05-06-2014، 20:36
(آخرین ویرایش در این ارسال: 05-06-2014، 20:57، توسط پانته آ222.)
روزی دختری با مادرش به کوه رفتند بچه کوچک بود ومادرش او را به پشتش می بست.مادر داشت گوسفندان را می چراند که گرگی به گله زد.مادر اورا روی سنگ گذاشت ودنبال گرگ دوید ومادر دیگر بچه را ندید زیرا تا او به ان جا برسد کسی او را برده بود وفکر کرده بود سر راهی است.
دختر وقتی بزرگ شدبه کوه رفت و دید از رد پای مادرش گلهایی نارنجی روییده است.آن هارا چید و به طبیب ها داد وآن ها به بیماران دادن و بیماران شفا یافتند.طبیبی از دختر پرسید نام این ها چیست و دختر با کمی اندیشه و به یاد اوردن ماجرا گفت بومادران![crying crying](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/newsmilies/crying.gif)
![crying crying](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/newsmilies/crying.gif)
نظر
دختر وقتی بزرگ شدبه کوه رفت و دید از رد پای مادرش گلهایی نارنجی روییده است.آن هارا چید و به طبیب ها داد وآن ها به بیماران دادن و بیماران شفا یافتند.طبیبی از دختر پرسید نام این ها چیست و دختر با کمی اندیشه و به یاد اوردن ماجرا گفت بومادران
![crying crying](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/newsmilies/crying.gif)
![crying crying](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/newsmilies/crying.gif)
نظر
![Heart Heart](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/heart.gif)