فن فیکیشن اقای معروف و خانوم مغرور - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: فن فیکیشن اقای معروف و خانوم مغرور (/showthread.php?tid=249100) |
فن فیکیشن اقای معروف و خانوم مغرور - رئالی تیغ - 10-11-2015 بعد از کلی جیغ و دست و هورا بالاخره هرکودوممون رو یکی از مبلا ولو شدیم... مهسا-خزپارتیم خز پارتیای قدیم...من الان دیگه حتی نفسم نمیتونم بکشم. راست میگف هممون مثه جنازه شده بودیم و البته من از همه بد تر, چون خز پارتی این ماه تو خونه ی ما بود من از کله ی سحر بیدار بودمو استرس داشتم ک ی وقت خدایی نکرده مهمونیمون خراب نشه حالا ب هر دلیلی. بد از اینکه شامو کلی آشغال پاشغال دیگه خوردیم تا حداقل ی نمور انرژیمون برگرده تصمیم گرفتیم آهنگ midnight memories و کاور کنیم آخه ما هممون عاشق واندی بودیمو هر کودوممون یکیشونو دوس داشتیم...بماند ک سپیده چقد غر زد ک ی آهنگ دیگرو کاور کنیم چون تو میدنایت مموریز زین تک خونی نداره... بالاخره آماده ی کاور کردن شدیم..من ی تی شرت تنگ ازین یقه کجکیا با ی شلوارک ک چ عرض کنم شورت پادار بود پوشیدم موهامم دمب اسبی بالای سرم بستم...مهسا ی پیرن ملوس صورتی پوشیده بود و موهای لختشم آزاد دورش ریخته بود.سپیده ی بلیز سفید آستین بلند ساده با ی شلوار جین مشکی پوشده بود-حدیث تیپ هیپ هاپی زده بودو نگین ی تاپ دامن قرمز تنگ پوشیده بود... خلاصه هممون ی جورایی خوشگل شده بودیم(تعریفات در درون پانکراسم) بعد از یک ساعت بالاخره کاور کردنمون تموم شد و قرار شد من یکم راستو ریسش کنم و فردا بذارمش تو یو/تیو/ب و تو/یت/ر. صبح بخیر بر مامان عزیزم چ طوری مگولو...خوبی؟عمو قربونت بشه الهی...مامانم شدیدا عاقل اندرسفیهانه بم نگا میکرد بنده ی خدا حقم داشت دختر یکی یدونش خول و چل شده بود(تا حالا دیده بودین اینقد کسی از خودش تعریف کنه!!!؟؟؟) بد ازین ک مامان حسابی برام درخواست شفای عاجل کرد گفت دیانا بیا صبونتو بخور اینقدم حرف نزن دهنت گشاد میشه...من=علامت تعجب,مامان=نیشخند,من=علامت سوال,مامان=قهقهه...وا مامان من ک هنو حرف نزدم. خب از قیافت معلوم بود ک الان میخوای شروع کنیو تا فردا صب حرف بزنی... بخدا شما علم غیب داری!! همون طور ک برا خودم ی لقمه ی پرو پیمون کره عسل درست میکردم گفتم حالا اینارو بیخیال مامان من امروز با بچه ها میخوام برم جای بیگ بن(ما تو اینگلیس زندگی میکنیم...دلتون بسوووووزه!)...اجازه هست؟ آره ولی برا ناهار باید برگردی... نه دیگه ناهار قراره با بچه ها بریم ی رستوران ایتالیایی... باشه پس حتما قبل از تاریکی هوا برگرد. اکی خوشگله... ی بلیز توسی با شلوار لی جرجریم و پوشیدم.موهامم مثه همیشه بستم و کوله ی سفید سیامم برداشتم...داشتم سمت در میرفتم ک بابا گف بله بله چشمم روشن دیانای بابا سرصبی کجا داره میره؟؟؟؟؟برگشتم سمتشو گفتم اوا!پدر دلبندم...شما کی بیدار شدی؟میگفتی جوجه ای خروسی مرغی چیزی میکشتیم. بابا-شما اینقد ولخرجی نکن ب کنسی میخوریا -شما جوش منو نزن...تا وقتی در جیب شما بازه من ب بدبختیو بی پولی نمیخورم....خب دیگه بابا داره دیرم میشه قراره با بروبچ بریم ددر.جای شما خالی شرمنده تعارف نمیزنما...خب حالا اگه خیلی دوس داری بیا ولی از من گفتن بود بت خوش نمیگذره. بابا-وای دیانا بین حرفات ی نفسم بگیری مشکلی پیش نمیاد. همون طور ک داشتم از در خونه میرفتم بیرون داد زدم:بابا نظرتو بنداز تو صندوق پیشنهادات. با اینکه سال ها بود ک تو لندن زندگی میکردیم ولی همیشه تو خونه فارسی حرف میزدیم...دیگه زبون مادریو این مشکلات. بد از ی پیاده روی کوچولو ب خونه ی مهسا اینا رسیدم دختره ی مونگول عاشق مثه همیشه داشت از پنجره ی اتاقش بیرونو نگا میکرد ب امید اینکه شاید لویی ازونجا رد ش...(خلاصه اینکارش سوژه ای واسه مسخره کردنش شده بود.) -هی دیوونه ب خدا این پنجرتون خجالت میکشه ک تو هرروز بازش میکنیو بیرونو نگا میکنی ب امید شاهزاده ی سوار بر قاطر سفیدت...بدو بیا پایین تا نیومدم خط خطیت کنم. مهسا-علیک سلام.الان میام بد از پنج دقیقه در خونشون باز شدو مهسا تبلت بدست اومد بیرون... اوا!دختره ی دیوونه تا عمق توی تبلت بود...تا اومدم دهنمو باز کنم ی چیزی بش بگم ی دفه عینه این دخترایی ک سوسک میبینن شروع کرد ب جیغ زدن تازه در حین جیغ زدن گریه ام میکرد. یا حضرت فیل!مهسا مهسا آجی چی شده؟ درحالی ک اشکاشو پاک میکرد گفت امروز وان دایرکشن قراره فیلم برداری midnight memories و تموم کنن...فیلم برداریشونم جای رود تایمزه بدو بریم تا نرفتن. تا اومدم ب خودم بجنبم عین این جن زده ها دستمو کشید و منو دنبال خودش برد... (اگه قشنگه بگین تا ادامش بدم) نظر یادتون نره ها RE: فن فیکیشن اقای معروف و خانوم مغرور - رئالی تیغ - 11-11-2015 هی وحشی جنگلیه آمازونی آروم تر... (فک کنم کر شده) مهسا حداقل دستمو ول کن... یکدفه ای واستاد و دستمو ول کرد(ول ک نه پرت کرد دستمو).... (یاابولفضل رم کرد) مهسا-دیانا اینقد بره فیل بازی درنیار...اگه آروم بریم شاید نتونیم ببینیمشون. -حالا نبینیم مگه چی میشه؟! مهسا-حرف مفت نزن...من ک میدونم الان دل تو دلت نیست تا فقط ی نظر هریو از نزدیک ببینی. -نخیرم کی گفته...من اصن ازون پسره ی از خود راضیه مو فرفریه ... مهسا-بیشین بینیم بابا بیا بریم -حداقل میذاشتی حرفمو کامل کنم. مهسا-ن..می..شه! -کوفت! خدارو شکر سرعتش از 100 کیلومتر در ساعت ب 99 کیلومتر در ساعت رسید(ها؟چیه؟خب همینم غنیمته دیگه) مهسا-داینا! -ممنون میشم اگه دیانا صدام کنی مهسا-اصلش دایناست -پس لطفا منو فرعی صدا کن مهسا-چ جمعیتی!...هی بت گفتم سریع تر را برو دیگه اه.(بحثو عوض کرد) -ب من چ مهسا-تا همینجا خونتو نریختم ی ر اهی پیدا کن تا بتونیم بشون نزدیک شیم. -ب کیا؟(راستشو بخاین علاقه ی شدیدی ب در آوردن حرس مهسا داشتم..آخه وقتی حرس میخورد خیلی با مزه میشد) مهسا-اصغر سیبیل کلفت!اذیت نکن دیگه اون مغز داغونتو ب کاربنداز ببین باید چ خاکی تو سرمون بریزیم! -چ انتظارایی دارن مردم ب خدا!خوبه خودت داری میگی داغون...حالا ک اصرار میکنی ب کار میندازمش...امم خب میتونیم خودمونو بندازیم تورود بد شنا کنیمو بریم طرفشون...ها نظرت چیه؟ مهسا-اگه دقت کرده باشی اونجا نوشته شنا ممنوع..تازشم اون همه مامورو اونجا نمیبینی؟ -اینم حرفیه..ولی خب این نهایت فکر من بود. مهسا-بمیر...................!مثکه راه بهتری وجود نداره...ولی اگه مردم تقصیر تو ع ها!از من گفتن بود -حالا تو بمیر بعدا سر اینکه تقصیر کی بوده صحبت میکنیم. مهسا-خیلی دلت خوشه! سلااااااااااااام! -اوا شما اینجا چی کار میکنین؟ سپیده-داریم بندری میرقصیم نگین-اگه یادت باشه امروز قرار بود 5 تایی بیایم جای بیگ بن...مارفتیم اما شما نبودین حدس زدیم ک اینجا باشین... حدیث-شما دو تا تنهایی اومدین..حتی ی خبرم ندادین ک کجایین...نامردای بی شعور بی فرهنگ -همش تقصیر این بود مهسا-خب میخواستم لو رو ببینم حدیث-نگاش کن تورو خدا...دوستم دوستای قرن 5 میلادی(همون قرن خیارشورشاه خودمون). -واقعا! مهسا-تو یکی دیگه حرف نزن سپیده-بچه ها بیخیال.بیاین بریم دیگه - منظورت اینه ک بریم اونجا تو اون جمعیت دایرکشنر؟ من نمیام! نگین-چرا؟ -چون سالم میریم کتلت برمیگردیم. مهسا-ما میخوایم بریم تو رود شنا کنیم...بچه ها اگه شمام میخواین بیاین من ک رفتم. حدیث-چیییییییییییییییییییییییی؟عقلت پوکیده؟من ک نیستم نگین-me 2 سپیده-منم همینطور مهسا-پس فعلا بای دستمو گرفتو دوباره منو دنبال خودش کشوند...ای خدا منو بکش ولی از دست این نجات بده. -شرمنده بچه ها این خل شده... . . .خب هروقت گفتم 3 میپریم... 3... -سرمو از آب بیرون آوردمو موهامو از جلو صورتم کنار زدم...هرچی اینورو اون ورو نگا کردم مهسارو ندیدم... مهسا-هی !من اینجام. منو بگو گفتم از شرش خلاص شدم ولی مثل اینکه خداحالاحالاها نمیخواد ازین لطفا ب من بکنه... داشتم ب طرفش میرفتم ک ی دفه... (نظر یادتون نره) احساس سرگیجه بم دست داد...زیر دلم درد میکرد...نه خدایا الان وقتش نیست! مهسا-دیانا دیانا! پلیس-اونجارو!بگیرینشون -مهسا...حالم خوب نیست... دیگه هیچی نفهمیدم............... ی صداهایی می اومد...صدای مهسا بود...داشت گریه میکرد...یعنی چ اتفاقی افتاده؟یعنی من مردم؟ یکی نیس بگه آخه مونگول تو ک قلبت داره میزنه چ طوری مردی؟ همچنان درگیر سوالای خوددرگیرانم بودم ک ناگهان...همون ی دفه ی خودمون یکی جلوی نوری ک مستقیم تو چشام میخوردو باعث میشد نتونم چشامو باز کنم گرفت...طرف اینقد گنده ک ن غول تشن بود ک دیگه حتی ی نمورم نور نمیخورد توچشم...همه جا تاریک بود...میترسیدم چشامو باز کنم..آخه از ی طرف صدای گریه ی مهسا از ی طرفم این آدم خیلی گنده...اول ی چشممو اونم خیلی کم باز کردم...اوا!این چقد قیافش آشناس...حالا ک فک میکنم میبینم اون قدم گنده نیس با ی چشم نمیتونستم خوب شناساییش کنم بنابراین اون یکی چشمم باز کردم... -نه! ینی این همون هریه ؟!نه بابا توهم زدم!ولی خودشه ها؟نخیرم ب نظر تو آخه هری الان بالاسرت چی کار میکنه؟راس میگیا از این زاویه بش نگا نکرده بودم....نگا کن تورو خدا تو چ وضعیت داغونی دارم با ضمیر نا خداگاهم بحث میکنم,اونم سر چ موضوع مسخره ای,اینکه این هریه یا ن! مهسا-آخ جون بیدار شدی؟ینی چیزه ب هوش اومدی؟ -صدای ی بزغاله ی جیغ جیغو میاد... مهسا-وای عاشقتم..خدارو شکر ک عوض نشدی وگرنه من شبانه روز با کی میخواستم بحثو دعوا کنم...میگما چت شد یهو؟چ مرگت شد؟سکته کردم...مردمو زنده شدم...تا -حالا خوبه مردیو زنده شدی..وگرنه خفم میکردی؟ مهسا-اه اه اه دختره ی بی شعور بی لیاقت...ای کاش میمردی... -خب حالا ناراحت نشو شوخی...مهسا اینجا کجاست؟(طوری این حرفمو با جیغ زدم ک بدبخت مهسا شیش متر رفت هوا"البته برگشتا...خوشحال نشین هنوز زندس") اون آقاهه-قایقه... -ببخشید من فکر کردم کشتی تایتانیکه اون آقاهه-خب حالا شکو شبهت برطرف شد؟ برگشتم طرفش...یا ابوالهول...هری؟همون هری استایلزه معروفه...اونم با ی لبخند کجو کوله...اه اه ایکبیری حتما الان انتظار داره بپرم بغلش بگم سلاااااااااااام عشقققققققققققققم...میشه ی امضا بدی...بیا ی عکس با هم بگیریم..ولی من عمرا اینکارو کنم مگه غرورمو از سرراه آوردم ک اینجوری لتو پارش کنم. نمیدونم چقد شده بود ک داشتم خیره خیره بش نگا میکردم ک گفت هری-میخوای امضا بدم؟ -نکبت(فارسی گفتم) هری-ببخشید چیزی گفتین؟ -آره گفتم برو در کوزتو امضا بزن آبشو بخور(تغییرات در ضرب المثل تو روده ی باریکم) -چون این ی ضرب المثل فارسی ترنسلیت شده ب اینگیلیسی بود زیاد درکش نکرد هنوز همونطوری با تعجب داشت بم نگا میکرد ک داد زدم -وای ن از مغزتون داره دود در میاد آقای..چی چی بود؟آها هری ادوارد استایلز هری-دختر آروم تر...دیوونه! -دیوونه نوه ی عموی بزرگ شوهرخواهرته هری-خواهرمن مجرده -ولی مجرد نمیمونه ک... هری-شایدم... -مهسا تو چرا گریه میکردی؟(قیافه ی هری دیدنی بود...رنگ گوجه فرنگی شده بود...ههههههههه خر کیف شدیم) مهسا-آخه..گوشتو بیار گوشمو بردم نزدیک دهنشو گفتم -بفرما اینم گوش این بنده ی حقیر مهسا-راستشو بخوای لویی رو دیدم -چشمت روشن مهسا-تازه کلیم باش حرف زدم -فک فولادی...من فک میکردم فقط وقتی با من روبرو میشی اینقد حرف میزنی مهسا-زهر مار ی مشت حواله ی دلم کرد ک...خدا اون روزو براتون نیاره مردمو فک کنم دیگه زنده نشدم...ولی ن مثکه هنو زندم. سرمو گرفتم پایینو ی نگا ب شکمم کردم...نگام افتاد ب شلوارم...اینکه شلوار من نیس...شلوار مهسام نیس چون منو مهسا هم سایزیم ولی این شلواره همچین بگی نگی گشاد میزد... -مهسا این چیه؟ مهسا-خب شلواره دیگه...عصبانی نشو شلوارت کثیف شده بود...این شلوار هریه بش(ب هری) نگا کردم اون لبخند کجوکولش ب ی نیشخند تبدیل شده بود... ***نظر فراموش نشه*** نگام رفت پایین(هی فکر بد نکنین قصد هیز بازی نداشتم)...هری ی شلوارک گله گشاد قرمز پوشیده بود...زدم زیر خنده..خودتونو بذارین جای من هری با ی بلیز خیلی شیک و مجلسی و ی شلوارک درب و داغون جلوتون واسته..خدایی خندتون نمیگیره؟ همچنان داشتم میخندیدم ک ی دفه ضمیر ناخودآگاه عزیزم دهن باز کرد؟آخ مامان قربونت بشه ی چن وقت بود نصیحتم نکرده بودی!زهرمار...دختر ب خدا ک خیلی ضایع ای...ی نگا ب خودت کن ی نگام ب هری اگه وقت کردی ی نگام ب این مهسای بدبخت کن...(همه ی کارایی ک گفته بودو کردم...مهسا از نگاهش معلوم بود ک قصد کشتنمو داره هریم ک مثه مجسمه اون طرف وایستاده بود)خب ک چی؟خب ک اینکه جمع کنین برین دیگه زشته اگه نرین هری فک میکنه عاشق چشمو آبروش شدین ک نمیرین...آرایه هارا در عبارت بالا مشخص کنین...الکی نیست مهسا اینقد از دستت حرس میخوره بس ک خلی...درس پس میدیم,خب دیگه فعلا خدافظ وجدان عزیز! از جام بلند شدم -خدافظ هری-در خدمت بودین -ممنون دیگه نمیخوایم باشیم. -ببخشید امکانش هست بگین این قایقو ببرن ی جایی ک ما بتونیم ازش پیاده شیم؟؟؟؟ هری-آره فککنم -فک نکن انجام بده هری-پررو (خیر سرش آروم گفت این حرفشو) -چیزی فرمودین؟ هری-نه -ولی من شنیدم چی گفتین هری-آفرین چ دختر شنوایی! -تا چشتون درآد(من از بچگیم نمیتونستم با پسرا عین آدم حرف بزنم...) دیگه چیزی نگفت..هه..بهتر!اگه میگف مجبور میشدم ی نر و ماده بخوابونم تو صورت 123 تیغش... . . . -ممنون بابت همه چی...خدانگهدار(ضمیر:خیلی دیگه باادب تو معدم...فعلا ببند تا نبستمت..ضمیر:خیلی دیگه بی ادب) هری-خواه... -راستی شلوارتون...تا یک ساعت دیگه بتون میدمش...همینجایین دیگه ن؟ هری-نه! -پس شلوارتونو میارم همینجا میذارم بیاین برش دارین... هری-نه! -پ میندازمش دور! هری-نه! شیطونه میگه بزنم له و لوردش کنم.... ی نگاه غضبناک بش کردم ک فککنم شلوارشو خیس کرد...بنابراین سریع گفت: هری-باهاتون تماس میگیرم میگم شلوارو کجا بیارین...میشه شمارتونو بدین الان هر کی دیگه جای من بود غش کرده بود البته من ک میدونم فقط ب خاطر شلوارجونشه...وگرنه محال بود از ی دختر عادی شماره بخواد بگیره(تا جایی ک من یادمه قبلنا پسرا شماره میدادن!الان دوره زمونه عوض شده وجدانکم) -(حالا وقت ضایع کردنش بود)شرمنده من نمیتونم شمارمو ب هر کسی بدم هاهاهاهاااااااااااااااا هری-منظورم شماره خونتون بود -منم منظورم همون بود...شماره شمارس دیگه چ فرقی میکنه... هری-اممم(این اممم ینی ایشالا بری زیر تریلی!هههه...آخی بچمون عصبانی شده)پس فردا ساعت 1 ظهر همینجا... -باشه حرفی نیس..بای مهسا-خدافظ...(بم ی نگا کرد با نگاش میخواست ازم اجازه بگیره اما برا چی خدا میدونه...با تکون دادن سرم بش اکی دادم) رفت سمت هری...بغلش کرد...بعدشم ازش ی امضا گرفت و اومد سمت من.. مهسا-خب دیگه بریم پس پیاده ب سمت خونه هامون را افتادیم دقیقا مسیرامون یکی بود البت مال من یکم بیشتر -خاک بر سرت...الهی بمیری...الهی مرغای آسمون هفتم برات گریه کنن!الهیییییییییییییییییییییی! مهسا-خب تو ک گفتی باشه -مگه من علم غیب داشتم...اصن وللش دیگه حرف نزن مهسا-ببخشید! -اوا!مرگ من!ی بار دیگه بگو!توروخدا مهسا-بمیرمم نمیگم تا وقتی برسیم دم در خونه ی مهسا اینا همینجور ی ریز زدیم تو سرو کله ی هم مهسا-خیلی امروز خوش گذشت...ع راستی ناهار...وللش دیگه حسش نیس -اوهوم...بسه دیگه اینقد زر نزن بای مهسا-بای . . . اون روز فقط و فقط ب اتفاقای ک برام افتاده بود فککردم...اونم چ اتفاقایی!خدا نسیب گرگ بیابون نکنه!البه ب بچه هام زنگ زدمو ابراز سلامتی کردم شبم بعد ازینکه شلوار هریو شستم(اولین باری بود ک داشتم لباس میشستم...تا حالا جورابامم با دست نشسته بودم چ برسه ب شلوار ی نفر دیگه)رفتم خوابیدم نظر!!!!!!!!!!!!!!!!!!! RE: فن فیکیشن اقای معروف و خانوم مغرور - رئالی تیغ - 15-11-2015 منننن سپاس میخوامممممم RE: فن فیکیشن اقای معروف و خانوم مغرور - Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ - 16-11-2015 منتقل شد . |