امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمــآن داماد اجاره ای ...! ته خنده ...! عاشقانه + طنز

#1
خلاصه : 
راحیل بعد دو سال از اتریش میاد و برای دست به سر کردن خاستگار قدیمیش با همکاری پسر عمو و دختر عموش آگهی تبلیغاتی برای یه داماد اجاره ای میدن که فرد ایده آل پیدا میشه ...! حالا اون کی بوده ؟! یه آدم گیج و منگ و قاطی پاتی و به تمام معنــآ اسکول ...






به یک مرد مجرد در محدوده سنی 27 تا 32 سال با مدرک فوق لیسانس و بالاتر در رشته های مدیریت و تمامی شاخه های فنی و مهندسی برای استخدام در کارخانه ... با حقوق و مزایای عالی هر چه سریعتر نیازمندیم لطفا برای دریافت اطلاعات بیشتر با شماره تلفن های... تماس حاصل فرمائید با تشکر
_ وای امینه اگه بابا بفهمه من می دونم و شما دوتا 
امینه _ راحیل خودتو کنار نکش همفکری هر سه ماست 
امین بادی به غب غب انداختو گفت : 
_ من که میگم عمرا هیچ پسری زنگ بزنه خودشو خارو خفیف کنه 
همون لحظه تلفن زنگ خورد و منشیم گفت که13 نفر برای مصاحبه اومدن منم به منشی گفتم که به ترتیب بفرسته به دفترم 
امین و امینه هم که دو طرف من نشسته بودن مثل سه کله پوک منتظر اون بدبختا بودیم 
نفر اول 
یه جوون بلند تقریبا 180 سانت قد ، لاغر چشم و ابرو مشکی ، میشد تحمل کرد اما زیاد خوشم نیومد 
_ خودتون رو معرفی کنید 
_ بهرام پژوهش فوق لیسانس عمران، 28 سال سن دارم ، دو سال هم تو شرکت بهنیا مشغول به کار بودم .
امین _ مجرد هستید؟
_بله 
امینه _ چرا تا به حال ازدواج نکردین؟
یه لبخند مکش مرگ ما زد و به امینه نگاه کرد و گفت 
_ کیس مورد علاقمو هنوز پیدا نکردم 
امین هم یه چشم غره به امینه رفتو گفت 
_ اگه پیدا بشه شما چیکا رمی کنید؟
بهرام بدبخت هم یه نگاه به سه تا مون انداختو گفت 
_ باید فکر کنم 
امین _ ممنون اقا بفرمائید در صورت نیاز باهاتون تماس میگیریم
_ ممنون خداحافظ 
تا پژوهش از اتاق رفت بیرون 
هر سه با هم گفتیم _ حذفه 
امینه_ مردک دیلاغ پررو تا پرسیدم همچین به من لبخند زد که می خواستم چشاشو با همین پینجولام در بیارم بچه پررو 
امین _ خو این چه سوالی بود تو پرسیدی ؟ یه بار دیگه ببینم همچین سوالایی بپرسی من می دونم و تو ااا
امینه _ جمع کن خودتو بابا 
تا امین خواست از جاش بلند بشه در زده شد و نفر دوم با اجازه من اومد تو اتاق
نفر دوم 
یه پسر تقریبا 30 ساله توپولو خیلی با نمک با یه چال رو لپ سمت راست 
موهاش هم که خیلی روشن بود کلا خیلی بور بود و صد البته تیپ بچه مثبت و قابل قبول 
من _ لطفا خودتون رو معرفی کنید 


نفر دوم 
یه پسر تقریبا 30 ساله توپولو خیلی با نمک با یه چال رو لپ سمت راست 
موهاش هم که خیلی روشن بود کلا خیلی بور بود و صد البته تیپ بچه مثبت و قابل قبول 
من _ لطفا خودتون رو معرفی کنید 
_سید محمد علی فرهودی هستم ( ای جانم نازی ) 29 ساله دانشجوی دکتری مدیریت برنامه ریزی ( بورو گوگولی تو داری دکتر می شی؟ خاک بر سر من )از دانشگاه تهران که فعلا چندروز از هفته رو هم تو دانشگاه تهران تدریس میکنم .
منو امینه یه نگاه به هم انداختیم یه جورایی که نشون می داد خاک بر سر جفتمون .
امین _ مجرد هستین؟
حسینی یه نگاه به منو امینه انداخت و لپاش قرمز شد وسرش انداخت پایین با خجالت گفت : بله 
من _ ممنون جناب بفرمائید در صورت نیاز حتما با شما تماس میگیریم 
فرهودی _ ممنون خداحافظ.
تا از اتاق رفت بیرون گفتم 
من_ عمرا بهش رای بدم خیلی نازه گناه داره 
امینه_ اره منم قبول دارم ، منم رای نمی دم عمرا تو این باغا باشه 
امین _ بچه مثبته ها ؟
من _ خو باشه نمی خوام خیلی معصوم بود 
امین _ خود دانی

نفر سوم 

قد تقریبا 195 قیافه معمولی (زیاد چشم گیر نبود ) یه خورده خودشو گرفته بود ، تیپ اسپرت 
امینه _ لطفا خودتون رو معرفی کنید 
_ مهران پناهیان هستم 31 ساله ، مدرک تحصیلیم هم فوق لیسناسه کامپیوتر هست 
4 سال هم تو کارخونه یاتیکا مشغول به کار بودم
امین _ مجرد هستین ؟
پناهیان _ نه بنده متاهل هستم 
من _جناب پناهیان ما در رورنامه مجرد بودن رو به عنوان شروط قید کرده بودیم 
چپ چپ به من نگاه کرد و گفت : جدی ؟ من متوجه نشده بودم 
امین _ ممنون بفرمائین 
پناهیان _ خداحافظ 
امینه :همین خوب بودا فوقش یه هوو هم به نقشه اضافه میشد .( خودشم هرهر خندید ) 
_ باز روتو زیاد کردی امینه 
با نیش باز همچنان نگام میکرد .

...

به ساعت مچیم نگاه کردم ساعت 4عصر بود . چهار روز از شروع مصاحبه می گذشت اما هنوز کیس خوبو دلچسبی پیدا نشده بود . 
من _ بچه ها دیگه خسته شدم این اخری رو ببینیم و یه جمع بندی از بین این 120 نفر داشته بشیم بعد هم چند تا رو ببریم برای نیمه نهایی 
امین و امینه خندیدن 
امین _ همچین میگه نیمه نهایی یکی ندونه فکر میکنه مسابقه جهانی چیزی هست 
من _ خب خسته شدم دیگه خیلی وقتمون گرفته شد زیاد وقت هم نداریم یادتون که نرفته 
امینه _ راحیل راست میگه امین این اخری بعد هم جمع بندی 
امین _ باشه بگو بیاد تو 
نفر 121
اوووووو نیگاش کن چه قیافه با نمک و باحالی داره قد بلند ، کمتر از 30 سال ، چشم و ابرو مشکی قیافش یه خورده سوسولی بود اما خیلی بامزه بود ( البته فکر نکنید خیلی هیز هستم که هی امار قیافشون رو میدما ، نه من خیلی بچه خوبی هستم اما فعلا شرایط اقتضا میکنه این کارو کنم )
من _لطفا خودتون رو معرفی کنید 
_ شهرام فلاحت هستم 29 سالمه دانشجوی دکتری مدیریت صنعتی ، فعلا بی کار هستم اما پیشنهاد تدریس از چند دانشگاه ایران داشتم که رد کردم .
امین_مجرد هستین؟
فلاحت با یه حالت مثلا خجالت زده سرشون رو انداخت پایینو گفت 
_اگه خدا قبول کنه بله 
منو امینه یه نگاه به هم انداختیم و لبخند زدیم 
امینه _چرا تا حالا ازدواج نکردین ؟ ربطی به بیکار بودنتون داره ؟
فلاحت_ می تونم راحت باشم؟
امین_ خواهش می کنم 
فلاحت _ این تیکه رو لطفا تو مصاحبه در نظر نگیرید .
ما سه تا هم با لبخند سر تکون دادیم 
فلاحت _ ببینین جونم براتون بگه کلا دهه 60 تو ایران مظلوم واقع شده (یه نگاه مثلا به اسمون انداخت ) خدا از سر تقصیر کارش بگذره ، 
دهه 40 یا 50 میشن ننه بابامون ، دهه 70 هم که خدا بیشتر ازشون نگذره میشن کوچولوهای جامعه ، دهه 40 پنجاه که بزرگ بودن الان زنو شوهر و بچه زندگی دارن ، دهه 70 هم که کوچولو هستن خانوادشون خواستن از همون سن کم زندگیشون رو بسازن براشون زندگی و زن و شوهر رو اماده کردن رفتن پی زندگیشون فقط موندیم ما دهه 60 بدبختا یعنی دلم خونه از این زندگی تا به مامان میگم برو برام خاستگاری میگه کار داری؟ زندگی داری؟عرضه داری؟
بعد هم ادای گریه رو در اورد
منو امینه و امین دلمون رو گرفته بودیم و می خندیدیم ، خیلی باحال حرف می زد دقیقا مشکل دهه 60 رو گفت 
امین گلوشو صاف کردو گفت 
_ فلاحت جان اگه مورد خوبی پیدا بشه چیکا رمیکنی؟
فلاحت مثلا اشک چشماشو پاک کردو گفت 
_من که از خدامه 
امینه_ ممنون جناب بفرمائید در صورت نیاز حتما تماس میگیریم
فلاحت _ ممنون خداحافظ 
تا از اتاق رفت بیرون هرسه به هم نگاه کردیم و گفتیم 
_ خودشه 
من _ چه باحال بود مردم از خنده 
امین _ فکر کنم بتونیم یه کاریش کنیم 
یه نگاه خبیث به هم انداختیم بعد هم یه نگاه به افق.....
من _ بچه ها به نظرم این سه تا خوبن
امین _ اره اینا خوبن فقط شاکری رو هم اضافه کن ، نظر تو چیه امینه ؟
امینه _ ببینم .... خوبن میشه یه کاریش کرد فقط مطمئنین حرفا درز نمی کنه ؟
اگه یه موقع لو بریم بدبخت میشیما ...
من _ مجبوریم ، اگه این کارم نکنیم باید بشینم شما رو سرم خاک رس بریزین
امینه _ اما ریختن خاک رس به صرفه ترها..( خندید)
من_ امینه یعنی شانس بیار حالتو نگیرم ... خب پس به منشی بگم با این چهار نفر تماس بگیره ..
.... 
نفر اول جابر رستاک 
امین _ خب جناب شما حاضربه همکاری با ما هستید؟
رستاک با یه لبخند از اعماق وجودش گفت 
_اگه شرایطش رو داشته باشم حتما 
امینه _ شرایط کار اینه که شما تمام روزای هفتتون رو در اختیار ما قرار بدید .
رستاک _ خب همه شغل ها همین شرایط رو دارن .
امین _ نه متوجه نشدین منظور ما 24 ساعت شبانه روزه البته اینو در نظر بگیرین که حقوق و مزایای عالی رو در نظر گرفتیم 
رستاک با قیافه گیج گفت
رستاک _ مگه قراره من نگهبان کارخونه بشم؟
( وای چجوری حالیش کنیم که نگورخه )
من _ نه اقا منظور ما اینه که .. اقای محبی شما توضیح بدین (بعد هم یه نگاه خواهشمندانه به امین انداختم )
امین یه نفس عمیق کشیدو گفت :
_ می خوایم به مدت 5 ماه نقش همسر خانم محبی رو داشته باشین .( بعد هم یه لبخند دندون نما زد که نشونه استرسش بود )
رستاک _ چیـــــــــــــی؟ یعنی چی اقا ملت رو سرکار گذاشتین؟ مردم ابرو دارن .
بعد هم بلند شدو رفت در رو هم محکم بست 
(وایــــــــــــــــی فقط سه نفر موندن )

نفر دوم حسین شاکری
_ هرگز اقا
امینه _ ببینید ما کار شاقی از شما نمی خوایم فقط کمی همکاری 
شاکری _ هرگز 
اون هم بلند شدو رفت 
( بدبخت شدم وای فقط دو نفر ) 

نفر سوم روزبه سازگار 
با یه لبخند موزی _ من پول بیشتری می خوام 
من _ شما می تونید چند دقیقه بیرون تشریف داشته باشین 
سازگار _ حتما
امین _خیلی طمع کاره 
امینه _ خیلی موزماره 
من _ اره بهتره ردش کنیم فقط امین یادت باشه بترسونیش که کاری نکنه 
امین _ باشه 
سازگار برگشت به اتاق 
امین _ اقای سازگار بفرمائید ما در صوورت نیاز تماس می گیریم . فقط همین الان میگم اگه تماس هم نگرفتیم شما تا چند ماه تحت نظر ما هستین که خدایی نکرده ( با یه حالت ترسناک ) چیزی به کسی نگین .
سازگار - خداحافظ
و اخرین نفر .. خدایــــــــــــا

نفر چهارم شهرام فلاحت 
(وایــــــــــــــی فقط سه نفر موندن )

نفر دوم حسین شاکری
_ هرگز اقا
امینه _ ببینید ما کار شاقی از شما نمی خوایم فقط کمی همکاری 
شاکری_ هرگز 
اون هم بلند شدو رفت 
( بدبخت شدم وای فقط دو نفر ) 

نفر سوم روزبه سازگار 
با یه لبخند موزی _ من پول بیشتری می خوام 
_ شما می تونید چند دقیقه بیرون تشریف داشته باشین 
سازگار _ حتما
امین _خیلی طمع کاره 
امینه _ خیلی موزماره 
من _ اره بهتره ردش کنیم فقط امین یادت باشه بترسونیش که کاری نکنه 
امین _ باشه 
سازگار برگشت به اتاق 
امین _ اقای سازگار بفرمائید ما در صوورت نیاز تماس می گیریم . فقط همین الان میگم اگه تماس هم نگرفتیم شما تا چند ماه تحت نظر ما هستین که خدایی نکرده ( با یه حالت ترسناک ) چیزی به کسی نگین .
سازگار - خداحافظ
و اخرین نفر .. خدایــــــــــــا

نفر چهارم شهرام فلاحت 
از رو صندلیش بلند شد و گارد گرفت 
_چی ؟ نکنه می خواین دل قلوه منو دربیارین برین بفروشین ؟ اره ؟
با در موندگی دست به پیشونیم کشیدم و گفتم 
_ برو بیرون اقا
یه خورده خودشو جمع و جور کرد
فلاحت _ خب به من حق بدین شما مشکوکین 
امین_ خب جناب اگه می خواستیم دل وقلوتو در بیاریم نمی اومدیم ازت مصاحبه بگیرم که ، خوب دقت کن به قضیه برادر من ، در ضمن ما وقت خیلی کمی داریم .
فلاحت _ کار خیلی سختیه 
امینه _ ما واقعا بهتون احتیاج داریم اینو هم بدونین که همه جوره شما رو راضی نگه می داریم 
فلاحت _ مهلت می خوام فکر کنم 
من _ ببین اقا ما میگیم نره شما میگی بدوش ما وقتمون کمه ، همین الان نظرتون رو بگید اگه نشد نهایتش تا ساعت 10 صبح فردا وقت دارین..
فلاحت _ باشه خانم چرا میزنی؟ فقط اگه من قبول کنم ، قراره داماد کی بشم؟
امین _ هر وقت جوابتو گفتی می فهمی 
فلاحت _ باشه پس من فردا نظرمو میگم ، خداحافظ 
از اتاق رفت بیرون ما سه تا هم اومدیم کنار پنجره تا رفتنشو تماشا کنیم . وقتی که می خواست از خیابون رد بشه یه لحظه اومد به ما نگاه کنه که ناگهان به سطل زباله برخورد کرد و تا کمر رفت تو سطل ،ما سه تا هم که شوکه شده بودیم چسبیدیم به پنجره ، اون هم سریع از سطل اومد بیرون و با یه لبخند دستپاچه و دندون نما دوباره یه نگاهی به ما کردو به راه افتاد . وقتی از خیابون رد شد و خواست بره تو پیاده رو دوباره اومد یه نگاهی به ما بندازه که پاش رفت تو جوب اب . چشمامو با یه دستم گرفتمو سرمو کوبیدم به دیوار کنار پنجره 
من _ بابا این خیلی شوطه سر دو روز بدبختم میکنه 
دوباره یه نگاه انداختم بهش اونم تا دید که همچنان داریم نگاش می کنیم سریع دوید رفت تا بیشتر سوتی نده
امینه _ شوط نیست نابوده ، چرا انقدر دستو پا چلفتیه ؟ خیر سرش داره دکتری میگیره !!!
امین _ خو منم باشم ببینم شیش تا چشم دنبالمه بدتر از فلاحت دسته گل به اب می دم حتی اگه نیوتون هم باشم ..
امینه _ برو بابا نمی خواد طرفداریشو کنی ، به هر حال اش کشک خالته راحیل چه بخوای و چه نخوای باید دعا کنی که فلاحت جوابش مثبت باشه..
....
ساعت 9.45 صبحه هر سه تا دور تلفن جمع شدیم ، فقط یک ربع ساعت مونده و اگه زنگ نزنه باید بریم یه فکر دیگه کنیم . یهو صدای زنگ گوشی بلند شدو منشی گفت که فلاحت اومده شرکت .
امینه _ راحیل سه تا نفس عمیق بکش 
من _ چه رنگی بکشم؟ ابی یا قرمز؟
امین _ امینه بی خیال ، راحیل عمرا استرس داشته باش .
فلاحت که اومد تو اتاق یه گره بین ابروهاش بود . تیپش اسپرت بود بهش تعارف کردم بشینه اون هم کنار امین نشست .
امین _سلام خوش اومدین 
فلاحت _ سلام .
امینه _ خب اقای فلاحت ...
فلاحت با یه حالت سردرگم گفت 
_ خب؟
امینه _ منظورم اینه که تصمیم گرفتین؟
فلاحت _ اها از اون لحاظ ، بله خب تصمیمو که گرفتم 
بعد دوباره به حالت اولش برگشت 
_ فقط. ..
امین _ فقط چی؟ 
فلاحت _ فقط اینکه چون خانوادم قضیه رو نمی دونن من تمام مدتی که نقش همسر این خانوم رو بازی می کنم نمی تونم برم پیشش خانوادم چون قدرت اینکه قضیه رو بهشون بگم رو ندارم .
امین _ ما هم می خواستیم به شما بگیم که قضیه رو سکرت نگه دارین یعنی خانوادتون خبر دار نشن .
فلاحت _ خب پس مبارکه (خندیدو دست زد).
امینه _خدا رو شکر 
من _ قبل از هر چیزی بگم که خانواده من مذهبی هستن یعنی شما باید سعی کنید خودتون رو جوری نشون بدید که مورد قبول خانوادم باشین و این خیلی سخته 
فلاحت _ سعی خودمو میکنم 
من _ پس خودمو کامل برا شما معرف می کنم...
من _ پس خودمو کامل برا شما معرف می کنم ، راحیل محبی هستم ، 24 سالمه ، کارشناس بیمه هستم البته اینم بگم که به زور خانواده وارد این رشته شدم چون کلا علاقه ای به ادامه تحصیل نداشتم برا همین پدرم منو فرستاد اتریش برای ادامه تحصیل که منم به محض گرفتن لیسانس برگشتم ایران ، اگه به پوششم دقت کنید می بینید که از خانواده مذهبی هستم برای همین شما هم باید کاملا مذهبی باشید ... دیگه چی بگم؟ اها و اینکه چرا شما رو وارد قضیه کردیم ... یه قضیه خیلی کلیشه ای ، پدرم خواستن با پسر شریکش ازدواج کنم .... منم چون از اون اقا خوشم نمی اومد مجبور به این کار شدم .. الان هم خانوادم خبر ندارن که من برگشتم ایران ، چون سریع قضیه ازدواج منو ردیف می کردن منم می رفتم خونه شوهر برای همین مجبور شدم بدون اطلاع بیام ایران و با همکاری پسر عمو و دختر عموم یه راه حل پیدا کنم . همین 
امین _ در ضمن شما باید تو این مدت به عنوان معاون شرکت و دوست من وارد قضیه بشین ...
فلاحت تو فکر بود ، یهو روشو کرد سمت امین و گفت 
_ خب خانوادت نمی فهمن که من تازه باهات اشنا شدم؟
امین _ نه بابا .. خانوادم با دوستای من اشنا نیستن ، تو کارای کارخونه هم دخالت نمی کنن.
امینه _ پس همه چی ردیفه …
فلاحت _ نه کجاش ردیفه ، من این مدت باید کجا زندگی کنم ؟
من _ نگران نباشید ، ما یه خونه خریدیم که شما می تونید برید اونجا ساکن بشید ، ماشین هم که امادست .
فلاحت _ خب دست شما درد نکنه ، همه چی حل شد ، فقط من باید به درسم برسم ، نمی تونم درسو ول کنم 
من _ نگران نباشید ، خب پس فردا می ریم برای شما خرید کنیم 
فلاحت _ من لباس دارما ..
من_ نه حتما باید لباسایی مخصوص بگیرین 
(خیلی ادم پررویه)
......
فلاحت از اتاق پرو اومد بیرون یه بولوز یقه ولایتی ( همون یقه اخوندی یا دیپلماتی ) پوشیده بود ، قیافش با اون صورت هشت تیغش اخر خنده شده بود مخصوصا با شلوار جین پاره پاره ، یه فیگوری اومد و یه لبخند ملیح زد به ما سه تا ... امینه و امینه دلشونو گرفته بودن و می خندیدن .. منم سرمو کرده بودم زیر چادرمو می خندیدم 
امین_ شهرام تو مدلی چیزی نبودی ؟(بعد هم با یه حالت مسخره خندید)
شهرام _ بابا ما رو دست کم گرفتی؟
شهرام رفت تو اتاق پرو و با یه لباس دیگه اومد بیرون این دفعه یه بولوز مردونه ساده ابی چرک پوشیده بود با یه جین سرمه ای و یه پالتو تا روی رون پا 
امینه سرشو اورد زیر گوشمو گفت 
_ بابا این بنده خدا حیفه ، تورش کن دیگه دردسر هم نداری 
شهرام بادی به غب غب انداخت و گفت : چطوره ؟
امین _ میشه تحملت کرد 
شهرام دوباره رفت تو اتاق پرو این دفعه با یه دست کت و شلوار مشکی و بلوز خاکستری برگشت بیرون که یقه بولوز رو کیپ کیپ کرده بسته بود .... منم همش فکر می کردم اگه ان یقه کیپ رو فاکتور بگیریم در کل یه کره خر خوشتیپ بود 
دفعه بعد با یه شلوارپارچه ای طوسی و یه بولوز یقه اخوندی سفید برگشت بیرون .. یه دست کشید یه ریش نداشتش بعد یه نگاه به امین انداخت وبا یه حالت جدی گفت 
_ کفن میت چند تیکست امین ؟
هر 4 تا خندیدیم 
امین خندیدو گفت 
_ بستگی به هیکل میت داره 
امینه یکی زد پس کله امین و گفت 
_ امین با این چیزا شوخی نکن ، اما محض اطلاع کفن میت سه تیکست 
چند دست از لباسا رو برداشتیم ،کارتمو هم دادم به امین که حساب کنه 
شهرام _ حساب می کنم .
امین _ تعارف نکن تا اخر قرار همه مخارج با ماست 
شهرام _ باشه ، فقط راحیل خانم اخرش باباتون رو معرفی نکردین 
من _ پدر من حمید محبی مدیر عامل بیمه ... هستن .
شهرام _ اوووووووووو میگم همچین مایه دار خرج میکنین پس دلیل داره 
امین _ بچه ها بریم یه جایی شام بخوریم ، دارم می میرم از گرسنگی 
همه قبول کردیم و با ماشین امین رفتیم یه سفره خونه سنتی ، وقتی رسیدیم به سفره خونه رفتیم سمت یه تخت که زیر درخت بید گذاشته بودن و اونجا نشستیم ، منو امینه کفشامونو کندیم و خودمون ول دادیم رو تخت ، امینو شهرام هم که پاهشونو از تخت اویزون کرده بودند به ترتیب کنار امینه و من نشستند . من هم خودمو جمع کردم تا با شهرام برخوردی نداشته باشم بعد هم که همه سفارش غذا دادیم 
شهرام _ بچه ها تا غذا رو بیارن یه بازی کنیم 
امین _ خب چه بازی؟
شهرام _ پانتومیم البته همینطور نشسته که مردم به عقلمون شک نکنن 
همه قبول کردیم 
شهرام _ پس خودم شروع میکنم ، بازی رو که بلدین دیگه 
همه گفتیم که بلدیم 
شهرام _ یک دو سه شروع 
همونجور که نشسته بود شروع کرد به بیرون دادن نفسش وقتی دید که هیچ کاری نمی کنیم دوباره به خودش اشاره زد و دوباره تکرار کرد
امین _ بازدم
شهرام سرشو به علامت منفی نشون داد 
من _ نفس ؟
شهرام دوباره گفت نه 
امینه _ ها؟
شهرام پرید هوا و یه بشکن زد یعنی اینکه درسته 
بعد هم ادای تف کردنو در اورد 
صورتمون به حالت چندش شدن جمع شد 
امین _ اه پسر حالمو به هم زدی چرا هی تف میکنی 
شهرام ابروشو اناخت بالا و دوباره تف کرد 
امین _ بس کن دیگه ابرومونو بردی 
شهرام هم نامردی نکرد و یکی زد پس گردن امین و به حالت جدی اشاره زد به تف کردنش 
من _ تف؟
شهرام هم دستاشو زد به هم و خندید ، دوباره برای چند لحظه مکس کرد و بعد نقشه ایران رو کشید و امینه گفت ایران ، شهرام هم گفت درسته اما صبر کنه بعد هم با کلی بدبختی اصفهانی رو بهمون حالی کرد 
دوباره فکر کردو یه مستطیل کشید و مثلا دستگیرشو باز کرد که تابلو بود ما سه تا هم گفتیم در ، همون لحظه غذا رو اوردن اونم چند دقیقه صبر کرد وقتی کار پیش خدمت تموم شد دیس برنج رو گرفت و اورد بالا 
امینه _ برنج ؟
شهرام سرشو به حالت منفی تکون داد 
من _ غذا؟
بازم منفی
این دفعه دستشو کشید به دیس برنج امین هم بلافاصله گفت 
_ دیس؟
اونم دوباره دستاشو زد به همو سرشو به علامت مثبت تکون داد 
بعد هم بهمون گفت اخریه ، یهو دستاشو به یه حالت باز کرد با حالت سوالی انگار بگه کجاست 
امین _ کجاست؟
شهرام _ نه 
من _ کو ؟ ( البته دوستان دقت کنید که کو به زبان مازندرانی میشه کجاست )
شهرام _ افرین ، افرین ، حالا همه کلمات رو بچسبونید به هم 
امینه _ ها تف اصفهانی در دیس کو
من _ خب این یعنی چی؟
شهرام با یه لبخند ذوق زده گفت 
_ بیشتر فکر کنید 
امین یه بشکن زدو با کفشش زد به شلوارشهرام 
_ هاتف اصفهانی در دیسکو ؟ 
منو امینه _ چی؟
امین _ بابا یه ساعت اسگلومون کرد اخرش شد هاتف اصفهانی در دیس کو 
شهرام دلشو گرفته بود و می خندید و سرشو به علامت اره تکون داد 
_ خدایش خیلی به خودتون فشار اوردین ( دوباره خندید) 
ما هم شروع کردیم به خنده ....
جلوی یه اپارتمان 10 طبقه از ماشین پیاده شدیم ، نمای ساختمون با گرانیت مشکی کار شده بود که خیلی شیکش کرده بود ، همه با هم وارد لابی ساختمون شدیم ، نگهبان با دیدن ما بلند شد و با احترام سلام کرد ، ما هم سلام کردیم اما تا به شهرام نگاه کرد چشاش همچین گشاد شده بود که بیا و ببین 
نگهبان _ سلام جناب...
شهرام فوری پرید تو حرفش گفت 
_ اوهوم اوهوم سلام اقا خسته نباشید ( بعد با سرفه چند بار ابروهاشو انداخت بالا )
نگهبان _ممنون اقا 
امین که داشت می رفت سمت اسانسور 
امین _ بچه ها بیاین دیگه ... بابا دیر شد انقدر وقتو تلف نکنین 
شهرام هم هولوهولکی 
_ اره دیر شد ....( با دستاش به اسانسور اشاره کرد ) خانما بفرمائید 
ما هم بی خیال قضیه شدیم و رفتیم سمت اسانسور ... طبقه9 از اسانسور بیرون اومدیم، امین هم با کلید در باز کرد
امین _ خب اینم خونه اقا شهرام ، اینجا هر طبقش دو واحده ، هر واحد هم 150 متر.
یه نگاهی به خونه ای که دکور شده بود انداختم ...خوب بود اما معلوم بود که کار دکوراتور ..دو تا خواب داشت که با یه راهروی کوچیک از حال خونه جدا می شد ... حال هم با سه تا پله به پذیرایی وصل می پذیرایی که فوق العاده بود .. سمت راستش پنجره سراسری بود که.. رفتم سمت پنجره ای که به تراس وصل بود و بازش کردم .. تو تراس ایستادم ..خودمو به خاطر سردی هوا جمع کردم و دستامو زیر چادر جمع کردم ... فضای اطراف ساختمون خیلی قشنگ بود ... با اینکه درختا به خاطر زمستون لخت و عریون شده بودن اما خیلی رویایی بودن ... وقتی که خیلی سردم شد برگشتم داخل خونه .. بچه ها دور هم نشسته بودن منم رفتم کنارشون نشستم .
امین _ خب راحیل سه شنبه اومدو تو هم دیگه مثلا باید برگردی ایران .....
_ اره خیلی باید هواسم جمع باشه فقط شما دوتا هم باید خیلی سر بابا اینا رو گرم کنید که متوجه چیزی نشن 
امینه _ نگران نباش ، همچن کولی بازی براشون در بیارم که بیا ببین ، خیر سرت دوساله که نیومدی ایران ، منم که دلم برات تنگ شده خودمو می زنم به درو دیوار( خودش خندید )
شهرام _ راحیل خانم یه سوال بپرسم؟
_ بفرمائید 
شهرام_ یه موقع ناراحت نشین ؟
لبخند زدم : خواهش میکنم راحت باشید .
شهرام _ راستش از وقتی شنیدم که شما یه مدت اتریش بودین برام سوال شده که پوشش شما اونجا چی بوده 

دیگه این سوال برام عادی شده بود ، هر وقت کسی می فهمید من اروپا بودم در مورد پوششی که اونجا داشتم ازم سوال می پرسید 

_ اقا شهرام حقیقتش اینه که من چادرو خیلی دوست دارم و پوشش اولم تو ایران چادره ، اما تو اروپا چون مردم هنوز با حجاب و مسلمونا کامل اشنا نشدن من چادر نمی نداختم رو سرم ، پوششم روسری و شال بود اما جوری بودم که کمبود چادر رو احساس نکنم ، با این حال بازم کمی احساس ناراحتی میکنم چون یه جورایی دورنگو دورو می شم و اینو خیلی دوست ندارم 
شهرام _ خب چرا اصلا چادر سرتون می ندازید؟
یه نگاه به امین و امینه انداختم 
_ اولین عاملش اعتقاد قلبیمه و اینکه خودم در مورد این قضیه تحقیق کردم و خیلی چیزا رو به چشم خودم دیدم با اینکه چادر کمی دستو پا گیره اما به من ارامش میده ، تو تابستون گرمه و تو زمستون نگه داشتنش سخت اما ارامشی که با چادر دارم جور دیگه ای پیدا نکردم ( دوستان غیر چادری من همه رو دوست دارم اما نظر راحیل خانم اینه .. بیاین به عمه های هم احترام بذاریمرمــآن داماد اجاره ای ...! ته خنده ...! عاشقانه + طنز 1)
دومین عامل هم خانوادم بودن چون خیلی پایبند به دین هستن ، (ابرو هاشو به یه حالتی انداخت بالا ) اینجوری هم نگاه نکنین نه خشک مقدسن و نه ریا کار 
امینه _ درسته ، همه دخترای خانواده پوششون رو خودشون انتخاب کردن ، مثلا خود من چادر رو انتخاب نکردم و خانواده هم مشکلی نداشتن 
امین هم با افتخار گفت 
_ اما همه با حجب و حیا هستن و حجابشون رو دارن 
_ منم چادر رو خودم انتخاب کردم نه با فشار خانواده ، به پوشش دیگران هم احترام می ذارم .

شهرام _ اقا اصلا بی خیال بذارین یه خاطره از طرف دوستم بگم، 
میگفت ﻳﻪ ﺑﺎﺭ ﻣﺎمانم ﺑﻬﻢ ﺷﻚ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻣﻲ ﻛﺸﻢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﺍﻳﻴﻢ ﺑﻴﺎﺩ ﻧﺼﻴﺤﺘﻢ ﻛﻨﻪ ، ﻧﺰﺩﻳﻚ ﻇﻬﺮ ﺑﻮﺩ ﺩﺍﻳﻴﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﻭﺿﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﻧﻤﺎﺯﺷﻮ ﺧﻮﻧﺪ ﻧﺎﻫﺎﺭﺷﻮ ﺧﻮﺭﺩ ﺧﻴﻠﻲ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺧﺎﻛﻲ ﺍﻭﻣﺪ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ ﭘﻴﺸﻢ ﻳﻪ ﺳﻴﺐ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﮔﻔﺖ : عزیزم ﺍﻳﻦ ﺳﻴﺐ ﺭﻭ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻲ؟ گفتم بله دایی گفت ﺩﻳﮕﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻧﻜﺶ!!! 
امین _ ای جان چه دایی با حالی داشته 
شهرام _ اقا یه چیز دیگه ، قبول دارین واقعا شانس آوردیم همه بیماریها رو خارجی ها کشف میکنن و اسم خودشونو میذارن روش؟
امینه _ چطور مگه؟
شهرام خیلی جدی به ما نگاه کرد 
شهرام _ اگه ایرانی ها کشف میکردن مثلا بجای پارکینسون باید میگفتیم مرض کامبیز یا درد حاج مرتضی وبرادران به غیر مجتبی
خودمونو ول دادیم رو مبل و خندیدیم 
امین _ ای تو روحت شهرام مردم از خنده
شهرام با دندوناش لب پایینشو گاز گرفت 
_ هییییییین بی تربیت
if I'm not back again this time tomorrow carry on carry on as if nothing really matters.
پاسخ
 سپاس شده توسط Sana mir ، saba 3 ، mosaferkocholo ، ✔✘ζoΘdY✘✔ ، جوجه طلاz ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، زینب رهبر ، نیلوفر 2000 ، نفسممممممم ، فاطمه234 ، Doory
آگهی
#2
پس کی میذاری مارو علاف کردی؟Angry
یادت باشه که یادم بیاری که یادت بدم که خیلی دوست دارم اینو یادت نرهHeartHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3
#3
ادامشو بذار دیگههههههههههههههههه

خیلی قشنگهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
پاسخ
#4
ساعت 10 صبح بود که با شهرام وارد فرودگاه شدیم ، قرار بود شهرام تا قبل اومدن بابا اینا همرام باشه ، امین و امینه هم که همراه فک و فامیل می اومدن استقبالم ، ساعت 12 هم که هواپیما می نشست رو زمین .
این شهرامه همش تو دست و پا بود مثل بچه اردکا که دنبال مامانشون هستن اینم دنبال من بود هی حرف میزد ،غر می زد ، کلا رو مغز من پیاده روی می کرد . از وقتی که دیدمش به این فکر میکنم این بشر چجوری امتحان دکتری رو قبول شد ، اصلا چجوری تو مصاحبه ردش نکردن . باور کنین خیلی حرفه .همینجوری که من می رفتم اینم پشت من داشت می اومد یهو ایستادم و رومو کردم بهشو با تشر
_ ساکت میشی دکتر؟
همچین مثل سکته ای ها بهم نگاه کرد، دهنش باز مونده بود 
شهرام _ ها؟

داشتم با حرص نگاش میکردم که گوشیم زنگ خورد منم با کلی دردسر از تو کیفم درش اوردم 
_ بفرمائید 
امینه _ سلام راحیل ما راه افتادیم سمت فرودگاه 
_ ای تف به این شانس ، اخه چرا انقدر زود؟
اینو که گفتم چشای شهرام گشادتر شد، الان میگه چقدر این دختر بی تربیته
امینه _ چیکار کنم؟ زن عمو ذوق زده بود گفت باید زودتر راه بیافتن 
_ تو الان با کی هستی؟
امینه _ من و امین با هم داریم میایم اخه من بهونه اوردم که می خوام برم خونه چیزی بردارم برا همین ما زودتر جیم شدیم ، فکر کنم منو امین تا نیم ساعت دیگه باشیم فرودگاه 
_ باشه منتظرتون هستم خداحافظ
گوشی رو قطع کردم 
شهرام هنوز داشت مثل بز بهم نگاه میکرد 
شهرام – کی بود؟
یه پوفی کردمو سرمو چرخوندم یه سمت دیگه 
_ امینه بود میگفت همه راه افتادن تا یه ساعت دیگه هم می رسن ، حالا من از ساعت 11 تا 12 کجا برم؟ 
شهرام _ فکر کنم شما اگه برین تو اب دریا برا شنا اب دریا بخشکه . ببین الان دو تا بدشانسی می تونی داشته باشی ، اول اینکه مامانت اینا زودتر بیان دومم اینکه هواپیما تاخیر داشته باشه ، اونوقت چه شود ... ابروهاشو برا حرص من چند بار انداخت بالا 
بس که این بشر حرصمو در می اورد دیگه تحویلش نگرفتم . جهنم بذار فکر کنه من از دماغ فیل افتادم .
20 دقیقه گذشته بود 
_ شما چرا پیشنهاد ما رو قبول کردین؟
کپ کرد بعد هم با استرس چشاشو به سقف سالن انتظار انداخت 
_ اوممممممم. خب......... به دلایل مختلف ( یه لبخند دندون نما زد )
_ یه دلیلشو به میشه بگین؟
سرشو چرخوند سمت در ورود 
_ یه دلیل اینکه ....( بعد دستاشو تو هوا تکون داد و سریع به من گفت )بچه ها اومدن ...بریم پیششون 
بی خیال قضیه شدم 
_ باشه 
امینه بدو خودشو رسوند به ما 
_ راحیل بدبخت شدیم 
_ چرا؟
_ احمدی هم داره میاد استقبال 
دستمو کشیدم به پیشونیم 
من _ باید خیلی زود قضیه رو جمع و جور کنیم 
به شهرام نگاه کردم 
_ شما باید فردا خیلی به بابام نزدیک بشین 
امین _ من این پوریا احمدی رو میشناسم لابد یه نقشه ای تو سرش هست که انقدر زود اومده جلو 
شهرام _ ای بابا به منم بگین احمدی کیه
امین _ همین خواستگار سمجه دیگه ... پسر شریک عمو 
شهرام یه ابروشو انداخت بالا و رفت تو فکر 
شهرام _ امین یادت باشه به من زنگ بزنی بگی کدومه چه لباسی داره که منم ببینمش
_ باشه فقط تو یه میس بنداز که من یادم میره 
شهرام سرشو تکون دادو گفت باشه 
یهو نگام رفت سمت ورودی و با جیغ گفتم 
_ وای مامان اینا ... بدبخت شدم ..
هر کس دویید به یه سمت ، منو شهرام دویدیم پشت یه ستون که پنهون شیم ، امین رفت کنار بابا اینا ... امینه هم خودشو رسوند به ما 
_ بچه ها شما همینجا باشید ( بعد روشو به من کرد ) هر وقت هواپیما نشست و مسافرا خواستن بیان تو سالن من حواسشون رو پرت میکنم تو هم قاطی مسافرا شو 
_ باشه 
اون هم رفت پیش بقیه ، قایمکی به بابا و مامان نگاه کردم ، الهی قربونشون برم چقدر دلم براشون تنگ شده بود نگام به امین افتاد که با رنگ پریده نشسته بود رو صندلی کنار بابا و یه جایی رو نگاه می کرد رد نگاشو گرفتم ..... وایییییی.... نشستم رو زمین . دستمو کوبوندم رو سرم ، شهرام بهم نگاه کرد


شهرام _ چی شده؟


شهرام _ چی شده؟
با عجز به چمدونام که وسط سالن ولو شده بودن اشاره کردم 
_ چمدونام ....وسط سالنن 
اونم دستشو کوبوند رو سرش ، نگاه مردم به ما بود ، زود بلند شدم 
_ حالا چیکار کنم ؟
دستشو کشید به لپاش 
_من میارم 
_اگه ببیننت همه چی خراب میشه 
_ نترس جوری میرم که نفهمن 
چمدون دقیقا با صندلی انتظار 15 متر فاصله داشت . بابا اینا هم که رو صندلی اول بودن ... دور چمدونا هم خالی بود 

شهرام_بادبزنی چیزی نداری؟
_ اخه تو این زمستون بادبزن برا چی داشته باشم ؟
_تو کیفتو بگرد شاید پیدا شد 
_ میگم ندارم 
خب پس صبر کن من برم از یکی از این فروشگاهها بخرم 
_ باشه 
دوید سمت فروشگاه ، 20 دقیقه بعد برگشت 
یه نفس عمیق کشید 
_خب من رفتم 
باد بزنو باز کرد و جلو صورتش گرفت ..... خودشو هم یه وری کرد رفت وسط سالن ... اخر خنده بود .. امروز با یه جین مشکی و سویشرت سرمه ای همرام اومده بود ، حالا با اون تیپو قد و هیکل و اون باد بزن تو دستش وسط زمستون رفته بود جلو مردم . ... هم استرس داشتم و هم خندم گرفته بود .... یه عده با خنده نگاش می کردن 
خودشو رسوند به دو تا چمودنم یکی رو با دست ازادش گرفت ... و اون یکی رو خواست با دستی که بادبزن رو داشت بگیره که دوزاریش افتاد نمی تونه .. یه نگاه به من کرد و بعد با عجز به سقف نگاه کرد ...اون یکی چمدون رو با پاش هل داد ...تقریبا یه دو متری با من فاصله داشت که چمدونی که با پاش هل می داد با یه صدای بلند افتاد رو زمین . ....بابا اینا هم بهش نگاه کردن ،شهرام پشتشو به اونا کرد و بادبزنو گذاشت تو جیبش سریع چمدونا رو گرفت و دوید سمت دستشویی .... بعد چند دقیقه من هم رفتم دنبالش....وقتی بابا اینا حواسشون پرت شد هر کدوم با یه چمدون رفتیم سمت ستون خودمون .. چند متری ستون بودیم که گفتم 
_ مرسی اقا شهرام
با خنده سرشو چرخوند سمتم 
_ خواهش میکنم
همون لحظه سرشو برگردوند که با دماغش محکم خورد به ستون ...دماغشو چسبید 
_ اوف ... خدا دماغم بی ریخت شد 
شروع کرد به ماساژ دماغش ، همون موقع گوشیش زنگ خورد 
شهرام _ جانم امین
_........
_کدوم؟
_.......
با اخم سرک کشید سمت بابا اینا 
_کت و شلوار مشکی رو میگی؟ 
_.....
_ دیدمش . قربونت داداش 
گوشی رو قطع کرد ، دوباره یه سرک کشید بعد هم زیر لب غر زد 
_ قیافه که نداره ، تیپش هم که خوب نیست .... نه یه خورده خوبه اصلا چجوری جرات کرد بیاد خواستگاریش....بچه پررو ...شیطونه میگه ( دوباره یه نگاه انداخت سمتشون )
من _ مشکلی پیش اومده؟
من _ مشکلی پیش اومده؟
همینجوری که داشت نگاه میکرد
_ نه 
منم با فضولی و با زبونی که از کنار لبم اومده بود سمتی روکه نگاه می کرد رو دید زدم همون موقع از بلند گو اعلام کردند که هواپیمای من هم نشست رو زمین 
گوشیمم زنگ خورد....
_ چیه امینه 
_ببین شنیدی اعلام کردن هواپیمات نشست 
_خو چیکار کنم؟
_ ابله هواپیما بشینه تو هم باید افتابی بشی
_ اها اها خب
_ من سر اینار و گرم میکنم وقتی مسافرا اومدن برو بینشون ...اها به اون شهرام هم بگو انقدر سوتی نده نزدیک بود لو برین
_ باشه خداحافظ
یه نگاه به شهرام که هنوز داشت دید می زد انداختم ، وا این چرا هنوز میخ شده رو بابا اینا ، الان جون می ده که برم پشتش پخ کنم . یه نگاه به دورو ورم کردم که کسی حواسش به ما نباشه ، موقعیت عالی بود یواشکی رفتم پشتش یه پامو کوبیدم زمین و همزمان گفتم پخ ، اقا همچین پرید هوا و یه عربده ای کشید که جاتون خالی ، یه نگاه خشن به من کرد ، بین نگاه خشن شهرام برام یه پیام اومد 
خودم از کارم خجالت کشیدم ، اخه من با این هیکل گنده با این سر وضع این کارا چی بود ایا ؟ کاری نمی شد کرد خودمو زدم به اون راه وپیامو خوندم 
امینه – راحیل تا یه دقیقه دیگه برو بین جمعیت ، فقط حواستو جمع کن 
یه نگاه به ساعتم انداختم دیدم ای دل غافل ده دقیقه از یازده گذشته .
با شهرام هماهنگ کردم و تا بابا اینا روشونو کردن سمت دیگه پریدم بین جمعیت و خیلی ریلکس با جمعیت همراه شدم ، یهو مامان نگاش به من افتاد و صدام کرد 
مامان_ راحیل راحیل
الهی ... خیلی دلم براش تنگ شده بود . بدو خودم رسوندم بهش و با گریه همو بغل کردیم 
_ سلام مامانی ، قربونت برم دلم برات تنگ شده بود 
مامان همین طور داشت گریه می کرد 
مامان _ سلام عزیز دل مامان ، خوبی 
چند دقیقه تو بغل هم بودیم که نگام به بابا افتاد ، با لبخند داشت نگام میکرد 
از بغل مامان اومدم بیرون رفتم سمت بابا که بغلم کرد ، خودموبا گریه محکم بهش چسبوندم 
_سلام بابا
بابا_ سلام رسیدن به خیر باباجان 
منو از بغلش اورد بیرون و با لبخند پیشونیمو بوسید و یه دست زد پشتم 
بعد از بابا فکر کنم بغل سی نفری رفتم و صورتم ابیاری شد ، امینه هم با گریه خودشو انداخت بغلم و بلند گفت 
_راحیلللللللللل کجا بودی تو دلم برات تنگ شده بود( یه نیشگون از پهلوم گرفت )
_امینه چقدر بزرگ شدی ( جوری با دست زدم پشتش که برای چند لحظه نفسش درنیومد )
مامان_ بسه دیگه بچه ها بریم خونه ، امین جان بی زحمت می تونی چمدون راحیل روبیاری؟ 
امین _ چشم زن عمو 
همه راه افتادیم سمت خروجی تو راه سرمو برا پیدا کردن شهرام چرخوندم که پیداش نشد 
.......
بعد از دو سال برگشتم خونه ، سعی می کنم به اتاقم زیاد نزدیک نشم بس که توش خرت و پرت ریختم جا برا نفس کشیدن نداره
امروز پنجشنبه سرنوشت سازه منه ، مامان اینا قراره یه مهمونی به افتخار ورود پرغرور من به ایران بگیرن . مهمونی شامه . دوستا فامیل و اشنا به عبارتی هر کی هر کیه ...
بعد ناهار یه خورده به کارگرا کمک کردم . خب اینا هم خدایی دارن ، ادم که نباید نامرد باشه .خسته که شدم رفتم تو اتاقم یه چرتی زدم 

.................

اینجا چرا انقدر شلوغه ....مامان و بابا با خانواده احمدی و چند تا زن و مرد دیگه دور هم جمع شدن و دارن به یه جایی نگاه می کنن..... اییییییییییی من اونجا چیکار می کنم .... نههههههههههههه من تو لباس عروس .....خدایا پوریا احمدی هم کنارم نشسته ...سفره عقد هم جلومونه ..... همه دارن کل میکشن .......خدایا منو بکش امین با یه بچه تو بغلش داره می یاد سمتم ......
امین _ راحیل و پوریا بچتون رو نمی خواید ....
منو و پوریا با لبخند دستمونو سمت امین دراز کردیم که بچه رو بگیریم 
بچه پشتش به ما بود 
امین _ نمی خوای بری بغل مامان 
همون لحظه بچه روشو کرد سمت ما .............به جای سربچه سر شهرام بود 
شهرام _ مامان ، مامان
یه جیغ بلند کشیدم و از خواب بیدار شدم ... نفسم حبس شده بود ..چشمام هنوز بسته بود ...ا ب دهنمو قورت دادم ...یه چشممو با ترس باز کردم و به درو دیوار اتاق نگاه کردم .. خدایا شکرت ... نفسمو دادم بیرون .... ادم قحط بود شهرام شده بود بچه ....یه نگاه به ساعتم انداختم که با دیدن عقربه بزرگه رو 5 مثل قرقی از تختم پرید پایین . بدو رفتم حموم و یه نیم ساعت بعد اومدم بیرون ....شروع کردم به خشک کردن موهام ... بعد حلدی رفتم سمت کمد لباسا و از توش یه کت و شلوار مشکی که روش سبز زمردی کار شده بود رو برداشتم
و انداختم رو تخت ، خودمم نشستم جلوی میز ارایش ....
خب اول یه خط چشم نازک رو چشمم بکشم .... حالا یه ریمل ... خوبه ... یه لب لو زدم رو لبام ... اخه این لبای وا موندم چون مستعد به پوسته پوستت شدن بود زود خشک می شد ... رژ هم که نمی زدم .... یه کرم هم زدم به صورتم . ... موهامم با یه ، کش دم اسبی بالای سرم بستم ....زودی لباسمو پوشیدم و یه روسر ی سبز که روش کار شده بود رو هم انداختم سرم و یه کفش مشکی پاشنه پنج سانتی هم پوشیدم دویدم سمت کمد و یه چادر سفید با گلای ریز ابی برداشتم خب کارم تموم شده بود ... یه نگاه به خودم تو اینه قدی اتاق انداختم ...همه چی تکمیل بود فقط یه خورده ابروهام نامنظم بود که خودمو نزدیک به اینه کردمو مرتبش کردم .... اصولا ارایش کمی می کردم ... یعنی وقتمو صرف ارایش نمی کردم ... اما همیشه به پوست صورتم اهمیت می دادم که خدایی نکرده جوش یا لک نزنه... صورتم بین سفید و سبزه بود . یه خورده جای جوش از نوجوونی مونده بود که خدا رو شکر با دوا و دکتر خیلی خوب شده بود... چهرم نه شاه پریونی بود و نه زشت ... معمولی بودم مثل همه دخترای ایران ( دخترای ایرانی چهرشون از معمولی به بالاس و چرا خوشگلن ؟ چون سیرتشون زیباست )اما خوب بودم دیگه ... چشمام مشکی بود ... بینیم معمولی بود .... لبام هم که ، اقا اصلا چه معنی می ده من بیام چهرمو به شما توضیح بدم .. جمع کنید خودتونو وقت ندارم باید برم به بدبختیم برسم ، یه موقع این شهرام سوتی نده ....

چادرمو جلو اینه انداختم رو سرم و ردیفش کردم .. رفتم سمت پله ...
با امینه یه گوشه ایستاده بودیم و به مهمونا نگاه می کردیم 
امینه – مامان پوریا چرا انقدر با لبخند نگات میکنه؟
_شیطونه میگه مثل رمان خواب و بیدار که صنم گفت بعد از ازدواج ثروتشو به پسر عموش می ده منم همینو بهشون بگم ببینم بازم میان خواستگاری من
_ولش کن ، باباااااااااااا رمان خون .
به گوشی امینه پیام اومد 
امینه _ امین پیام داده گفت رسیدن و تا چند دقیقه دیگه میان تو ساختمون ...
_ سه تا صلوات نذر میکنم شهرام گند نزنه 
خیلی استرس داشتم ..نگام میخ شده بود به در ، دو دقیقه نشده بود که امین اومد داخل...پشتش هم شهرام ..یعنی قیافش دیدنی بود ، یه ته ریش چند روزه رو صورتش بود ، همون کت و شلوار مشکی که براش گرفته بودیم رو پوشیده بود با بولوز خاکستری ...سرش هم پایین بود اگه یکی نمی شناختش می گفت چه ادم سربراهی ....بگذریم ..با امین مستقیم رفت سمت بابا و دست دادن و خوش بش کردن ، منو امینه هم خودمونو یه خورده بهشون نزدیک کردیم ...بابا به امین نگاه میکرد 
بابا _ عمو جان معرفی نمی کنی؟
امین _ عمو ایشون دکتر شهرام فلاحت هستن ، معاون من تو کارخونه و شرکت که چند وقته لطف کردن و پیشنهاد همکاری منو قبول کردن ، ( روشو کرد به شهرام ) دکتر ایشون هم عموی من اقای محبی هستن 
اوهوکی کی میره این همه راهو ، شهرام دکتر، دکترشهرام .(خخخخخخخخخخخخخخ)
شهرام سرشو خم کرد 
_ارادتمندم جناب محبی ..امین عمو جان ،عمو جان از دهنش نمی افته 
نه بابا ترشی نخوره یه چیزی میشه 
بابا روشو کرد سمت شهرام 
_ دکترجان تو چه زمینه ای تخصص داری 
شهرام همونجور با سر پایین افتاده 
_ بنده اگه خدا قبول کنه در حال اخذ دکتری مدیریت صنعتی هستم 
اوووووووووووووووووووو چه لفظ به قلم ( اخذذذذذذذذذ)
بابا _ اونوقت چند سالته ؟
_29 سال
بابا با یه حالت افتخار امیز سرشو تکون داد 
_ موفق باشی جوون ، شمائید که اسم ایرانو زنده نگه می دارید 
امین با یه حالت مثلا قهر
_ پس من چی عمو؟
_برو پدر سوخته ملت از دستت ارامش ندارن ..تو هم 29 سالته دیگه نه؟ اونوقت فوقت رو هم که به زور داداش گرفتی 
امین نیشش شل شد ... 
_ مهم نیته عمو 
_اها اونوقت نیت جناب عالی چیه؟
امین اومد جواب بابا رو بده که پوریا خودشو مثل نخود اش انداخت بین حرفشون ، بابا هم که دید با هم جمع شدن رفت سمت مهمونای دیگه 
پوریا با یه نگاه موذی به امین گفت
_به به امین خان ... مشتاق دیدار .. دیر اومدی مهمونی دختر عموته ، شما چرا؟؟
امین ابروشومثلا با تعجب انداخت بالا 
_ ااااااااااااااااا پوریا تویی عمو ؟ چقدر بزرگ شد یه سال نیست که ندیدمت ، چه قدی چه بالایی ...به به به
شهرام که خندش گرفته بود لب پاینشو با دندوناش گرفت 
پوریا _ امین جان اگه یادت باشه ما پارسال همو دیدیم که من 24 سالم بود ...
امین پرید تو حرفش 
_عموجون تو از همون اول بیبی فیس بود 
پوریا _خیلی مسخره ای امین 
راشو گرفت رفت یه سمت دیگه 
امینه _ این چرا مثل دختر بچه ها قهر کرد رفت 
_جون امینه منو به خنده ننداز ...خودمو کشتم که اینقدر خانوم باشم ..
نیم ساعت بعد بابا ، امینو و شهرامو صدا کردن برن پیششون. اونام با کله رفتن ...
داشتم با امینه حرف می زدم که دختر خالم فاطمه اومد پیشمون 
مثل گروه سرودایی که دوره دبستان راه می نداختیم گفت 
فاطمه_ ورود پردگدازت رو به خاک وطن تبریک و تسلیت عرض میکنم 
بین خانواده مامان اینا از همه بامزه تر فاطمه بود و از همه بی مزه تر رزا بود اصلا جوون ادم در می اومد دودقیقه پیشش می موند .
با خنده نگاش کردم 
_ای خدا نکن فاطمه ... امشب همه می خوان منو بی ابرو کنن ..( فاطمه از من دو سال بزرگ تر بود وسه سال هم که ازدواج کرده بود )
یه چشمک به من زد
_اقاتو نمی بینم ، کجاست اقا پویا؟
_سر جدت اسمشو نیار ، هیچ کسم نه این بچه بشه اقای من 
چادرشو جمع کرد و زد زیر بغلش 
قدر پسرای مملکت رو نمی دونی ، تو این دوره که قحط الرجال شده و تخم شوهر رو ملخ خورده تو داری تاقچه بالا می ندازی؟
_بی شوهر بمونم بهتر از اینه که با این....استغفر ا..، اقا اصلا بیا بحث رو عوض کن 
_اها عوض کردن بحث که تخصص خودمه بذارین یه خاطره بگم گوشت بشه به تنتون . حواست به منه امینه 
امینه _ اره تو بگو 
_اول هر دوتا نگام کنین 
_کشتی ما رو بیا اینم نگاه 
چشمام گرد کردم و نگاش کردم 
_افرین ...جونم براتون بگه من ترم اخر دانشگاه بودم که استادمون گفت باید یه ورزش جدید روبا پخش یه کلیپ تو کلاس معرفی کنیم ..منم پارکور رو انتخاب کردم ...با بدبختی یه فیلم تو نت پیدا کردم که وسطاش یه زن و مرد تو رخت خواب همو بغل کرده بودن البته یه خورده لباس داشتنا ( خندش گرفته بود ) هیچی دیگه قبل از اینکه فیلمو تو کلاس بذارم چند بار خونه روش کارکردم که زمان بندیش دستم باشه اخه اون تیکه که تخت بود 30 ثانیه میشد و می خواستم جلو بکشم ... از این نرم افزارهای کاتر رو هم پیدا نکرده بودم ...جونم براتون بگه کلیپو بردم تو کلاس و پخش کردم حالا تصور کنید نصف کلاس 60 نفره پسرا بودن...وقتی رسید به تیکه حساس منم به جای 30 ثانیه 10 ثانیه کشیدم جلو ...اقا چشمتون روز ببد نبینه ...پخش اون تیکه تو کلاس همانا و مات شدن بچه ها هم همانا .....اقا تا یه هفته نمی تونستم سرمو بیارم بالا و به کسی نگاه کنم
سرمونو انداخته بودیم پایینو می خندیدیم 
امینه _ خیلی جکی فاطمه 
فاطمه _به جون امینه این جزو خاطرات تلخ زندگیمه 
تقریبا ساعت 10 شب بود که بابا همه رو به صرف شام دعوت کرد .شام هم که سلف سرویس بود ....روی یه میز گوشه حال تزئین شده بود . مهمونا هم از پذایرایی اومدن سمت حال ..خونه ما یه خونه ویلایی بود با یه حیاط 2000 متری که توش پر از هر نوع دار و درختی بود چه میوه و چه غیر میوه همراه با یه عالمه گل که بیشترش رز بود و خودم به شخصه کاشته بودم ساختمون خونه هم حدود 350 متر بود که تشکیل می شد از دو طبقه که تو طبقه اول یه حال بزرگ ، دوتا اتاق خواب ، اشپزخونه و یه سالن پذیرایی خیلی بزرگ بودو البته پاسیوی مامان که روش خیلی حساس بود ، طبقه دوم هم 4 تا اتاق خواب و کتابخونه با یه سالن کوچیک.
تو هر اتاق خواب هم یه سرویس حمام و توالت بود که باعث ارامش بود اخه من دست به دستشوییم خیلی خوب بود ...اتاق بابا و مامان و اتاق کار بابا طبقه اول بود. اتاق خواب من هم که می شد طبقه دوم . اما بیشتر طبقه پایین بودم . زیر خونه هم پارکینگ ماشینا بود .. 
این ساختمون نوساز بود چون قبلا تو خونه ای که بابا از پدربزرگم ارث گرفته بود زندگی می کردیم اما وقتی 10 یا 12 ساله بودم بابا گفت که اون خونه بزرگه و بهتره بریم تو یه خونه کوچیکتر اخه اون خونه با یه باغ چند هزار متری بود ... هیچی دیگه بابا هم زمین این خونه رو خرید و داد که براش بسازن ، ما هم حدود 10 سال پیش اومدیم تو این خونه برا همین درختا و گلاش خیلی جوون هستن ....
ای داد بیداد ، داشتم میگفتم مهمونا با ارامش اومدن سمت میز غذا برا خودشون میگرفتن یه سری می رفتن تو پذیرایی ، یه سری هم تو حال می نشستن .. منو امینه کنار میز غذا ایستاده بودیم که پوریا و مامانش اومدن برا خودشون غذا بگیرن ...پوریا یه خورده از من قد بلند تر بود اخه من قدم حدود 172 بود ..اونم فکر کنم تقریبا کمتر از 180 بود ... چهرش هم معمولی بود و هر وقت که من دیدمش شیک و اراسته بود اما چیزی که باعث می شد ازش بدم بیاد نگاه موزیش بود .. اصلا خوشم نمی اومد .. در عوض مامانش پوران خانم یه خانم خیلی خوشگل محجبه بود .... از اون خانمای مانتویی مهربون که ادم از دیدنش لذت می برد ( دوستان از اینکه چادر مانتو میکنم شاکی نشین .. چون می خوام شما کامل با تیپ افراد اشنا بشین میگم ) از اونایی بود که خیلی به خودشون می رسن .. پوستش که با حدود 45 سال آخ نگفته بود .. پوریا دو تا خواهر داشت که ازدواج کرده بودن . خود پوریا هم معاون کارخونه باباش بود و سهام دار جزء بیمه بابا .. البته همین سهام رو هم باباش براش خریده بود ... دانشجوی کارشناسی ارشد برق بود .
پوران جون مامان پوریا خودشو کشید سمت ما 
پوران جون _ راحیل جان واقعا دل تنگت بودم ، تو این دو سال خیلی تغییر کردی ... (با لبخند به من و پوریا نگاه کرد ) خیلی زیباتر شدی ..
نگام افتاد به پوریا که لبخند می زد سرمو انداختم پایین 
_ممنون پوران جون شما لطف دارین 
پوران جون _ نه عزیزم لطف نیست واقعیته (روشو کرد سمت امینه ) تو چیکار میکنی امینه جان؟ درست تموم شد؟
امینه _ مشغولم هنوز یه ترم از درسم مونده 
پوران جون با لبخند یه نگاه به جفتمون انداخت 
_ موفق باشید 
غذاشونو کشیدن رفتن تو پذیرایی نشستن 
ما هم ظرف برداشتیم تا برا خودمون غذا بکشیم 
_ میگم امینه به نظرم پوریا بیشتر به تو می خوره تا من 
امینه _ اره دیگه هر چی اخه برا منه ، نه؟
خندیدم و به حالت نصیحت گفتم 
_حالا چه قیافه ای هم میگیری از خداتم باشه پسر به این اقایی ، سربراهی ، اختلاف سنیتون هم که خوبه تو 22 اون هم 25 . خوبه دیگه نه؟
امینه چشاشو با حرص تنگ کرد 
امینه _ حالا که اینطور شد من همین الان می رم به عمو میگم تو پوریا رو می خوای زودتر معامله رو جوش بدن 
_اوا امینه چه لوس شدی شوخی کردم بابا ، پوریا کیه ..اه اه اه .. ببین یه پسر خوشگل و تو دل برو از اروپا برات اوردم ، گذاشتمش تو چمدون اخر شب یادت باشه برم از چمدون درش بیارم بدم بهت 
امینه _ خاک بر سرت کنن که ادم بشو نیست 
یهو صدای سلام خیلی اروم به گوشم رسید ، زیر چشمی نگاه کردم ببینم کیه که دیدم شهرام و امین اومدن برا خودشون غذا بردارن 
امینه یه نگاه به حال انداخت که خالی شده بود اخه همه غذا برده بودن تو پذیرایی .
امین اروم صحبت کرد 
امین _ فکر کنم عمو خیلی شهرامو پسندیده 
تو دلم کلی خدا رو شکر کردم 
همون موقع مامان اومد سمتم و برا خودش غذا کشید ، امین هم یه سلام بلند بالا با مامان کرد و شهرامو معرفی کرد شهرام هم با سر پایین ادای احترام میکرد 
مامان هم زوم کرد رو شهرام 
سرشو اورد نزدیک گوشم و اروم گفت
_راحیل این پسره خیلی برام اشناست 
مامان _راحیل این پسره خیلی برام اشناست 
منم همونطور اروم جوابشو دادم 
_ نه مامان جان فکر نکنم من که جایی ندیدمش ، در ضمن مدت زیادی هم نیست که با امین اشنا شده 
_نمی دونم والا اما به نظرم قبلا جایی دیدمش 
امینه که پشت مامان بود حرفامونو شنید و داشت با لب زدن به امین گزارش می داد 
امین هم به شهرام انتقال می داد ، شهرام از مامان عذر خواهی کرد رفت سمت پذیرایی، مامان هم که روش زوم شده بود 
شهرام هم دستپاچه می رفت که یهو پاش رفت زیر فرش و داشت می افتاد که امین گرفتش ، مام چشامون گشاد شده بود به گند زدنش نگاه می کردیم 
شهرام صاف ایستاد و خودشو مرتب کرد یه نگاه هم به مامان انداخت ولبخند زد بعد هم که خیلی اقامنشانه رفت تو پذیرایی البته شانس این بود که ظرف غذا نه افتاد پایین و نه ریخت رو لباسش 
مامان _ خیلی برام اشناست ، مخصوصا هول شدنا و دستو پاچلفتی بازیش ، (دستشو گذاشت بالا ابروشو به حالت خاروندن تکون داد)
برا اینکه مامان از قضیه پرت بشه بهش گفتم که یکی از مهمونا صداش میکنه اونم رفت تو پذیرایی
امینه_ مگه چندتا ادم دستوپاچلفتی تو دنیا هست که مامانت میگه برام اشناست ؟؟
بابا بعد از شام یه سخنرانی کوچولو کرد و اینکه من باعث افتخارش هستم و یه مقدار از سهام بیمه رو که به نام من شده بود به خاطر تموم شدن درسم هدیه داد .. حالا من خیلی جدی شدم می خوام برم دکتری بگیرم تا کل سهاما به اسمم بشه (خخخخخخخخخخخ)
شب موقع خواب همش به این فکر می کردم که اخرش چی میشه ، یه موقع گند کار در نیاد ،چرا مامان گفت شهرام اشناست؟
.....
صبح که بیدار شدم خودمو مرتب کردم رفتم پایین ، خونه مثل دسته گل شده بود .. بابا خونه نبود ، مامان هم که تو اشپزخونه نشسته بود 
یه صندلی رو از پشت میز کشیدم عقب و نشستم بعد یه خمیازه (دهن دره ) کشیدم 
_سلام مامان 
مامانم دستشو گذاشت جلو دهنش خمیازه کشید 
_چند بار گفتم خمیازه که میکشی دستتو بذار جلو ... من حتی اسم خمیازه رو بشنوم خمیازه میکشم چه برسه به اینکه ببینم 
_شرمنده مامان (یه خمیازه دیگه کشیدم )
مامان کفری شد
مامان _ راحیل خودتو جمع کن دیگه ، می خوای با جارو بیافتم به جونت
خندم گرفت دلم برا این حرفاش تنگ شده بود از رو صندلی بلند شدم رفتم رو پاهش نشستم و صورتشو بوسیدم 
_دخرته گنده خجالت بکش . قدت شده دو متر اومدی بغل من نشستی؟
مامانم قدش 165 بود و به هر کی که قدش حتی یک سانت هم ازش بلند تر بود میگفت دو متری
انقدر کولی بازی در اوردم که اخرش اومد صورتمو ببوسه که مثل بچگیام شروع کردم به لوس باز ، اول به چشمام اشاره کردم ، بعد به لپام بعد پیشونی بعد هم نوک دماغم مامان هم تک تک بوسید سر اخر لب پایینو برگدوندم 
_مامان اینجا رو ببوس 
مامان هم یکی زد پشتم که از بغلش پرت شدم 
_خیلی چشم سفید شدی راحیل 
خندیدم و دوباره بوسیدمش و رفتم سر جام نشستم که صبحانمو بخورم یه نگاه به میز انداختم ، کره نه جوش میزنم ، پنیر یه تیکه خوردم اوف از این پینرا متنفر بودم ، گردو نه جوش می زنم ، مربا نه جوش می زنم ، عسل جوش نمی زنم پس می خورم .... حلوا شکری هم که جوش میزنم ....خب خسته نباشم بین این همه وسیله عسلو می تونم بخورم ...از پشت میز بلند شدم و در یخچالو باز کردم تا یه خیار و گوجه بردارم 
_مامان سالاد می خوری؟
_نه عزیزم من صبحونه خوردم ، حالا شاید یه لقمه پیش تو خوردم 
این حرف مامان رو همیشه تو ذهنم نگه می دارم وقتی مامان بگه یه لقمه یعنی یه عالمه ، در نتیجه دوتا خیار و گوجه برداشتم و یه سالاد مشتی درست کردم 
_بفرمائید سالاد 
اولین لقمه رو که درست کردم گذاشتم دهن مامان ، بعدش هم برا خودم لقمه گرفتم و خوردم و یکی در میون عسلو می زدم به نون و با چایی می خوردم ، چون قندو چند ساله حذف کردم ، کلا سیستم صبحانه من همین بود و همه اخ و پیف می کردن که چقدر مته به خش خاش می ذرام اما نمی دونستن منه بد بخت برا جوش نزدن صورتم چه فداکاری هایی میکردم 

صبحانم که تموم شد ظرفای صبحانه رو جمع کردمو گذاشتم تو سینک بشورم 
کارم که تموم شد گوشیمو برداشتم رفتم تو باغ و یه زنگ به امینه زدم 
_سلام خوبی؟
با صدای اروم جواب داد 
_سلام راحیل بعدا برات زنگ می زنم فعلا سرکلاسم 
_اوی دختره مامانت بهت یاد نداده درغگو دشمن خداست؟ امروز که جمعست خانوم دروغگو و تا اونجایی که من می دونم هم دانشگاه دولتی و هم ازاد جمعه ها تعطیلن 
اونم جیغ جیغ کرد 
_اه راحیل سر صبحی چیکارم داری بابا من خوابم میاد ، خداحافظ
گوش رو قطع کرد دختره بی تربیت 

برگشتم تو خونه نشستم جلو تلویزیون اما قبلش یه نگاه به ساعت انداختم 10 بود 
یک ساعتی مشغول بودم که بابا از اتاقش اومد بیرون . سلام کردم 
بعد از نیم ساعت مامان و بابا هم اومدن تو حال و دور هم نشستیم 
مامان _مهرانه خانوم بی زحمت میوه می یاری
مهرانه خانوم از اشپزخونه چشم گفت و میوه رو اورد و گذاشت رو میز
مامان از وقتی یادمه با همه با احترام برخورد می کرد و مستخدما رو هم مثل خواهرهای خودش می دونست 
تو خونه دوتا مستخدم داشتیم یکی همین مهرانه خانم بود که یه خانم 50 ساله بود و از ساعت 7 صبح تا 9 شب می اومد و کارای اشپزخونه رو انجام میداد و و بعد بر میگشت خونش 
یکی دیگه هم معصومه خانوم بود یه خانوم 35 ساله که تمیز کاری خونه به عهدش بود و یه روز در میون می اومد اینجا ، مامان هم کلا به هر دوتاشون کمک می کرد 
مستخدما اخر هفته تعطیل بودن اما امروز رو چون کلی کاراز دیشب مونده بود اومدن تا کمک کنن
یه باغبون هم داشتیم که اسمش علی اقا بود راحت 50 به بالا سن داشت که اخر هفته می اومد کارای باغ رو انجام می داد من هم بهش کمک می کردم یعنی قرار از این به بعد کمکش کنم 
سریع دویدم سمت اتاقم و چمدون سوغاتی ها رو اوردم پایین 
نشستم جلوی پای مامان و بابا و چمدونو باز کردم ، اول یه ساعت رو به در اوردم و رفتم سمت بابا و با احترام تمام دستشو بوسیدم 
_تقدیم به بهترین پدر دنیا 
بابا هم بغلم کردو گونمو بوسید ، دوباره برگشتم سمت چمدون و کتاب مقدس تورات و انجیل یوحنا رو در اوردم 
_بفرمائید بابا اینم سفارش مخصوص شما 
_ممنون بابا جان 
بابا کلا عادت داشت کتابای مذهبیه همه ادیان رو بخونه ,و تو دینای مخیتلف کنکاش کنه ، منم به طبع همین کارو میکردم 
یه نگاه دیگه به چمدون انداختم و یه سرویس قشنگ طلا سفید با نگینای یاقوت کبود رو برداشتم بردم سمت مامان و رو پاش نشستم و گونشو بوسیدم 
_اینم سوغاتی مامان خودم 
از روش پاش بلند شدمو برگشتم جلوی چمدون 
در جعبه رو که باز کرد یه لبخند زد بعد به من نگاه کرد 
_ممنون عزیزم اما لازم نبود انقدر پول خرج کنی همین که خودت سالم برگشتی برا من بهترین هدیست 
_خب اونم مهمه اما دست خالی که نمیشد ، حالا یه بار من هدیه سنگین گرفتم نزن تو ذوقم جون راحیل 
بلند شد اومد سمتم و محکم بغلم کرد و دوباره محکم زد پشتم و با خنده برگشت سرجاش
از درد چشمامو جمع کرده بودم رومو به بابا کردم 
_بابا من چند سال استه رفتم و استه اومدم که گربه شاخم نزنه حالا مامان زد نابودم کرد 
مامان و بابا خندیدن 
_من که این عادت و از سرت بر می دارم مامان که هی تلک و تلک نزنی پشتم ، شاید خدایی نکرده لکنت بگیرم 
مامان با خنده گفت 
مامان _اون برا بچگیه نگران نباش به لکنت نمی افتی 
منم لبخند زدم ، خب این هم از سوغاتیا حالا بریم سر بحث مهم خودمون 
_بابا کی برام ماشین میخری؟
_نگران نباش بابا جان ماشینتو سفارش دادم تا فردا میرسه ، یه دختر خنگ که بیشتر ندارم 
با قهر رومو برگردوندم 
_دستت درد نکنه بابا حالا من شدم خنگ؟؟؟ حالا چی برام خریدی؟
_اون دیگه سورپرایزه عزیزم 
مامان _خب بگو دیگه حمید ، بچم تا فردا دق میکنه از فضولی 
سرمو به تایید تکون دادم 
_اره مامان راست میگه تا فردا دق میکنه 
_نوچ ...فردا (به مامان نگاه کرد )خانم نمی خوای امروز به ما ناهار بدی ؟
چرا صبر کن برم میزو بچینم وبلند شد رفت سمت اشپزخونه ، منم سریع پریدم جای مامان نشستم و خودمو چسبوندم به بابا 
_ چه خبرا بابا؟
_خبر خیر ، دنیا داره میگذره ، تو چه خبر؟کی باید بری مدارکتو بگیری 
_فکر کنم تقریبا دوماه دیگه باید چند روز برم اونجا و کارا رو انجام بدم و با مدرک برگردم 
_خب کی می خوای بشینی برای فوق بخونی؟
با کلافگی نگاش کردم 
_بابا خودت که می دونی لیسناسو به زور گرفتم ..دیگه حوصله درس ندارم .... حالا شاید روزی روزگاری حسش برگشت و نشستم برا فوق خوندم 
_پس دیگه باید به فکر کار و شوهر باشی 
وای گفت شوهر ، برا اینکه حواسش پرت بشه گفتم که نهار امادست و رفتیم سمت میز ناهار
سوار ماشین خوشگلم شدم ، عجب جیگریه این ماشین ، دنده عقب گرفتم درو با کنترل باز کردم بعدش هم راه افتادم سمت خونه عمو اینا . 
تا رسیدم یه میس انداختم برا امینه ، اون هم سریع اومد بیرون یه نگاه اینور و اونور انداخت و منو ندید بعد با گوشیش ور رفت .گوشیم زنگ خورد ..نگاه کردم دیدم امینه هست ...خندم گرفت امینه نمی دونست من ماشین گرفتم ، خب حالا که نمی دونه یه خورده سرکارش بذارم بلکه دلم شاد شه ..
به گوشیم جواب دادم ..
_کجایی راحیل؟
_وای امینه تصادف شده من پشت ترافیک موندم 5 دقیقه صبر کنی رسیدم 
_باشه زود بیا 
گوشیو قطع کردم ...
امینه همچنان دم در ایستاده بود و با نوک کفشش می کوبید به زمین ، چه لباسای خوشگلیم پوشیده بود دختره چشم سفید ... یه پالتو خیلی شیک قهوه ای تنش بودکه بلندیش یه وجب پایین تر از زانوش بود با یدونه از این شال مقنعه های جدید مشکی . یه کفش پاشنه 3 سانتی هم پاش بود و یه شلوار جین مشکی، چهرش هم که خوشگل بود ...پوست سفیدی داشت با ابروهای کلفت که جدیدا تو ایران مد شده بود ، دماغ عملی ، چشمهای قهوه ای تیره البته کل خانواده ما چشم تیره بودن . لباش هم خوب بود ....

یه پنج دقیقه دیگه که گذشت دوباره براش زنگ زدم 
_الو امینه من نزدیک خونم دارم می رسم تا یک دقیقه دیگه (یهو مثلا از ترس جیغ کشیدم )
_راحیل ، راحیل چی شده ؟ راحیل جواب بده .....راحیل تورو خدا جواب بده (با صدای بلند حرف میزد)
داشتم ریز ریز می خندیدم چه نگران هم شده بود 
_راحیل چرا جواب نمی دی (یهو گریش در اومد )
سریع در خونه رو باز کرد می خواست بره تو خونه که از ماشین پریدم بیرون 
_سلام خوشگلم 
سرش با سرعت نور برگشت سمتم ، شبیه سکته ای ها نگام کرد 
چادرمو مرتب کردم رفتم سمتش و خندیدم 
_به جون امینه خیلی قیافت باحال بود ، من امروز فهمیدم که تو چقدر دوسم داری

کلیدو از در کندو گذاشت تو کیفش یهو مثل گاو رم کرد دوید سمتم منم از ترسش پریدم تو ماشینو و درشو قفل کردم و با خنده نگاش کردم ، به شیشه سمت راننده که رسید یه لبخند مکش مرگما زدو اشاره کرد که درو باز کنم ، خیلی تعجب کردم کلا ازش بعید بود که انقدرخوب برخورد کنه مشکوک نگاش کردم اونم یه اشاره زد به ماشین که تازه دوزاریم افتاد ، بله خانم بالاخره متوجه ماشین شده ...منم با خنده درو باز کردمو از ماشین پیاده شدم و بهش سلام کردم ، یهو مثل قاتلا از پشت موهای سرمو کشید همچین که گفتم چادرو شالم همراه موهام کنده شده
_ای ای ای امینه غلط کردم ولم کن 
موهامو بیشتر کشید 
_ امینه کندی موهامو شکر خوردم بیخیال شو
بازم موهامو کشید و یه لبخند حرص درار هم به من زد 
_ نه تو الان تصادف کردی عزیزم، گرمی حالیت نمیشه 
_ امینه خواهش کچل شدم 
_ به یه شرط
_هرچی باشه قبول
همونطور که میکشید گفت 
_به موقع شرطمو میگم اما وای به حالت اگه انجام ندی اصلا بگو به جون عمو زیر قولت نمی زنی
_خیلی نامردی ، باشه به جون بابا زیر قولم نمی زنم 
موهامو ول کرد و منو انداخت تو بغلش
_وای راحیل جون ماشینت مبارک ایشاا.. پاقدمش برات خیر باشه 
با دستام پوست سرمو ماساژدادم و امینه رو از خودم جدا کردم .. پرتش کردم یه سمت دیگه 
_گمشو ببینم دختره بی تربیت موهامو کندی، مگه بچست که پاقدمش خیر باشه؟
خندید
امینه _ ماشین هم مثل بچست دیگه 
دوباره اومد بغلم کنه که تحویلش نگرفتم ، اونم ابروشو چند بار انداخت بالا 
_ جواب های هویه عزیزم 
_دارم برات ، فعلا سوار شو که زیر پای امین و شهرام علف سبز شد .بعدا به حسابت می رسم 
اونم سوار شد، یه استارت زدم و رفتم سمت افقو توش محو شدیم (خخخخخخخ).....
نزدیکای شرکت ، امینه برا امین پیام داد و گفت بیان کنار خیابون منتظرمون باشن 
_امینه پایه ای یه خورده این دوتا اذیت کنیم؟
_باشه بریم
امینه همچنان سرش تو گوشیش بود 
از دور دیدمشون که از پیاده رو داشتن می اومدن سمت خیابون ، همین که پاشونو گذاشتن تو خیابون با سرعت رفتم سمتشو و یه تیک اف کشیدم و صد متر جلوترماشینو نگه داشتم از اینه ماشین دیدم که امین تو بغل شهرام افتاده سریع دنده عقب گرفتم و جلو پاشون نگه داشتم . با امینه از ماشین پریدیم پایین رفتیم کنارشون ، دیدم که امین غش کرده چه داستانی شده بود 
امینه هم رفت سمتشو یه جیغ قرمز کشیدو یقه امینو چسبید 
_امینننننن ، جواب بده 
هی تکونش میداد چند بار دیگه هم صداش کرد 
_امین جوابمو بده دیگه 
شهرام امینو گذاشت صندلی پشت خودشم نشستو سرشو گذاشت بغلش منم راه افتادم سمت بیمارستان 
_اه نشد یه کاری کنم اخرش کوفتم نشه 
شهرام با حرص بهم توپید
_واقعا که راحیل خانوم ، اخه این چه کاری بود که کردی؟ این بدبخت زهرش اب شد ، شانس اوردی که گرفتمش وگرنه می خورد به جدول نابود می شد تازه اگه بار شیشه داشت چی؟ بیچاره می شدی
خندم گرفت
امینه برگشته بود و پشتو نگاه می کرد 
امینه _جدی باشین اقا شهرام ، نبضشو بگیرین یه موقع بلایی سرش نیومده باشه 
از اینه بهش نگاه کردم که داشت نبض میگرفت یهو با دوتا دست کوبید رو سرش
_وای نبض نداره
من _ااااااا اقا شهرام چرا اذیت می کنین امینه داره سکته میکنه ، دو تا انگشتتونو دوسانت زیر مچ و انگشت شست بذار. شما که گذاشتی زیر انگشت کوچیکه
شهرام خندش گرفت
_یا خدا من همیشه از همین قسمت نبض میگرفتم تازه نبض هم میزد 
نمی دونستم به مسخره بازیاش بخندم یا برای امین گریه کنم 
_اقا شهرام جون بچت زود باش دیگه ، نبضو بگیر ببینم زندست یا نه 
دست امینو دوباره گرفت و سرشو با ریتم تکون میداد 
_خب ریتم نبضش که خوبه 
خندم گرفت ، دستمو اوردم جلو دهنم که یهو از لاین منحرف شدم داشتم از ترس سکته می کردم نزدیک بود با ماشین بغلی برخورد می کردم 
شهرام _یا جده سادات ، راحیل مراقب باش 
با صدای شهرام به خودم اومدم فرمونو گرفتم و ماشینو کنترل کردم 
شهرام نفسشو پر صدا داد بیرون 
اصلا به رانندگی خانما نباید اعتماد کرد 10 سال پیش که میخواستم برم گواهی نامه بگیرم 
رو دیوار آموزشگاه تعلیم رانندگی نوشته بود: “بانوانی که پارک دوبل را طی دوره ی یک ماهه فرا گیرند از پنجاه درصد تخفیف ویژه ی ما برخوردار خواهند شد!!!!!!!!!یعنی تا این حد وضع رانندگی خانما داغونه ....
حرفش که تموم شد خندید .
پیچیدم جلو بیمارستان امینه هم ماشین ایستاده نایستاده خودشو پرتاب کرد بیرون و رفت تو بیمارستان در عرض کمتر از یه دقیقه با یه تخت و یه خانم و دو تا اقا اومد سمت ماشین .
اون دوتا مرد با کمک شهرام امینو گذاشتن رو تخت و همه با هم رفتیم تو بیمارستان 
امینو بردن تو یه اتاق امینه هم همراش رفت اما منو شهرام پشت در موندیم چند دقیقه بعد یه دکتر جوون رفت تو اتاق. در اتاق هم کنار جایگاه پرستارا ( استیشن )بود 
_ اگه یه مو از سر بچم کم شه زندت نمی ذارم خانم جون 
نگاه کردم ببینم شهرام داره با کی داره حرف می زنه ، چشام از تعجب گرد شد ، جلل الخالق با من بود 
مثل این مادرای فولاد زره نگام می کرد 
_چیه برو بر منو نگاه می کنی خانم ؟
اومدم دهنمو باز کنم که روشو کرد یه سمت دیگه 
اون خانم پرستاره یه نگاه پر از تعجب به شهرام انداخت و با انگشت به در اتاق اشاره کرد 
_ اون اقایی که بردن تو اتاق بچه شماست
شهرام سرشو گذاشت به دیوار و با صدای پر از بغض گفت اره
 
if I'm not back again this time tomorrow carry on carry on as if nothing really matters.
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، ✔✘ζoΘdY✘✔ ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، فاطمه234
#5
همچنان داشتم با دهن باز به کارای شهرام نگاه می کردم 
شهرام سرشو از دیوار برداشتو رفت جلو استیشن ایستاد 
_زنم همون موقع که این بچه کم سن و سال بود عمرشو داد به شما 
پرستار محو شهرام شده بود 
پرستار _خدا رحمتش کنه 
_بله جونم براتون بگه من این بچه رو به دندون کشیدم و بزرگش کردم یعنی از زندگی خودم گذشتم تا این بچه ارامش داشته باشه ....
یه نگاه به تیپ شهرام انداختم یه پالتو پوشیده بود با یه بولوز مردانه خاکستری و شلوار خاکستری تیپش که خیلی خوب بود با اینکه قیافش خیلی مردونه شده بود و سن وسالش هم نهایتش 30 می خورد اما نمی دونم پرستاره پیش خودش چی فکرکرده که داشت به اراجیفش گوش می داد 
_15 سال بود که برا زندگی رفته بودیم امریکا تازه یه هفتست برگشتیم ایران اخه خانوادم خیلی اصرار می کردن که بیام ایران و ازدواج کنم یه مورد خوب هم پیدا کرده بودن منم اومدم دیدم اما مورد قبولم نبود اخه معیار من خیلی با خانوادم فرق داشت 
بعد یه لبخند به خانم پرستار زد 
پرستار لبشو به دندون گرفتو سرشو انداخت پایین البته ناگفته نماند که به شخصه دیدم لپاش هم قرمز شد 
حالا یه نگاه به پرستاره کردم سن و سالش تقریبا 24 می خورد قیافش هم خوب بودو البته از اون پرستارای همه فن حریف نبود برا همین خیلی حیفم اومد که شهرام داره سرکارش میذاره 
امینه با گونه گل افتاده از اتاق اومد بیرون رفت سمت شهرام پشت سرش هم دکتره اومد بیرون و با خنده منو نگاه کرد و رفت 
امینه _بابا 
شهرام نگاش کرد 
_جون بابا 
حالا دیگه رسما فکم خورده بود به کف راهرو ، وا امینه دیگه چشه؟
_یه لحظه بیا 
_ببخشید خانم پرستار چند لحضه برم و برمیگردم 
_پرستار یه لبخند خجول زد و سرشو یه کوچولو تکون داد 
دستمو بردم سمت سرمو چادرمو درست کردم همینطور با نگاهم دنبالشون کردم که رفتن تو اتاق بعد از یه دقیقه دیدم که امینه و شهرام زیر بغل امینو گرفتنو از اتاق اومدن بیرون اومدن سمت من .. امین سرش پایینه 
_ چی شد حالش خوبه؟
امینه _فعلا بریم تو راه برات توضیح می دم 
شهرام رفت کنار پرستارو ازش خداحافظی کرد 
با هم رفتیم کنار ماشین ومن نشستم پشت فرمون ، امینه کنارم و اون دوتا هم پشت 
استارت زدم و راه افتادم ..زیاد از بیمارستان دور نشده بودیم که یهو اون سه تا منفجر شدن از خنده 
_چی شده ؟
_ اول شرطمو بگم بعد بهت میگم چی شده 
کلافه شده بودم 
_خب شرط رو بگو 
_برو رستوران..... بعد از شام هم میریم شهر بازی 
_باشه گفتم حالا شرط چی باشه اما خیلی مفت خوری امینه ... حیف این همه پول که می خواد بره تو شکمت 
_نوش جانم بلکه باعث شه خودتو اصلاح کنی
رفتم سمت رستوران مورد نظر
.....
از شهر بازی اومدیم بیرون 
خب شامتو خوردی ، شهر بازی هم رفتیم حالا بگو برا چی خندیدین؟
همه ایستادیم اون سه تا کنار هم منم جلوشون 
امینه _ امین تو بغل اقا شهرام غش کرد....
_خب 
امین _همش نقشه بود می خواستیم کاری کنیم که تو دیگه کسی رو سر کار نذاری و هی به دیگران نخندی
باورم نمی شد یعنی کلا از اول تا حالا سر کار بودم به حالت قهر بهشون پشت کردمو دویدم سمت ماشین سریع پریدم تو ماشین درو قفل کردم سرمو انداختم پایین اونا هم بدو خودشونو رسوندن به ماشین ، امینه کوبید به پنجره 
_راحیل معذرت می خوایم ببخشید چرا قهر کردی؟
سرمو بلند کردم ، هر سه تاشون مثل بچه های خطا کار بهم نگاه می کردن یه لبخند خبیث بهشون زدمو ماشینو روشن کردم و گازشو گرفتمو رفتم ای دلم خنک شد
امینه به گوشیم زنگ زد جوابشو دادم با جیغ حرف میزد 
_راحیل خیلی نامردی 
خندیدم
_ جواب های هویه عزیز دلم 
گوشی خاموش کردم و رفتم خونه
......
تو خونه شهرام دور هم جمع شده بودیم 
من _خب دیگه همه با هم تلافی کردیم لطفا بیاین با ارامش به کارمون برسیم 
اون سه تا همچنان داشتن نگام می کردن منم یه نگاه جدی بهشون انداختم 
_باید وارد فاز دوم نقشه بشیم
امینه _فاز چی ؟ پارس جنوبی؟
یه نگاه بهش انداختم و حالیش کردم که مسخره بازی در نیاره 
_اقا شهرام که با بابا اشنا شده ، پس باید بیشتر با هم برخورد داشته باشن 
امین دستاشو محکم بهم کوبید و با ذوق نگامون کرد 
_فهمیدم ، راحیل زن عمو فردا اش نذری درست میکنه دیگه ؟
_اره چطور؟
_خب فردا شهرام یه جوری میاد خونتون 
امینه _اخه چطوری؟ فردا همه فامیلا هستن غریبه که نمی تونه بیاد 
امین _حالا یه فکری میکنیم دیگه ، راستی راحیل اخرش ما نفهمیدیم چرا شما هر سال اش نذری میپزین
_خب راستش مامان گفته به کسی نگم 
امینه _دستت درد نکنه مهمترین اتفاق زندگیت با حضور ما داره انجام میشه اونوقت تو به ما نمیگی چرا مامانت نذر کرده 
_باشه فقط قول بدین به کسی نگین ، به جوون بابا قسم بخورین 
هر سه قسم خوردن 
_خب راستش خودتون میدونین که مامان تا 5 سال بعد ازدواج بچه دار نشد برا همین نذر کرد تا یه بچه به دنیا بیاره .. که من به دنیا اومدم .. مامانم برا همین هر سال 5 تا دیگ اش میپزه به نیت پنج تن ، یه دیگو میده شیر خوارگاه ، یه دیگ بیمارستان ، یه دیگ خانه سالمندان ، یه دیگ هم میره محله های پایین شهر دیگ اخر هم که می مونه خونه برا فامیل و اشنا ، البته این قضیه رو هم به کسی نگفت چون خجالت میکشید مامان بزرگ اینا خبردار بشن که برا بچه دار شدن نذر کرده ... خودتون که رفتار مامان بزرگو یادتونه ادمی بود که هیچ وقت عیب کسی رو به روش نمی اورد ، خدا بیامرزش این اخلاقش هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه 
اونام یه خدابیامرز فرستادن 
.......
خونه چقدر شلوغ شده بود ، بازم مثل هر سال بابا سنگ تموم گذاشته بود ... هشت تا تخت به سفارش بابا گذاشته بودن تو حیاط ، 5 تا دیگ اش هم بود که خانما دورش ایستاده بودن و همش میزدن ، اقایون هم تو حیاط رو تختا نشسته بودن ... خیلی منظره قشنگی بود .... 
یه نگام به دیگ اش بود و یه نگام به در نمی دونم چرا اینا نیومده بودن ... خیلی از فامیلا اومده بودن خونمون اما بازم از شهرامو امین خبری نبود ....دوباره یه نگاه به درانداختم که امین تنها اومد تو خونه .. ای بابا پس شهرام کجاست ، امین رفت سمت بابا کنارش رو تخت نشست و 5 دقیقه باهاش حرف زد دوباره بلند شد از خونه رفت بیرون این دفعه با شهرام اومد تو خونه ... شهرام یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود اخی خیلی مظلوم و اقا و نجیب و همه چیز تموم شده بود .... به ما که رسیدن شهرام یه یاا.. گفت و با سرپایین افتاده رفتن سمت بابا . بابا به احترامش بلند شدو با هم خیلی گرم روبوسی کردن و رو تخت نشستن یه نیم ساعت داشتن حرف می زدن که بابا بلند شدو اومد سمت دیگا امینو شهرام هم دنبالش منو امینه هم که کنار دیگا ایستاده بودیم .هر کدوم به نوبت اشو هم زدن ... همون موقع مامان بهم گفت که به مهرانه خانم بگم پیاز داغو نعنا رو برا تزئین اشا اماده کنه ..
منو امینه با هم رفتیم تو خونه و سمت اشپزخونه که دیدم مهرانه خانوم به یه ظرف بزرگ پر از رشته داره می ره سمت حیاط برا همین بی خیالش شدم و خودم مشغول درست کردن پیاز داغ شدم .... امینه هم به کابینت تکیه داده بود و منو نگاه میکرد ، پیاز داغ که اماده شد با ماهیتابه گذاشتم رو کابینتی که امینه بهش تکیه زده بود و با قاشق پیاز داغا رو ریختم تو ظرف قاشق اخرو هم برداشتم که یهو قاشق از دستم در رفتو افتاد رو پای امینه، امینه یه جیغ خفن از سوختن کشید و یه دور چرخید و هی پاشو زد به زمین که تیکه پیازای سرخ شده از رو پاش بیافته پایین، منم داشتم با لبخند نگاش میکردم که تو یه دور همچین زد پس گردنم که فکر کردم گردنم کنده شد ، هم دردم اومده بود هم خندم شدید تر شد بعدش هم در یه حرکت استثنائی پاشو از دمپاییش در اوردو مثل ژیمناستیک کارا پاشو انداخت تو سینک و اب سرد و باز کردو پاش گرفت زیر اب .. دیگه دلمو گرفته بودمو و رو زمین نشسته بودم می خندیدم 
_راحیل خیلی بی شعوری زدی پامو سوزوندی حالا برا من می خندی؟
اشکام در اومده بود ، پشت گردنمو ماساژ دادم 
_خیلی باحال می چرخیدی جون امینه انگار که داشتی رقص پا می رفتی
خودشم خندش گرفته بود 
_حالا من چی کار کنم انگشت کوچیکه یه خورده سوخته روی پامم سوخته 
_اینا رو ول کن ، اون پاتو از تو سینک در بیار که حالم به هم خورد مثلا اشپزخونستا ، راستی پات در نرفته انقدر بازش کردی
دوباره خندیدم 
امینه هم نامردی نکرد یه ماهیتابه ای که توش پیازداغ درست کرده بودمو برداشتو توشو پر از اب کرد ، تا ماهیتابه رو دیدم به خودم گرخیدم و پی به نقشه شومش بردمو سریع از رو زمین بلند شدمو دویدم سمت در اونم اب ریخت که جا خالی دادم پشت میزی که کنار در بود قایم شدم موقعیتم جوری بود که پشت به در نشسته بودم و روم به امینه بودم بعد سرمو از پشت میز بالا کشیدمو نگاش کردم یه زبون مشتی هم براش در اوردم که دیدم امینه پاشو از تو سینک در اورده خجالت زده سرش انداخته پایین ... 
_چیه امینه از اینکه نتونستی حالمو بگیری ناراحتی؟
خندیدم 
امینه سرشو اورد بالا با شرمندگی یه نگاه به در انداخت منم نگاشو دنبال کردم که رسیدم به شهرام که حالا خیس خیس شده بود . سریع چادر که دور گردنم افتاده بود رو درست کردمو یه نگاه به شهرام انداختم کتش هنوز تنش بود ... مثل موش ابکشیده شده بودالبته فاجعه اینجا بود که روغن و اب با هم قاطی شده بود و رو تنش نشسته بودو با تیکه های پیاز داغ دیزاین شده بود ... همچنان داشت به ما دوتا نگاه می کرد.. منو امینه هم سربه زیر انادخته بودیم که صدای منفجر شدن خنده از پشت شهرام اومد از جام بلند شدم و رفتم کنار امینه که دیدم امین پشت شهرام ایستاده و هرو هرمی خنده البته ناگفته نماند که خودمم خیلی خندم گرفته بود اما برا اینکه سه نشه نخندیدم
شهرام دوتا دستشو مثل جراحها اورد بالا و به خودش نگاه کرد 
_من می خوام مثل بچه ادم کار کنم شما نمیذارین 
یه تیکه پیاز رو از رو دماغش برداشتو انداخت پایین بعد هم کتشو از تنش در اورد و با یه دست نگه داشت 
_الان من با این وضع چجوری برم تو حیاط؟
یهو دوزایم افتادو به شهرام نگاه کردم 
_ببخشید اقا شهرام شما برا چی اومدین تو اشپزخونه؟


شهرام _ ببخشید که می خواستم فاااااااااااااااااااز (با تمسخر ) دوم نقشه رو اجرا کنما
_اومدن شما به اشپزخونه چه ربطی به نقشه داره ؟
_والا ما شکر خوردیم خواستیم یه خورده خودشیرینی کنیم پیش پدر زن اینده ( دوباره نیشش باز شد) برا همین اومدیم اینجا که چند تا سینی با کاسه های اش رو ببریم تو حیاط. 
پوف عجب گندی بالا اومده بود ، وضعش هم که خیلی ناجور شده بود 
_ شما بفرمائید تو حال ( یه نگاه به امین انداختم ) امین بی زحمت می تونی بری خونتون یه دست لباس بیاری؟
امین_ نه بابا کلی وقت می بره تا من برم لباس بیارم 
_پس چی کار کنیم؟
شهرام _ هیچی شما سینی و کاسه ها رو بده به من کاریت نباشه 
دستمو با درموندگی کشیدم به پیشونیم 
_ اخه نمیشه خیلی زشته با این وضعتون برگردین تو حیاط
_حالا شما کاریت نباشه یه بارم که شده به حرف من گوش بده 
_باشه ، پس بفرمائید ظرفا روی کابینته کنار یخچاله 
شهرام کتشو انداخت رو بازوش و با امین ظرفا رو بردن تو حیاط من و امینه هم پیاز داغا رو برداشتیم با فاصله همراهشون رفتیم 
شهرام اینا ظرفا رو بردن سمت مامان و گذاشتن رو میز ، تا چشم مامان به قیافه و لباس شهرام افتاد با دستش کوبید به لپش
_ اوا خاک بر سرم شما چرا این شکلی شدین چرا خیس ابین؟
امین با توجه به ضرب المثل خاک انداز خودتو میونه بنداز به جای شهرام جواب داد 
_هیچی زن عمو ما رفتیم تو اشپزخونه ظرفا رو بیاریم که یکی از بچه تو ظرف اب ریخته بود که از دستش در رفت و ریخت رو لباسای دکتر !!!!!
حالا ما خودمون شرمنده هستیم با دکتر گفتن امین نیشمون باز شده بود اخه من نمی دونم ملت همه دکترن ، اما چرا وقتی به این شهرام نکبت می گن دکتر خندم میگیره ... خدایا منو ببخش که فحش دادم اصلا امینه نکبته قبول؟ افرین خدا جون 
مامان دوباره یکی زد به لپشو بابا رو صدا کرد 
_حاجی .. حاج اقا تشریف میارین اینجا؟
کلا حرف زدن مامان و بابا با هم خیلی پر از احترام بود چه جلو مردم چه تو خونه
بابا از مردا جدا شد و اومد سمت ما 
_ بله حاج خانم امر بفرمائید 
چه لذتی می بردم از حرف زدن مامانو بابا
امینه سرشو اورد زیر گوشم 
_مامان و بابات چه تعارفی به هم تیکه پاره میکنن
تا امینه این حرفو زد یه لبخند زدمو مثل مگس پروندن دستمو تکون دادمو اونو از خودم جدا کرد 
_بکش عقب دختره حسود چشم نداری عشق نو پای این زوج خوشبختو ببینی؟
_باید برسی کنیم از چه جهت عششقشون نو پاست ... تا اینجایی که من میبینم یه دایناسور 24 ساله دارن اونوقت تازه عاشق شدنو عشقشون نوپاست ؟
لبمو گزیدم 
_هییییییییییییین ... خیلی بی تربیتی امینه من دایناسورم ؟ یعنی بابا و مامان هم دایناسور هستن دیگه ... الان به بابا میگم گوشتو بپیچه 
_ نه اونا دایناسور نیستن ... توی دیناسورو به فرزند خوندگی قبول کردن ...خخخخخ
_گمشو ببینم دختره بی ادب 
دوباره حواسمو دادم اون سمت که بابا رسیده بود کنار مامان 
بابا _ چی شده حاج خانم 
_لباس اقای دکتر خراب شده بی زحمت یکیو بفرستین براشون یه لباس از بیرون بگیرن و ....
شهرام سر به زیر خودشو انداخت میون حرف مامان 
_ حاج خانم اصلا حرفشم نزنید لابد قسمت بود لباس من امروز خراب بشه خودتون که می دونین گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی
الان این چه ربطی داشت خخخخخخخخخخ.
سرشو اورد بالا و به امین که کنارش ایستاده بود نگاه کرد امینم ابروشو انداخت بالا 
شهرام _ نه یعنی منظورم اینه که خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است 
دوباره به امین نگاه کرد که اونم ابرو انداخت بالا 
_به عبارتی خودتون که می دونید اب نطلبیده مراده 
دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم سریع بهشون پشت کردمو به بهونه درست کردن روسریم ، سرمو بردم زیر روسری و خندیدم امینه هم کنارم رو زمین نشسته بود و مثلا داشت یه چیزی میگرفت البته شونه هاش تکون می خورد که نشون از خندش بود 
اونایی هم که کنارمون ایستاده بودن بماند 
شهرام _ بله به هر حال مهم این بود که بنده در این مجلس پر برکت حضور داشته باشم 
البته بنده می رم خونه لباسامو عوض میکنم دوباره خدمت می رسم جهت پخش اش و خدا رو شکر می کنم که این برکت و سعادت نصیب بنده هم بشه
با اجازه های گفت و دست امینو گرفتو از خونه رفت بیرون 
یک هفته بعد 
بابا _ خب راحیل خانم این چند وقته خوش گذشت؟
لبخند زدم 
_ اره بابا عالی هیچ جای دنیا ایران نمیشه مخصوصا بی کار باشی و بری بگردی اخر لذته
بابا ابروهاشو انداخت بالا 
_اون که بله البته قراره شما از شنبه بری سر کار 
_ چه کاری؟
_رشتت چیه؟
_خب لیسانس بیمه 
_ای قربون دختر بابا ، باید بیای شرکت کار کنی
کلافه شده بودم ، بالاخره بابا به هدفش رسید 
_بابا من از این رشته بدم میاد ، اخه چه اصراریه ؟
بابا ناراحت شده بود 
_ اره دیگه همین مونده که بعد من شرکتو یه غریبه اداره کنه 
_نه منظورم این نبود ، اما شما به من حق انتخاب نمیدین 
بابا یه نگاه عمیق بهم انداخت 
_باشه بهت حق انتخاب میدم 
خوشحال شدم بالاخره بابا از خر شیطون پایین اومده بود 
_دو تا انتخاب داری، انتخاب اولت اینه که میای تو شرکت بیمه کار میکنی
و انتخاب دومت اینه که ....ببینم امروز چند شنبست؟
_سه شنبه 
_خب انتخاب دومت اینه که پنجشنبه یعنی دو روز دیگه پوریا احمدی میاد خواستگاریت و شما هم باید جواب مثبت بهش بدی چون اگه خودت نخوای بیمه رو هدایت کنی بهترین گزینه من بعد از تو پوریاست، خودت که می دونی با اینکه من بیشترین سهم بیمه رو دارم و مدیر عامل هستم با این حال احمدی هم پسرشو می تونه بعد از خودمون کاندید مدیر عاملی کنه پس می خوام تو این کارو انجام بدی ، به ثروت هنگفتی که این وسط هست فکر کن ، حالا این تو این گزینه های انتخابیت
با این حرف بابا از جام بلند شدمو و دوباره شل و ول سرجام نشستم ،نفسم تو سینه حبس شد ، این اخر ظلم بود یعنی چه اخه؟ باید بین بد و بدتر یکی رو انتخاب می کردم
با التماس به بابا نگاه کردم 
_ بابا خیلی بدی اخه چرا اینطوری میکنی؟
بابا از رو مبل بلند شد و رفت سمت اتاق کارش
_ببین راحیل من خیرو صلاح تو رو می خوام گفتی حق انتخاب می خوای این هم از انتخاب ، در ضمن تا فردا شب نتیجه رو به من بگو 
بابا رفت تو اتاقش دو تا کف دستو محکم کوبوندم رو سرم اخه من چرا انقدر بدبختم 
سریع از جام بلند شدمو رفتم تو اتاقم لباس پوشیدمو سوئیچ ماشینو برداشتم و از خونه زدم بیرون ، همینطور تو فکر بودمو ورانندگی می کردم که یهو به خودم اومدمو یه نگاه به ساعت انداختم ، ساعت 6 غروب بود و من 3 ساعته که بی حواس تو خیابونا میچرخیدم اما به هیچ نتیجه ای نرسیده بودم ، به خیابونا نگاه کردم ببینم کجام که متوجه شدم اومدم تو محله های پایین شهر ، فلاکت از درو دیوار خونه ها می ریخت ، گوشه خیابون نگه داشتم و سرمو گذاشتم رو فرمون ، واقعا از خودم ناامید شدم من به خودم میگم بیچاره اما بدبختیای مردمو نمیدیدم از ماشین پیاده شدمو رفتم تو یه محله که دیدم در یه خونه باز شده و پسر بچه کوچولو حدود 4 ساله سرشو از در اورده بیرون و به کوچه نگاه میکنه ، رده نگاهشو گرفتم دیدم کسی نیست ، پسر بچه که ناامید شده بود خواست در ببنده که صداش کردم 
_اقا پسر ، اقا خوشکله 
بچه سرشو گرفت طرف من و بهم نگاه کرد ، چادرمو جمع کردمو گذاشتم زیر بغلم و رفتم سمت پسره و جلوش نشستم 
_سلام اقا خوشکله ، منتظر کسی هستی؟
بچه بیچاره با ترس بهم نگاه میکرد ، یه لبخند بهش زدمو و دستمو بردم طرفش 
_با من دست نمی دی اقا؟
بچه نگام کردو دستشو اورد سمتم 
_خب اسمت چیه اقا کوچولو؟
_امیرعلی 
_وای چه اسم قشنگی ، خیلی اسمتو دوست دارم ، عزیزم منتظر کسی هستی؟
_بله 
ای جان چه کوچولو بود و چه صدای ملوسی داشت 
_خب منتظر کی هستی؟
_مامانم 
_مامانت کجاست عزیزم 
_سرکار ؟ 
_تو الان تو خونه تنهایی؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد 
الهی دلم براش کباب شد بچه بیچاره تا این موقع تو خونه تنها بود 
_خب عزیزم برو تو خونه تا مامان بیاد ، چرا میای تو کوچه که اقا دزده تو رو ببره ؟
_اخه گشنمه منتظرم مامان برام نون بیاره 
_نهار خورده عزیزم؟
_نه 
قلبم تیر کشید، تو چشمام اشک جمع شده بود ، من به خاطر اینکه تو شرکت بابا کار نکنم غصم گرفته بود اونوقت این بچه نون شبشو هم نداره بخوره ، اشکمو پاک کردم 
_عزیزم بابات و خواهر برادرات کی میان خونه؟
یه نگاه مظلوم بهم انداخت 
_من فقط مامان دارم 
اینو که گفت سریع بقلش کردم ، خیلی از خودم ناراحت بودم ، من کفران نعمت کردم ، خدا هم بدبختی رو بهم نشون داد .، امیر علیو از بقلم اوردم بیرون 
_عزیم تو برو تو خونه تا من برات شیرینی بخرم ، امیر علی جان غذا تو خونه دارین ، تو یخچال چیزی هست ؟
_ نه هیچی نداریم 
_باشه تو برو منم زود میام 
امیر علی رو فرستادم تو خونشون و خودم رفتم سمت یه مرکز خرید که 10 مین با خونه امیر علی فاصله داشت ، هر چیزی که به فکرم رسیدو خریدم ، از گوشت و برنج تا خورده ریز ......صندوق پر شده بود و بقیه رو گذاشتم رو صندلی های پشت 
30 مین بعد تو خونه امیر علی بودم و داشتم چیزایی که خریدم و می ذاشتم تو اشپزخونه ....خونه خیلی دربو داغون بود ...کارم که تموم شد سریع رفتم سمت در حیاطو از امیر خداحافظی کردم گفتم که بازم بهش سر می زنم ... مامانش هنوز هم نیومده بود .........
امروز چهارشنبست ساعت 11 صبحه و ما تو شرکت امین جمع شدیم تا یه تصمیم مثلا کارشناسانه بگیریم .تو دفتر دور یه میز نشستیم و هر کدوم تو فکر .... امین یه زونکن دستش بود و بدون برگه زدن زل زده بود به صفحه بازش ...امینه هم پاهاشو رو هم انداخته بود و با انگشت سبابش رو پاش طرح های ذهنی میکشید اما معلوم بود که اون هم تو فکره .... شهرام هم سمت میز خم شده بود با یه دستش رو میز ضرب گرفته بود و با دست دیگش لیوان چایی رو تکون می داد اما نگاش به سطح میز بود .... من هم که تو سکوت به اون سه تا نگاه میکردم ...شهرام همچنان مشغول بود که ناگهان صدای ضربش بلند شد 
همه با هم شاکی بهش نگاه کردیم
_ ای بابااااااا
شهرام دستاشو به حالت عذر خواهی اورد بالا 
_شرمنده به فکرتون برسین
دوباره سرشو انداخت پایینو بدون صدا مشغول فکر شد .. بعد از چند دقیقه ترجیح دادم که فکر رو تموم کنیم 
_بسه دیگه هر چی فکر کردیم ، خب به چه نتیجه ای رسیدین؟ 
امینه _ خب به نظرم بهتره تو فرداشب جواب مثبتو به پوریا بدی ...والسلام نامه تمام .. خوب نیست؟
_جدی باش امینه وقتم کمه من فکر نمی کردم بابا انقدر زود قضیه پوریا رو مطرح کنه ، من هنوز امادگی ندارم ، در ضمن هیچ کاری هم نکردیم .. مهم تر از همه اینکه از این کار بدم میاد و مهم تر از اون از پوریا بدم میاد 
امین _ به نظر من که بهتره یه کاری پیدا کنی و با عمو صحبت کنی
کلافه شده بودم 
_اخه امین ، برادر من ..گفتم که بابا می خواد جانشین داشته باشه نه اینکه من شاغل بشم .... کار فقط و فقط بیمه 
شهرام _پس چاره ای نیست شما باید بری کنار پدرتون کار کنید 
_ من از این کار بدم میاد اخه به کی بگم؟
شهرام _ پس یه عروسی افتادیم 
واقعا که شیرین زبونیش گل کرده ، من نمی دونم اصلا برا چی این شهرام رو قبول کردم همش داره مزه می پرونه 
امین _ شهرام درست میگه تو هیچ چاره ای نداری جزاینکه بری سر کار و اینطور که عمو نشون داده تو هر فرصتی می خواد پوریا رو دوماد خودش کنه ... باید عاقلانه فکر کنی نه از روی احساس ...
حرفش درست بود ...بابا مترصد فرصت بود تا کارو تموم کنه اما من نمی ذارم ... بابا باید به من هم توجه کنه .. فعلا بهترین راه قبول پیشنهاد باباست تا تو یه فرصت مناسب شهرام کارو تموم کنه یا پوریا لعنتی رو دیپورت کنم ...
......
بعد از شام رفتم تو اتاقم تا خودمو اماده کنم برای نظرم ... سریع رفتم پایین ...مامان تو حال جلو تلویزیون نشسته بود با یه دستش تسبیح می زد و همزمان به تلویزیون نگاه میکرد 
_ مامان، بابا کجاست؟
نگاشو از تلویزیون برنداشت 
_تو اتاق کارشه گفت هر وقت که اومدی پایین بری تو اتاقش 
_چشم ، ممنون مامان 
رفتم سمت اتاق و پشت در ایستادم .. یه نفس عمیق کشیدمو در زدم 
_بیا تو 
درو باز کردم و رفتم تو اتاق ، بابا پشت میز کارش نشسته بود و سرگرم مطالعه چند تا برگه بود 
_سلام مجدد عرض می کنم خدمت حاج بابای خودم 
_علیک سلام ، بشین (با دستش اشاره کرد به مبل گوشه شومینه، همونطور که مشغول بود گفت ) خب چه خبر؟
_سلامتی خبر خیر
_دیگه چه خبر؟
_خبر خاصی نیست 
سرشو از برگه ها برداشت و بهم نگاه کرد منم یه لبخند بهش زدم ، اومد رو مبل رو بروم نشست 
_تصمیمتو گرفتی 
سرمو تکون دادم 
_اره بابا
_منتظرم 
_پیشنهاد اولو قبول میکنم یعنی همون کار کردن تو شرکت بیمه 
دستاشو بهم کوبید 
_افرین کار خوبی کردی
_خب حالا من دقیقا باید برم چیکار کنم؟
بابا با یه لبخند حرص در ار نگام کرد 
_شنبه می ری شرکت می فهمی 
_بابا اذیت نکن دیگه بگو جون راحیل 
ابرو انداخت بالا 
_نه باید یاد بگیری صبور باشی، حالا هم برو بیرون کلی کار دارم باید بهشون برسم ، بدو برو 
به زور از جام بلند شدمو رفتم سمت در ، خدا نکنه چیزی بر وفق مراد بابا باشه ، دیگه ادمو دق می ده 
_شب بخیر بابا 
_خوب بخوابی ، خودتو هم اماه کن 
درو بستم از اتاق اومدم بیرون ، مامان همچنان مشغول تماشای تلویزیون بود ، منم که تحویل نمی گرفت ، الان هم که حسشو ندارم برم پیش مامان اخه از دست کارای بابا دپرس شدم ، یه شب بخیر به مامان گفتم و رفتم سمت اتاقم 
ساعت 8 بود که ماشینو تو پارکینگ ساختمون پارک کردم ، ترجیح دادم به جای اینکه از اسانسور پارکینگ استفاده کنم از در ورودی برم تو ساختمون برا همین از پارکینگ اومدم بیرون و ایستادم جلوی ساختمون .... نماش خیلی قشنگ بود . تقریبا 20طبقه بود البته دقیقا نمی دونم اخه هیچ وقت حسش نبود تعداد طبقات رو بشمرم ، از بابا هم نپرسیده بودم .
..از پله ها رفتم بالا و وارد ساختمون شدم ، ماشاا.. چه لابی لوکسی ساخته بودن رفتم سمت مسئول لابی که پشت جایگاهش نشسته بود دختره تقریبا 28 ساله ریز نقش موهای شرابی ، چشمای مشکی معمولی که با ارایش قشنگ شده بود دماغ عملی ، لب هم که حجم دهنده زده بود ، در کل با ارایش قشنگ شده بود ...یه لبخند زدم و سلام و این حرفا بعد هم یکی از بروشور های شرکت (از این به بعد به شرکت بیمه میگم شرکت ) رو برداشتم ، به به چه مدرن درست شده بود یه نگاه کلی انداختم و خلاصش این بود : بیمه... یکی از بزرگترین شرکت های بیمه ایران بود که کارشو خیلی توسعه داده بود و چند سالی میشد به که طرح بیمه کشتی و هواپیماهای برابری رو هم تو کارش گذاشته بود پس باید همچین ساختمونی داشته باشه البته شعبات دیگه هم تو تمام استان های ایران داشت .. به همراه سرمایه گذاری تو چند طرح بزرگ ملی .. ماشاا.. بابا چه کرده . بیخیال بقیه بروشور ها شدمو از اون خانم که گویا فامیلش تدین بود پرسیدم بابا طبفه چندمه که گفت 20 . چپ چپ نگام نکنین خب چیکار کنم ، نمی دونم بابا طبقه چندمه ...اخه شاید پنج ساله که ساختمون مرکزی تغییر کرد و اینجا شد ساختمون مرکزی... خب اون موقع یا نبودم اگه بودم هم وقت نداشتم خب.
سوار اسانسور شدمو دکمه طبقه 20 رو فشار دادم .طبقه 5 یه بار ایستاد و در کمال تعجب من پوریا سوار شد. اخه این بچه اینجا چیکار می کرد سرمو انداختم پایین البته نیش باز شدشو دیدم 
_سلام خانم محبی حالتون خوبه؟ چه عجب از این طرفا ؟
سلام اقای احمدی ، متشکر ، با بابا کار داشتم برا همین اومدم 
حالا که این پررو منم مثل خودش پررو می شم 
_شما اینجا چیکار میکنین؟
دستاشو تو جیب شلوارش فرو کرد و سرشو مثل یه اسب نجیب بالا گرفت 
_بنده اینجا کار می کنم 
اوه پس بابا حق داشت حرص بخوره که منم بیام سرکار 
_چند وقته مشغول شدین؟
_تقریبا دو هفته میشه البته معاون بخش بازاریابی هستم 
پیف کی پرسید کجا کا رمیکنی ، خود شیرین ، من باید چشمای این پسررو در بیارم که انقدر مثل سناتورا جلوم جواب نده 
تا طبقه بیستم همرام اومد و موقع خارج شدن از اسناسور مثل جنتلمنا دستشو گذاشت پشتم و یه تعارف بلند بالا کرد البته دستش با فاصله پشتم بود ، منم چون دختر بی چشم و رویی نیستم تشکر کردم و رفتم بیرون اون هم سریع اومد کنارم اون طبقه شامل یه راهروی گنده بود که پر از اتاقایی بود که دراشون با فاصله از هم قرار داشتو روی هر در یه شماره بود . دیزاین راهرو هم خیلی کلاسیک بود که نشون دهنده قدرت شرکته 
_خب اگه نمی دونین اتاق جناب محبی کجاست من راهنمایتون کنم راحیل خانم 
هاااااااااا چشم سفید راحیل خانم عمته ، چه زودم صمیمی شده ، من که راهو بلد نبودم اما برا اینکه روش کم بشه خیلی محکم گفتم راهو بلدم و خداحافظی کردم ازش جدا شدم اما اون سرجاش ایستاد .
من که نمی دونستم کجا باید برم اما حداقل می تونستم برم تو یه اتاقو بپرسم شما چی میگین برا رو کم کنی بهترین راه این نیست؟
با اعتماد به نفس تمام رفتم سمت در اول که سمت چپ راهرو بود و با اسانسور حدود 5 متری فاصله داشت و بازش کردم و با سرویس بهداشتی مواجه شدم ، عجب خیطی شدم خدا برا هیچ کس نخواد اخه چرا عکس سرویس بهداشتی رو نذاشتن . درو بستم و برگشتم سر جام . 
پوریا از همونجا که ایستاده بود گفت 
_خانم محبی تو هر طبقه راهنما طبقه هست که دقیقا جلوی در اسانسوره 
اینجاست که خودمو کف گرگی لازم دیدم ، اخه راحیل کور شده چشماتو وا می کردی می مردی؟
یه لبخند ملایم زدمو برگشتم جلو اسانسورو به راهنما نگاه کردم که نوشته بود دفتر مدیر عامل اتاق شماره بیستو پنجه یه سر برا اون از خود راضی تکون دادمو رفتم سمت اتاق بابا ... شماره روز در اتاقا رو خوندم که رسیدم به یه اتاق که درش با بقیه خیلی فاصله داره و دم پنجرست
در زدمو وارد شدم ، رفتم سمت منشی که البته فکر کنم منشی بوده باشه یا همون رئیس دفتر چه می دونم ... یه مرد سی چهل ساله که سرش به کارش بود 
_سلام اقا خسته نباشید با جناب محبی کار داشتم 
سرشو بالا اورد و خیلی مودبانه جوابمو داد 
_شما ؟
_محبی هستم .. راحیل محبی ( اقا اینو گفتم یاد یه جوک افتادم .. یه روز یه ایرانیه از خارجیه می پرسه اسمت چیه؟ خارجیه میگه وات هستم جیمز وات ، اینو که گفت به ایرانیه میگه اسم شما چیه؟ ایرانیه سینه رو سپر میکنه میگه باس هستم عب باس(همون عباس) ) یه لبخند اومد رو لبم که سریع جمعش کردم 
منشیه زنگ زد برا بابا بعد گفت که فعلا جلسه داره و باید 10 مین صبر کنم و از پشت میزش بلند شد و منو سمت مبلا راهنمایی کرد و سفارش یه قهوه برام داد .. حالا نمی دونم این منو شناخت یا کلا مشتری سالارن ، رو یه مبل نشستم و به اتاق نگاه کردم یه اتاق 50 متری بود که یه سمتش جای منشی بود با کلی دمو دستگاه .. یه سمت دیگه که من نشسته بودم دو دست مبل مشکی سفید گذاشته بودن با دوتا میز دو تا در هم با فاصه از منشی قرار داشت ، از گل خبری نبود اما در عوضش چند تا میز کوچولو خیلی خوشکل بود که با فاصله توی نقطه های چشم گیر اتاق گذاشته بودن و چند تا درختچه مینیاتوری روش بود که قدشون به 30 سانت هم نمی رسید خیلی قشنگ بودن ... خودمو با خوندن یه رمان تو گشیم مشغول کردم ....10 مین بعد در اتاق بابا باز شد و 5 تا مردو 3 تا زن از اتاق خارج شدن منم که همچنان تماشاچی بودم که منشی گفت می تونم برم تو اتاق، رفتم سمت در و دستگیره رو کشیدم پایین البته کنارش یه جایی هم برا کشیدن کارت بود که نشون میداد قفلش چه مدلیه .. پامو که گذاشتم تو ابهت اونجا منو گرفت ، درو اروم پشتم بستم و چشمامو اسکن وار دورتا دور اتاق چرخوندم ... یه اتاق خیلی بزرگ در حدی که بشه توش عروسی گرفت که اگه اینو به بابام بگم کلمو میکنه با یه پنجره سر تاسری که کشته مردشم .. یه میز کنفرانس طویل که فکر کنم حدود پنجاه تایی صندلی دورش بود و رومیز کاملا مجهز شده بود ، مثل این فیلم هالیوودیا که خیلی پیشرفتست منم که اسم وسایلو بلد نیستم پس برا شما نمیگم یه سمت دیگه اتاق دو دست مبل چرم مشکی که دلمو برده بود گذاشته بودن البته خیلی رسمی بود با 4 تا تابلو که دور تا دور اتاق گذاشته بودن و به موضوعش دقت نکردم و در اخر یه میز ریاست گنده ، میگم گنده یعنی گنده حدود دو متر این حدودا اما خیلی شیک روش منبت کاری شده بود و از همه وسایل اتاق قشنگ تر بود و در اخر بابا که با لبخند پشت میز نشسته بود وبه من نگاه می کردم تازه متور مغزم روشن شدو یادم افتاد سلام نکردم 
_وای سلام بابا خوبی عجب جایی برا خودت درست کردی عجب دمو دستگاهی مثل ، مثل ... به هر حال عالیه بابا 
_سلام راحیل ، اینجا اینده توه زیاد تو شوک نباش
رفتم سمت بابا و با هم دست دادیم و رو مبل نشستم و بابا سر جاش موند همچنان لبخندشو حفظ کرده بود 
_بابا اینجا چند طبقست؟
_چه عجب کنجکاو شدی ، 25 طبقه 
_چه جالب اونوقت مگه رئیسا نمی رن طبقه اخر ؟
خندید 
_الان چه ربطی داره؟
_تو فیلما همینجوریه دیگه 
بابا که دید دارم جفنگ می گم به ساعتش نگاه کردو حرفو عوض کرد 
_ساعت هشتو نیمه از همین روز اول نیم ساعت تاخیر 
اینم زندگی ماشینی 
_بابا خودت که میگی روز اول تازه من که تا حالا نیومده بودم اینجا 
_زبون داری دیگه 
یه لبخند شیک زدم ، بابا تلفنو برداشت و یه چیزی گفتو قطع کرد 
_با رحیمی همانگ کردم که تو رو ببره بخشی که قراره توش کار کنی و پستتو معرفی کنه ، پاشو اماده شو 
وقتی بابام چیزی رو نمیگه خودمو هم بکشم لب وا نمی کنه پس در مورد اینکه قرار چیکار کنم نپرسیدم 
_رحیمی دیگه کیه؟ من که نمی شناسم 
_منشی من همین الان دیدیش 
_اها باشه پس من رفتم 
بلند شدم خواستم برم سمت در اما سریع برگشتم سمت بابا و رفتم کنار صندلیش با سرعت نور دستاشو گرفتم خواستم ببوسم که بابا با سرعن فوق نور دستشو کشیدو منو بغل کردو پیشونیمو بوسید
_بابا خیلی دوست دارم 
لبخند زد
_برو پدر سوخته ، برو خر اون پسر عموی پدر سوختته 
بلند خندیدم 
_فعلا خداحافظ بابا 
_راستی راحیل هر جایی که قرار ه کار کنی بدون که از طرف من حمایت نمی شی با تو هم مثل بقیه کارمندا رفتار میکنم یه چیز دیگه اگه می خوای همه به چشم زیر اب زن نگات نکنن نگو که دختر منی البته می تونی بگی در هر حالت من حمایتت نمی کنم عزیزم 
از بابا انتظار دیگه ای نمی رفت یعنی حق دیگران نمی خورد 
بابا سرشو برام تکون دادو دوباره مشغول به کار شد 
رحیمی منتظرم بود و با دیدنم از جاش بلند شدو منو راهنمایی کرد رفتیم طبقه 12 بخش بیمه کار فرما البته کل این طبقه میشد بخش بیمه کارفرما ، جلوی راهنمای طبقه ایستادیم و بخشها رو از اونجا معرفی کرد که مزاحم کارمندا نشیم ....
_ خب اقای رحیمی اینا رو متوجه شدم فقط نفهمیدیم من باید چیکار کنم 
منو برد سمت اتاق 8 و در زد و وارد شد با احترام کنار کشید تا اول من وارد بشم کسی تو اتاق نبود 
_خب خانوم محبی شما قراره اینجا مشغول به کار بشید به عنوان کارمند این بخش 
دهنم باز موند یعنی بابا منو کارمند جزء کرده بود؟ اومدم یه حرفی بزنم که رحیمی با اجازه گفتو رفت .... یه نگاه به اتاق انداختم .. یه اتاق تقریبا خوب حدود کمتر از 20 متر با دوتا میز ، اینجور که فهمیده بودم خیلی برا زیباسازی شرکت خرج شده بود ... یه پنجره سرتاسری داشت که فکر کنم اتاقایی که سمت جلوی ساختمون بودن همه پنجرشون این شکلی بود .. در هم جلو پنجره بود .. دو طرف پنجره هم این دوتا میزو گذاشته بودن .. رو میز کنار در یه کیف بود با یه پرونده که باز بود پس هم اتاقی داشتم کیفمو گذاشتم رو اون یکی میز و دوباره به اتاق نگاه کردم .. یه قفسه بزرگ کنار در بود که پر از پرونده بود .. کنار پنجره یه گلدون گل رونده کوچولو بود روی دیوار پشت هر میز هم یه تابلو بود . نشستم پشت میزی که کیفمو گذاشته بودم و رفتم تو فکر که یهو در باز شد ....
یه دختر همسنو سال خودم اومد تو اتاق یه نگاه به من انداخت و مستقیم رفت سر میزشو لیوانی که مطمئنم توش چای بود رو گذاشت اونجا ...چند لحظه مکث کرد و اومد سمت من ...جلوی میزم ایستاد ... یه ابروشو انداخت بالا و مثل تروریستا نگام کرد ... شانس اورد که قیافش خوبه وگرنه با این نگاهش فردا سومم بود 
این چرا اینجوریه .. اب دهنمو قورت دادم ... یه لبخند ترسون بهش زدم .. همچنان داشت نگاه می کرد ..فکر کنم دو دقیقه ای نگام کرد و میزو دور زد اومد کنار صندلیم ایستاد ..دوباره از اون نگاهاش کرد .... این دفعه جوری اب دهنمو قورت دادم که فکرکنم سیبکم خورد به فکم ... 
_ همکار جدید هستی؟
پ ن پ خیارشورم 
_بله 
همچنان من رو صندلی نشسته و اون کنار صندلی ایستاده بودیم و اون مثل شکنجه گرا نگام میکرد 
_اسمت چیه؟
_راحیل 
_فامیل 
اب دهنو برا بار هزارم قورت دادم .. این می خواد منو بخوره 
_محبی
رفت تو فکر 
_با مدیر عامل چه نسبتی داری؟
ووی الان شما جای من باشین به نظرتون اگه بگم دخترشم منو میکشه یا نه؟ من ریسک نمیکنم 
_هیچی 
سرشو به نشونه پذیرفتن حرفم تکون داد 
_خوبه 
_معرفت کیه؟
_خودم تقاضا دادم قبول کردن 
_مدرکت چیه؟
_لیسانس بیمه هستم
چقدر سوال می پرسه .. با این جذبش فکر کنم اخرش کار خرابی کنم 
دستشو اورد سمتم 
_مهربان هستم 
عمرا تو مهربان باشی ، دستمو اوردم سمتش 
_معدب هستم 
ابروهاش رفت تو هم .. خو چطه مگه چی گفتم ؟
_اسمم مهربانه خانم معدب
اوه سوتی رو ببین من دیگه نمی تونم تو چشاش نگاه کنم ، معدب هستم ..خخخخخخخخخخخخ
_اوه ، اها ، بله متوجه شدم ، خوبی مهربان جون ؟
_مهربان اکبری هستم ، اکبری صدام کن 
شیطونه میگه برم ... استغفرا..
_خوبی اکبری جان؟
_فکر نکنم بهت ربطی داشته باشه 
جانننننن، مگه چی گفتم ؟دختره فکر کنم با خودش هم مشکل داره ...
_باشه 
رفت سمت میزش و رو صندلیش نشست ... سرش وبرد تو پرونده و مشغول شد منم شروع کردم به دید زدنش 
قد هیکل کپی من ، قیافش فرق داشت چشم قهوهای روشن یا همون شکری (ببنین اینجا طوسی ابی سبز تیله ای و این حرفا نداریم ، بازیگرای ما همه چشمای قهوای و مشکی هستن ، ا قربون بچه شیر فهم ) بینی معمولی لبای نازک موهاش هم که مشکی بودن . بعد از 10 مین نگام کرد و میخ شد روم . سرمو انداختم پایین و خودمو مشغول گوشیم کردم ، یه ساعتی گذشت که یه اقایی در زدو اومد تو اتاق 
_سلام خانمها 
اومد سمتم 
_خانم محبی شما هستین؟
_بله 
_رستم پور هستم ، معاون بخش
_خوش بختم جناب رستم پور 
_همچنین ، روز اول کاری رو تبریک میگم ...این پرونده هایی که اوردم برای شماست ... امروز اینا رو بخونین و کارشو انجام بدید . از فردا کار اصلیتون شروع میشه . اگه مشکلی داشتید من اتاق 11 هستم .. خدانگهدار
یه پرونده رو باز کردم و بدون رغبت شروع به کار کردم .....
دو هفته هست که مشغول به کارم از زمین و زمان جدا شدم ، ساعت کاریم از 8 صبح تا 4عصر و انقدر کار رو سرم ریختن که تا می رم خونه فقط یه غذایی می خورم و می خوابم یا می رم پیش بابا سوالایی که برام پیش میاد رو می پرسم ... تو این مدت از بچه ها هیچ خبری ندارم .. نمیدونم چیکار می کنن ، مخصوصا شهرام ، خیر سرش باید اطلاعات کارشو بهم بده ، اما هیچی که هیچی ... یادم باشه حتما امروز به هر سه تا زنگ بزنم و ببینم چیکارا می کنن ... 
و در اخر اکبریه ایکبیری که پدرمو در اورده ، اصلا کلا دشمنمه ، نمیدونم چرا ، همش اخمو تخم داره اگه بیکار هم باشه یه چشم غره مشتی بهم می ره البته فکر کنم فقط با من اینطوریه و بقیه شیرینن ، باید ته و تو قضیه رو در بیارم ... این رستم پور هم مرد خوبیه خدا خیرش بده زیاد بهم کار نمی ده اما چون تازه کارم و هیچ وقت انقدر کار نمی کردم خیلی خسته میشم ....یه اتفاق جالب هم افتاد ، امروز که چهارشنست ... دقیقا سه روز پیش یعنی دو شنبه رفته بودم اتاق رستم پور که در مورد مشکل یه پرونده باهاش صحبت کنم ... مشغول صحبت بودیم که یکی در زد اومد تو اتاق سرمو برگردوندم ببینم کیه که قیافش خیلی برام اشنا زد اما نشناختم اون هم بهم نگاه کرد که یهو قیافش چندش شد اما سعی کرد لبخند بزنه که قیافش خیلی حال بهم زن تر شد. وقتی قیافشو اینجوری دیدم یهو مغزم جرقه زد ، اه اه اه اینکه مونیکای ذلیل شدست منم یه لبخند چندش زدمو سرمو براش تکون دادم ، سریع مشکل پرونده رو حل کردم و از اتاق اومدم بیرون .. دو قدم نرفته بودم که در دوباره باز شدو مونیکا خودشو انداخت بیرون و سریع خودشو بهم رسوند و یه لبخند ملیح زد 
_وای سلام راحیل جووووووووووووون ، خوبی عزیزم ؟
اوق من از این دختره متنفرم ، تو دنیا چند نفرن که حالم ازشون به هم می خوره که یکیشون همین مونیکاست ، حالا چرا بدم میاد؟ قضیه بر می گرده به خیلی سال پیش وقتی که راهنمایی بودم ، دست بر قضا مونیکا همکلاسی من بود اصلا هم با هم کنار نمی اومدیم حتی به هم سلام نمی کردیم ، بیشتر برا این ازش بدم می اومد که زیر اب زن و خود شیرین بود و خودشو پیش معملما و مدیر لوس می کرد خوشگل هم که بود شاگرد اول هم بود اما رفتارش گند بود همچین دماغشو میگرفت بالا که بیا و ببین یه گروه داشت از خودش بدتر و با خیلی از بچه های معمولی کلاس بخورد بدی داشتن مخصوصا خود مونیکا از همه گند اخلاقتر بود ، من هم که قیافم رو می دونین خیلی درس خون و خیلی خوشگل نبودم اما تو کلاسمون خیلی مقبول بودم یه جورایی با بچه ها راه می اومدم و بچه ها رو جذب می کردم ، هیچی دیگه خدا همچین همکلاسی رو برا هیچ کس نخواد ... چیزی که باعث شد من ازش متنفر بشم تو کلاس سوم راهنمایی اتفاق افتاد قرار بود برا دهه فجر هر کلاسی بهترین تزیین رو برا کلاس داشته باشه تا برنده بشه ما هم شروع کردیم به تزئین کلاس و تا 20 بهمن کلاسو اماده کردیم که فرداش تو جشن انتخاب بهترین کلاس شرکت کنیم بعد کار رفتیم خونه اما فردا صبح که اومدم مدرسه رفتم تو کلاس دیدم تمام تزئین کلاس کنده شده و پاره شدن ، خیلی ناراحت شدم بچه ها هم که دیدن کلی دپرس شدن ، زنگ تفریح که خورد مونیکا سریع از جاش بلند شد و گفت که همه این خرابیا کار منه منم هر چی گفتم که من این کارو نکردم قبول نکردن دلیل مونیکا این بود که من صبح از همه زودتر می رسم مدرسه اخه سرویسم خیلی زود می اومد ، هیچی دیگه هر کاری کردم بچه ها قبول نکردن تقصیر من نیست ، کینه بدی رو دلم گذاشته بود اما بدترین ضربه رو وقتی زد که .... یه روز تو حیاط مدرسه نشسته بودیم که من رفتم دستشویی وقتی از دستشویی برگشتم دیدم سطل اشغال کلاسی که بغل دستشویی بود داره اتیش می گیره و به تخته کلاس رسیده سریع رفتم دفتر و خبرشو به مدیر دادم اونام اتیشو خاموش کردن .. وقتی مدیر فرداش سر صف صبح گاهی گفت تقصیر کیه در کمال بهت و تعجب من مونیکا دستشو برد بالا و گفت که منو دیده دارم این کارو میکنم ، یه سری هم که دیده بودن من رفتم دستشویی گفتن شاید کار منه ... مدیر هم چندتا سوال پرسید و مونیکا چند تا شاهد اورد و خیلی راحت من از اون مدرسه اخراج شدم به همین راحتی ... بماند که چقدر خانواده تنبیهم کردن ... خیلی دوره مضخرفی بود .. بعد از اون رفتم یه مدرسه دیگه اما سعی کردم با ادمایی مثل مونیکای عتیقه برخوردی نداشته باشم ... گذشت و گذشت تا الان که این دختره موزمارو دیدم 
بهش نگاه کردم تو نگاش تنفر بود اما نمی دونم چرا اینجوری حرف می زد 
_سلام مونیکا 
_کجا بودی دختر ؟ خیلی وقته ندیدمت 
_همین دور و برا بودم 
_اینجا استخدام شدی؟
_اره دو هفته میشه تو اینجا چیکا رمی کنی؟
یه لبخند زدو برام کلاس اومد 
_من دو سالی هست که تو بخش بازار یابی هستم .
اه اه اه ازت متنفرم 
_اها موفق باشی
_ازدواج کردی ؟
_نه هنوز تو چطور؟
مونیکا_ نه به زودی ازدواج میکنم 
ایشششششششش
_اوه خوشبخت بشی 
مونیکا_ مرسی عزیزم البته تو این دوره و زمونه شوهرپیدا کردن خیلی سخت شده خیلی از دخترا نمی تونن ازدواج کنن 
دختره مضخرف بیا اینم از نیشش
_ پس باید بری استونه چندتا شمع روشن کنی که داری ازدواج می کنی عزیزم 
جونمی جون جیگرم حال اومد 
قیافش رفت تو هم اما سریع خودشو جمع و جور کرد 
_ راستی راحیل مدرکت چیه؟
_لیسناس بیمه دارم تو چی؟
_فوق مدیریت بازاریابی از دانشگاه تهران .. لبخند مثلا خجالتی زد ... دانشگاه ازاد بودی؟
_نه عزیزم ایران نخوندم مدرکمو از دانشگاه زیگموند فروید اتریش گرفتم 
دهنش مثل سکته ای ها باز شد اخ جون ای کاش زودتر بزرگ می شدیم من اینو می سوزوندم با این که اهل فخرفروشی نیستم اما باید این دخترو با فخر فروشی سوسک کرد
مونیکا_ خب عزیزم من دیگه برم کلی کار دارم خداحافظ دوستم ...
_ خداحافظ ...
یه نفس راحت کشیدم و رفتم سمت اتاقم ... 
کارم که تموم شد برا امین زنگ زدم و گفتم که بچه ها رو جمع کنه ببینم چیکارا می کنن در غیاب من ، اون هم گفت که ساعت 6 خونه شهرام باشم

.......

_ خب چه خبر؟ این چند روزه که منو ندیدی چیکارا کردی ؟ 
امینه _هیچی بابا چی کار دارم که انجام بدم؟ می رم دانشگاه و میام خونه ، من نمی دونم این سال اخری این استادا چه لجی کردن که حتما امتحاناشونو تشریحی بگیرن تازه دو بار هم میان ترم گرفتن اون وقت من نمی دونم اینا مارو بچه دبستانی فرض کردن یا دانشجو ... همه کاراشون خرکیه خودشون هم خرن 
یه نگاه به امین و شهرام که رو مبل جلوییمون نشسته بودن و ذل زده بودن به لپ تاپ شهرام و می خندیدن انداختم ، اونجا چه خبره؟
_ااااا زشت دختر چرا فحش می دی استاد خره؟ خر تویی که به دیگران می گی خر ... سرمو بردم زیر گوشش... اونجا چه خبره ؟ اون دوتا چرا می خندن؟
_نمی دونم شاید دارن فیلمی چیزی می بینن
_باید بفهمم چیه ، اصلا این دوتا چرا انقدر با هم مچ شدن؟ 
_اینا رو ول کن من دارم می رم اشپزخونه و موقع برگشتن از اشپزخونه از پشتشون دور می زنم بفهمم چه خبره 
_باشه 
امینه بلند شد رفت اشپزخونه و یه لیوان اب ریخت خورد .. موقع برگشتن اروم از پشتشون رد شد و یه لحظه ایستاد به همون چیز ذل زد ... اون هم یه لبخند زد بعد دسشتو زد به شونه امین و در گوشش یه چیزی گفت امین هم گفت ای ول ، خیلی مشکوکه چه خبره؟
از جام بلند شدم و رفتم کنار امینه ایستادم ای خدا واقعا که بیکارن داشتن چت می کردن و مخ یه دختر بدبختو می ذاشتن تو فرغون 
شلغم عینکی( شهرام ) _ خب عزیزم چه جوری باید پیدات کنم 
طوطیا شیطون بلا خوشگله_ ببین هانی از رو هیکل می تون یتشخیص بدی اخه از بس که هیکلم رو فرم بین همه تک افتادم ( معلوم نیست هیکلش چی هست ) یه مانتو کرم بالای رون میپوشم با یه شال قرمز جیغ ..یه رژ قرمز جیغ هم میزنم ... قیافمم خیلی خوشگله ( وا این چرا اینطوری ادرس میده )...هانی تو چه لباسی می پوشی؟
شلغم عینکی_ یه شلوار گشاد می پوشم و شلوارمو می ذارم تو جورابم 
_ هانی اخه این چه مدلیه خیلی زاغارته 
شلغم عینکی _نه خوشگله من تازه از امریکا اومدم اتفاقا چند روز پیش جاستینو دیدم تو کنسرتش همین جوری لباس پوشیده بود 
فکر کن جاستین اینجوری لباس بپوشه ....خخخخخ... ای مردم از خنده ...البته بیشتر لباساش اینجورین 
_اوه جدی می گی ؟ من عاشق جاستینم ، راستی لباست چیه؟
_یه دونه از این بلوزایی که رپرا می پوشن تنمه سریع پیدام می کنی ............خو عزیزم من برم دیگه خانمم صدام میکنه کاری نداری؟
_ پسره اشغال تو زن داری؟ 
شهرام صفحه چت رو بست و هرو هر خندید ما هم همراهیش کردیم ... منو امینه برگشتیم سر جامون 
_ خب چه خبر؟ چیکارا کردین
شهرام _ راستش چند روز پیش مثلا اتفاقی اومدم شرکت پدرتون و باهاشون حرف زدم 
_چه حرفی؟
_ حرفای معمولی 
صدای زنگ خونه اومد و شهرا م رفت غذا رو بیاره 
......
واقعا که بعضیا خیلی نامردن ... خو بنده خدا برو این کارگر بیچاره رو بیمه کن ...مرد حسابی تو کارگر زیر دستت رو بیمه کن خدا هم به مالت برکت می ده ... امروز رو یه پرونده داشتم کار می کردم که کار فرماش خیلی نامردی با کارگراش کرده بود یعنی فکر کنم 100 تا کاگر داشت که نهایتشش 30 تا تحت بیمه بودن.... ظلم تا چه حد ؟ 

_ هی محبی پرونده فروردین 91 ج رو بده 
معمولا می گن هی تو کلات پ منم میگم هی تو کلات بی تربیت 
سرمو تو پروندم نگه داشتم مثلا صداتو نشنیدم 
_با تو ام محبی
جز جیگر زده عمرا جوابتو بدم 
مدادشو از تو قلمدون برداشت و سمتم پرتاب کرد 
_مگه با تو نیستم محبی؟
این اخر برده داریه دختره پاچه ورمالیده 
از جاش بلند شدو اومد کنارم و زد رو شونم منم بی هوا سرمو اوردم بالا 
_ جانم مهربون جون کارم داری؟
چشاش قرمز شد فکر کنم یه نقشه توپ برا قتلم کشید 
_ فکر کنم باید بری از گوش پزشک وقت بگیری
_اوا چرا مهربون جون ....یه لبخند ملیح زدم 
حالا گفته بود اسمشو صدا نکنما .... یه نگاه عصبی بهم انداخت و رفت پرونده مورد نظرو برداشت و برگشت سر جاش....یه نگاه به قلم دونم کردم ببینم این خودکار ابی وا مونده کجاست اما پیداش نکردم حتی تو کیفم نبود ... رفتم زیر میز اونجا هم نبود یه نگاه انداختم دور و برم که دیدم از این شانس گندم خودکار زیر میز مهربانه ....
_میگم مهربون جون خودکارم زیر میزته بی زحمت می دیش؟
سرشو بلند کرد و بهم یه نگاه انداخت دوباره سرشو برد تو پرونده ...
_مهربان خواهش حسش نیست بلندشم 
از سنگ صدا در اومد که از این بشر صدا در نیومد 
از جام بلند شدم و رفتم جلو میزش نشستم ... دختره ناتو پاشو گذاشته بود رو خودکار ..... دولا شدم و سرمو بردم زیر میز خودکارمو بردارم که یهو در باز شد .... اومدم از زیر میز دربیام که سرم محکم خورد به میز ...
_سلام جناب رئیس وقتتون بخیر
_ سلام خانم 
_امری داشتین؟
_نه شما بفرمائید 
_ چشم 
چقدرصدای رئیس اشنا بود ، خودکارو برداشتم و از زیر میز اومدم بیرون ، شروع کردم به ماساژ سرم ....
درو باز کردمو رفتم تو اتاق کارم 
_ سلام مهربان صبحت بخیر 
_سلام 
_ عجب هوای خوبی
_اره 
یه نگاه شدیدا مظنون و پر از طعنه بهم انداخت 
_ دیراومدی؟ ما که نمی تونیم دیر بیایم ، پارتی داری؟
_نه عزیزم پارتی کجا بود ، فقط یه پارتی داریم که اون هم خداست 
راست نمی گم؟ اگه پارتی داشتم که نمی شدم کارمند جزء شرکت پدرم به جاش الان باید رئیسی چیزی بودم ...والا
_ علت دیر اومدنم ( به خودم مربوطه دختره فضول ) مرخصی ساعتی که گرفته بودمه ، تو هم می تونی مرخصی ساعتی بگیری عزیزم 
رفتم پشت میزم نشستم ، شانس هم که نداریم ، تو همه رمانا همکار دختره میشه رفیق فابریکش مال من شده دشمن فابریکم ... خو این چه شانسیه 
پرونده روبا حرص باز کردم .... کیفمو باز کردم لب لو رو از توش بردارم تا به این لب خشک شده یه صفا بدم که با یه فاجعه روبرو شدم .. در لب لو باز شده بود و کیف رو به گند کشیده شد .. اینو دیگه کم داشتم .... کیفمو گذاشتم رو میزو شروع کردم به تمیز کاری که تو زیب بغلش کارت ماشین شهرام که دیشب بهم داده بود رو پیدا کردم ، اخه دیشب با بچه ها رفته بودیم شهر بازی وقتی خواستیم سوار وسایل بازی بشیم پسرا جیب کت هاشونو خالی کردن ، امین وسایلشو داد به امینه شهرام هم به من ، منم گذاشتم تو زیب بغل کیفم گم نشه دیگه یادم رفت بهش برگردونم..... یه پیام براش فرستادم که امروز بعد از ساعت کاری بیاد جلو شرکت کارت ماشینشو بگیره ... فقط موندم از دیشب تا حالا پلیس نگرفتش؟ اخه خیلی قانون گریزه همش یا سرعتش بالاست یا حرکات خطرناک می کنه پلیس هم خیلی اعمال قانونش می کنه .... شهرام زود جوابمو داد و گفت که ساعت 4 جلوی در شرکت منتظرمه .... کیفمو انداختم گوشه میز..فعلا باید بی خیالش می شدم کلی کار رو سرم ریخته بود منم که دیر اومدم سر کار .....ساعت 12 تا 1 وقت نهار و نماز بود ، از جام بلند شدمو بدنمو کش دادم بعد هم یه خمیازه بلند کشیدم ... مهربان هم از جاش بلند شد و زودتر از من از اتاق رفت بیرون منم پشت سرش راه افتادم سمت رستوران شرکت ..... رستوران شرکت تو طبقه اول بود یعنی تمام طبقه اول می شد رستوران شرکت ... فضاش هم خیلی قشنگ بود .. غذاهای خوبی هم میدادن ..با هم سوار اسانسور ضلع شرقی شدیم که تو طبقه 5 پوریا همراه مونیکا سوار شدن .. یعنی من درگیر حکمت خدا هستم .. تو این شرکت چند صدتا پرسنل هست اونوقت چرا این دوتا همزمان با من سوار اسانسور شدن؟ حالا دقیقا چرا همین اسانسور؟
همه رفتیم طبقه اول .. پوریا می خواست باهام حرف بزنه که پشت بهش کردم و ازشون جدا شدم اون هم در نطفه خفه شد ...مونیکا چقدر جلف بازی در اورد تو اسانسور نزدیک بود بره تو بغل پوریا .. چقدر این دختره بی حیاست .. غذا گرفتن به این صورت بود که شرکت به ازای تمام روزای کاری یک ماه ژتون میداد و کارمند می تونست با اون ژتون از بین چند نوع غذایی که تو روز می پزن یه یک پرس مورد علاقشو انتخاب کنه و بخوره ... منم رفتم یه پرس کوبیده گرفتم و کنار پنجره نشستم ... ضلع شرقی مخصوص رئیس و معاون بخشا بود ، بابا هم که تو اتاقش غذا می خورد ... بقیه قسمت ها هم برا کارمندا بود... همزمان با غذا خوردن تو فکر رفتم .. دوشب پیش بابا ، احمدی ها رو برا شام دعوت کرده بود .. اونشب این احمدی ها خیلی با منظور حرف زدن فکر کنم می خوان سرمو زیر اب کنن...خخخخخ
فکر کنم اگه دست بابا باشه منو پیشکش پوریا می کنه فقط موندم چرا ، یعنی ریاست انقدر مهمه؟ وسطای غذا بودم که یه پسره جلوم نشست ....
_ سلام خانم 
قدش متوسط بود و پوست سفید با دماغ عقابی .. چشاش قشنگ بود یه حالت جالبی بود و مشکی سیر ... یه بلوز ابی نفتی پوشیده بود و یه شلوار کتان مشکی و یه کالج ابی نفتی...
_سلام 
_معذرت میخوام شما تو کدوم بخش مشغول هستین؟
قاشقمو که می خواستم ببرم تو دهنم گذاشتم تو ظرف 
_خواهش می کنم ، بخش بیمه کارفرما 
_واقعا؟ جاتون عالیه ، هم بخشیه که زیاد ارباب رجوع نمیاد و هم اینکه شنیدم رئیس خیلی خوبی دارید 
الان باید چی جوابشو می دادم ؟ برا خالی نبودن عریضه یه لبخند کوچولو زدم 
_من تو بخش بیمه شخص ثالث هستم واقعا بخش شلوغیه ، قدر جاتونو بدونین ... راستی من فواد بزگمهر هستم .. خوشبختم خانمه؟
_ محبی هستم ، من هم خوشبختم 
غذامو تموم کرده بودم ، از جام بلند شدمو یه خداحافظی کوتاه از بزرگمهر کردمو برگشتم سرکار 
ساعت چهار کارمو جمع و جور کردمو با مهربان خداحافظی کردم و رفتم پایین ... یه سری از کارمندای بخش رفته بودن بودن یا داشتن می رفتن ... تازه از اسانسور پیاده شدم که شهرامو تو لابی شرکت دیدم که یه گوشه ایستاده چند تا از کارمندای شرکت بخشمون هم بهش سلام میکنن اون هم خیلی سنگین و متین جوابشونو می ده ..... یه جین مشکی پوشیده بود با یه بلوز ساده سرمه ای که روش یه بافت جلو باز پوشیده بود و افرین .. ته ریش هم داشت .. کلا من ته ریش دوست دارم ...رفتم کنارش بهش سلام کردم 
_ سلام راحیل خانم شرمنده که مزاحمتون شدم 
_خواهش میکنم 
کیفمو باز کردمو کارت ماشینو در اوردم و گرفتم طرفش 
_بفرمائید این هم از کارت ماشینتون 
کارتو گرفت 
_ممنون 
_ من دیگه برم خداحافظ
همگام با من تا فضای باز جلوی شرکت اومد بعد خداحافظی کردو رفت ، منم رفتم پارکینگو وماشینمو برداشتم و رفتم خونه ...
.......
تلفن روی میزم زنگ خورد 
_بله؟
_سلام خانم محبی سعادت هستم 
_سلام خانم سعادت 
_محبی جان اقای رئیس باهات کار دارن لطف کن تا 10 دقیقه دیگه بیا اتاق ایشون . با اجازه ..
گوشی قطع کردم ... رئیس چیکار داره ؟
خودکارمو گذاشتم رو برگه ای که در حال نوشتنش بودم و سروضعمو مرتب کردم ، آینمو از تو کیفم در اوردم و یه نگاه به صورتم انداختم .. خب مشکلی نداشتم پیش به سوی اتاق رئیس .. جلوی دفتر رئیس خانم سعادت رو دیدم و یه لبخند زدم و اون هم لبخند زد 
_سعادت جان رئیس چیکارم داره؟
سعادت یه دختره ریزه میزه با نمک بود 
_نمی دونم والا عزیزم فقط بهم گفت که تو رو احظار کنم 
_ باشه پس هماهنگ کن من برم تو اتاقش 
زنگ زد به رئیس بعد بهم اجازه داد برم تو اتاقش ، دوباره دست به لباسام کشیدمو رفتم سمت در .... یه بار کوبیدم به در که چند ثانیه بعد اجازه ورود گرفتم .... نگام به زمین بود .. درو باز کردم رفتم تو دفترشو بعد اروم برگشتم درو بستم ....
_سلام جاب رئیس
سرمو اوردم بالا اما وقتی ریسو دیدم دهنم وا موند ....

هههههههههه، مگه میشه ؟.... شهرام رئیسه؟ شهرام که معاون امین شده بود .. جلل خالق .. چه خنده ای هم می کنه ، تا مخرجش پیداست حالا چرا سایلنت می خنده ؟
_سلام خانم محبی 
چه رسمی
_بفرمائید بشینید ..
وا این چرا ابرو بالا می ندازه ، سرمو تکون دادم یعنی چه مرگته؟
دوباره ابروشو انداخت بالا که یه نگاه به اطراف دفترش انداختمو یه مرد دیگه رو دیدم که کنار قفسه کتابا ایستاده بود ... لالمونی گرفتم اروم رفتم رو یه صندلی نشستم ...
_ جناب ایزدی بفرمائید خانم محبی هم نشریف اوردن 
ایزدی اومد سمت ما رو صندلی جلویی نشست 
_سلام خانم 
به احترامش یه خورده از جام بلند شدم 
_سلام
شهرام _ خانم محبی می خواستم با شما در مورد پرونده کارخونه .. صحبت کنم 
_بله 
_ ایشون رئیس کارخونه مدنظر هستن 
سرمو به احترام برا یارو تکون دادم 
_راستش ایشون یه شرایط خاصی داشتن که ما خواستیم شما اینجا حضور داشته باشین .
_ بله 
اوهوکی چه لفظ به قلم حرف می زنه 
ایزدی_ راستش من میخوام بیمه کارخونم مطابق با بیمه شرکت های اروپایی باشه اما با توجه به تحریم، اونا مارو ساپورت نمی کنن من هم اومدم اینجا و این قضیه رو مطرح کردم 
یه خورده با هم در مورد شرایط بیمه کارخونه ایزدی صحبت کردیم و بعد از یک ساعت ایزدی رفت ... من همچنان نشسته بودم .. یعنی خنگ منم وقتی دیروز دیدم کارمندا به شهرام سلام و خداحافظی می کنن هیچ شکی نمی کنم 
_ خب شما اینجا چیکا ر می کنین؟ مگه معاون امین نشده بودین؟
_ خب گفته بودم بهتون که چند وقت پیش اومده بودم اینجا و با پدرتون صحبت کرده بودم که ایشون این پیشنهاد رو دادن ، منم قبول کردم 
_ چرا با من هماهنگی نکردین ؟
_ به هر حال یه خورده سورپرایز خوبه ... تازه با این کار، من به پدرتون خیلی نزدیکتر شدمو می تونم لیاقتمو نشون بدم ... از همه مهمتر پوریا خیلی راحت تر از میدون به در میشه . 
دروغ نگم یه خورده حسودیم شده .. اخه اینو چه به ریاست 
_پدر من بر چه اساسی این پیشنهاد رو دادن؟ مگه شما سابقه کار دارین؟
_خب اولا به خاطر میزان تحصیلات و تحقیقاتم که کلی ازشون تقدیر شده بود و دست بر قضا من اونروز که اومده بودم اینجا در موردشون با پدرتون صحبت کردم ایشون از من خوششون اومد ..... انقدر سابقه اجرایی دارم که بتونم یه حوزه رو اداره کنم .. . سابقه کار هم دارم دیگه
اره جون خودت سابقت اینه که کمتر از یک ماه معاون امین بودی
شهرام _ در ضمن سعی کنید تو شرکت اشنایی ندین چون ممکنه اسممون بیفته رو زبون کارمندا 
خوبه خودم اینو وارد زندگیم کردم حالا برام کلاس می ذاره پسره بی لیاقت 
_ اتفاقا منم می خواستم همینو بگم بهتره اشنایی ندیدن ... خب من دیگه برم .. فعلا
یه لبخند مهربون زد 
_ خداحافظ راحیل خانم 
سرمو تکون دادم و از اتاقش اومدم بیرون 
.......
منو بابا و مامان جلو تلویزیون نشسته بودیم و یه سریال ابکی می دیدیم 
_ بابا رئیس بخش ما همون یاروهه که دوست امین بود؟
_ مگه دیدیش؟
_ اره امروز برا یه قرارداد منو می خواستن منم رفتم دفترش 
_ اره خودشه بچه خوبیه ، زبر و زرنگه ، خیلی ازش خوشم اومده .... تا اینجا که خیلی خوب خودشو نشون داده 
ابروهامو کشیدم تو هم 
_ خیلی بدی بابا .. من که دخترتم باید بشم کارمند .. اونوقت این یارو که هیچ سابقه های تو شرکت نداره یه کاره شده رئیس ؟
بابا خیلی جدی نگام کرد 
_ اولا که حسود نباش .. دوما هر کس بر اساس میزان عملکردش امتیاز می گیره .. اگه من از تو پوئن مثبت ببینم ارتقا رتبه میگیری....در ضمن تحصیلات خودتو با اون پسر مقایسه کن .. تو لیسانس و اون دکتری .. حداقل اون دو تا لباس بیشتر از تو پاره کرده و اطلاعاتش بیشتره بخصوص که رشتش مدیریته و این یه امتیاز بزرگه براش
_ کلا غریب نوازین شما 
مامان که تا حالا ساکت بود و به صحبت منو بابا گوش می داد لب پاینشو گاز گرفت و با اخطار بهم نگاه کرد 
_ راحیل به پدرت احترام بذار ، در ضمن مگه تو نبودی که میگفتی از این کار بدت می اومد ؟ حالا چی شده برا پست بحث میکنی؟
_ مامان جان فعلا که مشغول به این کارم پس باید علاقه نشون بدم ، توفیق اجباریه ، در ضمن من بچه بابا هستم نه اون پسره ...
_ عزیزم تو خودتو نشون بده بابات هم کارتو در نظر می گیره ...
سرمو تکون دادمو ازشون جدا شدم و برگشتم تو اتاقم .....خدا عاقبت ما رو به خیر کنه ... اما این شهرام پدر سوخته خوب خودشو نشون داده ، بابا که خیلی ازش خوشش اومده ..
امروز صبح دیر بیدار شدم ... فکر کنم تا 8.30 هم نرسم شرکت .. از توبیخ نمی ترسم از مهربان می ترسم اخه بیشتر از معاون و رئیس جذبه داره ... شهرام که عددی نیست یه چخ کنم مرده ... اما یه خورده با سیاست تر داره رفتار می کنه البته با من ... سریع لباس پوشیدم و رفتم تو اشپزخونه نشستم پشت میز .. مهرانه خانم صبحانه در خواستی من یعنی یه سالاد شیرازی درست کرد با پنیر و عسل خرما گذاشت جلوم ......فکر کنم حدود 10 سالی میشه که صبح حتما باید سالاد بخورم ... همیشه سر صبح که سالاد می خورم روحیم شاد میشه.... الان هم خیلی شنگول شدم صبحونمو تموم کردم و رفتم کفشمو پوشیدم و سریع سوار ماشین شدم، پیش به سوی شرکت ... وووووی ساعت هشت و پنج دقیقه بود ، پامو گذاشتم رو گاز بلکه خدا بخواد و زودتر برسم ، ساعت 8.40 رسیدم شرکت ... خیلی دیر شده بود ، توی اینه جلوی ماشین نگاه کردم 
_ امروز روز شانس توهست راحیل نگران نباش ... همه به دید یک ادم موفق بهت نگاه می کنن .. تو بهترینی .. 
با اعتماد به نفس تمام از ماشین پیاده شدم و رفتم تو شرکت .. سریع کارتمو زدم و پریدم تو اتاقم ... خب تا اینجا که خیلی خوبه ، مهربان هم که نبود 
یه نیم ساعت گذشت که دیدم مهربان هنوز نیومده .... بالاخره ساعت 10 مهربان اومد تو اتاق با یه لبخند سرخوش و لحن دوستانه که ازش بعید بود یعنی غیر ممکن بود نگام کرد 
_ سلام راحیل خوبی؟
الان این حال منو پرسید؟ پس چرا هر وقت بهش سلام میکنم زورش میاد جوابمو بده 
_ سلام مهربان جون ، خدا رو شکر عالیم تو خوبی؟ اتفاقی افتاده ؟ چقدر دیر اومدی؟ خیلی سرخوشی؟
قری به گردنش داد 
_نه اتفاقا زود اومدم .. صبح شهرام کارم داشت گفت برم تو اتاقش ، وای راحیل شهرام چه با نمکه خیلی ازش خوشم اومده ... 
_ شهرام کیه؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت 
_ وا راحیل رئیسو میگم دیگه 
ها؟ چی گفت؟ گفت شهرام؟ چه غلطا ...چرا ناموس دیگرانو به اسم صدا میکنه؟
_ اسمش شهرامه؟
_ اره دیگه ... جات خالی ... تازه اومده بودم شرکت که منشیش زنگ زد گفت رئیس کارم داره ، منم سریع اماده شدمو رفتم تو اتاقش .. می خواست بابت یه پرونده ازم تقدیر کنه .. خیلی معدبو با محبت مهربون بود، فکر کنم دوستم داره ....دستاشو گذاشت رو گونه هاش ...منم عاشقش شدم ...
ادای بالا اوردنو در اوردم البته جلوی این نه ، تو فکرم ....خخخخخخ
حالا که این عاشق شده ببینم شهرام ورپریده دیگه چیکار کرده
_ قیافش چجوریه ؟
_ مگه چند روز پیش ندیدیش؟
_ نه زیاد بهش دقت نکردم ، بیشتر سرم تو پرونده بود 
_ خب بهت که گفتم خیلی با نمکه چشم و ابرو مشکیه ، پوستش سبزست ، موهاشو بگو خیلی خوشگل بوودن ... قیافش وخیلی دوست دارم ... تازه بیا و ببین چه تیپی داره یه کتو شلوار پوشیده بود که فکر کنم باهاش زندگی منو تو رو می تونست بخره ...ماشینشو دیدی؟ وای خیلی جیگره .. راستی می دونستی داره دکتری میگیره ؟ خیلی بهش می یاد .. دکتر شهرام ... دوباره دستاشو گذاشت رو گونشو از ذوق پرید هوا ... وای خیلی دوسش می دارم ....
_ جدی پس خیلی خاطرخواه داره ، مراقب باش کارمندای اینجا خیلی حسودن ، جنس خوبو رو دست می برن .. مراقب باش
_یه نگاهی به دور وبرش انداخت 
_ اره باید خیلی مراقبش باشم ممکنه از چنگم درش بیارن 
دختره دیوانه شد رفت پی کارش ، خدا شفا بده 
خدا رو شکر وقت کاری تموم شده بود .. از جام بلند شدمو کیفمو برداشتم 
_خداحافظ مهربان جون ، بازم مراقب دکتر باش
_ باشه عزیزم 
خدا رو شکر رفتارش با من به خاطر شهرام بهتر شد 
رفتم سمت اسانسور و دکمشو زدم حالا مگه می اومد .. همچنان منتظر بودم که یکی اومد کنارمو شروع به سرفه کرد ، نگاه کردم ببینم کیه که شهرامو دیدم که همون کت شلوار کذایی که مهربان می گفت تنش بود ، خیلی نامحسوس سرمو براش تکون دادم اون هم همینطور .... در همین حین که منتظر این اسانسور منحوس بودم مهربان هم اومد ..فکر کنم وقتی شهرامو دید از خوشحالی سکته مغزی کرد ، رفت یه گوشه ایستاد و با یه محبت عجیب شهرامو نگاه کرد ، چند ثانیه بعد دوتا از دخترای کارمند بخش هم اومدن و با لبخند به شهرام سلام کردن.. شهرام هم خیلی سنگین بهشون سلام کرد .. مهربان می خواست بره خرخرشونو بجوهه .. بازم چند تا درختر دیگه اومدن اینا هم با یه لبخند مهربان کش به شهرام سلام کردن ... مهربان می خواست بره سرشو بکوبه به دیوار که اسانسور اومد ... منو مهربان و شهرام با 4 تا دختر دیگه رفتیم تو اسانسور .. چه فضایی شده بود شهرام افتاده بود بین ما 6 تا دختر ... واقعا دیدنی بود ... تو لابی مونیکای موذی رو دیدم که کنار پوریا ایستاده منو که دید خودشو به پوریا نگاه کرد و برام دست تکون داد .. پوریا هم متوجهمن شد... شهرام که چند قدم جلوتر از من بود وقتی پوریا رو دید اخم کرد و قدماشو کند کرد تا من بهش برسم... حالا پوریا بود که یه اخم گنده رو ابروهاش بود ... فکر کنم از حرکات شهرام فهمیده بود که رقیب داره ... شهرام تا ورودی پارکینگ همراهیم کرد و بعد ازم جدا شد وقتی رفتم تو پارکینگ ماشینمو بگیرم پوریا خودشو بهم رسوند 
_سلام راحیل خانم 
_سلام اقای احمدی 
_ تحویل نمی گیرین خانم ...
خیلی داره کفریم میکنه 
_اقای احمدی فکر کنم اینجا شرکته و درست اینه که کسی از اشنایی ما بویی نبره چون نمی خوام برام حرف درست کنن ...برای شما هم بهتره .. با اجازه 
پوریا بدون هیچ حرکتی سرجاش ایستاد و به رفتن من نگاه کرد 


از پارکینگ بیرون می اومدم که از دور مهربان رو دیدم دارم میره در یک ان شیطونه رفت تو جلدم و دلم خواست اذیتش کنم برا همین گازشو گرفتم نزدیکش و خیلی اروم و همگام با اون حرکت کردم بعد یه بوق براش زدم که نگاه نکرد دوباره بوق زدم یه چند بار دیگه هم بوق زدم که تحویل نگرفت اما در یه حرکت انتحاری برگشت طرف ماشینو و یه لبخند زد و برا تاکسی که اومد دست تکون داد ... حالا من ماشینو یه گوشه نگه داشته بودم و فکر می کردم این کارش یعنی چی؟ اخه شیشه های ماشین تیره بودن وداخل ماشین معلوم نبود ، هیچ وقت هم کسی منو با این ماشین ندیده بود اخه از صدقه سری بابا ماشینم تو پارکینگ اختصاصی بود و از پارکینگ اصلی جدا بود و فقط سه چهار تا ماشین اونجاست ... نکنه فکرکرده شهرام پشت فرمونه و این کارو کرد که شهرام شیفتش بشه ؟ چه می دونم والا ، جوونای این دوره زمونه چه کارا که نمی کنن ... دوره ما جوونا از این غلطا نمی کردن .. بی خیال بابا .. گاز ماشینو گرفتم و رفتم سمت مرکز خرید... 
ماشینو تو پارکینگ مرکز خرید گذاشتم ، همونجور که تو ماشین نشسته بودم برا امینه زنگیدم 
_ کجایی امینه؟
_ سلام جلوی در ورودی هستم 
_منتظر باش الان میام 
تو اینه جلوی ماشین خودمو چک کردم ، امروز یه شال بافت قهوه ای سیر سرم بود با یه پالتو نازک قهوه ای اما شلوارم یه جین مشکی بود ، کلا از شلوارقهوه ای حالاهر جنسی که باشه بدم میاد .. یه پوتین قهوه ای پوشیده بودم که بلندی ساق پوتین زیاد نبود .... کیفمو خیلی شیک انداختم رو ارنجم ، خدایش از این مدل خیلی خوشم میاد البته اگه رو شونه( کتف ) باشه راحتتره اما از روی چادرطرح دار زشت میشه برا همین اکثرا رو ارنجم می ذارم مگر اینکه چادر ساده سرم باشه .... از ماشین پیاده شدم ، هنوز یه قدم دور نشده بودم که صدای سوت اومد ... یا خدا کی سوت می زنه .. دوباره یه قدم دیگه برداشتم که دوباره صدای سوت اومد ...بعد صدای یه پسر اومد 
_ هی خوشگله یه نگاه با ماهم بنداز 
ایندفعه یه دختر با صدای کاملا جیغ جیغی حرف زد 
_ اه کامی ولش کن ، نگاش کن دختره املو حیف این ماشین خوشگل که زیر پای همچین عقب افتاده ای هست 
اصلا به صداشون بها ندادم هر چی می خوان برا خودشون زر بزنن ، این بگه امل من که امل نمیشم ... خخخخ
دوباره راه افتادم که صدای قدم برداشتن یه نفر از پشتم اومد و یه پسره پرید جلوم ، منم سنگ کوب کردم و سر جام ایستادم .... 
یا خدا این دیگه کیه ؟ چرا این شکلیه ؟ یه بافت که یقش تا نزدیکای ناف باز بود پوشیده بود با یه شلوار نارنجی ؟ خو مثل ادم لباس بپوش بشر، حالاچرا اینجوری نگاه میکنه ؟ پناه بر خدا اخر الزمان شده !!!!
_ خو جوابمو بده هانی ، با تو هستم ، افتخار اشنایی می دیدی؟ ....بعد دستشو اورد جلو .... کامران هستم 
یه اخم کردم و خواستم از کنارش رد بشم که چند تا دختر و پسر دیگه هم اومدن کنارش ایستادن ، یه دختر خودشو به کامی مذکور چسبوند و با یه نگاه مضخرف و تحقیر کننده از بالا تا پایین منو انالیز کرد 
_ولش کن عزیزم اینم ادم شده تو اومدی سمتش 
_ پانته ا صبر کن دارم با خانم اشنا می شم ... دستشو از دست دختره جدا کرد و مثلا یه لبخند مهربون زد 
_ عزیزم تحویل نمی گیری؟
دیدم خیلی مثل بز ایستادم و مسخره بازیشونو نگاه می کنم برا همین گفتم یه تکونی به هیکلم بدم ، به زبان المانی ( زبان رسمی اتریش المانیه ) شروع کردم به حرف زدن که مثلا من ایرانی نیستم 
_ببخشید شما چی میگی؟( تمام مکالمات راحیل به المانیه اما چون شما المانی بلد نیستین من ترجمشو گذاشتم .... خخخخخخخ)
کامی_ نمن ، چی میگی ابجی؟ کجایی حرف می زنی؟
دوباره حرفمو تکرار کردم 
کامی_مای سیستر شما ور؟( مثلا به انگلیسی گفت خواهر کجایی هستی؟)
خندم گرفته بود ، خاک بر سر انگلیسی هم بلد نبود حرف بزنه 
سرمو به معنی نفهمیدن تکون دادم 
یه دختر تو گروهشون با یه نگاه پر از ارزو بهم نگاه می کرد 
_ وای پانی چقدر با کلاسه ، دختره ایرانی نیست ، چقدر قیافش شبیه اروپایی هاست 
حالا من کجا شبیه اروپایی هستم دختره از ذوق داره قیافمو شبیه اروپایی ها انالیز میکنه ، تو چشای پانی نگاه کردم و دوباره به المانی حرفیدم 
من_ نگاش کن دختره خاک بر سرو چه به پسر مردم چسبیده ، بی تربیت ...
نگامو چرخوندم سمت همون دختره که یه خورده بهتر بود و بهش لبخند زدمو و اسم مرکز خریدو گفتم ، دختره از ذوق داشت خودشو می کوبید به درو دیوار 
_ وای خدایا بچه ها دیدین با من حرف زد؟ وای دارم از خوشحالی میمیرم 
پانی یه نگاه حسود و پر از حرص به همون دختره انداخت
_شایسته چرا انقدر عقده ای بازی در میاری؟ دختره یه گدای خارجیه که اومده اینجا کار کنه لابد تو چرا انقدر ندید بدیدی؟
شایسته _ نه اینکه خودت خیلی دیدی؟ فکر کنم از تهران هم تا حالا بیرون نرفتی ، تازه ماشینشو ندیدی؟ فکر کنم از اون میلیاردرد ها باشه 
بعد بازمو گرفت و با لبخند بهم نگاه کرد و جهت رو با دستش نشون داد ، منم لبخند زدمو برا پانی خیلی یواشکی ابرو انداختم بالا ، همه همراه ما اومدن به غیر از اون پانی چشم سفید ، داشتیم می رفتیم که صدای یه مرد رو شنیدیم 


_ راحیل خانم ...


ووی بی ابرو شدم این کیه داره اسممو صدا میکنه؟ چرخیدم ببینم کیه که زورو رو دیدم .. البته زورو اسم مستعاره شهرامه ، اخه هر وقت یه اتفاق غیر ممکن می افته شهرام هم ظاهر میشه ... همه مظنون بهم نگاه می کردن 
_ واو( اینم المانیه ..خخخخ)
سریع رفتم سمت شهرام تا حرف دیگه نزنه اون چند نفر هم همینجوری ایستاده بودن و بروبرو منو نگاه می کردن 
_ اقا شهرام سر جدت با من المانی یا انگلیسی حرف بزن ، اینا فکر می کنن من خارجیم 
شهرام همچین ذوق زده شد که انگار می خوان بهش اسکار بدن ، با هم رفتیم سمت گروه ارازل و اوباش 
_ سلام خانمها و اقایون خوب هستین ؟ بیل هستم


کامی _ سلام اقا بیل ، من کامی هستم به همراه دوستان 
کامی و شهرام با هم دست دادن بعد از اون پانی دستشو اورد جلو که شهرام همچین خوشگل تحویلش نگرفت ، اون بنده خدا هم یخ کرد 
شهرام به من اشاره کرد 
_ ایشون خانم راحیل جکسون هستن ، خواهر زاده مایکل جکسون مرحوم ، خدا رحمتش کنه ... اقا یه فاتحه براش بفرستیم ... یه فاتحه زیر لب براش فرستاد و دوباره ادامه داد ... بله جونم براتون بگه ایشون تازه اومدن ایران برا گروهشون چندتا رقاص حرفه ای هیپاپ جذب کنن .... 
_خدا خفتون کنه اقا شهرام اخه این چه چرتو پرتیه میگین؟
وای خاک بر سرم چرا انقدر راحت باهاش حرف زدم 
پانی خیلی مسخره بهم نگاه کرد 
_ اونوقت چادرچاقچور کرده اومده ایران رقاص ببره ؟
_ نه خانم عزیز ایشون اومدن ایران مسلمون شدن ، نشنیدین گفتم اسمش راحیله؟ الان دیگه میخواد ایرانه بمونه 
پانی _ اصلا شما چرا فارسی حرف می زنین؟
شهرام _ چه ربطی داره خانم ؟ من زودتر توبه کردم اومدم ایران ، الان چند ساله که ایران زندگی میکنم 
شهرام روشو سمت من کرد و به انگلیسی حرف زد 
_راحیل خانم به اینا چی گفتی؟
_هیچی نگفتم 
_ خب بهتر 
دوباره روشو برگردوند سمت اونا 
_بریم سمت خروجی پارکینگ براتون قضیه رو بگم ...راه افتادیم سمت خروجی .... اره جونم براتون بگه این راحیل خانم ما یه عالمه کلیپ هم با مرحوم مایکل داره....... یه نگاه حق به جانب بهشون انداخت.... دیدین دیگه؟ 
همه یه جوری به هم نگاه کردن و برای اینکه پیش همدیگه ضایع نشن گفتن کلیپامو دیدن ... خیلی باحال بود یعنی دلم می خواست بشینم به حرفای شهرام بخندم 
_ هیچی دیگه یه بار منو راحیل و مرحوم رفته بودیم که تو کلیپ "بهت احتیاج دارم " مایکل یه خورده برقصیم ، انقدر شلوغ شده بود که اخرش پلیس اومد ما رو تا خونمون اسکورت کرد ، اصن یه وضعی
یه پسره پرید جلو 
_ به راحیل میگین منو ببره برا رقص؟ من هم هیپاپم خوبه هم رقص مایکل جکسونیم ، اصن همین الان یه تیکه از رقصمو بهتون نشون می دم 
سریع اومد جلومون و شروع کرد به جفتک انداختن ، همه دلمونو گرفته بودیم می خندیدیم 
کامی _ مهران الاغ بکش عقب ببینم تو رقصت کجا بود بچه ، راستی راحیل دیگه نمی خواد رقاص ببره اونور؟
_ نه دیگه توبه کرده ، الان کل سرمایشو اورده ایران ، سامی هم میخواد بیاد ایران و باهم کار کنن 
ستایش با خوشحالی دستاشو گذاشت رو لپاش
_واییییی ، سامی ؟ من عاشقشم ...
شهرام _ ههههههه، توبه کن خواهر، توبه کن ،این حرفا یعنی چی؟
رسیده بودیم به درپارکینگ 
_ خب بچه ها ..... ما دیگه بریم .... 
ستایش _ تو رو خدا یه شماره بدین من شما رو گم نکنم 
شهرام _ بله حتما یادداشت کنید 093.......
_ خیلی ممنون براتون میس هم انداختم 
منو شهرام لبخند زدیم و بای بای کردیمو و ازشون جدا شدیم ، شهرام گوشیشو در اورد و خاموش کرد بعد هم سیمکارتشو در اورد انداخت تو سطل اشغال 
شهرام _ حیف که با سامی قرار دارم وگرنه براش زنگ می زدم 
بعد هم بلند خندید ... خیلی لوسه البته یه کوچولو هم با نمکه 
با هم رفتیم سمت ورودی مرکز خرید ... امینه رو از دور دیدم که در حال بال بال زدن بود ...یه لحظه سر جام ایستادم و به شهرام نگاه کردم 
_ شما تو پارکینگ چیکار می کردین؟
_ مگه نمی دونین ؟
_ چیو؟
_ اینکه امین و امینه با هم اومدن ... قرار بود من هم از شرکت بیام اینجا بعد با هم بریم خرید . 
خدایا دلم می خواد پوست سر امینه رو بکنم ، اخه بچه فضول امین و شهرام رو برا چی خبر کردی؟ شاید من خرید وسایل خصوصی داشته باشم .. حیف که دیواری چیزی نبود تا سرمو محکم بکوبم بهش....


امینه وقتی ما رو دید دوید سمتمون و خودشو انداخت بغل من 
_ سلام راحیل جونم خوبی؟ دلم برات تنگ شده بود عزیزم 
دستامو انداختم دورش و یه نیشگون از پشتش گرفتم 
_ سلام امینه خوبی؟
_ مرسی ... البته با چشم غره .....راستی سلام اقا شهرام ، شما خوبین؟
_ سلام امینه خانوم ممنون به خوبی شما 
امین هم که رسیده بود به ما سلام کرد ، با شهرام دست داد بعدش محکم یکی خوابوند پشت شهرام 
_ سلام داداش چطوری؟
شهرام هم متقابلا یکی زد پشت امین 
_ سلام..... قربون داداش بعد به ما نگاه کرد و دستاشو به نشونه احترام اورد جلو ..... خانما بفرمائید 
همه راه افتادیم ، من امروز می خواستم بیام چند تا لباس تو خونه ای و مانتو بخرم وقتی که به امینه گفتم اون هم گفت که میاد ، حالا میبینم که این دوتا پسر رو هم همراه خودش کشونده اینجا ....
اول همه با هم رفتیم تو یه فروشگاه بزرگ و هر کدوم چند تا تیشرت و شلوار و این چیزا خریدیم بعد هم راه افتادیم سمت بوتیکها..... 
_ وای راحیل این مانتو رو ببین عجب چیزیه 
مانتو رو نگاه کردم .. خوب بود البته بیشتر به خاطر رنگش که ابی اسمونی بود خوشم اومد 
_ اره بریم تو، پرو کن ببینم رو تنت چطوره 
با هم رفتیم تو بوتیک مورد نظر ، امینه به فروشنده مانتو رو نشون داد اون هم مانتو رو اورد ، امینه رفت برای پرو ، بعد از چند دقیقه صدام کرد 
_ راحیل بیا ببین 
رفتم کنار اتاق پرو 
_ اوممممم ، زیاد جالب نیست امینه یعنی یه خورده برات تنگه ، نظر خودت چیه؟
_اره به نظر منم همینجوره ، برو از فروشنده یه سایز بزرگتر بگیر 
_ باشه صبر کن الان میام 
رفتم تو رگال مانتو ها نگاه انداختم و یه مانتوی دیگه برداشتم ، به فروشنده هم گفتم ازهمون مانتویی که امینه پوشیده بود یه سایز بزرگتر بده، فروشنده هم یه دونه دیگه بهم داد ، منم مانتو ها رو بردم تا امینه پرو کنه ، بعد از چند دقیقه امینه دوباره صدام کرد 
_ چطوره؟ 
_خیلی قشنگه 
_ صبر کن اون یکی رو هم بپوشم ببین 
_باشه 
اون مانتو هم خیلی بهش می اومد ، بعد از دیدن مانتو ها درو بستم و منتظر موندم تا امینه لباسشو بپوشه ، حالا فقط من مونده بودم و فروشنده ... شهرام و امین هم که بیرون جلوی یه بوتیک دیگه ایستاده بودن 
_ ببخشید خانم 
به فروشنده نگاه کردم 
_ بله 
_ معذرت می خوام می تونم شمارمو بدم خدمتتون یا شماره شما رو داشته باشم؟ 
ابروهام پرید بالا خو شمارشو بگیرم چی کار کنم ، اصلا شماره بدیم که چی بشه.....البته قیافش خیلی موجه بود اما موجه بودن چه ربطی به قضیه داره؟ با اخم رومو برگردوندم ، فروشنده هم از پشت پیشخون اومد بیرون و جلوم ایستاد 
_ خانم باور کنید نمی خوام توهین کنم اما من واقعا از نجابتتون خوشم اومده ، اگه شمارمو داشته باشید خیلی خوشحال میشم 
_ هی یارو شمارتو بده به فامیلات 
صدای بلند و پر از حرص شهرام بود که از پشت سرم می اومد، منم سریع رفتم یه گوشه ایستادم ....شهرام یقه فروشنده رو گرفت و کشید سمت خودش 
_ حالا می خوای شماره بدی؟
_ به تو چه اقا جون مگه چیه تو میشه؟
شهرام با سر کوبید تو ملاج اون بنده خدا 
_ زنمه بچه پررو ، می خوای به زن من شماره بدی؟


دستمالو گرفتم جلوی شهرام که رو جدول کنار خیابون نشسته بود و سرشو پایین انداخته بود ، حالا چرا سرشو نمی اورد بالا؟ 
_دستمال
بدون اینکه بهم نگاه کنه دسمتالو گرفت ، زیر چشمش یه خورده کبود شده بود ، گوشه لبش هم که پاره بود ....دستت بشکنه مردک زدی جوون مردمو ناکار کردی .. الهی حیف اون قیافه بانمکش که ناجور شده 
امین و امینه با فاصله از ما ایستاده بودن و نمی دونم با هم چی میگفتن ، فکر کنم الان اینا ما رو تنها گذاشته بودن 
شهرام سرشو اورد بالا و مستقیم تو چشام نگاه کرد ، یه لحظه بهش نگاه کردم که احساس کردم چشاش برق زد ( البته چون تو همه فیلما اینجوریه منم اینو گفتم تا ریا نشه خخخخخ)، منم سرمو انداختم پایین 
شهرام _ معذرت می خوام نباید اون حرفو می زدم 
الان من باید چی می گفتم ؟ می گفتم اشکال نداره که گفتی شوهرمی بعد این میگه چیه ذوق کردی که گفتم شوهرتم ؟.. از طرفی اگه می گفتم غلط کردی گفتی شوهرمی ، این هم می گفت که لیاقت هواداری و کمک کردن رو نداری ...اوه حالا من بهش چی بگم؟ به امین نگاه کردم 
_ فکر کنم امین با شما کار داره 
به امین اشاره زدم بیاد طرف ما و خودم رفتم کنار امینه 
_ بابا غیرتی ، لامصب عجب دعوایی هم افتاد ، جیگرم حال اومد ، فقط حیف اون مانتو ها که نتونستم بخرم .
نفسم با فشار فرستادم بیرون 
_ ول کن مانتو رو .. روزم خراب شد 
_ جاننننننن؟ روزت خراب شد؟ ... این بنده خدا که جان فشانی کرد مهم نبود ، روزت خراب شد مهمه؟
_ چه ربطی داره ، اگه فروشنده رو تحویل نمی گرفتم خودش از رو می رفت ، جواب این ادما رو باید با بی محلی داد .....چند لحظه ساکت شدم و بعد با یه خنده کوچولو ادامه دادم ...اما عجب دعوایی شده بود ،خوشم اومد ، پوست فروشنده رو کند .. 
امینه زد تو پهلوم 
_ چه الکی واسم کلاس می ذاره که روزم خراب شد دختره ورپریده ، مثل اینکه خودتم از سوپرمن بازی شهرام خوشت اومد 
خندیدم و سرمو به ماشینایی که از جلومون رد میشدن نگاه کردم 
......
_ البته تحریم ها به جای اینکه ما رو لنگ کنن بیشتر ما رو جلو کشیدن و بیشتر باعث پیشرفتمون شدن .. صنعت بیمه هم از این قضیه مستثنی نیست .....
این صدای شهرام بود که پشت تریبون ایستاده بود و سخنرانی می کرد ، البته به مناسبت روز بیمه ، سه تا از روسای بخش ها که شهرام هم جزوشون بود امروز سخنرانی می کردن ... سرمو به صندلی سالن همایش تکیه داده بودم و با چشمای بسته به حرفاشون گوش میدادم ... دیشب یه سریال خارجکی که چند روز پیش امینه بهم داده بود رو نگاه میکردم ، سریال هم جالب بود منم نشستم 7 قسمت رو پشت سر هم دیدم ، اصلا هم نفهمیدم کی اذان صبح شد ، حالا هم که خمار خواب بودم .... 
_ راحیل هی راحیل با توام دختر پاشو ... پاشو که بی ابرو شدی
سریع چشامو باز کردم 
_هیییین من کی خوابیدم ، بقیه کجا هستن؟
_10 دقیقست که همایش تموم شده بقیه هم رفتن ، تو چرا اینجا خوابت برده بود؟
_ هیچی بابا دیشب کلی کار داشتم دیر خوابیدم 
سریع از رو صندلی بلند شدمو سالن رو نگاه کردم کلا کمتر از 50 نفر مونده بودن که تو چند گروه کنار هم ایستاده بودن و با هم حرف میزدن ...و البته یکی ازاون گروه ها شهرام و چند تا دختر بودن که حرف میزدن ، این دخترای بی حیا خجالت نمی کشن دیگه اعصاب برام نذاشتن ، خیلی اتیشی رفتم طرف شهرام فقط 5 قدم مونده بود که یهو ایستادم ... خب الان من چرا دارم حرص می خورم ؟ یه پسر برو رو دار تو این قحط الرجال پیدا شده این دختر ترشیده های شرکت هم دورشو گرفته بودن بلکه فرجی بشه و خدا بزنه پس کله شهرام و بیاد بگیرشون .. الان این حرص داره؟ خب زشته چه معنی میده دختر خودش وبرای یه پسر لوس کنه؟ ... دوباره بهشون نگاه کردم که نامهربان رو هم تو گروه دخترا دیدم .. یکی بیاد این دختره رو جمع کنه .. حالا این فنچ شده رقیب من البته زیاد هم فنچ نبود اما خب پیش من فنچه ... شهرام هم خیلی متین یه گوشه ایستاده بود و جواب سوالای اونا رو میداد ... دیدین دخترایی که دنبال استادشون می دوون و با ناز و کرشمه از استاد نمره می خوان؟ الان شده حکایت شهرام و این دخترا .... سعی کردم حرصمو سرکوب کنم بعدش هم خیلی ریلکس از کنارشون رد شدم که سنگینی نگاه شهرام رو حس کردم البته سنگینیش چیزی حدود 5 کیلو بود خخخخ


فردا تولدمه یعنی 1 اسفند ، خیلی خوشحالم می دونی چند سالم میشه؟ میشم یه دختر خانم متشخص 25 ساله که خیلی عاشق تولده و مهمتر از اون عاشق کادو هاییه که می ذارن جلوش و نمی دونه که توشون چیه ، تازه یه کاریم کردم ، به مامان اینا گفتم که تولدمو خصوصی بگیریم، فقط منو بابا و مامان ، خو چه معنی داره ؟ بچه نیستم که یه عالمه مهمون دعوت کنن پس همون بهتر که خودمونی باشه .... برم بخوابم که دارم از خستگی می میرم
.. وووی فردا تولدمه 
...... 
امروز صبح وقتی صدای اذان صبح رو شنیدم بیدار شدمو نماز خوندم اما دیگه خوابم نبرد ، نمی دونم چرا اما احساس می کنم قراره یه اتفاق خوب برام پیش میاد ، حس شیشم من هم که هیچ وقت به من دروغ نگفته ... بعد از نماز قران رو برداشتم و نشستم رو تخت ، سوره الرحمن رو خوندم ، رسیده بودم به ایه 19 و 20 
"مرج البحرین یلتقیان * بینهما برزخ لایبغیان"
ترجمه : «او دو دریا را در جایی که به هم می پیوندند از هم جدا می کند و بین آنها حایلی است که از تجاوز به حدود همدیگرجلوگیری می کند.»
من اولین بار این دو تا دریا رو تو یه مجله تو اتریش دیدم ، نوشته بود زمین شناسان به تازگی متوجه شدند وقتی دریای مدیترانه در تنگه جبل الطارق می خواهد به اقیانوس اطلس بریزد بین این دو آب یک مانعی وجود دارد که نمی گذارد آب این دو دریا و اقیانوس با هم مخلوط گردد.البته هنوز علتش مشخص نبود اما میگفتن شاید به خاطر درجه شوری و اختلاف دما باشه ، که بازم کاملا تایید نشد 
کلا سوره الرحمن رو خیلی دوست دارم ، میگن دختری که سر سفره عقدش این سوره رو بخونه خیلی براش می تونه خش یمن باشه ....
بگذریم بعد خوندن قران لپ تاپو روشن کردم و شروع به وب گردی کردم ، ساعت 5.30 صبح مثل دیونه ها نشسته بودم و چه کارهایی که نمی کردم ، همچنان مشغول بودم که یهو چشمم افتاد به ساعت ، واییییییی ساعت 6.45 بود ، زودی لپ تاپو خاموش کردم و لباسامو پوشیدم .... بعد از پوشیدن لباسام ایستادم جلوی اینه 
_ راحیل امروز یه خبر خوش بهت می رسه ، شاید ترفیع بگیری ها؟ ببین چه بارون قشنگی میاد ، چه هوای قشنگیه ، رحمت خدا هم که رسید ، خودت هم خیلی خوشگل شدی ، موش بخورتت 
فکر کنم روانی شدم ، یکی زدم پس گردنم و کیف و چادرمو برداشتم و رفتم پایین ، مامانو بابا تو اشپزخونه نشسته بودن و صبحانه می خوردن ، با یه لبخند که تا اعماق وجودم رسوخ کرده بود رفتم کنارشو نشستم 
_ سلام مامان ، سلام بابا ،سلام مهرانه خانم صبح زمستونی همگی بخیر 
مامان خیلی مهربون نگاهم کرد 
مامان _سلام مامان جان صبح تو هم بخیر 
بابا هم د رحالی که بهم اشاره می زد ظرف عسلو بهش بدم نگام کرد 
_ سلام ، صبح تو هم بخیر ، چیه خیلی سرخوشی؟
ظرف سالادمو که مهرانه خانوم برام اماده کرد بود رو گذاشتم جلوم و به مهرانه خانم که کنارم نشسته بود نگاه کردم 
_ مرسی مهرانه جون 
_ خواهش میکنم خانم وظیفمه 
_لطف داری مهرانه جون 
مهرانه خانم همیشه صبحانه رو با ما می خورد اما هیچ وقت برای نهار نمی اومد با ما غذا بخره ، شام که میرفت خونش 
چند لقمه صبحونه خوردم 
دوباره به بابا نگاه کردم 
_ خب هر چیزی دلیلی داره ، امروز چه روزیه؟
_ یک اسفند ، سورپرایزت هم نمی کنم امروز تولدته ... با خنده نگام کرد 
_ ای قربون بابای خوب خودم برم ، امشب منتظر هدیه های پر پیمون شما هستم ، کم کاری نکنید که قابل اغماض نیست 
_ کم حرف بزن بچه یهو دیدی تحویلت نگرفتیم و تولد بی تولد 
_ اره هیچ کس هم نه ، شما برام تولد نگیرین 
_ حالا تولد رو ول کن ساعتو بچسب که 20 دقیقه به هشته 
_وای دیرم شد 
سریع از رو صندلی بلند شدم و دویدم سمت در 
_ خداحافظ ، من می رم شما هم خونه رو تزئین کنید 


با صدای زنگ گوشیم سرمو از پرونده اوردم بیرون 
_ بله 
_ سلام اجنبی ، امینه هستم 
_ قربون شما ، فکر کردم خدایی نکرده امین باشه ، خدا رو شکر که خودتی 
_ هههههه، خو بی خیال مسخره بازی ......برای چند ثانیه ساکت شد و یهو با فریاد گفت ......تولدت مبارک راحیل جونم 
با صدای بلندش سنکوب کردم 
_ ادم نمیشی تو ، خو مثل بچه ادم تولدمو تبریک بگو 
_ اشکال نداره ، راستی امسال که مارو دعوت نکردی برا تولدت ، اما فردا شب باید بیای رستوران .... که یه تولد خصوصی برات گرفتیم ، اما در کل خیلی ادم گدایی هستی 
_ ای جونم ، حتما میام فقط ساعت چند باید اونجا باشم؟ 
_ سر ساعت 7 اونجا باش نه زودتر نه دیر تر
__باوشه فقط یادت نره کادوی همتون باید توپ توپ توپ باشه، ok؟
_جمع کن ، دختره سن جد بزرگمو داره اونوقت میاد برام کادو کادو میکنه ، نمی دونم تو برام چیکار می کنی که من زندگیمو برات گذاشتم ، جمع کن برو وقتمو گرفتی ، خداحافظ
خندیدم
_خداحافظ خوشگله 
کلا امینه دختر بی تربیتیه ، شما بهش توجهی نکنین 
حالا اینو بی خیال ، من انقدر بلند گفتم امروز تولدمه اما این مهربان بی بخار نکرد تولدمو تبریک بگه ، نمی خواست که هدیه بده فقط میگفت تولدت مبارک ، حالا نمی خوام بگه تولدت مبارک عزیزم ، همین که بگه تولدت مبارک کافیه ، اصلا بگه تولدت مبارک دختره خاک بر سر ، ها ؟ بد میگم؟ ازش بدم میاد
بعد از تموم شدن کارم زودی خودمو رسوندم خونه 
در حال باز کردمو اومدم تو خونه 
_ سلام مامان 
_ سلام خسته نباشی 
_ قربون شما ، پس این تولده کجاست؟
_من که یادمه نه ماهه به دنیا اومدی ، پس حالا باید کاملا صبر کنی تا بعد از شام که حدود پنج یا شیش ساعت دیگست برات تولد بگیریم
همچین پنچر شدم 
_ مامـــــــان ، چرا ذوقمو کور میکنی؟
_ خو به من چه بچه جون ؟ خودت خواستی تولدت سه نفره باشه ، حالا باید بریم تو سیستم تولد سه نفره 
_ اصلا دیگه دوستت ندارم 
به حالت قهر از کنار مامان رد شدم 
_ باشه پس تولد بی تولد ، به حمید هم میگم کادو برات نگیره 
_وا مامان من یه دختر خانم متشخص 25 ساله هستم ، چرا با من اینجوری حرف می زنین؟
مامان با خنده بغلم کرد 
_باشه خانم 25 ساله برو لباستو عوض کن 
با خنده رفتم تو اتاقم لباسمو 
........
هییییییییییی ، این همه به دلم صابون زدم که قراره چند تا هدیه مشتی از والدین بگیرم ، ببین چه جوری زدن تو ذوقم ، اومدن بهم سند زمین هدیه دادن ، اخه مثلا من زمینو بذارم کجای دلم؟ بابا میگه اینده نگریه ، خب من دلم کوچیکه مگه اینده حالیش میشه؟ .......دستمو گذاشتم رو دلم و لبام به حالت گریه مثل بچه کوچولو ها جمع کردم، بعد هم با دلم همدردی کردم ،.........مامان فدات بشه کوچولوی من ، خودم میرم برات یه عالمه هدیه های خوشگل میگیرم ، گریه نکن عزیزم که مامان هم دلش خون میشه ،..... دلمو بغل کردم و با هم نشستیم زار زدیم ....... روانی شدم رفت
اگه فردا شب برام هدیه های جالب نگیرن پدرشن رو در میارم ، به من میگن خشم کوهستان .... چشامو بستمو خوابیدم ..
.... 
الان ساعت دقیقا 7 شبه من جلوی رستوران مورد نظر ایستادم ، یه بسم ا.. گفتم و رفتم تو 
، اول به چپ بعد به راست نگاه کردم ، دیدم فایده ای نداره حیف عمرمون که با این حرف اقا پلیسا از بین رفت ، دوباره یه نگاه کلی تو رستوران انداختم که امینه رو در حال پرواز دیدم ، حالا این پرواز که من میگم همون بال بال زدنه که پشت سر هم اجرا میشد ، منم رفتم سمتش.. بیشتر که نزدیک شدم دیدم که امین و امینه و شهرام دور یه میز نشستن و یه جای خالی بین شهرام و امینه هست ، منم همونجا نشستم 
_ سلام خدمت دوستان عزیز 
همه با هم گفتن سلام و دیگه حرفی نزدن ، ابروم نا خوداگاه رفت بالا ، دیونه شدن؟ چرا اینجوری منو نگاه میکنن ... یه دو دقیقه ای گذشت که یهو همه با هم دست زدن و شروع کردن به خوندن 
_ تولد ، تولد ،تولدت مبارک ... مبارک ، مبارک ، تولدت مبارک ... بیا شمع ها رو فوت کن که صد سال زنده باشی 
وا چیو فوت کنم؟؟ جونای مردم از دست رفتن ، یهو یه دستی از کنارم کیک شکلاتی که روش نوشته بود تولدت مبارک و یه شمع عددی 25 که روش بودو گذاشت رو میز ، نگاه کردم که دیدم یکی از گارسوناست و با لبخند از پیشمون رفت 
_وای ، خیلی زیاد مرسی
امینه _ چرا لهجت تغییر کرد عزیزم ، خیر سرت فقط 4 سال اتریش بوودیا 
یه اخم کوچولو بهش کردم که حساب کار دستش اومد 
امینه _ قبل از خاموش کردن شمع هدیه رو بهت میدیم ، خب اقایون 1 ، 2 ،3
هر سه هدیه هاشون رو گذاشتن جلوم فقط این برام سوال بود که چرا هدیه هاشون یه اندازست؟ هر کدوم از هدیه ها جعبه های مربع 30 در 30 سانت بود 
_وای ممنون ، هدیه لازم نبود 
امین _ خودمون می دونیم ، حال که پولشو دادیم باز کن ببین چیه 
با یه لبخند ملیح اول هدیه امینه رو باز کردم که توش یه توپ والیبال بود ، هیچ حرفی نزدم ، بعدی امین بود که اون هم توپ هندبال بود ، اخری شهرام بود ، این هم توپ والیبال بود 
یه لبخند عصبی و مسخره زدم که مطمئنم خیلی زشتم کرده بود
_ مرسی خیلی خوب بودن ،حالا چرا همه توپ خریدین؟ ... ( اگه این سوالو نمی پرسیدم از حرص سکته مغزی میکردم )
امینه _ خب خودت دیروز گفتی که هدیه هات توپ توپ توپ باشن ، ما هم برا همین سه تا توپ برات گرفتیم که فکر نکنی به حرفت گوش نکردیم 
بعد هر سه با یه لبخند گشاد بهم نگاه کردن ، منم بهشون نگاه کردم ، اخرین نفر شهرام بود که نگام بهش افتاد ، اونم با یه لبخند گنده تر از اون دوتا نگام میکرد، منم 32تا دندوناش به اضافه یه کرم که تو دندون عقلش بود دیدم ، کرمه بهم به صورت لب خونی می گفت تولدت مبارک 


رو اب بخندین به حق این روز عزیز که دل منو شکوندین ، البته همه اینا رو تو دلم گفتم 
اعصاب برام نمونده از دست این سه تا چشم سفید 
_ خب حالا که هدیه ها رو دادین شمعو خاموش کنم ؟
شهرام _شما صاحب اختیارین ، بفرمائین ، البته قبلش یه ارزویی بکنید 
_باشه 
زل زدم به کیک رو به روم و چشامو بستم ، ارزو کردم خدا به خانوادم سلامتی بده و عاقبت به خیرم کنه ، بعد هم چشامو باز کردم و با لبخند شمعو فوت کردم و همزمان به اونا نگاه کردم 
امینه سرشو اورد زیر گوشم 
_انشاا.. سال دیگه تولدتو با شوهرت جشن بگیری
نسبت به این حرفش خنثی بودم البته کیه که از ازدواج بدش بیاد ، فقط اگه پوریا نباشه عالیه ، پس الهی امین ....خخخخ ، فکر کنم وقت شوهر دادنم شده 
امین _دعای دخترای دم بخت چیه ؟ شوهر 
شروع کرد به خنده 
_ بی ادب ، خودت دلت می خواد زن بگیری بی خود پای دیگران رو نکش وسط 
شهرام خیلی اروم ، یعنی خیلی خیلی اروم بهم نگاه میکرد، نگاش یه جوری بود ، انگار داشت تو ذهنش یه چیزی رو تصور می کرد ، یه لبخند خیلی محو زد 
شهرام _ انشاا.. که به ارزوتون برسین 
_ممنون 
امینه دستاشو بهم کشید 
_خب راحیل کیکو ببر که دلم داره ضعف میره 
بعد از خوردن کیک امینه یه چیزی رو گذاشت جلوم 
_بفرما خانم این هم از کادوی شما ، نمی خواد نفرین کنی ....یه لبخند دندون نما زد 
_ وای عزیزم این چه کاریه ، شما که هدیه دادین 
دوباره سرشو اورد زیر گوشم 
_کلاس نذار جلو شهرام 
با لیخند کادو رو باز کردم ، یه گوشواره طلا سفید بو د ، از این مدلای شل و ول که بلندیش تا وسطای گردنه 
_مرسی عزیزم 
امین هم کادوشو گرفت جلوم 
امین _ این هم از وظیفه ما 
با لبخند هدیه اون رو هم باز کردم ، ست دستبند همون گوشواره ای که امینه داد بود 
_مرسی امین جان ، ایشاا.. عروسیت جبران کنم 
دستاشو برد سمت اسمون 
_الهی امین ، خدا از دهنت بشنوه 
شهرام _ بفرمائید راحیل خانم ، قابل شما رو نداره 
بهش نگاه کردم و یه لبخند محجوب زدم 
_ لطف دارین 
کادوی شهرام رو هم باز کردم ، واییی ، کتاب حلیه المتقین* بود 
شهرام با خجالت سرشو انداخت پایین 
شهرام _ می دونم که ارزش مادی نداره ، اما فکر کردم این کتاب می تونه کتاب خونه شما رو تکمیل کنه 
_عالیه اقا شهرام ، من تقریبا یه ساله که می خوام این کتابو بخرم اما همش فراموشم می شد ، واقعا ممنون 
*حِلیةُ المُتقین معروفترین کتاب فارسی علامه مجلسی است که راجع به آداب و سنن و اخلاق نوشته شده ، یعنی از گرفتن ناخن تا زمان اب خوردن و همه کارای روزمره رو به صورت اصولی و شرعی و بر اساس منابع شیعه توضیح داده .
با این حرفم سرشو به نشونه احترام تکون داد 
کلا امشب شهرام خیلی یه جوری بود 
..... 
رو تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم ، الان من 25 سالو یه روزه شدم ، ایندم چجوریه؟ خوبه یا بد ؟ خدایا خودمو میسپرم به خودت 
_ شب بخیر خدا جونم 


دستامو بردم بالا و یه کشش مشتی به تنم ادم ، اخی خیلی خسته شدم 
_ محبی به نظرت ....
به مهربان که با خودش درگیر بود نگاه کردم 
_به نظرم چی مهربان ؟
_به نظرت اگه شهرام رو برا تولدم که فردا شبه دعوت کنم ، میاد؟
_ جدی؟ تو هم اسفندی هستی؟ اخی چند اسفند ؟
_ 16 اسفند ..
_ الهی پس چند روز از من کوچیکتری 
_ اره ، نگفتی به نظرت میاد؟
چه حرفا می زنه ؟ خو من چه می دونم میاد یا نه؟ اگه هم بخواد بیاد چشاشو در میارم ، در کل فکر نکنم بره 
_ نمی دونم باید بهش بگی ، ببینی میاد یا نه 
_ پس صبر کن اخر وقت که می خوایم بریم ، همراه من باش بهش بگم تولدم دعوته ، اخه استرس دارم 
چه بهتر ، اگه نمی گفتی هم می موندم 
_باشه عزیزم 
شدم یه ادم به تمام معنا دو رو ، خدایا توبه 
بعد ازتموم شدن ساعت کاری هر دو آماده شدیم و از اتاق رفتیم بیرون ، این دختره هم منو تو راهرو نگه داشته بود چون هنوز شهرام نرفته بود ،حالا ما از کجا می دونیم شهرام هنوز نرفته ؟ چون خانم یک ساعت اخر کار هی سرش از در بیرون بود ببینه شهرام کی میره ، خلاصه یه ده دقیقه ایستادیم که شهرام هم اومد و خیلی جدی از جلوی ما رد شد ، مهربان هم دست منو مثل کش تنبون کشید و منم افتادم دنبلشون ، هر سه جلوی اسانسور ایستادیم و منتظر بودیم ، کارمندا هم که رفته بودن و مزاحم نداشتیم .. شهرام سمت چپ من ، مهربان سمت راستم ، من هم که بینشون بودم 
_اوهوم اهوم ، ببخشید اقای فلاحت یه عرضی داشتم خدمتتون 
شهرام خیلی شیک کیفشو از دست راستش به دست چپش داد و برگشت سمت ما 
_بفرمائید در خدمتم 
_اوممم ....راستش... می خواستم بگم کههههه .. می خواستم بگم فردا شب تولدمه و خوشحال می شم شما دعوتمو بپذیرید و تو جشن کوچیکم شرکت کنید 
اوهوکی چه لفظ به قلم، ... شهرام با دست راستش ابروشو خاروند 
_ خب جشن شما چه ساعتیه ؟
مهربان از خوشحالی به حال مرگ افتاد 
_ 7 شب 
_ خب من باید قرارامو چک کنم .... اما فکر کنم بتونم بیام 
جونم؟ می خوای بری تولد دختر مردم؟ چه غلطا ..... مستقیم تو چشای شهرام نگاه کردم ، یه نگاه خیلی سنگین و جدی، اونم به چشام نگاه کرد، یهو دستش رو گذاشت رو پیشونیش
شهرام _ اوه یادم نبود ،من فردا جایی دعوتم ، شرمنده خانم اکبری
مهربان پنچر شد
_ اوممم .... نه نه ... اشکالی نداره 
ای ول جذبه ، حال کردین؟ انجوری پسر مردمو رام میکنن ، از همون اول جذبه داشته باشین ، دختر خانمای محترم دقت کنید همش نباید ناز کرد ، بعضی مواقع جذبه هم لازمه ....خخخخ
تو اسانسور هیچ کدوم حرف نزدیم .. تو لابی همه یه خداحافظی معمولی کردیم و از هم جدا شدیم ... منم رفتم تو پارکینگ و ماشینمو در اوردم ... تو خیابون مهربانو دیدم که داره پیاده میره ، منم دوباره کرمکی شدم ، خواستم مثل اوندفعه یه خورده سر کار بذارمش ... ماشینو بردم کنارش یه بار بوق زدم که تحویل نگرفت ، دفعه دوم که بوق زدم برگشت سمت من و با دیدن ماشین لبخند زد ، ....اون تو پیاده رو بود و منم تو خیابون ... فقط چند قدم با ماشین فاصله داشت ... یهو از پیاده رو اومد بیرونو خواست در ماشینو بگیره که من گازشو گرفتم و رفتم 
_ هی وای من .... پس مهربان واقعا فکر میکرد راننده شهرامه.....هههه چه باحال نزدیک بود سوار بشه ... اونوقت اگه می فهمید منم جد و ابادمو شوهر می داد .... با دم شیر بازی کردن همینه دیگه
ماشینو تو حیاط پارک کردم و از ماشین پیاده شدم ...انقدر سرخوش بودم که از همون جا با صدای بلند مامانو صدا کردم 
_ مامــــــان بیا که دسته گلت اومده خونه ، بیا بغلش کن 
جوابی نیومد 
از ماشین فاصله گرفتم 
_ مامان بیا که بوی بهار خیلی زودتر اومده .....درو باز کن و عطرشو بکش تو وجودت .
بازم جوابی نیومد 
پامو گذاشتم رو پله 
_ مامان دختر خوشگلت اومده ، بیا که خواستگاراش پشت در صف کشیدن ، همین الانه که درو بشکنن و دخترتو بدزدن.
جوابی نیومد ، 
خیلی مشکوکه ، در ورودی رو باز کردم 
_ مامان چرا انقدر تحویل می گیری؟ یه موقع سوء هاضمه میگیرم ، نکن مادر من نیا استقبالم ....
بازم هیچی که هیچی ، تحویلم نگرفت 
در حالو باز کردم 
_ مام......
حرف تو دهنم ماسید ، همه با دهنای گشاد شده از خنده نگاه می کردن ، ای خاک بر سرم که مثل لاتا ننمو صدا نکنم ، الان من یه ادم بی ابرو شده هستم 
من _ اوه سلام زن عمو ، خوبین؟ شما کجا اینجا کجا ؟
زن عمو همونطور که میخندید از رو مبل بلند شد و اومد منو بغل کرد 
_ سلام راحیل ، قربونت برم عزیزم ، تو خوبی؟ 
امینه پرید جلوم 
_ وای مامان الان چه وقت قربون صدقه رفتنه ؟ بچه خستست بذار لباسشو عوض کنه بعد حرف بزنین 
سریع دستمو کشید و برد سمت پله ، فکر کنم امروز همه منو با کش اشتباه گرفتن 
_ چته امینه دستمو کندی 
رسیده بودیم جلوی در اتاقم ، اونم درو باز کردو و هولم داد تو اتاق 
من _ می زنمتا 
امینه _ بدبخت شدی راحیل 
if I'm not back again this time tomorrow carry on carry on as if nothing really matters.
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، mosaferkocholo ، ✔✘ζoΘdY✘✔ ، ⓩⓐⓗⓡⓐ
#6
رو تختم نشستم 
_ چی می گی تو؟ برا چی بدبخت شدم ؟ اصلا شما این وقت روز اینجا چیکار میکنین؟
_ همین دیگه ، امشب قراره پوریا بیاد خواستگاریت 
با دوتا دست کوبیدم تو سرم 
_وایییی ، اخه چرا مامان چیزی بهم نگفت؟ چرا انقدر بی خبر؟ حالا من چیکار کنم؟ همه اینا به کنار شما اینجا چیکارمیکنین؟
امینه خیلی اروم کوبید رو سرم 
_ خنگ خدا ، قراره رسما ازت خواستگاری کنن ، برا همین عمو دیشب زنگ زد ما هم بیایم ، بابا اینا هم که چیزی بهمون نگفته بودن ، منو شهاب هم یه ساعته فهمیدیم اونم با کلی زیر زبون کشی ، اخه زن عمو لو نمی داد . خیلی ازت می ترسنا !!!!
از رو تخت بلند شدم و دکمه های مانتومو باز کردم 
_ حالا کاریه که شده ، به نظرت چیکار کنم؟
امینه روی مبل کنار پنجره اتاقم نشست 
_ مطمئنا فرار نمی تونی بکنی ، خواستگاری رو هم نمی تونی بهم بزنی ، چون در هر دو صورت باید اعتبارو ابروی عمو رو در نظر بگیری، به نظر.....
چند تا ضربه به خورد و بعدش صدای امین اومد 
_ بچه ها می تونم بیام تو؟ 
_ نه امین یه دقیقه صبر کن 
_ باشه 
سریع لباسای بیرونمو در اوردم و یه سارافن تا زیر باسن ابی به گلای ریز بنفش که از جلو با دو تا قیطون بسته میشد و یه دامن ساده ابی و یه روسری ابی پوشیدم ، بعد هم درو باز کردم 
_بفرمائید تو پسر عمو 
رو مبل کنار امینه نشست ، منم جلوشون نشستم 
_ اوه چه معدب ، از وقتی فهمیدید خواستگار داری خیلی معدب شدی ... خندید 
_ اذیت نکن امین ، یه راه کار بده 
منو امینه هر دو به امین نگاه کردیم ، اونم دستشو کشیده به ته ریشش
_به نظرم باید بذاری بیان و خیلی معدبانه برخورد کنی ...
پریدم وسط حرفش و معترضانه گفتم 
_ امین 
دستشو به نشونه سکوت اورد بالا 
_گوش کن ، .. نباید جلوی عمو اینا موضع بگیری ، باید خیلی منطقی برخورد کنی وگرنه نمی تونی به هدفت برسی .....قبول داری؟ .... سرمو با تردید تکون دادم ...... پس امشب بعد از رفتن احمدی ها ، دو هفته برای فکر کردن وقت می گیری ، فردا هم میای شرکت تا بتونیم یه تصمیم درست بگیریم ، ok؟
_ مگه چاره دیگه ای هم دارم 
امین _ خبه خبه ، برا ما کلاس نیا بچه جون 
خندیدم 
_ بی مزه من الان دقیقا چه کلاسی داشتم که بذارم ؟ 
بدون اینکه جواب منو بده از رو مبل بلند شد و در یک حرکت ناگهانی زد پشت گردن امینه و بدو از اتاق رفتن بیرون ... 
امینه پشت گردنشو مالوند و خیلی اروم گفت :
_ بی شعور ، ببین کی حالتو میگیرم ....یهو از حرص یه جیغ بلند زد و بدو از اتاق رفت بیرون 
من _ کلا جفتشون روانین 
..... 
احمدی ها ساعت 8 شب اومدن ... از مسخره بازی و تو اشپزخونه موندن و چایی اوردن بدم می اومد برا همین همراه مامان و بابا جلوی در به استقبالشون رفتم ، پدر مادر ، دو تا دخترا ، شوهرها و و پوریا به ترتیب اومدن داخل ....پوریا مثل همیشه کت و شلوار پوشیده بود ، مثل همیشه ... منم تیپ همیشگی رو زده بودم و مثل روز مهمونی که به مناسبت برگشتم به ایران گرفته بودیم لباس پوشیده بودم فقط رنگ لباسم فرق کرده بود....بابا مهمونا رو سمت پذیرایی راهنمایی کرد ، عمو اینا هم که تو پذیرایی نشسته بودن با دیدن احمدی ها بلند شدن و ادای احترام کردن ...بعد از چند دقیقه همه نشستیم ...منو امینه کنار هم بودیم ، بقیه هم که مهم نبودن .... یه نیم ساعتی حرفای چرتو پرت زدن بعد رفتن سر اصل مطلب و اصل مطلبو هم گفتنو و منو پوریا رو فرستادن که با هم حرف بزنیم ، منم رفتم تو حال نشستم .
پوریا اول یه مکث کوچولو کرد وبعد دلخور نشست ، مثلا انتظار داشت من ببرمش تو اتاقم ، چه مسخره بازیا ، چه جلافتا ، تا اونجایی که من می دونم می رن یه جایی که تو دید نباشه و بتونن راحت حرف بزنن ، اینجا هم که نه دید داره و نه صدا می ره فقط هر دو دقیقه امینه میادو می ره ، که اون هم چیز زیاد مهمی نیست در کل نمی خوام سطح توقعش بره بالا...
پوریا _ اوهوم اوهوم ... شما چه انتظاری از همسر ایندتون دارین؟


پوریا _ اوهوم اوهوم ... شما چه انتظاری از همسر ایندتون دارین؟
والا توقع که زیاد دارم اما تو که همــــــــسرم نمیشی توقعمو بگم 
_من توقع خاصی از همسرم ندارم 
ابروهاشو باتعجب اورد بالا 
_ واقعا ؟
_بله واقعا 
_یعنی هیچ خواسته ای ،شرطی، چیزی ندارین؟ 
بذار فکر کنم یه نقطه ضعفشو بگم 
_اومممممم .... خب دلم می خواد همسرم رو پای خودش بایسته 
مغرورانه لبخند زد 
_خب به لطف خانوادم من کاملا رو پای خودم ایستادم 
ههههههه.... نکته مورد نظر برای حال گیری پیدا شد
_منظورم اینه که دلم می خواد همسرم از همون اول بدون کمک گرفتن از خانوادش زندگیشو خودش بسازه 
این حرفم به مزاقش خوش نیومد و صورتش تو هم رفت 
_اما این که .....
امینه اومد کنارم و حرفش رو قطع کرد 
_تو رو خدا شرمنده مزاحم حرف زدنتون شدم ....... ظرف میوه رو داد دستم .... زن عمو گفت اینا رو مهرانه خانم بیاره اما چون دستش بند بود من اوردم .......به پوریا نگاه کرد که هنوزم حرصی بود ......بازم شرمنده 
ای کلک خوب بلده چجوری حرص این پسره رو در بیاره 
_بله می فرمودید 
_ بله میگفتم این که دلیل نمیشه ... مهم اینه که همسرتون در اینده دستشو جلوی پدر و مادرش دراز نکنه .... خب شما با زندگی خارج از ایران موافقین؟
الان مثلا اومد حرفو عوض کنه ، منم امشب کاملا میخوام بزنم تو برجکش 
_نه 
چشاش چهرتا شد 
_چرا؟ شما که خودتون 4 سال اتریش بودین، زندگی مستقل داشتین ، ازادی داشتین ، چرا می خواین ایران بمونین؟
می خوام ایران بمونم که حال تو رو بگیرم 
_به هر حال هر کسی نظر خاص خودشو داره 
کلافه شده بود 
_ شما ....
دوباره امینه با ظرف شیرینی اومد کنارمون و با قیافه ای خجالت زده که فقط من می فهمیدم همش مسخره بازیه گفت 
_بازم شرمندتون شدم.....ظرف شیرینی رو داد دستم ..... شیرینی رو یادم رفته بود بیارم 
من با لبخند و پوریا با چشایی که از حرص درو دیوار رو نگاه میکرد براش سر تکون دادیم 
_بله می فرمودید 
_بله داشتم میگفتم که با نوع پوششتون مشکل ندارین؟
جانم؟ یعنی الان جاش بود یه جارو بگیرم بیافتم دنبالش و تا جون داره بزنمش ، منو می بری زیر سوال؟
_چه مشکلی؟ 
_منظورم اینه که ...
دوباره امینه اومد ، اینبار با وردست و چاقو و یه لبخند رو لبش ، از اون لبخندهایی که معلوم بود پشتش یه قهقه هست ، به ظرفای تودستش اشاره کرد .... اینا رو یادم رفته بود بیارم ، تو رو خدا شما راحت باشین حرفتونو بزنین ، من دیگه مزاحم نمیشم ...اینو گفت و رفت 
_ بله می فرمودید
امشب تیک بله میفرمودید گرفتم .... خخخخخ
_بله عرض میکردم منظورم اینه که مثلا دلتون نمی خواد پوششتون رو عوض کنید؟
_خیر
اینو خیلی قاطع گفتم ، به ساعتم نگاه کردم ، دیدم نیم ساعت که داریم حرف میزنیم ، واقعا نیم ساعت حرف زدیم؟
از جام بلند شدم 
_ خب فکر نکنم حرف دیگه ای که مونده باشه 
پوریا هم با کمی تعلل از جاش بلند شد 
_بله بله بفرمائید 
دراین حین امینه هم اومد 
_اوا من تازه یادم اومد نمکدون ها رو نیاوردم 
ای دلم می خواست یکی محکم بزنم پس گردنش ، دختره موذی
پوریا اروم جوری که فقط من بشنوم گفت
_فکر کنم باید می رفتیم جای دیگه ای حرف می زدیم 
منم ادم حسابش نکردم و بدون تحویل گرفتن یه خورده رفتم جلو منتظر موندم بیاد و با هم برگردیم تو پذیرایی
بعد از یک ساعت حرفای متفرقه احمدی ها بلند شدن و رفتن و قرار شد بر اساس حرفای امین من جوابشون رو دو هفته دیگه بدم 
......
_ خب امین خان این هم از وقت دو هفته ای ، بگو چیکار کنم؟ یه راهی نشونم بده چون در هر حالت من نمی خوام زن اون پسرک باشم 
امین _ پس باید قبول کنی که شهرام بیاد خواستگاریت 
یه خورده از حرفی که امین جلوی شهرام گفت خجالت کشی
_ اما ممکنه بابا اینا قبول نکنن ، بیاین یه کار دیگه کنیم ، من جواب منفی می دم ، به هر حال من بچشون هستم اونا قبول می کنن 
امین _اقا چند ساله که این داستان کش پیدا کرده ، قال قضیه رو بکن بره پی کارش ، باید یه جوری پوریا رو از دور خارج کنی ، تا حالا فقط حرف تو بود که از پوریا خوشت نمیاد ، اما چند روز پیش اونو با یه دختره تو ماشینش دیدم که خیلی اتفاقی از جلوم رد شدن ، یه بار دیگه هم تو رستوران همراه یه دختر دیگه دیدمش ، با این شرایط حاضر نیستم جنازت رو هم رو دوش این مرتیکه بندازم 
من _واقعا؟ چرا زودتر نگفتی 
شهرام زیر گوش امین یه حرفی زد و امین هم سرشو تکون داد 
شهرام _منم چند باری تو شرکت دیدم که با خانما خیلی راحت رخورد می کنه ، با یکیشون هم خیلی برخورد صمیمانه و مشکوکانه ای داشت 
امینه _ خب امین ، برو همین حرفا رو به عمو بگو دیگه ، همه چیز تموم میشه ، بدون دردسر
امین _ نمیشه ، هنوز نفهمیدی که رابطه عمو با احمدی بزرگ خیلی عمیق و صمیمیه ؟ تازه شریک هم هستن ، نمیشه این رابطه رو خراب کرد ، شاید عمو به حرفم اطمینان نکنه ، به هر حال هر کاری رو باید حساب شده انجام داد 
شهرام _ پس ایشاا.. قراره شیرینی دامادی منو بخوریم 
چشام از وقاحت شهرام گرد شد ،اون خجالت نمی کشه، من که خجالت حالیمه ، برا همین از شرم سرمو انداختم پایین ، امین و امینه هم خندیدن 
امین _ حیا هم خوب چیزیه 
صدای مامان که می گفت بیا شامتو بخور رو شنیدم ... خیلی کسلم ، از زمان جدا شدم ، 10 روز از خواستگاری پوریا میگذره ، هنوز خبری از شهرام نیست ، شاید بابا قبولش نکرده باشه ، به هر حال اگه ملاک بابا وضع مالی باشه ، شهرامو قبول نمیشه ، خدا کنه اینجوری نباشه ، اخه بابا همچین ادم پولکی نیست ...موهامو شونه کردمو رفتم پایین ، داشتم به اشپزخونه نزدیک کیشدم که صدای مامانو شنیدم 
مامان _ اصلا فکرشم نمی کردم ، واقعا؟
بابا _ اره ، چند روز پیش زنگ زدو بهم گفت، اصلا فکرشم نمیکردم که برا پسرش بخواد بیاد خواستگاری راحیل ، انشاالله هر چی که هست خیر باشه 
_پس برا فردا شب قرار بذار بیان 
کی می خواد بیاد؟ ، شهرام ؟ یا یه نفر دیگه؟ یعنی من انقدر تحفه نطنز شدم که در عرض 10 روز دو تا خواستگار همزمان برام بیاد ؟ خب چرا نیاد؟ خیلی هم کیس خوبی هستم ....پوف برم شام بخورم ، مامان اینا خودشون میگن .....رفتم تو اشپزخونه 
_سلام بر اهل بیت 
مامان _ سلا م بیا شامتو بخور ، کجایی من دارم یه ساعت صدات میکنم 
_در جوار دوست 
بابا _سلام ، کم حرف بزن بشین غذاتو بخور 
_قربون بابا ، چشم غذا هم میخورم 
ظرفو برداشتمو برا خودم غذا کشیدم ، چقدم گرسنه بودم 
_خب چه خبر؟ 
مامان _ تو چه خبر؟ شرکت چه خبر؟ کم حرف شدی؟ 
غیر مستقیم پرسید تصمیممو گرفتم یا نه ، به این میگن سیاست 
یه قاشق پر گذاشتم تو دهنم و با دهن پر گفتم 
_ خبر خاصی نیست ، میرمو میام ، خبرا پیش باباس که رئیسه 
_ پدر صلواتی چه هندونه می ذاره زیر بغل من 
دیگه تا اخر شام هیچ حرفی نزدن .... بعد شام طبق روال معمول نشستیم جلو تلویزیون ، 
مامان _ راحیل جان قراره فردا شب برات خواستگار بیاد 
_هی وای من ، کی هست؟ 
مامان _ از اشناهای بابات 
بازم ساکت شدن ، ای بابا دقم دادن چرا همش ساکت میشن ، خب حالا یعنیاین خواستگار شهرام نیست؟ اخه چرا هنوز نیومده جلو؟
.....
مامان امشب نذاشت باهاشون برم به استقبال خواستگار ، نمی دونم والا مامانه دیگه ، هر چیم من اصرار کردم گفت نه ، الا و بلا نباید بیای جلو ، منم گفتم باشه ، در هر حال جوابم که بله نبود اینم روش 
بعد 20 دقیقه بعد مامان گفت چایی بیارم ، چایی رو ریختم تو فنجون بعد هم سینی رو چک کردم که توش اب نباشه ، در اخر لباسامو صاف کردم و با سینی رفتم سمت پذیرایی .... وقتی سرم بالا اوردم از دیدن خواستگارا هل شدم و گفتم 
_بسم الله الرحمن ارحیم 
خاک بر سرم ، الان باید می گفتم سلام ، دوستان خواننده یکی بیاد بزنه پس گردنم ، من دستم به سینی بنده 
صورت شهرام یکپارچه قرمز شده بود ، البته فکر نکنین خجالت کشیده ها !!! نه ... از خنده قرمز شده بود ... یه خانم و اقا هم همراهش بودن که سعی میکردن جلوی خنده ریزشون رو بگیرن ... والبته مامان که کارد می زدی خونش در نمی اومد ، بابا اما کاملا عادی بود ، می دونست چی تربیت کرده 
_ سلام عزیزم چرا زحمت کشیدی 
اینو کی گفت ؟ هاااااا همون خانمی که همراه شهرام اومده بود
اول چایی رو بردم جلو بابا که اشاره کرد ببرم جلوی مرد غریبه ، منم که سم و بکم سینی رو گرفتم جلوی مرده 
_ممنون دخترم
خیلی ریز گفتم خواهش میکنم ، حالا خوبه خودم می دونم همه اینا بازیه اما نمی دونم چرا خجالت می کشیدم ، فقط اون دو نفر کی بودن ؟
چایی رو گرفتم جلوی خانمه 
_مرسی گلم
انقدر گردنم خم کرده بودم که کم مونده بود اونم گردنشو کج کنه تا منو ببینه ، یه خواهش میکنم دیگه گفتم و رفتم جلو شهرام 
بدبخت هنوز از خنده ورم کرده بود و صورتش قرمز بود ، دیگه نزدیک بود خندش نشت کنه که برا جلوگیری از ابرو ریزی یه نیشگون از پاش گرفت و یه اخ گفت که به گوشم رسید ، ... چایی رو برداشت ، به من هم یه کوچولو نگاه کرد ، جوابشو دادم و چایی رو برا ماما و بابا بردم و کنار ماما نشستم.
همه ساکت بودن ، زیر زیرکی مهمونا رو انالیز کردم..... شهرام یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود با یه بلوز سفید با خطای نازک صورتی البته من که تلسکوپ نیستم ، وقتی چایی بردم خط ها رو دیدم ، موهاش رو هم یه کوچولو فشن کرده بود ، تیپش جلف نشده بود هیچ ، مردانه تر و جذابتر هم شده بود .... خانمه حدود 40 سالش بود ، یه مانتوی مجلسی با کلی منجق و مروارید پوشیده بود که خیلی خوشگلش کرده بود و روسریش رو هم لبنانی بسته ،صورتشو باید میدیدین خیلی ناز بود ، وقتی می خندید یه چال کوچولو رو لپش می افتاد ، وقتی دید من دارم نگاش میکنم خیلی کوچولو دستاشو برام تکون داد ، برووووووو چایی نخورده پسر خاله شدی، هم خندم گرفته بود هم خجالت می کشیدم ، نگامو به مرده انداختم ، اون حدود 50 می خورد ، اونجوری که نشسته بود قدش فکر کنم بالای 180 بود کت و شلوار هم پوشیده بود ، اما قیافش ... قیافش خیلی اشنا بود 
مرده شروع کرد به صحبت 
_جناب محبی ، شهرام منو که میشناسی ، خودت از زیر و بمش خبر داری ، تو بیشتر براش پدری کردی تا من ، وقتی بهم گفت بابا دختر مورد علاقمو پیدا کردم ، با سر خودمونو رسوندیم ایران ، وقتی هم که فهمیدیم راحیل جان همون دختر خانم مد نظر شهرامه هم من و هم پارمیدا بال در اوردیم ، گفتیم کی بهتر از راحیل که هم خانمه هم نجیب هم اینکه از یه خانواده شناخته شده ایه اونم چی خاندان محبی عزیز .
چی؟ اونا بابا و مامان شهرام بودن؟
اصلا تو باغ نبودم ، حواسم به حرفایی که رد و بدل می شد نبود ، همش داشتم به این فکر می کردم که شهرام پدر سوخته سرمو کلاه گذاشته 
بابا _ راحیل جان اقا شهرامو راهنمایی کن 
با علامت سوال نگاش کردم 
_برین صحبت کنین دخترم 
دخترمو با حرص گفت ، یعنی چرا خنگ بازی در میاری بچه ، چرا منو بی اعتبار می کنی؟ یعنی حیف ابروی من که به خاطر توی عتیقه داره میره ، می دونی چیه؟ اصلا میخوام عاقت کنم ..... یا خود خدا ، از بس که تو بهتم ذهنم به ذهن بابا کانال زده 
از جام بلند شدم و بدون نگاه کردن به شهرام رفتم سمت الاچیقی که تو ضلع شرقی ساختمون بود ، خوبی الاچیق این بود که از پذیرایی دید نداشت، همون چیزی که من می خواستم ، روی صندلی نشستم ، اون هم که ساکت همراهم اومده بود جلوم نشست ، انقدر اعصابم خراب بود که سرمو بالا نیاوردم 
_خوبین راحیل خانوم 
جوابشو ندادم ، سرمو هم بلند نکردم 
_ خوب نیستین؟ 
بازم ساکت موندم 
_ یعنی الان خوب هستین و نیستین؟
باز شروع کرد به جفنگ گفتن ، چه فکری پیش خودش کرده؟
دو دقیقه ای ساکت بود اما دوباره شروع کرد 
_موافقین یه خورده جدی حرف بزنیم ، قبوله ؟ 
سرمو به علامت مثبت تکون دادم ، اونم یه سرفه ای کرد و مثلا جدی شد 
_ خب الان من جدیم ...... ببینم مشکل شما چیه؟ چرا ناراحتین؟ فقط لطف کنین همینجوری سایلنت بهم نگاه نکنین 
پررو 
_ شما منو مسخره کردین؟
قیافه متعجبی به خودش گرفت و با دست به خودش اشاره کرد 
_ من ؟ عمرا ، من غلط بکنن که شما رو مسخره کنم 
میگم پررو هست می گین نه 
_ پس این مسخره بازیاتون یعنی چی؟ مگه قرار نبود پدر و مادرتون رو وارد بازی نکنید؟ ....به حالت تحقیر کننده ای نگاش کردم ...... نکنه پدر و مادر اجاره ای هستن 
_ پدر و مادر اجاره ای کجا بودن ، دلتون خوشه ها ، بابا مامانم نمی تونن منو تحمل کنن چه برسه به غریبه ها که حالا بیان بشن بابا ننمون 
چرا انقدر منو می پیچونه؟
_ اقا شهرام لطف کنید منو نپیچونین .... درست توضیح بدین ، در ضمن لوس بازی هم در نیارین ، خودتون گفتین جدی باشیم 
_بله ، من الان هم جدی هستم ..... فقط شما باید یه خورده سعه صدر داشته باشین تا من بگم قضیه از چه قراره و اینکه یه یک طرفه به قاضی نرین .... مکث کرد و با قیافه ی خندون ادامه داد .... دو طرفه به قاضی برین 
با صورتی که فکر کنم از حجم خشونت برافروخته شده بود بهش نگاه کردم ، اونم مثلا ترسید و دستشو گذاشت رو قلبش 
_هینننن، اقا من غلط کردم ...... شما سه طرفه برو به قاضی 
اومدم دهنمو باز کنم که قیافش جدی شد 
_ یه خورده لطافت داشته باشین ، چرا با هر حرف من بل میگیرین؟ من این حرفا رو می زنم که یه خورده تنش بینموم کم بشه .... اصلا همین الان می گم قضیه از چه قراره .... از اونجایی میگم که شما آگهی دادین ، روزی که این آگهی رو دیدم گفتم برم ببینم چه خبره اخه گفته بودین حتما باید مجرد باشه ، ، هیچی دیگه وقتی فهمیدم قضیه چیه بیشتر مشتاق شدم ، بهتر از این بود که مثل بی کار بچرخم ، اخه بابام بهم گیر داده بود که چرا انقدر علافی ، یه کاری برا خود دستو پا کن .... از بابام اینا هم چیزی نمی دونین ، نه ؟ خب بابام اینا یه 10 سالیه که رفتن ژاپن ، اونجا برا خودشون بیزینس راه انداختن ، وضعشون هم توپه ، همش هم به من می گفتن برم پیششون ، اما من ابم با این چشم بادومیا تو یه جوب نمی ره ، مثلا فرض کنید من یه زن ژاپنی بگیرم ، خب؟
زل زد بهم ، وا این پسره چشه؟
_بله؟ 
_بگین خب دیگه 
روانیه ، حرفشو قطع کرده که من بگم خب 
_خبببببببب
_بله ، جونم براتون بگه اگه من اونجا زن بگیرم و با زنم برم بازار بعد زنم گم بشه ، بهش ظلم میشه می دونین چرا؟
_چرا ؟
_چون بنده خدا نمی تونه بگه همه مردا مثل همن ، اخه من که چشم بادومی نیستم ، برا همین ضرب المثلمون رو زمین می مونه و خاک می خوره ، منم که نمی تونم در حق کسی اچحاف کنم 
دستشو کوبید رو پاش و هرهر خندید ، ای خدا مارو با کی در انداختی ، اخه چرا باید تو حرف جدیش هم جک بگه ، نمی فهمه من الان جدیم؟
_اقا شهرام ، بازم؟ من جدیما 
_اوهوم اوهوم ... بله داشتم میگفتم ، هیچی دیگه ،من که اینجا بودم درس می خوندم و با پول بابام خوش می گذروندم ، بعدش هم که شما منو قبول کردین گفتم سوژه یه سالم دستم اومده ، و از کسالت در میام ، هرچی هم گفتین قبول کردم مثل لباسا ، خونه ، ماشین آخه می ترسیدم شک کنین ، باهاتون راه اومدم اما از حق نگذریم من تو این چند ماهی هم که با شما بودم خیلی هم ازتون خوشم اومد .. الان خیلی از روتون خجالت میکشم 
بی شرف چه بازیگریم هست ،دستشو گذاشته بود رو گونش و مثلا از خجالت داشت اتیش می گرفت ، با یه دست دیگش خودشو باد میزد ، اصلنم به من نگاه نمی کرد همش چشاش تو اسمون بود ، دوباره ادامه داد 
_قرار بود خودمو به باباتون نزدیک کنم ، ایشون هم خیلی از من خوششون اومد و منو رئیس بخش شما کردن ، دیگه در حقم پدری کردن ، خیلی تحویلم گرفتن ، منم ایشونو با بابام اشنا کردم ، بعد هم بابای من بیزینسش رو تو شرکت شما بیمه کرد ، این قضیه باعث نزدیکی بیشترشون شد ،حدود دو ماهی هم هست که با هم رفیق شدن، .... بعدم دیگه این پوریای ورپریده اومد خواستگاریتون و قرار شد منم بیام جلو اما چون گفتم که از شما خوشم اومده و فکر کنم این خوش اومدنه دو طرفه باشه بازیو تموم کردم 
هی ابروهاشو می انداخت بالا 
_ یعنی چی این حرکتتون 
_فکر کردین من نفهمیدم شما بهم علاقه دارین؟
در برابر حرفش جبهه گرفتم 
_کی گفته من بهتون علاقه دارم ؟
_خودم ، یادتونه چند بار تو شرکت در برابر همکارای خانم جبهه گرفتین ؟ یه نمونش هم اون خانم اتاقیتون چی بود اسمش؟.... اها اکبری....بعدشم تا علاقه نباشه حسودی پیش نمیاد ، پس شما هم به من بی میل نیستین 
_ هرگز بهتون علاقه ندارم 
_ دروغگو رو سیاهه 
خندم گرفت ، مثل بچه ها حرف میزد 
_ من که روم سیاه نیست ، در ضمن فکر کنم نزدیک 40 دقیقست که داریم حرف میزنیم ، بریم تو 
مثل جت از جام پریدم ، اون هم همرام اومد .... وقتی می خواستم پامو بذارم تو پذیرایی گفت 
_یک بار جستی ملخک ، دوبار جستی ملخک ، اخر تو دستی ملخک 
تحویلش نگرفتم، بچه پررو 
بعد از اینکه خانواده شهرام رفتن بابام بهم گفت که فقط سه روز وقت دارم برای اینکه جواب شهرامو بدم ،خودش که خیلی خوشش اومده بود 
امین و امینه با دهنای باز و چشمای از حدقه زده بیرون نگام می کردن 
امینه _ دروغ می گی 
_نه به مرگ تو 
امینه _ مرگ خودت .....مگه میشه 
_فعلا که شده 
امین _ یعنی انقدر ما خنگ بودیم نفهمیدیم دنیا دست کیه ؟ انقدر راحت گول شهرامو خوردیم؟ مرتیکه دودوزه باز 
_ حالا می بینی که سر هر سه ما رو کلاه گذاشته 
امینه یهو زد زیر خنده 
_ گفتی اسم مامانش چیه؟
_پارمیدا 
دستشو گذاشت رو دلش و خندید 
امینه _ چه مامان بابای اپ دیتی داشته مادر شوهرت ، بابا مامان ما اگه دستشون بود اسممون رو می ذاشتن قجر سلطانی ، احتشام بانوی یا شوکتی چیزی ....والا تو اسم هم شانس نیاوردیم ، به مادر شوهرت میگن از ما بهترون 
به چه چیزایی هم دقت می کنه 
من _ همین مونده بود که حسودی اسم مردمو کنی که خدا رو شکر این هم نصیبت شد 
امینه _ گمشو ، خودت قبول نداری حرفمو؟ راستی می خوای چی صداش کنی؟ پارمیدا جووو ن ،مامان جون یا پارمییییی جونم؟ 
_ بی مزه ، به اسم مردم چیکار دارم ، اصلا من چی میگم تو چی میگی
امین _ نگفت چرا با پدر مادرش نرفت جاپون 
مسخره مثل پیرمردا میگه جاپون ....خخخخخخ
_میگفت داشت درس می خوند ، برا همین نرفت 
_باباش بیزینس چی داره؟
_ فکر کنم قطعات یدکی شرکت هوندا رو وارد ایران می کنن، یه جور واسطه گری 
امین _ بروووووووو، داری شوخی میکنی؟
_بابا که دیشب اینطور می گفت 
امین _پس پر و پیمون هستن ، فکر کنم وضع مالیشون در حد شما یا بیشتر باشه 
_ول کن بابا ، پول کیلویی چنده؟ هر چی من میکشم به خاطر این پول کوفتیه 
امینه _ جمع کن خودتو برام ننه من غیربم بازی در نیار .... اما عجب پدر سوخته ایه این شهرام ، مگر اینکه دستم بهش نرسه .....دوباره اروم شد ..... اخی عاشق هم هست ، نازی 
_ امینه چرا حرف بی ربط می زنی؟ 
_ خو چی بگم؟ حالا کاریه که شده ، اونم بچه خوبیه ، ما که از اولش خودمون پای اونو وسط کشیدیم ، حالا به فرض ما می خواستیم بعد از یه مدت همه چی رو به هم بزنیم اما حالا که همه چی رو می دونی چرا لگد به بختت می زنی؟
جوابشو ندادم 
_ خوب فکر کن 
..........
دوباره جلو تلویزیون نشستیم ، داریم میوه میخوریم ....تو این سه روز سعی کردم جوری برم و بیام که نگام تو نگاه شهرام نیافته ، ااااا دیدی پدر سوخته منو گذاشت سر کار ؟
بابا در حالی که برا خودش یه سیب پوست می کند گفت 
_تصمیمتو گرفتی باباجان؟
_بله 
_خب 
سرمو انداختم پایین ، دستامو بهم گره زدم و یه نفس عمیق کشیدم 
مامان _ جوابت چیه عزیزم؟
_خب جواب من ..... جوابم منفیه 
بابا همچنان با آرامش به کارش ادامه داد 
بابا _ چرا عزیزم ؟
واقعا نمی دونستم چی بگم ، به نظرم وقاحت بود اگه میگفتم " می خواستم شما رو گول بزنم اما از یکی دیگه رو دست خوردم ، برا همین خیلی ناراحتم "
_نگفتی 
_ خب من فلاحت رو دوست ندارم 
_ مطمئنی؟؟
دلم لرزید 
_بله
_پس پوریا رو دوست داری، فردا جواب مثبتتو به احمدی میدم 
با ترس سرمو اوردم بالا و به بابا نگاه کردم 
_ بابا 
_ چیه عزیزم 
بابا همچنان مشغول بود ، سیبش رو نصف کرد و تکه ای رو به مامان داد 
_ من نفهمیدم ، تو دوتا خواستگار داری و از قضا من هر دو رو قبول دارم ، اما جوابت به هر دو منفیه
خیلی ملتمسانه یا بیشتر لوس، بابا رو صدا کردم 
_ باباااااااا
مامان همچنان ساکت بود ، بابا هم با ارامش ادامه داد 
_باشه ، اما به نظرم شهرام بچه خوبیه ، حیفه که از دست می دیش 
از خجالت جواب بابا رو ندادم 
_حالا من جواب احمدی رو چی بدم؟ فردا زنگ می زنه 
دوباره یه نگاه در حد خر شرک به بابا انداختم ، بابا هم دستاشو اورد بالا 
_باشه ، فقط اگه ترشیدی نگو تقصیر ماست 
خندیدم 
_قربون بابای گل خودم برم من ، انشاا..خدا یه ادم خوب رو قسمت من می کنه ، شما نگران نباشین 
_ببینیم و تعریف کنیم 
بلند شدم و بابا و مامان رو بوسیدم و رفتم تو اتاقم 

.......

پامو که گذاشتم تو لابی شرکت شهرامو دیدم ، اونم با دیدنم راهشو سمت من کج کرد اما وقتی نگاش به اکبری افتاد دوباره تو مسیر اصلی قرار گرفت 
_ شهرامو دیدی؟
من از امیدم برا تربیت کردن این دختر نا امید شدم 
_ سلام مهربان 
_سلام ..... نگاش کن چه جنتلمنیه ، الهی بگردم 
_راه بستست برگرد 
به حالت تعجب برگشت سمتم 
_کدوم راه بستست؟
_راه گشتن دور شهرام
_چه بی مزه 
مهربان از من جدا شد و با گام های بلند خودشو رسوند به شهرام ، منم فاصله مونده رو طی کردم و کنارشون قرار گرفتم 
مهربان _ سلام اقای دکتر ، صبحتون بخیر 
چه دکتری هم می بنده به دم شهرام 
_سلا م صبح شما هم بخیر 
برا منم سر تکون داد
در اسانسور باز شد و هر سه سوار شدیم
_ ببخشید اقای دکتر ، دیروز وقتی جلو شرکت تصادف شد شما رو هم اونجا دیدم ، خدایی نکرده برا شما که مشکلی پیش نیومده بود ؟
مهربان بعد از اینکه حرفش از خجالت سرشو اداخت پایین ، شهرام هم با نیش باز ، ابروهایی که می انداخت بالا و لب خونی بهم گفت " یاد بگیر" ، منم با اخم رو بر گردوندم ، فکر می کنه کوه نمکه ...
_ نه بنده رفته بودم ببینم چی شده ، خدا رو شکر برا من مشکلی پیش نیومد ، راستی بازم شرمنده که نتونستم بیام تولدتون 
چی ؟ جونم داشت در می اومد که بهش اخم کنم اما می دونستم منتظر فرصته تا از من اتو بگیره ، برا همین تحویلش گرفتم 
مهربان _ خواهش می کنم ای چه حرفیه ، درکتون می کنم ، به هر حال شما با این منزلت اجتماعی برا خودتون دغدغه هایی هم دارین 
جونم منزلت اجتماعی ....خخخخخخخ
_ خدا رو شکر یه نفر ما رو درک کرد 
فعلا بچرخ تا بچرخیم اقا شهرام ، الان دور دست توهه اما تا چند ساعت دیگه بادت خالی میشه اون وقت من کیف میکنم تو می سوزی 
مهربان _ راستش یک هفته دیگه مراسم ازدواج خواهرمه ، اگه دعوتمو قبول کنین خوشحال میشم 
وای .. به این میگ سیریش ، یعنی مثل کنه میچسبه ، مثل زالو خون ادمو می خوره ، مثل سگ دور ادم می چرخه ...... هیننن خدایا توبه خیلی بهش فحش دادم ، اما باور کن همش از رو فشار اعصابه 
_ اگه وقت ازاد داشتم حتما خدمت می رسم 
رسیدیم طبقه 12 و اسانسور ایستاد ، ما هم از هم جدا شدیم و رفتیم تو اتاقمون ....
وسایلمو جمع کردم 
_مهربان من دارم می رم ، خسته نباشی ، خداحافظ 
مهربان همونطور که سرش تو سیستمش بود یه دستشو اورد بالا و انگشتاشو باز کرد 
_پنج دقیقه صبر کن منم بیام با هم بریم 
می خواستم بگم اگه بچه خوبی باشیو از این به بعد مثل بچه ادم رفتار کنی برات صبر می کنم 
_ باشه ، زود کارتو انجام بده ، عجله دارم 
_خوبه ، حالا یکی تو رو نشاسه فکر میکنه ملت منتظرن بری کلنگ احداث پروژه هاشونو بزنی 
هه هه هه هه ، رو اب بخندی ، خیلی.... هستی ، حقمه دیگه ، تا من باشم توی الاغو ادمو حساب نکنم
سرخورده دوباره نشستم ، بعد از پنج دقیقه خانم لطف کرد و بلند شد 
_بریم دیگه چرا هنوز نشستی؟
چون می خواستم فضول مشخص کنم که به لطف خدا مشخص شد 
_باشه بریم 
کلا من دوگانگی شخصیت دارم ، تو ذهنم یه چیزی می گم ، رو زبونم برعکسش حرف می زنم ، خدا شفام بده 
_با هم رفتیم سمت اسانسور ، مهربان دکمه رو فشار داد و منتظر موندیم ، یه دقیقه بعد صدای قدمای یه نفر اومد ، مهربان روشو برگدوند ببینه کیه 
_ خسته باشید آقای دکتر 
خب ما کلا بیشتر از یه دکتر تو این طبقه نداریم ، اونم که شهرامه ..
رومو برگردوندم سمتش ، قیافش که دمق بود ، هی وای من یعنی جواب خواستگاری بهش رسیده؟ ای جان 
_خسته نباشید 
فقط سرشو تکون داد و جواب هیچ کدوم ما رو نداد ، در اسانسور باز شد و رفتیم داخل ، مهربان بین من و شهرام جوری ایستاده بود که من پشتش بود و شهرام جلوش منو شهرام هم روبروی هم 
مهربان _ جناب دکتر ، کسالت دارین ؟
رو که نیست سنگ پای قزوینه ..... نیشم از پررویی مهربان باز شد ، من که مثل شهرام نیستم ابرو بندازم بالا و تیکه بپرونم ، سر شهرام بالا اومد و به مهربان نگاه کرد وقتی نگاش به من افتاد که یه لبخند گنده ررو لبامه ابروهاش بیشتر رفت تو هم 
_ شما متخصص هستین خانم؟
اوه چه خشن ، نزدیک بود خرخره مهربانو بجوهه 
مهربان با بهت نگاش کرد 
_بله؟
شهرام هم همونجور با اخم نگاشو ادامه داد در نتیجه مهربان از رو رفت و اومد کنارم ایستاد ......، خدا خیرت بده مرد که باعث شدی این پاچه ورمالیده کنف بشه ......، با ایستادن اسانسورمهربان مثل جت رفت سمت در و از ما جدا شد 
_فکر نمی کردم انقدر بچه باشی
من که نمی دونم چی داری میگی ..خخخخ
_بله؟ منظورتون چیه
همراه با من گام برمی داشت 
_منظورم اینه که فکر نمی کردم فقط به خاطر لجبازی منو رد کنی .... با یه گام بلند جلوم ایستاد ، قیافش خیلی جدی بود ، هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش ...... بروبه بابات بگو که جوابت مثبته ، بگو نظرت عوض شده 
دیگه چی؟ شوخیش گرفته ؟ همین مونده یه کاره برم پیش بابا بگم " پدر نظر من عوض شده " اونم شترق می خوابونه پشت گردنم میگه تو غلط کردی بچه 
_ فکر کنم اگه شما ابرو نداشته باشین من ابرو دارم ، لطفا برین کنار تا من رد شم 
یه خورده جابجا شد و سرشو انداخت پایین ، منم از کنارش رد شدم اما دلم براش سوخت ، یه خورده گناه داشت .... از در شرکت اومدم بیرون که یه صدایی از پشتم شنیدم
_راحیل خانم مثل اینکه خیلی از این بازی خوشت میاد ، اره؟ پس بچرخ تا بچرخیم ، منم باهات بازی می کنم ، به نظرت کی برنده میشه؟ ......من که از همین الان برنده رو پیش بینی می کنم 
با گفتن این حرف از کنارم رد شد ، منم ذهنم دیگه قفل کرده ، حتی ذهن بیچارم فحش جدید هم نداره تا به شهرام بگه ....الهی 
ماشینو از پارکینگ در اوردم ، می خواستم برم تو خیابون که پوریا رو دیدم ، پوریا با دستش اشاره زد برم کنارش ، اولش نمی خواستم تحویلش بگیرم ، چه معنی داره من به این پسره رو بدم ، اما بعدش گفتم بهتره برم ببینم چیکار داره ، یعنی اون حس فضول هولم داد سمت پوریا ، اخه هیچ وقت ما با هم کاری نداشتیم ، ماشینو بغل پاش نگه داشتم وشیشه رو کشیدم پایین ،با یه پوزخند مسخره به در تکیه داد و سرشو اورد کنار پنجره 
_سلام خانم محبی ، حالتون خوبه؟
خانم محبی رو به حالت مسخره ای کشید ، منم مثل همیشه جدی جوابشو دادم 
_ سلام اقای احمدی ، فرمایشی داشتین؟
این دفعه یه پوزخند صدا دار زد 
_ فرمایش رو که شما دارین ....... فکر نمیکردم تصمیماتون انقدر بچگانه باشه 
امروز پوریا دومین نفریه که می گه من بچم ، بی تربیت ، این دفعه صورتمو کاملا بی روح کردم و خیلی سنگین گفتم 
_ متوجه نمیشم 
یعنی چه غلطی می کنی؟
_ خوب هم متوجه می شین ، فکر کنم این کارتون به ضررتون باشه 
_خیر و صلاح منو شما مشخص نمی کنین 
_ ok ، پس من مشخص نمی کنم 
_ دقیقا 
_ فقط یه چیزی .... بهتره منتظر عواقب تصمیمتون باشین ، با اجازه سر کار خانم راحیــــــــل محبی 
دیگه رولبش پوزخند نبود بلکه یه اخم بزرگ رو صورتش بود ، با نفرت و انزجار ازم جدا شد ... اما بلافاصله برگشت و بهم نگاه کرد ....
_ به اقا شهرام هم سلام برسون ، بهش بگو فکر کنم پدرت خیلی خوشحال میشه اگه بفهمه شما چه نقشه ای کشیده بودین ، خودت که می دونی چی میگم .... اما اگه بخوای می تونم یه فرصت دیگه بدم ، اگه جوابت باب میلم باشه که هیچی وگرنه خودتو برای همه چیز اماده کن ، انتخاب با خودته
با یه لبخند خبیث سوار ماشینش شد و رفت ، اما من .. تمام وجودم یخ زده بود ....... یعنی چی ؟ منظورش چی بود؟ اون از کجا می دونه ما چیکار کردیم؟ پسره کصافطط ، دلم می خواد با مشتم محکم بزنم تو دهنش که هر چی دلش خواست نگه ...... با سردرگمی ماشینو روشن کردمو راه افتادم ، باید یه کاری می کردم ، فقط نمی دونستم چه کاری ، اصلا نمی دونستم چی درسته و چی غلطه همینطور می روندم که به خودم اومدم و دیدم جلوی خونه شهرام هستم ، ماشین وخاموش کردم .........خب من الان چرا اومدم اینجا ؟ می خوام چیکار کنم ؟ اصلا چی بگم به شهرام ؟ چه خاکی به سرم بریزم ؟ بابا بفهمه درجا سکته می زنه ، شوخی که نیست ، حرف ابرو باباست .... اما مطمئنم اگه خودمو بکشم حاضر نیستم با این اشغال ازدواج کنم 
سرمو با دستام گرفتم و گریه کردم ، گریه ای از سر استیصال ، از روی بیچارگی .... این اون زندگی نبود که من میخواستم ، فکر نمی کردم یه روزی یکی دیگه بشه کارگردان زندگیه من ....همینجور تو خودم بودم که ضربه ای به شیشه ماشین خورد ، سرمو بلند کردم که شهرامو دیدم ....قبل از باز کردن در یه دستمال برداشتم و خوب چشمامو پاک کردم ، بعد خیلی پر صدا بینیمو کشیدم بالا و یه نفس عمیق کشیدم، خدا رو شکر که شیشه دودیه ، قفل کودک رو زدم و در باز شد ، شهرام هم با کمی مکث کنارم نشست 
خیلی ساکت بود ، بیشتر سرد بود ، این روی شهرامو هیچ وقت ندیده بودم ، شهرام همیشه یا می خندید یا دیگران به خنده می نداخت ، اما الان 
_ مشکلی پیش اومده؟
نگاش به روبرو بود ، حتی یک درجه هم سرشو نچرخود تا منو ببینه 
_نه 
_پس چرا گریه کردی؟ چرا اینجا اومدی؟
ساکت شدم ، می خواستم بگم گریه نکردم که نگفتنش بهتربود ، کور که نبود ، کور هم باشه از صدای گرفتم می فهمید گریه کردم 
با صدایی پر از تمسخر گفت
_ اها فهمیدم چرا گریه می کنی، فکر کنم خوشی یه روز پر از هیجان زده زیر دلت ، خب کم چیزی نیست در عرض یک روز به دوتا خواستگار جواب منفی بدی و از قضا یکی رو سنگ روی یخ کنی...... ملت برا یکی دارن له له می زنن اونوقت تو دوتا دوتا خواستگار رد می کنی، کم چیزی نیست برا همینه که اشک شوق می ریزی
دوباره گریم شروع شد اما این دفعه از ته دلم گریه می کردم ، سرمو گذاشتم رو فرمون ماشین و چادرمو کشیدم روسرم 
_یعنی شدت هیجان انقدر زیاد بود؟
سرمو از حرص بلند کردم و دست راستمو کشیدم رو چشمم و اشکامو پاک کردم ، با حرص توپیدم 
_خفه شو ، خفه شو ، همش تقصیر توهه ، من که ازارم به مورچه هم نمی رسید ، می دونم اه تو گریبان گیرم شده ، اخه من چه گناهی کردم ، بابا فقط گفتم نمی خوام باهات ازدواج کنم ، منم مثل دخترای دیگه حق انتخاب دارم ، ندارم ؟ یعنی انقدر بد گفتم نه که حالا شکایتتو بردی پیش خدا ؟ ، یعنی انقدر بدم؟ یعنی دل شکستن انقدر بده؟ من نمی دونستم ، به خدا نمی دونستم ، به اون چیزی که می پرستی نمی دونستم
دوباره زدم زیر گریه ، شهرام سرشو چرخوند سمت من و خیلی جدی گفت 
_چی میگی؟ کی اه کشید؟ مگه بچه بازیه ادم بهترینشو زیر سوال ببره؟ مثل بچه ادم حرف بزن ببینم چی میگی؟ تا اونجایی که من یادم میاد با خنده از من جدا شدی ، این گریت برای چیه ؟
اومدم دهنمو باز کنم که گفت 
_همه چی رو مو به مو بگو ، انقدرم برای من اشک تمساح نریز
اشکمو پاک کردم و سرمو انداختم پایین 
_امروز بعد از اینکه از هم جدا شدیم رفتم ماشینمو از پارکینگ در اوردم برم خونه که پوریا رو کنار خیابون دیدم ، بهم اشاره زد برم کنارش ...... 
همه چی رو براش گفتم .....یه گره کور افتاد بین ابروهاش 
_یعنی چی؟ اون از کجا می دونه ؟ چیزی بهت نگفت 
سرمو به معنی نه تکون دادم 
با صدای بلند سرم داد کشید 
_وقتی با من هستی سرتو تکون نده ، مثل بچه ادم جوابمو بده 
از صدای بلندش ترسیدم و اروم جواب دادم 
_نه هچی نگفت 
دوباره روشو برگردوند و ساکت شد ، منم ساکت نشستم، نمی دونم چقدر ساکت مونده بودیم
_ با من ازدواج میکنی؟
شهرام سریع سرشو برگردوند که فکر کنم اگه جلو سرشو نمی گرفت ، دو دور می چرخید ، با تعجب گفت
_چی گفتی؟
_ خب چیزه منظورم اینه که ... خب من واقعا تو موقعیتی هستم که ..... چیزه .... خب اگه ما با هم ازدواج کنیم پوریا دیگه پاپیچ نمیشه ، دیگه بی خیالم می شه، خواهش می کنم ، شما که دوستم داشتین ، خب ازدواج می کنیم دیگه .... خواهش میکنم ، حرف ابروی من وسطه ، اگه بابام بفهمه سکته میکنه 
تمام خشم صورتش از بین رفت و تک خنده ای کرد 
_کی گفته من دوست دارم ؟
شوکه شدم 
_چی؟
_ میگم که "من بهت گفتم دوست دارم؟ "
سردرگم سرمو تکون دادم 
_خب اره 
با قیافه ای پلید نگام کرد 
_د ن د ، من گفتم ازت خوشم می اومد که با برخورد امروزت همون یه خورده حس هم پرید ، دیگه دوست داشتن بماند .
چی؟ فقط از من خوشش می اومد؟ اما من یادمه که گفت دوسم داره 
_ پس من چیکار کنم ؟
_ خب من که دوست ندارم ، خوشمم نمیاد ازت ..... گردنشو کج کرد و با دست چپ خاروندش...... هیچ سودی هم نداره برام که باهات ازدواج کنم ، اما خب من ادم رئوفیم ، چند روز میشینم فکر میکنم ببینم چی به چیه ، اما بازم دلتو صابون نزن که باهات ازدواج می کنما ، شاید جوابم منفی باشه .... یه لبخند دندون نما زد 
اگه من شانس داشتم که پوریا به تورم نمی خورد ، خدایا عاقبتمو به خیر کن ، اینم برام کلاس می ذاره 
از ماشین پیاده شد ، چند قدم فاصله گرفته بود که دوباره برگشت و در ماشینو باز کرد ، یه دستشو به سقف تکیه داد ، دست دیگر رو هم به در ، سرش رو هم به سقف تکیه داد 
_فقط تو کار خدا موندم ، قربون حمکتش برم ، یه ساعت پیش چی بودی الا ن چی شدی، اها یه چیز دیگه هم می خواستم بگم .... بهم نگاه کرد .... چی می خوواستم بگم ، چرا یادم نمیاد .....5 دقیقه همونجوری موندو فکر کرد بعد بشکن زد ..... یادم اومد ، صبر کن کلید ماشین و خونه رو بهت بدم که مدیون نباشم ، والا 
رفت تو ساختمون بعد از چند دقیقه برگشت ، و دوتا کلید رو گذاشت رو صندلی کناریم 
_بفرمائید خانم ، اینم از اموال منقول و غیر منقول شما ، خداحافظ 
دوباره برگشت تو ساختمون ، وا منو خنگ فرض کرده ؟ کلید داده به من دوباره بر می گرده تو ساختمون ؟ چه می دونم والا 
ماشینو روشن کردم برگشتم خونه 
.........
دو روزه از اون روز مزخرف می گذره ، نه خبری از پوریای ذلیل شدست ، نه شهرام ، منم که در یک سکوت پر از استرس فرو رفتم ، البته دنیا همچنان در جنب و جوشه اما من..... دیروز با عمو زاده ها گفتمانی داشتم ، وقتی از اتفاقات پیش اومده گفتم ، اولین کاری که کردن این بود که یکی زدن تو سرم و گفتن عجب الاغیم که به شهرام جواب منفی دادم ، بعدش تو بهت فرو رفتن و گفتن پوریا چجوری از نقشه های ما خبر دارشده ؟ و در اخر گفتن خاک بر سرت که بحران هویت داری ، گفتن با دست پس می زنم با پا پیش میکشم ، چرا از شهرام خواستم باهام ازدواج کنه ..... هیچی دیگه منو شستن وپهن کردن تو افتاب ، الان بنده پاک و منزه در خدمت شما هستم ....
داشتم از پنجره به بارونی که می اومد نگاه می کردم که گوشیم زنگ خورد 
_بردار اون لاکردارو ، بابا مخم ترکید 
به مهربان که چشماشو بسته بود و و سرشو به صندلی تکیه داده بود نگاه کردم ، مثل اینکه سرش درد می کرد چون همش بادستاش به پیشونیش فشار می اورد 
_باشه ، معذرت می خوام 
اینکه کسی بی ادب باشه مهم نیست ، مهم اینه که من تربیتمو حفظ کنم 
اول به ساعت گوشیم نگاه کردم ، 10 صبح بود ، بعد به تماس گیرنده ، شهرام بود که زنگ می زد ، دکمه پاسخ رو زدم 
_بفرمائید 
_سلام خوبی
_متشکر 
_زنگ زدم بگم امروز 2 ساعت اخر رو مرخصی بگیر بیا پارک ..... می خوام جوابمو در مورد پیشنهاد ازدواجت بگم 
_باشه ، پس فعلا خداحافظ
_خداحافظ
تماسو قطع کردم و گوشی رو گذاشتم روی میز، دوباره به پنجره خیره شدم 
_ واقعا که ادم بی فرهنگی هستی ، نمی بینی من سرم درد میکنه ؟ چرا انقدر بلند حرف می زنی؟
اروم باش ، اروم باش ، یه نفس عمیق بکش ، جواب ابلهان هم خاموشیه
از جام بلند شدم تا برم مرخصی ساعتی بگیرم ، رسیده بودم جلوی در اتاق شهرام که رستم پور رو کنار منشی دیدم 
_سلام خانم محبی ، روزتون بخیر
_ سلام جناب رستم پور ، صبح شما هم بخیر 
خیلی مودبانه سرشو برام خم کرد ، به سعادت منشی شهرام نگاه کردم 
_خوبی عزیزم ، می خواستم مرخصی ساعتی بگیرم ، بی زحمت یه برگه می دی؟
_حتما 
برگه مرخصی رو به من داد ، من هم پر کردم و دادم به سعادت 
_چند دقیقه بشین اینجا تا من اینو ببرم ، البته چون روزای اخر ساله فکر نکنم رئیس موافقت کنه 
هه نمی دونه خود رئیس گفت بیا مرخصی بگیر ، بعد از چند دقیقه سعادت برگشت 
_عزیزم رئیس موافقت کرد 
_ممنون ، با اجازه 
سری برای رستم پور تکون دادم و رفتم ، ادم محترمی بود 
........
ماشینو جلوی پارک نگه داشتم و منتظر شهرام موندم که برای گوشیم پیام اومد 
"بیا کنار پارک لاله " 
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت پارک لاله ، فضاش عالی بود ، مخصوصا تو این سرمای کمی که از زمستون مونده بود باعث می شد ادم بیشتر از محیط لذت ببره 
شهرامو دیدم که به نرده های محوطه پارک تکیه داده و به گلها نگاه می کنه ، هنوز متوجه من نشده بود ، رفتم کنارش ایستادم 
_سلام 
از ترس یک متر پرید هوا و برگشت به من نگاه کرد 
_خدا بگم چیکارت نکنه ، قلبم نابود شد
نفس عمیقی کشید 
من_بریم رو اون نیمکتا بشینیم ؟
شهرام _ نه همینجا خوبه ، حرفم زیاد طول نمیکشه نهایتش 10 دقیقه 
هیچ حرفی نزدم ، فقط در سکوت مثل خودش به نرده های تکیه دادم و به گلا نگاه کردم با این تفاوت که شهرام یه خورده خم شده تکیه داده بود اما من صاف ایستاده بودم
_ جواب من مثبته 
اینو که می دونستم ، کلاس می ذاری که دوستم نداری اما خنگ که نیستم نفهمم
_اما برای قبول پیشنهادت سه تا شرط دارم ...
دیگه چی؟ چه غلطا 
سرشو چرخوند طرف من و بهم نگاه کرد 
_بگم؟
_بفرمائید
_ خب اولین و مهمترین شرطم اینه که ازدواج ما ممکنه همیشگی نباشه ، یعنی هر وقت خواستم از هم جدا بشیم چون به هر حال من به خاطر تو ایندمو فدا کردم ، پس انتظار اینو نداشته باش که به خوبی و خوشی تا ابدیت با هم زندگی کنیم و خوشبخت باشیم ، قبوله ؟ 
خیلی حرفش زور داشت 
_چی شد؟ قبوله عروس خانوم 
_باشه 
_ا قربون بچه چیز فهم 
ساکت شد و بعد از چند دقیقه خنده بلندی کرد که به نظرم خیلی شیطانی بود 
_شرط دوم ...... دلم نمی خواد به من دست درازی کنی ، سعی در اغوا کردن من هم نداشته باش، فکر کنم بدونی که مردا همینجوری دیونه زنا هستن وای به روزی که زن عشوه بیاد ، به هر حال من تا حالا پاک موندم ، دلم می خواد همینجوری باقی بمونم تا همسر دلخواهمو پیدا کنم 
فقط یه جمله می تونم بگم " کصافطططط"
شهرام_ قبوله؟
خدایا الان من باید چی بهش بگم؟ بگم می ترسی اگه بهت دست بزنم دیگه دوشیزه نباشی می ترسی دیگران به چشم یه پسر باکره بهت نگاه نکنن ؟ ، خیلی ... از حرص دارم سکته می کنم ..پوف
_ باشه قبول 
موذیانه بهم نگاه کرد
_افرین ، افرین ، می پردازیم به شرط سوم ......دلم نمی خواد کسی تو شرکت از ازدواج ما با خبر بشه ، به هر حال شاید چند تا شانس ازدواج تو شرکت برام پیدا بشه ، نمی تونم بی خیالش بشم ، می تونم؟
الهی خدا جرواجرت کنه که انقدر منو حرص می دی
_چی شد؟ اها یه دختره بود همکارت ، اون خیلی بهم توجه می کنه ، فکر کنم عاشقمه ، مخصوصا به اون نباید بگی ، به هر حال شاید زد و عاشقش شدم 
یه لبخند زد که تا مخرجش مشخص شد 
_راستی اسمش چی بود؟
_مهربان 
صاف ایستاد و دستاشو گذاشت رو گونه هاش
_ الهی چه اسم قشنگی داره .... به من نگاه کرد .... به نظرت منم می تونم عاشقش بشم 
با لبخندی کاملا مصنوعی که از فحش بدتر بود نگاش کردم 
_شاید 
_خب پس همه شروط رو قبول داری دیگه ؟
_بله 
_فقط می مونه پویا که باید ببینیم چی میشه ، فوقش می ره به بابات میگه ما هم میگیم دروغ گفته 
_نمی شه بابام خیلی قبولش داره 
_تا اون موقع یه فکری براش میکنیم ، به مامان هم می گم امشب دوباره زنگ بزنه .... خب من دیگه برم ، خداحافظ
_خداحافظ
رفتم رو یکی از نیمکتها نشستم ، تصمیمی بود که گرفته بودم ، پس نباید حرص می خوردم ، شایدم بهتر باشه بیخیالش بشم ، حرف یک عمر زندگیه نمی تونم همینجوری خرابش کنم ... خدایا کمکم کن 
گوشیمو از کیفم در اوردم و به ماما زنگ زدم 
_سلام مامان جان 
_سلام مادر خوبی؟
_ قربونت ، مامان زنگ زدم بگم من بعد از شرکت می رم خونه عمو اینا ، تا شام بر می گردم ، یه موقع نگران نشی
_ باشه عزیز دلم ، به عمو و زن عموت هم سلام برسون 
_چشم ، کاری ندارین؟
_نه قربونت برم ، مراقب خودت باش
_بازم چشم ، بابا رو از طرف من ببوس ، خداحافظ 
_خیلی بی حیایی ، چشم خداحافظ
با خنده تماسو قطع کردم ، مامان ما هم چه ادم باحالیه ، اولش به من میگه بی حیا بعد میگه چشم ، الهی قربونش برم که انقدر جیگره

......

زنگ درو فشار دادم 
_بله؟
_سلام زن عمو مهمون نمی خوای 
_سلام عزیزم بیا تو ، در باز شد ؟
_بله زن عمو 
ماشینمو که کنار خونه عمو اینا پارک کرده بودم رو قفل کردمو رفتم تو خونه ، درحال احوال پرسی با زن عمو بودم که امینه با دیدنم پرید بغلم 
_سلام راحیلی خوبی؟
_سلام امینه ، از بغلم بیا بیرون ببینم ، کمرم شکست ، تو چرا دانشگاه نیستی؟
از بغلم اومد بیرون 
_چه حرفا می زنیا ، اینجا ایرانه خانم ، کسی قبل از عید نمی ره دانشگاه 
_اوووو ، چه کلاسیم می ذاری ، حالا بگو ببینم ، چی شده این موقع روز اومدی اینجا 
_هیچی دلم براتون تنگ شده بود 
دستمو گرفت و منو کشوند سمت اتاقش
_مامان راحیلو بردم اتاقم ......بعد منو مخاطب قرار داد ..... من که خودم پریروز دلتو گشاد کردم دختر عمو 

........... 

_به نظرم با این کارت پوریا بی خیال نمیشه ، اصلا مگه همین عمو نبود که اصرار داشت باید با پوریا ازدواج کنی، پس چرا انقدر راحت جواب منفی داد؟
_ اصلا نمی دونم 
_ اون پوریای نکبت رو بی خیال ، این شهرام منو کشته ، چه اعتماد به نفسی داره این بشر ، از همه حرص در ارتر همون شرط دومیشه ، پسره الاغ 
_منو بگو که در حال سکته بودم اما خودمو کنترل کردم 
_ببین راحیل فکر کنم شهرام داره اذیتت می کنه ، مگه نگفته بود تو رو می خواد 
_مگه من میوه هستم که منو بخواد 
انگشتشو فرو کرد تو پهلوم 
_لوس نشو دیگه منظورم اینه که مگه نگفت دوست داره 
_چرا گفت اما بعد زد زیرش
_پس داره حالتو میگیره چون بد زدی تو پرش ، به نظرم این شرطها رو هم گذاشته که تو حرص بخوری
_ نه بابا خیلی جدی بود 
_خود دانی از ما گفتن بود 

امینه بی خیال شو ، بذار بخوابم 
_وا ، اگه می خواستی بخوابی می رفتی خونه خودتون ، چرا اومدی اینجا 
روی تخت دراز کشیدم 
_نمی دونم ، استرس داشتم ، گفتم بیام اینجا یه خورده با تو که از همه چیز خبر داری حرف بزنم ، اگه خونه می رفتم که نمی تونستم چیزی به مامان بگم 
_باشه پس بکپ ، منم یه خورده وب گردی کنم
.....
چشمامو با خستگی باز کردم ، اتاق تاریک بود 
_ساعت چنده امینه؟
_بخواب عزیزم ، ساعت 9 شبه 
سراسیمه بلند شدم 
_ چی میگی ؟ دیرم شده ، چرا زودتر بیدارم نکردی؟ الان مامان از استرس خودشو کشته 
سریع لباسامو پوشیدم 
_باشه اماده شو ، فقط می خواستم بگم که عمو و زن عمو شام اومدن اینجا 
خودم رو تخت ول دادم 
_خدا نکشتت ، چرا زودتر نگفتی ، نفسم گرفت بس که عجله کردم 
سریع یه سارافن و شال از بین لباسای امینه در اوردم و پوشیدم و رفتم پایین 
_ سلام 
عمو_چه عجب راحیل خانم هم اومد ، سلام بابا جان 
_سلام عمو جان خوبین 
_قربونت ، خدا رو شکر 
_سلام مجدد زن عمو 
_سلام دخترم ، خوب خوابیدی؟
_بله زن عمو ، خستگیم در رفت ، سلام بابا خوبین؟ منو نمی بینین خوش می گذره؟
_سلام ، نمی دونی چقدر خوش می گذره 
کنار بابا نشستم 
_دست شما درد نکنه ، سلام مامان خانم ، تحویل نمیگیری
_ سلام مادر ، خسته نباشی 
_مرسی مامان ، راستی زن عمو، امین کجاست؟
_رفته دوره یکی از دوستاش ، امشب نمیاد 
بعد از شام من و امینه اشپزخونه رو ردیف کردیم و ظرفا رو درون ماشین ظرفشویی گذاشتیم ، کارمون که تموم شد با هم رفتیم کنار بابا اینا 
عمو _ که اینطور 
_اره داداش ، من که خیلی اینا رو قبول دارم ، از چند سال پیش هم که حرفشون رو زدن ، من قبول داشتم 
امینه به من اشاره زد که پدرا چی میگن ، منم به نشونه نفهمیدن شونه هامو انداختم بالا 
عمو _ به نظرم من وقتی این همه قبولشون داری دیگه لازم نیست دست دست کنی
_چه می دنم والا ، این بچه تکلیف خودشو مشخص نمی کنه ، ما هم یه لنگ پا موندیم 
سرمو بردم کنار گوش مامان و اروم گفتم 
_ مامان ، بابا اینا چی میگن؟ در مورد کی صحبت می کنن؟
مامان هم به طبعیت از من اروم جواب داد 
_امروز توران خانم زنگ زد ، اجازه خواست دوباره بیان خونمون ، بابات هم گفت قدمشون رو چشم 
وای ، یعی پوریا انقدر زود دست به کار شد؟
_حالا کی میان؟
_فردا شب 
.......
فردا شب شد ، پوریا اومد خواستگاری ، نگاهش کاملا هشدار دهنده بود ، دوباره صحبت کردیم ، همون اول بهم گفت که منتظر جواب مثبتت هستم عزیزم .... منم سعی کردم توجهی به حرفش نداشته باشم و در اخر 3 روز مهلت خواستم بعد جواب بدم..... بعد از رفتن مهمونا بابا صدام کرد و گفت برم اتاق کارش تا با هم صحبت کنیم 
تقه ای به در زدم وارد شدم 
_کاری داشتین بابا ؟
_جونای این دوره وزمونه چه کم طاقت شدن ، اول بشین بعد بهت بگم چیکارت دارم 
_چشم 
روبروی بابا روی راحتی نشستم 
_این هم از نشستن من ، خب بفرمائید 
_ببین راحیل ، از من و مادرت سنی گذشته ، تو هم که وقت شوهر کردنته ، نذار ارزو به دل بمیریم 
با تعجب گفتم 
_بابا ، یکی ندونه فکر می کنه 80 سالتونه ، چه حرفا میزنینا 
_خودم می دونم اما عمر دست خداست ، ببین بابا جان ، می خوام راحت حرف بزنم ، من خیلی از خوستگارات رو بدون اینکه بفهمی رد کردم ، چون در شان تو نبودن ، اما فکر کنم یادته ، چند ساله که اسم پوریا احمدی تو دهن منه ، من به این پسر از چشمای خودم بیشتر اعتماد دارم ، خانوادش هم چشم و دل سیرن ، نخورده نیستن ، پدر و مادر عاقلی داره ، یه ماه پیش بهت حق انتخاب دادم تو هم بدون دلیل ردش کردی ، اما این بار اجازه نمی دم که جواب منفی بدی ، زندگی بچه بازی نیست
_ بابا بازم شروع کردی ، اخه پدر من، من از پوریای احمدی خوشم نمیاد 
بابا اخم کرد 
_بچه نشو راحیل تو نمی فهمی دنیا دست کیه 
اعصابم خیلی داغون بود ، می خواستم صدامو بلند کنم که یاد یه سخن از بزرگان دینمون افتادم ، گفته بودن" بچه هیچ وقت نباید صداشو روی پدر و مادربلند کنه حتی اگه بگه اوف هم گناهه" یه نفس عمیق کشیدم و اروم گفتم 
_بابا اینده من براتون اهمیت داره؟ اگه من بدبخت بشم می تونین خودتونو ببخشین؟
_من می دونم تو بدخت نمی شی ، یه عمره که با احمدی دوستم ، هیچ بدی ازش ندیدم حتی ندیدم کسی ازش شاکی باشه ، پوریا هم بچه همون پدره ، پس خیالم راحته که می خوام تورو بهش بسپورم 
_اما بابا 
_اما بی اما ، همونی که گفتم ، الان اعتراض میکنی که بابام بده ، بعدا که رفتی تو زندگیت به خاطر اینکه تورو دادم به پوریا می یای دستو پامو می بوسی ، حالا هم برو می خوام به کارم برسم 
........
فردای روز خواستگاری شد و خبری از شهرام نشد ، دوبار ازش یه کاری خواستم هر دوبار منو دق داد .... چرا همیشه کاری میکنه که من تو منگنه بمونم ، اگه لج کنه و نیاد چی؟ یعنی انقدر از من بدش میاد که راضی به بدبختیمه؟
در خونه رو باز کردم و رفتم تو خیلی خسته بودم ، بیشتر از جسمم روحم خسته بود 
_سلام مامان 
_سلام مادر خسته نباشی
_مرسی مامان ، من می رم بخوابم 
_راحیل 
در حالی که رو پله بودم چرخیدم سمت مامان 
_بله مامان 
_امشب قراره اقای فلاحت اینا بیان 
_چه خبره؟
_چه می دونم ، مسخره بازی شده ، به هر دو تا جواب منفی دادی ، اما دوباره اومدن جلو ، چه می دونم والا ، امروز زنگ زدن ، گفتن قراره دوباره برای پسرشون بیان 
ای جان ، خدایا شکر 
_اها باشه ، فعلا برم بخوابم که در حال مرگم 


دوباره خواستگاری ، دوباره شهرام ..... شهرام اینا ساعت 8 شب اومدن ، مامانش این بار بغلم کرد و زیر گوشم گفت " عزیزم اگه دوباره جواب منفی بدی کلاهمون می ره تو هم ، حالا خودمون هیچی ، بچم از دست کارات دق کرده " منم تو دلم از این حرفش کلی ذوق کردم ، چرا ؟ چون همه حرفای شهرام شپش خالی بندی بود..... البته کلی هم تعجب کردم ، مامانش چایی نخورده دختر خاله شد 
دوباره من و شهرام رو فرستادن برای حرف زدن ، ما هم مثل دفعه قبل رفتیم تو الاچیق گوشه حیاط
شهرام _ تمام برنامه هام به هم ریخته 
_چرا؟
_هیچی دیگه ، خواستگاری دوباره از تو ،توی برنامم نبود 
_اها
_خب بریم دیگه ما که قبلا توافق کردیم
با این حرفش فکم خورد کف الاچیق، همین؟
_فقط می ترسم بابا قبول نکنه ، اخه پریشب که احمدی اومده بود بابا اتمام حجت کرد که فقط پوریا
_حالا به این چیزا بعدا فکر می کنیم ، برگردیم تو خونه
چه کم حرف ، یه جورایی عجیب غریب بود ، یه خورده هم کلاس گذاشت برام ، نکبت .
فلاحت ها رفتن ، نفس در سینه ام حبس شد ، خانه در سکوتی پر از تهی فرو رفت ، اواز مرگ در خانه طنین انداز شد ، چشم هایی در دور دست به انتظار مرگم نشستند ، انگاره ای در دامن خود رخت بربست ، عشق را با خنجر کشتند ، تکه های ان را در گوشه های شهر پاشیدند ، پیری فرتوت سینه زنان خود را در اب چشمه خورشید بی افکند ، اتاقم نفس را در سینه حبس کرد ، ماه در گوشه ای با اشک به پنجره اتاقم می نگریست و د راین اندیشه بود که "واقعا همه این متن مزخرفو خوندین ؟.... خخخخخخخ"
خب فللاحت ها رفتن ، بابا کاملا موضعشو حفظ کرد و گفت فقط پوریا ، حالا چی میشه خدا عالمه .... همه این چیزا به کنار حیف شهرامه که با اون همه نمکش بیافته دست یه دختر خشک و بی روح و بی مزه و نامهربان ، خدا به جوونی شهرام رحم کنه و بخت اصلیش رو برسونه (خودم )
.....
دو روز گذشته ، بابا احضارم کرده به اتاقش تو شرکت ، مثل اینکه قبلش با شهرام هماهنگ شده بود که به غیبتم گیر نده
با هماهنگی منشی بابا رفتم تو اتاقش
_سلام بابا
_سلام ، بشین و ساکت باش تا کارم تموم شه
_چشم
چی کار داشت؟ می خواست جواب نهایی رو بگیره ؟ وقتی نظر من مهم نیست پس چرا می خواد بپرسه؟ نمی دونم ...
بعد از ده دقیقه بابا به من نگاه کرد
_خب تصمیمتو گرفتی؟
الان وقت این نبود که بلرزم ، باید قاطعانه جوابمو بدم
_بله
بابا تکیشو به صندلی داد و دستاشو تو سینه جمع کرد
_خب منتظرم
_جوابم به اقای فلاحت مثبته
_ توی تصمیمت نظر منم در نظر گرفتی
_بابا
_فکر کردم بعد از اون همه حرفی که برات زدم الان یه جواب عاقلانه ازت می شنوم اما نرود میخ اهنین در سنگ
_ خب الان یعنی چی
_ یعنی اینکه پوریا احمدی انتخاب شده و قراره همسر اینده تو بشه
از جام بلند شدم و با گامهای بلند به در رسیدم اما در لحظه اخر رو مو برگردوندم
_باشه ، اما اگه بدبخت شدم هیچ وقت نمی بخشمتون
سریع از اتاق اومدم بیرون
بابا از شرکت اومد خونه ، به مامان گفت که دو روز دیگه بله برونمه ، چه مسخره ، همینجوری؟ بدون رضایت من ؟ می دونستم بابا به همین اسونیا کوتاه نمیاد ... البته خودم کردم که لعنت بر خودم باد ، همون اول نباید از روی لجبازی به شهرام جواب منفی می دادم .....طی دو روز که تا بله برون مونده بود خیلی حرص خوردم ، به اینده پرپر شدم نگاه می کردم ، حیف جونین
.......
برای بله برون فامیلای درجه یک ما دعوت بودن که عمو اینا هم جزوشون بودن ، بیچاره امینه هم مثل من تو خودش بود ، دلش برام می سوخت ..... مامان گفته بود برای اون شب برم لباس بخرم ، منم رفتم اما انقدر کسل بودم که امینه یه چیزی انتخاب کرد و برگشتیم خونه
امینه _ حالا کاریه که شده ، چرا غمباد گرفتی ، زود باش لباستو بپوش ببینم
_امیدوارم حداقل تو خوشبخت بشی ، بختت مثل من نباشه 
خانواده احمدی ساعت 7 می اومدن ، من هم حدود ساعت 6 لباسامو پوشیدم و همراه امینه رفتم پایین ،همه مهمونای ما اومده بودن ، البته هنوز خیلی زود بود ، اما چه میشه کرد ، سالی یک بار کسی تو خانوادمون ازدواج می کنه اونم برا اینه که بچه های فامیل از ما خیلی بزرگتر بودن و اکثرا ازدواج کردن و فقط تعداد کمی موندن ، برا همین همه ذوق دارن 
اولی کاری که کردم این بود که همراه امینه رفتم اشپزخونه و یه لیوان اب برای خودم ریختم ، اما اب از گلوم پایین نمی رفت ، نمی دونم چرا ، سکوت کرده بودم ... هیچ حرفی نمی زم ، بابا یک کلامه 
بعد از خوردن اب اون هم چه خوردنی توی حال نشستیم ، اما در حال حرف زدن و خنده بودن ، خوشی برای چی؟ برا ی بدبختی من ، باید گریه می کردن ......مامان و بابا هم نشسته بودن ، چهره هر دو از خوشحالی برق می زد ، حدود نیم ساعتی بود که نشسته بودیم که گوشی بابا زنگ خورد ، بابا هم برای جواب دادن رفت توی حیاط ، به دلم برات شده بود که خبریه ، نمی دونم اما چشمام همش دنبال بابا بود ، رفتم کنار پنجره حال ایستادم و به بابا نگاه کردم 
بابا کنار ستون جلوی در ایستاده بود ، با لبخند جواب داد ، چند لحظه خوش و بش کرد .... ناگهان چهرش گرفته شد و شروع کرد به راه رفتن ، ساکت بود و فقط گوش می داد ، نمی دونم چی میگفتن ، اما هر جی بود بابا رو بیشتر اشفته کرد ، و در اخر بعد از چند دقیقه گووشی رو قطع کرد اما برنگشت داخل خونه ،همونجا ایستاده بود ، اما متوجه نگاه من نشد ، ناگهان سریع رفت سمت در حیاط و بیرون رفت ، من هم برگشتم کنار امینه نشستم ، نیم ساعتی از رفتن بابا گذشته بود که برگشت ، چهرش اشفته بود ، همون اول که وارد خونه شد مامان رو کشید کنارو یه چیزی بهش گفت ، بعد هم رفت کنار اقایون نشست ، کم کم همهمه ای شد 
خاله _ ای وای انشاا.. یه وقت دیگه ، حالا حالشون خیلی بده ؟
زن دائی _ الهی ، چه بی موقع ، حالا چند ساعت صبر می کرد بعد سکته می زد 
زن عمو اومد کنارم و بغلم کرد 
_فدات شم یه موقع غصه نخوریا ، انشاا.. به زودی میان 
گیج و منگ به زن عمو نگاه کردم 
_چی شده زن عمو؟
زن عمو می خواست حرف بزنه که مامان اومد کنارم ، امینه هم بلند شد و مامان به جاش نشست 
_ هیچی مامان جان ، اقای احمدی زنگ زد ، گفت مادرش سکته کرده ، عذر خواهی کرد قرار امشب رو بهم زد 
به زن عمو نگاه کرد و به حرفش ادامه داد 
_مثل اینکه مادره بزرگ فامیلشون بود ، بدون اجازش اب نمی خورن .... چی بگم والا 
همه فامیل قبل از رفتشون کلی دل داریم دادن که اشکال نداره ، چند روز صبر کنی میان و از این جور حرفا نمی دونستن من از خوشحالی توی اسمون هفتم سیر میکنم ، اما همه اینها به کنار بابا رفتارش عجیب و غریب شده بود، منظورم این نیست که بشینه و زل بزنه به در و دیوار ، نه ، منظورم اینه که احوالش با اول مهمونی خیلی فرق داشت ، به هر حال من بچش هستم می تونم بفهمم که ناراحته..... وقتی همه رفتن بابا بدون هیچ حرفی رفت سمت اتاق کارش
من _ مامان قضیه چیه؟ بابا همه حرفارو جلوی مهمونا زد؟ یا چیزی رو پنهون کرده؟
مامان کنارم نشست 
_چه می دونم مادر ، هر چیزی که خودت شنیدی من هم شنیدم ، اما بابات یه جوری شده 
_اره اتفاقا منم همش دارم به همین فکر میکنم ،احساس می کنم گرفتست 
_پاشم برم ببینم چی شده 
مامان رفت توی اتاق کار بابا ، من موندم و یه عالمه سوال و خوشحالی
..... 
امروز فردای دیروزه ، فردای روزی که قرار بود بله برونم باشه اما نشد ، فردای روزیه که ازش بی زار بودم ، هنوز هم می ترسیدم ، بالاخره که چی ، وقتی مادر بزرگه خوب میشد اینا هم دوباره می اومدن ، اما .......بله برون رو بی خیال ، بچسب به فردای دیروز ، عاشقشم ،می دونی امروز چه روزیه؟ عیده ، عید باستانی ، اخی چقدر این چند روزه تو استرس بودم ، به کل عید از یادم رفته بود .....،زمان تحویل سال ساعت 9 صبح بود ،چند دقیقه به تحویل سال من قران رو برداشتم و رفتم دم در حیاط ، این یه رسمی بود که از وقتی بچه بودم تو خونمون اجرا میشد ، یک نفر با قران از خونه بیرون می رفتو وقتی سال تحویل میشد با قران وارد می شد تا سالی پر از برکت و خوشبختی به واسطه قران برامون باشه ، واقعا که رسم شیرینی بود ، قبلش رادیوی ماشینمو روشن کردم تا ببینم کی سال تحویل میشه ، دو دقیقه مونده به تحویل سال با قرانی که تو بغلم بود رفتم تو کوچه و همین که صدای توپ عید رو از ماشین شنیدم ، دعای تحویل سال رو خوندم وقرانو باز کردم و ایه ای از قران رو خوندم بعد قرانو بوسیدم و پامو گذاشتم داخل حیاط ، بدو خودم انداختم تو خونه و مامان و بابا رو بغل کردم 
_ عیدتون مبارک ، انشاا.. همیشه به خوشی 
مامان و بابا هم عیدی هامو دادن ......
از دید و بازدید ها برگشتیم خونه که گوشی بابا زنگ خورد بابا هم جواب داد ... بعد تموم شدن مکالمش گفت که به شهرام جواب مثبت داده ، منو میگی شده بودم شبیه سکته ای ها دهنم همچین باز و کج شده بود که بیا ببین ، تازه یک دقیقه اصلا نفس نکشیدم ، بابا چشه؟ بازیش گرفته ؟ دیروز می گفت پوریا میاد ، امروز می گه شهرام میاد ، وقتی روانی شدم نگین چی شد که اینجوری شد، مامان هم مثل من تعجب کرده بود 
_حمید ؟ چیکار میکنی؟ مگه قرار نبود احمدی ها بیان ؟ حالا چرا به اینا جواب مثبت دادی؟ اصلا این روزا چته؟ دیونمون کردی ، ای بابا 
بابا ازش جاش بلند شد 
_من این دخترو به خوبی و خوشی شوهر بدم دیگه هیچی از دنیا نمی خوام 
_وا بابا ، مگه من ترشیدم ؟
_بدتر از ترشیدگی ، از دست تو سکته نکنم خیلیه 
دیگه واقعا تعجب کردم 
_بابا خب بگو ببینیم چی شده 
_خوبه خوبه ، واسه من زبون دراز شده 
جلل خالق ، بابا چشه؟ این حرفا از بابا بعیده ، بابا هیچ وقت اینجوری حرف نمی زد 
بابا _ اقای فلاحت گفت فردا میان برای بله برون 
مامان_ جواب احمدی رو چی می خوای بدی ، مگه زندگی کشکه که همین جوری به این بگی بیاد به اون بگی بیاد؟
_فعلا که کشکه ، در ضمن شما نگران نباش خانم ، خودم مشکل وحل می کنم 
سریع برگشتم تو اتاقم و روی تختم نشستم ، اومدم یه نفس عمیق بکشم که ناگهان با تمام وجودم گریه کردم ، همین طور گریه میکردم ، گریه ای از روی خوشحالی ، گریه ای از روی درد ، گریه ای در جواب سکوت این چند روزم ، استرسی که در وجودم بود، بغضی که تو گلوم بود اما خودم نفهمیدم ، یه جورایی شهرامو قبول داشتم اما وقتی قرار شد احمدی ها بیان همه اعتقادم به هم ریخت ، اما الان از خوشی می خوام بال در بیارم برم تو اسمون 
... خدایا شکرت 
امروز روز دوم عیده ، مثل هر سال باید فامیل بیان برای دید و بازدید اما خدا رو شکر نمیان ، چرا؟ چون امشب بله برون این جانب حقیره و قراره همشون شب بیان ، شهرام اینا هم زنگ زدن برا مامان و هماهنگ کردن که چند نفرو میارن ، اول قرار بود بعد از شام بیان اما ازبس مامان اصرار کرد گفتن شام میان ، مهمونای اونا فکرکنم حدود سی و خورده ای می شدن ، مهمونای ما هم که مثل دفعه قبل فامیلای نزدیک بودن حدود 40 نفر.
بازم فامیلای ما زدوتر اومدن ، یعنی بعد از ناهار سروکلشون پیدا شد، اولین کاری که کردن این بود که منو از اشپزخونه انداختن بیرون ، البته خدا رو شکر من که حوصله کار نداشتم ، دخترا هم اهنگ گذاشته بودن و می رقصیدن ، فکر کنم امروز نسبت به دو روز پیش همه شنگولترن یا اینکه من با راحیل دو روز پیش فرق دارم و این حسو دارم اما هر چی که هست خدا رو شکر که دیگه کنه ای به اسم پوریا در کار نیست.
_جونم مامان 
_راحیل مادر ، زودتر اماده شو و با یکی دوتا از بچه ها برین برا امشب لباس بگیرین 
_وا مامان ، چرا اصراف میکنین ؟ من که یه عالمه لباس دارم ، تازه خیلی هاشو تا حالا نپوشیدم ،یکی از همونا رو برا امشب می پوشم دیگه
_نه مادر ، می خوای بری لباس بختتو بخری ، انشاا.. اون لباسا رو خونه شوهرت می پوشی 
صدای خانوما از اشپزخونه می اومد که میگفتن انشاا..
زن عمو پرید وسط حرفمون 
_مامانت راست می گه عزیزم ، پاشو دست امینه رو بگیرو برو یه لباس مناسب برا امشب بگیر ، انشاا.. که خیره ، برو مادر 
حوصله بیرون رفتن و مهمتر از اون دنبال لباس گشتن رو نداشتم 
_همین لباسام خوبه ها؟
مامان _ برو دیگه بچه 
خداااا ، من حوصله ندارم برم خرید ، در ضمن روز دوم عید که جایی باز نیست ، اخ جون بهونه پیدا کردم 
_مامان ، تو عید اونم روز دوم عید کدوم فروشگاهی بازه؟
الان بی خیال میشه ، اخ جون 
_نگرا نباش همه جا بازه ، بدو برو ، تا 10 دققه دیگه تو خونه دیدمت ندیدم 
تهدید کرد ایا؟ 
_تهدید بود؟
_دقیقا 
همه خانوما خندیدن ، حالا چه شیرین شدن همشون ، شیطونه میگه ... شیطونه غلط کرده 
_چشم مامان ، اما خیلی بدی
_خداحافظ برو که دیر شد 
رفتم تو اتاق حال و به امینه گفتم که اماده بشه با هم بریم خرید ، فاطمه هم که رادار قوی در این زمینه داشت سریع گفت که همراه ما میاد ، منم گفتم میرم اماده بشم بریم .
سریع یه چیزی پوشیدم ورفتم پایین 
_خانما خداحافظ
یکی از بچه ها گفت کجا میری ، منم قضیه رو گفتم ، اونا هم با خنده خداحافظی کردن 
امروز همه سرخوشن ، سوار ماشین شدم ، فاطمه با بچش کنارم نشست ، امینه هم رفت پشت نشست ، سرش هم تو گوشیش بود ، مثل اینکه با امین صحبت می کرد 
امینه _راحیل بریم مجتمع خرید ....
_حالا چرا اونجا؟ 
_امین اونجاست میگه ما هم بریم اونجا 
فاطمه _اونجا لباس درست حسابی داره ؟ اگه نداره که بریم یه جای دیگه ، وقت نداریما
امینه _ امین که میگفت اونجا همه چیز داره 
_باشه ، پس می ریم اونجا 
ماشینو بردم داخل پارکینگ مجتمع 
_بدو بریم که دیر شد ، ساعت 4 ، وای خیلی دیره ، تا 6 باید خونه باشیم ، وگرنه دیر میشه 
فاطمه بچشو بغل کرد 
فاطمه _به جای اینکه تایم بدی ، زود حرکت کن 
امینه _فاطمه بچتو میذاشتی خونه ، این همه ادم تو خونه بودن خونه یکشیون این بچه رو نگه می داشت 
فاطمه _ بلا به دور ، دیگه چی ، عمرا نی نی خوشگلمو از خودم دور کنم .... به بچش نگاه کرد .... مگه نه مامان ....بعد هم یه ماچ گنده از لپ بچه بیگناه گرفت 
با هم رفتیم درون مجتمع ، از طبقه اول شروع کردیم به بررسی لباسا ، ماشاا.. یه لباس درست و حسابی هم پیدا نمیشه ، همه لباسا لختین ، یا از بالا لختن یا از پایین ، فکر کن من امشب اینجوری برم تومجلس ، چه شود .
طبقه اول که هیچی نداشت و رفتیم طبقه دوم ، همین طور مچرخیدیم که امینو در حال بال بال زدن دیدیم ما هم رفتیم کنارش ، امینو و امینه با هم دست دادن 
_سلام داداش 
_سلام خواهر ، سلام خانوما 
_سلام اقا امین 
_سلام امین 
_ چرا انقدر دیر اومدین ، مگه من نگفتم منتظرم ؟
امینه _نه کی گفتی؟
_برات پیام دادم 
امینه گوشیشو در اورد 
_اااااا اره راست میگه ، پیام داده بود 
_خسته نباشی ، پایین که هیچی نداشت ، الکی نیم ساعت وققتونو هدر دادین ، حالا بریم فروشگاهی که میگم ، بدویین 
مثل دیونه ها پشت امین می رفتیم ، بیچاره فاطمه که بچه به بغل بود ، به فروشگاه مورد ظر رسیدیم ، لباساش عالی بودن ، فکر کنم طرح های سنتی اسلامی بودن ، از این لباسای پوشیده ی خوشگل و مامان ، هر سه تا خانم محترم در کنار هم مانکنها رو نگاه می کردیم که صدای سلام اومد؟البته از خیلی نزدیک ، فکر کنم هر کی بود ما رو مخاطب قرار داده بود ، برگشتم ببینم کیه 
شهرام _ سلام خانمها روزتون بخیر ، سال نو مبارک 
این پسره اینجا چیکار می کنه؟ مگه مسخره بازیه هر جا میریم اینم پیداش بشه ؟ اونم چی امروز؟ 
امینه _سلام اقا شهرام ، سال نوی شما هم مبارک 
فاطمه_سلام ، سال نوی شما هم پر از برکت
_سلام 
فاطمه سرشو اورد زیر گوشم 
_این همون پسره نیست که تو مهموی تو اومده بود؟ 
_اره 
_نکنه شهرامی که قراره امشب بیاد همینه 
_دقیقا 
_گمشــــــــو
_بی تربیت 
فاطمه سرشوبرد عقبو شروع کرد به اسکن شهرام 
دوباره اروم گفت 
_از سرت خیلی زیاده راحیل
_خفه ، اتفاقا دوبار اومد خواستگاریم ، اولین بار جواب منفی دادم ، دومین بار کلی اصرار کرد تا جواب مثبت دادم ، نمی دونی که .... عاشق وشیدای منه ، دیوونمه ، اصن یه وضعی.
اره جوونن عمم ، هیچکس هم نه شهرام 
_همینه دیگه از قدیم گفتن خر چه داند قیمت نقل و نبات ، الان شده حکایت تو ، تازه یه چیز دیگه هم بود ، چی بود؟ چی هر چی زشت ترباشه لوسبازی بیشتر در میاره؟
_من چه می دونم
فاطمه با صدای بلند گفت 
_ببخشید دوستان چی هر چی زشت تر باشه بیشتر لوس بازی در میاره؟ اگه ضرب المثل شوبلدین بگین لطفا 
شهرام _میمون هر چی زشت تر اداش بیشتر 
فاطمه _ممنون ...دوباره سرشو اورد زیر گوشم ....قربون شوهر همه چیز دانت ، چقدرخوب زنشو میشناسه ،میمون هر چی زشت تر اداش بیشتر ، اینم حکایت توهه
یه نیشگون محکم از پهلوش گرفتم که برای حفظ ابرو جیغ نزد اما می دونستم بعدا پدرمو در میاره 
من _جواب ابلهان خاموشیست 
فکر کنم شهرام یه چیزایی فهمید چون اروم می خندید ، همش هم تقصیر این فاطمه ....حیف اسم به این زیبایی که روی این بشر گذاشتن 
من _فاطمه دارم تو دلم بهت فحش می دم ، یه موقع غیبت نشه 
فاطمه _گمشو
امین _فاطمه خانم نی نی نازتون روبدین من نگه دارم 
_نه اذیت می شین 
_این چه حرفیه 
فاطمه بچشو داد دست امین 
_تو رو خدا ببخشید ، تو زحمت افتادین 
امین فقط لبخند زد 
شهرام _ شما اینجا چیکار می کنین ؟
امینه _ اومدیم برای مراسم امشب یه لباس برا امینه بخریم ، البته به زور فرستادمون ، شما اینجا چیکار می کنین ؟
_منم به همین دلیل اومدم ، البته مثل شما به زور 
امینه _چه خوب پس با هم می ریم برای هر دوتاتون لباس می خریم ، انشاا.. که خوشبخت بشین 
شهرام دستاشو برد بالا 
_الهی امین 
فاطمه _نازی چقدر دوستت داره 
_اره 
هچنان اره به جون عمم
شهرام _ اول لباس راحیل خانم بعد لباس من ... ساکت شد و شروع کرد به برانداز کردن لباسا که روی یه لباس سرمه ای استپ کرد......به نظرم اون لباس سرمه ای عالیه
لباس مورد نظر بیشتر شبیه پیراهن بود ، بلندیش پایین تر از مچ پابود ، دامن نیم کلوش ، بیشتر حالت ایستاده بود ، کمرش با پارچه سنتی به حالت دور پیچ دوخته بود مثل ماری که دور یه چیز میپیچه که همین طرح لباسو فوق العاده کرده بود ، استیناش هم کتی بودن اما تو قسمت مچ سه تا پیله می خورد و با همون پارچه ای که رو کمره کار شده بود توی پیله استفاده شده بود ....،یه شال سرمه ای با لبه های حریر هم داشت که مدل دار بسته میشد ...عالی بود عالی، ماشاا.. سلیقه 
فاطمه و امینه _ عالیه
لباسو گرفتم و رفتم اتاق پرو ، وقتی پوشیدم گفتم فتبارک الله احسن و الخالقین .... یعنی اعتماد به نفس دارم در حد المپیک 2118 ...خخخخ... حالا همه اینا به کنار من همیشه با قد بلندم مشکل داشتم اما الان که این لباسو پوشیدم فهمیدم خدا یه چیزی می دونست که قدمو بلند کرد چون لباس فوق العاده رو تنم نمود پیدا کرده بود 
امینه و فاطمه اومدن لباسمو دیدن ، بندگان خدا دهنشون باز مونده بود ، لباس رو در اوردم و اومدم بیرون 
شهرام _چطور بود 
اون دوتا نخود اش شروع به تعریف کردن که با چشم غره من در نطفه خفه شدن 
من _بد نبود ، حالا یه خورده دیگه نگاه کنم شاید یه چیز دیگه پیدا کردم 
غلط میکنم ، تو روخدا یکی بگه دیر شده ، من این لباسو می خوام ، خدا جون 10 تا صلوات نذر میکنم 
امین _ دیر شده راحیل ، همینو بردار بریم 
الهی که من قربون پسر عموی دیلاقم برم که انقدر باهوشه 
به حالتی که انگار مجبورم گفتم 
_باشه ، چه میشه کرد ، همینو میگیرم 
اخ جون 
لباسو بردم تا حساب کنم که شهرام اومد کنارم 
شهرام _چقدر تقدیم کنم خانم 
فروشنده قیمتو گفت که کفم برید ، البته باید قیمتش بالا می بود به دو دلیل اول اینکه طرح ها و جنس لباسا فوق العاده بودن و دلیل دوم این بود که این فروشگاه فقط یک شعبه داشت ، منم که تا حالا همچین طرح هایی رو توی ایران ندیده بودم ، بهتر بگم هیچ جایی ندیده بودم 
شهرام پول لباسو پرداخت کرد 
_نکنید اقا شهرام ، خودم حساب میکنم 
با صدای تقریبا بلندی گفت
_دیگه چی ؟ از همین الان بشم داماد سر خونه ؟ خوب گوش کن ، من دلم می خواد برا خانم خودم ، برای عشقم و همه زندگیم ، خودم پول خرج کنم ، هر چیزی که می خواد و می خوام براش بخرم ، از شیر مرغ گرفته تا جون ادمیزاد ، پس دلم نمی خواد کسی این لذت واز من بگیره ، از این به بعد هم دیگه از بابات پول نمی گیری ، فقط کافیه لب تر کنی ، خودم مشکلو حل میکنم مفهوم شد؟

الهــــــی ، خدایا بیا منوبکش ، چه رمانتیک الانه که از حال برم ، یکی بیاد منو بگیره 

دخترفروشنده چسبیده بود به پیشخون ، نزدیک بود از شدت رویا بپره تو بغل شهرام ، معلوم نیست چی تو فکر خرابشه دختره کصافط

فاطمه از شدت احساسی بودن قضیه بی هوش شده بود و یکی اب قند رو به زور تو دهنش می ریخت 

امینه دستاشو گذاشته بود رو گونه هاش و با عشق به منو شهرام نگاه می کرد ، فکر کنم تو رویا ما رو به شکل دو تا خر مگس عاشق می دید 

و اما امین اخم هاش تو هم بود فکر کنم داشت پیش خودش میگفت که این شهرام چقدر خود شیرینه 

شهرام که دید ملت از شدت عشقی که تو محیط موج می زنه در حال مرگن گفت 
_شوخی کردم بابا ، پول منو بابات نداره ، از فردا شماره حساب می دم به بابات برام پول بریزه ، الانم بیا خودت حساب کن 
خدا لعنتت کنه که انقدر عوضی هستی ، اخه انقدر ادم بی شعور ؟ 

خلاصه لباسو با هر مکافاتی بود خریدیم البته شهرام همون اول قبل از من حساب کرد ، کارت فروشگاهم گرفتمو قرار شد هر وقت لباسای جدید میارن برام پیام بدن ، بعد هم شهرام یه کت و شلوار مشکی با یه بولوز سرمه ای با خط های سفید البته با نظر من خرید ، حالا میگم نظر من فکر نکنید مثل ندید بدیدا پریدم و گفتم همه ساکت شین می خوام یه چیزی برای همسر ایندم انتخاب کنم ، نه بابا ، هرگز همچین غلطی نمی کنم ، والا من ساکت یه گوشه ایستاده بودم که شهرام همه رو شوت کرد یه گوشه و به زور با کلی زبون ریختن و در اخر تهدید کاری کرد که براش لباس انتخاب کنم وگرنه ما که از اوناش نیستیم .... بالاخره خریدمون تموم شد و ساعت 5.59 رسیدیم خونه .
با هم وارد خونه شدیم ، مامان با دیدنم زد به لپش
_کجایین؟ شما؟ اقا من غلط کردم گفتم برو لباس بگیر ، مهمونا الاناس که بیان ، حالا چیزی گرفتی؟
_سلام مامان ، بله گرفتم 
_خب زود نشون بده ببینم چیه 
_نه مامی باید صبر کنی تا اماده بشم بعد ببینی 
لب پاینشو گاز گرفت و به خانما نگاه کرد 
_بچه های این دوره و زمونه چه چشم سفید شدن به قول یکی از بزرگان ادم هر چی میکشه از چشم سفیدیشه 
همه خندیدن 
_نه قربونت برم ، من که چشام قرمزه ، بس که خوابم میاد ، پس هر چی میکشم از چشم قرمزیه ، من برم اماده بشم که دیر شد 
بدون اینکه منتظر جواب مامان بمونم سریع رفتم تو اتاقم ،وسایل رو گذاشتم روی تخت و حوله برداشتم و سریع رفتم حمام ..
یک دوش 10 دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون 
فاطمه (دختر خاله )و امینه و رزا (دختر دایی)نچسبم درون اتاقم منتظرم بودن 
فاطمه _خانم عزیز ساعت 6.15 ، وقت نداری زود اماده شو ....سرشو اورد زیر گوشم .... و اروم گفت .... خوبه با اقا داماد هماهنگی کردی زودتر از 7 نیاد 
_اره والا 
رزا _چی میگین در گوشی؟
فاطمه _دارم میگم خیلی خوشگل شده ، خوشگلترین دختر فامیل 
رزا شدیدا روی خوشگلی حساس بود اخه خیلی ادعاش می شد که خوشگلترین دختر فامیله ، حالا فاطمه هم زده بود تو پوزش 
رزا _ایشششش
به جمالت دختره نکبت 
با حوله روی تخت نشستم
_امینه ،قربون دستت اون سشوار رو بردار بیا موهامو خشک کن 
_حمال گیر اوردی؟
_نه عزیز دلم ، من چاکرت هم هستم 
_این شد 
10 دقیقه هم سشوار کشیدن امینه وقت برد 
رزا همونطور بی صدا روی مبل نشسته بود و نگام می کرد ، بسته لباسا کنار پاش بود 
_رزا جون اون بسته هارو بی زحمت پست هوایی میکنی؟
اونم نامردی نکرد و همه وسایلو پرتاب کرد 
_ خب حالا همه بیرون تا من لباسو بپوشم 
رزا _وا ، مگه نامحرمیم ؟ 
_نه عزیزم من سختمه 
به یه حالت مزخرف ناز کرد و همراه اون دوتا از اتاق رفت بیرون 
سریع حوله رو در اوردم و لباسا رو پوشیدم بعد هم درو باز کردم و اشاره زدم 
_بیاین تو 
فاطمه _خدایا ، قربونت برم اخه نامردی نیست خوش سلیقه ها همیشه نصیب بی سلیقه ها میشن؟ 
متوجه منظورش شدم یعنی این که خدا شهرام خوش سلیقه رو قست من بی سلیقه کرده ، چه غلطا من اخر سلیقم ، اگه بی سلیقه بودم که شهرام رو انتخاب نمی کردم ، والا 
_زر زیادی نزن 
رزا با اون همه افه کلاسی که همیشه برا ما میگذاشت به لباس دست کشید و گفت 
_واو ، چقدر ناناسه ، اوخی چه جیگلیه ، منم موخوام 
فاطمه و امینه از پشت رزا مراسم عق زنی رو انجام می دادن منم که روبروی رزا بودم ، دست و پام بسته بود و گرنه یه عق جانانه تقدیمش می کردم 
امینه _ بدو ارایش کن که دیر شد 20 دقیقه دیگه میان 
یهو استرس گرفتم ، سریع یه خورده کرم پودر زدم به صورتم ، یه خط چشم نازک که فقط چشمام حالت بگیره ، با یه رژ صورتی ، خیر سرم باید قیافم دخترونه میشد یا نه؟
_خوبه؟
امینه _ نه خوب نیست ، یه خورده رژ گونه هم بزن قیافت شده عینهو میت ، استرس داری؟
_یه خورده 
اومدم رژ گونه رو رو لپام بزنم که رزا پرید جلو 
_اوا راحیل ، چیکار می کنی؟ هر چیزی اصول خودشو داره ، تو که زیاد گونه نداری نباید رژ گونتو روی استخون گونت بزنی ، باید زیرش بزنی تا برجستگیش بیشتر بشه 
خودش اومد جلو و برام درستش کرد 

اون دوتا بدبخت مثل سکته ای ها نگام می کردن ، اینام مثل خودم منگول بودن ، اصول ارایشی کیلویی چنده ، من به شخصه زمانی که تازه وسایل ارایشی دستم اومده بود ، رژ لو هم به لبم می زدم هم پشت چشمم هم روی گونم ، بعد می رفتم بیرون انتظار داشتم همه مثل شاهزاده خانما نگام کن مخصوصا با اون جوشای صورتم ، پسرا که در درجه اول می گرخیدن ، وقتی هم می اومدم خونه پیش خودم فکر می کردم که چرا اینجورین ، البته به نتیجه نمی رسیدما!!!! باز روز از نو و روزی از نو ، فکر کنم اون پسرا همه از شدت هیجان خودکشی کردن برا همینه که دخترا الان بی شوور موندن ، چه می دونم والا ، ما دنبال علم بودیم نه این قرطی بازیا .... اره جون عمم

رزا _ خب تموم شد ..... یادته چه جوشایی می زد صورتت؟ وای خیلی زشت بودن ، ادم حالت تهوع می گرفت ، خدا رو شکر الان صورتت خوب شده دیگه از جوشات خبری نیست 
بس که این دختره نچسبه ، تعریفاش هم باعث سرخوردگیه 
فاطمه اومد جلوم ایستاد 
_بده من اون شالو ، تو که هیچی حالیت نیست ، خودم می ندازم سرت
انقدر اینا از من تعریف می کنن که خودم رو از پشت کوه اومده فرض کردم 
الان وقت کل کل کردن نبود ، هم وقت نداشتم هم اینکه اول باید این شالو برام درست می کرد بعد حالشو می گرفتم 
فاطمه شالو درست کرد 
امینه یه جیغ بنفش کشید 
_ وای بدویین بریم پایین دیر شد ، ساعت 7 شده 
وقت نشد حال فاطمه رو بگیرم 
هر 4 تا مثل جت دویدیم سمت در
وقتی رفتیم پایین همه با دیدنم به " به به " و "چه چه " افتادن ، مهرانه خانوم پرید تو اشپزخونه و برام اسپند دود کرد ... مامان با چشمای به اشک نشسته نگام می کرد ؛ منم اگه فردا روزی بچه دار می شدم وقتی می خواستم شوهرش بدم گریه می کردم ؟ عمرا تازه ساز و دهل راه می نداختم که خدا لطف کرده و تو این بی شوهری یکی خر شده و اومده بگیرش... والا 
ساعت 7.10 شهرام اینا اومدن ، بازم مثل دفعه قبل همراه بابا و مامان جلوی در ایستادم و با مهمونا که یه گردان بودن سلام کردم ، مامان شهرام که تو بغلش لهم کردو کلی ابراز احساسات کرد ، باباش هم خیلی صمیمی احوال پرسی کرد ، با اقایون که یه سلام خالی کردم ، خانم ها هم که می خواستن احساسات غلیظ قلبیشون رو نشون بدن ، به جای صورتم هوا رو بوسیدن ، انقدر بدم میاد از این قرطی بازیا، یه جایی خونده بودم که شیطان به رسول خدا ( ص) گفت ، من طاقت دیدن 6 خصلت را در انسان ها ندارم : 
1. برای هر چیزی انشاا.. بگویند 2.از گناه استغفار کنند 3.ابتدای هر کاری بسم الله بگویند 4.تا نام حضرت محمد را می شنوند صلوات بفرستند 5.وقتی به هم می رسند سلام کنند 6. با هم مصاحفه (روبوسی ) کنند . 
خب عزیزم مگه مرض داری که هوا رو می بوسی؟ 
بابا همه رو به پذیرایی راهنمایی کرد ، فامیلای ما هم که درون پذیرایی نشسته بودن و با دیدن مهمونای جدید بلند شدن و شروع به احوال پرسی و روبوسی کردن 
و اما من جلوی در راهرو همراه امین منتظر شهرام بودیم که مشغول دراوردن گل از صندوق عقب ماشینش بود ، وقتی شهرام جلوم ظاهر شد یه نگاه بهش انداختم وبا شرم سرمو انداختم پایین ، تو اون کت و شلوار خیلی با نمک تر شده بود ، اونم سرشون انداخت پایین بعد سرشو کج کرد و بهم نگاه انداخت 
_سلام راحیل خانوم ، خوبی؟
بی شرف چه با نمک شده بود ، شیطونه می گه برم بخورمش ، خدایا توبه
دسته گل رو اورد جلوی من ، منم گلو گرفتم 
_سلام ، ممنون 
سرشو اورد جلو 
_چقدر خوشگل شدی 
فکر کنم قرمز شدم البته چون پوستم یه خورده سبزس زیاد نشون نمی ده ، جوابشو ندادم 
_ این لباس چقدر تو تنت خوشگله 
هوا کمه ، اقا یکی رو بفرستین برای تنفس مصنوعی
_کلا امروز زمین تا اسمون فرق کردی، خیلی خوشگل شدی
چرا لال نمیشه ، من بیهوش بشم ابروم بر فنا می ره ، امین کصافط کجاست...... یه نگاه به کنارم انداختم ... امین جلب رفته بود .... نفس بکش راحیل نفس بکش تو می تونی
_اون چشمای خوشگلتو به روی من باز نمی کنی 
یا امام غریب .... سرمو اوردم بالا نگاش کردم ، بی شعور نیشش باز بود و هرهر می خندید ، نامرد داشت اذیتم میکرد ... اخم کردم و رفتم تو سالن پذیرایی اونم پشتم اومد تو سالن پذیرایی
داشتم کنار مامان می نشستم که مامان شهرام گفت 
_عزیز دلم بیا کنار من بشین ، چقدر کنار مامانت می شینی؟ مگه ما دل نداریم؟
ببین مردم چجوری بلدن خودشونو شیرین کنن ... رفتم کنار مادر شوهر . مامان و بابای شهرام روی یک مبل سه نفره نشسته بودن که مامانه خودشو کشید کنار شوهرش منم کنارش نشستم ، وای داشتم از خجالت اب میشدم ، چند دقیقه ای ساکت نشسته بودم که مامانه سرشو اورد زیر گوشم
_ بچمو ببین چجوری نگات می کنه؟ الهی مادرفداش شه ، می دونم دلش داره تاپ تاپ می کنه تا زودتر کارا تموم بشن و عقد کنین ، اما تعجبم اینه که خیلی ساکت شده ، تو که شهرامو نمی شناسی ، یه جونوریه در نوع خودش بی نظیر ، انقدر شیطونه ، تا ملتو از خنده نکشه بی خیال نمی شه ، نمی دونم به کی رفته ، نه من اینجوریم نه باباش ، فکر کنم به زن دائیش رفته اخه اونم دلقکیه برای خودش 
یا خدا ، جل الخالق ، این چرا اینجوریه؟ نمی دونه که قراره مادر شوهر بشه؟ چرا جذبه نداره ؟ پس ملت از چی مادر شوهرشون می نالن؟ این که یه تختش کمه ، به بچش می گه جونور ، عقل نداره زنه ، تازه اینجاش باحاله که میگه بچش به زن دائیش رفته ....خخخخ 
مامانش _ الهی که من فدای شهرامم بشم ، خدا رو شکر تورو پیدا کرد دیگه دل نگرانش نیستم اون سر دنیا ....
یه ذره دیگه بهش روبدم میاد ازم سواری میگیره ، بهتره گربه رو دم حجله بکشم ، همین الان تحویلش نگیرم حساب کار دستش میاد 
_ ببخشید خانم فلاحت خانم عموم صدام میکنن ، با اجازه برم ببیم چیکارم دارن 
_اوا عزیزم ، برو ببین چیکارت دار ، متظرت می مونم 
یه نفس راحت ، عمرا برگردم پیشت
رفتم کار زن عمو نشستم و مهمونا رو زیر نظر گرفتم ، هر کسی با بغل دستیش صحبت می کرد . اما نکته قابل توجه در مورد خانمهای فامیل شهرام این بود به تیپ همشون می خورد که زیاد پایبند به حجاب نباشن ، اما سعی می کردن که یه جورایی زیاد ضایع نباشن ، مثلا لباسای انچنانی پوشیده بودن یا صورتاشون 7 رقمه ارایش شده بود اما روسری و شالها رو کشیده بودن جلو تا موهاشون معلوم نباشه اما موهاشون از پشت واویلا بود ، اصن یه وضعی ...خعلی باحال بود .
_خب جناب محبی اگه اجازه بدین بپردازیم به موضوعات اصلی و از حاشیه روی دوری کنیم 
بابا از صبح تا حالا تو لک بود ، هنوزم هست ، چرا؟؟؟
بابا_ خواهش میکنم ، بفرمائید 
فلاحت پدر _ لطف می فرمائید ، قبل از هر چیزی باید بگم باعث افتخاره که قراره با همچین خانواده متدین و فهمیده ای و فرهیخته ای وصلت کنیم ، و از اینکه پسر بنده رو به غلامی پذیرفتین مایه مباهات ماست 
بابا به نشونه احترام سرشو یه مقدار خم کرد 
_ و در ادامه باید عرض کنم که بهتره قبل از هر کاری مهریه و شیر بها و زمان عقد و عروسی رو البته با اجازه شما و بزرگان مجلس مشخص کنیم تا این دو تا جوون یه لنگ پا نمونن و تکلیفشون زودتر مشخص بشه 
بابا _ بله درست می فرمائید 
_خب ما در خدمت شما هستیم ، شما برای مهریه چه پیشنهادی دارین؟
مامان شهرام قبل از اینکه کسی حرف بزنه گفت 
_خیلی معذرت می خوام که بین صحبتاتون اومدم ، اما به نظر شما بهتر نیست که این دو تاجوون برن در مورد مهریه وسایر چیزها صحبت کنن و خودشون تصمیم بگیرن؟
همه نظرشو قبول کرد و ما باز هم تلک و تلک رفتیم تو الاچیق نشستیم ، البته وقتی از نشیمن رد می شدیم جوونای فامیل من و شهرام که اونجا نشسته بودن به افتخارمون کلی سرو صدا راه انداختن ، جلفن دیگه 
شهرام _ خب راحیل خانوم نظرت در مورد مهریه چیه؟ نه اول بهتره نظر خودمو بگم ، من بیشتر از یک سکه مهرت نمی کنم ، چه معنی داره؟ تازه تو باید پول بدی که گرفتمت 
فحش نمی دم ، اما حالا که می خواد اذیت کنم منم یه خورده بچزونمش و گرنه من که به مهریه اعتقاد ندارم 
_اما من یه مهریه دهن پر کن می خوام ، سکه به تعداد سال تولد میلادیم به توان دو ، چند قطعه زمین تو محل های خوش اب و هوا ، چند دهنه مغازه و ..
چشای شهرام گشاد شد 
_جون من ؟
_ بله ، هر دختری دلش می خواد همچین مهریه ای داشته باشه 
شهرام خودشو به بی تفاوتی زد 
_من که بیشتر از یه سکه مهرت نمی کنم 
_حالا بذارین برگردیم تو خونه خودم همه چی رو ردیف می کنم 
_عمرا ، حالا اینو بی خیال ، عقدمون کی باشه؟ 
_نمی دونم ، برای من فرقی نداره 
_پس می گذاریم 12 فروردین 
_چقدر زود ؟
_چکو چوه نزن ، بهتره ، اخه یه موقع ممکنه بابات تو رو بده به پوریا 
امروز چقدر بگیر و بده راه انداخته 
شهرام _ در ضمن دلم می خواد یه ماه بعدش عروسی کنیم 
_چه زود ، من امادگیشو ندارم ، هرگز، کم کمش یه سال وقت می خوام 
_حالا رفتیم تو خونه ردیفش میکنم 
پسره جلف ادای منو در میاره 
_دیگه چی مونده؟ 
یه خورده فکر کردم 
_ هیچی 
_نه یه عالمه چیز مونده ، دلم میخواد بعد ازدواج دیگه کار نکنی ، قلدر بازی هم در نیاری ، پایه هر کاری که می کنم باشی
_باشه ، مشکلی نیست 
_یعننی مشکلی با خونه موندن و کار نکردن نداری؟
_نه ، من از اول هم از این کار خوشم نمی اومد 
قیافه شیطانی به خودش گرفت 
_که اینطور ، نظرم عوض شد ، باید کار کنی ، در ضمن اون سه تا شرطی هم که تو پارک بهت گفتم یادت نره که کلاهمون میره تو هم 
بهترین راه چزوندنش بی تفاوتیه 
_ باشه ؛ همه چیزو گفتیم ، برگردیم تو خونه 
_ok 
برگشتیم تو خونه ، می خواستیم از نشیمن رد شیم که دوباره این جوونای علاف شروع کردن به جیغ ودست زدن ، شهرام هم جوگیر شد و یه خورده خودشو تکون داد ، همیچن چشم غره ای بهش رفتم که صاف یاستاد و یقه کتشو مرتب کرد بعد با دستاش به پذیرایی اشاره کرد و که بفرمایم اما وقتی من رفتم جلو دیدم که دوباره با دستاش اون شیطونا رو تشویق کرد که جیغ ویغ کنن، سرخوشه دیگه 
داخل پذیرایی شدیم ، من کنار مامان نشستم ، شهرام هم روبروم نشست 
بابای شهرام _ خب این دوتا دسته گل هم اومدن ، بچه ها چه تصمیمی گرفتین ؟
من دسته گل هستم اما شهرامو نمی دونم ....شاید دسته خل باشه 
شهرام_ با اجازه بزرگان مجلسو و جناب محبی ...یه خورده از جاش بلندشد و برای بابا خم شد ، خود شیرینه دیگه .....بله عرض می کردم با اجازه شما ، من و راحیل خانوم تصمیم گرفتیم .....به من نگاه کرد و ابروشو انداخت بالا .... که مهریه ایشون سکه به تعداد سال تولد میلادیشون به توان دو ، سند خونه بنده در ..... و ..
فامیلاش همه ساکت شده بودن و با دهن باز نگاش میکردن ، البته دهن من بماند که اندازه غار باز شده بود ، اما فامیلای ما با خوشحالی حرفاشو تائید می کردن ... حالا وقت ضده حال 
_ببخشید 
شهرام ساکت شد 
باباش_ بفرمائید دخترم 
_می خواستم بگم که با اجازه پدر و مادرم می خوام مهریم یک سکه بهار ازادی و یک جلد قران مجید به نیت حضرت فاطمه زهرا وعشق پاکی که با مولامون حضرت علی (ع) داشتن باشه 
چهره بابا بشاش شدو برای اولین بار امشب لبخند و با افتخار به من نگاه کرد 
_بنده به دخترم افتخار می کنم و هر تصمیمی که بگیره رو قبول دارم ، اینم بگم که مهریه خوشبختی نمیاره ، به حق بزرگان دینمون خدا این دوتا جوون رو خوشبخت کنه 
صدای الهی امین از تمام مجلس بلند شد 
شهرام بدون پلک زدن به من نگاه می کرد ، یعنی واقعا پیش خودش فکر کرد که من پولکیم؟
فلاحت پدر_اما جناب محبی 
_خواهش میکنم اقای فلاحت ، مهم خوشبختی این دوتا جوونه 
_بله درست می فرمائید ، انشا ا.. این مهریه ضامن خوشبختیشون باشه ، زمان عقد و عروسی چطور بچه ها؟ 
چرا شهرام با نظرم مخالفت نکرد؟
شهرام _ با اجازه شما تصمیم گرفتیم 12 فروردین باشه ، عروسی هم احتمالا یک سال دیگه یا کمتر
_به به پس به افتخار این دوتا جوون یه کف مرتب 
همه چلخ و چلخ دست زدن 
عموم _ به افتخار این دو نوگل یه صلوات محمدی پسند عنایت بفرمائید 
همه این بار بلند صلوات فرستادن 
اقا من دلم میخواست سر مهریه دعوا بشه ، بزن بزن داشته باشیم ، شهرام خونین ومالین بیفته وسط مجلس ، اونوقت اینا همینجوری با همه چیز موافقت کرد؟ پس هیجان چی؟ ..... 
مامان شهرام _اقای محبی اگه اجازه می دین یه نشون بگذاریم دست دختر گولمون تا مردم خبر دار بشن که پسرم افتخار به این بزرگی نصیبش شده 
ای ول بابا ای ول ، ببین چه زبون بازه ، یاد بگیرین 
_خواهش میکنم 
مامانش اومد کنارم ایستاد ویه انگشتر که خیلی هم خوشگل بود رو از انگشتش در اورد و گذاشت توی دست من 
_این انگشتری که دست منه نشون خانوادگیمونه ، دست به دست چرخیده تا رسیده به دست من ، مادر شوهر خدابیامرزم دست من انداختن منم وظیفم بود که دست عروس گلم بندازم ، به امید خدا دختر گلم بندازه تو دست عروسش 
دوباره صدای انشاا.. بلند شد 
بابای شهرام _ جناب محبی اگه اجازه می دین یه صیغه محرمیت هم بینشون خونده بشه که خدای نکرده مشکلی پیش نیاد 
بابا بازم تو لک رفت ، بعد از چند دقیقه گفت 
_بله ، صحیح می فرمائید ... به عمو نگاه کرد ..... داداش اگه زحمتی نیست یه صیغه یه ماهه بین بچه ها بخون 
عمو _ به به به روی چشم ، باعث افتخاره ، خب بچه ها روی یه مبل دو نفره بشینین 
نیش شهرام باز شده بود ، زن عمو از جاش بلند شد 
_بچه ها بیاین اینجا بشینین 
رفتیم کنار مبل ایستادیم ، خب اگه راستش بخواین ، خیلی خجالت می کشیدم ، بین این همه ادم، برم ور دل شهرام بشینم ؟
زن عمو _ بشین عزیزم خجالت نکش 
یه نفس عمیق زیر پوستی کشیدم و نشستم یه گوشه و چسبیدم به دسته مبل، اما شهرام خیلی ریلکس نشست کنارم 
عمو_مهریه این یک ماه چیه؟
شهرام _ سند خونه من 
_ نه نه ، من خونه نمی خوام 
صداشو اروم کرد 
_اوه نمی دونستم تو خیلی مایه داری باید برات سند کارخونه اورد ...با صدای بلند ادامه داد ....عمو جان بفرمائید 
بلافاصله بعد از خونده شدن صیغه شهرام خودشو ول داد رو مبل ، انگار که مبل یه نفرست ، پسره شرم و خورده حیا رو قی کرده 
_هی زن 
کیه ؟ چپ و راست رو نگاه کردم اما کسی رو ندیدم که با من کار داشته باشه 
_ با توام ضعیفه 
صداش شبیه صدای شهرام بود ، اما شهرام که لباش تکون نمی خورد 
_چه عجب فهمیدی ، تشنمه بدوبرو برام چایی بیار 
با منه؟ مگه من کلفتشم ، نکنه داره اذیت می کنه؟ منم مثل خودش گفتم 
_اگه مردشی بلند حرف بزن تا بقیه هم بشنون 
_صبر کن اول این کمربند رو در بیارم 
چشام قلمبه شد و با ترس نگاش کردم ، یا خدا ، همین الان ، چرا انقدر این بی ظرفیت و بی شعوره ؟ 
شهرام که قیافه منو دید می خواست از خنده کبود بشه 
_منحرف ، می خوام کمربندمو در بیارم سیاه و کبودت کنم تا انقدر جلوی من زبون درازی نکنی ، راستی فکرت خیلی خرابه ها 
با کف پام محکم زدم به پاش ، اولش ابروهاش رفت تو هم اما سریع نیشش باز شد 
_مبارکه ، این اولین تماس جسمی ما بود 
یا جد سادات ، دو دقیقه دیگه بمونم معلوم نیست چی میشه .... سریع از رو مبل بلند شدم و رفتم سمت سالن، شهرام هم اومد کنارم 
_من فدای زن خجالتیم بشم 
مثل اینکه واقعا اولین تماس جسمیشو می خواد ،به روی چشم من در خدمتم ، چپ و راست رو نگاه کردم و وقتی دیدم کسی حواسش به ما نیست محکم زدم به پهلوش 
_اوخ ، نابود شدم ، خدا ورت داره که کشتیم 
یه لبخند ملیح زدم و پامو گذاشتم تو سالن ، با ورودمون امین اهنگ گذاشت و سریع دست شهرامو گرفت و شروع کردن به رقص ، می خواستم کنار امینه بشینم که سریع بلند شد و بغلم کرد 
_مبارکه عزیزم ، انشاا.. که عاقبت به خیر بشین 
_چه می دونم والله ... اما الهی امین 
پسرا وسط سالن دور شهرام می رقصیدن ، فکر می کردم الان شهرام میاد چهار تا جفتک می ندازه اما الان دیدم که خیلی شیک و مردونه می رقصه ، خیلی قشنگ می رقصید ، یه نیم ساعتی همه مشغول بودن که مامان اومدهمه رو به شام دعوت کرد
..........
فردای بله برون شهرام به گشویم زنگ زد 
_الو نیوشا ، خوبی عشقم 
_نیوشا کیه ؟ 
_مگه به نیوشا زنگ نزدم ؟ تو کی هستی؟
از حرفش حرصم در اومد 
_راحیل هستم 
_جدی؟ پس چرا من شماره تو رو به اسم نیوشا سیو کرد 
_والا نمی دونم ، با من هماهنگی نکردی
_راست میگی ، خو حالا که شانست بود بهت زنگ زدم ، خوبی ؟ چیکارا می کنی؟
_خدا رو شکرکه این شانس نصیبم شد ، به لطف شما خوبم 
_بیکاری بیام دنبالت ؟
_چه خبره ؟ 
_خبر خیر ، می خوام بریم دنبال دوست دخترم ، دلم براش تنگ شده 
_به من چه ربطی داره اونوقت ؟
خندید 
_چرا انقدر خنگی راحیل ، می خوام بیام دنبالت بریم ددر دودور 
_اها ...اوم ... من وقت ندارم ، امشب مهمون داریم 
_باشه پس با پدر خانم هماهنگ می کنم 
_نه نه ، باشه بیا دنبالم ... یک ساعت دیگه منتظرم 
بازم خندید ، می دونستم بدقلقی برای همین قبلا با پدر خانم هماهنگ کردم ، خب خانمم ، بای تا یک ساعت دیگه ... گوشی رو قطع کرد 
قلبم تالاپ افتاد پایین ، بذار اب دهنمو هم قورت بدم ، یه نفس عمیق ...گفت خانمم؟ واقعا؟ چه رمانتیک ... حالا چرا من مثل ندید بدیدا برای یه کلمه انقدر ذوق کردم ؟ خاک بر سر من شوهر ندیده
بلند شدم و رفتم تو اتاقم، در کمدو باز کردمو یه مانتو لاجوردی که با رنگ ابی روشن کار شده بود با یه جین گشاد ابی روشن سایه دار برداشتم و گذاشتم رو تخت ، بین شال و روسری و مغنعه مونده بودم ، مغنعه که خیلی رسمیه ، شال هم خفم میکنه ، پس یه روسری برمی دارم ، روسری هم که شکر خدا هم رنگ مانتوم نداشتم برای همین دوباره بین شالهام نگاه کردم که یه شال بزرگ با عرض زیاد پیدا کردم که جون میداد برای اینکه مدل دار ببندمش ، خب اینم از لباسا ، بپردازیم به ارایش .. طبق معمول یه کرم ضد افتاب و رژ صورتی ، با یه خط چشم خیلی نازک ، لباسا رو پوشیدم ... وای چه جیگری شدم من ، بخورم خودمو که انقدر خوشگلم .... حالا زیاد خوشگل نیستما اینا رو میگم که اعتماد به نفسم بالا بره ..... بین چادرام نگاه کردم ، یه چادر دانشجویی که روی استینش سنگ کاری شده بود و بابا اینا از مشهد برام اورده بودن رو برداشتم ، خب می رسیم به کیف ، امروز زیاد حوصله نگه داشتن کیف رو نداشتم برای همین فقط عینک افتابی و کیف پولم رو برداشتم و رفتم پایین .... مامان و بابا پایین بودن 
_ به به چقدر خوشگل شدی مادر ، کجا به سلامتی ؟
_ با اجازه شما قراره اقا شهرام بیان دنبالم بریم بیرون ، مثل اینکه قبلا با بابا هماهنگ کردن 
نمی دونم چرا انقدر از بابا و مامان خجالت کشیدم 
_اره دو ساعت پیش زنگ زد 
مامان از جاش بلد شد و منو کشید تو بغلش 
_همیشه ارزو داشتم که تو هم سروسامون بگیری ، خدا رو شکر یه شوهر عاقل و اقا نصیبت شد ، حالا می تونم جلوی مردم سرمو بالا بگیرم ... لپمو بوسید و منو از بغلش اورد بیرون ...برو مادر ، اقا شهرام چند دقیقست که منتظرته ، مراقب خودت باش 
این مراقب خودت باش هزار تا معنی داره ....
_خداحافظ
_به سلامت 
کفشامو پوشیدم و رفتم تو حیاط ، عجب بویی ، عجب عطری ، واقعا که بهار عروس فصلهاست ، 3 تا درخت هلویی که دوسال پیش تو حیاط کاشته بودم به گل نشسته بودن و همین باعث شده بود که هوا پر از عطر گلهاشون بشه ، نتونستم با وسوسه این لذت مبارزه کنم و با خوشی دور خودم چرخیدم ، تو حس بودم که ناگهان احساس کردم تو بغل یکی هستم ....
چشمامو با تعجب باز کردم ، تو بغل شهرام بودم ، پسره بی حیا چشاشو بسته بود وبا یه لبخند قشنگ که تا حالا ازش ندیده بودم یه چیزی زیر لب زمزمه میکرد و از فضا لذت می برد ، چشمام دقیقا کنار دهنش بود ، یه خورده سرمو چرخوندم تا بشنوم چی میگه ، گوشامو به لبش نزدیک کردم که شنیدم گفت " بر خر مگس معرکه لعنت " پسره نکبت با من بود؟ یه جیغ خفیف کشیدم ، اونم از ترس بلند فریاد زد و دستاشو از اطراف بدنم باز کرد 
من _تو به چه حقی منو بغل کردی؟
_چته دختره روانی 
_میگم تو به چه حقی منو بغل کردی
_چی میگی خانم جون ؟ من غلط بکنم که تو رو بغل کنم 
_اره جون خودت لابد من پریدم بغل تو
با دست راستش ابروشو خاروند 
_اوممم ... اها ، تو به چه حقی اومدی بغل من ؟ مگه من نگفتم فکر دست درازی کردن به منو از سرت بیرون کنی؟
_چقدر تو بی حیایی، یعنی من پریدم بغل تو 
حق به جانب نگاهم کرد 
_بله که خودت پریدی بغل من ..... نگاهشو انداخت سمت چپ ..... من چشمامو بسته بودم و داشتم از این فضا لذت می بردم که تو مثل اجل معلق پریدی بغل من 
چرا من احساس میکنم که این پسره چشم سفید خالی می بنده 
_اها ، بعد من پریدم بغل تو و تو همچنان در حال کسب لذت از فضا بودی و هیچی حالیت نشد؟
فکر کنم یه خورده کم اورد 
_خب ، چیزه ، اره دیگه من هنوز تو حس بودم حتی وجود یه چیز مزاحم رو هم حس نکردم 
خیلی پرروی شهرام ، من که از بغل کردن تو بدم نیومده فقط از این پررو بازی تو حرصم در میاد ، یعنی روتو کم نکنم راحیل نیستم 
شهرام _ از این به بعد مواظب باش که هی نپری بغلم که کلاهمون می ره تو هم ، حالا هم بدو بریم که شب شد 
پشت سرمو نگاه کردم ببینم کسی مارو ندیده باشه که خدا لطف کرد و جلوی این ابروریزی رو گرفت 
_بریم 
جلوی پارک نگهداشت 
_بپر پایین خانم که ببینم امروز چکاره ایم 
در حال قدم زدن تو پارک بودیم که یه دختر و پسر جوون رو یه گوشه روی نیمکت در حال لاو ترکوندن دیدیم 
_ خر ما از کره گی دم نداشت ، زنش نیستا اون وقت چجوری سرویس دهی می کنه ، حالا شانس ما رو ببین ، هیییی
_بله؟
منو نگاه کرد 
_ ها ؟ هیچی ، منظورم اینه که خجالت نمی کشن این بی تربیتا ؟ ، بریم اذیتشون کنیم که اعصابم خورد شده 
_یعنی چی اذیت کنیم 
_طرح امنیتو که می دونی چیه 
_خب 
_میشیم طرح امنیت 
_اها ، چقدر مردم ازاری هستی
خب از نظر لباس مشکل نداشت ، چون یه بلوز مردونه سفید با یه شلوار پارچه ای پوشیده بود ، منم که ردیف بودم ، اگه دروغ نگم یه خورده هیجان می خواستم 
_بریم 
نزدیک اونها بودیم که شهرام ازمن جدا شد و رفت کنار اونا 
_سروان اینجا یه مورد اخلاقی داریم 
دختره از پسره جدا شدو یه جیغ خفن کشید 
خدا لهت کنه شهرام که انقدر مردم ازاری 
رفتم کنارش ایستادم 
شرام _شما خجالت نمی کشین ؟ این چه وضعیه تو فضای اجتماعی؟ زن و بچه مردم چجووری با ارامش بیان تو خیابون ؟ ها؟ سروان گزارش کن بیان این دو تا رو ببرن 
می خواستم حرف بزنم که دختره به گریه افتاد ، پسره هم بدون اینکه حواسش باشه کارت پلیس روببینه شروع به صحبت کرد 
_جناب سرهنگ ، جون بچت گزارش نکن ، به جان مادرم ما نامزدیم 
_بنده سرهنگ نیستم ، سرگرد سوم هستم ، در ضمن مدرک؟
کره خر چقدر هم درجه ها روبلده
گریه دختره شدید تر شد 
_خونه جا گذاشتیم سرگرد 
_تو غلط کردی ،داری سر منو شیره می مالی؟ سروان گزارش کن 
پسره به غلط کردن افتاده بود 
_تو رو خدا سرگرد ، خانوادمون بفهمن بدبخت میشیم 
_چه میشه کرد ، باید بر اساس طرح جدید امنیت اجتماعی عمل کنیم ،فامیلت چیه؟
_شایا ن پرور جناب سرگرد 
_پرور باید از اینجا تا در پارک رو کلاغ پر بری و برگردی اونم تو 5 دقیقه از همین الان هم شروع شد ، فرار کنی بدبخت میشی
پسر بدبخت سریع کلاغ پر رفت 
شهرام سرشو اورد کنار گوشم 
_راحیل به نظرت اسم بچمونو بذاریم شایان قشنگ نیست؟ به اسم منم می خوره ها...شهرام شایان ...شایان شهرام ...خوب نیست؟
با پا زدم به پاش اونم خفه شد 
چند دقیقه بعد پسره برگشت 
_خب یه نفس بکش و 50 تا شنا برو ....با صدای بلند گفت ....زود 
پسره به .. خوردن افتاده بود ، حالا فکر کن با یه هیکل لاغر مردنی که یک گرم هم عضله نداشت میخواست شنا بره 
اون شنا می رفت و شهرام میشمرد به 30 که رسید پسره افتاد رو زمین و شروع به گریه کرد
_جناب سرهنگ غلط کردم ، چیز خوردم ، به جون خودم دیگه از این کارا نمی کنم ، تورو خدا اذیت نکن 
_چیکار کنیم سرکار؟ 
دختره همچنان گریه میکرد
_جناب سرگرد از گناهشون بگذرین ، از کارشون درس گرفتن شما هم لطفا گزارش نکنین 
_چیکا رکنم دیگه ، جهنم ، باشه ، ببینم پرور چقدر پول همراهته ؟
_70 تومن سرکار 
_با 70 تومن اومدی از این غلطا بکنی؟ خاک بر سرت ، 10 شنای اخرتو هم برو 
_نمی تونم سرگرد 
_سرکار گزارش کن 
_غلط کردم چشم 
10 تای اخرو هم رفت 
_حیف که دل رحمم ، 70 تومن پولتو بده وگرنه اگه گزارش کنم مجبوری 1 میلیون بدی تا ازادت کنن 
چقد رخالی میبست ، پسره دروغگو
پسره سریع پولشو گذاشت تو دست شهرام 
_خب دیگه ما بریم ، اما دیگه این کارای زشتو انجام ندین 
دختره و پسره با هم گفتن چشم 
صد متر از اونها فاصله گرفتیم که شهرام یه پسر نوجون رو صدا کرد و پول داد بهش تا به شایان بده بعد یه گوشه قایم شدیم تا مطمئن بشیم که پول به دستشون رسیده و دوباره برگشتیم کنارماشین ، شهرام یه کششی به خودش داد
_اخی چقدر خوش گذشت 
مردم ازاری واقعا مزه می ده ، چقدر اون دوتا خنگ بودن که کارت پلیس نخواستن 
برای شام با هم رفتیم رستوران و بعد از شام شهرام منو اورد خونه و خودش رفت 

به هر ترتیبی که بود روزهای عید هم گذشت و منو شهرام عقد کردیم ، بابا یه خورده بهتر شده بود ، منظورم اینه که رفتارش بهتر شده بود و دیگه زیاد تو خودش نبود و اما مهمتر از همه اینا این بود که خانواده احمدی برای مراسم عقدم دعوت بودن ، همه به غیر از پوریا اومده بودن البته با سری پایین افتاده ، بابا هم زیاد تحویلشون نگرفت و اونا زود رفتند، اخرش ما نفهمیدیم چرا بابا به پوریا جواب منفی داد . 14 فروردین برگشتیم سرکار ، اون روز تو اتاقم مشغول به کار بودم ( بله ما از اوناشیم که در هر شرایطی می ریم سرکار ) که ابدارچی بخشمون ، اقای فهیمی با یه جعبه شیرینی در زد و اومد درون اتاق
_بفرمائین 
مهربان _ خبریه اقای فهیمی ؟
_مثل اینکه 
_یعنی چی ؟ ، این شیرینی رو کی اورده؟ مال کیه؟
_اقای دکتر اورده ، دکتر فلاحت 
ناگهان رنگ مهربان پرید وسست رو صندلیش نشست 
_شیرینی ازدواجشونه؟
_نه خانم ، خودشون گفتن برای موفقیت یه پروژشونه ، برای همین چند تا جعبه شیرینی اوردن تا تو بخشمون پخش کنم 
اره جون عمش ، یکی ندونه فکر می کنه شهرام رئیس جمهوری چیزی هست 
مهربان شکمو سه تا شیرینی برداشت و با ولع خورد 
_پس مبارکه ، این شیرینی خوردن داره 
بعد از اینکه فهیمی بیرون رفت مهربان گفت 
مهربان_وای محبی قلبم نزدیک بود بایسته ، گفتم شیرینی ازدواجشه ، اگه شیرینی عروسیش بود دق میکردم ، وای خدایا شکرت ، فکرکردم چند روز عید منو ندید از یادش رفتم ، اما وقتی فهیمی گفت برای کارشه فهمیدم این عشق دو طرفست 
" یاااااا کیو " این صدای کتک زدن فرضی مهربان تو ذهنمه ، ای کاش می شد عملی این کارو می کردم ، دختره بی حیا ، به شوهر من چشم داره ، خودم چشاتو با این چنگولام درمیارم 
مهربان _تازه یه چند باری خودم مچشو موقعی که زیر زیرکی حواسش به من بود گرفتم 
شهرام به هفت جدش خندیده اگه حواسش به تو بوده باشه ، خودم پدرشو در میارم
_کی مچشو گرفتی عزیزم؟
_تو رو خدا به کسی نگو باشه؟ نمی خوام کسی شهرا ممو از چنگم در بیاره 
شهرامم؟
_نمی خواد بگی وقتی بهم اعتماد نداری
_باشه حالا چه کلاسیم می ذاری، خب یه چند باری با ماشینش همراهم اومد تا کسی مزاحمم نشه و من بتونم راحت برم خونه ، البته فکر کنم نمی خواد من بدونم که دوسم داره ، اخه یه بار خواستم سوار ماشینش بشم که از ترس گازشو گرفتو رفت ، فکر کنم از من خجالت میکشه 
راحیل خاک بر سرت ، حالا می خوای گریه کنی یا بخندی؟ می خوام گریه کنم ، خواستم یکی دیگه رو سر کار بذارم ببین اونوقت خدا چجوری گذاشت تو کاسم ، همش تقصیر خودمه که انقدرمردم ازارم ، الان این توهم عشق شهرام برش داشته ، یه موقع شوهرمو از دست قاپ نزن؟ اخه این پسره چرا انقدر هواخواه داره؟ همه شوهر میکنن ما هم شوهر میکنیم چی میشد یه شوهر پخمه ، زشت و خنگ نصیبم بشه ؟ شانس داشتیم که بهمون میگفتن شمسیه .....زبونم لال شوهر به این خوبی 
دیگه جوابشو ندادم ، اخه نمی دونستم چی بگم ، تا اخر ساعت کاری تحویلش نگرفتم ، وقتی با هم از اتاقمون اومدیم بیرون شهرام و رستم پور رو دیدم و با هم سلام و علیک کردیم ، رستم پور هم سریع منو کشید کنار تا در مورد کار صحبت کنه ، اون دوتا هم اروم صحبت می کردن ، گوشامو تیز کردم تا بشنوم چی میگن 
مهربان _ سلام جناب رئیس، تبریک میگم 
_سلام خانم متشکرم
_اقای دکتر واقعا از این خبر خوشحال شدم 
شهرام شوکه شد 
_چه خبری؟
_همین موفقیت کاریتون دیگه 
_اها اره ، ممنون خیلی لطف دارین 
_می خواستم به افتخار این موفقیتتون امشب شما رو به صرف شام دعوت کنم 
وا دختره احمق ، تو چیکارشی که دعوت میکنی؟شیطونه میگه .....شیطونه کجاست ؟شیطونه کجایـــــی
_خیلی متشکر خانم اکبری
_مهربان هستم 
_بله بله مهربان خانم 
یه چاقو بدین 
شهرام _اگه اجازه بدین چند ساعتی کار دارم بعدا خبرشو می دم 
_اگه قبول کنید خوشحال میشم 
کلا مهربان تو کار دعوت کردنه شهرامه 
اسانسور کذایی اومد و سوار شدیم ، رستم پور که دید حواسم بهش نیست بی خیال صحبت شد با هم رفتیم تو اسانسور ، شهرام انقدر سرخوش بود که با دمش گردو می شکوند ، مردم ازاره دیگه 
رفتم پارکینگ تا ماشینمو بیارم بیرون که شهرام هم اومد کنارم 
_راحیل ، عزیزم 
عزیزم بخوره تو سرت مرتیکه دودوزه باز 
_بله؟
_خوبی
_با اجازه شما 
_عزیزم شماره مهربان رو داری؟
گارد گرفتم 
_که چی بشه؟ شمارشو می خوای برای چی؟
_چته خانوم ، مثل اینکه یادت رفته با هم چه توافقاتی کردیم؟ حالا هم شمارشو بده تا زنگ بزنم و ادرسو ازش بگیرم 
اگه شماره مهربان ندم خیلی راحت از پروندش در میاره ، خودم سبک نکنم بهتره 
شماره روگفتم اون هم یادداشت کرد 
وقتی رسیدم خونه بدو رفتم کنار مامان 
_سلام مامان خانم ، خسته نباشی 
_سلام ، درمونده نباشی 
اروم لباسامو در اوردم 
_مامان می تونی امشب شهرامو دعوت کنی؟
_اونا که دیشب خونمون بودن ، نکنه دلت تنگ شده شیطون؟
با اعتراض گفتم 
_مامان 
_الهی من فدات شم که انقدر شوهر ذلیلی ، باشه دعوتش می کنم 
با خجالت سرمو انداختم پایین 
_تو رو خدا بهش نگین که من گفتم دعوتش کنین 
_باشه ، فکر کنم خونه خودت بری به میخش میکشی انقدر که بهش وابسته شدی 
مامان گوشی رو برداشت و خواست به شهرام زنگ بزنه که پریدم و گوشی رو از دستش گرفتم 
_نه مامان الان زنگ نزن ، بذار یک ساعت یا نیم ساعت دیگه 
_چه فرقی داره مادر؟
چی بگم؟ فکر کن 
_خب چیزه .....مامان ، اخه تازه ازش جدا شدم نمی خوام روش زیاد بشه ... به هر حال باید جذبه خودمو حفظ کنم دیگه مگه نه 
محکم زد پشتم 
_مثل خودم با جذبه ای 
یک ساعتی به هر صورتی که بود گذشت مامان هم زنگ زد به شهرام ، اولش فکر می کردم قبول نمی کنه اما وقتی مامان گفت امشب بیا خونه ما بی چکو چونه قبول کرد ... حالا شما بگین دم خروس رو باور کنم یا قسم حضرت عباسو ؟
if I'm not back again this time tomorrow carry on carry on as if nothing really matters.
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، mosaferkocholo ، ✔✘ζoΘdY✘✔ ، جوجه طلاz ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، فاطمه234
#7
یه سوال دارم این رمانه چند صقحه است

و چند صفحشو تا حالا گذاشتین
پاسخ
#8
مامان _راحیل شوهرت اومد بدو برو استقبالش 
از اتاقم اومدم بیرون و بدو درو باز کردم و رو بالکن منتظر ایستادم ، الان من که می خوام برام استقبال باید گل دستم بگیرم ایا؟....خخخخ مامان هم گیرمون اورده 
شهرام ماشینشو پارک کرد و از پله های خونه اومد بالا ، با دیدن من لبخند زد ، فکر کنم برا اینه که یه خورده اپن جلوش ایستادم ، اخه به غیر از روز عقد دیگه لختکی ( لختکی از دید راحیل سر لخت و لباس ازاده ...خخخخ )جلوش نایستادم 
دستشو اورد جلو ، منم دستمو بردم جلو با هم دست دادیم 
_سلام خوشگلم ، خوبی؟ 
ها ، با من بود؟ یه چشممو بستم و یه چشممو باز نگهداشتم و بهش گفتم 
_با منی؟ 
_اره عزیز دلم ، اره عسلم 
با دستم سرمو خاروندم 
_مطمئنی با منی؟
_هنوزم خجالت می کشی از من ؟ بابا ما با هم محرمیم ، اگه من با تو راحت نباشم با کی راحت باشم نازنینم 
نازنینم؟ها 
سرشو اورد کنار صورتم و خواست صورتمو ببوسه 
_عجب خنگی هستی تو دختر ، مامانت کنار در ایستاده ، چرا انقدر جفنگ می گی؟ 
بعد لپمو بوسید
از فکر حرفش اومدم بیرون و رفتم تو خلسه بوسش ،چه باحال بود ، عجب حسی ، لامصب مثل قرص اکسه ، دوپس دوپس دوپس دوپس 
با ابروش اشاره زد 
من _جوووون
دوباره با ابرو یه لبخند که در حال مهار کردنش بود اشاره زد 
_چی میگی عشقم ؟
هنوز تو خلسه بود که نامرد یه نیشگون محکم از دستم گرفت ، با صدای بلند گفتم 
من _چته ...... (اوه اوه مامان اینجاست ، اروم گفتم : بزغاله ....در ادامه بلند گفتم : ) عزیزم 
_مامان پشتت ایستادن اگه ولم کنی برم احوال پرسی 

به دستش که تو دستم اسیر بود نگاه کردم ، و سریع ولش کردم ، بی ابرو شدم رفت ، لابد الان پیش خودش میگه عجب ادم بی جنبه ایه این دختر ، خو چیکار کنم؟ دلم نمی خواست به غیر از شوهرم هیچ رابطه احساسی با کسی داشته باشم ، مگه بده؟
رفت کنارش و دسته گل رو داد به مامان ، مگه گل همراهش بود؟
_سلام مامان جون ، خوبی؟ یه روز ندیدمتون عجیب دلم براتون تنگ شده بود 
_سلام شهرام جان ، قربونت برم ، خوش اومدی، منم دلم برات تنگ شده بود ، الان به غیر از راحیلم یه بچه دیگه هم دارم ... الهی شکر
بیا میگم خودشیرینه میگین نه ، یعنی ادم انقدر چاپلوس؟ فکر کنم برای مصاحبه دکتری هم که رفته بود به مصاحبه کننده ها فقط چاکرم مخلصم گفت که قبول شد ..... شهرامو بی خیال ، ننه ما رو ببین چطور چسبیده به این پسره نچسب ... از حسودی دارم می ترکم 
مامان شهرامو بغل کرد و یه طرف صورتشو بوسید که پریدم بینشون و به زوربا باسنم شهرامو انداختم کنارو تو بغل مامان رفتم 
_چته بچه ..... در گوشم اروم گفت .... بزرگ شدیا ، هنوزم بغل میخوای؟
هیــــــن ... بیا اینم از مادرمون یعنی کشته احساسات غلیظ قلبیشم 
_شهرام جان مادر بفرمائید تو ، چرا اینجا ایستادی ،راحیل شوهرتو تعارف کن بیاد تو ، سرپا نایستین خسته میشه 
من بچه سرراهیم ، من می دونم 
مامان رفت تو خونه ، من موندم و شهرام 
_خدا رو شکر حدااقل زن خوب نصیبمون نشد ، یه مادر زن خوب نصیبمون شد 
با مشتم محکم زدم تو شیکمش و برگشتم تو خونه 
صداشو شنیدم که گفت 
_بشکنه دستت راحیل ، مگه بوکسوری زن؟ صبر کن کمربندمو در بیارم 
هارتو پورت اضافش بود ، کیف کردم زدم تو شکمش 
شهرام با بابا هم خوش و بش کردو رو مبل بغلیش نشست ، رفتن سر بحث شیرین کارای شرکت ، منم شهرامو ادم حساب نکردم و رفتم اشپزخونه ببینم مهرانه خانم چیکار میکنه ، اخه هدف از اومدن شهرام این بود که با مهربان نره بیرون .... من خیلی خبیثم 

یه نیم ساعتی برا خودم چرخیدم که مامان صدام زد و گفت شهرامو ببرم اتاقم تا استراحت کنه ، نکه اقا کوه کنده بود الان اون همه کار رو دوشش سنگینی می کرد ، پسره مفت خور رو صندلی چرخون امپراطوریش نشسته و به اینو اون دستور می ده این کجاش خسته کنندست ، یه چند بار دیگه هم صدام کردن که نرفتم پیششون اما دیدم ضایست به خاطر شهرام ، مامانمو تحویل نگیرم ، رفتم سمت سالن 
شهرام _نه مامان جان باور کنین زیاد خسته نیستم 
_شوخی میکنی مادر؟ صبح تا حالا سرپایی ، راحیل کجا موندی پس
رفتم کنارشون 
_یک ساعت دارم صدات می کنما ، زود باش شهرام جانو ببر تو اتاقت 
چه شهرام جونی هم میگه مامان ، من که می دونم علت اصرار مامان چیه ، مثلا می خواد روابط زن و شوهری منو شهرام رو مستحک کنه ، نمی دونه این خانه از پایبست ویران است البته از دید شهرام ،وگرنه من که مشکلی با قضیه ندارم 
بالاخره شهرام بلند شد و همراهم اومد، در اتاقمو باز کردم 
_بفرمائید 
_چه معدب 

خواستم در و ببندم و خودم برم که یاد تصمیمم افتادم ، راحیل چه تصمیمی با خودت گرفتی؟ تصمیم گرفتم هر جوری که هست کاری کنم که شهرام از خر شیطون پیاده بشه و دیگه حرف از جدایی ، دست درازی نکردن و مهربان نزنه ، هر چی باشه منم رو شوهرم غیرت دارم ، وقتی میبنمش دلم اب میشه ،والا 

رو تختم نشست منم رو مبل روبروش نشستم 
_چقدر زود اومدی 
به ساعتش نگاه کرد ، ساعت 6 بود ، کو تا شب
_خونه بیکار بودم ، اااااا دیدی چطور قرارم با مهربان بهم خورد ، باید هماهنگ کنم یه روز دیگه بریم بیرون 
من فحش کصافط رو خیلی دوست دارم ... ای شهرام کصافطططط 
خودشو ول داد رو تخت 
_اخی ، داشتم له می شدم از خستگی 
یه چیزی هی انگولکم می کرد برم کنارش رو تخت بخوابم 
از رو مبل بلند شدم و کنارش لبه تخت نشستم 
هیچ حرفی نزد ، منم حرفی برای گفتن نداشتم ، خب حالا چیکار کنم؟ اها .... دستمو کشیدم بالای سرم و یه خمیازه الکی کشیدم 
_اخی خسته شدم 
شپرت خودمو پرت کردم رو تخت ..... اخه حرکت انقدر ضایع؟ 
تختم گوشه دیوار گذاشته بودم ، یه تخت دو نفره ، چون عادت به ملق زدن داشتم برا همین تخت دو نفره خریده بودم ... هنوز به اندازه کمتر از یک متر بینمون فاصله بود .... یهو چرخیدم طرفش.... اون هم مثل ترقه از جاش پرید و با اخمی که به نظرم تصنعی بود گفت 
شهرام _چته خانم جون؟ مگه نگفتم به چشم بد به من نگاه نکن ؟ مگه نگفتم به من دست درازی کن ؟
یعنی اجازه دست درازی داد؟ اخ جون 
شهرام _یعنی دست درازی نکن 
با پام یه لگد محک به پهلوش زدم و از رو تخت بلند شدم ، پسره الاغ ، خیلی بهم برخورد ،یه دست به لباسم کشیدم و از اتاق اومدم بیرون ، چند قدم بیشتر فاصله نگرفته بودم که ... اخه الان وقت جا خالی کردنه؟ نه که نیست ، برگرد راحیل ... اصن اتاق خودمه دلم می خواد رو تختم بخوابم 

دوباره در اتاقو باز کردم و رفتم تو ، نامرد داشت می خندید 
این دفه از گوشه دیوار خودمو پرت کردم رو تختم و با باسن ودستو پام شهرامو از تختم انداختم پایین ... اخی دلم خنک شد ...موقع افتادن یه اخ بلند گفت که از ترس رفتم لبه تخت .... پسره دیونه دلشو گرفته بود و می خندید ، فکر کنم کارای عاشقانه روش جواب نمی ده ، باید با تنبیه بدنی ادمش کنم 
همچنان می خندید 
_خیلی وحشی هستی راحیل
_وحشی خودتی 
ملق زد و به شکم رو زمین خوابید 
_نمی گی یه موقع دستو پام بشکنه ؟
_نه خیرم نمیگم ، تخت خودمه دلم می خواد ، اصن چار دیواری اختیاری ، مشکلیه؟
دوباره طاق باز ( به پشت ) شد و همونجور که رو زمین دراز کشیده بود از تخت فاصله گرفت ... اما در یک حرکت انتحاری دست من که لبه تخت دراز کشیده بودم و نگاش می کردم و رو کشیدو افتادم .........


_ خدا بگم چیکارت کنه ، کمرم نصف شد 
با خنده گفت 
_جواب های هویه 
بازم خندید، فکر کنم مرض خنده گرفته پسره مرض گرفته ، ملت میان تو نامزدیشون فیلم هندی میسازن ، حالا این اقا منو از تخت پرت کرده پایین و به ریشم می خنده ، ماچ و ناز کردن بخوره تو سرت نکبت ، حداقل بغلم می کردی ، ای خدا بگم چیکارت نکنه 
اولش که افتادم گفتم گریه کنم شاید یه خورده احساسشو نشون بده اما بعد گفتم یه موقع تحویلم نگیره برام تا قیام قیامت کافیه ، فکر کنم چپ می رفت راست می رفت این کارو به روم می اورد پس همون بهتر طبیعی برخورد کردم 

به پهلو چرخید و دستشو ستون سرش کرد 
_میگم راحیل ، من مسافرت می خوام 
کمر دردم و بی خیال شدم 
_وا ، تازه یه روزه که تعطیلات عید تموم شده 
_نوچ ، نمی فهمی دیگه ، مزه تعطیلات اینه که ناغافل باشه ، تعطیلات اگه از قبل مشخص باشه مزه نمی ده ، پس یه روز سر همه رو جمع می کنم و برنامه یه مسافرت مشتی رو می چینم 
_من نمی تونم بیام 
یه ابروشو انداخت بالا 
_اونوقت چرا؟
_باید برم سر کار 
یه تک خنده که دقیقا مثل هندل بود زد 
_هیچ کس هم نه تو ، اصلا جونت برا کار در می ره 
از رو زمین بلند شد و نشست و شروع کرد به قلقلک دادن من ، منم که به اندازه یه سر سوزن قلقلکی نبودم دستامو زیر سرم جمع کردم و سرمو بهش تکیه دادم و بعد دوتا ابروهامو انداختم بالا و با تمسخر نگاش کردم 
وقتی دید نمی خندم با دو تا دست زد روی شکمم که یه خورده دردم اومد ، بیا اینم از نوازشش ..اومدم نیم خیز بشم که سریع از جاش پرید و دوید سمت در و خندید ... حرصم در اومد اما برا اینکه حرصش در بیاد گفتم 
_کتک بچه صلواته جوجو 
خخخخخخ... فکرکن من به این بابا لنگ دراز گنده بک گفتم جوجو
_باشه پس میام یه خورده بیشتر صلوات بفرستم ، بلکه روحت شاد بشه 
سریع از رو زمین بلند شدمو رفتم پشت مبل 
_یعنی چی اقا شهرام ، چرا انقدر زود صمیمی شدین ؟ خوبه خودتون گفتین ... خندم گرفت ...مگه نگفتین دست درازی موقوف؟
اقا شهرامو از کجام دراوردم؟
_بله که گفتم ، اما از طرف تو دست درازی موقوفه ، من مجازم راحیل خانــــــــــم

خب ذهنم الان باید فحش بده؟ نه دیگه همش داره فحش می ده خسته شد بچم حالا می ریم تو کار تعریف کردن ، فحش کار بچه های بده " ای که من قربون شوهر ورپریدم برم " تعریفم خوب بود دیگه
خو حالا من باید بایستم تا این بهم دست درازی کنه ؟ هیـــــن چه کلمه بی تربیتی ای .... چی کار کنم ؟ فکر کن راحیل
_شهرام گوش کن صدای گوشی من نیست؟
حواسش پرت شدو گوشاشو تیز کرد 
_نه صدایی نمیاد 
_خوب گوش کن ، ببین رو تخته ؟
رفت کنار تخت 
_نه رو تخته ، نه صداش میاد 
دستمو کوبیدم رو پیشونیم 
_ای وای گذاشتمش روی میز کنار در ، همون میزی که بیرون از اتاقه ، صبر کن برم بگیرمش 
مثل جت دویدم سمت در که شهرام پی به نقشه شومم برد و اومد جلوی در 
ای خدا ، چقدر من باید فکر کنم ، راحیل حالا می خوای چه غلطی کنی؟ .... یافتم 
_شهرام سوسک 
با جیغ پریدم رو مبل 
_کو ، کجاست ؟ چرا نمی بینمش 

در واقع من از سوسک نمی ترسم ، اما اینجور که فهمیدم زنا برا شوهراشون این جوری ناز می کنن ، جیغ میکشن ، بعد بیهوش میشن ..... من که مثل بقیه دخترا از سوسک نمی ترسم اما باید دقیق عمل کنم ، پس فیلم بازی میکنم ، با اینکه عرضه بی هوش شدن روهم ندارم اما جیغ که می تونم بکشم ، بعد بپرم تو بغل شهرام ، بعدم یه صحنه هایی درست میشه که برا سن شما خوب نیست ، روتونو اونور کنین ، والا خیر سرمون زن و شوهریم ..... حالا بگیم من به شوهرم محرمم ، شما که محرم نیستین ، می خواین این صحنه ها رو ببینین که چی بشه؟ نکنین این کارو ، خوشتون میاد یکی تو زندگی شما سرک بکشه؟.....
اما ... اما و هزار امای دیگه ، من دلم رئوفه و می خوام شما همه صحنه ها رو ببینین ، پس مجبورم نپرم بغل شوی عزیزم ، ای خدا چقدر دل رحمم ... 

_اونجا ....زیر مبل کنار پنجره 
هر کاری کردم که گریم دربیاد دریغ از یک قطره اشک ...چیکار کنم گریم در بیاد .... وای اگه شهرام از دستم بره چجوری شوهر پیدا کنم ؟ تو این قحطی شوهر ، تو این در بدری ، اقا دخترا چیکار می کنن ، چرا شوهر نیست ، مسئولین چرا فکری تو این زمینه نمی کنن؟ گریم در اومد ... الهی من بمیرم برا دخترا ، چقدر زجر می کشن 
با صدای بلند گریه کردم 
شهرام هول شد 
_راحیل نترس الان پیداش میکنم 
هی از اینور می رفت به اونور اما سوسک بینوا رو پیدا نمی کرد 
یه خورده دیگه گریه کردم اما مغزم ارور داد ... بدبختی رو ببین اخه الان وقت هنگ کردن مغزم بود 
این دفعه شروع کردم به فین فین کردن ، فکر کنم الان می پره بغلم می کنه 
_راحیل پس سوسکه کجاست ؟ نیست که 
وقتی سوسکو پیدا نکرد بی خیال شد و دستمو گرفت و منو از اتاق برد بیرون ، خب خدا رو شکر یادش رفت 

.........

یک ماه از عقدم میگذره ، تو این مدت حتی یک بار هم نرفتم خونشون اخه پارمیدا جون و پدر جون دو روز بعد عقد برگشتن ژاپن ، البته با کلی عذر خواهی به خاطر اینکه خونشون دعوتمون نکردن و این حرفا، بعد از رفتن اونها هم که شهرام نگفت برم خونش .. اکثرا شهرام خونه ما بود ، به عبارتی چتر باز قهاری بود برا خودشو وما نمی دونستیم ، تو شرکت هم اذیتم میکرد ، تا مهربان رو میدید باهاش گرم می گرفت ، خونه هم که سر به سرم میذاشت ، خودش که خیلی لذت می برد ، اما من .....

تو اون یه ماه هر کاری کرد نتونست برنامه سفرمونو ردیف کنه ، اما بالاخره همه چیز ردیف شد و قرار شد ما و عمو اینا با چند تا از دور و اطرافیان برای یک هفته بریم کجا؟ .... افرین شمال 
وقتی برنامه شمال ریخته شد بابا گفت همه بریم ویلای خودمون و عمو اینا که کنار هم بود و همه جا می شدن اما شهرام یک کلام گفت که همه چیز سفر به پای خودشه و مهمونا باید برن ویلای خودشو باباش ، هر چی هم بابا اصرار کرد اون گفت نه ، بالاخره بابا راضی شد و قرار شد بریم ویلای شهرام اینا .
قرار بود صبح جمعه راه بیافتیم ، شهرام ادرس رو برا همه فرستاد تا خودشون بیان ، الکی هم وقت کسی گرفته نشه ... یک روز قبلش شهرام اومد دنبالم ، البته قبلش هماهنگ کرده بود.

شهرام یه گوشیم زنگ زد و خودش تو ماشین منتظرم موند ....با ارامش لباسامو پوشیدم و مثل همیشه بدون برداشتن کیف از خونه اومدم بیرون .
با دیدنم از همونوطور که تو ماشین نشسته بود در جلو رو باز کرد ، منم سوار شدم 
_سلام 
_سلام خوبی؟ چرا نیومدی تو خونه؟
_ممنون ، همینجوری حسش نبود
ماشینو روشن کرد و راه افتاد 
_قراره کجا بریم؟
_خرید و یه جای خوب
_خرید چی؟ چه جای خوب؟
_صبر کنی بهت میگم 
نیم ساعت ساکت موندم که جلوی خونه ای که براش خریده بودم نگه داشت 
_چرا اینجا اومدی؟
از ماشین پیاده شد 
_بیا بریم بالا بعدا بهت میگم 

از ماشین پیاده شدم و همراه شهرام که منتظرم ایستاده بود رفتم درون ساختمان ، نگهبان نبود .
سوار اسانسور شدیم و شهرام دکمه 10 رو فشار داد ، ترجیح دادم منتظر بمونم و حرفی نزنم 
طبقه دهم از اسانسور پیاده شدیم و شهرام با کلیدی که درون جیب شلوارش بود درو باز کرد ، کشید کنار و تعارفم کرد برم داخل 
همچنان بی صدا بودم ، قدم گذاشتم تو خونه ، اینجور که فهمیدم این واحد پنت هاووسه چون توی این طبقه فقط همین واحد بود ، بقیه طبقات هم دو واحدی بودن .

_خوش اومدی به خونه من 
خونه شهرام؟
_اینجا خونه توهه ؟
_اره دیگه ، خونه منه .... من برم زیر کتری رو روشن کنم تو هم یه چرخی تو خونه بزن 

به حرفش عمل کردم ، خونه قشنگی بود ، فکر کنم حدود 500 متری میشد ، اولین دری که باز کردم اتاق خواب بود ، حدود 40 متر ، رنگ بندی اتاق ابی فیروزه ای بود ، یه تخت دو نفره وسط اتاق بود که سرش چسبیده بود به دیوار و رو به پنجره قرار داشت ، رو تختی ابی فیروزه ای طرح دار داشت با رگه های طلایی . پنجره سر تاسری که بینش با دیوار دو متری جدا میشد ، پردههای ابی فیروزه ای با رگه های طلایی ، سیستم صوتی و تصویری بین دو پنجره و چسبیده به دیوار و روبروی تخت قرار داشت ... یه مبل کار پنجره بود ... دراور ، کمد لباسا که به سختی پیداش کردم چون با طرح دیوار کار شده بود همه رو به پنجره و کنار تخت قرار داشتن ، اتاق رو رد کردم و پنجره که بیشتر شبیه به در بود رو باز کردم و رفتم روی تراس ، تراس 40 متری که مشترک با چند اتاق بغلی بود اما با نرده جدا شده بود ، تنها چیزی که در مورد این اتاق می تونستم بگم ، اینه که عالی بود . 

از اتاق اومدم بیرون ، 4 اتاق خواب دیگه هم داشت که ساده تر از اتاق اول چیده شده بودن ، اما این اتاق ها رنگ بندی گرم داشتند . کتابخونه جالبی هم داشت چند تا گلدون گل زینتی گوشه های اتاق بود، یه میز مستطیل وسط اتاق که سه تا صندلی کنارش قرار داشت ، روی میز کتاب قطوری بود ، رفتم جلو ، روی کتاب نوشته بود " مدیریت کیفیت جامع " ، من که این چیزا حالیم نیست ،کتاب خونه پر بود از کتاب ، بچم برا خودش مخیه ..... اینجور که فهمیدم کل خونه با پنجره های سرتا سری پوشیده شده بود و این حالت نمای خونه رو قشنگتر کرده بود . اها درون هر اتاق هم سرویس بهداشتی بود .

دیگه از خیر توصیف نشیمن و پذیرایی و اشپزخونه می گذرم ، اما مهمتر از همه اینا ، حمام اتاق شهرام بود ، خیلی بزرگ نبود اما فوق العاده خوشگل بود ، انقدر دهنم اب افتاده بود که بیا و ببین ، جون می داد ادم اینجا بیاد پیک نیک ، بس که ترو تمیز و شیک بود .
در کل میشه گفت چیدمان خونه سلطنتی و گرم بود و صد در صد کار دکوراتور ، چون عمرا شهرام از این سلیقه ها داشته باشه .
قبل از اینکه برگردم کنارشهرام دوباره رفتم تو اتاقش و پریدم رو تخت ، اوه این شهرام کصافط چه کیفی میکنه رو این تخت ... کوفتش بشه الهی ، من این تختو می خوام ... همچنان مثل اسب می پریدم و از سنم خجالت نمی کشیدم که چشمام به در اتاق افتاد ، شهرام یک دستشو به در تکیه داده بود و دست دیگشو به کمرش زده بود ، نگاش هم فکر کنم یه چیزی بین خنده و لذت بود ، دقیقا نمی دونم . 
یهو هول شدم . تعادلمو از دست دادمو پرتاب شدم پایین .... فکر کنم تخت نامرد جاخالی داد ، وگرنه من پرش کنده قهاریم به جون شما ... شهرامو نمی تونستم ببینم 
_ای خدا 
صدای دویدن شهرام به گوشم رسید ، اومد کنارم و پامو گرفت تو دستش 
با جیغ دستشو از پام جدا کردم 
_تورو خدا دست نزن ، وای مامان دارم می میرم 
_د بگو چی شده؟ 
پاچه شلوارجینمو با بدبختی کشید بالا ، یعنی منو بکشن دیگه از این لوله تفنگیا نمی پوشم 
_اخه اینم شلواره تو می پوشی؟ تمام جونتو بیرون انداخته ، پاچشو هم نمیشه کشید بالا 
گریم در اومد 
_خب چیکار کنم ، خیلی قشنگ بود ، حیفم اومد نخرمش 
_یعنی در هر شرایطی باید جواب منو بدی دیگه 
پامو نگاه کرد 
_سر درنمیارم ... نگاهم کرد ... پات شکسته ؟ خیلی درد داره؟
با صدای بلد فریاد زدم 
_غلط کرده بشکنه ، من فردا می خوام برم مسافرت ، حالا چیکارکنم؟
پامو ول کرد و خودشو ول داد رو زمین و خندید 
_تو که میگفتی کار داری و این حرفا؟
_به هر حال حالا که مرخصی داریم نمی تونم تو خونه بمونم که 
_اها از اون لحاظ ، راستی چایی رو گذاشته بودم تو حال که صدای بپر بپر شنیدم و اومدم اینجا .. خوش گذشت ؟ 
_وای شهرام ، چه تخت با حالی داری ، ادم کیف می کنه 
_اگه می خوای برا تو 
یهو احساس کردم که یه چیزی مثل برق از پام گذشت 
_وای پام داره می ترکه ، شهرام دارم می میرم 

شهرام با ترس از جاش بلند شد و دستشو گذاشت پشتم ....یه وقت نگین دختره ندیدست ها ، اما ...." اخ جون می خواد بغلم کنه "... چشاتون رو ببندین لطفا ، اونجا خانواده نشسته ؟ 
محکم زد پشتم 
_پاشو رو پات بایست ببین خیلی درد می کنه یا نه 
یکی تو ذهنم شکست عشقی خورد 
دستشو با دستم شوت کردم کنار پسره بی لیاقت .... اومدم رو پام بایستم که از درد جیغ کشیدم و دوباره رو زمین نشستم 
_ای بابا ، خیلی درد میکنه؟ ....کلافه بود ... صبر کن زنگ بزنم اورژانس بیاد 
گوله گوله اشک می ریختم 
_تا اورژانس بیاد که من می میرم 
_پس چیکار کنم ؟ 
یه کوفتی کن دیگه 
_زیر بغلمو بگیر تا بلند شم و با هم بریم 
نمی تونستم بگم بیا بغلم کن وقتی که خودش نمی خواد 
زیر بغلم و گرفت و با بدبختی سوار اسانسور شدیم ، طبقه 9 اسانسور ایستاد که یه دختر خوشگل و جیگر اومد داخل 
_ اوا سلام شهرام جان خوبی؟
_سلام کتایون جون تو خوبی
این کیه؟ اسانسور اومد راه بیافته که یه تکون شدید خورد در نتیجه چون دست شهرام زیر بغلم شل شده بود من بی نوا سر خورد پایین و جیغ کشیدم و گریم شدیدتر شد.
_راحیل چی شد
انقدر درد داشتم که یک کلمه هم نمی تونستم حرف بزنم ، فقط گریه می کردم 
شهرام که دید حالم بده ، یک دستشو برد پشتم و دست دیگش رو گذاشت زیر پام تا به حول و قوه الهی بغلم کنه که ناگهان کتایون ذلیل مرده اومد از یه سمت دیگه زبر بغلمو گرفت، شهرام هم که دید کتایون اومده کمکش کنه دستشو از زیر پام برداشت و کمکم کرد بایستم . نتیجه این شد که کتایون نذاشت من کامروا از این دنیا برم ، یادمه از قدیم میگفتن همیشه نفر سومی هست که یک رابطه زیبا و شاعرانه دو نفره رو خراب میکنه ... خدا ازش نگذره 

کتایون به من نگاه کرد 
_ چی شده عزیزم .... به شهرام نگاه کرد .... برا پاش مشکلی پیس اومده؟
شهرام محکم تر بغلم کرد که دلم یه خورده گرم شد 
_اره مثل اینکه پاش شکسته ..... به من نگاه کرد .... راحیل عزیزم خوبی؟
دلم می خواست بلند گریه کنم ، بگم خیلی ازت بدم میاد شهرام ، حالا اگه می پرسید چرا بدم میاد خودم نمی دونستم چرا ... فکر کنم شبیه اون زنایی شدم که تازه زایمان میکنن و افسرده می شن و از عالم و ادم بدشون میاد ... حالا قضیه منم شده مثل همونا فقط در انتظار زایمانم 
_اصلا خوب نیستم 
_تحمل کن الان می ریم بیمارستان 
کتایون _شهرام جان راحیل جون چه نسبتی باهات دارن ؟
مامور قبض روح تو .....بی تربیت خو از خودم می پرسیدی.... شهرام جون من بگو زنمه ...قربون پسر گلم برم 
_ از اشناها هستن 
خاک بر سرت ، حالا برا این دختره خنگ سوال نشده که من با این تیپم بغل این داداشمون چیکار میکنم؟
با کمک اون دونفر تا ماشین رفتم و سوار شدم ، از این دختره که یه کلام با من حرف نزد خداحافظی که نکردم هیچ ، تشکر هم نکردم ، بلکه اونجاش بسوزه ، دقیقا نمی دونم کجاش اما به هر حال یه جاش می سوزه دیگه !!!

ماشینو جلوی بیمارستان نگه داشت و از ماشین پیاده شد ، بعد اومد کنار من درو باز کرد و گفت 
_بدو بریم 
چی؟
_ دیونه شدی؟ پام شکسته 
با دستش کوبید رو پیشونیش و خندید 
_وای یادم رفت ، اون پرستار خوشگله که جلو در بیمارستان بود رو دیدم حواسم پرت شد 
دروغگو می ره جهنمو ، کدوم پرستار ؟ بگو خودم خنگم 
کنارم خم شد و بغلم کرد .... چی؟ بغلم کرد؟ .... اره بغلم کرد ....وای منو این همه خوشبختی محاله .... کفتر کاکل به سر وای وای .....اخ 
_پام درد گرفت 
انقدر سریع می دوید پام هی بازو بسته میشد همین باعث شد پام بترکه از درد 
_اخ اخ اخ ببخشید ، یواش تر می رم 
رسیدیم بیمارستان و با راهنمایی پرستار منو برد تو یه اتاق و گذاشت رو تخت ، دکتر هم بعد از چند دقیقه لطف کردن و تشریف اوردن ، حالا دکتر نگو طلا بگو ، یه چیزی میگم یه چیزی می شنوین ، جای برادری انقدر خوشگل و تو دل برو بود که بیا و ببین 
_سلام خانم ، مشکل چیه؟ 
همینطور فرت و فرت گریه می کردم 
_پام 
دکتر به شهرام نگاه کرد و خواست مثل یه مگس مزاحم بندازش بیرون 
_جناب بیرون تشریف داشته باشین 
_شرمنده دکتر جان ، بنده همسرشون هستم و می خوام کنار خانومم باشم تا نترسه 
دستمو محکم گرفت و مثل یه دشمن به دکتر نگاه کرد 
دکتر هم شونشو انداخت بالا 
_هر جور میل خودتونه .... رو شو به پرستاره کرد ... خانم پرتو برین وسایل شکستگی رو اماده کنین 
و بیارین اینجا 
یه قیچی برداشت و خواست شلوارمو ببره 
_نه ، تو رو خدا نبر اقای دکتر ، کلی قیمتشه 
خیلی خصیصم اما به خاطر قیمتش اینو نگفتم ، بیشتر به خاطر این بود که خیلی این شلوارو دوست داشتم 
_می فرمائید بنده چطور پاتونو معاینه کنم ؟
خوب شلوارمو در بیارم بعد معاینه کن.....هیــــــن خاک بر سر من کنن که اگه این حرفو جلو دکتر می زدم حیثیت برام نمی موند ....پس لال شدم 
_خانمم نگران نباش ، خودم میرم چند تا قشنگتر از اینو برات می خرم 
اقا من لال مونی گرفتم کارتو کن 
_باشه 
دکتر با قیچی شلوار عزیزمو پاره پوره کرد .....پامو معاینه کرد و از بدشانسی پام شکسته بود ، خیلی بد هم شکسته بود ...پامو گچ گرفتن و قرار شد یک ماه دیگه بازش کنن

......

تو ماشین شهرام نشسته بودم و به شهرام که تو سوپری بود نگاه می کردم ، هنوز نمی دونم شهرام می خواد با برنامه مسافرت چیکار کنه ، من حتی حاضرم با همین پای شکسته هم برم مسافرت 
در ماشین باز شد و شهرام نشست درون ماشین . یه کیسه پر از خرتو پرت دستش بود ... دو تا شکلات و اب میوه از کیسه در اورد و باز کرد و یکی رو گرفت سمت من 
_بخور جون بگیری 
_شکلات نمی خورم 
_چرا ، شکلات کلی انرژی داره ، بخور وگرنه همین جا غش میکنی ، قیافت زاره 
قیافه خودش بدتر بود ، فکر کنم اگه خودش نمی خورد همین جا پس می افتاد 
_نمی تونم بخورم ، صورتم جوش می زنه ، خودت بخور 
لبخند زد و یکی رو خودش خورد بعد هم به صورتم دقیق شد 
_صورتت که جوش نداره 
_الان نداره اما قبلا داشت ، بنده هم هنوز باید پرهیز غذایی رو حفظ کنم 
_اها 
دوباره درون کیسه رو گشت و یه کیک دراورد و باز کرد ، یه تیکه رو هم خودش خورد 
_اینو بخور 
کیکو گرفتم وخوردم 
_برنامه مسافرت چی میشه؟
دهنش پر بود 
_تو که با این پا نمی تونی بیای مسافرت 
بیای مسافرت یا بری مسافرت ؟ یعنی خودش می خواد بدون من بره؟
_خب
_خب به جمالت ، ما میریم مسافرت ، برا تو هم یه پرستار میگیرم ، نگران نباش
میکشمت اگه همچین غلطی کنی
هیچ حرفی نزدم ، شهرام از کیسه داروهام چند تا قرص دراورد و باز کرد و گرفت جلوی من 
_بیا اینا رو بخور ، الانه که درد پات شروع بشه 
قرصو گرفتم و با اب میوه خورم و دیگه در مورد مسافرت حرفی نزدم 

شهرام مستقیم منو برد خونه و این دفعه هم بغلم کرد ، اما اصلا کیف نکردم ، یعنی بد زده بود تو پرم و همین باعث شد که ذوق نکنم 
مامان با دیدنم یه جیغ بنفش کشید و از حال رفت ، شهرام منو گذاشت رو کاناپه و بدو رفت تو اشپزخونه و برا مامان اب قند درست کرد .... حالا بیا و درست کن ، مگه مامان به هوش می اومد ؟
من با اون پای علیل بلند شدم و رفتم پشتش رو ماساژ دادم ، شهرام هم به زور اب قند رو می ریخت تو دهن مامان ... بالاخره بعد از ده دقیقه مامان به هوش اومد 
_وای بچم ، بچم از دست رفت .... خدایا ....
سرشو اورد بالا و به شهرام نگاه کرد ، بعد هم سرشو چرخوند تا منو پیدا کنه اما وقتی ناامید شد دوباره افتاد رو مبل و با گریه گفت 
_وای خدا جون بچم ، بچم نیست ....بچمو از من نگیر 
وا ... مامان چشه؟ فوقش شهرام منو برده تو اتاق دیگه .چرا مامان اینجوری میکنه؟... زدم رو شونه مامان 
_مامان من اینجام 
مامان یهو چرخید و بغلم کرد که یه خورده خم شدم و به پام فشار اومد و بی صدا گریه کردم ، اخه اگه جیغ می زدم مامان همین جا سکته می کرد ...شهرام هم با دیدن وضع خرابم مامانو از من جدا کرد 
_مامان جون اگه اجازه می دین راحیلو بذارم رو مبل ؟
رو مبل دراز کشیدم و مامان یه عالمه میوه و شیرینی و شربت و اینجور چیزا برا تقویت من اورد 

بابا هم با دیدن پام کلی دعوام کرد که چرا مراقب خودم نیستم واین حرفا ....البته دیدم که یه خورده هم برا شهرام اخم کرد بالاخره من همراه شهرام بودم دیگه .....منم نشستم کلی اب غوره گرفتم ، اینم بگم من بچه ننه نیستم اما وقتی بابام جلو شوهرم دعوام میکنه من باید چی کار کنم؟ اگه گریه هم نمی کردم بابا با یه چوب می افتاد دنبالم ، حالا خر بیارو باقالی بار کن ...

اخرای شب دیدم شهرام زیر گوش بابا وزوز می کنه ، بابا هم هی میگفت نه ...نمی دونم چی میگفتن 
ساعت 6 صبح بود ، رو مبل توی سالن نشسته بودم و با لبای برچیده به مامان نگاه میکردم ، مامان سرشو از یخچال اورد بیرون 
_بازم که غمبرک زدی ، چته مادر؟ مگه دیشب با هم صحبت نکردیم ؟
حرف نزدم 
_ببین راحیل ، می خواستیم با هم بریم مسافرت که نشد ، حالا که پات شکسته نمی تونیم تو رو به دم خودمون ببندیم ، می تونیم؟ هر چی باشه شهرام شوهرته ، الان اختیار دار تو شهرامه ، هر چی هم به بابات احترام بذاره بازم اون همه کارته ، در ضمن ، یک ماهه عقد کردی همش به زور چند ساعت تو هفته میدیدت ، حالا این یه هفته لج نکن ، مثل ادم با شهرام برخورد کن ، بذار شیفتت بشه اون وقت می بینی تا دنیا دنیاس ولت نمی کنه ، پس مثل یه خانم رفتار کن ، افرین مامان جان 
هر چی که مامان می گفت به گوشم فرو نمی رفت ، من مسافرت می خواستم .......قرار شد بابا اینا و عمو اینا برن ویلای خودممون ، فامیلای شهرام هم کنسل شدن ، منو و شهرام هم که این یه هفته ای میریم خونه شهرام ، همه برنامه ریزی ها هم با شهرام بود 
مامان اماده جلوی من ایستاد ، شهرام و بابا هم از اتاق کار بابا اومدن بیرون 
بابا _خب شهرام جان ، راحیلو دست تو سپردم ، یه تار مو از سرش کم بشه من می دونم توها
_چشم من نوکر شما و راحیل هم هستم ، شما هم برین خوش بگذرونین 
چرا بابا بدون من می رفت مسافرت؟ مگه زور بود؟ خب میگفتن نمی خوایم بریم مگه چی میشد؟
مامان _راحیل جان خوب استراخت کن به خودت هم فشار نیار ، ... شهرام پسرم ، مراقب بچم هستی دیگه 
شهرام بدون حرف دستشو گذاشت رو چشمش ..... عجب خودشیرینیه ، اما از ابهتش خوشم اومده 
بابا _ساره خانم بریم که دیر شد 
شهرام چمدون رو برداشت و رفت بیرون تا بذاره تو ماشین 
بابا بغلم کرد و سرم رو بوسید 
مامان هم اومد بغلم کرد و محکم فشارم داد بعدش لپام بوسید 
با لبخند نگاهشون کردم 
_خوش بگذرونین ، مراقب خودتون باشین ، هله هوله نخورین یه موقع ، بازم خوش بگذرونین ، اها اروم رانندگی کن بابا ....لطفا 
شهرام برگشت و با یه کاسه اب و قران تا دم در رفت و منو تنها گذاشت 
اشکم در اومد و گریه کردم ....شهرام بعد از چد دقیقه برگشت ، وقتی دید گریه می کنم کنارم نشست 
_چته دختر خوب؟ چرا گریه میکنی؟
_منم می خواستم برم ، دلم براشون تنگ میشه 
_تو که چند سال تنها و دور از بابات اینا بودی ، اون موقع دلت تنگ نمیشد؟
_اون موقع مجبور بودم تنها باشم اما الان که مجبور نیستم 
_چرا مجبور نیستی، خیلی هم مجبوری ، با این پای شکسته کجا می خواستی بری؟ 
چشمامو بستم و دیگه حرفی نزدم 
_دو ساعت بخواب عزیزم ، بعدش باید بریم 
کمکم کرد رو مبل دراز بکشم و ملافه رو مرتب کرد ...خیلی زود خوابیدم 

.......

با احساس اینکه یکی شونمو تکون می ده از خواب بیدار شدم اما چشمامو باز نکردم 
_راحیل ، عزیزم ، بیدار شو وقت داروهاته ، پاشو خانم خوشگله 
بازم چشمامو باز نکردم 
_راحیل خانم ، پاشو خانمم 
اخی چه ناز صدام میکنه 
چشمامو باز کردم 
_وقت خواب ساعت 10 صبحه چقدرمی خوابی، بیا قرصاتو بخور 
قرصامو گذاشتم تو دهنم ولیوانو از شهرام گرفتم ، داشتم اب می خوردم که چشمام به ساکهای خودم افتاد ، لباسامو هم جمع کرده بود ، یعنی یواش یواش باید اماده رفتن میشدم 
شهرام رفت طبقه بالا و با لباسام برگشت پایین و کمکم کرد تا اونا رو بپوشم 
_زود بپوش که خیلی دیر شد 
_چه فرقی داره ، چه الان بریم چه یک ساعت دیگه بریم ، خونت که فرار نمیکنه 
_حالا دیدی یهو فرار کرد، اونوقت چیکار کنم؟ 
شهرام تمام خونه رو چک کرد و بعد کمک کرد تا من سوار ماشین بشم ، دوباره برگشت و ساکها رو اورد ، درهای خونه رو قفل کرد و رفتیم به سوی سرنوشت 
تو راه بودیم ، امینه نامرد این چند وقته اصلا حالی از من نپرسید ، امروز هم زنگ نزد که علت نیامدنمون رو بپرسه ، اینم دختر عموهه که من دارم؟
گوشیم زنگ خورد ، ای ول چقدر حلال زادست این دختر 
_بله 
شهرام صدای اهنگو کم کرد 
_سلام خانم ، خوبی؟
_به احوال پرسی شما 
_قهری راحیل؟ 
_چرا قهر نباشم ، یه زنگ نزدی حالمو بپرس 
_به جون تو چند بار زنگ زدم اما اقا شهرام برداشت گفت خوابی بعدا زنگ بزنم ، خوب من چیکار باید می کردم؟
_اشکال نداره ، دیگه قهر نیستم 
_خب حالا که مشکل حل شده چرا نیاومدین؟ 
_پام شکسته ، خبر نداشتی؟
_وای خدا ، جدی میگی؟ کی شکست ، الهی فدات شم ، خیلی درد میکنه؟
_دیروز شکست ، به زور قرص خوبم ، خدا رو شکر فعلا درد نداره 
_اخی پس برا همین نیاومدین ، الان کجایی؟
_داریم میریم خونه شهرام 
زیر چشمی نگاش کردم که با لبخند رانندگی می کرد 
_پس خوش بگذره ، تو که جای بهتری میری 
_اره خیلی جای خوبیه ، ایشاا.. قسمت تو 
_الهی امین 
فشار بی شوهر دخترا رو نابود کرده ، چه غلیظ هم گفت 
_دعا میکنم برات ، خیلی حرف زدی ، میخوام قطع کنم 
_عجب ادمی هستی ، من زنگ زدما ، پولشو خودم باید حساب کنم 
_منو تو نداریم ، کاری نداری خانم؟
_نه عزیزم خوش بگذره 
_همچینین ، خداحافظ
_بابای 
با لبخند گوشی رو قطع کردم 
_کی بود؟
_امینه 
حواصمو به خیابون دادم ، اینجا که مسیر خونه شهرام نیست 
_کجا داریم میریم؟
_یه جای خوب
_اذیت نکن شهرام ، کجا داریم میریم
_مسافرت 
_وای خدا جون ، جدی که نمی گی؟
_اتفاقا خیلی جدیم 
از خوشحالی داشتم بال در می اوردم 
_وای شهرام عاشقتم 
_می دونستم 
سریع از ادم اتو میگیره 
_نه منظورم اینه که خیلی ماهی 
_اینو که صد در صد هستم اما حرف اول همیشه درسته 
_حالا کجا میریم؟ 
_بعدا می فهمی خانم 
اگه نخواد چیزی بگه خودتو بکشی هم نمی گه ، خیلی از این کارش بدم میاد 
_بابا اینا می دونستن ؟
_نه ، یهویی شد 
_اها، راستی شهرام ، تو کی خونتو خریدی؟
_چهار یا پنج سالی میشه، چطور؟
_عجب ادمی هستیا ، ما این همه وقت گذاشتیم خونه پیدا کنیم ، اونوقت تو ساختمون که خودت خونه داری برات خونه پیدا کریدم اما تو یک کلام هم حرف نزدی
خندید 
_خب لو میرفتم دیگه ، نمی شد ، در ضمن یادت نیست اولین باری که اومدین خونه روببینین نگهبان با صمیمت سلام کرد؟
_وای اره ، می خواستم بپرسم اما یادم رفت 
_همین دیگه ، مشکلت اینه که هیچ وقت به چیزی دقیق نمی شی
_اما عجب شانسی اوردی که تو ساختمون خودت خونه گرفتیم 
بازم خندید 
_کجای کاری خانم ، شانس چیه؟ خودم اون خونه رو به امین پیشنهاد دادم ، بدبخت در به در دنبال خونه بود 
عجیب ما رو اسکل کرده بودا 
_حالا با درسو دانشگاه چیکا رمیکنی؟ یا شرکتی یا مثل الان تو مسافرتی
_دکتری با مقاطع دیگه فرق داره ، در ضمن من با استادا صحبت کردم ومشکلی برام پیش نمیاد 
اینم حرفیه 
دو ساعتی میشد که بدون وقفه می روند ، منم ساکت نشسته بودم 
درد پام دوباره شروع شده بود اما اونقدر نبود که بخوام جیغ و ویغ کنم ، فقط ابروهامو کشیدم تو هم و لبمومیگزیدم 
_به نظرت به بابات اینا بگیم که ما هم رفتیم سفر؟ 
دردم زیاد شده بود و حسش نبود جواب شهرامو بودم 
_خوابی راحیل 
سرشو چرخوند ببینه خوابم یا بیدار که با دیدنم هول شد 
_چته راحیل ، پات درد می کنه 
ماشینو کنار جاده نگهداشت و پیاده شد ، صندوق ماشین رو باز کرد ....درد پام واقعا نفس گیر شده بود ، شهرام در ماشین رو باز کرد و کنارم رو پاهاش نشست 
_ بیا این قرص و اب میوه رو بخور 
حالا که ناز می کشید می خوام براش ناز کنم ، برا همین قرص و اب میوه رو نگرفتم ، شهرام که دید حال ندارم ، قرصو گذاشت تو دهنم و کمک کرد اب میوه رو بخورم 
_اشتباه کردم ، نباید با این پا تو رو از خونه دور می کردم ، اگه بدتر بشه چیکارکنم 
بلند شد و ظرف اب میوه رو برگردوند صندوق عقب ، دوباره اومد کنارم و این بار روم خم شد ، حیف که حسش نبود ذوق کنم .... شهرام صندلی رو به حالت خوابیده تنظیم کرد 
_بخواب خانم ، فکر کنم یواش یواش بهتر میشی
مسکنها بی حالترم کردن و دوباره خوابیدم 

.......

_راحیل پاشو ، وقت نهاره 
از زور گرسنگی و صدای شهرام بیدار شدم 
_اخ مردم از گرسنگی ، کجاییم؟
_هنوز تو راهییم ، بیدارت کردم بریم نهار بخوریم 
از ماشین پیاده شد و کش و قوسی به بدنش داد 
نگاهی به اطراف انداختم ، یه رستوران گوشه خیابون تویه جای خوش اب و هوا بود 
_من که با این پا نمی تونم بیام 
_فکر اونجاشو هم کردم خانوم ، می ریم رو تخت میشینیم تو هم راحت پاتو دراز می کنی ، مشکل بعدی؟
_هیچی ، کمکم کن پیاده بشم 
استیناشو تا زد .....خیلی خوشگل شده بود ، تیپش مردونه و حمایتگرانه بود ، یه بلوز مردانه سفید و شلوار جین مشکی ..... صندلی رو به حالت نشسته در اوردم 
_ای کاش عصا می گرفتی برام 
_خودم عصات می شم خانوم 
با سرخوشی نگام کرد 
چه غلطا ، احیانا خود شهرامه ؟ 
_باشه پس بیا زیر بغلمو بگیر 
کمکم و کرد و از ماشین پیاده شدم ،کاملا تو بغلش بودم ، اروم با من قدم بر می داشت ، خیلی حس خوبی بود...... دو تا دختر شیک و خوشگل از رستوران اومدن بیرون از کنارمون رد شدن ، هر دوتا به شهرام نگاه کردن.... اونی که سمت من بود گفت 
_خدا شانس بده یکی بیاد ما رو هم اینجوری بغل کنه ، مردم چه شانسی دارن...نه تینا 
خودشو تینای ورپریده خندیدن و رد شدن 
شهرام با شنیدن حرفشون من بیشتر تو بغلش گرفت ، منم خرکیف تر شدم ، با اینکه خیلی الاغ بودن اما میگن عدو شود سبب خیر ، دستشون درد نکنه باعث شدن شهرام احساسشو نشون بده 
محوطه خیلی قشنگی داشت ، چند تا تخت بود که رو یکیشون یه زن و شوهر جوون با یه دختر بچه نشسته بودن که اروم حرف می زدن و می خندیدن روتخت بغلیشون هم چهارتا پسر نشسته بودن که هرهر و کرکرشون فضا رو پر کرده بود ، پسرا با دیدنمون سوت زدن و سرو صدا کردن که باعث شد اون زن و شوهر هم با لبخند نگاهمون کنن 
خندم گرفته بود از طرفی هم ذوق زده شده بودم ، شهرام که جو رو دید مثل جنتلمنا رفتار کرد .
رو تخت بغل دست پسرا نشستیم ، من پشت به پسرا و شهرام رو به اونها ....کباب کوبیده و چنجه سفارش دادیم و منتظر موندیم ....
شهرام هی به رو به روش نگاه می کرد و هی می خندید ، یهو صدای خنده همه بلند شد ، اینجا چه خبره؟
به پشت سرم نگاه کردم دیدم دوتا از اون پسرا دارن راه می رن یکیشون تو بغل اون یکی بود ، داشتن ادای ما رو درمی اوردن ، خندم گرفت 
_عجب بی شعورینا 
_اره ، الان می رم پدرشونو در میارم 
_چرا می خوای پدرشونو در بیاری؟
_اخه خوب ادای تو رودر نیاوردن 
اینو گفتو بلند خندید .......کصافط مسخرم کرده 
غذامونو اوردن و یه دل سیر خوردیم ، شهرام سفارش چای داد 
به تخت تکیه دادم وداشتم از فضا استفاده می کردم که اون زن و شوهر جوون با دخترشون اومد پیش ما 
زن _ سلام ، خدا بد نده ، پات شکسته عزیزم؟
نه دستم شکسته برا اینکه ریا نشه پامو گچ گرفتم 
_سلام ، بله 
شهرام و اون اقا دست دادن و خوش و بش کردن ...... تحقیقات ثابت کرده اگه دوتا مرد غریبه رو کنار هم بذاری مثل دو تا دوست قدیمی با هم خوش بش می کنن و حرف میزنن
_سلام خاله 
به دختر بچه نگاه کردم ، حدود 7 سالش می شد 
_سلام عزیزم 
_خاله می تونم رو پات نقاشی بکشم 
نه که نمی تونی ....اومدم جواب بدم که شهرام زودتر گفت 
_اره عمو جون ، نقاشی بکش ، فقط خوشگل باشه 
_چشم 
از مامانش یه ماژیک گرفت و نشست رو تخت و نقاشی کشید 
ماژیک داشتن تو کیفشون؟ مامان ورپریدش هم نگفت زشته ، حتی چشم غره هم نرفت ، مادر هم مادرای قدیم 
نقاشی دختره تموم شد و با لبخندی نگام کرد ، چشام که به نقاشی افتاد می خواستم از خنده روده بر بشم 
_اینا کین عزیزم؟
_این شمایین ( یه دختر کشیده بود ) ..... این هم عموهه .... (یه پسر کشیده بود که بی شباهت به زرافه نبود بس که گردنشو دراز کرده بود )
شهرام با اخم نگاه کرد 
من _ خیلی قشنگ کشیدی عزیزم 
خداحافظی کردن و رفتن 
دستمو کشیدم رو نقاشی شهرام و با خنده گفتم 
_خیلی شبیهت شده نه؟
همون لحظه چایی اوردن و شهرام بی خیال جواب دادن شد 
بعد از صرف نهار دوباره راه افتادیم ، اما این بار فضاها اشناتر شدن 
_شهرام کجا میریم؟
_حدس بزن 
_نگو که اصفهان می ریم
_دقیقا ، داریم میریم اصفهان اما در اصل میریم قمصر کاشان 
با خوشحالی دستامو کوبیدم به هم 
_وای خداجون.... خیلی دلم هوای اصفهانو کرده بود .... مرسی شهرام 
_ از همینجا عطر گل محمدی رو حس میکنم 
با لحن لوس و مسخره ای گفت 
_وایـــــــی خدای من چه رمانتیک
بهم برخورد 
_چرا مسخره می کنی؟
_بهت برخورد ، شوخی کردم بابا ، چرا قهر می کنی؟
پسره بی ادب هر کاری دلش می خواد میکنه ، منم نباید بگم بالای چشمت ابروست 
_واقعا قهری ؟
_...
_اها ناز می کنی 
شیطونه میگه همین پای افلیج رو بلند کنم و بزنم روسرش 
_هر چی هم ناز کنی ما نازتو .......مکث کرد .....خریدار نیستیم 
بلند زد زیر خنده 
چه شیرین شده بچم .....دیگه هیچی نگفت ، یه خورده هم نازمو نکشید 
ماشینو جلوی هتل نگهداشت ، تنها رفت ببینه جا هست بمونیم یا نه که بعد از چند دقیقه برگشت 
_گفتن سه تا اتاق دارن هر سه تا هم فقط تا دو روز دیگه خالین 
_یعنی چی؟
_یعی اینکه برا دو روز دیگه رزرو شدن 
_پس چیکار کنیم 
_این دو روزو می مونیم ، بعدش هم یا می ریم جای دیگه یا بر میگردیم ، حالا هم بیا بریم تو هتل
هتل تروتمیزی بود ، یه سوییت گرفتیم وبا ساکها رفتیم اونجا
......
امینه _ اما جاتون خالی بودا ، شما چیکار کردین ، چند روز بودین ؟
_فقط دو روز اونجا موندیم ، میگفتن جشنواره گل محمدیه برا همین همه هتلا پر بودن ، چه می دونم والا 
_حال خوش گذشت با اقاتون ؟
_وقتی یه لنگه پا باشی چه با اقا و چه بی اقا فرقی نمی کنه ، کلا خوش نمی گذره 
خدا از من بگذره که دروغ میگم ، به هر حال دختر جوونه خوب نیست این چیزا رو بدونه ....خخخخخ
_گچ پاتو کی باز می کنی ؟
_ فردا 
_چه زود یک ماه گذشت 
_کجاش زود بود ، مردم از خستگی ، تو که جای من نبودی ، حالا اینا رو بی خیال ، فردا که می ریم گچ پامو باز کنیم تو هم همراهمون بیا باشه ؟
_باشه بی کارم میام 

........

ساعت 8 صبح بود و ما تو مسیر خونه عمو اینا بودیم 
_حالا چرا گفتی امینه بیاد؟
_امر خیره 
ابروهاشو انداخت بالا و خندید 
_شیطون شد ی خانم ، چه امر خیری
_می خوام با ما بیاد تا این اقا دکتره ببینتش شیفته و شیدای دختر عموی ما بشه 
با شیطنت خندید 
_مگه کشکه 
_فعلا که کشکه ، من نیت کردم تو اخر خرداد امینه رو بفرستم خونه بخت ، حالا ببین 
_عمرا بتونی انقدر زود شوهرش بدی ، همه که مثل من خر نمیشن بیان زن بگیرن 
از خدات هم باشه پسره بی ادب
_شرط می بندیم ؟
_باشه ، سرچی؟
_هر کی که برد شرطشو میگه ، فقط باید معقول باشه ، مسخره بازی نباشه ، عرف باشه ، کار زشتی نباشه ، دیگه ....
_فهمیدم ، نترس یه شرطی می ذارم که خودت هم کیف کنی 
_ خوش خیال ، برنده کنارت نشسته 
_خواهیم دید 
_بیا انگشت کوچیکه خودتو تو انگشت کوچیکه من قفل کن تا شرط رسمی بشه 
_پناه بر خدا ، من از این بچه بازیا در نمیارم ، قول مردونه می دم 
_شهرام ، همین که من گفتمو انجام بده 
_باشه بچه کوچولو 
دستشو از رو دنده برداشت و عملیات رو با موفقیت انجام داد 
بعد از 10 دقیقه رسیدیم جلو خونه عمو اینا و شهرام تک بوق زد ، امینه هم اومد سوار ماشین شد 
_سلام دختر عمو چطوری؟
_سلام اقا شهرام ، سلام راحیل ، خوبم شکر خدا ؛ شما خوبین ؟
منو شهرام با هم گفتیم 
_عالی 
هر دو به هم نگاه کردیم و با چشم و ابرو برا هم خطو نشون کشیدیم 
قرار بود برای باز کردن گچ بریم مطب همون دکتره خوشگله ، البته به چشم برادری ، ما که از اوناش نیستیم .....
شهرام ماشین رو جلو ساختمان پزشکان نگه داشت 
_خب خانما بفرمائید 
این چند وقته موقعی که می خواستیم بریم بیرون هیچ وقت عصا همراه خودم نمی اوردم ،همیشه خودمو می نداختم بغل شهرام و با کمک اون راه می رفتم ...ندید بدید نیستما ، اما باید یه جوری دل شوهر گرامی رو نرم کنم و ساده ترین راه سلاح زنانست ..... با هم رسیدیم به مطب دکتر و وارد شدیم ، چون مطب خلوت بود زود کارمون راه افتاد و رفتیم به اتاق دکتر 
_سلام اقای دکتر 
شهرام رفت جلو با دکتر دست داد 
_سلام دکتر جان مشتاق دیدار 
دکتر _سلام خواهش میکنم بفرمائید 
امینه هم سلام کرد که دکتر جوابشو داد 
روی صندلی نشستیم 
_شکر خدا امروز گچ پاتونو باز میکنیم ، امیدوارم پاتون خوب جوش خرده باشه 
سرمو بردم زیر گوش امینه 
_امینه عجب دکتریه ، به به به ، خدا حفظش کنه .... تو نمی خوای شوهر کنی؟
_وا چه ربطی داره 
_خب کیس خوب اینجاست دست به کار شو دیگه 
_عمرا خودمو کوچیک کنم ، شوهر کردن ارزششو نداره که خودمو جلو پسرا کوچیک کنم ، در ضمن اون چشم کور شدت رو باز کن و حلقه رو تو دست دکتر جانت ببین 
_دروغ میگی 
با ناباوری به دست دکتر نگاه کردم 
خاک بر سرم ، این که زن داره ، پس بگو چرا این شهرام نکبت با اطمینان شرط بست ... خدایا کمکم کن می خواستم سرمو برگردونم که چشمام به شهرام افتاد ، پسره چشم سفید یه چشمک زدو خندید 
حالا شوهر از کجا برا امینه پیدا کنم؟
دکتر گچ پامو باز کرد ... به جای اینکه خوشحال باشم و احساس ازادی کنم از غصه داشتم دق می کردم ، اخه چرا من خر شرط بستم!!!!
بعد از باز کردن گچ پام ، شهرام ما رو برگردوند خونه و خودش رفت 
تو حال نشسته بودم وامینه هم جلوم بود 
_میگم امینه از خواستگار چه خبر؟ 
_سلامتی، سلام دارن خدمتت 
_جدی باش ، تو چرا هنوز شوهر نکردی؟ می خوای بچت زنگوله پای تابوتت باشه؟
_وا ، خودت که تازه ازدواج کردی چند سالته ؟ 25 سال ، ازدواجت هم که به حول و قوه الهی مصلحتیه ، معلوم نیست فردا چی میشه ..... اما راحیل شهرام خیلی می خوادتا 
_نه بابا ، جلو دیگران اینجوری نشون می ده ، نمی دونی وقتی تنهاییم چقدر اذیتم می کنه، جلو مردا می شم خانومش ، جلو دخترا می شم یکی از اشناها ، خیلی پدر سوختس
_بگو به جون من 
_به جون خود الاغت 
_اما من تو چشماش علاقه رو میبینم 
_اونوقت با چی می بینی؟ میکروسکوپ ، تلسکوپ؟چشم مسلح یا غیر مسلح 
_چقدر شیرین بازی در میاری ، میگم دوستت داره بگو چشم 
_چشم ، حالا تو کی شوهر میکنی؟
_من فعلا قصد ازدواج ندارم 
یه سیب از ظرف برداشتم و به سمتش پرتاب کردم 
_تو غلط کردی که نمی خوای شوور کنی ، می خوای بترشی بدبخت؟
_چه ربطی به ترشیدگی داره؟ من تازه 22 سالمه ، می خوام عاشق بشم ، همین جوری هم ازدواج نمی کنم ، از این ازدواجای سنتی هم خوشم نمیاد 
_اتفاقا بهترین روش ازدواج همون مدل سنتیه ، حالا جدی خواستگار داری؟
_اره دو هفته پیش یه دکتره اومد خواستگاریم اما قبول نکردم 
_خب غلط کردی ، ازدواج کن ، امین بیچاره به خاطر تو هنوز مجرد نکرده 
بهش برخورد
_من به اون چییکار دارم 
_من این چیزا حالیم نیست ، تو باید همین روزا ازدواج کنی 
مشکوک نگاهم کرد 
_خبریه؟چرا گیر دادی به من ؟
هول کردم 
_نه به جون تو ، خبر کجا بود ، فقط نگرانتم ، همین 
_مطمئن؟
_صد در صد 
خدایا منو بخش که دروغ گفتم اما اگه روی شهرامو کم نکنم راحیل نیستم .....باید بشینم یه فکر کارشناسی کنم ، کشک که نیست البته به قول شهرام .......یافتم ، اخ جون 
بعد از رفتن امینه رفتم پشت در اتاق کار بابا و در زدم 
_اجازه هست 
_بیا تو بابا جون 
درو باز کردمو رفتم تو اتاق ، بابا مثل همیشه مشغول به کار بود 
_خسته نباشید بابا 
_سلامت باشی ، کاری داشتی؟
_راستش یه پیشنهاد داشتم 
_بگو میشنوم 
سرشو از سیستم بلند کرد و به من نگاه کرد 
_خب ببین بابا ، چرا شرکت یه پروژه ماهانه نمی ذاره .... مثلا هرماه تو دفتر مرکزی شرکتمون تو هر استان یه همایش یا جشنواره یا یه همچین چیزی برگزار نمی کنین؟
_که چی بشه 
چه پیشنهاد مزخرفی دادما 
_خب بگذارین کامل بگم ... مثلا از هر بخش رئیسو دو تا کارمند برن به این همایش......هدف همایش هم اینه که از دستاورد های دفاتر استانی تقدیر کنیم ... یه جورایی تشویق بشن ، که اونا بهتر فعالیت کنن و باعث سود بیشتر شرکت بشه ......در اخرسال هم به بهترین استان هدیه نقدی بدیم 
بابا همچنان ساکت بود و به حرفام گوش می داد 
_خب 
_همین دیگه ، ......با ترسو شک نگاهش کردم .....طرح جالبی نبود؟
_نه اتفاقا طرح خوبیه ،خب به نظر خودت از کدوم استان شروع کنیم 
_جدی قبول کردین؟
_اره ، داری یواش یواش راه می افتی
_وای خداجون مرسی
بلند شدم و گونه بابا رو بوسیدم ، دوباره برگشتم و نشستم رو مبل جلوی بابا 
_خب به نظرم تهران باید اخرین انتخابمون باشه ، اولین استان .... مثلا چهارمحال و بختیاری، منم تا حالا نرفتم اونجا ، فکر کنم جای قشنگی باشه ، نظرتون چیه؟
_خوبه ، فردا ابلاغیه می دم برا همه استانا برا چهارمحال هم یه ابلاغیه می فرستم 
_خب اولین همایش کی میشه؟
_نمی دونم شاید یک ماه دیگه 
_خیلی دیره بابا یه خورده زودتر 
_باشه می گم تا یکی دو هفته اولین همایش رو اماده کنن، در ضمن حیف که عزیز بابایی وگرنه عمرا حرفتو میگرفتم 
_قربون بابای خودم برم ، من برم دیگه ، اها شام هم امادست ، بفرمائید شام میل کنید 
_برو الان میام 
_چشم 
از اتاق اومدم بیرون و از ذوق پریدم هوا 
_اخ جون ، شهرام منتظر باش تا پوزتو بمالم به خاک ....یه خنده بلند شیطانی کردم 
زمان صرف شام بابا با افتخار پیشنهاد منو برا مامان تعریف کرد . مامان هم خیلی خوشحال شد که دل به کار بستم 

..........

روز بعد ، بعد از پایان ساعت کار با شهرام رفتیم خونش... جلو تلویزیون نشسته بودیم 
_تاریخ عروسی امینه مشخص شد؟
داره مسخرم می کنه 
_انشاا.. تا چند وقت دیگه مشخص میشه ، نگران نباش 
با کنجکاوی نگاهم کرد 
_واقعا ؟
_بله ، فکر کردی من همینجوری رو هوا شرط می بندم ؟
_جان من خبریه 
نه خبری نیست 
_بله که خبریه 
_یعنی جدی جدی داری شرطو می بری؟ 
_اره دیگه پرفسور ، چرا تعجب می کنی 
_حالا طرف کیه ؟ 
_اونش دیگه خصوصیه .... بلند شدم و رفتم تو اتاق خواب شهرام ..... شهرام من می رم بخوابم خیلی خستم ، سر جدت بیدارم نکن باشه؟
_چرا تو اتاق من 
_به خاطر تخت عزیزت ، اگه تختتو بذاری تو اتاق بغلی من دیگه مزاحمت نمیشم 
پریدم رو تخت و دو سه بار بپر بپر کردمو بعد دراز کشیدم 
شهرام بلند شد و اومد به چارچوب در اتاقش تکیه داد 
_اونوقت تو که این همه مایه داری چرا برا خودت از این تختا نمی خری که حالا به تخت من گیر ندی؟
_مشکل همینجاست ... مامان نمی ذاره رو این تشکا بخوابم ، میگه کمر درد میگیرم .... برا همین فقط اتریش که بودم از این تشکا داشتم .... حالا هم مزاحم نشو می خوام بخوابم 
_پاشو پاشو.... منم خستم می خوام بخوابم 
پتو رو کشیدم روخودم 
_اااا شهرام اذیت نکن دیگه ، تو که بعد از ظهرا نمی خوابی 
اومد کنار تخت و دستاشو گذاشت کنار بدنش 
_کی گفتم 
پتو رو کشیدم رو سرم 
_همون روز که اومدی خونه ما ، بابا گفت بر بخواب ، تو گفتی عادت نداری بعد از ظهر بخوابی ، یادت نیست ؟
_نه یادم نیست 
پتو رو از سرم کشید و جوابشو ندادم 
شهرام _حالا هم پاشو ، زود ، می خوام بخوابم 
یک دستمو گرفت و کشید .... منم که دیدم اینجوریه دست دیگمو به تاج تخت گرفتم و خودمو نگه داشتم 
من _شهرام تو رو خدا برو .... بیشتر دستمو کشید ....شهرام جان من دستمو ول کن وگرنه مجبوری دستمو هم گچ بگیری 
یهو دستمو ول کردو افتادم رو تخت 
من _خو چرا اینجوری میکنی ؟ این همه اتاق داری یه امروزو برو رو یه تخت دیگه بخواب 
_دیگه چی ، همینم مونده تختمو پیشکش تو کنم ... اصلا تو چرا امروز اومدی اینجا؟.... دقیقا بگو برای چی اومدی
خندم گرفت 
_برا تختت اومدم 
با ناراحتی نگاهم کرد 
_یعنی واقعا به خاطر من نیومدی؟
الهی راحیل برات بمیره ، بچم ناراحت شد ... اما باز هم روح خبیثم زودتر از روح لطیفم جواب داد 
_نه به خاطر تو نیومدم 
اخماش تو هم رفت و با قهر روشو برگردوند و از اتاق رفت بیرون .... تقصیر من چیه ، وقتی روی خوش به من نشون نمی ده من چجوری علاقمو بهش نشون بدم؟.... ای بابا حیف که دلم کوچیکه ..... از رو تخت بلند شدم و رفتم دنبالش 
_شهرام ، شهرام جان کجایی؟.... شهرام ... قهری؟ .. کجایی پس؟ 
کل خونه رو زیرو رو کردم اما هر چی گشتم پیداش نکردم ....با ناراحتی برگشتم به اتاق خوابش که دیدم پسره نامرد رو تخت خوابیده و با خنده نگاهم می کنه 
هر چه بادا باد ، خودت خواستی دیگه 
منم بهش لبخند زدم و رفتم کنارش خوابیدم ...... بر خلاف تصورم هیچ واکنشی نشون نداد 
_راحتی؟
شهرام _اره ، خیلی هم خسته هستم 
_مطمئنی الان راحتی؟
_اره دیگه راحتم ، مگه تو ناراحتی؟
نه من غلط کنم ناراحت باشم 
_نه راحتم ، تو بخواب 
هر دو خوابیده بودیم و به سقف نگاه میکردیم ...10 دقیقه گذشت اما هیچ کدوم حرف نزدیم ، می دونستم بیداره چون زیر چشمی می پاییدمش ، خواستم دستمو ببرم جلو و بذارم رو کمرش که گفت 
_برنامت برای اینده چیه راحیل؟
دستم ایستاد 
_یعنی چی؟
_یعنی وقتی از هم جدا شدیم می خوای چی کار کنی؟
دستموبرگردوندم کنار بدنم 
می خواد از من جدا بشه؟ یعنی واقعا از همون اول می خواست از من جدا بشه ؟ خودش گغت دوسم داره .....یعنی همه چیز بازی بود؟ پس چرا من همه چی رو جدی گرفتم؟
نمی خواستم جلوش کم بیارم 
_یه کاری می کنم دیگه 
ساکت شد ....بعد از چند دقیقه دوباره گفت 
_چرا بار اولی که اومدم خواستگاریت گفتی نه
_تو باید از همون اول راستشو بهم میگفتی ، من با صداقت اومدم جلو اما تو سرمو کلاه گذاشتی ، از اینکه کسی هالو فرضم کنه خیلی بدم میاد .
_ چطور وقتی باباتو می ذاشتی سرکار ناراحت نبودی؟
حرف حق جواب نداره 
_ربطی نداره 
چرخید طرف من و به شونش تکیه داد 
_ چرتو پرت نگو راحیل ، دارم جدی صحبت می کنم ، وقتی خودت انتظار نداشتی من سرتو کلاه بذارم نباید سر بابای خودتو کلاه می ذاشتی 
من هم چرخیدم واما بهش پشت کردم 
_می خوای از این حرفا به کجا برسی؟
_خیلی جاها ، یه بار شده با خودت صادق باشی؟
_داری از من اعتراف میگیری؟
خندید 
_چه ربطی داره ؟
منم خندیدم 
_چه می دونم والا تو شروع کردی 
از روی تخت بلند شد و دست منو گرفت 
_بی خیال هر کاری میکنم خوابم نمی بره ، تو هم انقدر نخواب ..... بیا بریم بیرون 
_من کی خوابیدم ؟ اصن گذاشتی بخوابم ؟
به زور منو از تخت جدا کرد 
_چقدر حرف میزنی ، بدو اماده شو ، می خوایم بریم یه جای خوب
با ذوق نگاهش کردم 
_کجا؟
_ چه می دونم ، حالا یه جایی پیدا می کنیم دیگه 
نه به اون موقع که زد تو پرم و گفت از هم جدا بشیم نه به الان که بال بال می زنه بریم تفریح 
زود اماده شدیم و رفتیم بیرون .... تو خیابون بودیم که شهرام بلند گفت 
_وای 
چون هواسم بهش نبود با ترس پریدم 
_چی شده ؟
_امشب خونه جمشید دعوتم.. دستشو از فرمان ماشین جدا کرد و به ساعتش نگاه کرد ... ساعت پنجه ،دیگه بی خیال گردش ... تو رو می رسونم خونتون اماده شی ، خودمم بر می گردم خونه ، ساعت 7 میام دنبالت 
_چرا زودتر نگفتی ؟ اصن جمشید کیه؟ مهمونی چی هست ؟چی می پوشن ؟
_جمشید دوستمه که یه مهمونی معمولی گرفته تو هم تیپ معمولیتو بزن ، در ضمن مگه برات فرقی داره که دیگران چی می پوشن ؟
_نه فرقی نداره 
خندید 
_پس منو گذاشتی سرکار ؟
منم خندیدم 
_ایــــی یه چیزی تو همین مایه ها 
شهرام منو برگردنوند خونه و خودش رفت ..منم زود خودمو رسوندم به اتاقم و لباس پوشیدم ، به قول شهرام تیپ همیشگیمو زدم ....ساعت 6.30 کارم تموم شد و رفتم طبقه پایین 
_سلام مامان جان 
_سلام دختر گل من ، چه زود اماده شدی 
_اره گفتم زودتر اماده بشم و اینجا منتظر شهرام بمونم ... حالا تیپم خوبه؟
_تو خوشگل مامانی مگه می تونستی بد باشی 
در حین صحبت کردن ما تلفن زنگ خورد و مامان جواب داد حدود 10 دقیقه صحبت کرد و بعد از قطع تماس به فکر فرو رفت 
_مامان کی بود 
_کی بودش مهم نیست ، مهم اینه که چی شد 
_خب کی بود ؟ چی گفت ؟ چی شد؟ 
_پوران خانم زنگ زد و ما رو برا عقد پوریا دعوت کرد 
شوکه شدم 
_جدی؟ پوریا زن گرفته ؟ کی هست ؟ 
_مامان جان می گم زنگ زده برا عقد دعوت کرده یعنی هنوز عقد نکردن 
_خب همون ، نگفت عروسشون کیه؟ 
_مثلا اگه می گفت من می شناختم؟
_نه منظورم اینه که از فامیله؟
_تو چیکار داری ، اصلا مگه تو از پوریا بدت نمی اومد ، حالا چرا انقدر سوال می پرسی؟
_چه ربطی داره مامان ، خب واسم سوال بود ، شمام چرا اصول دین می پرسین...
وای خداجون واقعا پوریا داره ازدواج می کنه ؟ اخ جون عالیه 
صدای زنگ خونه اومد و مامان رفت جواب داد
_شهرامه 
_بگین الان میاد 
مامان کلی به شهرامه اصرار کرد بیاد بالا اما شهرام گفت دیر می شه و منتظر من می مونه .. در اخر هم از مامان عذر خواهی کرد 
_راحیل بدو بچم منتظرته 
شهرام بچش شد ، یعنی منو دیگه ادم حساب نمی کنه !!!!
صورت مامانو بوسیدم و خداحافظی کردمو و رفتم .. ماشین شهرام جلوی در بود و برخلاف همیشه شهرام این بار بیرون ماشین منتظر من بود ... با تیپی رسمی به ماشین تکیه داده بود ، تیپ رسمیتو عشقه ، راحیل کش شدی شهرام 
_سلام 
_سلام بر همسر بنده 
هی وای من ، با منه !!!!!
رفت درماشین و برا من باز کرد 
_تشریف بیارین خانم 
یه نگاه به چپ و یه نگاه به راست انداختم 
_افتاب از کدوم طرف در اومده که انقدر شیک برخورد می کنی؟
_از غرب در اومده ، سوار شو عزیزم که دیر شد 
سوار شدم ، شهرام هم سوار شد و ماشین رو روشن کرد و گازشو گرفت و راه افتادیم 
_نمی دونی چی شده 
کنجکاو نگاهم کرد 
_چی شده 
نه نباید بگم ، اگه بگم چون دیگه راهی برای ازدواج منو پوریا نیست شهرام هم طلاقم می ده ، پس به نظرم نگم بهتره ...از اون طرف فرقی ن، خب مامان اینا می گن دیگه ....حالا بگم؟ نگم ؟ بگم ؟ نگم ؟ ... جهنم می گم
_چند روز دیگه عقد پوریاست 
شهرام _خب 
فقط خب؟ 
_خب ، دیگه..... 
شهرام _چه حسی داری؟
_حسم خوبه ، یعنی خوشحالم که شرش کنده شد ، تو چی؟ 
_کلا برام فرقی نداشت و نداره 
_چرا ؟
_چون عددی نبود که بخوام از بود و نبودش حس بگیرم 
بابا ابهت .... فکر می کردم الان یه عالمه در مورد پوریا حرف می زنه اما هیچی نگفت 
_میگما ، من اخرش نفهمیدم بابا چرا به پوریا جواب منفی داد ...تو می دونی؟
_از کجا بدونم ، بابای توهه ، بابای من که نیست 
_مرسی از جوابای کاملت 
خندید و هیچ حرف دیگه ای نزد ... چند دقیقه بعد رسیدم به خونه دوستش که ویلایی بود ، با هم از ماشین پیاده شدیم ... شهرامو اومد کنارم و دستاشو حلقه کرد ، بهش نگاه کردمو و دستشو گرفتم ... انقدر ذوق زده شده بودم که انگار دارم رو رد کارپت راه می رم .....خخخخ

همون لحظه یه ماشین ایستادو یه پسر هم سن و سال شهرام پیاده شد ... فکر کنم شهرام میشناختش برای همین منتظر موندیم تا بهمون برسه 
شهرام مثل مانکنا فیگور گرفته بود و دستاشو گذاشته بود تو جیبش ، منم که از دستش اویزون شده بودم 
پسر جوون با لبخندی کنار لبش اومد جلو و دستشو به سمت شهرام برد 
_سلام شهرام ، خوبی؟
با هم دست دادند 
_سلام ، ممنون فرامرز جان ، کم پیدایی
لحن شهرام زیاد جالب نبود 
فرامرز دستشو اورد جلوی من 
_سلام خانم ، شما خوبین 
ای قربون پسر ، خیلی دلم می خواست باهات دست بدم و روبوسی کنم!!! ..... پسره خجالت نمی کشه ؟ من تیپم به این کارا می خوره ؟ حالا تیپ هیچی ، نمی بینه به شهرام چسبیدم ؟
_سلام متشکرم 
_شهرام جان معرفی نمی کنی؟ 
شهرام خیلی خشک گفت 
_خانم محبی هستند ، همسرم 
هی وای من ، غیرتو ببین که چه ها می کنه ، اسممو نگفت به جاش فامیلمو گفت ، ای که من قربونت برم مرد 
_مبارکه ، خانم تبریک می گم ، شهرام جان تبریک می گم 
_ممنون 
با دست به در خونه اشاره کرد و تعارف کرد که جلو تر بریم 
فرامرز _خب بفرمائید
شهرام _ فرامرز جان تو برو ما یه خورده کار داریم چند دقیقه دیگه میایم 
فرامرز از ما جدا شد و رفت تو خونه 
_اه اه اه ، انقدر از این پسره بدم میاد 
_شهرام غیبت نکن 
_خو دروغ میگم ؟ پسره از خود راضی دورو 
تعجب کردم 
_کجاش از خود راضی بود؟ اتفاقا خیلی جنتلمن هم بود 
حرصش در اومد 
_همین دیگه اگه می شناختیش سایشو هم با تیر می زدی
_به ما چه ، غیبت نکن ، بریم تو اینجا ناایستیم بهتره 

شهرام زنگ زد و ما هم وارد حیاط خونه شدیم ، جلوی در خونه جمشید مذکور منتظر ما ایستاده بود و کلی خوش اومدید ، دیر اومدید ، خونه رو نورانی کردید و از این حرفا زد ، ما هم بهش افتخار دادیم و وارد خونه شدیم . برخلاف فرامرز بقیه مردا حد خودشونو می دونستند و زمان سلام کردن اصلا دستشونو جلو نیاوردن 
منو شهرام یه گوشه نشسته بودیم ، شهرام با یکی از دوستاش که کنارش نشسته بود حرف می زد منم به مهمونا نگاه می کردم ... جو خیلی صمیمی بود ، بیشتر مهمونا زن و شوهر بودن ، چند تا از پسرا هم با دوست دخترشون اومده بودن . 

و اما فرامرز .... یه گوشه نشسته بود و هر دختری که می اومد کنارش رو با بهونه ای رد می کرد وقتی توجه و کنجکاوی من رو به خودش دید بهم نگاه کرد و لبخند زد ، منم سریع جهت نگاهم تغییر دادم ... تو دلم خیلی خودم رو سرزنش کردم ، این همه دم از اصول دینی می زنم اونوقت خودم به پسر مردم نگاه میکنم ....بعد از اون دیگه اصلا به فرامرز نگاه نکردم ....چند دقیقه گذشت و احساس کردم کسی رو مبل بغل دستم نشست ، وقتی نگاه کردم دیدم که فرامرزه ...
_خوش میگذره خانم ؟

مامان _راحیل شوهرت اومد بدو برو استقبالش 
از اتاقم اومدم بیرون و بدو درو باز کردم و رو بالکن منتظر ایستادم ، الان من که می خوام برام استقبال باید گل دستم بگیرم ایا؟....خخخخ مامان هم گیرمون اورده 
شهرام ماشینشو پارک کرد و از پله های خونه اومد بالا ، با دیدن من لبخند زد ، فکر کنم برا اینه که یه خورده اپن جلوش ایستادم ، اخه به غیر از روز عقد دیگه لختکی ( لختکی از دید راحیل سر لخت و لباس ازاده ...خخخخ )جلوش نایستادم 
دستشو اورد جلو ، منم دستمو بردم جلو با هم دست دادیم 
_سلام خوشگلم ، خوبی؟ 
ها ، با من بود؟ یه چشممو بستم و یه چشممو باز نگهداشتم و بهش گفتم 
_با منی؟ 
_اره عزیز دلم ، اره عسلم 
با دستم سرمو خاروندم 
_مطمئنی با منی؟
_هنوزم خجالت می کشی از من ؟ بابا ما با هم محرمیم ، اگه من با تو راحت نباشم با کی راحت باشم نازنینم 
نازنینم؟ها 
سرشو اورد کنار صورتم و خواست صورتمو ببوسه 
_عجب خنگی هستی تو دختر ، مامانت کنار در ایستاده ، چرا انقدر جفنگ می گی؟ 
بعد لپمو بوسید
از فکر حرفش اومدم بیرون و رفتم تو خلسه بوسش ،چه باحال بود ، عجب حسی ، لامصب مثل قرص اکسه ، دوپس دوپس دوپس دوپس 
با ابروش اشاره زد 
من _جوووون
دوباره با ابرو یه لبخند که در حال مهار کردنش بود اشاره زد 
_چی میگی عشقم ؟
هنوز تو خلسه بود که نامرد یه نیشگون محکم از دستم گرفت ، با صدای بلند گفتم 
من _چته ...... (اوه اوه مامان اینجاست ، اروم گفتم : بزغاله ....در ادامه بلند گفتم : ) عزیزم 
_مامان پشتت ایستادن اگه ولم کنی برم احوال پرسی 

به دستش که تو دستم اسیر بود نگاه کردم ، و سریع ولش کردم ، بی ابرو شدم رفت ، لابد الان پیش خودش میگه عجب ادم بی جنبه ایه این دختر ، خو چیکار کنم؟ دلم نمی خواست به غیر از شوهرم هیچ رابطه احساسی با کسی داشته باشم ، مگه بده؟
رفت کنارش و دسته گل رو داد به مامان ، مگه گل همراهش بود؟
_سلام مامان جون ، خوبی؟ یه روز ندیدمتون عجیب دلم براتون تنگ شده بود 
_سلام شهرام جان ، قربونت برم ، خوش اومدی، منم دلم برات تنگ شده بود ، الان به غیر از راحیلم یه بچه دیگه هم دارم ... الهی شکر
بیا میگم خودشیرینه میگین نه ، یعنی ادم انقدر چاپلوس؟ فکر کنم برای مصاحبه دکتری هم که رفته بود به مصاحبه کننده ها فقط چاکرم مخلصم گفت که قبول شد ..... شهرامو بی خیال ، ننه ما رو ببین چطور چسبیده به این پسره نچسب ... از حسودی دارم می ترکم 
مامان شهرامو بغل کرد و یه طرف صورتشو بوسید که پریدم بینشون و به زوربا باسنم شهرامو انداختم کنارو تو بغل مامان رفتم 
_چته بچه ..... در گوشم اروم گفت .... بزرگ شدیا ، هنوزم بغل میخوای؟
هیــــــن ... بیا اینم از مادرمون یعنی کشته احساسات غلیظ قلبیشم 
_شهرام جان مادر بفرمائید تو ، چرا اینجا ایستادی ،راحیل شوهرتو تعارف کن بیاد تو ، سرپا نایستین خسته میشه 
من بچه سرراهیم ، من می دونم 
مامان رفت تو خونه ، من موندم و شهرام 
_خدا رو شکر حدااقل زن خوب نصیبمون نشد ، یه مادر زن خوب نصیبمون شد 
با مشتم محکم زدم تو شیکمش و برگشتم تو خونه 
صداشو شنیدم که گفت 
_بشکنه دستت راحیل ، مگه بوکسوری زن؟ صبر کن کمربندمو در بیارم 
هارتو پورت اضافش بود ، کیف کردم زدم تو شکمش 
شهرام با بابا هم خوش و بش کردو رو مبل بغلیش نشست ، رفتن سر بحث شیرین کارای شرکت ، منم شهرامو ادم حساب نکردم و رفتم اشپزخونه ببینم مهرانه خانم چیکار میکنه ، اخه هدف از اومدن شهرام این بود که با مهربان نره بیرون .... من خیلی خبیثم 

یه نیم ساعتی برا خودم چرخیدم که مامان صدام زد و گفت شهرامو ببرم اتاقم تا استراحت کنه ، نکه اقا کوه کنده بود الان اون همه کار رو دوشش سنگینی می کرد ، پسره مفت خور رو صندلی چرخون امپراطوریش نشسته و به اینو اون دستور می ده این کجاش خسته کنندست ، یه چند بار دیگه هم صدام کردن که نرفتم پیششون اما دیدم ضایست به خاطر شهرام ، مامانمو تحویل نگیرم ، رفتم سمت سالن 
شهرام _نه مامان جان باور کنین زیاد خسته نیستم 
_شوخی میکنی مادر؟ صبح تا حالا سرپایی ، راحیل کجا موندی پس
رفتم کنارشون 
_یک ساعت دارم صدات می کنما ، زود باش شهرام جانو ببر تو اتاقت 
چه شهرام جونی هم میگه مامان ، من که می دونم علت اصرار مامان چیه ، مثلا می خواد روابط زن و شوهری منو شهرام رو مستحک کنه ، نمی دونه این خانه از پایبست ویران است البته از دید شهرام ،وگرنه من که مشکلی با قضیه ندارم 
بالاخره شهرام بلند شد و همراهم اومد، در اتاقمو باز کردم 
_بفرمائید 
_چه معدب 

خواستم در و ببندم و خودم برم که یاد تصمیمم افتادم ، راحیل چه تصمیمی با خودت گرفتی؟ تصمیم گرفتم هر جوری که هست کاری کنم که شهرام از خر شیطون پیاده بشه و دیگه حرف از جدایی ، دست درازی نکردن و مهربان نزنه ، هر چی باشه منم رو شوهرم غیرت دارم ، وقتی میبنمش دلم اب میشه ،والا 

رو تختم نشست منم رو مبل روبروش نشستم 
_چقدر زود اومدی 
به ساعتش نگاه کرد ، ساعت 6 بود ، کو تا شب
_خونه بیکار بودم ، اااااا دیدی چطور قرارم با مهربان بهم خورد ، باید هماهنگ کنم یه روز دیگه بریم بیرون 
من فحش کصافط رو خیلی دوست دارم ... ای شهرام کصافطططط 
خودشو ول داد رو تخت 
_اخی ، داشتم له می شدم از خستگی 
یه چیزی هی انگولکم می کرد برم کنارش رو تخت بخوابم 
از رو مبل بلند شدم و کنارش لبه تخت نشستم 
هیچ حرفی نزد ، منم حرفی برای گفتن نداشتم ، خب حالا چیکار کنم؟ اها .... دستمو کشیدم بالای سرم و یه خمیازه الکی کشیدم 
_اخی خسته شدم 
شپرت خودمو پرت کردم رو تخت ..... اخه حرکت انقدر ضایع؟ 
تختم گوشه دیوار گذاشته بودم ، یه تخت دو نفره ، چون عادت به ملق زدن داشتم برا همین تخت دو نفره خریده بودم ... هنوز به اندازه کمتر از یک متر بینمون فاصله بود .... یهو چرخیدم طرفش.... اون هم مثل ترقه از جاش پرید و با اخمی که به نظرم تصنعی بود گفت 
شهرام _چته خانم جون؟ مگه نگفتم به چشم بد به من نگاه نکن ؟ مگه نگفتم به من دست درازی کن ؟
یعنی اجازه دست درازی داد؟ اخ جون 
شهرام _یعنی دست درازی نکن 
با پام یه لگد محک به پهلوش زدم و از رو تخت بلند شدم ، پسره الاغ ، خیلی بهم برخورد ،یه دست به لباسم کشیدم و از اتاق اومدم بیرون ، چند قدم بیشتر فاصله نگرفته بودم که ... اخه الان وقت جا خالی کردنه؟ نه که نیست ، برگرد راحیل ... اصن اتاق خودمه دلم می خواد رو تختم بخوابم 

دوباره در اتاقو باز کردم و رفتم تو ، نامرد داشت می خندید 
این دفه از گوشه دیوار خودمو پرت کردم رو تختم و با باسن ودستو پام شهرامو از تختم انداختم پایین ... اخی دلم خنک شد ...موقع افتادن یه اخ بلند گفت که از ترس رفتم لبه تخت .... پسره دیونه دلشو گرفته بود و می خندید ، فکر کنم کارای عاشقانه روش جواب نمی ده ، باید با تنبیه بدنی ادمش کنم 
همچنان می خندید 
_خیلی وحشی هستی راحیل
_وحشی خودتی 
ملق زد و به شکم رو زمین خوابید 
_نمی گی یه موقع دستو پام بشکنه ؟
_نه خیرم نمیگم ، تخت خودمه دلم می خواد ، اصن چار دیواری اختیاری ، مشکلیه؟
دوباره طاق باز ( به پشت ) شد و همونجور که رو زمین دراز کشیده بود از تخت فاصله گرفت ... اما در یک حرکت انتحاری دست من که لبه تخت دراز کشیده بودم و نگاش می کردم و رو کشیدو افتادم .........


_ خدا بگم چیکارت کنه ، کمرم نصف شد 
با خنده گفت 
_جواب های هویه 
بازم خندید، فکر کنم مرض خنده گرفته پسره مرض گرفته ، ملت میان تو نامزدیشون فیلم هندی میسازن ، حالا این اقا منو از تخت پرت کرده پایین و به ریشم می خنده ، ماچ و ناز کردن بخوره تو سرت نکبت ، حداقل بغلم می کردی ، ای خدا بگم چیکارت نکنه 
اولش که افتادم گفتم گریه کنم شاید یه خورده احساسشو نشون بده اما بعد گفتم یه موقع تحویلم نگیره برام تا قیام قیامت کافیه ، فکر کنم چپ می رفت راست می رفت این کارو به روم می اورد پس همون بهتر طبیعی برخورد کردم 

به پهلو چرخید و دستشو ستون سرش کرد 
_میگم راحیل ، من مسافرت می خوام 
کمر دردم و بی خیال شدم 
_وا ، تازه یه روزه که تعطیلات عید تموم شده 
_نوچ ، نمی فهمی دیگه ، مزه تعطیلات اینه که ناغافل باشه ، تعطیلات اگه از قبل مشخص باشه مزه نمی ده ، پس یه روز سر همه رو جمع می کنم و برنامه یه مسافرت مشتی رو می چینم 
_من نمی تونم بیام 
یه ابروشو انداخت بالا 
_اونوقت چرا؟
_باید برم سر کار 
یه تک خنده که دقیقا مثل هندل بود زد 
_هیچ کس هم نه تو ، اصلا جونت برا کار در می ره 
از رو زمین بلند شد و نشست و شروع کرد به قلقلک دادن من ، منم که به اندازه یه سر سوزن قلقلکی نبودم دستامو زیر سرم جمع کردم و سرمو بهش تکیه دادم و بعد دوتا ابروهامو انداختم بالا و با تمسخر نگاش کردم 
وقتی دید نمی خندم با دو تا دست زد روی شکمم که یه خورده دردم اومد ، بیا اینم از نوازشش ..اومدم نیم خیز بشم که سریع از جاش پرید و دوید سمت در و خندید ... حرصم در اومد اما برا اینکه حرصش در بیاد گفتم 
_کتک بچه صلواته جوجو 
خخخخخخ... فکرکن من به این بابا لنگ دراز گنده بک گفتم جوجو
_باشه پس میام یه خورده بیشتر صلوات بفرستم ، بلکه روحت شاد بشه 
سریع از رو زمین بلند شدمو رفتم پشت مبل 
_یعنی چی اقا شهرام ، چرا انقدر زود صمیمی شدین ؟ خوبه خودتون گفتین ... خندم گرفت ...مگه نگفتین دست درازی موقوف؟
اقا شهرامو از کجام دراوردم؟
_بله که گفتم ، اما از طرف تو دست درازی موقوفه ، من مجازم راحیل خانــــــــــم

خب ذهنم الان باید فحش بده؟ نه دیگه همش داره فحش می ده خسته شد بچم حالا می ریم تو کار تعریف کردن ، فحش کار بچه های بده " ای که من قربون شوهر ورپریدم برم " تعریفم خوب بود دیگه
خو حالا من باید بایستم تا این بهم دست درازی کنه ؟ هیـــــن چه کلمه بی تربیتی ای .... چی کار کنم ؟ فکر کن راحیل
_شهرام گوش کن صدای گوشی من نیست؟
حواسش پرت شدو گوشاشو تیز کرد 
_نه صدایی نمیاد 
_خوب گوش کن ، ببین رو تخته ؟
رفت کنار تخت 
_نه رو تخته ، نه صداش میاد 
دستمو کوبیدم رو پیشونیم 
_ای وای گذاشتمش روی میز کنار در ، همون میزی که بیرون از اتاقه ، صبر کن برم بگیرمش 
مثل جت دویدم سمت در که شهرام پی به نقشه شومم برد و اومد جلوی در 
ای خدا ، چقدر من باید فکر کنم ، راحیل حالا می خوای چه غلطی کنی؟ .... یافتم 
_شهرام سوسک 
با جیغ پریدم رو مبل 
_کو ، کجاست ؟ چرا نمی بینمش 

در واقع من از سوسک نمی ترسم ، اما اینجور که فهمیدم زنا برا شوهراشون این جوری ناز می کنن ، جیغ میکشن ، بعد بیهوش میشن ..... من که مثل بقیه دخترا از سوسک نمی ترسم اما باید دقیق عمل کنم ، پس فیلم بازی میکنم ، با اینکه عرضه بی هوش شدن روهم ندارم اما جیغ که می تونم بکشم ، بعد بپرم تو بغل شهرام ، بعدم یه صحنه هایی درست میشه که برا سن شما خوب نیست ، روتونو اونور کنین ، والا خیر سرمون زن و شوهریم ..... حالا بگیم من به شوهرم محرمم ، شما که محرم نیستین ، می خواین این صحنه ها رو ببینین که چی بشه؟ نکنین این کارو ، خوشتون میاد یکی تو زندگی شما سرک بکشه؟.....
اما ... اما و هزار امای دیگه ، من دلم رئوفه و می خوام شما همه صحنه ها رو ببینین ، پس مجبورم نپرم بغل شوی عزیزم ، ای خدا چقدر دل رحمم ... 

_اونجا ....زیر مبل کنار پنجره 
هر کاری کردم که گریم دربیاد دریغ از یک قطره اشک ...چیکار کنم گریم در بیاد .... وای اگه شهرام از دستم بره چجوری شوهر پیدا کنم ؟ تو این قحطی شوهر ، تو این در بدری ، اقا دخترا چیکار می کنن ، چرا شوهر نیست ، مسئولین چرا فکری تو این زمینه نمی کنن؟ گریم در اومد ... الهی من بمیرم برا دخترا ، چقدر زجر می کشن 
با صدای بلند گریه کردم 
شهرام هول شد 
_راحیل نترس الان پیداش میکنم 
هی از اینور می رفت به اونور اما سوسک بینوا رو پیدا نمی کرد 
یه خورده دیگه گریه کردم اما مغزم ارور داد ... بدبختی رو ببین اخه الان وقت هنگ کردن مغزم بود 
این دفعه شروع کردم به فین فین کردن ، فکر کنم الان می پره بغلم می کنه 
_راحیل پس سوسکه کجاست ؟ نیست که 
وقتی سوسکو پیدا نکرد بی خیال شد و دستمو گرفت و منو از اتاق برد بیرون ، خب خدا رو شکر یادش رفت 

.........

یک ماه از عقدم میگذره ، تو این مدت حتی یک بار هم نرفتم خونشون اخه پارمیدا جون و پدر جون دو روز بعد عقد برگشتن ژاپن ، البته با کلی عذر خواهی به خاطر اینکه خونشون دعوتمون نکردن و این حرفا، بعد از رفتن اونها هم که شهرام نگفت برم خونش .. اکثرا شهرام خونه ما بود ، به عبارتی چتر باز قهاری بود برا خودشو وما نمی دونستیم ، تو شرکت هم اذیتم میکرد ، تا مهربان رو میدید باهاش گرم می گرفت ، خونه هم که سر به سرم میذاشت ، خودش که خیلی لذت می برد ، اما من .....

تو اون یه ماه هر کاری کرد نتونست برنامه سفرمونو ردیف کنه ، اما بالاخره همه چیز ردیف شد و قرار شد ما و عمو اینا با چند تا از دور و اطرافیان برای یک هفته بریم کجا؟ .... افرین شمال 

وقتی برنامه شمال ریخته شد بابا گفت همه بریم ویلای خودمون و عمو اینا که کنار هم بود و همه جا می شدن اما شهرام یک کلام گفت که همه چیز سفر به پای خودشه و مهمونا باید برن ویلای خودشو باباش ، هر چی هم بابا اصرار کرد اون گفت نه ، بالاخره بابا راضی شد و قرار شد بریم ویلای شهرام اینا .
قرار بود صبح جمعه راه بیافتیم ، شهرام ادرس رو برا همه فرستاد تا خودشون بیان ، الکی هم وقت کسی گرفته نشه ... یک روز قبلش شهرام اومد دنبالم ، البته قبلش هماهنگ کرده بود.

شهرام یه گوشیم زنگ زد و خودش تو ماشین منتظرم موند ....با ارامش لباسامو پوشیدم و مثل همیشه بدون برداشتن کیف از خونه اومدم بیرون .
با دیدنم از همونوطور که تو ماشین نشسته بود در جلو رو باز کرد ، منم سوار شدم 
_سلام 
_سلام خوبی؟ چرا نیومدی تو خونه؟
_ممنون ، همینجوری حسش نبود
ماشینو روشن کرد و راه افتاد 
_قراره کجا بریم؟
_خرید و یه جای خوب
_خرید چی؟ چه جای خوب؟
_صبر کنی بهت میگم 
نیم ساعت ساکت موندم که جلوی خونه ای که براش خریده بودم نگه داشت 
_چرا اینجا اومدی؟
از ماشین پیاده شد 
_بیا بریم بالا بعدا بهت میگم 

از ماشین پیاده شدم و همراه شهرام که منتظرم ایستاده بود رفتم درون ساختمان ، نگهبان نبود .
سوار اسانسور شدیم و شهرام دکمه 10 رو فشار داد ، ترجیح دادم منتظر بمونم و حرفی نزنم 
طبقه دهم از اسانسور پیاده شدیم و شهرام با کلیدی که درون جیب شلوارش بود درو باز کرد ، کشید کنار و تعارفم کرد برم داخل 
همچنان بی صدا بودم ، قدم گذاشتم تو خونه ، اینجور که فهمیدم این واحد پنت هاووسه چون توی این طبقه فقط همین واحد بود ، بقیه طبقات هم دو واحدی بودن .

_خوش اومدی به خونه من 
خونه شهرام؟
_اینجا خونه توهه ؟
_اره دیگه ، خونه منه .... من برم زیر کتری رو روشن کنم تو هم یه چرخی تو خونه بزن 

به حرفش عمل کردم ، خونه قشنگی بود ، فکر کنم حدود 500 متری میشد ، اولین دری که باز کردم اتاق خواب بود ، حدود 40 متر ، رنگ بندی اتاق ابی فیروزه ای بود ، یه تخت دو نفره وسط اتاق بود که سرش چسبیده بود به دیوار و رو به پنجره قرار داشت ، رو تختی ابی فیروزه ای طرح دار داشت با رگه های طلایی . پنجره سر تاسری که بینش با دیوار دو متری جدا میشد ، پردههای ابی فیروزه ای با رگه های طلایی ، سیستم صوتی و تصویری بین دو پنجره و چسبیده به دیوار و روبروی تخت قرار داشت ... یه مبل کار پنجره بود ... دراور ، کمد لباسا که به سختی پیداش کردم چون با طرح دیوار کار شده بود همه رو به پنجره و کنار تخت قرار داشتن ، اتاق رو رد کردم و پنجره که بیشتر شبیه به در بود رو باز کردم و رفتم روی تراس ، تراس 40 متری که مشترک با چند اتاق بغلی بود اما با نرده جدا شده بود ، تنها چیزی که در مورد این اتاق می تونستم بگم ، اینه که عالی بود . 

از اتاق اومدم بیرون ، 4 اتاق خواب دیگه هم داشت که ساده تر از اتاق اول چیده شده بودن ، اما این اتاق ها رنگ بندی گرم داشتند . کتابخونه جالبی هم داشت چند تا گلدون گل زینتی گوشه های اتاق بود، یه میز مستطیل وسط اتاق که سه تا صندلی کنارش قرار داشت ، روی میز کتاب قطوری بود ، رفتم جلو ، روی کتاب نوشته بود " مدیریت کیفیت جامع " ، من که این چیزا حالیم نیست ،کتاب خونه پر بود از کتاب ، بچم برا خودش مخیه ..... اینجور که فهمیدم کل خونه با پنجره های سرتا سری پوشیده شده بود و این حالت نمای خونه رو قشنگتر کرده بود . اها درون هر اتاق هم سرویس بهداشتی بود .

دیگه از خیر توصیف نشیمن و پذیرایی و اشپزخونه می گذرم ، اما مهمتر از همه اینا ، حمام اتاق شهرام بود ، خیلی بزرگ نبود اما فوق العاده خوشگل بود ، انقدر دهنم اب افتاده بود که بیا و ببین ، جون می داد ادم اینجا بیاد پیک نیک ، بس که ترو تمیز و شیک بود .
در کل میشه گفت چیدمان خونه سلطنتی و گرم بود و صد در صد کار دکوراتور ، چون عمرا شهرام از این سلیقه ها داشته باشه .
قبل از اینکه برگردم کنارشهرام دوباره رفتم تو اتاقش و پریدم رو تخت ، اوه این شهرام کصافط چه کیفی میکنه رو این تخت ... کوفتش بشه الهی ، من این تختو می خوام ... همچنان مثل اسب می پریدم و از سنم خجالت نمی کشیدم که چشمام به در اتاق افتاد ، شهرام یک دستشو به در تکیه داده بود و دست دیگشو به کمرش زده بود ، نگاش هم فکر کنم یه چیزی بین خنده و لذت بود ، دقیقا نمی دونم . 
یهو هول شدم . تعادلمو از دست دادمو پرتاب شدم پایین .... فکر کنم تخت نامرد جاخالی داد ، وگرنه من پرش کنده قهاریم به جون شما ... شهرامو نمی تونستم ببینم 
_ای خدا 
صدای دویدن شهرام به گوشم رسید ، اومد کنارم و پامو گرفت تو دستش 
با جیغ دستشو از پام جدا کردم 
_تورو خدا دست نزن ، وای مامان دارم می میرم 
_د بگو چی شده؟ 
پاچه شلوارجینمو با بدبختی کشید بالا ، یعنی منو بکشن دیگه از این لوله تفنگیا نمی پوشم 
_اخه اینم شلواره تو می پوشی؟ تمام جونتو بیرون انداخته ، پاچشو هم نمیشه کشید بالا 
گریم در اومد 
_خب چیکار کنم ، خیلی قشنگ بود ، حیفم اومد نخرمش 
_یعنی در هر شرایطی باید جواب منو بدی دیگه 
پامو نگاه کرد 
_سر درنمیارم ... نگاهم کرد ... پات شکسته ؟ خیلی درد داره؟
با صدای بلد فریاد زدم 
_غلط کرده بشکنه ، من فردا می خوام برم مسافرت ، حالا چیکارکنم؟
پامو ول کرد و خودشو ول داد رو زمین و خندید 
_تو که میگفتی کار داری و این حرفا؟
_به هر حال حالا که مرخصی داریم نمی تونم تو خونه بمونم که 
_اها از اون لحاظ ، راستی چایی رو گذاشته بودم تو حال که صدای بپر بپر شنیدم و اومدم اینجا .. خوش گذشت ؟ 
_وای شهرام ، چه تخت با حالی داری ، ادم کیف می کنه 
_اگه می خوای برا تو 
یهو احساس کردم که یه چیزی مثل برق از پام گذشت 
_وای پام داره می ترکه ، شهرام دارم می میرم 

شهرام با ترس از جاش بلند شد و دستشو گذاشت پشتم ....یه وقت نگین دختره ندیدست ها ، اما ...." اخ جون می خواد بغلم کنه "... چشاتون رو ببندین لطفا ، اونجا خانواده نشسته ؟ 

محکم زد پشتم 
_پاشو رو پات بایست ببین خیلی درد می کنه یا نه 
یکی تو ذهنم شکست عشقی خورد 
دستشو با دستم شوت کردم کنار پسره بی لیاقت .... اومدم رو پام بایستم که از درد جیغ کشیدم و دوباره رو زمین نشستم 
_ای بابا ، خیلی درد میکنه؟ ....کلافه بود ... صبر کن زنگ بزنم اورژانس بیاد 
گوله گوله اشک می ریختم 
_تا اورژانس بیاد که من می میرم 
_پس چیکار کنم ؟ 
یه کوفتی کن دیگه 
_زیر بغلمو بگیر تا بلند شم و با هم بریم 
نمی تونستم بگم بیا بغلم کن وقتی که خودش نمی خواد 
زیر بغلم و گرفت و با بدبختی سوار اسانسور شدیم ، طبقه 9 اسانسور ایستاد که یه دختر خوشگل و جیگر اومد داخل 
_ اوا سلام شهرام جان خوبی؟
_سلام کتایون جون تو خوبی
این کیه؟ اسانسور اومد راه بیافته که یه تکون شدید خورد در نتیجه چون دست شهرام زیر بغلم شل شده بود من بی نوا سر خورد پایین و جیغ کشیدم و گریم شدیدتر شد.
_راحیل چی شد
انقدر درد داشتم که یک کلمه هم نمی تونستم حرف بزنم ، فقط گریه می کردم 
شهرام که دید حالم بده ، یک دستشو برد پشتم و دست دیگش رو گذاشت زیر پام تا به حول و قوه الهی بغلم کنه که ناگهان کتایون ذلیل مرده اومد از یه سمت دیگه زبر بغلمو گرفت، شهرام هم که دید کتایون اومده کمکش کنه دستشو از زیر پام برداشت و کمکم کرد بایستم . نتیجه این شد که کتایون نذاشت من کامروا از این دنیا برم ، یادمه از قدیم میگفتن همیشه نفر سومی هست که یک رابطه زیبا و شاعرانه دو نفره رو خراب میکنه ... خدا ازش نگذره 

کتایون به من نگاه کرد 
_ چی شده عزیزم .... به شهرام نگاه کرد .... برا پاش مشکلی پیس اومده؟
شهرام محکم تر بغلم کرد که دلم یه خورده گرم شد 
_اره مثل اینکه پاش شکسته ..... به من نگاه کرد .... راحیل عزیزم خوبی؟
دلم می خواست بلند گریه کنم ، بگم خیلی ازت بدم میاد شهرام ، حالا اگه می پرسید چرا بدم میاد خودم نمی دونستم چرا ... فکر کنم شبیه اون زنایی شدم که تازه زایمان میکنن و افسرده می شن و از عالم و ادم بدشون میاد ... حالا قضیه منم شده مثل همونا فقط در انتظار زایمانم 
_اصلا خوب نیستم 
_تحمل کن الان می ریم بیمارستان 
کتایون _شهرام جان راحیل جون چه نسبتی باهات دارن ؟
مامور قبض روح تو .....بی تربیت خو از خودم می پرسیدی.... شهرام جون من بگو زنمه ...قربون پسر گلم برم 
_ از اشناها هستن 
خاک بر سرت ، حالا برا این دختره خنگ سوال نشده که من با این تیپم بغل این داداشمون چیکار میکنم؟
با کمک اون دونفر تا ماشین رفتم و سوار شدم ، از این دختره که یه کلام با من حرف نزد خداحافظی که نکردم هیچ ، تشکر هم نکردم ، بلکه اونجاش بسوزه ، دقیقا نمی دونم کجاش اما به هر حال یه جاش می سوزه دیگه !!!

ماشینو جلوی بیمارستان نگه داشت و از ماشین پیاده شد ، بعد اومد کنار من درو باز کرد و گفت 
_بدو بریم 
چی؟
_ دیونه شدی؟ پام شکسته 
با دستش کوبید رو پیشونیش و خندید 
_وای یادم رفت ، اون پرستار خوشگله که جلو در بیمارستان بود رو دیدم حواسم پرت شد 
دروغگو می ره جهنمو ، کدوم پرستار ؟ بگو خودم خنگم 
کنارم خم شد و بغلم کرد .... چی؟ بغلم کرد؟ .... اره بغلم کرد ....وای منو این همه خوشبختی محاله .... کفتر کاکل به سر وای وای .....اخ 
_پام درد گرفت 
انقدر سریع می دوید پام هی بازو بسته میشد همین باعث شد پام بترکه از درد 
_اخ اخ اخ ببخشید ، یواش تر می رم 
رسیدیم بیمارستان و با راهنمایی پرستار منو برد تو یه اتاق و گذاشت رو تخت ، دکتر هم بعد از چند دقیقه لطف کردن و تشریف اوردن ، حالا دکتر نگو طلا بگو ، یه چیزی میگم یه چیزی می شنوین ، جای برادری انقدر خوشگل و تو دل برو بود که بیا و ببین 
_سلام خانم ، مشکل چیه؟ 
همینطور فرت و فرت گریه می کردم 
_پام 
دکتر به شهرام نگاه کرد و خواست مثل یه مگس مزاحم بندازش بیرون 
_جناب بیرون تشریف داشته باشین 
_شرمنده دکتر جان ، بنده همسرشون هستم و می خوام کنار خانومم باشم تا نترسه 
دستمو محکم گرفت و مثل یه دشمن به دکتر نگاه کرد 
دکتر هم شونشو انداخت بالا 
_هر جور میل خودتونه .... رو شو به پرستاره کرد ... خانم پرتو برین وسایل شکستگی رو اماده کنین 
و بیارین اینجا 
یه قیچی برداشت و خواست شلوارمو ببره 
_نه ، تو رو خدا نبر اقای دکتر ، کلی قیمتشه 
خیلی خصیصم اما به خاطر قیمتش اینو نگفتم ، بیشتر به خاطر این بود که خیلی این شلوارو دوست داشتم 
_می فرمائید بنده چطور پاتونو معاینه کنم ؟
خوب شلوارمو در بیارم بعد معاینه کن.....هیــــــن خاک بر سر من کنن که اگه این حرفو جلو دکتر می زدم حیثیت برام نمی موند ....پس لال شدم 
_خانمم نگران نباش ، خودم میرم چند تا قشنگتر از اینو برات می خرم 
اقا من لال مونی گرفتم کارتو کن 
_باشه 
دکتر با قیچی شلوار عزیزمو پاره پوره کرد .....پامو معاینه کرد و از بدشانسی پام شکسته بود ، خیلی بد هم شکسته بود ...پامو گچ گرفتن و قرار شد یک ماه دیگه بازش کنن

......

تو ماشین شهرام نشسته بودم و به شهرام که تو سوپری بود نگاه می کردم ، هنوز نمی دونم شهرام می خواد با برنامه مسافرت چیکار کنه ، من حتی حاضرم با همین پای شکسته هم برم مسافرت 
در ماشین باز شد و شهرام نشست درون ماشین . یه کیسه پر از خرتو پرت دستش بود ... دو تا شکلات و اب میوه از کیسه در اورد و باز کرد و یکی رو گرفت سمت من 
_بخور جون بگیری 
_شکلات نمی خورم 
_چرا ، شکلات کلی انرژی داره ، بخور وگرنه همین جا غش میکنی ، قیافت زاره 
قیافه خودش بدتر بود ، فکر کنم اگه خودش نمی خورد همین جا پس می افتاد 
_نمی تونم بخورم ، صورتم جوش می زنه ، خودت بخور 
لبخند زد و یکی رو خودش خورد بعد هم به صورتم دقیق شد 
_صورتت که جوش نداره 
_الان نداره اما قبلا داشت ، بنده هم هنوز باید پرهیز غذایی رو حفظ کنم 
_اها 
دوباره درون کیسه رو گشت و یه کیک دراورد و باز کرد ، یه تیکه رو هم خودش خورد 
_اینو بخور 
کیکو گرفتم وخوردم 
_برنامه مسافرت چی میشه؟
دهنش پر بود 
_تو که با این پا نمی تونی بیای مسافرت 
بیای مسافرت یا بری مسافرت ؟ یعنی خودش می خواد بدون من بره؟
_خب
_خب به جمالت ، ما میریم مسافرت ، برا تو هم یه پرستار میگیرم ، نگران نباش
میکشمت اگه همچین غلطی کنی
هیچ حرفی نزدم ، شهرام از کیسه داروهام چند تا قرص دراورد و باز کرد و گرفت جلوی من 
_بیا اینا رو بخور ، الانه که درد پات شروع بشه 
قرصو گرفتم و با اب میوه خورم و دیگه در مورد مسافرت حرفی نزدم 

شهرام مستقیم منو برد خونه و این دفعه هم بغلم کرد ، اما اصلا کیف نکردم ، یعنی بد زده بود تو پرم و همین باعث شد که ذوق نکنم 
مامان با دیدنم یه جیغ بنفش کشید و از حال رفت ، شهرام منو گذاشت رو کاناپه و بدو رفت تو اشپزخونه و برا مامان اب قند درست کرد .... حالا بیا و درست کن ، مگه مامان به هوش می اومد ؟
من با اون پای علیل بلند شدم و رفتم پشتش رو ماساژ دادم ، شهرام هم به زور اب قند رو می ریخت تو دهن مامان ... بالاخره بعد از ده دقیقه مامان به هوش اومد 
_وای بچم ، بچم از دست رفت .... خدایا ....
سرشو اورد بالا و به شهرام نگاه کرد ، بعد هم سرشو چرخوند تا منو پیدا کنه اما وقتی ناامید شد دوباره افتاد رو مبل و با گریه گفت 
_وای خدا جون بچم ، بچم نیست ....بچمو از من نگیر 
وا ... مامان چشه؟ فوقش شهرام منو برده تو اتاق دیگه .چرا مامان اینجوری میکنه؟... زدم رو شونه مامان 
_مامان من اینجام 
مامان یهو چرخید و بغلم کرد که یه خورده خم شدم و به پام فشار اومد و بی صدا گریه کردم ، اخه اگه جیغ می زدم مامان همین جا سکته می کرد ...شهرام هم با دیدن وضع خرابم مامانو از من جدا کرد 
_مامان جون اگه اجازه می دین راحیلو بذارم رو مبل ؟
رو مبل دراز کشیدم و مامان یه عالمه میوه و شیرینی و شربت و اینجور چیزا برا تقویت من اورد 

بابا هم با دیدن پام کلی دعوام کرد که چرا مراقب خودم نیستم واین حرفا ....البته دیدم که یه خورده هم برا شهرام اخم کرد بالاخره من همراه شهرام بودم دیگه .....منم نشستم کلی اب غوره گرفتم ، اینم بگم من بچه ننه نیستم اما وقتی بابام جلو شوهرم دعوام میکنه من باید چی کار کنم؟ اگه گریه هم نمی کردم بابا با یه چوب می افتاد دنبالم ، حالا خر بیارو باقالی بار کن ...

اخرای شب دیدم شهرام زیر گوش بابا وزوز می کنه ، بابا هم هی میگفت نه ...نمی دونم چی میگفتن 

ساعت 6 صبح بود ، رو مبل توی سالن نشسته بودم و با لبای برچیده به مامان نگاه میکردم ، مامان سرشو از یخچال اورد بیرون 
_بازم که غمبرک زدی ، چته مادر؟ مگه دیشب با هم صحبت نکردیم ؟
حرف نزدم 
_ببین راحیل ، می خواستیم با هم بریم مسافرت که نشد ، حالا که پات شکسته نمی تونیم تو رو به دم خودمون ببندیم ، می تونیم؟ هر چی باشه شهرام شوهرته ، الان اختیار دار تو شهرامه ، هر چی هم به بابات احترام بذاره بازم اون همه کارته ، در ضمن ، یک ماهه عقد کردی همش به زور چند ساعت تو هفته میدیدت ، حالا این یه هفته لج نکن ، مثل ادم با شهرام برخورد کن ، بذار شیفتت بشه اون وقت می بینی تا دنیا دنیاس ولت نمی کنه ، پس مثل یه خانم رفتار کن ، افرین مامان جان 
هر چی که مامان می گفت به گوشم فرو نمی رفت ، من مسافرت می خواستم .......قرار شد بابا اینا و عمو اینا برن ویلای خودممون ، فامیلای شهرام هم کنسل شدن ، منو و شهرام هم که این یه هفته ای میریم خونه شهرام ، همه برنامه ریزی ها هم با شهرام بود 
مامان اماده جلوی من ایستاد ، شهرام و بابا هم از اتاق کار بابا اومدن بیرون 
بابا _خب شهرام جان ، راحیلو دست تو سپردم ، یه تار مو از سرش کم بشه من می دونم توها
_چشم من نوکر شما و راحیل هم هستم ، شما هم برین خوش بگذرونین 
چرا بابا بدون من می رفت مسافرت؟ مگه زور بود؟ خب میگفتن نمی خوایم بریم مگه چی میشد؟
مامان _راحیل جان خوب استراخت کن به خودت هم فشار نیار ، ... شهرام پسرم ، مراقب بچم هستی دیگه 
شهرام بدون حرف دستشو گذاشت رو چشمش ..... عجب خودشیرینیه ، اما از ابهتش خوشم اومده 
بابا _ساره خانم بریم که دیر شد 
شهرام چمدون رو برداشت و رفت بیرون تا بذاره تو ماشین 
بابا بغلم کرد و سرم رو بوسید 
مامان هم اومد بغلم کرد و محکم فشارم داد بعدش لپام بوسید 
با لبخند نگاهشون کردم 
_خوش بگذرونین ، مراقب خودتون باشین ، هله هوله نخورین یه موقع ، بازم خوش بگذرونین ، اها اروم رانندگی کن بابا ....لطفا 
شهرام برگشت و با یه کاسه اب و قران تا دم در رفت و منو تنها گذاشت 
اشکم در اومد و گریه کردم ....شهرام بعد از چد دقیقه برگشت ، وقتی دید گریه می کنم کنارم نشست 
_چته دختر خوب؟ چرا گریه میکنی؟
_منم می خواستم برم ، دلم براشون تنگ میشه 
_تو که چند سال تنها و دور از بابات اینا بودی ، اون موقع دلت تنگ نمیشد؟
_اون موقع مجبور بودم تنها باشم اما الان که مجبور نیستم 
_چرا مجبور نیستی، خیلی هم مجبوری ، با این پای شکسته کجا می خواستی بری؟ 
چشمامو بستم و دیگه حرفی نزدم 
_دو ساعت بخواب عزیزم ، بعدش باید بریم 
کمکم کرد رو مبل دراز بکشم و ملافه رو مرتب کرد ...خیلی زود خوابیدم 

.......

با احساس اینکه یکی شونمو تکون می ده از خواب بیدار شدم اما چشمامو باز نکردم 
_راحیل ، عزیزم ، بیدار شو وقت داروهاته ، پاشو خانم خوشگله 
بازم چشمامو باز نکردم 
_راحیل خانم ، پاشو خانمم 
اخی چه ناز صدام میکنه 
چشمامو باز کردم 
_وقت خواب ساعت 10 صبحه چقدرمی خوابی، بیا قرصاتو بخور 
قرصامو گذاشتم تو دهنم ولیوانو از شهرام گرفتم ، داشتم اب می خوردم که چشمام به ساکهای خودم افتاد ، لباسامو هم جمع کرده بود ، یعنی یواش یواش باید اماده رفتن میشدم 
شهرام رفت طبقه بالا و با لباسام برگشت پایین و کمکم کرد تا اونا رو بپوشم 
_زود بپوش که خیلی دیر شد 
_چه فرقی داره ، چه الان بریم چه یک ساعت دیگه بریم ، خونت که فرار نمیکنه 
_حالا دیدی یهو فرار کرد، اونوقت چیکار کنم؟ 
شهرام تمام خونه رو چک کرد و بعد کمک کرد تا من سوار ماشین بشم ، دوباره برگشت و ساکها رو اورد ، درهای خونه رو قفل کرد و رفتیم به سوی سرنوشت 
تو راه بودیم ، امینه نامرد این چند وقته اصلا حالی از من نپرسید ، امروز هم زنگ نزد که علت نیامدنمون رو بپرسه ، اینم دختر عموهه که من دارم؟
گوشیم زنگ خورد ، ای ول چقدر حلال زادست این دختر 
_بله 
شهرام صدای اهنگو کم کرد 
_سلام خانم ، خوبی؟
_به احوال پرسی شما 
_قهری راحیل؟ 
_چرا قهر نباشم ، یه زنگ نزدی حالمو بپرس 
_به جون تو چند بار زنگ زدم اما اقا شهرام برداشت گفت خوابی بعدا زنگ بزنم ، خوب من چیکار باید می کردم؟
_اشکال نداره ، دیگه قهر نیستم 
_خب حالا که مشکل حل شده چرا نیاومدین؟ 
_پام شکسته ، خبر نداشتی؟
_وای خدا ، جدی میگی؟ کی شکست ، الهی فدات شم ، خیلی درد میکنه؟
_دیروز شکست ، به زور قرص خوبم ، خدا رو شکر فعلا درد نداره 
_اخی پس برا همین نیاومدین ، الان کجایی؟
_داریم میریم خونه شهرام 
زیر چشمی نگاش کردم که با لبخند رانندگی می کرد 
_پس خوش بگذره ، تو که جای بهتری میری 
_اره خیلی جای خوبیه ، ایشاا.. قسمت تو 
_الهی امین 
فشار بی شوهر دخترا رو نابود کرده ، چه غلیظ هم گفت 
_دعا میکنم برات ، خیلی حرف زدی ، میخوام قطع کنم 
_عجب ادمی هستی ، من زنگ زدما ، پولشو خودم باید حساب کنم 
_منو تو نداریم ، کاری نداری خانم؟
_نه عزیزم خوش بگذره 
_همچینین ، خداحافظ
_بابای 
با لبخند گوشی رو قطع کردم 
_کی بود؟
_امینه 
حواصمو به خیابون دادم ، اینجا که مسیر خونه شهرام نیست 
_کجا داریم میریم؟
_یه جای خوب
_اذیت نکن شهرام ، کجا داریم میریم
_مسافرت 
_وای خدا جون ، جدی که نمی گی؟
_اتفاقا خیلی جدیم 
از خوشحالی داشتم بال در می اوردم 
_وای شهرام عاشقتم 
_می دونستم 
سریع از ادم اتو میگیره 
_نه منظورم اینه که خیلی ماهی 
_اینو که صد در صد هستم اما حرف اول همیشه درسته 
_حالا کجا میریم؟ 
_بعدا می فهمی خانم 
اگه نخواد چیزی بگه خودتو بکشی هم نمی گه ، خیلی از این کارش بدم میاد 
_بابا اینا می دونستن ؟
_نه ، یهویی شد 
_اها، راستی شهرام ، تو کی خونتو خریدی؟
_چهار یا پنج سالی میشه، چطور؟
_عجب ادمی هستیا ، ما این همه وقت گذاشتیم خونه پیدا کنیم ، اونوقت تو ساختمون که خودت خونه داری برات خونه پیدا کریدم اما تو یک کلام هم حرف نزدی
خندید 
_خب لو میرفتم دیگه ، نمی شد ، در ضمن یادت نیست اولین باری که اومدین خونه روببینین نگهبان با صمیمت سلام کرد؟
_وای اره ، می خواستم بپرسم اما یادم رفت 
_همین دیگه ، مشکلت اینه که هیچ وقت به چیزی دقیق نمی شی
_اما عجب شانسی اوردی که تو ساختمون خودت خونه گرفتیم 
بازم خندید 
_کجای کاری خانم ، شانس چیه؟ خودم اون خونه رو به امین پیشنهاد دادم ، بدبخت در به در دنبال خونه بود 
عجیب ما رو اسکل کرده بودا 
_حالا با درسو دانشگاه چیکا رمیکنی؟ یا شرکتی یا مثل الان تو مسافرتی
_دکتری با مقاطع دیگه فرق داره ، در ضمن من با استادا صحبت کردم ومشکلی برام پیش نمیاد 
اینم حرفیه 

دو ساعتی میشد که بدون وقفه می روند ، منم ساکت نشسته بودم 
درد پام دوباره شروع شده بود اما اونقدر نبود که بخوام جیغ و ویغ کنم ، فقط ابروهامو کشیدم تو هم و لبمومیگزیدم 
_به نظرت به بابات اینا بگیم که ما هم رفتیم سفر؟ 
دردم زیاد شده بود و حسش نبود جواب شهرامو بودم 
_خوابی راحیل 
سرشو چرخوند ببینه خوابم یا بیدار که با دیدنم هول شد 
_چته راحیل ، پات درد می کنه 
ماشینو کنار جاده نگهداشت و پیاده شد ، صندوق ماشین رو باز کرد ....درد پام واقعا نفس گیر شده بود ، شهرام در ماشین رو باز کرد و کنارم رو پاهاش نشست 
_ بیا این قرص و اب میوه رو بخور 
حالا که ناز می کشید می خوام براش ناز کنم ، برا همین قرص و اب میوه رو نگرفتم ، شهرام که دید حال ندارم ، قرصو گذاشت تو دهنم و کمک کرد اب میوه رو بخورم 
_اشتباه کردم ، نباید با این پا تو رو از خونه دور می کردم ، اگه بدتر بشه چیکارکنم 
بلند شد و ظرف اب میوه رو برگردوند صندوق عقب ، دوباره اومد کنارم و این بار روم خم شد ، حیف که حسش نبود ذوق کنم .... شهرام صندلی رو به حالت خوابیده تنظیم کرد 
_بخواب خانم ، فکر کنم یواش یواش بهتر میشی
مسکنها بی حالترم کردن و دوباره خوابیدم 

.......

_راحیل پاشو ، وقت نهاره 
از زور گرسنگی و صدای شهرام بیدار شدم 
_اخ مردم از گرسنگی ، کجاییم؟
_هنوز تو راهییم ، بیدارت کردم بریم نهار بخوریم 
از ماشین پیاده شد و کش و قوسی به بدنش داد 
نگاهی به اطراف انداختم ، یه رستوران گوشه خیابون تویه جای خوش اب و هوا بود 
_من که با این پا نمی تونم بیام 
_فکر اونجاشو هم کردم خانوم ، می ریم رو تخت میشینیم تو هم راحت پاتو دراز می کنی ، مشکل بعدی؟
_هیچی ، کمکم کن پیاده بشم 
استیناشو تا زد .....خیلی خوشگل شده بود ، تیپش مردونه و حمایتگرانه بود ، یه بلوز مردانه سفید و شلوار جین مشکی ..... صندلی رو به حالت نشسته در اوردم 
_ای کاش عصا می گرفتی برام 
_خودم عصات می شم خانوم 
با سرخوشی نگام کرد 
چه غلطا ، احیانا خود شهرامه ؟ 
_باشه پس بیا زیر بغلمو بگیر 
کمکم و کرد و از ماشین پیاده شدم ،کاملا تو بغلش بودم ، اروم با من قدم بر می داشت ، خیلی حس خوبی بود...... دو تا دختر شیک و خوشگل از رستوران اومدن بیرون از کنارمون رد شدن ، هر دوتا به شهرام نگاه کردن.... اونی که سمت من بود گفت 
_خدا شانس بده یکی بیاد ما رو هم اینجوری بغل کنه ، مردم چه شانسی دارن...نه تینا 
خودشو تینای ورپریده خندیدن و رد شدن 
شهرام با شنیدن حرفشون من بیشتر تو بغلش گرفت ، منم خرکیف تر شدم ، با اینکه خیلی الاغ بودن اما میگن عدو شود سبب خیر ، دستشون درد نکنه باعث شدن شهرام احساسشو نشون بده 
محوطه خیلی قشنگی داشت ، چند تا تخت بود که رو یکیشون یه زن و شوهر جوون با یه دختر بچه نشسته بودن که اروم حرف می زدن و می خندیدن روتخت بغلیشون هم چهارتا پسر نشسته بودن که هرهر و کرکرشون فضا رو پر کرده بود ، پسرا با دیدنمون سوت زدن و سرو صدا کردن که باعث شد اون زن و شوهر هم با لبخند نگاهمون کنن 
خندم گرفته بود از طرفی هم ذوق زده شده بودم ، شهرام که جو رو دید مثل جنتلمنا رفتار کرد .
رو تخت بغل دست پسرا نشستیم ، من پشت به پسرا و شهرام رو به اونها ....کباب کوبیده و چنجه سفارش دادیم و منتظر موندیم ....
شهرام هی به رو به روش نگاه می کرد و هی می خندید ، یهو صدای خنده همه بلند شد ، اینجا چه خبره؟
به پشت سرم نگاه کردم دیدم دوتا از اون پسرا دارن راه می رن یکیشون تو بغل اون یکی بود ، داشتن ادای ما رو درمی اوردن ، خندم گرفت 
_عجب بی شعورینا 
_اره ، الان می رم پدرشونو در میارم 
_چرا می خوای پدرشونو در بیاری؟
_اخه خوب ادای تو رودر نیاوردن 
اینو گفتو بلند خندید .......کصافط مسخرم کرده 
غذامونو اوردن و یه دل سیر خوردیم ، شهرام سفارش چای داد 
به تخت تکیه دادم وداشتم از فضا استفاده می کردم که اون زن و شوهر جوون با دخترشون اومد پیش ما 
زن _ سلام ، خدا بد نده ، پات شکسته عزیزم؟
نه دستم شکسته برا اینکه ریا نشه پامو گچ گرفتم 
_سلام ، بله 
شهرام و اون اقا دست دادن و خوش و بش کردن ...... تحقیقات ثابت کرده اگه دوتا مرد غریبه رو کنار هم بذاری مثل دو تا دوست قدیمی با هم خوش بش می کنن و حرف میزنن
_سلام خاله 
به دختر بچه نگاه کردم ، حدود 7 سالش می شد 
_سلام عزیزم 
_خاله می تونم رو پات نقاشی بکشم 
نه که نمی تونی ....اومدم جواب بدم که شهرام زودتر گفت 
_اره عمو جون ، نقاشی بکش ، فقط خوشگل باشه 
_چشم 
از مامانش یه ماژیک گرفت و نشست رو تخت و نقاشی کشید 
ماژیک داشتن تو کیفشون؟ مامان ورپریدش هم نگفت زشته ، حتی چشم غره هم نرفت ، مادر هم مادرای قدیم 
نقاشی دختره تموم شد و با لبخندی نگام کرد ، چشام که به نقاشی افتاد می خواستم از خنده روده بر بشم 
_اینا کین عزیزم؟
_این شمایین ( یه دختر کشیده بود ) ..... این هم عموهه .... (یه پسر کشیده بود که بی شباهت به زرافه نبود بس که گردنشو دراز کرده بود )
شهرام با اخم نگاه کرد 
من _ خیلی قشنگ کشیدی عزیزم 
خداحافظی کردن و رفتن 
دستمو کشیدم رو نقاشی شهرام و با خنده گفتم 
_خیلی شبیهت شده نه؟
همون لحظه چایی اوردن و شهرام بی خیال جواب دادن شد 
بعد از صرف نهار دوباره راه افتادیم ، اما این بار فضاها اشناتر شدن 
_شهرام کجا میریم؟
_حدس بزن 
_نگو که اصفهان می ریم
_دقیقا ، داریم میریم اصفهان اما در اصل میریم قمصر کاشان 
با خوشحالی دستامو کوبیدم به هم 
_وای خداجون.... خیلی دلم هوای اصفهانو کرده بود .... مرسی شهرام 

_ از همینجا عطر گل محمدی رو حس میکنم 
با لحن لوس و مسخره ای گفت 
_وایـــــــی خدای من چه رمانتیک
بهم برخورد 
_چرا مسخره می کنی؟
_بهت برخورد ، شوخی کردم بابا ، چرا قهر می کنی؟
پسره بی ادب هر کاری دلش می خواد میکنه ، منم نباید بگم بالای چشمت ابروست 
_واقعا قهری ؟
_...
_اها ناز می کنی 
شیطونه میگه همین پای افلیج رو بلند کنم و بزنم روسرش 
_هر چی هم ناز کنی ما نازتو .......مکث کرد .....خریدار نیستیم 
بلند زد زیر خنده 
چه شیرین شده بچم .....دیگه هیچی نگفت ، یه خورده هم نازمو نکشید 
ماشینو جلوی هتل نگهداشت ، تنها رفت ببینه جا هست بمونیم یا نه که بعد از چند دقیقه برگشت 
_گفتن سه تا اتاق دارن هر سه تا هم فقط تا دو روز دیگه خالین 
_یعنی چی؟
_یعی اینکه برا دو روز دیگه رزرو شدن 
_پس چیکار کنیم 
_این دو روزو می مونیم ، بعدش هم یا می ریم جای دیگه یا بر میگردیم ، حالا هم بیا بریم تو هتل
هتل تروتمیزی بود ، یه سوییت گرفتیم وبا ساکها رفتیم اونجا
......
امینه _ اما جاتون خالی بودا ، شما چیکار کردین ، چند روز بودین ؟
_فقط دو روز اونجا موندیم ، میگفتن جشنواره گل محمدیه برا همین همه هتلا پر بودن ، چه می دونم والا 
_حال خوش گذشت با اقاتون ؟
_وقتی یه لنگه پا باشی چه با اقا و چه بی اقا فرقی نمی کنه ، کلا خوش نمی گذره 
خدا از من بگذره که دروغ میگم ، به هر حال دختر جوونه خوب نیست این چیزا رو بدونه ....خخخخخ
_گچ پاتو کی باز می کنی ؟
_ فردا 
_چه زود یک ماه گذشت 
_کجاش زود بود ، مردم از خستگی ، تو که جای من نبودی ، حالا اینا رو بی خیال ، فردا که می ریم گچ پامو باز کنیم تو هم همراهمون بیا باشه ؟
_باشه بی کارم میام 

........

ساعت 8 صبح بود و ما تو مسیر خونه عمو اینا بودیم 
_حالا چرا گفتی امینه بیاد؟
_امر خیره 
ابروهاشو انداخت بالا و خندید 
_شیطون شد ی خانم ، چه امر خیری
_می خوام با ما بیاد تا این اقا دکتره ببینتش شیفته و شیدای دختر عموی ما بشه 
با شیطنت خندید 
_مگه کشکه 
_فعلا که کشکه ، من نیت کردم تو اخر خرداد امینه رو بفرستم خونه بخت ، حالا ببین 
_عمرا بتونی انقدر زود شوهرش بدی ، همه که مثل من خر نمیشن بیان زن بگیرن 
از خدات هم باشه پسره بی ادب
_شرط می بندیم ؟
_باشه ، سرچی؟
_هر کی که برد شرطشو میگه ، فقط باید معقول باشه ، مسخره بازی نباشه ، عرف باشه ، کار زشتی نباشه ، دیگه ....
_فهمیدم ، نترس یه شرطی می ذارم که خودت هم کیف کنی 
_ خوش خیال ، برنده کنارت نشسته 
_خواهیم دید 
_بیا انگشت کوچیکه خودتو تو انگشت کوچیکه من قفل کن تا شرط رسمی بشه 
_پناه بر خدا ، من از این بچه بازیا در نمیارم ، قول مردونه می دم 
_شهرام ، همین که من گفتمو انجام بده 
_باشه بچه کوچولو 
دستشو از رو دنده برداشت و عملیات رو با موفقیت انجام داد 
بعد از 10 دقیقه رسیدیم جلو خونه عمو اینا و شهرام تک بوق زد ، امینه هم اومد سوار ماشین شد 
_سلام دختر عمو چطوری؟
_سلام اقا شهرام ، سلام راحیل ، خوبم شکر خدا ؛ شما خوبین ؟
منو شهرام با هم گفتیم 
_عالی 
هر دو به هم نگاه کردیم و با چشم و ابرو برا هم خطو نشون کشیدیم 
قرار بود برای باز کردن گچ بریم مطب همون دکتره خوشگله ، البته به چشم برادری ، ما که از اوناش نیستیم .....
شهرام ماشین رو جلو ساختمان پزشکان نگه داشت 
_خب خانما بفرمائید 
این چند وقته موقعی که می خواستیم بریم بیرون هیچ وقت عصا همراه خودم نمی اوردم ،همیشه خودمو می نداختم بغل شهرام و با کمک اون راه می رفتم ...ندید بدید نیستما ، اما باید یه جوری دل شوهر گرامی رو نرم کنم و ساده ترین راه سلاح زنانست ..... با هم رسیدیم به مطب دکتر و وارد شدیم ، چون مطب خلوت بود زود کارمون راه افتاد و رفتیم به اتاق دکتر 
_سلام اقای دکتر 
شهرام رفت جلو با دکتر دست داد 
_سلام دکتر جان مشتاق دیدار 
دکتر _سلام خواهش میکنم بفرمائید 
امینه هم سلام کرد که دکتر جوابشو داد 
روی صندلی نشستیم 
_شکر خدا امروز گچ پاتونو باز میکنیم ، امیدوارم پاتون خوب جوش خرده باشه 
سرمو بردم زیر گوش امینه 
_امینه عجب دکتریه ، به به به ، خدا حفظش کنه .... تو نمی خوای شوهر کنی؟
_وا چه ربطی داره 
_خب کیس خوب اینجاست دست به کار شو دیگه 
_عمرا خودمو کوچیک کنم ، شوهر کردن ارزششو نداره که خودمو جلو پسرا کوچیک کنم ، در ضمن اون چشم کور شدت رو باز کن و حلقه رو تو دست دکتر جانت ببین 
_دروغ میگی 
با ناباوری به دست دکتر نگاه کردم 
خاک بر سرم ، این که زن داره ، پس بگو چرا این شهرام نکبت با اطمینان شرط بست ... خدایا کمکم کن می خواستم سرمو برگردونم که چشمام به شهرام افتاد ، پسره چشم سفید یه چشمک زدو خندید 
حالا شوهر از کجا برا امینه پیدا کنم؟
دکتر گچ پامو باز کرد ... به جای اینکه خوشحال باشم و احساس ازادی کنم از غصه داشتم دق می کردم ، اخه چرا من خر شرط بستم!!!!

بعد از باز کردن گچ پام ، شهرام ما رو برگردوند خونه و خودش رفت 
تو حال نشسته بودم وامینه هم جلوم بود 
_میگم امینه از خواستگار چه خبر؟ 
_سلامتی، سلام دارن خدمتت 
_جدی باش ، تو چرا هنوز شوهر نکردی؟ می خوای بچت زنگوله پای تابوتت باشه؟
_وا ، خودت که تازه ازدواج کردی چند سالته ؟ 25 سال ، ازدواجت هم که به حول و قوه الهی مصلحتیه ، معلوم نیست فردا چی میشه ..... اما راحیل شهرام خیلی می خوادتا 
_نه بابا ، جلو دیگران اینجوری نشون می ده ، نمی دونی وقتی تنهاییم چقدر اذیتم می کنه، جلو مردا می شم خانومش ، جلو دخترا می شم یکی از اشناها ، خیلی پدر سوختس
_بگو به جون من 
_به جون خود الاغت 
_اما من تو چشماش علاقه رو میبینم 
_اونوقت با چی می بینی؟ میکروسکوپ ، تلسکوپ؟چشم مسلح یا غیر مسلح 
_چقدر شیرین بازی در میاری ، میگم دوستت داره بگو چشم 
_چشم ، حالا تو کی شوهر میکنی؟
_من فعلا قصد ازدواج ندارم 
یه سیب از ظرف برداشتم و به سمتش پرتاب کردم 
_تو غلط کردی که نمی خوای شوور کنی ، می خوای بترشی بدبخت؟
_چه ربطی به ترشیدگی داره؟ من تازه 22 سالمه ، می خوام عاشق بشم ، همین جوری هم ازدواج نمی کنم ، از این ازدواجای سنتی هم خوشم نمیاد 
_اتفاقا بهترین روش ازدواج همون مدل سنتیه ، حالا جدی خواستگار داری؟
_اره دو هفته پیش یه دکتره اومد خواستگاریم اما قبول نکردم 
_خب غلط کردی ، ازدواج کن ، امین بیچاره به خاطر تو هنوز مجرد نکرده 
بهش برخورد
_من به اون چییکار دارم 
_من این چیزا حالیم نیست ، تو باید همین روزا ازدواج کنی 
مشکوک نگاهم کرد 
_خبریه؟چرا گیر دادی به من ؟
هول کردم 
_نه به جون تو ، خبر کجا بود ، فقط نگرانتم ، همین 
_مطمئن؟
_صد در صد 
خدایا منو بخش که دروغ گفتم اما اگه روی شهرامو کم نکنم راحیل نیستم .....باید بشینم یه فکر کارشناسی کنم ، کشک که نیست البته به قول شهرام .......یافتم ، اخ جون 
بعد از رفتن امینه رفتم پشت در اتاق کار بابا و در زدم 
_اجازه هست 
_بیا تو بابا جون 
درو باز کردمو رفتم تو اتاق ، بابا مثل همیشه مشغول به کار بود 
_خسته نباشید بابا 
_سلامت باشی ، کاری داشتی؟
_راستش یه پیشنهاد داشتم 
_بگو میشنوم 
سرشو از سیستم بلند کرد و به من نگاه کرد 
_خب ببین بابا ، چرا شرکت یه پروژه ماهانه نمی ذاره .... مثلا هرماه تو دفتر مرکزی شرکتمون تو هر استان یه همایش یا جشنواره یا یه همچین چیزی برگزار نمی کنین؟
_که چی بشه 
چه پیشنهاد مزخرفی دادما 
_خب بگذارین کامل بگم ... مثلا از هر بخش رئیسو دو تا کارمند برن به این همایش......هدف همایش هم اینه که از دستاورد های دفاتر استانی تقدیر کنیم ... یه جورایی تشویق بشن ، که اونا بهتر فعالیت کنن و باعث سود بیشتر شرکت بشه ......در اخرسال هم به بهترین استان هدیه نقدی بدیم 
بابا همچنان ساکت بود و به حرفام گوش می داد 
_خب 
_همین دیگه ، ......با ترسو شک نگاهش کردم .....طرح جالبی نبود؟
_نه اتفاقا طرح خوبیه ،خب به نظر خودت از کدوم استان شروع کنیم 
_جدی قبول کردین؟
_اره ، داری یواش یواش راه می افتی
_وای خداجون مرسی
بلند شدم و گونه بابا رو بوسیدم ، دوباره برگشتم و نشستم رو مبل جلوی بابا 
_خب به نظرم تهران باید اخرین انتخابمون باشه ، اولین استان .... مثلا چهارمحال و بختیاری، منم تا حالا نرفتم اونجا ، فکر کنم جای قشنگی باشه ، نظرتون چیه؟
_خوبه ، فردا ابلاغیه می دم برا همه استانا برا چهارمحال هم یه ابلاغیه می فرستم 
_خب اولین همایش کی میشه؟
_نمی دونم شاید یک ماه دیگه 
_خیلی دیره بابا یه خورده زودتر 
_باشه می گم تا یکی دو هفته اولین همایش رو اماده کنن، در ضمن حیف که عزیز بابایی وگرنه عمرا حرفتو میگرفتم 
_قربون بابای خودم برم ، من برم دیگه ، اها شام هم امادست ، بفرمائید شام میل کنید 
_برو الان میام 
_چشم 
از اتاق اومدم بیرون و از ذوق پریدم هوا 
_اخ جون ، شهرام منتظر باش تا پوزتو بمالم به خاک ....یه خنده بلند شیطانی کردم 
زمان صرف شام بابا با افتخار پیشنهاد منو برا مامان تعریف کرد . مامان هم خیلی خوشحال شد که دل به کار بستم 

..........

روز بعد ، بعد از پایان ساعت کار با شهرام رفتیم خونش... جلو تلویزیون نشسته بودیم 
_تاریخ عروسی امینه مشخص شد؟
داره مسخرم می کنه 
_انشاا.. تا چند وقت دیگه مشخص میشه ، نگران نباش 
با کنجکاوی نگاهم کرد 
_واقعا ؟
_بله ، فکر کردی من همینجوری رو هوا شرط می بندم ؟
_جان من خبریه 
نه خبری نیست 
_بله که خبریه 
_یعنی جدی جدی داری شرطو می بری؟ 
_اره دیگه پرفسور ، چرا تعجب می کنی 
_حالا طرف کیه ؟ 
_اونش دیگه خصوصیه .... بلند شدم و رفتم تو اتاق خواب شهرام ..... شهرام من می رم بخوابم خیلی خستم ، سر جدت بیدارم نکن باشه؟
_چرا تو اتاق من 
_به خاطر تخت عزیزت ، اگه تختتو بذاری تو اتاق بغلی من دیگه مزاحمت نمیشم 
پریدم رو تخت و دو سه بار بپر بپر کردمو بعد دراز کشیدم 
شهرام بلند شد و اومد به چارچوب در اتاقش تکیه داد 
_اونوقت تو که این همه مایه داری چرا برا خودت از این تختا نمی خری که حالا به تخت من گیر ندی؟
_مشکل همینجاست ... مامان نمی ذاره رو این تشکا بخوابم ، میگه کمر درد میگیرم .... برا همین فقط اتریش که بودم از این تشکا داشتم .... حالا هم مزاحم نشو می خوام بخوابم 
_پاشو پاشو.... منم خستم می خوام بخوابم 
پتو رو کشیدم روخودم 
_اااا شهرام اذیت نکن دیگه ، تو که بعد از ظهرا نمی خوابی 
اومد کنار تخت و دستاشو گذاشت کنار بدنش 
_کی گفتم 
پتو رو کشیدم رو سرم 
_همون روز که اومدی خونه ما ، بابا گفت بر بخواب ، تو گفتی عادت نداری بعد از ظهر بخوابی ، یادت نیست ؟
_نه یادم نیست 
پتو رو از سرم کشید و جوابشو ندادم 
شهرام _حالا هم پاشو ، زود ، می خوام بخوابم 
یک دستمو گرفت و کشید .... منم که دیدم اینجوریه دست دیگمو به تاج تخت گرفتم و خودمو نگه داشتم 
من _شهرام تو رو خدا برو .... بیشتر دستمو کشید ....شهرام جان من دستمو ول کن وگرنه مجبوری دستمو هم گچ بگیری 
یهو دستمو ول کردو افتادم رو تخت 
من _خو چرا اینجوری میکنی ؟ این همه اتاق داری یه امروزو برو رو یه تخت دیگه بخواب 
_دیگه چی ، همینم مونده تختمو پیشکش تو کنم ... اصلا تو چرا امروز اومدی اینجا؟.... دقیقا بگو برای چی اومدی
خندم گرفت 
_برا تختت اومدم 
با ناراحتی نگاهم کرد 
_یعنی واقعا به خاطر من نیومدی؟
الهی راحیل برات بمیره ، بچم ناراحت شد ... اما باز هم روح خبیثم زودتر از روح لطیفم جواب داد 
_نه به خاطر تو نیومدم 
اخماش تو هم رفت و با قهر روشو برگردوند و از اتاق رفت بیرون .... تقصیر من چیه ، وقتی روی خوش به من نشون نمی ده من چجوری علاقمو بهش نشون بدم؟.... ای بابا حیف که دلم کوچیکه ..... از رو تخت بلند شدم و رفتم دنبالش 
_شهرام ، شهرام جان کجایی؟.... شهرام ... قهری؟ .. کجایی پس؟ 
کل خونه رو زیرو رو کردم اما هر چی گشتم پیداش نکردم ....با ناراحتی برگشتم به اتاق خوابش که دیدم پسره نامرد رو تخت خوابیده و با خنده نگاهم می کنه 

هر چه بادا باد ، خودت خواستی دیگه 
منم بهش لبخند زدم و رفتم کنارش خوابیدم ...... بر خلاف تصورم هیچ واکنشی نشون نداد 
_راحتی؟
شهرام _اره ، خیلی هم خسته هستم 
_مطمئنی الان راحتی؟
_اره دیگه راحتم ، مگه تو ناراحتی؟
نه من غلط کنم ناراحت باشم 
_نه راحتم ، تو بخواب 
هر دو خوابیده بودیم و به سقف نگاه میکردیم ...10 دقیقه گذشت اما هیچ کدوم حرف نزدیم ، می دونستم بیداره چون زیر چشمی می پاییدمش ، خواستم دستمو ببرم جلو و بذارم رو کمرش که گفت 
_برنامت برای اینده چیه راحیل؟
دستم ایستاد 
_یعنی چی؟
_یعنی وقتی از هم جدا شدیم می خوای چی کار کنی؟
دستموبرگردوندم کنار بدنم 
می خواد از من جدا بشه؟ یعنی واقعا از همون اول می خواست از من جدا بشه ؟ خودش گغت دوسم داره .....یعنی همه چیز بازی بود؟ پس چرا من همه چی رو جدی گرفتم؟
نمی خواستم جلوش کم بیارم 
_یه کاری می کنم دیگه 
ساکت شد ....بعد از چند دقیقه دوباره گفت 
_چرا بار اولی که اومدم خواستگاریت گفتی نه
_تو باید از همون اول راستشو بهم میگفتی ، من با صداقت اومدم جلو اما تو سرمو کلاه گذاشتی ، از اینکه کسی هالو فرضم کنه خیلی بدم میاد .
_ چطور وقتی باباتو می ذاشتی سرکار ناراحت نبودی؟
حرف حق جواب نداره 
_ربطی نداره 
چرخید طرف من و به شونش تکیه داد 
_ چرتو پرت نگو راحیل ، دارم جدی صحبت می کنم ، وقتی خودت انتظار نداشتی من سرتو کلاه بذارم نباید سر بابای خودتو کلاه می ذاشتی 
من هم چرخیدم واما بهش پشت کردم 
_می خوای از این حرفا به کجا برسی؟
_خیلی جاها ، یه بار شده با خودت صادق باشی؟
_داری از من اعتراف میگیری؟
خندید 
_چه ربطی داره ؟
منم خندیدم 
_چه می دونم والا تو شروع کردی 
از روی تخت بلند شد و دست منو گرفت 
_بی خیال هر کاری میکنم خوابم نمی بره ، تو هم انقدر نخواب ..... بیا بریم بیرون 
_من کی خوابیدم ؟ اصن گذاشتی بخوابم ؟
به زور منو از تخت جدا کرد 
_چقدر حرف میزنی ، بدو اماده شو ، می خوایم بریم یه جای خوب
با ذوق نگاهش کردم 
_کجا؟
_ چه می دونم ، حالا یه جایی پیدا می کنیم دیگه 
نه به اون موقع که زد تو پرم و گفت از هم جدا بشیم نه به الان که بال بال می زنه بریم تفریح 
زود اماده شدیم و رفتیم بیرون .... تو خیابون بودیم که شهرام بلند گفت 
_وای 
چون هواسم بهش نبود با ترس پریدم 
_چی شده ؟
_امشب خونه جمشید دعوتم.. دستشو از فرمان ماشین جدا کرد و به ساعتش نگاه کرد ... ساعت پنجه ،دیگه بی خیال گردش ... تو رو می رسونم خونتون اماده شی ، خودمم بر می گردم خونه ، ساعت 7 میام دنبالت 
_چرا زودتر نگفتی ؟ اصن جمشید کیه؟ مهمونی چی هست ؟چی می پوشن ؟
_جمشید دوستمه که یه مهمونی معمولی گرفته تو هم تیپ معمولیتو بزن ، در ضمن مگه برات فرقی داره که دیگران چی می پوشن ؟
_نه فرقی نداره 
خندید 
_پس منو گذاشتی سرکار ؟
منم خندیدم 
_ایــــی یه چیزی تو همین مایه ها 
شهرام منو برگردنوند خونه و خودش رفت ..منم زود خودمو رسوندم به اتاقم و لباس پوشیدم ، به قول شهرام تیپ همیشگیمو زدم ....ساعت 6.30 کارم تموم شد و رفتم طبقه پایین 
_سلام مامان جان 
_سلام دختر گل من ، چه زود اماده شدی 
_اره گفتم زودتر اماده بشم و اینجا منتظر شهرام بمونم ... حالا تیپم خوبه؟
_تو خوشگل مامانی مگه می تونستی بد باشی 
در حین صحبت کردن ما تلفن زنگ خورد و مامان جواب داد حدود 10 دقیقه صحبت کرد و بعد از قطع تماس به فکر فرو رفت 
_مامان کی بود 
_کی بودش مهم نیست ، مهم اینه که چی شد 
_خب کی بود ؟ چی گفت ؟ چی شد؟ 
_پوران خانم زنگ زد و ما رو برا عقد پوریا دعوت کرد 
شوکه شدم 
_جدی؟ پوریا زن گرفته ؟ کی هست ؟ 
_مامان جان می گم زنگ زده برا عقد دعوت کرده یعنی هنوز عقد نکردن 
_خب همون ، نگفت عروسشون کیه؟ 
_مثلا اگه می گفت من می شناختم؟
_نه منظورم اینه که از فامیله؟
_تو چیکار داری ، اصلا مگه تو از پوریا بدت نمی اومد ، حالا چرا انقدر سوال می پرسی؟
_چه ربطی داره مامان ، خب واسم سوال بود ، شمام چرا اصول دین می پرسین...
وای خداجون واقعا پوریا داره ازدواج می کنه ؟ اخ جون عالیه 
صدای زنگ خونه اومد و مامان رفت جواب داد
_شهرامه 
_بگین الان میاد 
مامان کلی به شهرامه اصرار کرد بیاد بالا اما شهرام گفت دیر می شه و منتظر من می مونه .. در اخر هم از مامان عذر خواهی کرد 
_راحیل بدو بچم منتظرته 
شهرام بچش شد ، یعنی منو دیگه ادم حساب نمی کنه !!!!
صورت مامانو بوسیدم و خداحافظی کردمو و رفتم .. ماشین شهرام جلوی در بود و برخلاف همیشه شهرام این بار بیرون ماشین منتظر من بود ... با تیپی رسمی به ماشین تکیه داده بود ، تیپ رسمیتو عشقه ، راحیل کش شدی شهرام 
_سلام 
_سلام بر همسر بنده 
هی وای من ، با منه !!!!!
رفت درماشین و برا من باز کرد 
_تشریف بیارین خانم 
یه نگاه به چپ و یه نگاه به راست انداختم 
_افتاب از کدوم طرف در اومده که انقدر شیک برخورد می کنی؟
_از غرب در اومده ، سوار شو عزیزم که دیر شد 
سوار شدم ، شهرام هم سوار شد و ماشین رو روشن کرد و گازشو گرفت و راه افتادیم 
_نمی دونی چی شده 
کنجکاو نگاهم کرد 
_چی شده 
نه نباید بگم ، اگه بگم چون دیگه راهی برای ازدواج منو پوریا نیست شهرام هم طلاقم می ده ، پس به نظرم نگم بهتره ...از اون طرف فرقی ن، خب مامان اینا می گن دیگه ....حالا بگم؟ نگم ؟ بگم ؟ نگم ؟ ... جهنم می گم
_چند روز دیگه عقد پوریاست 

شهرام _خب 
فقط خب؟ 
_خب ، دیگه..... 
شهرام _چه حسی داری؟
_حسم خوبه ، یعنی خوشحالم که شرش کنده شد ، تو چی؟ 
_کلا برام فرقی نداشت و نداره 
_چرا ؟
_چون عددی نبود که بخوام از بود و نبودش حس بگیرم 
بابا ابهت .... فکر می کردم الان یه عالمه در مورد پوریا حرف می زنه اما هیچی نگفت 
_میگما ، من اخرش نفهمیدم بابا چرا به پوریا جواب منفی داد ...تو می دونی؟
_از کجا بدونم ، بابای توهه ، بابای من که نیست 
_مرسی از جوابای کاملت 
خندید و هیچ حرف دیگه ای نزد ... چند دقیقه بعد رسیدم به خونه دوستش که ویلایی بود ، با هم از ماشین پیاده شدیم ... شهرامو اومد کنارم و دستاشو حلقه کرد ، بهش نگاه کردمو و دستشو گرفتم ... انقدر ذوق زده شده بودم که انگار دارم رو رد کارپت راه می رم .....خخخخ

همون لحظه یه ماشین ایستادو یه پسر هم سن و سال شهرام پیاده شد ... فکر کنم شهرام میشناختش برای همین منتظر موندیم تا بهمون برسه 
شهرام مثل مانکنا فیگور گرفته بود و دستاشو گذاشته بود تو جیبش ، منم که از دستش اویزون شده بودم 
پسر جوون با لبخندی کنار لبش اومد جلو و دستشو به سمت شهرام برد 
_سلام شهرام ، خوبی؟
با هم دست دادند 
_سلام ، ممنون فرامرز جان ، کم پیدایی
لحن شهرام زیاد جالب نبود 
فرامرز دستشو اورد جلوی من 
_سلام خانم ، شما خوبین 
ای قربون پسر ، خیلی دلم می خواست باهات دست بدم و روبوسی کنم!!! ..... پسره خجالت نمی کشه ؟ من تیپم به این کارا می خوره ؟ حالا تیپ هیچی ، نمی بینه به شهرام چسبیدم ؟
_سلام متشکرم 
_شهرام جان معرفی نمی کنی؟ 
شهرام خیلی خشک گفت 
_خانم محبی هستند ، همسرم 
هی وای من ، غیرتو ببین که چه ها می کنه ، اسممو نگفت به جاش فامیلمو گفت ، ای که من قربونت برم مرد 
_مبارکه ، خانم تبریک می گم ، شهرام جان تبریک می گم 
_ممنون 
با دست به در خونه اشاره کرد و تعارف کرد که جلو تر بریم 
فرامرز _خب بفرمائید
شهرام _ فرامرز جان تو برو ما یه خورده کار داریم چند دقیقه دیگه میایم 
فرامرز از ما جدا شد و رفت تو خونه 
_اه اه اه ، انقدر از این پسره بدم میاد 
_شهرام غیبت نکن 
_خو دروغ میگم ؟ پسره از خود راضی دورو 
تعجب کردم 
_کجاش از خود راضی بود؟ اتفاقا خیلی جنتلمن هم بود 
حرصش در اومد 
_همین دیگه اگه می شناختیش سایشو هم با تیر می زدی
_به ما چه ، غیبت نکن ، بریم تو اینجا ناایستیم بهتره 

شهرام زنگ زد و ما هم وارد حیاط خونه شدیم ، جلوی در خونه جمشید مذکور منتظر ما ایستاده بود و کلی خوش اومدید ، دیر اومدید ، خونه رو نورانی کردید و از این حرفا زد ، ما هم بهش افتخار دادیم و وارد خونه شدیم . برخلاف فرامرز بقیه مردا حد خودشونو می دونستند و زمان سلام کردن اصلا دستشونو جلو نیاوردن 
منو شهرام یه گوشه نشسته بودیم ، شهرام با یکی از دوستاش که کنارش نشسته بود حرف می زد منم به مهمونا نگاه می کردم ... جو خیلی صمیمی بود ، بیشتر مهمونا زن و شوهر بودن ، چند تا از پسرا هم با دوست دخترشون اومده بودن . 

و اما فرامرز .... یه گوشه نشسته بود و هر دختری که می اومد کنارش رو با بهونه ای رد می کرد وقتی توجه و کنجکاوی من رو به خودش دید بهم نگاه کرد و لبخند زد ، منم سریع جهت نگاهم تغییر دادم ... تو دلم خیلی خودم رو سرزنش کردم ، این همه دم از اصول دینی می زنم اونوقت خودم به پسر مردم نگاه میکنم ....بعد از اون دیگه اصلا به فرامرز نگاه نکردم ....چند دقیقه گذشت و احساس کردم کسی رو مبل بغل دستم نشست ، وقتی نگاه کردم دیدم که فرامرزه ...
_خوش میگذره خانم ؟


توجه شهرام هم به صدای فرامرز جلب شد 
بهش نگاه نکردم و سرمو انداختم پایین 
_متشکر 
شهرام دستمو گرفت و گذاشت رو پاش ......دلم قیلی ویلی رفت ، انگشت اشاره ام رو نوازش وار رو پای شهرام حرکت دادم ..... نگاه فرامرز هم به دست من گره خورد ، چند ثانیه نگاهش همون جا موند اما بعد به من نگاه کرد

_قیافتون خیلی برام اشناست اما هر چی فکر می کنم به جا نمیارمتون ، رشته تحصیلیتون چی بود؟
سعی کردم مختصر و مفید جوابشو بدم 
_بیمه خوندم 
_کدوم دانشگاه؟
_ایران تحصیل نکردم ، اتریش بودم 
_کدوم دانشگاه ؟
_اینسبورک 
_عالیه ، خیلی خوشحالم که با شما اشنا شدم 
شهرام بحثشو با بغل دستیش تموم کرد و چسبید به من 
_ همچین لیاقتی نصیب هر کسی نمیشه که همسرش همه چیز تموم باشه 
_پس خیلی خوش به حالت شده شهرام ، نه ؟
من ساکت به بحث اونا گوش می دادم ، به عبارتی انقدر شهرام خشن شده بود که جرات نمی کردم حرف بزنم 
_گفتم که ، به هر حال این شانس نصیب من شد ... به من نگاه کرد ... عزیزم بیا بریم اون سمت سالن کمی ازت پذیرایی کنم 

با لبخند سرمو تکون دادم ، با هم بلند شدیم و از فرامرز جدا شدیم اما اون با اخم نگاهمون می کرد ... جمشید برای پذیرایی از مهمونا همه چیز رو روی میز گوشه سالن گذاشته بود تا هر مهمون به صورت سلف سرویس از خودش پذیرایی کنه 
کنار میز ایستادیم و شهرام یه ظرف برداشت و دو نوع دسر گذاشت درون ظرف ، همزمان یک پسر دیگه هم اومد کنار میز که شهرام دستشو انداخت دور کمرم و منو از اون پسر دور کرد ....به چهره اخموش نگاه کردم...شهرام دهنشو اورد زیر گوشم گفت 
_گفتم که از فرامرز بدم میاد ، چرا باهاش حرف می زنی؟
با تعجب گفتم 
_شوخی میکنی شهرام ؟ مگه می شه سرمو بچرخونم و جوابشو ندم ؟
خیلی جدی گفت 
_اره میشه ، اصن دیگه حق نداری با فرامرز حرف بزنی
بی تفاوت شونمو انداختم بالا 
_وقتی با تو میام مهمونی یعنی وظیفه تو اینه که منو سرگرم کنی نه اینکه با دیگران حرف بزنی .... پس مشکل ازتوهه
کفرش در اومد و جوابمو نداد. با همون ظرف رفتیم یه جای دیگه نشستیم ، شهرام ظرف رو با دست نگه داشت و هر دو با چنگال دسر رو از ظرفش بر می داشتیم ... همزمان با ما دو تا دختر دیگه هم اومدن و کنار شهرام نشستن 

_اقا شهرام کم پیدایی
شهرام خندید 
_چشات کم سو شده مریم خانوم 
مریم خانومش خندید 
_اونوقت از کجا فهمیدی؟
_از اونجایی که منو به این گندگی نمی بینی 
این بار مریم بلند تر خندید 
_خیلی بی مزه ای شهرام 
دختر بغلیش که از اون تیتیش مامانیا بود گفت 
_شهرام جان درست تموم شد؟
_نه شیوا خانم ، هنوز مونده 
_دلم لک زده برا اینکه شیرینی فارغ التحصیلیتو بخورم 
الهی حناق بخوری... توجه شهرام یا اصلا به من نبود یا می خواست حرص منو در بیاره 
_نگران نباش ، دعا کن خدا قسمتت کنه 
اینو گفت و سه تایی هرهر خندیدن 
اونها داشتند حرف می زدن که فرامرز دوباره اومد کنار من نشست ، این بار ظرفی از برش کیک همراهش بود 
شیوا _شهرام ، خانوم چه نسبتی باهات داره 
شهرام با اخم به فرامرز نگاه کرد و دستشو انداخت دور کمرم ، جوری که دیگران نبینن محکم زدم به پشت پاش 
_همسرم هستن .... راحیل جان دیگه میل نمیکنی؟
شیوا ایشی کرد و از جاش بلند شد و رفت 
دختره روانیه 
مریم _چقدر بیخبر؟ دعوتمون که نکردی حداقل می گفتی ما به افتخارتون یه مهمونی بگیریم 
فرامرز همونطور که سرش به خوردن کیک گرم بود گفت
_هر کسی افتخار اینو نداشت که دعوت بشه مریم .... این طور نیست خانم محبی؟
افتخار رو با طعنه به شهرام کشید 
مجبوری سرمو چرخوندم و با لبخند گفتم 
_خواهش می کنم این چه حرفیه 
شهرام داغ کرده بود 


_راحیل جان ، مگه نگفتی دیر شده ، پاشو زودتر بریم 
من کی گفتم دیر شده ؟ 
اروم کنار گوشش گفتم 
_نه اتفاقا ، دلم میخواد همینجا بمونم 
اونم اروم گفت 
_راحیل کاری نکن همینجا دیونه بشم 
_فکر نکن ترسیدم ، فقط حوصله مهمونی رو ندارم 
بلند گفتم 
_اره شهرام جان ، دیر شد بریم دیگه 
_خب بچه ها خداحافظ
مریم و فرامرز خداحافظی کردنو ما از اونها جدا شدیم و رفتیم سمت در 
جمشید نزدیکای در بود که با دیدن ما زود خودشو به ما رسوند 
_کجا می رین بچه ها؟
_امشب جای دیگه ای هم دعوت بودیم برا همین گفتیم اول بیایم اینجا بعد بریم اون یکی مهمونی 
_اینجوری که خیلی بد شد ، شام هم نخوردین 
_انشاا.. دفعه بعد 
_خانم من واقعا شرمندم ، اگه شهرام می گفت زودتر شامو می اوردیم 
_خواهش میکنم ، خیلی زحمت دادیم ، با اجازه 
با هم خداحافظی کردیم و از خونه اومدیم بیرون ، همین که پامونو از خونه گذاشتیم بیرون شهرام توپید 
_مگه بهت نگفتم حق نداری با این پسره حرف بزنی؟

منم حرصم در اومده بود اما اینجا جای دعوا نبود ، به زور دستشو کشیدمو سوار ماشین شدیم ، همین که راه افتادیم دوباره توپید 
_مگه با تو نیستم دختره خیره سر؟
منم با صدای بلند گفتم 
_شهرام مراقب حرف زدنت باش ، وقتی جناب عالی با دخترای دیگه گل میگی و گل میشنوی من باید تحسینت کنم ، اونوقت نمی تونم جواب سوال محترمانه یه مردو بدم ؟
_ من اون دخترا رو بغل نکردم که اینحوری حرف می زنی، حتی اسمشونو با خانم صدا می کردم 
انقدر حرص خورده بودم که بغض تو گلوم جمع شده بود اما نمی خواستم جلوش گریه کنم 
_از بغل کردن هم بدتر بود ، وقتی با اون شیوا جونت درمورد شیرینی کوفت کردن انقدر حرف می زنی 
_بازم داری لج بازی می کنی راحیل ، اره ؟ نکن این کارو راحیل 
خیلی شمرده گفتم 
_من هیچ کار خلاف عرفی نکردم ، تو برو خودت رو اصلاح کن 
_باشه یه اصلاحی بهت نشون بدم که اون سرش نا پیداست 

پسره پررو همین مونده بود اون دوتا دختر بپرن بغلش ، حالا میاد منو دعوا می کنه ... دیگه نتونستم بغضو نگه دارم ... سرمو چسبوندم به صندلیو چادرمو کشیدم رو صورتم و راحت گریه کردم ... فکر نمی کردم ایندم اینجوری باشه ، یعنی شهرام هنوز سر اون حرفش بود که گفت بچرخ تا بچرخیم ، یعنی می خواست اذیتم کنه و طلاقم بده ؟ پس چرا رفتارش خوب شده بود ، می خواد منو وابسته کنه و بعد ولم کنه ؟ نمی خوام ، من طلاق نمی خوام ...من شهرامو می خوام 

_راحیل 
صدای شهرام بود که حالا اروم شده بود 
احساس کردم ماشین رو یه گوشه نگه داشته .... چند دقیه در سکوت گذشت ... گریه ام اروم شده بود ...شهرام اروم چادرو از صورتم کشید کنار ، من هم برای اینکه شهرام صورتمو نبینه رومو چرخوندم سمت پنجره 
خیلی اروم گفت 
_چرا با زندگیمون اینجوری می کنی؟
با این حرفش قلبم برای یه لحظه ایستاد، من با زندگیمون چجوری می کنم ؟ اصن من چیکار می کنم ؟ منی که از ترس جدا شدنم از شهرام نمی تونم واقعا احساسمو بروز بدم 
_انقدر از من بدت میاد ؟
من غلط بکنم ازش بدم بیاد 
اومد بغلم کنه که خودمو ازش جدا کردم و دستامو به علامت سکوت اوردم بالا 
_بس کن شهرام ، خسته شدم ازت ، چرا هر لحظه یه رنگی ؟ خودت خسته نشدی؟ این زندگیه که ما داریم ؟ همش بازی ، همش دروغ ، هم خودمونو گول می زنیم هم دیگرانو ، واقعا خسته نشدی؟
شهرام جوابمو نداد و دوباره ماشینو روشن کرد و راه افتاد 

بیا ... یه بار اومدم باهاش جدی حرف بزنم خودش سکوت کرد .. حالا وقتی می گم با دست پس می زنه با پیش می کشه خودش قبول نداره ، اصلا نظر نمی ده ....
ماشینو جلوی خونه نگهداشت ... هر دو با خداحافظی سرد از هم جدا شدیم 
در حیاطو با کلید باز کردمو وارد حیاط شدم ... قبل از اینکه برم تو خونه کمی روی صندلی که تو حیاط بود نشستم و به ایندم فکر کردم ....در این که من خواهان زندگی با شهرام بود حرفی نبود ، اما شهرامو نمی فهمم ، یه جا غیرتی می شه ، یه جا تحویلم نمی گیره ، یه جا مهربون و عاشق پیشه می شه ، یه جا سنگ رو یخم می کنه ، واقعا نمی تونم بفهمم که منظورش از این کارا چیه ...از جام بلند شدم ورفتم سمت خونه ، قبل از اینکه درو باز کنم چند تا نفس عمیق کشیدم و بعد وارد شدم 

_سلام مامان 
مامان از اشپزخونه جواب داد 
_سلام ، خوش گذشت ؟ چقدر زود اومدی ؟ ، شهرام کو پس؟
_مرسی جای شما خالی ، شهرام کار داشت ، برا همین زود اومدیم ، الان هم رفت خونش 
مامان اومد تو سالن و رو مبل نشست 
_راحیل پنجشنبه همین هفته مراسم عید مبعثه ، یادت که نرفته ؟
_اتفاقا اصلا یادم نبود ، خوب شد گفتین 
_مادر یادت نره به شهرام بگی ، باشه ؟
_چشم 
_راستی ، کارت دعوت جشن پوریا رو هم اوردن ، یه کارت دعوت هم برا تو و شهرام اوردن 
_جدی ؟ 
_اره ، برو رو میز اشپزخونه گذاشتم ، بگیر بیار 
_چشم 
چادرو مانتومو در اوردم و گذاشتم رو مبل و خودم رفتم به اشپزخونه ، هر دو تا کارت دعوت رو برداشتم ، قبل از اینکه برگردم به سالن یکی رو باز کردم .... دهنم از تعجب باز موند 

اصلا نمی تونم باور کنم که پوریا قراره با مونیکا ازدواج کنه ، پس چرا وقتی از مونیکا خوشش می اومد ، اومد منو تهدید کرد که باید باهاش ازدواج کنم ؟ اصلا چرا یهویی همه چیز به هم خورد ؟ من تا سر از ماجرا در نیارم بی خیال نمیشم 
با کارت ها برگشتم تو سالن و کنار مامان نشستم 
__جشنشون سه شنبست ، امروز هم که یکشنبست ، یه خورده زود نبود ؟
_نه چرا زود باشه ؟
_نمی دونم ، راستی مامان ، این دختره تو شرکت کارمی کنه ، همون بخشی که پوریا هست 
مامان ابروهاشو انداخت بالا 
_جدی؟ 
_اره به جون خودم ، تازه همکلاسی زمان مدرسه من هم هست ، اما خیلی ازش بدم میاد ، میشه ما نیایم ؟
_نه اصلا نمیشه ، اگه نیای برات حرف درست می کنن ، میگن پوریا رو می خواستی و این حرفا ، اتفاقا باید خیلی هم به خودت برسی که ببینا خیلی هم خوشحالی
_مامان خواهش 
_ببین راحیل ، وقتی می خواستن بیان بله برون و نیومدن کلی حرف پشت سرت درست شد ، اگه به خودم بود می گفتم نیا اما فقط خودمون نیستیم ، باید یه جوری دهن مردمو ببندی ، تازه شوهر به این اقایی داری ، یه بار به همه نشون بده و دیگه اونورا نیا ، باشه مادر؟
حرفش درست بود 
_چشم ، خب حالا چی بپوشم ؟
_چه می دونم ، برو تو لباسات ببین ، اگه چیزی نداشتی فردا با شهرام برو خرید 

فکر کنم الان من با شهرام قهرم دیگه ، اونوقت برم منت کشی؟
رفتم اشپزخونه و از یخچال باقی مونده شام امشب رو در اوردم ... ای جان ، سالاد الویه 
سریع نشستم پشت میزو تا جایی که نفس داشتم خوردم .

بعد از خوردن شام به مامان شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم ، لباسامو گذاشتم تو کمد و دنبال یه لباس مناسب گشتم ، اینجور که معلومه چیزی نداشتم .. یعنی باید می رفتم منت کشی شهرام یا با امینه می رفتم خرید ؟
تا فردا خدا کریمه ،یه کاری می کنم دیگه .... زود مسواک زدمو رفتم رو تختم خوابیدم ، یه اه پر حسرت کشیدم ... من تخت شهرامو می خووام 

..........

صبح وقتی رسیدم شرکت ، شهرامو دیدم ، خواستم برم جلو اما وقتی دیدم ، سرشو به نشونه سلام تکون می ده دیگه جلو نرفتم.... یه جورایی برخوردش سرد بود 
دو ساعتی تو اتاقم کار کردم اما دلم دیگه طاقت نیاورد و بلند شدم و با کیفم رفتم سمت در 
مهربان _کجا خانم ؟
_دفتر رئیس
اخماش رفت تو هم 
_اونجا چیکار داری؟
خودم این چند وقته کلافه بودم ، حالا این هم شده قوز بالا قوز
_هر کاری داشته باشم که نباید به تو بگم 

در اتاقو باز کردمو بدون توجه به مهربان رفتم سمت اتاق شهرام .. به منشیش گفتم که با رئیس کار دارم ، اون هم به شهرام گفت و اجازه ورود صادر شد ..... در زدمو با اجازه وارد اتاقش شدم ..... یه بار هم من باید پیش قدم میشدم و احساسمو نشون می دادم بد نبود ..... شهرام به صندلیش تکیه داده بود و نگاهم میکرد 

_سلام 
_سلام ، بشین 
روی مبل نشستم اما اون همچنان پشت میزش نشسته بود
_کاری داشتی ؟
کارت خودمون و بسته شکلاتی که خریده بودم رو از کیفم در اوردمو گذاشتم رو میزش 
کارت رو برداشت و نگاه کرد ، چیزی از صورتش نمی فهمیدم . به بسته شکلات اشاره کرد 
_برای چی اوردی؟
سرمو انداختم پایین 
_معذرت می خوام ، دیروز تند رفتم 
ساکت بود ، سرمو اوردم بالا و بهش نگاه کردم ....اون هم نگاهم کرد و لبخند زد ، لبخندی که بیشتر چشمش خندید تا لبش .... در ظرف شکلات رو باز کرد 
_شکلات منت کشی رو خیلی دوست دارم ، فقط اینجور شکلاتا خوردن دارن 
پررو 
_ بیا تو هم بخور ، همیشه از این شانسا نداری که شکلات منت کشی رو بخوری
به شوخی اخم کردم 
_اوه اوه ، موضع نگیر خانم ، وگرنه دوباره قهر می کنما 
از پشت میزش بلند شد و با ظرف شکلات اومد روبه روم نشست ، شکلات ها رو گذاشت رو میز و یه دونه برداشت ، پوستشو باز کرد و گرفت جلوم ، خواستم از دستش بگیرم که دستشو عقب کشید 
_نوچ ، باید از دست خودم بخوری
یه کوچولو خندیدم و گذاشتم شکلاتو بذاره تو دهنم 
_خب چه خبرا ؟
_خبر سلامتی ، اها تا یادم نرفته بگم که پنجشنبه مراسم عید مبعثه خونمون ، یادت نره ؟
_نه یادم می مونه ، دیگه چی ؟
_سه شنبه هم جشن پوریاست ، کارت دعوت رو که دیدی ، مارو شخصا دعوت کردن ، به مامان گفتم ما نمی یایم ....
اومد وسط حرفم 
_نه اتفاقا دلم میخواد بریم جشنش
_مامان هم گفت بهتره بریم 
_پس امروز عصر بعد از شرکت بریم خرید 
ای جون ، خودش پیشنهاد داد 
_لباس دارم
_دلم می خواد خودم برات لباس بخرم 
با لبخند موافقت کردم و از جام بلند شدمو و رفتم سمت در 
_با اجازه رئیس 
_به سلامت عزیزم 
چی میشه همیشه انقدر خوب باشی؟

بعد از ساعت کاری رفتم خونه و قرار شد عصر شهرام بیاد دنبالم تا بریم خرید .... بلافاصله بعد ازاین که رسیدم خونه خوابیدم ... 

......

جلوی شهرام ایستاده بودمو بهش نگاه میکرد 
_راحیل خیلی دوستت دارم 
یهو جلوم زانو زد و یه جعبه کوچولو که تو دستش بود رو باز کرد ، با دیدن انگشتر جیغی از خوشحالی کشیدمو 
_وای شهرام 
_جانم عزیز دل من 
ایستاد و دستمو گرفت و حلقه رو گذاشت تو انگشتم ... دستمو اورد بالا و بوسید 
قطره ای اشک از چشمم افتاد پایین ، شهرام لبخند زد و صورتمو گرفت بین دستاش .... صورتشو اورد جلو ... چشمامو بستم ... قلبم محکم می زد .....نفسش رو صورتم پخش شده بود ...
احساس کردم یکی داره تکونم می ده 
_راحیل ، راحیل پاشو دیگه 
یهو محکم تکونم داد که همزمان با غلت ردنم بود و باعث شد از تخت بیافتم پایین 

چشمامو با حرص باز کردم 
_بر مردم ازار لعنت 
شهرام با خنده بالا سرم ایستاده بود 
_چه خوابی می دیدی که یه لبخند گنده رو لبت بود؟
بلند شدمو هولش دادم عقب، رفتم دستشویی و تو اینه به خودم نگاه کرد ... پسره پررو تو واقعیت که کاری نمی کنه ، حدااقل نمی ذاره تو خواب یه خورده کیف کنیم ... دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون 
شهرام رو تختم نشسته بود ، با دیدنم دوباره خندید 
_جان من چه خوابی دیدی؟ 
حرصم در اومد ، دستشو گرفتمو که از اتاقم بندازمش بیرون اما هر چی زور زدم فایده ای نداشت 
هنوز دستش تو دستم بود و می کشیدمش ، نامرد حدااقل خودش هم یه ذره نمی کشید تا بیافتم بغلش ....خخخخ
دیدم هر چی می کشم فایده نداره ولش کردمو رفتم سمت کمدم ، در کمدو باز کردمو لباسامو در اوردم و رفتم پشت رختکن اتاقم ....

_عجب چیزی ، خوب می تونی خودتو استتار کنی ، نه ؟ 
_اره برای ادمای فضولی مثل تو خوبه 
_فضول خودتی خانم 
لباس پوشیده برگشتمو نشستم جلوی اینه ، کرم رو برداشتمو زدم به صورتم 
_جشنهای احمدی ها مختلطه یا جداست؟
_جدا 
یه خط نازک کشیدم رو پشت چشمم ، یه خورده لب لو زدم و رژ رو کشیدم رو لبم 
شهرام اومد کنارم و از اینه بهم نگاه کرد 
_برق لبتو ککم کن ، خیلی براق شده 
دستمو گذاشتم رو لبم 
_خوبه ؟
_نه 
دستشو یه خورده کشید رو لبم .....دلم به تالاپ و تلوپ افتاد ..... یه لحظه به چشمام نگاه کرد و دستشو کشید عقب 
_حالا خوب شد ، خب بریم 

از اتاق رفت بیرون .. منم مثل همیشه در این شرایط یک نفس عمیق کشیدمو چادرمو پوشیدم .... برخلاف همیشه کیف رو هم برداشتم و رفتم پایین 
_مامان شهرام کجاست ؟ 
_ خداحافظی کرد و رفت تو ماشین ، بدو منتظرته 
_چیزی نمی خواین از بیرون ؟
_نه ، خوش بگذره 
_خداحافظ 
کفش پاشنه پنج سانتیمو از جاکفشی برداشتم و پوشیدم ، از تو اینه به خودم نگاه کردم که شبیه نردبون شده بودم ، اما چون کنار شهرام بودم اشکال نداشت ......اگه تنهایی بیرون می رفتم عمرا جرات می کردم کفش حتی 2 سانتی بپوشم ، اما چون شهرام قد بلنده اشکال نداره 

از در حیاط رفتم بیرون اما هر چی گشتم شهرامو ندیدم ، نه تو ماشینش بود و نه اون اطراف .. اومدم به گوشیش زنگ بزنم که در خونمون باز شد و شهرام اومد بیرون 
_کجا بودی؟
_اومدم بیرون منتظرت بودم اما تشنم شد دوباره برگشتم اب بخورم ، سوار شو که دیر شد 
سوار شدیم و رفتیم به یه پاساژ 
_خب خانم بریم ببینیم چیزی پیدا میشه یا نه 

تو پاساژ همینجوری میگشتیم اما لباسای جالبی پیدا نمی شد ، کیفم خستم کرده بود ، هیچ وقت عادت نداشتم کیف بیارم اما نمی دونم چرا امروز اوردم ... ایستادم و به شهرام نگاه کردم 
_شهرام جان !!
ایستاد و نگاهم کرد 
_جان !!
_کیفمو نگه می داری؟
_عمرا ، ابهتم به هم می ریزه 
_شهرام خسته شدم ، به خاطر من 
_یه عمر خودم مردایی که کیف زنشونو نگه می داشتن رو مسخره می کردم ، حالا بیام کیف تو رو نگه دارم ؟نه نمی گیرم 
_باشه ... با قهر راه افتادم 
از پشت دستمو گرفت 
_راحیل سرجدت انقدر قهر نکن ، بدم میاد .. باشه ؟ حالا کیفتو بده عمو نگهداره 
با لبخند کیفمو دادم دستش .. اون هم کیفو گذاشت رو شونش .. خندیدم 
_شهرام ، من هم یه عمر از مردی که کیف زنشو نگه می داشت بدم می اومد ، بده من کیفمو، نمی خوام نگهداری
_عمرا کیفتو پس بدم ، تازه دارم حس دخترا رو وقتی که کیف می ذارن رو شونشون درک می کنم 
با قر و ناز از من جلو افتاد 
_شهرام ابرومون رفت ، نکن این کارو 

خواستم کیفو از دستش بگیرم که نذاشت .... کیف رو از شونش برداشت و با دستش نگه داشت 
_گفتی مجلس سوا هست دیگه 
_تا اونجایی که می دونم هیچ وقت مختلط نبودن 
_پس اون لباسو ببین ، قشنگه نه ؟
لباس شب مشکی براقی که در اصل دکلته کوتاه بود . بلندیش یک وجب زیر باسن میشد و با با پارچه ساتن مشکی به صورت فانتزی روش طرح زده بود .. بلندی پارچه ساتن تا پایین تر از مچ پا بود و کوتاهی لباس رو می پوشوند.. قشنگ بود 

_اره قشنگه بریم تو بوتیک 
با هم رفتیم درون بوتیک و من لباسو از فروشنده گرفتم و رفتم پرو ....بعد از پوشیدن لباس کمی در رو باز کردمو 
_شهرام بیا
شهرام اومد ،در رو جوری باز کرد که بتونه راحت لباسو ببینه ، از پشتش یه خانم هم نگاهم کرد ..شهرام با لبخند نگاهم کرد ، از قیافش که معلوم بود لباسو پسندیده 
_قشنگه ، همینو برداریم ؟ خودت خوشت اومد؟
ای ول دموکراسی
_اره خوشم اومد 
_باشه پس می رم حساب کنم 
با لبخند در رو بستم و لباسمو عوض کردم . بعد از اینکه از اتاق پرو اومدم بیرون شهرامو دیدم که یه تاپ دستش بود و داشت بالا و پایینش می کرد منم رفتم بین رگالا نگاه کردم تا ببینم چیز قشنگی پیدا می شه یا نه 

_سلام دخترم 
به سلام کننده که یه خانم مسن بود نگاه کردم و با لبخند جوابشو دادم 
_سلام خانم 
_عزیزم ، خیلی ازت خوشم اومده ، چند وقته برا پسرم دنبال یه دختر پاک و همه چیز تموم می گشتم ، امروز وقتی دیدمت به دلم نشستی ، می خواستم شماره و ادرستو بگیرم تا یه روز بیایم خونتون 
با دهن باز نگاش کردم ،مگه ندید شهرام همراه منه ؟ اومدم بگم من ازدواج کردم که گفت 
_می دونم خجالت می کشی مادر ، اما هر دختری باید ازدواج کنه ، با من راحت باش عزیزم 
لامصب اصلا اجازه نمی داد حرف بزنم 
_راحیل عزیزم ، چیزی پیدا کردی؟
شهرام اومد کنارم ایستاد و لباسی که دستش بود رو گذاشت تو دست چپم ، اما دستمو ول نکرد و جلو دست اون زن هی با انگشتم ور رفت ، خیلی حرکتش باحال بود ، اون زن هم وقتی دید چه سوتی داده سریع در رفت 
_یعنی چی؟ خجالت نمی کشن میان از زن مردم خواستگاری میکنن؟
_چه می دونم والا ، هر چی خواستم بگم بابا من شوهر دارم اما هی می پرید وسط حرفم 
_حیف که سنش زیاد بود ، احترام سن بالاشو کردمو وگرنه پدرشو در می اوردم 
دستشو گرفتم و اروم گفتم 
_باشه ، حالا حرص نخور 
_شوخی می کنی؟ مگه میشه حرص نخورم ؟
_چه می دونم ، حالا چیزی پیدا کردی؟
با اعصابی خورد گفت 
_نه ، بریم 
با هم از پاساژ اومدیم بیرون ، احساس می کردم شهرام خیلی گرفتست ، برای همین دیگه اصرار نکردم جایی بریم 

.........................

از ارایشگاه اومدم بیرون .. شهرام اون طرف خیابون به ماشین تکیه داده و منتظرم بود ، زود رفتم سمت ماشین و جلوی شهرام ایستادم ، اما شهرام سرش تو گوشیش بود و حواسش به من که اومدم نبود 
دستامو بردم کنار گوشش و محکم کوبوندم به هم ... شهرام هم برگشت به این دنیا و از ترس بلند فریاد زد 
_قلبم ایستاد دختر .... حواسش جمع شد ... به به خانــــــــــم ، خوشگل کردی 
لبخند زدم 
_خوشگل بودم اقـــــــا
در ماشین و باز کرد ، منم نشستم 
_اون که بله ، گردن من از مو باریکتر 
خودش هم سوار شد 
_معمولا همه خانما وقتی از ارایشگاه میان بالا سرشون یه طاقچه بقچست ، تو چرا هیچی بالا سرت نیست ؟
خندیم 
_نه اینکه قدم خیلی کوتاهه ، منم یه کوپه مو بالا سرم بذارم .... به ارایشگر گفتم موهامو باز درست کنه 

نیم ساعت بعد رسیدیم جلوی تالار ، پیاد شدیم ، شهرام از صندوق عقب گلی که قبل از اومدن به ارایشگاه خریده بود رو برداشت و همگام با هم رفتیم سمت تالار 
_یادت باشه اگه یه موقع پوریا اومد تو مجلس زنانه خودتو بپوشونی 
_چشم 
_جلو دوربین نرقص
_چشم 
_هر وقت بهت اس دادم زود اماده شو 
_چشم 
_قربون زن مطیعم برم 
اخم کردم 
_زیادیت نشه یه وقت 
_نترس زیادیم نمیشه 

رسیدیم به در تالارو از هم جدا شدیم ، مامان زودتر از من اومده بود ، قبل از اینکه برم کنار مامان رفتم رختکن و لباسامو عوض کردم .. جلوی اینه رژم پررنگ کردم و رفتم درون سالن ... همون اول پوران خانم منو دید .. اومد جلو و بغلم کرد .
_سلام عزیزم ، خوبی؟ خوش اومدی
_سلام پوران جون ، تبریک می گم 
یه اه کشید 
_ممنون عزیزم ، بیا بریم مامانو بهت نشون بدم 
احساس کردم وقتی منو دید با حسرت بغلم کرد ، یه جورایی همه حرکاتش با حسرت بود .... همیشه پوران خانم رو به خاطر شخصیتش دوست داشتم ، حتی با وجود اون قضیه هم برخوردش خوب بود.
مامانو نشونم داد و رفتم کنار مامان نشستم ، کمی با مامان خوش و بش کردمو بعد به جمعیتی که می رقصیدن نگاه کردم ، هنوز عروس و داماد نیومده بودن 

_مامان عروس داماد کی می خوان بیان ؟ کی می خوان عقد کنن؟
_پوران خانم میگفت دیروز عقد کردن ، امروز براشون جشن گرفتن 
-چه کاری بود؟ خب همون دیروز جشن میگرفتن دیگه 
_چه می دونم مادر 
نیم ساعت بعد عروس و داماد هم اومدن ... اون جلو خیلی شلوغ پلوغ شده بود ، مونیکا و پوریا دست تو دست به جایگاهشون رفتن و نشستن ، مونیکا خیلی قشنگ شده بود ، پوریا هم تو تیپ دامادی قشنگ شده بود ... اما شهرامم یه چیز دیگست 
تا یک ساعت بعد پوریا متوجه ما نشد .... با مونیکا می خندید ، می رقصید و در کل خوش بود اما بعد از یک ساعت وقتی در حال رقص بودن ما رو دید ، از اون لحظه به بعد احساس کردم رفتارش خیلی سرد شد .... مونیکا همش از کت وکول پوریا اویزون می شد اما پوریا تحویلش نمی گرفت چند بار هم به من نگاه کرد و با اخم روشو برگردوند ... نیم ساعت بعد پوریا از مجلس خانما رفت بیرون و دوباره ملت لخت شدن و ریختن وسط ، خیلی باحال بود 

_راحیل پاشو تو هم یکم برقص 
بلند شدم و رفتم بین جمع دختر هایی که می رقصیدن ، منم اروم همراه با دیگران می رقصیدم که پوران خانم دوباره با دیدنم اومد جلو و از من تشکر کرد .. بی کار بود دیگه 
مونیکا با دیدنم اخم کردو پشت به من رقصید ، من هم دیدم که جو جالب نیست کمی عقب کشیدم ، به ستون تکیه دادم و فقط همراه با دیگران دست زدم 
_نمی دونی پری جون ، دختره چجوری خودشو انداخت به پوریا 
_چجوری؟ مگه چی شده ؟
_مثل اینکه پوریا نمی خواستش ، حتی دیروز وقتی می خواستن عقد کنن هم پوریا می خواست عقدو به هم بزنه اما از ترس باباش نتونست حرفی بزنه 
_ادم چه چیزایی که نمی شنوه 
_اره بابا ، الان هم دیدی پوریا می خندید ؟
_خب 
_همش برای این بود که ابروشون نره اما خودم دیدم که وسطای مجلس اخمش رفت تو هم 
_اره اره ، منم دیدم ، پس بگو ... دختره رو نمی خواد 
_بین خودمون بمونه ، ما شب بله برون که می خواستن برن خونه محبی همراه پوران خانم بودیم ، یه بلبشویی شده بود که بیا ببین ، پوران خانم دائم گریه می کرد ، چقدر حسرت خورد دختر محبی عروسش نشد ، فقط ندیدم چرا همه چیز به هم خورد 
_اتفاقا من اول مجلس دیدم که دختره رو چه تحویلی گرفت 

نمی تونستم چیزایی رو که شنیدم هضم کنم .. اروم جوری که اون دو نفر منو نبینن از ستون کنار کشیدم و رفتم کنار مامان نشستم 

اخر مهمونی با پیامی که از شهرام گرفتم با مامان و پوران خانم خداحافظی کردم واز سالن اومدم بیرون .... شهرام همون اطراف متظرم بود و با دیدنم اومد کنارم 
_سلام مجدد ، خوش گذشت ؟
_بد نبود 
رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم 
تو راه همه اون چیزایی رو که شنیده بودم برای شهرام هم تعریف کردم 
_اخه من نمی فهمم ، نمی دونم چی شد که این جوری شد 
شهرام زد به آواز 
_نمی دونم چند روزی نیستی پیشم 
اینا رومی گم که فقط بدونی 
دارم یواش یواش دیونه میشم 
با دستم زدم به شونش 
_شهرام جدی باش ، فهمیدی چی گفتم 
_خب 
_به نظرت چرا این قضیه به هم خورد 
یهو عصبی شد 
_ببینم تو ناراحتی که ازدواجت با پوریا به هم خورده 
با بهت نگاهش کردم 
_چی می گی شهرام؟ من کی گفتم ناراحتم؟ من گفتم دلیلش چیه ، چرا برا خودت فلسفه می بافی؟
با ناراحتی به جلو نگاه کرد و دیگه تحویلم نگرفت .. اخه من که حرف بدی نزده بودم ، چرا ناراحت شد ؟

............

تو این دو روز همش به این فکر می کردم که چرا تا تقی به توقی می خوره شهرام ناراحت میشه ، یعنی کاری کردم که از دستم ناراحته ؟ احساس می کنم نگاهش پر از ترسه ... یعنی برا خودم رمالی شدم ، دیگه منم می تونم نگاه بچه مردم رو بخونم 

برای مراسم جشن عید مبعث منو شهرام مرخصی گرفتیم و نرفتیم شرکت ... از صبح زود خونه غلغله بود ..یکی می رفت ده تا می اومدن ، همه می اومدن برای کمک ... مراسم از بعد از اذان مغربن شروع می شد ،یه اقایی می اومد مداحی می کرد ، پذیرایی شام ، دوباره مداحی و بعد احیای شب عید مبعث ... وای که من عاشق مراسم شب عید مبعث بودم 
لیوانها رو درون سینی چیدم و توشون شربت البالو ریختم و رفتم تو حیاط .
مردها داشتن حیاطو ریسه کشی می کردن ... به لبخند نگاهشون کردم و رفتم کنار شهرام که جو ریاست گرفته بودش و به همه دستور می داد 
_بفرمائید 
با اخم نگاهم کرد 
_تو اینجا بین این همه مرد چی کارمی کنی ؟
_بفرمائید شربت اوردم 
چشمش که به شربت افتاد اخمش از بین رفت و یه لبخند خوشگل زد 
_دستت درد نکنه ، جونم بالا اومد بس که کار کردم 
_اون که بله ، خسته شدی از کار 
_تیکه می ندازی بچه؟... به یکی از پسرا نگاه کرد ... رضا جون بی زحمت این شربتها رو می بری برای اقایون 
_به چشم 
قبل از اینکه رضا بیاد شهرام شربت رو از دستم گرفت و با اومدن رضا خودش سینی رو به دستش داد 
با رفتن رضا دستشو گذاشت پشتم و به سمت خونه هولم داد 
_بدو برو تو خونه ، اگه هم خواستی بیای تو حیاط هماهنگی کن 
دلم از ذوق برا خودش عروسی گرفته بود ، شهرام عینهو مردایی که رو زنشون غیرت دارن شده بود 
_با اجازه اقا 
برگشتم تو خونه و رفتم تو اشپزخونه 
خانما میز و صندلی های اشپزخونه رو کشیده بودن کنار و روی زمین نشسته بودن و میوه و شیرینی ها رو تو ظرفای یکبار مصرف می چیدن .. هر سال برای مراسم بیشتر از پانصد نفر می اومدن پس باید کلی ظرف میوه و شیرینی اماده می کردن ....
به خانما نگاه می کردم که امینه صدام کرد 
_راحیل بیا 
کنار پنجره ایستاده بود ، رفتم کنارش ایستادم 
_چی شده ؟
_اقاتونو ببین 

از پنجره به حیاط نگاه کردم 
شهرام رفته بود روی دیوار و ریسه می بست 
_الهی که من فداش شم ، چه کاریه بچم ، چشم حسوداش کور بشه الهی ، برام براش اسپند دود کنم 
امینه یه پس گردنی زد و گفت 
_خاک بر سرت ، چقدر قربون صدقش می ری
_ نمی بینی چقدر کاریه ، مردمو میگما 
_مردم ؟
هر دو با هم ادای اوق زدن رو در اوردیم و به حرکات جلفم خندیدیم 
دوباره به پنجره نگاه کردیم که امین از پشتمون صدام کرد 
_راحیل تو فلشت مداحیا رو ریختی ؟
_اره ، حالا برا چی می خوای؟
_می خوام بذارم بخونه محیط معنوی تر و شادتر بشه دختر عمو جان 
فلشو دادم دستش 
_راستی میوه و شیرینی هم بیارین ، بیا شوهرتو هم جمع کن 
_چرا ؟
_خیلی قوپی میاد ، حس ریاستش هم پدر منو در اورده ، خودش نشسته اونوقت به من دستور می ده این کارو کن ، اون کارو کن . بچه پررو ، بدو راحیل تا کلشو نکندم 
منو راحیل خندیدیم 
من _امین جان این ریاست ذاتیه که تو خونشه ، کاریش هم نمیشه کرد ، در ضمن شهرام متاهله و تو مجرد پس هر چی میگه گوش کن ، یا همین الان برو مزدوج شو ، کاری نکنم نذاره دیگه باهات دوست باشه ها ، من خوشم نمیاد شوهرم با پسر مجرد دوست باشه .
امین با خنده گفت 
_پررویی شهرام به تو هم رسیده 
اینو گفت و برگشت تو حیاط . رفت تو ماشینش و صدای مداحی رو زیاد کرد .. جو خونه به کل عوض شد... 
ظهر شده بود .. بابا نهارو از بیرون سفارش داده بود و قرار بود بیارن اما سر ظهر از رستوران زنگ زدن و گفتن که نمی تونن نهار رو بیارن و خودتون بیاین دنبال غذا ، شهرام خودشیرین هم مثل نخود اش پرید و گفت من و راحیل میریم غذا رو میاریم ... حالا نمی دونم چجوری با ماشین خودش میخواست اون همه غذا رو بیاره ، نکنه منو می خواد ببره تا اون همه غذا رو کول کنم و تا خونه بیارم ؟ 
زود لباسمو پوشیدم و از خونه زدیم بیرون . اول رفت دو تا ماشین باری کرایه کرد تا غذا رو ببرن خونه بعد هم با همون ماشین باریه رفتیم رستوران مورد نظر . هر دو از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو رستوران 
شهرام _سلام اقا ، برای امروز سفارش غذا داشتیم 
_سلام اقای فلاحت عزیز ، سفارشتون اماده هست 
_مرسی از همکاریتون ، ماشینا بیرون هستن بگین غذا رو ببرن تو ماشین بگذارن 
_چشم قربان ، امر دیگه ای نیست؟
چه چشم و قربانی هم به دم شهرام می بندن !!!
غذا رو بار ماشینها کردن و دوباره راه افتادیم 
_شهرام من برای چی اومدم ؟
_دلت می یاد منو تنها بفرستی تو این جامعه پر از گرگ؟
_تو نرو جامعه رو نخور بقیه پیش کش ، امین هم از دستت شاکیه ، چرا انقدر سر به سرش می ذاری؟
_بره زن بگیره اون وقت من دیگه اذیتش نمی کنم 
چه ادم کرمکی ایه ... بی تربیت شدم ...خخخخ
_خب حالا چرا دوتا ماشین کرایه کردی؟
_حالا 
_بگو دیگه 
_یکی رو فرستادم پایین شهر یکی دیگه هم خونه شما ، عید که فقط برا ماها نیست 
الهی که من فدای دل رئوفت بشم مرد 
_مگه غذا رو بابا سفارش نداده بود؟
_می خواست سفارش بده اما من گفتم یه جای خوبی رو می شناسم ، برا همین خودم سفارش دادم 
با لبخند نگاهش کردم 
_خیلی خوبی
_چاکر شما هم هستیم 
برگشتیم خونه ، ماشین هم با کمی تاخیر رسید و غذا رو ارودن تو خونه ، ملت در حال مرگ بودن از گرسنگی ، حالا خوب بود تلف نشدن .

بعد از نهار دوباره همه برگشتن سر کارشون ، یه سری دیگه از فامیلها هم اومدن برای کمک که میلاد پسر دائیم هم جزوشون بود . میلاد با زنش"ریحانه" و پسر 7 سالش "پارسا "اومده بود ، هم خودش زلزله بود هم پسرش .. خودش که نیومده رفته بود تو حیاط مردا رو اذیت می کرد ...

دیگه از موندن تو خونه خسته شده بودم ، دست امینه، فاطمه ، چند تا از دخترای دیگه رو گرفتم و اومدیم رو تراس نشستیم و مشغول صحبت شدیم که ناگهان صدای یه جیغ بلند به گوشمون رسید . 

صدا از حیاط می اومد 
هممون پریدیم تو حیاط که دیدم پارسا در حال دویدن جیغ می زنه و می گه مار ، تو دستش هم یه چیز سیاهه .
همه پشتش دویدیم ، مردا و زنا ،حالا ندو کی بود مگه بهش می رسیدیم !!! اون هم هی جیغ می زدو می گفت مار و هی می دوید .. نفسم بند اومده بود بس که این کره خر سریع می دوید .. چند بار دور حیاط چرخیدیم که در یک حرکت انفجاری شهرام پرید رو پارسا و گرفتش و دستشو تکون داد ما هم با ترس دورشو گرفتیم ، من با ترس به مار تو دستش نگاه می کردم و پیش خودم میگفتم " این بچه چقدر احمقه که با مار تو دستش می دوئه ، نکنه هول شده باشه " 
شهرام با ترس دستشو تکون داد 
_ول کن مارو 
اما پراسا ولش نمی کرد 
_د ، ول کن دیگه بچه ، الان نیشت می زنه 
امین دست شهرامو کنار زد و خودش دست پارسا رو تکون داد 
_ول کن دیگه کره خر 
میلاد که دید پارسا ول کن نیست خودش دستشو گرفت و تکون داد 
_ول کن پارسا با توام 
پارسا مار تو دستش رو ول کرد ، همه به مار نگاه کردیم که در اصل یه تیکه پلاستیک سیاه لاستیک ماشین بود . 
با دیدن مار مورد نظر همه تولوپ رو زمین نشستن 
شهرام _پس مار کجاست که هی جیغ می زدی؟
پارسا که ترسیده بود ، دهن باز کردو گفت 
_پشت حیاط داشتم بازی می کردم که دیدم مار اونجاست 

ریحانه پارسا رو بغل کرد و همه بلند شدیم و رفتیم همون جایی که پارسا می گفت اما در کمال ناباوری دیدیم که پاراسا یکی از همون پلاستیک های که باهاش بازی می کرد رو با مار اشتباه گرفته 
یهو امین شتلق زد پشت گردن میلاد 
_اینم بچست که تو داری؟ سکته کردیم بابا 
همه زدیم زیر خنده ، میلاد با خنده پشت گردنشو ماساژ داد 
_بابا به من چه ، خب بچم ترسید دیگه ، مگه ترس این چیزا حالیش می شه ؟
شهرام _بذار منم یکی بزنمت میلاد جون ، اخه این چه بچه ایه ؟ 5 دور ما رو دور خونه چرخوند .... خندید ... حالا هر چی می دوئیم مگه بهش می رسیم 

میلاد پارسا رو بغل کرد و بوسید 
_بابا قربونش بره .... همین فردا می برم کلاس دو اسمتو می نویسم 
پارسا با ذوق گفت 
_اخ جون 
میلاد وقتی که دید همه چپ چپ نگاهش می کنن ترسیدو گفت 
_ورزش چیه بابا ، یعنی چی اصن ؟ من وقتی می خوام بزنمش که نباید کل کره زمینو بچرخم ، باید با یه حرکت بتونم بگیرمش ... والا 
دست پارسا رو گرفت و زود جیم شد 

ما هم برگشتیم تو خونه که بابا رو دیدم رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان شربت خوشگل درست کردم و رفتم کنارش 
_خسته نباشی حاج بابای من 
_ممنون ، کارا تموم نشد ؟
شربتو دادم دست بابا 
_نه هنوز کلی کار مونده 
_انشاا.. که زودتر تموم میشه 
شربتو یه نفس خورد 
_راستی بابا جون اون همایشی که گفتم به کجا رسید؟ 
_هفته دیگه اولین همایشه ، همون استانی که گفته بودی ، چهار محال و بختیاری 
_ اخ جون من تا حالا اونجا رو ندیدم ، مرسی بابا 
بابا لبخند زدو لیوانو داد دست من ، خودش هم رفت حیاط 

............

غروب شده بود ، کارها هم تموم شده بود ، قرار بود خانما تو خونه باشن ، اقا یون هم تو حیاط و برای همشون هم صندلی چیده شده بود ... برای کسانی هم که دیگه جا نمی شدن کوچه رو اذین بسته بودن و صندلی گذاشته بودن تا مختلط بشینن ... خودم که به شخصه از کوچه خوشم می اومد چون برو بیایی داشت .... بعد از شام و مداحی که خیلی قشنگ و شاد اجرا شده بود با امینه رفتم تو کوچه تا به بچه ها کمک کنم ، خیلی شلوغ شده بود ... مردم می اومدن و می رفتن ....ظرف میوه رو برداشتم و شروع کردم به پذیرایی ، دیگه یواش یواش باید اماده می شدیم برای احیای شب عید .... هر کسی تو خودش بود و دعا می خوند ... منم یه گوشه نشستم و قران رو برداشتم ، شروع کردم به خوندن سوره الرحمن .. همیشه به این سوره ارادت خاصی داشتم ... مشغول خوندن قران بودم که شهرام کنارم نشست ....

_همیشه دلم می خواست یه زندگی پر از هیجان داشته باشم ، از همون بچگی هم اگه چیزی مطابق میلم نبود کاری می کردم که کفر همه در بیاد 
قران رو اروم بستم و بوسیدم و در سکوت بدون اینکه نگاهش کنم به شهرام که اروم صحبت می کرد گوش دادم 
_ موقعی که می خواستم رشته دانشگاهیمو انتخاب کنم بابا اینا می گفتن یا مهندسی یا هیچی ، منم پامو تو یه کفش کردم که الا و بلا من می خوام مدیریت بخونم ، اخه رشتم ریاضی بود که اونم به زور بابا اینا انتخاب کردم ، بابا می گفت دلم می خواد یه دونه بچمو اقا مهندس صدا کنم 

اروم با انگشتاش بازی می کرد 

_یادمه وقتی جواب کنکور اومد و رتبمو دیدن ، تو گوش فامیل کردن که مهندسم فلانه ، مهندسم فلینه ، منم یواشکی انتخاب رشته کردمو مدیریتو انتخاب کردم ، چه غوغا یی شد وقتی جواب اومد .... بگذریم ، به نظر خودم ادم زیاده طلبی نیستم ، اما دلم می خواد حقمو بگیرم
به من نگاه کرد ، من هم بهش نگاه کردم 
_ به نظرت گرفتن حق کار بدیه ؟
شونه هامو انداختم بالا 
_پس چرا بعضیا نمی ذارن حقمو بگیرم ؟
بحث فلسفیش گرفته این موقع ، من چه می دونم چرا نمی ذارن 
_این دفعه می خوام هم حقمو بگیرم و هم تنبیه کنم 
_کیو؟
بلند شدو رفت .. چند دقیقه بعد با دو تا لیوان شربت برگشت 
_بیا بخور جون بگیری 

............

مهربان با ذوق پرید تو اتاق 
_وای محبی ، دارم از خوشحالی می میرم 
_چی شده ؟
_وایــــــی
بنال دیگه 
_میگی یا نه ؟
_قراره این هفته با شهرام جان و رستم پور بریم همایش استانی 
ها؟
_که چی بشه ؟ کجا میخواین برین 
_چهار محال و بختیاری ... با یه نگاه مثلا دلسوز نگاهم کرد .... دلم برات می سوزه ، گناه داری ، خیلی دلت می خواست بیای نه ؟ ... حیف که فقط افراد با تجربه رو می برن
دلسوزیش هم مثل خودش خرکیه 
_فقط شما می رین ؟
حق به جانب نگاهم کرد 
_وا ، پس قرار بود دیگه کی بیاد؟ فقط افراد با تجربه باید برن دیگه 
_اها 

پدرتودر میارم شهرام جان ... تا اخر وقت کاری از جام بلند نشدم ، اخه مهربان میخ من شده بود اما .... اما با خودم عهد بستم که بعد از پایان کار یه شهرامی بسازم که اون سرش نا پیدا باشه
قبل از این که کار تموم بشه به شهرام پیام دادم که کنار ماشینم منتظرم باشه .. خودمم بعد تموم شدن ساعت کاری زود از اتاقمون اومدم بیرون که چشمم به شهرام نکبت افتاد .. بدون توجه بهش رفتم پایین و تو ماشینم منتظرش موندم ...بالاخره اقا بعد از 10 دقیقه تاخیر هلک و هلک اومد کنا رماشین و با دیدن من سوار شد 

_سلام راحیل ، چی شده 
داشتم از حرص خفه می شدم 
_قراره برین همایش؟ 
_اره 
_کیا می رن ؟
_من ، رستم پور همراه با این دختره اکبری
_می دونی طرح همایش از کی بود؟
_نه نمی دونم اما هر کسی بود خدا پدر و مادرشو بیامرزه که خستگی رو از تنم در کرد 
محکم زدم به شونش 
_طرح از من بود ، اونوقت من باید بمونمو ایکبری روببری؟ اصن حتی اگه طرح از من هم نبود چطور جرات کردی منو همراه خود نبری؟
شونشو ماساژ داد 
_افرین ، چه کارایی می کنی، واقعا طرح تو بود؟
_پ ن پ طرح عم..
اومد وسط حرفم و یه تعصب خرکی به خودش گرفت 
_من رو عمم غیرت دارم راحیل 
این دفعه اومدم بزنم رو سرش که جا خالی داد 
_نکن دیگه بچه ، به هر حال نمی تونم ببرمت ، گروه تکمیله 
_اصاف نیست ، به جون خودم میکشمت شهرام .. اصن همین الان زنگ می زنم به بابا .. میگم پوستتو بکنه 
_چه بچه ننه 
_خودتی ، منم می خوام بیام ... با عجز نگاهش کردم ... شهرام خواهش 
_دلم نازکه دیگه ... ببینم چی میشه ، شاید تونستم ببرمت 
چه کلاسی هم می ذاره با پول بابای من .. حیف که بابا گفت تو این چیزا نباید قاطیش کنم وگرنه من می دونستم و شهرام 

بالاخره با زور و خواهش و گریه و لگد شهرامو راضی کردم که من هم همراهشون برم ، اما به مهربان با تجربـــــه چیزی نگفتم ... می ترسم یه موقع اعتراض کنه و به جرم بی تجربه بودنم منو نبرن .. والا 
و اما مشکل اساسی این بود که چجوری امینه رو همراه خودم ببرم .. باید کلی فکر می کردم و یه نقشه حسابی می کشیدم 

....

رو تخت دراز کشیدمو به سقف نگاه کردم ... خب الان بهترین موقست که برای امینه زنگ بزنم .. گوشی رو برداشتمو برای امینه زنگیدم و بعد از 4 بوق جواب داد 
_بفرمائید 
_سلام امینه 
_راحیل توئی؟ سلام 
_خوبی؟ یادی از من نمی کنی
_قربونت ، تو خوبی؟ زنگ زدی، کاری داشتی؟
_ببین یه چیزی می گم که مطمئنم رو هوا می زنی
_خب 
_قراره اخر هفته بریم طرفای جنوب البته فکر کنم ، تو هم میای یا هنوز کلاس داری؟
_نه دیگه تعطیل شدم .. برا چی می خواین برین ؟
_همایشه ، زنگ زدم که اگه بیکاری همراه من بیای
_خب من بیام اونجا چی کار کنم ؟کی چی بشه؟
_اخه تنهام ، نمی تونم نزدیک شهرام باشم ، خودت که می دونی؟ میای؟
جون من قبول کن 
_دلم که خیلی می خواد ، حالا چند روزست؟
_دو روز همایشه اما در کل سه روز می مونیم 
خدایا 100 تا صلوات نذر می کنم امینه قبول کنه ، باشه ؟ بی زحمت رومو زمین ننداز
_باشه میام 
وای خدا جونم مرسی 
_پس روز قبلش هماهنگ می کنم ، به زن عمو اینا بگو 
_باشه ، راحیل فعلا کار دارم .. بابای 
_شب بخیر ، خاحافظ 

خب امینه که راضی شد پس مرحله اول نقشه هم اجرا شد فقط می مونه شهرام .... 
حالا زنگ می زنیم برای شهرام خان .... گوشیمو دوباره گرفتم تو دستم و زنگ زدم برای شهرام که بوق نخورده جواب داد .... بوق نخورده؟

_سلام راحیل ، دلت برام تنگ شده؟
اون که بله 
_سلام شهرام خوبی؟ شبت بخیر
_شب تو هم بخیر 
_میگم شهرام جان 
_جانم ؟ جان گفتی؟
بی صدا خندیدم ، خیلی زبله پسره چشم سفید 
_باشه دیگه نمیگم جان
_نه بگو ، کم از این الفاظ استفاده می کنی ، اینه که عقده ای شدم 
الهی که راحیل فدای چشمای راحیل کشت بشه 
_میگم 
_بگو 
_اوم .. می ذاری امینه هم همراه ما بیاد چهار محال؟
_د بیا ، خودتم که قاچاقی می خوای بیای اونوقت یکی دیگه رو هم به دمبت بستی؟
_شهرام اذیت نکن ، من اونجا تنهام ، به تو که نمی تونم نزدیک بشم چون خودت خواستی ... با بغض و ناز ادامه دادم ... چیکار کنم پس ، تنهایی دق می کنم 
هیچی نگفت و چند لحظه سکوت کرد 
_الو شهرام جان هستی؟ الو 
_هستم ، تو بگو چیکارکنم؟
_اجازه بده اونم بیاد 
_به کارمندا چی میگی؟
_به اونا چه ؟
_وقتی کاری می کنی باید کامل فکر کنی ، مگه شهر هرته که همینجوری دست امینه رو بگیری و همراه خودت بیاری؟
_پس چیکار کنم ؟
_بذار فکر کنم 
_یعنی می تونه بیاد؟
_چه می شه کرد ، خب چند لحظه صبرکن یه چیزایی داره به ذهنم میرسه 
سکوت کردم ... خدا جون 100 تا صلوات دیگه هم نذر می کنم برا اینکه یه فکر خوب به ذهن شهرام یرسه ، قربون شما برم 
_فهمیدم ... ببین تو همون هتلی که خودمون میریم براش اتاق می گیریم و می گی یک دفعه ای امینه رو دیدی؟ اینجوری مشکلی پیش نمیاد 
_ای من قربونت برم 
ای که من دهن لقم ، این چی بود گفتم؟
شهرام اروم گفت 
_تو چرا قربونم بری ، من فدات بشم 
هنگ کردم ... شهرام بود؟
_ اینم از امینه ، دیگه چی؟
_مرسی شهرام ، جبران می کنم 
اونو که حتما جبران می کنم ، یه جبران خوشگل ، منتظر باش
_خواهش میکنم 
_شهرام من برم بخوابم ، شبت خوشگل
خندید 
_شب تو هم شکلاتی خانم ، خداحافظ
_خداحافظ


توجه شهرام هم به صدای فرامرز جلب شد 
بهش نگاه نکردم و سرمو انداختم پایین 
_متشکر 
شهرام دستمو گرفت و گذاشت رو پاش ......دلم قیلی ویلی رفت ، انگشت اشاره ام رو نوازش وار رو پای شهرام حرکت دادم ..... نگاه فرامرز هم به دست من گره خورد ، چند ثانیه نگاهش همون جا موند اما بعد به من نگاه کرد

_قیافتون خیلی برام اشناست اما هر چی فکر می کنم به جا نمیارمتون ، رشته تحصیلیتون چی بود؟
سعی کردم مختصر و مفید جوابشو بدم 
_بیمه خوندم 
_کدوم دانشگاه؟
_ایران تحصیل نکردم ، اتریش بودم 
_کدوم دانشگاه ؟
_اینسبورک 
_عالیه ، خیلی خوشحالم که با شما اشنا شدم 
شهرام بحثشو با بغل دستیش تموم کرد و چسبید به من 
_ همچین لیاقتی نصیب هر کسی نمیشه که همسرش همه چیز تموم باشه 
_پس خیلی خوش به حالت شده شهرام ، نه ؟
من ساکت به بحث اونا گوش می دادم ، به عبارتی انقدر شهرام خشن شده بود که جرات نمی کردم حرف بزنم 
_گفتم که ، به هر حال این شانس نصیب من شد ... به من نگاه کرد ... عزیزم بیا بریم اون سمت سالن کمی ازت پذیرایی کنم 

با لبخند سرمو تکون دادم ، با هم بلند شدیم و از فرامرز جدا شدیم اما اون با اخم نگاهمون می کرد ... جمشید برای پذیرایی از مهمونا همه چیز رو روی میز گوشه سالن گذاشته بود تا هر مهمون به صورت سلف سرویس از خودش پذیرایی کنه 
کنار میز ایستادیم و شهرام یه ظرف برداشت و دو نوع دسر گذاشت درون ظرف ، همزمان یک پسر دیگه هم اومد کنار میز که شهرام دستشو انداخت دور کمرم و منو از اون پسر دور کرد ....به چهره اخموش نگاه کردم...شهرام دهنشو اورد زیر گوشم گفت 
_گفتم که از فرامرز بدم میاد ، چرا باهاش حرف می زنی؟
با تعجب گفتم 
_شوخی میکنی شهرام ؟ مگه می شه سرمو بچرخونم و جوابشو ندم ؟
خیلی جدی گفت 
_اره میشه ، اصن دیگه حق نداری با فرامرز حرف بزنی
بی تفاوت شونمو انداختم بالا 
_وقتی با تو میام مهمونی یعنی وظیفه تو اینه که منو سرگرم کنی نه اینکه با دیگران حرف بزنی .... پس مشکل ازتوهه
کفرش در اومد و جوابمو نداد. با همون ظرف رفتیم یه جای دیگه نشستیم ، شهرام ظرف رو با دست نگه داشت و هر دو با چنگال دسر رو از ظرفش بر می داشتیم ... همزمان با ما دو تا دختر دیگه هم اومدن و کنار شهرام نشستن 

_اقا شهرام کم پیدایی
شهرام خندید 
_چشات کم سو شده مریم خانوم 
مریم خانومش خندید 
_اونوقت از کجا فهمیدی؟
_از اونجایی که منو به این گندگی نمی بینی 
این بار مریم بلند تر خندید 
_خیلی بی مزه ای شهرام 
دختر بغلیش که از اون تیتیش مامانیا بود گفت 
_شهرام جان درست تموم شد؟
_نه شیوا خانم ، هنوز مونده 
_دلم لک زده برا اینکه شیرینی فارغ التحصیلیتو بخورم 
الهی حناق بخوری... توجه شهرام یا اصلا به من نبود یا می خواست حرص منو در بیاره 
_نگران نباش ، دعا کن خدا قسمتت کنه 
اینو گفت و سه تایی هرهر خندیدن 
اونها داشتند حرف می زدن که فرامرز دوباره اومد کنار من نشست ، این بار ظرفی از برش کیک همراهش بود 
شیوا _شهرام ، خانوم چه نسبتی باهات داره 
شهرام با اخم به فرامرز نگاه کرد و دستشو انداخت دور کمرم ، جوری که دیگران نبینن محکم زدم به پشت پاش 
_همسرم هستن .... راحیل جان دیگه میل نمیکنی؟
شیوا ایشی کرد و از جاش بلند شد و رفت 
دختره روانیه 
مریم _چقدر بیخبر؟ دعوتمون که نکردی حداقل می گفتی ما به افتخارتون یه مهمونی بگیریم 
فرامرز همونطور که سرش به خوردن کیک گرم بود گفت
_هر کسی افتخار اینو نداشت که دعوت بشه مریم .... این طور نیست خانم محبی؟
افتخار رو با طعنه به شهرام کشید 
مجبوری سرمو چرخوندم و با لبخند گفتم 
_خواهش می کنم این چه حرفیه 
شهرام داغ کرده بود 

_راحیل جان ، مگه نگفتی دیر شده ، پاشو زودتر بریم 
من کی گفتم دیر شده ؟ 
اروم کنار گوشش گفتم 
_نه اتفاقا ، دلم میخواد همینجا بمونم 
اونم اروم گفت 
_راحیل کاری نکن همینجا دیونه بشم 
_فکر نکن ترسیدم ، فقط حوصله مهمونی رو ندارم 
بلند گفتم 
_اره شهرام جان ، دیر شد بریم دیگه 
_خب بچه ها خداحافظ
مریم و فرامرز خداحافظی کردنو ما از اونها جدا شدیم و رفتیم سمت در 
جمشید نزدیکای در بود که با دیدن ما زود خودشو به ما رسوند 
_کجا می رین بچه ها؟
_امشب جای دیگه ای هم دعوت بودیم برا همین گفتیم اول بیایم اینجا بعد بریم اون یکی مهمونی 
_اینجوری که خیلی بد شد ، شام هم نخوردین 
_انشاا.. دفعه بعد 
_خانم من واقعا شرمندم ، اگه شهرام می گفت زودتر شامو می اوردیم 
_خواهش میکنم ، خیلی زحمت دادیم ، با اجازه 
با هم خداحافظی کردیم و از خونه اومدیم بیرون ، همین که پامونو از خونه گذاشتیم بیرون شهرام توپید 
_مگه بهت نگفتم حق نداری با این پسره حرف بزنی؟

منم حرصم در اومده بود اما اینجا جای دعوا نبود ، به زور دستشو کشیدمو سوار ماشین شدیم ، همین که راه افتادیم دوباره توپید 
_مگه با تو نیستم دختره خیره سر؟
منم با صدای بلند گفتم 
_شهرام مراقب حرف زدنت باش ، وقتی جناب عالی با دخترای دیگه گل میگی و گل میشنوی من باید تحسینت کنم ، اونوقت نمی تونم جواب سوال محترمانه یه مردو بدم ؟
_ من اون دخترا رو بغل نکردم که اینحوری حرف می زنی، حتی اسمشونو با خانم صدا می کردم 
انقدر حرص خورده بودم که بغض تو گلوم جمع شده بود اما نمی خواستم جلوش گریه کنم 
_از بغل کردن هم بدتر بود ، وقتی با اون شیوا جونت درمورد شیرینی کوفت کردن انقدر حرف می زنی 
_بازم داری لج بازی می کنی راحیل ، اره ؟ نکن این کارو راحیل 
خیلی شمرده گفتم 
_من هیچ کار خلاف عرفی نکردم ، تو برو خودت رو اصلاح کن 
_باشه یه اصلاحی بهت نشون بدم که اون سرش نا پیداست 

پسره پررو همین مونده بود اون دوتا دختر بپرن بغلش ، حالا میاد منو دعوا می کنه ... دیگه نتونستم بغضو نگه دارم ... سرمو چسبوندم به صندلیو چادرمو کشیدم رو صورتم و راحت گریه کردم ... فکر نمی کردم ایندم اینجوری باشه ، یعنی شهرام هنوز سر اون حرفش بود که گفت بچرخ تا بچرخیم ، یعنی می خواست اذیتم کنه و طلاقم بده ؟ پس چرا رفتارش خوب شده بود ، می خواد منو وابسته کنه و بعد ولم کنه ؟ نمی خوام ، من طلاق نمی خوام ...من شهرامو می خوام 

_راحیل 
صدای شهرام بود که حالا اروم شده بود 
احساس کردم ماشین رو یه گوشه نگه داشته .... چند دقیه در سکوت گذشت ... گریه ام اروم شده بود ...شهرام اروم چادرو از صورتم کشید کنار ، من هم برای اینکه شهرام صورتمو نبینه رومو چرخوندم سمت پنجره 
خیلی اروم گفت 
_چرا با زندگیمون اینجوری می کنی؟
با این حرفش قلبم برای یه لحظه ایستاد، من با زندگیمون چجوری می کنم ؟ اصن من چیکار می کنم ؟ منی که از ترس جدا شدنم از شهرام نمی تونم واقعا احساسمو بروز بدم 
_انقدر از من بدت میاد ؟
من غلط بکنم ازش بدم بیاد 
اومد بغلم کنه که خودمو ازش جدا کردم و دستامو به علامت سکوت اوردم بالا 
_بس کن شهرام ، خسته شدم ازت ، چرا هر لحظه یه رنگی ؟ خودت خسته نشدی؟ این زندگیه که ما داریم ؟ همش بازی ، همش دروغ ، هم خودمونو گول می زنیم هم دیگرانو ، واقعا خسته نشدی؟
شهرام جوابمو نداد و دوباره ماشینو روشن کرد و راه افتاد 

بیا ... یه بار اومدم باهاش جدی حرف بزنم خودش سکوت کرد .. حالا وقتی می گم با دست پس می زنه با پیش می کشه خودش قبول نداره ، اصلا نظر نمی ده ....
ماشینو جلوی خونه نگهداشت ... هر دو با خداحافظی سرد از هم جدا شدیم 
در حیاطو با کلید باز کردمو وارد حیاط شدم ... قبل از اینکه برم تو خونه کمی روی صندلی که تو حیاط بود نشستم و به ایندم فکر کردم ....در این که من خواهان زندگی با شهرام بود حرفی نبود ، اما شهرامو نمی فهمم ، یه جا غیرتی می شه ، یه جا تحویلم نمی گیره ، یه جا مهربون و عاشق پیشه می شه ، یه جا سنگ رو یخم می کنه ، واقعا نمی تونم بفهمم که منظورش از این کارا چیه ...از جام بلند شدم ورفتم سمت خونه ، قبل از اینکه درو باز کنم چند تا نفس عمیق کشیدم و بعد وارد شدم 

_سلام مامان 
مامان از اشپزخونه جواب داد 
_سلام ، خوش گذشت ؟ چقدر زود اومدی ؟ ، شهرام کو پس؟
_مرسی جای شما خالی ، شهرام کار داشت ، برا همین زود اومدیم ، الان هم رفت خونش 
مامان اومد تو سالن و رو مبل نشست 
_راحیل پنجشنبه همین هفته مراسم عید مبعثه ، یادت که نرفته ؟
_اتفاقا اصلا یادم نبود ، خوب شد گفتین 
_مادر یادت نره به شهرام بگی ، باشه ؟
_چشم 
_راستی ، کارت دعوت جشن پوریا رو هم اوردن ، یه کارت دعوت هم برا تو و شهرام اوردن 
_جدی ؟ 
_اره ، برو رو میز اشپزخونه گذاشتم ، بگیر بیار 
_چشم 
چادرو مانتومو در اوردم و گذاشتم رو مبل و خودم رفتم به اشپزخونه ، هر دو تا کارت دعوت رو برداشتم ، قبل از اینکه برگردم به سالن یکی رو باز کردم .... دهنم از تعجب باز موند 
اصلا نمی تونم باور کنم که پوریا قراره با مونیکا ازدواج کنه ، پس چرا وقتی از مونیکا خوشش می اومد ، اومد منو تهدید کرد که باید باهاش ازدواج کنم ؟ اصلا چرا یهویی همه چیز به هم خورد ؟ من تا سر از ماجرا در نیارم بی خیال نمیشم 
با کارت ها برگشتم تو سالن و کنار مامان نشستم 
__جشنشون سه شنبست ، امروز هم که یکشنبست ، یه خورده زود نبود ؟
_نه چرا زود باشه ؟
_نمی دونم ، راستی مامان ، این دختره تو شرکت کارمی کنه ، همون بخشی که پوریا هست 
مامان ابروهاشو انداخت بالا 
_جدی؟ 
_اره به جون خودم ، تازه همکلاسی زمان مدرسه من هم هست ، اما خیلی ازش بدم میاد ، میشه ما نیایم ؟
_نه اصلا نمیشه ، اگه نیای برات حرف درست می کنن ، میگن پوریا رو می خواستی و این حرفا ، اتفاقا باید خیلی هم به خودت برسی که ببینا خیلی هم خوشحالی
_مامان خواهش 
_ببین راحیل ، وقتی می خواستن بیان بله برون و نیومدن کلی حرف پشت سرت درست شد ، اگه به خودم بود می گفتم نیا اما فقط خودمون نیستیم ، باید یه جوری دهن مردمو ببندی ، تازه شوهر به این اقایی داری ، یه بار به همه نشون بده و دیگه اونورا نیا ، باشه مادر؟
حرفش درست بود 
_چشم ، خب حالا چی بپوشم ؟
_چه می دونم ، برو تو لباسات ببین ، اگه چیزی نداشتی فردا با شهرام برو خرید 

فکر کنم الان من با شهرام قهرم دیگه ، اونوقت برم منت کشی؟
رفتم اشپزخونه و از یخچال باقی مونده شام امشب رو در اوردم ... ای جان ، سالاد الویه 
سریع نشستم پشت میزو تا جایی که نفس داشتم خوردم .

بعد از خوردن شام به مامان شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم ، لباسامو گذاشتم تو کمد و دنبال یه لباس مناسب گشتم ، اینجور که معلومه چیزی نداشتم .. یعنی باید می رفتم منت کشی شهرام یا با امینه می رفتم خرید ؟
تا فردا خدا کریمه ،یه کاری می کنم دیگه .... زود مسواک زدمو رفتم رو تختم خوابیدم ، یه اه پر حسرت کشیدم ... من تخت شهرامو می خووام 

..........

صبح وقتی رسیدم شرکت ، شهرامو دیدم ، خواستم برم جلو اما وقتی دیدم ، سرشو به نشونه سلام تکون می ده دیگه جلو نرفتم.... یه جورایی برخوردش سرد بود 
دو ساعتی تو اتاقم کار کردم اما دلم دیگه طاقت نیاورد و بلند شدم و با کیفم رفتم سمت در 
مهربان _کجا خانم ؟
_دفتر رئیس
اخماش رفت تو هم 
_اونجا چیکار داری؟
خودم این چند وقته کلافه بودم ، حالا این هم شده قوز بالا قوز
_هر کاری داشته باشم که نباید به تو بگم 

در اتاقو باز کردمو بدون توجه به مهربان رفتم سمت اتاق شهرام .. به منشیش گفتم که با رئیس کار دارم ، اون هم به شهرام گفت و اجازه ورود صادر شد ..... در زدمو با اجازه وارد اتاقش شدم ..... یه بار هم من باید پیش قدم میشدم و احساسمو نشون می دادم بد نبود ..... شهرام به صندلیش تکیه داده بود و نگاهم میکرد 

_سلام 
_سلام ، بشین 
روی مبل نشستم اما اون همچنان پشت میزش نشسته بود
_کاری داشتی ؟
کارت خودمون و بسته شکلاتی که خریده بودم رو از کیفم در اوردمو گذاشتم رو میزش 
کارت رو برداشت و نگاه کرد ، چیزی از صورتش نمی فهمیدم . به بسته شکلات اشاره کرد 
_برای چی اوردی؟
سرمو انداختم پایین 
_معذرت می خوام ، دیروز تند رفتم 
ساکت بود ، سرمو اوردم بالا و بهش نگاه کردم ....اون هم نگاهم کرد و لبخند زد ، لبخندی که بیشتر چشمش خندید تا لبش .... در ظرف شکلات رو باز کرد 
_شکلات منت کشی رو خیلی دوست دارم ، فقط اینجور شکلاتا خوردن دارن 
پررو 
_ بیا تو هم بخور ، همیشه از این شانسا نداری که شکلات منت کشی رو بخوری
به شوخی اخم کردم 
_اوه اوه ، موضع نگیر خانم ، وگرنه دوباره قهر می کنما 
از پشت میزش بلند شد و با ظرف شکلات اومد روبه روم نشست ، شکلات ها رو گذاشت رو میز و یه دونه برداشت ، پوستشو باز کرد و گرفت جلوم ، خواستم از دستش بگیرم که دستشو عقب کشید 
_نوچ ، باید از دست خودم بخوری
یه کوچولو خندیدم و گذاشتم شکلاتو بذاره تو دهنم 
_خب چه خبرا ؟
_خبر سلامتی ، اها تا یادم نرفته بگم که پنجشنبه مراسم عید مبعثه خونمون ، یادت نره ؟
_نه یادم می مونه ، دیگه چی ؟

_سه شنبه هم جشن پوریاست ، کارت دعوت رو که دیدی ، مارو شخصا دعوت کردن ، به مامان گفتم ما نمی یایم ....
اومد وسط حرفم 
_نه اتفاقا دلم میخواد بریم جشنش
_مامان هم گفت بهتره بریم 
_پس امروز عصر بعد از شرکت بریم خرید 
ای جون ، خودش پیشنهاد داد 
_لباس دارم
_دلم می خواد خودم برات لباس بخرم 
با لبخند موافقت کردم و از جام بلند شدمو و رفتم سمت در 
_با اجازه رئیس 
_به سلامت عزیزم 
چی میشه همیشه انقدر خوب باشی؟
بعد از ساعت کاری رفتم خونه و قرار شد عصر شهرام بیاد دنبالم تا بریم خرید .... بلافاصله بعد ازاین که رسیدم خونه خوابیدم ... 

......

جلوی شهرام ایستاده بودمو بهش نگاه میکرد 
_راحیل خیلی دوستت دارم 
یهو جلوم زانو زد و یه جعبه کوچولو که تو دستش بود رو باز کرد ، با دیدن انگشتر جیغی از خوشحالی کشیدمو 
_وای شهرام 
_جانم عزیز دل من 
ایستاد و دستمو گرفت و حلقه رو گذاشت تو انگشتم ... دستمو اورد بالا و بوسید 
قطره ای اشک از چشمم افتاد پایین ، شهرام لبخند زد و صورتمو گرفت بین دستاش .... صورتشو اورد جلو ... چشمامو بستم ... قلبم محکم می زد .....نفسش رو صورتم پخش شده بود ...
احساس کردم یکی داره تکونم می ده 
_راحیل ، راحیل پاشو دیگه 
یهو محکم تکونم داد که همزمان با غلت ردنم بود و باعث شد از تخت بیافتم پایین 

چشمامو با حرص باز کردم 
_بر مردم ازار لعنت 
شهرام با خنده بالا سرم ایستاده بود 
_چه خوابی می دیدی که یه لبخند گنده رو لبت بود؟
بلند شدمو هولش دادم عقب، رفتم دستشویی و تو اینه به خودم نگاه کرد ... پسره پررو تو واقعیت که کاری نمی کنه ، حدااقل نمی ذاره تو خواب یه خورده کیف کنیم ... دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون 
شهرام رو تختم نشسته بود ، با دیدنم دوباره خندید 
_جان من چه خوابی دیدی؟ 
حرصم در اومد ، دستشو گرفتمو که از اتاقم بندازمش بیرون اما هر چی زور زدم فایده ای نداشت 
هنوز دستش تو دستم بود و می کشیدمش ، نامرد حدااقل خودش هم یه ذره نمی کشید تا بیافتم بغلش ....خخخخ
دیدم هر چی می کشم فایده نداره ولش کردمو رفتم سمت کمدم ، در کمدو باز کردمو لباسامو در اوردم و رفتم پشت رختکن اتاقم ....

_عجب چیزی ، خوب می تونی خودتو استتار کنی ، نه ؟ 
_اره برای ادمای فضولی مثل تو خوبه 
_فضول خودتی خانم 
لباس پوشیده برگشتمو نشستم جلوی اینه ، کرم رو برداشتمو زدم به صورتم 
_جشنهای احمدی ها مختلطه یا جداست؟
_جدا 
یه خط نازک کشیدم رو پشت چشمم ، یه خورده لب لو زدم و رژ رو کشیدم رو لبم 
شهرام اومد کنارم و از اینه بهم نگاه کرد 
_برق لبتو ککم کن ، خیلی براق شده 
دستمو گذاشتم رو لبم 
_خوبه ؟
_نه 
دستشو یه خورده کشید رو لبم .....دلم به تالاپ و تلوپ افتاد ..... یه لحظه به چشمام نگاه کرد و دستشو کشید عقب 
_حالا خوب شد ، خب بریم 

از اتاق رفت بیرون .. منم مثل همیشه در این شرایط یک نفس عمیق کشیدمو چادرمو پوشیدم .... برخلاف همیشه کیف رو هم برداشتم و رفتم پایین 
_مامان شهرام کجاست ؟ 
_ خداحافظی کرد و رفت تو ماشین ، بدو منتظرته 
_چیزی نمی خواین از بیرون ؟
_نه ، خوش بگذره 
_خداحافظ 
کفش پاشنه پنج سانتیمو از جاکفشی برداشتم و پوشیدم ، از تو اینه به خودم نگاه کردم که شبیه نردبون شده بودم ، اما چون کنار شهرام بودم اشکال نداشت ......اگه تنهایی بیرون می رفتم عمرا جرات می کردم کفش حتی 2 سانتی بپوشم ، اما چون شهرام قد بلنده اشکال نداره 

از در حیاط رفتم بیرون اما هر چی گشتم شهرامو ندیدم ، نه تو ماشینش بود و نه اون اطراف .. اومدم به گوشیش زنگ بزنم که در خونمون باز شد و شهرام اومد بیرون 
_کجا بودی؟
_اومدم بیرون منتظرت بودم اما تشنم شد دوباره برگشتم اب بخورم ، سوار شو که دیر شد 
سوار شدیم و رفتیم به یه پاساژ 
_خب خانم بریم ببینیم چیزی پیدا میشه یا نه 

تو پاساژ همینجوری میگشتیم اما لباسای جالبی پیدا نمی شد ، کیفم خستم کرده بود ، هیچ وقت عادت نداشتم کیف بیارم اما نمی دونم چرا امروز اوردم ... ایستادم و به شهرام نگاه کردم 
_شهرام جان !!
ایستاد و نگاهم کرد 
_جان !!
_کیفمو نگه می داری؟
_عمرا ، ابهتم به هم می ریزه 
_شهرام خسته شدم ، به خاطر من 
_یه عمر خودم مردایی که کیف زنشونو نگه می داشتن رو مسخره می کردم ، حالا بیام کیف تو رو نگه دارم ؟نه نمی گیرم 
_باشه ... با قهر راه افتادم 
از پشت دستمو گرفت 
_راحیل سرجدت انقدر قهر نکن ، بدم میاد .. باشه ؟ حالا کیفتو بده عمو نگهداره 
با لبخند کیفمو دادم دستش .. اون هم کیفو گذاشت رو شونش .. خندیدم 
_شهرام ، من هم یه عمر از مردی که کیف زنشو نگه می داشت بدم می اومد ، بده من کیفمو، نمی خوام نگهداری
_عمرا کیفتو پس بدم ، تازه دارم حس دخترا رو وقتی که کیف می ذارن رو شونشون درک می کنم 
با قر و ناز از من جلو افتاد 
_شهرام ابرومون رفت ، نکن این کارو 
خواستم کیفو از دستش بگیرم که نذاشت .... کیف رو از شونش برداشت و با دستش نگه داشت 
_گفتی مجلس سوا هست دیگه 
_تا اونجایی که می دونم هیچ وقت مختلط نبودن 
_پس اون لباسو ببین ، قشنگه نه ؟
لباس شب مشکی براقی که در اصل دکلته کوتاه بود . بلندیش یک وجب زیر باسن میشد و با با پارچه ساتن مشکی به صورت فانتزی روش طرح زده بود .. بلندی پارچه ساتن تا پایین تر از مچ پا بود و کوتاهی لباس رو می پوشوند.. قشنگ بود 

_اره قشنگه بریم تو بوتیک 
با هم رفتیم درون بوتیک و من لباسو از فروشنده گرفتم و رفتم پرو ....بعد از پوشیدن لباس کمی در رو باز کردمو 
_شهرام بیا
شهرام اومد ،در رو جوری باز کرد که بتونه راحت لباسو ببینه ، از پشتش یه خانم هم نگاهم کرد ..شهرام با لبخند نگاهم کرد ، از قیافش که معلوم بود لباسو پسندیده 
_قشنگه ، همینو برداریم ؟ خودت خوشت اومد؟
ای ول دموکراسی
_اره خوشم اومد 
_باشه پس می رم حساب کنم 
با لبخند در رو بستم و لباسمو عوض کردم . بعد از اینکه از اتاق پرو اومدم بیرون شهرامو دیدم که یه تاپ دستش بود و داشت بالا و پایینش می کرد منم رفتم بین رگالا نگاه کردم تا ببینم چیز قشنگی پیدا می شه یا نه 

_سلام دخترم 
به سلام کننده که یه خانم مسن بود نگاه کردم و با لبخند جوابشو دادم 
_سلام خانم 
_عزیزم ، خیلی ازت خوشم اومده ، چند وقته برا پسرم دنبال یه دختر پاک و همه چیز تموم می گشتم ، امروز وقتی دیدمت به دلم نشستی ، می خواستم شماره و ادرستو بگیرم تا یه روز بیایم خونتون 
با دهن باز نگاش کردم ،مگه ندید شهرام همراه منه ؟ اومدم بگم من ازدواج کردم که گفت 
_می دونم خجالت می کشی مادر ، اما هر دختری باید ازدواج کنه ، با من راحت باش عزیزم 
لامصب اصلا اجازه نمی داد حرف بزنم 
_راحیل عزیزم ، چیزی پیدا کردی؟
شهرام اومد کنارم ایستاد و لباسی که دستش بود رو گذاشت تو دست چپم ، اما دستمو ول نکرد و جلو دست اون زن هی با انگشتم ور رفت ، خیلی حرکتش باحال بود ، اون زن هم وقتی دید چه سوتی داده سریع در رفت 
_یعنی چی؟ خجالت نمی کشن میان از زن مردم خواستگاری میکنن؟
_چه می دونم والا ، هر چی خواستم بگم بابا من شوهر دارم اما هی می پرید وسط حرفم 
_حیف که سنش زیاد بود ، احترام سن بالاشو کردمو وگرنه پدرشو در می اوردم 
دستشو گرفتم و اروم گفتم 
_باشه ، حالا حرص نخور 
_شوخی می کنی؟ مگه میشه حرص نخورم ؟
_چه می دونم ، حالا چیزی پیدا کردی؟
با اعصابی خورد گفت 
_نه ، بریم 
با هم از پاساژ اومدیم بیرون ، احساس می کردم شهرام خیلی گرفتست ، برای همین دیگه اصرار نکردم جایی بریم 

.........................

از ارایشگاه اومدم بیرون .. شهرام اون طرف خیابون به ماشین تکیه داده و منتظرم بود ، زود رفتم سمت ماشین و جلوی شهرام ایستادم ، اما شهرام سرش تو گوشیش بود و حواسش به من که اومدم نبود 
دستامو بردم کنار گوشش و محکم کوبوندم به هم ... شهرام هم برگشت به این دنیا و از ترس بلند فریاد زد 
_قلبم ایستاد دختر .... حواسش جمع شد ... به به خانــــــــــم ، خوشگل کردی 
لبخند زدم 
_خوشگل بودم اقـــــــا
در ماشین و باز کرد ، منم نشستم 
_اون که بله ، گردن من از مو باریکتر 
خودش هم سوار شد 
_معمولا همه خانما وقتی از ارایشگاه میان بالا سرشون یه طاقچه بقچست ، تو چرا هیچی بالا سرت نیست ؟
خندیم 
_نه اینکه قدم خیلی کوتاهه ، منم یه کوپه مو بالا سرم بذارم .... به ارایشگر گفتم موهامو باز درست کنه 

نیم ساعت بعد رسیدیم جلوی تالار ، پیاد شدیم ، شهرام از صندوق عقب گلی که قبل از اومدن به ارایشگاه خریده بود رو برداشت و همگام با هم رفتیم سمت تالار 
_یادت باشه اگه یه موقع پوریا اومد تو مجلس زنانه خودتو بپوشونی 
_چشم 
_جلو دوربین نرقص
_چشم 
_هر وقت بهت اس دادم زود اماده شو 
_چشم 
_قربون زن مطیعم برم 
اخم کردم 
_زیادیت نشه یه وقت 
_نترس زیادیم نمیشه 

رسیدیم به در تالارو از هم جدا شدیم ، مامان زودتر از من اومده بود ، قبل از اینکه برم کنار مامان رفتم رختکن و لباسامو عوض کردم .. جلوی اینه رژم پررنگ کردم و رفتم درون سالن ... همون اول پوران خانم منو دید .. اومد جلو و بغلم کرد .
_سلام عزیزم ، خوبی؟ خوش اومدی
_سلام پوران جون ، تبریک می گم 
یه اه کشید 
_ممنون عزیزم ، بیا بریم مامانو بهت نشون بدم 
احساس کردم وقتی منو دید با حسرت بغلم کرد ، یه جورایی همه حرکاتش با حسرت بود .... همیشه پوران خانم رو به خاطر شخصیتش دوست داشتم ، حتی با وجود اون قضیه هم برخوردش خوب بود.
مامانو نشونم داد و رفتم کنار مامان نشستم ، کمی با مامان خوش و بش کردمو بعد به جمعیتی که می رقصیدن نگاه کردم ، هنوز عروس و داماد نیومده بودن 

_مامان عروس داماد کی می خوان بیان ؟ کی می خوان عقد کنن؟
_پوران خانم میگفت دیروز عقد کردن ، امروز براشون جشن گرفتن 
-چه کاری بود؟ خب همون دیروز جشن میگرفتن دیگه 
_چه می دونم مادر 
نیم ساعت بعد عروس و داماد هم اومدن ... اون جلو خیلی شلوغ پلوغ شده بود ، مونیکا و پوریا دست تو دست به جایگاهشون رفتن و نشستن ، مونیکا خیلی قشنگ شده بود ، پوریا هم تو تیپ دامادی قشنگ شده بود ... اما شهرامم یه چیز دیگست 
تا یک ساعت بعد پوریا متوجه ما نشد .... با مونیکا می خندید ، می رقصید و در کل خوش بود اما بعد از یک ساعت وقتی در حال رقص بودن ما رو دید ، از اون لحظه به بعد احساس کردم رفتارش خیلی سرد شد .... مونیکا همش از کت وکول پوریا اویزون می شد اما پوریا تحویلش نمی گرفت چند بار هم به من نگاه کرد و با اخم روشو برگردوند ... نیم ساعت بعد پوریا از مجلس خانما رفت بیرون و دوباره ملت لخت شدن و ریختن وسط ، خیلی باحال بود 

_راحیل پاشو تو هم یکم برقص 
بلند شدم و رفتم بین جمع دختر هایی که می رقصیدن ، منم اروم همراه با دیگران می رقصیدم که پوران خانم دوباره با دیدنم اومد جلو و از من تشکر کرد .. بی کار بود دیگه 
مونیکا با دیدنم اخم کردو پشت به من رقصید ، من هم دیدم که جو جالب نیست کمی عقب کشیدم ، به ستون تکیه دادم و فقط همراه با دیگران دست زدم 
_نمی دونی پری جون ، دختره چجوری خودشو انداخت به پوریا 
_چجوری؟ مگه چی شده ؟
_مثل اینکه پوریا نمی خواستش ، حتی دیروز وقتی می خواستن عقد کنن هم پوریا می خواست عقدو به هم بزنه اما از ترس باباش نتونست حرفی بزنه 
_ادم چه چیزایی که نمی شنوه 
_اره بابا ، الان هم دیدی پوریا می خندید ؟
_خب 
_همش برای این بود که ابروشون نره اما خودم دیدم که وسطای مجلس اخمش رفت تو هم 
_اره اره ، منم دیدم ، پس بگو ... دختره رو نمی خواد 
_بین خودمون بمونه ، ما شب بله برون که می خواستن برن خونه محبی همراه پوران خانم بودیم ، یه بلبشویی شده بود که بیا ببین ، پوران خانم دائم گریه می کرد ، چقدر حسرت خورد دختر محبی عروسش نشد ، فقط ندیدم چرا همه چیز به هم خورد 
_اتفاقا من اول مجلس دیدم که دختره رو چه تحویلی گرفت 

نمی تونستم چیزایی رو که شنیدم هضم کنم .. اروم جوری که اون دو نفر منو نبینن از ستون کنار کشیدم و رفتم کنار مامان نشستم 
اخر مهمونی با پیامی که از شهرام گرفتم با مامان و پوران خانم خداحافظی کردم واز سالن اومدم بیرون .... شهرام همون اطراف متظرم بود و با دیدنم اومد کنارم 
_سلام مجدد ، خوش گذشت ؟
_بد نبود 
رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم 
تو راه همه اون چیزایی رو که شنیده بودم برای شهرام هم تعریف کردم 
_اخه من نمی فهمم ، نمی دونم چی شد که این جوری شد 
شهرام زد به آواز 
_نمی دونم چند روزی نیستی پیشم 
اینا رومی گم که فقط بدونی 
دارم یواش یواش دیونه میشم 
با دستم زدم به شونش 
_شهرام جدی باش ، فهمیدی چی گفتم 
_خب 
_به نظرت چرا این قضیه به هم خورد 
یهو عصبی شد 
_ببینم تو ناراحتی که ازدواجت با پوریا به هم خورده 
با بهت نگاهش کردم 
_چی می گی شهرام؟ من کی گفتم ناراحتم؟ من گفتم دلیلش چیه ، چرا برا خودت فلسفه می بافی؟
با ناراحتی به جلو نگاه کرد و دیگه تحویلم نگرفت .. اخه من که حرف بدی نزده بودم ، چرا ناراحت شد ؟

............

تو این دو روز همش به این فکر می کردم که چرا تا تقی به توقی می خوره شهرام ناراحت میشه ، یعنی کاری کردم که از دستم ناراحته ؟ احساس می کنم نگاهش پر از ترسه ... یعنی برا خودم رمالی شدم ، دیگه منم می تونم نگاه بچه مردم رو بخونم 

برای مراسم جشن عید مبعث منو شهرام مرخصی گرفتیم و نرفتیم شرکت ... از صبح زود خونه غلغله بود ..یکی می رفت ده تا می اومدن ، همه می اومدن برای کمک ... مراسم از بعد از اذان مغربن شروع می شد ،یه اقایی می اومد مداحی می کرد ، پذیرایی شام ، دوباره مداحی و بعد احیای شب عید مبعث ... وای که من عاشق مراسم شب عید مبعث بودم 
لیوانها رو درون سینی چیدم و توشون شربت البالو ریختم و رفتم تو حیاط .
مردها داشتن حیاطو ریسه کشی می کردن ... به لبخند نگاهشون کردم و رفتم کنار شهرام که جو ریاست گرفته بودش و به همه دستور می داد 
_بفرمائید 
با اخم نگاهم کرد 
_تو اینجا بین این همه مرد چی کارمی کنی ؟
_بفرمائید شربت اوردم 
چشمش که به شربت افتاد اخمش از بین رفت و یه لبخند خوشگل زد 
_دستت درد نکنه ، جونم بالا اومد بس که کار کردم 
_اون که بله ، خسته شدی از کار 
_تیکه می ندازی بچه؟... به یکی از پسرا نگاه کرد ... رضا جون بی زحمت این شربتها رو می بری برای اقایون 
_به چشم 
قبل از اینکه رضا بیاد شهرام شربت رو از دستم گرفت و با اومدن رضا خودش سینی رو به دستش داد 
با رفتن رضا دستشو گذاشت پشتم و به سمت خونه هولم داد 
_بدو برو تو خونه ، اگه هم خواستی بیای تو حیاط هماهنگی کن 
دلم از ذوق برا خودش عروسی گرفته بود ، شهرام عینهو مردایی که رو زنشون غیرت دارن شده بود 
_با اجازه اقا 
برگشتم تو خونه و رفتم تو اشپزخونه 
خانما میز و صندلی های اشپزخونه رو کشیده بودن کنار و روی زمین نشسته بودن و میوه و شیرینی ها رو تو ظرفای یکبار مصرف می چیدن .. هر سال برای مراسم بیشتر از پانصد نفر می اومدن پس باید کلی ظرف میوه و شیرینی اماده می کردن ....
به خانما نگاه می کردم که امینه صدام کرد 
_راحیل بیا 
کنار پنجره ایستاده بود ، رفتم کنارش ایستادم 
_چی شده ؟
_اقاتونو ببین 
از پنجره به حیاط نگاه کردم 
شهرام رفته بود روی دیوار و ریسه می بست 
_الهی که من فداش شم ، چه کاریه بچم ، چشم حسوداش کور بشه الهی ، برام براش اسپند دود کنم 
امینه یه پس گردنی زد و گفت 
_خاک بر سرت ، چقدر قربون صدقش می ری
_ نمی بینی چقدر کاریه ، مردمو میگما 
_مردم ؟
هر دو با هم ادای اوق زدن رو در اوردیم و به حرکات جلفم خندیدیم 
دوباره به پنجره نگاه کردیم که امین از پشتمون صدام کرد 
_راحیل تو فلشت مداحیا رو ریختی ؟
_اره ، حالا برا چی می خوای؟
_می خوام بذارم بخونه محیط معنوی تر و شادتر بشه دختر عمو جان 
فلشو دادم دستش 
_راستی میوه و شیرینی هم بیارین ، بیا شوهرتو هم جمع کن 
_چرا ؟
_خیلی قوپی میاد ، حس ریاستش هم پدر منو در اورده ، خودش نشسته اونوقت به من دستور می ده این کارو کن ، اون کارو کن . بچه پررو ، بدو راحیل تا کلشو نکندم 
منو راحیل خندیدیم 
من _امین جان این ریاست ذاتیه که تو خونشه ، کاریش هم نمیشه کرد ، در ضمن شهرام متاهله و تو مجرد پس هر چی میگه گوش کن ، یا همین الان برو مزدوج شو ، کاری نکنم نذاره دیگه باهات دوست باشه ها ، من خوشم نمیاد شوهرم با پسر مجرد دوست باشه .
امین با خنده گفت 
_پررویی شهرام به تو هم رسیده 
اینو گفت و برگشت تو حیاط . رفت تو ماشینش و صدای مداحی رو زیاد کرد .. جو خونه به کل عوض شد... 
ظهر شده بود .. بابا نهارو از بیرون سفارش داده بود و قرار بود بیارن اما سر ظهر از رستوران زنگ زدن و گفتن که نمی تونن نهار رو بیارن و خودتون بیاین دنبال غذا ، شهرام خودشیرین هم مثل نخود اش پرید و گفت من و راحیل میریم غذا رو میاریم ... حالا نمی دونم چجوری با ماشین خودش میخواست اون همه غذا رو بیاره ، نکنه منو می خواد ببره تا اون همه غذا رو کول کنم و تا خونه بیارم ؟ 
زود لباسمو پوشیدم و از خونه زدیم بیرون . اول رفت دو تا ماشین باری کرایه کرد تا غذا رو ببرن خونه بعد هم با همون ماشین باریه رفتیم رستوران مورد نظر . هر دو از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو رستوران 
شهرام _سلام اقا ، برای امروز سفارش غذا داشتیم 
_سلام اقای فلاحت عزیز ، سفارشتون اماده هست 
_مرسی از همکاریتون ، ماشینا بیرون هستن بگین غذا رو ببرن تو ماشین بگذارن 
_چشم قربان ، امر دیگه ای نیست؟
چه چشم و قربانی هم به دم شهرام می بندن !!!
غذا رو بار ماشینها کردن و دوباره راه افتادیم 
_شهرام من برای چی اومدم ؟
_دلت می یاد منو تنها بفرستی تو این جامعه پر از گرگ؟
_تو نرو جامعه رو نخور بقیه پیش کش ، امین هم از دستت شاکیه ، چرا انقدر سر به سرش می ذاری؟
_بره زن بگیره اون وقت من دیگه اذیتش نمی کنم 
چه ادم کرمکی ایه ... بی تربیت شدم ...خخخخ
_خب حالا چرا دوتا ماشین کرایه کردی؟
_حالا 
_بگو دیگه 
_یکی رو فرستادم پایین شهر یکی دیگه هم خونه شما ، عید که فقط برا ماها نیست 
الهی که من فدای دل رئوفت بشم مرد 
_مگه غذا رو بابا سفارش نداده بود؟
_می خواست سفارش بده اما من گفتم یه جای خوبی رو می شناسم ، برا همین خودم سفارش دادم 
با لبخند نگاهش کردم 
_خیلی خوبی
_چاکر شما هم هستیم 
برگشتیم خونه ، ماشین هم با کمی تاخیر رسید و غذا رو ارودن تو خونه ، ملت در حال مرگ بودن از گرسنگی ، حالا خوب بود تلف نشدن .

بعد از نهار دوباره همه برگشتن سر کارشون ، یه سری دیگه از فامیلها هم اومدن برای کمک که میلاد پسر دائیم هم جزوشون بود . میلاد با زنش"ریحانه" و پسر 7 سالش "پارسا "اومده بود ، هم خودش زلزله بود هم پسرش .. خودش که نیومده رفته بود تو حیاط مردا رو اذیت می کرد ...

دیگه از موندن تو خونه خسته شده بودم ، دست امینه، فاطمه ، چند تا از دخترای دیگه رو گرفتم و اومدیم رو تراس نشستیم و مشغول صحبت شدیم که ناگهان صدای یه جیغ بلند به گوشمون رسید . 
صدا از حیاط می اومد 
هممون پریدیم تو حیاط که دیدم پارسا در حال دویدن جیغ می زنه و می گه مار ، تو دستش هم یه چیز سیاهه .
همه پشتش دویدیم ، مردا و زنا ،حالا ندو کی بود مگه بهش می رسیدیم !!! اون هم هی جیغ می زدو می گفت مار و هی می دوید .. نفسم بند اومده بود بس که این کره خر سریع می دوید .. چند بار دور حیاط چرخیدیم که در یک حرکت انفجاری شهرام پرید رو پارسا و گرفتش و دستشو تکون داد ما هم با ترس دورشو گرفتیم ، من با ترس به مار تو دستش نگاه می کردم و پیش خودم میگفتم " این بچه چقدر احمقه که با مار تو دستش می دوئه ، نکنه هول شده باشه " 
شهرام با ترس دستشو تکون داد 
_ول کن مارو 
اما پراسا ولش نمی کرد 
_د ، ول کن دیگه بچه ، الان نیشت می زنه 
امین دست شهرامو کنار زد و خودش دست پارسا رو تکون داد 
_ول کن دیگه کره خر 
میلاد که دید پارسا ول کن نیست خودش دستشو گرفت و تکون داد 
_ول کن پارسا با توام 
پارسا مار تو دستش رو ول کرد ، همه به مار نگاه کردیم که در اصل یه تیکه پلاستیک سیاه لاستیک ماشین بود . 
با دیدن مار مورد نظر همه تولوپ رو زمین نشستن 
شهرام _پس مار کجاست که هی جیغ می زدی؟
پارسا که ترسیده بود ، دهن باز کردو گفت 
_پشت حیاط داشتم بازی می کردم که دیدم مار اونجاست 

ریحانه پارسا رو بغل کرد و همه بلند شدیم و رفتیم همون جایی که پارسا می گفت اما در کمال ناباوری دیدیم که پاراسا یکی از همون پلاستیک های که باهاش بازی می کرد رو با مار اشتباه گرفته 
یهو امین شتلق زد پشت گردن میلاد 
_اینم بچست که تو داری؟ سکته کردیم بابا 
همه زدیم زیر خنده ، میلاد با خنده پشت گردنشو ماساژ داد 
_بابا به من چه ، خب بچم ترسید دیگه ، مگه ترس این چیزا حالیش می شه ؟
شهرام _بذار منم یکی بزنمت میلاد جون ، اخه این چه بچه ایه ؟ 5 دور ما رو دور خونه چرخوند .... خندید ... حالا هر چی می دوئیم مگه بهش می رسیم 

میلاد پارسا رو بغل کرد و بوسید 
_بابا قربونش بره .... همین فردا می برم کلاس دو اسمتو می نویسم 
پارسا با ذوق گفت 
_اخ جون 
میلاد وقتی که دید همه چپ چپ نگاهش می کنن ترسیدو گفت 
_ورزش چیه بابا ، یعنی چی اصن ؟ من وقتی می خوام بزنمش که نباید کل کره زمینو بچرخم ، باید با یه حرکت بتونم بگیرمش ... والا 
دست پارسا رو گرفت و زود جیم شد 

ما هم برگشتیم تو خونه که بابا رو دیدم رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان شربت خوشگل درست کردم و رفتم کنارش 
_خسته نباشی حاج بابای من 
_ممنون ، کارا تموم نشد ؟
شربتو دادم دست بابا 
_نه هنوز کلی کار مونده 
_انشاا.. که زودتر تموم میشه 
شربتو یه نفس خورد 
_راستی بابا جون اون همایشی که گفتم به کجا رسید؟ 
_هفته دیگه اولین همایشه ، همون استانی که گفته بودی ، چهار محال و بختیاری 
_ اخ جون من تا حالا اونجا رو ندیدم ، مرسی بابا 
بابا لبخند زدو لیوانو داد دست من ، خودش هم رفت حیاط 

............

غروب شده بود ، کارها هم تموم شده بود ، قرار بود خانما تو خونه باشن ، اقا یون هم تو حیاط و برای همشون هم صندلی چیده شده بود ... برای کسانی هم که دیگه جا نمی شدن کوچه رو اذین بسته بودن و صندلی گذاشته بودن تا مختلط بشینن ... خودم که به شخصه از کوچه خوشم می اومد چون برو بیایی داشت .... بعد از شام و مداحی که خیلی قشنگ و شاد اجرا شده بود با امینه رفتم تو کوچه تا به بچه ها کمک کنم ، خیلی شلوغ شده بود ... مردم می اومدن و می رفتن ....ظرف میوه رو برداشتم و شروع کردم به پذیرایی ، دیگه یواش یواش باید اماده می شدیم برای احیای شب عید .... هر کسی تو خودش بود و دعا می خوند ... منم یه گوشه نشستم و قران رو برداشتم ، شروع کردم به خوندن سوره الرحمن .. همیشه به این سوره ارادت خاصی داشتم ... مشغول خوندن قران بودم که شهرام کنارم نشست ....
_همیشه دلم می خواست یه زندگی پر از هیجان داشته باشم ، از همون بچگی هم اگه چیزی مطابق میلم نبود کاری می کردم که کفر همه در بیاد 
قران رو اروم بستم و بوسیدم و در سکوت بدون اینکه نگاهش کنم به شهرام که اروم صحبت می کرد گوش دادم 
_ موقعی که می خواستم رشته دانشگاهیمو انتخاب کنم بابا اینا می گفتن یا مهندسی یا هیچی ، منم پامو تو یه کفش کردم که الا و بلا من می خوام مدیریت بخونم ، اخه رشتم ریاضی بود که اونم به زور بابا اینا انتخاب کردم ، بابا می گفت دلم می خواد یه دونه بچمو اقا مهندس صدا کنم 

اروم با انگشتاش بازی می کرد 

_یادمه وقتی جواب کنکور اومد و رتبمو دیدن ، تو گوش فامیل کردن که مهندسم فلانه ، مهندسم فلینه ، منم یواشکی انتخاب رشته کردمو مدیریتو انتخاب کردم ، چه غوغا یی شد وقتی جواب اومد .... بگذریم ، به نظر خودم ادم زیاده طلبی نیستم ، اما دلم می خواد حقمو بگیرم
به من نگاه کرد ، من هم بهش نگاه کردم 
_ به نظرت گرفتن حق کار بدیه ؟
شونه هامو انداختم بالا 
_پس چرا بعضیا نمی ذارن حقمو بگیرم ؟
بحث فلسفیش گرفته این موقع ، من چه می دونم چرا نمی ذارن 
_این دفعه می خوام هم حقمو بگیرم و هم تنبیه کنم 
_کیو؟
بلند شدو رفت .. چند دقیقه بعد با دو تا لیوان شربت برگشت 
_بیا بخور جون بگیری 

............

مهربان با ذوق پرید تو اتاق 
_وای محبی ، دارم از خوشحالی می میرم 
_چی شده ؟
_وایــــــی
بنال دیگه 
_میگی یا نه ؟
_قراره این هفته با شهرام جان و رستم پور بریم همایش استانی 
ها؟
_که چی بشه ؟ کجا میخواین برین 
_چهار محال و بختیاری ... با یه نگاه مثلا دلسوز نگاهم کرد .... دلم برات می سوزه ، گناه داری ، خیلی دلت می خواست بیای نه ؟ ... حیف که فقط افراد با تجربه رو می برن
دلسوزیش هم مثل خودش خرکیه 
_فقط شما می رین ؟
حق به جانب نگاهم کرد 
_وا ، پس قرار بود دیگه کی بیاد؟ فقط افراد با تجربه باید برن دیگه 
_اها 

پدرتودر میارم شهرام جان ... تا اخر وقت کاری از جام بلند نشدم ، اخه مهربان میخ من شده بود اما .... اما با خودم عهد بستم که بعد از پایان کار یه شهرامی بسازم که اون سرش نا پیدا باشه
قبل از این که کار تموم بشه به شهرام پیام دادم که کنار ماشینم منتظرم باشه .. خودمم بعد تموم شدن ساعت کاری زود از اتاقمون اومدم بیرون که چشمم به شهرام نکبت افتاد .. بدون توجه بهش رفتم پایین و تو ماشینم منتظرش موندم ...بالاخره اقا بعد از 10 دقیقه تاخیر هلک و هلک اومد کنا رماشین و با دیدن من سوار شد 

_سلام راحیل ، چی شده 
داشتم از حرص خفه می شدم 
_قراره برین همایش؟ 
_اره 
_کیا می رن ؟
_من ، رستم پور همراه با این دختره اکبری
_می دونی طرح همایش از کی بود؟
_نه نمی دونم اما هر کسی بود خدا پدر و مادرشو بیامرزه که خستگی رو از تنم در کرد 
محکم زدم به شونش 
_طرح از من بود ، اونوقت من باید بمونمو ایکبری روببری؟ اصن حتی اگه طرح از من هم نبود چطور جرات کردی منو همراه خود نبری؟
شونشو ماساژ داد 
_افرین ، چه کارایی می کنی، واقعا طرح تو بود؟
_پ ن پ طرح عم..
اومد وسط حرفم و یه تعصب خرکی به خودش گرفت 
_من رو عمم غیرت دارم راحیل 
این دفعه اومدم بزنم رو سرش که جا خالی داد 
_نکن دیگه بچه ، به هر حال نمی تونم ببرمت ، گروه تکمیله 
_اصاف نیست ، به جون خودم میکشمت شهرام .. اصن همین الان زنگ می زنم به بابا .. میگم پوستتو بکنه 
_چه بچه ننه 
_خودتی ، منم می خوام بیام ... با عجز نگاهش کردم ... شهرام خواهش 
_دلم نازکه دیگه ... ببینم چی میشه ، شاید تونستم ببرمت 
چه کلاسی هم می ذاره با پول بابای من .. حیف که بابا گفت تو این چیزا نباید قاطیش کنم وگرنه من می دونستم و شهرام 
بالاخره با زور و خواهش و گریه و لگد شهرامو راضی کردم که من هم همراهشون برم ، اما به مهربان با تجربـــــه چیزی نگفتم ... می ترسم یه موقع اعتراض کنه و به جرم بی تجربه بودنم منو نبرن .. والا 
و اما مشکل اساسی این بود که چجوری امینه رو همراه خودم ببرم .. باید کلی فکر می کردم و یه نقشه حسابی می کشیدم 

....

رو تخت دراز کشیدمو به سقف نگاه کردم ... خب الان بهترین موقست که برای امینه زنگ بزنم .. گوشی رو برداشتمو برای امینه زنگیدم و بعد از 4 بوق جواب داد 
_بفرمائید 
_سلام امینه 
_راحیل توئی؟ سلام 
_خوبی؟ یادی از من نمی کنی
_قربونت ، تو خوبی؟ زنگ زدی، کاری داشتی؟
_ببین یه چیزی می گم که مطمئنم رو هوا می زنی
_خب 
_قراره اخر هفته بریم طرفای جنوب البته فکر کنم ، تو هم میای یا هنوز کلاس داری؟
_نه دیگه تعطیل شدم .. برا چی می خواین برین ؟
_همایشه ، زنگ زدم که اگه بیکاری همراه من بیای
_خب من بیام اونجا چی کار کنم ؟کی چی بشه؟
_اخه تنهام ، نمی تونم نزدیک شهرام باشم ، خودت که می دونی؟ میای؟
جون من قبول کن 
_دلم که خیلی می خواد ، حالا چند روزست؟
_دو روز همایشه اما در کل سه روز می مونیم 
خدایا 100 تا صلوات نذر می کنم امینه قبول کنه ، باشه ؟ بی زحمت رومو زمین ننداز
_باشه میام 
وای خدا جونم مرسی 
_پس روز قبلش هماهنگ می کنم ، به زن عمو اینا بگو 
_باشه ، راحیل فعلا کار دارم .. بابای 
_شب بخیر ، خاحافظ 

خب امینه که راضی شد پس مرحله اول نقشه هم اجرا شد فقط می مونه شهرام .... 
حالا زنگ می زنیم برای شهرام خان .... گوشیمو دوباره گرفتم تو دستم و زنگ زدم برای شهرام که بوق نخورده جواب داد .... بوق نخورده؟

_سلام راحیل ، دلت برام تنگ شده؟
اون که بله 
_سلام شهرام خوبی؟ شبت بخیر
_شب تو هم بخیر 
_میگم شهرام جان 
_جانم ؟ جان گفتی؟
بی صدا خندیدم ، خیلی زبله پسره چشم سفید 
_باشه دیگه نمیگم جان
_نه بگو ، کم از این الفاظ استفاده می کنی ، اینه که عقده ای شدم 
الهی که راحیل فدای چشمای راحیل کشت بشه 
_میگم 
_بگو 
_اوم .. می ذاری امینه هم همراه ما بیاد چهار محال؟
_د بیا ، خودتم که قاچاقی می خوای بیای اونوقت یکی دیگه رو هم به دمبت بستی؟
_شهرام اذیت نکن ، من اونجا تنهام ، به تو که نمی تونم نزدیک بشم چون خودت خواستی ... با بغض و ناز ادامه دادم ... چیکار کنم پس ، تنهایی دق می کنم 
هیچی نگفت و چند لحظه سکوت کرد 
_الو شهرام جان هستی؟ الو 
_هستم ، تو بگو چیکارکنم؟
_اجازه بده اونم بیاد 
_به کارمندا چی میگی؟
_به اونا چه ؟
_وقتی کاری می کنی باید کامل فکر کنی ، مگه شهر هرته که همینجوری دست امینه رو بگیری و همراه خودت بیاری؟
_پس چیکار کنم ؟
_بذار فکر کنم 
_یعنی می تونه بیاد؟
_چه می شه کرد ، خب چند لحظه صبرکن یه چیزایی داره به ذهنم میرسه 
سکوت کردم ... خدا جون 100 تا صلوات دیگه هم نذر می کنم برا اینکه یه فکر خوب به ذهن شهرام یرسه ، قربون شما برم 
_فهمیدم ... ببین تو همون هتلی که خودمون میریم براش اتاق می گیریم و می گی یک دفعه ای امینه رو دیدی؟ اینجوری مشکلی پیش نمیاد 
_ای من قربونت برم 
ای که من دهن لقم ، این چی بود گفتم؟
شهرام اروم گفت 
_تو چرا قربونم بری ، من فدات بشم 
هنگ کردم ... شهرام بود؟
_ اینم از امینه ، دیگه چی؟
_مرسی شهرام ، جبران می کنم 
اونو که حتما جبران می کنم ، یه جبران خوشگل ، منتظر باش
_خواهش میکنم 
_شهرام من برم بخوابم ، شبت خوشگل
خندید 
_شب تو هم شکلاتی خانم ، خداحافظ
_خداحافظ
if I'm not back again this time tomorrow carry on carry on as if nothing really matters.
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، kiana.a ، جوجه طلاz ، Sana mir ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، zahra gan ، Doory ، zahra ghaemiyan
#9
مرسیییییییییییییییییی
پاسخ
#10
همه رو بخونم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟​؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ
 سپاس شده توسط TALA.22


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان الناز (عاشقانه)
  یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ...
  رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانه.)عکسشم گذاشتم!!!!!
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام
  رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم
  رمان خیلی غمگین و عاشقانه اکسو ( زخم عاشقی) .حتما بخون :(
Star رمان دموکراسی عشق (اسرار آمیز ، عاشقانه) به قلم: خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان