06-02-2014، 17:53
1 ماه مانده بود تا تولد پسر 12 ساله.
پسر هي از مادر ميپرسيد:مامان تولدم رو چي برام ميگيري.
مادر گفت:همان كيك كادو تولد تو است.
پسر ناراحت شد و رفت در اتاقش.
فردا آن روز خانواده رفت به بيرون ولي وقتي برگشتند پسر يك بيماري مغزي گرفته بود!
2 روز مانده بود تا تولدش كه به هوش آمد.
همه دوستان و آشنا ها دور او جمع شده بودند و همش ميگفتند:من واست متاسفم.
پسر منظور آن ها را نفهميد.
روز تولد پسر سلامت خود را به دست آورد.
رفت در خونه و پيش كيك خود نشست.
گفت:چرا مامان نيست.
گفتند:چون مامان رفته به يك سفر طولاني.
پسر ناراحت شد ولي باز هم با خنده كادو ها رو باز كرد كه آخر سر به كادو ماردرش رسيد.
عجيب است چرا كادو انقدر ضخيم است؟
پسر كادو را باز كرد و درون او يك نامه بود.
در نامه نوشته بود:
پسر عزيزم من واسه تو كادو خيلي با ارزشي گرفته ام! يعني مغز من!من قبول كردم كه مغزم رو به تو بدهم!ازش خوب مراقبت كن.خداحافظ براي هميشه.
پسر هي از مادر ميپرسيد:مامان تولدم رو چي برام ميگيري.
مادر گفت:همان كيك كادو تولد تو است.
پسر ناراحت شد و رفت در اتاقش.
فردا آن روز خانواده رفت به بيرون ولي وقتي برگشتند پسر يك بيماري مغزي گرفته بود!
2 روز مانده بود تا تولدش كه به هوش آمد.
همه دوستان و آشنا ها دور او جمع شده بودند و همش ميگفتند:من واست متاسفم.
پسر منظور آن ها را نفهميد.
روز تولد پسر سلامت خود را به دست آورد.
رفت در خونه و پيش كيك خود نشست.
گفت:چرا مامان نيست.
گفتند:چون مامان رفته به يك سفر طولاني.
پسر ناراحت شد ولي باز هم با خنده كادو ها رو باز كرد كه آخر سر به كادو ماردرش رسيد.
عجيب است چرا كادو انقدر ضخيم است؟
پسر كادو را باز كرد و درون او يك نامه بود.
در نامه نوشته بود:
پسر عزيزم من واسه تو كادو خيلي با ارزشي گرفته ام! يعني مغز من!من قبول كردم كه مغزم رو به تو بدهم!ازش خوب مراقبت كن.خداحافظ براي هميشه.