23-06-2014، 13:03
صبح روز عملیات والفجر۱۰ در منطقه حلبچه همه حسابی خسته بودند،
روحیه مناسبی در چهره بچهها دیده نمیشد از طرفی حدود ۱۰۰اسیر عراقی
را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم برای
اینکه انبساط خاطری در بچهها پیدا شود و روحیههای گرفته آنها از آن حالت
خارج شود، جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به شعار
دادن کردم و بیچارهها هنوز، لب باز نکرده از ترس شروع به
شعار دادن میکردند. مشتمرا بالا بردم و
فریاد زدم:«صدام جارو برقیه» و اونا هم جواب می دادند.
فرمانده گروهان برادر قربانی کنارم ایستاده بود و می خندید.
منم شیطونیم گل کرد و برای نشاط رزمنده ها فریاد
زدم:«الموت لقربانی» اسیران عراقی شعارم را
جواب میدادند بچههای خط همه از خنده روده بر شده بودندو
قربانی هم دستش را تکان میداد که یعنی شعار ندهید! او میگفت: قربانی من هستم
«انا قربانی»و اسیران عراقی هم که متوجه شوخی من شده بودند
رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان میدادند و
میگفتند:«لا موت لا موت» یعنی ما
اشتباه کردیم.
روحیه مناسبی در چهره بچهها دیده نمیشد از طرفی حدود ۱۰۰اسیر عراقی
را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم برای
اینکه انبساط خاطری در بچهها پیدا شود و روحیههای گرفته آنها از آن حالت
خارج شود، جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به شعار
دادن کردم و بیچارهها هنوز، لب باز نکرده از ترس شروع به
شعار دادن میکردند. مشتمرا بالا بردم و
فریاد زدم:«صدام جارو برقیه» و اونا هم جواب می دادند.
فرمانده گروهان برادر قربانی کنارم ایستاده بود و می خندید.
منم شیطونیم گل کرد و برای نشاط رزمنده ها فریاد
زدم:«الموت لقربانی» اسیران عراقی شعارم را
جواب میدادند بچههای خط همه از خنده روده بر شده بودندو
قربانی هم دستش را تکان میداد که یعنی شعار ندهید! او میگفت: قربانی من هستم
«انا قربانی»و اسیران عراقی هم که متوجه شوخی من شده بودند
رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان میدادند و
میگفتند:«لا موت لا موت» یعنی ما
اشتباه کردیم.