20-08-2016، 10:41
سلام دوستان
لطفا خاطره های عاشق شدن خودتون توفامیل یادوستاتون بنویسید
ارسالی یکی از دوستان(مربوط به پست خاطره های عاشق شدن شما)
پسر عموم خيلي خوشگل بود خيلي هم خوش سر و زبون هميشه كاراشو دنبال مي كردم اونم ميديد من توجه ميكنم بيشتر خودشو لوس ميكرد .از 10 سالگي دوسش داشتم ولي هيچ وقت به زبون نياوردم اونم مغرور بود هيچي نميگفت فقط ميدونستم هميشه مراقب و نگرانمه.اگه به كسي از فاميل روي خوش نشون ميدادم اون ماهها با من قهر بود و با من حرف نميزد.خيلي حسود بود.منم وقتي فهميدم ملاحظه شو ميكردم. قبل از اينكه بره خدمت به من گفت فقط بگم آره يا نه منم هيچي نگفتم اونم ديگه نيومد خونمون تا يه سال. تولد سال بعدش با بدبختي زنگ زدم پادگان و بهش تبريك گفتم اين شكست غرور من باعث شد عشقمون حفظ بشه از اون به بعد باهم بهتر شديم يه روز افتادم پام شكست تو اون چند ماه اون از بس غصه خورده بود كه هر كي ميديدش ميگفت هميشه بغض داره از طرفي هم نميتونست زياد بياد خونمون داداشم شك كرده بود ولي دوبار اومد پيشم به اندازه چند ماه خوب شدنم جلو افتاد چون به اون قول دادم كه دفعه بعد خودم درو براش باز كنم اين اتفاقم افتاد و خيلي زود خوب شدم كه حتي دكترمم تعجب كرده بود و خيلي خوشحال بود سال دوم دانشگاه بودم يه بار اومد خواستگاري ولي مامانم قبول نميكرد و ازدواج فاميلي رو هم دوست نداشت سال بعد بازم اومد ولي ديگه بيخيال نشد از بس غصه خورده بود خيلي لاغر شده بود منم از اون بدتر از ظاهر ما همه ميفهميدن كه چه خبره كه آخرش دل مامانم به رحم اومد ولي با اكراه قبول كرد رفتيم آزمايش بديم آزمايشامون بهم نخورد بعد از 12 سال سختي اين بدترين اتفاق عمرم بود .خواستيم بيخيال شيم ولي داشتيم از دست ميرفتيم آخرش تصميم گرفتيم كه بچه نياوردن خيلي بهتره از افسردگي و ازدواج نكردنه .الان دو سالي هست ازدواج كرديم ولي فقط خونواده من ميدونن كه ما بچه دار نميشيم.زندگيمون عاليه پر از عشق كودكانه و قشنگ شوهرم بي نظيره و هر روزمون بهتر از روز قبل بوده خداروشكر. اگه يه عشق پاك پيدا كرديد هر غرامتي شده بديد ولي از دستشم نديد.الان ما خوشبخت ترين آدماي دنياييم...
منتظر نظراتون هستم
لطفا خاطره های عاشق شدن خودتون توفامیل یادوستاتون بنویسید
ارسالی یکی از دوستان(مربوط به پست خاطره های عاشق شدن شما)
پسر عموم خيلي خوشگل بود خيلي هم خوش سر و زبون هميشه كاراشو دنبال مي كردم اونم ميديد من توجه ميكنم بيشتر خودشو لوس ميكرد .از 10 سالگي دوسش داشتم ولي هيچ وقت به زبون نياوردم اونم مغرور بود هيچي نميگفت فقط ميدونستم هميشه مراقب و نگرانمه.اگه به كسي از فاميل روي خوش نشون ميدادم اون ماهها با من قهر بود و با من حرف نميزد.خيلي حسود بود.منم وقتي فهميدم ملاحظه شو ميكردم. قبل از اينكه بره خدمت به من گفت فقط بگم آره يا نه منم هيچي نگفتم اونم ديگه نيومد خونمون تا يه سال. تولد سال بعدش با بدبختي زنگ زدم پادگان و بهش تبريك گفتم اين شكست غرور من باعث شد عشقمون حفظ بشه از اون به بعد باهم بهتر شديم يه روز افتادم پام شكست تو اون چند ماه اون از بس غصه خورده بود كه هر كي ميديدش ميگفت هميشه بغض داره از طرفي هم نميتونست زياد بياد خونمون داداشم شك كرده بود ولي دوبار اومد پيشم به اندازه چند ماه خوب شدنم جلو افتاد چون به اون قول دادم كه دفعه بعد خودم درو براش باز كنم اين اتفاقم افتاد و خيلي زود خوب شدم كه حتي دكترمم تعجب كرده بود و خيلي خوشحال بود سال دوم دانشگاه بودم يه بار اومد خواستگاري ولي مامانم قبول نميكرد و ازدواج فاميلي رو هم دوست نداشت سال بعد بازم اومد ولي ديگه بيخيال نشد از بس غصه خورده بود خيلي لاغر شده بود منم از اون بدتر از ظاهر ما همه ميفهميدن كه چه خبره كه آخرش دل مامانم به رحم اومد ولي با اكراه قبول كرد رفتيم آزمايش بديم آزمايشامون بهم نخورد بعد از 12 سال سختي اين بدترين اتفاق عمرم بود .خواستيم بيخيال شيم ولي داشتيم از دست ميرفتيم آخرش تصميم گرفتيم كه بچه نياوردن خيلي بهتره از افسردگي و ازدواج نكردنه .الان دو سالي هست ازدواج كرديم ولي فقط خونواده من ميدونن كه ما بچه دار نميشيم.زندگيمون عاليه پر از عشق كودكانه و قشنگ شوهرم بي نظيره و هر روزمون بهتر از روز قبل بوده خداروشكر. اگه يه عشق پاك پيدا كرديد هر غرامتي شده بديد ولي از دستشم نديد.الان ما خوشبخت ترين آدماي دنياييم...
منتظر نظراتون هستم