امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

«باران دلتنگی»

#1
سلام دوستان
این یکی از داستان هایی هست که خودم نوشتم
امیدوارم خوشتون بیاد،اگر هم کسی کپی کردش لطفا منبأ رو هم ذکر کنه
......................................................................


با صدای برخورد قطره های درشت باران که به پنجره ی اتاقم می خورد،از خواب بیدار شدم.سرم را بلند کردم.نگاهی به اطراف انداختم.گیج و مدهوش به اطرافم می نگریستم.برای یک لحظه فکر کردم در جنگل آمازون هستم،نه در اتاقی که منبأ آرامشم بود.در حال و هوای خود بودم که با صدای برخورد ناگهانی تگرگی به پنجره ی اتاقم،آن چنان از روی صندلی بیچاره پریدم که دو متر به عقب پرتاب شد و با صدای بلندی به دیوار اتاق برخورد کرد.اما من؛آن چنان غرق در رویا بودم که چیزی حس نمی کردم.انگار تازه متوجه باران شده بودم و بازهم این صدا بود که در گوشم پیچید:
باز باران با ترانه
با گهر های فراوان
می خورد بر بام خانه
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان
کودکی ده ساله بودم
نرم و نازک
چست و چابک
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو
می پریدم از سر جو
دور می گشتم ز خانه
در حالی که اشک در چشمانم حلقه بسته بود،ژاکتم را برداشتم و از اتاق خارج شدم.هنوز هم صدا با من بود«دور می گشتم ز خانه،دور می گشتم ز خانه».سرم را تکان دادم تا این افکار پوچ و مزاحم را از خود دور کنم.در حالی که قطره های اشک هم چنان در تکاپو بودند تا سد دریای چشمانم را بشکنند و سرازیر شوند،به سمت باغ دویدم.من نباید گریه می کردم.نباید...نباید...
بی هدف در باغ می چرخیدم و خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام را مرور می کردم.صدای خنده،قهقهه،شادی،جیغ،گریه...
دوست داشتم جیغ بکشم...فریاد بزنم،گریه کنم،اما نه...من قول داده بودم؛من به این اشک و ناله های خفته در دل راضی بودم.به انتهای باغ نگریستم.باز هم این درخت و صدایی آشنا،جیغ های دختری افسرده و گریان.به قدم هایم سرعت بخشیدم و به سمت درخت رفتم.هیچ وقت به اینجا نمی آمدم،اما...
آن روز عجیب دوست داشتم به آنجا بروم.با هر قدمی که به سمت درخت بر می داشتم،تکه ای از خاطراتم را به یاد می آوردم و بیش از پیش زجر می کشیدم.
به درخت رسیدم،اما،همین که دستم،نوشته های روی تنه ی درخت را لمس کرد،احساس کردم تمام آرامش دنیا به دلم سرازیر شد.حس می کردم او را در کنار خود دارم؛اما...با بلند کردن دستم،او هم رفت.احساس می کردم توان ایستادن ندارم.همان جا،کنار درخت زانو زدم و به طرح های روی درخت خیره شدم.نمی دانم چند ساعت کنار درخت نشسته بودم،اما حس می کردم او کنارم است.زمانی به خود آمدم که باران تمام شده بود.از جا برخاستم تا به اتاقم بازگردم که شاخه گلی توجهم را جلب کرد.کنار گل زانو زدم.چقدر زیبا بود؛اما او هم انگار مثل من غمگین بود.روی برگ هایش شبنم نشسته و کمرش،از این بار سنگین خم شده بود.چکیدن اولین شبنم از برگ گل،همزمان شد با صدای رعد و بارش دوباره ی باران و سرازیر شدن اولین قطره ی اشک از چشمان من.با صدای بلند ناله می کردم و اشک می ریختم.نمی توانستم...دیگر طاقت نداشتم.دلم هوای دیدن او را داشت.
آن روز بعد از مدت ها دلم هوای دیدن برادرم را کرده بود.من،دختری شاد و سرزنده،که همه ی عالم از دیدن شادی اش به او غبطه می خوردند،حالا به دختری گوشه گیر و افسرده تبدیل شده بودم.سالها لبانم به لبخند باز نشده بود.عاشق باران بودم،اما...
بعد از آن حادثه از باران می ترسیدم،از صدای رعد وحشت داشتم.
روزی همراه برادرم برای گردش به بیرون رفته بودیم.هوا بارانی بود و من هم که عاشق باران.در حالی که خیابان ها را یکی پس از دیگری طی می کردیم،شعر محبوبمان را می خواندیم:
باز باران با ترانه
با گهر های فراوان
می خورد بر بام خانه
اما...
نمی دانستم که شاید آن روز،آخرین روز دیداربا برادرم باشد.نمی دانستم که آن باران،برادرم را از من دور می کند.در اثر تصادفی خونبار،برادرم،همدمم،همرازم،عزیزم را از دست دادم،و حالا بعد از مدت ها،تنها کنار درخت خاطره هایمان نشسته و اشک می ریختم...برای برادرم.آن قدر گریه کردم تا دیگر چیزی نفهمیدم.
فضا نورانی بود.سایه ای از دوردست به سمتم می آمد.صدایی آشنا...درست است.باور داشتم...خودش بود،برادرم،کسی که سالها در انتظار دیدنش سوختم و ساختم.با شتاب از جا بر خاستم.به من نزدیک شد.با لبخندی کاسه ی آب را به طرفم گرفت.پاسخ لبخندش را با لبخند دادم و کاسه ی آب را گرفتم.گفت:این آب را مخصوص تو آورده ام،فقط برای تو...اما،باید قول بدهی که بعد از نوشیدن آب؛شاد باشی و بخندی،غمگین و گوشه گیر نباشی.خودت باش،یادت هست که چه می گفتم؟«تا شقایق هست،زندگی باید کرد»زندگی کن،من لحظه به لحظه همراه و همصدایت خواهم بود.
خیره در چشمان برادرم،قهقهه زدم،خندیدم...خنده ای شاد.برادرم را در آغوش کشیدم که ناگهان از خواب برخاستم.هنوز هم کنار درخت بودم.عجیب بود،اما،دوست داشتم بعد از این همه سال لبخند بزنم؛شاد بودم.خوابم را به یاد آوردم.درست است...کار،کار برادرم بود.کاسه ی آب...او با این کاربه من فهماند که دوست ندارد برای او اشک بریزم.نباید نا امید باشم.
من زندگی خواهم کرد،همان طور که برادرم می خواست.می خندم همان طور که او دوست داشت و همواره یاد و خاطره ی او را در ذهن خود گرانقدر و محفوظ نگه خواهم داشت.
«یا علی»
دوستي تكرار دوستت دارم نيست فهميدن ناگفتني هاي كسي است كه دوستش داري4xvHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط Mιѕѕ UηυѕυαL ، baran.72 ، narges nbk ، Negin_1379
آگهی
#2
قـشنگ بود...=))
پاسخ
 سپاس شده توسط atish78
#3
مرسی عزیزم زیبا بود
تنهایی خیلی سخته 

وقتی چشمام به راهه

وقتی که شب سیاهه 

وقتی بدون ماهه

تنهایی خیلی تلخه 

وقتی که بی تو هستم

تنها می مونه دستم«باران  دلتنگی» 1
پاسخ
#4
خواهش می کنم
دوستي تكرار دوستت دارم نيست فهميدن ناگفتني هاي كسي است كه دوستش داري4xvHeart
پاسخ
#5
ممنونHeart
«باران  دلتنگی» 1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان