24-07-2014، 12:59
اصلا نفهمیدم که شاگرد اتوبوس است ، پسر راننده است یا خادم کاروان ؟ هر چه بود رفتار خیلی جلفی داشت . توی اتوبوسی که همه شان از دختر های دانشجوی کاردانی هنر بودند ، پسری با این شکل و قیافه و رفتار ، وصله ی نچسبی به نظر می رسید . با یکی از دختر ها بیش از اندازه شوخی می کرد . مردد بودم که نصیحت شان کنم یا نه ؟
من بین راه به آنها ملحق شده بودم و قرار بود فقط تا طلائیه همراه شان باشم . بنابراین شناخت چندانی از آن جمع نداشتم .
طبق وظیفه ای که داشتم بلند شدم و چند دقیقه ای را درباره شجاعت و مردانگی شهدا صحبت کردم . کار آنها که در طلائیه تمام شد ، خداحافظی کردم و برای استراحت به سوله ی مخصوص سربازها رفتم . از پشت در ، کسی صدایم کرد . بلند شدم . دیدم همان دختری است که آن پسر خیلی با او شوخی می کرد . از دیدنش تعجب کردم . با عجله کاغذی به من داد و تند گفت : " حاج آقا لطفا تا من نرفتم این کاغذ را نخوانید " و دوید تا زودتر از محوطه طلائیه خارج شود . فکر کردم شاید حرفی توی اتوبوس زده ام که باعث ناراحتی اش شده .
کاغذ را باز کردم . بعد از سلام و کمی تعارف نوشته بود " حاج آقا ! آن پسر جوانی که داخل ماشین دیدید ، برادر من است که متاسفانه معتاد به هرویین بوده . هر چه با او صحبت می کردم فایده ای نداشت . البته یک بار ترک کرد . اما دوستان ناباب ، باز او را به اعتیاد کشاندند . روز عرفه پارسال من طلائیه بودم . از شهدای گمنام طلائیه خواهش کردم کاری کنند براردم به این جا بیاید و به واسطه شهدا غیرتش زنده شود .
به اصرار من ، مسئول کاروان قبول کرد تا برادرم به عنوان خادم گروه با ما همسفر شود . حرف های شما و سایر برادران راوی ، ذره ای از غیرت شهدا به او فهماند . او خیلی متحول شده است و ....
حاج آقا ! از طرف من به همه بگوئید شهدا بد و خوب را از هم جدا نمی کنند . آنها همه را برای زیارت دعوت می کنند . حتی برادر معتاد من را .
راوی : حجت السلام نائبی از گروه تفحص سیره شهداء قم
من بین راه به آنها ملحق شده بودم و قرار بود فقط تا طلائیه همراه شان باشم . بنابراین شناخت چندانی از آن جمع نداشتم .
طبق وظیفه ای که داشتم بلند شدم و چند دقیقه ای را درباره شجاعت و مردانگی شهدا صحبت کردم . کار آنها که در طلائیه تمام شد ، خداحافظی کردم و برای استراحت به سوله ی مخصوص سربازها رفتم . از پشت در ، کسی صدایم کرد . بلند شدم . دیدم همان دختری است که آن پسر خیلی با او شوخی می کرد . از دیدنش تعجب کردم . با عجله کاغذی به من داد و تند گفت : " حاج آقا لطفا تا من نرفتم این کاغذ را نخوانید " و دوید تا زودتر از محوطه طلائیه خارج شود . فکر کردم شاید حرفی توی اتوبوس زده ام که باعث ناراحتی اش شده .
کاغذ را باز کردم . بعد از سلام و کمی تعارف نوشته بود " حاج آقا ! آن پسر جوانی که داخل ماشین دیدید ، برادر من است که متاسفانه معتاد به هرویین بوده . هر چه با او صحبت می کردم فایده ای نداشت . البته یک بار ترک کرد . اما دوستان ناباب ، باز او را به اعتیاد کشاندند . روز عرفه پارسال من طلائیه بودم . از شهدای گمنام طلائیه خواهش کردم کاری کنند براردم به این جا بیاید و به واسطه شهدا غیرتش زنده شود .
به اصرار من ، مسئول کاروان قبول کرد تا برادرم به عنوان خادم گروه با ما همسفر شود . حرف های شما و سایر برادران راوی ، ذره ای از غیرت شهدا به او فهماند . او خیلی متحول شده است و ....
حاج آقا ! از طرف من به همه بگوئید شهدا بد و خوب را از هم جدا نمی کنند . آنها همه را برای زیارت دعوت می کنند . حتی برادر معتاد من را .
راوی : حجت السلام نائبی از گروه تفحص سیره شهداء قم