امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سیما{داستان}

#1
Big Grin 
خیلی قشنگه بخونید حتما:
داستان واقعی از یک دانشجوی خانوم که ماه گذشته بر اثر تصادف با کامیون در گذشت
اسم او سیما بود، بصورت پاره وقت در یکی از شرکتهای ارتباطی مشغول به کار بود.که آنجا با یکی از همکارانش به نام محمد آشنا شده بود.
آنها دوعاشق به تمام معنا بودند و در طول روز از طریق همراه با هم صحبت میکردند.
سیما برای اینکه ارتباط بهتر و هزینه کمتر سیم کارت خود را عوض کرد و از اپراتوری که محمد استفاده میکرد سیم کارت تهیه نمود، تا هردو از یک اپراتور استفاده نمایند
خانواده سیما از علاقه این دو نسبت به هم با خبر بودن و محمد نیز ارتباط نزدیکی با خانواده سیما داشت (بخاطر عشقش)
سیما بارها به دوستش و خانواده اش تو صحبتهاش گفته بود که دوست دارم اگه مردم گوشیم رو باهام دفن کنید.
بعداز فوت سیما هرکاری میکردن تا تابوت سیما رو بلند کنند و مراسم تشییع را بجا آورند تابوت از جایش کنده نمیشد.
خیلی از حاضرین اقدام به بلند کردن تابوت نمودن ولی هیچکس نتونست تابوت را بلند کند.
در نهایت با یکی از دوستان پدر سیما تماس گرفتن که این قدرت را داشت که با روح مردگان ارتباط برقرار میکرد.
او چوب دستی خود را برداشت و با خود شروع به صحبت کردن نمود.وپس از دقایقی گفت که این دختر خواسته ای داشته که هنوز انجام نشده.
که در این وسط دوست سیما گفت که او همیشه میگفت که گوشیم رو همراهم دفن کنید.سپس گوشی رو در تابوت کنار سیما گذاشتن و به راحتی تابوت را بلند کردند.
همه حضار در مراسم از این اتفاق عجیب و باور نکردنی در تعجب بودند.
پدر سیما در مورد فوت دخترش چیزی به محمد نگفته بود چون آن در مسافرت بود
محمد پس از چند روز به مادر سیما زنگ میزنه و میگه که من دارم بر میگردم میخوام برام یه غذای خوشمزه درست کنی ضمنا به سیما هم چیزی نگو چون میخوام سوپرایزش کنم.
پس از اینکه محمد برگشت خبر فوت سیما را به او می دهند.
محمد فکر میکرد که دارن با او شوخی میکنن و از آنها خواست که به سیما بگن از اتاق بیرون بیاید.چون برای او چیزی رو که دوست داشته سوغاتی آورده.
و دست از مسخره بازی دربیارن.
خانواده سیما برای اثبات صحبتهاشون فوت نامه سیما رو به اون نشون دادن (محمد با صدای بلند شروع به گریه کردن نمود)
سپس گفت که این غیر ممکنه چون من دیروز با اون صحبت کردم و ما همچنین با هم در ارتباطیم.
محمد شروع به لرزیدن نمود.
یکدفعه گوشی محمد شروع به زنگ خوردن نمود
نگاه کنید:این سیماست که تماس میگیره؟؟!
(گوشی رو به خانواده سیما نشون داد)
گوشی رو بر روی بلنوگو باز نمود و با سیما صحبت کرد.
همه داشتن به مکالمه آن دو گوش میکردن
صدا بلند و واضح و بدون هیچ گونه تشویش وصاف بود
اون صدای سیما بود!!
هیچ کس بجز سیما نمی تونست از این خط استفاده نماید، زیرا سیم کارت را با سیما دفن نموده بودند؟
همگی شوکه شده بودند.
دوباره دنبال دوست پدر سیما که میتونست با ارواح ارتباط برقرار کنه فرستادن.او هم رییس شرکت ارتباطی که سیما در آنجا کار میکرد (ایرانسل) دعوت به عمل آورد و هردو 5ساعت جلسه گرفتند تا ببینند این مساله چطور ممکنه و سپس کشف کردن که ایرانسل بهترین آنتن دهی را دارد حتی اون دنیا هم آنتن میده!
 از شما بخاطر خوندن این داستان تخیلی ممنونم!
 شما مثل من سرکار رفتید و حالا نوبت شماست که دیگران را سرکار بگذارید!Big GrinBig Grin
             تو نباید کسیو مجبور کنی که بخوادت 
                  اونا خودشون باید تورو بخوان :> 
پاسخ
 سپاس شده توسط ✔✘ζoΘdY✘✔ ، saba 3 ، "تنها"
آگهی
#2
مسخره الاف کردی مارو



سیما{داستان} 1سیما{داستان} 1




پاسخ
 سپاس شده توسط ຖēŞค๑໓


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان