انجمن های تخصصی  فلش خور
جدال آرامش - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: جدال آرامش (/showthread.php?tid=246296)



جدال آرامش - sober - 05-10-2015

خلاصه:
آترا دختری امروزی و فوق العاده شیطونه ، تو زندگیش با وجود این همه شیطونی احساس طرد بودن و طرد شدن میکنه …. سامیا پسر بزرگ خانواده راد روانپزشک فوق العاده معروف ،مغروره ولی به شدت عاشقه شغلشه و از هیچ کاری برای بیماراش دریغ نمیکنه داستان راجب آتراست دختری که می خنده که غم هاش یادش بره ،دختری که تنهاست و احتیاج به هم صحبت داره ولی هیچ کس نیست تا با پیشنهاد دوستاش پا به مطب سامیا راد میذاره قصه دختری که از کودکی طرد شده با وجود یه پیشتیبان سست میشه و عاشق … دختری تنها ، وبال یک دنیا ، میان نفهمیدن ها ، میان ناامیدی ها یک جنس سخت از آتش ، یه رنگ خاص، حس حضور میان ندانستن ها… کاش همه غرق عشق بودیم کاش همه از یک رنگ بودیم کاش کمی جلوتر از غم ها بودیم …
تعداد قسمت ها:8



قسمت اول:
مقدمه‬

‫می خواهم و می خواستمت تا نفسم بود‬

‫می سوختم از حسرت و عشقِ تو بَسَم بود‬

‫عشق تو بَسَم بود که این شعله بیدار‬

‫روشنگرِ شبهای بلندِ قفسم بود‬

‫آن بختِ گُریزنده دمی آمد و بگذشت‬

‫غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود‬

‫دست من و آغوش تو ! هیهات ! که یک عمر‬

‫تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود‬

‫باهلل که بجز یادِ تو ، گر هیچ کسم هست‬

‫حاشا که به جز عشق تو گر هیچ کسم بود‬

‫لب بسته و پر سوخته ، از کوی تو رفتم‬

‫رفتم ، بخدا ، گر هوسم بود بَسَم بود !‬

‫(فریدون مشیری)‬

‫ما همه مسئول دلهایی هستیم که رنج و عذاب پایه هاش و سست کرده ،مسئول اشک های ریخته شده ایم که‬ ‫نمیدانیم باعثش کیست ،ما مسئول قلبی هستیم که شکست ....‬

‫تاوان دارد شکستن دلها‬

‫تاوان دارد ندانستن مشکلها‬

‫تاوان دارد نبودن آدمها‬

‫گذشته که گذشت‬

‫فردا هم می گذرد‬

‫غم تنهایی در تنهایی می گذرد‬

‫***‬

‫-آترا،آترا کجایی دیر شد..‬

‫-مامان اومدم صبر کن یکم‬

‫اینبار بلندتر داد زد‬

‫-جواب غرغرهای زن عموت و خودت میدی پس‬

‫پوف صدا داری کردم، نگاهی به آینه کردم آرایش دخترونه و ساده ای کرده بودم مانتو کتی طلایی و شلوار کرم‬ ‫رنگم حسابی شیکم کرده بود روسری طلایی، کرم رنگم و انداختم روی سرم دور گردنم گره زدم موهای بلند و‬ ‫فرم از روسری بیرون زده بود ....از اتاق زدم بیرون مامان با دیدنم بلند شد با عجله فراوان از خونه زدیم بیرون !‬

‫مامان حواسش پی رانندگی بود منم طبق عادتم زل زدم به صفحه گوشی،اس اومده بود باز کردم‬

‫-آترا تا کی میخوای اینجوری زندگی کنی روزی 5.6 بار زنگ بزنی خونه یا کنارت باشم آرام شی ..آترا تو حق‬ ‫زندگی داری‬

‫یلدا بود تنها دوست صمیمی ام که هست و نیست زندگی ام و میدونست ...راست میگفت چند روزه که دیگه‬‫اعصاب خودمم ندارم چه برسه به بقیه ، دلم میخواد تنها باشم ولی آخه تا کی ؟!امشب حوصله فکر کردن نداشتم‬ ‫امشب دوست داشتم تظاهر کنم تظاهر به خوشحالی !‬

‫***‬

‫با ورود ما سیل سلام و احوال پرسی ها شروع شد با دیدنم ترنم پریدم بغلش‬

‫-وای خانم از وقتی دکتر شدن دیگه تحویل نمی گیرن نه خبر دختر عمو!‬

‫ترنم با دست کوبید پس سرم جیغم رفت هوا‬

‫ترنم-آها حالاا شد دلم برات تنگ شده بود آشغال‬

‫-عوضی دلت تنگ شده ،چرا میزنی ؟؟!‬

‫ترنم در حالی که می خندید بلند گفت‬

‫-حالا!!‬

‫همه و تند تند بوس کردم ...من هم رفتم تو اتاق ترنم مانتو ام در آوردم با روسریم و یه لباس ساده کرم پوشیده‬ ‫بودم ... روی تخت ترنم نشستم ... دیدم خانم تازه از دستشویی اومد در حالی که با شیطونی می خندید گفت :‬

‫-مژده بده خبر دارم دسته یک‬

‫نشست کنارم گفتم:‬

‫-خبر از کجا از دستشویی‬

‫زد پسه سرم دوباره گفت :‬

‫-دختر تو چرا خنگی‬

‫-به همون دلیلی که تو خنگی‬

‫بلند خندید روشو کرد بهم گفت:‬

‫-زن عمو راحله همچین با ژستی اومد خونه ما بعد فهمیدم میخواد دخترشو بفرسته ایتالیا‬

‫با چشمای پر از تعجب گفتم:‬

‫-بروووووووو برووو‬

‫-بیاااااا بیااااا‬

‫این بار با هم خندیدیم‬

‫ترنم-هر کی ندونه ما که میدونیم میخواد داداشه منو اون ور چیز خور کنه امیر ایرانم که بود این سمانه آویزونش‬ ‫بود‬

‫ابروهامو براش انداختم بالا و گفتم :‬

‫-اووووف داداشه سگه تو هم محل داد‬

‫ترنم در حالی که می خندید گفت :‬

‫-خداییش خوشم میاد حاله همه و میگره دلم خیلی براش تنگ شده‬

‫-برای چیش اونوقت برای پاچه گرفتنش‬

‫-نه برای کچل شدنش‬

‫با این حرف ترنم دوتایی زدیم زیر خنده یادمه وقتی امیر میخواست بره منو ترنم برای اینکه جلوشو بگیریم شب‬ ‫که خواب بود موهاشو با قیچی زدیم ... هیچوقت یادمون نمیره بچه بودیم خب !!!‬

‫دیگه تا شب تو جمع بودیم ...شب اومدیم خونه طبق عادتم لباس خوابم و پوشیدم زنگ زدم به یلدا و بعد از کلی‬ ‫گریه خوابیدم ...‬

‫صبح با زنگ گوشی ام از خواب بیدار شدم نگاهی به صفحه گوشی انداختم با دیدن عکس یلدا سریع جواب دادم‬

‫-جانم‬

‫-دختر خوابی تو؟؟!‬

‫-آره دیشب مهمونی بودیم خسته ام‬

‫-من باش بهت 4 تا اس دادم ببین آترا من هرچی فکر کردم تو اوضاعت این جوری روبه راه نمیشه برات وقت‬ ‫گرفتم از روانپزشک دوست صمیمی رامینه خیالت راحت باشه ...من و رامین خیلی نگران توییم حیف تهران‬ ‫نیستم پیشت باشم دوستی ولی امروز حتما برو آدرس و اس کردم و هرچی لازم بود نوشتم برات‬

‫-یلدا مرسی عزیزم از شوهر گرامی هم تشکر ویژه کن ،میرم حتما، نیاز دارم‬

‫-باشه آترا خودمی دختر پاشو برو حاضر شو‬

‫-بازم میگم ممنون‬

‫-گمشو دیگه هی تشکر تشکر ،حالا که هست این تشکر ؟!‬

‫-یلدا بمیر نمیشه باهات مثله آدم حرف زد دستت مرسی بای‬

‫-بای خرس خوابالو‬

‫از خونه زدم بیرون بعد از ایستادن آژانس پیاده شدم ...مطلب بالا شهر تهران نرفته بودیم که رفتیم آهسته قدم‬ ‫برداشته ام تو آسانسور استرس زیادی گرفته بودم بار اولم بود خوب ،چندبارم پشیمون شده بودم بین راه ولی‬ ‫بازم یه حسی بهم میگفت برو .‬

‫نگاه به اسم دکتر کردم‬

‫دکتر سامیا راد ،متخصص اعصاب و روان ، فوق تخصص بیماری عصبی و جسمانی‬

‫وارد مطب شدم از مطب به اون شیکی دهانم باز مونده بود ..کاغذ دیواری های مطب همه از رنگ روشن بود حس‬‫خوبی و به آدم منتقل میکرد افراد زیادی نشسته بودن پس کارش اینقدر خوب بود که این همه بیمار داشت رفتم‬ ‫سمت منشی و گفتم:‬

‫-آترا نیکو هستم‬

‫-خانم نیکو دکتر از صبح منتظر شماست‬

‫جاااانممممم از صبح منتظر من بوده!یعنی رامین به خوده دکترم سفارش کرده بود چقدر مهربونه خدایا ،روبه به‬ ‫منشی کردم:‬

‫-راستش کاری پیش اومد دیر شد‬

‫با لبخند به من نگاه کرد نگاهش کشیده شد به در اتاق دکتر مریض از اتاق اومد بیرون بعد نگاهی به من کرد و‬ ‫گفت:‬

‫-بفرمایید خانم نیکو نوبت شماست‬

‫با لبخند از منشی تشکر کردم با قدم های تند خودم و به در رسوندم آروم در زدم‬

‫-بفرمایید‬

‫وارد شدم در و محکم بستم نگاهم به دکتر ثابت موند. وای خدای من این دکتره یا مدل ؟؟!!! هیکل ورزش کاری‬ ‫داشت ..موهای مشکی دماغ و لب متناسب چشمای طوسی سبز یه عینک مشکی رو چشماش بود سرش پایین‬ ‫بود ،مشغول مطالعه پرونده ها بود ..بدون اینکه نگاهم کنه گفت:‬

‫-چرا ایستادین راحت باشین‬

‫قدم هامو تند کردم و روی مبل راحتی نشستم کیفم و کنارم گذاشتم با کمی مکث یه دسته برگه آچار جلوش‬ ‫گذاشت و بهم نگاه کرد با لبخند گفت :‬

‫-عذر میخوام بابت تاخیرم سلام‬

‫-سلام ، خواهش میکنم آترا نیکو هستم فکر میکنم همسر دوستم راجبه من باهاتو حرف زده باشه‬

‫با همون لبخند ابروی بالا انداخت و با صمیمیت گفت:‬

‫-بله بله خانم نیکو ،آترا نیکو ما از صبح مشتاق دیدار بودیم‬

‫-شرمنده اگر دیر شد‬

‫وای یکی منو بگیره این بشر چقدر خوشگله تپش قلبم و حس میکردم که صداشو شنیدم :‬

‫-آترا فکر کن اومدی پیش دوستت ، حرفهایی که میزنی نه من به کسی میگم نه تو ،میخوایم راز دار هم باشیم‬ ‫،مثله دوتا دوست قبوله ؟؟‬

‫-قبوله !‬

‫-برام حرف بزن از خودت بیشتر بگو‬

‫-44سلامه لیسانس گرافیک دارم ،پدرم وقتی هفت سلام بود تو حادثه از دست دادم .با اینکه سنه کمی داشتم‬ ‫ولی خاطراتی که بابا دارم و هیچ وقت فراموش نکردم متاسفانه مامان من و زیاد درک نمیکنه از هیچ کدوم‬‫کارهای من خوشش نمیاد .بعضی وقتها حس میکنم تنهاتر از من وجود نداره ..نمیدونم آقای دکتر کنترل ندارم رو‬ ‫هیچ حرکتم همه منو یه دختر خنده رو شیطون می دونن ولی نیستم ، تنهام بیشتر از هرچی که فکر کنین ..‬

‫به این جا که رسید اشکهام و پاک کردم سرم و انداختم زیر صداشو شنیدم:‬

‫-نگام کن آترا‬

‫زل زدم به اون دو گوی طوسی سبز جذابش عینک رو چشماش نبود چشمای زیباشو حالا بهتر میتونستم ببینم‬ ‫ولی مطمئن نبودم چشماش طوسی سبزیا خاکستری به خاکستری بیشتر شبیه بود ...نمیدونم .‬

‫-اولا دیگه نگو دکتر سامیا صدا کن دوست ندارم حس کنی اومدی دکتر .. بعدم دختر خوب اینقدر عصبی نباش‬ ‫راحت برام توضیح بده هیچی و حذف نکن با من راحت باش‬

‫یه دستمال از روی میز برداشتم صورتم و پاک کردم سامیا بلند شد روبه روم نشست و گفت:‬

‫- از اون ماه قبل فوت پدرت بگو هروقت حس کردی عصبی 3 تا نفس عمیق بکش بعد حرف بزن‬

‫نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم و بگم زل زدم به ساعتش تعریف کردم:‬

‫-من دزیدن ،من خیلی می ترسیدم همه جا تاریک بود ،تنها بودم ،گریه هام بند نمیومد من از سگ می ترسم ،‬ ‫صداش می اومد تمام تنم میلرزد ... وقتی هم نجاتم دادن وقتی هم اومدم خونه حالم خوب نبود تا چند روز از‬ ‫ترس لکنت داشتم ،تا روزی که بابا تو حادثه از دست دادم..نمیدونم چرا ولی مامان همش داد میزد آترا باباشو‬‫کشت ..من گناهم چی بود هیچوقت نفهمیدم تا اینکه بعدها فهمیدم اون تصادف ساختگی بود بابا هم اسیر همون‬ ‫دزدها شده بود که من و دزدیده بودن باهاشون درگیر شده بود و‬

‫نفسم بالا نمیومد لیوان آبی که سامیا داد دستم و گرفتم خوردم اشک هامو پاک کردم‬

‫-بابامو گشتن و بعدم اون تصادف و جسد سوخته بابا که هیچ ردی نباشه ... دلم بابام و میخواد بیضی وقتها صحنه‬ ‫تصادف بابا و می بینم از خواب می پرم .... خواب و کابوس ها امونم و بریده نمیتونم نمیتونم باشم و نبینم ...مامان‬ ‫از گذشته هنوز نبخشیده من و من می فهمم .. وقتی بابا مرد ،مامان هم مرد ... ولی چرا گناه من چیه‬

‫زل زدم به چشمهای سامیا دستی تو موهاش کشید و نگاهم کرد :‬

‫-من باید با تو مفصل حرف بزنم وقت اینطوری نمیشه وقت مطب کمه تنها حرفی دارم برات اینکه مطمئن باش من‬ ‫و داری خوب آترا به هیچ چیز فکر نکن من بهت میگم چیکار بکنی‬

‫سری تکان دادم به حرفهاش اعتماد داشتم لبخندی زدم خیلی سبک شدم ..روی کاغذ یه چیزی تند تند نوشت‬ ‫گرفت سمت من‬

‫-روزهای فرد من مطب نیستم از ساعت 10 صبح تا هروقت میتونیم باهم حرف بزنیم بیا به آدرسی که نوشتم‬ ‫....اوکی؟!‬

‫-چشم ،فقط کجا هست این جا؟‬

‫-خونه ام ، اگه مشکلی داری آدرس یه جا دیگه ...‬

‫پریدم وسط حرفش:‬

‫-من مشکلی ندارم‬

‫-پس می بینمت فردا‬

‫سری تکان دادم و گفتم :‬

‫-واقعا مرسی خیلی نیاز داشتم یه جوری سبک شدم انگار‬

‫-من کار نکردم فقط گذاشتم خودت با خودت خلوت کنی تا فردا‬

‫-تا فردا دکتر‬

‫همینطور که به سمت در می رفتم گفت :‬

‫-دکتر نه سامیا‬

‫برگشتم سمتش لبخند زد لبخند زدم و گفتم :‬

‫-با اجازه آقای دکتر‬

‫دیدم اخم کرده گفتم :‬

‫-اه ،چیزه ، اووم دکتر سامیا ، اووم ، سامیا با اجازه‬

‫از اتاقسریع زدم بیرون صدا خنده اش اتاق پر کرده بود در و بستم ...این پسره پاک مورد داره هااااا.....!‬

‫به خونه که رسیدم اولین کار شماره یلدا و گرفتم‬

‫-به به آترا خانم دوست فابه خانم بنده سلام عرض شد‬

‫با شنیدن صدا رامین جیغ بلندی از خوشحالی کشیدم‬

‫-دیوووونه یه حالی از ما نپرسی ها‬

‫-درگیر کاریم و زندگی و خانم و بچه ها دیگه‬

‫-وای وای کی فکرشو میکرد تو مغرور و لوس زن بگیری و آدم شی‬

‫رامین خندید بلند گفت :‬

‫-صدات رو آیفنه ها‬

‫این با جفتشون با هم خندیدن بلند گفتم:‬

‫-مرگ ، اتفاقا با جفتون کار داشتم‬

‫اینبار یلدا بود‬

‫-می شنویم خله بگو‬

‫-راستش امروز رفتم مطب دکتر گفت بیشتر باید وقت بزاره روی درمان من و چون از طرف رامین معرفی شدم‬‫بیشتر میخواد کمکم کنه .. یه آدرس داده گفته ساعت 10 صبح اونجا باشم ..خب راستش من که دکتر و نمیشناسم‬ ‫میخواستم ببینم رامین میدونه کجاست این آدرس‬

‫صدا رامین بلند شد‬

‫-آدرس و بخون‬

‫تند تند ار روی آدرس خوندم رامین سریع و بدون هیچ مکثی گفت :‬

‫-خونه مادرشه،نترس اول اینکه تو حیاط احتماال حرف بزنین با هم ،آالچیق و صندلی هست خیالت راحت اول‬ ‫اینکه سامیا فوق العاده پسر خوبیه و عشق شغلشه دومم اینکه اینقدر دختر دورش هست که اشاره کنه میان‬ ‫سمتش ولی خودش تمایلی نداره به دخترهای آویزون ، نگران هیچی نباش دوست چندین و چند ساله بنده‬ ‫است...‬

‫-رامین واقعا نمیدونم چطودی ازت تشکر کنم تو یلدا خیلی در حقم خوبی کردین نمیدونم چطوری جبران کنم‬

‫داد رامین بلند شد‬

‫-یلدا بیا این دوست خل و چل خودت جوابشو بده این چرا اینجوری شده بهش بگو عادت نداریم دفعه دیگه فکر‬ ‫میکنیم یکی دیگه است ها..‬

‫یلدا-هووووووی آقاهه راجب دوستم درست حرف بزن‬

‫صدا یه چیزی اومد بعد هم یلدا آخ بلندی گفت فهمیدم باز اینا دارن میزنن تو سر کله هم دیگه گوشی و قطع‬ ‫کردم ..‬

‫بعد هم مامان زنگ زد گفت شب و خونه خاله می مونه اصرار کرد برم ولی اصلا حال و اعصاب نداشتم ..توی ظرف‬ ‫نسبتا بزرگ که مخصوص خودم بود پر از پفک کردم مشغول فیلم دیدن شدم نفهمیدم کی ولی چشمام گرم‬ ‫خواب شده بود ... و در آخر تسلیم خواب شدم .‬

‫***‬

‫همه جا تاریک بود ،صدا لرزان دختری را نزدیکم می شنیدم بلند جیغ زد کمک‬

‫از خواب پریدم روی کاناپه نشسته بودم نفس نفس می زدم نور آفتاب مستقیم به چشمام می خورد..دستم و جلو‬ ‫چشمم گرفتم و روی مبل نشستم نگاهی به ساعت کردم 8 بود ..صورتم و شستم ..طبق عادتم آهنگ آرامی‬ ‫گذاشتم تا از اون حال و هوا در بیام روی مبل دوباره دراز کشیدم ..‬

‫هیشکی اینجا حاله منه‬

‫تنها رو نمیدونه‬

‫منه احساساتیه دیوونه‬

‫تو دلم ریختم غمه دنیا رو‬

‫دلم از دنیایه خودم خونه‬

‫خستم از خوابای پریشونو‬

‫شبو دلتنگی، خستم از تکرار هر آهنگی‬

‫که یادم میندازه چقد تنهام وسط این آدمای سنگی‬

‫. منو تنها گذاشت‬

‫کوهم ،اما لک زده روحم، واسه اونی که تویه دلم جاشه‬

‫کجاست ،اون کسی که میخواست، تا قیامت هم نفسم باشه‬

‫کوهم، اما لک زده روحم ،واسه اونی که تویه دلم جاشه‬

‫کجاست ،اون کسی که میخواست، تا قیامت هم نفسم باشه . منو تنها گذاشت‬

‫منو اون رویایی که رنگش رفته و پژمرده‬

‫منمو قلبی که ترک خورده‬

‫منمو دلشوره و بی تابی ،یه نفر آرامشمو برده‬

‫یه نفر که نیست و نبودش خیلی واسم درده‬

‫قفسم تنگه نفسم سرده‬

‫به همین بغضی که خفم کرده‬

‫میدونستم که برنمیگرده . منو تنها گذاشت‬

‫کوهم ،اما لک زده روحم .‬

‫واسه اونی که تویه دلم جاشه‬

‫کجاست اون کسی که میخواست‬

‫تا قیامت هم نفسم باشه‬

‫کوهم اما لک زده روحم‬

‫واسه اونی که تویه دلم جاشه‬

‫کجاست اون کسی که میخواست‬

‫تا قیامت هم نفسم باشه‬

‫(آهنگ یه نفر از پویا بیاتی)‬

‫اشکهامو سریع پاک کردم به سمت اتاق دویدم..‬

‫به خونه که رسیدم اولین کار شماره یلدا و گرفتم‬

‫-به به آترا خانم دوست فابه خانم بنده سلام عرض شد‬

‫با شنیدن صدا رامین جیغ بلندی از خوشحالی کشیدم‬

‫-دیوووونه یه حالی از ما نپرسی ها‬

‫-درگیر کاریم و زندگی و خانم و بچه ها دیگه‬

‫-وای وای کی فکرشو میکرد تو مغرور و لوس زن بگیری و آدم شی‬

‫رامین خندید بلند گفت :‬

‫-صدات رو آیفنه ها‬

‫این با جفتشون با هم خندیدن بلند گفتم:‬

‫-مرگ ، اتفاقا با جفتون کار داشتم‬

‫اینبار یلدا بود‬

‫-می شنویم خله بگو‬

‫-راستش امروز رفتم مطب دکتر گفت بیشتر باید وقت بزاره روی درمان من و چون از طرف رامین معرفی شدم‬‫بیشتر میخواد کمکم کنه .. یه آدرس داده گفته ساعت 10 صبح اونجا باشم ..خب راستش من که دکتر و نمیشناسم‬ ‫میخواستم ببینم رامین میدونه کجاست این آدرس‬

‫صدا رامین بلند شد‬

‫-آدرس و بخون‬

‫تند تند ار روی آدرس خوندم رامین سریع و بدون هیچ مکثی گفت :‬

‫-خونه مادرشه،نترس اول اینکه تو حیاط احتماال حرف بزنین با هم ،آالچیق و صندلی هست خیالت راحت اول‬ ‫اینکه سامیا فوق العاده پسر خوبیه و عشق شغلشه دومم اینکه اینقدر دختر دورش هست که اشاره کنه میان‬ ‫سمتش ولی خودش تمایلی نداره به دخترهای آویزون ، نگران هیچی نباش دوست چندین و چند ساله بنده‬ ‫است...‬

‫-رامین واقعا نمیدونم چطودی ازت تشکر کنم تو یلدا خیلی در حقم خوبی کردین نمیدونم چطوری جبران کنم‬

‫داد رامین بلند شد‬

‫-یلدا بیا این دوست خل و چل خودت جوابشو بده این چرا اینجوری شده بهش بگو عادت نداریم دفعه دیگه فکر‬ ‫میکنیم یکی دیگه است ها..‬

‫یلدا-هووووووی آقاهه راجب دوستم درست حرف بزن‬

‫صدا یه چیزی اومد بعد هم یلدا آخ بلندی گفت فهمیدم باز اینا دارن میزنن تو سر کله هم دیگه گوشی و قطع‬ ‫کردم ..‬

‫بعد هم مامان زنگ زد گفت شب و خونه خاله می مونه اصرار کرد برم ولی اصلا حال و اعصاب نداشتم ..توی ظرف‬ ‫نسبتا بزرگ که مخصوص خودم بود پر از پفک کردم مشغول فیلم دیدن شدم نفهمیدم کی ولی چشمام گرم‬ ‫خواب شده بود ... و در آخر تسلیم خواب شدم .‬

‫***‬

‫همه جا تاریک بود ،صدا لرزان دختری را نزدیکم می شنیدم بلند جیغ زد کمک‬

‫از خواب پریدم روی کاناپه نشسته بودم نفس نفس می زدم نور آفتاب مستقیم به چشمام می خورد..دستم و جلو‬ ‫چشمم گرفتم و روی مبل نشستم نگاهی به ساعت کردم 8 بود ..صورتم و شستم ..طبق عادتم آهنگ آرامی‬ ‫گذاشتم تا از اون حال و هوا در بیام روی مبل دوباره دراز کشیدم ..‬

‫هیشکی اینجا حاله منه‬

‫تنها رو نمیدونه‬

‫منه احساساتیه دیوونه‬

‫تو دلم ریختم غمه دنیا رو‬

‫دلم از دنیایه خودم خونه‬

‫خستم از خوابای پریشونو‬

‫شبو دلتنگی، خستم از تکرار هر آهنگی‬

‫که یادم میندازه چقد تنهام وسط این آدمای سنگی‬

‫. منو تنها گذاشت‬

‫کوهم ،اما لک زده روحم، واسه اونی که تویه دلم جاشه‬

‫کجاست ،اون کسی که میخواست، تا قیامت هم نفسم باشه‬

‫کوهم، اما لک زده روحم ،واسه اونی که تویه دلم جاشه‬

‫کجاست ،اون کسی که میخواست، تا قیامت هم نفسم باشه . منو تنها گذاشت‬

‫منو اون رویایی که رنگش رفته و پژمرده‬

‫منمو قلبی که ترک خورده‬

‫منمو دلشوره و بی تابی ،یه نفر آرامشمو برده‬

‫یه نفر که نیست و نبودش خیلی واسم درده‬

‫قفسم تنگه نفسم سرده‬

‫به همین بغضی که خفم کرده‬

‫میدونستم که برنمیگرده . منو تنها گذاشت‬

‫کوهم ،اما لک زده روحم .‬

‫واسه اونی که تویه دلم جاشه‬

‫کجاست اون کسی که میخواست‬

‫تا قیامت هم نفسم باشه‬

‫کوهم اما لک زده روحم‬

‫واسه اونی که تویه دلم جاشه‬

‫کجاست اون کسی که میخواست‬

‫تا قیامت هم نفسم باشه‬

‫(آهنگ یه نفر از پویا بیاتی)‬

‫اشکهامو سریع پاک کردم به سمت اتاق دویدم..‬

‫در با تیکی باز شد ، وارد خونه شدم واااااای این خونه بود یا قصر اصلا نمیتونستم از گل کاری روی زمین چشم‬‫بردارم منم عاشق گل،ای ندید پدید بازی در آوردما با لذت نگاهم و از گلها گرفتم سریع تر خودم را به در سفید و‬‫بزرگی که بود رساندم در باز بود وارد شدم با دیدن خدمتکاری که به سمتم می آمد ناخداگاه لبخند زدم عجب خر‬‫پولی هستن اینا دیگه !!!خدمتکار من را به اتاقی هدایت کرد ،با مکث روی مبل نشستم چقدر اینجا توپه دیگه ، از‬ ‫تعجب فضا به کل لال شدم ..‬

‫-سلام‬

‫به سرعت به سمت صدا برگشتم با دیدن سامیا لبخند زدم‬

‫-سلام آقای دکتر ،خوب هستین !؟‬

‫-به لطف شما‬

‫روی مبل روبه روی نشست من هم نشستم در اتاق بسته بود ولی هنوز درگیر فضا اتاق بودم با صداقت کامل گفتم:‬

‫-خونه زیبایی دارین !‬

‫-لطف داری ولی منزله پدره نه من‬

‫دستم و زیر چانه ام گذاشتم با افسوس گفتم:‬

‫-کاش منم خونه پدری داشتم‬

‫رفتم تو فکر ، رفتم به بچگیم چقدر همه چیز خوب و عالی بود ... نگاه خیره و جدی سامیا روی خودم حس‬‫میکردم ولی حداقل تا اون بود آروم بودم ..صدا ‪ pm‬از گوشیم بلند میشد اه من باز یادم رفت نت گوشی و خاموش‬ ‫کنم ..دست بردم نت و قطع کردم..‬

‫-خوبه پس مجازی هم سیر میکنی ؟!‬

‫با ناراحتی ظاهری گفتم:‬

‫-نکنه شما هم مخلاف فضا مجازین ؟!‬

‫شانه ای بالا انداخت‬

‫-نه همه چیز در حد خودش خوبه ! اصلا هر چیزی که حاله آدم و خوب میکنه خوبه ! غیر از اینه‬

‫با لبخند و هیجان گفتم :‬

‫-ایول درک و فهم‬

‫تازه فهمیدم چی گفتم دستم و گذاشتم رو دهنم به آرامی گفتم:‬

‫-ببخشید‬

‫سامیا بی صدا می خندید‬

‫-چی و ببخشم ؟! دوتا دوست از این حرفا با هم ندارن که ..‬

‫یه دفعه جدی شد چشماشو کمی ریز کرد و گفت:‬

‫-خوب از خودت بگو از اینکه نگرانه چی هستی ! از دردت ؟از فکری که آزارت میده بگو ...‬

‫نگاهش کردم بغضی که آزارم میداد رها شد اشکهام و پس زدم، با غم زل زدم به دو گوی طوسی سبز با بغضی که‬ ‫سالها همراهم بود شروع کردم:‬

‫-بهتر از گذشته بگم از اینکه پدر و مادرم چقدر عاشق هم بودن و به سختی تونستن ازدواج کنن .. از اینکه وقتی‬ ‫دور و اطرافمو دیدم عشق مامان بابا بیشتر از قبل بود ...با اینکه من فقط کمی از این رابطه و دیدم ولی خوب از‬ ‫زن عموم زیاد شنیدم ... تعریف از بابا و مامان از عشقشون ، بعد از فوت بابا هفت سلام بیشتر نبود زخم زبون کم‬‫نشنیدم سنم کم بود ناراحت نمیشدم یعنی نمی فهمیدم که بخوام واکنشی نشون بدم ولی بعدها که فهمیدم خود‬ ‫خوری هام شروع شد ..گریه کردن بهونه گرفتن ،با جیغ و داد از خواب پریدنام ...کم محلی ها مامان کلافه ام‬ ‫میکرد ..همیشه تنها بودم نه که خودم بخوام ولی همیشه شرایطم جوری بود که نمیشد یعنی مامان بد کرد بهم‬

‫..هر بهونه ای برای اینکه خودم و به مامان نشون بدم پیدا میکردم ولی فایده ای نداشت حس یه هم خونه و‬ ‫داشتم که به شدت دوسش دارم ولی اون منو نمی دید یعنی مهم نبودم هیچ وقت نگفت کجایی و چیکار میکنی‬ ‫!بهونه بابا و که میگره سر من داد میزد .... 3.4 باری هم خواستم مثله خودش باشم ولی نشد ...‬

‫اشکهام می ریخت صدام گرفته بود از روی مبل بلند شدم به سمت پنجره رفتم ...‬

‫-ولی من < آترا نیکو > همیشه فکر میکردم باید خندید تا غمها از یاد بره، ولی نشد، دکتر نشد ،روز به روز حالم‬ ‫خراب تر از قبل میشد .تشنج های عصبی ، نفس تنگی ، میگرن ،سردردهای عصبی لعنتی روز به روز بدتر میشد‬‫.. هیچ وقت یادم نمیره دکتر از تشنج زیادی بی هوش شدم مامان تو بیمارستان فقط بهم گفت ، تو وبال دنیا شدی‬ ‫که جونه منو بکنی تو شیشه کاش منم همراه پدرت خاک میشدم ..‬

‫اشکهام و با پشت دست پاک کردم روی مبل کناری سامیا نشستم با بغض گفتم:-دکتر خوشبختی چه مزه ایه ؟‬ ‫دکتر مامانت بهت بگه عزیزم چه لذتی داره ؟ دکتر بابا داشتن چجوریه؟ دکتر وقتی یه روز زخم زبون نشنوی چه‬ ‫حالی داری؟؟؟ دکتر عقده ای نبودن چه شکلیه ؟‬

‫سامیا دستم و گرفتم من و سمت خودش کشید از روی مبل بلند شدم کنار خودش نشستم سرم و روی سینه اش‬ ‫فشرود با دست نوازشی که روی شونه ام بود گفت :‬

‫-دختر خوب ، آروم باش ، من اینجام که آرومت کنم ... بر عکس من فکر میکنم تو خیلی ام خوبی و صبور میدونی‬ ‫چرا ؟!‬

‫سرم و از سینه اش برداشتم دستم گرفته بود با آرامشی که توی چشماش موج میزد شمرده شمرده گفت:‬

‫-صبری که تو داری هیچ کسی نداره ، تو نشونه یه آدمه خوبی که به همه فرصت میدی ، تو کسی هستی با وجود‬‫این همه بدی ولی بازم خوبی میکنی ،کسی هستی که غم زیاد داری ولی با خنده ات همه رو شاد میکنی!تو خیلی‬ ‫خوب تر از اون چیزی هستی که بقیه فکر میکنن! میدونی فقط بین آدمای زندگی کردی که اونها نرمال نیستن و‬ ‫تو هم خراب کردن....‬

‫اشکهام و پاک کردم لبخندی زدم و با صداقت گفتم:‬

‫-تا حالا هیچ کس از این حرفا بهم نزده بود ،مرسی‬

‫لبخند غمگینی زد‬

‫-اعتماد به نفس پایینی داری وگرنه همه آرزو تورو دارن‬

‫-ووویی چه هندونه ای، دکتر دست خودت باشه، سنگین بود‬

‫چشمکی حواله صورتش کردم سرم پایین انداختم و گفتم :‬

‫-هیچ چیز خاصی ندارم برای بهترین شدن ، بهترین موندن ...به نظر من قیافه و اندام و تحصیل با تلاش و هدف‬ ‫بهش میرسن ولی امان از دست روزی که آدم دیوونه هم باشه دیگه کارش ساخته است‬

‫کمی با دکتر خندیدیم ... چقدر قشنگ بحث و عوض کرد خودمم نفهمیدم ،چه حس خوبی بود سبک شدم و‬ ‫حرفایی شنیدم که خیلی بهش نیاز داشتم ... دکتر داشت حرف میزد نگاهش کردم چال لپش خیلی خوشگلش‬ ‫میکرد .. تیپ مردونه و شیکی داشت ..آخه چه خبره مرد هم اینقدر خوشگل ...‬

‫-آترا‬

‫خاک تو سرت آترا واستادی پسر مردم و دید میزنی ..با نگاهم ازش خواستم ادامه حرفش و بزنه‬

‫-آترا زندگی خیلی قشنگه به خودت سخت نگیر ..تو هنوز کلی راه داری تا برسی .. هنوزم وقت برای جبران‬ ‫هست ..‬

‫-سخته‬

‫-کمکت میکنم از این سختی سر بلند بیرون بیای ...‬

‫با لبخند اطمینان بخشش من هم لبخند زدم عینک از روی میز برداشت و شروع کرد به نوشتن یه سری لغات‬ ‫انگلیسی که نفهمیدم چیه ،یه آچار پر کرد و عینک روی برگه ها انداخت ... روی برگه شماره نوشت و داد دستم‬

‫-هر وقت دلت گرفت زنگ بزن به من ،برای بیرون رفتن مشکلی نداری؟‬

‫-نه اصلا ، من مسافرت 6 ماهه برم مامان کاری بهم نداره‬

‫نگاه سامیا رنگ غم گرفت .. سریع خودشو جمع کرد و گفت:‬

‫-من کارای مطب و سبک میکنم ...خودمم خیلی درگیر کار شدم بعد با هم برنامه میذاریم بریم خستگی از این تن‬ ‫بیرون بکشیم چطوره ؟؟؟‬

‫-دکتر پرو نشم یه وقت ؟!‬

‫اینبار با صدا خندید‬

‫-نه حواسم هست ، بعدم قرار شد بگی سامیا‬

‫-آخه سخته !‬

‫-عجب ! کجاش سخته ؟؟؟ فکر کن منم یکی مثله رامینم چه فرقی داره !‬

‫راست میگفت آشنا بود ولی خوب خجالت داشت ! خدایی خجالت نداره ؟! ولی دختری نبودم که با اسم صدا زدن‬ ‫مشکل داشته باشه کاملا هم دختر پررویی بودم ...‬

‫-باشه میگم سامیا خوبه ؟‬

‫لبخند مهربونی زد‬

‫-از این بهتر نمیشه...‬

‫دکتر بلند شد من هم بلند شدم با صدا آرامی گفت:‬

‫-موافقی قدم بزنیم ؟!‬

‫با سر موافقیتم و اعلام کردم ، سامیا دستای لرزانم و تو دست گرفت از خونه بیرون زدیم تو خونه راحت قدم‬ ‫میزدیم جز صدای نفسهامون صدای دیگری به گوش نمیرسید...حالم چقدر خوب بود ..دستام می لرزید ،سامیا‬ ‫محکم تر دستام و فشار میداد ... کمی بعد ایستاد زل زدم تو دو گوی پر از محبتش‬

‫-آترا میخوام خودت و بسازی ، می خوام یکی بشی که آرامش وجودت اونقدر زیاد باشه که اولویت زندگیت‬ ‫خودت باشی به حاله روحیت برسی .. بهم قول بده که گذشته و با کمک هم پاک کنیم !‬

‫مطمئن نبودم نمیدونم نمیتونم شایدم بدونم شایدم بتونم ...سرم و پایین انداختم با صدا آرامی گفتم:‬

‫-مطمئن نیستم بشه ولی قول میدم‬

‫دوباره دستم و کشید بدون اینکه بفهمم نزدیک ماشینی میشدیم جووونم ماشین لکسوز 4 تا ماشین دیگه تو‬ ‫حیاط پارک شده بود ..جنسیس ،سانتافه ، پورشه، بی ام و کروک‬

‫اه اینا دیگه چه خر پولن ...سامیا بدون حرفی من و سوار ماشین کرد کنارم نشست دستم و تو دستش گرفت ...‬ ‫خواستم حرفی بزنم که خودش جوابم و داد‬

‫-بریم ناهار بخوریم ضعف کردیم‬

‫-ولی من گشنه ام نیست‬

‫-بله دیگه هی میگم این اب غورها که میگری و نخور میخوری سیر میشی دیگه‬

‫به آرامی خندیدم که اینار جدی شد ...‬

‫-هیچ وقت نگو سیرم و میل ندارم .. اینطوری بیشتر به خودت تلقین میکنی ، من وقتی ناراحتم زیاد میخورم ..‬‫اینو جدی میگم .. اینقدر هم مزه میده که نگو ، ولی دور از شوخی از این به بعد هر چی گفتم تو بگو چشم میخوام‬ ‫خودت بخوای که عوض شی ..‬

‫حرفش منطقی بود ، در حالی که با انگشتام ور می رفتم گفتم:‬

‫-حرف حساب جواب نداره‬

‫با لبخند نگاهش و ازم گرفت و دوباره دستم و گرفت نذاشت با انگشتام بازی کنم شاید فهمید که اینکارم از‬ ‫اعصابه خرابمه ، شاید که چه عرض کنم 110% فهمیده ...‬

‫ناهار اون روز و با خنده و شوخی خوردیم ...تا به حال تو عمرم ایندر بهم خوش نگذشته بود ...میخواست من و‬ ‫برسونه خونه فهمیده بود دلم چی میخواد .از داخل گوشی اش آهنگی انتخاب کرد و گذاشت ... آخ چقدر من‬ ‫عاشقه این آهنگم آخه حرف نداره ..‬

‫-بغض نشسته تو گلوت‬

‫برف نشسته روی سرت‬

‫تن دادی به چین و چروک‬

‫واست بمیره پسرت‬

‫واست بمیرم که هنوز‬

‫(نیم نگاهی به صورت سامیا کردم اشک از چشمانم ریخت)‬

‫دلواپسه حاله منی‬

‫هنوز به جای جفتمون‬

‫به این درون در میرنی‬

‫هرچی که دارم از توهه‬

‫هرچی ندارم از خودم‬

‫(به این جا که رسید سامیا فشار آرومی به دستم داد )‬

‫بابا منو ببخش اگه اونکه میخواستی نشدم‬

‫هنوزم مثله قدیما بابایی‬

‫وقتی اخمات رو همه هوا پسه‬

‫همه ی دنیا اگه شاکی باشن‬

‫تو ازم راضی باشی برام بسه‬

‫دستاتو می بوسم با اشک‬

‫دستاتو می بوسم ولی‬

‫بوسه به پات نمیرسه خیلی بزرگی به علی‬

‫یتمی درده ،‬

‫(اشکهام و تند تند پاک میکردم من باید محکم باشم )‬

‫یتیمی درده بدیه، دست بکش روی سرم زنده بمون به جای من اسم بذار رو پسرم‬

‫یتیمی درده بدیه،میدونی طاقت ندارم هنوز به سیلی کسی به جز تو عادت ندارم‬

‫هنوزم مثله قدیما بابایی وقتی اخمات رو همه هوا پسه‬

‫همه ی دنیا اگه شاکی باشن‬

‫تو ازم راضی باشی برام بسه‬

‫صدا آهنگ و کم کرد اشکی نمونده بود برام ولی خیلی به سامیا مدیون شدم ..بدجور حالم خوبه ..من و رسوند‬ ‫،تمام آرمایشهام و چک آپ ها که ازم گرفته بودن ... عکس از سر و غیره غیره خواست دفعه دیگه براش ببرم‬‫...کلید تو در انداختم با صدا مامان با حتم داشتم مهمون داریم ...پووف صدا داری کردم با غر غر کفشم و از پام در‬‫آوردم ... با خوش رویی رفتم سمت مهمون سلام کردم ...مامان اونقدر چشم غره به من رفت که دلیلش و نفهمیدم‬ ‫...رفتم تو اتاق لباسهام و عوض کردم روی تخت دراز کشیدم آخیشششششششش کمرم حال اومد ...داشتم به‬ ‫سامیا امروز فکر میکردم چقدر حالم خوب بود چقدر سبک بودم.. اما طولی نکشید با صدا مامان پریدم ..‬

‫-دختره پرورو خجالت نمی کشی این چه وضع سلام کردنه ؟؟!‬

‫با تعجب نگاه به چشمان عسلی زیبا مامان انداختم‬

‫-مگه چیکار کردم .دو تا بوس یه سلام علیک بود دیگه‬

‫-کاری به سلام علیکت ندارم ، ولی دختر اینا برای تو اومده بودن دو دقیقه روی مبل کنارشون می نشستی یکم‬ ‫حال احوال تورو ببینن ...‬

‫با حرفای که زد تعجب کردم ، ابروهامو انداختم بالا‬

‫-یعنی خواستگار بودن؟؟‬

‫-آره خواستگار بودن‬

‫یکم جلوتر اومد کنارم نشست‬

‫-آترا ،من مادر خوبی نبودم برات و هیچ وقتم خوب نمیشم برات ..اگه ازدواج کنی خیالم ازت راحت میشه راستش‬ ‫من دارم میرم‬

‫روی تخت نشستم با صدا بلندی گفتم:‬

‫-کجا؟؟؟‬

‫مامان سرشو انداخت پایین با صدا پر از بغض شروع کرد:‬

‫-آترا مادر خوبی برات نبودم ، هیچ وقتم نمیشه110 میلیون ریختم به حسابت هرماه 4 میلیون هم میزم به حسابت‬ ‫این خونه و می فروشم بهترین جا تهران برات خونه می گیرم ...آترا من باید برم پیش داییت نه که بخوام تا عمر‬‫دارم اونجا بمونم ...ولی اوضاع روحیمو که می بینی من حال و روزم از تو بدتره ...منتظره فرصت بودم که بهت بگم‬ ‫ولی خب معذرت میخوام .. مهر مادری ندیدی از من میدونم خیلی خریت کردم تو زندگی ولی من باید برم تا تو‬ ‫خوب زندگی کنی .. تا رو پا خودت باشی از شر منم خالص میشی ...‬

‫من با بهت نگاهش میکردم قطره اشکی روی گونه ام افتاد.‬

‫مامان دستم و گرفت:‬

‫-فقط آترا گوش بده تنها حرفی که دارم اینکه اگر ازدواجم نمیخوای بکنی ولی اینو بدون من واقعا شرمنده اتم‬ ‫..بعد پدرت منم مردم ولی این درست نبود با تنها یادگارش که تویی اینطوری رفتار کردم ...با خودت و زندگیت‬ ‫بساز من که رفتم‬

‫نذاشتم حرفش تموم شه پریدم بغلش تا تونستم گریه کردم ..این مجسمه بی احساس مادر منه ..آره آترا باید‬‫بفهمی یه روز که زندگیت همینه ... تو محکومی به تنهایی ... مامان حق داشت ..ولی این مهر مادری که همه میگن‬ ‫چرا مادر من نداشت ...چی به سرم میاد خدا...... .‬

‫همه چیز سریع تر از اونچه که فکر میکردم اتفاق افتاد ... یه خونه دو خوابه نقلی در خیابان شریعتی به نامم شد و‬ ‫یه 514 ،تمام خونه و با کمک مامان چیدیم ..مامان رفت نذاشت تا فرودگاه برم باهاش ، سخت بود تو اون 14 روز‬ ‫جواب هیچ پیام و زنگی و نداده بودم ... روزهام بی هدف شده بود .... نه کاری نه حسی ..روزها قدم زدن و آهنگ‬‫گوش دادن شده بود کارم ... این همه گریه و بغض این همه گفتم حالم بده کسی نشنید .. کسی و نداشتن سخته ...‬ ‫به حرف سامیا فکر میکردم که گفت زندگی قشنگه ..کجای این زندگی قشنگه من نابود شدم ...آترا نیکو بریده از‬‫دنیاش ...چرا باهاش تا نمی کنن ، چرا این همه غم برای من، میگن مشکلات و گنده میکنی! ولی مشکلات و بزرگ‬ ‫نکردم ،واقع بینم بین چندتا آدم نفهم و خودخواه دارم زندگی میکنم ...... خدایا بسم نیست .... .‬

‫بی معطلی در خونه و باز کردم ..گوشیم زنگ میخورد اهمیتی نمیدادم رفت رو پیغام گیر :‬

‫-آترا کجایی ، چرا نیستی دارم دیوونه میشم ...چرا خونتون هرچی زنگ میزنم نمیگیره یا میگه قطعه .... آترا‬ ‫جونه یلدا بر دار دختر از نگرانی دارم میمیرم ... اومدیم تهران من و رامین،آترا جواب بده نگرانیم‬

‫تا فهمیدم تهران هستن گوشی و برداشتم ..‬

‫-سلام یلدا‬

‫صدا پر از بغض یلدا پیچید تو گوشم‬

‫-دختری بی فکر ، نامرد کجایی؟!چرا جوابم و نمیدادیی!!! آترا حرف بزن‬

‫-یلدا حرف زیاد هست با رامین و دکتر امشب بیاین این آدرسی که میدم‬

‫-باش عزیزم آدرس بده‬

‫تند تند آدرس و دادم قطع کردم...یه تونیک ساده مشکی که روی سینه اش تور بود پوشیدم ...موهای بلندم و باز‬‫گذاشتم فقط جلو موهام و یه بافت ریز کردم ... زنگ زدم شام و آوردن گذاشتم یخچال که بعد گرمش کنم ...دست‬ ‫و پام میلرزید نمیدونم چرا ولی حالم اصلا خوب نبود ..‬

‫با دیدن هرسه پشت در دکمه و فشار دادم ..برای آخرین بار نگاهی تو آینه کردم ... عجب دلی دارم من دیگه با‬ ‫این حاله خرابم نشستم خودم و می بینم ... در خونه و باز کردم یلدا با دیدنم پرید تو بغلم دروغ چرا دلم خیلی‬ ‫براش تنگ شده بود ...مدتها بود ندیده بودمش ..ناخداگاه اشکی روی گونه ام سر خورد سرم از روی شانه اش‬ ‫برداشتم ...با صدا آرومی گفتم :‬

‫-دلم خیلی برات تنگ شده بود دیوونه ..‬

‫-من بیشتر زندگی‬

‫-ای خداااا جون این موجود و بگیر من باید به این آترا هم حسودی کنم ...بابا چرا نمیخوای بفهمی یلدا شوهر داره‬ ‫.اینقدر که قربون صدقه تو میره یه بار به من نگفته زندگی‬

‫با صدای رامین نگاهمون از هم جدا شد ..نگاهی با حرص به رامین انداختم‬

‫-رامین ، دمپایی ابری ، کتک جمله بساز باهاش بردار من‬

‫رامین آروم خندید‬

‫-شیطون گل و شیرینی دادن دست من رفتن نشستن .. با دیدن سامیا لبخند زدم‬

‫-سلام دکتر ، خوشحالمون کردین‬

‫سامیا لبخندی زد و گفت :‬

‫-کاش این خنده ها واقعی بود ...سلام آترا جان اونم یه دسته گل رز برزگ دستش بود با یه کادو تعارف کردم وارد‬ ‫خونه شدن ..گل و گذاشتم تو گلدون شیرینی چیدم تو یه ظرف گذاشتم تو پذیرایی ،نشستم کنار یلدا دستم و‬ ‫گرفته بود ..که صدا رامین در اومد .‬

‫-آترا خونه خودتون که بهتر بود ... عاشق حیاطش بودم ..چرا یه دفعه اومدین تو آپارتمان‬

‫حرفشو اصلاح کردم‬

‫-اومدین نه اومدی‬

‫یلدا من و کشید سمت خودش‬

‫-یعنی چی ؟؟ میخوای بگی خونتو از مامانت جدا کردی آره آترا‬

‫تکیه دادم به مبل با آرامش خاصی که تو کلامم بود شروع کردم:‬

‫-مامان رفت ایتالیا پیش دایی ، برای همیشه از همون چیزی که میترسیدم اتفاق افتاد ..یه مقدار پول ریخت به‬ ‫حسابم یه مقدارشم هر ماه سر برج گفته ریخته میشه به حسابم ... برام خونه و ماشین گرفت ،گفت مادر خوبی‬ ‫نیستم و نمیشم ، گفت میدونم بدم همه چیز و گفت ولی رفت ... . گفت میخوام مستقل شی اول میگفت ازدواج‬ ‫کن ولی چجوری تو یه مدت کم با یکی برم زیر یه سقف ! ترجیح دادم مجرد بمونم ... ولی مستقل شدم و راضی‬ ‫نستم هر کی ندونه شما میدونین چه زندگی دارم ... کلا قید فامیلم زدم به کل دیگه بیخیالم ...‬

‫یلدا-آترا چرا به ما نگفتی ؟! چرا االن !مامان من که تنهاست تو خونه حداقل می اومدی پیش مامان من جات بهتر‬ ‫بود ..یا نه خودم ..دربست در اختیارت بودم ..‬

‫دست یلدا فشار دادم مهربون نگاهش کردم‬

‫-من مهربونا و خیلی خوب میشناسم به خصوص تو که عشقه خودمی ولی یلدا دیگه نمیشد ... دیگه این مغزه‬ ‫فرمان نمیداد‬

‫سامیا-حالا تنها چیکار میکنی !؟‬

‫نگاهی به سامیا انداختم در حالی که شانه بالا می انداختم گفتم:‬

‫-زندگی به هر بدبختی‬

‫همه ساکت بودن میدونستم یکم دیگه اینطوری بگذره یلدا میزنه زیر گریه تا همین جاشم کلی بغض کرده بود ..با‬ ‫لبخند نگاهی به رامین و یلدا انداختم با شیطونی گفتم :‬

‫-خوب منکه اوضاعم از اول خراب بود یعنی جنسم خراب بود ، حالا شما نمی خوایین منه تنها و خاله کنین ؟!‬

‫رامین و سامیا بلند خندیدن یلدا محکم زد پس کله ام مغزم چسبید به حلقم فکر کنم تقریبا با داد گفت :‬

‫-آترا آدم شو یکم ..‬

‫ابرویی بالا انداختم‬

‫-عزیزم فرشته که آدم نمیشه‬

‫این بار همه با هم خندیدیم‬

‫یلدا- دور از شوخی ما نی نی میخوایما‬

‫رامین چشم غره رفت برا یلدا که یلدا دوباره گفت:‬

‫-ولی انگار که نمیخوایم ، یعنی جرائت نداریم که بخوایم‬

‫رامین با حرص به من نگاه میکرد زبون براش در آوردم هر 4 تا با هم خندیدیم ...کی فکرشو میکرد این رامین که‬‫استاد یونی ما بود عاشق صمیمی ترین دوست من بشه و من بشم واسطه ازدواج این دو، خلاصه که رامین و یلدا‬ ‫خیلی به هم میان ...تلویزیون و روشن کردم رو به سامیا و رامین گفتم:‬

‫-خونه داریم صفره، این کنترل دست شما راحت باشین کلا .از تعارفم بدم میادااا ..آفرین پسرهای خوب ..من و‬ ‫یلدا می ریم میز شام بچینیم .‬

‫با رفتنم صدا خنده جفتشون در اومد به یلدا گفتم:‬

‫-کی بوده چی گفته!‬

‫یلدا در حالی که می خندید‬

‫-لولو بود گفت که کی بوده‬

‫-آها پس اون بوده که گفته‬

‫با هم زدیم زیر خنده در حالی که الزانیا میذاشتم تو ماکروفر یلدا آروم گفت :‬

‫-من دلم بچه میخواد ولی رامین میگه زوده ..میگه خودت هنوز بچه ای باید بزرگ شی‬

‫نگاهی به یلدا کردم‬

‫-خوب اینو که راست میگه‬

‫با عصبانیت نگاهم کرد‬

‫-مرگ پررو....‬

‫آروم خندیدم که باز یلدا شروع کرد...‬

‫-ولی من دلم بچه میخواد به خدا فامیلها دیگه تیکه بارم میکنن ...همه 3 سال بعد عروسی بچه دار میشن ما5‬ ‫ساله ازدواج کردیم ... من ترم یک بودم که عقد کردیم یادته که‬

‫سری تکان دادم‬

‫-آره یادمه ولی یلدا رامین خیلی دوستت داره بیخیاله حرف مردم بالاخره یه روزی بچه دارم میشی میگی‬ ‫خدایااااا کاش نذاشته بودم‬

‫یلدا در حالی که می خندید گفت: خیلی خری‬

‫-ممنون خری از خودته دوستم ..‬

‫الزانیا و ساالد ماکارانی یلدا گذاشت رو میز جوجه کبابم کشیدم در حالی که روی میز میذاشتم رو به رامین و‬ ‫سامیا گفتم :‬

‫-بفرمایین تا یخ نکرده‬

‫سامیا نشست روبه روم آروم گفت :‬

‫-حرف دارم باهات ولی بعد غذا‬

‫لبخندی زدم گفتم باشه، یک برش الزانیا برداشتم و مشغول خوردن شدم ...ظرفها رو گذاشتیم تو ماشین، یلدا و‬ ‫رامین با هم مشغول فیلم دیدن شدن من و سامیا هم روی مبل راحتی ها نشستیم ..‬

‫با صدای سامیا سر بلند کردم‬

‫-کاش به من حداقل خبر میدادی‬

‫زل زده بودم به یقه پیرهنش به آرومی گفتم:‬

‫-سامیا سخت بود ، تو شرایط من نبودی .... مامان من یا عقده داشته یا مهر مادری نداشته یا اصلا عقیده و افکار‬ ‫قدیمی از این خرافاتا که میگن قدم فالنی بد بوده و قبول داشته !غیر از اینه ؟؟ جز اینا من هیچ جوره تو کله ام‬ ‫نمیره که چرا باید ولم کنه ... دلیلش همین هاست اگه غیر اینا باشه که بهش میگن روانی ...‬

‫سامیا سخت بود حالم خراب خراب بود وقتی رفت شبا تا دیر وقت قدم میزدم یه دختر تنها ...اصلا برام مهم نبود‬ ‫چی پیش میاد .. به خدا دیگه نمی کشم میخوام زندگی کنم ...میخوام فقط آترا باشم همین توقع زیادیه؟؟؟؟‬

‫سامیا جدی بود هیچ وقت اونطوری ندیده بودمش با صدا عصبی گفت :‬

‫- ولی باید به من میگفتی ... نباید تنها زندگی میکردی ! بالاخره یه کاری از دستم بر می اومد ولی تو چیکار کردی‬ ‫نه ج زنگ دادی نه زنگی زدی که خبر بدی ... یلدا تا امروز انقدر بی تابت بود که حد نداره ...دلت میاد واقعا‬‫کسایی که اینقدر نگرانتن از خودت میرونی؟؟؟ واقعا کارت درسته؟؟؟ فاکتور بگیرم گذشته اتو که فکر کردن بهش‬ ‫افسرده ات کرده ...فاکتور بگیرم مادرتو ..ولی خیلی دختر هستن که پدر و مادر ندارن تنهان همین سقف بالا‬‫سرشون نیست همین مقدار پولی که داری آرزو اوناست .... تو نباید هر دقیقه بگی بدبخت ترینم ...میدونی کسایی‬

‫هستن که آرزو جایگاه تورو دارن .... حسرت نخور ،اه نکش ،دلت گرفت، بزن بیرون ،آهنگ گوش کن ..لازم بود‬ ‫گریه ام بکن ولی نذار بشکنی آترا تو دختر قویی هستی بیشتر از اونچه فکرشو کنی همه دوستت دارن .چون‬ ‫ثابت کردنی با وجود این درد میتونی محکم باشی ..میفهمی آترا ؟؟؟!!!خودت باش برای خودت زندگی کن و سعی‬ ‫کن بهترین باشی! من هستم رامین و یلدا هم هستن هر وقت بخوای ....ففط بخواه که خوب شی ..بخواه که روحیه‬ ‫ات عوض شه ....‬

‫نمیدونم چرا وقتی سامیا حرف میزد قانع میشدم ... راستش حرفاش منطقی بود ولی باید فکر میکردم ...من‬ ‫میخواستم خوب شم ولی حوصله این بحث و حرفارو نداشتم نگاهی به سامیا کردم گفتم :‬

‫-بی خیال دکتر من برم نوار مغز و آزمایش هامو بیارم‬

‫حرفی نزد ،معلوم بود از حرفم ناراحت شده ، ولی نمیخواد به روی خودش بیاره .. .بدون مطلعی رفتم تو اتاق آماده‬ ‫کرده بود نیاز نبود بگردم دنبالشون از روی میز برداشتم خورد به عکس مامان بابا نتونستم بگیرمش شکست‬‫..روی زمین خم شدم بابا دیدن عکس مامان بابا بغضم گرفت ولی بیخیال عکسها شدم در اتاق و باز کردم با دیدن‬ ‫هر سه پشت در اتاق ناخداگاه لبخند زدم ...‬

‫-چی شده؟!‬

‫یلدا من من کنان گفت:فکر کردم از عصبانیت چیزی و شکستی‬

‫کاش کاش با این کارا آروم میشدم ولی حیف که آروم شدنی نیست دردم‬

‫-نه دیوونه دستم خورد قابه عکسها افتاد تمام مدارک پزشکی و طرف سامیا گرفتم: اینم آزمایشها دکتر‬

‫سامیا از دستم کشید و رفت گوشه ای نشست ..با یلدا و رامین کمی سر به سر هم گذاشتیم و خندیدیم ولی سامیا‬‫جدی شده بود نمیدونم چرا دیگه رفتار صمیمی قبل و نداشت ...با رفتنشون خونه دوباره پر از سکوت شد و ترس‬‫از تنهایی باز هم به وجودم رخنه کرد .. راستش عجیب بود و نمیخواستم مقاومت کنم ... سرد شدم .. انتظار داشتم‬ ‫باز هم مثله قبل حرفا سامیا تاثیری داشته باشه ولی نداشت ... انگار آب یخی ریختن روم خاموش شدم خودم و‬ ‫روی تخت انداختم ..گوشیم اونقدر زنگ خورد که رفت رو پیغامگیر ترنم بود :‬

‫-آترا دیوونه کجایی! چرا جواب هیچ کس و نمیدی ؟؟ مامانت دیگه بدتر هرچی ازش آدرس تورو خواستم نداد ...‬ ‫آترا خره دلم برات لک زده برای شیطونیات کجایی تو ؟؟ آترا امیر اومده ایران وقتی شنید این اتفاق برای تو‬ ‫افتاده عصبی شد ... چرا تو مامانت وقتی همه کار کردین خبر دادی از خودتم که خبری نیست ... بردار توروحه‬ ‫پدرت بردار نگرانیم‬

‫قسم سختی داد دستم و کشیدم و گوشی و برداشتم‬

‫-ترنم‬

‫-جونه ترنم قربونت برم من‬

‫-ترنم حالم خوبه ، فردا میام خونتون باشید خونه میخوام از صبح اونجا باشم االن سرم درد میکنه میخوام بخوابم‬

‫-آترا ، مطمئنی خوبی ؟؟ باز تشنج نکنی تنها! خطرناکه آترا توروخدا االن بیا‬

‫-نه هیچی نمیشه ترنم قول فردا صبح اونجام‬

‫-باشه عزیزم منتظرم‬

‫-فعال‬

‫گوشی و تقریبا پرت کردم رو میز 4 تا قرص آرامبخش خوردم ...دوباره خودم و روی تخت انداختم .. .‬

‫***‬

‫روی تخت نشستم اه این سردرد لعنتی چرا ولم نمیکرد چی از جونم میخواست . نگاه به ساعت کردم 13.8 صبح‬‫بود ..بدون معطلی حاضر شدم .مانتو حریر شیری با شال آبی فیروزه ای موهام هم باز گذاشتم ..یه شلوار ساده آبی‬ ‫فیروزهای و کفش شیری رنگم و پوشیدم ...نگاهی تو آینه کردم حال و حوصله آرایش نداشتم فقط ریمل زدم که‬ ‫چشمام بی حال نباشه ، ماشین و جلو خونه عمو پارک کردم .. .‬

‫خواستم زنگ و برنم که در باز شد ..با دیدن امیر که با تعجب به چشمام زل زده بود خندیدم .. چه استقبال گرمی‬ ‫از پسر عموم کردماا...‬

‫-آترا تویی؟!‬

‫نگاهم و شیطون کردم‬

‫-نه روح عمه است اومده عذابت بده‬

‫-هنوزم شیطونی کوچولو‬

‫زبونم بیرون آوردم‬

‫-و هم چنان تو همون مغرور و پررویی ..‬

‫نذاشتم حرفی بزنه بغلش کردم خدا میدونه چقدر دلم براش تنگ شده بود ...با صدا آرومی گفتم :‬

‫-خوش اومدی امیر دلم برات تنگ شده بود ...به خصوص اخمات داداش بزرگه من ..ولی دیر کردی امیر آترا عوض‬ ‫شد ، و به زودی طرد ،‬

‫بغضم و قورت دادم‬

‫نمیخوام جلو عمو اینا گریه کنم ...تو هم چیزی از مامان نپرس حالم خراب میشه‬

‫نگاش کردم‬

‫-میدونی که خوب ذهن میخونم داداشی‬

‫لبخندی پر از غم زد‬

‫-تا مارو داری غم نداشته باش ، اینبار دیگه رفیق نیمه راه نیستم پیشتم آجی کوچیکه‬

‫با خنده از آغوشش بیرون پریدم گفتم:‬

‫-حالا با این عجله کجا میرفتی؟؟!!‬

‫-میخوام هم کلاس دبیرستانم و ببینم میاد دنبالم قراره بریم بگردیم و....‬

‫چشمامو خمار کردم با شیطونی گفتم:‬

‫-و کمی از گذشته ها یاد کنی! و منم هاپ هاپ نمیفهمم‬

‫قهقه زد لپم و کشید من و هل داد تو حیاط برگشتم سمتش‬

‫-تو برو منم 4.3 ساعت دیگه میام‬

‫-باشه فعال‬

‫از وقتی وارد شدم رفتار همه تغییر کرده بود نه عمو نه زن عمو نه ترنم حرفی از مامان نزدن نمیدونم چرا کاملا‬ ‫عادی باهام برخورد کردن .. شاید مامان گفته بوده ، ولی کار اون نیست یعنی تو وجودش این همه مهر مادری‬ ‫نیست منکه میدونم ... . ترنم از دکترا بیمارستانشون تعریف میکرد .. . عروسی یکی از دکترا بود دلش میخواست‬ ‫بره ولی تنها بود به زور گفت تو باید باهام بیای !


RE: جدال آرامش - sober - 07-10-2015

قسمت دوم

. ترنم از دکترا بیمارستانشون تعریف میکرد .. . عروسی یکی از دکترا بود دلش میخواست‬ ‫بره ولی تنها بود به زور گفت تو باید باهام بیای !‬

‫منم برام مهم نبود کجا میرم اوکی دادم که دلش نشکنه بعد از ناهار عمو صدام زد رفتم کنارش بغلش کردم ... بوی‬ ‫آغوش پدری چقدر خوبه !آرامش داشتم با صدا آرومی گفتم :‬

‫-عمو دلم برای بابا خیلی تنگ شده ...‬

‫در حالی که موهامو ناز میکرد گفت:‬

‫-همه ما دلمون براش تنگ شده ...‬

‫-عمو چی به سر زندگیم اومد‬

‫-نمیدونم ،نمیدونم عمو مامانت نذاشت دخالت کنم گفت تصمیم گرفتین ..‬

‫-عمو تصمیم اون بود نه من !‬

‫-میدونم عمو تورو می شناسم‬

‫نفس عمیقی کشید و گفت:‬

‫-آترا ، خانواده خوبی تورو نشون کردن تورو برای پسرشون ... میدونم وقت این چیزها نیست که بگم ولی خیلی‬ ‫پافشاری کردن ..4 بار با مادرت حرف زدن هربار گفته دخترم باید نظر بده نظرت چیه آترا‬

‫نگاهی به چشمای عمو کردم‬

‫-عمو تو این اوضاع ؟؟! بعدم کی منه مریض و میخواد آخه !‬

‫-از بیماریت خبر دارن ،پدرش گفت مسئله ای نیست ،مادرشم خیلی دوستت داره چراشو همه ما موندیم آترا‬ ‫..ولی پسرشون یه بار ازدواج کرده همسرش فوت کرده ..‬

‫میدونستم آدم سلام که به من پیشنهاد نمیده هی دل خوش من !‬

‫که عمو دوباره گفت :‬

‫- ولی پسرشون و می شناسی !!‬

‫با تعجب از آغوش عمو پریدم بیرون گفتم :‬

‫-کیه ؟!‬

‫-دکتر راد‬

‫با تعجب زل زدم به چشمای عمو‬

‫-نه !‬

‫سری به نشانه آره تکان داد .... .‬

‫آخه سامیا از کجا مامان من و می شناسه ؟! آخه اینا کی من و دیدن که اومدن خواستگاری!!! وای سامیا یه بار‬ ‫ازدواج کرده ! سواال تو ذهنم رژه میرفت ...که عمو پرسید :‬

‫-چی بگم عمو ...‬

‫بدون اینکه مکث کنم سریع گفتم :‬

‫-بگین بیان‬

‫از آغوش عمو بیرون پریدم رفتم تو اتاق ترنم در و بستم ..االن احتیاج دارم تنها باشم..‬

‫من و سامیا !امکان نداشت اصلا چجوری خانواده ما همدیگرو میشناختن ؟! سواال تو ذهنم رژه میرفت با صدا ‪sms‬‬ ‫پریدم نگاهی به گوشی انداختم سامیا بود ...‬

‫-ازدواج !من با تو؟؟!! اینا چی میگن ! مگه با بچه ایم که اینا تصمیم میگرن برامون ؟؟ مامان من از کجا تورو می‬ ‫شناسه اصلا‬

‫در جوابش فقط نوشتم‬

‫-نمیدونم‬

‫-باید ببینمت ساعت 5 کافی شاپ من و تو‬

‫-‪ok‬‬

‫بهترین کار همین بود من باید می فهمیدم جریان از چه قراره ، به سرعت حاضر میشدم در اتاق باز شد ..ترنم بود‬ ‫..‬

‫-آترا کجا!!‬

‫در جوابش فقط گفتم : برمیگردم یکی دو ساعت دیگه ..‬

‫خواست حرفی بزنه که از اتاق پریدم بیرون ، به سرعت کفشم و پام کردن حوصله رانندگی نداشتم سوار آژانس‬‫شدم.... اه چقدر ترافیکه ، ساعت 13.5 شده بود که رسیدم بدون معطلی دویدم سمت کافی شاپ واردش شدم با‬ ‫دیدن سامیا که داشت با تلفن حرف میزد نفس عمیقی کشیدم قدم هامو تند کردم نشستم ..تو چشمانم زل زده‬ ‫بود و داشت حرف میزد‬

‫-شایان من هرچی فکر میکنم می بینم مسخره ترین کاره ........ آخه به قیمت چی ........خوب.....آها........نمیدونم‬ ‫.........نه معلوم نیست بهت خبر میدم ....خداحافظ‬

‫نگاهش بین چشم و لبم در نوسان بود که گفت:‬

‫-دیر کردی !‬

‫-از خونه عمو اومدم ترافیکم بود‬

‫-بله ، خوب بدون مقدمه میخوام حرف بزنم حوصله اشو داری ؟!‬

‫سری تکان دادم‬

‫-اصلا اینجام که ببینیم قضیه چیه دیگه!!‬

‫-خوب از اول شروع میکنم .خودم و شغلشم و خوب میشناسی اضافه توضیح نمیدم که وقتتو بگیرم زمانی که‬ ‫پزشکی عمومی بودم ازدواج کردم من و آرام خوشبخت بودیم .ولی خوشبختی یک ساله ،اما جدا شدیم با یه‬ ‫تصادف وحشتناک که هیچ وقت یادم نمیره .... من بعد از فوت آرام 0 سال بیخیال طی کردم تا اوضاع روحیم‬ ‫بهترشه ..شاید درست نباشه میگم من آرام و انتخاب نکردم و انتخاب من نبود ..یعنی انتخاب مامان بود و دختره‬ ‫ساده و خوبی به نظر می رسید ولی بعد از ازدواج به کل تغییر کرد ... مهمونی، دورهمی با دوستاش ، کم کم شبا‬‫دیر می اومد خونه ...دعوا حرف فایده ای نداشت تا فهمیدم آرام نه تنها که دختره ساده ای نبوده بلکه صرفا برای‬ ‫پول با من ازدواج کرده بود ... بی غیرت نبودم ولی آن چنان هم برام مهم نبود درست وقتی فهمیدم آرام چیکارا‬‫میکنه از زنها حتی مادرم بدم اومد ...43 سلامه ولی اونقدر برای زندگی ام هدف دارم که نمیخوام با بی برنامه گی‬ ‫بهم بخوره .... . آترا مامان من تورو تو مهمونی های یلدا دیده و خوشش اومده ولی راستش من یه فکر دیگه‬ ‫میکنم ... تو هیچی کم نداری ولی مامان من میگه من با تو خوشبختم ! در گوشی مامان نیستم که بگه خوبه بگم‬ ‫هست ولی تو واقعا دختر خوبی هستی و بخصوص اینکه زیاد میشناسمت ....ولی این خواستگاری واقعا یه دفعه‬ ‫بود ..‬

‫نگاهی به سامیا کردم دیدم داره با اضطراب حرف میزنه آروم گفتم : مشکلی نیست من میگم نه تموم میشه دیگه‬ ‫!‬

‫سامیا با تعجب نگاهم کرد‬

‫-نه ولی من یه داستانی دارم یک مدتی خونه من باشی بد نیست ... . نمیگم عقد کنیم نامزد کنیم راستش‬ ‫خونواده آرام ، میگن که بهتره من با خواهر آرام ازدواج کنم نمیتونم بگم نه ، نه اینکه بترسم ولی پیرزن پیرمرد‬ ‫داغ دارن و ناراحت فوقش بعدا میزنیم زیر نامزدی فقط یه مدت کوتاه منم قول میدم اوضاع روحیت و اوکی کنم‬ ‫...قبوله ؟!‬

‫با بستنی روی میز بازی میکردم‬

‫-نمیدونم ، مامانت نگه عقد کنین ؟؟!!! مامانم میگفت چندبار اومدن خواستگاری با بابات ...‬

‫-چی!!!!‬

‫با صدا دادش پریدم نگاهی به اطرافم کردم همه یه مقدار نگاهم کردن بعد به کارشون مشغول شدن سامیا عصبی‬ ‫بود ...‬

‫-43 سلامه انگار بچه ام با این کارا آدم و دیوونه میکنن .. آترا من سرم خیلی درد میکنه میرم خونه نمیدونم‬ ‫هرچی میخواد بشه مهم نیست ...فوقش توافقی جدا میشیم ...‬

‫حرفا میزداا من مگه مرض دارم عقد کنم بعد طلاق بگیرم ؟! اصلا با عقل جور در نمیاد ..‬

‫مگه دیوونه ام آخه که ازدواج کنم و بعدم طلاق از روی صندلی بلند شدم نگاهی به چشمان خمار طوسی رنگش‬ ‫کردم ...‬

‫-سامیا من درست مریضم و افسرده ولی نمیذارم از این بیشتر خوردم کنن !! یعنی چی که بعدش طلاق میگیریم‬ ‫!مگه من سر راهی ام دختر مجرد بمونم سگش شرف داره به مطلقه بودن .. دختر نیستی نمی فهمی .... ولی من‬‫برای ازدواج دو شرط دارم هر وقت خواستی بگو غیر از این باشه زندگیم بچه بازی نیست که شروع نکرده تمومش‬ ‫کنم آقای دکتر‬

‫با عصبانیت از سر جام بلند شدم ...سردرد لعنتی نه اینجا نه ..به زور خودمو رسوندم خونه عمو ،امیر با زن عمو‬ ‫مشغول حرف زدن بودن که با دیدنم در حالی که به سمتم می دوید گفت:-چرا رنگت پریده؟؟!!!‬

‫با دستش زیر بازوم و گرفت بریده بریده گفتم:سرم ،سرم درد میکنه امیر‬

‫چشمام سیاهی میرفت ،سرم تیری کشید که تمام رگهای مغزم و حس کردم تپش قلبم دیوونه ام میکرد پلکهام‬ ‫روهم افتاد صدا داد امیر و زن عمو می اومد ولی باز بدنم منقبض میشد و می لرزید...... .‬

‫چشمام و باز کردم به پهلو چپ خوابونده بودنم امیر دور تا دور بدنم و گرفته بود ...الی پلکم و به زور نگه داشتم‬‫قطره اشکی که امیر برای من می ریخت و به وضوح دیدم ...لعنت به دنیا، لعنت به تشنج ،لعنت به مریضی....خدایا‬ ‫جونمو بگیر دیگه در توانم نیست ...با احساس سوزشی در رگم اشکم به سرعت پایین ریخت و به خواب رفتم ....‬

‫با ضربه هایی که به صورتم میخورد هوشیار شدم ،الی پلکم و باز کردم با دیدن امیر دوباره چشم هامو بستم ...‬

‫-آترا ، آترا چشمات و باز کن‬

‫چه خوب بود چراغی روشن نکرده بود که با دیدنش سردرد بگیرم فقط آباژور کنار تخت روشن بود..تمام بدنم درد‬ ‫میکرد ..مثله همیشه هق هقم بلند شد ...امیر به زور آبی به خوردم داد با صدا آرومی پرسید:‬

‫-قرص هاتو میخوری آترا!!‬

‫نه نمی خوردم میخواستم بمیرم به دروغ گفتم:‬

‫-میخورم‬

‫-پس باید دکترت و عوض کنم.‬

‫-خودم میرم نیازی نیست‬

‫-درد داری؟؟‬

‫کلافه گفتم:درد جسمی به کنار ،روحمم درد داره بیخیال..‬

‫سرم و زیر پتو پنهان کردم‬

‫-چی به سرت اومد آترا ، تا امروز خبر نداشتم مامان برام تعریف کرد ..آترا اینقدر غریبه بودم ..اگه خونه آزارت‬ ‫میداد می گفتی بهم می آورمت اونجا ...چی میدونم بهتر از این حالت بود !!‬

‫-امیر سرم درد میکنه االن وقت نبش گذشته ها نیست ... من روح و قلبم و خیلی وقته خاک کردم بذار بگردم‬ ‫دنباله آرامشی که میخوام حداقل تا روزی که میمیرم‬

‫-خفه شو حرف از مرگ نزن خوب میشی .... حتما خوب میشی ..‬

‫بلافاصله از اتاق بیرون رفت .به چی باید فکر میکردم ؟!به مامان سنگ دلم؟به ازدواج با سامیا ؟!به امیر ؟؟به‬ ‫زندگیم ؟!خدا خودش میدونه بنده اش دیگه کم آورده ،میدونه موقتیه !میدونه ...... .‬

‫یک ساعتی میشد که خوابیده بودم سر دردم کمتر شده بود دستی به موهام کشیدم و صورتم شستم رفتم تو‬ ‫آشپزخانه با دیدن همه که داشتن شام میخوردن لبخند زدم ، با صدا تقریبا بلندی گفتم : ای نامردها تنها تنها‬ ‫نمیگین منه بدبخت فلک زده گشنمه کلی براتون بعداز ظهر بندری رقصیدم انرژیم تخلیه شد خووووب ...‬

‫همه زدن زیر خنده نشستم پشت میز و یه بشقاپ پر کشیدم برای خودم ، وقتی سردرد داشتم زیاد میخوردم‬‫...همه فهمیدن منظور از بندری رقصیدنم تشنج هام بود ..هیچی نمی گفتن ...دلم خیلی میخواست بابا منم بود با‬ ‫مامان سر یه میز شام میخوردیم ولی حیف نیست ....یه رون و یه سینه با یه عالمه خورشت ریختم شروع به‬ ‫خوردن کردن ...همه به غیر از امیر عادت داشتن همه ناراحت غذا میخوردن چون میدونستن تو فکرم چی‬ ‫میگذره ....‬

‫غذا تموم کردم گوشی ام صداش بلند شد سامیا بود ..‬

‫-دفترچه ات و فردا بیار مطب یه سری آزمایشات داری باید انجام بدی، سعی کن هیچ وقت گرسنه نمونی‬‫گرسنگی برای تو سمه ... عسل زیاد بخور تا چند وقت نسکافه ،قهوه،آلوچه و چیزهایی سرد هستند و اصلا نخور‬ ‫....‬

‫دیگه احتیاجی به دکتر نداشتم نه اینکه لج کنم ولی دیگه نمیخواستم زنده باشم که فکرم به حال درمان باشه‬ ‫سریع تایپ کردم :‬

‫اون چیزهایی که گفتی اوکی نمیخورم و هیچ وقتم گرسنه نمی مونم ولی مرسی دکتر با قرصها مشکلم حل شده‬ ‫لازم نیست چک آپه دوباره‬

‫-لازمه ..‬

‫-نیست‬

‫-به درک هر کاری میخوای بکن‬

‫واااا پاچه میگره پسره پررو خوب میخوام بمیرم زوره ...راستش مرگم دلم نمیخواد ولی دیگه انگیزه ای ندارم آخه‬ ‫واسه کی، واسه چی !؟پووووف خدایا خودت کمکم کن‬

‫دلم هوای تنهایمو کرده بود دلم خوابه راحت میخواست تو اتاق تنهایی خودم احتیاج داشتم تنها باشم ... همه‬‫اصرار داشتن خونه عمو بمونم برام بهتره ولی من میگفتم میخوام تنها باشم آخر سرم ترنم باهام اومد که اگر حالم‬‫بد شد کنارم باشه ...با رسیدن به خونه ترنم بلافاصله تو اتاق مهمان خوابید چراغ اتاقم روشن کردم نگاهم افتاد به‬‫عکس مامان بابا همانطور که شکسته بود جمعش نکرده بودم ..قاب و تو پالستیکی انداختم شیشه ها را جارو زدم‬ ‫و بعد راحت دراز کشیدم ... .اونقدر ضعیف شدم که یک توهین میتونه خوردم کنه ... من چرا اینجوری شدم حقم‬ ‫نبود ..بدی در حق کسی نکردم چرا سرنوشتم اینجوریه موندم ..هنوز آثار تشنج لعنتی تو وجودم بود هبچ رقمه‬ ‫بیرونم نمی رفت .... با اینکه بدنم عادت داشت ولی خوب دردهای خاص خودشو داشت ..نزدیک عادت ماهانه ام‬ ‫بود فشارم افتاده بود ..سعی کردم به هیچی فکر نکنم بذارم اتفاقا سراغم بیان نه من ...‬

‫صبح با دل درد از خواب بیدار شدم ..3 تا ژلوفن ،چایی دارچین با نبات به زور خوردم افتادم روی کاناپه پتو نازکی‬ ‫و انداختم روم ترنم از خواب بیدار شده بود ،کنارم نشست ...‬

‫-تو وقتی اینجوری موش میشی یعنی خاله پری اومده !!‬

‫منظورش از خاله پری همون..... . ای دختره پررو آروم سری تکان دادم‬

‫-یکم بخواب امروز کلا نمیخواد کاری کنی منم زنگ میزنم بیمارستان مرخصی می گیرم ..‬

‫-نه بابا دیوونه برو سرکار لازم نیست من بخوابم تا 5 بعد از ظهر هم بیدار نمیشم .‬

‫-آخه دلم نمیخواد تنهات بذارم‬

‫-نترس عادت دارم به تنهایی بعدم برو سرکار ، برو تو اتاقم لوازم آرایشی هست . خوشگل کنیا ببینم عرضه داری‬ ‫مخ 6.4 تا از دکترهارو بزنی‬

‫مشتی کوبید به بازوم و بلند گفت : دیوونه‬

‫بعد از رفتن ترنم ،دل دردم بیشتر شد واای خدا ، دور کمرم بستم تا گرم شه ولی فایده ای نداشت عرق سرد از‬‫روی پیشانی ام می آمد ..نای ناله هم نداشتم ..تو همین فکرها بودم که با این دردم چیکار کنم که صدا زنگ خونه‬‫تمام افکارم بهم ریخت از آیفون نگاه کردم واای سامیا اینجا چیکار میکنه در و زدم به سرعت به سمت اتاقم رفتم‬ ‫اول دور کمرم و باز کردم تونیک خاکستری هم و پوشیدم موهامو تند تند شونه کردم ... حوصله آرایش نداشتم‬ ‫دلم بدجور درد میکرد بیخیال آرایش شدم در خونه و باز کردم ..با دیدن سامیا بلند گفتم :‬

‫-سلام سامی بیا تو من یکم حالم خوش نیست‬

‫از جلو در کنار رفتم وای خاکه عالم من به این گفتم سامی خاک تو سرم نه به اون سری که میگفتم دکتر نه االن‬ ‫که میگم سامی جون به جونم کنن خنگم ..روی مبل نشستم کمرم و تکیه دادم ..‬

‫-خوبی چته!!‬

‫-چیزی نیست خوب میشه‬

‫-من صحبت هارو کردم مامان به نامزدی فعال راضیه اینجوری بهتره‬

‫سری تکان دادم که ادامه داد: خوب تو گفتی برای ازدواج شرط داری اون شرط چیه ؟!‬

‫-اینکه هیچ وقت حق طلاق نداری‬

‫و دومی‬

‫-کمکم کنی اقامت بگیرم‬

‫-مثال کجا؟!‬

‫-هرجا میخوام برم یه جا که آشنا نباشه و تا وقتی زندم تنها باشم ..‬

‫-چه شرط های مسخره ای اینها که خیلی راحت میشه فراهمش کرد..‬

‫-سامیا من تنها در خطرم‬

‫با دیدن چهره مضطربم به آرومی پرسید :‬

‫-چرا!‬

‫چند وقتی میرم بیرون یه سایه دنبال خودم حس میکنم..یکی داره تغیبم میکنه ...‬

‫-به پلیس ....‬

‫پریدم وسط حرفش‬

‫-نه نمیشه به پلیس گفت قضیه باباست میدونم میخوان جونه من هم بگیرن ولی نمیدونم چرا !!!‬

‫سامیا بیخیال نگاه کرد بهم بلند شد به همان طور که به سمت در میرفت با صدا بلندی گفت:‬

‫-کمتر فیلم پلیسی ببین دختر توهم زدی به کل من و باش نشستم به حرفا این گوش میدم ...در ضمن‬

‫برگشت طرفم‬

‫- یه قرص آهنم بخور فشارت خیلی پایینه‬

‫چشمک شیطونی زد و بیرون رفت ..خاک تو سرم آبرو برام نمود یعنی اینقدر ضایعه بودم ؟!‬

‫گوشیم زنگ خورد با دیدن عکس یلدا گوشی و برداشتم ..‬

‫-هان‬

‫-هان و مرگ‬

‫-بیشور نکبت سلام کن‬

‫-عجب پررویی ها جون به جونت کنن پررویی‬

‫-هه هه خندیدم ،خوبی‬

‫-آره‬

‫کلافه پرسیدم:‬

‫-زنگ زدی چه خاکی بریزی تو سرم ؟؟!‬

‫-شنیدم که مامان سامیا تورو پسند کرده‬

‫-شب بوده مامانش عوضی دیده‬

‫تقریبا با داد گفت:‬

‫-وااا خنگ نونت تو روغنه تا تنور داغه بچسب‬

‫بلند زدم زیر خنده ، صدای رامین پخش شد : چه بویی میاد‬

‫صدا جیغ یلدا گوشم سوراخ کرد‬

‫-وای غذااااااااااام سوخت‬

‫گوشی قطع شد ، با صدا بلند شروع کردم به خندیدن ..‬

‫**‬

‫امشب ترنم شیفت بود .دل دردم آروم شده بود ...هوس قدم زدن کرده بودم ،هیچ رقمه نمیشود بیخیال شم‬‫سریع حاضر شدم زدم..نگاهی به ساعت کردم 10 شب بود ...موزیک ملایمی گذاشتم و هدفون روی گوشم گذاشتم‬ ‫..‬

‫بشنو تو آهم ای خدا. چی بود گناهم ای خدا‬

‫آه ای خدا . بشنو این صدا بی پناهم خدا‬

‫غیر از شبای سرد من هیشکی نشد همدرد من‬

‫اینجا خدا .سنگینه نفس .مسمومه هوا‬

‫موندم تو دستِ .غم اسیر. اینبار تو دستامو بگیر‬

‫میمیره قلبِ گوشه گیر بازم تو دستامو بگیر‬

‫از این همه دلواپسی از غصه های بی کسی‬

‫پیشت پناه آوردمو بازم به دادم میرسی‬

‫قلبم شده دریای خون تسلیم و درگیر جنون‬

‫آه ای خدا بشنو این صدا بیا پیشم بمون‬

‫دنیای ما تکراریه تقدیر ها اجباریه‬

‫اینجا همه بی احساسنو دال تو خالیه‬

‫موندم تو دستِ غم اسیر اینبار تو دستامو بگیر‬

‫میمیره قلبِ گوشه گیر بازم تو دستامو بگیر‬

‫از این همه دلواپسی از غصه های بی کسی‬

‫پیشت پناه آوردمو بازم به دادم میرسی‬

‫حالا اینقدر که ادعا دارم واقعا داغونم ؟؟!! به یاد حرفای سامیا افتادم میگفت از تو بدترم هست راست میگفت ...‬ ‫دارم مشکلهام و زیادی بزرگ میکنم ..ولی این اعصابه خرابمو چیکار کنم این حاله بدم و چطوری خوب کنم ... با‬‫دیدن سایه ای روبه روم وحشت زده نگاه به جلو کردم مردی روبه روم ایستاده بود ... با سرعت برگشتم دویدم که‬ ‫دستم کشیده شد با اشک نگاه به بالای سرم کردم دو مرد کنارم بود خواستم جیغ بزنم دستمالی جلو دهنم‬ ‫گرفتم جیغم در گلوم خفه شد .... .‬

‫چشمام و باز کردم همه جا تاریک بود ...بدنم حسابی کوفته شده بود تازه داشت یادم می اومد من بیرون‬ ‫بودم..بعدم اون مردها وای خدا ،با ترس نگاهی به اطرافم کردم و جیغ زدم و کمک میخواستم ...ولی کسی نبود‬ ‫حتی برای کمک هق هق ام شدت پیدا کرده بود از ترس داشتم بال بال میزدم وای خدا چه غلطی کردم نصفه‬ ‫شبی زدم بیرون من دیگه غلط بکنم خدایا کمک ...بلندتر جیغ زدم ..در اتاق باز شد چراغ و زد با دیدن مردی‬ ‫حدودا 64 ساله گریه ام شدت پیدا کرد ...دستم و گرفتم جلوی نور ، مرد همینطور به من نزدیک میشد با گریه‬

‫داد میزدم که دستم و گرفت منو محکم به دیوار پشتی کوبید ..دستی روی صورتم می کشید ...نگاهش کردم مرد‬ ‫خوشتیپ و خوشگلی بود ولی جز ترس من هیچ حس دیگه نداشتم ...بریده بریده گفتم:‬

‫-ک...اری به م..من نداش....ته باش‬

‫نفسهاش که فوت میکرد رو صورتم حالم و بهم میزد با پا کوبیدم رو پاهاش خواستم فرار کنم با دیدن 4 تا مرد‬ ‫دیگه بلند جیغ زدم ..شال از سرم افتاده بود موهام دورم پخش بود ...موهام توسط همون مرد کشیده میشد منو‬ ‫کشید سمت خودش سیلی محکمی کوبید تو صورتم گریه ام شدت پیدا کرد بالاخره حرف زد و صدا نحسشو‬ ‫شنیدم ..‬

‫-خیال میکنی خیلی زرنگی ،دختره نفهم ،جوری ادبت کنم که بفهمی با کی طرفی !!!‬

‫ضربه های محکمی که به صورت و بدنم میخورد از پا درم آورد ...من و پرت کردن رو زمین جیغم رفت هوا و کاملا‬ ‫بی هوش شدم ...‬

‫نفسهای تندی به گردنم میخورد باعث شد چشمانم و باز کنم ...احساس سنگینی میکردم با دیدن همان مرد رو‬ ‫بدنم جیغ بلندی کشیدم که کشیده محکم تری خوردم ..با داد گفتم:‬

‫-چی از جونم میخوای حرومزاده ...‬

‫موهامو از پشت کشید و بلندتر از من گفت :‬

‫-جونت و تمام و کمال...البته بعد اینکه کار من باهات تموم شد ...‬

‫با جیغ خودم و کنار کشیدم ..لبهاش و روی گردنم گذاشت ..دست و پا زدم جیغ زدم فایده ای نداشت ...اشکهام‬ ‫تند تند صورتم و پر کرده بود ...به سمت لب هام اومد کهدستم و به زور از هیکلش بیرون کشیدم زدم تو گوشش‬‫...همین کافی بود که دوباره بیفته به جونم ...نای نفس کشیدن هم دیگه نداشتم ..به سختی نفس کشیدم دهنم پر‬ ‫از خون شده بود ... افتادم رو زمین ..به حاله خودم زار میزدم ...‬

‫-خدایااا من چقدر بدبختم‬

‫از حال رفتم ... با احساس دستی روی صورتم و بدنم چشمانم و باز کردم پسر جوانی بود خواستم جیغ بزنم که‬ ‫گفت :‬

‫-آروم باش ،آروم من دکترم‬

‫نفس عمیقی کشیدم اشک از روی گونه ام سرخورد تازه فرصت کردم اطرافم و ببینم ..روی یه تخت زرشکی دراز‬‫کشیده بودم دور اطرافم همه کمد ها شیک بود حال دید زدن نداشتم نگاهی به دکتر کردم که با صدا آرومی گفت:‬

‫-چرا نمیذاری اون چیزی که میخوان و ازت بگیرن ؟! اول و آخر که کارت همون میشه ..‬

‫منظورش چی بود خدایا با ترس گفتم :‬

‫-یعنی چی؟؟!!‬

‫-اینا تو کاره قاچاق انسان هستند ... اگه االنم نذاری ولی وقتی پات رسید اون ور آب عرب ها سلام نمیذارنت ..‬ ‫چه فرقی میکنه که ماک بمونی یا خراب ...‬

‫با حرفش هق هق ام بیشتر شد خدایا چیکار کردم در حقت که اینجوری مجاراتم میکنی ؟!!خدایا پاکیمو ازم‬ ‫نگیرن ، دارم ذره ذره آب میشم خدایاا کمکم کن ....‬

‫-با گریه چیزی حل نمیشه اینجا راه فراری نداری فقط سعی کن خوش بگذرونی‬

‫به سرعتش هلش دادم با داد گفتم :‬

‫-همتون حرومزادین ،از همه تون متنفرم ...‬

‫دکتر بدون حرف از اتاق بیرون رفت آشغالهای خراب دارن به لجن میکشن دنیامو دارم آب میشم ...تو همین‬ ‫فکرها بودم که دیدم مستخدمی نزدیکم شد خواستم داد بزنم که بسته ای جلوم پرت کرد و از اتاق بیرون رفت‬ ‫..در بسته و باز کردم با دیدنش رنگ از روم پرید از کجا فهمیدن من ....!‬

‫واقعا بهش احتیاج داشتم رفتم تو دستشویی در و قفل کردم ... به اینجا اعتماد نبود همه جارو گشتم که مبادا‬ ‫دوربینی کار گذاشته باشن ولی چیزی نبود .... .‬

‫6 روزه تو این اتاق حبسم،به سامیا ،امیر،ترنم،یلدا،رامین فکر کردم حتما در نبودم خبری دادن به پلیس وای خدا‬ ‫دارم روانی میشم کار ندم دست خودم خیلیه!!!تو این مدت به خیلی چیزها فکر کردم ولی به هیچی نرسیدم‬ ‫...خدایا من چقدر بدبختم آخه ..با دیدن خدمتکاری که جلدم سبز شد با عصبانیت گفتم:‬

‫-چی از جونم میخوای‬

‫سه دست لباس و شلوار جلوم گرفت با صدا بلندی گفت:‬

‫-یکی از این سه تارو انتخاب کن و بپوش ،مهمونهای آقا رسیدن..تو و بقیه دخترها باید حضور داشته باشید اصل‬ ‫کاری شمایین !!‬

‫تنم لرزید ،وقت چی رسیده بود با بغض گفتم:‬

‫-نمیخوام نمی پوشم‬

‫خدمتکار در حالی که میرفت بیرون گفت:‬

‫-به نفعته وگرنه خود آقا اتابکی میاد تنت میکنه ها‬

‫از این حرفش هم چندشم شد هم ترسیدم بدو لباسها رو پوشیدم موهام شونه کردم دورم ریخته ام باورم نمیشد‬ ‫دارم دستی دستی خودمو میدم دست مردها،از ترس چی ؟!از ترس جونم فقط بغض کردم داشت خفه ام میکرد‬ ‫ولی االن وقتش نبود ... دستم توسط یه خدمتکار کشیده شد از راهروهای بزرگ خونه رد میشدیم ..خونه زیبایی‬ ‫بود ولی به نظرم کثافت از سر و روش می بارید بوی نجسی ازش می اومد ....هیچ کدوم از زرق و برقش چشمم و‬ ‫نگرفت هیچ باعث شد اشکم بریزه رو گونه هام خدمتکار با تشر گفت :‬

‫-گریه کنی با دستای خودت خودتو کشتی ...‬

‫اشکهام و با پشت دست پاک کردم و بغضم و خفه کردم به سالن بزرگی رسیدیم 40 تا دختر به ردیف ایستاده‬ ‫بودن همه مثله بید می لرزیدند حق داشتن به سرنوشت بدی دچار شده بودیم همگی من نفر 30 بودم ..چه نحس‬ ‫!بعد از من 5 تا دختر دیگه هم آوردن .محکم ایستادم دیگه نه دلم گریه میخواست نه چیزه دیگه ای دوست‬ ‫نداشتم جلو این کثافتها اشک بریزم سرم و گرفتم پایین ، در سالن روبه رویی باز شد نیم نگاهی کردم 6 مرد‬ ‫همراه با اتابکی اومدن سمتون خنده کنان و قهقه زنان ..از بین او 3 پیراهن ساده ترنین ، بلند ترینش و پوشیده‬ ‫بودم ...صدا اتابکی اومد .‬

‫دخترها از بینتون 6 نفرتون و این دوستانم میخرن ..شانس با کدومتون باشه دیگه دست من نیست ..بقیه فرستاده‬ ‫میشن به دبی برای عربها که......‬

‫وای وای لال شو لال شووو از صداش حالم بهم میخورد ناخداگاه سرم و بالا گرفتم به اتابکی نگاه تندی کردم‬ ‫...دست خودم نبود داشتم می سوختم ..مردها از اول شروع کردن به اونایی که انتخاب کردن 4 تا دختر و از بین‬ ‫جمعیت کشیدن بیرون ، نگاهی به پسری کردم که هرکه و می دید رد میکرد تا به من رسید با صدا بلندی گفت:‬

‫-سرتو بیار بالا‬

‫به حرفش گوش نکردم اینبار با صدا بلند تری گفت:‬

‫-کری میگم سرتو بیا بالا‬

‫بازم سرم و بالا نیاوردم حقارت و به چشم دیدم که دستی چانه ام و گرفت و بالا برد چشم تو چشم شدیم‬ ‫دستانش یخ کرد به آرومی دستم و کشید ..مردهای دیگر که من وتازه دیده بودن شروع کردن به حرفایی که از‬ ‫خجالت مردم ..‬

‫-وای من چرا این و ندیدم‬

‫-معرکه است‬

‫-چشمای وحشی و شیطونی داره جون میده برای ......‬

‫-اندامشم فوق العادست ..‬

‫-آدرین همیشه انتخابش عالی بود‬

‫آدرین کی بود آها همین پسره که منو انتخاب کرده و میگن..نگاهی به دخترهایی که مونده بودن کردم مثله بید‬ ‫می لرزیدن بی اختیار اشکهام از گونه ام پایین ریخت دو نفرشونو هم اتابکی انتخاب کرد ..و بقیه و بردن بالا ...‬ ‫صدای در گوشم گفت: تو که انتخاب شدی گریه چرا؟!‬

‫-انتخاب برای خراب شدن گریه نداره ... لعنت به همتون از همتون متنفرم خیلی پستین خیلی ..‬

‫چونه امو محکم فشار داد سرم و به سمت راست پرت کرد ..دردم گرفته بود هق هقم شروع شد ...تا مرز نابودی‬ ‫هیچ فاصله ای نبود تا مرزهای ناپاکی مرزی نبود ..... خدایا نجاتم بده ...من و پرت کرد تو ماشین خودشم نشست‬ ‫با سرعت زیادی حرکت کرد ..تو یه ویلا که بسیار مدرن ساخته شده بود نمای سفید مدل کاخهای فرانسوی بود‬ ‫بیشتر، از ماشین پیاده شد دستم و محکم کشید و داخل برد ...‬

‫از فهمیدن چیزی که در انتظارمه به هق هق افتادم ...نه این حق من نبود ...خدایا نذار بی آبرو بشم ..این همه نابود‬‫بودم و چشمم جز خودم کسی و نمی دید چقدر احمق بودم که یک بار زیر لبم نگفتم خدا چقدر احمق بودم که از‬ ‫یاد برده بودم که تنها کسی که میتونه کنارت باشه خداست ....خدایاا ببخش بنده اتو نذار پاکیش از بین بره‬‫..دختره با حجابی نبودم ولی آزادم نبودم اونقدرها ، از ترس عق میزدم آدرین من و برد تو یه اتاق پرتم کرد تخت‬ ‫با صدای پر از بغض التماس میکردم که یکدفعه داد زد : خفه شو خفه شو ...‬

‫با دادش سرجام لرزیدم فقط دندانم از شدت ترس روی هم ساییده میشد ...‬

‫-من کاری به کارت ندارم ، نه به جسمت نیازی دارم نه نیازی به حرفهای عاشقونه دارم خیالت راحت ..‬

‫با این حرفش تعجب کردم اشکم و با پشت دست پاک کردم و گفتم: یعنی تو مثله اونا من و نخریدی که ....‬

‫-نه‬

‫صداش برام آشناتر از هرکسی بود ولی چهره اش نه نمیشناختم..‬

‫-من و میشناسی؟!‬

‫-صدات آشناست ولی خودت نه !‬

‫-صدام آشناست چون خواننده ام‬

‫با این حرفش تنم لرزید ولی این صدا صدای سامیا بود ...ولی چرا هیچ شباهتی به سامیا نداشت ولی مطمئن بودم‬ ‫صدا خودشه ،دوباره صداشو شنیدم .‬

‫-یه دختر یه ساله دارم همسرم به تازگی فوت کرده فقط میخوام مراقبه بچم باشی همین قول میدی؟!‬

‫واای زمین تا آسمون اون چیزی که فکر میکردم فرق داشت خوشحال شدم همین کافی بود که لبخندی بزنم به‬ ‫صدا آرومی گفتم: همین که نجاتم دادی تا آخر عمر مدیونه شمام هرکاری بگین صد در صد انجام میدم‬

‫دستم و گرفت به سمت تاق بچه برد که کنار اتاق خودش بود با دیدن دختر کوچولوش لبخند زدم ..صورت سفید و‬ ‫لب صورتی خوشگلی داشت ..چشمای درشتش و باز کرده بود و نگاه به دور برش میکرد ...به آرومی تو آغوش‬ ‫خودم جاش دادم ..‬

‫-چه کوچولوی آرومی !!‬

‫-مثله مادرش‬

‫نگاهی به چشمان آدرین کردم پشت اون چهره سرد درد بزرگی معلوم بود ...بچه و سر جاش گذاشتم اومدیم‬ ‫بیرون امروز و کلا گفت استراحت کن ..رفتم تو اتاق دراز کشیدم ..سامیا یا آدرین !!صداهاشون خیلی شبیه هم‬ ‫بود ولی سامیا که خواننده نبود بود؟! دلم میخواست زنگ بزنم به ترنم و بقیه از حالم گزارش بدم ولی ترسیدم‬ ‫خبری بشه و باز داستان درست کنن ..بیخال شدم یه امشب و با آرامش میتونم بخوابم تا بعد ببینم چی تو دنیام‬ ‫میگذره ... .‬

‫صبح بیدار شدم صبحانه مفصلی خدمتکارا تدارک دیده بودن بعد از خوردن صبحانه ،شیر عسل خانم و درست‬‫کردم وای که این دختر عین اسمش شیرین بود رفتم تو اتاق بغلش کردم شیرشو دادم ... .تو کل خونه راه میرفتم‬ ‫براش آروم زیر لب زمزمه میکردم ...‬

‫-‬

‫الالالال گل مریم فدای تو می شم هر دم‬

‫الالالال گل نازم خودم رو من فدات سازم‬

‫الالالال گل یاسم تموم عمر به پات وایسم‬

‫الالالال گل مینا به عشق توست چشام بینا‬

‫الالالال گل شب بو تویی خوشرنگ تویی خوشبو‬

‫الالالال گل گل پونه بابات میاد زودی خونه‬

‫الالالال گل الدن همه خوبی به تو دادن‬

‫الالالال گل نعنا فدای اون قد رعنا‬

‫الالالال گل گل لاله دوست داریم من و خاله‬

‫الالالال گل چایی دوست داریم من و دایی‬

‫الالالال گل زیره چرا خوابت نمی گیره؟‬

‫الالالال گل خشخاش بابات رفته خدا همراش‬

‫بابات رفته سوی کرمون‬

‫تویی درد مرا درمون‬

‫الالالال گل فندق جهازت هست توی صندوق‬

‫الالالال گل سرخم مبادا تو بشی سر خم‬

‫الالالال گل سنبل عزیز من تویی چون گل‬

‫الالالال گلم هستی عزیز این دلم هستی‬

‫-مگه چند سالته که اینقدر الالیی های شیرین بلدی ؟؟!‬

‫صدا آدرین بود ولی تو خیالم صدا سامیا بود چقدر دلم برای سامیا تنگ شده بود ،کاش اینجا بود برای تخس‬ ‫بازیهاش دلم لرزید...‬

‫-من عاشقه الالیی خوندن بودم،چون خودم از مهر مادری محروم شدم‬

‫غم زده نگاهم کرد‬

‫-فوت شدن؟!‬

‫لبخند تلخی زدم‬

‫-نه ولی از اون بی مهر بودن بعدم من و به حاله خودم رها کرد و رفت ،برای یه سری حرف که نمیدونستم قضیه‬ ‫اش چی بود!خرافت مردم؟واقعیت؟!تاوان گناه نکرده!بیخیال‬

‫اگر بیشتر حرف میزدم گریه ام میگرفت بهترین کارم فقط سکوت بود‬

‫یک هفته از اومدم به خونه آدرین می گذشت ...تازه عسل و خوابونده بودم که صدا دادی باعث شد بپرم بیرون از‬ ‫پله ها پایین اومدم با دیدن اتابکی رنگم شد گچ با صدا لرزانم گفتم:‬

‫-چی میخوای لعنتی؟!سرتو مثله گاو انداختی اومدی اینجا که چی؟!‬

‫-حرف دهنت و بفهم دختره خراب این آدرین کجاست !‬

‫-کار داشت رفت بیرون‬

‫داد زد‬

‫-گ...خورد پسره نمک به حروم یه بالیی سر بچه اش بیارم که دیگه از این غاطا نکنه‬

‫از فکر اینکه بخواد به عسل آسیبی بزنه تا حواسش پرت شد شماره آدرین و گرفتم جلو پله ایستادم خدا کنه‬‫برداشته باشه ...هرچی خواست بره بالا نذاشتم جلوسو گرفتم سیلی محکمی خوابوند تو گوشم سرم گیج رفت ولی‬‫جونه عسل مهم تر بود با پام محکم لگد زدم زیر شکمش از درد روی پله ها نشست به محض اینکه بلند شد گفت‬ ‫: من اون دختره پسره حروم و میکشم هم تورو‬

‫با داد گفتم : هیچ غلطی نمیتونی بکنی!‬

‫هلم داد سرم خورد رو پله خون از سرم سرازیر شد ولی باز ایستدم جلوش با داد گفتم: نمیذارم دستت به عسل‬ ‫برسه نمیذارم‬

‫هلش دادم به عقب موهامو محکم کشید همراهش پرت شدم روی زمین اتابکی میخواست بره بالا نه جون نداشتم‬ ‫بلند شم خدایا یکی جلوشو بگیره با داد آدرین که با اتابکی دعوا میکرد خوشحال شدم ... درد بدی تو سرم‬ ‫پیچید از حال رفتم ..‬

‫-آترا ....آترا چشماتو بار کن .. آترا..‬

‫پلکهایم و به سختی باز کردم با دیدن آدرین روبه روم به سختی گفتم: عسل‬

‫-جاش امنه ..‬

‫دستم و گذاشتم روی سرم بلند گفتم : سرم سرم خیلی درد میکنه ..‬

‫-نباید با اتابکی گالویز میشدی اون حیوون صفته ، ندیدی باهات چیکار کرد‬

‫اشکی روی گونه ام سر خورد‬

‫-من به شما مدیونم کاری نکردم ، چون میدونم اتابکی کیه !نخواستم نزدیک عسل شه ...‬

‫-تو خیلی لطف کردی که از عسل نگه داری کردی ....‬

‫لیوان شیر گرم و به سمتم گرفت...لیوان به سرعت بالا کشیدم راستی آدرین اسمم و صدا زد این اسم من و از کجا‬‫میدونه ؟؟!!مشکوک نگاهش کردم خواستم حرفی بزنم سر دردم مانعم شد..مایعی به بدنم تزریق کرد .... . وای این‬ ‫چقدر مشکوک میزنه ....پلکم روی هم افتاد ..‬

‫چه بیرحم تو رفتی‬

‫این بغض بی صدام و هیچ وقت نشنیدیی‬

‫چه سرده تو دستات‬

‫نفسهام سنگین مثله رویاته‬

‫نگاهم به سنگه دنیاته‬

‫مشکی می کشم به دیوار این خونه‬

‫تو نیستی دنیام بی تو همین رنگه‬

‫چی میدونی از دل تنگ‬

‫چی میدونی از غروب تنهایی‬

‫نرو برگرد ،نمیتونم‬

‫صدا خواندن آدرین تو کل خونه پیچید ...و صدا پیانویی که روحم و به لرزه در می آورد ...من چرا اینقدر حالم‬ ‫خوب بود !نه سردردی حس میشد نه دلتنگی مامان نه نگرانی فامیل دوست داشتم این ساعت مدام تکرار میشد‬ ‫...وای خدا من چم شده بود‬

‫یک هفته از اومدم به خونه آدرین می گذشت ...تازه آدرین و خوابونده بودم که صدا دادی باعث شد بپرم بیرون از‬ ‫پله ها پایین اومدم با دیدن اتابکی رنگم شد گچ با صدا لرزانم گفتم:‬

‫-چی میخوای لعنتی؟!سرتو مثله گاو انداختی اومدی اینجا که چی؟!‬

‫-حرف دهنت و بفهم دختره خراب این آدرین کجاست !‬

‫-کار داشت رفت بیرون‬

‫داد زد‬

‫-گ...خورد پسره نمک به حروم یه بالیی سر بچه اش بیارم که دیگه از این غاطا نکنه‬

‫از فکر اینکه بخواد به عسل آسیبی بزنه تا حواسش پرت شد شماره آدرین و گرفتم جلو پله ایستادم خدا کنه‬‫برداشته باشه ...هرچی خواست بره بالا نذاشتم جلوسو گرفتم سیلی محکمی خوابوند تو گوشم سرم گیج رفت ولی‬‫جونه عسل مهم تر بود با پام محکم لگد زدم زیر شکمش از درد روی پله ها نشست به محض اینکه بلند شد گفت‬ ‫: من اون دختره پسره حروم و میکشم هم تورو‬

‫با داد گفتم : هیچ غلطی نمیتونی بکنی!‬

‫هلم داد سرم خورد رو پله خون از سرم سرازیر شد ولی باز ایستدم جلوش با داد گفتم: نمیذارم دستت به عسل‬ ‫برسه نمیذارم‬

‫هلش دادم به عقب موهامو محکم کشید همراهش پرت شدم روی زمین اتابکی میخواست بره بالا نه جون نداشتم‬ ‫بلند شم خدایا یکی جلوشو بگیره با داد آدرین که با اتابکی دعوا میکرد خوشحال شدم ... درد بدی تو سرم‬ ‫پیچید از حال رفتم ..‬

‫-آترا ....آترا چشماتو بار کن .. آترا..‬

‫پلکهایم و به سختی باز کردم با دیدن آدرین روبه روم به سختی گفتم: عسل‬

‫-جاش امنه ..‬

‫دستم و گذاشتم روی سرم بلند گفتم : سرم سرم خیلی درد میکنه ..‬

‫-نباید با اتابکی گالویز میشدی اون حیوون صفته ، ندیدی باهات چیکار کرد‬

‫اشکی روی گونه ام سر خورد‬

‫-من به شما مدیونم کاری نکردم ، چون میدونم اتابکی کیه !نخواستم نزدیک عسل شه ...‬

‫-تو خیلی لطف کردی که از عسل نگه داری کردی ....‬

‫لیوان شیر گرم و به سمتم گرفت...لیوان به سرعت بالا کشیدم راستی آدرین اسمم و صدا زد این اسم من و از کجا‬‫میدونه ؟؟!!مشکوک نگاهش کردم خواستم حرفی بزنم سر دردم مانعم شد..مایعی به بدنم تزریق کرد .... . وای این‬ ‫چقدر مشکوک میزنه ....پلکم روی هم افتاد ..‬

‫چه بیرحم تو رفتی‬

‫این بغض بی صدام و هیچ وقت نشنیدیی‬

‫چه سرده تو دستات‬

‫نفسهام سنگین مثله رویاته‬

‫نگاهم به سنگه دنیاته‬

‫مشکی می کشم به دیوار این خونه‬

‫تو نیستی دنیام بی تو همین رنگه‬

‫چی میدونی از دل تنگ‬

‫چی میدونی از غروب تنهایی‬

‫نرو برگرد ،نمیتونم‬

‫صدا خواندن آدرین تو کل خونه پیچید ...و صدا پیانویی که روحم و به لرزه در می آورد ...من چرا اینقدر حالم‬ ‫خوب بود !نه سردردی حس میشد نه دلتنگی مامان نه نگرانی فامیل دوست داشتم این ساعت مدام تکرار میشد‬ ‫...وای خدا من چه مرگم شده بود‬

‫از خواب بیدار شدم بلافاصله شیر عسل و آماده کردم بردم براش مشغول خوردن بود مدام هم با دهنش صدا‬‫عجیب غریب در می آورد می خندید بغلش کردم نشستم رو مبل اتاقش با صدا آرومی گفتم : کوچولو شیطون اول‬ ‫صبح چه شارژی الهی فدات شدم‬

‫شیشه اشو انداخت رو زمین سیرش شده بود موهامو گرفت به دستش می کشید و بازی میکرد چه وروجکی بود‬ ‫این دیگه ...به هزار زحمت خوابونمش سرم خیلی درد میکرد ولی چاره ای نبود ... داشتم میرفتم تو اتاق که صدا‬ ‫آدرین در اومد ...‬

‫-من نمیفهمم ......شما غلط میکنی .....پولشو میگری کارتو درست انجام بده ...........بله ......بله به شما هیچ ربطی‬ ‫نداره ...........دهن کثیفت فقط حرفای مفت میزنه .......حوصله تو ندارم فقط ببین دفعه دیگه دور و بر خونه ام‬ ‫ببینمت خودم خالصت میکنم ...‬

‫با این حرفش ترسیدم دویدم سمت اتاقم با کی داشت حرف میزد ...وای خدا دیوونه بودم دیوونه تر شدم ...قرص‬ ‫آرامبخشی کنار تختم بود کار آدرین بود بی اختیار لبخند زدم و قرص و خوردم ...دوباره خودم انداختم رو تخت‬ ‫بشمار سه خوابم برد ...‬

‫《آدرین》‬

‫این اتابکی دیگه داره شورشو در میاره ،دیگه از توان گذشته بهش فکر کنم خیلی اعصاب دارم واسه من گنده‬ ‫بازی هم در میاره ...رفتم تو اتاق عسل خواب بود ...همه این آرامش و مدیون آترا بودم ...بعد از رفتن آرام ، عسل‬ ‫زیاد بی قراری میکرد ولی از وقتی اومده عسل آرومتر شده ...آترا دختری که شیطونی از چشماش می باره ولی‬ ‫پراز شرم و خجالته ، دختری که لبخندش حتی لبخند تلخش هیچ وقت از روی لبش کنار نمیره .....دختری که‬ ‫احساس میکنه ضعیفه ولی خوب می جنگه میترسم حرفی بزنم و بره ...دلم میخواد گنگ باشه تا وقتی خودش‬ ‫نفهمیده حرفی نزنم ..به سمت اتاقش رفتم موهای فر و بلندش دورش ریخته بود..روشنی آفتاب کمی به صورتش‬ ‫می خورد صورتش و از هر وقت زیباتر کرده بود ...نمیدونم چه حسی بود ولی خیلی مدیونش بودم خیلی...کاش‬ ‫هیچ وقت واقعیت و نفهمه و بمونه ! واقعا بغض کرده بودم نمیدنم باید چیکار میکردم ...گوشیم زنگ میخورد‬ ‫حسام بود .از اتاق اومدم بیرون ..‬

‫-سلام‬

‫-سلام پسر معلومه کجایی؟!‬

‫-خونه خسته ام خیلی..‬

‫-امروز ضبط داشتی‬

‫-بذار فردا حسام حال ندارم‬

‫-اوکی، من کار،تنظیم و میکس دارم می مونم‬

‫-باشه فعال‬

‫-فعال داداش‬

‫《آترا》‬

‫سردردم بهتر شده بود، حس خوبی داشتم نمیدونم چرا !!!حالم خوب بود خیلی خوب اونفدر که دلم میخواست به‬ ‫همه دنیا ثابت کنم آترا نیکو کیه!!! درونم جون گرفته بود .علتش و نمیونستم ولی خیالم راحت بود ..راحت ترم‬ ‫شد.....‬

‫یه ماه گذشته از ورود من به این خونه رفتار آدرین با من عادی بود ولی نمیدونم چرا فکر میکردم آشناست ....از‬ ‫سردردهام خبری نبود ..دیروز آدرین ،عسل و از خونه برد گفت ناامن شده دلتنگش که میشدم ولی وقتی یاد‬ ‫اتابکی و دار و دستش می افتادم می گفتم عسل باید جاش امن باشه...زنگ خانه به صدا در اومد به فکر اینکه‬ ‫آدرین در و باز کردم با دیدن مرد هیکلی قوی هیکلی رنگم پرید ..موهامو گرفت تو دستش با داد گفت : عسل‬ ‫کجاست؟!‬

‫-نمیدونم‬

‫این بار محکم تر موهامو کشید داد زد:بهت میگم عسل کجاست ؟!‬

‫با حرفاش از ترس به گریه افتادم خدایا چرا من من و به سمت حیاط کشوند با دیدن مردهای که سرتاسر مشکی‬ ‫پوشیده بودن تنم لرزید من و هل داد محکم خوردم به یه درخت درد بدی تو دلم پیچید نفسم و گرفت ...با داد‬ ‫گفتم :‬

‫-پست فطرتهای عوضی‬

‫-خفه شو‬

‫تفنگ و گرفت تو دستش از ترس دویدم به سمت در خروجی ،هیچی برام مهم نبود فقط میخواستم جونمو نجات‬ ‫بدم هق هق هام اوج گرفته بود..صدای شلیک گلوله و شنیدم ..درد وحشتناکی تو بدنم پیچید ...خونی از دهنم‬ ‫بیرون می ریخت ..خدایا من مرگ میخواستم یعنی االن بهش رسیدم ...از درد فریادی زدم خون زیادی از دهنم‬ ‫بیرون ریخت افتادم زمینسرم محکم روی سنگ خورد،نفسهام به شمارش افتاده بود ...پلکهام روی هم افتاد ..‬

‫《آدرین》‬

‫با صدا تفنگ فهمیدم یه خبری تو خونه است با دیدن آترا غرق خون وحشت زده وارد شدم ...اتابکی لعنتی آخر‬ ‫کار خودشو کرد ،بغلش کردم ..بدن سردش و تو دستام کردم ....‬

‫کی گفته مرد گریه نمیکنه ؟؟!!! فریاد زدم خداااا چرا آترا ...به سرعت سوار ماشینش کردم بلافاصله بردنش اتاق‬ ‫عمل ... با عصبانیت سرم تو دستام گرفتم نه نه این حق آترا نبود .... دکتر باعجله اومد سمتم با صدای بلندی‬ ‫گفتم: دکتر چی شد؟!‬

‫-خون زیادی از بدنش خارج شده بود همه سعیمو کردم دیگه بسپار به خدا،فقط دعا کن ..‬

‫کمرم شکست تکیه دادم به دیوار نفس عمیقی کشیدم‬

‫دکتر دستی روی شانه ام گذاشت‬

‫-جناب راد کما وقت نداره شاید فردا چشماشو باز کرد به خدا امید داشته باش..‬

‫صدای قدمهای دکتر و شنیدم ...افتادم روی زمین به دیدن چرخی که اتاق بیرون می اومد با دیدن آترا از روی‬ ‫زمین بلند شدم دستشو تو دستام گرفتم .... با صدای بلندی گفتم:‬

‫-آترا ،آترا چشماتو باز کن ،ببین سامیا اینجاست لعنتی چشماتو باز کن ...‬

‫من از آترا جدا کردن ،بالاخره زبون باز کردم بالاخره گفتم سوالی از چشماش همیشه میخوندم ، آدرین و سامیا‬‫یکی هستن ... آترا زنده بمون مثله همیشه بجنگ ،به خاطر سامیا بمون ...به سمت دستشویی بیمارستان رفتم آب‬‫سردی روی صورتم ریخته ام انتقام،انتقام آترا و پدرش و از اتابکی میگیرم..اتابکی روز خوش نمیذارم برات ...زنده‬‫ات نمیذارم ،دستی روی صورتم کشیدم، پوستهای مصنوعی و از روی پوستم کندم نگاهی تو آینه کردم حالا شدم‬ ‫سامیا دستام و گرفتم زیر آب خونهای آترا بود که داشت هدر می رفت با داد گفتم: آترا بمون ...‬

‫با ارائه کارت پزشکی وارد بخش مراقبتهای ویژه شدم صورت معصومش زیر اون همه اکسیژن و دستگاه داشت‬ ‫خفه میشد ...دل دیدنش و تو اون وضعیت نداشتم ...از حسی که تو سرم بود کاملا مطمئن بودم حس انتقام ،‬ ‫برگشتم سرم و تکیه به شیشه اتاق آترا زدم ... آترا فقط دنبال یکم آرامش بود ..چه گناهی داشت ؟! فقط‬ ‫میخواست برای خودش باشه ....از روزی که آترا غیبش زد همه در جریان بودیم ...من با نفوذی که داشتم تونستم‬ ‫جونش و نجات بدم ولی خواستم کمکش کنم که اوضاع و بدتر کردم ...همش تقسیر منه!مشاور در نیرو انتظامی‬ ‫بودم ،به انواع نفوذی وارد گروه اتابکی شده بودم 3 ماهی بود روی این پرونده کار میکردیم ،از وقتی آترا وارد‬‫قضیه شد همه چیز روی روال افتاد ...کار هر روزم شده بود نقش بازی کردن ،ولی این وسط آترا و یادم رفته بود ...‬ ‫.‬

‫با شنیدن صدا ممتد دستگاه با وحشت برگشتم وارد اتاق شدم داد زدم:‬

‫- پرستار‬

‫نگاهی به خط ممتدی که جلو می رفت مغرم تازه به کار افتاده بود... آترا ، مرگ نه تو قول دادی ... قطر اشکی که‬ ‫از گوشه چشمش پایین ریخت و دیدم ،پرستار و دکتر بود که اومدن بالای سرش ..من چرا برای آترا لال میشدم‬ ‫؟!چرا فقط نگاهش کردم آترا داشت میمرد من گوشه نشستم زل زدم ... تکیه ام خورد به دیوار من بدون آترا‬ ‫هیچم ..با دیدن تن ظریف و بی رمقش زیر اون شوک که بالا پایین می رفت تنم به رعشه افتاد...آترا بمون بی تو‬ ‫یه لحظه ام آروم نیستم،آترا بمون من بی تو هیچ میشم ....‬

‫《آترا》‬

‫بغل دست بابا نشسته بودم حالم عجیب خوب بود ..درد بدی تو بدنم پیچید که بابا گفت: دخترم اونا میخوان که‬ ‫برگردی!‬

‫گونه اش و بوس کردم نگاهش کردم‬

‫-بابا کسی نگران من نیست بذار کنارت بمونم‬

‫-سامیا میخواد که برگردی نگاهش کن کنارته ...حسش کن صداش کن ،آترا تو حیفی برگرد‬

‫-نه نمیخوام‬

‫فشار محکمی روی قلبم حس میکردم بابا رفته بود نگاهم افتاد روی تختم همه دکترها سعی داشتن من و زنده‬‫نگه دارن ....نگاهم به کنار دیوار افتاد سامیا کنار دیوارم هق هق میکرد همیشه حق با بابا بود....با لبخند چشمهام‬ ‫و بستم ...‬

‫《سامیا》‬

‫با شنیدن صدای قلبش ایستادم اشکهام و با پشت دستم باز کردم دیدم چشماش هم داره باز میکنه ....دکتر با‬ ‫عجله معاینه اش کرد گفت بهوش اومده ....آترا پلک میزد قطره های اشکش تنم و می لرزوند ...‬

‫***‬

‫-دکتر االن حالش چطوره ؟!‬

‫-همه چیز نرماله آقای دکتر فقط‬

‫با هل پرسیدم‬

‫-فقط چی؟!‬

‫-ضربه ای به سرش خورده که باعث فراموشی شده حافظه بلند مدت و کوتاه مدت و از دست داده‬

‫《سامیا》‬

‫آترا انتقال دادن به بخش من هم تو این فاصله زنگ زدم به همه خبر دادم از حال و روز آترا همه فقط مراقبش‬ ‫باشم ...‬

‫وقتی به هوش اومد من و نشناخت ولی همون بهتر که نشناخت چون با آترای که من میشناختم گریه میکرد و به‬ ‫هر دری میزد که تنها باشه اینجوری کمی بهتر بود تا از لحاظ روحی اوکی شه...حس انتقامم روز به روز افزایش‬‫پیدا میکرد حسی که هیچ وقت نداشتمش ولی عجیب حسش میکردم لمسش میکردم ...نه تنها به خاطر آترا بلکه‬ ‫به خاطر خودم ،یه هفته از انتقال آترا میگذشت دیگه وقت یه بازی دوباره بود..‬

‫《آترا》‬

‫از وقتی چشمام و باز کردم تو بیمارستان بودم نه که نی نی باشم نه اصلا یادم نمیاد کی هستم چی هستم ؟؟!!یه‬ ‫پسره خودشیفته هست بهم میگه آترا؟اصلا آترا کیه دیگه ؟؟من و میگه ؟؟نمیدونم از این بشر هیچی معلوم‬ ‫نیست،با صدا در نیم خیز شدم با دیدن خودشیفته رو تخت دراز کشیدم کنارم ایستاد و با صدا بلندی گفت:‬

‫-چرا ناهارت و نخوردی‬

‫-اولا به تو ربطی نداره ،دوما دلم نکشید بد مزه بود‬

‫بدون اینکه ناراحت شه سرشو تکان داد رفت کنار پنجره ایستاد،با لحن آروم و خونسردش گفت:‬

‫-بهتر میریم خونه ناهار میخوریم مرخص شدی‬

‫تکیه دادم به تخت با حرص گفتم:‬

‫-من با تو هیچ جا نمیام‬

‫-شما میای چون من میگم‬

‫از تخت پایین پریدم رفتم سمتش‬

‫-بهت میگم من با تو جایی نمیام ،تو لعنتی حتی نمیدونم صنمت با من چی بوده؟؟!!از کجا معلوم این فراموشی من‬ ‫کار تو نباشه چرا از هرکی میپرسم کمرم چرا بستن کسی چیزی نمیگه !!چرا درد دارم همش 3 روز مدام تب‬ ‫داشتم هنوزم از درد تب دارم !!!بابا من نمیدونم شماها کی هستین چی هستین می فهمی یا نه ؟؟؟‬

‫من داد میزدم و حرف میزدم بر خلاف من آروم و با صدا خونسردش گفت:‬

‫-جز من کسی و نداری اگه جواب سواالت و میخوای با من میای !نترس تو من و نمی شناسی ولی من تورو‬ ‫میشناسم خانم آترا نیکو‬

‫مشکوک نگاهش کردم و گفتم:‬

‫-از کجا معلوم من آترا باشم دلیل بیار برام ،لعنتی من نمیدونم کیم داره آزارم میده این حرفا!!!‬

‫قدش خیلی بلند بود از بال زل زد تو چشمام با صدا آرومی گفت:‬

‫-االن یکی و می فرستم حاضرت کنه !!‬

‫به سمت در رفت که اینبار داد زدم :‬

‫-لعنتی من با تو هیچ جا نمیام‬

‫خونسرد نگاهم کرد و سری تکان داد:‬

‫-خیلی بچه ای آترا،خیلی بچه ای الحق که فقط و جیغ و داد بلدی ..شما میای مثل یه بچه آدم کاری نکن سگ‬ ‫بشما‬

‫از اتاق رفت بیرون در و بست محکم زدم روی دستم با صدا پر از حرصی گفتم : اه لعنتی ...‬

‫هنوز به دقیقه نکشید در اتاق باز شد به فکر اینکه پسره خودشیفته است داد زدم :‬

‫-من باهات جایی نمیام لعنتی‬

‫برگشتم سمتش با دیدن دختر لاغری که اومد سمتم تعجب کردم‬

‫-سلام خانم نرگس هستم خدمتکارتون آقا گفتن حاضرتون کنم مرخص شدین‬

‫-آقاتون غلط کردن بگو من هیچ جا نمیام‬

‫-خانم توروخدا آقا اخراجم میکنه من به این کار نیاز دارم‬

‫از لرزش بدنش فهمیدم دروغ نمیگه گناه داشت نمیدونم چرا راضی شدم ،کمکم کرد لباسها رو پوشیدم کمرم‬‫خیلی درد میکرد با کمک نرگس سوار ماشین شیکی شدم لابد اینم برای خودشیفته خودمون بود ...چند دقیقه‬ ‫طول کشید تا خود شیفته بیاد ..وقتی نشست بدون معطلی راه افتاد ..‬
قسمت سوم
صدا نفس های عمیقش می اومد طوری که نشوه گفتم:‬

‫-خود شیفته‬

‫-دیوونه ای نه؟؟!چی گفتم که ثابت شد برات که من خود شیفته ام‬

‫وا این حرفم و شنید منکه آروم گفته ام با بیخیالی گفتم :‬

‫-لازم به توضیح نیست تا وقتی اصل مدرک اینجاست‬

‫-زبونت و کوتاه میکنم‬

‫زبونی در آوردم به چهره سرد و مغروش‬

‫-هیچ غلطی نمیتونی بکنی‬

‫《سامیا》‬

‫آترا انتقال دادن به بخش من هم تو این فاصله زنگ زدم به همه خبر دادم از حال و روز آترا همه فقط مراقبش‬ ‫باشم ...‬

‫وقتی به هوش اومد من و نشناخت ولی همون بهتر که نشناخت چون با آترای که من میشناختم گریه میکرد و به‬ ‫هر دری میزد که تنها باشه اینجوری کمی بهتر بود تا از لحاظ روحی اوکی شه...حس انتقامم روز به روز افزایش‬‫پیدا میکرد حسی که هیچ وقت نداشتمش ولی عجیب حسش میکردم لمسش میکردم ...نه تنها به خاطر آترا بلکه‬ ‫به خاطر خودم ،یه هفته از انتقال آترا میگذشت دیگه وقت یه بازی دوباره بود..‬

‫《آترا》‬

‫از وقتی چشمام و باز کردم تو بیمارستان بودم نه که نی نی باشم نه اصلا یادم نمیاد کی هستم چی هستم ؟؟!!یه‬ ‫پسره خودشیفته هست بهم میگه آترا؟اصلا آترا کیه دیگه ؟؟من و میگه ؟؟نمیدونم از این بشر هیچی معلوم‬ ‫نیست،با صدا در نیم خیز شدم با دیدن خودشیفته رو تخت دراز کشیدم کنارم ایستاد و با صدا بلندی گفت:‬

‫-چرا ناهارت و نخوردی‬

‫-اولا به تو ربطی نداره ،دوما دلم نکشید بد مزه بود‬

‫بدون اینکه ناراحت شه سرشو تکان داد رفت کنار پنجره ایستاد،با لحن آروم و خونسردش گفت:‬

‫-بهتر میریم خونه ناهار میخوریم مرخص شدی‬

‫تکیه دادم به تخت با حرص گفتم:‬

‫-من با تو هیچ جا نمیام‬

‫-شما میای چون من میگم‬

‫از تخت پایین پریدم رفتم سمتش‬

‫-بهت میگم من با تو جایی نمیام ،تو لعنتی حتی نمیدونم صنمت با من چی بوده؟؟!!از کجا معلوم این فراموشی من‬ ‫کار تو نباشه چرا از هرکی میپرسم کمرم چرا بستن کسی چیزی نمیگه !!چرا درد دارم همش 3 روز مدام تب‬ ‫داشتم هنوزم از درد تب دارم !!!بابا من نمیدونم شماها کی هستین چی هستین می فهمی یا نه ؟؟؟‬

‫من داد میزدم و حرف میزدم بر خلاف من آروم و با صدا خونسردش گفت:‬

‫-جز من کسی و نداری اگه جواب سواالت و میخوای با من میای !نترس تو من و نمی شناسی ولی من تورو‬ ‫میشناسم خانم آترا نیکو‬

‫مشکوک نگاهش کردم و گفتم:‬

‫-از کجا معلوم من آترا باشم دلیل بیار برام ،لعنتی من نمیدونم کیم داره آزارم میده این حرفا!!!‬

‫قدش خیلی بلند بود از بال زل زد تو چشمام با صدا آرومی گفت:‬

‫-االن یکی و می فرستم حاضرت کنه !!‬

‫به سمت در رفت که اینبار داد زدم :‬

‫-لعنتی من با تو هیچ جا نمیام‬

‫خونسرد نگاهم کرد و سری تکان داد:‬

‫-خیلی بچه ای آترا،خیلی بچه ای الحق که فقط و جیغ و داد بلدی ..شما میای مثل یه بچه آدم کاری نکن سگ‬ ‫بشما‬

‫از اتاق رفت بیرون در و بست محکم زدم روی دستم با صدا پر از حرصی گفتم : اه لعنتی ...‬

‫هنوز به دقیقه نکشید در اتاق باز شد به فکر اینکه پسره خودشیفته است داد زدم :‬

‫-من باهات جایی نمیام لعنتی‬

‫برگشتم سمتش با دیدن دختر لاغری که اومد سمتم تعجب کردم‬

‫-سلام خانم نرگس هستم خدمتکارتون آقا گفتن حاضرتون کنم مرخص شدین‬

‫-آقاتون غلط کردن بگو من هیچ جا نمیام‬

‫-خانم توروخدا آقا اخراجم میکنه من به این کار نیاز دارم‬

‫از لرزش بدنش فهمیدم دروغ نمیگه گناه داشت نمیدونم چرا راضی شدم ،کمکم کرد لباسها رو پوشیدم کمرم‬‫خیلی درد میکرد با کمک نرگس سوار ماشین شیکی شدم لابد اینم برای خودشیفته خودمون بود ...چند دقیقه‬ ‫طول کشید تا خود شیفته بیاد ..وقتی نشست بدون معطلی راه افتاد ..‬

‫صدا نفس های عمیقش می اومد طوری که نشوه گفتم:‬

‫-خود شیفته‬

‫-دیوونه ای نه؟؟!چی گفتم که ثابت شد برات که من خود شیفته ام‬

‫وا این حرفم و شنید منکه آروم گفته ام با بیخیالی گفتم :‬

‫-لازم به توضیح نیست تا وقتی اصل مدرک اینجاست‬

‫-زبونت و کوتاه میکنم‬

‫زبونی در آوردم به چهره سرد و مغروش‬

‫-هیچ غلطی نمیتونی بکنی‬

‫《سامیا》‬

‫آترا انتقال دادن به بخش من هم تو این فاصله زنگ زدم به همه خبر دادم از حال و روز آترا همه فقط مراقبش‬ ‫باشم ...‬

‫وقتی به هوش اومد من و نشناخت ولی همون بهتر که نشناخت چون با آترای که من میشناختم گریه میکرد و به‬ ‫هر دری میزد که تنها باشه اینجوری کمی بهتر بود تا از لحاظ روحی اوکی شه...حس انتقامم روز به روز افزایش‬‫پیدا میکرد حسی که هیچ وقت نداشتمش ولی عجیب حسش میکردم لمسش میکردم ...نه تنها به خاطر آترا بلکه‬ ‫به خاطر خودم ،یه هفته از انتقال آترا میگذشت دیگه وقت یه بازی دوباره بود..‬

‫《آترا》‬

‫از وقتی چشمام و باز کردم تو بیمارستان بودم نه که نی نی باشم نه اصلا یادم نمیاد کی هستم چی هستم ؟؟!!یه‬ ‫پسره خودشیفته هست بهم میگه آترا؟اصلا آترا کیه دیگه ؟؟من و میگه ؟؟نمیدونم از این بشر هیچی معلوم‬ ‫نیست،با صدا در نیم خیز شدم با دیدن خودشیفته رو تخت دراز کشیدم کنارم ایستاد و با صدا بلندی گفت:‬

‫-چرا ناهارت و نخوردی‬

‫-اولا به تو ربطی نداره ،دوما دلم نکشید بد مزه بود‬

‫بدون اینکه ناراحت شه سرشو تکان داد رفت کنار پنجره ایستاد،با لحن آروم و خونسردش گفت:‬

‫-بهتر میریم خونه ناهار میخوریم مرخص شدی‬

‫تکیه دادم به تخت با حرص گفتم:‬

‫-من با تو هیچ جا نمیام‬

‫-شما میای چون من میگم‬

‫از تخت پایین پریدم رفتم سمتش‬

‫-بهت میگم من با تو جایی نمیام ،تو لعنتی حتی نمیدونم صنمت با من چی بوده؟؟!!از کجا معلوم این فراموشی من‬ ‫کار تو نباشه چرا از هرکی میپرسم کمرم چرا بستن کسی چیزی نمیگه !!چرا درد دارم همش 3 روز مدام تب‬ ‫داشتم هنوزم از درد تب دارم !!!بابا من نمیدونم شماها کی هستین چی هستین می فهمی یا نه ؟؟؟‬

‫من داد میزدم و حرف میزدم بر خلاف من آروم و با صدا خونسردش گفت:‬

‫-جز من کسی و نداری اگه جواب سواالت و میخوای با من میای !نترس تو من و نمی شناسی ولی من تورو‬ ‫میشناسم خانم آترا نیکو‬

‫مشکوک نگاهش کردم و گفتم:‬

‫-از کجا معلوم من آترا باشم دلیل بیار برام ،لعنتی من نمیدونم کیم داره آزارم میده این حرفا!!!‬

‫قدش خیلی بلند بود از بال زل زد تو چشمام با صدا آرومی گفت:‬

‫-االن یکی و می فرستم حاضرت کنه !!‬

‫به سمت در رفت که اینبار داد زدم :‬

‫-لعنتی من با تو هیچ جا نمیام‬

‫خونسرد نگاهم کرد و سری تکان داد:‬

‫-خیلی بچه ای آترا،خیلی بچه ای الحق که فقط و جیغ و داد بلدی ..شما میای مثل یه بچه آدم کاری نکن سگ‬ ‫بشما‬

‫از اتاق رفت بیرون در و بست محکم زدم روی دستم با صدا پر از حرصی گفتم : اه لعنتی ...‬

‫هنوز به دقیقه نکشید در اتاق باز شد به فکر اینکه پسره خودشیفته است داد زدم :‬

‫-من باهات جایی نمیام لعنتی‬

‫برگشتم سمتش با دیدن دختر لاغری که اومد سمتم تعجب کردم‬

‫-سلام خانم نرگس هستم خدمتکارتون آقا گفتن حاضرتون کنم مرخص شدین‬

‫-آقاتون غلط کردن بگو من هیچ جا نمیام‬

‫-خانم توروخدا آقا اخراجم میکنه من به این کار نیاز دارم‬

‫از لرزش بدنش فهمیدم دروغ نمیگه گناه داشت نمیدونم چرا راضی شدم ،کمکم کرد لباسها رو پوشیدم کمرم‬ ‫خیلی درد میکرد با کمک نرگس سوار ماشین شیکی شدم لابد اینم برای خودشیفته خودمون بود ...چند دقیقه‬ ‫طول کشید تا خود شیفته بیاد ..وقتی نشست بدون معطلی راه افتاد ..‬

‫صدا نفس های عمیقش می اومد طوری که نشوه گفتم:‬

‫-خود شیفته‬

‫-دیوونه ای نه؟؟!چی گفتم که ثابت شد برات که من خود شیفته ام‬

‫وا این حرفم و شنید منکه آروم گفته ام با بیخیالی گفتم :‬

‫-لازم به توضیح نیست تا وقتی اصل مدرک اینجاست‬

‫-زبونت و کوتاه میکنم‬

‫زبونی در آوردم به چهره سرد و مغروش‬

‫-هیچ غلطی نمیتونی بکنی‬

‫نفس عمیقی کشید معلوم بود عصبی شده ولی نمیخواست به روی خودش بیاره منم از اینکه این و حرص بدم ذوق‬ ‫میکنم ،تو پارکینگ خونه پارک کرد ..خونه ویلایی و بزرگی بود ..با تعجب نگاهی به خودشیفته کردم ..‬

‫-هوی خودشیفته‬

‫-چته؟!‬

‫-خونه خودته یا خونه پدرت؟؟!‬

‫-خودم‬

‫با ابروی که بالا پریده بود گفتم:‬

‫-برووووو چقدر پولداری ،قول میدم 1114 تا خاطر خواه ،داشته باشی‬

‫پوزخندی زد ..راه افتاد وا افتاده ای لوس دلتم بخواد با من هم کلام شی ... مثله جوجه دنبالش راه افتادم ...وارد‬‫خونه که شدم از تعجب دهنم و گرفته بودم که نیفته ...وارد راه رو کوچکی شدیم در اتاق باز کرد با صدا خونسرد و‬ ‫مغروره اش شروع کرد‬

‫-این اتاق توهه من از صبح بیرونم خیالت راحت البته با وجود 4 تا خدمتکار تو خونه هیچ وقت تنها نیستی ....‬‫داخل اتاقت حموم هست و داخل کمد به اندازه کافی لباس ،راحت باش چیزی نیاز داشتی به خدمتکارها بگو برات‬

‫اوکی میکنن،فقط تنها حرفم رو زخم کمرت زیاد آب نریز با احتیاط حموم کن که مثله ای پیش نیاد ،به خدمتکارا‬ ‫سفارش کردم بعد از حموم زخمت و ضدعفونی کنن حله؟؟!!‬

‫-اوهوم‬

‫همین طور که از پله ها می رفت بالا زیر لب زمزمه کردم :‬

‫-خودشیفته مغرور ،غرور دوست داشتنی‬

‫ای وای میخواستم راجب خودم ازش بپرسم پررو پرو ول کرد و رفت پسره پررو لوس...به هزار زحمت حموم رفتم‬ ‫همین که بوی بیمارستان از تنم رفت بیرون خودش کلی بود ...یه دونه لباس حریر سبز پسته ای با شلوار سفید‬ ‫پوشیدم ...حسابی خوشگل شده بودم جلوی آینه نشستم‬

‫-یعنی پولدار بودم یا فقیر؟؟!!یعنی این خودشیفته چه صنمی با من داره؟؟مامان بابا دارم یا نه؟ خودم کی بودم و‬ ‫چی بودم؟؟اصلا چند سلامه ؟؟‬

‫سوالها تو مغزم رژه میرفت با اومدن نرگس با باند فهمیدم میخواد ضد عففونی کنه ...خیلی می سوخت و درد‬ ‫داشت اشکم در اومد ولی بعد از تعویض اش خیالم از بابت تمیزی راحت شد ...‬

‫با مسکن قوی که نرگس بهم داده بود تا ساعت 7 خوابیدم خمیازه ای کشیدم و تو خونه مشغول راه رفتن شدم به‬‫همه جا سرک کشیدم نه این خودشیفته ترشی نخوره یه چیزی میشه !هم عصبی بودم هم کلافه ...با شنیدن زنگ‬ ‫تلفن پریدم سریع برداشتم .‬

‫-بله‬

‫با شنیدن نازک زنی لبخند محسوسی زدم‬

‫-سلام نگین هستم ..سامیا نیست؟؟‬

‫-با همراهش تماس بگیرین‬

‫-زنگ میزنم ریجت میکنه،اوکی مرسی‬

‫گوشی و قطع کرد ..به به پس خودشیفته ما هم شیطونی میکنه ...خیلی دلم میخواست اتاق خودشیفته و ببینم‬ ‫ولی گشنم بود رفتم تو آشپزخونه با صدا بلندی گفتم:‬

‫-گشنمه شام حاضره؟؟!‬

‫گندم آشپز این خونه بود با صدا بلندی گفت:‬

‫-بله خانم تو سالن بشینین حاضر میکنم‬

‫با تعجب گفتم:‬

‫-چرا تو سالن من دوست دارم باشماها غذا بخورم‬

‫-با ما خانم؟!‬

‫-بله تنها مزه نمیده دلم میخواد با شماهاغذا بخورم‬

‫لبخند اطمینان بخشی زدم باهم شروع کردیم به غذا خوردن تا غذا تموم شد با همشون آشنا شدم ..‬

‫گندم ،پدرش و تازه از دست داده بود مجبور بود برای مادر و خواهرش کار کنه .‬

‫صنم ،پدرش معتاد بود برای فرار از خونه کار میکرد همین اینکه خونه ای داشته باشه و کمی پول به همین قانع‬ ‫بود‬

‫نرگس ،پدرومادر نداشت..تنها بود و برای تامین هزینه خودش به کار مجبور بود ..‬

‫مهری به پول نیاز داشت ولی نگفت برای چی؟!‬

‫یعنی من کی بودم؟؟!!به پول نیاز داشتم که گذرم به این خودشیفته افتاده بود؟پدر و مادر داشتم یا معتاد‬ ‫بودن؟نمیدونم هیچی یادم نیست ،سرم درد میکرد با تشکر از بچه ها رفتم تو اتاقم که بخوابم خودشیفته رسید‬‫...لباسم راحت بود فقط شلوارم و با یه شلوار ورزشی مشکی عوض کردم خودمو روی تخت انداختم کمرم سوخت‬ ‫ولی باید تحمل میکردم،آخیش راحت شدم ...‬

‫در اتاق باز شد سامیا گفت:بیداری؟!‬

‫-آره بیدارم ،تازه میخوام بخوابم ...‬

‫-باشه شب بخیر‬

‫داشت می رفت بیرون که با صدا بلندی گفتم:‬

‫-سامیا‬

‫برگشت سمتم اومد نزدیک تخت گفت:‬

‫-چیزی میخوای ؟؟!!!‬

‫-آره ،کمرم خیلی درد داره حس میکنم تب دارم..‬

‫جدی کنارم نشست دست سردش و روی پیشانی ام گذاشت ولی دستش که روی پیشانی ام گذاشت تنم لرزید از‬ ‫درون داغ شد ...نگاه سرسری بهم انداخت‬

‫پرسیدم: -مگه دکتری؟؟!‬

‫چیزی نگفت فقط سرش به نشانه بله تکان داد ..اووووهوو پس بگو آقا دکترن،با صدا آرومی گفت:‬

‫-زیاد راه رفتی امروز؟!‬

‫-اوهوم‬

‫-نباید زیاد راه میرفتی‬

‫از اتاق رفت و لحظه ای بعد با لیوان آب کنارم نشست قرص که خوردم گفت:‬

‫-فردا قبل اینکه برم بیمارستان چک میکنم اوضاعت و اگه خوب شدی که هیچی اگه بدتر شدی می برمت‬ ‫بیمارستان االنم فقط بخواب فکر و خیال الکی هم نکن آترا!‬

‫روی پهلو خوابیدم فقط گفتم: ممنون‬

‫دلم میخواست بازم باهاش حرف بزنم وقتی حرف میزدم آروم میشدم نمیدونم چرا ولی خیلی دوست داشتم این‬‫حس و.........روی پهلو خوابیده بودم گرمی نگاهش و حس میکردم اشکی روی گونه ام ریخت ..احساس دو گانگی‬‫بهم دست داده بود آخه اینکه هیچی یادم نیست آزارم میداد....روی تخت نشستم کتابی کنار تختم بود برداشتم‬ ‫...لغات آشنایی دیدم حس میکردم قبال خوندمش...‬

‫روزها پشت هم میگذرد‬

‫نگاهم به ساعتهای که میگذرد خشک است‬

‫مات تصمیم ها و بایدها شدم‬

‫من از دست رفته ام آری‬

‫انقدر تنها شدم دل خوش به ساعتهای زندگی ام شدم کتاب را روی هم گذاشتم روی جلد نوشته آترا نیکو وای‬ ‫اینو من نوشته بودم من نویسنده بودم ...یادم نیست ...لعنتی‬

‫پلکم روی هم افتاد سعی کردم بخوابم بدون اینکه فکرد کنم .....صبح با گرمی دست کسی بیدار شدم از بوی‬‫عطرش فهمیدم سامیاست چشمام و باز نکردم خودم و به خواب زدم دستی روی موهام کشید از اتاق بیرون رفت‬‫..این که سرتا پا غرور ابراز علاقه ام بلده؟؟؟؟؟؟؟ یعنی این خودشیفته فامیلم بود؟ نکنه من زنش بودم؟ اه این چه‬ ‫فکرهایی که من میکنم ....دوش گرفتم داشتم موهام و سشوار میکشیدم که گندم اومد تو اتاق گوشی و گرفت‬ ‫سمتم‬

‫_خانم اقاست با شما کار دارن‬

‫گوشی گرفتم‬

‫_بله چیزی شده ؟؟؟؟‬

‫_سلام عرض شد مرسی خوبم‬

‫_لودگی بسه دکتر ...چیزی شده؟‬

‫-مگه باید چیزی بشه که من باهات حرف بزنم‬

‫-پوووف دکتر‬

‫_اوکی اذیتت نمیکنم یکی امروز میخواد ببینتت‬

‫-کی ؟‬

‫_من بگم تو که نمیشناسی؟‬

‫_توروخدا بگو کی؟؟؟؟؟‬

‫_دختر خوب میخوام ببرمت پیش فامیالت ساعت 6 حاضر باش‬

‫صدام میلرزید‬

‫_سامیا توهم باهام میایی‬

‫با لحن مهربونی که کم شنیده بودم بلند گفت: _ نگران نباش میام ...خودت و اذیت نکن آترا خواهش میکنم‬

‫_ نمیتونم ..سامیا نمیتونم حرف بزنم‬

‫قطع کردم نشستم روی تخت اونجا میرفتم میگفتم کی ام؟؟؟ منکه هیچی یادم نیست ....برم اونجا چی بگم آخه‬

‫زیرلب زمزمه کردم‬

‫_گاهی آرزو میکنم‬

‫خانه ام روی بلندترین درخت‬

‫میان دشت‬

‫نزدیک خانه ی ماه باشد‬

‫گاهی دلم میخواهد صیادی باشم‬

‫و شب برای تور انداختن ماه‬

‫به دریا بروم‬

‫گاهی افسوس شهاب هایی که ندیدم را میخورم‬

‫گاهی هم خودم را شهابی می بینم‬

‫که شعله کشان به سوی ماه دارد‬

‫شعر کی بود یادم نیست خدایا من چرا هیچی یادم نیست.....لعنت به این زندگی لعنت به این دنیا هیچی یادم‬ ‫نیست‬

‫اصلا نفهمیدم چی پوشیدم و کی حاضر شدم 16.4 دقیقه بود روی مبل با پاهام ضرب میزدم به زمین کلافه بودم‬‫استرس داشتم نمیدونستم چی باید بگم ....چرا این ثانیه های لعنتی نمیگذره اه لعنت به شانسم ، به هزار بدبختی‬ ‫گذاشت با صدا زنگ خونه پریدم بیرون با دیدن سامیا سوار ماشینش بودم اونقدر حالم بد بود که حرفهای سامیا‬ ‫نمی شنیدم ...سامیا گوشه ای پارک کرد دستم گرفت تو دستش گرمی تنم چند برابر شد من داشتم از استرس‬ ‫میمردم ولی اون خونسرد بود ...‬

‫-آترا نفس عمیق بکش دختر‬

‫به حرفش گوش دادم با ترس نگاهش کردم انگار از نگاهم فهمید توضیح داد:‬

‫-آترایی که من میشناختم اونقدری قوی و محکم بود که با این تلنگرها سست نمیشه آترا به من اعتماد داشته‬ ‫باش ..‬

‫خواست دستش و برداره با دست لرزونم دستش و گرفتم و گفتم:‬

‫-سامیا چندتا سوال دارم جواب میدی؟؟!‬

‫-آره حتما‬

‫-اوضاع ملایمون چطوری بود پولدار بودیم یا فقیر؟!‬

‫لبخند مهربونی زد و گفت:‬

‫-دستتون به دهنتون می رسید زندگی متوسط رو به بالایی داشتین‬

‫-مادر و پدرم چی ؟؟!! ازشون میگی؟‬

‫-پدرت تو تصادف وقتی بچه بودی فوت شد ...مادرتم سه ماه پیش از ایران رفت...سر مادرت خیلی غصه‬ ‫میخوردی و ناراحتی زیاد داشتی همه چیز داشت می افتاد رو روال که این اوضاع پیش اومد‬

‫-یعنی تنها زندگی میکردم ؟؟!‬

‫-آره تو یه آپارتمان تنها زندگی میکردی‬

‫-تو چیکارم بودی؟‬

‫رنگ سامیا به وضوح تغییر کرد انتظار این سوال ازم نداشت نگاهش به بیرون دوخت و گفت:‬

‫-قرار بود نامزد کنیم‬

‫-خیلی دوست داشتم؟‬

‫زل زد تو چشمام با صدا آرومی گفت:‬

‫-فکر نکنم‬

‫-تو چی دوستم داشتی؟‬

‫توروخدا بگو آره دوستت داشتم بگو خالصم کن ، سامیا می تونست مرد آرزوهای هر کسی باشه اما حرفی که زد‬ ‫دنیا روی سرم آوار شد ..‬

‫-نمیدونم ...‬

‫نمی فهمید چی میگه !دستش زیر دستام میلرزید نگاهش بین چشمام و لبم در نوسان بود دستم آروم‬ ‫کشیدم،اونم نگاهش و ازم گرفت راه افتادیم .... .‬

‫وارد خونه ای شدم میگفتن عمومه ولی آشنا نبود ،یه دختر مدام بغلم میکرد و گریه میکرد نمیشناختمش ،پسر‬‫شیک پوشی هم روبه روم نشسته بود لبخند به لب داشت امیر و ترنم دختر عمو ،پسر عمویی که هیچی ازشون به‬ ‫یاد نداشتم حالم بد بود اونقدری که چشمام سیاهی می رفت ... .‬

‫با دیدن سامیا بازوشو چسبیدم‬

‫-سامیا منو از اینجا ببر‬

‫نگاهم کرد با مهربونی گفت :‬

‫-فقط یه کوچولو طاقت بیار قول میدم اوکی شی.... .‬

‫چنگی محکم به بازوهاش زدم لبخند اطمینان بخشش آروم کرد ولی درونم غوغایی بود ....‬

‫تمام این مدت بازو سامیا محکم تو جفت دستام گرفته بودم مانند بچه ای که عروسکش و محکم تو آغوش گرفته‬ ‫...حالم خوب نبود ..انگار تمام بدنم بی حس بود ...نمیدونم چقدر گذشت من اینقدر حالم بد بود صداها رو نمی‬ ‫شنیدم با بلند شدن سامیا منم بلند شدم مثله یه بچه دنبالش راه افتادم اصلا دلم نمیخواست دستاش و ول کنم‬ ‫که کفش بپوشم همانطور که بازوشو گرفتم کفش و پوشیدم بدون اینکه نگاه به پشت سرم کنم دست سامیا و‬

‫گرفته بودم ...نفسهای عمیق می کشیدم با دیدن ماشین سامیا سریع پریدم تو ماشین کمربندم بستم ...بدنم‬ ‫میلرزید ..سامیا با دیدنم گفت:‬

‫-چرا داری می لرزی آترا آروم باش من اینجام‬

‫6 نفس عمیق بکش ،میخواستم بکشم ولی نمیتونستم هنوز می لرزیدم ...دستاشو محکم گرفتم اینجوری خیالم‬ ‫راحت تر بود راه افتاد منو از اون مکان دور کرد ....به محض اینکه به خونه سامیا رسیدم خیالم راحت شد ... .‬

‫داشتم از پله ها بالا می رفتم، سرگیجه لعنتی کار دستم داد ..سریع روی پله نشستم سامیا خواست دستی بهم‬ ‫بزنه دستشو پس زدم سرم تو دستام گرفتم ...صدای جیغ دختری مدام تو گوشم می پیچید ،صداها درهم شده‬ ‫بود صدا جیغ الستیکهای ماشین ناخداگاه تصویری هایی در ذهنم تداعی شد..‬

‫دختری بیرون مشغول بازی بود‬

‫-آترا مراقب باش‬

‫دختر کوچولویی که می دیدم خودم بودم انگار ،من داشتم تو کوچه بازی میکردم مردی دهنم وگرفت ،من و برد‬ ‫....جیغ میزدم ....همه جا تاریک بود .... نه نه کمک ....‬

‫سردم یخ زد تنم سرد شد شروع کردم به لرزیدن پلکهام روی هم افتاد..با تزریق مایعی که تمام رگم سوخت‬ ‫چشمام و باز کردم روی تختم داراز کشیده بودم سامیا کنارم بود .. زدم زیر گریه،حقمه این اشکها حقمه‬ ‫...سردردم بیشتر میشد ... با صدا بلند داد زدم ...‬

‫-سامیا درد دارم ، سامیا کاش بمیرم‬

‫بالشتم خیس از اشک شده بود چاره ای نداشتم جز گریه خدایا این سهمه منه؟؟!!سامیا پوشت دستم و به آرامی‬ ‫نوازش میکرد به آرومی پرسید :‬

‫-تشنج کردی !چیزی نیست گریه نکن عزیز دلم ...‬

‫با گریه زل زدم تو چشماش هق هقم شدت گرفت ...سامیا په گناهی داشت گیر من روانی افتاده بود با صدا آروم و‬ ‫لرزونی گفتم:‬

‫-سامیا من و دزدیدن بچه بودن یادم اومد صدا یه مرد مدام تو گوشم پیچید میگفت آترا مراقب خودت‬ ‫باش...سامیا من نمیخوام چیزی یادم بیاد ،سامیا من راضیم به اوضاعم سامیا حالم بده ..‬

‫مکم میزدم تو صورتم صورتم چنگ مینداختم دستهام و محکم گرفت روم خم شد تو همان حالت میگفت ....‬

‫-آترا آترا عزیزم آروم باش چیزی نشده ...‬

‫کلافه سرم و به هر طرف تکون میدادم میخواستم دستام و آزاد کنم نمیذاشت با داد گفت:‬

‫-آترا به خودت بیا داری با خودت چیکار میکنی عزیز دلم !!!‬

‫بشو همون آترا خندون من نمیتونم دردت و ببینم آروم باش‬

‫دوتا دستم و با یه دست گرفت روی هم قفل کرد ..زنگ زد به کسی فقط داشتم داد می میزدم گلوم از شدت داده‬ ‫هام درد میکرد ...‬

‫-الو حسام پاشو بیا خونه ام .....بجنب حالش بده تنها نمیتونم ....‬

‫یکی از دستام و آزاد کردم خواستم هلش بدم نذاشت با اون یکی دستش دستم و گرفت ...جیغ میزدم طولی‬ ‫نکشید بی هوش شدم ...‬

‫چشمام که باز کردم کسی تو اتاش نبود این همه موی بلند به چه دردم میخورد با دیدن تیغی تمام موهام و تا یک‬ ‫سانتی زدم ...دیونه شدم نه آره تازه حس آزادی میکنم آره اینجوری حالم بهتره اینجوریه که میتونم نفس بکشم‬ ‫...تو آینه خودم و دیدم با مشت زدم تو آینه هق هق میکردم .... من نمیخوام زنده باشم ...با داد سامیا به دیوار‬ ‫حموم چسبیدم‬

‫-آترا،لعنتی اون تو چه غلطی میکنی‬

‫-آترا باتوام لعنتی بیا بیرون‬

‫بدنم می لرزید دندونهام روی هم میخورد نمیتونستم حرف بزنم با دیدن دست خونی ام یادم افتاد ...‬

‫دهنم پر خون شده بود افتادم زمین مردی و دیدم که داشت از پله ها می رفت بالا ،یادم اومد صدا تیری که تو‬ ‫گوشم پیچید و بدنم بدن پر از خونم و بی هوش شدنم .... خدایاااااا اینها که یادم میاد چیه!!نفسهام به شمارش‬ ‫افتاده بود با جیغ بلندی زدم گوشه حموم افتادم ..‬

‫ضربه محکمی که به در میخورد می شنیدم بالاخره در شکست سامیا با دیدنم داد زد: آترا‬

‫چشمام سیاهی رفت ..پلکهام روی هم افتاد ...‬

‫نوری تو چشمام میخورد اذیتم میکرد ،به اجبار چشمام و باز کردم ...نگاهی به اطراف کردم تو اتاق دیگری از خونه‬ ‫سامیا بودیم دو مرد کنار سامیا داشت پرونده و نگاه میکردن یکیشون نگاهم میکرد ...خود سامیا کنارم بود روی‬ ‫تخت نشستم پتو روی صورتم تا نیمه کشیدم ...سامیا سرشو به پسرها تکان داد ....ترسیدم داد زدم:‬

‫-من و بکشین،سامیا خالصم کن !!!‬

‫اون دوتا پسر از از اتاق رفتن بیرون سامیا دست باند پیچی شده ام تو دستش گرفت در حالی پشت دستم و‬ ‫نوازش میکرد با صدا آرومی گفت:‬

‫-آترا داری خودت نابود میکنی،آترا دارم حس میکنم دیگه نمیشناسمت به خدا چون واسم عزیزی اینجایی !بخدا‬ ‫برام مهمی ...‬

‫نگاهی به سامیا کردم تنم می لرزید‬

‫- نه ، نه ، نه لعنتی دست از سرم بردار‬

‫دستم و محکم گرفت بلندم کرد روی تخت نشوند تا خواستم دستش و پس بزنم ضربه محکمی تو گوشم زد‬ ‫..اولش شوکه بودم ولی بعدش جیغ و دادهام شروع شد با ناخنهام روی صورتم میکشیدم اینقدری که دستام پر‬ ‫خون شد ...با دیدن خون باز جیغ زدم ...‬

‫-سامیا عسل!!سامیا آدرین !!!سامیا حالم بده‬

‫هق هقم شدت گرفت همه چیز یادم اومد .وای خدای من چقدر احمقم دارم دیونه می شم حالم بده حالت تهوع‬ ‫داشتم آب دهنم و به زور قورت دادم ...با داد گفتم :‬

‫-آدرین کجاست سامیاا؟؟؟ عسل کجاست خوبه؟؟سامیا اونا زنده اند بگو زنده هستن اتابکی گفت میکشه‬ ‫همشونو،سامیا عسل زنده است ؟؟؟؟‬

‫دو تا پسری که بیرون بودن اومدن سمتم دستم و محکم گرفتن سامیا آمپولی بهم تزریق کرد ...از بس تکون‬ ‫میخوردم ولی اون دو نمیذاشتن دستام رهاشه .... با داد گفتم :‬

‫خداااااااااا‬

‫تو یه برزخی گیر کردیم‬

‫که تو میخوای جهنم حسابش کنی‬

‫اجازه نمیدی درستش کنم‬

‫اجازه نمیدم خرابش کنی‬

‫چشات و روی واقعیت نبند‬

‫ببین چی سر عشقمون اومده‬

‫نمیتونم حتی تصور کنم که برگه برنده ام شکستم بده‬

‫هنوزم میتونیم عاشق باشیم‬

‫من و تو یه عمره کنار همیم‬

‫میتونیم بگیریم دست همو‬

‫مثه وقتایی که قدم میزنیم‬

‫یه عمره جهان بینی من فقط‬

‫جهان و با چشمای تو دیدنه‬

‫یه جوری شریکیم دنیامونو‬

‫که اشکهای تو پشت پلک منه‬

‫بیا عشقمونو خرابش نکن‬

‫تو این روزها با زندگیت دشمنی‬

‫یه چند مدته که تو با اشکات نشستی‬

‫به زخمام نمک میزنی‬

‫هنوزم میتونیم عاشق باشیم‬

‫من و تو یه عمره کنار همیم‬

‫میتونیم بگیریم دست همو‬

‫مثه وقتایی که قدم میزنیم‬

‫از اتاق بیرون اومدم پشت پیانو نشسته بود میزد و می خوند ...اشک روی گونه ام افتاد تکیه دادم به دیوار‬‫سرد،حق من همین اشکها بود ..از وقتی سامیا بهم گفت آدرین خودش بوده نفسهام تو سینه ام حبس شده بود‬‫رفتم تو اتاق نگاه کردم تو آینه صورتم پراز زخم بود،زیر چشمام گود افتاده بود نگاهم افتاد به موهای یه سانتیم‬ ‫اشکهام پایین ریخت ... . افسروده؟روانی؟آره آره دیوونه شدم میدونی چیه دوست دارم پرواز کنم اصلا...سامیا‬ ‫نجاتم نمیده اینبار میخوام تنها بپرم پیش بابا قهقه ام شدت گرفت با صدا سامیا به خودم اومدم ..‬

‫-آترا باید بریم بیمارستان حاضری ؟؟!!‬

‫بلند خندیدم‬

‫-میریم دیوونه خونه؟؟‬

‫-آترا باید تحت نظر باشی‬

‫لبهام می خندید اشک از چشمام می اومد... من چرا اینجوری شدم ...رفتم نزدیک سامیا با دستام صورتش تو‬ ‫دستام گرفتم .. ،بدنم گرم شد این نزدیکی و دوست داشتم کاش‬ ‫همیشه سهمم بودی سامیا حیف که من مورد دارم میدونم میدونم میره !!سامیا از شوک تکون خورد ولی کم کم‬‫دستش و گذاشت پشت کمرم یکی پشت سرم و گرفت ...اشک می ریختم ...صورت اون هم از اشکهام پر شده بود‬ ‫...سرم و کشیدم کنار سرم تو آغوش گرفت ...با صدا آرومی گفتم:‬

‫-دوستت دارم‬

‫-من بیشتر‬

‫-سامیا قول بده اونجا بهم سر بزنی بدون تو نمیتونم نفس بکشم‬

‫-قول میدم عزیز دلم، قول میدم‬

‫دوباره صدا و جیغ ها تو گوشم پیچید ...تنم لرزید ...با داد گفتم:‬

‫-دست از سرم بردارین لعنتی هااا‬

‫اما صداها تو گوشم بیشتر شد اونقدر که جیغ کشیدم سرم و تو دستهام گرفتم ....دنیا به چشمام تیره و تار شد‬ ‫...وقتی به هوش اومدم بلند شدم نگاهی به اسمم کردم تو بیمارستان ! اما اینجا بیمارستان نبود تیمارستان‬ ‫بود...اشکی روی گونه ام ریخت سامیا بدون خداحافظی رفت ...‬

‫پسری مدام برام از زندگی میگفت ولی من فقط نگاهش میکردم توان حرف زدن نداشتم از لکنت افتاده بودم‬ ‫...ساعت 40 شب بود از روی تخت بلند شدم رفتم پشت پنجره پرده و کشیدم ماه و که کامل بود تماشا کردم‬‫....حس خوبی بهم منتقل میکرد .. آروم آروم برگشتم تو جام خوابیدم شروع کردم به جیغ زدن سردردهام شروع‬ ‫شده بود ..پرستار و دکتر بالا سرم اومدن با دست میزدم تو سرم فایده ای نداشت صداها کم نمیشد ....چهار‬ ‫پرستار دست ها و پاهام گرفته بودن دکتر آمپولی تزریق کرد تمام تنم سوخت آروم شدم ...با دیدن دکتر دیدم‬ ‫آشناست همونی بود که اومده بود کمک سامیا اشکی روی گونه ام سر خورد با داد گفتم:‬

‫-ولم کنین لعنتی ها چی از جونم میخوایین به خدا خوبم ولم کنین‬

‫اما دست و پام به تخت بستن هق هقم شدت گرفت ...‬

‫کی خوشبخت بودم؟؟کی خوبی دیدم که حالم خوب باشه ..‬

‫-آترا‬

‫با دیدن امیر که به تختم نزدیک میشد هق هقم اوج گرفت با داد گفتم:‬

‫-امیر نیا نزدیک حالت بد میشه ...امیر بروو ..‬

‫-هیچی نمیشه آترا میشه بیام نزدیک‬

‫کنارم ایستاد دستهای سردم تو دستش گرفت تو دستهاش قفل کرد ...‬

‫-آترا تو باید به خودت کمک کنی به اینکه زودتر خوب شی باید کمک کنی ...‬

‫سرم تو بالشت فشار دادم با بغض گفتم:‬

‫-مامان زنگ نزده به گوشیم؟؟اصلا مریضی من براش مهمه ؟!من زنده و خوب بمونم برای کی برای چی؟؟امیر بذار‬ ‫به دردم بمیرم ولم کن ...‬

‫دستم و رها کرد نگاهش کردم‬

‫-باشه میرم ،باشه بازم میرم...لعنتی مثله ترنم دوستت دارم چرا نمیفهمی تو این حال می بینمت دق میکنم ..‬

‫-هیچ کس خواهر روانی نمیخواد بذار به درد خودم بمیرم‬

‫نفسهای حبس شدم و رها کردم ...چشمام و بستم ..کاش میشد چشمام ببنندم و دیگه باز نکنم ...‬

‫***‬

‫با دستم پشت دستم و مالش دادم اول صبحی دستم باز کردند لابد ،چشمام و باز کردم با دیدن دو مرد خواستم‬‫جیغ بزنم دستمال روی دماغم گرفتن جیغم در گلوم خفه شد...چشمام که باز کردم تو اتاقی بودم که عجیب آشنا‬ ‫بودم سرم و تکون دادم باورم نمیشد بازم اتابکی!!!!لعنتی ..اشکهام راه گونه ام و پیدا کردن ...در اتاق باز شد با‬ ‫دیدن اتابکی اینقدر رفتم عقب تکیه دادم به دیوار با لبخند ژکوند نگاهم کرد ...‬

‫-به به آترا خانم تو آسمان ها دنبالتون می گشتیم تو تیمارستان پیداتون کردیم‬

‫هق هقم اوج گرفت سرشو نزدیک کرد با صدای آرومی گفت :‬

‫-گریه نکن کوچولو حالا حالا ها کار داریم من فکر میکردم با اون تیر بمیری ولی نه خوشم اومد جون سخت تر از‬ ‫این حرفا بودی‬

‫از ترس به سکسکه افتادم ...نشستم روی زمین که نگاهم بهش نیفته روی پاهاش خم شد نگاهم کرد‬

‫-سامیا راد دشمن خونی من ، این همه مدت بازیم داده بود و توهم هم دستش بودی آره عوضی‬

‫دستم گرفت هرکاری میکردم نمیتونستم دستام و از حصار دستاش آزاد کنم گونه ام سوخت با هق هق نگاهش‬ ‫کردم از روی زمین بلندم کرد با داد گفت :‬

‫-از این به بعد میشی دستیار من بخوای زیر آبی بری گردنت و در جا میشکنم ،حله؟؟‬

‫سر تکان دادم هلم داد پهلوم به میز خورد دردی تو دلم پیچید با داد گفتم :‬

‫-من با تو عوضی همکاری نمیکنم دست از سرم بردار لعنتی‬

‫بازوهام و تو دستش گرفت هلم داد طرف دو مرد محکم گرفته بودنم نمیتونستم تکون بخورم با داد گفتم:‬

‫-تو یه عوضی پستی که به خاطر پول دخترها رو بدبخت میکنی ،برام مهم نیست چی به سرم میاد ....‬

‫گونه راستم سوخت محکمتر از قبل زل زدم تو چشماش خون های که تو دهنم جمع شده بود جلو پاهاش تف‬ ‫انداختم‬

‫-لعنت به تو عوضی حیف اسم آدم برای تو حیوون‬

‫چونه ام محکم گرفت سرشو نزدیکم کرد زل زد تو چشمام گفت:‬

‫-حیفی که بمیری برای تو خوب پول میدن ...‬

‫چقدر این آدم پست بود اه لعنت بهش که نه تنها من بلکه هزاران دختر دیگه و بی آبرو میکنه دلم میخواست‬‫گریه کنم ولی بهترین کار ایستادگی بود ... با گستاخی تمام روی تخت خوابیدم پتو تا روی سرم کشیدم نگاهی به‬ ‫چشمتی اتابکی کردم گفتم:‬

‫-من وقتی بگم نه تو کار خودت و میکنی به درک بفروش فقط یه جایی باشه که ردپایی از تو نبینم‬

‫با خنده سرتکان داد و از اتاق بیرون رفت .... آبرو به حراج تنم به حراج رفت؟؟نه نباید میذاشتم یا بمیرم یا نجات‬ ‫پیدا کنم غیر از اینها اونقدری بدبخت نبودم که تنم و حراج کنم ...خدا صدام و می شنویی کمکم کن ...این بار‬ ‫عاجزانه التماست میکنم کمکم کن تا روبه راه شم ...خدایا کمکم کن .... .‬

‫***‬

‫-آترا اونجارو ببین بابام برات یه خرس بزرگ خریده انتخاب من بود‬

‫با ذوق کودکانه خرس و بغلم گرفتم عمو برام خریده بود ....دست ترنم و گرفتم بریم بازی کنیم با دیدن بابا با جیغ‬ ‫پریدم بغلش در حالی که بوسم میکرد می گفت...‬

‫-گل دختر من کیه‬

‫-من من‬

‫-عشق بابا کیه‬

‫-من من‬

‫مامان از پشت سرم اومد بغلم کرد آروم گفت :‬

‫-اول من بعد دخترمون‬

‫بابا صدا بلند خندید من به آغوش مامان سپرد ،گناهی نداشت حق زندگی با او بود ،شاید گناه از من بود..شاید من‬ ‫بد تا کردم با روزگار ،نمیدونم هیچی نمیدونم ......‬

‫بالشم از اشکهام خیس شده بود ...مامان ،بابا من و ببخشین دختر خوبی نبودم هیچ وقت مهم نبودم و مهم نشدم‬ ‫....بابا کمکم کن تو میتونی ....‬

‫با تکان شدیدی بیدار شدم خدمتکار دختری بود 3 دست لباس بهم داد .... مثله دفعه قبل ساده ترین و بلندترین‬ ‫شو پوشیدم نگاهی تو آینه کردم ..هه اینبار سامیایی نیست کمکت کنه ...برو خودت بدبخت کن جز این راه دیگه‬ ‫ای نداری داری؟؟؟اشکی روی گونه ام سر خورد لعنتی وقتش دیگه حودت و آماده مرگ کنی ....‬

‫اشکهام و پاک کردم از پله ها پایین رفتم تو سالنی که قبال آشنایت داشتم باهاش دلم می خواست همونجا روی‬ ‫زمین بشینم و هق هق کنم ...ولی نمیشد جلو اینهمه وحشی کارم تموم بود ..اتابکه من و هل داد سمت مردی‬ ‫نگاهش کردم به امید اینکه سامیا باشه زل زدم بهش ولی نبود ...مانتو شالی تنم کردن من و به سمت ون مشکی‬ ‫برد غیر از من 4 تا دختر دیگه هم بودن همه اونا از ترس به گریه افتاده بودن ولی من گریه نمیکردم بغض بدی تو‬‫گلوم راه گرفته بود ولی دیگه انگیزه ای نداشتم برای زندگی ،اون از سامیا و قولش که وقتی تیمارستان بودم یه بار‬ ‫هم نیومد بالا سرم .... هی دله ساده من ... باید حالا حالا ها بکشی حقته‬

‫نمیدونم چقدر گذشت ،ولی حسابی کسل و خسته بودم دخترها هم چنان گریه میکردن ولی من اشکی برام باقی‬ ‫نمونده بود .....‬

‫3 روز به بدترین نحو گذشت کتک هایی که همه ما خوردیم گفتنی نیست ،میخواستن با کشتی ما را انتقال بدن‬ ‫....حالم گفتنی نبود ....‬

‫بغضهایم از ترس دار حبس است‬

‫نگاهم به آبی که دیگر آبی نبود‬

‫نگاهم به آسمانی که دیگر ابری نبود‬

‫نگاهم به مردی که نامردی از تنش می بارید‬

‫من چه انتظار خامی دارم‬

‫هیچ کس خودش نیست‬

‫دنیای عجیبی است‬

‫مردی دستش و مقابلم گرفت ... خداحافظ زندگی خدافظ لحظه های خیال من آرزوهایم را خاک کردم ....پلکهام‬ ‫روی هم افتاد ....‬

‫با تکون های شدید از خواب پریدم با چشمانی پر از ترس دور اطرافم و نگاه کردم زیر زمین کشتی بودیم ..با‬ ‫دیدن دخترها که هر کدام گوشه ای افتاده بودن به گریه افتادم یعنی تموم شد به همین آسونی مردی به سمتم‬ ‫اومد با دیدن من که چشمام باز بود دوباره دستمالی سمتم گرفت ...پلکهایم روی هم افتاد ..‬

‫《بابا دلم برات تنگ شده بود کجا بودی》‬

‫《این دختر آینه دق و از جلوم ببرین》‬

‫《آترا بابا نبینم گریه کنیا من زود برمیگردم آترا کمک کن به مامانی بعدش برات جایزه میگرم》‬

‫《آترا مواااااااااظب باش پشت سرت》‬

‫《از وقتی علی رفت منم مردددددددم اینقدر نگین مادری کن 》‬

‫《آترا مهر مادری ندارم میدونم》‬

‫از خواب پریدم صدا مامان بابا مدام تو گوشم می پیچید قطره اشکی که مزاحم گونه ام شده بود و پس زدم نگاهی‬ ‫به اطراف کردم با دیدن جای تمیز و شیک بهت زده اطراف نگاه کردم ...اینجا کجاست یعنی از ایران خارج شده‬ ‫بودیم؟؟ اینجا خونه کی بود؟؟؟؟؟‬

‫با استرس به دیوار کناری تکیه دادم نگاهم کشیده شد به عکس روی دیوار عکس بزرگی از دختری که بسیار‬ ‫جذاب بود ..صاحب اینجا بود فکر نمیکنم ...‬

‫دخترها کم کم بیدار شدن خدمتکار به تعداد ما وارد اتاق شد هر کدوم از مارا بلند کردند و هر کدام به یک سمت‬ ‫، من و به سمت اتاقی برد اول من و حموم برو هر چیه اصرار داشتم تنها نگذاشت.. و لباس حریر و شلوار شیکی‬‫تنم کرد قدرت حرف زدن نداشتم...موهای کوتاهم و تند تند سشوار کشید ...بعد دستم و گرفت از سالن بزرگی رد‬ ‫شد وارد اتاقی شد مردی دست به سینه روبه رو پنجره ایستاده بود خدمتکار با صدا آرومی گفت:‬

‫-آقا خانم و آوردم‬

‫فارسی حرف زد ؟؟!!لحظه ای گیج نگاهش کردم انتظار داشتم انگلیسی حرف بزنن بیخال این چه فکری من‬‫میکنم...هه تا اونجا که یادم میاد دلم میخواست بمیرم ولی این درد و به جون نخرم االن که شیک کردم و ایستادم‬ ‫چه طالع نحسی !!چه روزهای تاریکی ...‬

‫-باشه برو بیرون‬

‫خدمتکار از اتاق بدون معطلعی بیرون رفت ..تن گرمش تنم و لرزوند این صدا ...این صدای ...‬

‫وقتی سمتم برگشت لال شده بودم با دیدن سامیا دستم و گذاشتم روی دهنم تا جیغ نزنم لعنتی نکنه همش‬ ‫نقشه بود ...آره واقعیت این بود سامیا تمام مدت من و بازی داده بود ...آروم آروم به سمتم قدم برداشت هر قدم‬ ‫که می اومد سمتم من خودم و بیشتر عقب می کشیدم ...دستش و به دیوار پشت سرم کوبید باعث شد به دیوار‬ ‫بچسبم ....در حالی که می لرزیدم گفتم:‬

‫-چطوری دلت میاد با دخترها اینکارو بکنی !!همه چیز نقشه ات بود آره ؟؟؟؟‬

‫آروم سر تکان داد دنیا آوار شد روی سرم از شدت عصبانیت دندانهام روی هم قفل شده بود..‬

‫با صدای که به بغض نشسته بود با صدا بلندی گفتم:‬

‫-هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر پست باشی ازت بیزارم سامیا بیزار لعنت بهت کاش هیچ وقت پا به مطب کوفتیت‬ ‫نذاشته بودم ...‬

‫پوزخندی روی لبش جا خوش کرد با فاصله ایستاد دستش و تو جیب هاش فرو کرد ....‬

‫-دیوونه ام کردی بسم نبود؟‬

‫دیدم نگاهم نمیکنه با صدا آروم تری گفتم:‬

‫-چقدر ساده ام که فکر میکردم آدمی ولی نه سامیا تو عوض شدی ،عوضی شدی دیگه نمی شناسمت ...‬

‫یه دفعه به سمتم چرخید سمت چپ صورتم سوخت ...سرم و برگردوندم با بغض نگاهش کردم -منم فکر میکردم‬ ‫آدمی ولی نیستی تو پست جز دار و دسته اونا بودی و تمام مدت بازیم میدادی آترا دعا کن نکشتمت ....ولی از‬ ‫این به بعد سامیا مرد ...سامیا واقعی و که دیدی ارزش کارات و می فهمی تا تو باشی پا رو دم شیر نذاری ...‬

‫این چی گفت ؟؟من و همکاری آخه با کی؟؟؟‬

‫خواستم حرف بزنم داد زد‬

‫-یکی اینو ببره تا نکشتمش‬

‫دو خدمتکار دستام گرفتن در حالی که میخواستم دستام و از دستاشون بیرون بکشم با داد گفتم :‬

‫-سامیا ،اشتباه میکنی ،به ارواح خاک بابام اشتباه میکنی!!!سامیا من هیپی از کثافت کارای اون اتابکی نمیدونم‬

‫-مگه نمیگم ببرینش‬

‫نگاهی تو چشمام کرد من اون چشمای خاص و خوب میشناختم غم داشت ولی یکدفعه پر از خشم شد یقه امو‬ ‫گرفت با داد گفت:‬

‫-من کسی نیستم که بازی بخورم تا نابودت نکنم نمیشینم ،حالا گم شو‬

‫از سامیا دیگه ناامید شده بودم اگه میخواست باورم کنه میکرد ....بغضم و قورت دادم ....نفس عمیقی کشیدم...در‬ ‫تقال بودم دستام و از شر دستای خدمتکارا که خالص شدم نگاه سردی به سامیا انداختم زیر لب فقط گفتم :‬ ‫متاسفم‬

‫از اتاق با خدمتکارها اومدیم بیرون به سمت اتاقی راهنمایم کردن مثله عادت همیشگی خودم انداختم روی‬ ‫تخت،حالا هق هقم راه خودش و پیدا کرد .....نفسهام مانند اه بود از گلوم خارج میشد ....خدایا کی فکرشو میکرد‬‫کسی که اینقدر دوستش داشتم و خوب بود حالا ،حالا به من بگه که بکشمت؟؟کی اون هم سامیا!!خدایا این دیگه‬ ‫چجورشه من هیچ کس و درک نمیکنم ....‬

‫مانند مادری پر از غم شدم که راهی جز غم و ناله نداره ..آخه من دردم و به کی بگم خدایا ....‬

‫《پخش آهنگ فرضی-امیر جاهد 》‬

‫کجا دلتنگ من بودی که اینروزا پری از من‬

‫کدوم حقو به من دادی که اینقدر دلخوری از من‬

‫یادم اومد اون روزها رو صدای سامیا مدام تو گوشم بود .. 《دختر خوب ، آروم باش ، من اینجام که آرومت کنم‬‫.》نه نه امکان نداشت سامیا با اونا همدست باشه با هق هق سرم و روی بالشت فشار دادم سامیا امکان نداشت ....‬

‫کجا تنهات گذاشتم که به تنهاییت محکومم‬

‫کدوم لحظه کجا گفتم که بی چشمات آرومم‬

‫به پات نیفتادم اگه واست مردن‬

‫باز هم صداش تو گوشم زنگ میخورد ...‬

‫《میدونی کسایی هستن که آرزو جایگاه تورو دارن .... حسرت نخور ،اه نکش ،دلت گرفت، بزن بیرون ،آهنگ‬ ‫گوش کن ..لازم بود گریه ام بکن ولی نذار بشکنی آترا تو دختر قویی هستی بیشتر از اونچه فکرشو کنی همه‬‫دوستت دارن .چون ثابت کردنی با وجود این درد میتونی محکم باشی ..میفهمی آترا ؟؟؟!!!خودت باش برای خودت‬ ‫زندگی کن و سعی کن بهترین باشی!》‬

‫منو شکستی من به روت نیاوردم‬

‫از این هوا برگرد اسیر خونه نباش‬

‫برایه دل کندن پی بهونه نباش‬

‫《نفس عمیقی کشیدم ،سامیا تو من و شکستی تو قول دادی نامرد چرا یکدفعه اینقدر بد شدی خدایا تا کی‬ ‫مجازاتم میکنی 》‬

‫صدا از یاد تو میره غم از چشمات میفته‬

‫یه روز یادت میره اصلا که این شعرو واست گفته‬

‫《سامیا بیرهم شدی به کدوم گناه مجازاتم کردی》‬

‫منم بی تو نمیتونم باید این راهو برگردم‬

‫فقط ای کاش اینجوری بهت عادت نمیکردم‬

‫《نفسهای حبس توی سینه ام و رها کردم تکیه به تخت دادم نگاهم و آسمان انداختم ....سامیا آخه‬ ‫چرا؟؟!!!عشق من بد نیست هست؟احمقم میدونم ولی دله المصبم ولم نمیکنه ....دوباره سرم و روی بالشت‬ ‫گذاشتم راحت هق هق کردم ...‬

‫به پات نیفتادم اگه واست مردن‬

‫منو شکستی من به روت نیاوردم‬

‫از این هوا برگرد اسیر خونه نباش‬

‫برایه دل کندن پی بهونه نباش‬

‫االن 3 روزه تو اتاق لعنتی حبسم آخه حرف حساب این بشر چی بود ....من سامیا دوست داشتم؟!نمیدونم ولی‬‫دیگه این تو بمیری ها از اون تو بمیری ها بود من تا این بشر و خورد نکنم از پا در نمیام ....مامان با همه بدیش بهم‬ ‫قول داده بود روی پاهای خودم باشم ... طفلی یلدا که اصلا نمیدونم از حالم خبر داره یا نه ....اشک تو چشمام‬ ‫حلقه زده بود...نه نباید می ریخت جلوشو گرفتم ....من محکوم به توبیخ نیستم از بچگی تنها بودم خیالی نیست‬ ‫....ولی هنوز بی کس نیستم مطمئنم تقاص کارهاش و پس میده و منم خونی به نام انتقام درونم به غلیان افتاده‬‫...دختر علی نیکو نباید ترسو باشه ....در اتاق باز شد ،من رو به پنجره نشسته بودم بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:‬

‫-من ناهار نمیخورم‬

‫در اتاق بسته شد آخیش این سریش اینبار بدون گیر دادن رفت ...ولی صدا قدم های کسی که بی شباهت به کفش‬ ‫زنونه نبود و شنیدم سریع نگاهی به پشت سرم کردم ...با دیدن دختری که زیبایش قابل وصف نیست حرف تو‬ ‫دهانم ماسید .....‬

‫موهای رنگ کرده بلوندش و دور تا دورش ریخته بود..چشمهای آبی ،سبزش هرکسی و افسون میکرد ..قد بلند با‬ ‫اندام متناسب ..واقعا از لکنت افتاده بودم ...من خودم چهره ساده ای داشتم که در برابر این هیچ بود ....خواستم‬ ‫حرفی بزنم که انگشتش و روبه رو دهانم گرفت ..‬

‫-خدمتکار می گفت چهره جدید داریم ، ببینم با سامیا کجا آشنا شدی که پاش به خونه ات باز شده ؟؟!‬

‫چشمام و از حرص ریز کردم این دیگه چی واسه خودش می بره می دوزه ...‬

‫-ببین من تنها کسی ام که سامیا عاشقشه اگه میاد سمتت واسه یه میل فقط نه بیشتر از اون گفتم که حساب کار‬ ‫دستت باشه تو کی باشی اصلا ....‬

‫دستم و مشت کردم چهره ام و عادی نشون دادم با صدا آرومی گفتم:‬

‫_همش ماله خودت من دنباله تفاله چایی نیستم ارزشم بالاتر از این حرفاست‬

‫با صدا بلندی خندید‬

‫-هموم که دنبال تفاله چایی نیستی!!!خودت تفاله ای آخه که پا تو خونه پسر میذاری ...‬

‫واستا ببینم ،این منظورش این بود که؟!!من و سامیا ،خاک تو سرم !!!خونسرد تر از قبل گفتم:‬

‫_حالا که پا یکی توهم اینجاست ...دختره احمق فکر کرده کیه؟‬

‫با صدا بلندی گفت:‬

‫_بعدا حسابت و میرسم حیف که سامیا کارم داره ....‬

‫_منم دعوت نامه نفرستاده بودم ،به سلامت‬

‫با حرص نگاهم کرد خوشحال بودم که تونستم حرصش و در بیارم از طرفی قلبم شکست ..سامیا من و به یه لوند‬ ‫فروخت؟؟!اه چقدر احمقم!!که فکر میکردم سامیا هم دوستم داره چنگی به موهای کوتاهم زدم ...نه اینجوری‬ ‫نمیشه باید تلافی کنم ...‬

‫در اتاق و به آرومی باز کردم از اتاق زدم بیرون با دیدن خدمتکار پشت ستون پنهان شدم دیتم جلو دهنم گرفتم‬ ‫...تا رفت سریع به سمت اتاق سامیا رفتم پشت ستون ایستادم ...قبل از اتاق سامیا یه حال جمع و جور و شیک‬‫بود ...مبل راحتی چیده بودن تا اونجا که فهمیدم هیچ کسی حق ورود به این مکان و نداره مگر اینکه خودش بگه‬‫...منتظر ایستادم با دیدن سامیا و دختره کمی عقب تر رفتم با دقت نگاهشون کردم لبخند به لب دختره ایکبیری‬ ‫بود ولی سامیا مثله همیشه سرد باهم روی کاناپه نشستن ......‬

‫با چیزهای که داشتم می دیدم هنگ کردم واقعا،قابل هضم نبود واسه ام دختره لحظه ای یه بار لبهای سامیا و‬‫بوس میکرد ...حسادت ،انتقام ،بدبختی لحظه به لحظه جلو چشمام رژه میرفت ....سرم و برگردوندم به ستون تکیه‬

‫دادم گذاشتم اشکهام راهشون و پیدا کنن ..گرمی اشکهام گونه سردم و لمس میکرد ...دوست داشتم داد بزنم ولی‬ ‫نمیشد ... با دیدن خدمتکاری از راه دور پشت گلدون بزرگی که بود پنهان شدم وقتی رفت دویدم به سمت اتاقم‬ ‫سرم و برگردوندم که ببینم کسی نیست محکم خوردم تو دیوار ،آخ دماغم نابود شد دستم و گرفتم روی دماغم‬ ‫بلند شدم ...با دیدن دو جفت کفش ورنی مردونه که مارک بود چشمام دوتا شد ...شلوار مردونه آبی نفتی شیکی‬ ‫چشمام گرد شده بود....سرم و آروم آروم بالا آوردم لباس آبی تیره و کت آبی نفتی دهنمم از تعجب بیشتر باز‬ ‫شد...سرم و بالا آوردم پسر فوق العاده جذاب با شیطنت نگاهم میکرد ..چشم خاکستری قهوه ای ،ایرو موهای‬‫قهوه ای دماغ و لب متناسبی ولی در کل خیلی خوب بود ....دهنم از تعجب باز مونده بود به آرومی در گوشم گفت:‬

‫_ببخشید خوردم بهتون ،عذر میخوام‬

‫از شک اومدم بیرون چشمام و ریز کردم و گفتم:‬

‫_چیزه من یکم عجله داشتم عذر میخوام واقعا‬

‫-خدمتکار جدیدی؟؟؟‬

‫از حرفی که زد چشمام گرد شد از سر ناچاری سری تکان دادم دستش و گرفت جلوم با لبخند گفت:‬

‫-سیاوش هستم ،برادر سامیا خوشبختم..‬

‫چی ؟؟؟!!!!سامیا بردار داشت ؟؟؟تعجب در چهرم مخفی کردم دستش و به آرومی فشار دادم ..‬

‫-خوشبختم ،ببخشید من خیلی کار دارم باید برم‬

‫از جلوم رفت کنار گفت:بفرمایید‬

‫سریع از کنارش رد شدم ...وای مامان این دیگه کی بود ؟؟!سامیا بردارم داشت من نمیدونستم وای یه وقت به‬ ‫سامیا چیزی نگه کله ام و میزنه ..اون تصادفم که دست من نبود اتفاق بود پیش میاد ...وای چی دارم میگم هل‬ ‫کردم
قسمت چهارم

تعداد بازدید: 220 |
تعداد نظرات:0 |
تعداد تشکرها: 1 |
نویسنده: admin

قسمت چهارم
..با دیدن اتاقم پریدم داخل اتاق نفس زنان نشستم روی تخت ...اول اون صحنه ی دیدم مثله آوار ریخته‬‫شده روی سرم بود ....بعدم اون پسره سیاوش !!!داداش سامیا؟؟آخه مگه میشه ...ذهنم روی یه چیز تمرکز نداشت‬ ‫...خودم انداختم روی تخت صحنه ها مقابل چشمام رژه میرفت .اه گندت بزنن ...‬

‫《سامیا》‬

‫از روزی که قسم به گرفتن انتقام از اتابکی و خورده بودم،توی تصمیمم مصمم بودم ...همه چیز جدی و روبه برنامه‬ ‫بود ولی اوضاع روحی نامناسبی که آترا داشت حالم و هر لحظه خرابتر میکرد ...با تهدیدی که از جانب اتابکی و‬ ‫دار و دسته اش شده بودم میدونستم آترا کنارم امنیت نداره ...از طرفی فکر کردم اگر به خانوادش بگم اوضاع از‬ ‫اینی که هست خرابتر میشه ...‬

‫خواستم با آترا حرف بزنم مدام سرم داد میزد میگفت عسل آدرین و تو کشتی عوض شده بود دچار شک روحی‬ ‫بدی بود در حالی که آدرین من بودم و عسل هم دست مادرم بود...ولی آروم نمیشد ...تبش هر لحظه بالا تر می‬ ‫رفت ....اعتراف میکنم لحظه ای که بوسم کرد انگار انرژی زیادی به بدنم منتقل کرد ...دوستش داشتم و بدون با‬‫اون خوابه هرروزم شده بود....ولی وقتی که صورتش از اشکهاش خیس شد ....فهمیدم بین دو راهی مونده و چاره‬‫ای جز تسلیم نداشت این ناراحتم کرد .... دوست داشتم ساعتها کنارش نفس بکشم ولی خوب رفت بخش بیماری‬ ‫روانی دوستم معالجش بود ...وقتی می خوابید شبها بالا سرش بودم خدا میدونه چقدر لذت بخش بود ....‬

‫با اینکه درد داشت با اینکه موهاشو کوتاه کرده بود و تمام صورتش و چنگ زده بود ولی اونقدر معصوم خوابیده‬ ‫بود که دلم و می لرزوند ..و من شب تا صبح به عشقم نگاه میکردم به عشقی که بهش ثابت کردم بدترینم ولی‬ ‫همه جا باهاش بودم .... دوستش داشتم تحمل دردهاش برام زجر آور بود من تو این فاصله ها دوتا از عزیزترین‬‫کسی که اتابکی باهاشون در ارتباط بود و کشتم همین باعث عصبانیت بیش از حدش شده بود ...باعث شد دست‬‫بزاره رو عزیزترین کسم بعد از دزدیده شدن آترا زدم به سیم آخر تو کشتی همه دخترها رو نجات دادیم همه رو‬ ‫از طریق نیرو انتظامی فرستادم ایران فقط آترا و نگه داشتم ..پیش آترا من بدترین شدم چون خودم خواستم‬ ‫میخوام اگه زمانی هم کشته شدم آترا اذیت نشه دوستش دارم خب...‬

‫فاصله عشق و نفرت یه خط فاصله است میدونم عشقش تبدیل میشه به نفرت ...‬

‫امروز قراره نیال بیاد دختر عموی اتابکی که شدیدا من و دوست داره دختره آزاد و بی بند و باریه یه درصدم‬ ‫نمیتونه دختره ایده آل من باشه من آترا ساده ام و با صدتا خوشگل عوض نمیکردم ....نیال با آترا قابل مقایسه‬ ‫نیست اصلا نیست......‬

‫《آترا》‬

‫-خانم ،خانم بیدارشین‬

‫اه باز این دختره سیریش دستش و پس زدم دوباره تکانم داد‬

‫-خانم بیدارشین خواهش میکنم آقا سیاوش کار دارن باهاتون ...‬

‫با شنیدن اسم سیاوش سریع روی تخت نشستم روبهش گفتم:‬

‫-چیکارم داره؟؟!!‬

‫-نمیدونم خانم ...‬

‫نگاهی تو آینه کردم لباسم همون لباس ظهر بود فرقی نمیکرد مناسب بود ...فقط دندونام و مسواک زدم صورتم و‬ ‫شستم با راهنمایی سمج خانم رفتم داخل اتاق خوشگلی دیزاین سفید و سبزش بروح آدم و تازه میکرد . ... با‬ ‫دیدن سیاوش لبخند کجی زدم ...‬

‫-سلام امری بود ؟؟!!‬

‫-سلام خانم خدمتکار بعد از این !!!‬

‫چشمام و ریز کردم نگاهش کردم شانه بالا انداختم غیر مستقیم بهم فهموند که میدونه خدمتکار نیستم ولی مهم‬ ‫نبود ...‬

‫-چیکارا میکردی؟‬

‫ابروی بالا انداختم ...‬

‫-خواب بودم من اینجا کاری ندارم میخوابم بهتره دیگه استفاده مفید از وقت ...‬

‫-فقط خواب؟‬

‫-خوب آره ، من کلا وقتی فکرمم مشغول باشه فقط میخوابم تا آروم شم ...‬

‫لبخندی زد بر عکس سامیا ،سیاوش همیشه می خندید با صدا آرومی گفت:‬

‫-چه جالب.‬

‫نگاهش کردم که گفت:‬

‫-من مدتی هست از ایران رفتم تا شنیدم سامیا اومده گفتم بیام ببینمش دلم خیلی تنگ شده بود ...غربت خیلی‬ ‫سخته حداقل برای پسری مثله من که مامانی بوده و حساس غربت سخته ولی باهاش کنار اومدم ...‬

‫سری تکان دادم لبهام و با زبون تر کردم و گفتم:‬

‫-البته ،ولی غربت لزوما به مکان نیست‬

‫-یعنی چی؟‬

‫-یعنی خیلی ها از جمله خودم در ایران هم غربتی داشتم همیشه به عنوان تنهاییم‬

‫-تنهایی یه چیزه که میشه جایگزین کرد ...غربت از احساسه ...‬

‫زل زدم تو چشماش با لبخند نگاهم میکرد ... که گفتم :‬

‫-نه وقتی از همه کس ببری ،جایگزین نمیشه ...‬

‫حرفی نزد با نگاه نافذش زل زد تو چشمام سری تکان داد ....نگاهش از روی هوس نبود نگاهش کاملا برادرنه و‬ ‫مهربون بود ...‬

‫-راستش وقتی سامیا گفت دوستش هستین خیلی کنجکاو شدم که باهاتون آشناشم ...آخه تو این عمارت هیچ‬ ‫وقت یه دختر شیطون و پر جنب و جوش نبوده ...‬

‫با شرم سرم و پایین انداختم نگاهم و به زمین دوختم ...‬

‫-و دختر شرقی و شرم حیاش‬

‫وای خدا چقدر هندونه قرض میده ...با لبخند گفتم:‬

‫-لطف دارید ...‬

‫-راستی اسمت و نمیدونم !‬

‫با مکث کوتاهی جواب دادم:‬

‫-آترا هستم ..آترا نیکو‬

‫-اسم زیبایی دارین معنی اش چیه ؟‬

‫-یعنی آتش،اسم یکی از نامهای پاییز هم هست...‬

‫ابرویی بالا انداخت ..‬

‫-پس راست میگن اسم رو سرنوشت هم اثر داره ...آتیش و آتیش پاره‬

‫با لبخند نگاهم کرد با غم جواب نگاهش را دادم‬

‫-آتش ،مثله شعله ای بر سرنوشت ...گهگاهی دلم میخواهد نامم را بسوزانم ....زیر فندکی بگیرم و خالص ..اما‬ ‫دست ها نمیگذارند ...هنوز هم طالع سیاه تری هست، برای سوختن، در صف ایستاده ام تا آن روز ....‬

‫-قشنگ بود ..ولی منطقی نه تو زندگی و سخت گرفتی ...دست پایین تر بگیر قول میدم مشکلاتت حل شه ...‬

‫چقدر مطمئن و محکم حرف میزد ...حرفهاش آشنا بود فکرم کشیده شد به سامیا زمانی که آرومم میکرد ...نم‬ ‫اشک گونه ام را تر کرد ....‬

‫-آترا چی شد؟‬

‫از روی مبل بلند شدم ..‬

‫-میشه برم؟‬

‫-آره مراقب خودت باش ....مشکلاتت کمتر از اونی هستن که تورو عذاب بدن ...‬

‫اگه بیشتر اونجا بودم گریه ام شدت میگرفت از اتاق زدم بیرون ،با دیدن سامیا و دختره دست تو دست هم‬ ‫نفسهام تو گلوم خفه شد ...سامیا نگاهش افتاد به من ولی با بی تفاوتی نگاهش و ازم گرفت ....حس میکردم زیر‬ ‫پاهام داره خالی میشه چشمام سیاهی میره مثله مجسمه میخ شده بودم روی هردو اونها که دستم توسط کسی‬ ‫کشیده شد ....دیگه نگاهی به مشت سرم نکردم .. فقط سیاوش و میدیدم که نجاتم داد .... من برد تو اتاقم روی‬ ‫تخت نشوند ،خودش روی مبل روبه رویی اشکهام و با پشت دست پاک کردم ..‬

‫-دوستش داری؟‬

‫-داشتم‬

‫با غم نگاهم کرد..در اتاق و باز کرد فکر کردم داره میره برگشت طرفم زل زد تو چشمام و گفت:‬

‫-آترا اگه کمکی از دستم بر می اومد بگو مثله داداشت روم حساب کن ..من همیشه آرزو داشتن یه خواهر و‬ ‫داشتم توهم با اون نداشته فرقی نداری ...‬

‫-مرسی سیاوش اگه کمکم نمیکردی اون دختره هرچی لیاقتم نبود بارم میکرد ...‬

‫-غلط کرده زبونش می برم ،کسی به خواهرم از گل نازکتر بگه ...‬

‫تینقدر لحنش با مزه بود میان گریه خندیدم ،خدایا مرسی که حداقل هم زبون برام جور کردی ..خدایا مرسی که‬ ‫دلم که شکست باهام اومدی و آدمی سر راهم قرار دادی ... سیاوش رفتارش زمین تا آسمون با سامیا فرق داشت‬ ‫...‬

‫جالبه دلم میخواست بیام اینور آب حالا که اومدم اصلا نمیدونم کجام اینجوری نمیشه باید شروع کنم خط قرمز‬‫بین من و سامیا و پررنگتر کنم ....سامیا با بد کسی در افتاد درسته ترسو هستم ولی نمیذارم بهم زور بگن حرفم و‬ ‫میزنم حتی با زور مثله خودش . ...‬

‫فردا صبح زودتر بیدار شدم ،دوش گرفتم پیرهن راحتی دکمه دار چهار خونه قرمز، مشکی با شلوار مشکی‬ ‫پوشیدم موهامو سر خریت خودم از دست دادم ولی مهم نبود به سمت چپ شونه اش کردم فشن کج دخترونه‬ ‫باحالی بود ...حس میکردم سنم کمتر نشون میده ولی این تغیر حالت و دوست داشتم ....با صدا پا اونم این وقت‬ ‫صبح فقط صدای پاهای سامیا میتونه باشه در و باز کردم بله آقا داشتن میرفتن صداش زدم ..‬

‫-سامیا خان!!آقای دکتر،آقای راد‬

‫با دیدنم برگشت سمتم گفت :‬

‫-چیه !!کار و زندگی دارم بذار بعد ...‬

‫بهم بر خورد ولی مهم نبود ...با صدا بلندی گفتم:‬

‫-آقای راد مهمه !!‬

‫عجله داشت زیر لب غر میزد ای جونم تازه اولشه اینقدر حرصت بدم که بگی غلط کردم ..رفتم داخل اتاق پشت‬ ‫سرم اومد تو اتاق در بست تو فاصله نزدیکم ایستاد ...‬

‫-خب‬

‫-خب به جملات‬

‫اخمی روی پیشونی اش النه زد ...‬

‫-خوشمزه ،وقت برای من طالست اگه کاری نداری قصدتت فقط شوخیه وقت مناسبی پیدا نکردی‬

‫پوزخندی زدم ..‬

‫-چندتا سوال دارم نترس نمیخورمت ...‬

‫با همان اخمش گفت:بپرس‬

‫-اینجا اصلا کجاست؟؟من حق ندارم برم بیرون قدم بزنم؟ 3 روز زندانی ام کردین تو اتاق بابا هرکی بود می‬‫پوسید ..بعدم من احتیاجی به اون خدمتکار سمج ندارم گشنم بشه خودم یه چیزی میخورم بگو تو کارم دخالت‬‫نکنن ... از دفعه دیگه ام مراقبت استخدام خدمتکارا باشین دیشب آمار من و یکی از خدمتکارا به معشوقه شما‬ ‫داده و خانم فکر کرده من اینجام که !!اینجام که .... خلاصه معشوقت هرچی از دهنش در اومد بارم کرد .. البته‬‫لیاقتش و نشون داد . دفعه دیگه تکرار بشه دیگه نگاهش نمی کنم مثله خودش رفتار میکنم ....من حق یه زنگ‬ ‫زدن به فامیلم یا دوستم ندارم ...لعنتی نقش من اینجا چیه ؟؟!‬

‫چشماشو ریز کرد قلبم ریخت این بشر چقدر آخه جذاب بود خاک تو سرت آترا قیافه ام نداری عاشقت بشه به‬ ‫چی دل خوش کنم ،تو همین فکرها بودم که صداش و شنیدم ...‬

‫-نیال این جا بود؟؟؟!!کی؟‬

‫کمی عقب رفتم و گفتم:‬

‫-دیروز قبل اینکه بیاد پیش تو اومد اینجا هرچی دلش میخواست گفت‬

‫وای گند زدم که ،لو دادم من مثال نمیدونستم رفته پیش سامیا اه لعنت به این زبون من ،اینبار با شک گفت:‬

‫-از کجا معلوم اومده پیش من‬

‫حسابی دسپاچه بودم‬

‫-اووم خوب چیزه خودش گفت که میرم پیش سامیا تا تورو بندازه بیرون بعد بفهمی چی به چیه ..‬

‫ارواح عمه ام‬

‫-خیلی خوب حالا برگشتم راجب بقیه چیزها حرف میزنیم ...اشکلا نداره بیرون محافظ هست فقط از ویلا خارج‬ ‫نشو ..شنیدی؟‬

‫-اوهوم کر نیستم که‬

‫پوزخندی زد‬

‫-بفهمم به نیال حرفی زدی من میدونم و تو ... تمام زندگیم به اون بسته است ....‬

‫این چی گفت یعنی نیال زندگیشه خوب حق داشت دختر خوشگلی بود ...یعنی من در برابر اون هیچ بودم خدایا‬ ‫من چقدر بدبختم آخه ...چهره خونسردی به خودم گرفتم‬

‫-قول نمیدم به زندگیت یاد بده تو کاره همه فضولی نکنه ....‬

‫سامیا با پوزخندی نگاهم کرد از اتاق بیرون رفت ..وای غش نکنم خیلیه بوی تنش تا ساعتها تو اتاق بود با همون‬ ‫عطر دلنشینش خوابم برد ...‬

‫-دختر چقدر میخوابی پاشو‬

‫سرم و از بالش بیرون آوردم با دیدن سیاوش روی تخت نشستم ، اینقدر تند اینکار و انجام دادم بلند خندید ..‬

‫-چیه؟!‬

‫در حالی که سعی میکرد نخنده میانش گفت : -پاشو دختر خوب پاشو حاضرشو یکم بریم چرخ بزنیم ...‬

‫-کجا؟؟‬

‫-تفریح شهربازی اینجا معرکه است نمیدونی .....‬

‫وسط حرفش پریدم .‬

‫-اما سامیا گفت تو ویلا بمونم ..‬

‫-غلط کرده من مگه بچه ای که اون تصمیم بگیره هرچند من بهش زنگ زدم گفتم ..‬

‫با ذوق کودکانه ای دستام و به هم کوبیدم ..‬

‫-واقعا!‬

‫لبخندی برادرانه زد ..‬

‫-واقعا ،من میرم بیرون حاضرشو تو سالن منتظرتم...‬

‫با لبخند سر تکان دادم رفتم تو اتاق در کمد و باز کردم ....پیرهن شیری تا پایین کمرم بود و از کمد بیرون کشیدم‬‫کمربند طلایی رنگ دور کمرم بستم شلوار مشکی پویدم نگاهی تو آینه کردم تکمیل شده بودم موهامو شونه زدم‬ ‫پریدم از اتاق بیرون ،با دیدن سیاوش لبخند زدم ،کنارم راه افتاد نگاهم که به بیرون ویلا افتاد با لبخند روبه‬ ‫سیاوش گفتم:‬

‫-من عاشق گلم ببین چه خوشگل و خوبند آدم و میکشه سمت خودش...‬

‫-آره حس خوبی داره نه تنها گل بلکه درخت‬

‫روم نمیشد از سیاوش بپرسم کجا هستیم ..شک میکنه ...به سمت بنز خوش رنگش رفت سوار شد منم بلافاصله‬ ‫سوار شدم ...جون میده با این ماشین گاز بدی فقط دوستش دارم ...سیستم و روشن کرد ..بعد از مدتها آهنگی‬ ‫پخش شد که روحم و آروم کرد ...‬

‫توی خیابون،بارون گرفته‬

‫لیلی چشاشو، از مجنون گرفته‬

‫عینه جنونه‬

‫عشقهای کوتاه‬

‫جاده تموم شد از اول راه‬

‫وهو عشق و کم دارم‬

‫حرفای تودلی با دلم دارم‬

‫وهو تنهایی بسه‬

‫با همه وجود خسته ام خسته‬

‫اسمش عذابه‬

‫اسمش فریبه‬

‫بازی با قلب، تنگ غریب‬

‫ماتم گرفته‬

‫دنیای عشق و‬

‫از دل بریدیم پاهای عشق و‬

‫وهو عشق و کم دارم‬

‫حرفای تودلی با دلم دارم‬

‫وهو تنهایی بسه‬

‫با همه وجود خسته ام خسته‬

‫وهو عشق و کم دارم‬

‫حرفای تو دلی با خودم دارم‬

‫دوباره گونه هام تر شده بود نگاهم و بیرون انداختم ..تا اونجا که فهمیدم مطمئن شدم دبی هستیم ...آخیش خیالم‬ ‫از بابت این سوال راحت شد..اشکهام و پشت دست پاک کردم .. بعد از دیدن شهربازی بزرگی سریع از ماشین‬‫بیرون پریدم ..سیاوش اومد کنارم تا باهم راه بیفتیم ترن،سورتمه ،سینما سه بعدی رفتیم ..خیلی باحال بود ..باهم‬ ‫رفتیم تو رستوان که دیدم سامیا و نیال هم نشستن من اولش هنگ کردم ولی سیاوش دستی برایشان تکان داد‬ ‫یعنی اینا هم شهربازی بودن ؟؟با همین دختره !لعنتی ...‬

‫رفتیم سمتشون نیال مثل میمون سامیا و گرفته بود ...سلام کردیم فقط سامیا جواب سلامم و داد اونم سرد ،ولی‬ ‫نیال مثال نشنید ...شیطونه میگه بزنم تو صورتش از وسط دو نصف بشه ها...روی میز نشستیم همه پیتزا سفارش‬ ‫دادیم ...یک دستم قائم روی میز بود و سرم و بهش تکیه داده بودم ...صدای نیال شنیدم ...‬

‫-سیاوش من و سامیا قصد داریم سفر بریم اگه تو میخوای تو و کانترت میتونی بیای...‬

‫اوهو دختره لوس کانترت تو لوزالمعده ام حتی نیم نگاهی هم به هیچ کس نمینداختم ...حتی حوصله دید زدن‬ ‫سامیا نداشتم چجوری بگم با دیدن دختره انگار بادم خوابید ...‬

‫-من و کانتر بابا بیخیال اگه آترا میاد منم میام ...‬

‫جانم این چی گفت ؟؟!!چرا من همش باید تصمیم گیرنده باشم خدایا آدم از منم بدبخت تر هست؟؟؟‬

‫سنگینی نگاه بقیه و حس میکردم سردرد بدی داشتم تکیه به صندلی پشتم دادم ...‬

‫-من طابع جمع هستم ..‬

‫دست سیاوش روز شانه ام نشست‬

‫-آترا خوبی؟‬

‫-آره یکم سرم درد میکنه ..‬

‫نیم نگاهی به سامیا کردم لحظه ای چشم تو چشم شدیم ولی نگاهش و از من گرفت و نیال چشم دوخت ناخداگاه‬ ‫چشم منم رفت سمت نیال هنوز عین میمون چسبیده بود بهش در گوش سیاوش گفتم:‬

‫-این میمون داره میره رو اعصابم شیطونه میگه چشماشو با این ناخونام در بیارما.....‬

‫صدا قهقهه سیاوش حواست آن دو هم پرت کرد ..از زور خنده به سرفه افتاد ....لیوان و پر آب کردم دادم دستش‬ ‫با صدا خفه ای گفت:‬

‫-خدا خفت نکنه مردم از خنده!!‬

‫سامیا نگاهش بین من و سیاوش در نوسان بود ...با آوردن غذا من و سیاوش مشغول شدیم ...نگاهم به سمت سامیا‬‫و نیال میرفت ..میمون همچین چسبیده بود سامیا و اصلا اون بدبخت نمیتونست غذا بخوره ..اولش خواستم چیزی‬ ‫نگم ولی یه دفعه با کلافگی گفتم:‬

‫-میشه بسه؟!عین ادرک چسبیدن بهم حال آدم و بهم میزنید ..داریم غذا میخوریما من میرم میغ پشتی رو مخم‬ ‫دارین اسکی میرین ...همه چیز یه حدی داره ...‬

‫ظرف بزرگ پیتزام و برداشتم میز پشتی سامیا نشستم .... دقیقا سرهامون مخلاف هم دیگه بود ...این جوری بهتره‬ ‫ریخت دختره و نمی بینم ...سیاوش هم به تبعیت من اومد کنارم نشست ...با لبخند نگاهم میکرد ،با صدا آرومی‬ ‫گفت:‬

‫-خدا عمرت بده !!!منم حالت تهوع گرفته بودم ...‬

‫به آرومی خندیدم ..‬

‫نگاهی به بشقابم کردم واقعا برای چهارتا باقی مانده جا نداشتم ..از خوردن که فارغ شدیم ..سیاوش گفت:‬

‫-چجوری آشنا شدین ؟؟!‬

‫با نگاهش به سامیا اشاره میکرد با صدا آرومی گفتم:‬

‫-رفتم مطبش‬

‫ابروشو انداخت بالا شیطون گفت:‬

‫-اووم بردار منم خوب وارده هااا ..‬

‫این چی داشت فکر میکرد تند تند گفتم:‬

‫-نه به خدا قصه اصلا اونجوری نیست ...من اوضاع روحی بدی داشتم ..بعد فدت پدرم افسرودگی شدیدی گرفته‬‫بودم و یلدا دوستم شوهرش با سامیا دوست بودن یلدا هم برای من وقت میگره من هیچ وقت به فکر درمان نبودم‬

‫میگفتم خوب میشه متاسفانه مامانم بدون هیچ مهر مادری من و رها کرد .....حالم مساعد نبود و نیست ولی‬ ‫مجبورم بسازم ..‬

‫با غم نگاهم کرد ..‬

‫-درست میشه بسپارش به زمان‬

‫سری تکان دادم و لبخند تلخی زدم ..‬

‫سردرد من بهونه خوبی بود برای فرار از مکانی که هستم... وقتی به عمارت زیبای سامیا رسیدیم از سیاوش تشکر‬ ‫کردم تا خواستم از پله ها بالا برم صدای توجه ام جلب کرد ...‬

‫-دلیل کارت چی بود؟!‬

‫برگشتم نگاهم به نگاه سامیا گره خورد ..نگاهم به اخمش افتاد و آن چهره سردش ...ناخداگاه اخم کردم و سرد‬ ‫گفتم:‬

‫-نمیدونم‬

‫پاهامو روی پله اول گذاشتم دوباره پرسید :‬

‫-با این رفتارت چی و میخوای ثابت کنی؟‬

‫گرمای نگاهش و از پشت سرم هم حس میکردم با صدای که سعی میکردم نلرزه گفتم:‬

‫-نمیدونم ..‬

‫پاهامو روی پله دوم گذاشتم ..‬

‫-این همه فاصله بینمون افتاد ،بازم منو میخوای..‬

‫چی گفت؟با زبون بی زبونی ازم خواست بهش فکر نکنم ..لعنتی !اشکی مزاحم گونه هایم شد ...‬

‫-نه خیلی وقته قیدشو زدم‬

‫دوتاپله بالا رفتم ...‬

‫-چه خوب که عشقها فراموش میشه ...خواستم بگم هفته دیگه نامزدی من و نیالست ...‬

‫تنم لرزید ...از غرووری که از جانب سامیا به من رسیده بود نخواستم بشکنمش ...همیشه میگفت تو قوی هستی و‬ ‫در حالی که نبودم ...لرزش صدام و کنترل کردم بدون اینکه برگردم گفتم :‬

‫-خوبه .خوشبخت باشین ..‬

‫از پله ها سریع رفتم بالا حتی لحظه ای به عقب برنگشتم ،سامیا و عشق زهی خیال باطل !!اما آترا عقلت کجا رفته‬ ‫خوب هرکس دیگه ام بود عاشق و دلباخته اون دختر میشد!!نه سامیا اینجوری نبود!!!مگه تو االن همون آترا‬ ‫قبلی؟؟نه!پس هیچس نگو تو حق نداری به تنهایی محکومی ...‬

‫حس درونیم اشتباه نمیکرد ..قبولش داشتم حتی بیشتر از جونم ..دلم گرفته بود خیلی گرفته بود دست خودمم‬ ‫نبود ..بهترین کار آرامش دستای مامان بود که بهش نیاز داشتم ..با اینکه رفت و من و تنها گذاشت ولی این‬ ‫سختیها سنگم کرده بود ..قوی شده بودم ...دیگه دلم نمیخواست زانو بزنم ..احتیاج داشتم به آرامشی که پیداش‬ ‫نکردم ...هیچ وقت پیداش نکردم ...بعد از 7.5تا بوق صدا مردی در گوشم پیچید دایی بود ..‬

‫-‪hi‬‬

‫-سلام ،دایی!!‬

‫بغضم و قورت دادم نفسهام تو سینه حبس شده بود که صدا دایی و شنیدم اینبار مهربانتر و آرامتر ...‬

‫-آترا تویی؟‬

‫-جز من خواهر زاده دیگه ای داری؟!‬

‫-ای جان دختر شیطون شماره ایران نیست کجایی؟!‬

‫-دبی، داستانش طوالنیه ..‬

‫-چه خبر گل دختر ،عکسهاتو مامانت نشونم داد ماشاهلل چه نازی دایی البته بچه حلال زاده به داییش میره مگه‬ ‫نه؟‬

‫از ته دل خندیدم ..‬

‫-بر منکرش لعنت،دایی؟‬

‫-جانه دایی‬

‫-مامان..........مامان حالش خوبه ؟!همه چیز خوبه؟‬

‫نمیدونم چرا حس کردم صداش میلرزه گفت:‬

‫-آره دایی خوبه ...سفره نیست االن ..‬

‫نفسهام و نگه داشتم ..‬

‫-دایی میشه بهش بگی خیلی دوسش دارم بگو آترا گفت از وقتی رفتی دلم خیلی گرفته ..بگو حداقل زنگ بزن‬ ‫بزار حسش کنم ...به خدا سخت میگذره ..یه سری اتفاقها افتاده که باید در جریان باشه ...‬

‫-باشه عزیز دایی میگم خیالت راحت ....مراقب خودت خیلی باش ...‬

‫-چشم‬

‫بعد از خداحافظی با دایی سهیل کسی که زیاد خاطره ای ندارم ولی حداقل خیالم راحت شد که کس و کاری‬ ‫دارم...یادم افتاد به حرفای سامیا ، از اینکه میخواست نامزد کنه ناراحت بودم ولی نمیتونستم بدش و بخوام‬‫..میدونم ،میدونم سهم من نبود ... اونقدری قانع ام که به لبخند روی لبش راضی بشم ...به سمت میز اتاقم رفتم‬ ‫شروع کردم به نوشتن ...‬

‫-پاییز عشق از راه رسید‬

‫فرصت پایان عشق فرا رسید‬

‫من از جنگ با قلبم نمیترسم‬

‫خیالی نیست‬

‫سهم من نبود دستهایش‬

‫سهم من نبود مهرهایش‬

‫سهم من عشق نبود‬

‫سهم من کور نبود‬

‫من نیاز داشتم اما‬

‫گمت کردم میان خواب و رویاها‬

‫پاییز من بهار توست‬

‫بهار هستی بخند زندگی زیباست‬

‫رخ مهتاب برایت دلنشین است‬

‫برایت عشق زیباست‬

‫سهم من پاییز بود‬

‫سرد همچون رویت‬

‫دلم برای با تو نشستن گرچه تنگ میشود‬

‫اما‬

‫تو بخند با او‬

‫من هم می خندم و بغض میکنم از درون‬

‫روزی اگر مرا پشت سرت دیدی نترس‬

‫من نقاب تنهایی ام ،تنهایت نمیذارم ...‬

‫تو از گرما من از سرما‬

‫تو شیرین و من تلخ‬

‫سهمم نبودی هرگز‬

‫جدال آرامشم پایان یافت‬

‫آترا نیکو 4330‬

‫سردرد من بهونه خوبی بود برای فرار از مکانی که هستم... وقتی به عمارت زیبای سامیا رسیدیم از سیاوش تشکر‬ ‫کردم تا خواستم از پله ها بالا برم صدای توجه ام جلب کرد ...‬

‫-دلیل کارت چی بود؟!‬

‫برگشتم نگاهم به نگاه سامیا گره خورد ..نگاهم به اخمش افتاد و آن چهره سردش ...ناخداگاه اخم کردم و سرد‬ ‫گفتم:‬

‫-نمیدونم‬

‫پاهامو روی پله اول گذاشتم دوباره پرسید :‬

‫-با این رفتارت چی و میخوای ثابت کنی؟‬

‫گرمای نگاهش و از پشت سرم هم حس میکردم با صدای که سعی میکردم نلرزه گفتم:‬

‫-نمیدونم ..‬

‫پاهامو روی پله دوم گذاشتم ..‬

‫-این همه فاصله بینمون افتاد ،بازم منو میخوای..‬

‫چی گفت؟با زبون بی زبونی ازم خواست بهش فکر نکنم ..لعنتی !اشکی مزاحم گونه هایم شد ...‬

‫-نه خیلی وقته قیدشو زدم‬

‫دوتاپله بالا رفتم ...‬

‫-چه خوب که عشقها فراموش میشه ...خواستم بگم هفته دیگه نامزدی من و نیالست ...‬

‫تنم لرزید ...از غرووری که از جانب سامیا به من رسیده بود نخواستم بشکنمش ...همیشه میگفت تو قوی هستی و‬ ‫در حالی که نبودم ...لرزش صدام و کنترل کردم بدون اینکه برگردم گفتم :‬

‫-خوبه .خوشبخت باشین ..‬

‫از پله ها سریع رفتم بالا حتی لحظه ای به عقب برنگشتم ،سامیا و عشق زهی خیال باطل !!اما آترا عقلت کجا رفته‬ ‫خوب هرکس دیگه ام بود عاشق و دلباخته اون دختر میشد!!نه سامیا اینجوری نبود!!!مگه تو االن همون آترا‬ ‫قبلی؟؟نه!پس هیچس نگو تو حق نداری به تنهایی محکومی ...‬

‫حس درونیم اشتباه نمیکرد ..قبولش داشتم حتی بیشتر از جونم ..دلم گرفته بود خیلی گرفته بود دست خودمم‬ ‫نبود ..بهترین کار آرامش دستای مامان بود که بهش نیاز داشتم ..با اینکه رفت و من و تنها گذاشت ولی این‬ ‫سختیها سنگم کرده بود ..قوی شده بودم ...دیگه دلم نمیخواست زانو بزنم ..احتیاج داشتم به آرامشی که پیداش‬ ‫نکردم ...هیچ وقت پیداش نکردم ...بعد از 7.5تا بوق صدا مردی در گوشم پیچید دایی بود ..‬

‫-‪hi‬‬

‫-سلام ،دایی!!‬

‫بغضم و قورت دادم نفسهام تو سینه حبس شده بود که صدا دایی و شنیدم اینبار مهربانتر و آرامتر ...‬

‫-آترا تویی؟‬

‫-جز من خواهر زاده دیگه ای داری؟!‬

‫-ای جان دختر شیطون شماره ایران نیست کجایی؟!‬

‫-دبی، داستانش طوالنیه ..‬

‫-چه خبر گل دختر ،عکسهاتو مامانت نشونم داد ماشاهلل چه نازی دایی البته بچه حلال زاده به داییش میره مگه‬ ‫نه؟‬

‫از ته دل خندیدم ..‬

‫-بر منکرش لعنت،دایی؟‬

‫-جانه دایی‬

‫-مامان..........مامان حالش خوبه ؟!همه چیز خوبه؟‬

‫نمیدونم چرا حس کردم صداش میلرزه گفت:‬

‫-آره دایی خوبه ...سفره نیست االن ..‬

‫نفسهام و نگه داشتم ..‬

‫-دایی میشه بهش بگی خیلی دوسش دارم بگو آترا گفت از وقتی رفتی دلم خیلی گرفته ..بگو حداقل زنگ بزن‬ ‫بزار حسش کنم ...به خدا سخت میگذره ..یه سری اتفاقها افتاده که باید در جریان باشه ...‬

‫-باشه عزیز دایی میگم خیالت راحت ....مراقب خودت خیلی باش ...‬

‫-چشم‬

‫بعد از خداحافظی با دایی سهیل کسی که زیاد خاطره ای ندارم ولی حداقل خیالم راحت شد که کس و کاری‬ ‫دارم...یادم افتاد به حرفای سامیا ، از اینکه میخواست نامزد کنه ناراحت بودم ولی نمیتونستم بدش و بخوام‬‫..میدونم ،میدونم سهم من نبود ... اونقدری قانع ام که به لبخند روی لبش راضی بشم ...به سمت میز اتاقم رفتم‬ ‫شروع کردم به نوشتن ...‬

‫-پاییز عشق از راه رسید‬

‫فرصت پایان عشق فرا رسید‬

‫من از جنگ با قلبم نمیترسم‬

‫خیالی نیست‬

‫سهم من نبود دستهایش‬

‫سهم من نبود مهرهایش‬

‫سهم من عشق نبود‬

‫سهم من کور نبود‬

‫من نیاز داشتم اما‬

‫گمت کردم میان خواب و رویاها‬

‫پاییز من بهار توست‬

‫بهار هستی بخند زندگی زیباست‬

‫رخ مهتاب برایت دلنشین است‬

‫برایت عشق زیباست‬

‫سهم من پاییز بود‬

‫سرد همچون رویت‬

‫دلم برای با تو نشستن گرچه تنگ میشود‬

‫اما‬

‫تو بخند با او‬

‫من هم می خندم و بغض میکنم از درون‬

‫روزی اگر مرا پشت سرت دیدی نترس‬

‫من نقاب تنهایی ام ،تنهایت نمیذارم ...‬

‫تو از گرما من از سرما‬

‫تو شیرین و من تلخ‬

‫سهمم نبودی هرگز‬

‫جدال آرامشم پایان یافت‬

‫آترا نیکو 4330‬

‫برگه و زیر برگه های دیگر گذاشتم لباسم و عوض کردم ...نیمه های شب بود با احساس دل درد شدید از خواب‬ ‫بیدار شدم ...ناله کنان روی تخت نشستم ...اصلا یادم نبود ..حالا این موقع شب خدمتکار از کجا گیر بیارم ...رفتم‬ ‫تو دستشویی و گشتم ..آخیش یه بسته پیدا کردم ... .‬

‫تا اومدم دراز بکشم درد کمرم زیادتر شد ...خدایا من نخوام دختر باشم باید کیو ببینم ...همیشه وقتی اینو‬ ‫میگفتم نامان کلی دعوام میکرد ..میگفت شکر کن..ولی خدای درد داشت ..مگه درد هم شکر داره ...از روی تخت‬‫بلند شدم دستم به کمرم زده بودم ناله کنان راه میرفتم دنبال خدمتکاری چیزی بودم ..ولی لعنتی ها نبودن !!طول‬ ‫همه سالن و گشتم کسی نبود ..از پله ها مجدد بالا اومدم ..درد بدی تو دلم پیچید دستم و به دیوار گرفتم ..دختر‬ ‫لوسی نیستم واقعا دردم زیاد بود ...چندبار طول سالن و طی کردم که یکدفعه صدای شنیدم ..‬

‫-نصفه شبی چی شده که اینقدر اشک ریختی بابتش ؟؟!‬

‫برگشتم سمت کاناپه ،سامیا تو اون تاریکی زیاد معلوم نبود ولی خودش بود ...خجالت کشیدم حرفی بزنم آخه چی‬ ‫میگفتم؟؟زشت بود ..با ناله نشستم روی کاناپه روبه رویی آروم گفتم:‬

‫-چیزی نیست درست میشه ..‬

‫چشمای ریز شده اشو از همین جا هم می دیدم بلند شد ...کنارم نشست دست سردم و تو دستاش گرفت ...تنم‬ ‫لرزید نه سامیا !!!بهم دست نزن لعنتی دیوونه ترم نکن ...‬

‫-دختر تو چرا درد داری به من نمیگی؟!‬

‫چی میگفتم لال شده بودم ...‬

‫-پاشو پاشو اینجوری نمیشه ...‬

‫اون یکی دستش و کمرم و گرفت ،کمکم کرد تا روی تخت داراز بکشم ...از اتاق رفت بیرون و لحظه ای بعد با‬ ‫آمپول و قرص و کیسه آب گرم کنارم روی تخت نشست ...قرص و گذاشت تو دهنم ولی من دیگه چیزی درد‬ ‫نمیفهمیدم ...دستهای گرم سامیا مهر و محبتش کیلو کیلو قند تو دلم آب میکرد..دستم و گرفت با صدا آرومی‬ ‫گفت:‬

‫-خیر سرم دکترم ..حتی اگه خواب هم بودم باید بیدارم میکردی !!‬

‫-نمیخواستم مزاحم.....‬

‫-این چه حرفیه آخه آترا...‬

‫زیر نگاهش شرم زده سرم و پایین انداختم ...بعد از تزریق آمپول کنارم روی تخت داراز کشید ..من مات چشمای‬‫سامیا بودم و اون تمام سعیشو میکرد تا حال من خوب باشه ..کاش همیشه مریض باشم ،تا سامیا کنارم باشه کاش‬ ‫....کیسه آب گرم روی کمرم نگه داشت پتو تا روی سینه ام کشیده بود ...کمرم گرم شده بود ..شدت درد کم بود‬ ‫ولی بازم درد داشتم عرقهای سرد که پیشانی ام پایین می رخت و حس میکردم سامیا کمی از لباسم و بالا زد به‬‫صورت دایره ای شروع کرد به ماساژ دادن شکمم ..هربار دستش و حس میکردم ..تنم می لرزید ...خدایا من طاقت‬ ‫و صبوری این و ندارم ...پلکهام روی هم می افتاد تار می دیدم ...فقط صدا سامیا و شنیدم ...‬

‫-بخواب ..‬

‫صبح بیدار شدم سامیا اونجا نبود ...یعنی دیشب خواب بود ؟؟!اگه خواب بود حاضر بودم هرشب همین خواب و‬‫ببینم ...ولی کیسه آب گرمی که روی شکمم بود فهمیدم خواب نبود ...یعنی سامیا دیشب تو فاصله نزدیک من بود‬ ‫و من اینطوری لال شده بودم ؟!چی بگم خدایا !‬

‫از روی تخت بلند شدم دوش سریعی گرفتم تا از شر عرقهای دیشبم خالص بشم ..تیشرت آبی کاربی و شلوار‬ ‫مشکی پوشیدم از اتاق بیرون زدم ...‬

‫روی میز وسط سالن با دیدن سیب سبزی سریع برداشتم گازی بهش زدم رفتم تو حیاط ،یادش به خیر من عاشق‬ ‫سیب ترشها بودم همیشه فصلش که میشد 4.3 کلیلویی میخوردم فقط ،خوب چیه دوست داشتم...من سامیا و‬‫درک نمیکردم بچه که نبودم می فهمیدم یه روز گرم گرم یه روز سرد سرد ...رفتارش من و به شک انداخت ...ولی‬ ‫خوب میشه گفت مشکوک میزد ولی از شغلش نمیتونستم بگذرم به هر حال دکتر بود ...بازم رفتارش و درک‬‫نمیکردم ...باد سردی به صورتم میخورد ،روحم و نوازش میداد...حس خوبی داشتم باد موهای کوتاهم و بهم ریخته‬ ‫بود ..سعی کردم فکری نکنم فقط عمیق نفس بکشم ...‬

‫تو همین حال و احوال بودم که دستی روی چشمم نشست ...دست ظریف یه زن بود ...‬

‫-اگه گفتی من کیم ؟؟!‬

‫با صدای یلدا هم ذوق کردم هم خوشحال ولی اول از همه دستاشو با اشکهام خیس شد ...برگشتم سمتش با دیدن‬ ‫من لبخند زد ولی اشکش مدام در حال ریختن بود ...‬

‫پریدم بغلش وای خدا میدونه تو اون لحظه دلم میخواست داد بزنم از خوشحالی اینقدر خوشحال بودم که خدا‬ ‫میدونه ...‬

‫-دوست بی معرفت کجا یکدفعه غیبت زد؟!‬

‫آروم جواب دادم ..‬

‫-ببخش ..‬

‫از آغوش هم بیرون اومدیم نگاهم کرد ..‬

‫-عوض شدی !‬

‫ابروی بالا انداختم ..‬

‫-تو هم تپلی شدی بامزه شدی ..‬

‫سرشو آورد نزدیک گوشم آروم گفت:‬

‫-داری خاله میشی آخه ...‬

‫با این حرفش فقط از خوشحالی به چشماش زل زدم بعد لبخندی شیطون رویش زدم ...‬

‫-آخ آخ آخ بالاخره دست استاد مارو بند کردی ؟؟!‬

‫محکم زد پسه سرم بلند آخی گفتم در حالی که سرم و‬

‫محکم زد پسه سرم بلند آخی گفتم در حالی که سرم و ماساژ میدادم گفتم:‬

‫-اگه نمیزدی باید بهت شک میکردم ...‬

‫لبهاشو جمع کرد با لحن بامزه ای گفت:‬

‫-چرا؟‬

‫-چون تو عادت داری یا مثله سگ پاچه بگیری!یه مثله خر جفت بندازی هیچیت مثل آدمیزادها نیست آخه ..‬

‫خواست دوباره بزنه که گفتم:‬

‫-سرم درد میگره بعد تلافی کن ..‬

‫-باش این یکدفعه و به بزرگی خودم می بخشم ..‬

‫ابروی بالا انداخت ال هم دیگه زدیم زیر خنده چقدر دلم برای این خنده هاش تنگ شده بود ...آخی بالاخره رامین‬ ‫راضی به بچه دار شدن شده بود...چقدر برای هردوشون خوشحال بودم ..‬

‫اصلا یادم رفت بپرسم یلدا اینجا چیکار میکنه ..‬

‫-یلدا راستی برای چی اومدی اینجا؟؟!!‬

‫تا خواست جوابم و بده صدای رامین و شنیدم ...‬

‫-به به ،آترا خانم کم پیدا‬

‫لبخندی نثارش کردم، سامیا هم کنارش ایستاده بود ..‬

‫-سلام آقای پدر‬

‫با شیطونی ابرویی برای هردوشون بالا انداختم یلدا با حرص ،رامین با لبخند همیشگی اش نگاهم کرد ..دستم و‬ ‫بردم بالا رو به رامین گفتم:‬

‫-استاد اجازه؟!‬

‫رامین قیافه جدی به خودش گرفت شد همونی استاد خودمون با لحنی که من و به یاد قدیم انداخت گفت:‬

‫-بله خانم نیکو‬

‫-شیرینی نی نی و به من و سامیا نمیدین دلتون میاد آخه ...استاد یه باره دیگه خواهش خواهش خواهش ..‬

‫همه زدن زیر خنده رامین بین خنده هاش گفت : دیوونه‬

‫-نظر لطفتونه استاد ..‬

‫چقدر صمیمیت جمعمون و دوست داشتم .سامیا که تا اون لحظه ساکت بود گفت:‬

‫-راست میگه دیگه ..ما هم دل داریم ..من عموی اون بچه ام‬

‫به دفاع از سامیا منم گفتم: و منم خاله حتی ارزش یه شیرینی هم نداریم ...‬

‫-شیرینی هم میدیم آترا خانم ،زمین گرده خواهر من ...‬

‫لحن رامین اینقدر با مزه بود یلدا گفت:‬

‫-آخی بچه ام رامین...‬

‫من و سامیا نگاهی به هم انداختیم نه مثله اینکه یلدا کلا رد داده بود ...دست یلد و گرفتم باهم رفتیم داخل سامیا‬ ‫و رامین هم پشت ما اومدن داخل،روی اولین مبل راحتی نشستیم یلدا از من توضیح میخواست ولی من زیر بار‬ ‫نمیرفتم و میخواستم از بحث فرار کنم تا کاری به کارم نداشته باشه ..ولی نشد ..‬

‫رامین با لحن محکمی مثله فیلم گفت:‬

‫-یلدا خیلی بهونه تورو میگرفت ..آترا به نعفته پاتو از زندگی ما بکشی بیرون..وگرنه من میدونم و تو ..‬

‫دست به سینه نشستم سری تکان دادم روبه رامین گفتم :‬

‫-آها و منم میدونم باتو ،کافی شاپ‬

‫پرید وسط حرفم بلند گفت:‬

‫-غلط کردم ...‬

‫همه زدیم زیر خنده من براش ابرو بالا انداختم که اگه چیزی بگه آره منم حرف دارم برای گفتن،یلدا بازومو‬ ‫نیشگون گرفت آخم رفت هوا بلند گفتم:‬

‫-داری مامان میشی اندازه جو عقل نداری بیشور چرا نیشگون میگری..‬

‫-کافی شاپ چی!ادامه اشو بگو ..‬

‫سرم و کج کردم نشستم روی مبل روبه به چشمای ناز یلدا گفتم:‬

‫-زن ذلیل های شوهرت برای توهه گفتن نداره که ....‬

‫خیالش از بابت رامین که راحت شد لبخند گنده ای تحویلم داد ...پشت چشمی نازک کردم .‬

‫-چه خر کیف شد ..‬

‫سامیا و رامین زدن زیر خنده ،نکنه بلند گفتم ...رو به دوتاشون گفتم:‬

‫-به خدا داشتم فکر میکردم سانسورش کنین ..‬

‫یلدا با حرص نگاهم میکرد دستشو گرفتم ...یلدا میدونست شوخی میکنم برای همین چیزی نگفت یک دفعه رو به‬ ‫سامیا گفت:‬

‫-آقا سامیا میشه از آترا بگین اینکه چطوری اینجاست ..خواهش میکنم!خدا شاهده و رامین وقتی رامین به من‬ ‫خبر داد حالم اصلا خوب نبود ...‬

‫ابروهام و مدام بالا مینداختم برای سامیا که نگو که بیچاره میشم ..سامیا دهنش و باز کرد وای اگه بگه من بیچاره‬ ‫ام ..‬

‫-اوضاع روحی مناسبی نداشت ..ترجیح دادم بستری باشه تا خیالم بابتش راحت باشه ..حالش که خوب شد‬ ‫...گفت میخواد مادرشو ببینه اومدیم اینجا به محض اینکه مادرش جواب بده حتما میریم ..‬

‫نفس راحتی کشیدم خدا عمرت بده سامیا ،یلدا انگار قانع شده بود ..لحظه ای نگاهم با رامین گره خورد فقط‬ ‫تونستم لب خونی کنم ..‬

‫-من همه چیزو میدونم‬

‫با غم سری تکان داد و با سامیا رفتن ... یلدا کنار پنجره ایستاده بود ..چقدر خوشبخت بود من هم بلند شدم رفتم‬ ‫سمتش با صدا آرومی گفتم:‬

‫-تپل شدی بامزه شدیا!!‬

‫به سمتم برگشت با صدا لبخند و انرژی گفت:‬

‫-جدی؟؟؟‬

‫-آره خیلی بهت میاد چی بود اون چوب خشک ...به این میگن هیکل به نظر من دخترهای تپل چاق نه ها تپل‬ ‫خیلی نازترن ..زیادی لاغرم خوب نیست ..‬

‫-آره ولی تو لاغر شدی .. .‬

‫با لبخند نگاهش کردم که حس نکنه ناراحتم و چه ها به من گذشته ...با صدای آرومی گفت:‬

‫-رامین به سادگیها راضی به بچه دار شدن نشد ... من یه مدت افسردگی شدید گرفته بودم فقط کارم گریه کردن‬ ‫شده بود ...‬

‫با ناراحتی نگاهمو و ازش گرفتم و به بیرون چشم دوختم ...مامان راست میگفت!هیچ کس اونقدری که باید‬ ‫خوشبخت نیست ..زندگی دست اندازهای زیاد داره ...‬

‫-رامین که حال و روزم دید ...تسلیم شد ..ولی خوا میدونه چقدر عاشقشم ...ولی حس میکنم از اجبار بود ..همش‬ ‫میترسم نکنه بچه و نخواد ...آترا اگه من و نخواد دیگه چیکار کنم ...میترسم ..‬

‫الهی چه به روز بهتریت دوستم اومده بود لبخند تلخی به نیم رخش زدم دستم پشت کمرش گذاشتم ..‬

‫-هیچ مردی تا نخواد کاری و انجام نمیده مطمئن باش اینقدری دوستت داره که حاضر شده به خاطرت قید‬ ‫خواسته خودش و بزنه ...ولی بدم نشد من خاله شدم ...‬

‫-واقعا؟!یعنی ناراحت نیست؟؟‬

‫-نه اتفاقا تپلی شدی خواستنی تر شدی فکر کنم با این حساب هر سال حامله باشی ..‬

‫اخم کرد آروم گفت: هوووو بی حیا ..‬

‫با هم خندیدیم ..من تازه اون روز فهمیدم برای نامزدی سامیا اومدن ..وای یعنی اینقدر جدی بود ...سر ناهار رامین‬ ‫بلند اعلام کرد ..غذا که به دهنم زهر شد هیچ ،میترسیدم از بغضی که بترکه و من سرشکسته شم ...برای همین‬‫ظرف اسپاکتی روی میز و برداشتم بشقابم و پر کردم ،سس اسپاکتی خالی کردم روش شروع کردم به خوردن ،هر‬ ‫لقمه و که قورت میدادم بغضی که تو گلوم گیر کرده بود و حس میکردم ...آخ خدایا بسم نبود؟؟؟!!نگاهی به دور‬ ‫برم انداختم یلدا مشغول خوردن بود حواسش به من نبود ..سامیا با غذاهاش بازی میکرد ..فقط رامین حواسش به‬ ‫من بود ..من و میشناخت سرشو انداخت پایین تا بتونم راحت تر خودم و خالی کنم ....غذام و تموم کردم به‬ ‫خدمتکارا همیشه کمک میکردم دستم و بردم که ظرفها رو جمع کنم ..رامین چشمکی به من زد و بلند گفت:‬

‫-آترا بریم این کتاب که چاپ کردی و بخونم ...نمیدونی چقدر فروش داشت که یلدا هم نمیذاشت بخونم ..‬

‫فهمیدم میخواد بامن حرف بزنه گفتم:‬

‫-باشه دارم تو کتابخونه بریم تا یه دونه خوشگلش بهت بدم‬

‫در حالی که من اصلا کتابی چاپ نکرده بودم زمانی که فراموشی گرفته بودم چه االن که یادم میاد من هیچ وقت‬ ‫کتابی برای چاپ نفرستاده بودم ...یلدا و سامیا مشغول حرف زدن شده بودن من و رامین رفتیم تو سالن بعدی‬‫،توی کتابها گشتم اگه همه کتابها اینجاست لابد اون هم بین اینهاست .با دیدن جلدی آشنا کتاب و بیرون کشیدم‬ ‫گرفتم طرفش با صدای آرومی گفتم:‬

‫-ولی کتاب من نیست ...من هیچ وقت برای چاپ کتابی نفرستاده بودم .. ولی همه این چیزی که نوشته شده دل‬ ‫نوشته های منه..ولی یادم نیست ..‬

‫روی مبل نشستیم گفت:‬

‫-سامیا وقتی تو گم میشی میره خونه ات همه جارو میگرده وسایلی که فکر گرد شاید چیزی نوشته باشی با‬ ‫خودش برد ...دفتر دل نوشته هات و داد برای چاپ ،و خبر نداری چقدر فروش داشت ...خیلی خوب و روان بود...‬

‫پس کار سامیا بود ..نمیدونستم باید چی بگم ...‬

‫-آترا‬

‫سرم و بالا گرفتم رامین به آرومی پرسید :‬

‫-دوستش داری؟‬

‫سامیا و میگفت ؟؟دیگه چه فرقی داشت ..اون داره نامزد میکنه به آرومی سر تکان دادم..‬

‫-نمیدونستی میخواد نامزد کنه؟!‬

‫زل زدم تو چشمای رامین با صدا آرومی گفتم:‬

‫-دیشب فهمیدم‬

‫-آترا ، هیچی نمیتونم بگم جز اینکه خودتو ناراحت نکن ..میدونم سخته ولی ..چجوری بگم ..‬

‫پریدم وسط حرفش و با صدا محکمی گفتم:‬

‫-رامین ،من با خوشحالیش خوشحالم ...راضی به غمش نیستم ..مطمئن باش خیلی خوشحالم که خوشبخته ...من‬ ‫با دلم کنار میام..‬

‫-یعنی فراموش میکنی؟!‬

‫با غم نگاهش کردم‬

‫-فراموش نمیشه،ولی زندگی ادامه داره مطمئن باش دیگه دوست ندارم بخش اعصاب و روان بستری شم ..‬

‫کلافه بود معلومه ناراحته دستی تو موهاش کشید ...‬

‫-من همبشه جویای حالت بودم ولی نمیتونستم به یلدا بگم آخه اگه می فهمید با وجود بچه!راستش میترسیدم ..‬

‫-رامین من ناراحت نیستم همین که من و یادت بوده خودش مهمه ، من یلدا و، واقعا درک میکنم نمیشه به زنه‬ ‫حالمه حرف از فرامدشی و اون اتفاقها بزنی ..‬

‫با مهربونی سری تکان داد ..‬

‫-رامین یلدا ناراحته خیلی عذر میخوام ولی یلدا از قبل همیشه میگفت تو با بچه دار شدن مشکل داری و بچه‬‫نمیخوای ...ولی خوب راستش ،حالا که حامله شده میترسه تو ولش کنی بری...امروز داشت میگفت میترسم بچه و‬ ‫نخواد ...باهاش حرف زدم قانع شد..‬

‫-چند وقته به منم همین حرفارو میزنه ولی خدا میدونه اولش به خاطر جون خودش بود ...بعدم با شنیدن صدا‬ ‫قلب بچه منم عاشق بچه شدم ..راستش به این فکر کردم چی بهتر از اینکه بچه خودت و عشقت و ببوسی‬ ‫...مطمئن باش من همون استاد بداخلاق دانشگاه ام و عاشق یلدا بودم و هستم ..‬

‫به حرفایی که زد خیلی خوشحال شدم با هم بلند شدیم رفتیم تو سالن روبه رویی یلدا با دیدن من لبخند زد‬ ‫...سامیا و رامین حرف میزدن گهگاهی هم رامین راجب دل نوشته هام نظر میداد..بچه یلدا و رامین پسر بود ..بی‬ ‫شک بچه نازی میشد ...‬

‫امروز 0 شنبه اصلا دوست نداشتم این هفته بگذره ...شنبه هفته دیگه من باید خط می کشیدم به هرچی عشقه..از‬ ‫روی تخت بلند شدم هنوز کمرم کمی درد داشت ...از پله ها که پایین می آمدم با شنیدن صدای خنده نیال‬‫فهمیدم امروز بدترین روز من خواهد بود...با بی تفاوتی سلامی کردم برای خودم چایی ریختم روی میز کمی عسل‬‫ریختم داخل چاییدر حالی که بهم میزدم ..دیوم کسی حرف نمیزنه ...سرم و بلند کردم به هر چهار نگاه کردم بلند‬ ‫گفتم:‬

‫-چیه؟!‬

‫یلدا به آرومی گفت :‬

‫-هیچی..‬

‫نیال با حرص حرف میزد قشنگ از کلامش معلوم بود میخواد من و حرص بده.‬

‫-آترا جون برای نامزدی من و سامیا لباس خریدی؟؟!‬

‫در حالی که چایی میخوردم با خونسردی گفتم: نه‬

‫-اوا چرا نکنه نمیخوای بیای؟!‬

‫لبخند مصنوعی زدم و گفتم:‬

‫-اتفاقا میخوام بیام ما یه آقا دکی بیشتر نداریم که ...‬

‫چشمکی نثار سامیا کردم اصلا مهم نبود چی میشه فقط دوست داشتم رو این کم شه همین کافی بود ...دوباره با‬ ‫حرص گفت:‬

‫-خوب که اینطور آخه انتخاب لباس خیلی طول میکشه برای خودت گفتم ..وقت آرایشگاه و بقیه قضیه ..‬

‫لقمه داخل دهنم و قورت دادم و گفتم:‬

‫-من تو انتخاب لباس سختگیر نیستم ..لباسهای ساده و بیشتر ترجیح میدم ..آرایشگاه لازم ندارم ..خودم بلدم ..‬

‫دیگه حرفی نزد با لبخند سر تکان می داد که یعنی باشه ...با یلدا و رامین کمی شوخی کردم ..خلاصه صبحونه و‬ ‫بیخیال غمهام شدم و فقط خوردم ..به یلدا گفتم میخوام موهام بلوند کنم .با خوشحالی گفت آره خیلی بهت میاد‬‫..همیشه فکر میکردم رنگ موهام خوبه ولی پشیمون شده بودم ..همیشه فکر میکردم ساده باشی دوست داشتنی‬ ‫تری ولی اشتباه میکردم ...‬

‫بعد از ناهار روی موهام رنگ گذاشتم من که بلد نبودم بیرون خرید کنم به یکی از خدمتکارا گفتم بخره ...وقتی‬ ‫موهام و ابروهام و شستم باورم نمیشد این من باشم با نمک شده بودم .....موهام و تند تند سشوار کشیدم وای‬ ‫خیلی خوب شده بودم ..ریمل زدم که چشمام بی حال نباشه ..لباس حریر مشکی ام و با شلوار مشکی براقی‬ ‫پوشیدم از اتاق بیرون اومدم ... . احتمال دادم یلدا و شوهرش خواب باشن..از پله ها اومدم پایین سامیا همان‬ ‫لحظه وارد شد .. داشت تلفن حرف میزد حواسش به من نبود سیب سبز ترش و گاز زدم ..‬

‫-حسام پس قول دادیا نیای دیگه نه من نه تو ... اوکی ..فعال‬

‫چقدر این نامزدی براش مهم بود ...همه و دعوت میکرد دلم میخواست داد بزنم ولی سکوت وترجیح دادم ... نیم‬ ‫نگاهی به من انداخت خواست بره یک دفعه برگشت آروم صدام زد.‬

‫-آترا‬

‫جانه آترا الهی قربون آترا گفنت برم من ...بغضم و قورت دادم زل زدم تو چشماش گفتم:‬

‫-بله.‬

‫-خودتی؟!‬

‫-آره‬

‫-خیلی عوض شدی ..آورین تغییر همیشه جواب میده من برم نیال و بیدار کنم ..‬

‫دستم به سمت پله ها نشان دادم و گفتم:‬

‫-بفرما تو اتاقت خوابه ..‬

‫حس کردم عصبی شد ولی سریع سر تکان داد و رفت ...دوست نداشتن بهش فکر کنم به من چه اصلا!!!!‬

‫با اومدن یلد و رامین از اون حال و هوا در اومدم همه موافق بودن که بلوند بهم میاد ..راستش اعتماد به نفسم یه‬ ‫دفعه باد کرد ..نمیدونم چرا..رامین داشت راجب بچه های دانشگاه و میگفت که در خانه باز شد با دیدن سیاوش‬ ‫لبخند زدم ..از جام بلند شدم ..رفتم سمتش در حالی که در و می بستم گفتم:‬

‫-به به راه گم کردی آقا!!!‬

‫-آره رام کج شد گفتم بیام به این دکی سلامی کنم‬

‫با دست رامین نشان داد ..با لبخند رفت طرفش در حالی که رامین و به خودش فشار میداد بلند گفت :‬

‫-آقای دکتر بی معرفت انگار نه انگار یه دوست داریاا..خاله خرسه ..‬

‫-دیگ به دیگ میگه بیخیال بشین ببینم چه خبر ...‬

‫بعد از سلام علیک با یلدا نشستن مشغول صحبت بودن خدمتکار قهوه و تو فنجون ها ریخته بود من از دستش‬ ‫گرفتم ...دلم نمیخواست کسی برام کار کنه ...بدون اینکه قهوه ها و تعارف کنم ..رو به رامین گفتم:‬

‫-رامین تو بزرگتری یا سامیا؟؟‬

‫-من‬

‫پس رامین بزرگ تر بود ...بلند پرسید گفت:‬

‫-چطور ؟؟‬

‫نگاهی به قهوه های دستم کردم گفتم:‬

‫-برای تعارف اینا دیگه‬

‫همه بلند خمدیدن خوب این نیال هم فهمید من خنگم ولی مهم نبود اول جلو رامین گرفتم،بعد سامیا ،نیال‬ ‫،سیاوش ،یلدا من هم که نمی خوردم روی مبل بین یلدا و سیاوش نشستم ..نیال دویاره به من گیر داد.‬

‫-چرا قهوه ات و نمیخوری سرد شده‬

‫نگاه همه زوم من شد ..‬

‫-میلم نمی کشه ..‬

‫می گفتم چی ؟؟اینکه مریضم و بخاطر تشنج ها نمی تونم لب به قهوه بزنم؟؟!!‬

‫-چرا بخور میخوام فال بگیرم ..‬

‫چشمام و ریز کردم ناخداگاه قهوه و تا آخرش تقریبا خوردم آخرش و نگه داشتم ..سمت قلبم برگردوندم گذاشتم‬ ‫رو میز با صدا آرومی گفتم:‬

‫-بفرما‬

‫خنده مسخره ای به لب آورد که حالم و بد کرد ...میفهمم یه چیزهایی میدونه میخواد عذابم بده ..فنجونم و‬ ‫برداشت ..‬

‫-یکی از عزیزترین کسی که دوست داشتی از دست میدی !‬

‫سقت سیاه دختر!!این داره چی میگه هول میندازه تو دل من...‬

‫-چیزهای خوبی نیفتاده مثله اینکه نیتت درست نبوده..‬

‫لبخندی بی جون نثارش کردم نکنه واقعا اتفاقی بیفته دلشوره به دلم افتاده بود ...کاش نخورده بودما عجب غلطی‬ ‫کردم ...‬

‫چشم بر هم زدم این یک هفته گذشت ...روز مهمونی بود ..به اصرار شدید سیاوش لباس خریدم البته با پول اون‬‫منکه پولی تو بساط نداشتم...شروع کردم به آرایش کردن ...بغض بدی تو گلوم بود ولی کنترلش کردم آترا تو باید‬ ‫محکم باشی بسه دیگه بسه هرچی بدبخت بودی ...مهارتی که تو آرایشگری داشتم به نمایش گذاشتم رژ قرمز و‬ ‫ماتی که زدم زیبایم و چند برابر کرده بود