قسمت 11 فصل (1)
کارکترای این قسمت :
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
exanimate (استاد رزی)
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پارمیدا
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نگین
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
شادی دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ندا
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
اهورا
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
امیر
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
احسان
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مهرزاد
وی
غزل
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
فرهاد
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مروا
عدیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رفان
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ملی
از زبان ملی :
جنگل سیاه .. رودهای لجنی .. درختای ترسناک که سر به فلک کشیدن ! مه غلیظی که همه جا رو گرفته بود ..
حتی همه اینا نمیتونست شور و اشتیاق منو برای ازادی و دوری از قلعه عقرب به تعویق بندازه !..
چندروزی بود که حالم بهتر شده بود .. سوار بر اسب مشکی و قدرتمندم لی لی ، به سمت جنگل اومدم .. نفس عمیقی کشیدم! حس میکردم امروز بهترین روز زندگیمه ..
عمو وی هیچوقت نمیزاشت تا دنیای بیرون از جنگل سیاه رو بینم ! ما همیشه توی قلعه بودیم و من فقط چهارشنبه هر ماه اجازه داشتم تا دو سه ساعتی رو توی جنگل کنار سیمرغای کوچیک و مارهای زنگی سیر کنم ..
حتی فضای افسرده و دلگیر قلعه هم نمیتونست روحیه شاد منو ازم بگیره ! قلعه عقرب همیشه توی ارامش و سکوت بود .. قوانین خاص خودش رو داشت ! شام ساعت 6 عصر سرو میشد و ساعت 8 شب همه باید به رختخواب میرفتند ..
هیچکس نباید توی قلعه عقرب سر و صدا به پا میکرد این موجب میشد تا عمو وی عصبی و ناراحت بشه ! عمو وی مهربون ترین مردی بود که دیده بودم .. اون وقتی پدر و مادر بدجنسم منو ول کردن سرپرستی منو به عهده گرفت ..
با اینکه یه خوناشام بودم همیشه با مهربونی با من رفتار میکرد .. خیلی دلم میخواست تا به ی شکارچی تبدیل شم اما نژادم اصیل زاده بود و اصیل زاده ها نمیتونستن شکارچی بشن ..
عمو وی همیشه بهم میگفت که دنیای ما خوناشاما واقعا کثیفه .. حالم از همشون بهم میخورد .. از پدر و مادر اصیل زادم ک منو ول کردن .. از همه خوناشامای پلشت خوب و اصیل زاده ای ک اون بیرون بودن ..
با این وجود همیشه دلم میخواست تا بیرون جنگل سیاه رو ببینم .. فرهاد بهترین دوست و مراقبم همیشه برام از اونجا تعریف میکرد!
فرهاد مثل عمو وی نبود .. عمو وی اصلا نمیخندید با ارامش حرف میزد .. بیشتر اوقات کتاب میخوند یا با خفاش کوچولوش بازی میکرد .. اما فرهاد .. فرهاد واقعا شیطون ترین شکارچی ای بود که دیدم !
اون همیشه منو میخندوند .. برام لباسای زیبا میخرید .. هیچوقت منو دعوا نمیکرد و با هیجان از همه چیز حرف میزد ..
من واقعا عاشقش بودم ! عاشق اینکه اینقدر قشنگ از ارزوهاش حرف میزنه .. از اینکه بالاخره یه روزی اکادمی رو از بین میبرن و ما میتونیم بیرون از جنگل سیاه حکومت کنیم ! یه روزی تمام دنیا پر از شکارچیا میشه .. فرهاد خیلی رویا بافی میکرد ..
مروا و غزل مثل پدرشون بودن .. عصبی و اروم .. مروا همیشه دنبال شر میگشت .. با شکارچیای مذکر شباش رو میگذروند و معتقد بود برای این به وجود اومده تا دنیا رو طبق خواسته خودش بسازه !
غزل کمی با سیاست تر رفتار میکرد ! اروم و منطقی تر بود .. اما هیچکدوم مثل عمو وی مهربون و دوست داشتنی نبودن !
عرفان اگرچه هیچوقت به من توجه نداشت ولی منو اونو خوب میشناختم ! مردی خونسرد و با مسئولیت .. کسی که همیشه کاراش رو توی اولویت قرار میداد و از من متنفر بود ..
به نظرش من بزرگترین اشتباه عمو وی بودم و هیچوقت نباید سرپرستی منو به عهده میگرفت .. عرفان همیشه این حرفا رو بهم میگفت و فرهاد همیشه ازم دفاع میکرد ..
همیشه با خودم فکر میکنم شاید من واقعا اضافیم ! پدر و مادرم منو نخواستن چرا باید عمو وی که یک شکارچی قدرتمند هست منو بخواد؟
این فکرها آزارم میداد .. به رودی رسیدم .. از اسبم پایین اومدم و کنار رود نشستم .. اب رود صاف و زلال نبود .. اما خنک بود ! به صورتم کمی اب زدم ..
روی خاک دراز کشیدم و به اسمون بالای سرم نگاه کردم .. شاخه ها همه دیدم رو گرفته بودند .. نفس عمیقی کشیدم ..
بلند شد و چهار زانو نشستم .. به شلوار لی و خاکیم نگاه کردم ! باورم نمیشد ما توی این عصر هنوز از اسب استفاده میکنیم !
البته مروا و غزل ماشین داشتند .. اونا از موبایل هم استفاده میکردند اما من چی؟ عمو وی نمیخواست تا من با دنیای بیرون از جنگل سیاه ارتباط داشته باشم ..
به سمت اسبم برگشتم و گفتم: تو چی فکر میکنی لی لی؟ من یه زندانیم؟
لی لی شیهه کوتاهی کشید .. پوفی کشیدم و دوباره روی زمین دراز کشیدم ! ..
در همین لحظه مار زنگی ای روی صورتم پرید .. جیغی کشیدم و سپس خندیدم .. با خنده گفتم : زویی .. از دیدنم خوشحالی؟
زویی به دور پام حلقه شد .. از روی زمین بلند شدم و گفتم : خیلی خب دل منم برات تنگ شده بود دختر کوچولو.. بسه دیگه دختره لوس ..
زویی دوباره حرکت کرد و به سمت دستام اومد .. خندیدم .. بهترین دوستای من حیووناتی بودم ک به ندرت میدیمشون!
ناگهان صدایی شنیدم .. کمی ترسیدم و زویی رو رها کردم .. روی زمین خزیدم و گوشه ای پناه گرفتم .. نزدیک لی لی شدم .. فریاد زدم : کی اونجاست؟
صدایی نشنیدم .. روی لی لی سوار شدم و به عقب حرکت کردم .. شاخه ها اروم تکون میخوردند .. ترس برم داشته بود .. لی لی شیهه ای کشید .. یالش رو نوازش کردم و گفتم : اروم باش دخترجون .. اروم باش! این فقط صدای باده .. فقط صدای باد ..
در همین لحظه حس کردم موجودی به تندی از جلوی چشمم رد شد! به عقب نگاه کردم و بعد در یک آن بر روی زمین افتادم .
دختری با موهای سبز روی من خیمه زده بود .. دندنای نیش بلند و وحشتناکش نشون میداد که یه خوناشامه ..
به چشمهاش سبزش نگاه کردم ! چقدر شبیه چشم های من بود ! انگار اونم متوجه شباهت شده بود کمی اروم گرفت .. با ترس گفتم : تو چرا اینقدر شبیه منی؟
دختر با تردید از روی من بلند شد .. نگاهی به دور و اطرافش کرد ..
هیکلش ظریف و لاغر بود .. قد بلندی داشت .. یه شلوار راحتی چارخونه با ی تی شرت انگری بردز تنش بود .. موهای سبزش بهم ریخته و آشفته به دور شونش ریخته شده بود و نشونن میداد چند وختیه حموم نرفته ..
روی تی شرت و کنار دهنش لکه های خون خشک شده به چشم میخورد .. اروم از سرجام بلند شدم !
دختر گفت : به غیر از تو دیگه کی اینجاست؟
-هیچکس !
-مطمئنی؟
سرم رو تکون دادم ..
-امیدوارم دروغ نگفته باشی ..
با ترس گفتم : تو کی هستی؟اینجا چیکار میکنی؟
با عصبانیت گفت : به تو چه !
-اخه خیلی شبیه منی ! تو یه شکارچی نیستی ! پس خودتو معرفی کن ..
دختر کمی اروم شد و گفت : درسته من شکارچی نیستم .. من میخوام برگردم به اکادمی ! امیدوارم تو یه جاسوس نباشی ..
با شنیدن اسم اکادمی جا خوردم ..
مشکوک بهم خیره شد و گفت : چیه؟نکنه تو یه جاسوسی؟
-نه نیستم !
-چجوری باید از این جنگل لعنتی خارج شم؟
-من نمیدونم .. تو .. تو اصلا اینجا چیکار میکنی؟تو یه خوناشامی!نباید تو جنگل سیاه باشی!
دختر پوزخندی ب من زد و گفت: نکنه خودت یه شکارچی ماهر هستی؟ خودت اینجا چیکار میکنی؟
اخمی کردم:جریان من با تو فرق داره!عمو وی از من مراقبت میکنه ..
دختر با تعجب گفت :عمو وی؟
کف دستم رو بهش نشون دادم و با غرور گفتم :بله عمو وی .. لرد شکارچی از یه اصیل زاده بدبخت مثل من مراقبت میکنه ..
دختر گفت:باید عقلت رو از دست داده باشی .. وی یه عوضیه ..
-راجع به پدرخوندم اینجوری حرف نزن!
دختر جلو اومد و گفت : تو خیلی عجیبی ولی حداقل یه خوناشامی و تنها راه نجات من .. اسم من نداست .. سپس دستش رو جلو اورد ..
کمی تردید کردم و گفتم : منم ملیم .. ولی بهش دست ندادم .. ندا حرفی نزد و گفت: من میخوام برگردم به اکادمی .. لطفا بهم کمک کن!
-ندا من واقعا نمیدونم چجوری باید به اون اکادمی مزخرف برگردی .. تو چرا میخوای بری؟مگه دیوونه ای؟
ندا با تعجب گفت:خانوادم اونجان .. پدر و مادر و دوستام .. من یه اصیل زادم درست مثل خودت!
شونه ای بالا انداختم:پدر و و مادرم منو نخواستن .. برای همین عمو وی ازم مراقبت میکنه .. دنیای شما وحشتناکه ندا ..
ندا جواب داد:همینجور دنیای تو .. حتما توی قلعه عقرب با یه مشت شکارچی زندگی میکنی که میخوان سر به تنت نباشه!
خندیدم:همشون اینجوری نیستن .. سپس زیر لب گفتم:مثل فرهاد ..
ندا در حالی ک داشتم لی لی رو نوازش میکرد گفت:اون کیه؟دوست پسر شکارچیت؟
خندیدم:نه اون .. اون مراقبمه ..
-مراقب چی؟
ب سمت لی لی رفتم و یالش رو نوازش کردم و گفتم: من یه جور مریضی دارم که باید خون سیاه مصرف کنم اگه بهم نرسه میمیرم .. فرهاد بهم خون سیاه میده
-چه عجیب .. تو اینجا رو دوست داری؟
-البته .. اینجا .. اینجا خیلی خوبه ...تو چطور؟اکادمی رو دوست داری؟
خندید و گفت: اگه پدر و مادرم نباشن! خصوصا پدرم اون یه استاد بداخلاقه ..
-پس پدرت یه استاده!
سرش رو تکون داد: یه استاد بداخلاق .. وی چی؟به نظرم مثل داستاناش وحشتناک و عبوسه ..
لبخندی زدم: عمو وی خیلی ارومه .. اون خونسرده ..
-و بی رحم!
- نسبت به دشمناش!
ندا با تعجب پرسید: اون چرا داره ازت مراقبت میکنه ملی؟
-نمیدونم .. شاید چون دلش برام میسوزه ..
ندا لبخندی زد و گفت : فکر نمیکنم ادم دلسوزی باشه .. و سپس ب سمت جاده جنگل حرکت کرد ..
-کجا میری؟
-باید هرچه زودتر به خونه برگردم!مطمنم یه راهی هست ..
کمی بهش اعتماد کرده بودم و دلم براش میسوخت .. به روی لی لی نشستم و گفتم : قبل از نیمه شب باید به دروازه جهنمی برسی! فقط یه ماه در سال این دروازه باز میشه .. اگه نتونی برسی هیچراهی وجود نداره ..
ندا تشکر کرد . فریاد زدم : از راه روشن حرکت کن ..
سپس سوار بر اسب به سرعت ازش دور شدم ..
یه خوناشام .. تنها .. توی جنگل سیاه! اینا همه برام عجیب بود .. دیدن یه خوناشام چیزی نیست که ادم هروز ببینه .. باید به عمو وی میگفتم ولی نمیخواستم برای ندا اتفاقی بیوفته ..
پس به قلعه برگشتم و در کمال سکوت به اتاقم پناه بردم ..
______
قلعه عقرب:
از زبان سوم شخص:
وی با عصبانیت مشتی بروی میز زد .. میز از وسط دو نصف شد .. فرهاد و عرفان یک قدم به عقب رفتند ..
فرهاد با ترس گفت: سرورم .. نگران نباشید من ندای لعنتیو پیدا میکنم
عرفان حرف فرهادو تایید کرد
وی غرید: شما دوتا بی عرضه هستید .. فرهاد احمق نتونستی از یه دختر بچه مراقبت کنی ..
فرهاد گفت: متاسفم قربان ..
وی فریاد زد: این دلیل خوبی نیست احمق! ندا الان ممکنه هرجایی توی این جنگل باشه! ممکنه خیلی چیزا رو ببینه .. ما باید اونو نابود کنیم ...
همه شکارچیانی ک در اتاق بودند تایید کردند ..
وی کمی اروم شد و به روی صندلی پادشاهی خودش برگشت ..
در همین لحظه در محفل باز شد و مروا و غزل داخل شدند ...
وی با خشم به دختراش نگاه کرد .. مروا و غزل نزدیک شدند و جلوی پای وی زانو زدند ..
وی دستش رو جلو اورد و مروا دست وی رو بوسید ..
سپس زیر لب گفت:سرورم .. رزی احمق با چندتا از اون دانشجوهای مزخرف به جنگل سیاه اومدند ..
همه شکارچیان از شنیدن اسم رزی تعجب کردند !
وی با تعجب ولی اروم گفت : رزی؟
مروا تایید کرد ..
غزل از جا بلند شد گفت : زامبیا اونا رو توی روستا دیدند .. ولی از ترس رزی جرعت حمله نداشتند ..
وی غرید: اینا همش بخاطر خواهرمه .. هیچوقت با من هماهنگی نداره ..
مروا لبخندی زد و گفت: چه امری دارید سرورم؟
وی از جا بلند شد و گفت : مروا هرچقدر میتونی شکارچی با خودت جمع کن ..
مروا تایید کرد.. وی غرید: من رزی رو زنده میخوام!
مروا و غزل به همراه تعداد کثیری از شکارچیا به سمت جنگل حرکت کردند ..
فرهاد رو به وی گفت : پس ندا چی سرورم؟
وی گفت: این بچه ها حتما برای نجات ندا اومدند .. باید ندا رو قبل اونا پیدا کنی .. سریع دست به کار شو فرهاد ! فرهاد اطاعت کرد و از وی دور شد ..
اتاق کاملا خالی شده بود ... وی به سمت پنجره بزرگ اتاقش حرکت کرد و ناخون های بلندش رو روی شیشه سرد کشید و شیطانی خندید و گفت : رزی .. رزی عزیزم .. به خونه خوش اومدی ..
______
از زبان سوم شخص :
استاد رزی و بچه ها اروم تو جنگل حرکت میکردند .. همه خسته و گیج بودند ..
توی ذهن همشون صدها سوال جریان داشت ک باید جوابی براش پیدا میشد ..
استاد رزی ایستاد و به سمت بچه ها نگاه کرد و گفت
حتما تا الان همتون متوجه شدید ک ما کجا اومدیم!
بچه ها بهم نگاه کردند و استاد رزی ادامه داد:ما توی بدترین موقعیت مکانی و مزخرفترین جای دنیا قرار داریم .. جایی ک فقط یه خوناشام احمق ب قصد خودکشی میاد اینجا .. ما توی جنگل سیاهیم مقر لرد وی و شکارچیای بی رحمش ..
با شنیدن اسم وی همه ترسیدند .. شادی و نگین همو بغل کردند ...
استاد رزی گفت:اگه خوش شانس باشیم و تا قبل از نیمه شب ب دروازه جهنمی برسیم میتونیم از جنگل سیاه خارج بشیم و اگه نتونیم به دروازه برسیم دیگه هیچ امیدی باقی نمیمونه ..
اهورا گفت: پس ندا چی استاد؟ ما دنبال ندا اومدیم ..
استاد رزی با تاسف گفت: این جنگل خیلی خطرناکه .. مطمن نیستم ندا زنده مونده باشه ..
امیر با عصبانیت فریاد زد: ولی این منصفانه نیست .. اینا همش زیر سر اون الی احمقه .. شما چجوری همچین استادی رو توی اکادمی نگه داشتید؟
مهرزاد گفت: اروم باش امیر ..
استاد رزی با خونسردی گفت: تا وقتی به اکادمی برنگشتیم نمیخوام صداتو بشنوم امیر پس خفه شو و فقط دنبال ما حرکت کن ..
امیر پوزخندی زد و گفت :تو یه عقده بی دست و پا هستی ..
رزی با عصبانیت به سمت امیر حمله ور شد .. اسلحه ای که شمال گلوله های نقره بود روی سرش قرار داد و گفت: میخوای این عقده همین الان شرتو کم کنه ؟
امیر ترسیده بود .. اهورا و شادی استاد رزی رو کنار کشیدند ..
استاد رزی کمی اروم شد و امیر زیر لب عذرخواهی کرد ..
دوباره به راه رفتن ادامه دادند .. خیلی وقت بود ک خون به بدنشون نرسیده بود .. ضعیف و ناتوان شده بودند ..
استاد رزی به احسان بیجاره نگاه کرد که با چه زحمتی پارمیدا رو روی دوش خودش حمل میکنه ..
به بچه ها اجازه داد تا نیم ساعتی استراحت کنند ..
سپس پارمیدا رو از روی دوش احسان اورد .. پارمیدا به شدت درد داشت .. صورت سفید و بی روحش کبود و زخم شده بود .. استاد رزی دستی به پاهای پارمیدا کشید و گفت: وضعیتت خیلی خرابه .. استخون پاهات پودر شده ..
نگین و شادی با شنید این حرف پارمیدا رو بغل کردند .. دختر بیچاره دیگه توانی نداشت .. استاد رزی یه تیکه از شلوارش رو پاره کرد و به پاهای پارمیدا بست ..
سپس رو به اهورا گفت: یه چاقو به من بده.. اهورا جاقویی رو از کوله بیرون اورد و به استاد رزی داد .. استاد رزی کمی با لبه چاقو بازی کرد و وقتی از تیزیش مطمن شد .. دست خودش رو با چاقو برید و چند ضربه محکم به دستش زد تا خون همه جا پاشید ..
بچه ها با تعجب به استاد رزی نگاه کردند ..
استاد رزی دستش رو به سمت پارمیدا گرفت و گفت : بخور .. تو الان بیشتر از هرکسی به لین خون نیاز داری ..
پارمیدا لحظه ای مکث کرد و سپس با ولع شروع به خوردن خون کرد .. استاد رزی ضعیف و ضعیف تر میشد و خون از بدنش تخلیه میشد .. پارمیدا از خوردن ادامه خون منصرف شد و استاد رزی دستش رو با تیکه دیگه از شلوارش بست .. سپس گفت: زیاد وقت نداریم .. باید هرچه سریع تر به سمت دروازه حرکت کنیم ..
بچه ها تایید کردند .. احسان دوباره پارمیدا رو از روی زمین برداشت و به روی کول خود انداخت سپس همه به دنبال استاد رزی به راه افتادند ..
کارکترای این قسمت :
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
exanimate (استاد رزی)
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پارمیدا
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نگین
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
شادی دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ندا
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
اهورا
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
امیر
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
احسان
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مهرزاد
وی
غزل
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
فرهاد
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مروا
عدیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رفان
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ملی
از زبان ملی :
جنگل سیاه .. رودهای لجنی .. درختای ترسناک که سر به فلک کشیدن ! مه غلیظی که همه جا رو گرفته بود ..
حتی همه اینا نمیتونست شور و اشتیاق منو برای ازادی و دوری از قلعه عقرب به تعویق بندازه !..
چندروزی بود که حالم بهتر شده بود .. سوار بر اسب مشکی و قدرتمندم لی لی ، به سمت جنگل اومدم .. نفس عمیقی کشیدم! حس میکردم امروز بهترین روز زندگیمه ..
عمو وی هیچوقت نمیزاشت تا دنیای بیرون از جنگل سیاه رو بینم ! ما همیشه توی قلعه بودیم و من فقط چهارشنبه هر ماه اجازه داشتم تا دو سه ساعتی رو توی جنگل کنار سیمرغای کوچیک و مارهای زنگی سیر کنم ..
حتی فضای افسرده و دلگیر قلعه هم نمیتونست روحیه شاد منو ازم بگیره ! قلعه عقرب همیشه توی ارامش و سکوت بود .. قوانین خاص خودش رو داشت ! شام ساعت 6 عصر سرو میشد و ساعت 8 شب همه باید به رختخواب میرفتند ..
هیچکس نباید توی قلعه عقرب سر و صدا به پا میکرد این موجب میشد تا عمو وی عصبی و ناراحت بشه ! عمو وی مهربون ترین مردی بود که دیده بودم .. اون وقتی پدر و مادر بدجنسم منو ول کردن سرپرستی منو به عهده گرفت ..
با اینکه یه خوناشام بودم همیشه با مهربونی با من رفتار میکرد .. خیلی دلم میخواست تا به ی شکارچی تبدیل شم اما نژادم اصیل زاده بود و اصیل زاده ها نمیتونستن شکارچی بشن ..
عمو وی همیشه بهم میگفت که دنیای ما خوناشاما واقعا کثیفه .. حالم از همشون بهم میخورد .. از پدر و مادر اصیل زادم ک منو ول کردن .. از همه خوناشامای پلشت خوب و اصیل زاده ای ک اون بیرون بودن ..
با این وجود همیشه دلم میخواست تا بیرون جنگل سیاه رو ببینم .. فرهاد بهترین دوست و مراقبم همیشه برام از اونجا تعریف میکرد!
فرهاد مثل عمو وی نبود .. عمو وی اصلا نمیخندید با ارامش حرف میزد .. بیشتر اوقات کتاب میخوند یا با خفاش کوچولوش بازی میکرد .. اما فرهاد .. فرهاد واقعا شیطون ترین شکارچی ای بود که دیدم !
اون همیشه منو میخندوند .. برام لباسای زیبا میخرید .. هیچوقت منو دعوا نمیکرد و با هیجان از همه چیز حرف میزد ..
من واقعا عاشقش بودم ! عاشق اینکه اینقدر قشنگ از ارزوهاش حرف میزنه .. از اینکه بالاخره یه روزی اکادمی رو از بین میبرن و ما میتونیم بیرون از جنگل سیاه حکومت کنیم ! یه روزی تمام دنیا پر از شکارچیا میشه .. فرهاد خیلی رویا بافی میکرد ..
مروا و غزل مثل پدرشون بودن .. عصبی و اروم .. مروا همیشه دنبال شر میگشت .. با شکارچیای مذکر شباش رو میگذروند و معتقد بود برای این به وجود اومده تا دنیا رو طبق خواسته خودش بسازه !
غزل کمی با سیاست تر رفتار میکرد ! اروم و منطقی تر بود .. اما هیچکدوم مثل عمو وی مهربون و دوست داشتنی نبودن !
عرفان اگرچه هیچوقت به من توجه نداشت ولی منو اونو خوب میشناختم ! مردی خونسرد و با مسئولیت .. کسی که همیشه کاراش رو توی اولویت قرار میداد و از من متنفر بود ..
به نظرش من بزرگترین اشتباه عمو وی بودم و هیچوقت نباید سرپرستی منو به عهده میگرفت .. عرفان همیشه این حرفا رو بهم میگفت و فرهاد همیشه ازم دفاع میکرد ..
همیشه با خودم فکر میکنم شاید من واقعا اضافیم ! پدر و مادرم منو نخواستن چرا باید عمو وی که یک شکارچی قدرتمند هست منو بخواد؟
این فکرها آزارم میداد .. به رودی رسیدم .. از اسبم پایین اومدم و کنار رود نشستم .. اب رود صاف و زلال نبود .. اما خنک بود ! به صورتم کمی اب زدم ..
روی خاک دراز کشیدم و به اسمون بالای سرم نگاه کردم .. شاخه ها همه دیدم رو گرفته بودند .. نفس عمیقی کشیدم ..
بلند شد و چهار زانو نشستم .. به شلوار لی و خاکیم نگاه کردم ! باورم نمیشد ما توی این عصر هنوز از اسب استفاده میکنیم !
البته مروا و غزل ماشین داشتند .. اونا از موبایل هم استفاده میکردند اما من چی؟ عمو وی نمیخواست تا من با دنیای بیرون از جنگل سیاه ارتباط داشته باشم ..
به سمت اسبم برگشتم و گفتم: تو چی فکر میکنی لی لی؟ من یه زندانیم؟
لی لی شیهه کوتاهی کشید .. پوفی کشیدم و دوباره روی زمین دراز کشیدم ! ..
در همین لحظه مار زنگی ای روی صورتم پرید .. جیغی کشیدم و سپس خندیدم .. با خنده گفتم : زویی .. از دیدنم خوشحالی؟
زویی به دور پام حلقه شد .. از روی زمین بلند شدم و گفتم : خیلی خب دل منم برات تنگ شده بود دختر کوچولو.. بسه دیگه دختره لوس ..
زویی دوباره حرکت کرد و به سمت دستام اومد .. خندیدم .. بهترین دوستای من حیووناتی بودم ک به ندرت میدیمشون!
ناگهان صدایی شنیدم .. کمی ترسیدم و زویی رو رها کردم .. روی زمین خزیدم و گوشه ای پناه گرفتم .. نزدیک لی لی شدم .. فریاد زدم : کی اونجاست؟
صدایی نشنیدم .. روی لی لی سوار شدم و به عقب حرکت کردم .. شاخه ها اروم تکون میخوردند .. ترس برم داشته بود .. لی لی شیهه ای کشید .. یالش رو نوازش کردم و گفتم : اروم باش دخترجون .. اروم باش! این فقط صدای باده .. فقط صدای باد ..
در همین لحظه حس کردم موجودی به تندی از جلوی چشمم رد شد! به عقب نگاه کردم و بعد در یک آن بر روی زمین افتادم .
دختری با موهای سبز روی من خیمه زده بود .. دندنای نیش بلند و وحشتناکش نشون میداد که یه خوناشامه ..
به چشمهاش سبزش نگاه کردم ! چقدر شبیه چشم های من بود ! انگار اونم متوجه شباهت شده بود کمی اروم گرفت .. با ترس گفتم : تو چرا اینقدر شبیه منی؟
دختر با تردید از روی من بلند شد .. نگاهی به دور و اطرافش کرد ..
هیکلش ظریف و لاغر بود .. قد بلندی داشت .. یه شلوار راحتی چارخونه با ی تی شرت انگری بردز تنش بود .. موهای سبزش بهم ریخته و آشفته به دور شونش ریخته شده بود و نشونن میداد چند وختیه حموم نرفته ..
روی تی شرت و کنار دهنش لکه های خون خشک شده به چشم میخورد .. اروم از سرجام بلند شدم !
دختر گفت : به غیر از تو دیگه کی اینجاست؟
-هیچکس !
-مطمئنی؟
سرم رو تکون دادم ..
-امیدوارم دروغ نگفته باشی ..
با ترس گفتم : تو کی هستی؟اینجا چیکار میکنی؟
با عصبانیت گفت : به تو چه !
-اخه خیلی شبیه منی ! تو یه شکارچی نیستی ! پس خودتو معرفی کن ..
دختر کمی اروم شد و گفت : درسته من شکارچی نیستم .. من میخوام برگردم به اکادمی ! امیدوارم تو یه جاسوس نباشی ..
با شنیدن اسم اکادمی جا خوردم ..
مشکوک بهم خیره شد و گفت : چیه؟نکنه تو یه جاسوسی؟
-نه نیستم !
-چجوری باید از این جنگل لعنتی خارج شم؟
-من نمیدونم .. تو .. تو اصلا اینجا چیکار میکنی؟تو یه خوناشامی!نباید تو جنگل سیاه باشی!
دختر پوزخندی ب من زد و گفت: نکنه خودت یه شکارچی ماهر هستی؟ خودت اینجا چیکار میکنی؟
اخمی کردم:جریان من با تو فرق داره!عمو وی از من مراقبت میکنه ..
دختر با تعجب گفت :عمو وی؟
کف دستم رو بهش نشون دادم و با غرور گفتم :بله عمو وی .. لرد شکارچی از یه اصیل زاده بدبخت مثل من مراقبت میکنه ..
دختر گفت:باید عقلت رو از دست داده باشی .. وی یه عوضیه ..
-راجع به پدرخوندم اینجوری حرف نزن!
دختر جلو اومد و گفت : تو خیلی عجیبی ولی حداقل یه خوناشامی و تنها راه نجات من .. اسم من نداست .. سپس دستش رو جلو اورد ..
کمی تردید کردم و گفتم : منم ملیم .. ولی بهش دست ندادم .. ندا حرفی نزد و گفت: من میخوام برگردم به اکادمی .. لطفا بهم کمک کن!
-ندا من واقعا نمیدونم چجوری باید به اون اکادمی مزخرف برگردی .. تو چرا میخوای بری؟مگه دیوونه ای؟
ندا با تعجب گفت:خانوادم اونجان .. پدر و مادر و دوستام .. من یه اصیل زادم درست مثل خودت!
شونه ای بالا انداختم:پدر و و مادرم منو نخواستن .. برای همین عمو وی ازم مراقبت میکنه .. دنیای شما وحشتناکه ندا ..
ندا جواب داد:همینجور دنیای تو .. حتما توی قلعه عقرب با یه مشت شکارچی زندگی میکنی که میخوان سر به تنت نباشه!
خندیدم:همشون اینجوری نیستن .. سپس زیر لب گفتم:مثل فرهاد ..
ندا در حالی ک داشتم لی لی رو نوازش میکرد گفت:اون کیه؟دوست پسر شکارچیت؟
خندیدم:نه اون .. اون مراقبمه ..
-مراقب چی؟
ب سمت لی لی رفتم و یالش رو نوازش کردم و گفتم: من یه جور مریضی دارم که باید خون سیاه مصرف کنم اگه بهم نرسه میمیرم .. فرهاد بهم خون سیاه میده
-چه عجیب .. تو اینجا رو دوست داری؟
-البته .. اینجا .. اینجا خیلی خوبه ...تو چطور؟اکادمی رو دوست داری؟
خندید و گفت: اگه پدر و مادرم نباشن! خصوصا پدرم اون یه استاد بداخلاقه ..
-پس پدرت یه استاده!
سرش رو تکون داد: یه استاد بداخلاق .. وی چی؟به نظرم مثل داستاناش وحشتناک و عبوسه ..
لبخندی زدم: عمو وی خیلی ارومه .. اون خونسرده ..
-و بی رحم!
- نسبت به دشمناش!
ندا با تعجب پرسید: اون چرا داره ازت مراقبت میکنه ملی؟
-نمیدونم .. شاید چون دلش برام میسوزه ..
ندا لبخندی زد و گفت : فکر نمیکنم ادم دلسوزی باشه .. و سپس ب سمت جاده جنگل حرکت کرد ..
-کجا میری؟
-باید هرچه زودتر به خونه برگردم!مطمنم یه راهی هست ..
کمی بهش اعتماد کرده بودم و دلم براش میسوخت .. به روی لی لی نشستم و گفتم : قبل از نیمه شب باید به دروازه جهنمی برسی! فقط یه ماه در سال این دروازه باز میشه .. اگه نتونی برسی هیچراهی وجود نداره ..
ندا تشکر کرد . فریاد زدم : از راه روشن حرکت کن ..
سپس سوار بر اسب به سرعت ازش دور شدم ..
یه خوناشام .. تنها .. توی جنگل سیاه! اینا همه برام عجیب بود .. دیدن یه خوناشام چیزی نیست که ادم هروز ببینه .. باید به عمو وی میگفتم ولی نمیخواستم برای ندا اتفاقی بیوفته ..
پس به قلعه برگشتم و در کمال سکوت به اتاقم پناه بردم ..
______
قلعه عقرب:
از زبان سوم شخص:
وی با عصبانیت مشتی بروی میز زد .. میز از وسط دو نصف شد .. فرهاد و عرفان یک قدم به عقب رفتند ..
فرهاد با ترس گفت: سرورم .. نگران نباشید من ندای لعنتیو پیدا میکنم
عرفان حرف فرهادو تایید کرد
وی غرید: شما دوتا بی عرضه هستید .. فرهاد احمق نتونستی از یه دختر بچه مراقبت کنی ..
فرهاد گفت: متاسفم قربان ..
وی فریاد زد: این دلیل خوبی نیست احمق! ندا الان ممکنه هرجایی توی این جنگل باشه! ممکنه خیلی چیزا رو ببینه .. ما باید اونو نابود کنیم ...
همه شکارچیانی ک در اتاق بودند تایید کردند ..
وی کمی اروم شد و به روی صندلی پادشاهی خودش برگشت ..
در همین لحظه در محفل باز شد و مروا و غزل داخل شدند ...
وی با خشم به دختراش نگاه کرد .. مروا و غزل نزدیک شدند و جلوی پای وی زانو زدند ..
وی دستش رو جلو اورد و مروا دست وی رو بوسید ..
سپس زیر لب گفت:سرورم .. رزی احمق با چندتا از اون دانشجوهای مزخرف به جنگل سیاه اومدند ..
همه شکارچیان از شنیدن اسم رزی تعجب کردند !
وی با تعجب ولی اروم گفت : رزی؟
مروا تایید کرد ..
غزل از جا بلند شد گفت : زامبیا اونا رو توی روستا دیدند .. ولی از ترس رزی جرعت حمله نداشتند ..
وی غرید: اینا همش بخاطر خواهرمه .. هیچوقت با من هماهنگی نداره ..
مروا لبخندی زد و گفت: چه امری دارید سرورم؟
وی از جا بلند شد و گفت : مروا هرچقدر میتونی شکارچی با خودت جمع کن ..
مروا تایید کرد.. وی غرید: من رزی رو زنده میخوام!
مروا و غزل به همراه تعداد کثیری از شکارچیا به سمت جنگل حرکت کردند ..
فرهاد رو به وی گفت : پس ندا چی سرورم؟
وی گفت: این بچه ها حتما برای نجات ندا اومدند .. باید ندا رو قبل اونا پیدا کنی .. سریع دست به کار شو فرهاد ! فرهاد اطاعت کرد و از وی دور شد ..
اتاق کاملا خالی شده بود ... وی به سمت پنجره بزرگ اتاقش حرکت کرد و ناخون های بلندش رو روی شیشه سرد کشید و شیطانی خندید و گفت : رزی .. رزی عزیزم .. به خونه خوش اومدی ..
______
از زبان سوم شخص :
استاد رزی و بچه ها اروم تو جنگل حرکت میکردند .. همه خسته و گیج بودند ..
توی ذهن همشون صدها سوال جریان داشت ک باید جوابی براش پیدا میشد ..
استاد رزی ایستاد و به سمت بچه ها نگاه کرد و گفت
حتما تا الان همتون متوجه شدید ک ما کجا اومدیم!
بچه ها بهم نگاه کردند و استاد رزی ادامه داد:ما توی بدترین موقعیت مکانی و مزخرفترین جای دنیا قرار داریم .. جایی ک فقط یه خوناشام احمق ب قصد خودکشی میاد اینجا .. ما توی جنگل سیاهیم مقر لرد وی و شکارچیای بی رحمش ..
با شنیدن اسم وی همه ترسیدند .. شادی و نگین همو بغل کردند ...
استاد رزی گفت:اگه خوش شانس باشیم و تا قبل از نیمه شب ب دروازه جهنمی برسیم میتونیم از جنگل سیاه خارج بشیم و اگه نتونیم به دروازه برسیم دیگه هیچ امیدی باقی نمیمونه ..
اهورا گفت: پس ندا چی استاد؟ ما دنبال ندا اومدیم ..
استاد رزی با تاسف گفت: این جنگل خیلی خطرناکه .. مطمن نیستم ندا زنده مونده باشه ..
امیر با عصبانیت فریاد زد: ولی این منصفانه نیست .. اینا همش زیر سر اون الی احمقه .. شما چجوری همچین استادی رو توی اکادمی نگه داشتید؟
مهرزاد گفت: اروم باش امیر ..
استاد رزی با خونسردی گفت: تا وقتی به اکادمی برنگشتیم نمیخوام صداتو بشنوم امیر پس خفه شو و فقط دنبال ما حرکت کن ..
امیر پوزخندی زد و گفت :تو یه عقده بی دست و پا هستی ..
رزی با عصبانیت به سمت امیر حمله ور شد .. اسلحه ای که شمال گلوله های نقره بود روی سرش قرار داد و گفت: میخوای این عقده همین الان شرتو کم کنه ؟
امیر ترسیده بود .. اهورا و شادی استاد رزی رو کنار کشیدند ..
استاد رزی کمی اروم شد و امیر زیر لب عذرخواهی کرد ..
دوباره به راه رفتن ادامه دادند .. خیلی وقت بود ک خون به بدنشون نرسیده بود .. ضعیف و ناتوان شده بودند ..
استاد رزی به احسان بیجاره نگاه کرد که با چه زحمتی پارمیدا رو روی دوش خودش حمل میکنه ..
به بچه ها اجازه داد تا نیم ساعتی استراحت کنند ..
سپس پارمیدا رو از روی دوش احسان اورد .. پارمیدا به شدت درد داشت .. صورت سفید و بی روحش کبود و زخم شده بود .. استاد رزی دستی به پاهای پارمیدا کشید و گفت: وضعیتت خیلی خرابه .. استخون پاهات پودر شده ..
نگین و شادی با شنید این حرف پارمیدا رو بغل کردند .. دختر بیچاره دیگه توانی نداشت .. استاد رزی یه تیکه از شلوارش رو پاره کرد و به پاهای پارمیدا بست ..
سپس رو به اهورا گفت: یه چاقو به من بده.. اهورا جاقویی رو از کوله بیرون اورد و به استاد رزی داد .. استاد رزی کمی با لبه چاقو بازی کرد و وقتی از تیزیش مطمن شد .. دست خودش رو با چاقو برید و چند ضربه محکم به دستش زد تا خون همه جا پاشید ..
بچه ها با تعجب به استاد رزی نگاه کردند ..
استاد رزی دستش رو به سمت پارمیدا گرفت و گفت : بخور .. تو الان بیشتر از هرکسی به لین خون نیاز داری ..
پارمیدا لحظه ای مکث کرد و سپس با ولع شروع به خوردن خون کرد .. استاد رزی ضعیف و ضعیف تر میشد و خون از بدنش تخلیه میشد .. پارمیدا از خوردن ادامه خون منصرف شد و استاد رزی دستش رو با تیکه دیگه از شلوارش بست .. سپس گفت: زیاد وقت نداریم .. باید هرچه سریع تر به سمت دروازه حرکت کنیم ..
بچه ها تایید کردند .. احسان دوباره پارمیدا رو از روی زمین برداشت و به روی کول خود انداخت سپس همه به دنبال استاد رزی به راه افتادند ..