نظرسنجی: مطلب به نظر شما چگونه بود؟؟؟؟
عالی بود
خیلی خوب بود
زیاد جالب نبود
حرف نداشت
خیلی قشنگ بود
اصلا خوب نبود
دوست میداشتم
جالب بود
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 108 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

" داستــآن هــآی عــآشقــآنه "

روزی دختر کوری بود . پسری او را دید و از ته دل عاشقش شد . اما دختر عاشق او نشد . او می خواست پسر را ببیند اما نمی توانست . روزی پسر به او پیشنهاد ازدواج داد . دختر پیشنهاد او را نپذیرفت و شرط کرد که اگه روزی بتواند چهره ی او را ببیند با او ازدواج می کند . چند هفته بعد یک نفر پیدا شد که حاضر بود چشمانش را به دختر بده . دخترک وقتی چشمانش را گشایید ، اولین چیزی که دید چهره ی پسر بود . همان موقع پسر به او یاد آوری کرد که بهش چه قولی داده ولی دختر متوجه شد که پسر کور است و زیر قول خود زد و بر خلاف قولی که داده بود عمل کرد و با پسر ازدواج نکرد . پسر با کمال اندوه شروع به گریه کردن کرد و به دختر التماس می کرد اما دختر که خود را به دلیل داشتن قدرت بینایی بالا تر از پسر می دید پیشنهادش را نپذیرفت . پسر خواست از در بیرون برود که چند ثانیه ایستاد . به دخترک گفت : پس مراقب چشمانم باش
دخترک که توی شوک بود نتوانست چیزی بگوید و از جایش بلند شود پس پسر رفت و دختر هر چه دنبال او گشت و پیدایش نکرد
این داستان را دختر عموم نوشته و چاپ کرده پس مدیر ها نیان که این موضوع را ببندن . برن همان که از من تقلب کرده را ببندن
قلب آدما مثل قلکه که اگه سکه محبت کسی توش افتاد، در نمیاد مگر اینکه بشکنیش
پاسخ
 سپاس شده توسط Armina ، FARID.SHOMPET ، aCrimoniouSs ، melodi+ ، بهار2 ، behnaz99 ، mahdi69 ، خلیلی ، Hamidreza jefri HHH ، امیررضا* ، sara zni
آگهی
همیشه پسرا نامردن همین یه بار دخترا...
داستان قدیمی بود..Sleepy
" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " 15
پاسخ
 سپاس شده توسط Nasim 12
اخیی مرسی..منم داستانی گذاشته بودم که پسره قلبش میده دختره(قلبم از ان توست..)...
" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " 15
پاسخ
 سپاس شده توسط Nasim 12
وووییی دلم گرفت هم دختره و هم پسره جفتشون مزخرف بودن ..اه اه اه اه..!
A Friend is nothing but a known enemy
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " 15
پاسخ
 سپاس شده توسط Nasim 12
تکراری نیست.....؟؟؟صدبار خوندمش..Angel
. ҉ مـے روے !!!

.::هَـوایـتـ نـیـسـت::.

و بـہـ هـمـیـטּ راحـتـے .:: احـسـاسـات ِ مـטּ خَـفـه ::. مـے شَـونـב...

.::آبـے کـہــ روز آخـر پـشتـ سـرتـ ::. ریـخـتـمـ ؟!

.::آبـروے בلـمـ ::. بـوב... ҉
پاسخ
 سپاس شده توسط مروارید سبز ، Nasim 12
خدا چراغی به او داد...

روز قسمت بود.

.خدا هستی را قسمت میکرد.

خدا گفت: چیزی از من بخواهید هر چه باشدبه شما خواهم داد ..

سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بخشنده است.

و هر که آمد چیزی خواست..

یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن..

یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز..یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را .

در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت:خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم .

نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ نه بال و نه پایی..نه آسمان و نه دریا.

.....تنها کمی از خودت..تنها کمی از خودت به من بده و خدا کمی نور به او داد.

نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت: آن که نوری با خود دارد بزرگ است..

حتی اگر به قدر ذره ای باشد.

تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچکی پنهان می شوی و

رو به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست..

زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.
پاسخ
حالا چه جور چشم هاش رو دادHuhHuhHuhHuh129f
پاسخ
 سپاس شده توسط Nasim 12
خوشم اومد ولی دلم گرفت.crying

پدر همه چیز دخترش بود، تکیه‌گاهش، امیدش، پناهش، امامش بود.
دختر حق داشت ساعت‌ها بنشیند و پدرش را تماشا کند، حق داشت، هیچ کس نمی‌توانست این حق را از او بگیرد.
حتی وقتی صورت پدر خیس خون بود .
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " 15
پاسخ
 سپاس شده توسط Nasim 12
پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " 15
پاسخ
HeartHeartHeart
قلب آدما مثل قلکه که اگه سکه محبت کسی توش افتاد، در نمیاد مگر اینکه بشکنیش
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 8 مهمان