انجمن های تخصصی  فلش خور
قسمت اخررمان عشق کشکی {اخرخنده} - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: قسمت اخررمان عشق کشکی {اخرخنده} (/showthread.php?tid=35099)

صفحه‌ها: 1 2 3 4


قسمت اخررمان عشق کشکی {اخرخنده} - ღ دختـــر آسمان ღ - 11-05-2013

خلاصه : داستان در مورد یه دختریه به اسم آیسان که از زمان تولدش موهاشو کوتاه نکرده ... اون از طریق یه پسر سارق وارد کار دزدی عتیقه میشه و معروف ترین دزد سال میشه ... اما ای دل غافل که نمیدونه چه سرنوشتی در انتظارشه ...

زن همه اش دو و بر یک گهواره ی کوچک می پلکید و مراقب به موجود کوچک داخل گهواره بود.
ناگهان صدای در بلند شد و مرد عرق ریزان داخل شد.
زن با چهره ای پریشان ولی لبخندی آرامش بخش ، پرده ی حریر گهواره را کنار زد و نور آفتاب به صورت موجود کوچک داخل گهواره تابیده شد.
نوزاد کوچک چشم هایش را باز کرد و به صورت پدر و مادرش لبخند زد.
بله ... او زیبا ترین نوزادی بود که تا به حال در دنیا دیده اید. موهایش به رنگ خورشید ، چشمانش به رنگ دریا و رنگ پوستش همچون مروارید بود . ( یا خدا چه تیکه ای )
پدرش لبخند زنان نوزاد کوچک را در آغوش گرفت و بوسه باران کرد .
نوزاد گریه ای سر داد و مادرش او را در آغوش گرفت .

--------------------------------------------------------------------------------
بلههههههههه این کوچولوی تیکه منم دیگه . میخواستین کی باشه ؟ یکی یدونه چراغ خونه لوس دیوونه .
اسم من آیسانه . از اون اسمای عجق وجق که مامی جونم برام انتخاب کرده .
خوب مادره دیگه . شما هم اگه 7سال عقده ی بچه داشته باشید وقتی به دنیا بیاد میاید یه اسم مزخرف عجق وجق روش میزارید دیگه .
مشخصات ظاهریمو که میدونید . از خودم بگم . امروز تولد 18 سالگیمه. بالاخره 18 ساله شدم . آخ جون .پدرم یکی از وُکلای معروف کشوره و مادرم هم تک دختر خان اُرومیه است.
بله درست فهمیدید مادر من ترکه . من رنگ موها و پوستمو از مامانم و رنگ چشمای به قول پانی ( دوستم ) وزقیمو از پدرم به ارث بردم.
پانی همش بهم میگه چشم وزقی . خوب حق داره بیچاره من همیشه بهش میگم چشم گاوی اونم تلافی میکنه . کرم از درخته .
پانی بهترین دوستم و همسایمونه . ما توی یه آپارتمان توی یکی از منطقه های بالاشهر تهران زندگی میکنیم .خوبی بابای مایه دار همینه دیگه .
ما توی واحد پنجمیم و اونا توی واحد چهارم.
راستی با خودتون فکر کردید که چرا میگم داستان من عجیب ترین داستان دنیاست ؟ معلومه که نه.خوب الان میگم
شما تا حالا یه دختر رو دیدید که موهاش دو برابر قد خودش باشه و وقتی راه میره رو زمین کشیده میشه ؟
خوب معلومه که ندیدین.حالا این بدبخت بیچاره که موهاش دو برابر قدشه ... اگه گفتین کیه ؟ آهاااااااا منم دیگهههههههه.
چون بابا جونم عاشق موهامه دستور داده که از زمان تولد کسی حتی بهشون یه ناخونک هم نزنه.
اونوقت تصور کنید که دیگه من چقدر بدبختم.البته خودم هم موهامو دوست دارم هاااا.ولی اگه به منه که همین فردا میرم کچل میکنم.
خوب دیگه زیادی از خودم گفتم.حالا خودتون برید داستان منو بخونید و قضاوت کنید که این داستان عجیب ترین داستانی نیست که تاحالا خوندید؟
داستان یه دختر که سرنوشتش از قبل بدجوری رقم زده شده!!!!!!!! مطمئنم که هیچوقت دلتون نمیخواست که جای من باشید . میگید نه ؟
ادامه دارد ....................
بدون سپاس و نظر نمی زارم Sad



RE: رمان عشق کشکی {اخر خنده } - maha. - 11-05-2013

اولین سپاسو نظرو خودم دادم پس زود ادامشو بزار Tongue


RE: رمان عشق کشکی {اخر خنده } - ღ دختـــر آسمان ღ - 11-05-2013

دستتون درد نکنه چه قدر نظر دادید :cool:


RE: رمان عشق کشکی {اخر خنده } - ωøŁƒ - 11-05-2013

خواهش بزار بزار جون من HeartHeartHeartHeartHeartHeartcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcrying:cryi:


RE: رمان عشق کشکی {اخر خنده } - bi kas - 11-05-2013

هه هه به نظر باحال میادددددددددددد

بذار دیگه....


RE: رمان عشق کشکی {اخر خنده } - maha. - 11-05-2013

بیا بزار خو عه


RE: رمان عشق کشکی {اخر خنده } - ღ دختـــر آسمان ღ - 12-05-2013

روز اول دانشگاه تو خونه :
مامان : آیسااااااااان آیساااااااااان بیا این ظرف غذاروببر اونجا ضعف نکنی
من : مامان آخه کی توی 3-4 ساعت ضعف میکنه ؟ ها ؟
مامان : آیسان اول یه نگاه به خودت بکن ،شدی یه مشت پوست و استخون
از اونجایی که حوصله بحث با مامان رو نداشتم ظرف غذارو ازش گرفتم و به سمت واحد پانی اینا به راه افتادم تا با هم بریم دانشگاه.
موهامو هم گیس کرده بودم و از پشت انداخته بودم تو مانتوم که یه جور ناجوری عذاب آور بود .
زنگ خونه پانته آ رو زدم و منتظرش موندم .
چند ثانیه بعد پانی اومد بیرون و گفت : اووووووف خانوم با کلاس خوشتیپ کردی لااقل بزار به ما هم یه نیگا میگایی بندازن.
باز داشت چرت و پرت میگفت.
رو کردم بهش و گفتم : پانی الان وقت مسخره بازی نیست زود باش که دیرمون شده.
پانته آ: ای به چششششششششششششم
سوار ماشین من شدیم و به سمت دانشگاه به راه افتادیم.جلوی دانشگاه نگه داشتم و گفتم : پانی میگم پارکینگ دانشگاه کجاست ها ؟
پانته آ : پارکینگ فقط مخصوص اساتیده و ما حق نداریم اونجا پارک کنیم.
پوفی کردم و به سمت یکی از کوچه های اطراف دانشگاه به راه افتادم.
ماشینمو که پارک کردم همراه پانی به سمت حیاط دانشگاه به راه افتادم.
پانی : اوه اوه خدا بده برکت ببین چه حیاط با صفایی داره اینجا .
من : آره بابا فکر کردی همه مثله ما گداگودولن ؟
پانی : نه که شما هم خیلی گداگودولی والا عجایب هفت گانه رو تو اتاقت داری کرکره برقی ،سینما ،پله برقی،کمد تمام اتوماتیک ...
من : پانی اونا کرکره برقی نیستن پرده ان .
پانی : واسه ما ندید بدیدا همون کرکره برقی ان .
من : که چی سه ساعت موندیم اینجا شر و ور میگیم ؟ زود باش که دانشگاه دیر شد .
از توی حیاط تمام گلکاری شده ی دانشگاه گذشتیم و به سمت سالن به راه افتادیم .
خدارو شکر حراست از قیافه مون ایراد نگرفت هرچند که من و پانی هم قیافه هامون خوب بود ولی خوب حراسته دیگه ...شده از زیر سنگ هم از قیافه ات ایراد پیدا میکنه و میگیره.
داشتیم به سمت کلاس راه می افتادیم که احساس کردم یکی داره دستمو میکشه . برگشتم و با دیدن پانی که دهنش باز مونده بود تعجب کردم .
رد نگاه پانی رو گرفتم و با دیدن چیزی که دیدم تقریبا باید بگم دوتا شاخ خوشگل رو سر کچلم که انگار روش پیاز کاشته بودن سبز شد.
مامورای پلیس اینجا چیکار میکردن آخه ؟
چندتا مامور داشتن با مدیر دانشگاه صحبت میکردن وچند تا هم داشتن کلاسارو میگشتن .
دست پانی رو کشیدم و گفتم پانته آ بیا بریم این به ما ربطی نداره.
پانی : واااااااااااای نهههههههه مادررررررر آخ قلبمممممممم
من : چته پانی چی میگی تو ؟
پانی : این افسره چه جیگریه !تا حالا پسر ندیدم به این خوشتیپی !
من : خاک تو سر ندید بدیدت کنن بیا به جای این حرفا بریم کلاس مردم به چی فکر میکنن این دوست خل و چل من به چی !!!
داشتم پانته آ رو میکشیدم به سمت کلاس که به یه پسر تنه زدم .
برگشتم تا ازش عذر خواهی کنم که با دیدن یه پسر خوشتیپ اسپرت با عینک دودی که روی چشماش گذاشته بود جا خوردم . حس شیطنتم گل کرد.عینک تو سالن دانشگاه ؟؟؟
گفتم: آفتاب بدم خدمتتون ؟؟؟؟؟
پسر عینکشو برداشت و من چشماشو دیدم . یه جفت چشم خاکستری دور مشکی درشت . انگار خیلی عجله داشت چون سریع عذر خواهی کرد و از طرف مخالف پلیسا از در دانشگاه دویید بیرون .
پانی : وا خاک عالم این چش شد ؟ عقرب نیشش زد مثل الاغ پرید بیرون؟
من : چه میدونم ولی هرچی که هست ایشاالله خدا شفاش بده.
بالاخره با ربع ساعت تاخیر وارد کلاس شدیم .
استاد با دیدن ما اخمی کرد و گفت : بفرمایید . چون جلسه ی اوله مشکلی نداره ولی از جلسات بعد هرکی بعد از من بیاد بیرون میمونه.
چشمی گفتم و با پانی به سمت آخر کلاس به راه افتادیم.
پانی هم نشست کنار من .
استاد حضور غیابو شروع کرد. به اسم من رسید : آیسان احتشام.
گفتم حاضر.فقط یه نفر غایب بود که اسمش مانی بهرادبود.فکر کنم همون پسر خله بود که از دانشگاه زد بیرون . آخه پلیسم ترس داره ؟
بالاخره دانشگاه تموم شد و من و پانی به سمت خونه به راه افتادیم.
پانی : میگم آیسان این پسره زیاد فکر منو به خودش مشغول کرده .
من : کدوم پسره ؟ همون که عقرب زدش ؟
پانی : اره همون . میگم چرا تا پلیسا رو دید رم کرد ؟ نکنه خبر مبرایییه؟
من : فوقشم باشه خوب به ما چی ؟ تو درستو بخون واسه من هم کاراگاه بازی در نیار.
پانی : خیلی بی ذوقی میمون . دلتم بخواد. من به این شیرینی . ماهی.
من : اره تو راست میگی.
پانی : خوب دیگه من برم خونه سه ساعته دم در وایسادیم داریم ور میزنیم الان پسر مشدی حسین ( بقالی سرکوچه) میبینتم یک دل نه صد دل عاشقم میشه بعدش هم من بهش جواب رد میدم بعدشم اون میره خودکشی میکنه . بعدشم پدر و مادرش ازم شکایت میکنن و... نه بابا من حوصله دردسر ندارم . بیا بریم خونه.
من : اره بیا بریم بدبخت که تو لیاقت همون پسر مشدی حسینو هم نداری.
پانی : وااااا خیلی هم دلش بخواد.
من : دلش که میخواااااااااد . فقط تو لیاقت نداری و کرکر زدم زیر خنده.
پانته آ که اعصابش وزوزی شده بود بدون هیچ حرفی به سمت پله ها به راه افتاد. دوبارهههههه قهر کرده بود . من نمیدونم این بشر چرا اینقده بی جنبه است آخه ؟ ها؟
بی توجه بهش به سمت واحد خودمون به راه افتادم میدونستم که فردا خودش دوباره دوست میشه.نا سلامتی خرس گنده است نه بچه دبستانی.
کفشامو گذاشتم تو جا کفشی و به در خونه رو باز کردم . هوووووم. بوی غذای مورد علاقه ی من میومدددد. برنج و مرغ و سوپ (کاملا راست میگم غذای مورد علاقه ی من اینهههههه)
سلام بلندی گفتم و به سمت اُتاقم به راه اُفتادم. میدونستم که الان بابا پلاسه پا اخبار و اگه پشت گوشمو دیدم تلویزیون رو هم میبینم .
لباسامو عوض کردم . حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم . تصمیم گرفتم برم بیرون کنار بابا حداقل اخبار گوش کنم . هرچند از اخبار متنفر بودم ولی چاره چی بود ؟ سریال که ممنوع ،فوتبال ممنوع ، آهنگ ممنوع، آخه به من دختر جوون فکر نکردی پدر من؟
درحالی که زیر لب غرغر میکردم به سمت کاناپه به راه افتادم تا کنار بابا بشینم که طبق معمول اخبار گوش میکرد.
بابا : به به چه عجب ما شما رو زیارت کردیم شما که همش تو اتاقت لنگر انداختی بابایی.
من : خوب شما که همش اخبار اخبار اخبار.منم حوصله ندارم . امروزم استثناان اومدم.
بابا : مطمئن باش خوشت میاد بابایی. خبرایی که میده جالبه.
در همین حال خبر جدید پخش شد :هم اکنون نیروی انتظامی پلیس در جستجوی سارق حرفه ایه عتیقه در تمام شهر در گردش است . این دزد حرفه ای جوان موزه ی ... تهران را غارت کرده و اکنون در شهر تهران در گریز است. تصویری که هم اکنون مشاهده میکنید تصویر این دزد جوان است .لطفا در صورت مشاهده ی این دزد جوان هم اکنون به شماره ی ... تماس بگیرید. جایزه ی دستگیری یک میلیون تومان.
با خودم فکر کردم : این جوجه سارق حرفه ای کیه که اینقدر ازش حرف میزنن ؟ و طولی نکشید که جواب سوالمو گرفتم...
تصویر دزد جوان در صفحه پخش شد...
اوه خدای من ... خدای من ... نههههههههههه این که..........
بلهههههههه... دزد جوان کسی نبود جز همون پسر خوشتیپه ی دانشگاه خودمون ...
بقیه ی خبر رو نشنیدم چون در حالی که در حالت کله پا شدن بودم با شلوار گل گلی مامان دوز و یه شال سرسری به سمت واحد پانی اینا به راه افتادم یا بهتر بگم دوییدم.
زنگ رو زدم و با کلافگی منتظر موندم. پانته آ در رو باز کرد .
پانی :دختر چته ؟ زنگو سوزوندی . این چه ریختیه ؟ نکنه خبر مهمیه ها؟شیطون برات خاستگار اومده ؟ و ابروهاشو با حالت بامزه ای بالا پایین کرد.
من : پانته آ دو دیقه خفه خون بگیر یه خبر دست اول برات دارم .
پانته آ: چی؟ پسر مشتی حسین ازت خواستگاری کرد؟ ای بمیره اللهی خیر از جوونیش نبینه . هی به من چشمک چشمک میزد . نگو میخواست تورو تور کنه .
یکی زدم پس کله اش و ماجرا رو سریع السیر براش تعریف کردم.
قیافه اش دیدنی بود .چشماش وزقی شد . زبونش هم از دهنش بیرون موند. دقیق عین این سگا که دارن له له میزنن.وااااااای اگه بفهمه چی درباره اش فکر کردم منو میکشه.
پانی : تو...تو...توتو مطمئنی ؟
من : صد در صد تزمینی .
پانی : خاک تو گورم الان ما باید بریم لوش بدیم ؟ ها؟
من: نهههههههه به ما چه ؟ پس فردا دادگاه و شاهد و هزار کوفت و زهرمار دیگه ... وللش بابا
پانی : موزمار پس بگو چرا عینک زده بود.با دیدن پلیسا هم تقریبا فرار کرد.
من : خوب دیگه من باید برم . نتونستم این خبر دست اولو بهت ندم. بابای شبت شوکولی.
پانی : بزنم فرق سرت ؟ها ؟ فارسی رو پاس بدار. شوکولی چیه ؟
من : شرمنده . من شب خوبی را برای شما آرزومندم.راستی یادت نره دندون مصنوعیتو بزاری تو آب نمک ننه گلی .
پانته آ دیگه نتونست خودشو نگه داره و پقی زد زیر خنده.
شب بخیری گفتم و راه اُفتادم به سمت تخت خواب . حوصله مسواک بسواک هم نداشتم .
تموم شب رو داشتم به آقای سارق فکر میکردم.هه.چه زود به زود هم اسماش عوض میشه .اول پسر خله ،بعدش پسر خوشتیپ ، حالا هم آقای سارق . دیگه حوصله فکر کردن نداشتم . به من چه آخه ؟ هرکه بامش بیش برفش بیشتر.ربطی نداشت هااااا فقط گفتم یه چیزی گفته باشم.
و خوابیدم.
فرداش ندیدمش... و فرداش ... و فرداش ... و... انگار آب شده بود رفته بود توی زمین.
پانته آ بهم میگه : آخه احمق ، شناسایی شده ، عکسش پخش شده ، تحت تعقیب هم که هست ، اونوقت پاشه بیاد علم آموزی کنه؟
راستم میگفت هاااااا من یه نمه کند ذهن بودم.
خلاصه زندگی ادامه داشت ... تا اینکه ... اتفاقی اُفتاد که سرنوشت منو عوض کرد و از یه دختر خوب تبدیل شدم به یه دختر اِبلیس.حالا جوگیر نشید اومدم خودمو یکم ترسناک نشون بدم ... ها ها ها
قرار بود پدر و مادرم برای مدت یک ماه برن سوریه . یه موقعیت شغلی خوب برای پدرم پیش اومده بود.
منم که این وسط چغندر ... قرار شد برم خونه ی مادر بزرگم بمونم. همیشه از خونه ی مادر بزرگم می ترسیدم. یه خونه ی بزرگ با اُتاقای زیاد.که سال ها بود بی استفاده مونده بود.
وقتی بچه بودم هیچوقت جرئت نمیکردم از پیش مادربزرگم جُم بخورم. چون احساس میکردم هر لحظه ممکنه یه موجود عجیب به اسم روح یک چشم که موهاش تمام صورتشو پوشونده بود و فقط یک چشمش معلوم بود بیاد و منو بخوره.
هنوزم همین حس رو دارم ( آره به خدا اینو راست گفتم من هنوزم از این موجود میترسم فکر کنم فیلمشو دیدید)
حالا من باید برم یه ماه شبا بخوابم تو اون خونه که روح پدربزرگمم توشه؟ خاک بر سرم کنن با این خرافاتم. در هر صورت به هر طریقی که بود مامان و بابا منو راضی کردن یا بهتر بگم خر کردن که برم خونه ی اشباح. مادربزرگم وقتی شنید سر از پا نمیشناخت چون تنها بود بیچاره. راستی مامان بزرگم شنواییش ضعیف بود یه مقدار. ( اینم راست گفتم )
پانته آ وقتی شنید حدودا یک ساعت گریه زاری گرد و مفشو با لباسش پاک کرد ( اخخخخخخ) چون ما همیشه با هم بودیم طاقت دوری همو نداشتیم.
به هرجون کندنی که بود مامان بابا بلیت گرفتن و قرار شد فردا صبح برن سوریه . منم قرار بود وسایلامو جمع کنم و برم خونه ی مامان بزرگ .
بابا چمدونمو گذاشت تو ماشین و منتظر من بود که سوار بشم . پانته آ مثل اَبر بهاری گریه میکرد . یه نگاه به خونه انداختم ، یه نگاه به مادرم و یه نگاه به پدرم و بهترین دوستم .
احساس میکردم که این آخرین باریه که این چیزارو میبینم.( زهر مار حالا انگار میخواد بره سفر قنده هار هه قافیه رو داشتین )
سوار ماشین شدم و به پیش به روی زندگی جدیدی که بهم دهن کجی میکرد راه اُفتادم.غافل از اینکه این آخرین نگاه به عزیزانم بود....
پدر ماشین رو جلوی خونه ی اَشباح نگه داشت . پیاده شدیم و بابا چمدون رو برام در اُورد و به دستم داد.
داشت میرفت سوار ماشین بشه که یه لحظه برگشت و سریع السیر پیشونیمو بوسید .واااااای خدا سابقه نداشت .
احساس میکردم پدرم هم حس کرده که قراره یه اتفاق بد بیفته. منم پدر رو بوسیدم و بعد از کلی سفارش و چیزای دیگه خداحافظی کردم و رفتم که وارد خونه ی مادر بزرگ بشم . واااااای حتی قفل در خونه که به شکل سر شیر بود هم دلمو به تاپ توپ مینداخت.
نمای خونه مشکی قدیمی بود با یه کلی آجر ریخته و دیوار خرابه. دقیقا عین این خونه های اشباح. درحالی که داشتم به سمت در میرفتم این شعر رو زمزمه میکردم تا از ترسم کم بشه . خونه ی مادر بزرگه هزار تا قصه داره ، خونه ی مادر بزرگه شادی و غصه داره.( خرس گنده )
البته صدام چنان میلرزید که انگار داشتم میخوندم خونه ی مادر بزرگه جن های تازه داره ، خونه ی مادر بزرگه دستگاه سلاخی داره.
دستگیره یه در رو با صدا در اوردم . منتظر موندم . 10 دقیقه گذشت ولی کسی نیومد.وااا مادر بزرگ که همیشه در رو باز میکرد. عجیبه.
چاره ای نبود . باید از بالای دیوار میرفتم.چمدونم رو پرت کردم اونور دیوار . مطمئنم که هرچی توش بود شکست .
حالا نوبت خودم بود . پام رو گذاشتم لبه ی دیوار و توی یه حرکت سریع از روی دیوار پریدم بالا. حالا روی دیوار نشسته بودم. خداروشکر کسی تو اون حوالی نبود که منو ببینه .
صبر کن ببینم . سکوت اینجا خیلی غیر عادی بود. پس مامان بزرگ کجا بود ؟ با ترس و لرز از روی دیوار پایین پریدم.چمدونم رو برداشتم و در خونه رو باز کردم . عجیبه . قفل نبود.
وارد شدم و به سمت پذیرایی رفتم . سرد و بی روح بود . اگه مامان بزرگ بود نمیذاشت خونه اش یه لحظه هم سرد باشه.
به آشپزخونه هم سر زدم. اونجا هم نبود. با ترس و لرز طرف اتاق ها به راه افتادم . درشون رو یه چیکه باز میکردم و سریع السیر میبستم .
هیج جایی نبود. نبود که نبود که نبود.دیگ هداشتم نگران میشدم . تلفن رو برداشتم تا به بابا زنگ بزنم . اههههههه. این که سیمش بریده بود.
نه انگار اینجا یه خبرایی بود.ولی من شجاع تر از این حرفا بودم. (آررررره جون دماغم ) خیلی دوست دارم بهتون بگم ریلکس روی صندلی لمیدم و خوابیدم . ولی من شجاع نبودم.
واسه همین یه جیغ بنفش کشیدم و به سمت در خروجی به راه افتادم. ولی نه .من نباید میرفتم. مامان بزرگ به کمک من نیاز داشت. ( اوه اوه شد شنل قرمزی )
واسه همین دوباره برگشتم تو خونه و وسط پذیرایی رو زمین ولو شدم. خیلی خسته بودم . و تو این لحظه همون کاری رو کردم که بدترین کار توی اون شرایط بود. مثل مرغ خوابیدم . اونم ساعت 7 عصر.
وقتی که بیدار شدم ساعت10 بود.خیلی گرسنه ام بود.رفتم تا از توی آشپزخونه یه چیزی پیدا کنم بخورم .عجیبه ! مامان بزرگ هنوز هم نیومده بود.
دیگه کم کم داشتم نگران میشدم . توی یخچال هم که به جز تخم مرغ هیچی نبود . چاره چیه ؟ اُملت درست کردم و خوردم. البته یه مقدار اضافه اومد و منم اضافه شو گذاشتم توی ماهیتابه و روشو با یه ظرف پوشوندم.
رفتم و روی مبل لم دادم و تلویزیون رو روشن کردم . ههههههه. تلویزیون مامان بزرگ ما رو باش .کانال رو فوتبال بود . هوووووم. مامان بزرگ که فوتبال نگاه نمیکرد . (اَه کشتی ماروبا این مامان بزرگت)
دیگه شکم به یقین تبدیل شد.یکی توی این خونه بود.آرهههههه یکی به جز من. تصمیم خودمو گرفتم. شلوارمو کشیدم بالا و به سمت آشپزخونه رفتم. یه قابلمه ی بزرگ برداشتم با یه گوشت کوب از اون سنگیا (یا قمر بنی حاشم میخواد چیکار کنه ؟)
رفتم و پشت مبل نشستم جوری که پیدا نباشم. حدود نیم ساعت بعد خواب تو چشمام لنگر انداخت . داشتم چشمامو میبستم که یه دفعه صدای تالاق تولوق پا از توی راه پله اومد. یه دفعه میخ شدم و گوشامو مدل گرگی کردم. مطمئن بودم که مامان بزرگ نیست چون مامان بزرگ آهسته آهسته راه میره . این معلوم بود جوونه.( ای ول به رد یاب صوتیت )
وارد سالن شد . منم یواش نگاه کردم . یه پسر جوون خوش هیکل بود . نهههه انگار من اشتباه نمیکردم.
یه دفعه مثل برق پریدم بیرون تا گوشت کوب رو بزنم تو سرش که کش شلوارم وا رفت و شلوار مامان دوزم سرخورد پایین . از بدبختی لباس زیرم خیلی نازک بود . پسر هم داشت با تعجب به من نگاه میکرد.
توی یه دستم گوشت کوب و توی یه دست دیگم هم قابلمه بود. یا خدا حالا چیکار کنم ؟ شلوار ؟ گوشت کوب ؟ شلوار ؟ گوشت کوب ؟
بالاخره تصمیم گرفتم شلوارمو بردارم . تا حداقل اگه این پسره منو به قتل رسوند بگن با حیا مرده .
گوشت کوب رو انداختم و سریع السیر شلوارمو بالا کشیدم .پسره هم عین ماست وایساده بود و منو نگاه میکرد.
منم از فرصت استفاده کردم و دوباره زرتی گوشت کوب رو برداشتم و مستقیم کوبیدم تو سرش.البته خیلی محکم هم نزدم. پسره هم چون اون لحظه تو شوک بود اصلا نفهمید من کی گوشت کوب رو برداشتم و کی زدم تو سرش.
حالا من باید با یه سارق چیکار میکردم؟ لوش میدادم؟نه نمیشد آخه یه جورایی وجدان درد میگرفتم. خوب پس باید چیکار میکردم ؟ چاره چی بود ؟
من چیکار کردم؟؟؟؟؟ حالا چی میشه؟ وااااااای خدا من چقدر خنگم . حالا چیکار کنم ؟ یه دفعه یه فکری به ذهنم رسید.!!!
دست و پاشو با یه طناب بستم و پرتش کردم روی مبل وسط پذیرایی. یا خدا عجب وزنی هم داشت. فکر کنم 150 کیلویی باشه . ولی خیلی خوش هیکل بود.حالا تو این هیر و ویری منم دارم هیکلشو دید میزنم .
دو دستی کوبیدم تو سرم و وسط پذیرایی ولو شدم. حالا باید ازش حرف میکشیدم و بعد میزاشتم بره . آره باید ازش میپرسیدم که مامان بزرگ منو چیکار کرده ؟ بعدش هم ولش میکردم . ولی نه . شاید اون میومد و منو گیر میاورد و چون شناساییش کردم منو میکشت . وووووووی بدنم شروع کرد به لرزیدن.
بالاخره یه کاریش میکردم دیگه . حالا تا چه پیش بیاد. تصمیم گرفتم بگیرم بخوابم . فوقش به هوش میومد.با دستای بسته میخواست چیکار کنه مثلا ؟؟؟؟؟؟؟
ساعت 11 شب شده بود . منم گرفتم خوابیدم .خیلی خسته بودم.
صبح با صدای داد پسره از خواب پریدم .
مانی : تو کی هستی ؟ من کیم ؟ اینجا کجاست ؟ هاااااااا؟ من اینجا چکار میکنم ؟
وااااااااااای نه همین رو کم داشتیم حتما فراموشی گرفته بود . یعنی اینقدر محکم زده بودم .
دودستی زدم تو سر خودم و شروع کردم به گریه با صدای بلند.
پسر:وا خانوم حالتون خوبه ؟ ای وای تو ... تو ... تو با من چیکار داری ها من باید برم این عتیقه ها رو تحویل بدم زود باش منو باز کن همین الان.
نه انگار فراموشی نگرفته .اشکامو پاک کردمو و گفتم : مامان بزرگم کجاست ؟ چیکارش کردی؟بگو تا بزارم بری.
مانی : من از کجا بدونم ؟ میگم منو باز کن اصلا تو اینجا چیکار میکنی ؟
من : سوال اینجاست که تو اینجا چیکار میکنی؟ اینجا خونه ی مادر بزرگ منه منم اومدم اینجا .
مانی : ببین به من ربطی نداره که مامان بزرگ تو کیه چیه و تو کی هستی . تو فقط منو باز کن من عجله دارم دیرم شده.
من : کور خوندی فکر کردی من نمیدونم تو کی هستی ؟ یا بهم بگو مامان بزرگم کجاست یا زنگ میزنم پلیس.
مانی : استغفر ا... بابا میگم من نننننننننن مییییییییی دوووووووووو نمممممممم .
گوشت کوب رو آماده کردم که دوباره بکوبم تو سرش که زبون وامونده اش بالاخره باز شد:
باشه باشه نزن میگم میگم .
من : خوب ...
مانی : ببین من دیشب اومدم اینجا تا عتیقه های به قول تو دزدیمو تو زیرزمین قایم کنم که مامان بزرگت اومد تو زیر زمین منم گفتم الان اگه منو ببینه منو لو میده منم با چماق زدم تو سرش. و یه لبخند کج بهم زد.
پقققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققق.
زدم تو سرش. بچه پررو صاف زل زده تو چشام میگه زده تو سر مامان بزرگم. واااااای مامان بزرگ مامان بزرگ
دوییدم توی زیرزمین واااااااای خاک تو سرم اینکه بیهوش اُفتاده رو زمین. بلندش کردم و با جون کندن آوردمش بالا توی اُتاق گذاشتمش وبا دستمال گرم رو پیشونیشو پاک کردم .
باشه مانی خان منو دست کم گرفتی ؟حالا نشونت میدم به من میگن آیسان نه چغندر.
بدوبدو پله هارو پایین دویدم و بالا سر مانی ایستادم.هنوز بیهوش بود. هوووووووم یه فکر بکر.......
وان حموم رو پر آب یخ یخ کردم . رفتم از توی فریزر همه ی یخارو در آوردم و ریختم توی وان.
دستوپای مانی رو محکم تر بستم و اونو رو زمین کشیدم و به سمت حموم بردم . وقتی رسیدم به وان با جون کندن اونو بلند کردم و یه دفعه پرتش کردم تو وان آب یخ.
بدبخت مثل این جن زده شده ها داد بلندی کشید و خواست خودشو از توی وان در بیاره ولی دست و پاش بسته بود.چه زجری هم میکشید.(خدا ازت نگذره دختر)
منم وایساده بودم و با یه لبخند اِبلیسی نگاش میکردم.آخی بیچاره ،ولی حقش بود.نزدیک بود بزنه مامان بزرگمو درب و داغون کنه.هی داد میزد و کمک میخواست.
بالاخره دلم به رحم اومد و از وان اوردمش بیرون .
مانی با صدایی لرزان : فکر کنم حالا دیگه بی حساب شدیم. حالا میشه منو باز کنی ؟
نمیتونستم بهش اعتماد کنم شاید بعدا میومد سراغم و دخلمو میورد شایدم منو به قتل میرسوند !!!
من : قول میدی اگه دستاتو باز کردم بری گم شی و دیگه پیدات نشه ؟ (زرشک)
مانی : آره قول میدم .
من: قسم بخور
مانی : این بچه بازیا چیه ؟ بابا بازم کن برم تو هم شتر دیدی ندیدی.
من : نمیشه . قسم بخور.
مانی با حالتی کلافه : قسم میخورممممممممممممم.
بعد از یه کمی تامل و تفکر و بصیرت (اوه اوه) بازش کردم ولی گوشت کوب رو همونجور به حالت آماده باش قرار دادم.
مانی : خیلی خوب خیلی خوب الان میرم وسایلمو جمع میکنم و گورمو گم میکنم.
من با حالت دفاعی : زود تند سریع. منم میام دنبالت.
مانی پوفی کرد و به سمت زیرزمین به راه اُفتاد. منم عین بادیگارد با چماق دنبالش بودم اااااا منظورم همون گوشت کوب بود.
بالاخره وسایلشو جمع کرد و آماده شد که از در بره بیرون . منم پشت سرش.
جلوی در وایساد . داشت بارون میومد . با یه حالت مظلوم نگام کرد.
من : خوب دیگه هری.
مانی : داره بارون میاد.
من : خوب به من چه ؟ هرکی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه.
مانی دوباره چشماشو مظلوم کرد.دلم طاقت نیورد. اما نه من نباید به یه سارق جا میدادم.
من : اهههههههه داری دیوونه ام میکنی برو بیرون تا زنگ نزدم پلیس.
با شنیدن صدای پلیس دوپا داشت دوتای دیگه هم قرض کرد و از خونه زد بیرون . عمدا آهسته راه میرفت تا من ببینمش و مثلا دلم بسوزه راهش بدم تو خونه.
این بشر چه رویی داشت آخه ؟
در رو بستم . اما دلم طاقت نیورد و در باز کردم تا بهش بگم بیاد تو که دیدم نیست . وااااااااا این که همین الان اینجا بود.
اومدم برم تو که احساس کردم یکی دستمالی گذاشت رو بینیم و دیگه هیچی نفهمیدم...


RE: رمان عشق کشکی {اخر خنده } - aLiReZaZ-iM - 12-05-2013

ممنون عالی بودSmile


RE: رمان عشق کشکی {اخر خنده } - LOVE KING - 12-05-2013

تا اینجاش خیلی باحال بود بقیشم بزار خواهش میکنمSadcryingSmileHeart


RE: رمان عشق کشکی {اخر خنده } - r.kh - 12-05-2013

خودت می نویسی؟؟؟