30-06-2014، 22:07
نامههای عاشقانهٔ نیکسون به کولی ایرلندیاش
ترجمه: بابک واحدی
تاریخ ایرانی: مدتها پیش از آنکه ریچارد نیکسون نردبان قدرت سیاسی را تا اوج بالا برود و بعد بر حضیض رسوایی بنشیند، و پیش از آنکه اسمش را بگذارند «تریکی دیکی» (دیکی حقهباز)، این رئیسجمهور آتی ایالات متحده، نامههای عاشقانهای به همسر آیندهاش مینوشت که حالا با پیدا شدن آنها و نمایششان در موزهٔ کالیفرنیا چهره رمانتیکی از مردی که با رسوایی واترگیت از قدرت سقوط کرد، به نمایش گذاشتهاند.
به گزارش روزنامه گاردین، نیکسون در یک اجرای آماتور از یک نمایش با پاتریشیا رایان روی صحنه رفت و این سرآغاز آشنایی آنها شد. حالا قرار است شش نامه از چندین نامهای که آنها در طول عشق و عاشقیِ دو سالهشان با هم رد و بدل کردند در موزه و کتابخانهٔ ریچارد نیکسون در کالیفرنیا به نمایش گذاشته شوند، آن هم به مناسبت سالگرد تولد زنی که نیکسون او را «کولی ایرلندی من» میخواند.
نیکسون در نامههایش نخستین ملاقاتشان را با نثری زیبا و پر زینت به تصویر کشیده و از خیالپردازیهایش دربارهٔ آیندهٔ مشترکشان میگوید و شاعرانه از آن روزی میگوید که «عزیزترین»اش پذیرفته با ماشین او گشتی بزنند.
این عاشق دلسوخته در نامهای بیتاریخ مینویسد: «هر روز و هر شب به انتظار دیدنت و با تو بودنم. اما با این همه هیچ حسی از مالکیت خودخواهانه یا حسادت در من نیست. بیا روز یکشنبه به گشت و گذاری طولانی برویم، بیا آخر هفتهها کوه برویم، بیا مقابل آتش بنشینیم و کتاب بخوانیم، و از همه مهمتر، بیا حقیقتاً با هم بزرگ شویم و آن شادیای را که هر دو میدانیم در همراه شدن است بیابیم.»
حالا با گذشت ۱۸ سال از مرگ نیکسون، این نامهها دریچهای هر چند کوچک به بخش پنهان و شخصی او میگشاید؛ وجهی از شخصیت او که هیچکس تابهحال آن را ندیده است. اولیویا آناستاسیادیس، سرمتصدی موزه نیکسون میگوید: «این نامهها شگفتانگیزند. کسی که آنها را نوشته به کل با کسی که از واترگیت میشناسیم فرق دارد. رئیسجمهور نیکسون در قامت جوانی جاهطلب و رویاپرداز ظاهر شده که آماده بوده دنیا را فتح کند و با بودن پِت رایان در کنارش مطمئن بوده که میتواند از عهدهٔ این کار برآید. این نامهها پر از امید و لطافت هستند و بسیار شاعرانهاند.»
این نامهها، برخلاف نویسندهشان که رسوای عالم شد، تاکنون از دید پنهان ماندهاند؛ نامههایی که از سال ۱۹۳۸ تا ژوئن سال ۱۹۴۰، یعنی زمانی که نیکسون با معشوقهٔ نامههایش ازدواج کرد، ادامه داشتهاند. این دو در جلسه آزمون بازیگری برای تئاتر برج سیاه در شهر ویتیِر، در جنوب کالیفرنیا، با هم آشنا شدند و پس از دو سال پیغام و پسغام بالاخره نیکسون بر بالای صخرههای اورنج کانتی و در مقابل چشماندازی از اقیانوس آرام به پِت پیشنهاد ازدواج میدهد. او بعدها حلقهٔ نامزدی را در سبدی پر از گل به پت میدهد و این زوج جوان در مراسمی کوچک در ۲۱ ژوئن ۱۹۴۰ ازدواج میکنند.
نیکسون در نامههایش از ادبیات صمیمانهٔ خاصی بهره میگیرد و خود را «آدم کسلکنندهای» میخواند که قلبش پس از دیدن پاتریشیا «با آن موسیقی شاعرانهٔ عظیم پر شده است.» او مینویسد: «سهشنبه، در آن هوای معمولاً خفهکننده ویتیِر گویی حسی از شوق و فرح موج میزد و حالا دلیلش را میدانم. کولیای ایرلندی که سراسر خوشحالی و زیبایی میتاباند آنجا بود. پشت سرش پیغامی برای وکیلی آشفته از کار زیاد گذاشته که کارش شده هر روز از پنجره بیرون را نگریستن و خیال پرداختن. و در آن پیغام همه نور طلایی آفتاب بود و گلهای زیبا و... روزی بگذار دوباره ببینمت، در سپتامبر، شاید.» و پت رایان، که بیشتر جدی و منطقی است، در پاسخی بسیار کوتاه برای او مینویسد: «از آنجا که پیش از چهارشنبه نخواهمت دید، چرا صبح چهارشنبه نمیآیی. ببینم شاید بتوانم همبرگری برایت درست کنم.»
ترجمه: بابک واحدی
تاریخ ایرانی: مدتها پیش از آنکه ریچارد نیکسون نردبان قدرت سیاسی را تا اوج بالا برود و بعد بر حضیض رسوایی بنشیند، و پیش از آنکه اسمش را بگذارند «تریکی دیکی» (دیکی حقهباز)، این رئیسجمهور آتی ایالات متحده، نامههای عاشقانهای به همسر آیندهاش مینوشت که حالا با پیدا شدن آنها و نمایششان در موزهٔ کالیفرنیا چهره رمانتیکی از مردی که با رسوایی واترگیت از قدرت سقوط کرد، به نمایش گذاشتهاند.
به گزارش روزنامه گاردین، نیکسون در یک اجرای آماتور از یک نمایش با پاتریشیا رایان روی صحنه رفت و این سرآغاز آشنایی آنها شد. حالا قرار است شش نامه از چندین نامهای که آنها در طول عشق و عاشقیِ دو سالهشان با هم رد و بدل کردند در موزه و کتابخانهٔ ریچارد نیکسون در کالیفرنیا به نمایش گذاشته شوند، آن هم به مناسبت سالگرد تولد زنی که نیکسون او را «کولی ایرلندی من» میخواند.
نیکسون در نامههایش نخستین ملاقاتشان را با نثری زیبا و پر زینت به تصویر کشیده و از خیالپردازیهایش دربارهٔ آیندهٔ مشترکشان میگوید و شاعرانه از آن روزی میگوید که «عزیزترین»اش پذیرفته با ماشین او گشتی بزنند.
این عاشق دلسوخته در نامهای بیتاریخ مینویسد: «هر روز و هر شب به انتظار دیدنت و با تو بودنم. اما با این همه هیچ حسی از مالکیت خودخواهانه یا حسادت در من نیست. بیا روز یکشنبه به گشت و گذاری طولانی برویم، بیا آخر هفتهها کوه برویم، بیا مقابل آتش بنشینیم و کتاب بخوانیم، و از همه مهمتر، بیا حقیقتاً با هم بزرگ شویم و آن شادیای را که هر دو میدانیم در همراه شدن است بیابیم.»
حالا با گذشت ۱۸ سال از مرگ نیکسون، این نامهها دریچهای هر چند کوچک به بخش پنهان و شخصی او میگشاید؛ وجهی از شخصیت او که هیچکس تابهحال آن را ندیده است. اولیویا آناستاسیادیس، سرمتصدی موزه نیکسون میگوید: «این نامهها شگفتانگیزند. کسی که آنها را نوشته به کل با کسی که از واترگیت میشناسیم فرق دارد. رئیسجمهور نیکسون در قامت جوانی جاهطلب و رویاپرداز ظاهر شده که آماده بوده دنیا را فتح کند و با بودن پِت رایان در کنارش مطمئن بوده که میتواند از عهدهٔ این کار برآید. این نامهها پر از امید و لطافت هستند و بسیار شاعرانهاند.»
این نامهها، برخلاف نویسندهشان که رسوای عالم شد، تاکنون از دید پنهان ماندهاند؛ نامههایی که از سال ۱۹۳۸ تا ژوئن سال ۱۹۴۰، یعنی زمانی که نیکسون با معشوقهٔ نامههایش ازدواج کرد، ادامه داشتهاند. این دو در جلسه آزمون بازیگری برای تئاتر برج سیاه در شهر ویتیِر، در جنوب کالیفرنیا، با هم آشنا شدند و پس از دو سال پیغام و پسغام بالاخره نیکسون بر بالای صخرههای اورنج کانتی و در مقابل چشماندازی از اقیانوس آرام به پِت پیشنهاد ازدواج میدهد. او بعدها حلقهٔ نامزدی را در سبدی پر از گل به پت میدهد و این زوج جوان در مراسمی کوچک در ۲۱ ژوئن ۱۹۴۰ ازدواج میکنند.
نیکسون در نامههایش از ادبیات صمیمانهٔ خاصی بهره میگیرد و خود را «آدم کسلکنندهای» میخواند که قلبش پس از دیدن پاتریشیا «با آن موسیقی شاعرانهٔ عظیم پر شده است.» او مینویسد: «سهشنبه، در آن هوای معمولاً خفهکننده ویتیِر گویی حسی از شوق و فرح موج میزد و حالا دلیلش را میدانم. کولیای ایرلندی که سراسر خوشحالی و زیبایی میتاباند آنجا بود. پشت سرش پیغامی برای وکیلی آشفته از کار زیاد گذاشته که کارش شده هر روز از پنجره بیرون را نگریستن و خیال پرداختن. و در آن پیغام همه نور طلایی آفتاب بود و گلهای زیبا و... روزی بگذار دوباره ببینمت، در سپتامبر، شاید.» و پت رایان، که بیشتر جدی و منطقی است، در پاسخی بسیار کوتاه برای او مینویسد: «از آنجا که پیش از چهارشنبه نخواهمت دید، چرا صبح چهارشنبه نمیآیی. ببینم شاید بتوانم همبرگری برایت درست کنم.»