امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان خون آشام5

#1
صدای وز وز حشره رو در کنار گوشم شنیدم.با عصبانیت به دنبال حشره گشتم و عاقبت روی میز کار پدربزرگ پیداش کردم.کتاب رو برداشتم و با تمام قدرتم روی حشره کوبیدم.حالا انتقام خودم رو از اون حشره و آن نویسنده ناشناس که باعث همه این دردسرها شده بودند، گرفتم.با عجله دریچه رو بستم و کتاب رو سر جاش گذاشتم. گردنم درد عجیبی داشت.نزدیک بود از شدت درد، داد بزنم.خرده شیشه ها رو از روی زمین جمع کردم و داخل سطل زباله گوشه ی اتاق ریختم.

با احتیاط از زیرزمین بیرون اومدم.خوشبختانه پدربزرگ توی آشپزخونه بود. طوری وانمود کردم که انگار تازه از بیرون اومدم.پدربزرگ با دیدن من شیرینی های فندقی رو که از قبل آماده کرده بود، روی میز گذاشت و از من خواست با هم چایی بخوریم.پدر بزرگ درباره سالهایی که بدون مادربزرگ اینجا بود، گفت.

شب که شد با خوشحالی به اتاق رفتم و روی آن تخت نرم که از تخت های شهری خیلی برای من بهتر بود، دراز کشیدم.جای گزش حشره خیلی درد می کرد. چند بار خواستم حقیقت رو به پدربزرگ بگم ولی از عکس العملش می ترسیدم.می دونستم که هرگز دوست نداشت کسی وارد زیرزمین بشه.ساعت از نیمه شب گذشته بود که ناگهان از خواب پریدم و متوجه پنجره های باز اتاق شدم.باد شدیدی می وزید و پنجره ها را به هم می کوبید.چنانکه از صدای برخوردشان مو بر بدن راست می شد.از تخت بیرون اومدم و کنار پنجره رفتم. به آسمان پر ستاره نگریستم.ماه کاملی در بالای مرداب شکل گرفته بود، چنانکه عکسش به زیبایی روی آب کدر مرداب نقش بسته بود و هر از گاهی موج روی آب آن را می لرزاند؛ درست مانند یک تصویر هنرمندانه بود که می توانست از قلم موی یک نقاش تراوش کند و به یک شاهکار هنری تبدیل شود. معرکه بود!!! هی! اوووووه!

حالم خراب شد.ناگهان حالت تهوع عجیبی به من دست داد و بدنم شروع به لرزیدن کرد.با عجله پنجره رو بستم و به تختخواب برگشتم.تابستون بود و کمتر پیش می اومد کسی دچار سرماخوردگی بشه.با خودم فکر کردم شاید این ها به علت گزش اون حشره باشه بنابراین سعی کردم نسبت بهش بی تفاوت باشم و صبرکنم تا خوب بشم.صبح که از خواب بیدار شدم، از علایم آزار دهنده دیشب خبری نبود.با خوشحالی از پله ها پایین رفتم و دنبال پدربزرگ گشتم.

پدربزرگ مثل همیشه در آشپزخونه بود و صبحونه مفصلی آماده کرده بود. حتی شیربرنجی که من دوست داشتم رو هم درست کرده بود.گفتم که پدربزرگ خاصی دارم بعد سال ها یادش مونده بود که من چه غذایی دوست دارم.ازش به خاطر زحماتش تشکر کردم و ظرف شیر برنج رو به طرف خودم کشیدم.هنوز یک قاشق بیشتر نخورده بودم که حالت تهوع گرفتم مثل وقتی که از غذایی بدم می آمد.پدربزرگ نگران شد و خودش هم مقداری از شیربرنج خورد. هم من و هم اون می دونستیم که شیربرنجش مثل همیشه حرف نداشت.ولی امروز انگار ذائقه من عوض شده بود.اصلأ از هیچ چیزی نمی تونستم بخورم.پدربزرگ اصرار کرد تا منو به نزدیک ترین مرکز پزشکی برسونه ولی من مخالفت کردم و نگذاشتم.به خاطر پدربزرگ اون روز رو در تخت استراحت کردم.شب وقتی پدربزرگ سوپ رو جلوم گذاشت باز همون حالت تهوع به من دست داد انگار از همه غذاها متنفر شده بودم.

شب به زحمت خوابیدم، صبح وقتی از خواب بیدار شدم. بیشتر از پیش احساس گرسنگی کردم.به آشپزخونه رفتم و تکه نانی برداشتم ولی با وجود گرسنگی نمی تونستم حتی تکه کوچیکی ازش رو بخورم.یه مارمولک جلوی زیر زمین دیدم به سمتش رفتم و گرفتمش بی اختیار به سمت دهنم بردم و کلش رو با دندون جدا کردم که بخورم به خودم اومدم و تفش کردم.من که انقدر تو غذا خوردن نازنازی بودم و از بهترین غذاها ایراد می گرفتم چرا این کار رو کردم؟!

مطمئن بودم که پدربزرگ تو زیرزمینه.نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم.باید حقیقت رو بهش می گفتم چه ناراحت می شد و چه نمیشد...
پاسخ
 سپاس شده توسط شکوفه2 ، rana m
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان