03-08-2014، 18:36
دختری زیبا بود اسیر پدری عیاش، که درآمدش فروش شبانه دخترش بود!
دخترک روزی گریزان از منزل پدری ، نزد حاکم پناه گرفت و قصه خودبازگو کرد.
حاکم دختر را نزد زاهدشهر امانت سپردکه در امان باشد اما جناب زاهد همهمان شب اول، دختر را ......... .
.
نیمه شب ، دختر نیمه برهنه به جنگلگریخت و چهار پسر مست او را اطراف کلبه خود یافتند و پرسیدند با این وضع،این زمان، در این سرما، اینجا چه میکنی!!!؟
دختر از ترس حیوانات بیشه و جانش گفت که آری پدرم آن بود و زاهد از خیر حاکم چنان، بی پناه ماندم.
پسرها با کمی فکر و مکث و دیدن دختر نیمه برهنه او را گفتن: تو برو درمنزل ما بخواب، ما نیز می آییم.
دختر ترسان از اینکه با این چهار پسر مست تا صبح چگونه بگذراند در کلبه خوابش برد.
.
صبح که بیدار شد دید بر زیر و برش چهار پوستین برای حفظ سرما هست و چهار پسر بیرون کلبه از سرما مردند!
.
باز گشت و بر در دروازه شهر داد زد که:
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم،
خون صد شیخ به یک مست فداخواهم کرد،
وسط کعبه دو میخوانه بنا خواهم کرد،
تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند
دخترک روزی گریزان از منزل پدری ، نزد حاکم پناه گرفت و قصه خودبازگو کرد.
حاکم دختر را نزد زاهدشهر امانت سپردکه در امان باشد اما جناب زاهد همهمان شب اول، دختر را ......... .
.
نیمه شب ، دختر نیمه برهنه به جنگلگریخت و چهار پسر مست او را اطراف کلبه خود یافتند و پرسیدند با این وضع،این زمان، در این سرما، اینجا چه میکنی!!!؟
دختر از ترس حیوانات بیشه و جانش گفت که آری پدرم آن بود و زاهد از خیر حاکم چنان، بی پناه ماندم.
پسرها با کمی فکر و مکث و دیدن دختر نیمه برهنه او را گفتن: تو برو درمنزل ما بخواب، ما نیز می آییم.
دختر ترسان از اینکه با این چهار پسر مست تا صبح چگونه بگذراند در کلبه خوابش برد.
.
صبح که بیدار شد دید بر زیر و برش چهار پوستین برای حفظ سرما هست و چهار پسر بیرون کلبه از سرما مردند!
.
باز گشت و بر در دروازه شهر داد زد که:
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم،
خون صد شیخ به یک مست فداخواهم کرد،
وسط کعبه دو میخوانه بنا خواهم کرد،
تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند