آکادمـی ومپــایــرز | vampires Academy *قسمت 2 فصل 2* - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: مسائل متفرقه (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=18) +--- انجمن: گفتگوی آزاد (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=19) +---- انجمن: بحث و گفتگو (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=36) +---- موضوع: آکادمـی ومپــایــرز | vampires Academy *قسمت 2 فصل 2* (/showthread.php?tid=241358) صفحهها:
1
2
|
آکادمـی ومپــایــرز | vampires Academy *قسمت 2 فصل 2* - Δ.н.ο.υ.я.Δ - 17-08-2015 دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
لطفا نظرات .. پیشنهادات و انتقاداتون در در این تاپیک مطرح کنید!
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=44417 تاپیک داستان برای جلوگیری از اسپم بسته میمونه ..
هروخت تاپیک داستان اپدیت شد در دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
اینجا اطلاع رسانی میشه ! _____
داستان من با بقیه خیلی فرق داره .. تو این داستان شخصیتای مثبت و منفی داریم .. سبک داستان تخیلی/ترسناک/طنز هست .. سعی کردم از همه استفاده کنم چون داستانم واقعا به کارکترای زیادی نیاز داره :| پس نگران نباشید همتون به نوعی وارد داستان میشید حالا چه بد چه خوب ! پس اسپم ندید ! این داستان اصلا قابل پیش بینی نیست .. از زبون خودمم هست .. نوع شخصیتا کارکترا و ارتباطاتی که ب وجود میاد هیج ربطی به خودشون نداره پ ب دل نگیرید ! سعی میکنم داستان رو دوروز در میون اپدیت کنم چون دست به قلمم خوبه و زیاد فیلم میبنم میتونم سریع دسته بندی کنم! هرجا که لازم باشه عکسم میزارم تا بهتر فضای داستان رو تصور کنید (: واژگان: پلشت : ب نوعی از خون اشاما گویند ک والدینشان به اکادمی نرفتند اصیل: نوعی از خوناشام که والدینشان به اکادمی رفتند مونجول : نوعی از خوناشام که از ازدواج خوناشامان و شکارچیان خوب به وجود می ایند.. قرص افتاب: ماده ای که خوناشامان با خوردن ان زیر نور افتاب نیز میتوانند فعالیت کنند ______________
قسمت اول(فصل 1 )
مادر : پسر عزیزم خیلی مراقب خودت باش .. یادت نره در تابوتت رو کاملا محکم قفل کنی! موشای موذی همیشه تو اتاقا کمین کردن!
- نگران نباش مامان .. همچی تحت کنترله
مادرم در حالی که خیلی ناراحت بود.. صورت منو تو دستاش گرفت و گفت :
چشمات درست عین پدرته .. تو خیلی شبیه پدرتی اهورا .. مطمئنم از پس هر چیزی برمیای ..
مراقب خودت باش پسرم ..
برای اخرین بار مادرم رو بغل کردم میدونستم ممکنه این اخرین باری باشه که میبینمش !
ساعت 3:00 شب ..
روی یکی از نیمکتای سبز ایستگاه ماه زهر نشسته بودم و با هنزفری اهنگ گوش میدادم ..
این ایستگاه همیشه خلوت و اروم بود چون اخرین ایستگاه قطار برای اکادمی محسوب میشد و بعد دیگه هیچ توقفی وجود نداشت !
اکادمی .. چه اسم اشنایی .. مادرم همیشه از اکادمی ومپایرز برام صحبت میکرد .. از وقتی 108 سالم بود ارزوی ورود به چنین جایی رو داشتم درست مثل پدر و مادرم !
البته پدرم همیشه مخالف رفتن من به اکادمی بود .. همیشه.. تا قبل از اینکه از بین بره!
شب تولد 110 سالگیم بود که شکارچیا به خونه ما حمله کردن ..
اونا خونمون رو اتیش زدن و پدرم رو به قتل رسوندن ! هیچوقت اون شب رو یادم نمیره .
پدر و مادرم درست عین مبارزای اکادمی با شکارچیا مقابله میکردن و من مثل یه موش ترسو کنار کمد قایم شده بودم.. درست زمانی که تقریبا همه شکارچیا نابود شده بودن !( وی) با تیغه اهنی پدرم رو غافلگیر کرد !
شب ترسناکی بود .. پدر داد هولناکی سرداد و در یه چشم بهم زدن دود شد !
من از جایی ک قایم شده بودم بیرون اومدم .. وحشت زده بودم ! توی اون تاریکی درحالی ک نور ماه کمی از پنجره ها به داخل میتابید برای اولین صورت( وی) ارباب شکارچیا رو دیدم!
یه مرد بلند و ورزیده با پوست کاملا سفید درست مثل همه خوناشاما .. چشمهای قرمز و لب و بینی ای که با دستمال سیاه پوشیده شده بود !
مادرم هراسون به طرف من اومد و در حالی ک محکم منو بغل کرده بود با التماس کمک میخواست ..
اما (وی) بیرحم تر از این حرفا بود .. به برده هاش دستور داد تا خونه رو اتیش بزنن و خودش کاملا ناپدید شد !
تو حال و هوای خودم بودم و درگیر افکاری که همیشه گریبان گیرم بود ..
اهنگ هنزفری هم قطع شده بود در این حال ناگهان مامور ایستگاه بلند فریاد زد : قطار شماره 8 به مقصد اکادمی ومپایرز .. همه سوار شید! همه سوار شید ..
البته نفهمیدم منظورش از همه کی بود ! مگه به غیر از من کسی دیگه ای تو ایستگاه حضور داشت؟
یه دفعه صدای اهم اهم رو از پشت سرم شنیدم ..
-هی سلام اقا .. میشه به من کمک کنید این چمدونا رو ببرم تو قطار؟
اصلا متوجه حضور شخص دیگه ای تو ایستگاه نشده بودم و برای همی کمی جا خورده بودم!
-هی اقا .. شما خوبید؟
وقتی به خودم اومدم دیدم این دختر(دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
✘✘ SiLhOuEtTe✘✘ ) داره با من حرف میزنه .. -ببخشید شما چیزی گفتید؟
دختر با تعجب گفت : شما خوبید؟
سرم رو اروم تکون دادم ..
لبخند زورکی ای زد و گفت خوبه .. سپس چمدونای بزرگ و سنگینش رو از روی زمین برداشت .. و هن وهن کنان ب سمت درب ورودی قطار رفت ..
من ب سمتش دوییدم و یکی از چمدونا رو ازش گرفتم و گفتم
-خانوم میخواید کمکتون کنم؟
دختر که دیگه واقعا به خل و چل بودن من پی برده بود نفس عمیقی کشیدو گفت : ممنون میشم!
به سمت درب ورودی قطار رفتیم و من دختر رو تا واگن مورد نظرش همراهی کردم ..
-خب اینجاست؟
-بله ممنون که کمکم کردین .. من میتونم بقیه کارو خودم انجام بدم !
چمدونا رو زمین گذاشتم ..
واگنا نسبتا بزرگ بودن .. این دختر حتما خیلی مایه دار و راحت طلب بود ک چنین اتاقکی رو به تنهایی اجاره کرده بود ..
-خب خانوم ..؟
-بیتا هستم !
- خب بیتا من دیگه کاری اینجا ندارم پس بهتره مرخص شم!
بیتا لبخندی زد و گفت : البته ..
شما تنها سفر میکنید؟
-خب اره ! من تنهایی رو بیشتر دوست دارم ! خوناشاما ارتش تک نفرن درسته؟
خندید و گفت: درسته منم تنهایی رو بیشتر دوست دارم اقای؟
دستم رو دراز کردم و گفتم : اهورا هستم خوشبختم ..
ب ارومی دست داد و گفتم منم همینطور ..
-تو اکادمی میبینمت بیتا .. سفر خوبی داشته باشی!
بروی صندلی نشست و گفت: اه حتما .. شمام سفر خوبی داشته باشید !
از اتاقک بیتا خارج شدم ..
نمیدونم چرا چمدوناش رو ب قسمت بار قطار نفرستاده بود!
خب حالا باس ی جا برای خودم پیدا میکردم .. ولی کدوم اتاقک؟
خب شروع میکنیم ..
اولی :
در اتاقک رو باز کردم!
یه دوتا دختر چاق کنار هم نشسته بودن و درحال خوردن شیرینیا بودن ..
با دیدن من لبخند عمیقی زدند و من که کم کم داشتم میترسیدم گفتم : اه خب .. شیرینیای مادربزرگ خوش مزست نه؟
ادامه بدید دخترا سپس درو بستم :||
هوووف .. اینا چی بودن !
دومی :
اه خدای من چه شرم اور :|
باورم نمیشه تو قطارم دست از این کارا برنمیدارن ..
در حالی ک صورتم از خجالت قرمز شده بود در این اتاقکم بستم
سومی :
چارتا ومپایر پیر و مریض تو اتاقک خواب بودن !
این دفعه هیچ حرفی نزدم و به ارومی در رو بستم ..
چهارمی :
-دادا تک خوریا .. همش داری خودت میزنی بده اینور بابا
دوتا پسر همسن و سال خودم تو اتاقک بودن و داشتن از یه نوع ماده ای ک نمیدونستم چیه استفاده میکردن ..
با دیدن من زود ماده رو جمع کردن و با تعجب به من نگاه کردن :|
سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم ..
ی سلام زیر لبی گفتم و ب ارومی رفتم و در فاصله تقریبا دور از یکی پسرا نشستم ..
پسر کناری(دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
~ChaRizMa~ ) رو ب من گفت : نمیخوای خودت رو معرفی کنی دادا؟ عین بز سرتو انداختی اومدی تو اتاق ما حالا نمیخوای بگی کی هستی ناموسا؟|: در حالی که خندم گرفته بود گفتم : خب من اهورام !
پسری ک رو به روی(دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
not )ما نشسته بود گفت : ن بابا .. من فک کردم جکی چان خدا بیامرزی .. بگو پایه هستی یا نه؟ -ببخشید پایه چی؟
پسر سمت کناری من گفت : پایه ماری دیگه بابا :|
با تعجب گفتم: شما مواد مصرف میکنید؟
پسر رو ب روی گفت : پ فک کردی الان ک عین بز اومدی تو و ما داشتیم صفا میکردیم شیلنگ خونتون تو دست من بود؟|:
-خب من هیچ فکری نکردم .. میگم میشه اول شما خودتون رو معرفی کنید ..؟
پسر روبه رویی در حالی ک پاهاش رو ی هم انداخته بود و به یه حالت لش نشسته بود گفت : امیر علیم .. چاکر شما ..
-امیرم ..
- خوشبختم .. نه من پایه چیزی نیستم ولی اگه شما میخواید چیزی مصرف کنید مشکلی ندارم !
امیر گفت : اینقد سوسول نباش دیگه .. بیا یه بار بزن میری تو فضا ..
امیرعلی ی پوک از سیگار زد و گفت : بچست دادا ولش کن ..
-من بچه نیستم !
-عه جدی پ بیا بزن و پایه باش!
-بیخیال من !
اونام دیگه اصرار نکردن .. موبایلاشون رو در اوردن و هر کسی مشغول کار خودش شد..
تقریبا طلوع افتاب بود ک به اکادمی نزدیک شدیم ..
امیر با هیجان گفت : اونجا رو .. اکادمی ومپایرز!
هر سه تامون با خوشحالی از پنجره بیرون رو نگاه کردیم !
یه ساختمون قدیمی و بسیار بزرگ با معماری قدیمی ..
مجسمه های اساطیر اکادمی و پادشاهان ومپایرز دور تا دور اکادمی به چشم میخورد !
این ساختمون بالای یه کوه قرار داشت و اطراف ساختمون رو دریاچه بزرگی فرا گفته بود
پسرا وسایلاشون رو برداشتن و قرص افتاب رو خوردیم.. همگی خودمون رو برای ورود به اکادمی حاضر کردیم !
وقتی قطار درست جلوی ساختمون توقف کرد ..
یه هیاهوی خاصی تو واگنا شکل گرفت ..
دخترا و پسرا از محلا و نژادای مختلف دسته دسته به ساختمون وارد میشدند !
دسته اخر من و چندتا از بچه های دیگه بودن !
فضای داخل ساختمون خیلی بزرگ تر از بیرون بود.. جوری که هران ممکن بود گم شی!
واقعا تحسین برانگیز بود ..
همه خون اشاما داخل حیاط ساختمون جمع شده بودیم !
سه تا حوض اب بزرگ داخل حیاط داشت ک بعضی از بچه ها گوش و کنارای اون نشسته بودند ..
همه منتظر دیدن استاد بزرگ صابر(دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
SABER ) بودند |: موسس اکادمی ومپایرز و کسی که برای اولین بار به (وی) نزدیک شد و لب و بینی اون رو با تیغه تیز پاره کرد!
شایعه شده (وی) از اون موقع هست که دستمال میبنده ..
همه کارکنان اکادمی تعظیم کردند و بچه ها با اشتیاق منتظر دیدن استاد بودند !
یه پرده دیجیتالی دورتا دور فضای داخل ساختمون رو فرا گرفت و تصویر استاد پخش شد !
یه مرد قد بلند و لاغر با ریش های سفید و مشکی و موهای کوتاه!
همه با دیدن استاد به وجد اومده بودند !
استاد لبخندی زد و سخنرانی خودش رو شروع کرد :
فرزندانم به موسسه اکادمی ومپایرز خوش امدید!
ورود تک تک شما رو به این مکان تبریک میگم .. همونطور که میدونید اکادمی جایی نیست که هر خوناشامی بتونه به راحتی وارد بشه ..
شما جزو خوش شانس ترین خون اشاما بودید ..
ابتدا باید درباره روند کار ما در اکادمی براتون توضیح بدم ..
ما اینجا از بهترین استادان و اساطیر برای اموزش شما در مقابل شکارچیان استفاده میکنیم ..
شما در این جا سه ترم رو میگذرونید و در انتها همه فارق التحصیل میشید !
اما در این بین ..
به برترین و فعال ترین دانشجو اکادمی جام خون تعلق میگیره!
همه با شنیدن نام جام خون شروع به پچ پچ کردن ..
استاد ادامه داد : امروز همه شما توسط استادان به ترتیب حروف الفبا دسته بندی میشید ..
و یه هم اتاقی پیدا می کنید !
پسری فریاد زد : یعنی ما با پلشتنا تو یه اتاق باشیم استاد؟ ما اصیلیم ولی پلشتا چی؟
استاد با لبخند گفت : اینجا نژاد اصلا مهم نیست پسرم .. ذات مهمه ..
بعد از امروز همیشه باید یونیرفم کالج رو به تن داشته باشید ..
استفاده از ابزار الات تکونولوژي در کلاس ها ممنوع هست ..
در صورت انجام هر نوع خطایی بلافاصبه از کالج اخراج میشید !
برا شما دوران تحصیلی خوبی رو ارزو میکنم ..
پرده ها کنار رفتند و سه استاد ب روی جایگاه بلندی ک درون حیاط قرار داشت اومدند ..
استاد اول ک شنل مشکی قرمز پوشیده بود و ریش های بلند مشکی داشت گفت : سلام .. من استاد امیر(دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
SMoOoOoOoK ) هستم .. من به همرا استاد ایمان(دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
~ُُBön َBáŠŦ~ ) و استاد فاطمه(دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ~вєѕт gιяℓ~ ) امروز قراره به شما کمک کنیم تا دسته بندی شید و اتاق های خودتون رو پیدا کنید .. لطفا ما رو همراهی کنید ..
استاد فاطمه موهای کوتاه بور و هیکل لاغر و تناسب داشت ..
ایمان ورزیده بود و از استادای خوشتیپ به حساب میومد ..
دخترا همون لحظه اول براش غش رفتن ..
بالاخره دسته بندیا تموم شد و من با پسری به نام فرید(دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
F A R I D ) تو اتاق 35 طبقه سوم قرار گرفتم :| RE: آکادمـی ومپــایــرز | vampires Academy(درحال ویرایشه اقا :|) - Δ.н.ο.υ.я.Δ - 18-08-2015 خب بچه ها چون داستان خیلی استقبال شد تصمیم گرفتم اپدیت دوم رو امروز بزارم ولی از این به بعد اپدیتا دیر تر انجام میشه میخوام رو موضوع داستان خوب فکر کنم! الان از قسمت اول تا پنجم فقط معرفیه .. پس اگه تو این قسمت نباشید تو قسمتای بعدی هستید
با تشکر از رزی عزیز که تو این قسمت یاری رسوند (:
همه اپدیتا تو صفحه اول انجام میشه!
قسمت دوم (فصل1)
صبح ساعت 9 بیدار شدم و قرص ضد افتاب رو خوردم ..
دیشب واقعا عالی بود و به همه خوش گذشت.
تا طلوع افتاب جشن بازگشایی اکادمی و پایکوبی بود !
این اکادمی اونقدرا هم وحشتناک نیست ! نمیدونم چرا مادرم همیشه خاطرات سخت و دردناک رو تعریف میکرد
از تو کمد دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
یونیفرمم رو برداشتم |: اصلا حوصله کت و شلوار ندارم ولی حرف حرف استاد صابر بود ..
هم اتاقیم از من سحر خیز تر بود .. زیاد باهاش حال نمیکردم بچه ارومی بود |:
حتی دیشب تو جشن مشغول مطالعه بود و به دخترام توجهی نداشت ..
تنها چیزی که ازش میدونستم این بود که اسمش فریده ..
همیشه فکر میکردم فقط خودمم ارومم!
به سمت سالن غذا خوری رفتم .. خیلیم دیر نرسیده بودم .. سالن کاملا شلوغ بود ..
به سمت سلف سرویس رفتم ..
خب غذا چی داریم؟ یکم گوشت خوک و کیک لخته خون !
داشتم یه برش از کیک لخته خون رو برمیداشتم که یه دختری(دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
Ƒαкє ѕмιƖє ) دستم رو گرفت ... با تعجب بهش نگا کردم .. به کیک اشاره کرد !
اه حال بهم زنا .. بازم یه حشره موذی دیگه .. دیشب تو تابوت منو دیوونه کردن !
-همیشه حواست به حشره ها باشه همه جا هستن
خندیدم و گفتم : اره مادرمم هم بم میگفت مرسی که نزاشتی این جونورا رو بخورم .. حال بهم زنن ..
شونه اش رو بالا انداخت وبا لبخند گفت : خواهش ..
-خب اسم من اهوراست تو کی هستی؟
- من ایسانم !
سرم رو تکون دادم و گفتم : اوم ایسان .. خب یعنی چی؟
-یعنی مثل ماه .. مادرم این اسم رو روی من گذاشته
البته هیچوقت ندیدمش!
-خیلی متاسفم .. با پدرت زندگی میکنی؟
با ناراحتی گفت : نه . من ..
در همین بین پسری(دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
∆ MeRzaD ∆ ) با یه اکیپ پنج نفری به ما نزدیک شدند .. -هه .. خانوم پلشته رو ! تو اصلا واسه چی داری با یه اصیل حرف میزنی؟
سپس به من اشاره کرد و گفت : اینا خیلی اویزونن مگه نه داداش ؟
بعد همه بچه ها تو سالن شروع کردن به خندیدن!
ایسان با ناراحتی بهم خیره شد .. .. با ناراحتی بم خیره شد..
-در واقع اون منو از خوردن چندتا حشره موذی نجات داد .. فکر نمیکنم اسم این کار اویزون شدن باشه
با ورود استاد ایمان خنده بچه ها قطع شد و همه سر جای مشخصی نشستند !
پسر احمق با خشم به من نگا کرد
استاد ایمان گفت : خیلی خب دانشجویان گرامی ..
وقت صبحونه تمومه! ...
امروز قراره با کلاسا و استادان عزیز اشنا بشید ..
دنبال من حرکت کنید !
سپس تک تک بچه ها از سالن غذا خوری خارج شدند .
ایسان رو دیدم که ب طرف درب خروجی میره ! صداش زدم : هی ایسان !
ایستاد ولی برنگشت ..
-ب حرفاشون توجه نکن اونا نمیفهمن چی میگن
به راه خودش ادامه داد منم بیخیالش شدم!
____
اولین کلاس
کلاس اموزش سحر و جادو(شیمی) با تدریس استاد نفس(دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
*Nafas* ) -خیلی خب اول باید یکم دارچین و تخم کفتر ژاپنی بهش اضافه میکنیم.. و یکم هم عصاره جوراب 100 ساله
ما همه روی نیمکتامون نشسته بودیم و با تعجب به استاد نفس نگاه میکردیم ..
استاد یه دیگ بزرگ وسط کلاس گذاشته بود و یه موادی رو بش اضافه میکرد :|
-بعد همش میزنیم .. هم .. هم هم هم..
همزمان با این حرف داشت دیگ رو بهم میزد :|
ناگهان با هیجان گفت : حاضره ! کی میاد امتحانش کنه؟؟
همه بچه ها خودشونو عقب کشیدن :|
-فهمیدم خیلی مشتاقید و قدرت تصمیم گیری ندارید بزارید خودم انتخاب کنم .. اومممممم
.. اهان تو بیا ..
همه ب طرفی ک استاد اشاره کرده بود نگاه کردند!
استاد ، ندا(دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
✘ցմεεղ✘ ) رو نشون داد :| دختر بیچاره با ترس از جاش پاشد
-خیلی خب عزیزم بیا اینجا و یه جرعه از این رو بخور !
-ولی استاد !؟؟
-همین که گفتممممممممم
ندا یه جرعه از اون ماده رو سر کشید..
بچه ها همه جلوی دهنشون رو گرفتن تا گلاب به روتون نشن |:
استاد نفس لبخندی زد و گفت چه حسی داری عزیزم؟
ندا در حالی که داشت از هوش میرفت گفت : حس .. حس .. حس ..
سپس بیهوش شد
استاد زیر لب گفت : اوپس! فکر کنم باید نیم کیلو مدفوع موش میریختم!
______
دومین کلاس
کلاس اموزش رزم و فنون با حضور استاد رزی(دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
exanimate ) این کلاس درون سالن ورزشی اکادمی انجام میشد
و همه لباس ورزشی به تن داشتند!
ما منتظر استاد رزی تو سالن نشسته بودیم و انتظار داشتیم یه خانوم نحیف و ظریف برا اموزش ما بیاد !
امیرعلی و امید(دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
omidcr7 ) و امیر برا رزی نقشه کشیده بودند تا یکم سر به سرش بزارند ! وقتی استاد رزی اومد کسی حرکتی انجام نداد و همه مشغول کار خودشون بودند و صدای داد بلند استاد رزی همه رو یه متر به هوا پرت کرد |:
- تن لشتونو تکون بدین و صاف وایسین .. نیومدین اینجا کع خوش بگذرونین ! مگه بچه بازیه ؟
بچه ها خیلی جا خورده بودند .. کسی انتظار نداشت استاد رزی اینقدر خشن باشه .. چشماش خیلی خشن بودن !
امیر زیر گوش من گفت به اسمش میومد لطیف تر باشه ..
خندم گرفته بود و به داشت زیرزیرکی میخندیدم که استاد رزی به من و امیر اشاره کرد و گفت : شما دوتا کوچولو بیاین جلو :|
من و امیر با ترس و لرز رفتیم جلو ..
استاد رزی اومد تو صورت و من و امیر نگاه کرد و پوزخند زد : ماماناتون شما رو فرستادن اینجا مهمونی ؟
و با خشم بهمون نگاه کرد ..
سپس به سمت بقیه بچه ها برگشت و با صدای تقریبا بلند گفت : کلاس من قوانینی داره .. هر کس رعایت نکنه ، باید با این کلاس که نه ، با این آکادمی خدافظی کنه ! روشن شد ؟؟
بچه ها همه سرشون را با ترس تکان دادند
الانم تک تکون دور سالن رو 1500 بار درو میزنید . کافیه یکم توقف کنید تا شخصا باهاتون برخورد کنم !
اگه از قدراتون استفاده کنید با دوستای سگم آشنا میشین ..
اونا عاشق گوشت خون آشامای کوچولو ان !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سپس بازوی من و امیر رو محکم گرفت و به طرف بقیه هل داد که میشه گفت اگه بچه ها نگرفته بودنمون با کله افتاده بودیم زمین :| و موهای بلند و مشکیش رو با کش دم اسبی بست !
استاد رزی - بعد کلاس کتاب قوانین کلاس رو هم از روی اون میز بردارین . کسی هم یادش رفت دیگه از کتاب خبری نیست
با فریاد استاد رزی همه شروع کردیم به دوییدن
بالاخره از این کلاسم جون سالم به در بردیم البته ناگفته نماند که دو سه نفر از بچه هام خورا سگای استاد رزی شدند |:
___
سومین کلاس
کلاس اموزش رقص با حضور استاد ملیکا (دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
♪Rιнαηηα♪ ) سالن رقص خیلی بزرگ بود ..
بعد از اون همه تمرینی که استاد رزی به ما داده بود همه خسته و کوفته شده بودیم و الان باس میرقصیدیم
اه اکادمی افتضاحه خدای من !!!!!
استاد ملیکا با دامن چین چینی و موسیقی وارد سالن شد ..
و بلند داد زد :
همه دانشجوایان به صف!!
پسرا سمت راست
دخترا سمت چپ
همه به صف شدیم !
استاد از بین ما گذشت ..
-هی این چیه رو کرواتت اقا علی(دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
alliiii )؟ علی در حالی که هول شده بود گفت : خب خب نمیدونم .. فک کنم از خون خوکیه ک سرناهار خوردم!
استاد ملیکا چشماش رو ریز کرد و گفت : خون خوک درسته؟
علی سرش رو با ترس تکون داد..
استاد ملیکا اروم خنید و گفت دفعه بعد تکرار نشه علی اقا !!!!!!!
-چشم استاد !
همه پسرا و دخترا تو ی خط مناسب بودند و هرکس روبه روی شریک رقصش قرار داشت !
من و ایسان با هم افتاده بودیم
به بقیه نگا کردم |:
امیر علیو دیدم که با بیتا افتاده بود و براش چشمکی زد ..
بیتا چشم غره رفت ..
استاد ملیکا گفت : همونطور که واضحه شما باید برای رقص یه شریک انتخاب کنید .. شریکتون کسیه که روبه روتون قرار داره.
مرزاد فریاد زد : من با مهتاب(دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
Wєιяɗ ) نمیرقصم استاد.. اون یه پلشته .. مهتاب : اه حالم ازت بهم میخوره مهرزاد! تو چندش اوری ..
مرضیه(دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ғʀᴏsᴛ ): من با فرید؟ .. خدا به دور !!!!!!!!!!!! فرید: البته منم زیاد مایل به رقص با شما نیستم خانوم غرغرو من میتونم یه پاقشنگ برا خودم انتخاب کنم استاد؟
امیر گفت : به رضای خدا راضی باشید من ک راضیم .. سپس به شادی(دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
shadi♥ ) نگاهی انداخت و موذیانه خندید ((: شادی هول شد : نیشتو بند مشنگ!
استاد ملیکا فریاد زد : بسه دیگه .. چقدر بهونه میگیرید این فقط یه رقصه!!!!!!
دیگه به اعتراضا توجهی نکرد و صدای موسیقی همه جا رو فرا گرفت !
استاد ایمان به داخل سالن اومد!
قیافش واقعا خنده دار بود!
کت و شلوار اصلا بهش نمیومد ((:
استاد ایمان جلو رفت و از استاد ملیکا درخواست رقص کرد!
استاد ملیکا با هزار نازه و عشوه قبول کرد ! بچه ها ریز میخندیدند ((: ..
با شروع رقص اونا مام شروع کردیم به تعظیم و رقص با شریکامون ..
ایسان اصلا بهم نگا نمیکرد .. شاید ازم خجالت میکشید! ولی واقعا رفتارش مزخرف و احمقانه شده بود..
-اهورا ..
-بله؟
-من .. من ازت ممنونم!تو ازم دفاع کردی و..
-قابلی نداشت!
ایسان ساکت شد .
شادی و امیر:
-شادی فقط یه بار دیگه پای منو لگد کنی من میدونم با تو!
شادی اخم کرد و از ادامه رقص متوقف شد: مثلا میخوای چیکار کنی هان؟
-حالا من یه چیزی گفتم زیاد به دل نگیر عزیزم
شادی چشم غره ای رفت و دوباره به رقصدین مشغول شدند!
مرضیه و فرید :
-به نظر من تاریخ تو زندگی هر فردی نقش مهمی داره !برای مثال همین استاد صابر خودمون اگه با (وی) مبارزه نمیکرد اینقدر محبوب میشد؟
مرضیه که حوصلش سر رفته بود گفت : اره اره تو راست میگی ..
فرید: البته ادم میتونه عبرتای مهمی از تاریخ بگیره! ..
مرضیه پوووفی کشید!
امید و پارمیدا(دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ღBeauty G!Яlღ ): -البته منو تو محلمون امی خشن صدا میکنن اخه یه بار با ی انگشت تونستم یکی از برده ها (وی) رو نابود کنم..
پارمیدا با تعجب گفت:جدی؟
-شک داری؟
پارمیدا خندید: اصلا!
امیرعلی و بیتا :
-امیرعلی تو خیلی بانمکی ! همش منو میخندونی..
-ما اینیم دیگه ((: راستی گفتی خونتون کجاست؟
-ما خونینه میشینیم!
-اوووف بالاشهر هستین!!
بیتا سرش رو تکون داد.
مهتاب و مهرزاد:
-این اخرین باریه که دستمو به یه پلشت میزنم ..
-منم اخرین بارمه که دستمو به یه اصیل زاده میزنممممم!
برای جلسه اول خیلیم بد نبود!اکثر بچه ها با هم نمیساختن .. تنها کساییکه که مطمنم از کلاس رقص امروز لذت بردن استاد ملیکا و استاد ایمان بودند که با وجود اون همه سرو و صدای بچه ها محو همدیگه شده بودند
با پایان موسیقی اخرین کلاسم تموم شد!
بچه ها با شریکاشون عکس سلفی گرفتند و داخل اینستاگرام قرار دادند !
یه روز خوب من و شریکم (((:
RE: آکادمـی ومپــایــرز | vampires Academy(قسمت سوم!) - Δ.н.ο.υ.я.Δ - 19-08-2015 قسمت سوم(فصل1) کارکترای این قسمت: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ایسان دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. مهتاب دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. شادی دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. پارمیدا دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. نگین دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. غزل دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ندا دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. صابر دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. امید دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. امیر دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. امیرعلی دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. احسان دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. اهورا دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. فرید دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. مهرزاد از زبان ایسان : تو حیاط بودم .. داشتم از فضای اکادمی چندتا عکس میگرفتم .. دلم میخواست عکسامو بزارم تو اینستاگرام تا دوستامم جایی ک توش درس میخونم ببینن! اکادمی برای من یه شانس بزرگ بود .. شانسی که پدر و مادرم به دست نیاورده بودند!!نمیخواستم پچه هام پلشت باشن .. پلشت بودن خودم رو خیلی اذیت میکرد! همینجوری که تو حال خودم بودم صدایی شنیدم که اسمم رو صدا میزد : ایسان ایسان! برگشتم.. این دوست عزیزم مهتاب بود.. خندیدم: مهتاب!.. مهتاب اومد نزدیک .. بغلم کرد! -داشتی عکس میگرفتی؟ تو واقعا یه خوناشام خلاق هستی! -اره دوستامون خیلی دوست دارن فضای اکادمی رو ببینن! مهتاب خندید: امیدوارم برامون شر نشه اکادمی یه منطقه ممنوعست.. با شیطنت گفتم : نه چیزی نمیشه!!!!!!!!!! تو همین لحظه سه تا از همکلاسیام نزدیکمون شدن! شادی .. پارمیدا و نگین! شادی: هعی دخترا شما داشتید چیکار میکردید؟ دوربینم رو قایم کردم : هیچی ما فقط داشتیم حرف میزدیم!!! نگین بازوی پارمیدا رو ویشکون گرفت و زیر لب گفت : بگو دیگه پاری .. پارمیدا هول شد : چیزه .. خب میدونید دخترا .. ما اخر هفته یه مهمونی تو کلاب شهر ترتیب دادیم زیاد از اکادمی دور نیست .. خواستم شما رو هم دعوت کنم.. تمام همکلاسیامون هستن! مهتاب : خب نمیدونم .. من و ایسان تصمیم داشتیم برای اخر هفته بریم کتابخونه و یکم درس بخونیم! شادی خندید: بیخیال بابا^_^ برای درس خوندن همیشه وقت هست .. پارمیدا: درسته ولی برای پسرای خوشتیپ وقتی نداریم.. من با تعجب گفتم : پسرای خوشتیپ؟ نگین موذیانه گفت: اره مثل اهورا .. میدونم ازش بدت نمیاد.. s32: من هول شدم و سریع گفتم: وای اهورام هست؟ دخترا خندیدند .. خدای من چه سوتی ای دادم! :4fv: -خب خب خب منظورم اینه .. چیزه .. خب اصن اهورا باشه.. من که تصمیم گرفتم درس بخونم .. میخوام بیشتر مطالعه کنم.. شادی گفت : باشه..لوس نشو.. این بین خودم میمونه دختره عاشق .. پس شنبه میبنمتون .. کلاب خفاش! نگین دستاش رو بهم زد و گفت : میخوام ببینم میتونم مخ احسان رو بزنم یا نه^_^ خندیدیم .. دخترام از ما دور شدند .. مهتاب با لبخند گفت : پس حقیقت داره .. موهام رو پشت گوشم ریختم و ب کفشام نگا کردم : نه بابا .. میدونی که من اهل این چیزا نیستم مهی .. -منو گول نزن ایسان .. دیدم تو کلاس تاریخ داشتی چجوری نگاش میکردی! پوفی کشیدم : زاغ سیاه منو چوب میزنی مهتاب؟ شونه هاش رو بالا انداخت : خب خیلی ضایع بود! خندیدم : باور کنی یا نه .. من اصلا از این پسره اصیل زاده و احمق خوشم نمیاد! حالا هم بیا بریم میترسم یکی ما رو ببینه .. نمیخوام دوربینمو بگیرن .. اصلا دوست ندارم از اکادمی اخراج بشم! مهتاب صدای اهورا رو در اورد : چشم ایسان .. بیا بریم .. میدونم دوس نداری اخراج شی.. با تعجب نگاش کردم! -تو یه خوناشام بی فرهنگی .. مشنگ.. احمق .. بی تربیت ! مهتاب بلند میخندید و منم با مشت به بازوش میکوبیدم! _________________ از زبان ندا : اخرین کلاسم به پایان رسید !منتظر یه اخر هفته خوب بودم که تو کلاب با دوستام برقصم خون بمکم و فیلم تماشا کنم! قبلش باید به پدرم میگفتم.. خب شاید پدر بقیه بچه ها فقط یه مبارز معمولی یا یه خوناشام بود ولی پدر من کسیه که همه خوناشاما ازش پیروی میکنن .. پدرم یه اسطورس! و اون کسی نبود جز .. -تق تق.. بابا اجازه هست؟ -بیا تو دخترم ! نفس عمیقی کشیدم .. اوووف .. سخترین مرحله اجازه گرفتن از بابا صابره! به ارومی درو باز کردم و رفتم داخل!بابا صابر با دیدن من لبخند عمیقی زد.. مادرم که مشغول نوشیدن چای بود گفت: ببین کی اینجاست!دختر عزیز من .. دستاش رو باز کرد تا من برم بغلش^_^ .. مادرم رو بغل کردم .. پدرم گفت : چی باعث شده به اینجا بیای ندا؟ یکم هول شده بودم خودم رو جمع و جور کردم!.. -خب بابا .. شما میدونید که اخر هفته بچه ها .. یعنی همکلاسیام دارن به داخل شهر میرن .. اونا یه مهمونی دارن ! خب منم... پدرم اخمی کرد: نه اجازه نداری .. با تعجب گفتم ولی بابا !!! .. -نه ندا .. همین که گفتم .. نه یعنی نه ! مادرم با ارامش گفت : عزیزم اون مهمونیا واقعا خسته کنندن! اونا خونای الکلی مینوشن .. با نقره شعبده بازی انجام میدن! تو دختر یه رهبری .. باید با متانت باشی! عصبی شدم! : با متانت؟ متانت یعنی بشینم تو اتاقم و تار عنکبوتای تابوتمو نگا کنم؟..مامان من نمیخوام مثه شما باشم .. ما الان تو عصر مدرنیم! من میخوام مثه بقیه دخترا باشم!!!!!دلم میخواد کفش پاشنه بلند بپوشم..تو مهمونیا شرکت کنم .. دلم میخواد با یکی قرار بزارم!!!!!!!!!!!!!! پدر و مادرم با گفتن این حرف جا خوردند.. مادرم با عصبانیت گفت: این گستاخی رو تموم کن ندا .. برگرد به اتاقت .. -ولی مامان.. -تو هیچوقت یاد نگرفتی مثل یه دختر خاص با بقیه برخورد کنی .. تو باید استاد رزی رو الگوی خودت قرار بدی .. پوزخندی زدم .. استاد رزی اره اون .. شما همیشه منو با استاد رزی مقایسه میکنید چون اون شکل پسراست .. بابا تو همیشه یه پسر میخواستید پس چرا من رو همون روز اول با نقره از بین نبردید!!!!!!!! پدرم عصبی شد: بس کن ندا تو داری خیلی تند پیش میری .. گستاخ و بی پروا شدی .. به استاد ایمان دستور میدم اتاقت رو عوض کنه .. بهتره با این همکلاسیای جدیدت تو یه اتاق نباشی.. مغزت رو شست و شو میدن ! -اه صابر .. اینکارو! -نه عزیزم ندا باید تنبیه بشه تا جایگاه خودش رو بدونه.. واقعا اتیشی شده بودم رگ خوناشامیم زده بودم بالا دندونای نیشم رو کاملا حس میکردم .. دندونایی که میخواستن همون لحظه گردن پدرم رو بدرن ! خودم رو کنترل کردم .. لبخندی زدم: خیلی خب .. خیلی خب.. شما میتونید منو تنبیه کنید .. باشه .. ولی من یه چیزیو خوب میدونم! که از این لحظه به بعد دیگه پدر و مادری ندارم... با این حرف پدر و مادرم شوکه شدن .. سریع از اتاق زدم بیرون .. دویدم و خودم رو به حیاط رسوندم ... .. لب حوض نشستم .. مطمنم اگه اشکی تو چشام وجود نداشت الان مشغول گریه می شدم .. به دخترا و پسرایی نگا میکردم که ازادانه برای خودشون میگشتن.. تو دلم اهی کشیدم ! ______ از زبان سوم شخص: غزل از جاش بلند شد و با خشم به صابر نگاه کرد : دیدی چیکار کردی؟ اینقدر سخت گرفتی .. اینقدر سرکوفت زدی که حالا دخترم به این روز در اومده ! -میخواستی چیکار کنم؟ندا یه دختر معمولی نیست غزل اینو رو بفهم!من فقط میخوام ازش مراقبت کنم.. نمیخوام اتفاقی که برای خواهرش افتاده برای خودشم بیوفته! من میخوام که ندا در امان باشه.. غزل اهی کشید : خودش این رو نمیفهمه .. اون فقط یه دختر نوجوونه .. درست مثل ملی .. اه خدای من.. با ناراحتی روی صندلی ای که در اتاق قرار داشت نشست:دختر بیچاره من.. -نگران نباش.. من نمیزارم اتفاقی که برای ملی افتاد برای ندا هم بیوفته.. ندا در امانه ! _______ از زبان اهورا : اخر هفته بود.. تصمیم گرفتیم با چندتا از پسرای اصیل زاده تو سالن بیلیارد اکادمی یه دورهمی مردونه(دورهمی مردونمون منو کشته یعنی عاشق این تیکم ) داشته باشیم و راجبع برنامه های اخر هفته حرف بزنیم.. -لامصب چه فازی میده!!!!!! بیا اینو امتحان کن مشتی! -بده ببینم .. اووف جنسه ها ((: این صدای امیر و امیرعلی بود که طبق معمول مشغول انجام عملیات بودند.. امیرعلی: اهورا بیا از اینا بزن .. یکم کشیدم .. جووووون... -خیلی خوبه.. اینا رو از کجا میارین؟ امیر خندید: از تو اتاق استاد نفس .. لامصب یه جنسایی داره خودش نمیدونه چیه برا اون معجونای مزخرفش استفاده میکنه خندیدم! سرم درد گرفته بود .. حس کردم نیشام دارن بزرگ و تیز تر میشن .. به خودم اومدم.. یه نخ سیگار روشن کردم! امید گفت : این برنامه اخر هفته دخترا رو دیدین؟ کلاب خفاش .. کارت دعوت دادن .. فرید نیم نگاهی به امید انداخت : شما میرید؟ امیر: چرا که نه .. یه هفته کامل تو این اکادمی جون کندم درس خوندم!میخوام یکم خوش بگذرونم.. امید سیگارمو گرفت و یه پوک زد : چقدرم که تو درس خوندی مستر نمره ردی! -سیگارمو بده :| امیر با خنده گفت : همین دعواهایی که با استادا داشتم..دزدی از اتاق استاد نفس .. کتک خوردن از استاد ایمان ..اینا منو خسته میکنن .. مطمنم اگه جاوید نبودم تا الان زیر این همه فشار پیر میشدم! پسرا خندیدند... مهرزاد گفت : حالا کیا هستن؟ اگه مهمونی اون مهتاب پلشت باشه من نمیام جدی میگم.. امید گفت : نه .. مهمونیه پارمیدا و شادی و نگینه.. امیرعلی : یعنی بیتا هم هست؟ امید: اره همه همکلاسیامون دعوتن.. امیرعلی پاشد : جمع کنید .. جمع کنید بریم! امید با تعجب گفت : مهمونی شنبه شبه .. ! کجا بریم؟ امیرعلی گفت: ناموسا بیتا منو با یه مشتت خوناشام مطرب ببینه چه فکری میکنه |: من یه جنتلمنم خیر سرم! با هم گفتیم : خفه شو !!! امیرعلیم خندید و نشست .. هرکس به کار خودش مشغول شد .. مهرزاد و احسان بیلیارد بازی میکردند .. -مهرزاد بده به من اون دسته بیلو:| -دسته بیل چیه .. چوب بیلیارده! -حالا هرچی بده.. دست منه .. مهرزاد چوب بیلیارد رو به احسان داد .. یکم از خونی تو لیوانش قرار داشت نوشید و یه نخ سیگار روشن کرد |: فرید مشغول مطالعه بود .. و من داشتم فضای سالن بیلیارد رو بررسی میکردم! سالن بزرگی نبود .. پنج تا میز بیلیارد .. یه بار قدیمی .. و چندتا میز و صندلی کار هم چیده شده بودند .. در واقع اصلا اسم سالن بهش نمیومد! کنار فرید نشستم .. -بازم که داری کتاب میخونی پسر .. یکم خوش بگذرون .. بیا یکم نوشیدنی بزن! -نه ممنون.. اگه مست بشم موقع استفاده از قدرتام به مشکل برمیخورم.. -چ مشکلی؟ -به در و دیوار برخورد میکنم خندم گرفته بود .. -حالا چی میخونی؟ جلد کتاب رو نشونم دادم .. - یه کتاب راجبع اصیل زادها,مونجولا و پلشتا ..اصلا میدونی چرا به ما میگن اصیل زاده اهورا؟ پاشدم و یه نوشیدنی از خون بز کوهی برا خودم ریختم .. -خب معلومه چون والدینمون به اکادمی اومدند و مبارز شدند .. فرید وشکنی زد و گفت: اشتباهت همینجاست .. کف دستت رو نگا کن.. -خب؟ -چی میبینی؟ یه علامت .. مثل حرف وی! -چی؟؟؟؟ حرف وی؟؟؟؟ دستم رو بهش نشون دادم .. اره خب نگاه کن! فرید با تعجب گفت کف دست من رو ببین! -جالبه یه صلیب برعکس! -اهورا کف دست همه اصیل زاده ها این علامت رو داره .. یه صلیب برعکس .. ولی تا حالا ندیده بودم که کف دست یه اصیل زاده علامت وی باشه! با تعجب گفتم: این یعنی چی؟ فرید سرش رو تکون داد .. نمیدونم واقعا نمیدونم.. -حالا فرق پلشتا و مونجولا چیه ؟ -پلشتا کف دستشون علامت ایکس نوشته شده .. -و مونجولا؟ -اونا یه ناخالصن! کف دستشون خالیه .. البته تفاوتای زیادی بین ما و پلشتا و مونجولا هست .. این اصلی ترینشه! خندیدم .. اونوقت من تو کدوم دستم؟((: -نمیدونم .. تا حالا این مدلش رو ندیده بودم .. پووفی کشیدم: بیخیال بیا بریم با بقیه بچه ها خوش بگذرونیم .. راه افتادیم و به سمت بچه ها رفتیم.. دستام رو تو جیب کتم فرو بردم... RE: آکادمـی ومپــایــرز | vampires Academy(قسمت سوم!) - Δ.н.ο.υ.я.Δ - 22-08-2015 قسمت 4 (فصل1) کارکترای این قسمت : دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. صابر (استاد صابر) دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. *Nafas* (استاد نفس) دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ♪Rιнαηηα♪ (استاد ملیکا) دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ~ُُBön َBáŠŦ~ (استاد ایمان) دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ×...Icy Girl...× (استاد الی) دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ✘ Aυтυмη Pяιηcєѕѕ ✘ (استاد غزل) دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ~вєѕт gιяℓ~ (استاد فاطی) دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. SMoOoOoOoK (استاد امیر) دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. Ar.m (استاد ارمیتا) قسمت چهارم(فصل 1) بخش 1 از زبان نفس : استاد صابر برای همه اساطیر یه جلسه فوری برگزار کرده بود . نیمه شب بود که جلسه به پایان رسید همه از جا بلند شدیم و تک تک استادان از سالن اجتماعات اساطیر خارج شدند در بین راه استاد صابر استاد ایمان رو صدا کرد و زیر لب چیزی بهش گفت ! -استاد نفس یه لحظه به خودم اومدم و دیدم سالن به کلی خالی شده و فقط من و استاد صابر در اونجا هستیم .. تعظیمی کردم و گفتم : امری داشتید استاد؟ -نه .. فقط انگار اصلا حالتون خوب نیست استاد .. مشکلی به وجود اومده؟ هول شدم : مشکل؟اه نه اصلا .. متاسفم .. فقط داشتم فکر میکردم ! استاد سرش رو تکون داد و گفت : بهتره بیشتر حواستون رو روی کار و تدریستون بزارید! -البته استاد!.. استاد صابر از کنارم گذشت و میخواست از دربسالن خارج بشه ..ناگهان سرش گیج رفته و به زمین افتاد .. بی هوا به کمکش رفتم .. -صابر .. صابر حالت خوبه؟ استاد صابر از جا بلند شد و با خشم به من نگاه کرد .. به خودم اومدم و فهمیدم که اسمش رو صدا زدم و این یه بی احترامی بزرگ محسوب میشد! تعظیم کردم : من رو ببخشید استاد .. با بی تفاوتی از کنارم گذشت و من مثل همیشه خورد شدم! تو راهرو مسیر اتاقم بودم که با استاد الی (استاد تاریخ) برخورد کردم ..تعظیمی کردیم .. استاد الی با همون لبخند همیشگی گفت: استاد نفس به اتاقتون تشریف می برید؟ -بله استاد .. -اه چرا من رو به صرف یه نوشیدنی دعوت نمیکنید ؟ با تعجب گفتم: اه .. نوشیدنی؟ .. متاسفم استاد بی نزاکتیو من رو ببخشید .. حتما میتونیم یکم نوشیدنی بخوریم .. ___ -شما همیشه اتاقتون رو با بهترین و شیک ترین وسایل دکور میکنید استاد نفس! لبخندی زدم : لطف دارید استاد .. دو جام نوشیدنی ناب تهیه کردم و روی میز گذاشتم.. به روی صندلی نشستم .. استاد الی رو به روی من نشسته بود .. مدام لبخند میزد و از نوشیدنی خون می نوشید .. -اه این نوشیدنی رو خودتون درست کردید؟ طعمش عالیه .. -خون گورخر و مقداری پودر استخون شکارچی... استاد الی با شنیدم اسم شکارچی لیوان نوشیدنی رو به زمین گذاشت .. با تعجب بهش نگا کردم! هول شد: خب . .. اصلا دوست ندارم پودر استخون اون موجودات نجس رو بچشم ..سپس لبخندی زد .. -اه البته .. -راسی استاد نفس شما کتاب نیمه تابستان رو دارید ؟ سرم رو تکون دادم : البته -من تعریفای زیادی از این کتاب شنیدم.. میتونم ازتون قرض بگیرم؟ -به سمت کتابخونه رفتم و ده دیقه ای مشغول جست و جو بودم .. دست اخر کتاب رو پیدا نکردم.. برگشتم و به استاد الی نگاه کردم:متاسفم استاد فکر میکنم این کتاب رو به استاد امیر قرض دادم.. استاد الی لبخندی زد و گفت:اشکالی نداره.. بیا و نوشیدنت رو تموم کن ! -ممنون! استاد الی از جاش بلند شد و به تابوتی که در گوشه ای از اتاقم بود اشاره کرد : بزار حدس بزنم .. چوب گردو.. درسته؟ خندیدم: اره خودشه .. -بهترین چوب برای به تابوته .. حرفش رو تایید کردم ! استاد الی به سمت درب خروجی رفت .. -من دیگه برم استاد .. شب خوبی داشته باشید ! به سمت استاد الی رفتم و گفتم: شمام همینطور .. استاد الی به سرعت باد حرکت کرد و در یک چشم بهم زدن از دیدم ناپدید شد .. برگشتم و دوباره به روی صندلی نشستم .. ..یکم نوشیدنی ک روی میز بود نوشیدم..دردی رو در سرم حس کردم.. درد هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد .. صدای صابر رو میشنیدم .. صابر! -تو بزرگترین اشتباه زندگیم بودی نفس نمیخوام ببینمت! -صابر .. -من دارم با غزل تشکیل خانواده میدم از زندگیم برو بیرون! ارمیتا: غزل خوشگلترین دختر مدرسست .. وای خیلی زیباست! فاطی: اره واقعا شیرینه .. همه دوسش دارن!! صورتمو توی دستام گرفتم .. افکارم .. حرفای گذشته داشتن منو عذاب میدادن! از روی صندلی بلند شدم .. -چه حسی داری که همه گذاشتنت کنار؟ -غزل برو اونور.. -واقعا خیلی بدبختی .. حس کردم الان سرم میترکه .. چشام میسوخت .. افتادم زمین ! .. صدای جیغ و داد رو توی مخم حس میکردم .. از نوک پام تا فرق سرم تیر میکشید ! حس میکردم با یه میخ نقره ای دارن بهم ضربه میزن ولی من نمیمیرم .. درد وحشتناکی داشتم .. صدایی شنیدم: -استاد نفس .. استاد نفس!!! حس کردم تمام بدنم در حال سوختنه .. توانی نداشتم.. اشکی ازچشمام ریخت .. نه این اشک نیست .. این خونه .. خون..خون..خون.. با گفتن این کلمات از حال رفتم.. __ از زبان استاد فاطی : شب بود و من در بالکن اتاقم به اسمون تاریک نگاه میکردم .. صدای استاد ایمان رو شنیدم : میتونم بیام تو استاد فاطی؟ خودم رو جمع و جور کردم و گفتم : البته بفرمایید .. استاد ایمان داخل شد و گفت : مزاحم که نشدم .. ؟! لبخندی زدم : نه استاد .. بفرمایید .. استاد ایمان بروی صندلی ای که در اتاق بود نشست و گفت : اومدم تا باهاتون راجبع مسابقات و امتحانات دانشجوها حرف بزنم .. شما استاد برنامه ریزی هستید و من .. سرم رو تکون دادم : بله بفرمایید .. من داشتم رو پروژه مسابقه دانشجوها فکر میکردم..ولی قبلش اجازه بدید شما رو به یه نوشیدنی دعوت کنم .. -یه فنجان چای با عصاره خون اختاپوس لطفا ! بلند شدم و دوفنجان چای با عصاره اختاپوس درست کردم ! -میدونید که از چند هفته اینده امتحانات دانشجوها شروع میشه .. همینطور نیاز به دسته بندی دانشجوها داریم.. پیشنهادتون چیه استاد؟ بلند شدم و به سراغ کتابخونه کوچیکی ک کنار تابوتم قرار داشت رفتم : خب .. من .. اهان پیداش کردم .. برگه ای رو به دست استاد ایمان دادم نظر من اینه استاد یه نگاهی بندازید ! استاد نگاهی به برگه انداخت و گفت : عالیه . لبخندی زدم و به روی صندلی نشستم : دانشجوها به چهار دسته تقسیم میشن .. ببرها-عقاب ها-مارها-اژدرها این چهار گروه باید اخر هر هفته توی یه مسابقه شرکت کنند !مسابقه میتونه به هرچیزی مربوط باشه .. جنگ های اماتوری.. نبرد با سلاح گرم و سرد و تشبیه سازی حمله شکارچیان !نظرتون چیه استاد؟ استاد ایمان با هیجان گفت : اره .. خیلی خوبه .. مسابقه ها میتونن ورزشی هم باشن .. مثل مسابقه فوتبال! دخترام میتونن به عنوان چیرلیدر پسرا رو تشویق کنند ! -درسته استاد ولی بهتره اول روی مهارتهای نظامی دانشجوها تمرکز کنیم .. نظرم اینه اولین مسابقه رو سه شنبه اینده بزاریم .. شما میتونید دوشنبه دانشجوها رو دسته بندی کنید و ما سه شنبه مسابقه رو برگزار کنیم ..نباید وقت رو از دست بدیم! -یعنی بعد تعطیلات اخر هفته درسته؟ -درسته استاد .. استاد ایمان مقداری از چای رو نوشید و گفت : حالا اولین مسابقه رو چی میزارید استاد فاطی؟ لبخندی زدم : مسابقه تیراندازی !نظرتون چیه؟ -این مسابقه دقیقا چجوریه؟ -مثه سالهای پیش .. اعضای هرکدوم از گروه ها باید به مترسکا با استفاده از سلاح گرم تیراندازی کنن.. استاد خندید:جالبه ... ولی یه انگیزه ای باید باشه درسته؟منظورم یه جایزه هست . موذیانه خندیدم:درسته استاد..جایزه میتونه اعلام اعضای تیم به عنوان گروه برتر هفته و یه دسته بلیط مجانی به شهربازی هارد بالد باشه!بچه ها تفریح رو دوست دارن! -مطمنا خوششون میاد .. راجبع امتحانا چی استاد؟! -این قضیه رو باید با تک تک استادا در میون بزارم استاد ایمان.. بهتون اطلاع میدم! استاد ایمان از جا بلند شد و گفت : ممنون استاد فاطی .. خیلی کمک کردید .. لبخندی زدم: وظیفه بود استاد ایمان!!!! _ از زبان استاد ایمان : از اتاق استاد فاطی خارج شدم و به ساعت نگاه کردم : اوه .. چقدر زود گذشت ..ساعت دوازده شد .. لباسام رو مرتب کردم .. دستی توی موهام کشیدم و راه افتادم.. خیلی دیره شده! استاد ملیکا من رو برای شام دعوت کرده بود و این بهترین فرصت برای من بود تا هدیه کوچیکم رو بهش بدم .. پشت در اتاق استاد ملیکا رسیدم و نفس عمیقی کشیدم .. هووووف.. تقی به در زدم و با همون لبخند عمیق منتظر بودم تا استاد ملیکا درو باز کنه اما .. -اوه استاد ایمان .. فکر کردیم دیگه تشریف نمیارید .. با تعجب گفتم : امیر! تو همین لحظه استاد ملیکا جلو اومد و با هیجان گفت : اوه استاد .. خیلی خوشحالم که اومدید!! من واقعا داشتم نا امید میشدم ! گیج شده بودم! با خودم میگفتم این حتما یه شام دونفرست ولی اشتباه میکردم! هوووف .. امیر مزاحم.. با خشم به امیر نگاه کردم.. حس کردم متوجه شد چون یکم جا خورد .. استاد ملیکا مشغول صحبت بود و من هیچی نفهمیدم استاد ملیکا کمی مکث کرد و ادامه داد: اوه استاد چرا داخل نمیشید بفرمایید! طعنه ای به استاد امیر زدم و وارد شدم!|: موسیقی ملایمی تو فضا پخش میشد .. دوتا بشقاب رو میز چیده شده بود .. حس بدی پیدا کردم پوزخندی زدم : مزاحمتون شدم؟ هول شدند .. استاد ملیکا گفت : این چه حرفیه ... خب راستش ..چیزه.. استاد امیر ادامه داد : خب ما .. کادوی کوچیکی که توی جیبم بود فشار دادم و بدون حرفی از اتاق خارج شدم .. استاد ملیکا مدام صدام میکرد : ایمان .. ایمان .. بهش گوش ندادم و با سرعت از اونجا دور شدم و خودم رو به دریاچه ای که اطراف اکادمی بود رسوندم .. مطمن شدم کسی دنبالم نمیکنه !.. کادو رو از توی جیبم دراوردم ! بازش کردم و به حلقه زیبایی که با سلیقه روش کار کرده بودم خیره شدم! حلقه ای که قرار بود امشب به ملیکا بدم .. بی هوا حلقه رو به دریاچه انداختم ... - از زبان میلکا: من و امیر نگران بهم نگاه میکردیم ... امیر مدام تو اتاق قدم میزد ..من روی مبل دونفره نشسته بودم و به امیر نگاه میکردم .. -خب چرا بهش نگفتی ملیکا؟ با ناراحتی گفتم : چی رو میگفتم .. اینکه تو فقط اومدی بهم تو جزوه های مدیریت استاد صابر رو بدی؟؟ به نظرت باور میکرد؟؟ .. اون الان فکر میکنه من میخواستم دورش بزنم! واهای.. فکر میکنم گند زدمممممممم! من یه خوناشام بدبخت و دست و پاچلفتیم! اگه سر جلسه استاد صابر خوابم نمی برد لازم نبود از تو جزوه رو بگیرم!!!!! اونوقت ایمان ازم ناراحت نمیشد . امیر کنارم نشست .. -ببین تو باید براش توضیح بید .. حتی اگه باور نکنه ! اصلا میخوای خودم باهاش حرف بزنم؟ هول شدم : نه نه اصلا .. ! مطمن باش اصلا نمیخواد تو رو ببینه ! من باید خودم باهاش حرف بزنم .. امیر با ناراحتی گفت خیلی خب خیلی خب تمومش کن ملیکا.. ملیکا ادامه داد: امیر .. بعد از 251 تا شوهری که داشتم حس میکنم ایمان تنها کسیه که دوستش دارم .. حالا ام که اینجوری شده .. اه من یه احمقم.. نمیدونم چرا نمیتونم گریه کنم .. ای خدا .. من یه بدبختم ! امیر با ناامیدی گفت : تو مردی ملیکا برای همین نمیتونی گریه کنی ! .. حتی قلبی نداری که بشکنه :| -وای امیر من قلبی ندارم که بشکنه .. من حتی نمیتونم گریه کنم .. من یه خوناشام بدبختمممم!!!!! کاش مادرم اینجا بود و بغلم میکرد .. امیر من مامانمو میخوام....!!! امیر به مبل تکیه داد : تو رو به جون استاد صابر بس کن ملیکا .. اصلا بهتری بری بخوابی باشه؟ برو بخواب ملیکا!!! -ولی مادرم .. امیر به زور دستم رو گرفت و منو به سمت تابوتم راهنمایی کرد .. ..برو اینجا و سعی کن استراحت کنی! به داخل تابوتم رفتم داد زدم این تابوت میتونست دونفره باشهههه!!!!!! ایماانننننننننن!! مامااااااااااان!!!!! امیر داد زد : بخواب ملیکا ... لطفااااااااا و از صدای دری شنیدم مطمن شدم امیر از اتاق خارج شده .. باید چیکار میکردم!!!! ؟؟؟؟؟ ادامه دارد .. RE: آکادمـی ومپــایــرز | vampires Academy(قسمت چهارم بخش2) - Δ.н.ο.υ.я.Δ - 23-08-2015 دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. صابر (استاد صابر) دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. *Nafas* (استاد نفس) دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ♪Rιнαηηα♪ (استاد ملیکا) دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ~ُُBön َBáŠŦ~ (استاد ایمان) دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ×...Icy Girl...× (استاد الی) دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ✘ Aυтυмη Pяιηcєѕѕ ✘ (استاد غزل) دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ~вєѕт gιяℓ~ (استاد فاطی) دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. SMoOoOoOoK (استاد امیر) دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. Ar.m (استاد ارمیتا) دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. exanimate ( استاد رزی ) با حضور افتخاری دو شخصیت جدید : (دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ✘sArA✘ ) (دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. kimia-s ) قسمت 4 بخش 2 از زبان استاد ملیکا : -میفهمی چی شده گند زدم گندددددددددددددد!!!!!!! ارمیتا جعبه دستمال کاغذی رو به من داد و گفت : باشه حالا فعلا خون دماغت رو پاک کن تا بعدا یه فکری برا مشکلت بکنیم! جعبه دستمال کاغذی رو خالی کردم .. عصر جمعه بود و من بعد از اتفاق مزخرفی که دیشب افتاده بود واقعا نارات و غمگین شده بودم و میخواستم با بهترین دوستم مشورت کنم تا مشکلو حل کنیم ! به روی تابوت ارمیتا نشسته بودم و مدام ناله میکردم .. ارمیتا سعی میکرد دلداریم بده ! -خب اصلا داستان اشنایی شما چطوری بود؟ اصلا چجوری با هم برخورد کردید؟ دست از ناله برداشتم و با هیجان شروع به تعریف کردم .. همیشه عاشق این بودم تا اولین برخوردم با شوهرام رو تعریف کنم ! مهمم نبود کی باشه .. من تک تک ملاقات ها رو یادم میومد ^_^ -خب داستان از اونجا شروع شد که من توی حیاط اکادمی مشغول بحث با چندتا از بچه ها بودم ! روز قبل از جشن بهاره بود .. و دقیقا یه هفته ای میشد که گاراباس دیس لاداس فاداس میراس خودکشی کرده بود .. ارمیتا با تعجب گفت : گاراباس چی چی؟ با بی تفاوتی گفتم : گاراباس دیس لاداس فاداس میراس .. اه منظورم شوهرم 251 من هست .. دقیقا یه هفته قبل از جشن بهاری خودکشی کرده بود .. به عنوان استاد ورزش تو اکادمی کار میکرد .. خب این جریان به سالهای اول تاسیس اکادمی برمیگرده ! ارمیتا گفت : خب .. چرا خودکشی کرده بود؟ شونه ای بالا انداختم : نمیدونم .. اون همیشه بداخلاق و خشک بود ! یادم میاد اخرین باری که خونه رو با نقره مصنوعی تزیین کرده بودم باهام یه دعوای شدید کرد و بعد چند ساعت برگشتم و دیدم فقط خاکسترش روی زمینه! ارمیتا فریاد زد : نقره مصنوعی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ملیکا تو خونت رو با نقره مصنوعی تزیین کرده بودی؟؟؟؟؟؟؟؟ این نقره ها فقط سه ساعت خاصیت دارن ! بعد از یه مدت خاص دیگه مصنوعی نیستن ! باورم نمیشه .. تو گاراباس دیس لاداس فاداس میراس رو کشتی ! با تعجب گفتم : نه من اینکارو نکردم .. اون خودکشی کرده بود .. حتی انتظامات اکادمی هم اینوتایید کرد.. وقتی داشت از خمیر ریش تراشی استفاده میکرد لوستر خورد تو مغزش ! -احیانا توی لوسترا نقره مصنوعی وجود نداشت؟ کمی فکر کردم : اه اره .. لوستر کاملا از نقره پوشیده شده بود .. ارمیتا اهی کشید : گاراباس دیس لاداس فاداس میراس بیچاره! اخمی کردم : ببخشید من داشتم داستان برخورد با ایمان عزیزم ر برات تعریف میکردم ! داستان گاراباس دیس لاداس فاداس میراس کاملا جداست ! خب من با گاراباس !!!!.. ارمیتا صحبتم رو قطع کرد : نه نه ممنون .. نمیخوام بلایی که سرش اوردی رو بشنوم .. خب داشتی میگفتی .. با هیجان ادامه دادم : خب همونجور که گفتم یه هفته ای میشد که گاراباس دیس لاداس فاداس میراس(استاد ورزش) نابود شده بود .. استاد صابر یه فرد جدید رو برای اکادمی استخدام کرده بود .. اون بچه های پروو تو حیاط دست از شیطنت و بحث با من برنمیداشتند .. عصبی شده بودم که صدایی رو شنیدم : -خانوم زیبا میتونم کمکتون کنم؟ برگشتم .. اون ایمان بود !!!!! (با ریتم سلطان قلب ها بخونید ) یه دل میگه برم برم یه دلم میگه نرم نرم طاقت نداره دلم دلم بی تو چه کنم ؟ پیش عشق ای زیبا زیبا خیلی کوچیکه دنیا دنیا با یاد توام هر جا هر جا ترکت نکنم سلطان قلبم تو هستی تو هستی دروازه های دلم را شکستی پیمان یاری به قلبم تو بستی با من پیوستی اکنون اگر از تو دورم به هر جا بر یار دیگر نبندم دلم را سرشارم از آرزو و تمنا ای یار زیبا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لالالالالا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا لا -واوووو .. چه رمانتیک ! خب بعدش چی شد ؟ خندیدم و از روی تابوت بلند شدم ! چشمامون توی هم گره خورده بود ... اون بعد از ارتوروز نیانمیگل چاهانج و زلبادیو نامانداس خوشگلترین و بهترین خوناشام مذکری بود که دیدم !!!!!!!! ازم اسمم رو پرسید و من با مظلومیت ذاتیم گفتم : اسمم ملیکاست .. جیغی زدم که ارمیتا ترسید .. -وای ملیکا چت شده یهو!!!!!! با ذوق گفتم : بهم گفت .. اسمت خیلییییییییی قشنگه .. واهایییییییی... دستام رو بهم کوبیدم ! ارمیتا پوفی کشید : خب اخرش چی شد؟حتما تو جشن بهاری با هم رقصیدید و اون بهت گفت دوستت داره و از این داستانا؟ با بی تفاوتی گفتم : نه ! اصلا همچین اتفاقی نیوفتاد .. چون اونروز بخاطر ذوق و هیجان ملاقات با ایمان از پله های ساختمون اکادمی افتادم و خب میدونی ضربه بدی بود ومجبور شدم تمام هفته رو توی اتاقم بمونم !. ایمانم با یه دختریه احمق و مشنگ به این جشن رفت .. ارمیتا با تعجب گفت : اوه .. چرا از قدرتات برای بهبود بدنت استفاده نکردی؟ وشکنی زدم : فکر خوبی بود ... ولی چون کمبود ویتامین توی بدنم داشتم نتونستم از قدرتم استفاده کنم ! برای جشن بهاری کلی رژِیم گرفته بودم و خون بدون کلسترول مصرف میکردم .. خب ویتامینای بدنم کم شده بود .. در نتیجه استاد رقص به جشن نرفت .. پایان !!!!!! ارمیتا خندید : داستان خوبی بود .. نگران نباش راه حل مشکلت رو پیدا کردم .. -جدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یعنی امیدی هست؟؟؟؟؟ -اوهوم .. ولی قبلش باید یه چیزی بخورم ! خیلی گشنمه .. ذوق کردم : جیگر خونی اب پز چطوره؟؟؟؟ ارمیتا خندید : عالیه !!!!! ___ از زبان استاد نفس : وقتی چشمام رو وا کردم .. تو اتاق خودم نبودم .. نگاهی به اطراف انداختم .. گیج و منگ بودم تو همین لحظه صدایی شنیدم.. -خواب سنگینی بود استاد نفس (: .. با تعجب به استاد الی نگاه کردم .. -من .. من اینجا چیکار میکنم ! استاد الی با کاسه ای به سمتم اومد و کنارم نشست .. -گیج و منگ بودید .. من کیف دستیم رو توی اتاقتون جا گذاشته بودم ! وقتی برگشتم تا برش دارم دیدم که شما از حال رفتید .. چه اتفاقی افتاده بود استاد؟ به همون حالت گیج گفتم : نمیدونم .. من فقط .. اه هیچی یادم نمیاد! استاد الی کاسه رو به من داد : بخور .. سوپ خونه .. یکم بهش ادویه زدم ! یه قاشق از سوپ خوردم.. استاد الی لبخندی زد .. با لبخند جوابشو دادم .. یه قاشق دیگه از سوپ رو خوردم .. -حالتون بهتره استاد؟ سرم رو تکون دادم .. اره ! استاد الی کاسه سوپ خون رو از من گرفت و کنارم نشست .. وقتی به اتاقتون نزدیک شدم شما مدام اسم استاد صابر رو فریاد میزدید!!!!!!!! هول شدم : اه .. خب .. استاد الی لبخندی زد : بزار حدس بزنم .. شما معشوقه استاد صابری !!!!!!! -نه نه .. اصلا اینطور نیست ! ما .. در همین لحظه در اتاق به ارومی باز شد و استاد غزل (همسر استاد صابر) وارد اتاق شد .. با دیدن من جا خورد و با خنده مصنوعی ای گفت : اه مزاحم شدم؟ ..ببخشید .. من نمیدونستم شما دوتا خلوت کردید .. چه بی نزاکتی بزرگی ! سرم رو پایین انداختم .. استاد الی گفت : نه ما فقط داشتیم راجبع مسایل کاری حرف میزدیم ! استاد غزل تایید کرد: اه جدی ؟مثل اینکه واقعا مزاحم شدم .. بهتره که برم ! از سرجام بلند شدم .. لبخندی زدم و گفتم : من دیگه داشتم میرفتم استاد غزل .. به استاد الی نگاه کردم : ممنون بابت سوپ خون ! استاد الی دستم رو نوازش کرد و گفت : اصلا قابلی نداشت عزیزم .. به سمت در اتاق رفتم و وقتی که داشتم خارج میشدم استاد غزل موذیانه خندید : چقدر لاغر و افتاده شدی نفس ! مطمنم از دوری و رنج صابره؟ واقعا عشق تو یه عشق جاودانه بود ! برات خیلی متاسفم .. اما .. با صلابت گفتم : استاد غزل ! واقعا فکر میکنید من اینقدر سرم خلوته که به عالیجناب فکر کنم؟لبخندی زدم : نه استاد ! اصلا اینجوری نیست .. من واقعا یه جادوگر پر مشغله ام و مثل شما به فکر مد و لباس هالووین یا استفاده از قدرتم برای زورگویی نیستم ! من نفسم ..جادوگر اصیل اکادمی .. و دیگه ام نمیخوام شما اینجوری راجبع من قضاوت کنید .. استاد غزل با خشم به من نگاه کرد و من باز هم لبخند زدم... تعظیمی کردم و زیر لب گفتم : بدرود .. از اتاق خارج شدم و زیر لب خندیدم ! وقتی که در راهرو اتاق استاد الی بودم به دیشب فکر کردم .. چه اتفاقی برام افتاده بود؟ چرا از حال رفتم؟ سوالات زیادی تو ذهنم بود که باید بهشون پاسخ میدادم .. مطنم این یه اتفاق معمولی نبود ! حتما کاسه ای زیر نیم کاسه هست .. وقتی وارد سالن اصلی شدم .. به استاد صابر برخوردم .. مثل همیشه با سردی جوابم رو داد .. خندیدم !.. برای چند دقیقه به گذشته برگشتم .. وقتی که هیچ اکادمی ای نبود.. در واقع اکادمی اولیه ما همون پناهگاه استاد دی اری کی بود .. من و صابر .. به همرا چندتن از خوناشامی دیگه توی پناهگاه زیر نظر استاد دی ار کی اموزش میدیدم تا با گرگینه ها مبارزه کنیم ! زمانی که وی هنوز جادوی سیاه رو فرا نگرفته بود و یه خوناشام مبارز بود .. استاد دی ار کی از ما خوناشامای پلشت چند خوناشام اصیل زاده و مبارز ساخت .. ولی همه خوناشاما نمیتونستن اصیل زاده بشن ! مبارز شدن نیاز به موارد خاص داشت .. استاد دی ار کی یه عهد نامه رو درست کرد .. یه طلسم .. طلسمی که طی اون هر خوناشام پلشتی به اصیل زاده تبدیل میشد کف دستش علامت صلیب وارونه به وجود می اومد و علامت ایکس از بین میرفت ! استاد دی اری کی عقیده داشت که خوناشامای اصیل زاده باید نسبت به خوناشامای دیگه از احترام خاصی برخودار بشند .. برای همین بین پلشتا و اصیل زاده ها تفاوت میذاشت .. همه چیز عالی بود .. ما با گرگینه ها مبارزه میکردیم .. گاهی شکست میخوردیم تا قوی تر بشیم و گاهی پیروز تا جشن بگیریم .. من عاشق صابر بودم .. ما قرار بود تا با هم تشکیل خانواده بدیم .. زندگی من فوق العاده بود تا روزی که غزل به پناهگاه اومد .. غزل یه دختر مظلوم و گوشه گیر بود و بهترین دوست من ! .. من غزل رو با صابر اشنا کردم .. اولا همه چیز معمولی بود .. ما سه تا دوست بودیم که مثل جوونا خوش میگذروندیم اما بعد از یه مدت همه چیز تغییر کرد .. صابر نسبت به من سرد و بی تفاوت شده بود .. غزل از من دوری میکرد .. غزل و صابر اکثر وقتشون رو با هم میگذروندند .. با هم به شکار میرفتند .. با هم شام میخوردند و با هم به تمرینات مبارزه میرفتند .. این داستان ادامه داشت تا وقتی که وی به پناهگاه و استاد دی اری کی خیانت کرد و از بین ما رفت و یه سری از خوناشامای پلشت رو هم با خودش برد ! پناهگاه به دو قسمت تقسیم شد : خوناشامی پلشت بد و پلشت خوب ! خوناشامی پلشت بد زیر سلطه وی کار میکردند و خوناشامای پلشت خوب با استاد دی اری کی همکاری میکردند .. همه پلشتای خوب نتونستن به مبارزای اصیل تبدیل شن ولی خوب باقی موندن ! و هرگز به استاد دی اری کی خیانت نکردند .. خوناشامای پلشتی که الان به اکادمی میان و اموزش مبینن در واقع نوادگان همون پلشتای خوبن ! و شکارچیانی که هروز بیشتر میشن نودگان پلشتای بد .. مونجول ها هرگز وجود نداشتند تا زمانی که وی به چندتا از پلشتای بد جادوی سیاه رو یاد داد .. هر خوناشام پلشت بدی که جادوی سیاه رو یاد میگرفت به شکارچی تبدیل میشد ! این شکارچیا با پلشتای بدی که جادوی سیاه رو یاد نگرفته بودند ازدواج میکردند و مونجول ها رو به وجود می اوردند .. مونجول ها حال بهم زن ترین خوناشامای تاریخن ! بی رحم و سرد .. بهترین قاتل های وی مونجول ها هستند .. زمانی که وی کارای شیطانیش رو شروع کرد .. ما هنوز با گرگینه ها در حال جنگ بودیم ! بعد از یه مدت وی گرگینه ها رو از بین برد و تعداد کمی از اونا رو تبعید کرد و قلمرو گرگینه ها یعنی جنگل های سیاه و قلعه عقرب رو به دست اورد .. بعد از گرگینه ها نوبت ما بود .. وی میخواست همه رو نابود کنه ! ولی پلشتای خوب و مبارزا با هم متحد شدن و وی رو برای چند بار شکست دادند .. ولی وی هیچوقت نابود نشد .. بعد از اولین موفقیتی که ما خوناشامای مبارز و پلشتای خوب تو جنگ با وی به دست اورده بودیم صابر منو از زندگیش بیرون کرد و گفت میخواد با غزل تشکیل خانواده بده .. تحقبر شدم ! خورد شدم .. اما خیلی اروم از زندگیش بیرون رفتم !.. بعد از مرگ استاد دی اری کی صابر به عنوان رهبر اکادمی یا همون پناهگاه انتخاب شد .. غرور و تکبر جلوی چشماش رو گرفت ! و دیگه هیچوقت با من حرفی نزد ... ___ از زبان استاد صابر : نیمه شب بود و سکوت همه جا رو فرا گرفته بود .. من استاد ایمان و استاد رزی رو به اتاق کارم دعوت کرده بودم تا گزارش یه سری از کارها رو ازشون بگیرم و بررسی کنم .. استاد ایمان و استاد رزی مشغول بحث بودند .. -نوشیدنی میل میکنید؟ با این سوال هر دو استاد بحث متوقف کردند .. استاد ایمان لبخندی زد : البته ممنون میشم استاد صابر.. استاد رزی با همون حالت خشک و بی روح همیشگی گفت : نه استاد ! الکل مصرف نمیکنم.. برای خودم و استاد ایمان دو جام نوشیدنی تهیه کردم و به سمت استادان رفتم.. -بحث به کجا رسید؟ استاد رزی گفت : گروه بندیه دانشجوها بعد از تعطیلات انجام میشه ! میخوام روی همشون خوب کار کنم ! اونا یه مشت بی عرضن .. هنوز هفته اوله .. فکر میکنن اومدن تا اینجا رو به فساد خونه تبدیل کنن ! استاد ایمان تایید کرد : یه داشنجو داریم به اسم امیر .. خلاف های متعدی رو انجام داده .. چه تنبیهاتی برای این دسته از افراد در نظر میگیرید؟ مثل همیشه اخراج؟ استاد رزی با خشم گفت : معلومه که اخراجن .. اصیل زاده های احمق .. اصلا شایسته این اسم نیستند .. جام خون چطور تونسته این چندتا کودن رو انتخاب کنه ! حتما یه اشتباهی شده .. لبخندی زدم : زود تصمیم نگیرید .. اخراج در واقع یه نوع ترس برای دانشجوهاست .. تنبیه های بدتری رو میتونیم براشون در نظر بگیریم ! استاد رزی گفت : ولی .. -ولی نداره ! .. میخوام برای متخلفین سخترین تنبیه ها رو در نظر بگیرید .. فهمیدین؟ استاد رزی و استاد ایمان اطاعت کردند .. یکم از نوشیدنی نوشیدم و گفتم : گزارش بعدی چیه !؟ استاد رزی از روی میز چند برگه برداشت و گفت : این گزارش مربوط به یه دانشجو هست .. اهورا ! با تعجب گفتم : اهورا؟ پسر ماری و کیروش؟ -بله ! طبق اخرین گزارشات و بررسی بچه ها .. اهورا مثه دوتا دانش اموزسالای قبل یعنی کیمیا(دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. kimia-s ) و سارا(دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ✘sArA✘ ) روی دستش علامت وی داره ! ایمان گفت : جالبه .. این دیگه چجور بازی ایه !تو سیصد سال متوالی سه دانش اموز عجیب داشتیم ! میتونه یکی از دسیسه های وی باشه استاد صابر؟ سرم رو تکون دادم و به سمت پنجره رفتم: از وی هیچ کاری بعید نیست .. ایمان ادامه داد : اهورا.. کیمیا و سارا مثله همه خوناشامان استاد ..هیچ مورد مشکوکی نیست .. رزی گفت : نمیتونیم اینقدر قاطعانه حرف بزنیم ! باید رفتار اهورا رو زیر نظر بگیریم .. کیمیا(دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. kimia-s ) و سارا(دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ✘sArA✘ ) بعد از فارق التحصیلی دیگه هیچوقت به اکادمی برنگشتن ! حتی خانوادشون ازشون خبری ندارن ! این مشکوک نیست استاد ایمان؟ استاد ایمان گفت : درسته منم شنیده بودم که کیمیا و سارا به طور ناگهانی و بعد از شب فارق التحصیلی ناپدید شدن ! ولی همیشه فکر میکردم در حد شایعه بین دانشجو هاست .. استاد رزی با عصبانیت گفت : شایعه؟ خانواددش و انتظامات اکادمی سالهاست که دارن دنبال این دو دانشجو میگردن ! هیچ اثری ازشون نیست .. من مطمئنم به اتفاقی افتاده .. به طرف استادن برگشتم و گفتم : این قضیه رو به طور جدی پیگیری کنید و مراقب پسر ماری و کیروش باشید نمیخوام .. در همین لحظه استاد رزی اسمم رو فریاد زد و با سرعت به سمتم اومد و من رو کنار کشید .. استاد ایمان پناه گرفت .. در یک ان شیشه پنجره با ضربه ای شکسته شد .. خورده شیشه ها همه جا ریخته شده بود .. هر سه جا خورده بودیم .. استاد رزی نفس نفس میزد .. من با تعجب به شیشه های شکسته شده نگاه میکردم ! استاد ایمان با ترس به سنگی که بین شیشه ها بود و کاغذی با نخ و ریسمان بهش وصل شده بود اشاره کرد .. -او .. او.. اون .. جارو .. با اضطراب و اروم .. نزدیک شیشه ها شدم و سنگ رو برداشتم .. کاغذ رو باز کردم . تنها یک جمله که با خون نوشته شده بود به چشم میخورد : ما برگشتیم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! RE: آکادمـی ومپــایــرز | vampires Academy(قسمت چهارم بخش2) - Δ.н.ο.υ.я.Δ - 24-08-2015 قسمت پنجم(فصل 1) قسمت پنج وشش رو با هم گذاشتم تا یه تشکری کنم از استقبال خوبتون .. و هم چند روی برای قسمت جدید فکر کنم .. امیدوارم خوشتون بیاد (این قسمت صرفا جهات معرفی شخصیتای منفیه و برای همین کوتاست .. به دل نگیرید .. تو قسمتای اینده داستان شکارچیان بلندتر میشه ) از زبان شخص سوم: در جاییی دورخیلی دور تر از اکادمی جنگلهای سیاه سرتاسر تپه رو فرا گرفته بود .. قلعه عقرب درست وسط این جنگل قرار داشت و وی کسی بود در این مکان حکمرانی میکرد .. وی خوناشامای پلید و مونجول رو به بردگی میکشید .. همه از این مرد وحشتناک و قدرتنمد میترسیدند مردی که همیشه دستمالی ب صورت میبست! غزل و مروا دخترای وی بودند .. دخترای زیبا و فربنده و در عین حال پلید و بدذات! غزل: چند روزی هست که اکادمی باز شده .. بازم دارن اون موشای ترسو رو اموزش میدن! مروا: سرنوشت همشون مثل همه .. دود میشن و میرن هواااا .. سپس خنده ای شیطانی کردند :| اتاق وی تاریک بود ... هیچ گرمایی حس نمیشد .. عرفان تقی ب در زد و وارد اتاق شد .. وی بروی صندلی چوبی وسط اتاق نشسته بود عالیجناب!اجازه هست؟ وی دستش رو ب نشونه تایید اجازه در هوا تکون داد -یکی از مبارزای اکادمی رو پیدا کردیم سرورم ... میون ما جاسوسی میکرد! وی از جا بلند شد و به سمت درب خروجی حرکت کرد .. -عالیجناب؟من .. وی زیر لب و خشن گفت : نشونم بده - ولم کنید .. شیاطین بدذات .. مشنگا! سربازای وی دختر ظریف و مبارز رو ب درخت بسته بودند و در حال ازار اذیت دختر با نقره بودند!!! عرفان فریاد زد: عالیجناب وی بزرگ وارد میشوند همگی تعظیم کنید .. تک تک شکارچیا تعظیم کردند وی ب دختر نزدیک شد .. صورتش رو در دست گرفت و چند سیلی محکم ب دختر زد .. دختر که دیگه ناتوان شده بود ب صورت وی تف انداخت!!! وی ب شدت عصبی شد .. والد ایز ایت نو مارس بدروس والد ایز ایت نومارس بدروس با گفتن این کلمات روح دختر شروع ب ناله کرد بقیه شکارچیا گوشاشون رو گرفتن و هرکس ب طرفی پناه برد.. روح دختر صداهای وحشتناک ایجاد میکرد ... رگ های دست دختر بزرگ و سفت تر شدند .. جیغ میکشید و کمک میخواست .. ولی در اخر جادوی سیاه کار خودشو کرد .. دختر منفجر شد .. وی با لبخند به چشمایی که از حدقه در اومده بودند خیره شد .. عرفان خیلی ترسیده بود با صدای لرزون گفت: چه امری دارید سرورم .. وی غرید : اینجا رو تمیز کن .. عرفان فریاد زد: شنید که ارباب چی گفت سریع اینجا رو تمیز کنید !!!! --- از زبان فرهاد : از خواب بیدار شدم .. یه ابی به صورتم زدم و به چهره خودم تو اینه نگاه کردم .. چ مرد جذابی.. به سمت اتاق ملی رفتم .. هروز صبح باید بهش سر میزدم و مقداری از خونم رو به عنوان خوراک بهش میدادم.. ملی اروم و مریض توی تخت خوابیده بود .. مثل همیشه .. با دیدن من لبخندی زد.. محو لبخندش شدم -به چی نگاه میکنی؟ -هیچی .. چشم غره رفت..با بی حالی از روی تخت بلند شد و به سمت بالکن قلعه حرکت کرد... درای بالکن رو باز کرد و به جنگل سیاه نگاه کرد .. نفس عمیق کشید .. کنارش رفتم! -برو یه چیزی بپوش سردت میشه! -هوای پاییز سرد نیست! چند دیقه ای گذشت .. ملی گفت : یکی دو هفته ای هست که اکادمی باز شده درسته؟ -البته .. ولی همه چیز رو به راهه .. اونا نمیتونن هیچ کاری کنن .. ما افرادمون بیشتره! برده های وفادار .. خوناشامایی که هرکاری بگیم انجام میدن .. -مهره اصلی دست اوناست! -درسته .. اهورا هنوز دست اوناست و یه دانشجو ساده لوح و احمقه .. لبخندی زد : وقتی اهورا رو به چنگ بیاریم همه چیز رو به راه میشه مگه نه ؟منظورم اینه .. دیگه نیازی نیست از خون شکارچیا استفاده کنم تا بتونم زنده بمونم.. -البته .. ارباب کارش رو بلده .. همه ما از این مخمصه نجات پیدا میکنیم و تو یه شکارچی میشی .. ملی لبخندی زد : یادت رفته من یه اصیل زادم؟ اصیل زاده ها نمیتونن شکارچی بشن .. من گفتم :یادم نرفته .. ارباب قول داد بعد از اینکه اهورا رو به چنگ اوردیم تو رو به یه شکارچی تبدیل کنه .. فرقی نداره اصیل باشی یا پلشت .. ملی با قدردانی به من نگاه کرد .. تو همین لحظه در بالکن باز شد .. مروا داخل شد و در حالی ک چاقویی تیز میکرد گفت:دختر مریض و پسر نگهبان .. حالمو بهم میزنین .. سپس خندید ملی مشتی ب بازوی مروا زد و گفت :یاد بگیر در بزنی !! مروا با بی تفاوتی گفت:اصلا برام مهم نیست .... مروا کمی به من نزدیک شد.. ملی تعجب کرده بود !!! منم متعجب ب مروا نگاه میکردم .. لبش رو ب گوشم نزدیک کرد و گفت : ارباب کارت داره احمق ..بهتره عصبیش نکنی .. سپس چشمکی ب من زد و با خنده موذیانه از ما دور شد .. ملی با تعجب گفت: اون.. چاقوی تیزی رو از کمرم در اوردم و دستم رو بریدم .. ملی جلوی من زانو زد .. مقداری از خونم رو تو دهنش ریختم .. ملی جون گرفت و مقداری سرحال شد .. در حال ک داشتم از اتاق خارج میشدم گفتم: لباساتو بپوش .. ارباب منو احظار کرده و سپس از اتاق خارج شدم __ از زبان سوم شخص : فرهاد از اتاق خارج شد و ب سمت اتاق ارباب بزرگ و حاکم ظالم وی رفت .. وی طبق معمول بروی صندلی ای ک جلوی پنجره اتاقش قرار داشت نشسته بود و خفاشش رو نوازش میکرد .. اسم خفاشش بلک بت بود :| صندلی وی پشت به همه بود و صورت وی هیچوقت پیدا نمیشد ! عرفان هم در اتاق حضور داشت .. با ورود فرهاد عرفان تعظیمی کرد و هردو منتظر فرمان وی شدند .. وی غرید : فرهاد ... فرهاد به وی نزدیک شد و جلوی پای او زانو زد .. وی ناخون های بلندش رو به روی گوش و چشم فرهاد کشید.. -چه امری دارید سرورم !؟ -شنبه شب به اکادمی میری .. اکسیر امادست .. با گفتن این حرف فرهاد و عرفان لبخندی زدند .. -چشم سرورم .. وی دوباره غرید : بانو رو همون جای همیشگی ملاقات میکنی .. اگه پیدات کردن .. فرهاد ادامه صحبت وی رو قطع کرد : با نفرین مرگ خودم رو از بین میبرم .. -خوبه ! فرهاد از جا بلند شد .. تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد .. با خودش خندید : بالاخره اون اکسیر لعنتی رو به دست اوردیم ! حالا فقط دو مورد مونده ! چشم گرگینه و جام خون اکادمی .. همینجوری که داشت با خودش فکر میکرد به غزل برخورد .. غزل موذیانه خندید و گفت : تو فکری شکارچی!! فرهاد تعظیمی کرد : درسته .. -امیدوارم خبرای خوبی باشه .. خنیدیم : بالاخره موفق میشیم بانو ... غزل زبونش رو برون اورد و دور دهانش رو لیسید و گفت : اوممم .. چندین ساله که منتظر این لحظم .. میخوام اون مزه خون اون خوناشامای جیگرو زیر زبونم حس کنم .. فرهاد و غزل شیطانی خندیدند .. قسمت ششم (فصل 1 ) از زبان سوم شخص : جمعه شب بود و همه پسرا و دخترای سال اولی خودشون رو برای رفتن به مهمونی حاضر میکردند! جمع دخترا : -وای نه این لباسم خیلی زشته ! حس میکنم منو چاق نشون میده |: این مرضیه بود که داشت هیکل خودش رو توی اینه برانداز میکرد ! شادی نگاهی به مرضیه انداخت و گفت : نه مری .. تو خیلی حساسی! این لباس واقعا قشنگه .. مرضیه دستی تو موهاش کشید و گفت : نه نه شادی من اینو نمیخوام! پاری و بیتا در حال سوهان کشیدن بودند .. پاری : مرضیه این بیست و سومین لباسیه که داری امتحان میکنی فکر کنم میخوای کل لباسای فروشگاه رو بپوشی:| مرضیه جیغ کشید و گفت : بیست و سه؟ چه کممممممم... وای ایسان زود باش اون دامنا رو بده به من .. ایسان دامنای گل گلی رو به مرضیه داد .. بیتا پووفی کشید : گل گلی؟ اه یاد لباسای استاد نفس افتادم ! فاجعن ! مثه خوناشامای دهاتی میشی مرضیه ! مهتاب پیراهن قرمز رنگی رو به مرضیه داد : این رو امتحان کن مرضی .. بهت میاد.. مرضی لباس رو گرفت و سریع به پرو مشغول شد .. شادی مشغول دیدن تتوهای اژدها وخفاش و مارها شده بود .. -بچه ها نظرتون راجبع یه تتو خفاش چیه؟ ایسان موهای بلندش رو کنار زد و پشت گردنش رو نشون داد : مثل این؟ دخترا به وجد اومدند .. مهتاب با تعجب گفت : تا حالا بهم تتو خفاشتو نشون نداده بودی.. اه عالیه .. بیتا شونه ای بالا انداخت : خیلی معمولیه .. از این بهترشم دیدم ! مادرم عاشق خفاشا بود.. سپس به پیشونیش اشاره کرد و گفت : حتی رو اینجا هم یه تتو خفاش داشت ! دخترا خندیدند .. نگین گفت : چه مهمونی ای بشه .. تا طلوع افتاب میتونیم برقصیم ! پارمیدا خندید : اره.. حتما باس رقاص خوبی باشی نگین .. همش راجبع مهمونی حرف میزنی!! -جایی که من بزرگ شدم همیشه مهمونیای زیادی برگزار می شد .. اونا یه بار یه دلقک رو به صلیب کشیدند و بادکنکا رو با خون گرگینه ها پر کردند ! شادی گفت : همیشه فکر میکردم گرگینه ها تو افسانه هان .. فکر کنم خیلی کم باشن نه؟ اه من خیلی از گرگینه ها میترسم .. نگین موذیانه گفت : به نظر من که هنوز وجود دارن حتی ممکنه الان نزدیکمون باشن .. شادی اهی کشید : محض رضا استاد صابر.. منو میترسونی !!!! دخترا خندیدند .. مرضیه از پرو بیرون اومد : دارا دارام !!!! مرضیه جذاب و زیبا وارد میشووووودددددد ... مهتاب : وای مرضیه خیلی بهت میاد .. بیتا بی تفاوت گفت : اه شکل گوجه شدی .. با اون موهای طلایی و پوست سفید .. حالا هم میخوای یه لباس قرمز بپوشی؟ دخترا با اخم بهش نگاه کردند ! -خب چیه؟ راس میگم .. با هم گفتند : بیتااااااااااااااااا .. بیتا دستاش رو به نشونه تسلیم بالا اورد : باشه باشه .. مرضیه خیلی خوشگل شدی.. اره درسته.. اصلا هم شکل گوجه نیستی! در اتاق پرو باز شد .. دخترا به ایسان نگاه کردند .. -این چطوره بچه ها؟ دخترا جیغ کشیدند .. ایسان یه پیراهن مشکی دخترونه پوشیده بود که قوس کمرش رو به خوبی نشون میداد.. و پشت لباس با تور کار شده بود .. شادی : وای ایسان درست مثل یه بانوی وحشتناک شدی !!!!! نگین : اوووف بابا جذاب .. مرضیه : خیلی بهت میاد عزیزم.. بیتا شونه ای بالا انداخت : خب میدونی .. دخترا با اخم و دس به کمر به بیتا نگاه کردند ! بیتا چشم غره ای رفت : باشه اصلا حرف نمیزنم... دخترا خندیدند... همان شب جمع پسرا : پسرا مشغول بسکتبال بودند و عین خیالشون نبود ک فردا شب مهمونیه :| موندم این دخترا خودشون رو واس کی خشگل میکردند -عمرا بتونی از دست من بگیری جوجه خوناشام.. -ببین مهرزاد واس من کری نخون .. دست قبل من برنده شدم داداش .. -بهت اوانس دادم مشتی .. هیچ کس تو بسکتبال حریف من نمیشه ! مهرزاد و احسان طبق معمول با هم کل کل میکردند و مشغول بازی بودند .. امیر و اهورا کنار زمین بسکتبال نشسته بودند و حرف میزدند .. -خب گفتی تو کار بیزینسی امیر؟ امیر با غرور گفت : اره .. بیزینس اونم چه بیزینسی .. همه رنگ همه جور .. درشت و ریز .. سفید و سیاه .. باس خودت انتخاب کنی .. اهورا با تعجب گفت : خیلی دوس دارم بدونم بیزینست چیه .. میتونی یه توضیح کوتاهی بدی؟ امیر ایفونش رو از جیبش دراورد و گفت : اره بیا برو تو سایت #%*)(*&%#^)*&% :| -نه من نمیخوام این سایتا رو ببینم ! میخوام بیزینست رو ببینم داداش .. امیر پس گردنی ای به اهورا زد : خب مشنگ بیزینسم همینه دیگه ! اهورا با تعجب گفتم : تو یه سایت *^%#&%#&^ داری؟:| -زکی .. دوساعت دارم برات حرف میزنم تازه میپرسی ؟! اهورا گفت : دمت خونی .. ولی چطوری؟ -چطوری نداره که .. چارتا از بچه محلامون رو جمع کردم و عکساشون رو تو سایت گذاشتم.. کلی هم طرفداردار پیدا کرد!.. میدونی نصف درامدم از همین راهه پسر .. تازه قراره با امیرعلی شریک شم .. امیر علی جلو اومد و گفت : دارین راجبع چی حرف میزنید؟ امیر بلند شد و دستش رو دور گردن امیرعلی انداخت : داشتم برا اهورا از بیزینسمون حرف میزدم .. میدونی ما جهانی میشیم امیرعلی ! مطمنم یه روزی تمام خوناشامای شرق هم ما رو میشناسن .. حتی شکارچیام از سایتمون خوشون میاد :| امیرعلی خنید: -هر وری بری باتم داشم .. امیر مشتی به شونه امیرعلی زد: مشتی هستی .. _ ندا ناراحت و غمگین تو اتاقش نشسته بود .. همونجوری که پدرش دستور داد اتاقش رو به بالاترین نقطه اکادمی جایی که هیچکس رفت و امد نمیکرد انتقال داده بودند .. از تو حیاط صدای بچه ها رو می شنید که برای جشن حاضر میشدند .. روی زمین نشست و خودش رو جمع کرد .. تق تق تق .. -کیه؟ -منم پارمیدا .. میشه بیام تو؟ ندا خودش رو جمع و جور کرد .. -البته بیا تو.. پارمیدا داخل شد و با دیدن ندا جا خورد : -وای اینجا رو ببین .. مثه خوناشامی افسرده و بدبخت شدی! ندا از جاش بلند شد .. به سمت پنجره اتاقش رفت : مگه نیستم؟ پارمیدا نزدیک ندا شد و گفت : هعی .. اشکال نداره.. درست میشه! پدرت سختگیره ولی صلاحتو میخواد ندا ! ندا نفس عمیقی کشید : نمیخوام راجبعش حرف بزنم .. امیدوارم بهتون خوش بگذره!! -تمام شب رو؟ ندا عصبی شد : اره پاری تمام شب رو توی این اتاق لعنتی میمونم .. سپس پارمیدا رو به سمت در خروجی راهنمایی کرد و ادامه داد: نه از نوشیدنی خبریه نه رقص نه لباسای جذاب .. من قراره همینجا باشم .. تنها و بی کس .. مثل همیشه .. پارمیدا رو از اتاق بیرون کرد و در رو قفل کرد .. پارمیدا زبونش بند اومده بود.. با ناراحتی از اونجا دور شد ! ___ شنبه شب : از زبان سوم شخص : کلاب خفاش یه کلاب نه چندان بزرگ بود .. دو بار خوب برای صرف نوشیدنی داشت و یه استیج بزرگ برای رقص.. رقص نور همه جا دیده میشد .. امیر : نه جون من اون دختره رو نگا .. به درد سایتمون میخوره امیرعلی!!!! امیرعلی خندید : بهش نمیاد مال این حرفا باشه ! امیر یکم از نوشیدنی توی لیوان نوشید و گفت : کافیه بهش بگیم ما مشغول بیزینسیم اونوقت همچی حل میشه.. شادی جلو اومد و گفت : اه تمام شب رو میخواید اینجا وایسید و راجبع دخترا چرت و پرت بگید؟ یکم قرش بدید ! امیرعلی: خب راسش یکم کمرم سفت شده زیادم با این اهنگا حال نمیکنم .. امیر حرف امیر علیو تایید کرد : اره منم همینطور ..هعی روزگار .. ببین این همه مشغله باعث شده دیگه تو مهمونیم بهم خوش نگذره ... من یه زمانی رقاص ترین خوناشام محله بودم! شادی نوشیدنی امیر رو از دسش گرفت و نوشید : بیخیال فقط همین یه امشبه خوش بگذرون! سپس از پسرا دور شد ! امیرعلی با تعجب به امیر نگاه کرد : به نظر توام مسته؟ -شک نکن .. __ -مهتاب من خجالت میکشم .. مهتاب مشتی به روی شونه ایسان زد : چرا دیوونه .. خیلی خشگل شدی .. -نمیدونمممممم!!! مهتاب دست ایسان و گرفت و گفت : بیا بریم تو ایسان.. مثل یه خوناشام 118 سالع رفتار کن... مهتاب و ایسان به داخل کلاب وارد شدند.. ایسان با دیدن پسرا و دخترایی که بی پروا کنار هم میرقصیدند کمی اروم شد .. مهتاب یه نوشیدنی از دست یه پسر کش رفت تا ته نوشید و دوباره به پسر برگردوند .. پسر متعجب به مهتاب نگاه کرد و مهتاب چشمکی زد :| ایسان و مهتاب به سمت استیج رقص رفتند .. ایسان شروع به رقصیدن کرد ! مهتاب مثل دیوونه ها بالا و پایین میپرید و ایسان میخندید -وای تو دیوونه ای مهتاببببب. -نمیشنوم چی میگی ایسان!!!!!!!! ایسان با صدای بلند گفت: تو دیووونه اییییییییییییی !!! مهتاب خندید و به رقص مشغول شدند.. چند دیقه گذشت .. ایسان اهورا رو دید که با دختری مشغول رقص بود .. زیر گوش مهتاب گفت : اونجا رو .. مهتاب خندید: وای مثل اینکه شاهزاده رویاهات یه ملکه جدید پیدا کرده .. ایسان خندید : غلط کرده .. از مهتاب جدا شد و به سمت اهورا رفت .. -عزیزم میتونم یه لحظه دوست پسرتو قرض بگیرم؟ دختر با چشم غره کنار رفت و اهورا گفت : واووو چه سورپرایزی .. ایسان دستش رو به دور گردن اهورا انداخت : دوس دخترت که ناراحت نمیشه نه؟ اهورا دستش رو به دور کمر ایسان حلقه کرد : دوست دخترم نیست ! ایسان خندید: خوشا به سعادتم .. اهنگ اوج گرفت و اهورا و ایسان هم با ریتم اهنگ به رقص پرداختند... __ امید و امیر و امیر علی کنار هم نشسته بودند و مشغول دیدن ایسان و اهورا بودند .. امید خندید : مثه اینکه تو گلوی یکی گیر کرده .. امیر با تعجب گفت : از کجا فهمیدی؟ -خب خیلی ضایعست .. نگاها همچی رو معلوم میکنه .. -جدی؟ یعنی شادی هم فهمیده؟ امید گفت: نمیدونم شاید فهمیده باشه بستگی داره مثه من تیزباشه یا نه .. امیر مشتی به مبلی که روی اون نشسته بود زد و گفت : نمیخواستم الان بفهمه .. امید با تعجب گفت : چرا مگه چیه؟ به شادی ربطی داره؟ -معلومه که ربط داره احساسات اونم درگیر میشه .. تازه من هنوز نفهمیدم اصلا میخواد تو بیزنیس باشه یا نه!! امیرعلی انگار که یه پارچ یخ بدون خون ریخته باشن روش گفت : اوه .. دیگه عمرا بخواد بیاد تو بیزینس امیر .. باس به فکر یه نفر دیگه باشیم .. امید با تعجب بلند شد و گف: من منظورم ایسان و اهورا بود که جیک تو جیک مشغول رقصن .. امیر و امیر علی با هم گفتند : ایسان و اهورا کین؟:| امید با کف دست به پیشونی خودش ضربه زد : هیچی .. به کارتون برسید .. بعدا میبینمتون ! امید از پسرا دور شد .. امیر با تعجب گفت : اهورا و ایسان؟ نکنه منظورش یه کیس جدید برا کار بود؟ امیرعلی با تاسف سرش رو تکون داد: امیرما دوتا احمقیم ! ایسان و اهورا ..! نمیشناسیشون؟ امیر گفت : واسا داره یه چیزایی یادم میاد .. اهان اهان ..بزار بگم .. امیرعلی با هیجان گفت : اره خودشه خودشه بگو امیر گفت : فهمیدم!!!!!..واسا... دوتا از کارمندامون تو سایتن! امیرعلی تایید کرد : ایول داری داداش زدی تو خال .. بزن قدش :| امیر دستش رو بالا برد و یکم از نوشیدنی نوشید :ما نابغه ایم داداش .. امیرعلی متفکرانه گفت شک نکن .. ___ مرضیه به گوشه و کنار کلاب نگاهی انداخت .. همه مشغول بودن .. از خوردن نوشیدنی خسته شده بود .. ناگهان چشمش به فرید افتاد که روی مبلی کنار امیر و امیرعلی نشسته بود .. به سمت پسرا رفت -هی مشنگا چرا تنهایید؟ کلی دختر خشگل تو این کلاب هست .. پاشید و برا خودتون استین بالا بزنید .. امیر گفت : ما مشغول بررسی یه پروژه ایم مرضیه .. مگه نه داداشم؟ امیرعلی گفت : دقیقا .. این پروژه .. در همین لحظه زبونش بند اومد و به نقطه ای خیره شد .. امیر و مرضیه رد نگاه امیرعلیو گرفتند .. -سلام بچه ها .. شما بیکارید؟ امیر با بیخیالی گفت : نه .. میدونی.. ناگهان امیرعلی از جاش بلند شد و گفت : معلومه که بیکاریم بیتای عزیز! من تک و تنها این گوشه نشسته بودم و منتظر شما بودم .. سپس تعظیمی کرد و گفت: افتخار رقص میدی مادمازل؟ بیتا با عشوه گفت : حتما .. امیر هاج و واج به امیرعلی نگاه کرد : عه عه عه .. مرتیکه&%$#^*^$%&* :| داد زد : بزمچه پروژه چی شد؟ امیرعلی دستش رو به نشونه ساکت بالا برد و با بیتا از اونا دور شد :| مرضیه موذیانه خندید و گفت : امیر بیچاره .. میتونم برات یکیو جور کنمااا! امیر با غرور گفت : من با یه انگشت و فقط در عرض دو دیقه برای خودم یه خوناشام جیگر پیدا میکنم!!حالا نگاه کن.. سپس از جا بلند شد و به سمت دخترا رفت :| مرضیه زیرلب گفت: اخی طفلکی! فرید هنوز هم روی مبل نشسته بود و مشغول کار با موبایلش بود.. حتی یه لحظه هم سرش رو بلند نکرد .. مرضیه گفت: فرید .. اینقدر خسته کننده نباش .. ایتجا یه پارتیه .. بلند شو برقص!! فرید گفت: بله .. خب راسش من رقص بلد نیستم... مرضیه با تعجب گفت : جدی؟؟؟؟ بلند شو .. من بهت یاد میدم .. فرید : البته خودمم مایل .. مرضیه دست فرید رو کشید و به وسط استیج رقص برد.. با اهنگ جدیدی که پخش شد شروع به رقصیدن کرد و گفت : خب حالا بیا دستت رو دور کمرم حلقه کن فرید خودش رو کنار کشید و با تعجب گفت: واقعا باید اینکارو بکنم؟ -خب این جزوی از رقصه! -بی شرمانست! مرضیه پوووفی کشید و گفت : این فقط یه رقصه فرید .. باشه .. ببین هرکاری من انجام میدم انجام بده .. -باشه .. -خب حالا... مرضیه و فرید شروع به رقصیدن کردند! مرضیه با تعحب به فرید نگاه میکرد ! رقصش خیلی خنده دار بود .. -اه خوب میذقصم مرضیه؟ مرضیهمن و من کنان گفت : اره اره .. خوبه ! لبخند زورکی ای زد ! امید که نزدیک مرضیه و فرید بود موبایلش رو از تو جیبش دراورد و از رقص فرید یه فیلم کوتاه گرفت! موذیانه خندید و با خودش گفت : این فیلم تو فیسبوک بالای 1000 تا لایک میخوره!!!!! __ مهرزاد با چندتا از بچه ها مشغول کل کل بود .. مهرزاد معتقد بود که میتونه یه بطری کامل الکل و خون بنوشه بدون اینکه مست بشه .. بچه ها یه مسابقه گذاشته بودند و هرکس یه بطری نوشیدنی میگرفت و با شروع داور سر میکشید و کسی که کم میاورد باس یه فیلم مضحک و بد از خودش میگرفت و توی یوتیوب به اشتراک میگذاشت:| مهتاب خندید و گفت : خب پس تو معتقدی میتونی منو شکست بدی اصیل زاده بچه ننه؟ مهرزاد پوزخندی زد : شک نکن .. بهت چهارتا اوانس میدم! مهتاب قهقه زد : چهارتا؟نچایی یه وقت!!! مهرزاد خندید: فقط بلدی کری بخونی پلشت؟چرا نمیای امتحان کنیم؟ سپس پیشخدمت رو صدا زد و گفت : دوتا بطری نوشیدنی .. لبخندی موذیانه زد .. مهتاب کله شق تر از این حرفا بود با لبخند مصنوعی جوابش رو داد.. بالاخره مهرزاد و مهتاب بطریا رو به دست گرفتند .. -با شمارش من .. 1..2.. مهتاب علامت ^$^&^&* رو به داور نشون داد و گفت : 3.. مهرزاد و مهتاب شروع به خوردن نوشیدنی کردند و اهنگ همزمان با اونا شدت گرفت .. __ نگین با چشم دنبال احسان میگشت .. و به خودش فحش میداد! -اه خدا این بهرتین فرصته نباید از دستش بدم .. احسان رو پیدا کرد که داشت از درب پشتی کلاب خارج میشد.. به دنبال احسان رفت ! احسان به دیوار تکیه داده و یه نخ سیگار روشن کرده بود!با دیدن نگین جا خورد! -مزاحم شدم؟ -نمیدونم... من فقط داشتم ی جورایی خلوت میکردم .. میشه گفت مزاحم شدی .. نگین با تعجب به احسان نگاه کرد و توی دلش گفت : پسره لوس و بی نزاکت! اما لبخندی زد گفت : به منم یه نخ سیگار بده .. -من فقط همین یکیو دارم! نگین سیگار رو از دست احسان گرفت و پوکی محکم زد و توی دستاش له کرد ! -خب حالا همینم نداری! احسان شونه ای بالا انداخت و یه سیگار دیگه از جیب کتش بیرون اورد و روشن کرد.. نگین با تعجب گفت : تو که گفتی .. -اره اره میدونم .. ولی من خوشم نمیاد سیگارامو با کسی تقسیم کنم! نگین پوزخندی زد و گفت : خسیس! احسان با اخم گفت: این خساست نیست!صرفه جوییه! نگین: حالا هرچی.. میشه لطفا یه نخ سیگار به من بدی عالیجناب؟؟؟ احسان پووفی کشید و یه نخ سیگار به نگین داد!.. چند دقیقه گذشت .. نگین بحث رو باز کرد: خب چرا از کلاب اومدی بیرون؟میترسیدی سیگاراتو بخورن اقای خسیس؟ احسان با ارامش گفت : نه .. اونجا یه دختر بود.. -خب؟؟؟ احسان پوکی به سیگار زد و ادامه داد: اون مثه تو داشت سعی میکرد مخمو بزنه .. منم حوصله حرفاشو نداشتم!! نگین با تعجب گفت: من.. من .. من نمیخوام مختو بزنم.. اوه چه خودشیفته ! احسان نفس عمیق کشید : واضحه.. برای همین رنگ مورد علاقه منو پوشیدی و اسپری راسو به خودت زدی .. چون میدونستی من خوشم میاد .. چرا اعتراف نمیکنی نگین .. تو ازم خوشت میاد!!!! نگین زبونش بند اومده بود :اصلا .. اصلا .. اصلا هم .. اصلا هم بخاطر تو نیست .. مگه دیونم بخاطر یه همچین خوناشام .. خوناشامه.. احسان گفت: خوناشامه؟ نگین هول شد: خوناشامه احمق و مشنگی خودم رو درست کنم!!! احسان شونه ای بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت : فعلا که اینکارو کردی .. تازه اینقدرم هول و دست پاچلفتی هستی که نمیتونی نگاهتو توی جمع کنترل کنی! توی کلاب مدام داشتی به من نگاه میکردی .. حتی وقتی با دخترا حرف میزدم نیشاتو دیدم .. عصبی شده بودی و میخواستی گلوی دخترای دورمو بدری نه؟ نگین عصبی بود .. با خشم به احسان نگاه کرد: احسان دوباره حالت بی تفاوتی به خودش گرفت: اون نیشای مزخرفتو جمع کن .. تو نمیتونی یه خوناشام رو بدری خب؟ پس بهتره به اعصابت مسلط باشی .. حالا هم برگرد به کلاب و با هم جنسای خودت خوش بگذرون ! نگین با عصبانیت از احسان دور شد و توی دلش پسر بدبخت و مظلوم رو با فحش های جدیدی اشنا کرد!! __ پارمیدا و علی گرم صحبت بودند در همین لحظه امید به اونا نزدیک شد :| -هعی بچه ها بیاید ببینید چه سوژه نابی گیر اوردم .. تا حالا یه خوناشام رقاص رو دیدید؟ پارمیدا گفت: چی؟ امید موبایلش رو از جیبش دراورد و رقص مضحک فرید رو به اونا نشون داد .. علی و پارمیدا متعجب به فیلم نگاه میکردند و میخندیدند ! علی : وای خدا این رو ببین .. فرید چه قری میده :| پارمیدا گفت: وای .. اه .. این خیلی خنده داره ! بزارش رو فیس بوک.. علی: نه شاید فرید ناراحت بشه .. پارمیدا گفت: میدونی چیه علی؟ یه قاعده ای تو این دنیای وحشتناک هست اونم اینه که ما نبلس تنها بخندیم خب؟ باید با همدیگه بخندیم! علی گفت: درسته باید با هم بخندیم .. همونجوری که گفتی! این برای فرید خنده دار نیست پاری .. پارمیدا چشم غره ای رفت گفت : باشه تو راست میگی بیخیال .. حالا امید اون فیلم رو بده به من تا اول برا فرید بفرستم تا خودش بخنده بعد بزارمش رو فیس بوک! علی دیگه ناامید شده بود : پارییییییییی.... فرید نباس این فیلمو ببینه .. همینطور بقیه .. این فیلم باید حذف بشه .. اون موبایلو بده به من امید!!!! امید موبایل رو از علی دور کرد و گفت : عمرا! این رو میتونم برا ننه بزرگم که افسردست بفرستم مطمنم با این فیلم دوباره حالش خوب میشه! علی گفت : خیلی خب .. خودتون خواستید .. دندونای نیشش رو نمایان کرد و گفت : یا اون موبایل لعنتی رو به من بده یا همین الان؟ پاری و علی گفتند: همین الان؟ علی اروم شد و گفت : همین الان .. فیلم رو برا خودم میفرستم تا بزارم رو یوتیوب!!!! امید فیلم رو برا علی فرستاد و هر سه تا مشغول به پخش فیلم شدند :| ___ -تو یه روانی هستی .. -حالا این یکی رو گوش کن .. به خوناشامی که دندون نداره چی میگن؟ ایسان کمی فکر کرد و گفت : اوممم.. خوناشام بی دندون ! اهورا خندید : درسته .. اه تو خیلی باهوشی ایسان! ایسان و اهورا کنار هم و نزدیک بار نشسته بودند و جک های بی مزه خوناشامی تعریف می کردند .. -خب من میتونم ایمیلیت رو داشته باشم ایسان؟ ایسان سرش رو تکون داد : اوم البته .. یادداشت کن.. Blood دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. aysan@sayhoo.com -خب خیلی ممنون .. بازم نوشیدنی میخوری؟ ایسان گفت : نه .. راستش خیلی زیاده روی کردم .. مثل اینکه خون کانگورو رو خورده باشم .. واقعا سنگینم.. -این که چیزی نبود .. ایسان از جاش بلند شد و گفت : من اصولا نوشیدنی نمیخورم اهورا .. -میخوای یکم برقصیم ..؟ ایسان در حالی که سرش گیج میرفتم و تعادل نداشت گفت : نه میخوام مهتاب رو پیدا کنم.. ساعت سه شده .. وقتشه برگردیم به اکادمی .. من قرص افتاب رو با خودم نیاوردم میترسم دیر بشه.. -باشه .. ایسان چند قدم جلو رفت و در همین لحظه لیزخورد .. اهورا ایسان رو گرفت : خوبی؟مطمنی کمک نمیخوای؟ ایسان دست اهورا رو پس کشید و با حالتی خمار گفت : اره اره میتونم .. از زبان اهورا : وقتی دستش رو پس کشید دوباره دستش رو گرفتم.. گیج به من نگاه میکرد .. صدای اهنگ تو مخم میپیچید نمیدونم چیشد که .. جای انگشتای ایسان رو روی صورتم حس کردم !!!! هول شدم : ایسان .. من .. من .. ایسان با همون حالت گیجی لباش رو پاک کرد و زیر لب غرید : تو یه عوضی هستی .. سپس از دیدم ناپدید شد ! از زبان مهرزاد : مهتاب بازی رو باخته بود.. گیج و منگ بود .. روی یکی از مبلها نشسته بود و هزیون میگفت .. -به ساعت نگاه کردم ! ساعت سه شده .. وقت رفتنه .. به بقیه اعلام کردم و همه بچه ها برای رفتن اماده شده بودند .. اگه با سرعت حرکت میکردیم تا یه ساعت دیگه به اکادمی میرسیدیم .. ایسان رو دیدم : وای مهتاب تو با خودت چیکار کردی!!!!!!! مهتاب میخندید: هیچی .. هیچی .. من فقط ..اه ..من فقط خواستم روی این بچه ننه رو کم کنم.. پوزخندی زدم : چقدرم ک کم کردی .. ایسان مهتاب رو بلند کرد و دست مهتاب رو به دور گردن خودش انداخت و غرید : از دوست من فاصله بگیر مشنگ .. پوفی کشیدم : دوستت خواست کله شق بازی دربیاره منم بش یاد دام اینجا کی رییسه حالا هم از جلوی چشمم دورش کن .. نمیخوام ببینمش! چشمای ایسان ازعصابنیت قرمز شد .. مهتاب رو به دوش کشید و خیلی سریع از کلاب خارج شد .. __ همان شب در اکادمی : از زبان فرهاد : طبق دستور ارباب قرار بود تا بانو رو در اکادمی ملاقات کنم .. یه شنل بلند پوشیده بودم و نقابی به صورت داشتم .. تا کسی منو شناسایی نکنه.. قبل از طلوع افتاب باید به قلعه برمیگشتم.. شکارچیا زیر نور افتا میسوزوند و این تنها مشکلی بود که جادوی سیاه یا هیج داویی نمیتونست اونو حل کنه! همه چیز اماده بود .. از دیوار پشتی حیاط اکادمی بالا رفتم .. خودم رو از دید نگهبانا پنهان کردم.. قرار بود تا بانو رو در اخرین طبقه از ساختمون بزرگ اکادمی ملاقات کنم.. از جادوی سیاه استفاده کردم.. میش دی ایف نو کال با .. میش دی ایف نو کال با .. با خوندن این ورد همرنگ دیوار قلعه شدم و از اون بالا رفتم .. به اخرین اتاق در بالاترین قسمت اکادمی رسیدم .. اتاقی با چراغ خاموش که مطمن بودم کسی در اونجا رفت و اماد نمیکنه ..اتاقی که همیشه برای ورود ب اکادمی ازش استفاده میکردم.. .پنجره اتاق رو به ارومی باز کردم و به داخل رفتم.. اتاق به طرز عجیبی با لباس های دخترونه و اسکلت و صندق دکور شده بود انگار که کسی در اونجا زندگی میکرد...ولی... ولی این اتاق که همیشه خالی بود!!!! اتاق رو بررسی کردم ..اتاق تاریک بود و کسی در اونجا نبود ولی ناگهان صدایی شنیدم..یک قدم به عقب برگشتم -تو کی هستی؟ سرجام خشک شدم !!!!!!!!!! RE: آکادمـی ومپــایــرز | vampires Academy(قسمت هفتم) - Δ.н.ο.υ.я.Δ - 26-08-2015 قسمت هفتم (فصل 1 ) کارکترای این قسمت : دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ×...Icy Girl...× دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ✘ Aυтυмη Pяιηcєѕѕ ✘ (استاد غزل) دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ~вєѕт gιяℓ~ دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. exanimate دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ایسان دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. مهتاب دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. شادی دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. پارمیدا دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. نگین دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. بیتا دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. امید دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. امیر دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. امیرعلی دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. احسان دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. اهورا دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. فرید دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. مهرزاد دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. مرضیه یکشنبه شب در اکادمی : از زبان استاد الی : وقتی اومدم به کلاس فضا واقعا دیدنی و جالب بود ! همه دانشجوا روی میزاشون ولو شده بودن و چرت میزدن .. ناخونای بلندم رو اروم روی تخته کشیدم! دانشجوها گوشاشون رو گرفتن ! -اه استاد تمومش کنید .. -استاد بسه .. با مشت بروی تخته کوبیدم و با عصبانیت گفتم : پس همتون بلند شید تنبلا یکم خودشون رو جمع کردن ولی هنوز همشون مست خواب بودند .. توی کلاس قدم زدم و به بالای سر شادی اومدم که با ارامش خوابیده بود ! محکم روی میزش زدم جوری که نزدیک بود از ترس دود بشه ! خودش رو جمع کرد و سرپا ایستاد : ببخشید استاد با عصبیانیت به دانشجوها نگاه کردم و گفتم : میشه بگید تمام دیروز صبح رو کجا بودید؟ امیر در حالی که خمیازه میکشید گفت : خب .. هااا .. خب .. هاا .. ما ب .. هااا .. مهمونی رفته بودیم! پارمیدا در حالی مست خواب بود با سرش حرف امیر رو تایید کرد و گفت : درسته ..ما دیشب به یه مهمونی رفته بودیم و وقتی هم که به اکادمی برگشتیم بیخیال جشن نشدیم و خب میدونید استاد .. احسان ادامه داد : ما هیچی نخوندیم و الان فقط میخوایم بخوابیم!!! لبخندی زدم : میخواید بخوابید؟(: همه دانشجوها با هم گفتند : اره ! با عصبانیت گفتم : شما مشنگا کفر منو در اوردید !!! بعد کلاس از در خارج نمیشید .. مجبورتون میکنم با زبونتون کف کلاسو لیس بزنید!!!!! پارمیدا با تعجب گفت : استاد !!!! صدای همه بچه ها در اومده بود .. داد هولناکی کشیدم که باعث شد همه اروم بشن .. به سمت کتابم رفتم تا درس جدید رو شروع کنم ناگهان در کلاس ب صدا در اومد و استاد رزی به همراه استاد فاطی وارد کلاس شدند .. استاد فاطی تعظیمی کرد : مزاحم درستون شدم استاد؟ با لبخند مصنوعی گفتم : خب نه ! من تازه داشتم درسمو شروع میکردم .. استاد رزی با بی تفاوتی گفت : چند دیقه بیشتر طول نمیکشه .. سپس رو به دانشجوها گفت .. ما امروز اومدیم اینجا تا شما رو گروه بندی کنیم !4 گروه داریم تو هر گروه سه الی چهارنفر عضو هستند .. سپس اسم گروها رو به ترتیب خوند .. اژدرها : ایسان .. شادی و احسان ! شادی و ایسان بهم خندیدند ((: احسان چشم غره ای رفت .. مارها :اهورا .. پارمیدا .. مهرزاد و.. استاد رزی ریز خندید و موذیانه گفت مهتاب ! مهتاب و مهرزاد با تعجب گفتند: چییییییییی؟؟؟؟؟؟؟ مهتاب با عصبانیت گفت : چرا همیشه من باید با این بچه ننه بیوفتم .. مهرزاد پوزخندی زد : من اعتراض دارم ! این دختره حتما نقشه داره .. اهورا با ارامش گفت : این فقط یه گروه بندیه زیاد به دل نگیرید .. پارمیدا حرف اهورا رو تایید کرد مهرزاد برای مهتاب زبونش رو دراورد |: مهتاب خواست جوابش رو بده که استاد رزی دوباره جدی شد و گفت : ادامه ندید ! این فقط یه گروه بندیه ! خب به ادامه گروه بندیا میرسیم ! عقاب ها : نگین.. بیتا .. امیرعلی .. پوفی کشید و گفت : امیر !!! امیر و امیرعلی با خوشحالی از جا پریدند : حالا بروووو حالا بیا .. حالا برووو حالا بیا .. استاد رزی با خشونت گفت : بشینید ببینم مثل اینکه تنتون میخاره احمقا .. امیر گفت : ببخشید استاد یه لحظه ذوق زده شدم .. سپس نشستند .. امیرعلی به بیتا چشمکی زد ((: استاد رزی چشم غره ای رفت و گفت خب اخرین گروه .. گروه ببرهاست :فرید .. مرضیه .. امید و ندا ! فرید با بی تفاوتی گفت : ببرها؟. مرضیه با نیش باز داشت به فرید نگاه میکرد ! فرید خمیازه ای کشید و مشغول کار خودش شد |: مرضیه دمغ شد .. استاد فاطی گفت : شما تو این گروه ها به مبارزه های مختلفی میپردازید ! و به گروه برتر همیشه پاداشی داده میشه ! خب مسابقه فردا .. مسابقه تیراندازیه ! ازتون میخوام راس ساعت هفت شب در زیرزمین اکادمی حاضر باشید .. امید گفت : حالا جایزش چی هست؟ استاد رزی گفت : بهتره مخفی بمونه .. سپس ادامه داد : برای هر گروه یه سرپرست تعیین کردیم .. سرپرست گروه اژدر استاد ایمانه ! سرپرست گروه ببرها استاد الی .. لبخندی زدم و گفتم : من نمیتونم پروه مارها رو داشته باشم استاد؟ استاد رزی جواب داد : این دست من نیست استاد .. برنامه استاد صابره .. سرم رو تکون دادم .. سرپرست گروه مارها خودمم .. مهتاب زیر لب گفت : خدا به دور ..استاد رزی اخمی کرد ولی چیزی نگفت ! سرپرست گروه عقاب ها استاد امیره ! خب تموم شد .. موفق باشید .. سپس دو استاد به من تعظیم کردند و از کلاس خارج شدند .. لبخندی زدم : خب کجا بودیم؟(: امید خندید : خیلی خوب شد که من .. مرضیه و فرید با ندا با هم افتادیم ! مرضیه هم تایید کرد و گفت : ندا تو هیجان زده نیستی؟ کسی جوابی نداد !!! احسان گفت : کجای کارید .. ندا تو کلاس نیست.. پارمیدا با نگرانی گفت : راستی ندا کجاست؟ همه با تعجب بهم نگاه کردند .. من گفتم : ندا هم اتاقیه کدومتونه؟ نگین گفت : قبلا هم اتاقیه من بود .. استاد صابر از ما جداش کرد ! امیر با بیخیالی گفت : حتما خواب مونده ! .. پارمیدا جواب داد : چرا باید خواب بمونه ... اون حتی به مهمونی دیشبم نیومد ! مهتاب : چرا بهش زنگ نمیزنید؟ من گفتم : به استاد صابر خبر میدم ... نترسید .. این اکادمی امن تر از اونیه که بخواد خطری ندا رو تهدید کنه.. بچه ها نگران شده بودند .. چه اتفاقی افتاده بود؟ ___ بعد کلاس : از زبان سوم شخص : استاد الی از کلاس خارج شد ولی به استاد صابر اطلاعی نداد .. بچه ها نگران بودند.. پاری با عصبانیت به شادی گفت : حالا که ندا گم شده ما باید برای پروو بازی احسان تو کلاس بمونیم ! احسان جواب داد : هی هی هی .. مراقب حرف زدنت باش ! به من ربطی نداره که دوست کوچولوت گم شده و مجبوریم تو این کلاس لعنتی بمونیم ! پاری از روی میز بلند و به سمت احسان رفت و گفت : خب اگه حاضر جوابی تو نبود ما الان مجبور نبودیم اینجا بشینیم و کف کلاسو با زبون لیس بزنیم .. احسان اخم کرد : اگه جلف بازیه تو نبود ندا با ما به مهمونی میومد و لازم نبود اتاقش رو عوض کنه ! پارمیدا با عصبانیت به سمت احسان حمله ور شد و با مشت با سینه او ضربه زد : ساکت شو ساکت شو .. تو احمقی !!!!! بقیه دانشجوها به سمت پارمیدا و احسان اومدند تا پارمیدا رو جدا کنند ! احسان خندید : مشتات هیچ تاثیری رو من ندارن نخودی ! بهتره اینکارو تموم کنی سپس دستای پارمیدا رو گرفت و از خودش جدا کرد ! پارمیدا رو هول داد .. شادی پارمیدا رو گرفت .. ایسان جلو اومد و گفت : چته ؟ هار شدی؟زورت به یه دختر میرسه؟ مهرزاد طرف احسان رو گرفت و پوزخند زد : دختر پروو باس ادب شع .. مهتاب با عصبانیت گفت : به تو چه اخه خودت رو قاطی همه چی میکنی ! برو به دختربازیت برس ! مهرزاد چشم غره رفت و گفت : تو حالمو بهم میزنی مهتاب ! واقعا چندشی .. ایسان فریاد زد : به دوست من نگو چندش ! اهورا به طرف ایسان اومد و گفت : ایسان اروم باش .. ایسان با خشم به اهورا نگاه کرد .. اهورا کنار کشید .. امید خندید : اینا رو نمیشه اروم کرد ! دخترای وحشی .. نگین گفت : بهتره ساکت شی ! خب ؟ امیر جلو اومد و بین دخترا که یک گروه شده بودند و پسرا ک تو گروه دیگه قرار داشتند ایستاد : خب خب خب .. تمومش کنید .. همتون ! الانم برید سرجاهاتون بشینید .. بعدا هم میتونید بهم بپرید ..الان باید به ندا فکر کنیم .. پارمیدا با ناراحتی گفت : ندای بیچاره من .. مطمن نیستم استاد الی به استاد صابر بگه ! احسان خندید : نگران نباش مثل تو خودخواه نیست .. امیر با عصبانیت گفت: احسان اگه دهنت رو نبندی خودم میام و میبندمش ! حالام برو یه جا بشین ! بیتا دستش رو به روی شونه پارمیدا گذاشت و گفت : چرا فکر میکنی به استاد صابر نمیگه؟ پارمیدا فت : نمیدونم .. نمیتونم فکر کنم .. سپس اروم شد و گوشه ای نشست .. کم کم همه بچه ها اروم شدند و هرکس به کار خودش مشغول شد .. اهورا به ایسان خیره شد .. ایسان حتی یه لحظه به اهورا نگاه نکرد .. خیلی عصبی بود .. اهورا با ناراحتی به دفتر تاریخی که روی میزش قرار داشت نگاه کرد .. یه برگه سفید ! فکری به ذهنش رسید .. مشغول کار شد .. امیر در حال که اینستاش رو چک میکرد به امیرعلی گفت : باید این شادیو بلاک کنم اصلا لایک نمیکنه|: امیرعلی گفت : من که از همه جا بلاکش کردم .. اصلا دست به لایکش خوب نیست ! پارمیدا با نگرانی به ایسان گفت :من خیلی میترسم .. ندا توی اتاق تنها بود .. ایسان حرفش رو تایید کرد .. ناگهان برگه ای به شکل موشک روی میز ایسان افتاد .. پارمیدا و ایسان با تعجب بهم نگاه کردند .. پارمیدا به سمت اهورا اشاره کرد و خندید .. ایسان نگاهی به اهورا انداخت و برگه رو باز کرد .. محتوای برگه این بود : میشه من رو برای اون بوسه مزخرف ببخشی؟ ایسان لبخندی زد .. با مداد چیزی زیر برگه نوشت و برای اهورا به صورت موشک فرستاد .. با پارمیدا زیرزیرکی خندیدند .. اهورا برگه رو باز کرد .. محتوای برگه این بود : اه شاید اگه بعد از کلاس نقاشی ببینمت بتونم بببخشمت ! اهورا به ساعت نگاه کرد .. ساعت نه بود .. ایسان به دست عدد دوازده رو نشون داد و خندید .. اهورا لبخندی زد .. __ از زبان فرید : بالاخره کف کلاسو لیس زدیم و استاد الی بیخیال ما شد .. داشتم تو سالن اکادمی راه میرفتم .. هرکسی که منو میدید میزد زیر خنده ! خیلی تعجب کرده بودم ... هیچوقت ادمی نبودم که توی دید باشم و حالا همه به منم اشاره میکردند و میخندیدند .. با بی تفاوتی به سمت کمد کتابام که توی سالن اکادمی بود رفتم .. پسر چاقی که کنارم بود گفت : یکی از اون موج مکزیکاتو به من یاد میدی و سپس خنده کنان از من دور شد ! دوتا دختر مور و خوشگل جلوی من بودند با دیدنم چشمکی زدند... هول شدم : بلا به دور .. صدای دینگ دینگ گوشیم در اومد .. باز کردم .. باور نمیشد !!!!!!!!!! فیلم رقص من و مرضیه توی فیسبوک بود که حدود دویست هزارتا لایک خورده بود و هشت هزارتا کامنت داشت ! فرستندشو نگاه کردم ! امید لعنتی .. گوشی مزخرف رو توی جیبم گذاشتم و به سمت حیاط اکادمی حرکت کردم .. هیچوقت اینقدر عصبی نشده بودم .. درست حدس زده بودم .. امید و احسان به همراه مهرزاد توی حیاط بودند و دخترای زیادی دورشون رو گرفته بودند .. با دیدن من خندیدند ! امید گفت : فرید فیلم رقصتو دیدی؟ با عصبانیت گفتم: تو نباید فیلم منو پخش میکردی امید .. تو اژدهای خشمگین رو بیدار کردی .. تاوان اینکاراتو میدی !!!!!!!!! همه دانجشوها دورمون رو گرفتند .. مثل اینکه تو یه میدون جنگ بودیم .. و من و امید گلادیاتورای داستان بودیم .. با ژست کاراته جلو اومدم .. امید بی تفاوت به من نگاه میکرد .. خندیدم : چیه ترسیدی؟ باید بهت بگم من استاد کاراته هستم ! من ده سال کیوکوشین کار میکردم .. صدای بچه ها اوج گرفت .. داشتند ما رو به دعوا تشویق میکردند .. مرضیه فریاد زد : دخلشو بیار فرید .. خیلی جو زده شده بودم .. امید همچنان بی تفاوت بود .. هول شدم : امید اماده باش تو قراره زیر دست فرید املت بش .. امید دستاش رو توی جیب کتش کرد و گفت : خب منتظرم ! چند دقیقه بعد : همچنان ژست کاراته رو گرفته بودم .. صدای تشویق کم شده بود .. -امشب از دندونات برای خودم خلال درست میکنم یک ساعت بعد : -به من میگن فرید قالپاق دو ساعت بعد : -الان خیلی ازم ترسیدی نه؟ چند ساعت بعد: -اره میدونم خیلی ترسناکم.. مرضیه از پشت سر داد زد : فرید خب یکم جلو برو .. چند ساعته فقط ژست گرفتی پسر برو بزنش !!!!! دورمون تقریبا خلوت شده بود .. من اروم به سمت امید رفت.. با یه مشت به امید حمله ور شدم .. امید مشت من رو توی هوا خنثی کرد و دماغم رو گرفت و زیر لب گفت : بیب بیب .. به روی زمین افتادم .. از درد به خودم پیچیدم .. امید و اکیپش با بی تفاوتی از من دور شدند .. مرضیه بالای سرم اومد و با تعجب گفت : خوبی؟ سرفه ای کردم: نه .. خوب نیستم .. اون .. اون به من حمله کرد مرضیه ! من دارم میمیرم .. مرضیه با لبخند بهم نگاه کرد و کنار نشست : نه تو نمیمیری .. اون فقط با دماغت بیب بیب کرد .. با تعجب گفتم : عه جدی؟ پس چرا من حس کردم بدنم خیلی درد میکنه؟ سپس از روی زمین بلند شدم و کنار مرضیه نشستم .. مرضیه خندید : چون تو خلی .. کلم رو خاروندم .. مرضیه با ناراحتی گفت : تقصیر من بود نه؟ -چی تقصیر تو بود؟ -این اتفاقا .. منظورم رقص و فیلمته .. یکم فکر کردم : مهم نیست .. این اتفاقا زیاد تو مدرسه برام افتاده .. مرضیه با تعجب گفت : چجوری؟ -خب جریان به وقتی برمیگرده من خیلی بچه بودم ! دوستام یه سطل شکلات روی سرم ریختن و ازم عکس گرفتن و به بقیه نشون دادن .. -اییییییییییییی.. شکلات؟ - اره ! واقعا چندش بود .. -تو باهاشون چیکار کردی؟ -هیچوقت اهل تلافی نبودم .. مرضیه سرش رو تکون داد .. سپس از روی زمین بلند شد : خب دیگه عین دوتا مشنگ وسط حیاط نشستیم .. برو یه چیزی بخور .. بعدا میبینمت .. مرضیه ازم دور شد .. منم کم کم رفتم ___ همان شب : از زبان شخص سوم : استا الی با خشم تو اتاق راه میرفت .. عصبی بود .. استاد غزل وارد اتاق شد .. استاد الی تعظیمی کرد .. غزل با عصبانیت گفت : شماها با ندا چه غلطی کردید؟ استاد الی اروم گفت : براتون توضیح میدم استاد ! غزل غرید : چی رو میخوای توضیح بدی احمق؟ .. ندا گم شده ! همه دانشجوها اینو فهمیدن .. اگه خبر گم شدن ندا به صابر برسه .. همه نقشه هامون توی خطر میوفته ! این جزوه برنامه نبود ! استاد الی تایید کرد : ایشون توی اخرین اتاق از اکادمی قرار داشتند و فرهاد از همونجا به دیدار من میومد و .. غزل فریاد زد : نمیخوام بشنوم ! فقط بگو الان دخترم کجاست؟ -پیش فرهاده سرورم .. جاش امنه .. - وی رو خبردار کردی؟ -بله سرورم .. غزل با ناراحتی به روی یکی از صندلی های اتاق نشست .. استاد الی گفت : نگران نباشید .. همچی تحت کنترله .. فرهاد به من خبر داد که ندا رو به یه جای امن برده .. به زودی حافظش رو پاک میکنن و ندا رو به اکادمی برمیگردونن.. -امیدوارم .. اکسیر کجاست؟ به دست فرهاد رسوندی؟ استاد الی با ناراحتی گفت : نه سرورم .. -بهتره دقت کنی .. دیگه نمیتونیم نفس رو به تنهایی گیر بیاریم تا از موی سرش به عنوان اکسیر استفاده کنیم ! همین الان هم به اندازه کافی مشکوک شده ! -به چی؟ غزل از جا بلند شد و به سمت پنجره رفت : به ما .. کافیه نقشه های ما رو بفهمه الی ! اونوقت ما برای همیشه از بین میریم .. -نگران نباشید سرورم .. -به وی بگو تا بازم داروی مرگ اور رو برام بفرسته .. تموم شده ! میدونی که نباید بین استفاده از این دارو وقفه بیوفته .. چند روزیه که صابر مصرف نمیکنه .. حالش خوب شده .. میخوام هرچه سریعتر شر صابر رو از سرم کم کنم ! استاد الی تایید کرد .. RE: آکادمـی ومپــایــرز | vampires Academy(قسمت هفتم) - Mason - 29-08-2015 سلام .. این قسمت رو من ننوشتم و فقط ویرایستاری اون به عهده من بود . و اینکه چرا من این پست رو گذاشتم دلیل خاصی نداره . ممنون از اهورا .. کارکترای این قسمت : استاد ها : دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ×...Icy Girl...× دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. exanimate دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ~вєѕт gιяℓ~ دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ~ُُBön َBáŠŦ~ دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. SMoOoOoOoK دانشجویان : دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. پارمیدا دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. نگین دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. شادی دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. مرضیه دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ایسان دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. مهتاب دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. بیتا __ دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. امید دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. امیر دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. امیرعلی دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. احسان دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. فرید دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. مهرزاد قسمت هشتم (فصل 1 ) +18 از زبان استاد رزی : تو جنگل سیاه مشغول شکار بودم . هوا تاریک بود و بارون نم نم میبارید . بین بوته ها کمین کرده بودم . نبض قلب اهویی رو از سه کیلومتریم حس میکردم ! به سرعت خودم رو به اهو رسوندم . بارون شدت گرفت . اهو با چشمای براق و عسلی رنگ من خیره شد .. ترس توی نگاش موج میزد . دندونای نیشم رو حس کردم که هر لحظه دارن بزرگتر و تیزتر میشن .. اهو سرجاش خشک شده بود .. در یک ان به سمت حیوون رفتم و گلوی اهو رو دریدم ! خونش روی صورتم پاشید . خون مشکی رنگ و غلیظ بود وهیچ شباهتی به خونایی که همیشه میخوردم نداشت . صدای شخصی رو از پشت سرم حس کردم . از روی اهو بلند شدم و کمی از اون فاصله گرفتم . به عقب نگاه کردم .. کسی نبود . زمزمه ای رو توی گوشم حس کردم : تو طعمه بعدی منی .. نمیتونی غسر در بری ! سرم رو توی دستام فشردم .. صداها مدام توی گوشم تکرار میشد ! به جایگاه اهو نگاه کردم .. فردی رو دیدم که شنلی سیاه پوشیده بود و به روی زمین نشسته بود . اما .. پس اهو کجا رفت؟ صورت فرد زیر شنل پنهان شده بود . نزدیکش رفتم . یک قدم .. دو قدم .. زیر لب اسمم رو صدا زد : رزی .. با تعجب و بریده بریده گفتم : تو .. تو .. ناگهان دست چم رو گرفت و محکم فشار داد .. صورتش رو بالا اورد و با لبخندی موذیانه به من خیره شد .. فریاد میکشیدم و کمک میخواستم .. دستم رو محکم تر فشار میداد .. از سرجاش بلند شد و شیطانی خندید .. گوشام رو گرفتم .. چشمام سیاهی رفت و .. -استاد رزی .. استاد رزی ! با صدای استاد صابر از خواب پریدم . گیج و منگ به اطرافم نگاه کردم . استاد صابر با نگرانی گفت : حالتون خوبه ؟ مثل اینکه یه کابوس وحشتناک داشت شما رو ازار میداد ! سرم رو گرفتم : نه .. من فقط یه کم خسته بودم . استاد صابر لبخندی زد : کار زیاد همیشه یه خوناشام رو خسته میکنه . بهتره به تابوت برگردید . صندلی جای مناسبی برای یه خواب کافی نیست ! به اطرافم نگاه کردم . توی اتاق کارم بودم . حتما وقتی داشتم پرونده ها رو بررسی میکردم خوابم برده بود ! از جا پاشدم و از استاد صابر خداحافظی کردم . چه کابوس عجیب و مخوفی ! دختری نبودم که با این خوابها و حرفا بترسم .. اما ، این کابوس واقعا برام عجیب بود ! شاید نیاز به تعبیر داشت .. و تنها کسی که میتونست تعبیر کنه استاد نفس بود ! ______ از زبان سوم شخص : روز مسابقه تیراندازی فرا رسید . بچه ها درست ساعت 7 شب در زیرزمین حاضر شده بودند . هرکدوم توی گروه خودشون بودند . زیرزمین اکادمی فضای بزرگی برای فعالیت هایی چون تیراندازی با کمان و سلاح های گرم بود . محلی که دانشجوها در اون قرار داشتند جایگاه شیشه ای بود . که چهار قسمت داشت . هر قسمت برای یکی از اعضای گروه ها ساخته شده بود . موانعی که قرار بود به اون تیراندازی کنند در فاصله ای نه چندان دور با حایگاه شیشه ای قرار داشت . همه دانشجوها هیجان زده بودند .. ندا همچنان گم شده بود و کسی ازش خبر نداشت .. پارمیدا (بهترین دوست ندا ) نگران و پریشان بود .. استاد همه گروه ها به جایگاه اومده بودند .. گروه شماره یک(اژدرها) به سرپرستی استاد ایمان.. گروه شماره دو (ببرها) به سرپرستی استاد الی .. پروه شماره سه (مارها) به سرپرستی استاد رزی .. گروه شماره چهار (عقاب ها ) به سرپرستی استاد امیر .. استاد فاطی قبل از شروع مسابقه شروع به حضور غیاب کرد .. وقتی به اسم ندا رسید همه سکوت کردند .. استاد رزی با عصبانیت گفت : ندا کجاست؟ نمیخواد توی کلاسها شرکت کنه .. الان چندین جلسه هست که تو هیچ کلاسی شرکت نکرده . این دیگه چیه ؟ لوس بازیه جدید شاه دخت ؟ استاد الی با ارامش گفت : ایشون مریض هستند استاد رزی . امکان حضور در هیچ کلاسیو ندارند .. پارمیدا با تعجب از میون جمع فریاد زد : اه تو داری دروغ میگی . ندا اصلا مریض نیست اون گم شده ! میونه دانشجوها هرج و مرج ایجاد شد . نگین فریاد زد : ندا دختر سرسختیه . حتی اگه مریضم باشه سر کلاسا حاضر میشه . ولی حتی توی حیاطم نمیاد . اون گم شده . امیرعلی گفت : حتی موبایلشم خاموشه . هرچی زنگ میزنم کسی جواب نمیده ! استاد رزی فریاد زد : ساکت .. عین بچه های نغ نغو هستید . کسی از شما نظر نخواست . بچه ها ساکت شدند . استاد رزی به استاد الی گفت : جریان چیه استاد؟ استاد الی لبخندی زدو با همون ارامش همیشگی گفت : ایشون مریض هستند و تا یه مدت طولانی نمیتونند سر کلاسا حاضر بشن . استاد ایمان گفت : این دیگه چجور مریضی ایه؟ استاد صابر در جریان هستند؟ استاد الی سری تکون داد و گفت : بله کاملا در جریان اند . این یه بیماریه جدیده . از اونجا که ندا دختر ضعیف و افسرده ایه خیلی زود بهش سرایت کرد . دکترای اکادمی تمام تلاششون برای بهبود ندا انجام میدند . و اون باید قرنطینه باشه . ابته اگه یه سری از فوضولای اکادمی اجازه بدند و سپس نگاهی به پارمیدا کرد . پارمیدا با خشم به استاد الی نگاه کرد و زیر لب گفت : گستاخ دروغگو .. حرف های استاد الی همه رو قانع کرده بود . به جز پارمیدا و نگین و شادی . دخترایی که به حرف های استاد الی اعتمادی نداشتند . در هر حال مسابقه شروع شد . نفرات اولی که باید به چهار قسمت میرفتند به ترتیب : ایسان از گروه اژدرها .. فرید از گروه ببرها .. مهرزاد از گروه مارها .. نگین از گروه عقاب ها .. مهرزاد دستی به موهاش کشید ک باعث شد دخترا براش غش و ضعف برن . دختری به مهتاب گفت : واقعا که خیلی جذابه مهتاب . خوشبحالت که باهاش تو یه گروهی ! مهرزاد چشم غره ای رفت و گفت : ترجیح میدادم با شامپانزه های نفهم و احمق تو یه گروه باشم ولی مهرزاد با من نباشه ! دختر نچ گفت و ادامه داد : وا ! خیلی بی ذوقیا . مهتاب با عصبانیت گفت : اصلا برام مهم نیست چی فکر میکنید و سپس دست به سینه ایستاد و از جایگاه شیشه ای به تیراندازها نگاه کرد . ایسان کلت رو برداشت . عینک مخصوص تیراندازی رو زد . و با لبخندی به جایگاه شماره 1 رفت . فرید در حالی که داشت اسلحه رو بررسی میکرد گفت : گلوله هاش که از نقره نیستن استاد الی؟ استاد الی لبخندی زد : نه .. این فقط یه مسابقه هست .. یه مسابقه فرمالیته ! ما هیچوقت توی مسابقه ها از نقره استفاده نمیکنیم ! خیلی خطرناکه . فرید تایید کرد و به سمت جایگاه شماره دو رفت . نگین و مهرزاد هم به ترتیب به جایگاه شماره سه و چهار رفتند . استاد فاطی اعلام کرد : بقیه اعضا گروه ها بهتره دور باشند . هر سرپرست باید گروه رو کنترل کنه . لطفا همکاری کنید . سپس رو به تیراندازا کرد و گفت : شما باید سه مرحله رو پشت سر بزارید . مرحله اول اسونه . مانع در فاصله نه چندان دور با شما قرار داره . میخوام تصور کنید که یک گرگینه بیگانه هست . مرحله دوم موانع حرکت میکنند و دورتر میشن شما باید به نقطه قرمزی که وسط مانع قراره داره تیراندازی کنید . مرحله اخر موانع در جهت افقی حرکت میکنند و شما باز هم باید قسمت قرمز رنگ رو نشونه بگیرید . در هر مرحله سر گلوله دارید . اگه گلوله هاتون رو بیخودی به هدر بدید ازتون امتیاز کسر میشه ! با شمارش من شروع کنید : 3...2..1 با گفتن 1 تیراندازها مشغول شدند .. مهرزاد تجربه تیراندازی داشت .. این مسابقه براش مثل اب خوردن بود ! همیشه با پدرش اینکار رو تمرین میکرد .. اما برای نگین و ایسان این مسابقه کمی مشکل شده بود .. فرید میتونست از پس خودش بربیاد اما ایسان اصلا روی موانع تمرکز نداشت در نتیجه هر سه تیر در مرحله اول به خطا رفت .. با شرمساری به استاد ایمان نگاه کرد .. استاد ایمان لبخندی زد و به او اشاره کرد تا مسابقه رو ادامه بده ! مرحله اول با برد مهرزاد به پایان رسید .. مرحله دوم و سوم هم مهرزاد تونست امتیاز بیشتری کسب کنه ! اعضای گروه مارها خوشحال شدند و جیغ کشیدند . مهرزاد به طرف اعضای گروه اومد و با دیدن قیافه عصبی و خشک مهتاب گفت : امیدوارم گند نزنی عزیزم .. مهتاب اسلحه رو از دست مهرزاد گرفت و با پرویی تمام گفت : من عزیز تو نیستم .. مهرزاد پوزخندی زد : هنوز یه فیلم بهم بدهکاری ! -شتر در خواب بیند پنبه دانه !! مهرزاد خندید .. شادی .. مرضیه و مهتاب و بیتا به سمت جایگاه ها رفتند .. امیرعلی به شونه امیر ضربه زد و گفت : دخترا هیچ استعدادی توی تیراندازی ندارند ! ایر خندید : البته اگه استاد رزی رو دختر به حساب نیاریم !! امیرعلی جواب داد : اون یه پا مرده برای خودش . اما شرط میبندم که هیچکدومشون امتیاز کاملو نمیگیرن ! - سر چی شرط میبندی؟ - اگه بردم باید توی لباس استاد رزی مورچه های قرمز بزاری .. - و اگه باختی؟ - یه هفته نوشیدنی مهمون من . چطوره؟ - حله ! سپس به تیراندازها خیره شدند . مهتاب و شادی به دقت تیراندازی میکردند . مرضیه یکم سره به هوا بود و بیتا حتی نمیتونست کلت رو به درستی توی دستاش بگیره ! |: بیشترین امتیاز توسط مهتاب و شادی کسب شد . امیر گفت : یه هفته نوشیدنی مجانی امیرعلی خندید: دست کم گرفته بودم ! استاد رزی کنار استاد فاطی ایستاده بود زیر لب به استاد فاطی گفت : این مسابقه کار احمقانه ای بود ! اینا چندتا بچه خونگین . حالمو بهم میزنن . استاد فاطی لبخندی زد : خب باید راه بیوفتن . شاید بهتر بود اول اموزششون میدادیم ! استاد رزی تایید کرد .. به این ترتیب تک تک بچه ها به جایگاه ها رفتند و تیراندازی کردند . البته بماند ک امیر و امیرعلی به صورت خیلی اتفاقی به سنسورای اتیش شلیک کردند و کل جایگاه خیس شد |: در پایان استادها و دانشجوها خیس و خالی از زیرزمین بیرون اومدند .. همه چپ چپ به امیر و امیرعلی نگاه میکردند .. و اونا نیششون باز بود ! استاد فاطی اعلام کرد : امتیازها شمرده میشه . اخر این هفته اسم گروه برتر روی بیلبوردهای اکادمی نوشته میشه و گروه برنده به دسته بلیط به شهربازی هاردبالد دریافت میکنه . همه بچه ها خوشحال شدند . مهتاب زیرلب گفت : خدا به دور . امیدوارم گروه ما برنده نشه . استاد رزی گفت : این مسابقه به ما ثابت کرد که شما یه مشت بچه سوسولید . از فردا تمرینای نظامی و رزمی به صورت جدی تر پیگیری میشه ! حرفم نباشه . خوناشاما همه با هم گفتن: استاد رزی . استاد رزی فریاد زد : همین که گفتم ! حق اعتراض ندارید . برگردید به اتاقاتون ! بچه ها پراکنده شدند . استاد امیر زیر لب گفت : واقعا که صدای وحشتناکی داره ! __ همان شب بعد از مسابقه تیراندازی: از زبان پارمیدا : من و نگین و شادی توی سالن غذاخوری نشسته بودیم . سالن برخلاف روزای دیگه کاملا خالی بود . غذا سوپ خون و جیگر بود . با بی میلی به غذا نگاه کردم . شادی گفت : هنوزم میگم که این قضیه مشکوکه . نگین تایید کرد : البته که مشکوکه . مطمئنم استاد الی داره از ما یه چیزی رو قایم میکنه . شادی موبایلش رو از تو کیفش دراورد و به نگین داد و گفت : نگاه کن . اخرین رمان آنلاین بودنش برای همون شب مهمونی بوده .. اونم ساعت 12 ! نگین در حالی که داشت صفحه رو چک میکرد گفت : درسته . حتی توی تامبلر یا اینستاگرام هیچ پستی نزاشته . پارمیدا پوفی کشید : هرچقدر بهش زنگ زدم خاموش بود . حتی ایمیلامم نمیرسه . شادی گفت : باید بریم ببینیمش ! اگه مریض باشه حتما توی اخرین اتاق اکادمیه . نگین گفت : این به فکر خودمونم رسیده بود باهوش ! ولی اون یه اتاق انفرادیه . هرکسی نمیتونه بره . به رمز نیاز داره ! پارمیدا : چه رمزی ؟ نگین شونه ای بالا انداخت و گفت : نمیدونم . ولی یادمه ندا همش راجبع اون اتاق مزخرف حرف میزد و میگفت که بدترین قسمتش اینه که اتاق رمز داره . شاید تاریخ تولدش باشه یه یه حرفد . اصلا چمیدونم . شادی با تعجب گفت: این بی رحمیه . پدرش اون رو زندانی کرده بود . الانم که نیست . استاد صابر واقعا بی رحم و سرده . پارمیدا کمی فکر کرد : شاید استاد صابر از هیچی خبر نداره . هممون خوب میدونیم که عاشق دخترشه . نگین گفت : ولی استاد الی قرار بود بهش خبر بده . شادی با تمسخر گفت : اون خودش مشکوکه . میخوای بگی حرفاشو باور میکنی؟ نگن : حق با شماست ولی اگه اینقدر مشکوکه چرا همه استادا بهش اعتماد دارن ؟ شاید ما داریم زیاده روی میکنیم بچه ها . پارمیدا از جا بلند شد و گفت : تنها چیزی که ازش مطمئنم اینه که اون یه زنه دروغگو هست . ندا مریض نشده دخترا ، گم شده . ما باید تتوی قضیه رو دربیاریم . امشب باید بریم به اتاق انفرادی ! نگین و شادی با تعجب گفتند : چی؟ اتاق انفرادی؟ -البته . ناگهان احسان و امید جلوی دخترا سبز شدند . احسان با خنده گفت : خب خب خب . اینجا چی داریم؟ چندتا دختر فوضول که میخوان برن اتاق انفرادی ! پارمیدا با تعجب گفت : تو داشتی گوش میکردی ؟! - البته ! نگین با عصبانیت گفت : به تو هیچ ربطی نداره . خودتو الکی قاطی نکن ! احسان گفت : ندا دوست ما هم هست . ما هم میخوایم تو اینکار شریک باشیم ! شادی: امکان نداره .. نه نه .. نمیشه .. ما دنبال دردسر نیستیم . امید گفت : پس من میرم به استاد صابر همه چیزو میگم . دخترا فریاد زدند : نه نه . پارمیدا پوفی کشید : خیلی خب . ببینید پسرا ما دنبال دردسر نیستیم . ما فقط میخوایم بدونیم چه بلایی سر ندا اومده .. باشه؟ پس وقتی به اتاق ندا رفتیم و یه سرنخی پیدا کردیم زود برمیگردیم و شما هم مسخره بازی درنمیارید . قبوله؟ احسان دست رو اورد جلو : قبوله . شادی گفت : دوساعت دیگه جلوی کتابخونه میبینمتون ! دخترا و پسرا از هم خداحافظی کردند . استاد الی که تمام این مدت پشت ستونی پنهان شده بود و به حرف اونا گوش میداد نمایان شد . شنلش رو مرتب کرد و پوزخندی زد : فوضولای احمق .. بهتره غزل خداحافظی رو بخونید . همون شب که بقیه بچه ها سر کلاس بودند . شادی و نگین و پارمیدا پسرا رو جلوی کتابخونه ملاقات کردند . احسان از قیافه دخترا خندش گرفته بود : نقاب زده بودند و شنلای سیاه پوشیده بودند . دانشجوها اروم اروم به اتاق انفرادی نزدیک شدند . اتاق انفرادی تو یه برج بلند قرار داشت .. و مرتفع ترین اتاق بود . خوناشاما وارد برج شدند . پله ها رو طی کردند به اتاق رسیدند . همونطور که حدس زده بودند اتاق رمز داشت . یه رمز دیجیتالی . شادی گفت: حالا چیکار کنیم . ما که نمیدونیم رمز چیه؟ پارمیدا پوفی کشید : رمز میتونه هرچیزی باشه . امید با غرور گفت : خب من یه هکرم و میدونید . دخترا با هیجان گفتند : امیــــــــــــــــــــــد . امید لبخندی زد : خب .. الان بازش میکنم ولی خرج داره . نگین با بی تفاوتی گفت : پس لازم نیست . پارمیدا و شادی هول شدند : نه نه .. پارمیدا گفت : لطفا باز کن خب؟ اونوقت هرچی بخوای بهت میدیم . ندا دوست منه . امید قبول کرد و حدودا یه ربع با صفحه دیچیتالی کار کرد .. دست اخر باز شد . دخترا از سر ذوق همو بغل کردند . امید و احسان دست مردونه ای دادند و هر چن نفر وارد اتاق شدند . یه اتاق تاریک که با صندوق و اسکلت چیده شده بود . در همین لحظه در ورودی به سرعت بسه شد .. دانشجوها ترسیدند . پارمیدا محکم به درکوبید و تقلا میکرد تا دررو باز کنه . احسان و شادی محکم به پنجره میکوبیدند . اما هیچکس صدای اون ها رو نمیشنید . بعد از چند دقیقه اروم شدند . شادی کلید برق رو زد .. لامپ جرقه ای زد و سوخت . دخترها هینی کشیدند . نگین با ترس گفت : همین رو کم داشتیم . امید گفت : کسی چراغ قوه همراهش داره؟ هیچکس جوابی نداد . اتاق دایره شکل بود و تاریک . پرده های پنجره پوسیده شده بودند و دمای اتاق به شدت پایین بود . شادی زیر لب گفت : حس میکنم دارم یخ میزنم . بقیه هم حرف شادی رو تایید کردند . احسان بریده بریده گفت : ای .. این .. این اتاق .. خیلی .. سرده . ناگهان کف اتاق از هم باز شد . هر کدوم از خوناشام ها ب گوشه ای پناه بردند . وسط اتاق یک دایره گود به وجود اومد .. یه دایره بزرگ . نگین با تعجب گفت : این دیگه چیه؟ هیچکس جوابی نداشت .. تو همین لحظه دو شاخه بلند از دایره سحر امز بیرون اومد .. همه ترسیده بودند . شاخه ها به سرعت به دانشجوها پیچیدند . اونا جیغ میزدند و کمک میخواستند . اما کسی در اون نزدیکی نبود . کم کم دست از تقلا کشیدند . دایره هر لحظه کوچک و کوچک تر شد و در اخر دانشجوها رو بلعید و به حالت اول برگشت . استاد الی وارد اتاق شد . لبخندی از روی رضایت زد و گفت : امیدوارم توی جنگل سیاه بهتون خوش بگذره کوچولو ها ! سپس از اتاق خارج شد . ________ همان شب از زبان استاد رزی : من و استاد نفس توی اتاق کارم نشسته بودیم . یکم راجبع برنامه هامون حرف زدیم و چای خون نوشیدیم . استاد نفس مثل همیشه سرحال نبود . -استاد چیزی شده؟ با حالت گیج جواب داد: نه .. اصلا .. فقط یکم سرم درد میکنه . - میتونم کمکتون کنم؟ لبخندی زد : نه خودم خوب میشم . فکر کنم شما بغیر از برنامه های درسی دانشجوها کار دیگه ایم با من داشتید ، درسته ؟ -بله درسته . - میتونم کمکتون کنم؟ - من یه کابوس دیدم . با تعجب گفت : یه کابوس؟ -بله ! -درباره چی؟ گیج بودم : خودمم نمیدونم . اما واقعا فکرم رو مشغول خودش کرده . من به شکار رفته بودم و یه اهو رو شکار کرده بودم که خون مشکی داشت . یه صداهایی ازارم میداد میگفت که قراره طعمه بعدیش باشم و میخواد من رو نابود کنه . یه مرد با شنل رو دیدم که دستم رو گرفت و میخواست با خودش ببره . تو خواب ناتوان بودم و کاری از دستم بر نمی اومد .. استاد نفس کمی جا خورد : بیا و جلوی من زانو بزن . اینکارو انجام دادم .. استاد نفس دسش رو بروی سرم گذاشت و چشماش رو بست . ناگهان کل اتاق تاریک شد و فقط شمع کوچیکی که روی میزم بود نور کمی به اتاق میداد . استاد نفس زمزمه کرد : انرژی خیلی زیاده . تکانی خورد . تعجب کردم . به ارومی چشماش رو بازکرد .. همه مردمک و سفیدیه چشمش مشکی شد .. کلمه هایی رو زمزمه کرد .. دندونا نیشش رو دیدم و بزرگتر و تیزتر میشن . زبونش به دوقسمت تقسیم شده بود و موهاش به شکل مار دراومده بود . کمی جاخوردم . دختر ترسویی نبودم ولی هیچوقت استاد نفس رو اینشکلی ندیده بودم . خواستم تا دستش رو از روی سرم جدا کنم . موهام رو محکم کشید و با صدایی بهم گفت : نمیتونی قسر در بری . شروع کردم به تقلا کردن و به سختی خودم رو از زیر دستای استاد نفس جدا کردم .. وقتی که ازش جدا شدم همه چی به حالت اول برگشت . چراغ ها روشن شد . استاد نفس در حالی که نفس نفس میزد به چشمای درشت و پیشونی خیس از عرقم نگاه کرد . از روی صندلی به روی زمین افتاد . سریع جلو رفتم و دستش رو گرفتم . استاد نفس با ترس و لرز گفت : تو در خطری . زبونم بند اومده بود .. فقط به چشمهای هراسون استاد نفس خیره شدم .. RE: آکادمـی ومپــایــرز | vampires Academy(قسمت هشتم) - Δ.н.ο.υ.я.Δ - 30-08-2015 کارکترای این قسمت : دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ×...Icy Girl...× (استاد الی ) دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ♪Rιнαηηα♪ (استاد ملیکا) دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ~ُُBön َBáŠŦ~ (استاد ایمان) دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. Ar.m (استاد ارمیتا) دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. فرید دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. مهرزاد دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. امیر دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. امیرعلی دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. مرضیه دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ایسان دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. مهتاب دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. بیتا دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ندا قسمت نه ( فصل 1 ) از زبان ندا : اروم و اهسته چشمام رو باز کردم .. چند بار پشت هم پلک زدم .. دنیا تار شده بود .. کمی چشمامو مالیدم .. هنوز گیج و منگ بودم ! به اطراف نگاه کردم..من کجام؟اینجا کجاست؟ روی یه تخت چوبی خوابیده بودم .. در و دیوار خونه از چوب ساخته شده بود درست شبیه یه کلبه .. از روی تخت چوبی بلند شدم .. به هیزمی که توی اتیش داشت میسوخت نگاه کردم ! حس کردم تمام بدنم درد میکنم نگاهم رو از هیزم گرفتم .. -نه ولم کنید .. به من دست نزنید .. اه .. صدای جیغ و فریاد دختری رو از بیرون میشنیدم .. سریع از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم .. باورم نمیشد! اونا دختر جوونی رو به سیخ کشیده بودند و دورش اتیش روشن کرده بودند .. حدس میزدم دختر خوناشام باشه! پوست سفید و بی روحش این رو به من نشون میداد .. جلوی دهنم رو گرفتم که جیغ نزنم.. دختر توی اتیش میسوخت و اون موجوداتی که دورش بودند شیطانی میخندیدند .. تا بحال این موجودات عجیب رو ندیده بودم ! اونا دیگه کی هستند .. صورتای داغون و ناقص .. موهای ژولیده! خیلی ترسیده بودم .. تعداد موجودات وحشتناکی که اون بیرون بودن به سی نفر میرسید و من نمیتونستم از دستشون فرار کنم! اروم اروم از پنجره دور شدم و گوشه ای نشستم .. پاهام رو توی دستام گرفتم و مچاله شدم ! از ترس دندونام میلرزید و نمیتونستم به خودم غلبه کنم.. سعی میکردم مثل یه خوناشام رفتار کنم ولی هیچ توانی رو تو خودم حس نمیکردم .. بیحال شده بودم .. حتی دندونای نیشم هم هیچ حسی نداشتند.. سعی کردم از فکرم استفاده کنم ولی نمیتونستم متمرکز شم ..سرم رو توی دستام گرفتم .. زیرلب خودم رو دلداری میدادم : اروم باش ندا.. اروم باش..چشمام رو محکم بستم و لبم رو گاز گرفتم که جیغ نزنم و اونا متوجه من نشن .. احتمالا طعمه بعدیشون من بودم ! ناگهان صدای وحشتناک و بلندی رو شنیدم .. از جا بلند شدم و قایمکی از پنجره به بیرون نگاه کردم! یه جیپ قرمزرنگ رو دیدم .. مردی از توی اون پیاده شد و با یکی از اون موجودات عجیبی دست داد! قیافه مرد برام خیلی اشنا بود.. اهان همونی که اخرین بار توی اتاقم دیدم ..در یک ان همه چیز یادم اومد . وقتی که وارد اتاقم شد من گوشه ای قایم شده بودم .. ولی به خودم جرعت دادم و ازش پرسیدم که اون کیه و اون چند دیقه مکث کرد و بعد .. اه بعد .. یادم نمیاد! مثل یه خواب بود .. حس میکردم که سالها خوابیدم و تازه الان بیدار شدم..بدنم درد میکرد! چند روز بود که خون نخورده بودم ؟! احساس ضعف میکردم.. ناگهان همون موجود عجیب که به نظر میرسید رییس بقیه موجودات باشه به سمت کلبه اشاره کرد.. مرد تشکری کرد و به سمت کلبه حرکت کرد .. هول شدم.. نمیدونستم باید چیکار کنم!دوباره به تخت خواب برگشتم و خودم رو به خواب زدم .. با صدای در فهمیدم که مرد وارد شده.. انگار که یکی از اون موجودات هم باهاش ب کلبه اومده بود .. صداهای نامفهموی از خودشون درمی اوردند جوری که انگار داره حرفایی بینشون رد و بدل میشه .. خیلی جلوی خودم رو گرفتم که جیغ و داد نزنم وکمک نخوام! حس کردم در بار دیگه به صدا در اومد و مرد و اون موجود عجیب از کلبه خارج شدند .. چند لحظه مکث کردم و بعد از سر جام پریدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم.. مرد دوباره سوار جیپ قرمز رنگ شد و از ما دور شد .. دوباره بروی زمین نشستم .. باید از اینجا فرار کنم !!!!!!! _______ از زبان استاد ملیکا : به جعبه سوسک خشک شده و شراب خون1000 ساله دستم گرفته بودم .. کاش میتونستم خودم رو توی اینه ببینم و از زیبایی لباسم لذت ببرم ! ارمیتا بهم گفته بود که یک شب به سالن ورزشی برم و از ایمان بابت اونشب معذرت خواهی کنم .. ساعت 9 بود .. چه زمان مناسبی ^_^ از اتاقم خارج شدم و به سمت سالن ورزشی اکادمی حرکت کردم .. اکثر دانش اموزا توی سالن غذا خوری مشغول خوردن شام بودند .. توی راه برای همه دست تکون میدادم و با هرکسی بهم سلام میگفت به گرمی احوال پرسی میکردم ! توی دلم گفتم : خب لیدی امشب شب شانسته.. همچی درست میشه! ناگهان به استاد الی برخورد کردم .. و وسیله هام از توی دستم افتاد .. -اه معذرت میخوام استاد الی .. من اصلا حواسم نبود .. استاد الی لبخندی زد و خم شد .. جعبه سوسک و شراب رو به دستم داد و گفت: اصلا عیبی نداره عزیزم! داشتی جایی میرفتی؟زیبا شدی.. سرم رو تکون دادم و گفتم : خب داشتم به ملاقات استاد ایمان میرفتم .. در همین لحظه یکی از داشنجوها به من نزدیک شد و گفت : استاد میشه برای کلاس رقص فردا من با بنی برقصم؟ لبخندی زدم : البته .. دختر تعظیم کرد و از من و استاد الی دور شد .. به استاد الی نگاه کردم استاد الی لحظه ای مکث کرد و دوباره لبخند زد و گفت : استاد ایمان ..چه سعادتی .. حس میکنی که همچی رو برای یه دیدار فوق العاده اماده کردی؟ با تعجب گفتم : خب .. بله ! استاد الی از زیر شنلش یه شیشه ادکلن بیرون اورد و تکونی داد .. سپس ادکلن رو به سمت من گرفت و دوبار فشار داد سپس خندید و گفت : حالا بهتر شد! این ادکلن از بهترین و مرغوب ترین مواد ساخته شده!هر خوناشام مذکری رو به خودش جذب میکنه .. کمی چشمام تار شد .. ادکلن اصلا بوی خوبی نداشت! نذاشتم استاد الی حرفش رو کامل تموم کنه .. به سرعت از استاد الی دور شدم و به سمت سالن ورزشی حرکت کردم.. دیدم بهتر شده بود .. اوه خدای من اون ادکلن دیگه چی بود؟ در سالن ورزشی باز بود ..کمی تعجب کردم .. به ارومی وارد سالن شدم.. همه جا تاریک بود.. از رختکن دخترا و پسرا گذشتم.. صدایی به گوشم خورد .. صداهای اشنا! -اه ایمان تو خیلی بی مزه ای . -ارمیتا فقط یه بار .. باورم نمیشد چی میشنوم.. ارمیتا بهترین دوستم ! با ایمان .. اه خدای من !!!!!!! . به سرعت خودم رو به سمت صداها رسوندم .. ارمیتا و ایمان توی زمین فوتبال مشغول بگو و بخند بودند .. دستم رو جلوی دهنم گرفتم .. تعجب کرده بودم ! این امکان نداره! کمی نزدیکتر شدم .. اما اونا حتی متوجه من نشدند .. دیگه نمیتونستم تحمل کنم .. گل و جعبه رو به روی زمین انداختم و به سرعت از زمین فوتبال خارج شدم .. دویدم و دویدم.. خیلی دور شدم .. چیزی که دیدم غیر قابل باور بود.. اونا چطور تونستن !!! به سمت حوضی که توی حیاط بود پناه بردم .. نفس نفس میزدم ! اگه بازم تو وجودم قلبی داشتم مطمن بودم که با این ضربه حتما خورد میشد . -مثل اینکه همچی خوب پیش نرفت نه؟ سرم رو بالا اوردم .. استاد الی هم روی لبه حوض نشسته بود و مستقیم به جلو نگاه میکرد! ا تعجب گفتم : تو .. از کجا .. نفس عمیقی کشید و همونطور که مستقیما به جلو نگاه میکرد گفت : این دنیا خیلی بی رحمه .. -من .. -بهترین دوستت با عشقت بهت خیانت کردند ! واسه چی ناراحتی .. بلند شو به فکر تلافی باش -تو از کجا میدونی؟ پوزخندی زد : من همه چیزو میدونم .. همه چیز... نگاهی به اطرافم کردم .. دانشجوها مشغول بگو و بخند بودند .. یه سری کتاب به دست قدم میزدند .. انگار که هیچکس ما رو نمیدید .. همه بی توجه بودند .. با ترس گفتم : اونا .. -درسته اونا ما رو نمیبینند .. تعجب کرده بودم .. به ساعت مرکزی اکادمی نگاه کردم : ساعت 9 بود .. چطور میشه؟ عقربه ها هیچ حرکتی نکردند .. ساعت ایستاده ! با تعجب به استاد الی نگاه کردم و خواستم حرفی بزنم که با انگشت اشاره اش سمتی رو نشون داد: مسیر انگشتش رو دنبال کردم .. ارمیتا رو دیدم ! حیاط خلوت شده بود.. هیچ دانشجویی توی حیاط نبود .. ناگهان زن شنل پوشی رو دیدم که به ارمیتا نزدیک میشد و توی دستش چاقویی از جنس نقره به چشم میخورد .. ارمیتا پشت به زن ایستاده بود ! جیغ زدم : ارمیتا ! .. اما صدامو نشنید .. زن با بی رحمی چاقو رو چند بار به بدن ارمیتا فرو برد .. ارمیتا به روی زمین افتاد در حالی که داشت جون میداد بریده بریده کلمه هایی رو گفت : مل .. مل .. ملی .. اما در اخر دود شد و به هوا رفت .. با تعجب به زن شنل پوش نگاه کردم که صورتش زیر شنل پنهان شده بود .. ناگهان کلاه شنلش رو به ارومی برداشت و به سمت من پوزخندی زد !!!!!!! باورم نمیشه .. نه نه این امکان نداره !!!! نه نمیتونه درست باشه .. اون زن من بودم !!!!! نه نمیشه.. عقب عقب رفتم و روی زمین افتادم .. به استاد الی نگاه کردم و با استرس گفتم : من .. من ارمیتا رو نکشتم ! نه .. استاد الی جوابی نداد .. جیغ زدم .. به سختی از روی زمین بلند شدم! با گام ها بلند سعی کردم از حیاط دور بشم .. نمیتونستم از نیروهام استفاده کنم .. به سمت در ساختمون اکادمی رفتم ! چندبار لگد زدم .. در باز نشد .. جیغ زدم و کمک خواستم .. برگشتم و به سمت دریاچه حرکت کردم .. سعی میکردم تند تر حرکت کنم .. هیچ حسی توی پاهام نداشتم .. اما ! پس پس دریاچه کجاست؟ دوباره خودم رو توی حیاط پیدا کردم .. من که از اینجا دور شده بودم ! چه بلایی داره سرم میاد . به سمت حوض نگاه کردم استاد الی رو ندیدم .. در همین لحظه در اکادمی باز شد.. چند خوناشام ناشناس مشعل به دست به من نزدیک شدند .. جیغ زدم و میخواستم حرکت کنم اما توان راه رفتنم نداشتم .. به روی زمین زانو زدم .. خونشامای ناشناس با مشعل های اتشین بهم نزدیک شدند و همش جمله انتقام انتقام رو زیر لب زمزمه میکردند .. حس کردم تمام بدنم دچار سوزش شده .. موهام رو کشیدم و جیغ زدم ... -استاد .. استاد حالتون خوبه؟ نگاهی به استاد الی کردم که با نگرانی به من خیره شده بود.. نگاهی به ساعت انداختم .. 9:30 دقیقه .. همه چیز به حالت اول برگشته بود .. اکثر دانشجوها در سالن غذاخوری مشغول شام خوردن بودند .. با تعجب به استاد الی نگاه کردم .. زبونم بند اومده بود استاد الی لبخندی زد و خم شد .. جعبه سوسک و شراب رو به دستم داد و گفت: داشتی جایی میرفتی؟زیبا شدی.. -من ..من .. در همین لحظه یکی از داشنجوها به من نزدیک شد و گفت : استاد میشه برای کلاس رقص فردا من با بنی برقصم؟ با تعجب گفتم : بنی؟ دختر دانشجو گفت : اره بنی.. -اوه اره اره میتونی دختر تعظیم کرد و از من و استاد الی دور شد.. همه اون اتفاقا داشت بار دیگه برام تکرار میشد .. جعبه سوسک و شراب رو روی زمین گذاشتم .. بدون حرفی از استاد الی دور شدم و به سمت اتاقم رفتم .. شب وحشتناکی بود . وقتی که توی تابوتم دراز کشیدم ساعت 10 بود (: ____________ همان شب : از زبان سوم شخص : اهورا .. ایسان .. امیرعلی .. امیر.. مرضیه .. بیتا ... مهرزاد .. توی اتاق مشترک مهرزاد و احسان جمع شده بودند .. همه نگران بودند .. امیر عصبی توی اتاق راه میرفت و به ساعت نگاه میکرد .. ایسان و اهورا کنار همدیگه نشسته بودند .. ایسان بیتاب شده بود .. مرضیه زیر لب گفت : دوروزه که هیچ خبری ازشون نیست .. دوروزه که کاملا غیبشون زده .. مهرزاد متفکرانه به نقطه ای خیره شده بود .. امیر با عصبانیت گفت : اه پس این دوتا کدوم گوری رفتند؟ در همین لحظه در به صدا در اومد .. مهتاب و فرید وارد اتاق شدند .. بیتا به اونا نزدیک شد و با نگرانی پرسید : چیزی پیدا کردید ؟ مهتاب و فرید نگاهی به همدیگه انداختند .. فرید از توی کیفی که به روی دوشش بود دو موبایل رو بیرون اورد و به سمت بیتا گرفت .. مرضیه موبایل رو از دست بیتا گرفت و با ترس گفت : اینکه موبایل شادیه .. اهورا جلو اومد و موبایل دومی رو گرفت: اینم موبایل احسانه . مهتاب گفت : اس ام اساشونو چک کنید .. مرضیه و اهورا به سرعت به سمت صندوق پیام ها رفتند .. مرضیه اروم و زیرلب خوند : امشب ساعت نه.. جلوی کتابخونه!به امید بگو زیاد سر و صدا نکنه! اهورا هم اس ام اس رو باز کرد و خوند : باشه .. امیدوارم بتونیم به ندا کمکی کنیم ! همه بچه ها بهم خیره شدند و چند لحظه سکوت عظیمی تمام اتاق رو گرفت .. امیرعلی زیرلب گفت : پس میخواستند ندا رو پیدا کنند .. مگه استاد الی نگفت که ندا مریضه و توی قرنطینه هست؟ امیر: اون یه موش کثیفه ! معلوم نیست که چه بلایی سر ندا اورده بود .. حالا اون بلا رو دوباره سر 5 تا دیگه از بچه ها اورده ! احتمالا بعد از اونا نوبت ماست ! مهرزاد از جاش بلند شد و گفت : فکر نمیکنم .. همه به مهرزاد خیره شدند .. ایسان با ناراحتی گفت : برای چی این حرفو میزنی؟ -سادست ! اگه این یه بازی باشه تا وقتی بازیکن نباشی تو زمین نمیری .. مرضیه با تعجب پرسید : منظورت چیه مهرزاد؟ مگه بقیه بازیکن بودند؟اونام مثه ما بودند.. ]مهرزاد پوزخندی زد : قانون بازی میگه .. هرکس که خواست مانع پیروزی تو بشه نابودش کنی .. احسان و امید .. شادی و نگین و پارمیدا شاید نمیخواستن وارد بازی بشن .. اما الان اونا توی این بازی هستند و اگه استاد الی واقعا همون رقیب اصلی باشه .. کمی مکث کرد و سپس مجسمه ی خفاش رو از روی میز برداشت و به زمین انداخت .. مجسمه چند تیکه شد ! همه یک قدم به عقب رفتند .. فرید زیر لب گفت : اگه رقیب اصلی استاد الی باشه .. بازیکنا رو نابود میکنه.. مهرزاد لبخندی زد : درسته .. دوباره همه بهم نگاه کردند .. مرضیه با عصبانیت گفت : نمتونیم دست روی دست بزاریم !باید به استاد صابر و استاد الی خبر بدیم .. مهرزاد روی مبل راحتی نشست و پاهاش رو روی هم انداخت : من اگه به جاتون بودم اینکارو نمیکردم .. استاد الی زرنگ تر از این حرفاست .. ندیدید که چطوری ما رو توی مسابقه تیراندازی قانع کرد .. اون کارشو بلده ! امیر به سمت کوله اش رفت و گفت : حق با مهرزاده .. باید خودمون دست به کار بشیم .. بیتا گفت : چطوری؟ ما حتی نمیدونیم اونا کجا رفتند؟ نمیدونیم همشون با هم گم شدند یا نه.. ما هیچی نمیدونیم .. امیر در حالی که کتابای درسیش رو از توی کوله خالی میکرد گفت : خب فکر بهتری داری مادمازل؟نکنه بهتره دست روی دست بزاریم تا رفیقامون نابود بشن ؟ -منظور من این نبود ! ولی نمیتونیم دنبالشون بریم ..عاقلانه نیست .. مهتاب با عصبانیت گفت : تو همیشه ساز مخالف میزنی بیتا .. اینقدر خودخواه نباش .. امیر علی نزدیک اومد و جلوی بیتا ایستاد : بهتره دهنتو ببندی مهتاب .. ایسان گفت : الان وقت دعوا نیست بچه ها .. ما باید دنبال بچه ها بگردیم .. اهورا در حالی که داشت پیام های واتس اپ رو چک میکرد گفت : دقیقا میدونم کجا باید بگردیم ! سپس عکس ساختمون اتاق انفرادی رو به بچه ها نشون داد .. ....... شب بعد : امیر توی کوله یک چراغ قوه و طناب گذاشت .. اهورا کت یونیفرم رو دراورد و به سمتی پرت کرد .. مهرزاد با چند اسلحه به داخل اتاق اومد و در حالی که نفس نفس میزد گفت : خیلیم سخت نبود .. بچه ها لبخندی زدند .. تو این موقعیت هیچکس حس شوخی نداشت .. مهرزاد..اهورا و امیر هرکدوم یک اسلحه برداشتند .. ایسان یک کلت برداشت که اهورا گفت : نه ایسان .. تو نباید بیای .. -ولی نمیتونم تنهات بزارم .. -من زود برمیگردم خب؟ ما داریم میریم تا رفیقامونو نجات بدیم .. -ولی .. اهورا ایسان رو بغل کرد : مراقب خودت باش .. ایسان سرش رو تکون داد .. موبایلاشون رو برداشتند ..همه چیز حاضر بود.. مهتاب گفت : وقتی استادا اومدند ما از جادوی جایگزین استفاده میکنیم ! همون طلسمی که استاد نفس بهمون یاد داد .. شبیه سازی کار میکنه .. بقیه بچه ها تایید کردند .. امیر رو به امیر علی و امیر گفت : مراقب دخترا باشید .. به حرفای استاد الی توجه نکنید .. ما زود برمیگردیم .. فرید و امیرعلی تایید کردند . پسرا از اونا دور شدند و به سمت اتاق انفرادی حرکت کردند .. RE: آکادمـی ومپــایــرز | vampires Academy(قسمت نهم) - Mason - 04-09-2015 کارکترای این قسمت : استاد ها : دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ×...Icy Girl...× دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. exanimate دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ✘ Aυтυмη Pяιηcєѕѕ ✘ دانشجویان : دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. پارمیدا دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. نگین دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. شادی دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ندا دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. اهورا دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. امید دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. امیر دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. احسان دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. مهرزاد قسمت دهم (فصل1) از زبان ندا : نیمه شب وقتی که همه جا اروم و ساکت شد از سرجام بلند شدم .. پاهام خشک شده بود ..چندساعت مدام گوشه ای کز کرده بودم! پوست لبم کاملا داغون شده بود و دستام کبود و زخمی ! حس میکردم با اولین ضربه استخون دستم میشکنه ... خیلی ضعیف شده بودم . از جا بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم ..از دختری که به سیخ کشیده شده بود فقط چند تیکه پارچه از لباسش به جا مونده بود .. چند قدم به عقب برداشتم . وحشت کرده بودم . خوبه که من توی این کلبه تنها هستم ولی اونا کجا رفتند؟ امیدوارم سراغ من نیان ! ناگهان صداهایی نامفهوم شنیدم .. مثل صدای همون مرد و زنی ک تو اتاقم حرف میزدند .. خودم رو زیر پنجره قایم کردم .. صداها نزدیک و نزدیک تر شدند به طوری که کاملا از زیر پنجره میتونستم بشنوم .. حتما میخواستن اینجا نگهبانی بدن ! چه شانسی .. نمیتونم ریسک کنم .. باید از اینجا فرار کنم .. جونی توی بدنم نداشتم! به خون نیاز داشتم و چه گزینه ای بهتر از این دوتا نگهبانی که جلوی کلبه ایستادن .. وسوسه شدم .. دیگه نمیتونستم به چیزی فکر کنم! از جا بلند شدم و دوباره از پنجره به بیرون نگاه کردم .. دو موجود وحشتناک دور اتیشی نزدیک کلبه نشسته بودند! بهترین فرصت بود ! به سمت در کلبه رفتم و در رو به ارومی باز کردم .. نفس عمیقی کشیدم .. در صدایی داد که باعث شد دو موجود از جا بلند شن و به کلبه نزدیک بشن ولی من زرنگ تر از این حرفا بودم .. دوباره به داخل کلبه برگشتم و به سقف چسبیدم .. میدونستم که موجودات عجیب داخل کلبه رو بازدید میکنن و این بهترین فرصت برای من بود تا یه دلی از عزا در بیارم .. حدسم درست بود ... دو موجود زشت و رقت انگیز به ارومی در رو باز کردند و وارد کلبه شدند .. وقتی که من رو داخل تخت پیدا نکردند شوکه شدند و در همین زمان من عین بختک به جون جفتشون افتادم و گلوی هر دو رو دریدم ! دست و پا میزدند که باعث میشد من بی رحم تر شم . من هیچوقت نمیتونستم به طعمه هام رحم کنم .. اونم چنین طعمه های لذیذی .. حدود 6 لیتر خون خوردم .. وقتی از روشون بلند شدم از دهن و چونم خون چکه میکرد .. با زبونم دور دهنم رو لیس زدم .. مزش عالی بود .. پوزخندی زدم و با رضایت از شکاری ک داشتم از کلبه خارج شدم ! جون رو توی تنم حس میکردم.. نیرو گرفته بودم .. حالا وقت بازگشت بود .. باید به اکادمی برمیگشتم ولی چطوری؟ توی تاریکی به سرعت باد حرکت کردم و تا توان داشتم از اونجا دور شدم .. ___ از زبان سوم شخص : پسرا نیمه شب از اتاق خارج شدند و به سمت برج اتاق انفرادی حرکت کردند .. در بین راه صدای استاد رزی را از پست سرشان شنیدند و به سرعت به عقب برگشتند : شما جوجه ها این موقع شب دارید چه غلطی میکنید ؟ پسرها هول شدند و اسلحه هایی ک به همراه داشتند رو زیر لباسشون قایم کردند .. استاد رزی مرموزانه گفت : اون چیه ک زیر لباستون قایم کردید ؟ شما دارید چه غلطی میکنید ؟ اهورا من و من کنان گفت : خب .. ما .. یعنی .. امیر با جدیت گفت : استاد بزارید ما بریم .. بعد براتون همه چی رو توضیح میدیم ما .. استاد رزی با خشم به امیر خیره شد که باعث شد امیر حرفش رو ادامه نده . مهرزاد ادامه داد : استاد دوستامون توی خطرن .. ما وقتی برای تلف کردن نداریم .. استاد رزی با تعجب پرسید: منظورتون چیه؟ کدوم دوستاتون ؟ برای چی ؟ اهورا گفت : شادی .. پارمیدا .. نگین .. احسان و امید همشون گم شدن ! الان دوروزه که ازشون هیچ خبری نیست .. امیر پوزخندی زد : به علاوه ندا .. استاد رزی که گیج شده بود گفت : ولی .. مگه ندا مریض نیست ؟ من گیج شدم .. استاد الی که ! پسرا با هم گفتند : استاد الی قابل اعتماد نیست .. استاد رزی با شک به پسرا نگاه کرد .. دلیلی نداشت که پسرا دروغ بگن .. پرسید : الان دارید کجا میرید؟ امیر گفت : به اتاق انفرادی ندا .. ما یه شواهدی به دست اوردیم ک بچه ها اخرین بار اونجا بودند .. داریم میریم ببنیم تو اون اتاق مزخرف چی گذشته ! استاد رزی گفت : خیلی خب .. همه چیز رو همراهتون برداشتید؟ اسلحه .. طناب .. مهرزاد : بله .. استاد نباید وقت رو تلف کنیم .. استاد رزی تایید کرد و گفت : همچین ریسکی برای چندتا دانشجو سال اولی خیلی خطرناکه .. نمیتونم تنهاتون بازرم ! منم میخوام همراهتون بیام .. پسرها بهم نگاه کردند .. استاد رزی شاید ظاهر خشن و خشکی داشت .. اما از درون پاک و قابل اعتماد بود .. پسرا تایید کردند .. استاد رزی رو به امیر گفت : امیر اون اسلحه مزخرفتو بده ب من اون به درد تو نمیخوره ! امیر با تعجب گفت : ولی .. -ولی چی؟ امیر پوفی کشید و اسلحه رو به استاد رزی داد .. استاد رزی لبخندی موذیانه زد ! امیر زیر لب گفت : زنیکه احمق .. خودش یه اسلحه داشت .. پسرها به همراه استاد رزی به سمت اتاق انفرادی حرکت کردند ... استا غزل و استاد الی ک تمام مدت از سمت پنجره اتاق انفرادی به این چند نفر نگاه میکردند موذیانه خندیدند .. استاد الی گفت : واقعا که خیلی احمق اند .. استاد غزل تایید کرد : فکر کردند ک این بازی به همین راحتیا تموم میشه ! استاد الی در حالی ک عصای بلند و جادویی رو به کف زمین اتاق انفرادی میزد گفت : بازی تازه داره شروع میشه ! استاد غزل شیطانی خندید : اونا هیچ شانسی ندارن !!!!! نقشه هامون داره طبق برنامه پیش میره .. استاد الی گفت : درسته .. اونا احمق تر از اونین که بخوان حرمت بعدی ما رو بخونن .. استاد غزل پرسید : مطمنی که مهرزاد از پسشون برمیاد؟ استاد الی تایید کرد : این پسر دست پرورده خودمه .. کارش رو خوب بلده .. استاد غزل با لبخندش ادامه داد : استاد رزی خون آشام باهوشی بود ، براش متاسفم .. استاد غزل و استاد الی موذیانه خندیدند و با شادی از در پشتی اتاق خارج شدند .. مهرزاد با تعجب گفت : ای بابا .. اینکه رمز داره .. استاد رزی به سیستم امنیتی نگاه کرد . گفت : حدس میزدم ! اتاق انفرادی اتاق مهمیه .. امیر گفت : حالا رمزش چیه؟ استاد رزی کمی فکر کرد : اگه استاد صابر این سیستم رو چیده باشه ... سپس ارقامی رو وارد کرد . در برج باز شد .. اهورا با تعجب گفت : رمز چی بود؟ استاد رزی جواب داد : سادست .. استاد صابر برای هر رمزی تاریخ تاسیس اکادمی رو میزاره ! سریع و راحت .. پسرها تایید کردند و به دنبال استاد رزی وارد برج شدند ... در اتاق انفرادی رو باز کردند .. اتاق تاریک بود .. امیر چند بار کلید برق رو فشار داد و در اخر ناامید شد و گفت : ای بابا .. این کلید هم خرابه .. مهرزاد گفت : عیب نداره .. چراغ قوه اوردیم ... سپس چراغ قوه رو روشن کرد .. اتاق در حالت کاملا معمولی قرار داشت .. پسرها مشغول وارسی اتاق شدند .. در همین حال امیر گل سری رو روی زمین پیدا کرد و فریاد زد : اینو نگاه کنید ! سپس گل سر رو به سمت بقیه گرفت و گفت : این گل سر شادیه .. همیشه به موهاش میزد .. حتی بوی موهای شادی رو هم میده ! شرط میبندم اونا اینجا بودند ... استاد رزی در حالی به پنجره نگاه میکرد گفت : درسته اینجا بودند و سعی داشتند فرار کنند .. مهرزاد با تعجب پرسید: فرار؟ استاد رزی به ترک های رو پنجره و جای مشت ها اشاره کرد و گفت : به پنجره مشت میزدند .. برای همین ترک برداشته ! اهورا گفت : اما اخه .. چرا؟ یعنی از چی ترسیده بودند؟ در همین لحظه در اتاق به سرعت بسته شد .. امیر به سمت در رفت و سعی کرد که اونو باز کنه ولی در کاملا قفل شده بود ... مهرزاد نزدیک در شد و چند مشت به در زد و گفت : در کاملا بسته شده ! استاد رزی سعی کرد پنجره رو باز کنه اما موفق نشد .. اهورا با نگرانی گفت : این اتاق خیلی سرده .. خیلی سرد .. استاد رزی ب صداهاییی ک از زیر پاهاش میشنید دقت کرد .. فریاد زد : همه یه جا پناه بگیرید .. هر کدوم از پسرا به گوشه ای پناه بردند ... کف زمین باز شد و دوباره همون دایره بزرگج و وحشتناک پدید اومد .. پسرا ترسیده بودند .. استاد رزی کلتش رو از جیبش بیرون کشید .. شاخه های بلند از دایره بیرون اومدند و هر یک از پسرا رو که تقلا میکردند تا اونا رو کنار بزنند در بر گرفتند .. استاد رزی چندین بار به شاخه شلیک کرد ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد ! .. دست اخر چند شاخه غول پیکر استاد رزی رو در بر گرفت .. شاخه ها به دور پسرا و استاد رزی میپیچیدند ... کم کم همگی دست از تقلا برداشتند .. شاخه ها این چند نفرو به سمت دایره بردند.. دایره هر لحظه کوچک و کوچکتر شد و در اخر ناپدید شد و به حالت اول برگشت ! ___ از زبان سوم شخص : جنگل سیاه : شادی به آرومی چشمهاش رو از هم باز کرد .. گیج و منگ شده بود و چیزی یادش نمیومد .. به شاخه های بلندی که بالای سرش قرار داشتند خیره شد .. زیرلب گفت : اینجا دیگه کجاست .. ناگهان در یک آن از جا پرید و همه چی یادش اومد .. اطرافش رو نگاه کرد .. نگین و احسان و امید و پارمیدا خوابیده بودند .. به سمت نگین رفت و چندبار تکونش داد و فریاد زد : نگین .. نگین بلند شو .. نگین به ارومی چشماش رو باز کرد و گفت : شادی .. شادی نگین رو بغل کرد و گفت : خوشحالم که خوبی دوست من! شادی در حالی که گیج و منگ بود پرسی : ما کجاییم؟ شادی گفت : نمیدونم .. زودباش باید بقیه رو بیدار کنیم .. در همین لحظه احسان زیر لب گفت : اه .. اینجا دیگه کجاست .. شادی و نگین خوشحال شدند ... کم کم همه بچه ها به هوش اومدند و از جا بلند شدند به جز پارمیدا .. شادی با نگرانی به پارمیدا نگاه کرد .. امید گفت : چش شده؟ چرا بلند نمیشه؟ شادی به پارمیدا نزدیک شد و بغلش کرد و زیر لب گفت : پاری .. چند لحظه بعد پارمیدا اروم چشماش رو باز کرد و گفت : ندا .. شادی : منم شادی .. تو خوبی ؟ پارمیدا تایید کرد ..شادی بلند شد و گفت : اون خوبه ! اما وقتی پارمیدا سعی کرد بلند بشه ب سرعت به زمین افتاد و از درد ناله کرد و دستش رو بروی پاش کشید .. بچه ها دورش جمع شدند .. امید گفت : پاش شکسته ! پارمیدا دستش رو به روی دهنش گرفت و گفت : نه نه .. نمیتونه امکان داشته باشه ! نگین با ناراحتی گفت : خیلی درد داره؟اصلا نمیتونی راه بیای؟ پارمیدا سرش رو به نشونه منفی تکون داد ... شادی گفت : حالا چیکار کنیم .. نمیتونیم که پاری رو همینجوری اینجا ول کنیم ! باید یه راهی باشه .. احسان زیرلب گفت : یه راهی هست .. سپس پارمیدا رو از روی زمین بلند کرد.. پارمیدا جیغی کشید.. شادی با عصبانیت گفت : داری چیکار میکنی؟ مگه نمیبینی اون درد داره؟ احسان با خونسردی جواب داد : میشه خفه شی؟ سپس پارمیدا رو به روی کول خودش انداخت و گفت : اینجوری بهتره .. پارمیدا زیرلب گفت : اذیت میشی!.. امید خندید : نه بابا ... الکی که این قد و هیکلو نساخته ! .. پارمیدا خجالت کشید و گفت : ممنونم .. احسان با همون حالت خونسرد گفت : نمیخوام وقتی به اکادمی برگشتیم به کسی جواب پس بدم ! پس باید این وضعیتو تحمل کنم .. نیازی به تشکر نیست .. نگین دستی به روی تنه یکی از درختا کشید و گفت : اینجا خیلی جای عجیبیه .. شادی تایید کرد .. امید گفت : شک ندارم که اینجا همون جنگل سیاست .. خوناشاما با ترس بهم خیره شدند ... همه اونا میدونستند جنگل سیاه برای یه خوناشام درست مثل خودکشی محضه ! جایی که وی به همراه شکارچیاش تو اون زندگی میکنه ! جایی که اژدهای خونخوار .. سگ های سه سر و موجودات خوناشام خوار در اون هستند .. چجوری باید از اینجا جون سالم به در میبردند؟ راه برگشت کجا بود؟ سوالای زیادی تو ذهن همشون وجود داشت .. موندن جایز نبود .. کم کم راه افتادن به جایی که نمیدونستن کجاست! نزدیک روستایی شدند .. روستای خلوت و ساکت اونم توی جنگل سیاه .. مطمنا برای چندتا خوناشام پناهگاه نبود ! خونه های داغون .. بوی گند تعفن همه جا رو گرفته بود .. به ارومی وارد روستای کوچیک شدند .. شادی ترسیده بود.. نگین اب دهنشو غورت داد و گفت : اینجا خیلی مشکوکه .. ناگهان صدای پایی شنیدند .. از هر گوشه موجودات وحشتناکی بهشون نزدیک میشدند .. امید گفت : اینا دیگه چین؟ فک میکردم فقط توی بازیای کامپیوتری وجود دارن ! احسان گفت: زامبیا .. خوناشاما بهم نزدیک شدند و کنار هم قرار گرفتند .. فرار غیر قابل ممکن بود .. تعداد زامبیا به دویست نفر میرسید ک اونا رو محاصره کرده بودند .. شادی و نگین دست همو گرفتند و اروم شچشماشون رو بستند .. زامبیا اروم و بهشون ترسناک میشدند .. پارمیدا سرش رو اروم به روی شونه احسان گذاشت و لبش رو گاز گرفت... در همین لحظه صدای تیراندازی حواس همه زامبیارو پرت کرد ... خوناشاما به سمت صدای گلوله ها برگشتند ... باورشون نمیشد ! استاد رزی .. به همراه امیر و مهرزاد و اهورا ... استاد رزی فریاد زد : ولشون کنید اشغالا ... اونا با مان ! زامبی ها تعظیمی کردند .. پسرا به سرعت به سمت دوستاشون اومدند .. با دیدن هم خوشحال شدند .. خیلی چیزا بود ک باید بهم میگفتند ... استاد رزی به اونا نزدیک شد و گفت : باید زودتر از اینجا بریم ... بچه ها تایید کردند ... ناگهان در همین لحظه ناقوس کلیسای روستا به صدا دراومد و زامبی ها تک تک به سمت کلیسا رفتند .. اهورا با تعجب گفت : اینجا واقعا جای عجبیه ... استاد رزی بچه ها رو هدایت کرد تا از روستا خارج بشن ! |