05-10-2015، 7:21
خلاصه:
آترا دختری امروزی و فوق العاده شیطونه ، تو زندگیش با وجود این همه شیطونی احساس طرد بودن و طرد شدن میکنه …. سامیا پسر بزرگ خانواده راد روانپزشک فوق العاده معروف ،مغروره ولی به شدت عاشقه شغلشه و از هیچ کاری برای بیماراش دریغ نمیکنه داستان راجب آتراست دختری که می خنده که غم هاش یادش بره ،دختری که تنهاست و احتیاج به هم صحبت داره ولی هیچ کس نیست تا با پیشنهاد دوستاش پا به مطب سامیا راد میذاره قصه دختری که از کودکی طرد شده با وجود یه پیشتیبان سست میشه و عاشق … دختری تنها ، وبال یک دنیا ، میان نفهمیدن ها ، میان ناامیدی ها یک جنس سخت از آتش ، یه رنگ خاص، حس حضور میان ندانستن ها… کاش همه غرق عشق بودیم کاش همه از یک رنگ بودیم کاش کمی جلوتر از غم ها بودیم …
تعداد قسمت ها:8
قسمت اول:
مقدمه
می خواهم و می خواستمت تا نفسم بود
می سوختم از حسرت و عشقِ تو بَسَم بود
عشق تو بَسَم بود که این شعله بیدار
روشنگرِ شبهای بلندِ قفسم بود
آن بختِ گُریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود
دست من و آغوش تو ! هیهات ! که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود
باهلل که بجز یادِ تو ، گر هیچ کسم هست
حاشا که به جز عشق تو گر هیچ کسم بود
لب بسته و پر سوخته ، از کوی تو رفتم
رفتم ، بخدا ، گر هوسم بود بَسَم بود !
(فریدون مشیری)
ما همه مسئول دلهایی هستیم که رنج و عذاب پایه هاش و سست کرده ،مسئول اشک های ریخته شده ایم که نمیدانیم باعثش کیست ،ما مسئول قلبی هستیم که شکست ....
تاوان دارد شکستن دلها
تاوان دارد ندانستن مشکلها
تاوان دارد نبودن آدمها
گذشته که گذشت
فردا هم می گذرد
غم تنهایی در تنهایی می گذرد
***
-آترا،آترا کجایی دیر شد..
-مامان اومدم صبر کن یکم
اینبار بلندتر داد زد
-جواب غرغرهای زن عموت و خودت میدی پس
پوف صدا داری کردم، نگاهی به آینه کردم آرایش دخترونه و ساده ای کرده بودم مانتو کتی طلایی و شلوار کرم رنگم حسابی شیکم کرده بود روسری طلایی، کرم رنگم و انداختم روی سرم دور گردنم گره زدم موهای بلند و فرم از روسری بیرون زده بود ....از اتاق زدم بیرون مامان با دیدنم بلند شد با عجله فراوان از خونه زدیم بیرون !
مامان حواسش پی رانندگی بود منم طبق عادتم زل زدم به صفحه گوشی،اس اومده بود باز کردم
-آترا تا کی میخوای اینجوری زندگی کنی روزی 5.6 بار زنگ بزنی خونه یا کنارت باشم آرام شی ..آترا تو حق زندگی داری
یلدا بود تنها دوست صمیمی ام که هست و نیست زندگی ام و میدونست ...راست میگفت چند روزه که دیگهاعصاب خودمم ندارم چه برسه به بقیه ، دلم میخواد تنها باشم ولی آخه تا کی ؟!امشب حوصله فکر کردن نداشتم امشب دوست داشتم تظاهر کنم تظاهر به خوشحالی !
***
با ورود ما سیل سلام و احوال پرسی ها شروع شد با دیدنم ترنم پریدم بغلش
-وای خانم از وقتی دکتر شدن دیگه تحویل نمی گیرن نه خبر دختر عمو!
ترنم با دست کوبید پس سرم جیغم رفت هوا
ترنم-آها حالاا شد دلم برات تنگ شده بود آشغال
-عوضی دلت تنگ شده ،چرا میزنی ؟؟!
ترنم در حالی که می خندید بلند گفت
-حالا!!
همه و تند تند بوس کردم ...من هم رفتم تو اتاق ترنم مانتو ام در آوردم با روسریم و یه لباس ساده کرم پوشیده بودم ... روی تخت ترنم نشستم ... دیدم خانم تازه از دستشویی اومد در حالی که با شیطونی می خندید گفت :
-مژده بده خبر دارم دسته یک
نشست کنارم گفتم:
-خبر از کجا از دستشویی
زد پسه سرم دوباره گفت :
-دختر تو چرا خنگی
-به همون دلیلی که تو خنگی
بلند خندید روشو کرد بهم گفت:
-زن عمو راحله همچین با ژستی اومد خونه ما بعد فهمیدم میخواد دخترشو بفرسته ایتالیا
با چشمای پر از تعجب گفتم:
-بروووووووو برووو
-بیاااااا بیااااا
این بار با هم خندیدیم
ترنم-هر کی ندونه ما که میدونیم میخواد داداشه منو اون ور چیز خور کنه امیر ایرانم که بود این سمانه آویزونش بود
ابروهامو براش انداختم بالا و گفتم :
-اووووف داداشه سگه تو هم محل داد
ترنم در حالی که می خندید گفت :
-خداییش خوشم میاد حاله همه و میگره دلم خیلی براش تنگ شده
-برای چیش اونوقت برای پاچه گرفتنش
-نه برای کچل شدنش
با این حرف ترنم دوتایی زدیم زیر خنده یادمه وقتی امیر میخواست بره منو ترنم برای اینکه جلوشو بگیریم شب که خواب بود موهاشو با قیچی زدیم ... هیچوقت یادمون نمیره بچه بودیم خب !!!
دیگه تا شب تو جمع بودیم ...شب اومدیم خونه طبق عادتم لباس خوابم و پوشیدم زنگ زدم به یلدا و بعد از کلی گریه خوابیدم ...
صبح با زنگ گوشی ام از خواب بیدار شدم نگاهی به صفحه گوشی انداختم با دیدن عکس یلدا سریع جواب دادم
-جانم
-دختر خوابی تو؟؟!
-آره دیشب مهمونی بودیم خسته ام
-من باش بهت 4 تا اس دادم ببین آترا من هرچی فکر کردم تو اوضاعت این جوری روبه راه نمیشه برات وقت گرفتم از روانپزشک دوست صمیمی رامینه خیالت راحت باشه ...من و رامین خیلی نگران توییم حیف تهران نیستم پیشت باشم دوستی ولی امروز حتما برو آدرس و اس کردم و هرچی لازم بود نوشتم برات
-یلدا مرسی عزیزم از شوهر گرامی هم تشکر ویژه کن ،میرم حتما، نیاز دارم
-باشه آترا خودمی دختر پاشو برو حاضر شو
-بازم میگم ممنون
-گمشو دیگه هی تشکر تشکر ،حالا که هست این تشکر ؟!
-یلدا بمیر نمیشه باهات مثله آدم حرف زد دستت مرسی بای
-بای خرس خوابالو
از خونه زدم بیرون بعد از ایستادن آژانس پیاده شدم ...مطلب بالا شهر تهران نرفته بودیم که رفتیم آهسته قدم برداشته ام تو آسانسور استرس زیادی گرفته بودم بار اولم بود خوب ،چندبارم پشیمون شده بودم بین راه ولی بازم یه حسی بهم میگفت برو .
نگاه به اسم دکتر کردم
دکتر سامیا راد ،متخصص اعصاب و روان ، فوق تخصص بیماری عصبی و جسمانی
وارد مطب شدم از مطب به اون شیکی دهانم باز مونده بود ..کاغذ دیواری های مطب همه از رنگ روشن بود حسخوبی و به آدم منتقل میکرد افراد زیادی نشسته بودن پس کارش اینقدر خوب بود که این همه بیمار داشت رفتم سمت منشی و گفتم:
-آترا نیکو هستم
-خانم نیکو دکتر از صبح منتظر شماست
جاااانممممم از صبح منتظر من بوده!یعنی رامین به خوده دکترم سفارش کرده بود چقدر مهربونه خدایا ،روبه به منشی کردم:
-راستش کاری پیش اومد دیر شد
با لبخند به من نگاه کرد نگاهش کشیده شد به در اتاق دکتر مریض از اتاق اومد بیرون بعد نگاهی به من کرد و گفت:
-بفرمایید خانم نیکو نوبت شماست
با لبخند از منشی تشکر کردم با قدم های تند خودم و به در رسوندم آروم در زدم
-بفرمایید
وارد شدم در و محکم بستم نگاهم به دکتر ثابت موند. وای خدای من این دکتره یا مدل ؟؟!!! هیکل ورزش کاری داشت ..موهای مشکی دماغ و لب متناسب چشمای طوسی سبز یه عینک مشکی رو چشماش بود سرش پایین بود ،مشغول مطالعه پرونده ها بود ..بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
-چرا ایستادین راحت باشین
قدم هامو تند کردم و روی مبل راحتی نشستم کیفم و کنارم گذاشتم با کمی مکث یه دسته برگه آچار جلوش گذاشت و بهم نگاه کرد با لبخند گفت :
-عذر میخوام بابت تاخیرم سلام
-سلام ، خواهش میکنم آترا نیکو هستم فکر میکنم همسر دوستم راجبه من باهاتو حرف زده باشه
با همون لبخند ابروی بالا انداخت و با صمیمیت گفت:
-بله بله خانم نیکو ،آترا نیکو ما از صبح مشتاق دیدار بودیم
-شرمنده اگر دیر شد
وای یکی منو بگیره این بشر چقدر خوشگله تپش قلبم و حس میکردم که صداشو شنیدم :
-آترا فکر کن اومدی پیش دوستت ، حرفهایی که میزنی نه من به کسی میگم نه تو ،میخوایم راز دار هم باشیم ،مثله دوتا دوست قبوله ؟؟
-قبوله !
-برام حرف بزن از خودت بیشتر بگو
-44سلامه لیسانس گرافیک دارم ،پدرم وقتی هفت سلام بود تو حادثه از دست دادم .با اینکه سنه کمی داشتم ولی خاطراتی که بابا دارم و هیچ وقت فراموش نکردم متاسفانه مامان من و زیاد درک نمیکنه از هیچ کدومکارهای من خوشش نمیاد .بعضی وقتها حس میکنم تنهاتر از من وجود نداره ..نمیدونم آقای دکتر کنترل ندارم رو هیچ حرکتم همه منو یه دختر خنده رو شیطون می دونن ولی نیستم ، تنهام بیشتر از هرچی که فکر کنین ..
به این جا که رسید اشکهام و پاک کردم سرم و انداختم زیر صداشو شنیدم:
-نگام کن آترا
زل زدم به اون دو گوی طوسی سبز جذابش عینک رو چشماش نبود چشمای زیباشو حالا بهتر میتونستم ببینم ولی مطمئن نبودم چشماش طوسی سبزیا خاکستری به خاکستری بیشتر شبیه بود ...نمیدونم .
-اولا دیگه نگو دکتر سامیا صدا کن دوست ندارم حس کنی اومدی دکتر .. بعدم دختر خوب اینقدر عصبی نباش راحت برام توضیح بده هیچی و حذف نکن با من راحت باش
یه دستمال از روی میز برداشتم صورتم و پاک کردم سامیا بلند شد روبه روم نشست و گفت:
- از اون ماه قبل فوت پدرت بگو هروقت حس کردی عصبی 3 تا نفس عمیق بکش بعد حرف بزن
نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم و بگم زل زدم به ساعتش تعریف کردم:
-من دزیدن ،من خیلی می ترسیدم همه جا تاریک بود ،تنها بودم ،گریه هام بند نمیومد من از سگ می ترسم ، صداش می اومد تمام تنم میلرزد ... وقتی هم نجاتم دادن وقتی هم اومدم خونه حالم خوب نبود تا چند روز از ترس لکنت داشتم ،تا روزی که بابا تو حادثه از دست دادم..نمیدونم چرا ولی مامان همش داد میزد آترا باباشوکشت ..من گناهم چی بود هیچوقت نفهمیدم تا اینکه بعدها فهمیدم اون تصادف ساختگی بود بابا هم اسیر همون دزدها شده بود که من و دزدیده بودن باهاشون درگیر شده بود و
نفسم بالا نمیومد لیوان آبی که سامیا داد دستم و گرفتم خوردم اشک هامو پاک کردم
-بابامو گشتن و بعدم اون تصادف و جسد سوخته بابا که هیچ ردی نباشه ... دلم بابام و میخواد بیضی وقتها صحنه تصادف بابا و می بینم از خواب می پرم .... خواب و کابوس ها امونم و بریده نمیتونم نمیتونم باشم و نبینم ...مامان از گذشته هنوز نبخشیده من و من می فهمم .. وقتی بابا مرد ،مامان هم مرد ... ولی چرا گناه من چیه
زل زدم به چشمهای سامیا دستی تو موهاش کشید و نگاهم کرد :
-من باید با تو مفصل حرف بزنم وقت اینطوری نمیشه وقت مطب کمه تنها حرفی دارم برات اینکه مطمئن باش من و داری خوب آترا به هیچ چیز فکر نکن من بهت میگم چیکار بکنی
سری تکان دادم به حرفهاش اعتماد داشتم لبخندی زدم خیلی سبک شدم ..روی کاغذ یه چیزی تند تند نوشت گرفت سمت من
-روزهای فرد من مطب نیستم از ساعت 10 صبح تا هروقت میتونیم باهم حرف بزنیم بیا به آدرسی که نوشتم ....اوکی؟!
-چشم ،فقط کجا هست این جا؟
-خونه ام ، اگه مشکلی داری آدرس یه جا دیگه ...
پریدم وسط حرفش:
-من مشکلی ندارم
-پس می بینمت فردا
سری تکان دادم و گفتم :
-واقعا مرسی خیلی نیاز داشتم یه جوری سبک شدم انگار
-من کار نکردم فقط گذاشتم خودت با خودت خلوت کنی تا فردا
-تا فردا دکتر
همینطور که به سمت در می رفتم گفت :
-دکتر نه سامیا
برگشتم سمتش لبخند زد لبخند زدم و گفتم :
-با اجازه آقای دکتر
دیدم اخم کرده گفتم :
-اه ،چیزه ، اووم دکتر سامیا ، اووم ، سامیا با اجازه
از اتاقسریع زدم بیرون صدا خنده اش اتاق پر کرده بود در و بستم ...این پسره پاک مورد داره هااااا.....!
به خونه که رسیدم اولین کار شماره یلدا و گرفتم
-به به آترا خانم دوست فابه خانم بنده سلام عرض شد
با شنیدن صدا رامین جیغ بلندی از خوشحالی کشیدم
-دیوووونه یه حالی از ما نپرسی ها
-درگیر کاریم و زندگی و خانم و بچه ها دیگه
-وای وای کی فکرشو میکرد تو مغرور و لوس زن بگیری و آدم شی
رامین خندید بلند گفت :
-صدات رو آیفنه ها
این با جفتشون با هم خندیدن بلند گفتم:
-مرگ ، اتفاقا با جفتون کار داشتم
اینبار یلدا بود
-می شنویم خله بگو
-راستش امروز رفتم مطب دکتر گفت بیشتر باید وقت بزاره روی درمان من و چون از طرف رامین معرفی شدمبیشتر میخواد کمکم کنه .. یه آدرس داده گفته ساعت 10 صبح اونجا باشم ..خب راستش من که دکتر و نمیشناسم میخواستم ببینم رامین میدونه کجاست این آدرس
صدا رامین بلند شد
-آدرس و بخون
تند تند ار روی آدرس خوندم رامین سریع و بدون هیچ مکثی گفت :
-خونه مادرشه،نترس اول اینکه تو حیاط احتماال حرف بزنین با هم ،آالچیق و صندلی هست خیالت راحت اول اینکه سامیا فوق العاده پسر خوبیه و عشق شغلشه دومم اینکه اینقدر دختر دورش هست که اشاره کنه میان سمتش ولی خودش تمایلی نداره به دخترهای آویزون ، نگران هیچی نباش دوست چندین و چند ساله بنده است...
-رامین واقعا نمیدونم چطودی ازت تشکر کنم تو یلدا خیلی در حقم خوبی کردین نمیدونم چطوری جبران کنم
داد رامین بلند شد
-یلدا بیا این دوست خل و چل خودت جوابشو بده این چرا اینجوری شده بهش بگو عادت نداریم دفعه دیگه فکر میکنیم یکی دیگه است ها..
یلدا-هووووووی آقاهه راجب دوستم درست حرف بزن
صدا یه چیزی اومد بعد هم یلدا آخ بلندی گفت فهمیدم باز اینا دارن میزنن تو سر کله هم دیگه گوشی و قطع کردم ..
بعد هم مامان زنگ زد گفت شب و خونه خاله می مونه اصرار کرد برم ولی اصلا حال و اعصاب نداشتم ..توی ظرف نسبتا بزرگ که مخصوص خودم بود پر از پفک کردم مشغول فیلم دیدن شدم نفهمیدم کی ولی چشمام گرم خواب شده بود ... و در آخر تسلیم خواب شدم .
***
همه جا تاریک بود ،صدا لرزان دختری را نزدیکم می شنیدم بلند جیغ زد کمک
از خواب پریدم روی کاناپه نشسته بودم نفس نفس می زدم نور آفتاب مستقیم به چشمام می خورد..دستم و جلو چشمم گرفتم و روی مبل نشستم نگاهی به ساعت کردم 8 بود ..صورتم و شستم ..طبق عادتم آهنگ آرامی گذاشتم تا از اون حال و هوا در بیام روی مبل دوباره دراز کشیدم ..
هیشکی اینجا حاله منه
تنها رو نمیدونه
منه احساساتیه دیوونه
تو دلم ریختم غمه دنیا رو
دلم از دنیایه خودم خونه
خستم از خوابای پریشونو
شبو دلتنگی، خستم از تکرار هر آهنگی
که یادم میندازه چقد تنهام وسط این آدمای سنگی
. منو تنها گذاشت
کوهم ،اما لک زده روحم، واسه اونی که تویه دلم جاشه
کجاست ،اون کسی که میخواست، تا قیامت هم نفسم باشه
کوهم، اما لک زده روحم ،واسه اونی که تویه دلم جاشه
کجاست ،اون کسی که میخواست، تا قیامت هم نفسم باشه . منو تنها گذاشت
منو اون رویایی که رنگش رفته و پژمرده
منمو قلبی که ترک خورده
منمو دلشوره و بی تابی ،یه نفر آرامشمو برده
یه نفر که نیست و نبودش خیلی واسم درده
قفسم تنگه نفسم سرده
به همین بغضی که خفم کرده
میدونستم که برنمیگرده . منو تنها گذاشت
کوهم ،اما لک زده روحم .
واسه اونی که تویه دلم جاشه
کجاست اون کسی که میخواست
تا قیامت هم نفسم باشه
کوهم اما لک زده روحم
واسه اونی که تویه دلم جاشه
کجاست اون کسی که میخواست
تا قیامت هم نفسم باشه
(آهنگ یه نفر از پویا بیاتی)
اشکهامو سریع پاک کردم به سمت اتاق دویدم..
به خونه که رسیدم اولین کار شماره یلدا و گرفتم
-به به آترا خانم دوست فابه خانم بنده سلام عرض شد
با شنیدن صدا رامین جیغ بلندی از خوشحالی کشیدم
-دیوووونه یه حالی از ما نپرسی ها
-درگیر کاریم و زندگی و خانم و بچه ها دیگه
-وای وای کی فکرشو میکرد تو مغرور و لوس زن بگیری و آدم شی
رامین خندید بلند گفت :
-صدات رو آیفنه ها
این با جفتشون با هم خندیدن بلند گفتم:
-مرگ ، اتفاقا با جفتون کار داشتم
اینبار یلدا بود
-می شنویم خله بگو
-راستش امروز رفتم مطب دکتر گفت بیشتر باید وقت بزاره روی درمان من و چون از طرف رامین معرفی شدمبیشتر میخواد کمکم کنه .. یه آدرس داده گفته ساعت 10 صبح اونجا باشم ..خب راستش من که دکتر و نمیشناسم میخواستم ببینم رامین میدونه کجاست این آدرس
صدا رامین بلند شد
-آدرس و بخون
تند تند ار روی آدرس خوندم رامین سریع و بدون هیچ مکثی گفت :
-خونه مادرشه،نترس اول اینکه تو حیاط احتماال حرف بزنین با هم ،آالچیق و صندلی هست خیالت راحت اول اینکه سامیا فوق العاده پسر خوبیه و عشق شغلشه دومم اینکه اینقدر دختر دورش هست که اشاره کنه میان سمتش ولی خودش تمایلی نداره به دخترهای آویزون ، نگران هیچی نباش دوست چندین و چند ساله بنده است...
-رامین واقعا نمیدونم چطودی ازت تشکر کنم تو یلدا خیلی در حقم خوبی کردین نمیدونم چطوری جبران کنم
داد رامین بلند شد
-یلدا بیا این دوست خل و چل خودت جوابشو بده این چرا اینجوری شده بهش بگو عادت نداریم دفعه دیگه فکر میکنیم یکی دیگه است ها..
یلدا-هووووووی آقاهه راجب دوستم درست حرف بزن
صدا یه چیزی اومد بعد هم یلدا آخ بلندی گفت فهمیدم باز اینا دارن میزنن تو سر کله هم دیگه گوشی و قطع کردم ..
بعد هم مامان زنگ زد گفت شب و خونه خاله می مونه اصرار کرد برم ولی اصلا حال و اعصاب نداشتم ..توی ظرف نسبتا بزرگ که مخصوص خودم بود پر از پفک کردم مشغول فیلم دیدن شدم نفهمیدم کی ولی چشمام گرم خواب شده بود ... و در آخر تسلیم خواب شدم .
***
همه جا تاریک بود ،صدا لرزان دختری را نزدیکم می شنیدم بلند جیغ زد کمک
از خواب پریدم روی کاناپه نشسته بودم نفس نفس می زدم نور آفتاب مستقیم به چشمام می خورد..دستم و جلو چشمم گرفتم و روی مبل نشستم نگاهی به ساعت کردم 8 بود ..صورتم و شستم ..طبق عادتم آهنگ آرامی گذاشتم تا از اون حال و هوا در بیام روی مبل دوباره دراز کشیدم ..
هیشکی اینجا حاله منه
تنها رو نمیدونه
منه احساساتیه دیوونه
تو دلم ریختم غمه دنیا رو
دلم از دنیایه خودم خونه
خستم از خوابای پریشونو
شبو دلتنگی، خستم از تکرار هر آهنگی
که یادم میندازه چقد تنهام وسط این آدمای سنگی
. منو تنها گذاشت
کوهم ،اما لک زده روحم، واسه اونی که تویه دلم جاشه
کجاست ،اون کسی که میخواست، تا قیامت هم نفسم باشه
کوهم، اما لک زده روحم ،واسه اونی که تویه دلم جاشه
کجاست ،اون کسی که میخواست، تا قیامت هم نفسم باشه . منو تنها گذاشت
منو اون رویایی که رنگش رفته و پژمرده
منمو قلبی که ترک خورده
منمو دلشوره و بی تابی ،یه نفر آرامشمو برده
یه نفر که نیست و نبودش خیلی واسم درده
قفسم تنگه نفسم سرده
به همین بغضی که خفم کرده
میدونستم که برنمیگرده . منو تنها گذاشت
کوهم ،اما لک زده روحم .
واسه اونی که تویه دلم جاشه
کجاست اون کسی که میخواست
تا قیامت هم نفسم باشه
کوهم اما لک زده روحم
واسه اونی که تویه دلم جاشه
کجاست اون کسی که میخواست
تا قیامت هم نفسم باشه
(آهنگ یه نفر از پویا بیاتی)
اشکهامو سریع پاک کردم به سمت اتاق دویدم..
در با تیکی باز شد ، وارد خونه شدم واااااای این خونه بود یا قصر اصلا نمیتونستم از گل کاری روی زمین چشمبردارم منم عاشق گل،ای ندید پدید بازی در آوردما با لذت نگاهم و از گلها گرفتم سریع تر خودم را به در سفید وبزرگی که بود رساندم در باز بود وارد شدم با دیدن خدمتکاری که به سمتم می آمد ناخداگاه لبخند زدم عجب خرپولی هستن اینا دیگه !!!خدمتکار من را به اتاقی هدایت کرد ،با مکث روی مبل نشستم چقدر اینجا توپه دیگه ، از تعجب فضا به کل لال شدم ..
-سلام
به سرعت به سمت صدا برگشتم با دیدن سامیا لبخند زدم
-سلام آقای دکتر ،خوب هستین !؟
-به لطف شما
روی مبل روبه روی نشست من هم نشستم در اتاق بسته بود ولی هنوز درگیر فضا اتاق بودم با صداقت کامل گفتم:
-خونه زیبایی دارین !
-لطف داری ولی منزله پدره نه من
دستم و زیر چانه ام گذاشتم با افسوس گفتم:
-کاش منم خونه پدری داشتم
رفتم تو فکر ، رفتم به بچگیم چقدر همه چیز خوب و عالی بود ... نگاه خیره و جدی سامیا روی خودم حسمیکردم ولی حداقل تا اون بود آروم بودم ..صدا pmاز گوشیم بلند میشد اه من باز یادم رفت نت گوشی و خاموش کنم ..دست بردم نت و قطع کردم..
-خوبه پس مجازی هم سیر میکنی ؟!
با ناراحتی ظاهری گفتم:
-نکنه شما هم مخلاف فضا مجازین ؟!
شانه ای بالا انداخت
-نه همه چیز در حد خودش خوبه ! اصلا هر چیزی که حاله آدم و خوب میکنه خوبه ! غیر از اینه
با لبخند و هیجان گفتم :
-ایول درک و فهم
تازه فهمیدم چی گفتم دستم و گذاشتم رو دهنم به آرامی گفتم:
-ببخشید
سامیا بی صدا می خندید
-چی و ببخشم ؟! دوتا دوست از این حرفا با هم ندارن که ..
یه دفعه جدی شد چشماشو کمی ریز کرد و گفت:
-خوب از خودت بگو از اینکه نگرانه چی هستی ! از دردت ؟از فکری که آزارت میده بگو ...
نگاهش کردم بغضی که آزارم میداد رها شد اشکهام و پس زدم، با غم زل زدم به دو گوی طوسی سبز با بغضی که سالها همراهم بود شروع کردم:
-بهتر از گذشته بگم از اینکه پدر و مادرم چقدر عاشق هم بودن و به سختی تونستن ازدواج کنن .. از اینکه وقتی دور و اطرافمو دیدم عشق مامان بابا بیشتر از قبل بود ...با اینکه من فقط کمی از این رابطه و دیدم ولی خوب از زن عموم زیاد شنیدم ... تعریف از بابا و مامان از عشقشون ، بعد از فوت بابا هفت سلام بیشتر نبود زخم زبون کمنشنیدم سنم کم بود ناراحت نمیشدم یعنی نمی فهمیدم که بخوام واکنشی نشون بدم ولی بعدها که فهمیدم خود خوری هام شروع شد ..گریه کردن بهونه گرفتن ،با جیغ و داد از خواب پریدنام ...کم محلی ها مامان کلافه ام میکرد ..همیشه تنها بودم نه که خودم بخوام ولی همیشه شرایطم جوری بود که نمیشد یعنی مامان بد کرد بهم
..هر بهونه ای برای اینکه خودم و به مامان نشون بدم پیدا میکردم ولی فایده ای نداشت حس یه هم خونه و داشتم که به شدت دوسش دارم ولی اون منو نمی دید یعنی مهم نبودم هیچ وقت نگفت کجایی و چیکار میکنی !بهونه بابا و که میگره سر من داد میزد .... 3.4 باری هم خواستم مثله خودش باشم ولی نشد ...
اشکهام می ریخت صدام گرفته بود از روی مبل بلند شدم به سمت پنجره رفتم ...
-ولی من < آترا نیکو > همیشه فکر میکردم باید خندید تا غمها از یاد بره، ولی نشد، دکتر نشد ،روز به روز حالم خراب تر از قبل میشد .تشنج های عصبی ، نفس تنگی ، میگرن ،سردردهای عصبی لعنتی روز به روز بدتر میشد.. هیچ وقت یادم نمیره دکتر از تشنج زیادی بی هوش شدم مامان تو بیمارستان فقط بهم گفت ، تو وبال دنیا شدی که جونه منو بکنی تو شیشه کاش منم همراه پدرت خاک میشدم ..
اشکهام و با پشت دست پاک کردم روی مبل کناری سامیا نشستم با بغض گفتم:-دکتر خوشبختی چه مزه ایه ؟ دکتر مامانت بهت بگه عزیزم چه لذتی داره ؟ دکتر بابا داشتن چجوریه؟ دکتر وقتی یه روز زخم زبون نشنوی چه حالی داری؟؟؟ دکتر عقده ای نبودن چه شکلیه ؟
سامیا دستم و گرفتم من و سمت خودش کشید از روی مبل بلند شدم کنار خودش نشستم سرم و روی سینه اش فشرود با دست نوازشی که روی شونه ام بود گفت :
-دختر خوب ، آروم باش ، من اینجام که آرومت کنم ... بر عکس من فکر میکنم تو خیلی ام خوبی و صبور میدونی چرا ؟!
سرم و از سینه اش برداشتم دستم گرفته بود با آرامشی که توی چشماش موج میزد شمرده شمرده گفت:
-صبری که تو داری هیچ کسی نداره ، تو نشونه یه آدمه خوبی که به همه فرصت میدی ، تو کسی هستی با وجوداین همه بدی ولی بازم خوبی میکنی ،کسی هستی که غم زیاد داری ولی با خنده ات همه رو شاد میکنی!تو خیلی خوب تر از اون چیزی هستی که بقیه فکر میکنن! میدونی فقط بین آدمای زندگی کردی که اونها نرمال نیستن و تو هم خراب کردن....
اشکهام و پاک کردم لبخندی زدم و با صداقت گفتم:
-تا حالا هیچ کس از این حرفا بهم نزده بود ،مرسی
لبخند غمگینی زد
-اعتماد به نفس پایینی داری وگرنه همه آرزو تورو دارن
-ووویی چه هندونه ای، دکتر دست خودت باشه، سنگین بود
چشمکی حواله صورتش کردم سرم پایین انداختم و گفتم :
-هیچ چیز خاصی ندارم برای بهترین شدن ، بهترین موندن ...به نظر من قیافه و اندام و تحصیل با تلاش و هدف بهش میرسن ولی امان از دست روزی که آدم دیوونه هم باشه دیگه کارش ساخته است
کمی با دکتر خندیدیم ... چقدر قشنگ بحث و عوض کرد خودمم نفهمیدم ،چه حس خوبی بود سبک شدم و حرفایی شنیدم که خیلی بهش نیاز داشتم ... دکتر داشت حرف میزد نگاهش کردم چال لپش خیلی خوشگلش میکرد .. تیپ مردونه و شیکی داشت ..آخه چه خبره مرد هم اینقدر خوشگل ...
-آترا
خاک تو سرت آترا واستادی پسر مردم و دید میزنی ..با نگاهم ازش خواستم ادامه حرفش و بزنه
-آترا زندگی خیلی قشنگه به خودت سخت نگیر ..تو هنوز کلی راه داری تا برسی .. هنوزم وقت برای جبران هست ..
-سخته
-کمکت میکنم از این سختی سر بلند بیرون بیای ...
با لبخند اطمینان بخشش من هم لبخند زدم عینک از روی میز برداشت و شروع کرد به نوشتن یه سری لغات انگلیسی که نفهمیدم چیه ،یه آچار پر کرد و عینک روی برگه ها انداخت ... روی برگه شماره نوشت و داد دستم
-هر وقت دلت گرفت زنگ بزن به من ،برای بیرون رفتن مشکلی نداری؟
-نه اصلا ، من مسافرت 6 ماهه برم مامان کاری بهم نداره
نگاه سامیا رنگ غم گرفت .. سریع خودشو جمع کرد و گفت:
-من کارای مطب و سبک میکنم ...خودمم خیلی درگیر کار شدم بعد با هم برنامه میذاریم بریم خستگی از این تن بیرون بکشیم چطوره ؟؟؟
-دکتر پرو نشم یه وقت ؟!
اینبار با صدا خندید
-نه حواسم هست ، بعدم قرار شد بگی سامیا
-آخه سخته !
-عجب ! کجاش سخته ؟؟؟ فکر کن منم یکی مثله رامینم چه فرقی داره !
راست میگفت آشنا بود ولی خوب خجالت داشت ! خدایی خجالت نداره ؟! ولی دختری نبودم که با اسم صدا زدن مشکل داشته باشه کاملا هم دختر پررویی بودم ...
-باشه میگم سامیا خوبه ؟
لبخند مهربونی زد
-از این بهتر نمیشه...
دکتر بلند شد من هم بلند شدم با صدا آرامی گفت:
-موافقی قدم بزنیم ؟!
با سر موافقیتم و اعلام کردم ، سامیا دستای لرزانم و تو دست گرفت از خونه بیرون زدیم تو خونه راحت قدم میزدیم جز صدای نفسهامون صدای دیگری به گوش نمیرسید...حالم چقدر خوب بود ..دستام می لرزید ،سامیا محکم تر دستام و فشار میداد ... کمی بعد ایستاد زل زدم تو دو گوی پر از محبتش
-آترا میخوام خودت و بسازی ، می خوام یکی بشی که آرامش وجودت اونقدر زیاد باشه که اولویت زندگیت خودت باشی به حاله روحیت برسی .. بهم قول بده که گذشته و با کمک هم پاک کنیم !
مطمئن نبودم نمیدونم نمیتونم شایدم بدونم شایدم بتونم ...سرم و پایین انداختم با صدا آرامی گفتم:
-مطمئن نیستم بشه ولی قول میدم
دوباره دستم و کشید بدون اینکه بفهمم نزدیک ماشینی میشدیم جووونم ماشین لکسوز 4 تا ماشین دیگه تو حیاط پارک شده بود ..جنسیس ،سانتافه ، پورشه، بی ام و کروک
اه اینا دیگه چه خر پولن ...سامیا بدون حرفی من و سوار ماشین کرد کنارم نشست دستم و تو دستش گرفت ... خواستم حرفی بزنم که خودش جوابم و داد
-بریم ناهار بخوریم ضعف کردیم
-ولی من گشنه ام نیست
-بله دیگه هی میگم این اب غورها که میگری و نخور میخوری سیر میشی دیگه
به آرامی خندیدم که اینار جدی شد ...
-هیچ وقت نگو سیرم و میل ندارم .. اینطوری بیشتر به خودت تلقین میکنی ، من وقتی ناراحتم زیاد میخورم ..اینو جدی میگم .. اینقدر هم مزه میده که نگو ، ولی دور از شوخی از این به بعد هر چی گفتم تو بگو چشم میخوام خودت بخوای که عوض شی ..
حرفش منطقی بود ، در حالی که با انگشتام ور می رفتم گفتم:
-حرف حساب جواب نداره
با لبخند نگاهش و ازم گرفت و دوباره دستم و گرفت نذاشت با انگشتام بازی کنم شاید فهمید که اینکارم از اعصابه خرابمه ، شاید که چه عرض کنم 110% فهمیده ...
ناهار اون روز و با خنده و شوخی خوردیم ...تا به حال تو عمرم ایندر بهم خوش نگذشته بود ...میخواست من و برسونه خونه فهمیده بود دلم چی میخواد .از داخل گوشی اش آهنگی انتخاب کرد و گذاشت ... آخ چقدر من عاشقه این آهنگم آخه حرف نداره ..
-بغض نشسته تو گلوت
برف نشسته روی سرت
تن دادی به چین و چروک
واست بمیره پسرت
واست بمیرم که هنوز
(نیم نگاهی به صورت سامیا کردم اشک از چشمانم ریخت)
دلواپسه حاله منی
هنوز به جای جفتمون
به این درون در میرنی
هرچی که دارم از توهه
هرچی ندارم از خودم
(به این جا که رسید سامیا فشار آرومی به دستم داد )
بابا منو ببخش اگه اونکه میخواستی نشدم
هنوزم مثله قدیما بابایی
وقتی اخمات رو همه هوا پسه
همه ی دنیا اگه شاکی باشن
تو ازم راضی باشی برام بسه
دستاتو می بوسم با اشک
دستاتو می بوسم ولی
بوسه به پات نمیرسه خیلی بزرگی به علی
یتمی درده ،
(اشکهام و تند تند پاک میکردم من باید محکم باشم )
یتیمی درده بدیه، دست بکش روی سرم زنده بمون به جای من اسم بذار رو پسرم
یتیمی درده بدیه،میدونی طاقت ندارم هنوز به سیلی کسی به جز تو عادت ندارم
هنوزم مثله قدیما بابایی وقتی اخمات رو همه هوا پسه
همه ی دنیا اگه شاکی باشن
تو ازم راضی باشی برام بسه
صدا آهنگ و کم کرد اشکی نمونده بود برام ولی خیلی به سامیا مدیون شدم ..بدجور حالم خوبه ..من و رسوند ،تمام آرمایشهام و چک آپ ها که ازم گرفته بودن ... عکس از سر و غیره غیره خواست دفعه دیگه براش ببرم...کلید تو در انداختم با صدا مامان با حتم داشتم مهمون داریم ...پووف صدا داری کردم با غر غر کفشم و از پام درآوردم ... با خوش رویی رفتم سمت مهمون سلام کردم ...مامان اونقدر چشم غره به من رفت که دلیلش و نفهمیدم ...رفتم تو اتاق لباسهام و عوض کردم روی تخت دراز کشیدم آخیشششششششش کمرم حال اومد ...داشتم به سامیا امروز فکر میکردم چقدر حالم خوب بود چقدر سبک بودم.. اما طولی نکشید با صدا مامان پریدم ..
-دختره پرورو خجالت نمی کشی این چه وضع سلام کردنه ؟؟!
با تعجب نگاه به چشمان عسلی زیبا مامان انداختم
-مگه چیکار کردم .دو تا بوس یه سلام علیک بود دیگه
-کاری به سلام علیکت ندارم ، ولی دختر اینا برای تو اومده بودن دو دقیقه روی مبل کنارشون می نشستی یکم حال احوال تورو ببینن ...
با حرفای که زد تعجب کردم ، ابروهامو انداختم بالا
-یعنی خواستگار بودن؟؟
-آره خواستگار بودن
یکم جلوتر اومد کنارم نشست
-آترا ،من مادر خوبی نبودم برات و هیچ وقتم خوب نمیشم برات ..اگه ازدواج کنی خیالم ازت راحت میشه راستش من دارم میرم
روی تخت نشستم با صدا بلندی گفتم:
-کجا؟؟؟
مامان سرشو انداخت پایین با صدا پر از بغض شروع کرد:
-آترا مادر خوبی برات نبودم ، هیچ وقتم نمیشه110 میلیون ریختم به حسابت هرماه 4 میلیون هم میزم به حسابت این خونه و می فروشم بهترین جا تهران برات خونه می گیرم ...آترا من باید برم پیش داییت نه که بخوام تا عمردارم اونجا بمونم ...ولی اوضاع روحیمو که می بینی من حال و روزم از تو بدتره ...منتظره فرصت بودم که بهت بگم ولی خب معذرت میخوام .. مهر مادری ندیدی از من میدونم خیلی خریت کردم تو زندگی ولی من باید برم تا تو خوب زندگی کنی .. تا رو پا خودت باشی از شر منم خالص میشی ...
من با بهت نگاهش میکردم قطره اشکی روی گونه ام افتاد.
مامان دستم و گرفت:
-فقط آترا گوش بده تنها حرفی که دارم اینکه اگر ازدواجم نمیخوای بکنی ولی اینو بدون من واقعا شرمنده اتم ..بعد پدرت منم مردم ولی این درست نبود با تنها یادگارش که تویی اینطوری رفتار کردم ...با خودت و زندگیت بساز من که رفتم
نذاشتم حرفش تموم شه پریدم بغلش تا تونستم گریه کردم ..این مجسمه بی احساس مادر منه ..آره آترا بایدبفهمی یه روز که زندگیت همینه ... تو محکومی به تنهایی ... مامان حق داشت ..ولی این مهر مادری که همه میگن چرا مادر من نداشت ...چی به سرم میاد خدا...... .
همه چیز سریع تر از اونچه که فکر میکردم اتفاق افتاد ... یه خونه دو خوابه نقلی در خیابان شریعتی به نامم شد و یه 514 ،تمام خونه و با کمک مامان چیدیم ..مامان رفت نذاشت تا فرودگاه برم باهاش ، سخت بود تو اون 14 روز جواب هیچ پیام و زنگی و نداده بودم ... روزهام بی هدف شده بود .... نه کاری نه حسی ..روزها قدم زدن و آهنگگوش دادن شده بود کارم ... این همه گریه و بغض این همه گفتم حالم بده کسی نشنید .. کسی و نداشتن سخته ... به حرف سامیا فکر میکردم که گفت زندگی قشنگه ..کجای این زندگی قشنگه من نابود شدم ...آترا نیکو بریده ازدنیاش ...چرا باهاش تا نمی کنن ، چرا این همه غم برای من، میگن مشکلات و گنده میکنی! ولی مشکلات و بزرگ نکردم ،واقع بینم بین چندتا آدم نفهم و خودخواه دارم زندگی میکنم ...... خدایا بسم نیست .... .
بی معطلی در خونه و باز کردم ..گوشیم زنگ میخورد اهمیتی نمیدادم رفت رو پیغام گیر :
-آترا کجایی ، چرا نیستی دارم دیوونه میشم ...چرا خونتون هرچی زنگ میزنم نمیگیره یا میگه قطعه .... آترا جونه یلدا بر دار دختر از نگرانی دارم میمیرم ... اومدیم تهران من و رامین،آترا جواب بده نگرانیم
تا فهمیدم تهران هستن گوشی و برداشتم ..
-سلام یلدا
صدا پر از بغض یلدا پیچید تو گوشم
-دختری بی فکر ، نامرد کجایی؟!چرا جوابم و نمیدادیی!!! آترا حرف بزن
-یلدا حرف زیاد هست با رامین و دکتر امشب بیاین این آدرسی که میدم
-باش عزیزم آدرس بده
تند تند آدرس و دادم قطع کردم...یه تونیک ساده مشکی که روی سینه اش تور بود پوشیدم ...موهای بلندم و بازگذاشتم فقط جلو موهام و یه بافت ریز کردم ... زنگ زدم شام و آوردن گذاشتم یخچال که بعد گرمش کنم ...دست و پام میلرزید نمیدونم چرا ولی حالم اصلا خوب نبود ..
با دیدن هرسه پشت در دکمه و فشار دادم ..برای آخرین بار نگاهی تو آینه کردم ... عجب دلی دارم من دیگه با این حاله خرابم نشستم خودم و می بینم ... در خونه و باز کردم یلدا با دیدنم پرید تو بغلم دروغ چرا دلم خیلی براش تنگ شده بود ...مدتها بود ندیده بودمش ..ناخداگاه اشکی روی گونه ام سر خورد سرم از روی شانه اش برداشتم ...با صدا آرومی گفتم :
-دلم خیلی برات تنگ شده بود دیوونه ..
-من بیشتر زندگی
-ای خداااا جون این موجود و بگیر من باید به این آترا هم حسودی کنم ...بابا چرا نمیخوای بفهمی یلدا شوهر داره .اینقدر که قربون صدقه تو میره یه بار به من نگفته زندگی
با صدای رامین نگاهمون از هم جدا شد ..نگاهی با حرص به رامین انداختم
-رامین ، دمپایی ابری ، کتک جمله بساز باهاش بردار من
رامین آروم خندید
-شیطون گل و شیرینی دادن دست من رفتن نشستن .. با دیدن سامیا لبخند زدم
-سلام دکتر ، خوشحالمون کردین
سامیا لبخندی زد و گفت :
-کاش این خنده ها واقعی بود ...سلام آترا جان اونم یه دسته گل رز برزگ دستش بود با یه کادو تعارف کردم وارد خونه شدن ..گل و گذاشتم تو گلدون شیرینی چیدم تو یه ظرف گذاشتم تو پذیرایی ،نشستم کنار یلدا دستم و گرفته بود ..که صدا رامین در اومد .
-آترا خونه خودتون که بهتر بود ... عاشق حیاطش بودم ..چرا یه دفعه اومدین تو آپارتمان
حرفشو اصلاح کردم
-اومدین نه اومدی
یلدا من و کشید سمت خودش
-یعنی چی ؟؟ میخوای بگی خونتو از مامانت جدا کردی آره آترا
تکیه دادم به مبل با آرامش خاصی که تو کلامم بود شروع کردم:
-مامان رفت ایتالیا پیش دایی ، برای همیشه از همون چیزی که میترسیدم اتفاق افتاد ..یه مقدار پول ریخت به حسابم یه مقدارشم هر ماه سر برج گفته ریخته میشه به حسابم ... برام خونه و ماشین گرفت ،گفت مادر خوبی نیستم و نمیشم ، گفت میدونم بدم همه چیز و گفت ولی رفت ... . گفت میخوام مستقل شی اول میگفت ازدواج کن ولی چجوری تو یه مدت کم با یکی برم زیر یه سقف ! ترجیح دادم مجرد بمونم ... ولی مستقل شدم و راضی نستم هر کی ندونه شما میدونین چه زندگی دارم ... کلا قید فامیلم زدم به کل دیگه بیخیالم ...
یلدا-آترا چرا به ما نگفتی ؟! چرا االن !مامان من که تنهاست تو خونه حداقل می اومدی پیش مامان من جات بهتر بود ..یا نه خودم ..دربست در اختیارت بودم ..
دست یلدا فشار دادم مهربون نگاهش کردم
-من مهربونا و خیلی خوب میشناسم به خصوص تو که عشقه خودمی ولی یلدا دیگه نمیشد ... دیگه این مغزه فرمان نمیداد
سامیا-حالا تنها چیکار میکنی !؟
نگاهی به سامیا انداختم در حالی که شانه بالا می انداختم گفتم:
-زندگی به هر بدبختی
همه ساکت بودن میدونستم یکم دیگه اینطوری بگذره یلدا میزنه زیر گریه تا همین جاشم کلی بغض کرده بود ..با لبخند نگاهی به رامین و یلدا انداختم با شیطونی گفتم :
-خوب منکه اوضاعم از اول خراب بود یعنی جنسم خراب بود ، حالا شما نمی خوایین منه تنها و خاله کنین ؟!
رامین و سامیا بلند خندیدن یلدا محکم زد پس کله ام مغزم چسبید به حلقم فکر کنم تقریبا با داد گفت :
-آترا آدم شو یکم ..
ابرویی بالا انداختم
-عزیزم فرشته که آدم نمیشه
این بار همه با هم خندیدیم
یلدا- دور از شوخی ما نی نی میخوایما
رامین چشم غره رفت برا یلدا که یلدا دوباره گفت:
-ولی انگار که نمیخوایم ، یعنی جرائت نداریم که بخوایم
رامین با حرص به من نگاه میکرد زبون براش در آوردم هر 4 تا با هم خندیدیم ...کی فکرشو میکرد این رامین کهاستاد یونی ما بود عاشق صمیمی ترین دوست من بشه و من بشم واسطه ازدواج این دو، خلاصه که رامین و یلدا خیلی به هم میان ...تلویزیون و روشن کردم رو به سامیا و رامین گفتم:
-خونه داریم صفره، این کنترل دست شما راحت باشین کلا .از تعارفم بدم میادااا ..آفرین پسرهای خوب ..من و یلدا می ریم میز شام بچینیم .
با رفتنم صدا خنده جفتشون در اومد به یلدا گفتم:
-کی بوده چی گفته!
یلدا در حالی که می خندید
-لولو بود گفت که کی بوده
-آها پس اون بوده که گفته
با هم زدیم زیر خنده در حالی که الزانیا میذاشتم تو ماکروفر یلدا آروم گفت :
-من دلم بچه میخواد ولی رامین میگه زوده ..میگه خودت هنوز بچه ای باید بزرگ شی
نگاهی به یلدا کردم
-خوب اینو که راست میگه
با عصبانیت نگاهم کرد
-مرگ پررو....
آروم خندیدم که باز یلدا شروع کرد...
-ولی من دلم بچه میخواد به خدا فامیلها دیگه تیکه بارم میکنن ...همه 3 سال بعد عروسی بچه دار میشن ما5 ساله ازدواج کردیم ... من ترم یک بودم که عقد کردیم یادته که
سری تکان دادم
-آره یادمه ولی یلدا رامین خیلی دوستت داره بیخیاله حرف مردم بالاخره یه روزی بچه دارم میشی میگی خدایااااا کاش نذاشته بودم
یلدا در حالی که می خندید گفت: خیلی خری
-ممنون خری از خودته دوستم ..
الزانیا و ساالد ماکارانی یلدا گذاشت رو میز جوجه کبابم کشیدم در حالی که روی میز میذاشتم رو به رامین و سامیا گفتم :
-بفرمایین تا یخ نکرده
سامیا نشست روبه روم آروم گفت :
-حرف دارم باهات ولی بعد غذا
لبخندی زدم گفتم باشه، یک برش الزانیا برداشتم و مشغول خوردن شدم ...ظرفها رو گذاشتیم تو ماشین، یلدا و رامین با هم مشغول فیلم دیدن شدن من و سامیا هم روی مبل راحتی ها نشستیم ..
با صدای سامیا سر بلند کردم
-کاش به من حداقل خبر میدادی
زل زده بودم به یقه پیرهنش به آرومی گفتم:
-سامیا سخت بود ، تو شرایط من نبودی .... مامان من یا عقده داشته یا مهر مادری نداشته یا اصلا عقیده و افکار قدیمی از این خرافاتا که میگن قدم فالنی بد بوده و قبول داشته !غیر از اینه ؟؟ جز اینا من هیچ جوره تو کله ام نمیره که چرا باید ولم کنه ... دلیلش همین هاست اگه غیر اینا باشه که بهش میگن روانی ...
سامیا سخت بود حالم خراب خراب بود وقتی رفت شبا تا دیر وقت قدم میزدم یه دختر تنها ...اصلا برام مهم نبود چی پیش میاد .. به خدا دیگه نمی کشم میخوام زندگی کنم ...میخوام فقط آترا باشم همین توقع زیادیه؟؟؟؟
سامیا جدی بود هیچ وقت اونطوری ندیده بودمش با صدا عصبی گفت :
- ولی باید به من میگفتی ... نباید تنها زندگی میکردی ! بالاخره یه کاری از دستم بر می اومد ولی تو چیکار کردی نه ج زنگ دادی نه زنگی زدی که خبر بدی ... یلدا تا امروز انقدر بی تابت بود که حد نداره ...دلت میاد واقعاکسایی که اینقدر نگرانتن از خودت میرونی؟؟؟ واقعا کارت درسته؟؟؟ فاکتور بگیرم گذشته اتو که فکر کردن بهش افسرده ات کرده ...فاکتور بگیرم مادرتو ..ولی خیلی دختر هستن که پدر و مادر ندارن تنهان همین سقف بالاسرشون نیست همین مقدار پولی که داری آرزو اوناست .... تو نباید هر دقیقه بگی بدبخت ترینم ...میدونی کسایی
هستن که آرزو جایگاه تورو دارن .... حسرت نخور ،اه نکش ،دلت گرفت، بزن بیرون ،آهنگ گوش کن ..لازم بود گریه ام بکن ولی نذار بشکنی آترا تو دختر قویی هستی بیشتر از اونچه فکرشو کنی همه دوستت دارن .چون ثابت کردنی با وجود این درد میتونی محکم باشی ..میفهمی آترا ؟؟؟!!!خودت باش برای خودت زندگی کن و سعی کن بهترین باشی! من هستم رامین و یلدا هم هستن هر وقت بخوای ....ففط بخواه که خوب شی ..بخواه که روحیه ات عوض شه ....
نمیدونم چرا وقتی سامیا حرف میزد قانع میشدم ... راستش حرفاش منطقی بود ولی باید فکر میکردم ...من میخواستم خوب شم ولی حوصله این بحث و حرفارو نداشتم نگاهی به سامیا کردم گفتم :
-بی خیال دکتر من برم نوار مغز و آزمایش هامو بیارم
حرفی نزد ،معلوم بود از حرفم ناراحت شده ، ولی نمیخواد به روی خودش بیاره .. .بدون مطلعی رفتم تو اتاق آماده کرده بود نیاز نبود بگردم دنبالشون از روی میز برداشتم خورد به عکس مامان بابا نتونستم بگیرمش شکست..روی زمین خم شدم بابا دیدن عکس مامان بابا بغضم گرفت ولی بیخیال عکسها شدم در اتاق و باز کردم با دیدن هر سه پشت در اتاق ناخداگاه لبخند زدم ...
-چی شده؟!
یلدا من من کنان گفت:فکر کردم از عصبانیت چیزی و شکستی
کاش کاش با این کارا آروم میشدم ولی حیف که آروم شدنی نیست دردم
-نه دیوونه دستم خورد قابه عکسها افتاد تمام مدارک پزشکی و طرف سامیا گرفتم: اینم آزمایشها دکتر
سامیا از دستم کشید و رفت گوشه ای نشست ..با یلدا و رامین کمی سر به سر هم گذاشتیم و خندیدیم ولی سامیاجدی شده بود نمیدونم چرا دیگه رفتار صمیمی قبل و نداشت ...با رفتنشون خونه دوباره پر از سکوت شد و ترساز تنهایی باز هم به وجودم رخنه کرد .. راستش عجیب بود و نمیخواستم مقاومت کنم ... سرد شدم .. انتظار داشتم باز هم مثله قبل حرفا سامیا تاثیری داشته باشه ولی نداشت ... انگار آب یخی ریختن روم خاموش شدم خودم و روی تخت انداختم ..گوشیم اونقدر زنگ خورد که رفت رو پیغامگیر ترنم بود :
-آترا دیوونه کجایی! چرا جواب هیچ کس و نمیدی ؟؟ مامانت دیگه بدتر هرچی ازش آدرس تورو خواستم نداد ... آترا خره دلم برات لک زده برای شیطونیات کجایی تو ؟؟ آترا امیر اومده ایران وقتی شنید این اتفاق برای تو افتاده عصبی شد ... چرا تو مامانت وقتی همه کار کردین خبر دادی از خودتم که خبری نیست ... بردار توروحه پدرت بردار نگرانیم
قسم سختی داد دستم و کشیدم و گوشی و برداشتم
-ترنم
-جونه ترنم قربونت برم من
-ترنم حالم خوبه ، فردا میام خونتون باشید خونه میخوام از صبح اونجا باشم االن سرم درد میکنه میخوام بخوابم
-آترا ، مطمئنی خوبی ؟؟ باز تشنج نکنی تنها! خطرناکه آترا توروخدا االن بیا
-نه هیچی نمیشه ترنم قول فردا صبح اونجام
-باشه عزیزم منتظرم
-فعال
گوشی و تقریبا پرت کردم رو میز 4 تا قرص آرامبخش خوردم ...دوباره خودم و روی تخت انداختم .. .
***
روی تخت نشستم اه این سردرد لعنتی چرا ولم نمیکرد چی از جونم میخواست . نگاه به ساعت کردم 13.8 صبحبود ..بدون معطلی حاضر شدم .مانتو حریر شیری با شال آبی فیروزه ای موهام هم باز گذاشتم ..یه شلوار ساده آبی فیروزهای و کفش شیری رنگم و پوشیدم ...نگاهی تو آینه کردم حال و حوصله آرایش نداشتم فقط ریمل زدم که چشمام بی حال نباشه ، ماشین و جلو خونه عمو پارک کردم .. .
خواستم زنگ و برنم که در باز شد ..با دیدن امیر که با تعجب به چشمام زل زده بود خندیدم .. چه استقبال گرمی از پسر عموم کردماا...
-آترا تویی؟!
نگاهم و شیطون کردم
-نه روح عمه است اومده عذابت بده
-هنوزم شیطونی کوچولو
زبونم بیرون آوردم
-و هم چنان تو همون مغرور و پررویی ..
نذاشتم حرفی بزنه بغلش کردم خدا میدونه چقدر دلم براش تنگ شده بود ...با صدا آرومی گفتم :
-خوش اومدی امیر دلم برات تنگ شده بود ...به خصوص اخمات داداش بزرگه من ..ولی دیر کردی امیر آترا عوض شد ، و به زودی طرد ،
بغضم و قورت دادم
نمیخوام جلو عمو اینا گریه کنم ...تو هم چیزی از مامان نپرس حالم خراب میشه
نگاش کردم
-میدونی که خوب ذهن میخونم داداشی
لبخندی پر از غم زد
-تا مارو داری غم نداشته باش ، اینبار دیگه رفیق نیمه راه نیستم پیشتم آجی کوچیکه
با خنده از آغوشش بیرون پریدم گفتم:
-حالا با این عجله کجا میرفتی؟؟!!
-میخوام هم کلاس دبیرستانم و ببینم میاد دنبالم قراره بریم بگردیم و....
چشمامو خمار کردم با شیطونی گفتم:
-و کمی از گذشته ها یاد کنی! و منم هاپ هاپ نمیفهمم
قهقه زد لپم و کشید من و هل داد تو حیاط برگشتم سمتش
-تو برو منم 4.3 ساعت دیگه میام
-باشه فعال
از وقتی وارد شدم رفتار همه تغییر کرده بود نه عمو نه زن عمو نه ترنم حرفی از مامان نزدن نمیدونم چرا کاملا عادی باهام برخورد کردن .. شاید مامان گفته بوده ، ولی کار اون نیست یعنی تو وجودش این همه مهر مادری نیست منکه میدونم ... . ترنم از دکترا بیمارستانشون تعریف میکرد .. . عروسی یکی از دکترا بود دلش میخواست بره ولی تنها بود به زور گفت تو باید باهام بیای !
آترا دختری امروزی و فوق العاده شیطونه ، تو زندگیش با وجود این همه شیطونی احساس طرد بودن و طرد شدن میکنه …. سامیا پسر بزرگ خانواده راد روانپزشک فوق العاده معروف ،مغروره ولی به شدت عاشقه شغلشه و از هیچ کاری برای بیماراش دریغ نمیکنه داستان راجب آتراست دختری که می خنده که غم هاش یادش بره ،دختری که تنهاست و احتیاج به هم صحبت داره ولی هیچ کس نیست تا با پیشنهاد دوستاش پا به مطب سامیا راد میذاره قصه دختری که از کودکی طرد شده با وجود یه پیشتیبان سست میشه و عاشق … دختری تنها ، وبال یک دنیا ، میان نفهمیدن ها ، میان ناامیدی ها یک جنس سخت از آتش ، یه رنگ خاص، حس حضور میان ندانستن ها… کاش همه غرق عشق بودیم کاش همه از یک رنگ بودیم کاش کمی جلوتر از غم ها بودیم …
تعداد قسمت ها:8
قسمت اول:
مقدمه
می خواهم و می خواستمت تا نفسم بود
می سوختم از حسرت و عشقِ تو بَسَم بود
عشق تو بَسَم بود که این شعله بیدار
روشنگرِ شبهای بلندِ قفسم بود
آن بختِ گُریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود
دست من و آغوش تو ! هیهات ! که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود
باهلل که بجز یادِ تو ، گر هیچ کسم هست
حاشا که به جز عشق تو گر هیچ کسم بود
لب بسته و پر سوخته ، از کوی تو رفتم
رفتم ، بخدا ، گر هوسم بود بَسَم بود !
(فریدون مشیری)
ما همه مسئول دلهایی هستیم که رنج و عذاب پایه هاش و سست کرده ،مسئول اشک های ریخته شده ایم که نمیدانیم باعثش کیست ،ما مسئول قلبی هستیم که شکست ....
تاوان دارد شکستن دلها
تاوان دارد ندانستن مشکلها
تاوان دارد نبودن آدمها
گذشته که گذشت
فردا هم می گذرد
غم تنهایی در تنهایی می گذرد
***
-آترا،آترا کجایی دیر شد..
-مامان اومدم صبر کن یکم
اینبار بلندتر داد زد
-جواب غرغرهای زن عموت و خودت میدی پس
پوف صدا داری کردم، نگاهی به آینه کردم آرایش دخترونه و ساده ای کرده بودم مانتو کتی طلایی و شلوار کرم رنگم حسابی شیکم کرده بود روسری طلایی، کرم رنگم و انداختم روی سرم دور گردنم گره زدم موهای بلند و فرم از روسری بیرون زده بود ....از اتاق زدم بیرون مامان با دیدنم بلند شد با عجله فراوان از خونه زدیم بیرون !
مامان حواسش پی رانندگی بود منم طبق عادتم زل زدم به صفحه گوشی،اس اومده بود باز کردم
-آترا تا کی میخوای اینجوری زندگی کنی روزی 5.6 بار زنگ بزنی خونه یا کنارت باشم آرام شی ..آترا تو حق زندگی داری
یلدا بود تنها دوست صمیمی ام که هست و نیست زندگی ام و میدونست ...راست میگفت چند روزه که دیگهاعصاب خودمم ندارم چه برسه به بقیه ، دلم میخواد تنها باشم ولی آخه تا کی ؟!امشب حوصله فکر کردن نداشتم امشب دوست داشتم تظاهر کنم تظاهر به خوشحالی !
***
با ورود ما سیل سلام و احوال پرسی ها شروع شد با دیدنم ترنم پریدم بغلش
-وای خانم از وقتی دکتر شدن دیگه تحویل نمی گیرن نه خبر دختر عمو!
ترنم با دست کوبید پس سرم جیغم رفت هوا
ترنم-آها حالاا شد دلم برات تنگ شده بود آشغال
-عوضی دلت تنگ شده ،چرا میزنی ؟؟!
ترنم در حالی که می خندید بلند گفت
-حالا!!
همه و تند تند بوس کردم ...من هم رفتم تو اتاق ترنم مانتو ام در آوردم با روسریم و یه لباس ساده کرم پوشیده بودم ... روی تخت ترنم نشستم ... دیدم خانم تازه از دستشویی اومد در حالی که با شیطونی می خندید گفت :
-مژده بده خبر دارم دسته یک
نشست کنارم گفتم:
-خبر از کجا از دستشویی
زد پسه سرم دوباره گفت :
-دختر تو چرا خنگی
-به همون دلیلی که تو خنگی
بلند خندید روشو کرد بهم گفت:
-زن عمو راحله همچین با ژستی اومد خونه ما بعد فهمیدم میخواد دخترشو بفرسته ایتالیا
با چشمای پر از تعجب گفتم:
-بروووووووو برووو
-بیاااااا بیااااا
این بار با هم خندیدیم
ترنم-هر کی ندونه ما که میدونیم میخواد داداشه منو اون ور چیز خور کنه امیر ایرانم که بود این سمانه آویزونش بود
ابروهامو براش انداختم بالا و گفتم :
-اووووف داداشه سگه تو هم محل داد
ترنم در حالی که می خندید گفت :
-خداییش خوشم میاد حاله همه و میگره دلم خیلی براش تنگ شده
-برای چیش اونوقت برای پاچه گرفتنش
-نه برای کچل شدنش
با این حرف ترنم دوتایی زدیم زیر خنده یادمه وقتی امیر میخواست بره منو ترنم برای اینکه جلوشو بگیریم شب که خواب بود موهاشو با قیچی زدیم ... هیچوقت یادمون نمیره بچه بودیم خب !!!
دیگه تا شب تو جمع بودیم ...شب اومدیم خونه طبق عادتم لباس خوابم و پوشیدم زنگ زدم به یلدا و بعد از کلی گریه خوابیدم ...
صبح با زنگ گوشی ام از خواب بیدار شدم نگاهی به صفحه گوشی انداختم با دیدن عکس یلدا سریع جواب دادم
-جانم
-دختر خوابی تو؟؟!
-آره دیشب مهمونی بودیم خسته ام
-من باش بهت 4 تا اس دادم ببین آترا من هرچی فکر کردم تو اوضاعت این جوری روبه راه نمیشه برات وقت گرفتم از روانپزشک دوست صمیمی رامینه خیالت راحت باشه ...من و رامین خیلی نگران توییم حیف تهران نیستم پیشت باشم دوستی ولی امروز حتما برو آدرس و اس کردم و هرچی لازم بود نوشتم برات
-یلدا مرسی عزیزم از شوهر گرامی هم تشکر ویژه کن ،میرم حتما، نیاز دارم
-باشه آترا خودمی دختر پاشو برو حاضر شو
-بازم میگم ممنون
-گمشو دیگه هی تشکر تشکر ،حالا که هست این تشکر ؟!
-یلدا بمیر نمیشه باهات مثله آدم حرف زد دستت مرسی بای
-بای خرس خوابالو
از خونه زدم بیرون بعد از ایستادن آژانس پیاده شدم ...مطلب بالا شهر تهران نرفته بودیم که رفتیم آهسته قدم برداشته ام تو آسانسور استرس زیادی گرفته بودم بار اولم بود خوب ،چندبارم پشیمون شده بودم بین راه ولی بازم یه حسی بهم میگفت برو .
نگاه به اسم دکتر کردم
دکتر سامیا راد ،متخصص اعصاب و روان ، فوق تخصص بیماری عصبی و جسمانی
وارد مطب شدم از مطب به اون شیکی دهانم باز مونده بود ..کاغذ دیواری های مطب همه از رنگ روشن بود حسخوبی و به آدم منتقل میکرد افراد زیادی نشسته بودن پس کارش اینقدر خوب بود که این همه بیمار داشت رفتم سمت منشی و گفتم:
-آترا نیکو هستم
-خانم نیکو دکتر از صبح منتظر شماست
جاااانممممم از صبح منتظر من بوده!یعنی رامین به خوده دکترم سفارش کرده بود چقدر مهربونه خدایا ،روبه به منشی کردم:
-راستش کاری پیش اومد دیر شد
با لبخند به من نگاه کرد نگاهش کشیده شد به در اتاق دکتر مریض از اتاق اومد بیرون بعد نگاهی به من کرد و گفت:
-بفرمایید خانم نیکو نوبت شماست
با لبخند از منشی تشکر کردم با قدم های تند خودم و به در رسوندم آروم در زدم
-بفرمایید
وارد شدم در و محکم بستم نگاهم به دکتر ثابت موند. وای خدای من این دکتره یا مدل ؟؟!!! هیکل ورزش کاری داشت ..موهای مشکی دماغ و لب متناسب چشمای طوسی سبز یه عینک مشکی رو چشماش بود سرش پایین بود ،مشغول مطالعه پرونده ها بود ..بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
-چرا ایستادین راحت باشین
قدم هامو تند کردم و روی مبل راحتی نشستم کیفم و کنارم گذاشتم با کمی مکث یه دسته برگه آچار جلوش گذاشت و بهم نگاه کرد با لبخند گفت :
-عذر میخوام بابت تاخیرم سلام
-سلام ، خواهش میکنم آترا نیکو هستم فکر میکنم همسر دوستم راجبه من باهاتو حرف زده باشه
با همون لبخند ابروی بالا انداخت و با صمیمیت گفت:
-بله بله خانم نیکو ،آترا نیکو ما از صبح مشتاق دیدار بودیم
-شرمنده اگر دیر شد
وای یکی منو بگیره این بشر چقدر خوشگله تپش قلبم و حس میکردم که صداشو شنیدم :
-آترا فکر کن اومدی پیش دوستت ، حرفهایی که میزنی نه من به کسی میگم نه تو ،میخوایم راز دار هم باشیم ،مثله دوتا دوست قبوله ؟؟
-قبوله !
-برام حرف بزن از خودت بیشتر بگو
-44سلامه لیسانس گرافیک دارم ،پدرم وقتی هفت سلام بود تو حادثه از دست دادم .با اینکه سنه کمی داشتم ولی خاطراتی که بابا دارم و هیچ وقت فراموش نکردم متاسفانه مامان من و زیاد درک نمیکنه از هیچ کدومکارهای من خوشش نمیاد .بعضی وقتها حس میکنم تنهاتر از من وجود نداره ..نمیدونم آقای دکتر کنترل ندارم رو هیچ حرکتم همه منو یه دختر خنده رو شیطون می دونن ولی نیستم ، تنهام بیشتر از هرچی که فکر کنین ..
به این جا که رسید اشکهام و پاک کردم سرم و انداختم زیر صداشو شنیدم:
-نگام کن آترا
زل زدم به اون دو گوی طوسی سبز جذابش عینک رو چشماش نبود چشمای زیباشو حالا بهتر میتونستم ببینم ولی مطمئن نبودم چشماش طوسی سبزیا خاکستری به خاکستری بیشتر شبیه بود ...نمیدونم .
-اولا دیگه نگو دکتر سامیا صدا کن دوست ندارم حس کنی اومدی دکتر .. بعدم دختر خوب اینقدر عصبی نباش راحت برام توضیح بده هیچی و حذف نکن با من راحت باش
یه دستمال از روی میز برداشتم صورتم و پاک کردم سامیا بلند شد روبه روم نشست و گفت:
- از اون ماه قبل فوت پدرت بگو هروقت حس کردی عصبی 3 تا نفس عمیق بکش بعد حرف بزن
نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم و بگم زل زدم به ساعتش تعریف کردم:
-من دزیدن ،من خیلی می ترسیدم همه جا تاریک بود ،تنها بودم ،گریه هام بند نمیومد من از سگ می ترسم ، صداش می اومد تمام تنم میلرزد ... وقتی هم نجاتم دادن وقتی هم اومدم خونه حالم خوب نبود تا چند روز از ترس لکنت داشتم ،تا روزی که بابا تو حادثه از دست دادم..نمیدونم چرا ولی مامان همش داد میزد آترا باباشوکشت ..من گناهم چی بود هیچوقت نفهمیدم تا اینکه بعدها فهمیدم اون تصادف ساختگی بود بابا هم اسیر همون دزدها شده بود که من و دزدیده بودن باهاشون درگیر شده بود و
نفسم بالا نمیومد لیوان آبی که سامیا داد دستم و گرفتم خوردم اشک هامو پاک کردم
-بابامو گشتن و بعدم اون تصادف و جسد سوخته بابا که هیچ ردی نباشه ... دلم بابام و میخواد بیضی وقتها صحنه تصادف بابا و می بینم از خواب می پرم .... خواب و کابوس ها امونم و بریده نمیتونم نمیتونم باشم و نبینم ...مامان از گذشته هنوز نبخشیده من و من می فهمم .. وقتی بابا مرد ،مامان هم مرد ... ولی چرا گناه من چیه
زل زدم به چشمهای سامیا دستی تو موهاش کشید و نگاهم کرد :
-من باید با تو مفصل حرف بزنم وقت اینطوری نمیشه وقت مطب کمه تنها حرفی دارم برات اینکه مطمئن باش من و داری خوب آترا به هیچ چیز فکر نکن من بهت میگم چیکار بکنی
سری تکان دادم به حرفهاش اعتماد داشتم لبخندی زدم خیلی سبک شدم ..روی کاغذ یه چیزی تند تند نوشت گرفت سمت من
-روزهای فرد من مطب نیستم از ساعت 10 صبح تا هروقت میتونیم باهم حرف بزنیم بیا به آدرسی که نوشتم ....اوکی؟!
-چشم ،فقط کجا هست این جا؟
-خونه ام ، اگه مشکلی داری آدرس یه جا دیگه ...
پریدم وسط حرفش:
-من مشکلی ندارم
-پس می بینمت فردا
سری تکان دادم و گفتم :
-واقعا مرسی خیلی نیاز داشتم یه جوری سبک شدم انگار
-من کار نکردم فقط گذاشتم خودت با خودت خلوت کنی تا فردا
-تا فردا دکتر
همینطور که به سمت در می رفتم گفت :
-دکتر نه سامیا
برگشتم سمتش لبخند زد لبخند زدم و گفتم :
-با اجازه آقای دکتر
دیدم اخم کرده گفتم :
-اه ،چیزه ، اووم دکتر سامیا ، اووم ، سامیا با اجازه
از اتاقسریع زدم بیرون صدا خنده اش اتاق پر کرده بود در و بستم ...این پسره پاک مورد داره هااااا.....!
به خونه که رسیدم اولین کار شماره یلدا و گرفتم
-به به آترا خانم دوست فابه خانم بنده سلام عرض شد
با شنیدن صدا رامین جیغ بلندی از خوشحالی کشیدم
-دیوووونه یه حالی از ما نپرسی ها
-درگیر کاریم و زندگی و خانم و بچه ها دیگه
-وای وای کی فکرشو میکرد تو مغرور و لوس زن بگیری و آدم شی
رامین خندید بلند گفت :
-صدات رو آیفنه ها
این با جفتشون با هم خندیدن بلند گفتم:
-مرگ ، اتفاقا با جفتون کار داشتم
اینبار یلدا بود
-می شنویم خله بگو
-راستش امروز رفتم مطب دکتر گفت بیشتر باید وقت بزاره روی درمان من و چون از طرف رامین معرفی شدمبیشتر میخواد کمکم کنه .. یه آدرس داده گفته ساعت 10 صبح اونجا باشم ..خب راستش من که دکتر و نمیشناسم میخواستم ببینم رامین میدونه کجاست این آدرس
صدا رامین بلند شد
-آدرس و بخون
تند تند ار روی آدرس خوندم رامین سریع و بدون هیچ مکثی گفت :
-خونه مادرشه،نترس اول اینکه تو حیاط احتماال حرف بزنین با هم ،آالچیق و صندلی هست خیالت راحت اول اینکه سامیا فوق العاده پسر خوبیه و عشق شغلشه دومم اینکه اینقدر دختر دورش هست که اشاره کنه میان سمتش ولی خودش تمایلی نداره به دخترهای آویزون ، نگران هیچی نباش دوست چندین و چند ساله بنده است...
-رامین واقعا نمیدونم چطودی ازت تشکر کنم تو یلدا خیلی در حقم خوبی کردین نمیدونم چطوری جبران کنم
داد رامین بلند شد
-یلدا بیا این دوست خل و چل خودت جوابشو بده این چرا اینجوری شده بهش بگو عادت نداریم دفعه دیگه فکر میکنیم یکی دیگه است ها..
یلدا-هووووووی آقاهه راجب دوستم درست حرف بزن
صدا یه چیزی اومد بعد هم یلدا آخ بلندی گفت فهمیدم باز اینا دارن میزنن تو سر کله هم دیگه گوشی و قطع کردم ..
بعد هم مامان زنگ زد گفت شب و خونه خاله می مونه اصرار کرد برم ولی اصلا حال و اعصاب نداشتم ..توی ظرف نسبتا بزرگ که مخصوص خودم بود پر از پفک کردم مشغول فیلم دیدن شدم نفهمیدم کی ولی چشمام گرم خواب شده بود ... و در آخر تسلیم خواب شدم .
***
همه جا تاریک بود ،صدا لرزان دختری را نزدیکم می شنیدم بلند جیغ زد کمک
از خواب پریدم روی کاناپه نشسته بودم نفس نفس می زدم نور آفتاب مستقیم به چشمام می خورد..دستم و جلو چشمم گرفتم و روی مبل نشستم نگاهی به ساعت کردم 8 بود ..صورتم و شستم ..طبق عادتم آهنگ آرامی گذاشتم تا از اون حال و هوا در بیام روی مبل دوباره دراز کشیدم ..
هیشکی اینجا حاله منه
تنها رو نمیدونه
منه احساساتیه دیوونه
تو دلم ریختم غمه دنیا رو
دلم از دنیایه خودم خونه
خستم از خوابای پریشونو
شبو دلتنگی، خستم از تکرار هر آهنگی
که یادم میندازه چقد تنهام وسط این آدمای سنگی
. منو تنها گذاشت
کوهم ،اما لک زده روحم، واسه اونی که تویه دلم جاشه
کجاست ،اون کسی که میخواست، تا قیامت هم نفسم باشه
کوهم، اما لک زده روحم ،واسه اونی که تویه دلم جاشه
کجاست ،اون کسی که میخواست، تا قیامت هم نفسم باشه . منو تنها گذاشت
منو اون رویایی که رنگش رفته و پژمرده
منمو قلبی که ترک خورده
منمو دلشوره و بی تابی ،یه نفر آرامشمو برده
یه نفر که نیست و نبودش خیلی واسم درده
قفسم تنگه نفسم سرده
به همین بغضی که خفم کرده
میدونستم که برنمیگرده . منو تنها گذاشت
کوهم ،اما لک زده روحم .
واسه اونی که تویه دلم جاشه
کجاست اون کسی که میخواست
تا قیامت هم نفسم باشه
کوهم اما لک زده روحم
واسه اونی که تویه دلم جاشه
کجاست اون کسی که میخواست
تا قیامت هم نفسم باشه
(آهنگ یه نفر از پویا بیاتی)
اشکهامو سریع پاک کردم به سمت اتاق دویدم..
به خونه که رسیدم اولین کار شماره یلدا و گرفتم
-به به آترا خانم دوست فابه خانم بنده سلام عرض شد
با شنیدن صدا رامین جیغ بلندی از خوشحالی کشیدم
-دیوووونه یه حالی از ما نپرسی ها
-درگیر کاریم و زندگی و خانم و بچه ها دیگه
-وای وای کی فکرشو میکرد تو مغرور و لوس زن بگیری و آدم شی
رامین خندید بلند گفت :
-صدات رو آیفنه ها
این با جفتشون با هم خندیدن بلند گفتم:
-مرگ ، اتفاقا با جفتون کار داشتم
اینبار یلدا بود
-می شنویم خله بگو
-راستش امروز رفتم مطب دکتر گفت بیشتر باید وقت بزاره روی درمان من و چون از طرف رامین معرفی شدمبیشتر میخواد کمکم کنه .. یه آدرس داده گفته ساعت 10 صبح اونجا باشم ..خب راستش من که دکتر و نمیشناسم میخواستم ببینم رامین میدونه کجاست این آدرس
صدا رامین بلند شد
-آدرس و بخون
تند تند ار روی آدرس خوندم رامین سریع و بدون هیچ مکثی گفت :
-خونه مادرشه،نترس اول اینکه تو حیاط احتماال حرف بزنین با هم ،آالچیق و صندلی هست خیالت راحت اول اینکه سامیا فوق العاده پسر خوبیه و عشق شغلشه دومم اینکه اینقدر دختر دورش هست که اشاره کنه میان سمتش ولی خودش تمایلی نداره به دخترهای آویزون ، نگران هیچی نباش دوست چندین و چند ساله بنده است...
-رامین واقعا نمیدونم چطودی ازت تشکر کنم تو یلدا خیلی در حقم خوبی کردین نمیدونم چطوری جبران کنم
داد رامین بلند شد
-یلدا بیا این دوست خل و چل خودت جوابشو بده این چرا اینجوری شده بهش بگو عادت نداریم دفعه دیگه فکر میکنیم یکی دیگه است ها..
یلدا-هووووووی آقاهه راجب دوستم درست حرف بزن
صدا یه چیزی اومد بعد هم یلدا آخ بلندی گفت فهمیدم باز اینا دارن میزنن تو سر کله هم دیگه گوشی و قطع کردم ..
بعد هم مامان زنگ زد گفت شب و خونه خاله می مونه اصرار کرد برم ولی اصلا حال و اعصاب نداشتم ..توی ظرف نسبتا بزرگ که مخصوص خودم بود پر از پفک کردم مشغول فیلم دیدن شدم نفهمیدم کی ولی چشمام گرم خواب شده بود ... و در آخر تسلیم خواب شدم .
***
همه جا تاریک بود ،صدا لرزان دختری را نزدیکم می شنیدم بلند جیغ زد کمک
از خواب پریدم روی کاناپه نشسته بودم نفس نفس می زدم نور آفتاب مستقیم به چشمام می خورد..دستم و جلو چشمم گرفتم و روی مبل نشستم نگاهی به ساعت کردم 8 بود ..صورتم و شستم ..طبق عادتم آهنگ آرامی گذاشتم تا از اون حال و هوا در بیام روی مبل دوباره دراز کشیدم ..
هیشکی اینجا حاله منه
تنها رو نمیدونه
منه احساساتیه دیوونه
تو دلم ریختم غمه دنیا رو
دلم از دنیایه خودم خونه
خستم از خوابای پریشونو
شبو دلتنگی، خستم از تکرار هر آهنگی
که یادم میندازه چقد تنهام وسط این آدمای سنگی
. منو تنها گذاشت
کوهم ،اما لک زده روحم، واسه اونی که تویه دلم جاشه
کجاست ،اون کسی که میخواست، تا قیامت هم نفسم باشه
کوهم، اما لک زده روحم ،واسه اونی که تویه دلم جاشه
کجاست ،اون کسی که میخواست، تا قیامت هم نفسم باشه . منو تنها گذاشت
منو اون رویایی که رنگش رفته و پژمرده
منمو قلبی که ترک خورده
منمو دلشوره و بی تابی ،یه نفر آرامشمو برده
یه نفر که نیست و نبودش خیلی واسم درده
قفسم تنگه نفسم سرده
به همین بغضی که خفم کرده
میدونستم که برنمیگرده . منو تنها گذاشت
کوهم ،اما لک زده روحم .
واسه اونی که تویه دلم جاشه
کجاست اون کسی که میخواست
تا قیامت هم نفسم باشه
کوهم اما لک زده روحم
واسه اونی که تویه دلم جاشه
کجاست اون کسی که میخواست
تا قیامت هم نفسم باشه
(آهنگ یه نفر از پویا بیاتی)
اشکهامو سریع پاک کردم به سمت اتاق دویدم..
در با تیکی باز شد ، وارد خونه شدم واااااای این خونه بود یا قصر اصلا نمیتونستم از گل کاری روی زمین چشمبردارم منم عاشق گل،ای ندید پدید بازی در آوردما با لذت نگاهم و از گلها گرفتم سریع تر خودم را به در سفید وبزرگی که بود رساندم در باز بود وارد شدم با دیدن خدمتکاری که به سمتم می آمد ناخداگاه لبخند زدم عجب خرپولی هستن اینا دیگه !!!خدمتکار من را به اتاقی هدایت کرد ،با مکث روی مبل نشستم چقدر اینجا توپه دیگه ، از تعجب فضا به کل لال شدم ..
-سلام
به سرعت به سمت صدا برگشتم با دیدن سامیا لبخند زدم
-سلام آقای دکتر ،خوب هستین !؟
-به لطف شما
روی مبل روبه روی نشست من هم نشستم در اتاق بسته بود ولی هنوز درگیر فضا اتاق بودم با صداقت کامل گفتم:
-خونه زیبایی دارین !
-لطف داری ولی منزله پدره نه من
دستم و زیر چانه ام گذاشتم با افسوس گفتم:
-کاش منم خونه پدری داشتم
رفتم تو فکر ، رفتم به بچگیم چقدر همه چیز خوب و عالی بود ... نگاه خیره و جدی سامیا روی خودم حسمیکردم ولی حداقل تا اون بود آروم بودم ..صدا pmاز گوشیم بلند میشد اه من باز یادم رفت نت گوشی و خاموش کنم ..دست بردم نت و قطع کردم..
-خوبه پس مجازی هم سیر میکنی ؟!
با ناراحتی ظاهری گفتم:
-نکنه شما هم مخلاف فضا مجازین ؟!
شانه ای بالا انداخت
-نه همه چیز در حد خودش خوبه ! اصلا هر چیزی که حاله آدم و خوب میکنه خوبه ! غیر از اینه
با لبخند و هیجان گفتم :
-ایول درک و فهم
تازه فهمیدم چی گفتم دستم و گذاشتم رو دهنم به آرامی گفتم:
-ببخشید
سامیا بی صدا می خندید
-چی و ببخشم ؟! دوتا دوست از این حرفا با هم ندارن که ..
یه دفعه جدی شد چشماشو کمی ریز کرد و گفت:
-خوب از خودت بگو از اینکه نگرانه چی هستی ! از دردت ؟از فکری که آزارت میده بگو ...
نگاهش کردم بغضی که آزارم میداد رها شد اشکهام و پس زدم، با غم زل زدم به دو گوی طوسی سبز با بغضی که سالها همراهم بود شروع کردم:
-بهتر از گذشته بگم از اینکه پدر و مادرم چقدر عاشق هم بودن و به سختی تونستن ازدواج کنن .. از اینکه وقتی دور و اطرافمو دیدم عشق مامان بابا بیشتر از قبل بود ...با اینکه من فقط کمی از این رابطه و دیدم ولی خوب از زن عموم زیاد شنیدم ... تعریف از بابا و مامان از عشقشون ، بعد از فوت بابا هفت سلام بیشتر نبود زخم زبون کمنشنیدم سنم کم بود ناراحت نمیشدم یعنی نمی فهمیدم که بخوام واکنشی نشون بدم ولی بعدها که فهمیدم خود خوری هام شروع شد ..گریه کردن بهونه گرفتن ،با جیغ و داد از خواب پریدنام ...کم محلی ها مامان کلافه ام میکرد ..همیشه تنها بودم نه که خودم بخوام ولی همیشه شرایطم جوری بود که نمیشد یعنی مامان بد کرد بهم
..هر بهونه ای برای اینکه خودم و به مامان نشون بدم پیدا میکردم ولی فایده ای نداشت حس یه هم خونه و داشتم که به شدت دوسش دارم ولی اون منو نمی دید یعنی مهم نبودم هیچ وقت نگفت کجایی و چیکار میکنی !بهونه بابا و که میگره سر من داد میزد .... 3.4 باری هم خواستم مثله خودش باشم ولی نشد ...
اشکهام می ریخت صدام گرفته بود از روی مبل بلند شدم به سمت پنجره رفتم ...
-ولی من < آترا نیکو > همیشه فکر میکردم باید خندید تا غمها از یاد بره، ولی نشد، دکتر نشد ،روز به روز حالم خراب تر از قبل میشد .تشنج های عصبی ، نفس تنگی ، میگرن ،سردردهای عصبی لعنتی روز به روز بدتر میشد.. هیچ وقت یادم نمیره دکتر از تشنج زیادی بی هوش شدم مامان تو بیمارستان فقط بهم گفت ، تو وبال دنیا شدی که جونه منو بکنی تو شیشه کاش منم همراه پدرت خاک میشدم ..
اشکهام و با پشت دست پاک کردم روی مبل کناری سامیا نشستم با بغض گفتم:-دکتر خوشبختی چه مزه ایه ؟ دکتر مامانت بهت بگه عزیزم چه لذتی داره ؟ دکتر بابا داشتن چجوریه؟ دکتر وقتی یه روز زخم زبون نشنوی چه حالی داری؟؟؟ دکتر عقده ای نبودن چه شکلیه ؟
سامیا دستم و گرفتم من و سمت خودش کشید از روی مبل بلند شدم کنار خودش نشستم سرم و روی سینه اش فشرود با دست نوازشی که روی شونه ام بود گفت :
-دختر خوب ، آروم باش ، من اینجام که آرومت کنم ... بر عکس من فکر میکنم تو خیلی ام خوبی و صبور میدونی چرا ؟!
سرم و از سینه اش برداشتم دستم گرفته بود با آرامشی که توی چشماش موج میزد شمرده شمرده گفت:
-صبری که تو داری هیچ کسی نداره ، تو نشونه یه آدمه خوبی که به همه فرصت میدی ، تو کسی هستی با وجوداین همه بدی ولی بازم خوبی میکنی ،کسی هستی که غم زیاد داری ولی با خنده ات همه رو شاد میکنی!تو خیلی خوب تر از اون چیزی هستی که بقیه فکر میکنن! میدونی فقط بین آدمای زندگی کردی که اونها نرمال نیستن و تو هم خراب کردن....
اشکهام و پاک کردم لبخندی زدم و با صداقت گفتم:
-تا حالا هیچ کس از این حرفا بهم نزده بود ،مرسی
لبخند غمگینی زد
-اعتماد به نفس پایینی داری وگرنه همه آرزو تورو دارن
-ووویی چه هندونه ای، دکتر دست خودت باشه، سنگین بود
چشمکی حواله صورتش کردم سرم پایین انداختم و گفتم :
-هیچ چیز خاصی ندارم برای بهترین شدن ، بهترین موندن ...به نظر من قیافه و اندام و تحصیل با تلاش و هدف بهش میرسن ولی امان از دست روزی که آدم دیوونه هم باشه دیگه کارش ساخته است
کمی با دکتر خندیدیم ... چقدر قشنگ بحث و عوض کرد خودمم نفهمیدم ،چه حس خوبی بود سبک شدم و حرفایی شنیدم که خیلی بهش نیاز داشتم ... دکتر داشت حرف میزد نگاهش کردم چال لپش خیلی خوشگلش میکرد .. تیپ مردونه و شیکی داشت ..آخه چه خبره مرد هم اینقدر خوشگل ...
-آترا
خاک تو سرت آترا واستادی پسر مردم و دید میزنی ..با نگاهم ازش خواستم ادامه حرفش و بزنه
-آترا زندگی خیلی قشنگه به خودت سخت نگیر ..تو هنوز کلی راه داری تا برسی .. هنوزم وقت برای جبران هست ..
-سخته
-کمکت میکنم از این سختی سر بلند بیرون بیای ...
با لبخند اطمینان بخشش من هم لبخند زدم عینک از روی میز برداشت و شروع کرد به نوشتن یه سری لغات انگلیسی که نفهمیدم چیه ،یه آچار پر کرد و عینک روی برگه ها انداخت ... روی برگه شماره نوشت و داد دستم
-هر وقت دلت گرفت زنگ بزن به من ،برای بیرون رفتن مشکلی نداری؟
-نه اصلا ، من مسافرت 6 ماهه برم مامان کاری بهم نداره
نگاه سامیا رنگ غم گرفت .. سریع خودشو جمع کرد و گفت:
-من کارای مطب و سبک میکنم ...خودمم خیلی درگیر کار شدم بعد با هم برنامه میذاریم بریم خستگی از این تن بیرون بکشیم چطوره ؟؟؟
-دکتر پرو نشم یه وقت ؟!
اینبار با صدا خندید
-نه حواسم هست ، بعدم قرار شد بگی سامیا
-آخه سخته !
-عجب ! کجاش سخته ؟؟؟ فکر کن منم یکی مثله رامینم چه فرقی داره !
راست میگفت آشنا بود ولی خوب خجالت داشت ! خدایی خجالت نداره ؟! ولی دختری نبودم که با اسم صدا زدن مشکل داشته باشه کاملا هم دختر پررویی بودم ...
-باشه میگم سامیا خوبه ؟
لبخند مهربونی زد
-از این بهتر نمیشه...
دکتر بلند شد من هم بلند شدم با صدا آرامی گفت:
-موافقی قدم بزنیم ؟!
با سر موافقیتم و اعلام کردم ، سامیا دستای لرزانم و تو دست گرفت از خونه بیرون زدیم تو خونه راحت قدم میزدیم جز صدای نفسهامون صدای دیگری به گوش نمیرسید...حالم چقدر خوب بود ..دستام می لرزید ،سامیا محکم تر دستام و فشار میداد ... کمی بعد ایستاد زل زدم تو دو گوی پر از محبتش
-آترا میخوام خودت و بسازی ، می خوام یکی بشی که آرامش وجودت اونقدر زیاد باشه که اولویت زندگیت خودت باشی به حاله روحیت برسی .. بهم قول بده که گذشته و با کمک هم پاک کنیم !
مطمئن نبودم نمیدونم نمیتونم شایدم بدونم شایدم بتونم ...سرم و پایین انداختم با صدا آرامی گفتم:
-مطمئن نیستم بشه ولی قول میدم
دوباره دستم و کشید بدون اینکه بفهمم نزدیک ماشینی میشدیم جووونم ماشین لکسوز 4 تا ماشین دیگه تو حیاط پارک شده بود ..جنسیس ،سانتافه ، پورشه، بی ام و کروک
اه اینا دیگه چه خر پولن ...سامیا بدون حرفی من و سوار ماشین کرد کنارم نشست دستم و تو دستش گرفت ... خواستم حرفی بزنم که خودش جوابم و داد
-بریم ناهار بخوریم ضعف کردیم
-ولی من گشنه ام نیست
-بله دیگه هی میگم این اب غورها که میگری و نخور میخوری سیر میشی دیگه
به آرامی خندیدم که اینار جدی شد ...
-هیچ وقت نگو سیرم و میل ندارم .. اینطوری بیشتر به خودت تلقین میکنی ، من وقتی ناراحتم زیاد میخورم ..اینو جدی میگم .. اینقدر هم مزه میده که نگو ، ولی دور از شوخی از این به بعد هر چی گفتم تو بگو چشم میخوام خودت بخوای که عوض شی ..
حرفش منطقی بود ، در حالی که با انگشتام ور می رفتم گفتم:
-حرف حساب جواب نداره
با لبخند نگاهش و ازم گرفت و دوباره دستم و گرفت نذاشت با انگشتام بازی کنم شاید فهمید که اینکارم از اعصابه خرابمه ، شاید که چه عرض کنم 110% فهمیده ...
ناهار اون روز و با خنده و شوخی خوردیم ...تا به حال تو عمرم ایندر بهم خوش نگذشته بود ...میخواست من و برسونه خونه فهمیده بود دلم چی میخواد .از داخل گوشی اش آهنگی انتخاب کرد و گذاشت ... آخ چقدر من عاشقه این آهنگم آخه حرف نداره ..
-بغض نشسته تو گلوت
برف نشسته روی سرت
تن دادی به چین و چروک
واست بمیره پسرت
واست بمیرم که هنوز
(نیم نگاهی به صورت سامیا کردم اشک از چشمانم ریخت)
دلواپسه حاله منی
هنوز به جای جفتمون
به این درون در میرنی
هرچی که دارم از توهه
هرچی ندارم از خودم
(به این جا که رسید سامیا فشار آرومی به دستم داد )
بابا منو ببخش اگه اونکه میخواستی نشدم
هنوزم مثله قدیما بابایی
وقتی اخمات رو همه هوا پسه
همه ی دنیا اگه شاکی باشن
تو ازم راضی باشی برام بسه
دستاتو می بوسم با اشک
دستاتو می بوسم ولی
بوسه به پات نمیرسه خیلی بزرگی به علی
یتمی درده ،
(اشکهام و تند تند پاک میکردم من باید محکم باشم )
یتیمی درده بدیه، دست بکش روی سرم زنده بمون به جای من اسم بذار رو پسرم
یتیمی درده بدیه،میدونی طاقت ندارم هنوز به سیلی کسی به جز تو عادت ندارم
هنوزم مثله قدیما بابایی وقتی اخمات رو همه هوا پسه
همه ی دنیا اگه شاکی باشن
تو ازم راضی باشی برام بسه
صدا آهنگ و کم کرد اشکی نمونده بود برام ولی خیلی به سامیا مدیون شدم ..بدجور حالم خوبه ..من و رسوند ،تمام آرمایشهام و چک آپ ها که ازم گرفته بودن ... عکس از سر و غیره غیره خواست دفعه دیگه براش ببرم...کلید تو در انداختم با صدا مامان با حتم داشتم مهمون داریم ...پووف صدا داری کردم با غر غر کفشم و از پام درآوردم ... با خوش رویی رفتم سمت مهمون سلام کردم ...مامان اونقدر چشم غره به من رفت که دلیلش و نفهمیدم ...رفتم تو اتاق لباسهام و عوض کردم روی تخت دراز کشیدم آخیشششششششش کمرم حال اومد ...داشتم به سامیا امروز فکر میکردم چقدر حالم خوب بود چقدر سبک بودم.. اما طولی نکشید با صدا مامان پریدم ..
-دختره پرورو خجالت نمی کشی این چه وضع سلام کردنه ؟؟!
با تعجب نگاه به چشمان عسلی زیبا مامان انداختم
-مگه چیکار کردم .دو تا بوس یه سلام علیک بود دیگه
-کاری به سلام علیکت ندارم ، ولی دختر اینا برای تو اومده بودن دو دقیقه روی مبل کنارشون می نشستی یکم حال احوال تورو ببینن ...
با حرفای که زد تعجب کردم ، ابروهامو انداختم بالا
-یعنی خواستگار بودن؟؟
-آره خواستگار بودن
یکم جلوتر اومد کنارم نشست
-آترا ،من مادر خوبی نبودم برات و هیچ وقتم خوب نمیشم برات ..اگه ازدواج کنی خیالم ازت راحت میشه راستش من دارم میرم
روی تخت نشستم با صدا بلندی گفتم:
-کجا؟؟؟
مامان سرشو انداخت پایین با صدا پر از بغض شروع کرد:
-آترا مادر خوبی برات نبودم ، هیچ وقتم نمیشه110 میلیون ریختم به حسابت هرماه 4 میلیون هم میزم به حسابت این خونه و می فروشم بهترین جا تهران برات خونه می گیرم ...آترا من باید برم پیش داییت نه که بخوام تا عمردارم اونجا بمونم ...ولی اوضاع روحیمو که می بینی من حال و روزم از تو بدتره ...منتظره فرصت بودم که بهت بگم ولی خب معذرت میخوام .. مهر مادری ندیدی از من میدونم خیلی خریت کردم تو زندگی ولی من باید برم تا تو خوب زندگی کنی .. تا رو پا خودت باشی از شر منم خالص میشی ...
من با بهت نگاهش میکردم قطره اشکی روی گونه ام افتاد.
مامان دستم و گرفت:
-فقط آترا گوش بده تنها حرفی که دارم اینکه اگر ازدواجم نمیخوای بکنی ولی اینو بدون من واقعا شرمنده اتم ..بعد پدرت منم مردم ولی این درست نبود با تنها یادگارش که تویی اینطوری رفتار کردم ...با خودت و زندگیت بساز من که رفتم
نذاشتم حرفش تموم شه پریدم بغلش تا تونستم گریه کردم ..این مجسمه بی احساس مادر منه ..آره آترا بایدبفهمی یه روز که زندگیت همینه ... تو محکومی به تنهایی ... مامان حق داشت ..ولی این مهر مادری که همه میگن چرا مادر من نداشت ...چی به سرم میاد خدا...... .
همه چیز سریع تر از اونچه که فکر میکردم اتفاق افتاد ... یه خونه دو خوابه نقلی در خیابان شریعتی به نامم شد و یه 514 ،تمام خونه و با کمک مامان چیدیم ..مامان رفت نذاشت تا فرودگاه برم باهاش ، سخت بود تو اون 14 روز جواب هیچ پیام و زنگی و نداده بودم ... روزهام بی هدف شده بود .... نه کاری نه حسی ..روزها قدم زدن و آهنگگوش دادن شده بود کارم ... این همه گریه و بغض این همه گفتم حالم بده کسی نشنید .. کسی و نداشتن سخته ... به حرف سامیا فکر میکردم که گفت زندگی قشنگه ..کجای این زندگی قشنگه من نابود شدم ...آترا نیکو بریده ازدنیاش ...چرا باهاش تا نمی کنن ، چرا این همه غم برای من، میگن مشکلات و گنده میکنی! ولی مشکلات و بزرگ نکردم ،واقع بینم بین چندتا آدم نفهم و خودخواه دارم زندگی میکنم ...... خدایا بسم نیست .... .
بی معطلی در خونه و باز کردم ..گوشیم زنگ میخورد اهمیتی نمیدادم رفت رو پیغام گیر :
-آترا کجایی ، چرا نیستی دارم دیوونه میشم ...چرا خونتون هرچی زنگ میزنم نمیگیره یا میگه قطعه .... آترا جونه یلدا بر دار دختر از نگرانی دارم میمیرم ... اومدیم تهران من و رامین،آترا جواب بده نگرانیم
تا فهمیدم تهران هستن گوشی و برداشتم ..
-سلام یلدا
صدا پر از بغض یلدا پیچید تو گوشم
-دختری بی فکر ، نامرد کجایی؟!چرا جوابم و نمیدادیی!!! آترا حرف بزن
-یلدا حرف زیاد هست با رامین و دکتر امشب بیاین این آدرسی که میدم
-باش عزیزم آدرس بده
تند تند آدرس و دادم قطع کردم...یه تونیک ساده مشکی که روی سینه اش تور بود پوشیدم ...موهای بلندم و بازگذاشتم فقط جلو موهام و یه بافت ریز کردم ... زنگ زدم شام و آوردن گذاشتم یخچال که بعد گرمش کنم ...دست و پام میلرزید نمیدونم چرا ولی حالم اصلا خوب نبود ..
با دیدن هرسه پشت در دکمه و فشار دادم ..برای آخرین بار نگاهی تو آینه کردم ... عجب دلی دارم من دیگه با این حاله خرابم نشستم خودم و می بینم ... در خونه و باز کردم یلدا با دیدنم پرید تو بغلم دروغ چرا دلم خیلی براش تنگ شده بود ...مدتها بود ندیده بودمش ..ناخداگاه اشکی روی گونه ام سر خورد سرم از روی شانه اش برداشتم ...با صدا آرومی گفتم :
-دلم خیلی برات تنگ شده بود دیوونه ..
-من بیشتر زندگی
-ای خداااا جون این موجود و بگیر من باید به این آترا هم حسودی کنم ...بابا چرا نمیخوای بفهمی یلدا شوهر داره .اینقدر که قربون صدقه تو میره یه بار به من نگفته زندگی
با صدای رامین نگاهمون از هم جدا شد ..نگاهی با حرص به رامین انداختم
-رامین ، دمپایی ابری ، کتک جمله بساز باهاش بردار من
رامین آروم خندید
-شیطون گل و شیرینی دادن دست من رفتن نشستن .. با دیدن سامیا لبخند زدم
-سلام دکتر ، خوشحالمون کردین
سامیا لبخندی زد و گفت :
-کاش این خنده ها واقعی بود ...سلام آترا جان اونم یه دسته گل رز برزگ دستش بود با یه کادو تعارف کردم وارد خونه شدن ..گل و گذاشتم تو گلدون شیرینی چیدم تو یه ظرف گذاشتم تو پذیرایی ،نشستم کنار یلدا دستم و گرفته بود ..که صدا رامین در اومد .
-آترا خونه خودتون که بهتر بود ... عاشق حیاطش بودم ..چرا یه دفعه اومدین تو آپارتمان
حرفشو اصلاح کردم
-اومدین نه اومدی
یلدا من و کشید سمت خودش
-یعنی چی ؟؟ میخوای بگی خونتو از مامانت جدا کردی آره آترا
تکیه دادم به مبل با آرامش خاصی که تو کلامم بود شروع کردم:
-مامان رفت ایتالیا پیش دایی ، برای همیشه از همون چیزی که میترسیدم اتفاق افتاد ..یه مقدار پول ریخت به حسابم یه مقدارشم هر ماه سر برج گفته ریخته میشه به حسابم ... برام خونه و ماشین گرفت ،گفت مادر خوبی نیستم و نمیشم ، گفت میدونم بدم همه چیز و گفت ولی رفت ... . گفت میخوام مستقل شی اول میگفت ازدواج کن ولی چجوری تو یه مدت کم با یکی برم زیر یه سقف ! ترجیح دادم مجرد بمونم ... ولی مستقل شدم و راضی نستم هر کی ندونه شما میدونین چه زندگی دارم ... کلا قید فامیلم زدم به کل دیگه بیخیالم ...
یلدا-آترا چرا به ما نگفتی ؟! چرا االن !مامان من که تنهاست تو خونه حداقل می اومدی پیش مامان من جات بهتر بود ..یا نه خودم ..دربست در اختیارت بودم ..
دست یلدا فشار دادم مهربون نگاهش کردم
-من مهربونا و خیلی خوب میشناسم به خصوص تو که عشقه خودمی ولی یلدا دیگه نمیشد ... دیگه این مغزه فرمان نمیداد
سامیا-حالا تنها چیکار میکنی !؟
نگاهی به سامیا انداختم در حالی که شانه بالا می انداختم گفتم:
-زندگی به هر بدبختی
همه ساکت بودن میدونستم یکم دیگه اینطوری بگذره یلدا میزنه زیر گریه تا همین جاشم کلی بغض کرده بود ..با لبخند نگاهی به رامین و یلدا انداختم با شیطونی گفتم :
-خوب منکه اوضاعم از اول خراب بود یعنی جنسم خراب بود ، حالا شما نمی خوایین منه تنها و خاله کنین ؟!
رامین و سامیا بلند خندیدن یلدا محکم زد پس کله ام مغزم چسبید به حلقم فکر کنم تقریبا با داد گفت :
-آترا آدم شو یکم ..
ابرویی بالا انداختم
-عزیزم فرشته که آدم نمیشه
این بار همه با هم خندیدیم
یلدا- دور از شوخی ما نی نی میخوایما
رامین چشم غره رفت برا یلدا که یلدا دوباره گفت:
-ولی انگار که نمیخوایم ، یعنی جرائت نداریم که بخوایم
رامین با حرص به من نگاه میکرد زبون براش در آوردم هر 4 تا با هم خندیدیم ...کی فکرشو میکرد این رامین کهاستاد یونی ما بود عاشق صمیمی ترین دوست من بشه و من بشم واسطه ازدواج این دو، خلاصه که رامین و یلدا خیلی به هم میان ...تلویزیون و روشن کردم رو به سامیا و رامین گفتم:
-خونه داریم صفره، این کنترل دست شما راحت باشین کلا .از تعارفم بدم میادااا ..آفرین پسرهای خوب ..من و یلدا می ریم میز شام بچینیم .
با رفتنم صدا خنده جفتشون در اومد به یلدا گفتم:
-کی بوده چی گفته!
یلدا در حالی که می خندید
-لولو بود گفت که کی بوده
-آها پس اون بوده که گفته
با هم زدیم زیر خنده در حالی که الزانیا میذاشتم تو ماکروفر یلدا آروم گفت :
-من دلم بچه میخواد ولی رامین میگه زوده ..میگه خودت هنوز بچه ای باید بزرگ شی
نگاهی به یلدا کردم
-خوب اینو که راست میگه
با عصبانیت نگاهم کرد
-مرگ پررو....
آروم خندیدم که باز یلدا شروع کرد...
-ولی من دلم بچه میخواد به خدا فامیلها دیگه تیکه بارم میکنن ...همه 3 سال بعد عروسی بچه دار میشن ما5 ساله ازدواج کردیم ... من ترم یک بودم که عقد کردیم یادته که
سری تکان دادم
-آره یادمه ولی یلدا رامین خیلی دوستت داره بیخیاله حرف مردم بالاخره یه روزی بچه دارم میشی میگی خدایااااا کاش نذاشته بودم
یلدا در حالی که می خندید گفت: خیلی خری
-ممنون خری از خودته دوستم ..
الزانیا و ساالد ماکارانی یلدا گذاشت رو میز جوجه کبابم کشیدم در حالی که روی میز میذاشتم رو به رامین و سامیا گفتم :
-بفرمایین تا یخ نکرده
سامیا نشست روبه روم آروم گفت :
-حرف دارم باهات ولی بعد غذا
لبخندی زدم گفتم باشه، یک برش الزانیا برداشتم و مشغول خوردن شدم ...ظرفها رو گذاشتیم تو ماشین، یلدا و رامین با هم مشغول فیلم دیدن شدن من و سامیا هم روی مبل راحتی ها نشستیم ..
با صدای سامیا سر بلند کردم
-کاش به من حداقل خبر میدادی
زل زده بودم به یقه پیرهنش به آرومی گفتم:
-سامیا سخت بود ، تو شرایط من نبودی .... مامان من یا عقده داشته یا مهر مادری نداشته یا اصلا عقیده و افکار قدیمی از این خرافاتا که میگن قدم فالنی بد بوده و قبول داشته !غیر از اینه ؟؟ جز اینا من هیچ جوره تو کله ام نمیره که چرا باید ولم کنه ... دلیلش همین هاست اگه غیر اینا باشه که بهش میگن روانی ...
سامیا سخت بود حالم خراب خراب بود وقتی رفت شبا تا دیر وقت قدم میزدم یه دختر تنها ...اصلا برام مهم نبود چی پیش میاد .. به خدا دیگه نمی کشم میخوام زندگی کنم ...میخوام فقط آترا باشم همین توقع زیادیه؟؟؟؟
سامیا جدی بود هیچ وقت اونطوری ندیده بودمش با صدا عصبی گفت :
- ولی باید به من میگفتی ... نباید تنها زندگی میکردی ! بالاخره یه کاری از دستم بر می اومد ولی تو چیکار کردی نه ج زنگ دادی نه زنگی زدی که خبر بدی ... یلدا تا امروز انقدر بی تابت بود که حد نداره ...دلت میاد واقعاکسایی که اینقدر نگرانتن از خودت میرونی؟؟؟ واقعا کارت درسته؟؟؟ فاکتور بگیرم گذشته اتو که فکر کردن بهش افسرده ات کرده ...فاکتور بگیرم مادرتو ..ولی خیلی دختر هستن که پدر و مادر ندارن تنهان همین سقف بالاسرشون نیست همین مقدار پولی که داری آرزو اوناست .... تو نباید هر دقیقه بگی بدبخت ترینم ...میدونی کسایی
هستن که آرزو جایگاه تورو دارن .... حسرت نخور ،اه نکش ،دلت گرفت، بزن بیرون ،آهنگ گوش کن ..لازم بود گریه ام بکن ولی نذار بشکنی آترا تو دختر قویی هستی بیشتر از اونچه فکرشو کنی همه دوستت دارن .چون ثابت کردنی با وجود این درد میتونی محکم باشی ..میفهمی آترا ؟؟؟!!!خودت باش برای خودت زندگی کن و سعی کن بهترین باشی! من هستم رامین و یلدا هم هستن هر وقت بخوای ....ففط بخواه که خوب شی ..بخواه که روحیه ات عوض شه ....
نمیدونم چرا وقتی سامیا حرف میزد قانع میشدم ... راستش حرفاش منطقی بود ولی باید فکر میکردم ...من میخواستم خوب شم ولی حوصله این بحث و حرفارو نداشتم نگاهی به سامیا کردم گفتم :
-بی خیال دکتر من برم نوار مغز و آزمایش هامو بیارم
حرفی نزد ،معلوم بود از حرفم ناراحت شده ، ولی نمیخواد به روی خودش بیاره .. .بدون مطلعی رفتم تو اتاق آماده کرده بود نیاز نبود بگردم دنبالشون از روی میز برداشتم خورد به عکس مامان بابا نتونستم بگیرمش شکست..روی زمین خم شدم بابا دیدن عکس مامان بابا بغضم گرفت ولی بیخیال عکسها شدم در اتاق و باز کردم با دیدن هر سه پشت در اتاق ناخداگاه لبخند زدم ...
-چی شده؟!
یلدا من من کنان گفت:فکر کردم از عصبانیت چیزی و شکستی
کاش کاش با این کارا آروم میشدم ولی حیف که آروم شدنی نیست دردم
-نه دیوونه دستم خورد قابه عکسها افتاد تمام مدارک پزشکی و طرف سامیا گرفتم: اینم آزمایشها دکتر
سامیا از دستم کشید و رفت گوشه ای نشست ..با یلدا و رامین کمی سر به سر هم گذاشتیم و خندیدیم ولی سامیاجدی شده بود نمیدونم چرا دیگه رفتار صمیمی قبل و نداشت ...با رفتنشون خونه دوباره پر از سکوت شد و ترساز تنهایی باز هم به وجودم رخنه کرد .. راستش عجیب بود و نمیخواستم مقاومت کنم ... سرد شدم .. انتظار داشتم باز هم مثله قبل حرفا سامیا تاثیری داشته باشه ولی نداشت ... انگار آب یخی ریختن روم خاموش شدم خودم و روی تخت انداختم ..گوشیم اونقدر زنگ خورد که رفت رو پیغامگیر ترنم بود :
-آترا دیوونه کجایی! چرا جواب هیچ کس و نمیدی ؟؟ مامانت دیگه بدتر هرچی ازش آدرس تورو خواستم نداد ... آترا خره دلم برات لک زده برای شیطونیات کجایی تو ؟؟ آترا امیر اومده ایران وقتی شنید این اتفاق برای تو افتاده عصبی شد ... چرا تو مامانت وقتی همه کار کردین خبر دادی از خودتم که خبری نیست ... بردار توروحه پدرت بردار نگرانیم
قسم سختی داد دستم و کشیدم و گوشی و برداشتم
-ترنم
-جونه ترنم قربونت برم من
-ترنم حالم خوبه ، فردا میام خونتون باشید خونه میخوام از صبح اونجا باشم االن سرم درد میکنه میخوام بخوابم
-آترا ، مطمئنی خوبی ؟؟ باز تشنج نکنی تنها! خطرناکه آترا توروخدا االن بیا
-نه هیچی نمیشه ترنم قول فردا صبح اونجام
-باشه عزیزم منتظرم
-فعال
گوشی و تقریبا پرت کردم رو میز 4 تا قرص آرامبخش خوردم ...دوباره خودم و روی تخت انداختم .. .
***
روی تخت نشستم اه این سردرد لعنتی چرا ولم نمیکرد چی از جونم میخواست . نگاه به ساعت کردم 13.8 صبحبود ..بدون معطلی حاضر شدم .مانتو حریر شیری با شال آبی فیروزه ای موهام هم باز گذاشتم ..یه شلوار ساده آبی فیروزهای و کفش شیری رنگم و پوشیدم ...نگاهی تو آینه کردم حال و حوصله آرایش نداشتم فقط ریمل زدم که چشمام بی حال نباشه ، ماشین و جلو خونه عمو پارک کردم .. .
خواستم زنگ و برنم که در باز شد ..با دیدن امیر که با تعجب به چشمام زل زده بود خندیدم .. چه استقبال گرمی از پسر عموم کردماا...
-آترا تویی؟!
نگاهم و شیطون کردم
-نه روح عمه است اومده عذابت بده
-هنوزم شیطونی کوچولو
زبونم بیرون آوردم
-و هم چنان تو همون مغرور و پررویی ..
نذاشتم حرفی بزنه بغلش کردم خدا میدونه چقدر دلم براش تنگ شده بود ...با صدا آرومی گفتم :
-خوش اومدی امیر دلم برات تنگ شده بود ...به خصوص اخمات داداش بزرگه من ..ولی دیر کردی امیر آترا عوض شد ، و به زودی طرد ،
بغضم و قورت دادم
نمیخوام جلو عمو اینا گریه کنم ...تو هم چیزی از مامان نپرس حالم خراب میشه
نگاش کردم
-میدونی که خوب ذهن میخونم داداشی
لبخندی پر از غم زد
-تا مارو داری غم نداشته باش ، اینبار دیگه رفیق نیمه راه نیستم پیشتم آجی کوچیکه
با خنده از آغوشش بیرون پریدم گفتم:
-حالا با این عجله کجا میرفتی؟؟!!
-میخوام هم کلاس دبیرستانم و ببینم میاد دنبالم قراره بریم بگردیم و....
چشمامو خمار کردم با شیطونی گفتم:
-و کمی از گذشته ها یاد کنی! و منم هاپ هاپ نمیفهمم
قهقه زد لپم و کشید من و هل داد تو حیاط برگشتم سمتش
-تو برو منم 4.3 ساعت دیگه میام
-باشه فعال
از وقتی وارد شدم رفتار همه تغییر کرده بود نه عمو نه زن عمو نه ترنم حرفی از مامان نزدن نمیدونم چرا کاملا عادی باهام برخورد کردن .. شاید مامان گفته بوده ، ولی کار اون نیست یعنی تو وجودش این همه مهر مادری نیست منکه میدونم ... . ترنم از دکترا بیمارستانشون تعریف میکرد .. . عروسی یکی از دکترا بود دلش میخواست بره ولی تنها بود به زور گفت تو باید باهام بیای !