07-12-2013، 15:58
|
امتیاز موضوع:
یه داستان ترسناک واقعی از خانواده ی خودم |
|||||
11-12-2013، 19:32
من حرفتو قبول دارم چون به جن وروح اعتقاد دارم
11-12-2013، 19:37
خدا بیامرزتش
11-12-2013، 20:56
13-12-2013، 10:19
چه باحال
13-12-2013، 10:22
چ ترسـناک!!!
وایـــــــــ...=((
13-12-2013، 10:34
من که باور میکنم اصا یه داستان تعریف کنم
من اونموقه ها کلاس اول بودم مامانمم معاونه یه دبیرستان بود مدیره اون دبیرستانم دوسته صمیمیه مامانم بود منم همیشه بعده مدرسم می رفتم پیشه مامانم از اونجام میرفتم خونه ی دوستش اونروزو هیچ وقت یادم نمیره تا ساعت 11 شب خونشون بودم کسی نیومد دنبالم ساعت 12 بود که مامانم با پسرر عموم اومدن دنبالم مامان بزرگم(مامانه بابام)اونموقه خونه ی ما بود دیدم رفتیم خونه ی مامان بزرگم همین که رفتم تو فهمیدم مامان بزرگم فوت کرده خیلی من دوسش داشتم شبش میترسیدم تو اتاقم بخوابم رفتم پیشه مامانم نصفه شب یهو پا شدم رفتم تو حال دیدم مامان بزرگم یه لباسه سرتا سر سفید پوشیده چهرشم نورانیه داره منو نگا می کنه چون اونموقه هام زمین گیر شده بود دیدم رو پاهاش وایساده رفتم مامانمو بیدار کردم اومدیم تو حال مامان بزرگم نبود هیچکیم حرفمو باور نمی کنه
13-12-2013، 10:36
:cool:
13-12-2013، 10:37
به افتخار هرکی تو خونه تنهاس سپاس بدین حالا من توخونه تنها دارم از ترس می میرم:230::230::230::230::230::230::230::230::230:
13-12-2013، 14:50
| |||||
|
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه) | |||||||
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان