27-03-2015، 21:56
كتي قبل از اينكه بفهمه چه اتفاقي افتاده از ترس بيهوش شد!
وقتي چشمانش را باز كرد درست نميدانست كجاست
اولش همه جا را محو ميديد تا اينكه چهره ي يك پرستار
جلوي چشماش نمايان شد: بهوش آمدي؟حالت خوبه؟
دكتر...دكتر
چند لحظه بعد دكتر با دو پرستار سفيد پوش به كنار تختش آمدند
كتي گيج شده بود: من كجام؟
دكتر نفسي كشيد و گفت: بيمارستان! وقتي پيدات كرديم
بيهوش شده بودي...
داخل ماشين چه كساني بودند
كتي تازه يادش اومد چه اتفاقي افتاده
با صداي لرزان سريع پرسيد: پدر مادرم بودند
حالشون چطوره؟؟
دكتر لبشو بهم فشرد و سري از تاسف تكان داد: متاسفم
دنيا رو سر كتي خراب شد با دستاش صورتشو گرفت
و از بين دستاي كوچيكش
قطره هاي اشكش لرزان لرزان به پايين فرود مي آمد.
فرداي آنروز وقتي كتي چشماشو باز كرد يك خانم جوان با يك پسر جوان
كه لباس پليس تنش بود بالاي تختش بودند
كتي با تعجب به آنها چشم دوخت
دختر با مهرباني گفت: سلام كتي كوچولو
اسم من جنيفره اومدم تا تورو با خودم ببرم
از اين به بعد با ما زندگي ميكني
ميبريمت جايي كه كلي دوست خوب پيدا كني
پسر جوان هم سري به عنوان تاييد حرفهاي جنيفر تكان داد
و گفت: سلام كتي اسم من تامه ميتوني تامي صدام كني
مطمئنم از اونجايي كه ميخواييم ببريمت خوشت مياد
كتي نه حرفي زد و نه لبخندي مات و مبهوت به آنها نگاه ميكرد.
آنها ميخواستند كتي رو به پرورشگاه ببرند و چون
كتي هيچ فاميلي نداشت بايد با آنها ميرفت.
يك ساعت بعد كتي شال و كلاه كرده همراه تامي و جنيفر
سوار بر ماشيني راهي پرورشگاه شد.
داخل راه براي اولين بار كتي لب به سخن گشود:
اينجايي كه ما داريم ميريم اسمش چيه؟
جنيفر لبخند زنان گفت: مدرسه شبانه سنديگورن
اونجا بچه هاي زيادي مثل تو هستند
ميتوني كلي دوست پيدا كني
مدرسه هم همونجا ميري
و خانه ي جديدته!
كتي ديگه حرفي نزد
تغريبا يك ساعت ديگر گذشت
تا اينكه به مدرسه شبانه رسيدند
مدرسه خيلي بزرگ و قديمي بنظر ميرسيد
كاملا خارج از شهر بود و دورتادور را چمنزار و كوه پوشانده بود
دروازه هاي فلزي و بزرگ مدرسه كتي را ياد زندانهاي داخل فيلم انداخت
و كلا حس خوبي براي كتي نداشت
پيرمردي بسمت در آمد تا در را باز كند
پيرمردي ژنده پوش و ريشويي كه آلفرد نام داشت
و بنظر مرد مهرباني مي آمد
براي كتي دستي تكان داد
و داخل محوطه شدند حياطي بزرگ و ساختماني بسيار بزرگ و بلند
كه مثل قصر دراكولا بود يكم خوف بنظر مي آمد
تام از ماشين پياده شد و درو باز كرد
و كتي پا بر محيط جديد گذاشت
داخل محوطه كمي مه گرفته بود و هيچكس داخلش نبود
كتي پرسيد: پس بچه ها كجان؟
جنيفر در حالي كه از ماشين پياده ميشد پاسخ داد:
سر كلاسهايشان هستند
در ورودي را باز كردند و پا به راهروهاي دراز و خوفي كه
با قاليچه هاي قرمز بلندي تزئيين شده بود گذاشتند
يك طبقه بالا رفتند جنيفر گفت: اينجا اتاق مديره
مدير يك پيرزن اخمو و بداخلاق به اسم خانوم سلين بود
جنيفر گفت: ايشون خانوم كتي پيترسون شاگرد جديده
خانوم سلين نگاهي به كتي كرد و گفت: خوب چرا آورديش اينجا
ببرش تو سالن تختشو بهش نشون بده
جنيفر سري تكان داد و دوباره وارد راهرو شدند
كتي در حالي كه دست جنيفر رو گرفته بود پرسيد:
شما اينجا چيكار ميكنيد
جنيفر با لبخندي هميشگيش گفت:
من يكي از معلمان اينجا هستم
و تامي براي امنيت بچه ها از
اداره پليس به اينجا آمده
اما راستش اصلا به پليسها نميخوره
و هر دو خنديدند
كتي بعد از حادثه اين اولين باري بود كه ميخنديد
كتي پرسيد چرا؟
جنيفر گفت: آخه معمولا پليسها آدمهاي خشني
هستند اما تامي خيلي ساده و مهربونه
و يكم دست و پاچلوفتي
كتي با لبخند پرسيد:
اون پيمرد اينجا چيكارست
جنيفر گفت: اسمش الفرده و باغبان اينجاست
خيلي زخمت كش و مهربونه
هفته اي سه يا چهار بار مياد اينجا.
كتي از مدير خوشش نيامد همينطور
كه از مدرسه خوف و ترسناك خوشش نمي آمد
اما تنها سه نفر بودند كه كتي دوستشون داشت
و وقتي كنارشون بود احساس آرامش ميكرد
يكي جنيفر يكي تام و يكي هم آلفرد باغبان مهربان مدرسه.
جنيفر كتي رو به بچه ها معرفي كرد و تختشو نشان داد
بچه ها ساكت و مرموز بودند و در مدرسه به آن بزرگي شايد كلا پنجاه شاگرد بودند
و تنها كسي كه كتي باهاش دوست شد
دختري عينكي بود كه تختش بغل تخت كتي بود و اسمش ليندا
كتي از ليندا راجب مدرسه و معلمها ميپرسيد و اينكه ليندا چطور به انجا آمده
ليندا وقتي بچه بوده پدرش در جنگ ميمره و مادرش سر زا ميره
يه عمه داشته كه اونم فقير بوده و ليندا رو ميزاره مدرسه شبانه
اما سالي يكي دوبار مياد ديدنش
چندروزي گذشت و كتي هر چي ميگذشت
بيشتر به مرموز بودن مدرسه پي ميبرد
تا اينكه يكروز از سر كلاس همراه ليندا
داشتند برميگشتند هوا بسيار مه آلود بود
اون روح وحشتناك و خون آلود
كه باعث كشته شدن پدر مادر كتي شده بود
با خنده اي روي لب با حركت دستش
كتي را بسمت خودش ميكشوند
كتي ميخكوب شده بود
ليندا با ترس ميپرسيد: چي شده
به چي نگاه ميكني؟
كتي بسمت روح رفت اما روح ناپديد شد
ليندا هم به دنبال كتي دويد: كتي كجا ميري؟
چند قدم آن ورتر يك خرگوش سفيد رنگ تيكه تيكه شده
افتاده بود بشكلي كه خونش تمام زمينو قرمز كرده بود
و روي درخت بالا سرش با خونش نوشته شده بود
چيزي تا تولد نمونده...
هر دو از ترس جيغي كشيدند
تام از ميان مه اسلحه بدست دوان دوان آمد
چي شده چه خبره آه خداي من
چه بلايي سر اين خرگوش اومده؟
پشت سرش آلفرد نفس نفس زنان آمد
تامي چي شده؟
و تا چشمش به خرگوش و دستنوشته خونين
روي درخت افتاد رنگش پريد
اوه نه ايزابل برگشته!؟؟!
بقیه داستان در ادامه مطلب
تامي و كتي و ليندا هر سه با هم گفتند:
ايزابل؟؟؟
تامي در حالي كه دست پاچه بود گفت:
خيلي خوب دخترها بريد به خوابگاهتون
تا مدير نيومده
كتي كه كنجكاوانه دلش ميخواست
بفهمه قضيه از چه قراره با كلك گفت:
باشه تامي
و دست ليندارو گرفت و بسمت خوابگاه رفت
همينكه به در خوابگاه رسيد به ليندا گفت: تو برو
من برم ببينم چه خبره بعد ميام
ليندا نگاهي از تعجبو نگراني نثار كتي كرد و گفت:
پس مواظب باش و زود بيا
كتي سري به عنوان تاييد تكان داد و در مه غرق شد.
تامي در حالي كه با آلفرد قدم ميزدند مشغول صحبت بودند
تامي پرسيد: ايزابل كيه و منظورت از اينكه برگشته چيه؟
آلفرد گفت: سالها پيش وقتي جوان بودم ايزابل يكي از دختراي
جوان اين مدرسه بود كه خيلي شر بود و عقايد شيطاني داشت!
بچه هارو ميترسوند و اذيت ميكرد
و حيواناتو تيكه تيكه ميكرد و گاهي ميخورد
اما مدركي از خودش نميگذاشت
دو برادر بودند به اسمهاي دني و ديويد
كه از همه بيشتر با ايزابل مخالفت داشتند
و خواستار اخراج ايزابل بودند
يك شب ايزابل به شكل وحشيانه اي
دني رو ميكشه وهمينطور كه تيكه تيكه اش ميكنه
داخل زير زمين مدرسه دفنش ميكنه
ديويد شاهد اين ماجرا بوده و ايزابل وقتي ميبينه
ديويد ازهمه ي قضايا باخبره تصميم به كشتن ديويد ميگيره
اما ديويد در حين دفاع با شيشه شكسته 7 ضربه به شكم
و پهلوي ايزابل ميزنه و ايزابلو ميكشه
همون موقع يكي از معلمها سرو صدا رو ميشنوه و
ديويدو ميگيره ديويد قضيه رو بازگو ميكنه
پليسها ميرسن و جسد دني رو خاك ميكنند
اما اثري از جسد ايزابل پيدا نميكنن
اگه اون معلم شهادت نميداد كه جسد ايزابلو ديده
هيچكس باور نميكرد ديويد راست ميگه
خلاصه ديويد تا 5 سال تو همين مدرسه بود
و هرسال سر روز تولد ايزابل كه هفتم سپتامبر بود
روح او داخل مدرسه شورش ميكرد و هرسال يكي رو ميكشت
سال آخر ديويدو تا حد مرگ زخمي كرد
تا اينكه ديويد از اينجا رفت و از اون سال ديگه اثري از ايزابل نبود
تا امروز...
كه وعده داده كه امسال ميخواد يكي ديگه رو قربوني كنه
تام در حالي كه گيج شده بود و ترسيده بود پرسيد:
آخه مگه اون نمرده؟؟؟
آلفرد ابرو هاشو در هم كشيد:
البته اما اون يه جادوگر بوده
همينطور خانواده اش
خون اون خون انسان عادي نبوده
نفرين شده بوده ميفهمي تامي؟
اينو يه جن گير گفت
گفتش تنها راهش سوزوندن جسد
اين شيطان يعني ايزابله
كه نكته اينه جسدش كجاست؟
بعد از رفتن ديويد ديگه
صحبتي نكرديم از اين قضيه فكر كرديم تموم شده
تام با سردرگمي پرسيد: خوب حالا ديويد كجاست؟
آلفرد با صدايي آهسته گفت: مگه جنيفر بهت نگفت؟
تامي پرسيد: چيو نگفت؟
آلفرد باز ابرودرهم كشيد:
دختره كتي
تامي سرجاش خشكش زد
كتي چي؟؟
آلفرد سري تكان داد: كتي دختر ديويده
ديويد پيترسون چند روز پيش بشكل عجيبي مرده
و تنها باز مانده اش دخترش كتيه كه اومده اينجا
كتي هم مثل تامي شوكه شده بود و داشت از تعحب منفجر ميشد
تامي گفت: منظورت اينه ايزابل به عنوان انتقام ميخواد كتي رو..
آلفرد به وسط حرفش پريد: متاسفانه مثلينكه همينطوره!
كتي دوان دوان به سمت خوابگاه دويد هوا داشت تاريك ميشد
درجا پريد بغل ليندا و پچ پج كنان همه چيزو براش گفت
ليندا هم خشك شده بود و با ناباوري به كتي نگاه ميكرد
فرداي آن روز اولين روز ماه سپتامبر بود و 6 روز به تولد
ايزابل مانده بود كتي سركلاس يكسره فكر حرفاي آلفرد بود
در حالي كه به تخته چشم دوخته بود معلم داشت
مسائل رياضي رو توضيح ميداد يكدفعه معلم تغيير شكل داد
و بشكل ايزابل خونين و وحشتناك خنده اي كرد و عدد 6 رو
با انگشتان دراز و ناخانهاي وحشتناكش نشان داد
كتي جيغي كشيد و از جايش پريد
معلم به چهره ي عادي خود برگشته بود
:اوه كتي چي شده براي چي جيغ كشيدي
كتي با دستپاچگي گفت: هيچي خانوم
ليندا كه ميداست تو ذهن كتي چي ميگذره
نگاهي نگران به كتي كرد.
روز هم بسرعت گذشت و شب شد
سر ميز شام بودند ليندا رو به كتي گفت:
حالا ميخواي چيكار كني؟
كتي گفت: نميدونم
ليندا گفت: يه راه حلي بايد باشه
يعني ميخواي دست رو دست بزاري
تا 6 روز ديگه اون عوضي تورو بكشه؟
كتي گفت: بخدا نميدونم
و از جايش بلند شد و بسمت خوابگاه رفت
ليندا هم بلند شد و دنبال كتي راه افتاد:
خوب وايسا منم بيام
نبايد تنها بري.
شب بود تاريكي همه جا رو گرفته
بود كتي در ميان مه گم شده بود
و كمك ميخواست
زير پاهاش خالي شد و از ارتفاع بلندي
به زمين افتاد انگار له شده بود
از شدت درد نميتوانست نفس بكشد
بالاي سرش روح ايزابل پرواز كنان
ظاهر شد و با دستش عدد 5 رو نشون ميده
و بعد خنده شيطانيشو سر ميده
كتي يه جيغ بلند ميكشه
و يكهو همه چي عوض ميشه
احساس درد نميكنه
فقط خيسه عرقه عرق سرد
ليندا بالاي سرش صداش ميكنه:
كتي پاشو چي شده كابوس ديدي
كتي نفس راحتي ميكشه
و ميگه: خداروشكر كه خواب بودش.
ظهر آن روز ليندا و كتي مشغول خوردن ناهار بودن
كتي در حالي كه به ليندا نگاه ميكرد پرسيد:
راجب حرفاي ديشبت فكر كردم
ليندا با لبخندي كه روي لب داشت پرسيد: خوب نتيجش؟
كتي: خوب راستش اول يايد يكم بيشتر از ايزابل بدونم
ليندا خوب از كجا ميخواي بدوني؟
كتي در حالي كه لبشو گاز ميگرفت گفت: بايد برم سراغ پرونده ها
تو اتاق خانم مدير
ليندا با ترديد نگاهي به كتي كردو گفت:
مطئني شدنيه آخه چجوري؟
كتي با تاكيد سرشو تكان داد و گفت:
اگه تو كمكم كني بله شدنيه
فقط تا شب صبر كن بهت ميگم.
هوا تاريك شده بود و يكم سردتر نسبت به شباي قبل
نقشه اين بود كه خانم سلين رو بهواي اينكه ليندا حالش بد شده به
خوابگاه بكشند و در طي اين مدت كم كتي پرونده ايزابل رو بخونه!
كتي دوان دوان بسراغ دفتر مدير رفت
خانم سلين خسته خواب آلود ميخواست در دفترو ببنده كه كتي رسيد
خانوم سلين كمك كنيد ليندا داره ميميره كمكش كنيد
خانوم سلين نگران و با اخم هميشگيش گفت:
براي چي الان كجاست
كتي گفت: توي خوابگاه است عجله كنيد
مدير دوان دوان بسمت خوابگاه رفت و كتي هم دنبالش
همين كه در خوابگاه رسيدند كتي بدو بدو برگشت دفتر
و با ترس و اضطراب زيادي كه داشت
سراغ كشوي پرونده ها رفت دختران سال 1989
ايزابل تروي
پرونده اي كهنه و خاك گرفته رو كشيد بيرون
داخلش رو نگاه كرد عكس دختر جواني با موهاي طلايي
و چشماني قهوه اي چهره اي ساده در عين حال مرموز!
محل تولدش روستاي اكوان بود پدرش يه شعبده باز بوده
و مادرش داروساز(جادوگر) پدرش توسط مادرش بقتل ميرسه
و مادرش رو اعدام ميكنند!
پرونده ي سياه ايزابل ترس رو بشكل عميقي
به بدن كتي مي اندازه
اما نكات جالبي هم راجب ايزابل هست
شاگرد ممتاز كلاس و بسيار شرور
كلي اخطار و جريمه براش نوشته بودند
بعد از كشتن دني و غيب شدنش مهر اخراح و باطل شدن
رو پروندش حك شده چيز ديگه اي توش نيست
كتي سريع پرونده رو سر جاش ميگذاره
و كشوي بغل رو باز ميكنه كنجكاوي اينكه
راجب پدر و عموش چيزي بدونه ديوونه اش كرده
و اينكه پدربزرگش اهل كجاست و غيره
دستشو بسمت پرونده ها ميبره
اما همان موقع صداي پاي مدير بگوش ميرسه
كتي سراسيمه به بيرون دفتر ميره و پشت مجسمه قايم ميشه
مدير قر قر كنان در دفترو قفل ميكنه و ميره بخوابه
كتي هم يواشكي به خوابگاه بر ميگرده
و براي ليندا همه چيزو تعريف ميكنه
ليندا رو به كتي ميگه: مدير تا اومد گفتم بهتر شدم
بايد بخوابم بعد يه فوشي به تو دادو گفت نميدونم اين دختره كجاست
گفتم حتما دستشويي رفته بعد هردو موزيانه خنديدند و خوابشان برد
فرداي آن روز وقتي كتي داشت توي آيينه موهاشو شونه ميكرد
يكدفعه چهره ي شيطاني ايزابل براي سومين بار ظاهر شد
عدد چهار رو نشون داد و طبق معمول غيب شد
كتي ديگه طاقت ديدن چهره وحشتناك ايزابلو نداشت
دلش ميخواست يجوري براي هميشه از شرش خلاص شه.
دو روز ديگر گذشت و عين دوروز ايزابل با يك روش ظاهر ميشد
و تعداد روزهاي باقي مانده تا تولدش و مرگ كتي را به او گوش زد ميكرد.
تا اينكه يكروز به تولد مانده بود يعني ششمين روز سپتامبر كتي تصميم گرفت
قبل از اينكه شب برسه و تولد ايزابل از مدرسه فرار كنه تا دست ايزابل بهش نرسه
ايده بچگانه اي بود كه حتي ليندابا تمام بچگيش با آن مخالف بود ولي
نتوانست نظر كتي رو عوض كنه
باز هم كتي براي به هدف رسوندن نقشه اش بايد از ليندا استفاده ميكرد
و نقشه اين بود كه نزديكاي غروب ليندا حواس آلفرد رو پرت كنه
تا كتي فرار كنه از شانسش اونروز خبري از تامي نبود
جنيفر داخل مدرسه و مدير هم مشغول كاراش بود
ليندا به سراغ آلفرد رفت و گفت خانم مدير كارت داره
آلفرد ساده لوح هم بسمت ساختمان رفت
در همين حين كتي دوان دوان از دروازه مدرسه بيرون رفت
ليندا هم در حالي كه بغض كرده بود دستي بعنوان خداحافظي براي كتي
تكان داد و كتي در بين مه غيب شد چند لحظه بعد آلفرد از راه رسيد
در حالي كه عصبي بود بر سر ليندا داد زد: براي چي دروغ گفتي
بازيت گرفته دختر من كلي كار دارم
ليندا هم در حالي كه عذرخواهي ميكرد گفت: بخدا مجبور بودم
از طرفي تازه فهميد چه اشتباهي كرده و ميخواست به آلفرد بگه
آلفرد هم كه متوجه اين موضوع شده بود گفت: چيزي شده دختر
چرا رنگت پريده دوستت كتي كجاست؟
اسم كتي رو كه گفت ليندا بغضش تركيد
و در حالي كه اشك ميريخت گفت: بخدا ميخواستم كمكش كنم
گفتم شايد اينطوري نجات پيدا كنه
آلفرد در حالي كه گيچ شده بود گفت: چي شده؟
كتي كجاست؟
ليندا ادامه داد: اون روز همه ي حرفاي شما رو راجب ايزابل و پدرش شنيد
تو اين مدت اون روح همش تهديدش ميكرد به اينكه امشب كه شب
تولدشه ميكشش اونم گفت اگه برم پيدام نميكنه
منم كمكش كردم تا بره
آلفرد توي سر خودش زد: واي خداي من
نبايد اينكاري ميكردي
كي رفت
ليندا پاسخ داد: همين چند دقيقه پيش كه رفتين پيش مدير
آلفرد گفت: اون روح لعنتي هم همينو ميخواست
كه از اينجا دورش كنه تا بدون هيچ مزاحمتي بكشدش
برو به مدير خبر بده بگو زنگ بزنه به پليس من
ميرم تو جنگل دنبالش.عجله كن دختر
ليندا سري تكان داد و دوان دوان سراغ مدير و جنيفر رفت
آلفرد پير هم يه مشعل يا چنگكش رو برداشت و بسمت جنگل رفت
هوا ديگه كاملا تاريك شده بود و مه همه جا رو گرفته بود
مدير به پليس زنگ زده بود اما پليس از اونجا خيلي دور بود
حداقل دو سه ساعتي راه بود تا آنجا
و مدام ليندا رو دعوا ميكرد
جنيفر هم نگران از پنجره دفتر به حياط و جنگل مه آلود چشم دوخته بود
و منتظر تامي بود چند لحظه بعد تامي از همه جا بي خبر رسيد
جنيفر دوان دوان رفت سراغش : تامي كمك كن
تام با نگراني پرسيد چي شده؟
جنيفر گفت: كتي غروب براي فرار از اون روح رفته بسمت جنگل
از طرفي آلفرد هم رفته دنبالش اما هنوز برنگشته
تامي هم با عصبانيت گفت: لعنت بر اين شانس
و اسلحشو بيرون كشيد و بسمت جنگل رفت
جنيفر گفت: وايسا منم بيام
تامي ازدور داد زد: نه تو بمون مواظب بچه ها باش
جنيفر گريه كنون برگشت به داخل ساختمان و درو قفل كرد
و پشت پنجره همراه مدير و ليندا منتظر كتي شدند...
از آنطرف كتي راه باريك ميان جنگلو گرفته بود تا به دهكده كوچكي رسيد
كتي لبخندي زد و گفت هورا اينجا ديگه نميتوني پيدام كني
اما چيزي نگذشت تا لبخند روي لبش محو شد تابلوي چوبي و كهنه ي روستا
رويش نوشته بود به روستاي اكوان خوش آمديد
درسته اينجا زادگاه ايزابل بود كتي با دست خودش به پيش ايزابل اومده بود
كتي داد زد: نه !
صداي خنده اي آشنا و شيطاني بر تن جنگل لرزش انداخت
روح غرق خون و وحشتناك ايزابل درست پشت سر كتي بود
و گفت: سلام كتي وقت تمومه تولدم مبارك!
كتي با آخرين توانش ميدويد ايزابل فرياد ميزد از پشت سرش: نميتوني در بري
چند دقيقه دويد تا به يه غار كوچيك رسيد كه دور تادورشو خزه گرفته بود
از ترس به داخل غار پريد
هيچكس داخلش نبود و خبري هم از ايزابل نبود
در تاريكي غار دست كتي به چيزي خورد
يك چراغ قوه ي كهنه آنجا بود كتي شاستي رو زود
و جيغ بلندي كشيد يك اسكلت انسان آنجا بود كه داغون شده بود
در و ديوار غار خوني بود خونهايي كه خشك و حك شده بود
چند ثانيه بعد ايزابل با جسم و جسدش از خاك بيرون زد
و با چهره وحشتناكش ميخنديد كتي از ترس داشت ديوونه ميشد
و با آخرين توانش جيغ ميكشيد چراغ قوه از دستش افتاد
و بسمت بيرون غار دويد اما پاش به چيزي گير كرد و نقش زمين شد
احساس درد ميكرد پايش زخمي شده بود
ايزابل بالاي سرش ايستاده بود
شيء تيزي دستش بود كه ميخواست باهاش سركتي رو ببره
دستشو به سمت صورت كتي برد و همين كه خواست گردنشو ببره
چنگكي به پشت ايزبل خورد و ناله گوشخراشي كشيد
پشت سرش چهره ي رنگ پريده آلفرد نمايان شد
آلفرد گفت: كتي حالت خوبه
كتي در حالي كه از ترس گريه ميكرد از ديدن آلفرد بي نهايت خوشحال شده بود
گفت: خوبم
ايزابل چنگكو از پشتت در آورد و بسمت آلفرد پريد با يه حول آلفردو
به ده متر عقبتر پرت كرد
و آلفرد به ديوار غار خورد و در حالي كه سرش شكسته بود
و خون مي آمد روي زمين ولو شد
ايزابل بالاي سرش ايستاد و وحشيانه چنگكو تو قلب آلفرد فرو كرد
كتي داد زد: نه
و در بين صداي قرياد آلفرد و كتي و ايزابل صداي شليك تفنگ
از بقيه بلندتر به گوش رسيد
يه ثانيه بعد يه شليك ديگه تامي نفس نفس زنان از راه رسيده بود
ايزابل وحشيانه جيغ كشيد و گفت: كثافتا نميتونين منو بكشين
و به تامي حمله كرد اسلحه به ده متر آنطرفتر پرت شد
آلفرد سينه خيز و در حالي كه آخرين نفسهاشو ميكشيد كشون با
مشعلش به داخل غار رفت
ايزابل بالاي سر تامي ايستاده بود و با آن شيء قصد
كشتن تامي رو داشت و حواسش به آلفرد نبود
آلفرد به داخل حفره اي كه ايزابل ازش اومده بود بيرون رفت
و جسد ايزابل آنجا پوسيده و نمايان بود
آلفرد با چاقوي كوچكشو بيرون آورد و در قلب ايزابل فرو كرد
از طرفي ايزابل دستشو بالا برده بود كه تامي رو بكشه و تامي چشماشو بسته بود
كه جيغ بلندي ايزابل كشيد و از قلبش خون سياهي پاشيد بيرون
آلفرد مشغلو به روي قلب سياه ايزابل فرو كرد و جسد آتش گرفت
آلفرد هم همانجا تمام كرد ايزابل روح جسدش با هم آتش گرفته و جيغ ميكشيد
و دور خودش ميچرخيد تامي بلند شد و كتي رو در آغوش گرفت و هر دو نگاه ميكردند
تامي فرياد زد به جهنم برگرد ايزابل و اسلحه اش رو
در دست گرفت گلوله اي به مخ ايزابل زد
ايزبال بشكل گلوله اي از آتش منفجر و پودر شد و براي هميشه نابود شد
تامي و كتي هم به مدرسه برگشتند و پليسها هم ساعتي بعد از راه رسيدند
فرداي آن روز آلفرد رو خاك كردند و يك سال بعد تامي و جنيفر ازدواج كردند
كتي و ليندا هم هر روز دوستشان صميمانه تر ميشد و هميشه با يه شاخه گل
سر خاك آلفرد ميرفت و از زندگي در مدرسه شبانه لذت ميبرد و
زندگي آنها به شكل عادي بازگشت. :229: :229:
پایان؟!
وقتي چشمانش را باز كرد درست نميدانست كجاست
اولش همه جا را محو ميديد تا اينكه چهره ي يك پرستار
جلوي چشماش نمايان شد: بهوش آمدي؟حالت خوبه؟
دكتر...دكتر
چند لحظه بعد دكتر با دو پرستار سفيد پوش به كنار تختش آمدند
كتي گيج شده بود: من كجام؟
دكتر نفسي كشيد و گفت: بيمارستان! وقتي پيدات كرديم
بيهوش شده بودي...
داخل ماشين چه كساني بودند
كتي تازه يادش اومد چه اتفاقي افتاده
با صداي لرزان سريع پرسيد: پدر مادرم بودند
حالشون چطوره؟؟
دكتر لبشو بهم فشرد و سري از تاسف تكان داد: متاسفم
دنيا رو سر كتي خراب شد با دستاش صورتشو گرفت
و از بين دستاي كوچيكش
قطره هاي اشكش لرزان لرزان به پايين فرود مي آمد.
فرداي آنروز وقتي كتي چشماشو باز كرد يك خانم جوان با يك پسر جوان
كه لباس پليس تنش بود بالاي تختش بودند
كتي با تعجب به آنها چشم دوخت
دختر با مهرباني گفت: سلام كتي كوچولو
اسم من جنيفره اومدم تا تورو با خودم ببرم
از اين به بعد با ما زندگي ميكني
ميبريمت جايي كه كلي دوست خوب پيدا كني
پسر جوان هم سري به عنوان تاييد حرفهاي جنيفر تكان داد
و گفت: سلام كتي اسم من تامه ميتوني تامي صدام كني
مطمئنم از اونجايي كه ميخواييم ببريمت خوشت مياد
كتي نه حرفي زد و نه لبخندي مات و مبهوت به آنها نگاه ميكرد.
آنها ميخواستند كتي رو به پرورشگاه ببرند و چون
كتي هيچ فاميلي نداشت بايد با آنها ميرفت.
يك ساعت بعد كتي شال و كلاه كرده همراه تامي و جنيفر
سوار بر ماشيني راهي پرورشگاه شد.
داخل راه براي اولين بار كتي لب به سخن گشود:
اينجايي كه ما داريم ميريم اسمش چيه؟
جنيفر لبخند زنان گفت: مدرسه شبانه سنديگورن
اونجا بچه هاي زيادي مثل تو هستند
ميتوني كلي دوست پيدا كني
مدرسه هم همونجا ميري
و خانه ي جديدته!
كتي ديگه حرفي نزد
تغريبا يك ساعت ديگر گذشت
تا اينكه به مدرسه شبانه رسيدند
مدرسه خيلي بزرگ و قديمي بنظر ميرسيد
كاملا خارج از شهر بود و دورتادور را چمنزار و كوه پوشانده بود
دروازه هاي فلزي و بزرگ مدرسه كتي را ياد زندانهاي داخل فيلم انداخت
و كلا حس خوبي براي كتي نداشت
پيرمردي بسمت در آمد تا در را باز كند
پيرمردي ژنده پوش و ريشويي كه آلفرد نام داشت
و بنظر مرد مهرباني مي آمد
براي كتي دستي تكان داد
و داخل محوطه شدند حياطي بزرگ و ساختماني بسيار بزرگ و بلند
كه مثل قصر دراكولا بود يكم خوف بنظر مي آمد
تام از ماشين پياده شد و درو باز كرد
و كتي پا بر محيط جديد گذاشت
داخل محوطه كمي مه گرفته بود و هيچكس داخلش نبود
كتي پرسيد: پس بچه ها كجان؟
جنيفر در حالي كه از ماشين پياده ميشد پاسخ داد:
سر كلاسهايشان هستند
در ورودي را باز كردند و پا به راهروهاي دراز و خوفي كه
با قاليچه هاي قرمز بلندي تزئيين شده بود گذاشتند
يك طبقه بالا رفتند جنيفر گفت: اينجا اتاق مديره
مدير يك پيرزن اخمو و بداخلاق به اسم خانوم سلين بود
جنيفر گفت: ايشون خانوم كتي پيترسون شاگرد جديده
خانوم سلين نگاهي به كتي كرد و گفت: خوب چرا آورديش اينجا
ببرش تو سالن تختشو بهش نشون بده
جنيفر سري تكان داد و دوباره وارد راهرو شدند
كتي در حالي كه دست جنيفر رو گرفته بود پرسيد:
شما اينجا چيكار ميكنيد
جنيفر با لبخندي هميشگيش گفت:
من يكي از معلمان اينجا هستم
و تامي براي امنيت بچه ها از
اداره پليس به اينجا آمده
اما راستش اصلا به پليسها نميخوره
و هر دو خنديدند
كتي بعد از حادثه اين اولين باري بود كه ميخنديد
كتي پرسيد چرا؟
جنيفر گفت: آخه معمولا پليسها آدمهاي خشني
هستند اما تامي خيلي ساده و مهربونه
و يكم دست و پاچلوفتي
كتي با لبخند پرسيد:
اون پيمرد اينجا چيكارست
جنيفر گفت: اسمش الفرده و باغبان اينجاست
خيلي زخمت كش و مهربونه
هفته اي سه يا چهار بار مياد اينجا.
كتي از مدير خوشش نيامد همينطور
كه از مدرسه خوف و ترسناك خوشش نمي آمد
اما تنها سه نفر بودند كه كتي دوستشون داشت
و وقتي كنارشون بود احساس آرامش ميكرد
يكي جنيفر يكي تام و يكي هم آلفرد باغبان مهربان مدرسه.
جنيفر كتي رو به بچه ها معرفي كرد و تختشو نشان داد
بچه ها ساكت و مرموز بودند و در مدرسه به آن بزرگي شايد كلا پنجاه شاگرد بودند
و تنها كسي كه كتي باهاش دوست شد
دختري عينكي بود كه تختش بغل تخت كتي بود و اسمش ليندا
كتي از ليندا راجب مدرسه و معلمها ميپرسيد و اينكه ليندا چطور به انجا آمده
ليندا وقتي بچه بوده پدرش در جنگ ميمره و مادرش سر زا ميره
يه عمه داشته كه اونم فقير بوده و ليندا رو ميزاره مدرسه شبانه
اما سالي يكي دوبار مياد ديدنش
چندروزي گذشت و كتي هر چي ميگذشت
بيشتر به مرموز بودن مدرسه پي ميبرد
تا اينكه يكروز از سر كلاس همراه ليندا
داشتند برميگشتند هوا بسيار مه آلود بود
اون روح وحشتناك و خون آلود
كه باعث كشته شدن پدر مادر كتي شده بود
با خنده اي روي لب با حركت دستش
كتي را بسمت خودش ميكشوند
كتي ميخكوب شده بود
ليندا با ترس ميپرسيد: چي شده
به چي نگاه ميكني؟
كتي بسمت روح رفت اما روح ناپديد شد
ليندا هم به دنبال كتي دويد: كتي كجا ميري؟
چند قدم آن ورتر يك خرگوش سفيد رنگ تيكه تيكه شده
افتاده بود بشكلي كه خونش تمام زمينو قرمز كرده بود
و روي درخت بالا سرش با خونش نوشته شده بود
چيزي تا تولد نمونده...
هر دو از ترس جيغي كشيدند
تام از ميان مه اسلحه بدست دوان دوان آمد
چي شده چه خبره آه خداي من
چه بلايي سر اين خرگوش اومده؟
پشت سرش آلفرد نفس نفس زنان آمد
تامي چي شده؟
و تا چشمش به خرگوش و دستنوشته خونين
روي درخت افتاد رنگش پريد
اوه نه ايزابل برگشته!؟؟!
بقیه داستان در ادامه مطلب
تامي و كتي و ليندا هر سه با هم گفتند:
ايزابل؟؟؟
تامي در حالي كه دست پاچه بود گفت:
خيلي خوب دخترها بريد به خوابگاهتون
تا مدير نيومده
كتي كه كنجكاوانه دلش ميخواست
بفهمه قضيه از چه قراره با كلك گفت:
باشه تامي
و دست ليندارو گرفت و بسمت خوابگاه رفت
همينكه به در خوابگاه رسيد به ليندا گفت: تو برو
من برم ببينم چه خبره بعد ميام
ليندا نگاهي از تعجبو نگراني نثار كتي كرد و گفت:
پس مواظب باش و زود بيا
كتي سري به عنوان تاييد تكان داد و در مه غرق شد.
تامي در حالي كه با آلفرد قدم ميزدند مشغول صحبت بودند
تامي پرسيد: ايزابل كيه و منظورت از اينكه برگشته چيه؟
آلفرد گفت: سالها پيش وقتي جوان بودم ايزابل يكي از دختراي
جوان اين مدرسه بود كه خيلي شر بود و عقايد شيطاني داشت!
بچه هارو ميترسوند و اذيت ميكرد
و حيواناتو تيكه تيكه ميكرد و گاهي ميخورد
اما مدركي از خودش نميگذاشت
دو برادر بودند به اسمهاي دني و ديويد
كه از همه بيشتر با ايزابل مخالفت داشتند
و خواستار اخراج ايزابل بودند
يك شب ايزابل به شكل وحشيانه اي
دني رو ميكشه وهمينطور كه تيكه تيكه اش ميكنه
داخل زير زمين مدرسه دفنش ميكنه
ديويد شاهد اين ماجرا بوده و ايزابل وقتي ميبينه
ديويد ازهمه ي قضايا باخبره تصميم به كشتن ديويد ميگيره
اما ديويد در حين دفاع با شيشه شكسته 7 ضربه به شكم
و پهلوي ايزابل ميزنه و ايزابلو ميكشه
همون موقع يكي از معلمها سرو صدا رو ميشنوه و
ديويدو ميگيره ديويد قضيه رو بازگو ميكنه
پليسها ميرسن و جسد دني رو خاك ميكنند
اما اثري از جسد ايزابل پيدا نميكنن
اگه اون معلم شهادت نميداد كه جسد ايزابلو ديده
هيچكس باور نميكرد ديويد راست ميگه
خلاصه ديويد تا 5 سال تو همين مدرسه بود
و هرسال سر روز تولد ايزابل كه هفتم سپتامبر بود
روح او داخل مدرسه شورش ميكرد و هرسال يكي رو ميكشت
سال آخر ديويدو تا حد مرگ زخمي كرد
تا اينكه ديويد از اينجا رفت و از اون سال ديگه اثري از ايزابل نبود
تا امروز...
كه وعده داده كه امسال ميخواد يكي ديگه رو قربوني كنه
تام در حالي كه گيج شده بود و ترسيده بود پرسيد:
آخه مگه اون نمرده؟؟؟
آلفرد ابرو هاشو در هم كشيد:
البته اما اون يه جادوگر بوده
همينطور خانواده اش
خون اون خون انسان عادي نبوده
نفرين شده بوده ميفهمي تامي؟
اينو يه جن گير گفت
گفتش تنها راهش سوزوندن جسد
اين شيطان يعني ايزابله
كه نكته اينه جسدش كجاست؟
بعد از رفتن ديويد ديگه
صحبتي نكرديم از اين قضيه فكر كرديم تموم شده
تام با سردرگمي پرسيد: خوب حالا ديويد كجاست؟
آلفرد با صدايي آهسته گفت: مگه جنيفر بهت نگفت؟
تامي پرسيد: چيو نگفت؟
آلفرد باز ابرودرهم كشيد:
دختره كتي
تامي سرجاش خشكش زد
كتي چي؟؟
آلفرد سري تكان داد: كتي دختر ديويده
ديويد پيترسون چند روز پيش بشكل عجيبي مرده
و تنها باز مانده اش دخترش كتيه كه اومده اينجا
كتي هم مثل تامي شوكه شده بود و داشت از تعحب منفجر ميشد
تامي گفت: منظورت اينه ايزابل به عنوان انتقام ميخواد كتي رو..
آلفرد به وسط حرفش پريد: متاسفانه مثلينكه همينطوره!
كتي دوان دوان به سمت خوابگاه دويد هوا داشت تاريك ميشد
درجا پريد بغل ليندا و پچ پج كنان همه چيزو براش گفت
ليندا هم خشك شده بود و با ناباوري به كتي نگاه ميكرد
فرداي آن روز اولين روز ماه سپتامبر بود و 6 روز به تولد
ايزابل مانده بود كتي سركلاس يكسره فكر حرفاي آلفرد بود
در حالي كه به تخته چشم دوخته بود معلم داشت
مسائل رياضي رو توضيح ميداد يكدفعه معلم تغيير شكل داد
و بشكل ايزابل خونين و وحشتناك خنده اي كرد و عدد 6 رو
با انگشتان دراز و ناخانهاي وحشتناكش نشان داد
كتي جيغي كشيد و از جايش پريد
معلم به چهره ي عادي خود برگشته بود
:اوه كتي چي شده براي چي جيغ كشيدي
كتي با دستپاچگي گفت: هيچي خانوم
ليندا كه ميداست تو ذهن كتي چي ميگذره
نگاهي نگران به كتي كرد.
روز هم بسرعت گذشت و شب شد
سر ميز شام بودند ليندا رو به كتي گفت:
حالا ميخواي چيكار كني؟
كتي گفت: نميدونم
ليندا گفت: يه راه حلي بايد باشه
يعني ميخواي دست رو دست بزاري
تا 6 روز ديگه اون عوضي تورو بكشه؟
كتي گفت: بخدا نميدونم
و از جايش بلند شد و بسمت خوابگاه رفت
ليندا هم بلند شد و دنبال كتي راه افتاد:
خوب وايسا منم بيام
نبايد تنها بري.
شب بود تاريكي همه جا رو گرفته
بود كتي در ميان مه گم شده بود
و كمك ميخواست
زير پاهاش خالي شد و از ارتفاع بلندي
به زمين افتاد انگار له شده بود
از شدت درد نميتوانست نفس بكشد
بالاي سرش روح ايزابل پرواز كنان
ظاهر شد و با دستش عدد 5 رو نشون ميده
و بعد خنده شيطانيشو سر ميده
كتي يه جيغ بلند ميكشه
و يكهو همه چي عوض ميشه
احساس درد نميكنه
فقط خيسه عرقه عرق سرد
ليندا بالاي سرش صداش ميكنه:
كتي پاشو چي شده كابوس ديدي
كتي نفس راحتي ميكشه
و ميگه: خداروشكر كه خواب بودش.
ظهر آن روز ليندا و كتي مشغول خوردن ناهار بودن
كتي در حالي كه به ليندا نگاه ميكرد پرسيد:
راجب حرفاي ديشبت فكر كردم
ليندا با لبخندي كه روي لب داشت پرسيد: خوب نتيجش؟
كتي: خوب راستش اول يايد يكم بيشتر از ايزابل بدونم
ليندا خوب از كجا ميخواي بدوني؟
كتي در حالي كه لبشو گاز ميگرفت گفت: بايد برم سراغ پرونده ها
تو اتاق خانم مدير
ليندا با ترديد نگاهي به كتي كردو گفت:
مطئني شدنيه آخه چجوري؟
كتي با تاكيد سرشو تكان داد و گفت:
اگه تو كمكم كني بله شدنيه
فقط تا شب صبر كن بهت ميگم.
هوا تاريك شده بود و يكم سردتر نسبت به شباي قبل
نقشه اين بود كه خانم سلين رو بهواي اينكه ليندا حالش بد شده به
خوابگاه بكشند و در طي اين مدت كم كتي پرونده ايزابل رو بخونه!
كتي دوان دوان بسراغ دفتر مدير رفت
خانم سلين خسته خواب آلود ميخواست در دفترو ببنده كه كتي رسيد
خانوم سلين كمك كنيد ليندا داره ميميره كمكش كنيد
خانوم سلين نگران و با اخم هميشگيش گفت:
براي چي الان كجاست
كتي گفت: توي خوابگاه است عجله كنيد
مدير دوان دوان بسمت خوابگاه رفت و كتي هم دنبالش
همين كه در خوابگاه رسيدند كتي بدو بدو برگشت دفتر
و با ترس و اضطراب زيادي كه داشت
سراغ كشوي پرونده ها رفت دختران سال 1989
ايزابل تروي
پرونده اي كهنه و خاك گرفته رو كشيد بيرون
داخلش رو نگاه كرد عكس دختر جواني با موهاي طلايي
و چشماني قهوه اي چهره اي ساده در عين حال مرموز!
محل تولدش روستاي اكوان بود پدرش يه شعبده باز بوده
و مادرش داروساز(جادوگر) پدرش توسط مادرش بقتل ميرسه
و مادرش رو اعدام ميكنند!
پرونده ي سياه ايزابل ترس رو بشكل عميقي
به بدن كتي مي اندازه
اما نكات جالبي هم راجب ايزابل هست
شاگرد ممتاز كلاس و بسيار شرور
كلي اخطار و جريمه براش نوشته بودند
بعد از كشتن دني و غيب شدنش مهر اخراح و باطل شدن
رو پروندش حك شده چيز ديگه اي توش نيست
كتي سريع پرونده رو سر جاش ميگذاره
و كشوي بغل رو باز ميكنه كنجكاوي اينكه
راجب پدر و عموش چيزي بدونه ديوونه اش كرده
و اينكه پدربزرگش اهل كجاست و غيره
دستشو بسمت پرونده ها ميبره
اما همان موقع صداي پاي مدير بگوش ميرسه
كتي سراسيمه به بيرون دفتر ميره و پشت مجسمه قايم ميشه
مدير قر قر كنان در دفترو قفل ميكنه و ميره بخوابه
كتي هم يواشكي به خوابگاه بر ميگرده
و براي ليندا همه چيزو تعريف ميكنه
ليندا رو به كتي ميگه: مدير تا اومد گفتم بهتر شدم
بايد بخوابم بعد يه فوشي به تو دادو گفت نميدونم اين دختره كجاست
گفتم حتما دستشويي رفته بعد هردو موزيانه خنديدند و خوابشان برد
فرداي آن روز وقتي كتي داشت توي آيينه موهاشو شونه ميكرد
يكدفعه چهره ي شيطاني ايزابل براي سومين بار ظاهر شد
عدد چهار رو نشون داد و طبق معمول غيب شد
كتي ديگه طاقت ديدن چهره وحشتناك ايزابلو نداشت
دلش ميخواست يجوري براي هميشه از شرش خلاص شه.
دو روز ديگر گذشت و عين دوروز ايزابل با يك روش ظاهر ميشد
و تعداد روزهاي باقي مانده تا تولدش و مرگ كتي را به او گوش زد ميكرد.
تا اينكه يكروز به تولد مانده بود يعني ششمين روز سپتامبر كتي تصميم گرفت
قبل از اينكه شب برسه و تولد ايزابل از مدرسه فرار كنه تا دست ايزابل بهش نرسه
ايده بچگانه اي بود كه حتي ليندابا تمام بچگيش با آن مخالف بود ولي
نتوانست نظر كتي رو عوض كنه
باز هم كتي براي به هدف رسوندن نقشه اش بايد از ليندا استفاده ميكرد
و نقشه اين بود كه نزديكاي غروب ليندا حواس آلفرد رو پرت كنه
تا كتي فرار كنه از شانسش اونروز خبري از تامي نبود
جنيفر داخل مدرسه و مدير هم مشغول كاراش بود
ليندا به سراغ آلفرد رفت و گفت خانم مدير كارت داره
آلفرد ساده لوح هم بسمت ساختمان رفت
در همين حين كتي دوان دوان از دروازه مدرسه بيرون رفت
ليندا هم در حالي كه بغض كرده بود دستي بعنوان خداحافظي براي كتي
تكان داد و كتي در بين مه غيب شد چند لحظه بعد آلفرد از راه رسيد
در حالي كه عصبي بود بر سر ليندا داد زد: براي چي دروغ گفتي
بازيت گرفته دختر من كلي كار دارم
ليندا هم در حالي كه عذرخواهي ميكرد گفت: بخدا مجبور بودم
از طرفي تازه فهميد چه اشتباهي كرده و ميخواست به آلفرد بگه
آلفرد هم كه متوجه اين موضوع شده بود گفت: چيزي شده دختر
چرا رنگت پريده دوستت كتي كجاست؟
اسم كتي رو كه گفت ليندا بغضش تركيد
و در حالي كه اشك ميريخت گفت: بخدا ميخواستم كمكش كنم
گفتم شايد اينطوري نجات پيدا كنه
آلفرد در حالي كه گيچ شده بود گفت: چي شده؟
كتي كجاست؟
ليندا ادامه داد: اون روز همه ي حرفاي شما رو راجب ايزابل و پدرش شنيد
تو اين مدت اون روح همش تهديدش ميكرد به اينكه امشب كه شب
تولدشه ميكشش اونم گفت اگه برم پيدام نميكنه
منم كمكش كردم تا بره
آلفرد توي سر خودش زد: واي خداي من
نبايد اينكاري ميكردي
كي رفت
ليندا پاسخ داد: همين چند دقيقه پيش كه رفتين پيش مدير
آلفرد گفت: اون روح لعنتي هم همينو ميخواست
كه از اينجا دورش كنه تا بدون هيچ مزاحمتي بكشدش
برو به مدير خبر بده بگو زنگ بزنه به پليس من
ميرم تو جنگل دنبالش.عجله كن دختر
ليندا سري تكان داد و دوان دوان سراغ مدير و جنيفر رفت
آلفرد پير هم يه مشعل يا چنگكش رو برداشت و بسمت جنگل رفت
هوا ديگه كاملا تاريك شده بود و مه همه جا رو گرفته بود
مدير به پليس زنگ زده بود اما پليس از اونجا خيلي دور بود
حداقل دو سه ساعتي راه بود تا آنجا
و مدام ليندا رو دعوا ميكرد
جنيفر هم نگران از پنجره دفتر به حياط و جنگل مه آلود چشم دوخته بود
و منتظر تامي بود چند لحظه بعد تامي از همه جا بي خبر رسيد
جنيفر دوان دوان رفت سراغش : تامي كمك كن
تام با نگراني پرسيد چي شده؟
جنيفر گفت: كتي غروب براي فرار از اون روح رفته بسمت جنگل
از طرفي آلفرد هم رفته دنبالش اما هنوز برنگشته
تامي هم با عصبانيت گفت: لعنت بر اين شانس
و اسلحشو بيرون كشيد و بسمت جنگل رفت
جنيفر گفت: وايسا منم بيام
تامي ازدور داد زد: نه تو بمون مواظب بچه ها باش
جنيفر گريه كنون برگشت به داخل ساختمان و درو قفل كرد
و پشت پنجره همراه مدير و ليندا منتظر كتي شدند...
از آنطرف كتي راه باريك ميان جنگلو گرفته بود تا به دهكده كوچكي رسيد
كتي لبخندي زد و گفت هورا اينجا ديگه نميتوني پيدام كني
اما چيزي نگذشت تا لبخند روي لبش محو شد تابلوي چوبي و كهنه ي روستا
رويش نوشته بود به روستاي اكوان خوش آمديد
درسته اينجا زادگاه ايزابل بود كتي با دست خودش به پيش ايزابل اومده بود
كتي داد زد: نه !
صداي خنده اي آشنا و شيطاني بر تن جنگل لرزش انداخت
روح غرق خون و وحشتناك ايزابل درست پشت سر كتي بود
و گفت: سلام كتي وقت تمومه تولدم مبارك!
كتي با آخرين توانش ميدويد ايزابل فرياد ميزد از پشت سرش: نميتوني در بري
چند دقيقه دويد تا به يه غار كوچيك رسيد كه دور تادورشو خزه گرفته بود
از ترس به داخل غار پريد
هيچكس داخلش نبود و خبري هم از ايزابل نبود
در تاريكي غار دست كتي به چيزي خورد
يك چراغ قوه ي كهنه آنجا بود كتي شاستي رو زود
و جيغ بلندي كشيد يك اسكلت انسان آنجا بود كه داغون شده بود
در و ديوار غار خوني بود خونهايي كه خشك و حك شده بود
چند ثانيه بعد ايزابل با جسم و جسدش از خاك بيرون زد
و با چهره وحشتناكش ميخنديد كتي از ترس داشت ديوونه ميشد
و با آخرين توانش جيغ ميكشيد چراغ قوه از دستش افتاد
و بسمت بيرون غار دويد اما پاش به چيزي گير كرد و نقش زمين شد
احساس درد ميكرد پايش زخمي شده بود
ايزابل بالاي سرش ايستاده بود
شيء تيزي دستش بود كه ميخواست باهاش سركتي رو ببره
دستشو به سمت صورت كتي برد و همين كه خواست گردنشو ببره
چنگكي به پشت ايزبل خورد و ناله گوشخراشي كشيد
پشت سرش چهره ي رنگ پريده آلفرد نمايان شد
آلفرد گفت: كتي حالت خوبه
كتي در حالي كه از ترس گريه ميكرد از ديدن آلفرد بي نهايت خوشحال شده بود
گفت: خوبم
ايزابل چنگكو از پشتت در آورد و بسمت آلفرد پريد با يه حول آلفردو
به ده متر عقبتر پرت كرد
و آلفرد به ديوار غار خورد و در حالي كه سرش شكسته بود
و خون مي آمد روي زمين ولو شد
ايزابل بالاي سرش ايستاد و وحشيانه چنگكو تو قلب آلفرد فرو كرد
كتي داد زد: نه
و در بين صداي قرياد آلفرد و كتي و ايزابل صداي شليك تفنگ
از بقيه بلندتر به گوش رسيد
يه ثانيه بعد يه شليك ديگه تامي نفس نفس زنان از راه رسيده بود
ايزابل وحشيانه جيغ كشيد و گفت: كثافتا نميتونين منو بكشين
و به تامي حمله كرد اسلحه به ده متر آنطرفتر پرت شد
آلفرد سينه خيز و در حالي كه آخرين نفسهاشو ميكشيد كشون با
مشعلش به داخل غار رفت
ايزابل بالاي سر تامي ايستاده بود و با آن شيء قصد
كشتن تامي رو داشت و حواسش به آلفرد نبود
آلفرد به داخل حفره اي كه ايزابل ازش اومده بود بيرون رفت
و جسد ايزابل آنجا پوسيده و نمايان بود
آلفرد با چاقوي كوچكشو بيرون آورد و در قلب ايزابل فرو كرد
از طرفي ايزابل دستشو بالا برده بود كه تامي رو بكشه و تامي چشماشو بسته بود
كه جيغ بلندي ايزابل كشيد و از قلبش خون سياهي پاشيد بيرون
آلفرد مشغلو به روي قلب سياه ايزابل فرو كرد و جسد آتش گرفت
آلفرد هم همانجا تمام كرد ايزابل روح جسدش با هم آتش گرفته و جيغ ميكشيد
و دور خودش ميچرخيد تامي بلند شد و كتي رو در آغوش گرفت و هر دو نگاه ميكردند
تامي فرياد زد به جهنم برگرد ايزابل و اسلحه اش رو
در دست گرفت گلوله اي به مخ ايزابل زد
ايزبال بشكل گلوله اي از آتش منفجر و پودر شد و براي هميشه نابود شد
تامي و كتي هم به مدرسه برگشتند و پليسها هم ساعتي بعد از راه رسيدند
فرداي آن روز آلفرد رو خاك كردند و يك سال بعد تامي و جنيفر ازدواج كردند
كتي و ليندا هم هر روز دوستشان صميمانه تر ميشد و هميشه با يه شاخه گل
سر خاك آلفرد ميرفت و از زندگي در مدرسه شبانه لذت ميبرد و
زندگي آنها به شكل عادي بازگشت. :229: :229:
پایان؟!