25-04-2013، 8:14
.رفتن به دانشگاه ارزوی من بود خیلی دختر درس خونو سربه
زیری بودم واسه رفتن به دانشگاه خیلی زحمت کشیدمو بالاخره نتیجشو دیدم روز اولی که برای
ثبت نام رفتم دانشگاه به خودم قول دادم که به هیچ پسری محل نمیذارمو فقط خومو مشغول درس
میکنم خیلی مغروربودم اما تو همون روز اول با وجود بیشتراز صدتا دختروپسر که واسه ثبت نام
اومده بودن یه نفرتوجهمو به خودش جلب کرد تو شلوغی منو اون همش به هم نگاه میکردیم
البته من همش یاد قولم می افتادمو رومو برمیگردوندم ولی اون زل زده بود به من خلاصه بعد
ازاون یه ماهی رفتمو اومدم وچشمم همش دنبالش بود اما نمیمیدمش تو حسرت دیدنش بودم که
یه روز وقتی داشتم ازپله ها بالامیرفتم با هم برخورد کردیم بعد ازاون متوجه شدم که فقط 5شنبه
ها کلاسامون با هم شروع میشه و میتونم ببینمش روزار ومیشماردم تا 5شنبه بیادو ببینمش اونم
هر بارکه منو میدید کلی دنبالم میکردو بهم میگفت که دوسم داره ولی من توجهی نمیکردم
خلاصه مجبور شد به دوستام قول نهارو بده تا بله رو ازم بگیرن منم خیلی عاشقش بودم اما زیر
بار نمیرفتم تقریبا یه ترم گذشت اما من راضی نمیشدم.بالخره روزا گذشت ومن نرم ونرمتر شدم تا
اینکه دیگه بطور رسمی باهم دوست بودیمو همه اینو میدونستن روز به روز بیشتر وابسته هم
میشدیم عاشق هم بودیم بخاطر من هرروز تو دانشگاه کتک کاری میکرد حتی چند بارم اخراج
شد اما هر بار من خودم همه چیرو درست کردمو برمیگشت.دو سالی گذشت تقریبا هرروز با هم
بودیم حاظر بودم بخاطرش هر چی که دارم بدم میخواستسم با هم ازدواج کنیم اما هم خانواده من
مخالف بودن و هم خانواده اون(پارسا)فقط یه چیز بود که خیلی اذیتم میکرد و اونم اخلاق تند
ومشکوک پارسا بود خودش میگفت که از دوس داشتنه زیاده که کنترلم میکنه ولی اواخر این
رفتارش به درجه مریضی رسیده بود حتی جرات نمیکردم از خونه پامو بذارم بیرون بارها در مورد
این موضوع باهاش حرف زدم ولی فایده ای نداشت ومنم چون عاشقش بودم این رفتارشو تحمل
میکردم.دیوانه وار عاشقم بود وقتی پیشش بودم همش زل میزذ تو چشام.دیگه دو سال گدشته
بودو ما هرروز تحملمون کمتر میشد دوس داشتیم هرچی زودتو مال هم بشیم اما خانواده هامون
به شذت مخالف بودن خانواده من بخاطر اخلاق مشکوک پارسا و خانواده او بخاطر سن کمش
میگفتن که هنوز وقت ازدواجش نیست (ببخشید من مجبورم داستانو خیلی خلاصه بگم)به
پیشنهاد دوستم یه روز رفتیم وبینمون صیغه محرمیت خوندیم البته هیچکس این موضوع رو
نمیدونست تا جایی که میتونستیم سعی میکردیم این قضیه رو مخفی نگه داریم یواشکی همدیگه
رو میدیدیم تقریبا هرروز کنار هم بودیم اما یه اتفاقی افتاد که دیگه نتونستیم این قضیه رو از بقیه
پنهون کنیم.من متوجه شده بوذم که 2ماهه بار دار هستمووقتی این ماجرا رو به پارسا گفتم خیلی
نلراحت شد حتی چند روزی بهم زنگ نزد و ازم فرار میکرد.دلیل این رفتارشو نمیفهمیدم هنوز
هیچکس جز ما این قضیه رو نمیدونست اما مادرم به شدت بهم مشکوک بود.تا اینکه چند روز
بعد پارسا زنگ زد و باهم قرار گذاشتیم تا در مورد موضوع صحبت کنیم.پارسا پاشو کرده بود تو
یه کفش که باید بچه رو سقت کنیم و وقتی من حرف از ازدواج میزدم بهونه میاورد که امادگیشو
نداره خیلی عوض شده بود ازم سرد و دور شده بود تا اینکه من مجبور شدم قضیه رو به مادر
و خاهرم بگم که یه دعوای خیلی بدی بینمون رخ داد اولش مارم میخواست از پارسا شکایت کنه
اما بخاطر ابرو مون اینکارو نکرد ولی واسه اینکه بابام قضیه رو نفهمه یواشکی رفتیم بیمارستانو
چون اونجا اشنا داشتیم تونستیم بچه رو کورتاژ کنیم حالم خیلی خراب بوذ تقریبا دو ماه تو رخت
خواب بودم هم واسه اینکه بچمو از دست دادم و هم بخاطر دردایی که داشتم اما از همه بدتر
که داشت منو ذره ذره اب میکرد نبود پارسا بود که هرچی زنگ میزدم گوشیش خاموش بود و
حتی یک بارم ازم سراغی نمیگرفت به هرجاکه ممکن بود سر زدم حتی به خونشون رفتم ولی
انگار اب شده بود رفته بود تو زمین بدون خدافظی حتی بدون حرفی خیلی راحت ولم کرد و
رفت فقط خدا میدونه من توی اون روزا تو چه جهنمی بودمو چطوری داشتم نابود میشدم.6ماهی
گذشته بود که بهم زنگ زد من اون موقع توی بحران بدی بودم خیلی افسرده بودم تقریبا نابود
شده بودم خلاصه زنگ زدو یه قراری گذاشتیم من کلی پیشش گریه کردمو ازش علت کارشو
پرسیدم اما اون جوابی نداشت فقط بهم میگفت که دوسم داره و جز این حرفی نداشت بعد از
اون قرار دیگه ندیدمش چند باری زنگ زد اما من جواب تلفناشو نمیدادم میخواستم به کلی
فراموشش کنم خیلی سعی میکردم ولی نمیشد.........تا اینکه یه روز راهم افتاد طرف
خونشونو داشتم ازاونجا میگذشتم و یه چیزی دیدم که اسمون خراب شد روسرم حال اون لحظه
من توصیف کردنی نیست میدونین چی دیدم؟؟؟؟؟؟ اعلامیه شو 40 روز بود که فوت کرده بود
اما من نمیدونستم بعد ها که علت مرگشو پرسیذم فهمیدم که بیماری هپاتیت داشته الان به امید
هیچ زندم برای هیچ دارم نفس میکشم از مزگ پارسا یک سال گذشت اما من هنوز زندم یک
ماهه پیش بود که رگ دستو بریدم تا بمیرم ولی نشد خدا نخواست که برم پیش پارسا ودخترم
که خودم کشتمش.هرکسی که این داستانو خوند واسم دعا کنه که به پارسام
برسم
زیری بودم واسه رفتن به دانشگاه خیلی زحمت کشیدمو بالاخره نتیجشو دیدم روز اولی که برای
ثبت نام رفتم دانشگاه به خودم قول دادم که به هیچ پسری محل نمیذارمو فقط خومو مشغول درس
میکنم خیلی مغروربودم اما تو همون روز اول با وجود بیشتراز صدتا دختروپسر که واسه ثبت نام
اومده بودن یه نفرتوجهمو به خودش جلب کرد تو شلوغی منو اون همش به هم نگاه میکردیم
البته من همش یاد قولم می افتادمو رومو برمیگردوندم ولی اون زل زده بود به من خلاصه بعد
ازاون یه ماهی رفتمو اومدم وچشمم همش دنبالش بود اما نمیمیدمش تو حسرت دیدنش بودم که
یه روز وقتی داشتم ازپله ها بالامیرفتم با هم برخورد کردیم بعد ازاون متوجه شدم که فقط 5شنبه
ها کلاسامون با هم شروع میشه و میتونم ببینمش روزار ومیشماردم تا 5شنبه بیادو ببینمش اونم
هر بارکه منو میدید کلی دنبالم میکردو بهم میگفت که دوسم داره ولی من توجهی نمیکردم
خلاصه مجبور شد به دوستام قول نهارو بده تا بله رو ازم بگیرن منم خیلی عاشقش بودم اما زیر
بار نمیرفتم تقریبا یه ترم گذشت اما من راضی نمیشدم.بالخره روزا گذشت ومن نرم ونرمتر شدم تا
اینکه دیگه بطور رسمی باهم دوست بودیمو همه اینو میدونستن روز به روز بیشتر وابسته هم
میشدیم عاشق هم بودیم بخاطر من هرروز تو دانشگاه کتک کاری میکرد حتی چند بارم اخراج
شد اما هر بار من خودم همه چیرو درست کردمو برمیگشت.دو سالی گذشت تقریبا هرروز با هم
بودیم حاظر بودم بخاطرش هر چی که دارم بدم میخواستسم با هم ازدواج کنیم اما هم خانواده من
مخالف بودن و هم خانواده اون(پارسا)فقط یه چیز بود که خیلی اذیتم میکرد و اونم اخلاق تند
ومشکوک پارسا بود خودش میگفت که از دوس داشتنه زیاده که کنترلم میکنه ولی اواخر این
رفتارش به درجه مریضی رسیده بود حتی جرات نمیکردم از خونه پامو بذارم بیرون بارها در مورد
این موضوع باهاش حرف زدم ولی فایده ای نداشت ومنم چون عاشقش بودم این رفتارشو تحمل
میکردم.دیوانه وار عاشقم بود وقتی پیشش بودم همش زل میزذ تو چشام.دیگه دو سال گدشته
بودو ما هرروز تحملمون کمتر میشد دوس داشتیم هرچی زودتو مال هم بشیم اما خانواده هامون
به شذت مخالف بودن خانواده من بخاطر اخلاق مشکوک پارسا و خانواده او بخاطر سن کمش
میگفتن که هنوز وقت ازدواجش نیست (ببخشید من مجبورم داستانو خیلی خلاصه بگم)به
پیشنهاد دوستم یه روز رفتیم وبینمون صیغه محرمیت خوندیم البته هیچکس این موضوع رو
نمیدونست تا جایی که میتونستیم سعی میکردیم این قضیه رو مخفی نگه داریم یواشکی همدیگه
رو میدیدیم تقریبا هرروز کنار هم بودیم اما یه اتفاقی افتاد که دیگه نتونستیم این قضیه رو از بقیه
پنهون کنیم.من متوجه شده بوذم که 2ماهه بار دار هستمووقتی این ماجرا رو به پارسا گفتم خیلی
نلراحت شد حتی چند روزی بهم زنگ نزد و ازم فرار میکرد.دلیل این رفتارشو نمیفهمیدم هنوز
هیچکس جز ما این قضیه رو نمیدونست اما مادرم به شدت بهم مشکوک بود.تا اینکه چند روز
بعد پارسا زنگ زد و باهم قرار گذاشتیم تا در مورد موضوع صحبت کنیم.پارسا پاشو کرده بود تو
یه کفش که باید بچه رو سقت کنیم و وقتی من حرف از ازدواج میزدم بهونه میاورد که امادگیشو
نداره خیلی عوض شده بود ازم سرد و دور شده بود تا اینکه من مجبور شدم قضیه رو به مادر
و خاهرم بگم که یه دعوای خیلی بدی بینمون رخ داد اولش مارم میخواست از پارسا شکایت کنه
اما بخاطر ابرو مون اینکارو نکرد ولی واسه اینکه بابام قضیه رو نفهمه یواشکی رفتیم بیمارستانو
چون اونجا اشنا داشتیم تونستیم بچه رو کورتاژ کنیم حالم خیلی خراب بوذ تقریبا دو ماه تو رخت
خواب بودم هم واسه اینکه بچمو از دست دادم و هم بخاطر دردایی که داشتم اما از همه بدتر
که داشت منو ذره ذره اب میکرد نبود پارسا بود که هرچی زنگ میزدم گوشیش خاموش بود و
حتی یک بارم ازم سراغی نمیگرفت به هرجاکه ممکن بود سر زدم حتی به خونشون رفتم ولی
انگار اب شده بود رفته بود تو زمین بدون خدافظی حتی بدون حرفی خیلی راحت ولم کرد و
رفت فقط خدا میدونه من توی اون روزا تو چه جهنمی بودمو چطوری داشتم نابود میشدم.6ماهی
گذشته بود که بهم زنگ زد من اون موقع توی بحران بدی بودم خیلی افسرده بودم تقریبا نابود
شده بودم خلاصه زنگ زدو یه قراری گذاشتیم من کلی پیشش گریه کردمو ازش علت کارشو
پرسیدم اما اون جوابی نداشت فقط بهم میگفت که دوسم داره و جز این حرفی نداشت بعد از
اون قرار دیگه ندیدمش چند باری زنگ زد اما من جواب تلفناشو نمیدادم میخواستم به کلی
فراموشش کنم خیلی سعی میکردم ولی نمیشد.........تا اینکه یه روز راهم افتاد طرف
خونشونو داشتم ازاونجا میگذشتم و یه چیزی دیدم که اسمون خراب شد روسرم حال اون لحظه
من توصیف کردنی نیست میدونین چی دیدم؟؟؟؟؟؟ اعلامیه شو 40 روز بود که فوت کرده بود
اما من نمیدونستم بعد ها که علت مرگشو پرسیذم فهمیدم که بیماری هپاتیت داشته الان به امید
هیچ زندم برای هیچ دارم نفس میکشم از مزگ پارسا یک سال گذشت اما من هنوز زندم یک
ماهه پیش بود که رگ دستو بریدم تا بمیرم ولی نشد خدا نخواست که برم پیش پارسا ودخترم
که خودم کشتمش.هرکسی که این داستانو خوند واسم دعا کنه که به پارسام
برسم