امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قسمت اخررمان عشق کشکی {اخرخنده}

#11
اهههههههه پس بقیش کووووووووووو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟cryingcryingcryingcrying
چه حماقتی که (می رانیم)وباز احمقانه میخوامت........
چه غروربی غیرتی دارم منHuhHuh
پاسخ
 سپاس شده توسط سایه 72
آگهی
#12
خوبقیش؟دوساعته سرکارگذاشتی ماروادامش کوAngryAngryAngryAngryAngryAngry
خدایاگناه دارم ولی گناه دارم
پاسخ
 سپاس شده توسط سایه 72
#13
ممنونمHeart
♥♥♥♥پرسپوليس♥♥♥♥سروره استقلالهSleepy
پاسخ
 سپاس شده توسط سایه 72
#14
قشنگه.بقیش
 [url=http://www.akskhor.ir/do.php?imgf=one-direction-18-.jpg][/url]
پاسخ
 سپاس شده توسط سایه 72
#15
[size=large]چشمامو که باز کردم توی یه چادر بودم . وااااااای من کجام اینجا کجاست؟
یه جیغ بنفش یا بهتر بگم قرمز کشیدم که مانی که هیچی خودمم زهره ام ترکید.
مانی با سرعت اومد تو چادر و با دیدن قیافه ی من که سالم بودم اخماشو کرد تو هم و گفت : چه خبرته ؟ فکر کردم عقربی ماری چیزی دیدی.
با دیدنش خون جلوی چشمامو گرفت به طرفش حمله بردم و موهاشو با تمام قدرت کشیدم . اونم دادش رفت هوا. سعی میکرد منو از خودش جدا کنه ولی من زالو تر از این حرفا بودم . گازش میگرفتم و موهاشو میکشیدم.
یه دفعه دستامو گرفت و با یه حرکت سریع منو تو بغلش زندانی کرد.
مانی : هوی چته وحشی موهامو کندی .
من : وحشی ننته .
مانی : خواهرته .
من : خواهر ندارم هه هههههههههههه.
مانی : منم ننه ندارم هه هههههههههههه.
چشمام گرد شد . یا خدا این دیگه کیه ؟
من : به چه جرئتی منو دزدیدی؟ ها ؟ بگو تا دوباره موهاتو نکندم.
مانی : فکر کردی میزاشتم خوش و خرم زندگی کنی؟تو منو شناسایی کرده بودی و ممکن بود منو لو بدی. یک میلیون تومان هم همچین چیزکمی نیست ها.
من : ولی تو قسم خوردییییییییییییییییی.
مانی : خیلی بچه ای که قسم یه سارق رو باور میکنی.
راست میگفت هااااااااا واااااای من چقدر احمق بودم باد لوش میدادم.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم : حالا میخوای با من چیکار کنی؟
مانی : هیچی تو هم میشی شریک جرم من.
تقریبا هوار کشیدم : چییییییییییییییییییییییییییییییی؟
مانی : چه خبرته ؟ آبرومونو بردی آره درست شنیدی قراره منو تو از این به بعد با هم کار کنیم.
هنگ کرده بودم . من.این.شریک.جرم.نهههههههههههه یعنی منم میشدم یه دزد به تمام معنا ؟ نه من نباید میزاشتم ... این زندگی من بود نه اون ...
من : ولی من نمیخوام با تو کار کنم.
مانی : مگه دست توئه ؟
من : پ ن پ دست توئه.
مانی : خوبه که فهمیدی.
من : من میخوام برم خونهههههههههههههههههههههههه.
مانی : به من چه ؟ تقصیر خودته اگه تو کار من فضولی نمیکردی الان این بلا سرت نمیومد.
من : قول میدم که هیچ وقت لوت ندم قسم میخورم .حالا بزار برم خونههه.
مانی : از کجا بفهمم دروغ نمیگی؟
من : خوب ... امضا میدم .
واااااااای من چقدر احمق بودم آخه امضاء به چه دردش میخورد ها؟
بلافاصله یکی زدم تو سر خودم و گفتم : منظورم اینه که ... اینه که ... اه من چرا هنگ کرده بودم ؟ هیچی به فکرم نمیرسید.
مانی :زور نزن هیچ کاری نمیتونی بکنی.اگه دختر خوبی باشی بعد از اجرای یک عملیات ولت میکنیم بری خونه.
من : مگه دیوونه شدی؟خوب اونموقع عکسم میره تو تلویزیون . چطوری برگردم خونه ؟
مانی : نگران نباش ما نمیزاریم شناسایی بشی.
صبر کن ببینم ؟یه جای کار میلنگید ولی من نمیفهمیدم کجاش بود. یکم غیر معمولی بود. مگه میشه ؟ بعدش میزاشت برم خونه ؟
چاره ای نداشتم .باید فعلا به حرفش گوش میکردم.خواننده های محترم میدونم که الان به من میگین احمق و کلی حرص میخورین ولی باید بگم که حرص نخورین! اگه من اینکارو نمیکردم الان شما این داستانو نمیخوندین پس اینقدر غر نزنین و برین سر ادامه داستان...
من اونقدرام احمق نبودم . حداقلش اگه ولم نمیکرد فرار میکردم. پس تصمیم گرفتم باهاش همکاری کنم . ولی.... یه فکر اِبلیسی هم تو سرم ورجه وورجه میکرد.
من : باشه قبوله .
مانی با چشمای گرد شده پرسید به این زودی قبول کردی.
من با یه لبخند اِبلیسی : آره قبوله فقط به یه شرط !
مانی با حالتی مشکوک : چه شرطی ؟
من : اول بگو ببینم چقدر گیرت میاد ؟
مانی : چرا میپرسی؟
من : میخوام بدونم .
مانی : حدود 100 میلیون .
من : خوبه پس %10 پول مال من (بابا ای وللللللللللللل)
هه هههههههه فکر کردی مانی خان بیشتر از این هم برات دارم.
مانی : چرا این پولو میخوای ؟
من : اونش دیگه به تو ربطی نداره.
مانی : باشه پس شراکتمون شروع شد . و دستشو به طرفم دراز کرد .
منم یه لبخند فوق شیطانی زدم و دستمو با زیرکی کوبوندم تو دستش : قبوله
مانی دستشو از تو دستم کشید بیرون و گفت : ولی یه چیزی این وسط مشکوکه ... تو چرا %10 از پول رو میخوای ها ؟ نمیفهمم.
من : تو کاری به این کارا نداشته باش بعدا دلیلشو میفهمی.
مانی چشماشو ریزکرد و گفت : وای به حالت اگه نقشه ای چیزی داشته باشی.
من با نیش باز : من ؟؟؟؟؟؟ نقشه؟؟؟؟ اصلا از من بعیدههههههههه ولی خودم خوب میدونستم که چه نقشه ی شیطانی تو سرمه.
قرار شد بریم موزه ی شوش توی خوزستان رو بزنیم . خیلی چیزای عتیقه داشت . من نمیدونستم که چرا مانی دزدی میکنه و برای کی میکنه ؟ و اینو هم هیچ وقت ازش نپرسیدم .(بس که خنگی دیگه)
مانی داشت وسایلاشو جمع میکرد تا فردا راه بیفتیم . فقط چادر رو گذاشته بود تا شب توش بخوابیم . دقت کنین . بخوابییییییییییییییییم.
هه کور خونده .. آیسان نیستم اگه با لگد از چادر پرتش نکنم بیرون . درسته که من به زور راضی شدم باهاش همکاری کنم ولی باید حداقل سعی میکردم که این دوران بهم خوش بگذره. شاید فقط تعداد کمی از دخترا این شانسو داشتن که توی دزدی به این بزرگی شرکت کنن. سعی میکردم با دید مثبت به این قضیه نگاه کنم .
خیلی هیجان داشتم . دیگه هیچی برام مهم نبود . مامان و بابام که سفر بودن . حالا حالا ها هم نمیومدن . مامان بزرگم هم که چیزی نمیفهمید .
فوقش فکر میکرد اصلا نرفتم خونشون . ولی چمدونم چی ...
نه بابا اون که توی زیرزمین بود ...
مامان بزرگم که با اون پاهای خرابش بلند نمیشه بره 365 تا پله رو پایین بره.
خوب پس مشکلی نبود . این عملیات هم که تا یک ماه دیگه تموم میشد .
البته اُمیدوار بودم .
*************************************************************
شب شده بود . و مانی کنار چادر آتیش درست کرده بود . البته اگه بشه اسمشو چادر گذاشت . یه تیکه پارچه ی پاره و به هم دوخته شده .
منم که قربون خدا مثلا دزدیده شده بودم ولی انتظار داشتم تلویزیون هم داشته باشن . خداییش عجب رویی داشتم من .
چادرمون توی یه پارک مثلا سرسبز تو شمال تهران بود . خدا میدونه مانی چقدر هزینه داده بود که گذاشته بودن یه شبو اونجا بمونیم .
مانی : بگیر بخواب فردا تیم دزدی میان میبرمون که توی این یک ماه تو رو آماده کنن.
جیغم رفت هوا : چییییییییییییییییییییییییییییییی؟ ولی تو که گفتی من هیچ نقشی توی این عملیات ندارم .
مانی : من همچین حرفی زدم ؟
من : خودت گفتییییییییییییییییییییییییییی.
مانی : منظورم توی عملیات دزدی بود ولی توی مراقبت و نگهبانی که نبود ؟
اههههههه خدای من این چی داشت میگفت ؟ من ؟ نگهبانی ؟ تازه دوزاریم اُفتاد . یعنی من باید آدم بکشم ؟ نه بابا نگهبانی یعنی اینکه ... یعنی .. اه یعنی چی اصلا ؟
من : مانی نگهبانی یعنی چی ؟
مانی : ببین یعنی اینکه وقتی ما داریم دزدی میکنیم تو بمون کنار در ورودی و مراقب اوضاع باش و اگه کسی اومد به ما خبر بده .
من : یعنی نمیخواد بکشمش ؟ (لعنت بر شیطوننننننننن )
مانی خنده ی بلندی کرد و گفت : آخه دختره دیوونه اگه با تفنگ بهش تیر بزنی که کل شهر خبردار میشن .
راست میگفت ها ولی برای این که ضایع نشم گفتم منظورم با چاقو بود.
مانی یه دفعه دو متر پرید هوا : ببینم چاقو کشی هم بلدی ؟
نه بابا انکار از من میترسید منم واسه اینکه یکم با جذبه بشم گفتم : آره بابا چی فکر کردی داداش چه جورم بلدم . من تا حالا با چاقو یه نفرو نفله کردم (زرشک)
مانی چشماشو تا آخرین حد باز کرد و دو قدم از من فاصله گرفت .
ه ههههههه انگار جدی جدی ترسیده .
مانی : خوب دیگه بهتره بریم بخوابیم .(بخوابیییییییییییییم)
من: آره من میرم بخوابم تو هم میتونی کنار آتیش دراز بکشی و بخوابی. شب بخیر.
مانی : هه زرنگی ؟ نخیر من ترجیح میدم تو چادر بخوابم . تو اگه خیلی از آتیش خوشت میاد میتونی کنارش بخوابی .
دندونامو به هم ساییدم و گفتم : مگه تو خواب ببینی .
مانی خنده ای کرد و گفت : من تو بیداری هم میبینم .
رفتم توی چادر نشستم و زیپ چادرو تا ته بستم . پتو رو هم تا ته رو خودم کشیدم .
که صدای داد مانی بلند شد : آیسان کمککککککککک . کمکککک
فکر کردم داره شوخی میکنه تا من در چادرو براش باز کنم منم اهمیتی ندادم .
صداش داشت ضعیف و ضعیف تر میشد تا جایی که دیگه نمیشنیدمش. نه انگار یه خبرایی بود.
زیپ چادر رو باز کردم و با چیزی که دیدم کپ کردم ...
یه مرد سیاه پوش چاقوشو گذاشته بود رو گلوی مانی و میخواست اونو بکشه .
مرد پشتش به من بود و داشت با مانی یه چیزایی میگفت که نمیشنیدم. نباید معطل میکردم . جون یه انسان در میان بود.
دور و برم رو نگاه کردم . چیز بدرد بخوری نبود .یه زنجیر زنگ زده ته پارک افتاده بود . آره فکر بدی هم نبود .
گاماس گاماس راه اُفتادم سمت زنجیر . شرمنده حرف زدنم لوتی شده . زنجیر رو آهسته برداشتم .
رفتم پشت مرد وایسادم . دستامو بردم بالا. یه نفس عمیق کشیدم . مانی با چشمای گرد شده داشت نگام میگرد ولی مرد حواسش به من نبود .
من داشتم چی کار میکردم ؟ نه من نباید منصرف میشدم جون مانی در میون بود .
دستامو بالاتر گرفتم و دوباره یه نفس عمیق کشیدم (ای بترکی تو نفس کم نیاری )
زنجیر رو تو سر مرد کوبیدم . مرد یه لحظه شکه وایساد و بعد ...
افتاد زمین . خدارو شکر سرش نشکست فقط بیهوش شد .
مانی مثل فشنگ از جاش بلند شد و به سمت من هجوم اُورد ... واااااااااااااااا این میخواست چی کار کنه ؟
نههههههههههه ........................
دووید سمتم و بعد ...
وقتی به خودم اومدم تو بغلش بودم . یعنی این میخواست بغلم کنه ؟ چه حس خوبی داشتم .(دختره ی کله خرااااااااااااااب حرسم رو در آورده)
منو از تو بغلش در اورد و گفت : تو بخاطر من ... به خاطر من ... آدم کشتی ؟
من : هوی جوگیرنشو اولا به خاطر تو نبود . دوما نکشتمش بیهوشش کردم.
مانی : حالا هر چی مهم اینه که تو اینکارو کردی . تو خیلی دختر شجاعی هستی هر کس دیگه ای هم بود اینکارو نمیکرد.
چشمامو لوچ کردمو گفتم : خوب من هرکسی نیستم . حالا هم زر زر نکن خوابم میاد .
مانی پوفی کرد گفت : اصلا تعریف به تو نیومده . باشه بریم بخوابیم. فکر کنم خودش فهمید چی گفت چون بلافاصله برگشت و منو نگاه کرد منم بهش یه نگاه کردمو ...
البدوووووووووووو . دوتامون دویدیم سمت چادر . تقریبا سرعتمون یکی بود .
تو قسمت ورودی چادر دو تامون گیر کردیم چون جا نبود دو تامون رد بشیم . حالا هرکی سعی میکرد خودشو زودتر بندازه تو چادر .
یه دفعه دوتامون با هم اُفتادیم تو چادر من اُفتادم زیر و اون اوفتاد روم . احساس کردم صورتش به صورتم اصابت کرد چون دماغامون خورد به هم . ( هه هه بقیه اش سانسور ... شوخی کردم بابا)
داد بلندی زدم و گفتم : چته وحشی ؟ دماغمو شکستی .
مانی هم دماغشو گرفته بود و زل زده بود به من
من : هان چیه ؟ چته ؟ آدم دماغ شکسته ندیدی ؟
یه دفعه به خودش اومد و گفت پاشو برو دماغتو بشور ازش خون میاد .
پر رو پر رو زل زدم تو صورتش و گفتم : اول ازم معذرت خواهی کن .
مانی با چشمای گرد :تقصیر خودت بود به من چه ؟
جیغ زدم : معذرت خواهی کن تا جیغ نزدم .!!! (یا الله )
مانی : باشه باشه ببخشید ببخشید خوب شد ؟ تو فقط اون دهنتو ببند .
خیلی بهم برخورد واسه همین یه دفعه پریدم روش و یه نیشگون محکم از بازوش گرفتم (آخخخخخخخخخخخخ نه تو آدم نمیشی )
مثل برق گرفته ها برگشت و گفت : هوی چته پاچه میگیری ؟
من : اولا خودت سگی دومن خودت گالتو ببند . من تا فردا میخوام حرف بزنم .
با چشمای گشاد شده بهم نگاه کرد و گفت : بگیر بخواب اژدهای کومودو.
رفتم زیر پتو و تا خواستم زیپ چادرو بکشم سر و کله اش پیدا شد . منم میخوام بخوابم .
پتو رو محکم دور خودم پیچوندم جوری که همه ی پتو روی من باشه: خوب بیا بخواب .
با حالتی مشکوک اومد و با 50 سانت فاصله از من دراز کشید . یه دفعه احساس کردم صدای قیچی میاد . چشمامو باز کردم و دیدم داره نصف پتو رو قیچی میکنه تا بزاره رو خودش.
یا خدا این دیگه کی بود . با چشمای گشاد شده بهش نگاه میکردم . که یه دفعه زل زد بهم و یه لبخند کج زد و چشماشو لوچ کرد و گفت : بچرخ تا بچرخیم .
منم نصفه ی پتوی مونده رو روی خودم کشیدم و گفتم : میچرخیم . فقط اگه بالا اوردی دستشویی اون ته پارکه .
صدای قه قهه اش رو به گوش شنیدم . ایش . عقده ای .
و گرفتم و خوابیدم .
فردا صبحش با صدای ماشین یا بهتر بگم ترامتور از خواب بیدار شدم . مانی همونطور دراز به دراز اُفتاده بود و انگشت شستش تو دهنش بود . موهاش هم یه حالت ژولیده ای داشت .
درست شبیه این بچه ننه های تخس . یه فکری به ذهنم رسید ! من مردم آزار خوبی بودم .
از چادر زدم بیرون و رفتم از توی وسایلای مانی یه ماهیتابه با یه قابلمه در آوردم . بالا سرش وایسادم و یه لبخند شیطانی زدم .
ماهیتابه و قابلمه رو کوبیدم رو هم که از صداش مانی که چه عرض کنم خودم هم زهره ام ترکید . مانی مثل برق گرفته ها بلند شد و از چادر دویید بیرون .
وا این یه هو چش شد ؟
مانی : هرکی که هستی بیا بیرون ! ببینم جن و روحی چیزی نیستی ؟ با اون دختره که اونجا خوابیده کاری نداشته باش .
نزدیک بود کف چادر ولو بشم از خنده ولی جلوی خودمو گرفتم و گاماس گاماس از در پشتی چادر زدم بیرون . حالا دقیقا پشت سر مانی قرار گرفته بودم.معلوم بود داره میلرزه . از سرما بود آخه با یه تاپ نازک از چادر زده بود بیرون .
آخی ، یه لحظه دلم براش سوخت شبیه این جوجه پنبه ای ها شده بود . ولی اون منو دزدید . با این فکر خون جلوی چشمامو گرفت . یه دفعه چادر رو انداختم روش و خودم هم پریدم روی چادر . آخی بیچاره .
دادش بلند شد : به خدا من هنوز جوونم ، هزار تا آرزو دارم ببین اون دختر خوشگله تو چادر از من خیلی بهتره . هم جوونه هم خوشگله . هم ...
چادر از روی سرش برداشتم و با یه حالت طلبکارانه جلوش وایسادم . که بیاد منو بخوره هاااااااان ؟ (هه هه بخوره ؟ چه جوگیر هم شده )
مانی : نه بابا میدونستم تویی داشتم شوخی میکردم .
یکی زدم پس کله اش و گفتم : آره جون عمه ات .
مانی : به جونه عمه ی نداشته ام . بعدش بدوبدو بلند شد و گفت : که تو منو از خواب میپرونی ها ؟ جوجه ؟ الان نشونت میدم .
بلندم کرد و انداختم روی شونه هاش . منم با مشت میکوبیدم رو کمرش : ولم کن . ولم کن بی حیا .
****************************************************************اهان راستی یه نکته ی مهم : من جلوی مانی روسری نمیزدم البته زدن یا نزدن روسری فرقی نداشت چون در هر صورت موهام میریخت بیرون . خیلی برام عجیب بود . مانی اولین کسی بود که زیاد به موهای من توجه نمیکرد . خوب دیگه همین . من آدم اصلا مذهبی نبودم
****************************************************************هر چی که بود اون یه مرد بود و من زن بودم . اون زورش از من بیشتر بود دیگه .
بردم سمت این فواره های توی حوض .
من : مانی تو رو جون مادرت غلط کردم سرده به خدا من لباس ندارم .
اصلا انگار نه انگااااااااااااار . یه نگاه به من کرد و یه نگاه به آب یخ صبحگاهی . یه لبخند کج زد و بعد ...
پرتم کرد توی آب . احساس یخ زدن شدیدی رو داشتم . البته مانی هم با من افتاده بود چون من یقه اش رو چسبیده بودم . ما اینیم دیگه.
موهام تو آب پخش شد و بعد احساس کردم موهام داره دورم پیچیده میشه . ای وای نه الان دیگه خفه میشم به تمام معنا .چشمامو بستم تا راحت تر بمیرم که احساس کردم یکی داره موهامو از دور گردنم کنار میزنه .
مانی بود . واااااااای توی آب چه معصوم و زیبا شده بود . یه لحظه نگاهمون تو هم گره خورد . از دهنش حباب در میومد .
زل زده بود به من . بهم نزدیک شد . نزدیک و نزدیک تر . با دستش پشت گردنمو گرفت و احساس کردم که ...
موهامو از دور گردنم باز کرد (هه هه حالا فکر کردین چی ؟ من سانسورش میکردم اگه هم چیزی داشت )
بالاخره منو از آب در آورد . (اوه ناز نفستتتتتتت چه نفسی هم داشتی)
بلندم کرد و گفت : خودت خواستی .
لبخند ژیگولی زدم و گفتم : تو هم با من اُفتادی .
بهم نگاه کرد و گفت : بس که زالویی دیگه به من میچسبی .
لبخند پررنگ تری زدم و گفتم : شما لطف داری باید عادت کنی .
منتظر نشسته بودیم سر سکوهای پارک . که یه هو صدای یه ماشین امد.
برگشتم و با چیزی که دیدم دهنم باز موند : آآآآآآآآآآآ یه ماشین بزرگ با چند تا سوییت که بهش وصل بود و دنبال خودش میکشید (مثل این ماشینای سیرک )
فکر کنم حدود 5 تا سوییت بود . نه بابا یه خونه ی درست و حسابی میشد . من نمیدونم مانی این چیزا رو از کجاش درمیورد . آآآآآآآآآآ
ماشین جلوی پارک نگه داشت و یه بوق زد . دیدم مانی بلند نشد . برگشتم و دیدم که بلههههههههه آقا نشسته خواب رفته .
یکی محکم کوبیدم تو سرش . مثل برق گرفته ها بلند شد و گفت : چته وحشی ؟ مرض داری ؟ خوب مثله آدم بیدار کن نمیتونی ؟
من : نه متاسفانه هم نشینی با تو روم اثر گذاشته . ما همینیم که هستیم . مشکل داری برم گردون خونه .
مانی : مگه دیوونه ام که همچین کاری بکنم ؟ نه من به همینت راضی ام . تو فقط کم تر فک بزن دیرمون شد ماشین الان میره .
بعد بلند شد و وسایلارو که شامل دو تا چمدون و یک چادر بود گرفت تو دستش البته چادر رو داد به من (چادرتا شده بود ها )
خودش هم دوتا چمدون رو میکشید . به سمت ماشین رفتیم . مانی در یکی از سوییت ها رو باز کرد و چمدونامو توش گذاشت . وااااای مثل یه اتاق کامل بود . خواستم سوار بشم که مانی گفت : کجا ؟ اول بیا به راننده نشونت بدم ببینه چه کسی رو واسه این عملیات انتخاب کردم .
زیر لب غرغری کردم و به سمت راننده به راه اُفتادم . یا الله این دیگه کدوم غولی بود . سبیل در حد تیم ملی . عضله در حد گورخر . هیکل در حد فیل و قد در حد ضرافه . (باغ وحشه ؟؟؟؟؟؟؟؟ )
مرد نگاهی به من کرد و رو به مانی گفت : این دیگه چیه ؟ لک و لاغره . حاضرم شرط ببندم نمیتونه بند کفششو هم ببنده .
خیلی بهم برخورد . مثلا من تو تیر اندازی و اسب سواری رکورد اول رو تو شهر خودمون داشتم . (اااااااااا نه بابا ؟ )
رو کردم بهش و گفتم : شرط میبندی ؟
مرد با چشمای گرد شده : چیییییییییی ؟ آره میبندم .
من : سر چی ؟
مرد : اگه تونستی30 ثانیه تو دستشویی این ماشین دووم بیاری میفهمم که واسه این کار مناسبی .
مانی رو کرد به مرد و گفت : چی میگی واسه خودت ؟ این خیلی ضعیفه . اگه بلایی سرش بیاد چی ؟
دستم رو گذاشتم رو دهن مانی و با یه لبخند شیطانی رو به راننده کردم و گفتم : قبوله . (یا خدا این دیگه کیه ؟)
راننده با دست محل دستشویی رو نشونم داد و گفت اوناهاش ظاهرش که خوبه . داخلش خوفناکه .
من نمیترسیدم . حداقلش اینطوری به خودم تلقین میکردم . مانی هر کاری کرد نتونست منصرف کنه .
مرده و حرفش .
وارد دستشویی شدم . مانی داشت با چشمای نگران بهم نگاه میکرد .اوخی چه معصوم شده بود .
در دستشویی رو بستم و برگشتم .
اااااااااااااااااااااااه خدای من . به غلط کردن اُفتاده بودم . این چی بود آخههههههههههههههههههه؟
اون بزرگترین و زشت ترین سگی بود که تا حالا به عمرم دیده بودم . خواستم جیغ بزنم ولی مطمئنن این طوری بیدار میشد و دیگه اون موقع کارم ساخته بود .
گاماس گاماس راه افتادم به سمت در دستشویی که تا وقتی 30 ثانیه ام تموم شد از در بزنم بیرون . یا بهتر بگم بدوم بیرون.
در حالت سکته بودم . سگ از نژاد بولداگ بود . از اونایی که پوزه ی پهن و آرواره های محکمی دارن . بسم الله آب دهنش هم از دهنش میریخت بیرون .
در حال لرزیدن بودم که یه دفعه پام خورد به یه قوطی غذای سگ و تلق ... سگ چشماشو باز کرد ...
بی حرکت چسبیده بودم به در . س هم با چشمای قرمز داشت نگام میکرد . یه دفعه در باز شد و مرد گفت 30 ثانیه ات تمو ...
و با چشمای گرد به سگ نگاه کرد .
گفت : این با تو کاری نداشت ؟
تو دلم عروسی بود نمیدونست که اگه 1 ثانیه دیر تر میرسید من بیهوش شده بودم . با جذبه گفتم :
خوب آره . که چی مثلا حالا ؟ من خودم 5 تا از اینا داشتم تو تهران . (زرشکککککککک )
مرد نفسشو با حرس فوت کرد بیرون و گفت : بیا بیرون . تو امتحان قبول شدی .
و از در رفت بیرون .
منم پشت سرش بشکن زنون داشتم میرفتم که یه دفعه سگه بهم چشم غره رفت . البته از نوع سگی.
منم خودمو جمع و جور کردمو مثل برق از دستشویی زدم بیرون .
مانی با دیدنم یه نفس راحت کشید و گفت : از اینم شانس نداشتم سگه بخوردش من ازش راحت شم .
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : ایششششش خیلی هم دلت بخواد .
سوار کابین خودم شدم و خودمو پرت کردم روی تخت . وای چه تخت گرم و نرمی داشتتتتتت . لباسامو عوض کردم و گرفتم خوابیدم . از صداهای ماشین معلوم بود که ماشین حرکت کرده .
صبح با صدای شیپور از خواب بیدار شدم . (اوه اوه شیپور )
همونطور سرسری یه لباس آستین بلند بادمجونی پوشیدم با یه شلوار جین تنگ زانو پاره . اینا توی کمد سوییت بودن .
از سوییت اومدم بیرون و دیدم که ...
یا الله . ما کجاییم ؟ اینجا کجاست ؟ مانی کجاست ؟ من کیم اصلا ؟
ما توی یه کوهستان درندشت بودیم . خبری از مانی نبود . تصمیم گرفتم برم بگردم ببینم تو کدوم سوییت خوابیده . 5 تا بیشتر که نبودن ؟ با یه دستشویی روش .
اولین سوییت که مال راننده بود . دومی هم که مال من بود . آخری هم که دستشویی بود .
میمونه 2 تا سوییت . اول در سومی رو باز کردم . یه مقدار اسلحه و یه عالمه عتیقه های گرون قیمت .
پس حتما توی سوییت چهارمیه . در سوییت چهارمی رو باز کردم . بله درست حدس میزدم . رو تختش لمیده بود و خواب خواب بود .
دلم میخواست بترسونمش ولی گناه داشت . اول صبحی بعدشم خودم هم خاطره ی خوبی از اون روز توی پارک نداشتم .
تصمیم گرفتم یه کار دیگه بکنم .
رفتم بالا سرش و پتو رو یواش از روش کشیدم پایین فقط یه شلوار تنش بود .
منم که عند بی حیایی . زل زده بودم بهش . چه عضله هایی داشت . انگشتمو کردم توی چال لپش . بیدار نشد . خواستم بکنم تو دماغش ولی خودم هم چندشم شد . خم شدم روش و فوت کردم رو دماغش ...
بیدار نشد ... محکم تر فوت کردم ... بازم بیدار نشد ... اعصابم خورد شد و جفت پا پریدم تو شکمش .
آخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
صدای دادش کل کابین رو برداشت . منم افتاده بودم روش یا بهتر بگم خوابیده بودم روش .
مانی هم چشماشو به هم فشار میداد و سعی میکرد منو بزنه کنار .
منم هی داشتم به شکمش فشار میوردم . (وحشی مردم آزار )
یه دفعه بلند شد و منو با دستاش محکم گرفت بین بازوهاش و فشارم داد . آخخخخخخخ صدای شکستن استخونای خودو شنیدم .
یه گاز محکم از بازوش گرفتم که دادش رفت هوا .
مانی : چته مردم آزار ؟ببین خودت داری کرم میریزی . منم تلافی کردم .
با حرص پریدم سمتش که پیشونیمون خورد به هم و دوتامون افتادیم رو هم . (اوووووووووف هندی شد )
مانی خودشو کشید کنار و گفت : تو خیلی علاقه داری که همش بیفتی تو بغل من ؟ها ؟
با حرص گفتم : من ؟ هههههههههه . دقیقا برعکسه .
مانی رو کرد به من و گفت : پس چرا همش ما میفتیم تو بغل هم ؟ ها ؟
راست میگفت . ما همش میفتادیم تو بغل هم .
دستامو به حال تمیدونم باز کردمو گفتم به من چه ؟ از خودت بپرس .
مانی دستمو گرفت و منو کشید بیرون . توی راه پاهام گیر کرد تو موهام و دوباره اُفتادم تو بغلش .
یه لحظه به همدیگه ذل زدیم و ...
پقققققققق دوتامون زدیم زیر خنده .
سپاس کووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووHeart
قسمت اخررمان عشق کشکی {اخرخنده} 2
پاسخ
 سپاس شده توسط LOVE KING ، maha. ، Kimia79 ، ناديا ، ωøŁƒ ، aLiReZaZ-iM ، r.kh ، z_farhad ، Mιѕѕ UηυѕυαL ، درنا عسل ، لامیا ، Elpadrino ، ற!sS~saЋİ ، سایه2
#16
تازه به جای باحالش رسیده بقیشم زودتر بزار دست گلت دردنکنهHeartSmile
بمیردروزگارباخاطراتش
پاسخ
 سپاس شده توسط aLiReZaZ-iM
#17
وااااااااااای خیلی باحال شده اجی بدو ادامشو بزار
قسمت اخررمان عشق کشکی {اخرخنده} 2
مَـــرآ اَز هـــر طَـــرَفـــ کـِـهـ  نِـــگــآهـ کــنــیـ عـــــــــآشِـــــقـِـــ تـــو اَز آبــ دَر مــیــایَــمـ
پاسخ
#18
عالیییییییی بودHeartHeart
پاسخ
#19
کجایییییییی
بیا دیگه
قسمت اخررمان عشق کشکی {اخرخنده} 2
مَـــرآ اَز هـــر طَـــرَفـــ کـِـهـ  نِـــگــآهـ کــنــیـ عـــــــــآشِـــــقـِـــ تـــو اَز آبــ دَر مــیــایَــمـ
پاسخ
#20
تااينجاش كه خيلي قشنگ بودادامشو هم بزارديگهcrying
خداوندگفت:اورابه جهنم ببريد.برگشت ونگاهي به خداكرد.خداوندگفت:صبركنيداورا به بهشت ببريد.فرشتگان پرسيدند:چرا؟خداوندگفت:اوهنوزبه من ايمان دارد
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 7 مهمان