امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

احمد شاملو | فروغ فرخزاد

#51

بهار ،
پنجره‌ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیله‌ی تنهاییم نمی‌گنجید ...

[فروغ فرخزاد]
پاسخ
 سپاس شده توسط Prometheus ، شـــقآیــق
آگهی
#52
چاهِ شغاد را ماننده
حنجره‌ای پُرخنجر
در خاطره‌ی من است :
چون اندیشه
به گورابِ تلخِ یادی درافتد
فریاد
شرحه‌شرحه برمی‌آید

#احمد_شاملو
پاسخ
 سپاس شده توسط شـــقآیــق
#53
حرف های تو مایه های اصلی این زندگی است

احمد شاملو | فروغ فرخزاد 6

آیدا؛
بگذار بی مقدمه این راز را با تو در میان بگذارم:
که من در عشق، بیش از هر چیز دیگر، بیش از لذت ها،
آتش و شور و حرارت آن را می خواهم …!
بیش از هر چیز، شوق و شورش را می پسندم؛
و بیش از هر چیز، بی تابی ها و بی قراری هایش را طالبم …
سکوت تو، شعر را در روح من می خشکاند !
شعر، زندگی من است.
حرف های تو مایه های اصلی این زندگی است …
و مایه های اصلی این زندگی می باید باشد
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.

از نامه های “احمد شاملو” به آیدا
کتاب: مثل خون در رگ‌های من
پاسخ
 سپاس شده توسط Ɗєя_Mσηɗ ، شـــقآیــق
#54
احمد شاملو | فروغ فرخزاد 6

از سری نامه های شاملو به آیدا
آیدا نازنین خوب خودم!
ساعت چهار یا چهار و نیم است. هوا دارد شیری رنگ می‌شود. خوابم گرفته است اما به علت گرفتاری های فوق العاده ای که دارم نمی توانم بخوابم. باید «کار» کنم. کاری که متاسفانه برای خوشبختی من و تو نیست. برای آن است که دیگر ـ به قول خودت ـ چیزی از احمد برای تو باقی نگذارند.
اما … بگذار باشد. اینها هم تمام می‌شود. بالاخره «فردا» مال ما است. مال من و تو با هم. مال آیدا و احمد با هم …
بالاخره خواهد آمد، آن شب هایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینه ام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چه قدر خوشبخت هستم.
چه قدر تو را دوست دارم! چه قدر به نفس تو در کنارم احتیاج دارم! چه قدر حرف دارم که با تو بگویم! اما افسوس! همه حرف های ما این شده است که تو به من بگویی: «امروز خسته هستی» یا «چه عجب که امروز شادی!» و من به تو بگویم که:‌ «دیگر کی می‌توانم ببینمت؟» و یا من بگویم: «دیوانه ی زنجیری حالا چند دقیقه ی دیگر هم بنشین!».
و همین! ، همین و همین!
تمام آن حرف ها شعرها و سرودهایی که در روح من زبانه می‌کشد تبدیل به همین حرف ها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت می‌اندازد. وحشت از اینکه رفته رفته تو از این دیدارها و حرف ها و سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمی‌کند تا پر و بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.
این موقع شب -یا بهتر بگویم سحر- از تصور چنین فاجعه ئی به خود لرزیدم. کارم را کنار گذاشتم که این چند سطر را برایت بنویسم:
آیدای من!
این پرنده، در این قفس تنگ نمی‌خواند. اگر می بینی خفه و لال و خاموش است،‌ به این جهت است…
بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی چه گونه در تاریک ترین شب ها آفتابی ترین روزها را خواهد سرود.
به من بنویس تا هردم و هرلحظه بتوانم آن را بشنوم.
به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شب های سفیدی.
به من بنویس که می‌دانی این سکوت و ابتذال زائیده ی زندگی در این زندانی است که مال ما نیست.
که خانه ی ما نیست. که شایسته ی ما نیست.
به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرنده ی عشق ما در آن آواز خواهد خواند.


«احمد تو»
29 شهریور 1342
از نامه های “احمد شاملو” به آیدا
کتاب: مثل خون در رگ‌های من
پاسخ
 سپاس شده توسط Prometheus ، Ɗєя_Mσηɗ
#55
احمد شاملو | فروغ فرخزاد 6



آیدا در آینه از احمد شاملو

لبانت
به ظرافتِ شعر
شهوانی‌ترینِ بوسه‌ها را به شرمی چنان مبدل می‌کند
که جاندارِ غارنشین از آن سود می‌جوید
تا به صورتِ انسان درآید.
و گونه‌هایت
با دو شیارِ مورّب،
که غرورِ تو را هدایت می‌کنند و
سرنوشتِ مرا
که شب را تحمل کرده‌ام
بی‌آنکه به انتظارِ صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سربلند را
از روسبی‌خانه‌های دادوستد
سربه‌مُهر بازآورده‌ام.
هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم!
و چشمانت رازِ آتش است.
و عشقت پیروزیِ آدمی‌ست
هنگامی که به جنگِ تقدیر می‌شتابد.
و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریزِ از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکیِ آسمان را متهم می‌کند.
کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود
و انسان با نخستین درد.
در من زندانیِ ستمگری بود
که به آوازِ زنجیرش خو نمی‌کرد ــ
من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم.
توفان‌ها
در رقصِ عظیمِ تو
به شکوهمندی
نی‌لبکی می‌نوازند،
و ترانه‌ی رگ‌هایت
آفتابِ همیشه را طالع می‌کند.
بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچه‌های شهر
حضورِ مرا دریابند.
دستانت آشتی است
و دوستانی که یاری می‌دهند
تا دشمنی
از یاد
برده شود.
پیشانی‌ات آینه‌یی بلند است
تابناک و بلند،
که «خواهرانِ هفتگانه» در آن می‌نگرند
تا به زیباییِ خویش دست یابند.
دو پرنده‌ی بی‌طاقت در سینه‌ات آواز می‌خوانند.
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب‌ها را گواراتر کند؟
تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه‌ها و دریاها را گریستم
ای پری‌وارِ در قالبِ آدمی
که پیکرت جز در خُلواره‌ی ناراستی نمی‌سوزد! ــ
حضورت بهشتی‌ست
که گریزِ از جهنم را توجیه می‌کند،
دریایی که مرا در خود غرق می‌کند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپیده‌دم با دست‌هایت بیدار می‌شود.
آیدا در آینه از احمد شاملو
پاسخ
 سپاس شده توسط شـــقآیــق ، Prometheus
#56
به قول شاملو:

کوره ها سرد شدن ، سبزه ها زرد شدن و خنده ها درد شدن...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
(((:

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
•ناشناس•
پاسخ
 سپاس شده توسط امیر‌حسین ، Prometheus
#57
زندگی دام نیست از احمد شاملو

زندگی دام نیست
عشق دام نیست
حتا مرگ دام نیست
چرا که یارانِ گمشده آزادند
آزاد و پاک…
من عشقم را در سالِ بد یافتم
که می‌گوید «مأیوس نباش»؟ ــ
من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سالِ بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر می‌شدم
گُر گرفتم.
زندگی با من کینه داشت
من به زندگی لبخند زدم،
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم،
چرا که زندگی، سیاهی نیست
چرا که خاک، خوب است.
من بد بودم اما بدی نبودم
از بدی گریختم
و دنیا مرا نفرین کرد
و سالِ بد دررسید:
سالِ اشکِ پوری، سالِ خونِ مرتضا
سالِ تاریکی.
و من ستاره‌ام را یافتم من خوبی را یافتم
به خوبی رسیدم
و شکوفه کردم.
تو خوبی
و این همه‌ی اعتراف‌هاست.
من راست گفته‌ام و گریسته‌ام
و این بار راست می‌گویم تا بخندم
زیرا آخرین اشکِ من نخستین لبخندم بود.
احمد شاملو
پاسخ
 سپاس شده توسط شـــقآیــق
#58
حق با شماست
من هیچگاه پس از مرگم
جرات نکرده ام که در آینه بنگرم
و آنقدر مرده ام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمی کند

#فروغ_فرخزاد
پاسخ
 سپاس شده توسط Prometheus ، شـــقآیــق
#59
آیدا، امید و زندگی من!
از چهارشنبه‌ی هفته‌ی پیش تا امروز، تمام وقتم، تمام نیرو و تمام امیدم صرف این شده است که تو را یک نظر - ببینم.
افسوس! در همه‌ی عمرم، این نومیدانه‌ترین تلاشی بوده است که کرده‌ام.
در آستانه‌ی نومیدانه.ترین سفرهایم، تمام تلاش‌هایی که برای دیدار تو کردم بی‌نتیجه ماند: هم پنج‌شنبه و هم شنبه، آن قدر جلو دانشکده‌ات ایستادم و ایستادم، تا وقتی که همه‌ی درها را بستند، چراغ‌ها را خاموش کردند، و پسرک ده‌ساله‌یی که گمان می‌کنم پسر سرایدار یا فراش دانشکده بود، به من گفت که دیگر حتی یک نفر هم آن تو نمانده است.
این چند شب، بدترین شب‌های عمر من است.

#احمد_شاملو
"کتاب مثل خون در رگ‌های من"
پاسخ
 سپاس شده توسط Ɗєя_Mσηɗ ، شـــقآیــق
#60
عشقِ مردم آفتاب است
اما من بی‌تو
بی‌تو زمینی بی‌گیا بودم
در لبانِ تو
آبِ آخرین انزوا به خواب می‌رود
و من با جذبه‌یِ زودشکنِ
قلبی که در کارِ خاموش ‌شدن بود
به سرودِ سبزِ جرقه‌های بهار
گوش می‌دارم

#احمد_شاملو
پاسخ
 سپاس شده توسط شـــقآیــق


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  شعر نماز از فروغ فرخزاد
  پادکست! (فروغ-شاملو-حسین پناهی و...)
  یادداشت حمید فروغ بر رمان یک نفر که عضو پینک فلوید نبود
Exclamation پیکر احمد ابومحبوب فردا تشییع می‌شود
Sad احمد ابومحبوب درگذشت
Big Grin گفت‌وگوی دانشجویی درباره آثار فروغ فرخزاد در شبکه سه
  نامزدهای بخش «نقد ادبی» جایزه ادبی جلال آل‌احمد معرفی شدند ^.^
  شعر زیبای فروغ فرخزاد درباره ی خدا *حتما بیا*
  « نغمه‌ی خوابگرد » سروده‌ی لورکا / ترجمه ی احمد شاملو
  نگاهی به «غرب‌زدگی» بحث‌برانگیز آل احمد

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان