ارسالها: 434
موضوعها: 26
تاریخ عضویت: May 2018
سپاس ها 6950
سپاس شده 7924 بار در 4084 ارسال
حالت من: هیچ کدام
تا این جایی که نوشتید خوب بوده
و بی عدالتی موج می زند در اقیانوس حرف هایتان(:
ارسالها: 30
موضوعها: 1
تاریخ عضویت: Jun 2018
سپاس ها 20
سپاس شده 138 بار در 29 ارسال
حالت من: هیچ کدام
فصل #سوم:
"احسان"
عه این...این غزله که،اینجا چیکار میکنه.اونم مثل من هنگ کرده بود و مات مبهوت منو میدید.دیدم اوضاع خیلی خیته،سریع پیش قدم شدم و سلام کردم که باعث شد به خودش بیاد.
با دستپاچگی و بریده بریده گفت:-سل...سلام آقا احسان،خوب هستین؟
سیمین هم هنگ کرده بود.سیمین همکارم بود نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت سعی داشت خودشو بهم نزدیک کنه.سیمین هم بهش سلام کرد و با حالت طعنه مانند بهم گفت:-احسان میشناسینشون؟
با لبخندی که از روی اجبار بود گفتم:-بله
غزل اومد نزدیک تر.هنوزم تو شوک بود،اینو از تو چشاش میشد خوند.
من:-از این طرفا غزل خانوم؟ غزل:-راستش چند روز دیگه تولد بابامه اومدم براش کادو بخرم.
سر تاییدی تکون دادم و گفتم:-چه کمکی ازم بر میاد؟ غزل:-بی زحمت چند تا لباس دکمه دار که سنگین باشه برام بیارین.
پرسیدم:-چه سایزی؟ غزل:-ایکس لارج.
چند تا لباس خیلی شیک و مجلسی اوردم پایین.نظرشو جلب نکرد.
رفتم چند دست لباس دیگه هم اوردم،بازم تایید نکرد.پنج دست لباس دیگه هم اوردم ولی بازم قبول نکرد.حدود هیفده تا دست لباس رو میز بود گلوم خشک شده بود ولی اصلا هیچ کدومو قبول نکرد،از بهترین جنسا بودن،حرصم داشت در میومد و گفتم:-شرمندم غزل خانوم دیگه لباسی نداریم همینا بودن.
یه چند ثانیه مکث کردم و در ادامش گفتم:-البته عطر های خیلی خوبی داریم پیشنهاد میکنم حتما بخرین.
چند تا رو اوردم و تست کرد.مورد قبولش نبود.اه این چقدر سخت پسنده.کلافه شده بودم یه عطر تلخ براش اوردم.بو که کرد با یه حالت ذوق زده گفت:-واااای این خیلی خوبه؛همینو میخوام.
با لبخند جوابشو دادم و گفتم ظرفی که میخواین رو انتخاب کنین،با دستم به سمت چپش که قفسه شیشه عطر ها بود اشاره کردم.
یکم طول کشید و یه شیشه خیلی شیک که بدنه طلایی با خطوط مشکی داشت رو انتخاب کرد.
با لبخند گفتم:-خیلی خوش سلیقه اید.
با نیش باز جوابمو داد.وای پسر چال لپاشو.محو چشماش شدم.چند ثانیه زل زدم به چشماش،اونم همینطور؛که با صدای غزل به خودم اومدم.غزل:-چقدر میشه؟
من:-اصلا قابلتونو نداره.
یکم از همین چرت و پرتا تحویلش دادم.
و رو به سیمین برگردوندم و گفتم :-خانوم موسوی لطفا شیشه رو پر کنید.
سری تکون داد و شیشه رو از رو میز برداشت.
غزل کارتو داد دستم.دوباره چشم تو چشم شدیم.ای خدا این چرا انقد جذابه.اه احسان خفه شو این چه افکاریه.
همین باعث شد یه اخمی بیاد رو صورتم که باعث شد غزل هم خودشو جمع و جور کنه.
با روی گشاده بهش گفتم:-250هزار تومن شد ولی بازم بدون تعارف میگم اصلا قابلتونو نداره.غرل:-خواهش میکنم شما لطف دارین.
کارتو کشیدم و با رسید تحویلش دادم.
سیمین هم عطر رو تویه یه جعبه خیلی شیک گذاشت و داد به غزل.
غزل تشکر کرد و از در خارج شد،رد حرکتشو به عنوان بدرقه کردن دنبال میکردم و وقت بستن در دوباره چشم تو چشم شدیم که بازم لبخند زد.
با صدای سیمین به خودم اومدم.سیمین:-بسه خوردی دختر مردمو.
با این حرفش خیلی عصبی شدم.برگشتمو با داد گفتم:-خفه شو به تو مربوط نیست.
یه لحظه احساس کردم میخواد گریه کنه.قیافش یه جوری شد.دلم براش سوخت ولی خب حق نداره با من اینجوری حرف بزنه انگار سنخیتی باهام داره.
کلافه دستی تو موهام کشیدم.بلند شدم و رفتم جلویه در مغازه یه نخ س*ی*گ*ا*ر روشن کردم و شروع کردم به کشیدن.
اعصابم از حرف سیمین خورد بود.بهش گفتم که از مغازه بیاد بیرون و درو بستم.خواستم برم تو ماشین که.
"غزل"
وااا این چرا انقدر بهم زل میزد،نه اینکه خودم نمیزدم خخخ
ولی وقتی نگاش میکردم یه جوری میشدم.یه دگرگونی خاصی توم به وجود میاورد.حس فضولیم گل کرد و جلویه مغازه تو ماشین نشستم،به به آقا سیگار هم میکشن،چه جالب،عصابم داغون شد اومدم روشن کنم برم که متوجه شدم ماشینم پنچره.ای د خشکی شانس.احسانم داشت در مغازه رو میبست.باید ازش کمک میگرفتم وگرنه این وقت شب بدبخت میشدم.
سریع رفتم جلوش و نفس نفس زنان بهش سلام کردم.
با چشمای گرد شده بهم نگاه میکرد.گفتم که ماشینم پنچر شده و ازش کمک خواستم.
اومد و صندوق عقب رو داد بالا تا زاپاس رو در بیاریم ولی زرشک.زاپاسم پنچر بود.
داشت گریم میگرفت.احسان که متوجه ناراحتی من شد گفت:-خب با ماشین من میریم.میرسونمت بعد خودم میرم خونه،اینکه ناراحتی نداره.
راستم میگفت ولی ماشینو چیکار میکردم.با بغض بهش گفتم:-ولی ماشینم؟
گفت نترس چیزیش نمیشه.
اومدم ناز کنم و گفتم:-نه نمیخواد آقا احسان با آژانس میرم.
دستمو خوند و گفت:-ناز نکن،سوار شو.
و همون لحظه دزدگیر ماشینشو زد.وا این چی جوری دستمو خوند.
این سری خلاف دفعه قبل رو صندلی شاگرد نشستم.
کمربندمو بستم.احسان هم تا آخر مسیر هیچ حرفی نزد.سکوت مرگباری بود،یه آهنگم نذاشت حداقل کلافه شده بودم.
خواستم سر بحثو باز کنم:-راستی واسه عروسی بابام شما هم دعوتین.
دیدم سرخ شده بچم.بعد از چند ثانیه با یه حالت انفجاری گفت:-عروسی بابات؟؟
بعد زد زیر خنده.واااای گند زدم خخخخ
من:-وا نخند خب منظورم تولد بود.
خودمم خندیدم.
تشکری ازم کرد و بازم زد زیر خنده.
وااا کوفت رو آب بخندی.پسرک لوس.ایشه.
رسیدیم دم در خونمون.
ازش کلی تشکر کردم و در نهایت خداحافظی کردم.با صدایه خیلی مهربون بهم گفت:-فردا میبینمت.
فردا؟؟چرا فردا؟؟یکم سرچ کردم تو مغزم.فردا که کلاسی نداریم؟!این چی میگه؟
قیافه متعجبمو که دید با خنده گفت:-ماشینتو میگم.
اهاااان بمیری خب زود تر میگفتی.
گفتم:-اهان باشه.
از ماشین پیاده شدم و رفتم.وارد خونه شدم.
ای وای عطرم کو?اخخخ جاموند تو ماشین احسان.ای واییی.
رفتم تو بابام بیدار بود.
بهش سلام کردم،جوابمو داد.پدر:-ماشینو اوردی تو؟
گفتم:-نه،راستش ماشین پنچر شد زاپاسشم پنچر بود مجبور شدم با اژانس بیام.
در هر صورت حق با من بود چون اون زاپاسو خوب نکرده بود.
رفتم تو اتاقم.کلافه گرفتم خوابیدم.
***
از خواب که سیر شدم پاشدم.نگاهی به ساعت کردم،ای واااای ساعت دوازده و ربعه.
من باید میرفتم ماشینو میگرفتم.عطرمو از احسان میگرفتم.اه
سریع پا شدم و لباسمو عوض کردم.
یه مانتویه جلوباز مشکی و لباس مشکی و یه شلوار لی و کفش مشکی.بدون آرایش فقط یه رژ قرمز زدم و پریدم بیرون.
هیچ کس خونه نبود.
زنگ زدم آژانس و سریع رفتم به محل وقوع حادثه خخخ.
رسیدم به ماشین که رو به رویه بوتیک بود.ولی خود بوتیک بسته بود.عه پس من چی جوری عطرمو بگیرم.فردا تولد باباس.
زنگ زدم به امداد خوردرو و اومد ماشین رو برد.
حالا مونده بودم که چیکار کنم کادومو.
سریع یه فکری به ذهنم خطور کرد.مهتاب.زنگ زدم به مهتاب و بعد از چهار تا بوق گوشیو برداشت.
من:-سلام مهتاب جون. مهتاب:-سلام خانومی،خوبی؟ من:-خیلی ممنون فداتشم،تو خوبی؟ مهتاب:-ممنون؛جانم کاری داشتی. من:-آره والا،راستش شماره داداشتو میخواستم. مهتاب با حالت جیغ مانند:چییی؟
تازه فهمیدم که گند زدم،گفتم:-نه مهتاب جون راستش داستانش درازه.
بعدم سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردم.
اونم گفت که شماره رو برات پیامک میکنم.
ازش تشکر کردم و بعد از کلی چاپلوسی قطع کردم.
شمارشو گرفتم،بعد پنج تا بوق برداشت.
احسان:-بله؟ من:-سلام آقاا حسان غزلم.
احسان گلوشو صاف کرد و گفت:-سلام غزل خانوم خوب هستید؟
من:-خیلی ممنون.راستش قرض از مزاحمت مثل اینکه دیشب عطر من تو ماشین شما جا موند.اومدم دم در بوتیک که دیدم در بستس،واسه همین شمارتونو از مهتاب جون گرفتم و باهاتون تماس گرفتم.
احسان:-شما الان دقیقا کجایین؟ من:-رو به رویه بوتیک.
احسان:-خب دقیقا چند متر بالاتر از بوتیک یه کافی شاپ هست،بی زحمت تشریف بیارین وسیلتونو بدم.باشه ای گفتمو قطع کردم.
گشنمم بود وقت خوبی واسه کافی شاپ رفتن بود،پاشدم تا الان هیچی نخوردم.
رفتم تو کافی شاپ و با یه نگاه احسان رو پیدا کردم.رو میز نشسته بود و داشت قهوه میخورد.
تا منو دید لبخند زد و از جاش بلند شد،گفت:-بفرمایید بشینید.و سریع بدون اینکه بپرسه به کافه چی گفت یه قهوه و یه تیکه کیک بیاره برای من.
نشستم و حال واحوال پرسی کردیم.بازم ناخودآگاه تو سکوت داخل چشم های هم محو شدیم.حس خیلی خوبی بود،چرا دروغ بگم داشتم لذت میبردم که با صدای نکره ی کافه چی بهم خورد. کافه چی:-بفرمایید
ایششششش میمردی چند دقیقه دیر تر میاوردی.
قهوه و کیکمو تو سکوت خوردم و متوجه سنگینی نگاه احسان رو خودم شدم ولی توجهی نکردم.
بعد از اینکه تموم شد خواستم حساب کنم که گفت حساب شده.
گفتم:-ای بابا این چه کاری بود آقا احسان خودم حساب میکردم.
ولی تو دلم گفتم وظیفت بود.
بلافاصله گفتم:-آقا احسان میشه عطر منو بدین بی زحمت؟
احسان:-البته،تو ماشینه بفرمایید بریم پایین.
رفتیم تا دم در ماشین.
ازم پرسید که کجا میرم و منم گفتم خونه.
گفت:-بفرمایید بشینید میرسونمتون.
وا انگار راننده تاکسیه.
با کمی تعارف بالاخره نشستم.
تا یه مدت طولانی هیچ حرفی رد وبدل نشد،عادی بود دیگه چون تو این چندباری هم که منو رسونده بود حرف زیادی نمیزد،ولی وقتی یاد فاجعه دیشب افتادم خندم گرفت و سریع دستمو جلویه دهنم گرفتم،که گفت:-چیه چرا میخندی؟ گفتم:-هیچی. یهو با خنده گفت:-عروسی بابات کیه؟ بعد دوباره زد زیر خنده.
خودمم خندم گرفت.وااا این ذهنمو میخونه؟جل الخالق.
فردا شبه،حتما همراه مهتاب جون تشریف بیارین.
احسان:-چشم.
ای جان چه مودب.
دیگه رسیده بودیم عطرمو از تو ماشین برداشتم و پیاده شدم.
کلی ازش تشکر کردم و رفتم تو خونه.
بازم کسی خونه نبود،اه اینام هیچ وقت نیستن.رفتم تو اتاقم و لباسامو در اوردم.رفتم حموم و یه دوش گرفتم.
برگشتم،سریع حس فضولیم گل کرد و شماره احسان رو تو گوشیم سیو کردم و رفتم تو تلگرام و پروفایلاشو چک کردم.
واو چه قشنگ.با استفاده از شمارش اکانت اینستاگرامشم پیدا کردم.
ناخودآگاه ریکوئست(درخواست)دادم.
زنگ در خونه باعث شد سرمو از گوشیم بیارم بیرون.
مامان و عسل با هم بودن.وسایل جشنو آماده کرده بودن.فردا مثل چی باید از صبح تا شب که بابا میاد همه چیزو آماده میکردیم.
دوستانی که از رمان بازدید میکنن و اون رو میخونن لطفا نظرشون رو در مورد رمان بگن.سعی میکنم زود به زود آپ کنم
ارسالها: 30
موضوعها: 1
تاریخ عضویت: Jun 2018
سپاس ها 20
سپاس شده 138 بار در 29 ارسال
حالت من: هیچ کدام
فصل#چهارم:
"احسان"
بعد از رسوندن غزل رفتم خونه.در زدم و مهتاب درو وا کرد.
رفتم تو دیدم تو حال آماده نشسته.
با شیطنت گفتم:-به به خانوم خانوما،جایی تشریف میبرین مادمازل؟
بعدم گونشو بوسیدم.
یه اخم ریزی کرد و گفت:-بدو بریم دیگه داداشی.
با تعجب گفتم:-کجا؟؟ گفت:-غزل زنگ زد گفت که فردا شب تولد باباشه ماهم دعوتیم.باید بریم لباس و کادو بخریم دیگه.
اوه اصن یادم نبود.کلافه پوفی کشیدم و دستمو بردم تو موهام.
آروم باشه ای گفتم و بلند شدم.
توی این بی پولی واسه عروسی بابایه اینم باید کادو و لباس بخریم خخخخ
ولی خداییش چه سوتی دادش.
با یادآوری اون صحنه لبخند اومد رو لبم.
مهتاب برگشت سمت و گفت:-وااااا داداااش،دیوونه شدی؟؟چرا بیخودی میخندی؟
خودمو جمع کردم و گفتم:-هیچی.برو بشین تو ماشین.
یه لحظه قفل گوشیمو باز کردم که ببینم ساعت چنده،که نوتیفیکیشن(اعلان)اینستاگرام توجه منو به خودش جلب کرد،رفتم توش.با دیدن صحنه چشام گرد شد.درخواست دنبال کردن داشتم،اونم از کییییی؟
غزززل.هنگ کردم.پیجمو چی جوری پیدا کرد؟؟
ولی پیش خودم گفتم که بهش رو ندم و درخواستشو رد کردم.
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت پاساژ.
اول رفتیم سراغ فروشگاه های مردونه.من تو اولین فروشگاه واسه خودم یه پیراهن سورمه ای که هیچ طرحی روش نداشت رو انتخاب کردم.با یه شلوار مشکی.یه کفش کالج مشکی هم گرفتم و اومدم بیرون،ولی میدونستم که خرید مهتاب از این قرار نیست و باید کل پاساژ رو دنبال لباس مورد قبول خواهر زیر و رو کنیم.
بعد از کلی فراز و نشیب و این مغازه و اون مغازه چشم خانوم آخر یه کت و دامن یاسی که دور یقش و آستیناش یه نوار سفید داشت با روسری سفید گرفت.یه کفش پاشنه بلند سفید هم خریدیم.
حالا باید کادویه عروسی آقای تهرانی رو میخریدیم خخخ رفتیم تو یه مغازه و یه لباس دکمه دار سفید خیلی شیک با دونه های مشکی خیلی ریز روش براش گرفتم.سایزشم که غزل گفته بود.
قیمتشو که یارو گفت برق از سه فازم پرید.
350هزاااار تومنننن.مگه جنگه.پول یه لباسش از پول کل خرید من بیشتر میشد.
بیخیالش شدم و رفتم سمت یه ساعت فروشی.یه ساعت شیک سه موتوره،با حاشیه مشکی و درونش هم مشکی و طلایی کار شده بود گرفتم.
زدم بیرون و حرکت کردم سمت خونه.
"غزل"
هوووف خدااااا مردم که،صبح تا حالا داریم همینجور اینور و اونورو تزئین میکنیم بازم کلی کار نکرده داریم.
عسل نشسته بود رو مبل و داشت بادکنکارو باد میکرد و گوشیشو چک میکرد،منم بالای چهار پایه بودم و داشتم اونارو وصل میکردم.
با شل گرفتناش کلافه شدم و داد زدم:-هووی نسناس بجنب دیگه الان وقت گوشی بازیه؟؟
پشت چشمی برام نازک کرد و به باد کردنش ادامه داد.
شیطونه میگه همچین برم پایین بزنم فکشو بیارم پاییناااا.
***
آخرین بادکنکم وصل کردم.ساعت6بود.زنگ در به صدا در اومد،کیکو اوردن.مامان رفت و کیکو گرفت و گذاشت تو یخچال.
منم رفتم و سریع یه دوش گرفتم.باید خودمو آماده میکردم،ساعت 9جشن بود،نشستم پشت میز توالت،نمیخواستم آرایش خیلی عجیب غریبی بکنم،یعنی اصن عادت نداشتم.یه ریمل کشیدم به چشمام یه سایه طلایی کمرنگ هم کشیدم که با لباسم ست باشه و یه رژ پررنگ زرشکی.موهامم که خیلی بلند بود تقریبا تا کمرم میومد و صافم بود،تهشو یکم فر کردم.خبببب حالا موقع پوشیدن لباسای خوشگلم بودکلی ذوق داشتم تا بپوشمشون.ویییی.
خب بزارین بگم لباسم چی بود.یه پیراهن حلقه ای تا زیر زانو با نوار های طلایی و مشکی داخل هم رفته و کفش های پاشنه بلند مشکی.خب کار من تموم شد رفتم جلویه آیینه قدی.ماشالله ماشالله چقدر خوشگلم من.بزنم به تخته.
بعد از کلی ذوق و جلویه آیینه بالا پایین رفتن تصمیم گرفتم برم پایین.
واااای از سر و صدا ها معلوم بود مهمونا اومدن.
رفتم پایین و با مهمونا سلام و علیک کردم.به به احسان و مهتاب هم که اومده بودن،چه خوشتیپ شده بود احسان،یه پیراهن سورمه ای ساده که آستیناش بالا زده بود،با شلوار مشکی.نزدیکشون شدم و به مهتاب دست دادم و با لبخند هم به احسان سلام کردم.
ازشون دور شدم و به بقیه مهمونا نزدیک شدم.بعد از سلام و احوال پرسی با همه یه نگاه به میز هایی که تو حال بود کردم.همه چیز آماده بود.شیشه م*ش*ر*و*ب ها هم رو میز بود.همه مهمونا اومده بودن.همه منتظر اومدن بابا بودیم.وقت رسیدن بابا شده بود.
برقا رو خاموش کردیم و همه منتظر ورود بابا.
بابا با سامان(پسرعموم)پشت در بودن،چند باری زنگ زدن ولی کسی درو باز نکرد،سامان خبر داشت از قضیه کلید انداختن و اومدن تو.با شمارش معکوس من و با ورود بابا برقا روشن شدو همه اهنگ تولدت مبارک رو میخوندیم،رفتم جلو و بابامو بغل کردم کلی ماچش کردم و تولدشو تبریک گفتم.
بابا با همه سلام و علیک کرد و عسل کیکو اورد.
خانوم چه تیپیم زده بود تاپ تماما کار شده سورمه ای با دامن تنگ سورمه ای تا روی زانو و بوت سورمه ای که تا مچ میومد.
عسل کیکو گذاشت رو میز و بابا گونشو بوسید و کیکو فوت کرد.
من و مامانو و عسل رفتیم کنارش نشستیم و یه عکس خانوادگی گرفتیم.
حالا موقع پخش کردن کیک بود،همرو پخش کردیم و جوونا رفتن که نجسی بخورن،احسانم باهاشون رفت.اه پسره ی نجسی خوار.
ذهنمو از همه ی این چیزا پاک کردم.
بساط رقص آماده بود و آهنگ های شاد رو هم پلی کردم و رفتم وسط.
منو ترانه و سمانه (رفیق فابام)داشتیم میرقصیدیم.خیلی خوشحال بودم.
"احسان"
بعد از خوردن کلی م*ش*ر*و*ب رفتم تو حیاط که هوایی عوض کنم.
کاملا خلوت بود،صدای داد و بیداد یه نفرو میشنیدم،رفتم سمت صدا،دیدم یکی از پسرایی که پیش ما نشسته بود و خورده بود داره عسلو اذیت میکنه.
عسل نفس نفس میزد و هی جیغ جیغ میکرد.سریع رفتم سمتشون و تو همون حالت خراب یکی زدم زیر گوش پسره،پسره یه نگاهی بهم کرد و چند قدم رفت عقب.
گفتم:-چه غلطی داشتی میکردی؟هاااا؟
حالا اینارو با داد میگفتم،پسره حسابی ترسیده بود.فرار رو به قرار ترجیح داد،البته با یه نگاه چپ چپ به منو عسل.
"عسل"
وای این احسانه؟چقدر حالش خرابه.،لان دستمو گرفته و داره میبره تو،هی قر میزنه که دختر چرا مواظب خودت نیستی و این چه کاریه و اینا.رسیدیم تو و دستامو ول کرد.چه دستایه گرمی داشت،یه جوری شده بودم،با دیدن جمعیت که داشتن رقص میکردن منم رفتم وسط،با غزل داشتم رقص میکردم که یهو دستی دور کمرم حلقه شد!یعنی کی میتونه باشه،قبل از برگشتن متوجه چشمای گرد شده ی غزل شدم،با تعجب برگشتمو با دیدن این صحنه خودمم چشمام گرد شد،ضربان قلبم رفت بالا،قلبم داشت از سینه میومد بیرون.رو به صورتم گفت:-افتخار رقص میدین بانو؟
بویه شدید الکل اذیتم کرد ولی خب نمیتونستم از احسان بگذرم.
باشه ای گفتم و شروع به رقص کردیم،خیلی حرفه ای میرقصید.
"غزل"
وای نمیتونستم باور کنم،این احسان بود؟؟؟حالم بد شد و رفتم تو دست شویی و یه آبی به سر و صورتم کشیدم.با عسل آخه؟خب چرا با من نه؟گریم گرفته بود،خب،خب من یه جورایی شاید احسانو دوست داشتم،نمیدونم،نه دوسش نداشتم،فقط بهش علاقه داشتم،اه چی دارم میگم...ولی،ولی دیگه هیچ حسی بهش ندارم،قبلا هم نداشتم،آره نداشتم.
خودمو جمع و جور کردم و اومدم بیرون.
موقع شام شده بود.
میز آماده بود و هر کی بشقاب به دست یه چیزی میخورد.
منم واسه خودم یه ذره لازانیا و یه ذره سالاد ریختم و رفتم تو حیاط..
دقیقا از جلویه احسان و عسل رد شدم،احسان همش داشت میخندید و چرت و پرت میگفت،فحش میداد،به چیزای الکی میخندید،اصن مشخص بود خیلی خورده و حالش خوب نیست!
رفتم و یه گوشه نشستم مثل این یتیما غذامو خوردم.
سنگینی سایه ای رو بالاسرم حس کردم.سرمو اوردم بالا.احسان بود.
نشست کنارم یه دستی کشید تو موهام،تعجب کردم و گفتم دستتو بکش،زدم رو دستشو بلند شدم رفتم،تو راه عسلو دیدم و گفتم برو آقا احسانتو جمع کن.
عسل اول تعجب کرد و بعد دویید به سمتی که اشاره کرده بودم.
دیگه نمیدونم چه اتفاقی افتاد،ولی از اینکه احسان منو لمس کرد حسابی عصبی شده بودم.پسره ی هیز نجسی خوار دختر باز.بدم اومد ازش.
بعد شام مهمونا کم کم داشتن میرفتن.
ساعت تقریبا یک و نیم شب بود که هیچ کس تو خونه نبود.فقط خودمون بودیم و کلی گند و کثافت.
حوصله هیچ چیزیو نداشتم.رفتم حموم و یه دوش طولانی گرفتم و خوابیدم...
"احسان"
صبح طرفای ساعت 8بود که بافشار کلیه هام پا شدم و بعدشم که صدای آلارم گوشیم یادم اورد دانشگاه دارم.اه بازم دانشگاه مسخره،خیلی خوابم میومد ولی مجبور بودم برم.
یکم نشستم تا مغزم لود شه،چیز زیادی از دیشب یادم نمیومد،فقط رفتن تویه جشن رو یادمه،زیادی از اون کوتی خورده بودم.
امیدوارم که گندی نزده باشم.
پاشدم رفتم تو دستشویی و بعد از تخلیه کلیه های عزیز،یه دستی به سر و صورتم کشیدم و اومدم بیرون.
رفتم لباس هایی که رو تخت افتاده بود رو جمع کنم و بزارم تو کمدم.که با دیدن یه چیزی خشکم زد.
خط رژ لب یکی رو یقه لباسم بود،البته چون لباسم تیره بود چیز زیادی معلوم نبود،ولی خب با یه ذره توجه معلوم میشد.
پیش خودم گفتم:-خب حتما کار مهتابه.
بیخیال مشغول جمع کردن لباسام شدم.
ساعت نه ونیم کلاس داشتیم و ساعت الان هشت و نیم بود.
در کمدمو وا کردم و یه سیوشرت کلاه دار خاکستری برداشتم و آستینشم زدم بالا.یه شلوار کتان مشکی پوشیدم و کفش نایک سفیدمو هم برداشتم.
رفتم پایین،کسی تو حال نبود.باباهم که طبق معمول سر کار،مهتابم که احتمال زیاد خواب بود.
یه نفرم تو این خونه پیدا نمیشه بهمون صبحونه بده ها.
رفتم بالا که مهتابو بیدار کنم و دیدم خوابه،دلم نیومد بیدارش کنم.
عوخی چه ناز هم خوابیده بچم.پیشونیشو آروم بوسیدم و رو یه تیکه کاغذ نوشتم که:-سلام خانوم خوابالو،هر وقت پاشدی صبحونت آمادس،بخوریا.
بعدم رفتم پایین.
سریع وسایلو از تو یخچال در اوردم.یه لقمه بزرگ پنیر برای خودم گرفتم و با یه لیوان شیر.
خواستم برم که گفتم بزار برا خانوم یکم تدارک بچینم.
سریع دو تا پرتقال براش آب گرفتم.ساعت نه بود.
مطمئن بودم که دیر میکنم.سریع کفشمو پوشیدم و به خاطر نامرتب بودن موهام کلاه سیوشرتو سرم کردم و سوار ماشین شدم.آفتاب بود ولی هوا سوز خیلی سردی داشت.
بخاری ماشین رو روشن کردم و تخته گاز حرکت کردم سمت دانشگاه.با پنج دقیقه تاخیر وارد کلاس شدم.استاد اجازه نشستن داد.کلاس پر پر بود فقط یه جا بود اونم کنار عسل.اه حالا کی میخواد پیش این بشینه،با چشمام دنبال غزل گشتم و دیدم که دقیقا دو تا میز اونورتر نشتسته،یه لبخند بهش زدم ولی روشو برگردوند.رفتم نشستم کنار عسل،و خیلی آروم بهم گفت:-سلام احسان جان.
هن؟؟؟؟؟احسان جان؟؟؟؟از کی تا حالا من احسان جان شما شدم؟؟؟؟
یه نگاه بدی بهش کردم که دیدم بچم سرخ شد.به جلوش نگاه کرد.
منم یه نگاهی به غزل انداختم،یه چند ثانیه ای همنیجور بهش زل زدم که متوجه نگاهم شد،روشو برگردوند سمتم،با سر بهش سلام کردم ولی با چشم غره جوابمو داد و روشو برگردوند.
این چشه؟چرا اینجوری میکنه؟
فکرمو بردم سمت درس که عسل گفت:-دیشب چرا جواب پیاممو ندادی؟خوابت برد؟؟
انگار یه بمب تو مغزم ترکید،برگشتم سمتش وگفتم:-چه پیامی؟؟
گفت:-وا تا ساعت دو داشتی با کی چت میکردی؟؟
با چشمای گرد شده گفتم:-تو شماره منو از کجا اوردی؟؟
استاد متوجه صحبت های ما شد و با صدای بلند گفت:-آقای امیری و خانوم تهرانی،اینجا جلسه معارفه نیست،حرف زدناتونو بزارین برایه بعد کلاس.
همه زدن زیر خنده،نگاهم رفت سمت غزل،با یه بغضی نگاهم میکرد.
این چشه امروز؟نکنه مربوط به همین قضیس؟؟
بدجور مغزم درگیر شده بود،دوباره برگشتم سمت عسل و گفتم:-پرسیدم شمارمو از کجا اوردی؟؟
گفت:-خب خودت دیشب بهم دادی موقع شام یادت رفت؟؟؟
هااا؟؟؟؟؟من؟؟؟شماره؟؟اصن داشتم دیوونه میشدم.خیلی خوشم میاد ازت شماره هم بدم بهت؟؟
گفتم:-من؟خودم بهت شماره دادم؟
عسل:-آره دیگه یادت نیست واقعا؟موقع رقص گفتی یادت باشه شمارمو بهت بدم،منم موقع شام بهت گفتم و تو هم دادی!
این داره چی میگه؟؟؟رقص چیه؟داشتم دیوونه میشدم.
اومدم دهنمو باز کنم و حرفی بزنم که استاد گفت:-شما دو تا،لطفا تشریف ببرین بیرون.
منو عسلو میگفت،خفه شو بابا مرتیکه کچل.خیلی خوشم میاد ازش.پاشدم رفتم بیرون.عسلم پشت سرم اومد.موقع بستن در متوجه غزل شدم که داشت نگاهمون میکرد،دستش رو چونش بود و یه جور خاصی بهم نگاه میکرد،انگار میخواست یه چیزی بگه ولی نمیتونست.
کلافه درو بستم و با عسل رفتیم تو محوطه دانشگاه نشستیم.البته رو دو تا صندلی جدا که رو به روی هم بود.
سریع گوشیمو در اوردم و پیامایی که دیشب رد و بدل کرده بودیم رو خوندم.
داشتم دیوونه میشدم،یعنی واقعا من اینارو نوشتم.
اصن توان حرف زدن نداشتم،تو پیام ها حتی قول ازدواج هم داده بودم بهش.
کلافه دستی تو موهام کشیدم،عسل همینجوری یه ریز داشت زر میزد ولی من اصن حواسم بهش نبود،حواسم به گندی که زدم بود،من نباید اون زهر ماری رو زیاد میخوردم که همچین افتضاحی رو به بار نیارم.
پاشدم رفتم و سوار ماشینم شدم.گازشو گرفتم و رفتم سمت بوتیک.
"غزل"
بعد از تموم شدن کلاس رفتم تو محوطه که دیدم عسل داره میاد سمتم،اومد و بهم دست داد و گونمو بوسید.وااا این چش بود.چرا انقدر مهربون شده بود؟؟
گفتم:-ولم کن عسل اصلا حالم خوب نیست. در کمال تعجب گفت:-فدای خواهریم بشم که حالش خوب نیست،چی شده فدات شم؟
داشتم شاخ در میاوردم!!برگشتم سمتش و خیلی صریح گفتم:-چی میخوای؟
گفت:-آدرس بوتیک احسان اینارو میخوام.
انگار با پتک زده باشن تو سرم.آدرس مغازه احسان رو میخوای؟داشت گریم میگرفت،ولی نمیدونم واسه چی.هیچ رابطه ای بین من و احسان نبود،ولی وقتی به رابطه بین عسل و اون فکر میکردم مغزم منفجر میشد.
با بغض گفتم:-باشه بریم.
سریع با ذوق پرید بغلمو بوسم کرد.
سوار ماشینش شدیم و رفتیم سمت بوتیک.
پیاده شدیم و رفتیم تو.
احسان با دیدن ما شاخ در اوردوعسل رفت جلو و سلام کرد،هم به احسان هم به اون دختره.
منم رفتم تو و فقط به اون دختره سلام کردم.احسان یه نگاهی بهم کرد و روشو برگردوند سمت عسل.
احسان:-در خدمتم چیزی میخواین؟
عسل:-بله،یه لباس زنونه خوب میخوام.
احسان با دست به اون دختره اشاره کرد و گفت:-تشریف ببرین پیش خانوم موسوی تا بهتون معرفی کنه.
عسل لبش اومد پایین،مشخص بود ناراحت شده ولی نمیخواست کم بیاره رفت سمت دختره.
یکمی حرف زدن و دختره با چند تا لباس رفتم سمت اتاق پرو.
منم رو صندلی همونجا نشستم.
یهو احسان بدون مقدمه گفت:-چی شده غزل؟چرا یهو رفتارت عوض شده؟
خودمو عادی نشون دادمو و حتی سرمم بالا نیاوردم،ولی داشتم منفجر میشدم.میخواستم برم جلوشو گریه کنم و بگم چرا رفتارم عوض شده،بگم وقتی جلو چشم خواهرمو بغل کرد و بوسیدش چه حالی شدم.
داشتم همه اتفاقات رو تو ذهنم مرور میکردم که دوباره تکرار کرد:-غزل با تو بودما،الان مثلا میخوای بگی نشنیدی نه؟
صورتمو بلند کردم و نگاهش کردم،با دیدن اون چشما که الان مال عسل شده بود ناخودآگاه یه اشکی از چشمام جاری شد و از رو گونم رد شد و افتاد زمین،احسان همینجور رد اشک رو دنبال کرد.سرشو انداخت پایین و تا اومدن عسل دیگه هیچ حرفی نزد.
عسل لباسشو انتخاب کرده بود و با لحنی شاد گفت:-احسان اینو حساب میکنی؟
احسان سرشو بالا اورد و یه نگاه بد بهش کرد که باعث شد عسل خودشو جمع کنه.
احسان:-بله حتما.
بعد از چند ثانیه مکث گفت:-قیمت اصلیش 290تومنه ولی خب برای شما 250تومن.
غزل با شوق کارتو داد به احسان و اونم کارتو کشید.
احسان و اون دختره تشکری کردن و ما هم رفتیم بیرون.
عسل چهرش خیلی شاد بود.
منم همینجور ماتم زده داشتم از پنجره به بیرون نگاه میکردم،که صدای گوشیم باعث شد از اون حال و هوا بیام بیرون.
احسان یه پیام داده بود بهم،تعجب کردم و یهو ضربان قلبم رفت بالا.
پیام رو باز کردم و توش نوشته بود:-امروز ساعت 7همون کافه ای که اون سری با هم بودیم باش.
جوابشو ندادم چند دقیقه بعد یه پیام دیگه فرستاد:-حتما بیا کار مهمی دارم.
رسیدیم خونه،از ماشین پیاده شدم و رفتم حموم.تنها چیزی که میتونست آرومم کنه همین حموم بود.بعد از یکم دوش آب گرم از حموم اودم بیرون.موهامو خشک کردمو رفتم تو تختم.قفل گوشیمو وا کردم یه بار دو تا پیام احسانو مرور کردم.
دوباره گوشیمو قفل کردم و چشمامو بستم و خوابیدم.
دوستانی که از رمان بازدید میکنین،خواهشا نظرتون رو درباره رمان بگین و تو ادامه رمان به من کمک کنین،ممنون
ارسالها: 30
موضوعها: 1
تاریخ عضویت: Jun 2018
سپاس ها 20
سپاس شده 138 بار در 29 ارسال
حالت من: هیچ کدام
فصل #پنجم:
ساعت شش و نیم بود که با صدای زنگ گوشیم بلند شدم،یکم لای چشامو وا کردم و صدای گوشی رو دنبال کردم و بهش رسیدم،احسان بود!زنگ زده بود.دوباره ناخودآگاه ضربان قلبم رفت بالا.
گوشی رو جواب دادم و با صدای خواب آلود گفتم:
من:-بله؟ احسان:-خوابیدی؟ من:-اهوم. احسان:-نیم ساعت دیگه باید اینجا باشی مثلا.
نیم ساعت دیگه؟مگه ساعت چنده؟گوشی رو از کنار گوشم اوردم پایین و جلویه صورتم گرفتم،وااای شیش و نیم بود که.
من:-خب خواب موندم چیکار کنم؟
احسان:-همین؟آماده شو میام دنبالت.
چه بهتر کی میخواست این همه راه رو بره.
باشه ای گفتم و گوشی رو قطع کردم.
بلند شدم و از تو کمدم یه مانتویه سفید که رو سینه هاش نگین های قرمز و سبز کار شده بود،با یه شلوار کتان مشکی و یه کفش پاشنه تخت پوشیدم.کلا یه تیپ سنتی زدم.یه شال سفید ساده هم سرم کردم.موهامم که فرق وسط کرده بودم.فقط اگه سیبیل داشتم عین زنای قاجار میشدم خخخ.
عطری که ترانه واسه تولدم خریده بود رو زدم.من که آماده آماده بودم،حالا گوش به زنگ بودم که ببینم کی میاد.
ولی اون که عسلو میخواد،این کارات و بال بال زدنات برای چیه؟برای کیه؟
با به یاد آوردن این صحنه و این کارهاش یه اشکی اومد و خطش تا کنار لبم رفت.همونجا بود که فهمیدم آرایش هم نکردم.حوصله آرایش کردن نداشتم فقط یه رژ قرمز که خودشو نشون میداد زدم و دوباره نشستم.
رفتم تو فکر احسان که زنگ گوشیم دوباره منو به خودش اورد.
من:-بله؟
احسان:-بیا پایین.
من:-باشه.
پسره پررو سلام کردنم بلد نیست.
رفتم پایین و خیلی یواش از کنار در زدم بیرون،که یهو عسل گفت:-وااا،خواهری کجا میری یهویی؟
نگاش کردم و گفتم:-عصابم خورده میخوام برم یه دور بزنم.
عسل:-منم بیام؟
ای بابااااااا،حالا اینم واسه من خواهر دوست شده انگار نمیدونم واسه چی اینجوری داره دور و ورم میچرخه.
من:-نه میخوام تنها باشم.
عسل:-لوس،باشه برو.
درو بستم و رفتم.خوشبختانه قول مرحله اول و آخر رو رد کردم.
رفتم جلویه در،درو وا کردم اما کسی رو اونجا ندیدم،گوشیم رو در اوردم و خواستم زنگ بزنم که خودش زنگ زد.
من:-معلوم هست کجایی؟تو این سرما منو اوردی بیرون بعد هنوز نیومدی؟
احسان:-خنگ،من که نمیتونم بیام جلو در خونتون سوارت کنم.بیا سر کوچم.
من:-خنگ خودتی دراز.
احسان خندید و قطع کرد.
رفتم تا سر کوچه.آقا از ماشین پیاده شده بود و به ماشین تکیه داده بود.
مثل همیشه یه تیپ ساده ولی جذاب.یه تیشرت سفید پوشیده بود و یه کاپشن سبز که یقه هاش بهم نزدیکه(اسمشو نمیدونم خب خخخ)با یه شلوار لی سورمه ای و کفش نایک سفید.
از دور لبخندی بهش زدم که با لبخند جوابمو داد.
نشست تو ماشین و منم نشستم.
بدون سلام کردن گفت:-شما خنده هم میکنی؟
من:-واااا،علیک سلام.
احسان:-سلام.خب کجا بریم؟
من:-خب کافه دیگه.
باشه ای گفت و راه افتاد.واااای بازم تو ماشین این قرار بود بشینم؟تویه اون سکوت مسخره؟
ولی یکدفعه یه آهنگی رو پلی کرد:
چشات عقلو اَ سرم عجیب پروند
فکر میکردم خوب شدم دوره لشیم تموم
گفتم باهم بخوابیم تا نشیم حروم
نمیدونستم از هم فقط سهممون یه چیزه
اینکه لبامون بخنده اشکامون بریزه
گفتم اگه تو بغلم باشی سردمون نمیشه
ولی ، خیلی ساده ازم تو رد شدی
میدونستم نمیتونی تحملم کنی
میدونستم عزیزم دلت چی میخواد
میدونستم عزیزم دلت چی میگه
میدونستم اگه یه لحظه برم دلت دستاشو به دستای کی میده
هی..
چشات عقلو اَ سرم عجیب پروند
او…
فک میکردم خوب شدم دوره لشیم تموم
انگار لب من قلمو لب تو تخته
رو هم نقاشی میکننو بعد اون خنده
گفتی پیش هم نباشیم هوامون سرده
گفتم بری نه آفتاب میاد نه بارون بعدش
دوس داشتی زیر بارون خیس بشی
زبونت رو بدنم آروم تیغ کشید
من لمس شدم ازم تو رد شدی
میدونستم نمیتونی تحملم کنی
میدونستم عزیزم دلت چی میخواد
میدونستم عزیزم دلت چی میگه
میدونستم اگه یه لحظه برم دلت دستاشو به دستای کی میده
هی..
چشات عقلو اَ سرم عجیب پروند
او…
فک میکردم خوب شدم دوره لشیم تموم
هی..
چشات عقلو اَ سرم عجیب پروند
او…
فک میکردم خوب شدم خدا فک میکردم خوب شدم
(چشات-اپیکوربند)
تو فاز آهنگ بودم،حس میکردم آهنگ همچین هم بی ربط با من نیست.
آهنگ هنوز تموم نشده بود که ماشینو خاموش کرد و گفت:-پیاده شو،رسیدیم.
دستمو بردم سمت دستگیره و درو وا کردم.
رفتیم تو کافه و با دست بهم اشاره کرد که کجا بشینم.و بعد هم با دست به کافه چی اشاره کرد که دو تا،حالا دو تا چی رو نمیدونم.
نشستم و اومد رو به روم نشست،چند ثانیه تو چشام نگاه کرد،منم همین کارو ادامه دادم،از نگاه کردن به چشماش سیر نمیشدم.شایدم اونم همین حسو داشت.
ولی این چشما نباید مال عسل میشد،اون لیاقتشو نداره،نه اینکه فکر کنین دارم حسودی میکنما،نه.عسل خیلی کثیف تر از اون چیزیه که فکرشو میکنین.واسه همینه اصلا نه رابطه خوبی با هم داریم نه اصلا ازش خوشم میاد.
احسان سرشو انداخت پایین و با دستاش که روی میز بود،بازی میکرد.
مشخص بود تمرکز نداره.
گفتم:-احسان فکر کنم چیزی رو امروز میخواستی بهم بگی.
سرشو گرفت بالا و گفت:-آره در مورد عسل.
جالب شد.
من:-میشنوم.
احسان:-خب ببین غزل،من اصلا آدم دختر بازی نیستم،اون شبم حالم اصلا خوب نبود و شایدم باور نکنی که هیچ چیزی از شب تولد بابات یادم نمیاد.
بعد یهو خنده اومد رو لبش،که سعی میکرد جمعش کنه ولی مشخص بود داره میترکه از فشارش.بعد یهو زد زیر خنده.
فهمیدم که بازم یاد سوتی من افتاد،لبخند زورکی اومد رو لبم.
با کلافگی گفتم:-هوووف حالا یه سوتی دادما،هی چوبش کن،بکن تو چشم.
خندش رو جمع کرد و ادامه داد:-من اصلا نمیدونم که چی جوری بهش شماره دادم و اون شب چی جوری اون پیام های مسخره رو براش فرستادم؛راستش من اصلا از عسل خوشم نمیاد.
تعجب کردم،هم خوشحال بود هم غمگین.نباید اینطوری میشد.
با بهت زدگی گفتم:-ولی...ولی عسل دوست داره.
احسان با شرمندگی گفت:-ولی من ندارم.
ادامه داد:-ازت کمک میخوام که این گندمو جمع کنی.
من:-چییی؟مننن؟چی جوری؟
احسان:-میدونم که اصلا حرف خوبی نیست،و شایدم از این حرفم ناراحت شی.ولی...
ساکت شد.
سریع گفتم:-ولی چی؟
گفت:-نمیدونم چی جوری بهت توضیح بدم.ببین.اممم
عصبی شدم و با حالت داد مانند گفتم:-بگووو دیگه.
گفت:-خب ازت میخوام که نقش عاشق هارو بازی کنیم.تا شر اون کنده شه.
خشکم زد،انگار یه سطل آّ یخ ریختن رو سرم.اصلا متوجه باقی حرفاش نشدم.
اشک لعنتیم هم یهو ریخت.به خاطر همین سرمو گرفتم پایین.اه،من چرا همیشه باید جلویه این غرورم بشکنه؟
احسان:-غز..غزل من اصلا شوخی کردم.اصلا حرفمو جدی نگیر خب.اشتباه کردم.حالا هم قهوتو بخور تا ببرمت.
سرمو اوردم بالا و تو چشماش نگاه کردم.
کیفمو گرفتم و رفتم.احسان سریع پشت سرم اومد.
دقیقا جلویه در خروجی دستشو گذاشت رو در و گفت:-کجا میری غزل؟ببخشید دیگه،اشتباه از من بود نباید این حرفو میزدم.
بوی عطرش داشت دیوونم میکرد.
قفل ماشینو باز کرد و گفت:-برو بشین.
بی اختیار نشستم توش.
حرفاش تو سرم تکرار میشد.خب،خب درسته منو عسل اصلا با هم خوب نیستیم ولی من که نباید به اون خیانت کنم.
رسیدیم جلویه در خونه.خواستم برم پایین که یهو احسان مچمو گرفت،انگشتش رو خیلی نرم رو دستم حرکت میداد.داشتم دیوونه میشدم.
با صدایی آروم گفت:-واسه امروز ببخشید،منظوری نداشتم،اصلا هم نمیخواد بهش فکر کنی.
لبخند رضایتی بهش زدم که باعث شد اونم لبخند بزنه.رفتم تو و بدون سلام کردن رفتم تو اتاقم.
بابام اومد تو.
پدر:-دختر یعنی تو یه سلام نباید به من بکنی؟
برگشتم سمتش و خودمو پرت کردم تو بغلش.کوه آرامش بود،دوست نداشتم از بغلش بیام بیرون.
رو تخت دراز کشید و منم سرمو گذاشتم رو پاش.موهامو نوازش میکرد،دوست داشتم تا صبح تو همین حالت بمونم.
آروم گفت:-دخترم نمیخوای به بابا بگی چی شده؟
از روی ناچار گفتم:-با سمانه دعوام شده.
چیزی نگفت.به نوازش کردنش ادامه داد.
عسل مزاحم شد و اومد تو.باعث شد اون حالت بین منو بابام از بین بره.خجالت میکشیدم از اینکه تو چشمای عسل نگاه کنم.
عسل:-به به،پدرو دختر خوب خلوت کردین.مزاحمتون نمیشم خواستم بگم که شام حاضره و سریع در رو بست.
من و بابا رفتیم پایین.
به مامان سلام کردم و پشت میز نشستم.اصلا نفهمیدم چی خوردم.
بعد از شام رفتم رو تختم دراز کشیدم . به حرفای احسان فکر کردم.
ساعت11شب بود،از اتاقم رفتم بیرون که آب بخورم.
تو راه برگشت بودم که صدای عسل نظرمو به خودش جلب کرد،داشت با یکی حرف میزد.
عسل:نه عشقم
طرف:...
عسل:خب باشه آقا ساعت چند؟
طرف:...
با شنیدن این حرفا سریع گوشیم رو در اوردم و زنگ زدم به احسان که ببینم با اون حرف میزنه یا نه.
که دیدم بوق خورد.سریع قطع کردم و مشغول شنیدن باقی حرفاشون شدم.
تو حرفا متوجه مکان قرار شدم که دو روز دیگه بود.
آدرس و ساعت قرار رو تو گوشیم یادداشت کردم.
احسان پنج تا میس کال انداخته بود.
سریع بهش زنگ زدم با اولین بوق برداشت.
احسان:-چرا جواب نمیدادی؟
من:-احسان من آمادم.
احسان:-واسه چی آماده ای؟
من:-واسه همین کاری که امروز تو کافه بهم گفتی.
احسان:-واقعا؟
من:-اهوم.یه سری خبر ها هم دارم که نمیتونم الان بهت بگم باید ببینمت.
احسان:-خب هر وقت تو بگی.
من:-هر چی زود تر بهتر،فردا خوبه؟
احسان:-آره،ساعت چند؟
من:-ساعت4همون جای همیشگی.
باشه ای گفت و قطع کرد.
دیدین گفتم عسل چقدر کثیفه؟
چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم.
بازم با صدای زنگ گوشیم از خواب پا شدم.گوشی رو تو دستم گرفتم و به صفحه نگاه کردم.
ترانه بودم.جواب دادم و گفتم:-هوم؟
ترانه:-وااا،هوم چیه؟علیک سلام.
من:-سلام.
ترانه:یه خبر خوب دارم برات.
من:-بگو
ترانه:-نه دیگه مشتلق بده.
من:-ای بمیری بگو دیگه
ترانه:-خب امروز بیا کافه بهت بگم.
من:نه امروز نمیتونم،باید برم جایی کار دارم.تو ناهار بیا خونمون.
ترانه:-اوه آره من خودمم کار داشتم یادم نبود.باشه الان میام.
قطع کردم.
دوستانی که از رمان بازدید میکنین لطفا نظراتتون رو درباره رمان اعلام کنین،ممنون
ارسالها: 30
موضوعها: 1
تاریخ عضویت: Jun 2018
سپاس ها 20
سپاس شده 138 بار در 29 ارسال
حالت من: هیچ کدام
فصل #هفتم:
اه بازم یه روز کوفتی دیگه.با نوری که از پنجره اتاقم به چشم میخورد بیدار شدم.
یاد دیشب افتادم،کاش همون موقع که از ترس پریدم تو بغلش یا همون موقعی که کلی منو میخندوند میگفتم که دوستش دارم.
دوباره با یاد احسان ضربان قلبم رفت بالا.قفل گوشیمو وا کردم،ساعت ده و ربع بود.خب خوبه وقت داشتم.تعداد پیام ها توجهمو به خودش جلب کرد،3تا پیام!اونم از دیشب تا الان؟
رفتم باز کردم دیدم از احسانه،اونم هر سه تاش.
اولی ساعت سه و نیم صبح بود:-غزل بیداری؟
پیام بعدیش تقریبا یه ربع بعدش بود:-نه مث اینکه خوابی،خواستم بهت یه چیز مهمو بگم.
و آخری هم برای ده دقیقه پیش که نوشته بود:-صبحتون بخیر خانوم.
لبخندی رو لبم اومد و نوشتم:-صبح بخیر آقا.
قفل گوشیمو بستم و قصد رفتن به دستشویی رو کردم که باز هم پیام اومد.
وااا این تو آماده باش بود؟
جواب داده بود:-لباس خوشگلاتو بپوش دم درتونم.عسلم ده دقیقه پیش رفت،زود باش که دیر نکنیم.
سریع رفتم تو تراس و دیدمش.لبخندی اومد رو لبم و براش دست تکون دادم.
ولی اون با چشمای گرد نگام میکرد.
وا این چشه اول صبحی.دستمو گذاشتم رو میله های تراسو همینجور بهش لبخند میزدم که اشاره کرد،برو تو و به اطرافش نگاه کرد.
وا این واقعا مثل اینکه یه چیزش هست.از حرکتش ناراحت شدم و رفتم تو دستشویی.
که نگاهم که به سر و وضعم افتاد خشکم زد.وای خدا مرگم بده.روسری نداشتم همینجوری رفتم جلوش.خب،خب تو عروسی هم موهامو دیده بود،عیب نداره
داشتم با روسری کنار میومدم که چشم خورد به شلوارکی که تا زیر رونم بود.محو شدم.خیلی خیلی کوتاه و فجیه بود.اشکم داشت در میومد،وای الان راجبم چی فکر میکنه.سریع دست و صورتمو شستم و رفع حاجت کردم.
رفتم در کمدمو وا کردم و یه شال قرمز با یه مانتویه مشکی و یه شلوار لی 90سانتی پوشیدم(البته من که کلا160سانتم شلوار 90 سانتی همون شلوار معمولی به حساب میاد برام خخخخ)یه کفش اسپرت مشکیم پوشیدم و رفتم پایین.باز هم خونه سوت و کور بود.مامان رفته بود مزون خودشون،بابا هم سر کار،عسل خانومم رفته سر قرار،منم که قراره برم دنبالشون.
نون رو از روی میز گرفتم و در یخچالو باز کردم تا یه چیزی بخورم که سنگینی یه چیزی رو پشت سرم حس کردم.اول فکر کردم توهم زدم ولی دیدم نه خیلی دارم سنگینی رو حس میکنم.
رومو برگردوندم که یه نفرو پشتم دیدم.یه جیغ بنفش کشیدم و ظرف عسلی که دستم بود افتاد پایین و شکست.ظرفشم هزار تیکه شد.
همینجور داشتم میرفتم عقب که دستشو دورم حلقه کرد و بلندم کرد و برد گذاشت تویه حال تا شیشه نره تو پام.منم از ترس همینجور تو بغلش گریه میکردم.چقدر بغلش آرامش داشت.منم ناخواسته پاهامو حلقه کرده بودم دور کمرش.حس خیلی عجیبی بود صدای نفس کشیدناش رو راحت میشد از فاصله چند متری شنید،همینطور صدای ضربان قلبشو.
نشوندتم روی مبل و خودشم جلوم زانو زد،اشکامو پاک کرد و گفت:-ببخشید غزل به خدا فقط میخواستم باهات شوخی بکنم.
من با گریه و فین فین که باعث میشد هی صدام قطع شه گفتم:-آخ...آخه ا...احسان...چ..چطوری اومد..اومدی تو؟
لبخندی زد و گفت:-عسل داشت میرفت درو نبست،از بس هول داشت.
بعدم با دستاش دستامو گرفت یکم با شصتش پشت دستمو لمس میکرد،آخ که داشتم دیوونه میشدم.منم به نفس نفس افتادم.فرم چشماش یه طوری شده بود،خمار شده بود انگار،همینم داشت دیوونم میکرد.نزدیک تر شد،شل شده بودم.
نمیدونم چی شد ولی یهو به خودش اومد گفت:-پاشو،پاشو بریم دختر.
من:-کجاااا،اول گندی که زدیو جمع کن.
بعد با دست به آشپزخونه اشاره کردم.
احسان:-اگه نکنم چی؟
من:-به دلیل تجاوز به حریم شخصی و ورود بدون اجازه به خونه زنگ میزنم110.
بعدش جفتمون زدیم زیر خنده.
خیلی خنده هاش قشنگ بود.وقتی میخندید چال چونش قشنگ خودشو نشون میداد.
خوشبخانه جوری شکسته بود که عسل وسط شیشه خورده ها دورش وبدن،یعنی قشنگ میشد جفتشون رو از هم سوا کرد.
یه طی بهش دادم و هزار بار طیو شست و خیس کرد تا عسلا پاک شد.دستشم درد نکنه چه تمیز شده بود.
بعدم اومد دونه های بزرگ شیشه رو بگیره.منم دنبال جارو بودم که صدای آخ احسان باعث شد مثل جغد سرمو 180 درجه بگردونم.
رفتم بالا سرش.
الهی بمیرم انگشتشو بریده بود.
سرش داد زدم:-چیکار میکنی احسان؟چرا مواظب خودت نیستی؟
بعد اشکام سرازیر شد.
احسان یه نگاهی بهم انداخت و سرشو انداخت پایین.
رفتم و چسب زخم اوردم.
من:-دستتو بیار جلو بزنم.
دستشو اورد جلو و چسبو زدم رو دستاش.
دستای مردونش آرامشی بهم میداد که هیچ جا پیدا نمیشد.
بعدم همونطور یهویی دست کردم تو موهاش و موهاشو مرتب کردم.
من:-اه چرا انقدر شلخته ای یکمم مرتبشون کن.
ولی واقعا نامرتب هم بود خیلی قشنگ بود موهاش.
متوجه سرخ شدنش شدم.
گفت:-حو دیگه الان پاشو که حسابی دیرمون شده.
ساعت11بود،راستم میگفت.
سریع رفتیم و سوار ماشینش شدیم.تخته کرد سمت مسیر.
تو راه برگشت سمت و گفت:-غزل،آماده ای که خانومم بشی؟
من با بهت زدگی:-چی؟
احسان:-عملیاتو میگم بابا.
من:-آهان،آره آره آقایی.
خنده ای کرد و دستشو برد سمت ضبط.روشن کرد و شروع کرد به خوندن.
خودش که با آهنگ لب میزد ولی من اصلا توجه ای به آهنگ نداشتم.
فقط به این فکر میکردم که چی قراره بشه.
ساعت تقریبا12و بیست دقیقه بود،دیگه مطمئن بودیم که تو رستورانن.
پیاده شدیم و رفتیم سمت رستوران،نفسمو تو سینه حبس کردم.
دقیقا میز بغلیشون رو رزرو کردیم.
خوشبختانه عسل روش پشت به ما بود.
نشستیم و احسان با صدایی که عسل بشنوه گفت:-خب چی میل دارین پرنسس.
من:-اوووم هر چی شما بگی.
عسل با شنیدن من به خودش اومد. یه نیم نگاهی به پشت انداخت و سریع روشو برگردوند.
احسانم همینطور شروع کرد به قربون صدقه رفتن.واااای دلمو بردی که پسر.
منم کم نمیذاشتم و پا به پاش میگفتم.گارسون اومد و سفارشمون رو گرفت.
ساعت تقریبا 12 و پنجاه دقیقه بود که عسل اینا خواستن پاشن برن.
باید از کنار میز ما رد میشدن.
دقیقا وقتی داشتن رد میشدن احسان سرشو اورد بالا و گفت:-عه،به به عسل خانوم.پارسال دوست امسال آشنا.عسل قرمز شد.
پسره با بهت نگامون میکرد و رو به عسل گفت:-میشناسیشون.
عسل با پررویی گفت:-نه.
من:-واااا عسل حالا دیگه خواهرتم نمیشناسی.
احسان سریع پشتم در اومد و گفت:-تازه کسیم که عاشقش بود نمیشناسه.پوزخندی زد و سرشو برد تو گوشیش.
پسره به احسان نزدیک شد،دستشو برد سمت صورتش.خیلی میترسیدم که اتفاقی بیافته.
همونطور که دستش داشت میرفت سمت صورت احسان.،خود احسان دست به کار شد و یکی زد پشت دستش.
به پسره نمیخورد زیاد شر باشه،از این بچه مامانیا بود.
روشو برگردوند سمت عسل:-اینها چی میگند عسل؟
عسل گفت:-نمیدونم آقا
رو به احسان گفت:-شما کی هستید آقای محترم؟
و رو به من گفت:-تو کی هستی سرکار خانوم؟
چه شمرده شمرده و مودب حرف میزد،خندم گرفته بود.سوسول بود ولی از سر و تیپش معلوم بود پولداره.
احسان با عصبانیت گفت:-تو نه شما،بچه پررو این فضولیا بهت نیومده تشریف ببر پیش مامان محترمت.
بعدم صندلیشو کشید عقب که بلند شه و پسره دست عسلو گرفت و در رفت.
داشتیم میترکیدیم از خنده ولی باید خودمونو نگه میداشتیم.
از در رستوران که رفتن بیرون زدیم زیر خنده.
احسان دستشو اورد جلو و گفت:-بزن قدش.
با خنده جوابشو دادم.
رد حرکت عسل و آققققاشو دنبال کردم.سوار یه مازارتی شدن.
خیلی پولدار بودن مثل اینکه.
تو صورت احسان نگاه کردم و به شوخی گفتم:-خوب بود آقایی؟
خندید و گفت:-عالی بود خانومم.
با اینکه حرفامون همش نقشه و فیلم بود ولی دلم انگار همشون رو جدی و واقعی میگرفت.
هر بار که باهاش همکلام میشدم،شوق حرف زدن باهاش توم بیشتر میشد.دوست داشتم بیشتر باهاش وقت بگذرونم.دوست داشتم بیشتر نگاهش کنم.
نمیدونم شما چی حس میکنین ولی من حس میکنم که عاشق شدم.
تو حال و هوای خودم بودم که با صدای احسان به خودم اومدم:-غزل،غزل جان.
من:-جان
احسان:-کجایی بابا دو ساعته دارم صدات میکنم.
من:-جانم بگو.
چه مهربون شده بودم*-*
احسان:-پاشو بریم دیگه.
من:-بریم؟کجا بریم؟
احسان:-قصد خونه رفتن نداری؟
من:-اوخ آره اصن حواسم نیست.
بلند شدم و رفتم سمت ماشین.درشو وا کردم نشستم توش.
یهویی و بی مقدمه گفت:-غزل
من:-جانم.
احسان:-راستش واسه مهتاب خواستگار اومد،پسر خوبی بود و ماهم قبولش کردیم،دو شب دیگه هم عقد کنونشونه.حتما بیای ها.
من:-واای راست میگی؟پس چرا به من نگفت؟
احسان:-نمیدونم.
ادامه داد:-راستی اگه میتونی حتما با خانواده بیا،ولی سعی کن عسل نباشه.
بعد زد زیر خنده.
گفتم:-اوم سعیمو میکنم.
مشتاقیمو که دید گفت:-فردا شب هم یه مراسمه که خودمون جوونا هستیم،اگه دوست داشتی میتونی بیای،نداشتی هم که هیچی.
گفتم:-نه با کمال میل چرا که نه.
لبخند رضایتی زد و به جاده خیره شد.
وای امروز بازم باید برم خرید،هووووف.
هم دوست داشتم هم بدم میومد.
بعد یک ربع با سکوت مرگبار رسیدیم دم در خونمون،بعد از تشکر پیاده شدم.نامردی نکرد و وقتی داشت میرفت با لبخندی که به لب داشت یه چشمک ریزیم زد.
بابا بردی دل مارو اینهمه دلبری نکن.
رفتم تو خونه،مامان خونه بود.
من:-سلام
مامان:-علیک دخترم.
من:-خوبی فدات شم؟
مامان:-مرسی.کجا بودی؟
من:-با ترانه و شوهرش ناهار رفته بودم بیرون.
مامان:-اهان خوش گذشت؟
من:-آره،عسل نیومد؟
مامان:-نه زنگ زد گفت خوابیدن خونه دوستش میمونه.
تو دلم گفتم.آره خونه دوستش.
باشه ای گفتم و خوشحال از اینکه میتونم با ماشینش برم خرید رفتم اتاقمو لباسمو عوض کردم.ساعت دو و نیم بود.اومدم تو حال نشستم مامان دو تا چایی ریخت و نشستیم جلوی تلویزیون.
آخ تازه یادم اومد احسان یه چیز مهمی میخواست بهم بگه،چی بود اون چیز مهم که تو پیام بهم گفته بود.
تو این فکر بودم که مامان گفت:-راستی غزل ظرف عسلو تو شکستی؟
من:-کدوم ظرف عسل؟من با وسایل عسل کاری ندارم که.
مامان:-نه خنگ خدا عسل خوردنیو میگم.تو ظرفشو شکوندی؟
زدم زیر قهقهه و مثل چی میخندیدم.
وای خدا این چه سوتی بود دادم.
مامانم یه ذره خندید و تکرار کرد:-تو شکوندی؟
دوستانی که رمانو میخونین،با نظراتتون خوشحالم کنین