رو تختم نشستم
_ چی می گی تو؟ برا چی بدبخت شدم ؟ اصلا شما این وقت روز اینجا چیکار میکنین؟
_ همین دیگه ، امشب قراره پوریا بیاد خواستگاریت
با دوتا دست کوبیدم تو سرم
_وایییی ، اخه چرا مامان چیزی بهم نگفت؟ چرا انقدر بی خبر؟ حالا من چیکار کنم؟ همه اینا به کنار شما اینجا چیکارمیکنین؟
امینه خیلی اروم کوبید رو سرم
_ خنگ خدا ، قراره رسما ازت خواستگاری کنن ، برا همین عمو دیشب زنگ زد ما هم بیایم ، بابا اینا هم که چیزی بهمون نگفته بودن ، منو شهاب هم یه ساعته فهمیدیم اونم با کلی زیر زبون کشی ، اخه زن عمو لو نمی داد . خیلی ازت می ترسنا !!!!
از رو تخت بلند شدم و دکمه های مانتومو باز کردم
_ حالا کاریه که شده ، به نظرت چیکار کنم؟
امینه روی مبل کنار پنجره اتاقم نشست
_ مطمئنا فرار نمی تونی بکنی ، خواستگاری رو هم نمی تونی بهم بزنی ، چون در هر دو صورت باید اعتبارو ابروی عمو رو در نظر بگیری، به نظر.....
چند تا ضربه به خورد و بعدش صدای امین اومد
_ بچه ها می تونم بیام تو؟
_ نه امین یه دقیقه صبر کن
_ باشه
سریع لباسای بیرونمو در اوردم و یه سارافن تا زیر باسن ابی به گلای ریز بنفش که از جلو با دو تا قیطون بسته میشد و یه دامن ساده ابی و یه روسری ابی پوشیدم ، بعد هم درو باز کردم
_بفرمائید تو پسر عمو
رو مبل کنار امینه نشست ، منم جلوشون نشستم
_ اوه چه معدب ، از وقتی فهمیدید خواستگار داری خیلی معدب شدی ... خندید
_ اذیت نکن امین ، یه راه کار بده
منو امینه هر دو به امین نگاه کردیم ، اونم دستشو کشیده به ته ریشش
_به نظرم باید بذاری بیان و خیلی معدبانه برخورد کنی ...
پریدم وسط حرفش و معترضانه گفتم
_ امین
دستشو به نشونه سکوت اورد بالا
_گوش کن ، .. نباید جلوی عمو اینا موضع بگیری ، باید خیلی منطقی برخورد کنی وگرنه نمی تونی به هدفت برسی .....قبول داری؟ .... سرمو با تردید تکون دادم ...... پس امشب بعد از رفتن احمدی ها ، دو هفته برای فکر کردن وقت می گیری ، فردا هم میای شرکت تا بتونیم یه تصمیم درست بگیریم ، ok؟
_ مگه چاره دیگه ای هم دارم
امین _ خبه خبه ، برا ما کلاس نیا بچه جون
خندیدم
_ بی مزه من الان دقیقا چه کلاسی داشتم که بذارم ؟
بدون اینکه جواب منو بده از رو مبل بلند شد و در یک حرکت ناگهانی زد پشت گردن امینه و بدو از اتاق رفتن بیرون ...
امینه پشت گردنشو مالوند و خیلی اروم گفت :
_ بی شعور ، ببین کی حالتو میگیرم ....یهو از حرص یه جیغ بلند زد و بدو از اتاق رفت بیرون
من _ کلا جفتشون روانین
.....
احمدی ها ساعت 8 شب اومدن ... از مسخره بازی و تو اشپزخونه موندن و چایی اوردن بدم می اومد برا همین همراه مامان و بابا جلوی در به استقبالشون رفتم ، پدر مادر ، دو تا دخترا ، شوهرها و و پوریا به ترتیب اومدن داخل ....پوریا مثل همیشه کت و شلوار پوشیده بود ، مثل همیشه ... منم تیپ همیشگی رو زده بودم و مثل روز مهمونی که به مناسبت برگشتم به ایران گرفته بودیم لباس پوشیده بودم فقط رنگ لباسم فرق کرده بود....بابا مهمونا رو سمت پذیرایی راهنمایی کرد ، عمو اینا هم که تو پذیرایی نشسته بودن با دیدن احمدی ها بلند شدن و ادای احترام کردن ...بعد از چند دقیقه همه نشستیم ...منو امینه کنار هم بودیم ، بقیه هم که مهم نبودن .... یه نیم ساعتی حرفای چرتو پرت زدن بعد رفتن سر اصل مطلب و اصل مطلبو هم گفتنو و منو پوریا رو فرستادن که با هم حرف بزنیم ، منم رفتم تو حال نشستم .
پوریا اول یه مکث کوچولو کرد وبعد دلخور نشست ، مثلا انتظار داشت من ببرمش تو اتاقم ، چه مسخره بازیا ، چه جلافتا ، تا اونجایی که من می دونم می رن یه جایی که تو دید نباشه و بتونن راحت حرف بزنن ، اینجا هم که نه دید داره و نه صدا می ره فقط هر دو دقیقه امینه میادو می ره ، که اون هم چیز زیاد مهمی نیست در کل نمی خوام سطح توقعش بره بالا...
پوریا _ اوهوم اوهوم ... شما چه انتظاری از همسر ایندتون دارین؟
پوریا _ اوهوم اوهوم ... شما چه انتظاری از همسر ایندتون دارین؟
والا توقع که زیاد دارم اما تو که همــــــــسرم نمیشی توقعمو بگم
_من توقع خاصی از همسرم ندارم
ابروهاشو باتعجب اورد بالا
_ واقعا ؟
_بله واقعا
_یعنی هیچ خواسته ای ،شرطی، چیزی ندارین؟
بذار فکر کنم یه نقطه ضعفشو بگم
_اومممممم .... خب دلم می خواد همسرم رو پای خودش بایسته
مغرورانه لبخند زد
_خب به لطف خانوادم من کاملا رو پای خودم ایستادم
ههههههه.... نکته مورد نظر برای حال گیری پیدا شد
_منظورم اینه که دلم می خواد همسرم از همون اول بدون کمک گرفتن از خانوادش زندگیشو خودش بسازه
این حرفم به مزاقش خوش نیومد و صورتش تو هم رفت
_اما این که .....
امینه اومد کنارم و حرفش رو قطع کرد
_تو رو خدا شرمنده مزاحم حرف زدنتون شدم ....... ظرف میوه رو داد دستم .... زن عمو گفت اینا رو مهرانه خانم بیاره اما چون دستش بند بود من اوردم .......به پوریا نگاه کرد که هنوزم حرصی بود ......بازم شرمنده
ای کلک خوب بلده چجوری حرص این پسره رو در بیاره
_بله می فرمودید
_ بله میگفتم این که دلیل نمیشه ... مهم اینه که همسرتون در اینده دستشو جلوی پدر و مادرش دراز نکنه .... خب شما با زندگی خارج از ایران موافقین؟
الان مثلا اومد حرفو عوض کنه ، منم امشب کاملا میخوام بزنم تو برجکش
_نه
چشاش چهرتا شد
_چرا؟ شما که خودتون 4 سال اتریش بودین، زندگی مستقل داشتین ، ازادی داشتین ، چرا می خواین ایران بمونین؟
می خوام ایران بمونم که حال تو رو بگیرم
_به هر حال هر کسی نظر خاص خودشو داره
کلافه شده بود
_ شما ....
دوباره امینه با ظرف شیرینی اومد کنارمون و با قیافه ای خجالت زده که فقط من می فهمیدم همش مسخره بازیه گفت
_بازم شرمندتون شدم.....ظرف شیرینی رو داد دستم ..... شیرینی رو یادم رفته بود بیارم
من با لبخند و پوریا با چشایی که از حرص درو دیوار رو نگاه میکرد براش سر تکون دادیم
_بله می فرمودید
_بله داشتم میگفتم که با نوع پوششتون مشکل ندارین؟
جانم؟ یعنی الان جاش بود یه جارو بگیرم بیافتم دنبالش و تا جون داره بزنمش ، منو می بری زیر سوال؟
_چه مشکلی؟
_منظورم اینه که ...
دوباره امینه اومد ، اینبار با وردست و چاقو و یه لبخند رو لبش ، از اون لبخندهایی که معلوم بود پشتش یه قهقه هست ، به ظرفای تودستش اشاره کرد .... اینا رو یادم رفته بود بیارم ، تو رو خدا شما راحت باشین حرفتونو بزنین ، من دیگه مزاحم نمیشم ...اینو گفت و رفت
_ بله می فرمودید
امشب تیک بله میفرمودید گرفتم .... خخخخخ
_بله عرض میکردم منظورم اینه که مثلا دلتون نمی خواد پوششتون رو عوض کنید؟
_خیر
اینو خیلی قاطع گفتم ، به ساعتم نگاه کردم ، دیدم نیم ساعت که داریم حرف میزنیم ، واقعا نیم ساعت حرف زدیم؟
از جام بلند شدم
_ خب فکر نکنم حرف دیگه ای که مونده باشه
پوریا هم با کمی تعلل از جاش بلند شد
_بله بله بفرمائید
دراین حین امینه هم اومد
_اوا من تازه یادم اومد نمکدون ها رو نیاوردم
ای دلم می خواست یکی محکم بزنم پس گردنش ، دختره موذی
پوریا اروم جوری که فقط من بشنوم گفت
_فکر کنم باید می رفتیم جای دیگه ای حرف می زدیم
منم ادم حسابش نکردم و بدون تحویل گرفتن یه خورده رفتم جلو منتظر موندم بیاد و با هم برگردیم تو پذیرایی
بعد از یک ساعت حرفای متفرقه احمدی ها بلند شدن و رفتن و قرار شد بر اساس حرفای امین من جوابشون رو دو هفته دیگه بدم
......
_ خب امین خان این هم از وقت دو هفته ای ، بگو چیکار کنم؟ یه راهی نشونم بده چون در هر حالت من نمی خوام زن اون پسرک باشم
امین _ پس باید قبول کنی که شهرام بیاد خواستگاریت
یه خورده از حرفی که امین جلوی شهرام گفت خجالت کشی
_ اما ممکنه بابا اینا قبول نکنن ، بیاین یه کار دیگه کنیم ، من جواب منفی می دم ، به هر حال من بچشون هستم اونا قبول می کنن
امین _اقا چند ساله که این داستان کش پیدا کرده ، قال قضیه رو بکن بره پی کارش ، باید یه جوری پوریا رو از دور خارج کنی ، تا حالا فقط حرف تو بود که از پوریا خوشت نمیاد ، اما چند روز پیش اونو با یه دختره تو ماشینش دیدم که خیلی اتفاقی از جلوم رد شدن ، یه بار دیگه هم تو رستوران همراه یه دختر دیگه دیدمش ، با این شرایط حاضر نیستم جنازت رو هم رو دوش این مرتیکه بندازم
من _واقعا؟ چرا زودتر نگفتی
شهرام زیر گوش امین یه حرفی زد و امین هم سرشو تکون داد
شهرام _منم چند باری تو شرکت دیدم که با خانما خیلی راحت رخورد می کنه ، با یکیشون هم خیلی برخورد صمیمانه و مشکوکانه ای داشت
امینه _ خب امین ، برو همین حرفا رو به عمو بگو دیگه ، همه چیز تموم میشه ، بدون دردسر
امین _ نمیشه ، هنوز نفهمیدی که رابطه عمو با احمدی بزرگ خیلی عمیق و صمیمیه ؟ تازه شریک هم هستن ، نمیشه این رابطه رو خراب کرد ، شاید عمو به حرفم اطمینان نکنه ، به هر حال هر کاری رو باید حساب شده انجام داد
شهرام _ پس ایشاا.. قراره شیرینی دامادی منو بخوریم
چشام از وقاحت شهرام گرد شد ،اون خجالت نمی کشه، من که خجالت حالیمه ، برا همین از شرم سرمو انداختم پایین ، امین و امینه هم خندیدن
امین _ حیا هم خوب چیزیه
صدای مامان که می گفت بیا شامتو بخور رو شنیدم ... خیلی کسلم ، از زمان جدا شدم ، 10 روز از خواستگاری پوریا میگذره ، هنوز خبری از شهرام نیست ، شاید بابا قبولش نکرده باشه ، به هر حال اگه ملاک بابا وضع مالی باشه ، شهرامو قبول نمیشه ، خدا کنه اینجوری نباشه ، اخه بابا همچین ادم پولکی نیست ...موهامو شونه کردمو رفتم پایین ، داشتم به اشپزخونه نزدیک کیشدم که صدای مامانو شنیدم
مامان _ اصلا فکرشم نمی کردم ، واقعا؟
بابا _ اره ، چند روز پیش زنگ زدو بهم گفت، اصلا فکرشم نمیکردم که برا پسرش بخواد بیاد خواستگاری راحیل ، انشاالله هر چی که هست خیر باشه
_پس برا فردا شب قرار بذار بیان
کی می خواد بیاد؟ ، شهرام ؟ یا یه نفر دیگه؟ یعنی من انقدر تحفه نطنز شدم که در عرض 10 روز دو تا خواستگار همزمان برام بیاد ؟ خب چرا نیاد؟ خیلی هم کیس خوبی هستم ....پوف برم شام بخورم ، مامان اینا خودشون میگن .....رفتم تو اشپزخونه
_سلام بر اهل بیت
مامان _ سلا م بیا شامتو بخور ، کجایی من دارم یه ساعت صدات میکنم
_در جوار دوست
بابا _سلام ، کم حرف بزن بشین غذاتو بخور
_قربون بابا ، چشم غذا هم میخورم
ظرفو برداشتمو برا خودم غذا کشیدم ، چقدم گرسنه بودم
_خب چه خبر؟
مامان _ تو چه خبر؟ شرکت چه خبر؟ کم حرف شدی؟
غیر مستقیم پرسید تصمیممو گرفتم یا نه ، به این میگن سیاست
یه قاشق پر گذاشتم تو دهنم و با دهن پر گفتم
_ خبر خاصی نیست ، میرمو میام ، خبرا پیش باباس که رئیسه
_ پدر صلواتی چه هندونه می ذاره زیر بغل من
دیگه تا اخر شام هیچ حرفی نزدن .... بعد شام طبق روال معمول نشستیم جلو تلویزیون ،
مامان _ راحیل جان قراره فردا شب برات خواستگار بیاد
_هی وای من ، کی هست؟
مامان _ از اشناهای بابات
بازم ساکت شدن ، ای بابا دقم دادن چرا همش ساکت میشن ، خب حالا یعنیاین خواستگار شهرام نیست؟ اخه چرا هنوز نیومده جلو؟
.....
مامان امشب نذاشت باهاشون برم به استقبال خواستگار ، نمی دونم والا مامانه دیگه ، هر چیم من اصرار کردم گفت نه ، الا و بلا نباید بیای جلو ، منم گفتم باشه ، در هر حال جوابم که بله نبود اینم روش
بعد 20 دقیقه بعد مامان گفت چایی بیارم ، چایی رو ریختم تو فنجون بعد هم سینی رو چک کردم که توش اب نباشه ، در اخر لباسامو صاف کردم و با سینی رفتم سمت پذیرایی .... وقتی سرم بالا اوردم از دیدن خواستگارا هل شدم و گفتم
_بسم الله الرحمن ارحیم
خاک بر سرم ، الان باید می گفتم سلام ، دوستان خواننده یکی بیاد بزنه پس گردنم ، من دستم به سینی بنده
صورت شهرام یکپارچه قرمز شده بود ، البته فکر نکنین خجالت کشیده ها !!! نه ... از خنده قرمز شده بود ... یه خانم و اقا هم همراهش بودن که سعی میکردن جلوی خنده ریزشون رو بگیرن ... والبته مامان که کارد می زدی خونش در نمی اومد ، بابا اما کاملا عادی بود ، می دونست چی تربیت کرده
_ سلام عزیزم چرا زحمت کشیدی
اینو کی گفت ؟ هاااااا همون خانمی که همراه شهرام اومده بود
اول چایی رو بردم جلو بابا که اشاره کرد ببرم جلوی مرد غریبه ، منم که سم و بکم سینی رو گرفتم جلوی مرده
_ممنون دخترم
خیلی ریز گفتم خواهش میکنم ، حالا خوبه خودم می دونم همه اینا بازیه اما نمی دونم چرا خجالت می کشیدم ، فقط اون دو نفر کی بودن ؟
چایی رو گرفتم جلوی خانمه
_مرسی گلم
انقدر گردنم خم کرده بودم که کم مونده بود اونم گردنشو کج کنه تا منو ببینه ، یه خواهش میکنم دیگه گفتم و رفتم جلو شهرام
بدبخت هنوز از خنده ورم کرده بود و صورتش قرمز بود ، دیگه نزدیک بود خندش نشت کنه که برا جلوگیری از ابرو ریزی یه نیشگون از پاش گرفت و یه اخ گفت که به گوشم رسید ، ... چایی رو برداشت ، به من هم یه کوچولو نگاه کرد ، جوابشو دادم و چایی رو برا ماما و بابا بردم و کنار ماما نشستم.
همه ساکت بودن ، زیر زیرکی مهمونا رو انالیز کردم..... شهرام یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود با یه بلوز سفید با خطای نازک صورتی البته من که تلسکوپ نیستم ، وقتی چایی بردم خط ها رو دیدم ، موهاش رو هم یه کوچولو فشن کرده بود ، تیپش جلف نشده بود هیچ ، مردانه تر و جذابتر هم شده بود .... خانمه حدود 40 سالش بود ، یه مانتوی مجلسی با کلی منجق و مروارید پوشیده بود که خیلی خوشگلش کرده بود و روسریش رو هم لبنانی بسته ،صورتشو باید میدیدین خیلی ناز بود ، وقتی می خندید یه چال کوچولو رو لپش می افتاد ، وقتی دید من دارم نگاش میکنم خیلی کوچولو دستاشو برام تکون داد ، برووووووو چایی نخورده پسر خاله شدی، هم خندم گرفته بود هم خجالت می کشیدم ، نگامو به مرده انداختم ، اون حدود 50 می خورد ، اونجوری که نشسته بود قدش فکر کنم بالای 180 بود کت و شلوار هم پوشیده بود ، اما قیافش ... قیافش خیلی اشنا بود
مرده شروع کرد به صحبت
_جناب محبی ، شهرام منو که میشناسی ، خودت از زیر و بمش خبر داری ، تو بیشتر براش پدری کردی تا من ، وقتی بهم گفت بابا دختر مورد علاقمو پیدا کردم ، با سر خودمونو رسوندیم ایران ، وقتی هم که فهمیدیم راحیل جان همون دختر خانم مد نظر شهرامه هم من و هم پارمیدا بال در اوردیم ، گفتیم کی بهتر از راحیل که هم خانمه هم نجیب هم اینکه از یه خانواده شناخته شده ایه اونم چی خاندان محبی عزیز .
چی؟ اونا بابا و مامان شهرام بودن؟
اصلا تو باغ نبودم ، حواسم به حرفایی که رد و بدل می شد نبود ، همش داشتم به این فکر می کردم که شهرام پدر سوخته سرمو کلاه گذاشته
بابا _ راحیل جان اقا شهرامو راهنمایی کن
با علامت سوال نگاش کردم
_برین صحبت کنین دخترم
دخترمو با حرص گفت ، یعنی چرا خنگ بازی در میاری بچه ، چرا منو بی اعتبار می کنی؟ یعنی حیف ابروی من که به خاطر توی عتیقه داره میره ، می دونی چیه؟ اصلا میخوام عاقت کنم ..... یا خود خدا ، از بس که تو بهتم ذهنم به ذهن بابا کانال زده
از جام بلند شدم و بدون نگاه کردن به شهرام رفتم سمت الاچیقی که تو ضلع شرقی ساختمون بود ، خوبی الاچیق این بود که از پذیرایی دید نداشت، همون چیزی که من می خواستم ، روی صندلی نشستم ، اون هم که ساکت همراهم اومده بود جلوم نشست ، انقدر اعصابم خراب بود که سرمو بالا نیاوردم
_خوبین راحیل خانوم
جوابشو ندادم ، سرمو هم بلند نکردم
_ خوب نیستین؟
بازم ساکت موندم
_ یعنی الان خوب هستین و نیستین؟
باز شروع کرد به جفنگ گفتن ، چه فکری پیش خودش کرده؟
دو دقیقه ای ساکت بود اما دوباره شروع کرد
_موافقین یه خورده جدی حرف بزنیم ، قبوله ؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم ، اونم یه سرفه ای کرد و مثلا جدی شد
_ خب الان من جدیم ...... ببینم مشکل شما چیه؟ چرا ناراحتین؟ فقط لطف کنین همینجوری سایلنت بهم نگاه نکنین
پررو
_ شما منو مسخره کردین؟
قیافه متعجبی به خودش گرفت و با دست به خودش اشاره کرد
_ من ؟ عمرا ، من غلط بکنن که شما رو مسخره کنم
میگم پررو هست می گین نه
_ پس این مسخره بازیاتون یعنی چی؟ مگه قرار نبود پدر و مادرتون رو وارد بازی نکنید؟ ....به حالت تحقیر کننده ای نگاش کردم ...... نکنه پدر و مادر اجاره ای هستن
_ پدر و مادر اجاره ای کجا بودن ، دلتون خوشه ها ، بابا مامانم نمی تونن منو تحمل کنن چه برسه به غریبه ها که حالا بیان بشن بابا ننمون
چرا انقدر منو می پیچونه؟
_ اقا شهرام لطف کنید منو نپیچونین .... درست توضیح بدین ، در ضمن لوس بازی هم در نیارین ، خودتون گفتین جدی باشیم
_بله ، من الان هم جدی هستم ..... فقط شما باید یه خورده سعه صدر داشته باشین تا من بگم قضیه از چه قراره و اینکه یه یک طرفه به قاضی نرین .... مکث کرد و با قیافه ی خندون ادامه داد .... دو طرفه به قاضی برین
با صورتی که فکر کنم از حجم خشونت برافروخته شده بود بهش نگاه کردم ، اونم مثلا ترسید و دستشو گذاشت رو قلبش
_هینننن، اقا من غلط کردم ...... شما سه طرفه برو به قاضی
اومدم دهنمو باز کنم که قیافش جدی شد
_ یه خورده لطافت داشته باشین ، چرا با هر حرف من بل میگیرین؟ من این حرفا رو می زنم که یه خورده تنش بینموم کم بشه .... اصلا همین الان می گم قضیه از چه قراره .... از اونجایی میگم که شما آگهی دادین ، روزی که این آگهی رو دیدم گفتم برم ببینم چه خبره اخه گفته بودین حتما باید مجرد باشه ، ، هیچی دیگه وقتی فهمیدم قضیه چیه بیشتر مشتاق شدم ، بهتر از این بود که مثل بی کار بچرخم ، اخه بابام بهم گیر داده بود که چرا انقدر علافی ، یه کاری برا خود دستو پا کن .... از بابام اینا هم چیزی نمی دونین ، نه ؟ خب بابام اینا یه 10 سالیه که رفتن ژاپن ، اونجا برا خودشون بیزینس راه انداختن ، وضعشون هم توپه ، همش هم به من می گفتن برم پیششون ، اما من ابم با این چشم بادومیا تو یه جوب نمی ره ، مثلا فرض کنید من یه زن ژاپنی بگیرم ، خب؟
زل زد بهم ، وا این پسره چشه؟
_بله؟
_بگین خب دیگه
روانیه ، حرفشو قطع کرده که من بگم خب
_خبببببببب
_بله ، جونم براتون بگه اگه من اونجا زن بگیرم و با زنم برم بازار بعد زنم گم بشه ، بهش ظلم میشه می دونین چرا؟
_چرا ؟
_چون بنده خدا نمی تونه بگه همه مردا مثل همن ، اخه من که چشم بادومی نیستم ، برا همین ضرب المثلمون رو زمین می مونه و خاک می خوره ، منم که نمی تونم در حق کسی اچحاف کنم
دستشو کوبید رو پاش و هرهر خندید ، ای خدا مارو با کی در انداختی ، اخه چرا باید تو حرف جدیش هم جک بگه ، نمی فهمه من الان جدیم؟
_اقا شهرام ، بازم؟ من جدیما
_اوهوم اوهوم ... بله داشتم میگفتم ، هیچی دیگه ،من که اینجا بودم درس می خوندم و با پول بابام خوش می گذروندم ، بعدش هم که شما منو قبول کردین گفتم سوژه یه سالم دستم اومده ، و از کسالت در میام ، هرچی هم گفتین قبول کردم مثل لباسا ، خونه ، ماشین آخه می ترسیدم شک کنین ، باهاتون راه اومدم اما از حق نگذریم من تو این چند ماهی هم که با شما بودم خیلی هم ازتون خوشم اومد .. الان خیلی از روتون خجالت میکشم
بی شرف چه بازیگریم هست ،دستشو گذاشته بود رو گونش و مثلا از خجالت داشت اتیش می گرفت ، با یه دست دیگش خودشو باد میزد ، اصلنم به من نگاه نمی کرد همش چشاش تو اسمون بود ، دوباره ادامه داد
_قرار بود خودمو به باباتون نزدیک کنم ، ایشون هم خیلی از من خوششون اومد و منو رئیس بخش شما کردن ، دیگه در حقم پدری کردن ، خیلی تحویلم گرفتن ، منم ایشونو با بابام اشنا کردم ، بعد هم بابای من بیزینسش رو تو شرکت شما بیمه کرد ، این قضیه باعث نزدیکی بیشترشون شد ،حدود دو ماهی هم هست که با هم رفیق شدن، .... بعدم دیگه این پوریای ورپریده اومد خواستگاریتون و قرار شد منم بیام جلو اما چون گفتم که از شما خوشم اومده و فکر کنم این خوش اومدنه دو طرفه باشه بازیو تموم کردم
هی ابروهاشو می انداخت بالا
_ یعنی چی این حرکتتون
_فکر کردین من نفهمیدم شما بهم علاقه دارین؟
در برابر حرفش جبهه گرفتم
_کی گفته من بهتون علاقه دارم ؟
_خودم ، یادتونه چند بار تو شرکت در برابر همکارای خانم جبهه گرفتین ؟ یه نمونش هم اون خانم اتاقیتون چی بود اسمش؟.... اها اکبری....بعدشم تا علاقه نباشه حسودی پیش نمیاد ، پس شما هم به من بی میل نیستین
_ هرگز بهتون علاقه ندارم
_ دروغگو رو سیاهه
خندم گرفت ، مثل بچه ها حرف میزد
_ من که روم سیاه نیست ، در ضمن فکر کنم نزدیک 40 دقیقست که داریم حرف میزنیم ، بریم تو
مثل جت از جام پریدم ، اون هم همرام اومد .... وقتی می خواستم پامو بذارم تو پذیرایی گفت
_یک بار جستی ملخک ، دوبار جستی ملخک ، اخر تو دستی ملخک
تحویلش نگرفتم، بچه پررو
بعد از اینکه خانواده شهرام رفتن بابام بهم گفت که فقط سه روز وقت دارم برای اینکه جواب شهرامو بدم ،خودش که خیلی خوشش اومده بود
امین و امینه با دهنای باز و چشمای از حدقه زده بیرون نگام می کردن
امینه _ دروغ می گی
_نه به مرگ تو
امینه _ مرگ خودت .....مگه میشه
_فعلا که شده
امین _ یعنی انقدر ما خنگ بودیم نفهمیدیم دنیا دست کیه ؟ انقدر راحت گول شهرامو خوردیم؟ مرتیکه دودوزه باز
_ حالا می بینی که سر هر سه ما رو کلاه گذاشته
امینه یهو زد زیر خنده
_ گفتی اسم مامانش چیه؟
_پارمیدا
دستشو گذاشت رو دلش و خندید
امینه _ چه مامان بابای اپ دیتی داشته مادر شوهرت ، بابا مامان ما اگه دستشون بود اسممون رو می ذاشتن قجر سلطانی ، احتشام بانوی یا شوکتی چیزی ....والا تو اسم هم شانس نیاوردیم ، به مادر شوهرت میگن از ما بهترون
به چه چیزایی هم دقت می کنه
من _ همین مونده بود که حسودی اسم مردمو کنی که خدا رو شکر این هم نصیبت شد
امینه _ گمشو ، خودت قبول نداری حرفمو؟ راستی می خوای چی صداش کنی؟ پارمیدا جووو ن ،مامان جون یا پارمییییی جونم؟
_ بی مزه ، به اسم مردم چیکار دارم ، اصلا من چی میگم تو چی میگی
امین _ نگفت چرا با پدر مادرش نرفت جاپون
مسخره مثل پیرمردا میگه جاپون ....خخخخخخ
_میگفت داشت درس می خوند ، برا همین نرفت
_باباش بیزینس چی داره؟
_ فکر کنم قطعات یدکی شرکت هوندا رو وارد ایران می کنن، یه جور واسطه گری
امین _ بروووووووو، داری شوخی میکنی؟
_بابا که دیشب اینطور می گفت
امین _پس پر و پیمون هستن ، فکر کنم وضع مالیشون در حد شما یا بیشتر باشه
_ول کن بابا ، پول کیلویی چنده؟ هر چی من میکشم به خاطر این پول کوفتیه
امینه _ جمع کن خودتو برام ننه من غیربم بازی در نیار .... اما عجب پدر سوخته ایه این شهرام ، مگر اینکه دستم بهش نرسه .....دوباره اروم شد ..... اخی عاشق هم هست ، نازی
_ امینه چرا حرف بی ربط می زنی؟
_ خو چی بگم؟ حالا کاریه که شده ، اونم بچه خوبیه ، ما که از اولش خودمون پای اونو وسط کشیدیم ، حالا به فرض ما می خواستیم بعد از یه مدت همه چی رو به هم بزنیم اما حالا که همه چی رو می دونی چرا لگد به بختت می زنی؟
جوابشو ندادم
_ خوب فکر کن
..........
دوباره جلو تلویزیون نشستیم ، داریم میوه میخوریم ....تو این سه روز سعی کردم جوری برم و بیام که نگام تو نگاه شهرام نیافته ، ااااا دیدی پدر سوخته منو گذاشت سر کار ؟
بابا در حالی که برا خودش یه سیب پوست می کند گفت
_تصمیمتو گرفتی باباجان؟
_بله
_خب
سرمو انداختم پایین ، دستامو بهم گره زدم و یه نفس عمیق کشیدم
مامان _ جوابت چیه عزیزم؟
_خب جواب من ..... جوابم منفیه
بابا همچنان با آرامش به کارش ادامه داد
بابا _ چرا عزیزم ؟
واقعا نمی دونستم چی بگم ، به نظرم وقاحت بود اگه میگفتم " می خواستم شما رو گول بزنم اما از یکی دیگه رو دست خوردم ، برا همین خیلی ناراحتم "
_نگفتی
_ خب من فلاحت رو دوست ندارم
_ مطمئنی؟؟
دلم لرزید
_بله
_پس پوریا رو دوست داری، فردا جواب مثبتتو به احمدی میدم
با ترس سرمو اوردم بالا و به بابا نگاه کردم
_ بابا
_ چیه عزیزم
بابا همچنان مشغول بود ، سیبش رو نصف کرد و تکه ای رو به مامان داد
_ من نفهمیدم ، تو دوتا خواستگار داری و از قضا من هر دو رو قبول دارم ، اما جوابت به هر دو منفیه
خیلی ملتمسانه یا بیشتر لوس، بابا رو صدا کردم
_ باباااااااا
مامان همچنان ساکت بود ، بابا هم با ارامش ادامه داد
_باشه ، اما به نظرم شهرام بچه خوبیه ، حیفه که از دست می دیش
از خجالت جواب بابا رو ندادم
_حالا من جواب احمدی رو چی بدم؟ فردا زنگ می زنه
دوباره یه نگاه در حد خر شرک به بابا انداختم ، بابا هم دستاشو اورد بالا
_باشه ، فقط اگه ترشیدی نگو تقصیر ماست
خندیدم
_قربون بابای گل خودم برم من ، انشاا..خدا یه ادم خوب رو قسمت من می کنه ، شما نگران نباشین
_ببینیم و تعریف کنیم
بلند شدم و بابا و مامان رو بوسیدم و رفتم تو اتاقم
.......
پامو که گذاشتم تو لابی شرکت شهرامو دیدم ، اونم با دیدنم راهشو سمت من کج کرد اما وقتی نگاش به اکبری افتاد دوباره تو مسیر اصلی قرار گرفت
_ شهرامو دیدی؟
من از امیدم برا تربیت کردن این دختر نا امید شدم
_ سلام مهربان
_سلام ..... نگاش کن چه جنتلمنیه ، الهی بگردم
_راه بستست برگرد
به حالت تعجب برگشت سمتم
_کدوم راه بستست؟
_راه گشتن دور شهرام
_چه بی مزه
مهربان از من جدا شد و با گام های بلند خودشو رسوند به شهرام ، منم فاصله مونده رو طی کردم و کنارشون قرار گرفتم
مهربان _ سلام اقای دکتر ، صبحتون بخیر
چه دکتری هم می بنده به دم شهرام
_سلا م صبح شما هم بخیر
برا منم سر تکون داد
در اسانسور باز شد و هر سه سوار شدیم
_ ببخشید اقای دکتر ، دیروز وقتی جلو شرکت تصادف شد شما رو هم اونجا دیدم ، خدایی نکرده برا شما که مشکلی پیش نیومده بود ؟
مهربان بعد از اینکه حرفش از خجالت سرشو اداخت پایین ، شهرام هم با نیش باز ، ابروهایی که می انداخت بالا و لب خونی بهم گفت " یاد بگیر" ، منم با اخم رو بر گردوندم ، فکر می کنه کوه نمکه ...
_ نه بنده رفته بودم ببینم چی شده ، خدا رو شکر برا من مشکلی پیش نیومد ، راستی بازم شرمنده که نتونستم بیام تولدتون
چی ؟ جونم داشت در می اومد که بهش اخم کنم اما می دونستم منتظر فرصته تا از من اتو بگیره ، برا همین تحویلش گرفتم
مهربان _ خواهش می کنم ای چه حرفیه ، درکتون می کنم ، به هر حال شما با این منزلت اجتماعی برا خودتون دغدغه هایی هم دارین
جونم منزلت اجتماعی ....خخخخخخخ
_ خدا رو شکر یه نفر ما رو درک کرد
فعلا بچرخ تا بچرخیم اقا شهرام ، الان دور دست توهه اما تا چند ساعت دیگه بادت خالی میشه اون وقت من کیف میکنم تو می سوزی
مهربان _ راستش یک هفته دیگه مراسم ازدواج خواهرمه ، اگه دعوتمو قبول کنین خوشحال میشم
وای .. به این میگ سیریش ، یعنی مثل کنه میچسبه ، مثل زالو خون ادمو می خوره ، مثل سگ دور ادم می چرخه ...... هیننن خدایا توبه خیلی بهش فحش دادم ، اما باور کن همش از رو فشار اعصابه
_ اگه وقت ازاد داشتم حتما خدمت می رسم
رسیدیم طبقه 12 و اسانسور ایستاد ، ما هم از هم جدا شدیم و رفتیم تو اتاقمون ....
وسایلمو جمع کردم
_مهربان من دارم می رم ، خسته نباشی ، خداحافظ
مهربان همونطور که سرش تو سیستمش بود یه دستشو اورد بالا و انگشتاشو باز کرد
_پنج دقیقه صبر کن منم بیام با هم بریم
می خواستم بگم اگه بچه خوبی باشیو از این به بعد مثل بچه ادم رفتار کنی برات صبر می کنم
_ باشه ، زود کارتو انجام بده ، عجله دارم
_خوبه ، حالا یکی تو رو نشاسه فکر میکنه ملت منتظرن بری کلنگ احداث پروژه هاشونو بزنی
هه هه هه هه ، رو اب بخندی ، خیلی.... هستی ، حقمه دیگه ، تا من باشم توی الاغو ادمو حساب نکنم
سرخورده دوباره نشستم ، بعد از پنج دقیقه خانم لطف کرد و بلند شد
_بریم دیگه چرا هنوز نشستی؟
چون می خواستم فضول مشخص کنم که به لطف خدا مشخص شد
_باشه بریم
کلا من دوگانگی شخصیت دارم ، تو ذهنم یه چیزی می گم ، رو زبونم برعکسش حرف می زنم ، خدا شفام بده
_با هم رفتیم سمت اسانسور ، مهربان دکمه رو فشار داد و منتظر موندیم ، یه دقیقه بعد صدای قدمای یه نفر اومد ، مهربان روشو برگدوند ببینه کیه
_ خسته باشید آقای دکتر
خب ما کلا بیشتر از یه دکتر تو این طبقه نداریم ، اونم که شهرامه ..
رومو برگردوندم سمتش ، قیافش که دمق بود ، هی وای من یعنی جواب خواستگاری بهش رسیده؟ ای جان
_خسته نباشید
فقط سرشو تکون داد و جواب هیچ کدوم ما رو نداد ، در اسانسور باز شد و رفتیم داخل ، مهربان بین من و شهرام جوری ایستاده بود که من پشتش بود و شهرام جلوش منو شهرام هم روبروی هم
مهربان _ جناب دکتر ، کسالت دارین ؟
رو که نیست سنگ پای قزوینه ..... نیشم از پررویی مهربان باز شد ، من که مثل شهرام نیستم ابرو بندازم بالا و تیکه بپرونم ، سر شهرام بالا اومد و به مهربان نگاه کرد وقتی نگاش به من افتاد که یه لبخند گنده ررو لبامه ابروهاش بیشتر رفت تو هم
_ شما متخصص هستین خانم؟
اوه چه خشن ، نزدیک بود خرخره مهربانو بجوهه
مهربان با بهت نگاش کرد
_بله؟
شهرام هم همونجور با اخم نگاشو ادامه داد در نتیجه مهربان از رو رفت و اومد کنارم ایستاد ......، خدا خیرت بده مرد که باعث شدی این پاچه ورمالیده کنف بشه ......، با ایستادن اسانسورمهربان مثل جت رفت سمت در و از ما جدا شد
_فکر نمی کردم انقدر بچه باشی
من که نمی دونم چی داری میگی ..خخخخ
_بله؟ منظورتون چیه
همراه با من گام برمی داشت
_منظورم اینه که فکر نمی کردم فقط به خاطر لجبازی منو رد کنی .... با یه گام بلند جلوم ایستاد ، قیافش خیلی جدی بود ، هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش ...... بروبه بابات بگو که جوابت مثبته ، بگو نظرت عوض شده
دیگه چی؟ شوخیش گرفته ؟ همین مونده یه کاره برم پیش بابا بگم " پدر نظر من عوض شده " اونم شترق می خوابونه پشت گردنم میگه تو غلط کردی بچه
_ فکر کنم اگه شما ابرو نداشته باشین من ابرو دارم ، لطفا برین کنار تا من رد شم
یه خورده جابجا شد و سرشو انداخت پایین ، منم از کنارش رد شدم اما دلم براش سوخت ، یه خورده گناه داشت .... از در شرکت اومدم بیرون که یه صدایی از پشتم شنیدم
_راحیل خانم مثل اینکه خیلی از این بازی خوشت میاد ، اره؟ پس بچرخ تا بچرخیم ، منم باهات بازی می کنم ، به نظرت کی برنده میشه؟ ......من که از همین الان برنده رو پیش بینی می کنم
با گفتن این حرف از کنارم رد شد ، منم ذهنم دیگه قفل کرده ، حتی ذهن بیچارم فحش جدید هم نداره تا به شهرام بگه ....الهی
ماشینو از پارکینگ در اوردم ، می خواستم برم تو خیابون که پوریا رو دیدم ، پوریا با دستش اشاره زد برم کنارش ، اولش نمی خواستم تحویلش بگیرم ، چه معنی داره من به این پسره رو بدم ، اما بعدش گفتم بهتره برم ببینم چیکار داره ، یعنی اون حس فضول هولم داد سمت پوریا ، اخه هیچ وقت ما با هم کاری نداشتیم ، ماشینو بغل پاش نگه داشتم وشیشه رو کشیدم پایین ،با یه پوزخند مسخره به در تکیه داد و سرشو اورد کنار پنجره
_سلام خانم محبی ، حالتون خوبه؟
خانم محبی رو به حالت مسخره ای کشید ، منم مثل همیشه جدی جوابشو دادم
_ سلام اقای احمدی ، فرمایشی داشتین؟
این دفعه یه پوزخند صدا دار زد
_ فرمایش رو که شما دارین ....... فکر نمیکردم تصمیماتون انقدر بچگانه باشه
امروز پوریا دومین نفریه که می گه من بچم ، بی تربیت ، این دفعه صورتمو کاملا بی روح کردم و خیلی سنگین گفتم
_ متوجه نمیشم
یعنی چه غلطی می کنی؟
_ خوب هم متوجه می شین ، فکر کنم این کارتون به ضررتون باشه
_خیر و صلاح منو شما مشخص نمی کنین
_ ok ، پس من مشخص نمی کنم
_ دقیقا
_ فقط یه چیزی .... بهتره منتظر عواقب تصمیمتون باشین ، با اجازه سر کار خانم راحیــــــــل محبی
دیگه رولبش پوزخند نبود بلکه یه اخم بزرگ رو صورتش بود ، با نفرت و انزجار ازم جدا شد ... اما بلافاصله برگشت و بهم نگاه کرد ....
_ به اقا شهرام هم سلام برسون ، بهش بگو فکر کنم پدرت خیلی خوشحال میشه اگه بفهمه شما چه نقشه ای کشیده بودین ، خودت که می دونی چی میگم .... اما اگه بخوای می تونم یه فرصت دیگه بدم ، اگه جوابت باب میلم باشه که هیچی وگرنه خودتو برای همه چیز اماده کن ، انتخاب با خودته
با یه لبخند خبیث سوار ماشینش شد و رفت ، اما من .. تمام وجودم یخ زده بود ....... یعنی چی ؟ منظورش چی بود؟ اون از کجا می دونه ما چیکار کردیم؟ پسره کصافطط ، دلم می خواد با مشتم محکم بزنم تو دهنش که هر چی دلش خواست نگه ...... با سردرگمی ماشینو روشن کردمو راه افتادم ، باید یه کاری می کردم ، فقط نمی دونستم چه کاری ، اصلا نمی دونستم چی درسته و چی غلطه همینطور می روندم که به خودم اومدم و دیدم جلوی خونه شهرام هستم ، ماشین وخاموش کردم .........خب من الان چرا اومدم اینجا ؟ می خوام چیکار کنم ؟ اصلا چی بگم به شهرام ؟ چه خاکی به سرم بریزم ؟ بابا بفهمه درجا سکته می زنه ، شوخی که نیست ، حرف ابرو باباست .... اما مطمئنم اگه خودمو بکشم حاضر نیستم با این اشغال ازدواج کنم
سرمو با دستام گرفتم و گریه کردم ، گریه ای از سر استیصال ، از روی بیچارگی .... این اون زندگی نبود که من میخواستم ، فکر نمی کردم یه روزی یکی دیگه بشه کارگردان زندگیه من ....همینجور تو خودم بودم که ضربه ای به شیشه ماشین خورد ، سرمو بلند کردم که شهرامو دیدم ....قبل از باز کردن در یه دستمال برداشتم و خوب چشمامو پاک کردم ، بعد خیلی پر صدا بینیمو کشیدم بالا و یه نفس عمیق کشیدم، خدا رو شکر که شیشه دودیه ، قفل کودک رو زدم و در باز شد ، شهرام هم با کمی مکث کنارم نشست
خیلی ساکت بود ، بیشتر سرد بود ، این روی شهرامو هیچ وقت ندیده بودم ، شهرام همیشه یا می خندید یا دیگران به خنده می نداخت ، اما الان
_ مشکلی پیش اومده؟
نگاش به روبرو بود ، حتی یک درجه هم سرشو نچرخود تا منو ببینه
_نه
_پس چرا گریه کردی؟ چرا اینجا اومدی؟
ساکت شدم ، می خواستم بگم گریه نکردم که نگفتنش بهتربود ، کور که نبود ، کور هم باشه از صدای گرفتم می فهمید گریه کردم
با صدایی پر از تمسخر گفت
_ اها فهمیدم چرا گریه می کنی، فکر کنم خوشی یه روز پر از هیجان زده زیر دلت ، خب کم چیزی نیست در عرض یک روز به دوتا خواستگار جواب منفی بدی و از قضا یکی رو سنگ روی یخ کنی...... ملت برا یکی دارن له له می زنن اونوقت تو دوتا دوتا خواستگار رد می کنی، کم چیزی نیست برا همینه که اشک شوق می ریزی
دوباره گریم شروع شد اما این دفعه از ته دلم گریه می کردم ، سرمو گذاشتم رو فرمون ماشین و چادرمو کشیدم روسرم
_یعنی شدت هیجان انقدر زیاد بود؟
سرمو از حرص بلند کردم و دست راستمو کشیدم رو چشمم و اشکامو پاک کردم ، با حرص توپیدم
_خفه شو ، خفه شو ، همش تقصیر توهه ، من که ازارم به مورچه هم نمی رسید ، می دونم اه تو گریبان گیرم شده ، اخه من چه گناهی کردم ، بابا فقط گفتم نمی خوام باهات ازدواج کنم ، منم مثل دخترای دیگه حق انتخاب دارم ، ندارم ؟ یعنی انقدر بد گفتم نه که حالا شکایتتو بردی پیش خدا ؟ ، یعنی انقدر بدم؟ یعنی دل شکستن انقدر بده؟ من نمی دونستم ، به خدا نمی دونستم ، به اون چیزی که می پرستی نمی دونستم
دوباره زدم زیر گریه ، شهرام سرشو چرخوند سمت من و خیلی جدی گفت
_چی میگی؟ کی اه کشید؟ مگه بچه بازیه ادم بهترینشو زیر سوال ببره؟ مثل بچه ادم حرف بزن ببینم چی میگی؟ تا اونجایی که من یادم میاد با خنده از من جدا شدی ، این گریت برای چیه ؟
اومدم دهنمو باز کنم که گفت
_همه چی رو مو به مو بگو ، انقدرم برای من اشک تمساح نریز
اشکمو پاک کردم و سرمو انداختم پایین
_امروز بعد از اینکه از هم جدا شدیم رفتم ماشینمو از پارکینگ در اوردم برم خونه که پوریا رو کنار خیابون دیدم ، بهم اشاره زد برم کنارش ......
همه چی رو براش گفتم .....یه گره کور افتاد بین ابروهاش
_یعنی چی؟ اون از کجا می دونه ؟ چیزی بهت نگفت
سرمو به معنی نه تکون دادم
با صدای بلند سرم داد کشید
_وقتی با من هستی سرتو تکون نده ، مثل بچه ادم جوابمو بده
از صدای بلندش ترسیدم و اروم جواب دادم
_نه هچی نگفت
دوباره روشو برگردوند و ساکت شد ، منم ساکت نشستم، نمی دونم چقدر ساکت مونده بودیم
_ با من ازدواج میکنی؟
شهرام سریع سرشو برگردوند که فکر کنم اگه جلو سرشو نمی گرفت ، دو دور می چرخید ، با تعجب گفت
_چی گفتی؟
_ خب چیزه منظورم اینه که ... خب من واقعا تو موقعیتی هستم که ..... چیزه .... خب اگه ما با هم ازدواج کنیم پوریا دیگه پاپیچ نمیشه ، دیگه بی خیالم می شه، خواهش می کنم ، شما که دوستم داشتین ، خب ازدواج می کنیم دیگه .... خواهش میکنم ، حرف ابروی من وسطه ، اگه بابام بفهمه سکته میکنه
تمام خشم صورتش از بین رفت و تک خنده ای کرد
_کی گفته من دوست دارم ؟
شوکه شدم
_چی؟
_ میگم که "من بهت گفتم دوست دارم؟ "
سردرگم سرمو تکون دادم
_خب اره
با قیافه ای پلید نگام کرد
_د ن د ، من گفتم ازت خوشم می اومد که با برخورد امروزت همون یه خورده حس هم پرید ، دیگه دوست داشتن بماند .
چی؟ فقط از من خوشش می اومد؟ اما من یادمه که گفت دوسم داره
_ پس من چیکار کنم ؟
_ خب من که دوست ندارم ، خوشمم نمیاد ازت ..... گردنشو کج کرد و با دست چپ خاروندش...... هیچ سودی هم نداره برام که باهات ازدواج کنم ، اما خب من ادم رئوفیم ، چند روز میشینم فکر میکنم ببینم چی به چیه ، اما بازم دلتو صابون نزن که باهات ازدواج می کنما ، شاید جوابم منفی باشه .... یه لبخند دندون نما زد
اگه من شانس داشتم که پوریا به تورم نمی خورد ، خدایا عاقبتمو به خیر کن ، اینم برام کلاس می ذاره
از ماشین پیاده شد ، چند قدم فاصله گرفته بود که دوباره برگشت و در ماشینو باز کرد ، یه دستشو به سقف تکیه داد ، دست دیگر رو هم به در ، سرش رو هم به سقف تکیه داد
_فقط تو کار خدا موندم ، قربون حمکتش برم ، یه ساعت پیش چی بودی الا ن چی شدی، اها یه چیز دیگه هم می خواستم بگم .... بهم نگاه کرد .... چی می خوواستم بگم ، چرا یادم نمیاد .....5 دقیقه همونجوری موندو فکر کرد بعد بشکن زد ..... یادم اومد ، صبر کن کلید ماشین و خونه رو بهت بدم که مدیون نباشم ، والا
رفت تو ساختمون بعد از چند دقیقه برگشت ، و دوتا کلید رو گذاشت رو صندلی کناریم
_بفرمائید خانم ، اینم از اموال منقول و غیر منقول شما ، خداحافظ
دوباره برگشت تو ساختمون ، وا منو خنگ فرض کرده ؟ کلید داده به من دوباره بر می گرده تو ساختمون ؟ چه می دونم والا
ماشینو روشن کردم برگشتم خونه
.........
دو روزه از اون روز مزخرف می گذره ، نه خبری از پوریای ذلیل شدست ، نه شهرام ، منم که در یک سکوت پر از استرس فرو رفتم ، البته دنیا همچنان در جنب و جوشه اما من..... دیروز با عمو زاده ها گفتمانی داشتم ، وقتی از اتفاقات پیش اومده گفتم ، اولین کاری که کردن این بود که یکی زدن تو سرم و گفتن عجب الاغیم که به شهرام جواب منفی دادم ، بعدش تو بهت فرو رفتن و گفتن پوریا چجوری از نقشه های ما خبر دارشده ؟ و در اخر گفتن خاک بر سرت که بحران هویت داری ، گفتن با دست پس می زنم با پا پیش میکشم ، چرا از شهرام خواستم باهام ازدواج کنه ..... هیچی دیگه منو شستن وپهن کردن تو افتاب ، الان بنده پاک و منزه در خدمت شما هستم ....
داشتم از پنجره به بارونی که می اومد نگاه می کردم که گوشیم زنگ خورد
_بردار اون لاکردارو ، بابا مخم ترکید
به مهربان که چشماشو بسته بود و و سرشو به صندلی تکیه داده بود نگاه کردم ، مثل اینکه سرش درد می کرد چون همش بادستاش به پیشونیش فشار می اورد
_باشه ، معذرت می خوام
اینکه کسی بی ادب باشه مهم نیست ، مهم اینه که من تربیتمو حفظ کنم
اول به ساعت گوشیم نگاه کردم ، 10 صبح بود ، بعد به تماس گیرنده ، شهرام بود که زنگ می زد ، دکمه پاسخ رو زدم
_بفرمائید
_سلام خوبی
_متشکر
_زنگ زدم بگم امروز 2 ساعت اخر رو مرخصی بگیر بیا پارک ..... می خوام جوابمو در مورد پیشنهاد ازدواجت بگم
_باشه ، پس فعلا خداحافظ
_خداحافظ
تماسو قطع کردم و گوشی رو گذاشتم روی میز، دوباره به پنجره خیره شدم
_ واقعا که ادم بی فرهنگی هستی ، نمی بینی من سرم درد میکنه ؟ چرا انقدر بلند حرف می زنی؟
اروم باش ، اروم باش ، یه نفس عمیق بکش ، جواب ابلهان هم خاموشیه
از جام بلند شدم تا برم مرخصی ساعتی بگیرم ، رسیده بودم جلوی در اتاق شهرام که رستم پور رو کنار منشی دیدم
_سلام خانم محبی ، روزتون بخیر
_ سلام جناب رستم پور ، صبح شما هم بخیر
خیلی مودبانه سرشو برام خم کرد ، به سعادت منشی شهرام نگاه کردم
_خوبی عزیزم ، می خواستم مرخصی ساعتی بگیرم ، بی زحمت یه برگه می دی؟
_حتما
برگه مرخصی رو به من داد ، من هم پر کردم و دادم به سعادت
_چند دقیقه بشین اینجا تا من اینو ببرم ، البته چون روزای اخر ساله فکر نکنم رئیس موافقت کنه
هه نمی دونه خود رئیس گفت بیا مرخصی بگیر ، بعد از چند دقیقه سعادت برگشت
_عزیزم رئیس موافقت کرد
_ممنون ، با اجازه
سری برای رستم پور تکون دادم و رفتم ، ادم محترمی بود
........
ماشینو جلوی پارک نگه داشتم و منتظر شهرام موندم که برای گوشیم پیام اومد
"بیا کنار پارک لاله "
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت پارک لاله ، فضاش عالی بود ، مخصوصا تو این سرمای کمی که از زمستون مونده بود باعث می شد ادم بیشتر از محیط لذت ببره
شهرامو دیدم که به نرده های محوطه پارک تکیه داده و به گلها نگاه می کنه ، هنوز متوجه من نشده بود ، رفتم کنارش ایستادم
_سلام
از ترس یک متر پرید هوا و برگشت به من نگاه کرد
_خدا بگم چیکارت نکنه ، قلبم نابود شد
نفس عمیقی کشید
من_بریم رو اون نیمکتا بشینیم ؟
شهرام _ نه همینجا خوبه ، حرفم زیاد طول نمیکشه نهایتش 10 دقیقه
هیچ حرفی نزدم ، فقط در سکوت مثل خودش به نرده های تکیه دادم و به گلا نگاه کردم با این تفاوت که شهرام یه خورده خم شده تکیه داده بود اما من صاف ایستاده بودم
_ جواب من مثبته
اینو که می دونستم ، کلاس می ذاری که دوستم نداری اما خنگ که نیستم نفهمم
_اما برای قبول پیشنهادت سه تا شرط دارم ...
دیگه چی؟ چه غلطا
سرشو چرخوند طرف من و بهم نگاه کرد
_بگم؟
_بفرمائید
_ خب اولین و مهمترین شرطم اینه که ازدواج ما ممکنه همیشگی نباشه ، یعنی هر وقت خواستم از هم جدا بشیم چون به هر حال من به خاطر تو ایندمو فدا کردم ، پس انتظار اینو نداشته باش که به خوبی و خوشی تا ابدیت با هم زندگی کنیم و خوشبخت باشیم ، قبوله ؟
خیلی حرفش زور داشت
_چی شد؟ قبوله عروس خانوم
_باشه
_ا قربون بچه چیز فهم
ساکت شد و بعد از چند دقیقه خنده بلندی کرد که به نظرم خیلی شیطانی بود
_شرط دوم ...... دلم نمی خواد به من دست درازی کنی ، سعی در اغوا کردن من هم نداشته باش، فکر کنم بدونی که مردا همینجوری دیونه زنا هستن وای به روزی که زن عشوه بیاد ، به هر حال من تا حالا پاک موندم ، دلم می خواد همینجوری باقی بمونم تا همسر دلخواهمو پیدا کنم
فقط یه جمله می تونم بگم " کصافطططط"
شهرام_ قبوله؟
خدایا الان من باید چی بهش بگم؟ بگم می ترسی اگه بهت دست بزنم دیگه دوشیزه نباشی می ترسی دیگران به چشم یه پسر باکره بهت نگاه نکنن ؟ ، خیلی ... از حرص دارم سکته می کنم ..پوف
_ باشه قبول
موذیانه بهم نگاه کرد
_افرین ، افرین ، می پردازیم به شرط سوم ......دلم نمی خواد کسی تو شرکت از ازدواج ما با خبر بشه ، به هر حال شاید چند تا شانس ازدواج تو شرکت برام پیدا بشه ، نمی تونم بی خیالش بشم ، می تونم؟
الهی خدا جرواجرت کنه که انقدر منو حرص می دی
_چی شد؟ اها یه دختره بود همکارت ، اون خیلی بهم توجه می کنه ، فکر کنم عاشقمه ، مخصوصا به اون نباید بگی ، به هر حال شاید زد و عاشقش شدم
یه لبخند زد که تا مخرجش مشخص شد
_راستی اسمش چی بود؟
_مهربان
صاف ایستاد و دستاشو گذاشت رو گونه هاش
_ الهی چه اسم قشنگی داره .... به من نگاه کرد .... به نظرت منم می تونم عاشقش بشم
با لبخندی کاملا مصنوعی که از فحش بدتر بود نگاش کردم
_شاید
_خب پس همه شروط رو قبول داری دیگه ؟
_بله
_فقط می مونه پویا که باید ببینیم چی میشه ، فوقش می ره به بابات میگه ما هم میگیم دروغ گفته
_نمی شه بابام خیلی قبولش داره
_تا اون موقع یه فکری براش میکنیم ، به مامان هم می گم امشب دوباره زنگ بزنه .... خب من دیگه برم ، خداحافظ
_خداحافظ
رفتم رو یکی از نیمکتها نشستم ، تصمیمی بود که گرفته بودم ، پس نباید حرص می خوردم ، شایدم بهتر باشه بیخیالش بشم ، حرف یک عمر زندگیه نمی تونم همینجوری خرابش کنم ... خدایا کمکم کن
گوشیمو از کیفم در اوردم و به ماما زنگ زدم
_سلام مامان جان
_سلام مادر خوبی؟
_ قربونت ، مامان زنگ زدم بگم من بعد از شرکت می رم خونه عمو اینا ، تا شام بر می گردم ، یه موقع نگران نشی
_ باشه عزیز دلم ، به عمو و زن عموت هم سلام برسون
_چشم ، کاری ندارین؟
_نه قربونت برم ، مراقب خودت باش
_بازم چشم ، بابا رو از طرف من ببوس ، خداحافظ
_خیلی بی حیایی ، چشم خداحافظ
با خنده تماسو قطع کردم ، مامان ما هم چه ادم باحالیه ، اولش به من میگه بی حیا بعد میگه چشم ، الهی قربونش برم که انقدر جیگره
......
زنگ درو فشار دادم
_بله؟
_سلام زن عمو مهمون نمی خوای
_سلام عزیزم بیا تو ، در باز شد ؟
_بله زن عمو
ماشینمو که کنار خونه عمو اینا پارک کرده بودم رو قفل کردمو رفتم تو خونه ، درحال احوال پرسی با زن عمو بودم که امینه با دیدنم پرید بغلم
_سلام راحیلی خوبی؟
_سلام امینه ، از بغلم بیا بیرون ببینم ، کمرم شکست ، تو چرا دانشگاه نیستی؟
از بغلم اومد بیرون
_چه حرفا می زنیا ، اینجا ایرانه خانم ، کسی قبل از عید نمی ره دانشگاه
_اوووو ، چه کلاسیم می ذاری ، حالا بگو ببینم ، چی شده این موقع روز اومدی اینجا
_هیچی دلم براتون تنگ شده بود
دستمو گرفت و منو کشوند سمت اتاقش
_مامان راحیلو بردم اتاقم ......بعد منو مخاطب قرار داد ..... من که خودم پریروز دلتو گشاد کردم دختر عمو
...........
_به نظرم با این کارت پوریا بی خیال نمیشه ، اصلا مگه همین عمو نبود که اصرار داشت باید با پوریا ازدواج کنی، پس چرا انقدر راحت جواب منفی داد؟
_ اصلا نمی دونم
_ اون پوریای نکبت رو بی خیال ، این شهرام منو کشته ، چه اعتماد به نفسی داره این بشر ، از همه حرص در ارتر همون شرط دومیشه ، پسره الاغ
_منو بگو که در حال سکته بودم اما خودمو کنترل کردم
_ببین راحیل فکر کنم شهرام داره اذیتت می کنه ، مگه نگفته بود تو رو می خواد
_مگه من میوه هستم که منو بخواد
انگشتشو فرو کرد تو پهلوم
_لوس نشو دیگه منظورم اینه که مگه نگفت دوست داره
_چرا گفت اما بعد زد زیرش
_پس داره حالتو میگیره چون بد زدی تو پرش ، به نظرم این شرطها رو هم گذاشته که تو حرص بخوری
_ نه بابا خیلی جدی بود
_خود دانی از ما گفتن بود
امینه بی خیال شو ، بذار بخوابم
_وا ، اگه می خواستی بخوابی می رفتی خونه خودتون ، چرا اومدی اینجا
روی تخت دراز کشیدم
_نمی دونم ، استرس داشتم ، گفتم بیام اینجا یه خورده با تو که از همه چیز خبر داری حرف بزنم ، اگه خونه می رفتم که نمی تونستم چیزی به مامان بگم
_باشه پس بکپ ، منم یه خورده وب گردی کنم
.....
چشمامو با خستگی باز کردم ، اتاق تاریک بود
_ساعت چنده امینه؟
_بخواب عزیزم ، ساعت 9 شبه
سراسیمه بلند شدم
_ چی میگی ؟ دیرم شده ، چرا زودتر بیدارم نکردی؟ الان مامان از استرس خودشو کشته
سریع لباسامو پوشیدم
_باشه اماده شو ، فقط می خواستم بگم که عمو و زن عمو شام اومدن اینجا
خودم رو تخت ول دادم
_خدا نکشتت ، چرا زودتر نگفتی ، نفسم گرفت بس که عجله کردم
سریع یه سارافن و شال از بین لباسای امینه در اوردم و پوشیدم و رفتم پایین
_ سلام
عمو_چه عجب راحیل خانم هم اومد ، سلام بابا جان
_سلام عمو جان خوبین
_قربونت ، خدا رو شکر
_سلام مجدد زن عمو
_سلام دخترم ، خوب خوابیدی؟
_بله زن عمو ، خستگیم در رفت ، سلام بابا خوبین؟ منو نمی بینین خوش می گذره؟
_سلام ، نمی دونی چقدر خوش می گذره
کنار بابا نشستم
_دست شما درد نکنه ، سلام مامان خانم ، تحویل نمیگیری
_ سلام مادر ، خسته نباشی
_مرسی مامان ، راستی زن عمو، امین کجاست؟
_رفته دوره یکی از دوستاش ، امشب نمیاد
بعد از شام من و امینه اشپزخونه رو ردیف کردیم و ظرفا رو درون ماشین ظرفشویی گذاشتیم ، کارمون که تموم شد با هم رفتیم کنار بابا اینا
عمو _ که اینطور
_اره داداش ، من که خیلی اینا رو قبول دارم ، از چند سال پیش هم که حرفشون رو زدن ، من قبول داشتم
امینه به من اشاره زد که پدرا چی میگن ، منم به نشونه نفهمیدن شونه هامو انداختم بالا
عمو _ به نظرم من وقتی این همه قبولشون داری دیگه لازم نیست دست دست کنی
_چه می دنم والا ، این بچه تکلیف خودشو مشخص نمی کنه ، ما هم یه لنگ پا موندیم
سرمو بردم کنار گوش مامان و اروم گفتم
_ مامان ، بابا اینا چی میگن؟ در مورد کی صحبت می کنن؟
مامان هم به طبعیت از من اروم جواب داد
_امروز توران خانم زنگ زد ، اجازه خواست دوباره بیان خونمون ، بابات هم گفت قدمشون رو چشم
وای ، یعی پوریا انقدر زود دست به کار شد؟
_حالا کی میان؟
_فردا شب
.......
فردا شب شد ، پوریا اومد خواستگاری ، نگاهش کاملا هشدار دهنده بود ، دوباره صحبت کردیم ، همون اول بهم گفت که منتظر جواب مثبتت هستم عزیزم .... منم سعی کردم توجهی به حرفش نداشته باشم و در اخر 3 روز مهلت خواستم بعد جواب بدم..... بعد از رفتن مهمونا بابا صدام کرد و گفت برم اتاق کارش تا با هم صحبت کنیم
تقه ای به در زدم وارد شدم
_کاری داشتین بابا ؟
_جونای این دوره وزمونه چه کم طاقت شدن ، اول بشین بعد بهت بگم چیکارت دارم
_چشم
روبروی بابا روی راحتی نشستم
_این هم از نشستن من ، خب بفرمائید
_ببین راحیل ، از من و مادرت سنی گذشته ، تو هم که وقت شوهر کردنته ، نذار ارزو به دل بمیریم
با تعجب گفتم
_بابا ، یکی ندونه فکر می کنه 80 سالتونه ، چه حرفا میزنینا
_خودم می دونم اما عمر دست خداست ، ببین بابا جان ، می خوام راحت حرف بزنم ، من خیلی از خوستگارات رو بدون اینکه بفهمی رد کردم ، چون در شان تو نبودن ، اما فکر کنم یادته ، چند ساله که اسم پوریا احمدی تو دهن منه ، من به این پسر از چشمای خودم بیشتر اعتماد دارم ، خانوادش هم چشم و دل سیرن ، نخورده نیستن ، پدر و مادر عاقلی داره ، یه ماه پیش بهت حق انتخاب دادم تو هم بدون دلیل ردش کردی ، اما این بار اجازه نمی دم که جواب منفی بدی ، زندگی بچه بازی نیست
_ بابا بازم شروع کردی ، اخه پدر من، من از پوریای احمدی خوشم نمیاد
بابا اخم کرد
_بچه نشو راحیل تو نمی فهمی دنیا دست کیه
اعصابم خیلی داغون بود ، می خواستم صدامو بلند کنم که یاد یه سخن از بزرگان دینمون افتادم ، گفته بودن" بچه هیچ وقت نباید صداشو روی پدر و مادربلند کنه حتی اگه بگه اوف هم گناهه" یه نفس عمیق کشیدم و اروم گفتم
_بابا اینده من براتون اهمیت داره؟ اگه من بدبخت بشم می تونین خودتونو ببخشین؟
_من می دونم تو بدخت نمی شی ، یه عمره که با احمدی دوستم ، هیچ بدی ازش ندیدم حتی ندیدم کسی ازش شاکی باشه ، پوریا هم بچه همون پدره ، پس خیالم راحته که می خوام تورو بهش بسپورم
_اما بابا
_اما بی اما ، همونی که گفتم ، الان اعتراض میکنی که بابام بده ، بعدا که رفتی تو زندگیت به خاطر اینکه تورو دادم به پوریا می یای دستو پامو می بوسی ، حالا هم برو می خوام به کارم برسم
........
فردای روز خواستگاری شد و خبری از شهرام نشد ، دوبار ازش یه کاری خواستم هر دوبار منو دق داد .... چرا همیشه کاری میکنه که من تو منگنه بمونم ، اگه لج کنه و نیاد چی؟ یعنی انقدر از من بدش میاد که راضی به بدبختیمه؟
در خونه رو باز کردم و رفتم تو خیلی خسته بودم ، بیشتر از جسمم روحم خسته بود
_سلام مامان
_سلام مادر خسته نباشی
_مرسی مامان ، من می رم بخوابم
_راحیل
در حالی که رو پله بودم چرخیدم سمت مامان
_بله مامان
_امشب قراره اقای فلاحت اینا بیان
_چه خبره؟
_چه می دونم ، مسخره بازی شده ، به هر دو تا جواب منفی دادی ، اما دوباره اومدن جلو ، چه می دونم والا ، امروز زنگ زدن ، گفتن قراره دوباره برای پسرشون بیان
ای جان ، خدایا شکر
_اها باشه ، فعلا برم بخوابم که در حال مرگم
دوباره خواستگاری ، دوباره شهرام ..... شهرام اینا ساعت 8 شب اومدن ، مامانش این بار بغلم کرد و زیر گوشم گفت " عزیزم اگه دوباره جواب منفی بدی کلاهمون می ره تو هم ، حالا خودمون هیچی ، بچم از دست کارات دق کرده " منم تو دلم از این حرفش کلی ذوق کردم ، چرا ؟ چون همه حرفای شهرام شپش خالی بندی بود..... البته کلی هم تعجب کردم ، مامانش چایی نخورده دختر خاله شد
دوباره من و شهرام رو فرستادن برای حرف زدن ، ما هم مثل دفعه قبل رفتیم تو الاچیق گوشه حیاط
شهرام _ تمام برنامه هام به هم ریخته
_چرا؟
_هیچی دیگه ، خواستگاری دوباره از تو ،توی برنامم نبود
_اها
_خب بریم دیگه ما که قبلا توافق کردیم
با این حرفش فکم خورد کف الاچیق، همین؟
_فقط می ترسم بابا قبول نکنه ، اخه پریشب که احمدی اومده بود بابا اتمام حجت کرد که فقط پوریا
_حالا به این چیزا بعدا فکر می کنیم ، برگردیم تو خونه
چه کم حرف ، یه جورایی عجیب غریب بود ، یه خورده هم کلاس گذاشت برام ، نکبت .
فلاحت ها رفتن ، نفس در سینه ام حبس شد ، خانه در سکوتی پر از تهی فرو رفت ، اواز مرگ در خانه طنین انداز شد ، چشم هایی در دور دست به انتظار مرگم نشستند ، انگاره ای در دامن خود رخت بربست ، عشق را با خنجر کشتند ، تکه های ان را در گوشه های شهر پاشیدند ، پیری فرتوت سینه زنان خود را در اب چشمه خورشید بی افکند ، اتاقم نفس را در سینه حبس کرد ، ماه در گوشه ای با اشک به پنجره اتاقم می نگریست و د راین اندیشه بود که "واقعا همه این متن مزخرفو خوندین ؟.... خخخخخخخ"
خب فللاحت ها رفتن ، بابا کاملا موضعشو حفظ کرد و گفت فقط پوریا ، حالا چی میشه خدا عالمه .... همه این چیزا به کنار حیف شهرامه که با اون همه نمکش بیافته دست یه دختر خشک و بی روح و بی مزه و نامهربان ، خدا به جوونی شهرام رحم کنه و بخت اصلیش رو برسونه (خودم )
.....
دو روز گذشته ، بابا احضارم کرده به اتاقش تو شرکت ، مثل اینکه قبلش با شهرام هماهنگ شده بود که به غیبتم گیر نده
با هماهنگی منشی بابا رفتم تو اتاقش
_سلام بابا
_سلام ، بشین و ساکت باش تا کارم تموم شه
_چشم
چی کار داشت؟ می خواست جواب نهایی رو بگیره ؟ وقتی نظر من مهم نیست پس چرا می خواد بپرسه؟ نمی دونم ...
بعد از ده دقیقه بابا به من نگاه کرد
_خب تصمیمتو گرفتی؟
الان وقت این نبود که بلرزم ، باید قاطعانه جوابمو بدم
_بله
بابا تکیشو به صندلی داد و دستاشو تو سینه جمع کرد
_خب منتظرم
_جوابم به اقای فلاحت مثبته
_ توی تصمیمت نظر منم در نظر گرفتی
_بابا
_فکر کردم بعد از اون همه حرفی که برات زدم الان یه جواب عاقلانه ازت می شنوم اما نرود میخ اهنین در سنگ
_ خب الان یعنی چی
_ یعنی اینکه پوریا احمدی انتخاب شده و قراره همسر اینده تو بشه
از جام بلند شدم و با گامهای بلند به در رسیدم اما در لحظه اخر رو مو برگردوندم
_باشه ، اما اگه بدبخت شدم هیچ وقت نمی بخشمتون
سریع از اتاق اومدم بیرون
بابا از شرکت اومد خونه ، به مامان گفت که دو روز دیگه بله برونمه ، چه مسخره ، همینجوری؟ بدون رضایت من ؟ می دونستم بابا به همین اسونیا کوتاه نمیاد ... البته خودم کردم که لعنت بر خودم باد ، همون اول نباید از روی لجبازی به شهرام جواب منفی می دادم .....طی دو روز که تا بله برون مونده بود خیلی حرص خوردم ، به اینده پرپر شدم نگاه می کردم ، حیف جونین
.......
برای بله برون فامیلای درجه یک ما دعوت بودن که عمو اینا هم جزوشون بودن ، بیچاره امینه هم مثل من تو خودش بود ، دلش برام می سوخت ..... مامان گفته بود برای اون شب برم لباس بخرم ، منم رفتم اما انقدر کسل بودم که امینه یه چیزی انتخاب کرد و برگشتیم خونه
امینه _ حالا کاریه که شده ، چرا غمباد گرفتی ، زود باش لباستو بپوش ببینم
_امیدوارم حداقل تو خوشبخت بشی ، بختت مثل من نباشه
خانواده احمدی ساعت 7 می اومدن ، من هم حدود ساعت 6 لباسامو پوشیدم و همراه امینه رفتم پایین ،همه مهمونای ما اومده بودن ، البته هنوز خیلی زود بود ، اما چه میشه کرد ، سالی یک بار کسی تو خانوادمون ازدواج می کنه اونم برا اینه که بچه های فامیل از ما خیلی بزرگتر بودن و اکثرا ازدواج کردن و فقط تعداد کمی موندن ، برا همین همه ذوق دارن
اولی کاری که کردم این بود که همراه امینه رفتم اشپزخونه و یه لیوان اب برای خودم ریختم ، اما اب از گلوم پایین نمی رفت ، نمی دونم چرا ، سکوت کرده بودم ... هیچ حرفی نمی زم ، بابا یک کلامه
بعد از خوردن اب اون هم چه خوردنی توی حال نشستیم ، اما در حال حرف زدن و خنده بودن ، خوشی برای چی؟ برا ی بدبختی من ، باید گریه می کردن ......مامان و بابا هم نشسته بودن ، چهره هر دو از خوشحالی برق می زد ، حدود نیم ساعتی بود که نشسته بودیم که گوشی بابا زنگ خورد ، بابا هم برای جواب دادن رفت توی حیاط ، به دلم برات شده بود که خبریه ، نمی دونم اما چشمام همش دنبال بابا بود ، رفتم کنار پنجره حال ایستادم و به بابا نگاه کردم
بابا کنار ستون جلوی در ایستاده بود ، با لبخند جواب داد ، چند لحظه خوش و بش کرد .... ناگهان چهرش گرفته شد و شروع کرد به راه رفتن ، ساکت بود و فقط گوش می داد ، نمی دونم چی میگفتن ، اما هر جی بود بابا رو بیشتر اشفته کرد ، و در اخر بعد از چند دقیقه گووشی رو قطع کرد اما برنگشت داخل خونه ،همونجا ایستاده بود ، اما متوجه نگاه من نشد ، ناگهان سریع رفت سمت در حیاط و بیرون رفت ، من هم برگشتم کنار امینه نشستم ، نیم ساعتی از رفتن بابا گذشته بود که برگشت ، چهرش اشفته بود ، همون اول که وارد خونه شد مامان رو کشید کنارو یه چیزی بهش گفت ، بعد هم رفت کنار اقایون نشست ، کم کم همهمه ای شد
خاله _ ای وای انشاا.. یه وقت دیگه ، حالا حالشون خیلی بده ؟
زن دائی _ الهی ، چه بی موقع ، حالا چند ساعت صبر می کرد بعد سکته می زد
زن عمو اومد کنارم و بغلم کرد
_فدات شم یه موقع غصه نخوریا ، انشاا.. به زودی میان
گیج و منگ به زن عمو نگاه کردم
_چی شده زن عمو؟
زن عمو می خواست حرف بزنه که مامان اومد کنارم ، امینه هم بلند شد و مامان به جاش نشست
_ هیچی مامان جان ، اقای احمدی زنگ زد ، گفت مادرش سکته کرده ، عذر خواهی کرد قرار امشب رو بهم زد
به زن عمو نگاه کرد و به حرفش ادامه داد
_مثل اینکه مادره بزرگ فامیلشون بود ، بدون اجازش اب نمی خورن .... چی بگم والا
همه فامیل قبل از رفتشون کلی دل داریم دادن که اشکال نداره ، چند روز صبر کنی میان و از این جور حرفا نمی دونستن من از خوشحالی توی اسمون هفتم سیر میکنم ، اما همه اینها به کنار بابا رفتارش عجیب و غریب شده بود، منظورم این نیست که بشینه و زل بزنه به در و دیوار ، نه ، منظورم اینه که احوالش با اول مهمونی خیلی فرق داشت ، به هر حال من بچش هستم می تونم بفهمم که ناراحته..... وقتی همه رفتن بابا بدون هیچ حرفی رفت سمت اتاق کارش
من _ مامان قضیه چیه؟ بابا همه حرفارو جلوی مهمونا زد؟ یا چیزی رو پنهون کرده؟
مامان کنارم نشست
_چه می دونم مادر ، هر چیزی که خودت شنیدی من هم شنیدم ، اما بابات یه جوری شده
_اره اتفاقا منم همش دارم به همین فکر میکنم ،احساس می کنم گرفتست
_پاشم برم ببینم چی شده
مامان رفت توی اتاق کار بابا ، من موندم و یه عالمه سوال و خوشحالی
.....
امروز فردای دیروزه ، فردای روزی که قرار بود بله برونم باشه اما نشد ، فردای روزیه که ازش بی زار بودم ، هنوز هم می ترسیدم ، بالاخره که چی ، وقتی مادر بزرگه خوب میشد اینا هم دوباره می اومدن ، اما .......بله برون رو بی خیال ، بچسب به فردای دیروز ، عاشقشم ،می دونی امروز چه روزیه؟ عیده ، عید باستانی ، اخی چقدر این چند روزه تو استرس بودم ، به کل عید از یادم رفته بود .....،زمان تحویل سال ساعت 9 صبح بود ،چند دقیقه به تحویل سال من قران رو برداشتم و رفتم دم در حیاط ، این یه رسمی بود که از وقتی بچه بودم تو خونمون اجرا میشد ، یک نفر با قران از خونه بیرون می رفتو وقتی سال تحویل میشد با قران وارد می شد تا سالی پر از برکت و خوشبختی به واسطه قران برامون باشه ، واقعا که رسم شیرینی بود ، قبلش رادیوی ماشینمو روشن کردم تا ببینم کی سال تحویل میشه ، دو دقیقه مونده به تحویل سال با قرانی که تو بغلم بود رفتم تو کوچه و همین که صدای توپ عید رو از ماشین شنیدم ، دعای تحویل سال رو خوندم وقرانو باز کردم و ایه ای از قران رو خوندم بعد قرانو بوسیدم و پامو گذاشتم داخل حیاط ، بدو خودم انداختم تو خونه و مامان و بابا رو بغل کردم
_ عیدتون مبارک ، انشاا.. همیشه به خوشی
مامان و بابا هم عیدی هامو دادن ......
از دید و بازدید ها برگشتیم خونه که گوشی بابا زنگ خورد بابا هم جواب داد ... بعد تموم شدن مکالمش گفت که به شهرام جواب مثبت داده ، منو میگی شده بودم شبیه سکته ای ها دهنم همچین باز و کج شده بود که بیا ببین ، تازه یک دقیقه اصلا نفس نکشیدم ، بابا چشه؟ بازیش گرفته ؟ دیروز می گفت پوریا میاد ، امروز می گه شهرام میاد ، وقتی روانی شدم نگین چی شد که اینجوری شد، مامان هم مثل من تعجب کرده بود
_حمید ؟ چیکار میکنی؟ مگه قرار نبود احمدی ها بیان ؟ حالا چرا به اینا جواب مثبت دادی؟ اصلا این روزا چته؟ دیونمون کردی ، ای بابا
بابا ازش جاش بلند شد
_من این دخترو به خوبی و خوشی شوهر بدم دیگه هیچی از دنیا نمی خوام
_وا بابا ، مگه من ترشیدم ؟
_بدتر از ترشیدگی ، از دست تو سکته نکنم خیلیه
دیگه واقعا تعجب کردم
_بابا خب بگو ببینیم چی شده
_خوبه خوبه ، واسه من زبون دراز شده
جلل خالق ، بابا چشه؟ این حرفا از بابا بعیده ، بابا هیچ وقت اینجوری حرف نمی زد
بابا _ اقای فلاحت گفت فردا میان برای بله برون
مامان_ جواب احمدی رو چی می خوای بدی ، مگه زندگی کشکه که همین جوری به این بگی بیاد به اون بگی بیاد؟
_فعلا که کشکه ، در ضمن شما نگران نباش خانم ، خودم مشکل وحل می کنم
سریع برگشتم تو اتاقم و روی تختم نشستم ، اومدم یه نفس عمیق بکشم که ناگهان با تمام وجودم گریه کردم ، همین طور گریه میکردم ، گریه ای از روی خوشحالی ، گریه ای از روی درد ، گریه ای در جواب سکوت این چند روزم ، استرسی که در وجودم بود، بغضی که تو گلوم بود اما خودم نفهمیدم ، یه جورایی شهرامو قبول داشتم اما وقتی قرار شد احمدی ها بیان همه اعتقادم به هم ریخت ، اما الان از خوشی می خوام بال در بیارم برم تو اسمون
... خدایا شکرت
امروز روز دوم عیده ، مثل هر سال باید فامیل بیان برای دید و بازدید اما خدا رو شکر نمیان ، چرا؟ چون امشب بله برون این جانب حقیره و قراره همشون شب بیان ، شهرام اینا هم زنگ زدن برا مامان و هماهنگ کردن که چند نفرو میارن ، اول قرار بود بعد از شام بیان اما ازبس مامان اصرار کرد گفتن شام میان ، مهمونای اونا فکرکنم حدود سی و خورده ای می شدن ، مهمونای ما هم که مثل دفعه قبل فامیلای نزدیک بودن حدود 40 نفر.
بازم فامیلای ما زدوتر اومدن ، یعنی بعد از ناهار سروکلشون پیدا شد، اولین کاری که کردن این بود که منو از اشپزخونه انداختن بیرون ، البته خدا رو شکر من که حوصله کار نداشتم ، دخترا هم اهنگ گذاشته بودن و می رقصیدن ، فکر کنم امروز نسبت به دو روز پیش همه شنگولترن یا اینکه من با راحیل دو روز پیش فرق دارم و این حسو دارم اما هر چی که هست خدا رو شکر که دیگه کنه ای به اسم پوریا در کار نیست.
_جونم مامان
_راحیل مادر ، زودتر اماده شو و با یکی دوتا از بچه ها برین برا امشب لباس بگیرین
_وا مامان ، چرا اصراف میکنین ؟ من که یه عالمه لباس دارم ، تازه خیلی هاشو تا حالا نپوشیدم ،یکی از همونا رو برا امشب می پوشم دیگه
_نه مادر ، می خوای بری لباس بختتو بخری ، انشاا.. اون لباسا رو خونه شوهرت می پوشی
صدای خانوما از اشپزخونه می اومد که میگفتن انشاا..
زن عمو پرید وسط حرفمون
_مامانت راست می گه عزیزم ، پاشو دست امینه رو بگیرو برو یه لباس مناسب برا امشب بگیر ، انشاا.. که خیره ، برو مادر
حوصله بیرون رفتن و مهمتر از اون دنبال لباس گشتن رو نداشتم
_همین لباسام خوبه ها؟
مامان _ برو دیگه بچه
خداااا ، من حوصله ندارم برم خرید ، در ضمن روز دوم عید که جایی باز نیست ، اخ جون بهونه پیدا کردم
_مامان ، تو عید اونم روز دوم عید کدوم فروشگاهی بازه؟
الان بی خیال میشه ، اخ جون
_نگرا نباش همه جا بازه ، بدو برو ، تا 10 دققه دیگه تو خونه دیدمت ندیدم
تهدید کرد ایا؟
_تهدید بود؟
_دقیقا
همه خانوما خندیدن ، حالا چه شیرین شدن همشون ، شیطونه میگه ... شیطونه غلط کرده
_چشم مامان ، اما خیلی بدی
_خداحافظ برو که دیر شد
رفتم تو اتاق حال و به امینه گفتم که اماده بشه با هم بریم خرید ، فاطمه هم که رادار قوی در این زمینه داشت سریع گفت که همراه ما میاد ، منم گفتم میرم اماده بشم بریم .
سریع یه چیزی پوشیدم ورفتم پایین
_خانما خداحافظ
یکی از بچه ها گفت کجا میری ، منم قضیه رو گفتم ، اونا هم با خنده خداحافظی کردن
امروز همه سرخوشن ، سوار ماشین شدم ، فاطمه با بچش کنارم نشست ، امینه هم رفت پشت نشست ، سرش هم تو گوشیش بود ، مثل اینکه با امین صحبت می کرد
امینه _راحیل بریم مجتمع خرید ....
_حالا چرا اونجا؟
_امین اونجاست میگه ما هم بریم اونجا
فاطمه _اونجا لباس درست حسابی داره ؟ اگه نداره که بریم یه جای دیگه ، وقت نداریما
امینه _ امین که میگفت اونجا همه چیز داره
_باشه ، پس می ریم اونجا
ماشینو بردم داخل پارکینگ مجتمع
_بدو بریم که دیر شد ، ساعت 4 ، وای خیلی دیره ، تا 6 باید خونه باشیم ، وگرنه دیر میشه
فاطمه بچشو بغل کرد
فاطمه _به جای اینکه تایم بدی ، زود حرکت کن
امینه _فاطمه بچتو میذاشتی خونه ، این همه ادم تو خونه بودن خونه یکشیون این بچه رو نگه می داشت
فاطمه _ بلا به دور ، دیگه چی ، عمرا نی نی خوشگلمو از خودم دور کنم .... به بچش نگاه کرد .... مگه نه مامان ....بعد هم یه ماچ گنده از لپ بچه بیگناه گرفت
با هم رفتیم درون مجتمع ، از طبقه اول شروع کردیم به بررسی لباسا ، ماشاا.. یه لباس درست و حسابی هم پیدا نمیشه ، همه لباسا لختین ، یا از بالا لختن یا از پایین ، فکر کن من امشب اینجوری برم تومجلس ، چه شود .
طبقه اول که هیچی نداشت و رفتیم طبقه دوم ، همین طور مچرخیدیم که امینو در حال بال بال زدن دیدیم ما هم رفتیم کنارش ، امینو و امینه با هم دست دادن
_سلام داداش
_سلام خواهر ، سلام خانوما
_سلام اقا امین
_سلام امین
_ چرا انقدر دیر اومدین ، مگه من نگفتم منتظرم ؟
امینه _نه کی گفتی؟
_برات پیام دادم
امینه گوشیشو در اورد
_اااااا اره راست میگه ، پیام داده بود
_خسته نباشی ، پایین که هیچی نداشت ، الکی نیم ساعت وققتونو هدر دادین ، حالا بریم فروشگاهی که میگم ، بدویین
مثل دیونه ها پشت امین می رفتیم ، بیچاره فاطمه که بچه به بغل بود ، به فروشگاه مورد ظر رسیدیم ، لباساش عالی بودن ، فکر کنم طرح های سنتی اسلامی بودن ، از این لباسای پوشیده ی خوشگل و مامان ، هر سه تا خانم محترم در کنار هم مانکنها رو نگاه می کردیم که صدای سلام اومد؟البته از خیلی نزدیک ، فکر کنم هر کی بود ما رو مخاطب قرار داده بود ، برگشتم ببینم کیه
شهرام _ سلام خانمها روزتون بخیر ، سال نو مبارک
این پسره اینجا چیکار می کنه؟ مگه مسخره بازیه هر جا میریم اینم پیداش بشه ؟ اونم چی امروز؟
امینه _سلام اقا شهرام ، سال نوی شما هم مبارک
فاطمه_سلام ، سال نوی شما هم پر از برکت
_سلام
فاطمه سرشو اورد زیر گوشم
_این همون پسره نیست که تو مهموی تو اومده بود؟
_اره
_نکنه شهرامی که قراره امشب بیاد همینه
_دقیقا
_گمشــــــــو
_بی تربیت
فاطمه سرشوبرد عقبو شروع کرد به اسکن شهرام
دوباره اروم گفت
_از سرت خیلی زیاده راحیل
_خفه ، اتفاقا دوبار اومد خواستگاریم ، اولین بار جواب منفی دادم ، دومین بار کلی اصرار کرد تا جواب مثبت دادم ، نمی دونی که .... عاشق وشیدای منه ، دیوونمه ، اصن یه وضعی.
اره جوونن عمم ، هیچکس هم نه شهرام
_همینه دیگه از قدیم گفتن خر چه داند قیمت نقل و نبات ، الان شده حکایت تو ، تازه یه چیز دیگه هم بود ، چی بود؟ چی هر چی زشت ترباشه لوسبازی بیشتر در میاره؟
_من چه می دونم
فاطمه با صدای بلند گفت
_ببخشید دوستان چی هر چی زشت تر باشه بیشتر لوس بازی در میاره؟ اگه ضرب المثل شوبلدین بگین لطفا
شهرام _میمون هر چی زشت تر اداش بیشتر
فاطمه _ممنون ...دوباره سرشو اورد زیر گوشم ....قربون شوهر همه چیز دانت ، چقدرخوب زنشو میشناسه ،میمون هر چی زشت تر اداش بیشتر ، اینم حکایت توهه
یه نیشگون محکم از پهلوش گرفتم که برای حفظ ابرو جیغ نزد اما می دونستم بعدا پدرمو در میاره
من _جواب ابلهان خاموشیست
فکر کنم شهرام یه چیزایی فهمید چون اروم می خندید ، همش هم تقصیر این فاطمه ....حیف اسم به این زیبایی که روی این بشر گذاشتن
من _فاطمه دارم تو دلم بهت فحش می دم ، یه موقع غیبت نشه
فاطمه _گمشو
امین _فاطمه خانم نی نی نازتون روبدین من نگه دارم
_نه اذیت می شین
_این چه حرفیه
فاطمه بچشو داد دست امین
_تو رو خدا ببخشید ، تو زحمت افتادین
امین فقط لبخند زد
شهرام _ شما اینجا چیکار می کنین ؟
امینه _ اومدیم برای مراسم امشب یه لباس برا امینه بخریم ، البته به زور فرستادمون ، شما اینجا چیکار می کنین ؟
_منم به همین دلیل اومدم ، البته مثل شما به زور
امینه _چه خوب پس با هم می ریم برای هر دوتاتون لباس می خریم ، انشاا.. که خوشبخت بشین
شهرام دستاشو برد بالا
_الهی امین
فاطمه _نازی چقدر دوستت داره
_اره
هچنان اره به جون عمم
شهرام _ اول لباس راحیل خانم بعد لباس من ... ساکت شد و شروع کرد به برانداز کردن لباسا که روی یه لباس سرمه ای استپ کرد......به نظرم اون لباس سرمه ای عالیه
لباس مورد نظر بیشتر شبیه پیراهن بود ، بلندیش پایین تر از مچ پابود ، دامن نیم کلوش ، بیشتر حالت ایستاده بود ، کمرش با پارچه سنتی به حالت دور پیچ دوخته بود مثل ماری که دور یه چیز میپیچه که همین طرح لباسو فوق العاده کرده بود ، استیناش هم کتی بودن اما تو قسمت مچ سه تا پیله می خورد و با همون پارچه ای که رو کمره کار شده بود توی پیله استفاده شده بود ....،یه شال سرمه ای با لبه های حریر هم داشت که مدل دار بسته میشد ...عالی بود عالی، ماشاا.. سلیقه
فاطمه و امینه _ عالیه
لباسو گرفتم و رفتم اتاق پرو ، وقتی پوشیدم گفتم فتبارک الله احسن و الخالقین .... یعنی اعتماد به نفس دارم در حد المپیک 2118 ...خخخخ... حالا همه اینا به کنار من همیشه با قد بلندم مشکل داشتم اما الان که این لباسو پوشیدم فهمیدم خدا یه چیزی می دونست که قدمو بلند کرد چون لباس فوق العاده رو تنم نمود پیدا کرده بود
امینه و فاطمه اومدن لباسمو دیدن ، بندگان خدا دهنشون باز مونده بود ، لباس رو در اوردم و اومدم بیرون
شهرام _چطور بود
اون دوتا نخود اش شروع به تعریف کردن که با چشم غره من در نطفه خفه شدن
من _بد نبود ، حالا یه خورده دیگه نگاه کنم شاید یه چیز دیگه پیدا کردم
غلط میکنم ، تو روخدا یکی بگه دیر شده ، من این لباسو می خوام ، خدا جون 10 تا صلوات نذر میکنم
امین _ دیر شده راحیل ، همینو بردار بریم
الهی که من قربون پسر عموی دیلاقم برم که انقدر باهوشه
به حالتی که انگار مجبورم گفتم
_باشه ، چه میشه کرد ، همینو میگیرم
اخ جون
لباسو بردم تا حساب کنم که شهرام اومد کنارم
شهرام _چقدر تقدیم کنم خانم
فروشنده قیمتو گفت که کفم برید ، البته باید قیمتش بالا می بود به دو دلیل اول اینکه طرح ها و جنس لباسا فوق العاده بودن و دلیل دوم این بود که این فروشگاه فقط یک شعبه داشت ، منم که تا حالا همچین طرح هایی رو توی ایران ندیده بودم ، بهتر بگم هیچ جایی ندیده بودم
شهرام پول لباسو پرداخت کرد
_نکنید اقا شهرام ، خودم حساب میکنم
با صدای تقریبا بلندی گفت
_دیگه چی ؟ از همین الان بشم داماد سر خونه ؟ خوب گوش کن ، من دلم می خواد برا خانم خودم ، برای عشقم و همه زندگیم ، خودم پول خرج کنم ، هر چیزی که می خواد و می خوام براش بخرم ، از شیر مرغ گرفته تا جون ادمیزاد ، پس دلم نمی خواد کسی این لذت واز من بگیره ، از این به بعد هم دیگه از بابات پول نمی گیری ، فقط کافیه لب تر کنی ، خودم مشکلو حل میکنم مفهوم شد؟
الهــــــی ، خدایا بیا منوبکش ، چه رمانتیک الانه که از حال برم ، یکی بیاد منو بگیره
دخترفروشنده چسبیده بود به پیشخون ، نزدیک بود از شدت رویا بپره تو بغل شهرام ، معلوم نیست چی تو فکر خرابشه دختره کصافط
فاطمه از شدت احساسی بودن قضیه بی هوش شده بود و یکی اب قند رو به زور تو دهنش می ریخت
امینه دستاشو گذاشته بود رو گونه هاش و با عشق به منو شهرام نگاه می کرد ، فکر کنم تو رویا ما رو به شکل دو تا خر مگس عاشق می دید
و اما امین اخم هاش تو هم بود فکر کنم داشت پیش خودش میگفت که این شهرام چقدر خود شیرینه
شهرام که دید ملت از شدت عشقی که تو محیط موج می زنه در حال مرگن گفت
_شوخی کردم بابا ، پول منو بابات نداره ، از فردا شماره حساب می دم به بابات برام پول بریزه ، الانم بیا خودت حساب کن
خدا لعنتت کنه که انقدر عوضی هستی ، اخه انقدر ادم بی شعور ؟
خلاصه لباسو با هر مکافاتی بود خریدیم البته شهرام همون اول قبل از من حساب کرد ، کارت فروشگاهم گرفتمو قرار شد هر وقت لباسای جدید میارن برام پیام بدن ، بعد هم شهرام یه کت و شلوار مشکی با یه بولوز سرمه ای با خط های سفید البته با نظر من خرید ، حالا میگم نظر من فکر نکنید مثل ندید بدیدا پریدم و گفتم همه ساکت شین می خوام یه چیزی برای همسر ایندم انتخاب کنم ، نه بابا ، هرگز همچین غلطی نمی کنم ، والا من ساکت یه گوشه ایستاده بودم که شهرام همه رو شوت کرد یه گوشه و به زور با کلی زبون ریختن و در اخر تهدید کاری کرد که براش لباس انتخاب کنم وگرنه ما که از اوناش نیستیم .... بالاخره خریدمون تموم شد و ساعت 5.59 رسیدیم خونه .
با هم وارد خونه شدیم ، مامان با دیدنم زد به لپش
_کجایین؟ شما؟ اقا من غلط کردم گفتم برو لباس بگیر ، مهمونا الاناس که بیان ، حالا چیزی گرفتی؟
_سلام مامان ، بله گرفتم
_خب زود نشون بده ببینم چیه
_نه مامی باید صبر کنی تا اماده بشم بعد ببینی
لب پاینشو گاز گرفت و به خانما نگاه کرد
_بچه های این دوره و زمونه چه چشم سفید شدن به قول یکی از بزرگان ادم هر چی میکشه از چشم سفیدیشه
همه خندیدن
_نه قربونت برم ، من که چشام قرمزه ، بس که خوابم میاد ، پس هر چی میکشم از چشم قرمزیه ، من برم اماده بشم که دیر شد
بدون اینکه منتظر جواب مامان بمونم سریع رفتم تو اتاقم ،وسایل رو گذاشتم روی تخت و حوله برداشتم و سریع رفتم حمام ..
یک دوش 10 دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون
فاطمه (دختر خاله )و امینه و رزا (دختر دایی)نچسبم درون اتاقم منتظرم بودن
فاطمه _خانم عزیز ساعت 6.15 ، وقت نداری زود اماده شو ....سرشو اورد زیر گوشم .... و اروم گفت .... خوبه با اقا داماد هماهنگی کردی زودتر از 7 نیاد
_اره والا
رزا _چی میگین در گوشی؟
فاطمه _دارم میگم خیلی خوشگل شده ، خوشگلترین دختر فامیل
رزا شدیدا روی خوشگلی حساس بود اخه خیلی ادعاش می شد که خوشگلترین دختر فامیله ، حالا فاطمه هم زده بود تو پوزش
رزا _ایشششش
به جمالت دختره نکبت
با حوله روی تخت نشستم
_امینه ،قربون دستت اون سشوار رو بردار بیا موهامو خشک کن
_حمال گیر اوردی؟
_نه عزیز دلم ، من چاکرت هم هستم
_این شد
10 دقیقه هم سشوار کشیدن امینه وقت برد
رزا همونطور بی صدا روی مبل نشسته بود و نگام می کرد ، بسته لباسا کنار پاش بود
_رزا جون اون بسته هارو بی زحمت پست هوایی میکنی؟
اونم نامردی نکرد و همه وسایلو پرتاب کرد
_ خب حالا همه بیرون تا من لباسو بپوشم
رزا _وا ، مگه نامحرمیم ؟
_نه عزیزم من سختمه
به یه حالت مزخرف ناز کرد و همراه اون دوتا از اتاق رفت بیرون
سریع حوله رو در اوردم و لباسا رو پوشیدم بعد هم درو باز کردم و اشاره زدم
_بیاین تو
فاطمه _خدایا ، قربونت برم اخه نامردی نیست خوش سلیقه ها همیشه نصیب بی سلیقه ها میشن؟
متوجه منظورش شدم یعنی این که خدا شهرام خوش سلیقه رو قست من بی سلیقه کرده ، چه غلطا من اخر سلیقم ، اگه بی سلیقه بودم که شهرام رو انتخاب نمی کردم ، والا
_زر زیادی نزن
رزا با اون همه افه کلاسی که همیشه برا ما میگذاشت به لباس دست کشید و گفت
_واو ، چقدر ناناسه ، اوخی چه جیگلیه ، منم موخوام
فاطمه و امینه از پشت رزا مراسم عق زنی رو انجام می دادن منم که روبروی رزا بودم ، دست و پام بسته بود و گرنه یه عق جانانه تقدیمش می کردم
امینه _ بدو ارایش کن که دیر شد 20 دقیقه دیگه میان
یهو استرس گرفتم ، سریع یه خورده کرم پودر زدم به صورتم ، یه خط چشم نازک که فقط چشمام حالت بگیره ، با یه رژ صورتی ، خیر سرم باید قیافم دخترونه میشد یا نه؟
_خوبه؟
امینه _ نه خوب نیست ، یه خورده رژ گونه هم بزن قیافت شده عینهو میت ، استرس داری؟
_یه خورده
اومدم رژ گونه رو رو لپام بزنم که رزا پرید جلو
_اوا راحیل ، چیکار می کنی؟ هر چیزی اصول خودشو داره ، تو که زیاد گونه نداری نباید رژ گونتو روی استخون گونت بزنی ، باید زیرش بزنی تا برجستگیش بیشتر بشه
خودش اومد جلو و برام درستش کرد
اون دوتا بدبخت مثل سکته ای ها نگام می کردن ، اینام مثل خودم منگول بودن ، اصول ارایشی کیلویی چنده ، من به شخصه زمانی که تازه وسایل ارایشی دستم اومده بود ، رژ لو هم به لبم می زدم هم پشت چشمم هم روی گونم ، بعد می رفتم بیرون انتظار داشتم همه مثل شاهزاده خانما نگام کن مخصوصا با اون جوشای صورتم ، پسرا که در درجه اول می گرخیدن ، وقتی هم می اومدم خونه پیش خودم فکر می کردم که چرا اینجورین ، البته به نتیجه نمی رسیدما!!!! باز روز از نو و روزی از نو ، فکر کنم اون پسرا همه از شدت هیجان خودکشی کردن برا همینه که دخترا الان بی شوور موندن ، چه می دونم والا ، ما دنبال علم بودیم نه این قرطی بازیا .... اره جون عمم
رزا _ خب تموم شد ..... یادته چه جوشایی می زد صورتت؟ وای خیلی زشت بودن ، ادم حالت تهوع می گرفت ، خدا رو شکر الان صورتت خوب شده دیگه از جوشات خبری نیست
بس که این دختره نچسبه ، تعریفاش هم باعث سرخوردگیه
فاطمه اومد جلوم ایستاد
_بده من اون شالو ، تو که هیچی حالیت نیست ، خودم می ندازم سرت
انقدر اینا از من تعریف می کنن که خودم رو از پشت کوه اومده فرض کردم
الان وقت کل کل کردن نبود ، هم وقت نداشتم هم اینکه اول باید این شالو برام درست می کرد بعد حالشو می گرفتم
فاطمه شالو درست کرد
امینه یه جیغ بنفش کشید
_ وای بدویین بریم پایین دیر شد ، ساعت 7 شده
وقت نشد حال فاطمه رو بگیرم
هر 4 تا مثل جت دویدیم سمت در
وقتی رفتیم پایین همه با دیدنم به " به به " و "چه چه " افتادن ، مهرانه خانوم پرید تو اشپزخونه و برام اسپند دود کرد ... مامان با چشمای به اشک نشسته نگام می کرد ؛ منم اگه فردا روزی بچه دار می شدم وقتی می خواستم شوهرش بدم گریه می کردم ؟ عمرا تازه ساز و دهل راه می نداختم که خدا لطف کرده و تو این بی شوهری یکی خر شده و اومده بگیرش... والا
ساعت 7.10 شهرام اینا اومدن ، بازم مثل دفعه قبل همراه بابا و مامان جلوی در ایستادم و با مهمونا که یه گردان بودن سلام کردم ، مامان شهرام که تو بغلش لهم کردو کلی ابراز احساسات کرد ، باباش هم خیلی صمیمی احوال پرسی کرد ، با اقایون که یه سلام خالی کردم ، خانم ها هم که می خواستن احساسات غلیظ قلبیشون رو نشون بدن ، به جای صورتم هوا رو بوسیدن ، انقدر بدم میاد از این قرطی بازیا، یه جایی خونده بودم که شیطان به رسول خدا ( ص) گفت ، من طاقت دیدن 6 خصلت را در انسان ها ندارم :
1. برای هر چیزی انشاا.. بگویند 2.از گناه استغفار کنند 3.ابتدای هر کاری بسم الله بگویند 4.تا نام حضرت محمد را می شنوند صلوات بفرستند 5.وقتی به هم می رسند سلام کنند 6. با هم مصاحفه (روبوسی ) کنند .
خب عزیزم مگه مرض داری که هوا رو می بوسی؟
بابا همه رو به پذیرایی راهنمایی کرد ، فامیلای ما هم که درون پذیرایی نشسته بودن و با دیدن مهمونای جدید بلند شدن و شروع به احوال پرسی و روبوسی کردن
و اما من جلوی در راهرو همراه امین منتظر شهرام بودیم که مشغول دراوردن گل از صندوق عقب ماشینش بود ، وقتی شهرام جلوم ظاهر شد یه نگاه بهش انداختم وبا شرم سرمو انداختم پایین ، تو اون کت و شلوار خیلی با نمک تر شده بود ، اونم سرشون انداخت پایین بعد سرشو کج کرد و بهم نگاه انداخت
_سلام راحیل خانوم ، خوبی؟
بی شرف چه با نمک شده بود ، شیطونه می گه برم بخورمش ، خدایا توبه
دسته گل رو اورد جلوی من ، منم گلو گرفتم
_سلام ، ممنون
سرشو اورد جلو
_چقدر خوشگل شدی
فکر کنم قرمز شدم البته چون پوستم یه خورده سبزس زیاد نشون نمی ده ، جوابشو ندادم
_ این لباس چقدر تو تنت خوشگله
هوا کمه ، اقا یکی رو بفرستین برای تنفس مصنوعی
_کلا امروز زمین تا اسمون فرق کردی، خیلی خوشگل شدی
چرا لال نمیشه ، من بیهوش بشم ابروم بر فنا می ره ، امین کصافط کجاست...... یه نگاه به کنارم انداختم ... امین جلب رفته بود .... نفس بکش راحیل نفس بکش تو می تونی
_اون چشمای خوشگلتو به روی من باز نمی کنی
یا امام غریب .... سرمو اوردم بالا نگاش کردم ، بی شعور نیشش باز بود و هرهر می خندید ، نامرد داشت اذیتم میکرد ... اخم کردم و رفتم تو سالن پذیرایی اونم پشتم اومد تو سالن پذیرایی
داشتم کنار مامان می نشستم که مامان شهرام گفت
_عزیز دلم بیا کنار من بشین ، چقدر کنار مامانت می شینی؟ مگه ما دل نداریم؟
ببین مردم چجوری بلدن خودشونو شیرین کنن ... رفتم کنار مادر شوهر . مامان و بابای شهرام روی یک مبل سه نفره نشسته بودن که مامانه خودشو کشید کنار شوهرش منم کنارش نشستم ، وای داشتم از خجالت اب میشدم ، چند دقیقه ای ساکت نشسته بودم که مامانه سرشو اورد زیر گوشم
_ بچمو ببین چجوری نگات می کنه؟ الهی مادرفداش شه ، می دونم دلش داره تاپ تاپ می کنه تا زودتر کارا تموم بشن و عقد کنین ، اما تعجبم اینه که خیلی ساکت شده ، تو که شهرامو نمی شناسی ، یه جونوریه در نوع خودش بی نظیر ، انقدر شیطونه ، تا ملتو از خنده نکشه بی خیال نمی شه ، نمی دونم به کی رفته ، نه من اینجوریم نه باباش ، فکر کنم به زن دائیش رفته اخه اونم دلقکیه برای خودش
یا خدا ، جل الخالق ، این چرا اینجوریه؟ نمی دونه که قراره مادر شوهر بشه؟ چرا جذبه نداره ؟ پس ملت از چی مادر شوهرشون می نالن؟ این که یه تختش کمه ، به بچش می گه جونور ، عقل نداره زنه ، تازه اینجاش باحاله که میگه بچش به زن دائیش رفته ....خخخخ
مامانش _ الهی که من فدای شهرامم بشم ، خدا رو شکر تورو پیدا کرد دیگه دل نگرانش نیستم اون سر دنیا ....
یه ذره دیگه بهش روبدم میاد ازم سواری میگیره ، بهتره گربه رو دم حجله بکشم ، همین الان تحویلش نگیرم حساب کار دستش میاد
_ ببخشید خانم فلاحت خانم عموم صدام میکنن ، با اجازه برم ببیم چیکارم دارن
_اوا عزیزم ، برو ببین چیکارت دار ، متظرت می مونم
یه نفس راحت ، عمرا برگردم پیشت
رفتم کار زن عمو نشستم و مهمونا رو زیر نظر گرفتم ، هر کسی با بغل دستیش صحبت می کرد . اما نکته قابل توجه در مورد خانمهای فامیل شهرام این بود به تیپ همشون می خورد که زیاد پایبند به حجاب نباشن ، اما سعی می کردن که یه جورایی زیاد ضایع نباشن ، مثلا لباسای انچنانی پوشیده بودن یا صورتاشون 7 رقمه ارایش شده بود اما روسری و شالها رو کشیده بودن جلو تا موهاشون معلوم نباشه اما موهاشون از پشت واویلا بود ، اصن یه وضعی ...خعلی باحال بود .
_خب جناب محبی اگه اجازه بدین بپردازیم به موضوعات اصلی و از حاشیه روی دوری کنیم
بابا از صبح تا حالا تو لک بود ، هنوزم هست ، چرا؟؟؟
بابا_ خواهش میکنم ، بفرمائید
فلاحت پدر _ لطف می فرمائید ، قبل از هر چیزی باید بگم باعث افتخاره که قراره با همچین خانواده متدین و فهمیده ای و فرهیخته ای وصلت کنیم ، و از اینکه پسر بنده رو به غلامی پذیرفتین مایه مباهات ماست
بابا به نشونه احترام سرشو یه مقدار خم کرد
_ و در ادامه باید عرض کنم که بهتره قبل از هر کاری مهریه و شیر بها و زمان عقد و عروسی رو البته با اجازه شما و بزرگان مجلس مشخص کنیم تا این دو تا جوون یه لنگ پا نمونن و تکلیفشون زودتر مشخص بشه
بابا _ بله درست می فرمائید
_خب ما در خدمت شما هستیم ، شما برای مهریه چه پیشنهادی دارین؟
مامان شهرام قبل از اینکه کسی حرف بزنه گفت
_خیلی معذرت می خوام که بین صحبتاتون اومدم ، اما به نظر شما بهتر نیست که این دو تاجوون برن در مورد مهریه وسایر چیزها صحبت کنن و خودشون تصمیم بگیرن؟
همه نظرشو قبول کرد و ما باز هم تلک و تلک رفتیم تو الاچیق نشستیم ، البته وقتی از نشیمن رد می شدیم جوونای فامیل من و شهرام که اونجا نشسته بودن به افتخارمون کلی سرو صدا راه انداختن ، جلفن دیگه
شهرام _ خب راحیل خانوم نظرت در مورد مهریه چیه؟ نه اول بهتره نظر خودمو بگم ، من بیشتر از یک سکه مهرت نمی کنم ، چه معنی داره؟ تازه تو باید پول بدی که گرفتمت
فحش نمی دم ، اما حالا که می خواد اذیت کنم منم یه خورده بچزونمش و گرنه من که به مهریه اعتقاد ندارم
_اما من یه مهریه دهن پر کن می خوام ، سکه به تعداد سال تولد میلادیم به توان دو ، چند قطعه زمین تو محل های خوش اب و هوا ، چند دهنه مغازه و ..
چشای شهرام گشاد شد
_جون من ؟
_ بله ، هر دختری دلش می خواد همچین مهریه ای داشته باشه
شهرام خودشو به بی تفاوتی زد
_من که بیشتر از یه سکه مهرت نمی کنم
_حالا بذارین برگردیم تو خونه خودم همه چی رو ردیف می کنم
_عمرا ، حالا اینو بی خیال ، عقدمون کی باشه؟
_نمی دونم ، برای من فرقی نداره
_پس می گذاریم 12 فروردین
_چقدر زود ؟
_چکو چوه نزن ، بهتره ، اخه یه موقع ممکنه بابات تو رو بده به پوریا
امروز چقدر بگیر و بده راه انداخته
شهرام _ در ضمن دلم می خواد یه ماه بعدش عروسی کنیم
_چه زود ، من امادگیشو ندارم ، هرگز، کم کمش یه سال وقت می خوام
_حالا رفتیم تو خونه ردیفش میکنم
پسره جلف ادای منو در میاره
_دیگه چی مونده؟
یه خورده فکر کردم
_ هیچی
_نه یه عالمه چیز مونده ، دلم میخواد بعد ازدواج دیگه کار نکنی ، قلدر بازی هم در نیاری ، پایه هر کاری که می کنم باشی
_باشه ، مشکلی نیست
_یعننی مشکلی با خونه موندن و کار نکردن نداری؟
_نه ، من از اول هم از این کار خوشم نمی اومد
قیافه شیطانی به خودش گرفت
_که اینطور ، نظرم عوض شد ، باید کار کنی ، در ضمن اون سه تا شرطی هم که تو پارک بهت گفتم یادت نره که کلاهمون میره تو هم
بهترین راه چزوندنش بی تفاوتیه
_ باشه ؛ همه چیزو گفتیم ، برگردیم تو خونه
_ok
برگشتیم تو خونه ، می خواستیم از نشیمن رد شیم که دوباره این جوونای علاف شروع کردن به جیغ ودست زدن ، شهرام هم جوگیر شد و یه خورده خودشو تکون داد ، همیچن چشم غره ای بهش رفتم که صاف یاستاد و یقه کتشو مرتب کرد بعد با دستاش به پذیرایی اشاره کرد و که بفرمایم اما وقتی من رفتم جلو دیدم که دوباره با دستاش اون شیطونا رو تشویق کرد که جیغ ویغ کنن، سرخوشه دیگه
داخل پذیرایی شدیم ، من کنار مامان نشستم ، شهرام هم روبروم نشست
بابای شهرام _ خب این دوتا دسته گل هم اومدن ، بچه ها چه تصمیمی گرفتین ؟
من دسته گل هستم اما شهرامو نمی دونم ....شاید دسته خل باشه
شهرام_ با اجازه بزرگان مجلسو و جناب محبی ...یه خورده از جاش بلندشد و برای بابا خم شد ، خود شیرینه دیگه .....بله عرض می کردم با اجازه شما ، من و راحیل خانوم تصمیم گرفتیم .....به من نگاه کرد و ابروشو انداخت بالا .... که مهریه ایشون سکه به تعداد سال تولد میلادیشون به توان دو ، سند خونه بنده در ..... و ..
فامیلاش همه ساکت شده بودن و با دهن باز نگاش میکردن ، البته دهن من بماند که اندازه غار باز شده بود ، اما فامیلای ما با خوشحالی حرفاشو تائید می کردن ... حالا وقت ضده حال
_ببخشید
شهرام ساکت شد
باباش_ بفرمائید دخترم
_می خواستم بگم که با اجازه پدر و مادرم می خوام مهریم یک سکه بهار ازادی و یک جلد قران مجید به نیت حضرت فاطمه زهرا وعشق پاکی که با مولامون حضرت علی (ع) داشتن باشه
چهره بابا بشاش شدو برای اولین بار امشب لبخند و با افتخار به من نگاه کرد
_بنده به دخترم افتخار می کنم و هر تصمیمی که بگیره رو قبول دارم ، اینم بگم که مهریه خوشبختی نمیاره ، به حق بزرگان دینمون خدا این دوتا جوون رو خوشبخت کنه
صدای الهی امین از تمام مجلس بلند شد
شهرام بدون پلک زدن به من نگاه می کرد ، یعنی واقعا پیش خودش فکر کرد که من پولکیم؟
فلاحت پدر_اما جناب محبی
_خواهش میکنم اقای فلاحت ، مهم خوشبختی این دوتا جوونه
_بله درست می فرمائید ، انشا ا.. این مهریه ضامن خوشبختیشون باشه ، زمان عقد و عروسی چطور بچه ها؟
چرا شهرام با نظرم مخالفت نکرد؟
شهرام _ با اجازه شما تصمیم گرفتیم 12 فروردین باشه ، عروسی هم احتمالا یک سال دیگه یا کمتر
_به به پس به افتخار این دوتا جوون یه کف مرتب
همه چلخ و چلخ دست زدن
عموم _ به افتخار این دو نوگل یه صلوات محمدی پسند عنایت بفرمائید
همه این بار بلند صلوات فرستادن
اقا من دلم میخواست سر مهریه دعوا بشه ، بزن بزن داشته باشیم ، شهرام خونین ومالین بیفته وسط مجلس ، اونوقت اینا همینجوری با همه چیز موافقت کرد؟ پس هیجان چی؟ .....
مامان شهرام _اقای محبی اگه اجازه می دین یه نشون بگذاریم دست دختر گولمون تا مردم خبر دار بشن که پسرم افتخار به این بزرگی نصیبش شده
ای ول بابا ای ول ، ببین چه زبون بازه ، یاد بگیرین
_خواهش میکنم
مامانش اومد کنارم ایستاد ویه انگشتر که خیلی هم خوشگل بود رو از انگشتش در اورد و گذاشت توی دست من
_این انگشتری که دست منه نشون خانوادگیمونه ، دست به دست چرخیده تا رسیده به دست من ، مادر شوهر خدابیامرزم دست من انداختن منم وظیفم بود که دست عروس گلم بندازم ، به امید خدا دختر گلم بندازه تو دست عروسش
دوباره صدای انشاا.. بلند شد
بابای شهرام _ جناب محبی اگه اجازه می دین یه صیغه محرمیت هم بینشون خونده بشه که خدای نکرده مشکلی پیش نیاد
بابا بازم تو لک رفت ، بعد از چند دقیقه گفت
_بله ، صحیح می فرمائید ... به عمو نگاه کرد ..... داداش اگه زحمتی نیست یه صیغه یه ماهه بین بچه ها بخون
عمو _ به به به روی چشم ، باعث افتخاره ، خب بچه ها روی یه مبل دو نفره بشینین
نیش شهرام باز شده بود ، زن عمو از جاش بلند شد
_بچه ها بیاین اینجا بشینین
رفتیم کنار مبل ایستادیم ، خب اگه راستش بخواین ، خیلی خجالت می کشیدم ، بین این همه ادم، برم ور دل شهرام بشینم ؟
زن عمو _ بشین عزیزم خجالت نکش
یه نفس عمیق زیر پوستی کشیدم و نشستم یه گوشه و چسبیدم به دسته مبل، اما شهرام خیلی ریلکس نشست کنارم
عمو_مهریه این یک ماه چیه؟
شهرام _ سند خونه من
_ نه نه ، من خونه نمی خوام
صداشو اروم کرد
_اوه نمی دونستم تو خیلی مایه داری باید برات سند کارخونه اورد ...با صدای بلند ادامه داد ....عمو جان بفرمائید
بلافاصله بعد از خونده شدن صیغه شهرام خودشو ول داد رو مبل ، انگار که مبل یه نفرست ، پسره شرم و خورده حیا رو قی کرده
_هی زن
کیه ؟ چپ و راست رو نگاه کردم اما کسی رو ندیدم که با من کار داشته باشه
_ با توام ضعیفه
صداش شبیه صدای شهرام بود ، اما شهرام که لباش تکون نمی خورد
_چه عجب فهمیدی ، تشنمه بدوبرو برام چایی بیار
با منه؟ مگه من کلفتشم ، نکنه داره اذیت می کنه؟ منم مثل خودش گفتم
_اگه مردشی بلند حرف بزن تا بقیه هم بشنون
_صبر کن اول این کمربند رو در بیارم
چشام قلمبه شد و با ترس نگاش کردم ، یا خدا ، همین الان ، چرا انقدر این بی ظرفیت و بی شعوره ؟
شهرام که قیافه منو دید می خواست از خنده کبود بشه
_منحرف ، می خوام کمربندمو در بیارم سیاه و کبودت کنم تا انقدر جلوی من زبون درازی نکنی ، راستی فکرت خیلی خرابه ها
با کف پام محکم زدم به پاش ، اولش ابروهاش رفت تو هم اما سریع نیشش باز شد
_مبارکه ، این اولین تماس جسمی ما بود
یا جد سادات ، دو دقیقه دیگه بمونم معلوم نیست چی میشه .... سریع از رو مبل بلند شدم و رفتم سمت سالن، شهرام هم اومد کنارم
_من فدای زن خجالتیم بشم
مثل اینکه واقعا اولین تماس جسمیشو می خواد ،به روی چشم من در خدمتم ، چپ و راست رو نگاه کردم و وقتی دیدم کسی حواسش به ما نیست محکم زدم به پهلوش
_اوخ ، نابود شدم ، خدا ورت داره که کشتیم
یه لبخند ملیح زدم و پامو گذاشتم تو سالن ، با ورودمون امین اهنگ گذاشت و سریع دست شهرامو گرفت و شروع کردن به رقص ، می خواستم کنار امینه بشینم که سریع بلند شد و بغلم کرد
_مبارکه عزیزم ، انشاا.. که عاقبت به خیر بشین
_چه می دونم والله ... اما الهی امین
پسرا وسط سالن دور شهرام می رقصیدن ، فکر می کردم الان شهرام میاد چهار تا جفتک می ندازه اما الان دیدم که خیلی شیک و مردونه می رقصه ، خیلی قشنگ می رقصید ، یه نیم ساعتی همه مشغول بودن که مامان اومدهمه رو به شام دعوت کرد
..........
فردای بله برون شهرام به گشویم زنگ زد
_الو نیوشا ، خوبی عشقم
_نیوشا کیه ؟
_مگه به نیوشا زنگ نزدم ؟ تو کی هستی؟
از حرفش حرصم در اومد
_راحیل هستم
_جدی؟ پس چرا من شماره تو رو به اسم نیوشا سیو کرد
_والا نمی دونم ، با من هماهنگی نکردی
_راست میگی ، خو حالا که شانست بود بهت زنگ زدم ، خوبی ؟ چیکارا می کنی؟
_خدا رو شکرکه این شانس نصیبم شد ، به لطف شما خوبم
_بیکاری بیام دنبالت ؟
_چه خبره ؟
_خبر خیر ، می خوام بریم دنبال دوست دخترم ، دلم براش تنگ شده
_به من چه ربطی داره اونوقت ؟
خندید
_چرا انقدر خنگی راحیل ، می خوام بیام دنبالت بریم ددر دودور
_اها ...اوم ... من وقت ندارم ، امشب مهمون داریم
_باشه پس با پدر خانم هماهنگ می کنم
_نه نه ، باشه بیا دنبالم ... یک ساعت دیگه منتظرم
بازم خندید ، می دونستم بدقلقی برای همین قبلا با پدر خانم هماهنگ کردم ، خب خانمم ، بای تا یک ساعت دیگه ... گوشی رو قطع کرد
قلبم تالاپ افتاد پایین ، بذار اب دهنمو هم قورت بدم ، یه نفس عمیق ...گفت خانمم؟ واقعا؟ چه رمانتیک ... حالا چرا من مثل ندید بدیدا برای یه کلمه انقدر ذوق کردم ؟ خاک بر سر من شوهر ندیده
بلند شدم و رفتم تو اتاقم، در کمدو باز کردمو یه مانتو لاجوردی که با رنگ ابی روشن کار شده بود با یه جین گشاد ابی روشن سایه دار برداشتم و گذاشتم رو تخت ، بین شال و روسری و مغنعه مونده بودم ، مغنعه که خیلی رسمیه ، شال هم خفم میکنه ، پس یه روسری برمی دارم ، روسری هم که شکر خدا هم رنگ مانتوم نداشتم برای همین دوباره بین شالهام نگاه کردم که یه شال بزرگ با عرض زیاد پیدا کردم که جون میداد برای اینکه مدل دار ببندمش ، خب اینم از لباسا ، بپردازیم به ارایش .. طبق معمول یه کرم ضد افتاب و رژ صورتی ، با یه خط چشم خیلی نازک ، لباسا رو پوشیدم ... وای چه جیگری شدم من ، بخورم خودمو که انقدر خوشگلم .... حالا زیاد خوشگل نیستما اینا رو میگم که اعتماد به نفسم بالا بره ..... بین چادرام نگاه کردم ، یه چادر دانشجویی که روی استینش سنگ کاری شده بود و بابا اینا از مشهد برام اورده بودن رو برداشتم ، خب می رسیم به کیف ، امروز زیاد حوصله نگه داشتن کیف رو نداشتم برای همین فقط عینک افتابی و کیف پولم رو برداشتم و رفتم پایین .... مامان و بابا پایین بودن
_ به به چقدر خوشگل شدی مادر ، کجا به سلامتی ؟
_ با اجازه شما قراره اقا شهرام بیان دنبالم بریم بیرون ، مثل اینکه قبلا با بابا هماهنگ کردن
نمی دونم چرا انقدر از بابا و مامان خجالت کشیدم
_اره دو ساعت پیش زنگ زد
مامان از جاش بلد شد و منو کشید تو بغلش
_همیشه ارزو داشتم که تو هم سروسامون بگیری ، خدا رو شکر یه شوهر عاقل و اقا نصیبت شد ، حالا می تونم جلوی مردم سرمو بالا بگیرم ... لپمو بوسید و منو از بغلش اورد بیرون ...برو مادر ، اقا شهرام چند دقیقست که منتظرته ، مراقب خودت باش
این مراقب خودت باش هزار تا معنی داره ....
_خداحافظ
_به سلامت
کفشامو پوشیدم و رفتم تو حیاط ، عجب بویی ، عجب عطری ، واقعا که بهار عروس فصلهاست ، 3 تا درخت هلویی که دوسال پیش تو حیاط کاشته بودم به گل نشسته بودن و همین باعث شده بود که هوا پر از عطر گلهاشون بشه ، نتونستم با وسوسه این لذت مبارزه کنم و با خوشی دور خودم چرخیدم ، تو حس بودم که ناگهان احساس کردم تو بغل یکی هستم ....
چشمامو با تعجب باز کردم ، تو بغل شهرام بودم ، پسره بی حیا چشاشو بسته بود وبا یه لبخند قشنگ که تا حالا ازش ندیده بودم یه چیزی زیر لب زمزمه میکرد و از فضا لذت می برد ، چشمام دقیقا کنار دهنش بود ، یه خورده سرمو چرخوندم تا بشنوم چی میگه ، گوشامو به لبش نزدیک کردم که شنیدم گفت " بر خر مگس معرکه لعنت " پسره نکبت با من بود؟ یه جیغ خفیف کشیدم ، اونم از ترس بلند فریاد زد و دستاشو از اطراف بدنم باز کرد
من _تو به چه حقی منو بغل کردی؟
_چته دختره روانی
_میگم تو به چه حقی منو بغل کردی
_چی میگی خانم جون ؟ من غلط بکنم که تو رو بغل کنم
_اره جون خودت لابد من پریدم بغل تو
با دست راستش ابروشو خاروند
_اوممم ... اها ، تو به چه حقی اومدی بغل من ؟ مگه من نگفتم فکر دست درازی کردن به منو از سرت بیرون کنی؟
_چقدر تو بی حیایی، یعنی من پریدم بغل تو
حق به جانب نگاهم کرد
_بله که خودت پریدی بغل من ..... نگاهشو انداخت سمت چپ ..... من چشمامو بسته بودم و داشتم از این فضا لذت می بردم که تو مثل اجل معلق پریدی بغل من
چرا من احساس میکنم که این پسره چشم سفید خالی می بنده
_اها ، بعد من پریدم بغل تو و تو همچنان در حال کسب لذت از فضا بودی و هیچی حالیت نشد؟
فکر کنم یه خورده کم اورد
_خب ، چیزه ، اره دیگه من هنوز تو حس بودم حتی وجود یه چیز مزاحم رو هم حس نکردم
خیلی پرروی شهرام ، من که از بغل کردن تو بدم نیومده فقط از این پررو بازی تو حرصم در میاد ، یعنی روتو کم نکنم راحیل نیستم
شهرام _ از این به بعد مواظب باش که هی نپری بغلم که کلاهمون می ره تو هم ، حالا هم بدو بریم که شب شد
پشت سرمو نگاه کردم ببینم کسی مارو ندیده باشه که خدا لطف کرد و جلوی این ابروریزی رو گرفت
_بریم
جلوی پارک نگهداشت
_بپر پایین خانم که ببینم امروز چکاره ایم
در حال قدم زدن تو پارک بودیم که یه دختر و پسر جوون رو یه گوشه روی نیمکت در حال لاو ترکوندن دیدیم
_ خر ما از کره گی دم نداشت ، زنش نیستا اون وقت چجوری سرویس دهی می کنه ، حالا شانس ما رو ببین ، هیییی
_بله؟
منو نگاه کرد
_ ها ؟ هیچی ، منظورم اینه که خجالت نمی کشن این بی تربیتا ؟ ، بریم اذیتشون کنیم که اعصابم خورد شده
_یعنی چی اذیت کنیم
_طرح امنیتو که می دونی چیه
_خب
_میشیم طرح امنیت
_اها ، چقدر مردم ازاری هستی
خب از نظر لباس مشکل نداشت ، چون یه بلوز مردونه سفید با یه شلوار پارچه ای پوشیده بود ، منم که ردیف بودم ، اگه دروغ نگم یه خورده هیجان می خواستم
_بریم
نزدیک اونها بودیم که شهرام ازمن جدا شد و رفت کنار اونا
_سروان اینجا یه مورد اخلاقی داریم
دختره از پسره جدا شدو یه جیغ خفن کشید
خدا لهت کنه شهرام که انقدر مردم ازاری
رفتم کنارش ایستادم
شرام _شما خجالت نمی کشین ؟ این چه وضعیه تو فضای اجتماعی؟ زن و بچه مردم چجووری با ارامش بیان تو خیابون ؟ ها؟ سروان گزارش کن بیان این دو تا رو ببرن
می خواستم حرف بزنم که دختره به گریه افتاد ، پسره هم بدون اینکه حواسش باشه کارت پلیس روببینه شروع به صحبت کرد
_جناب سرهنگ ، جون بچت گزارش نکن ، به جان مادرم ما نامزدیم
_بنده سرهنگ نیستم ، سرگرد سوم هستم ، در ضمن مدرک؟
کره خر چقدر هم درجه ها روبلده
گریه دختره شدید تر شد
_خونه جا گذاشتیم سرگرد
_تو غلط کردی ،داری سر منو شیره می مالی؟ سروان گزارش کن
پسره به غلط کردن افتاده بود
_تو رو خدا سرگرد ، خانوادمون بفهمن بدبخت میشیم
_چه میشه کرد ، باید بر اساس طرح جدید امنیت اجتماعی عمل کنیم ،فامیلت چیه؟
_شایا ن پرور جناب سرگرد
_پرور باید از اینجا تا در پارک رو کلاغ پر بری و برگردی اونم تو 5 دقیقه از همین الان هم شروع شد ، فرار کنی بدبخت میشی
پسر بدبخت سریع کلاغ پر رفت
شهرام سرشو اورد کنار گوشم
_راحیل به نظرت اسم بچمونو بذاریم شایان قشنگ نیست؟ به اسم منم می خوره ها...شهرام شایان ...شایان شهرام ...خوب نیست؟
با پا زدم به پاش اونم خفه شد
چند دقیقه بعد پسره برگشت
_خب یه نفس بکش و 50 تا شنا برو ....با صدای بلند گفت ....زود
پسره به .. خوردن افتاده بود ، حالا فکر کن با یه هیکل لاغر مردنی که یک گرم هم عضله نداشت میخواست شنا بره
اون شنا می رفت و شهرام میشمرد به 30 که رسید پسره افتاد رو زمین و شروع به گریه کرد
_جناب سرهنگ غلط کردم ، چیز خوردم ، به جون خودم دیگه از این کارا نمی کنم ، تورو خدا اذیت نکن
_چیکار کنیم سرکار؟
دختره همچنان گریه میکرد
_جناب سرگرد از گناهشون بگذرین ، از کارشون درس گرفتن شما هم لطفا گزارش نکنین
_چیکا رکنم دیگه ، جهنم ، باشه ، ببینم پرور چقدر پول همراهته ؟
_70 تومن سرکار
_با 70 تومن اومدی از این غلطا بکنی؟ خاک بر سرت ، 10 شنای اخرتو هم برو
_نمی تونم سرگرد
_سرکار گزارش کن
_غلط کردم چشم
10 تای اخرو هم رفت
_حیف که دل رحمم ، 70 تومن پولتو بده وگرنه اگه گزارش کنم مجبوری 1 میلیون بدی تا ازادت کنن
چقد رخالی میبست ، پسره دروغگو
پسره سریع پولشو گذاشت تو دست شهرام
_خب دیگه ما بریم ، اما دیگه این کارای زشتو انجام ندین
دختره و پسره با هم گفتن چشم
صد متر از اونها فاصله گرفتیم که شهرام یه پسر نوجون رو صدا کرد و پول داد بهش تا به شایان بده بعد یه گوشه قایم شدیم تا مطمئن بشیم که پول به دستشون رسیده و دوباره برگشتیم کنارماشین ، شهرام یه کششی به خودش داد
_اخی چقدر خوش گذشت
مردم ازاری واقعا مزه می ده ، چقدر اون دوتا خنگ بودن که کارت پلیس نخواستن
برای شام با هم رفتیم رستوران و بعد از شام شهرام منو اورد خونه و خودش رفت
به هر ترتیبی که بود روزهای عید هم گذشت و منو شهرام عقد کردیم ، بابا یه خورده بهتر شده بود ، منظورم اینه که رفتارش بهتر شده بود و دیگه زیاد تو خودش نبود و اما مهمتر از همه اینا این بود که خانواده احمدی برای مراسم عقدم دعوت بودن ، همه به غیر از پوریا اومده بودن البته با سری پایین افتاده ، بابا هم زیاد تحویلشون نگرفت و اونا زود رفتند، اخرش ما نفهمیدیم چرا بابا به پوریا جواب منفی داد . 14 فروردین برگشتیم سرکار ، اون روز تو اتاقم مشغول به کار بودم ( بله ما از اوناشیم که در هر شرایطی می ریم سرکار ) که ابدارچی بخشمون ، اقای فهیمی با یه جعبه شیرینی در زد و اومد درون اتاق
_بفرمائین
مهربان _ خبریه اقای فهیمی ؟
_مثل اینکه
_یعنی چی ؟ ، این شیرینی رو کی اورده؟ مال کیه؟
_اقای دکتر اورده ، دکتر فلاحت
ناگهان رنگ مهربان پرید وسست رو صندلیش نشست
_شیرینی ازدواجشونه؟
_نه خانم ، خودشون گفتن برای موفقیت یه پروژشونه ، برای همین چند تا جعبه شیرینی اوردن تا تو بخشمون پخش کنم
اره جون عمش ، یکی ندونه فکر می کنه شهرام رئیس جمهوری چیزی هست
مهربان شکمو سه تا شیرینی برداشت و با ولع خورد
_پس مبارکه ، این شیرینی خوردن داره
بعد از اینکه فهیمی بیرون رفت مهربان گفت
مهربان_وای محبی قلبم نزدیک بود بایسته ، گفتم شیرینی ازدواجشه ، اگه شیرینی عروسیش بود دق میکردم ، وای خدایا شکرت ، فکرکردم چند روز عید منو ندید از یادش رفتم ، اما وقتی فهیمی گفت برای کارشه فهمیدم این عشق دو طرفست
" یاااااا کیو " این صدای کتک زدن فرضی مهربان تو ذهنمه ، ای کاش می شد عملی این کارو می کردم ، دختره بی حیا ، به شوهر من چشم داره ، خودم چشاتو با این چنگولام درمیارم
مهربان _تازه یه چند باری خودم مچشو موقعی که زیر زیرکی حواسش به من بود گرفتم
شهرام به هفت جدش خندیده اگه حواسش به تو بوده باشه ، خودم پدرشو در میارم
_کی مچشو گرفتی عزیزم؟
_تو رو خدا به کسی نگو باشه؟ نمی خوام کسی شهرا ممو از چنگم در بیاره
شهرامم؟
_نمی خواد بگی وقتی بهم اعتماد نداری
_باشه حالا چه کلاسیم می ذاری، خب یه چند باری با ماشینش همراهم اومد تا کسی مزاحمم نشه و من بتونم راحت برم خونه ، البته فکر کنم نمی خواد من بدونم که دوسم داره ، اخه یه بار خواستم سوار ماشینش بشم که از ترس گازشو گرفتو رفت ، فکر کنم از من خجالت میکشه
راحیل خاک بر سرت ، حالا می خوای گریه کنی یا بخندی؟ می خوام گریه کنم ، خواستم یکی دیگه رو سر کار بذارم ببین اونوقت خدا چجوری گذاشت تو کاسم ، همش تقصیر خودمه که انقدرمردم ازارم ، الان این توهم عشق شهرام برش داشته ، یه موقع شوهرمو از دست قاپ نزن؟ اخه این پسره چرا انقدر هواخواه داره؟ همه شوهر میکنن ما هم شوهر میکنیم چی میشد یه شوهر پخمه ، زشت و خنگ نصیبم بشه ؟ شانس داشتیم که بهمون میگفتن شمسیه .....زبونم لال شوهر به این خوبی
دیگه جوابشو ندادم ، اخه نمی دونستم چی بگم ، تا اخر ساعت کاری تحویلش نگرفتم ، وقتی با هم از اتاقمون اومدیم بیرون شهرام و رستم پور رو دیدم و با هم سلام و علیک کردیم ، رستم پور هم سریع منو کشید کنار تا در مورد کار صحبت کنه ، اون دوتا هم اروم صحبت می کردن ، گوشامو تیز کردم تا بشنوم چی میگن
مهربان _ سلام جناب رئیس، تبریک میگم
_سلام خانم متشکرم
_اقای دکتر واقعا از این خبر خوشحال شدم
شهرام شوکه شد
_چه خبری؟
_همین موفقیت کاریتون دیگه
_اها اره ، ممنون خیلی لطف دارین
_می خواستم به افتخار این موفقیتتون امشب شما رو به صرف شام دعوت کنم
وا دختره احمق ، تو چیکارشی که دعوت میکنی؟شیطونه میگه .....شیطونه کجاست ؟شیطونه کجایـــــی
_خیلی متشکر خانم اکبری
_مهربان هستم
_بله بله مهربان خانم
یه چاقو بدین
شهرام _اگه اجازه بدین چند ساعتی کار دارم بعدا خبرشو می دم
_اگه قبول کنید خوشحال میشم
کلا مهربان تو کار دعوت کردنه شهرامه
اسانسور کذایی اومد و سوار شدیم ، رستم پور که دید حواسم بهش نیست بی خیال صحبت شد با هم رفتیم تو اسانسور ، شهرام انقدر سرخوش بود که با دمش گردو می شکوند ، مردم ازاره دیگه
رفتم پارکینگ تا ماشینمو بیارم بیرون که شهرام هم اومد کنارم
_راحیل ، عزیزم
عزیزم بخوره تو سرت مرتیکه دودوزه باز
_بله؟
_خوبی
_با اجازه شما
_عزیزم شماره مهربان رو داری؟
گارد گرفتم
_که چی بشه؟ شمارشو می خوای برای چی؟
_چته خانوم ، مثل اینکه یادت رفته با هم چه توافقاتی کردیم؟ حالا هم شمارشو بده تا زنگ بزنم و ادرسو ازش بگیرم
اگه شماره مهربان ندم خیلی راحت از پروندش در میاره ، خودم سبک نکنم بهتره
شماره روگفتم اون هم یادداشت کرد
وقتی رسیدم خونه بدو رفتم کنار مامان
_سلام مامان خانم ، خسته نباشی
_سلام ، درمونده نباشی
اروم لباسامو در اوردم
_مامان می تونی امشب شهرامو دعوت کنی؟
_اونا که دیشب خونمون بودن ، نکنه دلت تنگ شده شیطون؟
با اعتراض گفتم
_مامان
_الهی من فدات شم که انقدر شوهر ذلیلی ، باشه دعوتش می کنم
با خجالت سرمو انداختم پایین
_تو رو خدا بهش نگین که من گفتم دعوتش کنین
_باشه ، فکر کنم خونه خودت بری به میخش میکشی انقدر که بهش وابسته شدی
مامان گوشی رو برداشت و خواست به شهرام زنگ بزنه که پریدم و گوشی رو از دستش گرفتم
_نه مامان الان زنگ نزن ، بذار یک ساعت یا نیم ساعت دیگه
_چه فرقی داره مادر؟
چی بگم؟ فکر کن
_خب چیزه .....مامان ، اخه تازه ازش جدا شدم نمی خوام روش زیاد بشه ... به هر حال باید جذبه خودمو حفظ کنم دیگه مگه نه
محکم زد پشتم
_مثل خودم با جذبه ای
یک ساعتی به هر صورتی که بود گذشت مامان هم زنگ زد به شهرام ، اولش فکر می کردم قبول نمی کنه اما وقتی مامان گفت امشب بیا خونه ما بی چکو چونه قبول کرد ... حالا شما بگین دم خروس رو باور کنم یا قسم حضرت عباسو ؟