انجمن های تخصصی  فلش خور
سیما{داستان} - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: سیما{داستان} (/showthread.php?tid=166379)



سیما{داستان} - ຖēŞค๑໓ - 30-08-2014

خیلی قشنگه بخونید حتما:
داستان واقعی از یک دانشجوی خانوم که ماه گذشته بر اثر تصادف با کامیون در گذشت
اسم او سیما بود، بصورت پاره وقت در یکی از شرکتهای ارتباطی مشغول به کار بود.که آنجا با یکی از همکارانش به نام محمد آشنا شده بود.
آنها دوعاشق به تمام معنا بودند و در طول روز از طریق همراه با هم صحبت میکردند.
سیما برای اینکه ارتباط بهتر و هزینه کمتر سیم کارت خود را عوض کرد و از اپراتوری که محمد استفاده میکرد سیم کارت تهیه نمود، تا هردو از یک اپراتور استفاده نمایند
خانواده سیما از علاقه این دو نسبت به هم با خبر بودن و محمد نیز ارتباط نزدیکی با خانواده سیما داشت (بخاطر عشقش)
سیما بارها به دوستش و خانواده اش تو صحبتهاش گفته بود که دوست دارم اگه مردم گوشیم رو باهام دفن کنید.
بعداز فوت سیما هرکاری میکردن تا تابوت سیما رو بلند کنند و مراسم تشییع را بجا آورند تابوت از جایش کنده نمیشد.
خیلی از حاضرین اقدام به بلند کردن تابوت نمودن ولی هیچکس نتونست تابوت را بلند کند.
در نهایت با یکی از دوستان پدر سیما تماس گرفتن که این قدرت را داشت که با روح مردگان ارتباط برقرار میکرد.
او چوب دستی خود را برداشت و با خود شروع به صحبت کردن نمود.وپس از دقایقی گفت که این دختر خواسته ای داشته که هنوز انجام نشده.
که در این وسط دوست سیما گفت که او همیشه میگفت که گوشیم رو همراهم دفن کنید.سپس گوشی رو در تابوت کنار سیما گذاشتن و به راحتی تابوت را بلند کردند.
همه حضار در مراسم از این اتفاق عجیب و باور نکردنی در تعجب بودند.
پدر سیما در مورد فوت دخترش چیزی به محمد نگفته بود چون آن در مسافرت بود
محمد پس از چند روز به مادر سیما زنگ میزنه و میگه که من دارم بر میگردم میخوام برام یه غذای خوشمزه درست کنی ضمنا به سیما هم چیزی نگو چون میخوام سوپرایزش کنم.
پس از اینکه محمد برگشت خبر فوت سیما را به او می دهند.
محمد فکر میکرد که دارن با او شوخی میکنن و از آنها خواست که به سیما بگن از اتاق بیرون بیاید.چون برای او چیزی رو که دوست داشته سوغاتی آورده.
و دست از مسخره بازی دربیارن.
خانواده سیما برای اثبات صحبتهاشون فوت نامه سیما رو به اون نشون دادن (محمد با صدای بلند شروع به گریه کردن نمود)
سپس گفت که این غیر ممکنه چون من دیروز با اون صحبت کردم و ما همچنین با هم در ارتباطیم.
محمد شروع به لرزیدن نمود.
یکدفعه گوشی محمد شروع به زنگ خوردن نمود
نگاه کنید:این سیماست که تماس میگیره؟؟!
(گوشی رو به خانواده سیما نشون داد)
گوشی رو بر روی بلنوگو باز نمود و با سیما صحبت کرد.
همه داشتن به مکالمه آن دو گوش میکردن
صدا بلند و واضح و بدون هیچ گونه تشویش وصاف بود
اون صدای سیما بود!!
هیچ کس بجز سیما نمی تونست از این خط استفاده نماید، زیرا سیم کارت را با سیما دفن نموده بودند؟
همگی شوکه شده بودند.
دوباره دنبال دوست پدر سیما که میتونست با ارواح ارتباط برقرار کنه فرستادن.او هم رییس شرکت ارتباطی که سیما در آنجا کار میکرد (ایرانسل) دعوت به عمل آورد و هردو 5ساعت جلسه گرفتند تا ببینند این مساله چطور ممکنه و سپس کشف کردن که ایرانسل بهترین آنتن دهی را دارد حتی اون دنیا هم آنتن میده!
 از شما بخاطر خوندن این داستان تخیلی ممنونم!
 شما مثل من سرکار رفتید و حالا نوبت شماست که دیگران را سرکار بگذارید!Big GrinBig Grin



RE: سیما{داستان} - "تنها" - 31-08-2014

مسخره الاف کردی مارو