10-11-2015، 19:08
بعد از کلی جیغ و دست و هورا بالاخره هرکودوممون رو یکی از مبلا ولو شدیم...
مهسا-خزپارتیم خز پارتیای قدیم...من الان دیگه حتی نفسم نمیتونم بکشم.
راست میگف هممون مثه جنازه شده بودیم و البته من از همه بد تر, چون خز پارتی این ماه تو خونه ی ما بود من از کله ی سحر بیدار بودمو استرس داشتم ک ی وقت خدایی نکرده مهمونیمون خراب نشه حالا ب هر دلیلی.
بد از اینکه شامو کلی آشغال پاشغال دیگه خوردیم تا حداقل ی نمور انرژیمون برگرده تصمیم گرفتیم آهنگ midnight memories و کاور کنیم آخه ما هممون عاشق واندی بودیمو هر کودوممون یکیشونو دوس داشتیم...بماند ک سپیده چقد غر زد ک ی آهنگ دیگرو کاور کنیم چون تو میدنایت مموریز زین تک خونی نداره...
بالاخره آماده ی کاور کردن شدیم..من ی تی شرت تنگ ازین یقه کجکیا با ی شلوارک ک چ عرض کنم شورت پادار بود پوشیدم موهامم دمب اسبی بالای سرم بستم...مهسا ی پیرن ملوس صورتی پوشیده بود و موهای لختشم آزاد دورش ریخته بود.سپیده ی بلیز سفید آستین بلند ساده با ی شلوار جین مشکی پوشده بود-حدیث تیپ هیپ هاپی زده بودو نگین ی تاپ دامن قرمز تنگ پوشیده بود... خلاصه هممون ی جورایی خوشگل شده بودیم(تعریفات در درون پانکراسم)
بعد از یک ساعت بالاخره کاور کردنمون تموم شد و قرار شد من یکم راستو ریسش کنم و فردا بذارمش تو یو/تیو/ب و تو/یت/ر.
صبح بخیر بر مامان عزیزم چ طوری مگولو...خوبی؟عمو قربونت بشه الهی...مامانم شدیدا عاقل اندرسفیهانه بم نگا میکرد بنده ی خدا حقم داشت دختر یکی یدونش خول و چل شده بود(تا حالا دیده بودین اینقد کسی از خودش تعریف کنه!!!؟؟؟)
بد ازین ک مامان حسابی برام درخواست شفای عاجل کرد گفت دیانا بیا صبونتو بخور اینقدم حرف نزن دهنت گشاد میشه...من=علامت تعجب,مامان=نیشخند,من=علامت سوال,مامان=قهقهه...وا مامان من ک هنو حرف نزدم.
خب از قیافت معلوم بود ک الان میخوای شروع کنیو تا فردا صب حرف بزنی...
بخدا شما علم غیب داری!!
همون طور ک برا خودم ی لقمه ی پرو پیمون کره عسل درست میکردم گفتم حالا اینارو بیخیال مامان من امروز با بچه ها میخوام برم جای بیگ بن(ما تو اینگلیس زندگی میکنیم...دلتون بسوووووزه!)...اجازه هست؟
آره ولی برا ناهار باید برگردی...
نه دیگه ناهار قراره با بچه ها بریم ی رستوران ایتالیایی...
باشه پس حتما قبل از تاریکی هوا برگرد.
اکی خوشگله...
ی بلیز توسی با شلوار لی جرجریم و پوشیدم.موهامم مثه همیشه بستم و کوله ی سفید سیامم برداشتم...داشتم سمت در میرفتم ک بابا گف بله بله چشمم روشن دیانای بابا سرصبی کجا داره میره؟؟؟؟؟برگشتم سمتشو گفتم اوا!پدر دلبندم...شما کی بیدار شدی؟میگفتی جوجه ای خروسی مرغی چیزی میکشتیم.
بابا-شما اینقد ولخرجی نکن ب کنسی میخوریا
-شما جوش منو نزن...تا وقتی در جیب شما بازه من ب بدبختیو بی پولی نمیخورم....خب دیگه بابا داره دیرم میشه قراره با بروبچ بریم ددر.جای شما خالی شرمنده تعارف نمیزنما...خب حالا اگه خیلی دوس داری بیا ولی از من گفتن بود بت خوش نمیگذره.
بابا-وای دیانا بین حرفات ی نفسم بگیری مشکلی پیش نمیاد.
همون طور ک داشتم از در خونه میرفتم بیرون داد زدم:بابا نظرتو بنداز تو صندوق پیشنهادات.
با اینکه سال ها بود ک تو لندن زندگی میکردیم ولی همیشه تو خونه فارسی حرف میزدیم...دیگه زبون مادریو این مشکلات.
بد از ی پیاده روی کوچولو ب خونه ی مهسا اینا رسیدم دختره ی مونگول عاشق مثه همیشه داشت از پنجره ی اتاقش بیرونو نگا میکرد ب امید اینکه شاید لویی ازونجا رد ش...(خلاصه اینکارش سوژه ای واسه مسخره کردنش شده بود.)
-هی دیوونه ب خدا این پنجرتون خجالت میکشه ک تو هرروز بازش میکنیو بیرونو نگا میکنی ب امید شاهزاده ی سوار بر قاطر سفیدت...بدو بیا پایین تا نیومدم خط خطیت کنم.
مهسا-علیک سلام.الان میام
بد از پنج دقیقه در خونشون باز شدو مهسا تبلت بدست اومد بیرون...
اوا!دختره ی دیوونه تا عمق توی تبلت بود...تا اومدم دهنمو باز کنم ی چیزی بش بگم ی دفه عینه این دخترایی ک سوسک میبینن شروع کرد ب جیغ زدن تازه در حین جیغ زدن گریه ام میکرد.
یا حضرت فیل!مهسا مهسا آجی چی شده؟
درحالی ک اشکاشو پاک میکرد گفت امروز وان دایرکشن قراره فیلم برداری midnight memories و تموم کنن...فیلم برداریشونم جای رود تایمزه بدو بریم تا نرفتن.
تا اومدم ب خودم بجنبم عین این جن زده ها دستمو کشید و منو دنبال خودش برد...
(اگه قشنگه بگین تا ادامش بدم)
نظر یادتون نره ها
مهسا-خزپارتیم خز پارتیای قدیم...من الان دیگه حتی نفسم نمیتونم بکشم.
راست میگف هممون مثه جنازه شده بودیم و البته من از همه بد تر, چون خز پارتی این ماه تو خونه ی ما بود من از کله ی سحر بیدار بودمو استرس داشتم ک ی وقت خدایی نکرده مهمونیمون خراب نشه حالا ب هر دلیلی.
بد از اینکه شامو کلی آشغال پاشغال دیگه خوردیم تا حداقل ی نمور انرژیمون برگرده تصمیم گرفتیم آهنگ midnight memories و کاور کنیم آخه ما هممون عاشق واندی بودیمو هر کودوممون یکیشونو دوس داشتیم...بماند ک سپیده چقد غر زد ک ی آهنگ دیگرو کاور کنیم چون تو میدنایت مموریز زین تک خونی نداره...
بالاخره آماده ی کاور کردن شدیم..من ی تی شرت تنگ ازین یقه کجکیا با ی شلوارک ک چ عرض کنم شورت پادار بود پوشیدم موهامم دمب اسبی بالای سرم بستم...مهسا ی پیرن ملوس صورتی پوشیده بود و موهای لختشم آزاد دورش ریخته بود.سپیده ی بلیز سفید آستین بلند ساده با ی شلوار جین مشکی پوشده بود-حدیث تیپ هیپ هاپی زده بودو نگین ی تاپ دامن قرمز تنگ پوشیده بود... خلاصه هممون ی جورایی خوشگل شده بودیم(تعریفات در درون پانکراسم)
بعد از یک ساعت بالاخره کاور کردنمون تموم شد و قرار شد من یکم راستو ریسش کنم و فردا بذارمش تو یو/تیو/ب و تو/یت/ر.
صبح بخیر بر مامان عزیزم چ طوری مگولو...خوبی؟عمو قربونت بشه الهی...مامانم شدیدا عاقل اندرسفیهانه بم نگا میکرد بنده ی خدا حقم داشت دختر یکی یدونش خول و چل شده بود(تا حالا دیده بودین اینقد کسی از خودش تعریف کنه!!!؟؟؟)
بد ازین ک مامان حسابی برام درخواست شفای عاجل کرد گفت دیانا بیا صبونتو بخور اینقدم حرف نزن دهنت گشاد میشه...من=علامت تعجب,مامان=نیشخند,من=علامت سوال,مامان=قهقهه...وا مامان من ک هنو حرف نزدم.
خب از قیافت معلوم بود ک الان میخوای شروع کنیو تا فردا صب حرف بزنی...
بخدا شما علم غیب داری!!
همون طور ک برا خودم ی لقمه ی پرو پیمون کره عسل درست میکردم گفتم حالا اینارو بیخیال مامان من امروز با بچه ها میخوام برم جای بیگ بن(ما تو اینگلیس زندگی میکنیم...دلتون بسوووووزه!)...اجازه هست؟
آره ولی برا ناهار باید برگردی...
نه دیگه ناهار قراره با بچه ها بریم ی رستوران ایتالیایی...
باشه پس حتما قبل از تاریکی هوا برگرد.
اکی خوشگله...
ی بلیز توسی با شلوار لی جرجریم و پوشیدم.موهامم مثه همیشه بستم و کوله ی سفید سیامم برداشتم...داشتم سمت در میرفتم ک بابا گف بله بله چشمم روشن دیانای بابا سرصبی کجا داره میره؟؟؟؟؟برگشتم سمتشو گفتم اوا!پدر دلبندم...شما کی بیدار شدی؟میگفتی جوجه ای خروسی مرغی چیزی میکشتیم.
بابا-شما اینقد ولخرجی نکن ب کنسی میخوریا
-شما جوش منو نزن...تا وقتی در جیب شما بازه من ب بدبختیو بی پولی نمیخورم....خب دیگه بابا داره دیرم میشه قراره با بروبچ بریم ددر.جای شما خالی شرمنده تعارف نمیزنما...خب حالا اگه خیلی دوس داری بیا ولی از من گفتن بود بت خوش نمیگذره.
بابا-وای دیانا بین حرفات ی نفسم بگیری مشکلی پیش نمیاد.
همون طور ک داشتم از در خونه میرفتم بیرون داد زدم:بابا نظرتو بنداز تو صندوق پیشنهادات.
با اینکه سال ها بود ک تو لندن زندگی میکردیم ولی همیشه تو خونه فارسی حرف میزدیم...دیگه زبون مادریو این مشکلات.
بد از ی پیاده روی کوچولو ب خونه ی مهسا اینا رسیدم دختره ی مونگول عاشق مثه همیشه داشت از پنجره ی اتاقش بیرونو نگا میکرد ب امید اینکه شاید لویی ازونجا رد ش...(خلاصه اینکارش سوژه ای واسه مسخره کردنش شده بود.)
-هی دیوونه ب خدا این پنجرتون خجالت میکشه ک تو هرروز بازش میکنیو بیرونو نگا میکنی ب امید شاهزاده ی سوار بر قاطر سفیدت...بدو بیا پایین تا نیومدم خط خطیت کنم.
مهسا-علیک سلام.الان میام
بد از پنج دقیقه در خونشون باز شدو مهسا تبلت بدست اومد بیرون...
اوا!دختره ی دیوونه تا عمق توی تبلت بود...تا اومدم دهنمو باز کنم ی چیزی بش بگم ی دفه عینه این دخترایی ک سوسک میبینن شروع کرد ب جیغ زدن تازه در حین جیغ زدن گریه ام میکرد.
یا حضرت فیل!مهسا مهسا آجی چی شده؟
درحالی ک اشکاشو پاک میکرد گفت امروز وان دایرکشن قراره فیلم برداری midnight memories و تموم کنن...فیلم برداریشونم جای رود تایمزه بدو بریم تا نرفتن.
تا اومدم ب خودم بجنبم عین این جن زده ها دستمو کشید و منو دنبال خودش برد...
(اگه قشنگه بگین تا ادامش بدم)
نظر یادتون نره ها