15-07-2015، 10:07
میگن هرکی میره سربازی مرد میشه ، اما به نظر من اون کسی که میره سربازی مرد نمیشه بلکه میهن پرست میشه
داشتم تو خاکها غلت میزدم که یکی از دور داد میزد : بشمر یک ، بشمر دو ، بشمر سه
رسیدم بهش ، خیلی بهم ریخته بودم ؛ دوست داشتم اون کسی که منو تنبیه کرده بود رو با دستام خفه اش کنم میخواستم ... !!!
تو این فکرا بودم که منو رو صدا کرد : بیا اینجا بینم پسر ، از خستگی نای حرکت نداشتم ، سرفه میکردم که دوباره اون صدا اومد : مگه با تو نیستم بیا اینجا پسر
نگاه به اینور اونور کردم همونی رو دیدم که منو تنبیه کرده بود از رو زمین بلند شدم آهسته ، آهسته طرفش رفتم به خودم گفتم : غلط نکنم منو باز میخواد تنبیه کنه خودم رو آماده کرده بودم .
تو این فکرا بودم که گفت بیا این آب قند رو بخور فشارت افتاده ؛ با این کار مربی آموزشی سربازیم انگار آبی رو آتیش ریخته باشن من رو آروم کرد از یه طرف تعجب کرده بودم چرا تنبیه هم کرد و از یه طرف این آب قند رو بهم داد .
داشتم به این مسئله فکر میکردم که گفت : بوی خاک استشمام کردی ؟
گفتم : آره الانشم دارم بخاطر اون سرفه میکنم
گفت : گرمای خاک لمس کردی ؟
گفتم : آره ، خیلی
گفت : چه حسی داشتی
گفتم : حس کردم خیلی دارم کوچیک میشم
گفت : نه اشتباه فکر کردی. خاک ، ماده ای که انسان از اون بوجود اومده ، بوی خاک نشانۀ برگشت به اون و گرمای خاک نشانۀ حیات!
من چون حوصله نداشتم گفتم: قشنگ بود امر دیگه ای ندارید
به حرفاش ادامه داد گفت این خاک گرم خوشبو ، خیلی ها توش بزرگ شدن غلت خوردن استشمامش کردن و درونش رفتن اونا این خاک دوست داشتن مثل کوروش ، داریوش ، بهرام چوبین ، صیاد شیرازی و پدر تو !
نگاش میکردم و اون به حرفاش ادامه میداد گفت: این لباس تنت مقدس چون تو سرباز وطنی و لباس سربازی وقتی تن کسی باشه اگه خدای نکرده مرد میتونن بدون غسل خاکش کنن ، انقدر این لباس مقدس . و این خاک خیلی ارزش داره اگه روُش داری غلت میزنی ننال این خاک پیوندی با تو داره مثل خاکیه که ریشه تو درونش و تو داری از این خاک برای حیاتت استفاده میکنی این خاک راهی یه برای رسیدن به افلاک گرمای خاک الان برای امثال پدرت و کسایی که از این خاک از اول زندگیشون دفاع کردن و براش ارزش قائل بودن نسیم خنکی یه . دوست دارن این خاک برای خودشون ، فرزنداشون و نسل بعدیشون باشه حاضرن جونشون رو بدن ولی یک ذره از این خاک رو ندن
چه قدر صحبتاش شیرین دل نشین بود ، دیگه سرفه نمیکردم فقط تو چشاش خیره شده بودم ، بهش گفتم : یه پا واسه خودت فیلسوفیا سر گروهبان
گفت مگه من با تو شوخی دارم پسر ، دور اون زمین خاکی رو کلاغ پر برو تا بفهمی چه جوری با افسر ارشدت صحبت کنی !!!