18-12-2013، 12:57
چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده
کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد.
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند. مادر وحشت زده به سوی دریاچه دوید و با
فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت و به زیر آب کشید. مادر از راه رسید و از روی
اسکله بازوان پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر به
کودکش آنقدر زیاد بود که اجازه نمی داد پسر در کام تمساح رها شود.
کشاورزی که در حال عبور از آنجا بود صدای فریاد مادر را شنید. به طرف مادر دوید و با
چنگک محکم بر سرتمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. . .
دو ماه گذشت تا پسر بهبود پیدا کند.
پاهایش با آروارههای تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد.
پسر شلوارش راکنار زد و با ناراحتی زخمهایش را نشان داد.
سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخمها را دوست دارم.اینها خراشهای
عشق مادرم هستند.
گاهی مثل یک کودک قدرشناس، خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده
خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستی!