24-01-2015، 21:37
مَــــــــــمنون
|
❄ اَشعـآر مهــכے مـوسَـوے ❄【غـزل پستـ مـدرنـ】 |
||||||||||||||||||||||||||||||||
24-01-2015، 21:37
مَــــــــــمنون
24-01-2015، 23:51
مامان! تمام زندگی ام درد می کند دارد چه کار با خودش این مرد می کند؟! دارد مرا شبیه همان بچّه ی لجوج که تا همیشه گریه نمی کرد می کند این باد از کدام جهنّم رسیده است که برگ، برگ، برگ مرا زرد می کند هی می رسد به نقطه ی پایان، به خودکشی یک لحظه مکث، بعد عقبگرد می کند ابری ست غوطه ور وسط خواب های مرد که آتش نگاه مرا سرد می کند بی فایده ست سعی کنم مثلتان شوم دنیای خوب! باز مرا طرد می کند هی فکر می کنم… و به جایی نمی رسم هی فکر می کنم… و سرم درد می کند
از شیشه ی مشروب خالی توی یخچالم
از من که دارد می رود از حال ِ تو، حالم! از کوه استفراغ!! روی دفتری کاهی از زنگ های بی جوابی که نمی خواهی از زندگی که در نگاهم مردگی دارد معشوقه ی بدبخت تو افسردگی دارد! از قرص ها که خودکشی را یاد می گیرند از سوسک ها که از تنم ایراد می گیرند! از نصفه های تیغ در حمّام ِ غمگینم می بینمت! امّا فقط کابوس می بینم بر روی دُور ِ تند... نُه سال ِ تمامی که... از خواب هایت/ می پرم از پشت بامی که... از دست ِ تو دیوانه ام بی حدّ و اندازه از دست ِ تو در گردن ِ معشوقه ای تازه از سر زدن به خانه ام مابین کردن هات!! از گوشی ِ اِشغال ِ تو، از چهره ی تنهات می بینم و کنج خودم سردرد می گیرم رگ می زنم... هی می زنم... امّا نمی میرم رگ می زنم از درد که دیوانه ام کرده پاشیده خون مانند تو در اوّلین پرده پاشیده خون از گریه ات بعد از هماغوشی از اسم من، تنها، میان اوّلین گوشی از اسم من که در تنت تا آخر ِ خط رفت از اسم من که عاقبت یک روز یادت رفت از فکر تو، از گرمی خون، خوب می خوابم! تو نیستی! با شیشه ی مشروب می خوابم!! بالا می آرم از تو و از کلّه ی پوکم از اینکه به هر چیز ِ تو بدجور مشکوکم از قصّه ی بی مزّه ی وصل و جدایی ها! روی کتت در جستجوی موطلایی ها باید بخندم پیش تو بغض ِ صدایم را بیرون بریزم مثل هر شب قرص هایم را باید ببخشی که بدم، خیلی «غلط» دارم! با هر که بودی، باش! خیلی دوستت دارم من را ببخش امشب اگر چشمم سیاهی رفت تا صبح پیشم باش! تا صبحی که خواهی رفت... بگذار تا مویی بماند از تو بر تختم با هر که بودی، باش! من با درد، خوشبختم!
25-01-2015، 19:12
فقط نگاه کن و بعد هیچ چیز نپرس
به خواب رفتمت از بسته های خالی قرص به دوست داشتنم بین ِ دوستش داری! به خواب رفتمت از گریـــــه های تکراری تماس های کسی ناشناس از خطّ ِ ... بــــه استخوان ِ سرم زیر حرکت ِ مته که می شود به رگ و پوست، از تو تیغ کشید که می شود بـــه تو چسبید و بعد جیغ کشید که می شود وسط ِ وان، دچار فلسفه شد که زیر آب فرو رفت... واقـــعا خفـــــــه شد! که مثل من، ته ِ آهنگ ِ «راک» گریه کنی! جلوی پاش بیفتی به خاک... گریه کنــی که می شود چمدانت شد و مسافر شد میان دست تو سیگار بـــود و شاعر شد که می شود وسط سینه ات مواد کشید کــــه بعد، زیر پتو رفت و بعد داد کشید... به چشم های من ِ بی قرار تکیه زد و به این توهّــــم دیوانـــــه وار تکیه زد و که دیر باشم و از چشم هات زود شود که مته بر وسط ِ مغز من، عمود شود! که هی کشیده شوم، در کشاکشت بکشم کــــــه هرچه بود و نخواهد نبود، دود شود... قرار بود همین شب قرارمان باشد که روز خوب تو در انتظارمان باشد قرار شد که از این مستطیل در بروی قرار شد بــــــه سفرهای دورتر بروی قرار شد دل من، مُهر ِ روی نامه شود که در توهّــــــم این دودها ادامه شود که نیست باشم و از آرزوت هست شوم عرق بریزم و از تــــو نخورده مست شوم که به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ که به سلامتی گوسفند قبل از مرگ که به سلامتی جام بعدی و گیجی که به سلامتی مرگ های تدریجی که به سلامتی خواب های نیمه تمام که بـه سلامتی من... که واقعا تنهام! که به سلامتی سال هـــــای دربدری که به سلامتی تو که راهی ِ سفری... صدای گریه ی من پشت سال ها غم بود صدای مته می آمد کـــــه تـوی مغــزم بود صدای عطر تو که توی خانه ات هستی صدای گریـــــه ی من در میان بدمستی صدای گریـــه ی من توی خنده ی سلاخ! صدای پرت شدن از سه شنبه ی سوراخ صدای جر خوردن روی خاطراتی که... ادامه دادن ِ قلبـم بـه ارتباطـــی که... به ارتباط تو با یک خدای تک نفره بــــه دستگیری تو با مواد منفجره به ارتباط تو با سوسک های در تختم که حس کنی چقدَر مثل قبل بدبختم کــــه ترس دارم از ایـــن جنّ داخل کمـدم جنون گرفته ام و مشت می زنم به خودم دلم گرفته و می خواهمت چه کار کنم؟! که از خودم که تویی تا کجا فرار کنـــم؟! غریبگـــــــــی ِ تنـــــــم در اتاق خوابـــــــی کــــــه... به نیمه شب، «اس ام اس»های بی جوابی که... به عشق توی توهّم... به دود و شک که تویی به یک ترانـــــه ی غمگین ِ مشترک کـــه تویی به حسّ تیره ی پشتت به لغزش ِ ناخن به فال هــای بد و خوب پشت یک تلفن فرار می کنم از تـو بـه تــو به درد شدن به گریه های نکرده، به حسّ مرد شدن فرار می کنم از این سه شنبه ی مسموم فــــــرار می کنـــم از یک جواب نامعـلـــــوم سوال کردن ِ من از دلیل هایـــی که... فرار می کنم از مستطیل هایی که... فرار کردن ِ از این چـهـــاردیــــــــــواری به یک جهان غم انگیزتر، به بیداری... ■ دو چشم باز به یک سقف ِ خالی از همه چیز فقط نگاه کن و هیــــچ چــــــــی نپرس عزیـــز! به خواب رفتنم از حسرت ِ هماغوشی ست کـــه بهترین هدیه، واقعا فراموشـــــی ست
25-01-2015، 22:27
به دوست داشتن مرد بستگی دارد
به انتهای شبی سرد بستگی دارد که عاشقش شده باشم که عاشقم شده با ... که دستهای زن از درد ... بستگی دارد به عشق، به هیجان، به خدا، به چیزی سفت به آنچه مرد نمی کرد بستگی دارد ! به آنچه مرگ مرا برد قابل ربط است به آنچه عشق تو آورد بستگی دارد تمام صحنه ی بی اتفاق من... و شما به باد و پیرهنی زرد بستگی دارد غزل تمام شده... و ادامه ی این شعر به لحن واژه ی «برگرد» بستگی دارد
26-01-2015، 15:38
اتّفاق است اینکه با یک شعر، آنکه با یک نگاه می افتد
می زند زل به «چشم» غمگینی... و به روز «سیاه» می افتد سال ها حوض بی سر و پایی فکرهای بدون شرحی داشت حال روی جنازه ی سنگیش روزها عکس ماه می افتد! هوس و عشق از ازل با هم دشمنان همیشگی بودند بعد تو آمدی و دنیا دید: عشق هم به گناه می افتد خواستم انتهای غم باشی، شعر خواندم که عاشقم باشی گفته بودند و باز یادم رفت: چاهکن توی چاه می افتد! عشق مثل دونده ای گیج است، گاه در راه مانده می بازد گاه هم پشت خطّ پایانی توی یک پرتگاه می افتد دست می لرزد از... نمی داند! عقل شک می کند به بودنِ خویش من منم! تو تویی! تو، من، من، تو... بعد به اشتباه می افتد!! مثل کابوس دردناکی که شخصیت های واقعی دارد می رود سمت ِ ... دور می گردد، می دود سوی ِ ... آه! می افتد زندگی ایستگاه غمگینی ست اوّل جاده های خیس جهان چمدانی که منتظر مانده، اتوبوسی که راه می افتد...
26-01-2015، 18:17
دیوانگی هایم تر از تر تر تری دارد!!
دیوار، دیوار است با اینکه دری دارد این داستان را نصفه کاره ول کنم؟! کردم! هرچند می دانم که حتماً آخری دارد تزریق ِ مُشتی گاو در رگ های آزادی خودکار سبزت دست های لاغری دارد سر را به دیواری که اصلا نیست می کوبد این شعر معلوم است درد دیگری دارد انگشت خونی را درآور تا حسابم کن دیوانگی ها را بچین و انتخابم کن با غم شروعم کن که آخر می شوم با غم داغی تر از تزریقی و تزریق تر داغم! از چی بترسم که تو از این جوهر خودکار آنقدر می ترسی که من به مرگ مشتاقم هر کس غمی دارد که نصفی از شبش، نان است مشتی زدیم و جنس این دیوار، سیمان است که هر کسی زنده ست توی قبر خوابیده که هر کسی زنده ست جایش کنج زندان است از سرنوشت برگ های سبز می پرسی؟! امّید ِ چی داری رفیق من؟! زمستان است از عشقبازی با کدامین زن چنین خیسم؟ باران نمی بارد عزیزم! تیرباران است! سیگار روشن کن که مغزم تیر می خواهد کابوس های قابل ِ تغییر می خواهد موهات را در من بپیچ و زیر و رویم کن دیوانه ام! دیوانگی زنجیر می خواهد! ما آنچه باید داد را از ابتدا دادیم از هفت دولت پشت این دیوار آزادیم هرچند گاوان قبیله خوب می نوشند حتی جدیداًتر کت و شلوار می پوشند! هرچند در آخور همیشه بینشان بحث است هرچند می دانند که بسیار باهوشند!! زیر مگس ها خواب های سبز می بینند [قصّاب ها اینجای قصّه، شیر می دوشند!] رؤیایمان خوابیده و شب داخل تخت است هر کس که بیدار است می داند که بدبخت است سر را به دیواری که اصلا نیست می کوبم فهمیدن ِ این دردهای لعنتی سخت است فانوس در روزیم یا فریاد در آبیم بدجور بی تابیم چون بدجور بی تابیم فرقی ندارد آخر قصّه در این کابوس با عشق می خوابند و ما با درد می خوابیم شب های قرص و مشت و شعر و گریه و فریاد هر صبح، خواهی یا نخوا... همکار قصّابیم! کابوس های لعنتی در تخت تک خوابه خوابم نخواهد برد، خواهد برد، خوا... تا... به... از اعتراف ِ زندگی با سیلی ِ مخصوص! از اعتراف ِ عاشقی با شیشه نوشابه شب های ِ شب های ِ... که شب های ِ شمردن تا... با قرص خوردن، قرص خوردن، قرص خوردن تا... شب تا ابد شب بودم و ماهی نخواهد داشت بن بستم و به هیچ جا راهی نخواهد داشت نوشابه ی مشکی به خون قرمزم می گفت: این داستان، پایان دلخواهی نخواهد داشت با طعنه می گوییم: روز خوب نزدیک است! جایی که تاریک است در هر حال تاریک است هر کس غمی دارد برای خود غمی دارد آقای دنیا! اخم های درهمی دارد با مشت های له شده با مرگ می رقصم زندان ما دیوارهای محکمی دارد من، اعتراف تازه ای در زیرسیگاری من، خون ِ روی کاغذ و خودکارها جاری من، گاو سلاخی شده در آخرین میدان من، مردم ِ آماده ی جشن و عزاداری پایان یک قصّه برای نسلی از تردید تزریق سم در هر رگ ِ خورشید ِ تکراری...
28-01-2015، 21:31
حسّی شبیه غم بدنت را گرفته بود از خانه ای که بوی تنت را گرفته بود می خواستی که جیغ شوی: خسته ام عزیز! یک دست خسته تر دهنت را گرفته بود !! می خواستی فرار... که مثل دو چشم خیس چیزی مقابل ترنت را گرفته بود می خواستی بمیری و از دست دست هاش... با گریه گوشه ی کفنت را گرفته بود ■ لعنت به روزگار که از خاطرات من حتی خیال داشتنت را گرفته بود لعنت به روزگار که ما را دو نیم کرد چیزی شبیه «تو » که منت را گرفته بود که اوّلا «گرفته دلم » ثانیاً... شبی ↓ تیره تمام ثانیاًت را گرفته بود !! ■ حسّی شبیه غم بدنت را گرفته بود بویی غریبه کلّ تنت را گرفته بود برگرفته شده از blackpoem.blog.ir
راوی پنجم _ سید مهدی موسوی
... اسمی که نیست بعد سوار قطار بود ای یار، ای یگانه ترین یار... [یار بود؟!] آن ساک کهنه شامل یک مشت [چی؟ کتاب؟!] پایان احمقانه ی یک انتظار بود شلوار مشکی و کت مشکیش ظاهراً در انتظار فاجعه ای سوگوار بود اسمی نداشت، جنس: چه فرقی نمی کند! مثل تمام مردم مشغول کار بود با خود بلند حرف، غزل، جوک، ترانه، جیغ... [باور نمی کنی چقَدَر خنده دار بود!!] اسمی که نیست بعد شدیداً پیاده شد انگار به مریضی سختی دچار بود ↓ که توی قلب و مغزش و... [او مغز داشت؟!!] خُب فرض می کنیم [که چی؟ که دچار بود؟!] اسمی که نیست بعد پیاده شدن [ببین! کی گفته که از اوّل قصّه سوار بود؟!] او ابتدای شعر به این متن آمد و گرچه بدون اسم سوار قطار بود او [او تویی، چرا به خودت گول می خوری؟!] از اینکه زنده نیست کمی شرمسار بود شاید که زنده بود ولی هیچ وقت، از... [او در تمام متن تو تحتِ فشار بود!] می خواست در مقابلِ... [عصیان کند ولی..] می خواست در مقابلِ... [امّا قرار بود...] امّا قرار بود که او من شود... و بعد... ■ این جمله های اوّل روی نوار بود! ■ حالا تو آن مخاطب گیجی که فکر کرد راوی نماد قطعی پروردگار بود حالا تو آن مخاطب گیجی که بی گمان دنبال سار و دار و کنار و انار بود حالا تو آن مخاطب گیجی که بی دلیل دنبال مرگ و مصرع سنگ مزار بود حالا تو آن مخاطب گیجی که در پی تقویم و باغ و سیب و صدای بهار بود حالا تو آن مخاطب گیجی که گفته بود این شعر شاهکارتر از شاهکار بود!! حالا به ذوق محترمت ریده می شود ■ [اینجا مخاطب تو به فکر فرار بود] خُب می شد این قصیده ی گُه را ادامه داد [آره اگر قضیه ی این چند بار بود ↓ می شد کنار آمد و بی خود ادامه داد امّا همیشه دفعه ی بعدی قرار بود...] پس زودتر تمام/ بکن توی شعر تا... یا نه! بگو که راوی، امّیدوار بود ↓ از بیت بعد حادثه ای خوب رخ دهد [راوی نماد مسخره ی اقتدار بود! که روی تخت در بغل منشی عزیز مشغول عشق بازی بعد از ناهار بود مرد بدون اسم نماد که بود؟! [خُب...] ■ این جمله های آخر روی نوار بود
29-01-2015، 18:10
از شیشه ی مشروب خالی توی یخچالم
از من که دارد می رود از حال ِ تو، حالم! [خیلی خوشم میـآد از تیپه شِعرآش .. ! ] {ممنــون .. } بهتـرین هدیـــ ـ ـهـ .. وآقعاً فَراموشی است ..
| ||||||||||||||||||||||||||||||||
|
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه) | |||||||
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|