امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H

#11
Rainbow 
رمان اسطوره

#پارت11

شاداب

تبسم نی ساندیس را مقابل دهانم گرفت و گفت:

-توام بین این همه پیغمر جرجیس رو گیر آوردی؟ آخه این شِرِک چی داره که تو اینجوری عاشقش شدی؟

چشم غره ای رفتم و گفتم:

-چرا حرف مفت می زنی؟من تو شرکتش کار می کنم.منشیشم…همش چشمم تو چشمشه…آخه الان با این افتضاح چطور برم شرکت؟

نی را در دهان خودش گذاشت و گفت:

-راست میگیا…به این قسمت ماجرا فکر نکرده بودم…دیاکو رو بگو…از این به بعد همش باید استرس پر و پاچش رو داشته باشه..نه اینکه می دونه تو بهش نظر داری دیگه هی باید ازت قایمش کنه..!

از این همه بی خیالی تبسم گریه ام گرفته بود…با ناله گفتم:

-تبسم جون مامانت..یه کم جدی باش…بگو چه خاکی تو سرم بریزم؟من نمی تونم این کارو از دست بدم…!

با تعجب نگاهم کرد و گفت:

-وا…چرا از دست بدی؟ اینهمه این پسرای ورپریده در مورد بالا و پایین و مناطق ممنوعه ما حرف می زنن و اظهار نظر می کنن و ککشونم نمی گزه…حالا یه بارم ما در مورد ناحیه جنگ زده و خاک بر سر اونا یه چیزی گفتیم…کفر که نکردیم…

دلم می خواست سر خودم و تبسم را همزمان به دیوار بکوبم.داد زدم:

-تبسم…!

با خونسردی پوکه ساندیس را در دستش مچاله کرد و گفت:

-اه…داد نزن…صدات همینجوریش عین جیرجیرک رو اعصاب آدمه…وای به حال وقتی جیغ می زنی.

نخیر…از این دوست ما آبی گرم نمی شد…باید خودم یک فکری می کردم.کیفم را روی دوشم انداختم و بدون خداحافظی از دانشگاه بیرون زدم.دنبالم دوید…دستم را گرفت و هن هن کنان گفت:

-کجا می ری؟چرا ناراحت می شی؟خب اتفاقیه که افتاده…آسمون به زمین نیومده که…اصلا بهش فکر نکن..انگار نه انگار…کاملا عادی و طبیعی رفتار کن…بعدشم من مطمئنم نفهمیده در مورد اون حرف می زنیم…وگرنه اونقدر خوش اخلاق و خندون نبود.

نوری در دلم تابید.

-راست می گی؟

نفسش را محکم به بیرون فوت کرد:

-آره بابا…یه ذره اون مخ آکبندت رو به کار بنداز…اگه خودت بشنوی یکی داره در مورد پر و پاچت حرف می زنه…اونجوری جنتلمنانه رفتار می کنی؟

کمی به فکر فرو رفتم.

-آخه پسرا که مثل ما نیستن…این چیزا واسشون مهم نیست.

قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت:

-کی گفته؟اتفاقاً به طور کاملاً استثنایی رو این منطقه جنگیشون خیلی حساسن…جرات داری از گل نازک تر بهش بگو..ببین چیکارت می کنن.

در اوج غم و افسردگی خندیدم.

-وای تبسم…من ببینمش خندم می گیره…!

چشمانش را گرد کرد و گفت:

-غلط کردی…مگه قراره ببینیش؟

خنده ام شدت گرفت:

-گمشو…دیاکو رو می گم منحرف..!

آهانی گفت و ادامه داد:

-خلاصه آره…اینجوریه..به قول مامانم مردا فقط دو چیز واسشون مهمه…شکمشون و یه وجب زیر شکمشون…! اگه به این دوتا چپ نگاه کنی…شلوارتو می کنن کراوات…می ندازن دور گردنت…تازه اونم مرد کرد…مثل این پسر سوسولای تهرونی نیست که…مستقیم وارد عمل میشه…بنابراین مطمئن باش دیاکو نفهمیده پر و پاچه مورد بحث مال خودش بوده…وگرنه همونجا از سر در سایت آویزونمون می کرد…

آهی کشیدم و گفتم:

-به هر حال آبروی من که رفته…خدا می دونه چه فکری در موردم می کنه…خیر سرم قول داده بودم فتوشاپ یاد بگیرم..ببین چه گندی زدم..حالا با چه رویی برم شرکت و تو چشماش نگاه کنم؟

دستش را زیر بازویم انداخت و گفت:

-اگه تو خودت رو کنترل کنی و هربار می بینیش قرمز نکنی…اون یادش می ره..ولی من که تو رو می شناسم..این خاطره رو تو ذهنش ابدی می کنی….می دونم.

دستش را با خشونت پس زدم و گفتم:

-ببین کی داره منو نصیحت می کنه…خوبه که این فتنه ها همش زیر سر توئه…! شرف واسه من نذاشتی…!

بازویم را گرفت و دوباره دستش را زیر آن جا کرد و با آرامش گفت:

-اتفاقا تازه خوشم اومده..می گم بیا ایندفعه در مورد پر و پاچه اون رفیق خوشگلش حرف بزنیم…اسمش چی بود…آها..شهاب…از این دیاکو که بخاری بلند نمیشه..بلکه اونو به این روش یه کم سر غیرت بیاریم.

از پس زبان این دختر که برنمی آمدم..به ناچار سکوت کردم و به بدختی ام اندیشیدم.
به در شرکت که رسیدم سرم را رو به آسمان کردم و گفتم:

-خدایا کمک کن من امروز اصلاً دیاکو رو نبینم.

وارد که شدم با صورت قرمز و عصبی سلطانی مواجه شدم که با خانم صالحی مشغول بحث بود.آهسته سلام کردم.صالحی با مهربانی جوابم را داد.اما سلطانی به محض دیدنم…با صدایی که به شدت کنترلش کرده بود گفت:

-لیاقتش یه مشت گدا گشنه دهاتیه که معلوم نیست زیر کدوم بوته عمل اومدن و چیکارن…که از بوی عرقشون نمیشه نزدیکشون بشی…نه منی که سعی می کنم با مرتب بودن…به روز بودن…خوش بیان بودن… واسش مشتری جذب کنم.

حس از تنم رفت…مرا می گفت؟؟؟گدا گشنه دهاتی؟من زیر بوته عمل آمده بودم؟من بوی عرق می دادم؟من؟؟؟
خانوم صالحی معذب نگاهم کرد و گفت:

-خسته نباشی دخترم.از دانشگاه اومدی؟

پاهایم به زمین چسبیده بود…من گدا گشنه دهاتی نبودم…درس می خواندم…کار هم می کردم…شرافتمندانه…دستم هم پیش کسی دراز نبود…اصلا مگر دهاتی بودن چه عیبی داشت؟جرم بود؟؟؟عطر فرانسوی نداشتم…اما هر روز صبح دوش می گرفتم…لباسهایم هم…نو نبودند…اما همیشه تمیز نگهشان می داشتم…! زیر بوته هم به عمل نیامده بودم…شاید پدرم معتاد بود…ولی مادرم…به صدتا ملکه و پرنسس می ارزید…یک تار موی گندیده اش به تمام ملکه ها و پرنسس ها می ارزید…!

صدای سلطانی را شنیدم.

-فردا پس فردا که همینا دار و ندارش رو بالا کشیدن و رفتن…وقتی با همین قیافه های مظلوم شکمشون بالا اومد و اسم شرکت را لکه دار کردن…قدر یکی مثه منو می دونه…

انگار هزاران دست…همزمان با هم بر صورتم سیلی کوبیدند…من دزد بودم؟من خراب بودم؟من؟

خانم صالحی به سمت من آمد و به آرامی گفت:

-چرا ماتت برده دخترم…بیا بشین…با شما نیست…عصبانیه…همین جوری یه چیزی می گه..!

-اصلا راست گفتن خلایق هر چه لایق…حد و اندازش همین قدره…

و با تحقیر به من نگاه کرد…

احساس می کردم الان است که بیفتم…! بند کیفم را توی مشتم فشار دادم و آرام گفتم:

-من نه دزدم…نه خلافکار…نه خراب…نه گدا گشنه…زیر بوته هم عمل نیومدم..هم پدر دارم..هم مادر…!

با چشمان گشاد شده که ریمل زیرشان را سیاه کرده بود گفت:

-بله؟

صدایم را بالا بردم..به جهنم که اخراجم می کردند…نباید اجازه می دادم هرکسی از راه می رسد به خاطر فقر…به شخصیتم توهین کند.

-اگه می خواستم دزدی کنم…می خواستم خراب باشم…چه احتیاجی داشتم بیام تو این شرکت؟؟

خانوم صالحی دستم را گرفت و با ملایمت گفت:

-شاداب جان…!

دسته ای از موهایم را از زیر مقنعه بیرون کشیدم و گفتم:

-ببین خانوم صالحی…من کثیفم؟بوی عرق می دم؟

لباسم را نشانش دادم.

-لباسام کثیفه؟بو می دن؟

سعی کرد در آغوشم بکشد.اشکم را پاک کردم و ادامه دادم:

-تو این ده روز که اینجام از من حرکتی دیدن؟خطایی دیدن؟دستم کج بوده؟پامو کج گذاشتم؟

سلطانی از جا بلند شد و گفت:

-واه واه…چه زبونی ام در آورده…!

صالحی تند شد:

-بسه سحر…این طفل معصوم چه گناهی داره؟

در اتاق باز شد و دیاکو بیرون آمد.با اخمهای عمیق به هر سه نفرمان نگاه کرد و گفت:

-چه خبرتونه؟

سلطانی پیش دستی کرد.

-نمی دونم والا..بیا ببین چه کولی بازیی راه انداخته…!

دیاکو به صورتم نگاه کرد و گفت:

-جریان چیه خانوم نیایش؟

سرم را پایین انداختم و هیچی نگفتم.

-با شما هستم خانوم.

تکان خوردم…تنم لرزید…چرا سر من داد می زد؟ من فقط از خودم دفاع کرده بودم.سلطانی نزدیک دیاکو شد و گفت:

-هنوز یه ماه نشده اومده..ببین چجوری تو روی من درمیاد…بهت گفتم اینجور آدما جنبه ندارن.

با چشمهای اشکبار نگاهش کردم…صالحی بازویم را فشرد و گفت:

-شاداب تقصیری نداره…

اما دیاکو حتی نگاهش نکرد.تنها گفت:

-بیا تو اتاق من…!

با عجز به صالحی نگاه کردم…چشمانش را باز و بسته کرد..یعنی “برو”..! با قدمهای لرزان از مقابل سلطانی که فاتحانه نگاهم می کرد گذشتم و وارد اتاق شدم.

-اون درو ببند…!

در را بستم…دستهایم را در هم قفل کردم و سرم را پایین انداختم.

-بیا بشین…!

با کف دستم صورتم را خشک کردم و رو به رویش نشستم.نمی توانستم سرم را بالا بگیرم و در چشمان عصبی اش نگاه کنم. دستهایم را روی زانوهای گذاشتم و به ناخنهای کوتاه و از ته گرفته ام خیره شدم…انگشتانم را خم کردم…حالا که مقابل دیاکو..توی اتاقش…نشسته بودم فکر کردم شاید سلطانی راست می گوید..من هیچ جذابیتی برای جلب مشتری نداشتم…سلطانی با آن ناخنهای بلند و خوش فرم که با لاک های رنگارنگ زیباترشان می کرد…خیلی بیشتر به چشم مشتریها می آمد تا من…با این قیافه ساده و بی رنگ و لعاب.

-خب حالا بگو جریان چیه؟

آنقدر در دنیای خودم غرق بودم که با شنیدن صدایش جا خوردم.زانوهایم را به هم چسباندم و لبهایم را روی هم فشار دادم…قطره ای اشک از گونه ام سر خورد و روی انگشت خمیده ام افتاد.

-شاداب…؟

داغ شدم…با من بود؟گقت شاداب؟پس چرا اینقدر شاداب گفتنش با دیگران متفاوت بود؟چرا اینقدر این اسم..با صدای او غریبه…اما قشنگ تر بود؟

-شاداب خانوم با شمام…!

نگو خانم…بگو شاداب…بدون خانم…فقط بگو شاداب…!دوباره دستم را به صورتم کشیدم..می ترسیدم اشکهایم روی قدرت شنوایی ام اثر بگذارد.جعبه دستمال کاغذی روی میز را برداشت و به سمتم گرفت.

-بیا اشکاتو پاک کن.

چه خوب که به فکرش رسید…چون علاوه بر چشمانم دماغم هم به کار افتاده بود.زیرلب گفتم:

-ممنون.

-خب حالا تو چشمای من نگاه کن و بگو چی شده.

توی چشمانش نگاه کنم؟؟؟نمی توانستم…!

-شاداب خانوم…من منتظرما…

آرام سرم را بالا گرفتم…از نگاه مستقیم به چشمانش خودداری کردم…ولی فهمیدم که اثری از خشم چند دقیقه پیش در صورتش نیست.کمی خیالم راحت شد…اما چه باید می گفتم؟نمی خواستم بدگویی کنم…از اینکار متنفر بودم.

چشمانش را به صورتم دوخته بود.آرام لب زدم:

-فکر می کنم خانوم سلطانی از من خوششون نمیاد.

به جلو خم شد و با قرار دادن ساعد دستش روی پاهایش تکیه گاهی برای وزنش درست کرد.

-چرا؟

آب دهانم را قورت دادم…واقعاً چرا؟من دلیل این همه دشمنی این دختر را نمی فهمیدم.

-نمی دونم..به خدا من کاریشون ندارم…ولی نمی دونم چرا منو دوست ندارن…!

خودم از اینهمه مظلومیتم غصه ام گرفت.دلم می خواست تک تک حرفها و زخم زبانهایش را برای دیاکو بگویم…اما…بدگویی می شد.

-شایدم یه کاری کردم که ناراحت شدن..ولی خودم نمی دونم اون کار بد چیه..!

بیشتر خودش را به سمت من کشید:

-شاداب…ببینمت…!

کاش نگوید شاداب…همان شاداب خانم بهتر بود…یا خانم نیایش…قلبم طاقت این لحن خوش آهنگ را نداشت!

-به من نگاه کن دختر جان..!

به صورتش نگاه کردم..اما به چشمانش نه…!

-من حرفات رو شنیدم و می تونم حدس بزنم که اون حرفا رو در جواب چی گفتی…!

با یادآوریش دوباره بغض گلویم را گرفت و اشک در چشمم خانه کرد.از جایش بلند شد و کنار من نشست…خیلی نزدیک…از همان نزدیک هایی که در رویاهایم می دیدم.

-هیچ وقت بابت فقیر بودنت خجالت نکش…خجالت مال فقرای فرهنگیه…تو می تونی با تلاش و همت یه روز این تنگ دستیت رو حل کنی…ولی خدا به داد اونایی برسه که…

حرفش را قطع کرد…نگاهش کردم…کمی به چهره ام خیره ماند و بعد لبخند زد:

-می فهمی چی می گم؟

نفهمیده بودم…یعنی این فاصله کم اجازه نمی داد تمرکز کنم.اما سرم را به علامت مثبت تکان دادم.بلندتر خندید…دستش را روی دستم گذاشت…یخ زدم..آتش گرفتم…مُردَم..!

-خوبه…آخرش اینه که من تو رو همین جوری که هستی دوست دارم..قول بده عوض نشی…!باشه؟

خدایا این مرد با من چه می کرد…دوستم داشت؟همینجور که بودم دوستم داشت؟

-قول می دی شاداب؟

احساس می کردم الان است که قلبم از سینه بیرون بزند…تمام تنم می سوخت…آرام دستم را از زیر دستش بیرون کشیدم…در این لحظه اگر جانم را هم می خواست می دادم..چه رسیده به قول.

-قول می دم.

دوباره دستم را گرفت.

-بلندتر بگو..من نشنیدم…!

داشتم از حال می رفتم..به خدا قسم عزرائیل را در نزدیکی ام دیدم..!

-قول می دم.

نفسش را بیرون داد و دستم را رها کرد.

-آفرین دختر خوب…!

هر دو دستش را پشت سرش گذاشت و کمی بدنش را کشید.یعنی صدای قلبم به گوشش نمی رسید؟

-بهتره بریم سر کارمون.هرچند که..من اینقدر گشنمه که فکر نمی کنم بتونم کار کنم.

گشنه اش بود…دیاکوی من گرسنه بود…سریع زیپ کولی ام را باز کردم و پلاستیکی را بیرون کشیدم و به دستش دادم.با محبت نگاهم کرد و گفت:

-این چیه؟

آرام گفتم:

-دو لقمه نون و پنیر و سبزیه…مامانم واسم گرفته…من گشنم نیست شما بخورین…!

با همان لبخند مرموز و قشنگش پلاستیک را باز کرد…یک لقمه را به دست من داد و یکی را خودش برداشت.

-پس بیا با هم بخوریم..!

خواستم بگویم نه..اما اخم ظریفی کرد و گفت:

-بخور دیگه…تنهایی نمی چسبه بهم…!

خب پس باید می خوردم تا به او بچسبد…او مشغول شد..اما من به اولین غذای مشترکمان می اندیشیدم..اولین غذای مشترک..من و او..من و دیاکو…نگاهش کردم…گاز بزرگی به لقمه اش زد و به من گفت:

-بخور…بخور تا تنظیم شی…!

و چشمک غلیظی روانه ام کرد…تمام پنج لیتر خون بدنم به صورتم دوید و او …قاه قاه خندید…!
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora
آگهی
#12
Rainbow 
رمان اسطوره

#پارت12

دیاکو

چشمان خسته ام را از صفحه کامپیوتر گرفتم و با انگشت شست و سبابه مالیدمشان.سرم درد می کرد…این پروژه سنگین صدا و سیما نفس همه را بریده بود.دلم یک فنجان سکافه داغ داغ می خواست…گرسنه هم بودم…تنها غذای امروزم همان یک لقمه نان و پپنیر شاداب بود…شاداب؟ راستی کجا بود؟یعنی رفته؟چطور برای خداحافظی نیامده بود؟سریع از جا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم…آخ…این دختر بچه کوچک را ببین…!

نزدیکش رفتم…سرش را روی کتاب و دفترش گذاشته و خوابیده بود…به ساعت نگاه کردم.نه و نیم بود.اما دلم نیامد بیدارش کنم…چهره اش غرق آرامش بود…می خواستم کمی از این آرامش را برای خودم بردارم…صندلی چوبی مخصوص مشتریان را برداشتم و کنارش گذاشتم و نشستم.

موهای لخت مشکی اش از زیر مقنعه بیرون زده و توی صورتش ریخته بود…یک دستش را روی کتابهایش گذاشته بود و دست دیگرش را روی گونه اش و آرام و بیصدا نفس می کشید…مژه های قشنگی داشت…سیاه سیاه…بدون حتی ذره ای آرایش…دلم خواست لمسشان کنم…اما ترسیدم بیدار شود…بین لبهای قشنگش فاصله افتاده بود و شانه های کوچش ریتمیک و آهسته بالا و پایین می شد…دستم را جلو بردم و با احتیاط موهایش را کنار زدم…پلکش لرزید..اما بیدار نشد…ببین چقدر خسته بود که با همچین شرایط ناراحتی…اینقدر عمیق خوابش برده بود…

چقدر امروز از دستش عصبانی شده بودم…حتی سرش داد زده بودم…از این همه مظلومیتش حرصم گرفته بود…حرفهایشان را همه شنیده بودم…دلم می خواست محکم تر از خودش دفاع می کرد…حتی توی گوش سلطانی می زد..نه آنطور مظلومانه…نه آنطور آرام و مودبانه…امروز پشت در اتاق…وقتی صدای گریه اش را شنیدم…یاد دانیار افتادم…یاد اولین روز مدرسه اش که بچه ها به خاطر لهجه کردی و لباسهای کهنه… مسخره اش کرده بودند…! و دانیار فقط یک گوشه ایستاده بود و تا رسیدن من فقط گریه کرده بود…آنروز برای اولین بار دانیار را زدم…طوری توی گوشش کوبیدم که تا یک هفته جای انگشتانم روی صورت سفیدش خودنمایی می کرد…سرش داد زدم..گفتم حق ندارد به دیگران اجازه بدهد اصالتش را مسخره کنند…حق ندارد به خاطر فقیر بودنش تو سری خور بزرگ شود…حق ندارد که از حقش دفاع نکند…

می خواستم همان سیلی را امروز توی صورت این دختر بزنم…بلکه کمی بزرگ شود…کمی از این سادگی دست بردارد…اینقدر متانت و صبوری به خرج ندهد…اینقدر ملعبه دست افرادی مثل سلطانی نشود…اما نتوانستم…وقتی رو به رویم نشست و آنطور ترسیده و مضطرب در گوشه مبل جمع شد نتوانستم…چشمهای پر از اشکش مرا یاد دایان انداخت…خواهر سه ساله ای که…!

حیفم آمد…حیفم آمد از این دختر صفا و سادگی اش را بگیرم…مگر چند درصد دخترها…هنوز در برابر یک مرد سرخ و سفید می شدند و از یک تماس کاملا دوستانه یک دست…گر می گرفتند؟چند درصدشان…مثل شاداب…بی غل و غش…اما مردانه…برای خانواده شان می جنگیدند و دم بر نمی آوردند؟چند درصدشان…تحقیر می شدند…
خرد می شدند…اما حاضر نبودند شکایت کنند…گله کنند و آنطور با معصومیت گناه را به گردن خودشان می گرفتند؟

نه..شاداب دانیار نبود…دانیار زمینه ظلم ستیزی را داشت و من فقط هشیارش کرده بودم…اما این دختر…ذاتاً مظلوم بود…حتی اگر موقعیت کنونی را نداشت…حتی اگر ثروتمند و غنی بود…باز هم فرق نمی کرد…این دختر ذاتاً مظلوم و ساده و پاک بود…درست مثل دایان…دایانم…دایان…! امروز…واقعاً درمانده شده بودم…نمی دانستم چطور می توانم این بچه سرمازده را آرام کنم و دل کوچکش را مرهم بگذارم…در خودم توانایی محو کردن بغض سنگین گلویش را نمی دیدم..بدتر از همه اینکه…از خود منهم ترسیده بود…شاید هر دختر دیگری بود…پدرانه در آغوشش می کشیدم و نوازشش می کردم..اما این دختربچه معصوم..چنین تماسهایی را تاب نمی آورد…هنوز بچه تر از آن بود که فرق یک نوازش دوستانه…برادرانه…پدرانه.. .دلسوزانه را از چیزهای دیگر تشخیص دهد…!کم آورده بودم…اما بعد دیدم..نه…این دختر واقعاً بچه است…آرام کردنش به راحتی آرام کردن یک کودک است…همانطور که با شریک شدن در بازی و اسباب بازی بچه ها می شد خنده را روی صورت گریانشان آورد…منهم با سهیم شدن در غذای ساده اش…دلش را به دست آورده بودم…آنچنان با ذوق به غذا خوردنم نگاه می کرد که فهمیدم به کل سلطانی و فریاد من فراموشش شده است…!

به کتابهای پخش و پلای روی میز نگاه کردم…به جز فتوشاپ…جزوه های دست نویس درسهای خودش هم بود…چشمانم را روی هم فشار دادم…این دختر برای تحمل اینهمه سختی خیلی کوچک بود…خیلی ضعیف بود…خیلی شکننده بود…کاش می توانستم طور دیگری کمکش کنم…طوری که اینهمه خسته نمی شد…طوری که به درسش لطمه نمی خورد…طوری که اینهمه فشار روی شانه های کوچکش نمی نشست…کاش می توانستم به او بقبولانم که مرا مثل پدرش ببیند…یا برادرش…ای کاش می گذاشت سرپرستی اش را قبول کنم و زیر بال و پرش را بگیرم..اما تبسم هشدار داده بود…گفته بود اگر ترحم را حس کند…قید همه چیز را می زند و می رود…و من نمی خواستم این چهارصد هزار تومان را از سفره خانواده اش قطع کنم…نمی خواستم این دایان بزرگ شده را…به دست گرگهای این تهران لعنتی بسپارم…نمی خواستم…!

دوباره به ساعتم نگاه کردم…حتما دیرش شده بود…بلند شدم و صندلی را سرجایش گذاشتم…روی سرش ایستادم و آرام صدایش زدم:

-شاداب…!

هیچ عکس العملی نشان نداد..دوباره و سه باره اسمش را خواندم…اما فقط سرش را جا به جا کرد..به ناچار شانه اش را تکان دادم…ترسید و از خواب پرید…با تعجب نگاهم کرد…کمی طول کشید تا موقعیتش را به خاطر آورد…ناگهان برخاست و باو وحشت گفت:

-وای…خوابم برده بود…!

می دانستم از اینکه رییسش او را در این حال دیده…هم شرمزده ست و هم نگران…لبخندی زدم و گفتم:

-عیبی نداره…وسایلت رو جمع کن…دیر شده…!

سرش را چرخاند و به ساعت دیواری نگاه کرد.

-وای…مامانم…!

در حالیکه به اتاقم برمی گشتم گفتم:

-من می رسونمت…!
پشت فرمان نشستم و گفتم:

-کمربندت رو ببند.

کمی به عقب چرخید و با نگاه دنبال کمربند گشت…پیدایش کرد و بستش…تمام حرکات این دختر شیرین بود.

-خب کجا برم؟

با خجالت گفت:

-شرمندم…مزاحمتون شدم.

لبخندی زدم و گفتم:

-آدرسو بگو دختر جون.

استارت زدم و راه افتادم.از پیچش انگشتانش در هم متوجه شدم که استرس دارد.آرام گفتم:

-نگران نباش.می خوای خودم بیام واسه مامانت توضیح بدم؟

از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت:

-نه..حرف خودمو باور می کنه…فقط می دونم الان دم در خونه ایستاده…نگرانه…!

چه خوب که یک مادر تا این حد به دخترش اعتماد داشت.برای اینکه حواسش را پرت کنم گفتم:

-اسم خواهرت چیه؟

-شادی؟

-همین یه خواهر رو داری؟

-بله.

نمی دانستم پرسیدنش صحیح است یا نه اما دلم می خواست بدانم.

-مامانت چیکار می کنه؟

-لباس عروس می دوزه…بیشتر منجوق کاریاش رو انجام می ده.

-پدرت چطور؟

تیز نگاهم کرد.

-زنده ست؟

سرش را پایین انداخت…دیگر تمایلی برای دید زدن خیابانها و چراغهای رنگی شان نداشت.آهسته گفت:

-بله زنده ست.

کاملا مشخص بود که دوست ندارد در موردش حرف بزند.

-خب چیکارست؟

نفس عمیقی کشید و گفت:

-بیکار…معتاده…!

حدس زده بودم…!

-با شما زندگی می کنه؟

سرش را بیشتر توی گردنش فرو برد.

-آره..اما من نمی بینمش…!

اذیت بود..خجالت می کشید…می فهمیدم…اما دوست داشتم از زندگی اش بیشتر بدانم.

-چطور؟

بازدمش را محکم بیرون داد و گفت:

-تو یه اتاقه که همیشه درش بسته ست..وقتی ما خونه ایم بیرون نمیاد…یا اگه بخواد بیاد بیرون من شادی رو می برم توی اتاق…دوست ندارم ببینمش…!

همین یک دردش کم بود این دختر…!

-چرا؟

نگاهم کرد…در چشمانش دلخوری موج می زد…مجبورم کرد که بگویم:

-اگه دوست نداری در موردش حرف بزنی نگو…!

آهی کشید و گفت:

-دلم می خواد بابامو همونجوری که دوست داشتم یادم بیاد…نمی خوام چهره الانش رو ببینم…!

کمی از سرعت ماشین کاستم.

-مگه چند ساله که معتاد شده؟

پیشانی اش را به شیشه ماشین چسباند و گفت:

-ده سال…!

سکوت کردم…او ادامه داد:

-قبلش رو یادم میاد…خیلی پولدار نبودیم…ولی شرایطمون خیلی بهتر بود…بابام برقکار بود..درآمد بدی نداشت…مامانم خیاطی می کرد…ولی خیلی کمتر از الان…اینقدر به خودش فشار نمی آورد…وقتی این خونه رو خریدیم…واسه اولین بار همه با هم رفتیم رستوران…جشن گرفتیم…شادی اون موقع پنج سالش بود..من هشت سالم…اون شب آخرین روزهای خوشیمون بود…به یک سال نکشیده کل زندگیمون نابود شد…از اون به بعد..مامانم یه تنه خرج زندگی رو به دوش کشید…بابا هم دیگه از اون اتاق بیرون نیومد..ما هم نخواستیم ببینیمش…همین..!

قصد نداشت بیشتر از این توضیح دهد..اما همین که صادقانه همه چیز را گفته بود..همین که به دروغ متوسل نشده بود دنیایی می ارزید…گریه نمی کرد..اما چانه اش می لرزید..نباید اینقدر در مورد زندگی اش کنجکاوی می کردم.برای عوض کردن جو گفتم:
-اوضاع فتوشاپ چطوره؟

آرام گفت:

-زیاد خوب نیست..خیلی سخته…!

توقع زیادی بود که با آن حجم درس خودش و بدون کامپیوتر..آنهم از روی کتاب…یکی از سخت ترین مباحث کامپیوتر را بیاموزد.

-از فردا یک ساعت آخر کاریت که سر هردومون خلوت تره با هم تمرین می کنیم؟خوبه؟

با تعجب نگاهم کرد و گفت:

-آخه…

-آخه نداره..هرچه زودتر یاد بگیری به نفع منه..اگه بتونی در عرض ده روز اونجوری که می خوام مسلط بشی یه جایزه پیش من داری.قبوله؟

خندید و با شادی گفت:

-قبوله…!

چقدر راحت می شد این دختر را خوشحال کرد.

اشاره ای به کوچه دادم و گفتم:

-همین جاست؟

نگاهی به دور و برش کرد و گفت:

-ا…چه زود رسیدیم…

خواستم داخل کوچه بروم اما مانع شد:

-اینجا پیاده شم بهتره…همسایه هامون خیلی فضولن…!

سرم را تکان دادم و گفتم:

-باشه..پس من اینجا می مونم تا بری داخل…!

قدرشناسانه نگاهم کرد…برقی در چشمان زیبایش می درخشید..برای اولین بار چند ثانیه در چشمانم خیره ماند…چیزی در نگاهش بود که نمی فهمیدم.با لبخند گفتم:

-مامانت نگرانته ها…!

ناگهان تمام صورتش سرخ شد…سرش را پایین انداخت..خداحافظی کرد…از ماشین بیرون پرید و پا به فرار گذاشت…!
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora
#13
رمان اسطوره

#پارت13

دانیار

خودم را روی مبل انداختم…سیگار برگ امریکایی را بین لبهایم گذاشتم…یک دستم را حایلش کردم و با دست دیگر فندک زدم و روشنش کردم…یک پک عمیق و سپس خروج دود از بینی…!

-دلمون خیلی واست تنگ شده بود دنی…!

سیگار را با دو انگشتم گرفتم و از لبم جدا کردم…نگاهم را روی پاهای سفید و خوشتراش دوست دخترِ دوستم که در آغوش دوست پسر احمقش فرو رفته بود و رسما به دوستِ دوست پسرش خط می داد…چرخاندم…! روی دسته مبل نشسته و پایش را روی پا انداخته بود…با کمی دقت حتی می توانستم لباس زیرش را هم ببینم. به بدستش نگاه کردم که دور گردن سعید که با موبایلش حرف می زد…انداخته بود…نتوانستم پوزخند نزنم…پسره ی احمق ساده…! خواستم یک بی غیرت هم تنگ اسمش بگذارم اما دیدم این دختر…ارزش غیرت خرج کردن ندارد.

-سایه ت سنگین شده دنی جون.باید با التماس بکشونیمت اینجا.

اخمهایم را درهم کشیدم…این دخترها چه اصراری داشتند که اسم مرا مخفف کنند؟آنهم همگی به یک شکل؟

-هرچی هم که به اون ماسماسکت زنگ می زنیم جواب نمی دی.

صدای خنده های بلند سعید روی اعصابم بود.با بی حوصلگی گفتم:

-پاشو برو تو اتاق عربده بکش…سرم رفت..!

چشمکی زد و توی هوا بوسی برایم فرستاد و به تراس رفت…در را هم پشت سرش بست.پشت سرم را به مبل تکیه دادم و به سقف خیره شدم.

-می بینی دنی؟همیشه کارش همینه.مگه حالا اون تلفن رو تموم می کنه؟نمیگه مهمون داریم…والا خسته شدم از این بی ملاحظگیش…!

گوشه لبم تکان خورد…از بی ملاحظگی اش خسته شده بود؟ بی ملاحظگی در چه؟مهمان داری یا زن داری؟
نزدیک شدنش را حس کردم…روی دسته مبل من نشست و دوباره پا روی پا انداخت…بوی عطر تنش به انتهایی ترین پرزهای بینی ام چسبید…انگشتش را بالا آورد و روی لاله گوشم کشید.

-از اون دوست دختر باربیت چه خبر؟

و با تمسخر ادامه داد:

-مهتا…!

دستش را آرام پایین کشید و با ناخنهای مانیکور شده اش گردنم را خراش داد..!

-چطور این کم حرفی تو رو تحمل می کنه؟

سرش را پایین آورد…نفس داغش روی گونه ام می نشست…از گوشه چشم نگاهش کردم لبهای صورتی قلوه ایش مقابلم بودند.

چهار انگشتش را همزمان روی برجستگی گلویم کشید و گفت:

-وقتی دور میشی به این فکر می کنم که هیچ دختری نمی تونه تحملت کنه…ولی وقتی می بینمت…وقتی اینقدر نزدیکمی…وقتی اینجوری با اخم نگام می کنی…تازه می فهمم اون مهتای بدبخت حق داره…یه آهنربایی تو وجودت هست که سنگ رو هم جذب می کنه…چه رسیده به یه دختر…!

چشمانم را روی هم گذاشتم…نفسش هر لحظه نزدیک تر می شد…گرمم شده بود…کم کم می توانستم رطوبت لبهایش را حس کنم…زمزمه مستانه اش را شنیدم:

-کاش می فهمیدی چقدر می خوامت…!

نفس عمیقی کشیدم…چشم باز کردم…سرم را عقب بردم و کف دستم را روی لبهایش گذاشتم…چشمان مخمورش حالم را به هم زد…از شدت نفرت صورتم را جمع کردم و گفتم:

-تو هنوز نفهمیدی من از اینکه با یه نفر…تو یه ظرف غذا بخورم بدم میاد؟

جا خورد.بلند شدم.کیفم را باز کردم و نقشه ها را روی میز گذاشتم.به سرعت مقابلم ایستاد و گفت:

-منکه گفتم با سعید بهم می زنم…به خدا اگه تا الانم با اون موندم به امید همین ملاقاتهای کوچیک با توئه…!

نگاهی به بالکن انداختم…سعید هنوز مشغول بود.انگشت اشاره ام را بالا آوردم…توی چشمان تینا خیره شدم و گفتم:

-و البته… بیشتر از غذای اشتراکی،از پس مونده غذا بدم میاد…اونم پس مونده یه هالویی مثه سعید…!

لبش لرزید و اشک در چشمش جمع شد…اَه…ترفند مزخرف و همیشگی زنها در تلاش برای کنترل و حفظ مردها..! آهی کشیدم…کتم را برداشتم و بی توجه به دانیار گفتنهایش از خانه بیرون زدم…!
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora
#14
رمان اسطوره

#پارت14

دیاکو

پاکت چیپس را باز کردم و محتویاتش را توی کاسه ریختم.روی مبل نشستم و ماهواره را روشن کردم.خیلی خسته بودم اما خوابم نمی آمد.ترجیح می دادم همانجا روی مبل کمی دراز بکشم…چند تکه چیپس در دهانم گذاشتم و همانطور که به صدای موزیک پخش شده گوش می دادم چشمانم را بستم که به ثانیه نکشیده با صدای باز شدن در سرجایم نشستم.دانیار…! با ساک دستی کوچکش و یک پلاستیک حاوی غذا داخل شد…بی اختیار لبخند بر روی لبم نشست…با وجود اینکه برای خودش خانه مستقلی گرفته بود اما هنوز…شبهای تهرانش را همینجا می گذارند…در حالیکه کفشهایش را در می آورد گفت:

-سلام خان داداش..!

هنوز…من تنها کسی بودم که سلامش می کرد…!

برخاستم و به سمتش رفتم.هر دو دستش بند بود…شانه هایش را گرفتم و در آغوش کشیدمش…بی حرکت و اعتراض ایستاد…

هنوز…من تنها کسی بودم که می توانستم در آغوش بگیرمش…!

لبهایم را موهای خوشرنگ و خوشحالتش گذاشتم و بوسیدمش…!

هنوز…من تنها کسی بودم که می توانستم ببوسمش..!

-خوش اومدی.

بدون لبخند فقط سرش را تکان داد.ساک را گوشه پذیرایی گذاشت و به آشپزخانه رفت….ساکش را برداشتم و به اتاقش بردم…بیرون که آمدم…دیدم سلفون غذاها را باز کرده و روی میز گذاشته…!

هنوز…من تنها کسی بودم که برایش غذا می گرفت…!

جلو رفتم و گفتم:

-کی رسیدی؟

قاشق و چنگال مرا توی ظرفم گذاشت.

-هنوز…م تنها کسی بودم که برایش قاشق و چنگال آماده می کرد.

-یه چند ساعتی هست.

دوست داشتم بپرسم این “چند ساعت” را کجا بودی؟؟اما می دانستم از سوال پرسیدن خوشش نمی آید.

به اتاق رفت و وقتی که برگشت یک تیشرت و شلوار سفید و مشکی پوشیده و دست و صورتش را شسته بود.به اندامش نگاه کردم…یک زمانی قدش…به زحمت تا کمربند من می رسید و الان حتی یکی دو سانتی هم از من بلندتر بود.موهای خرمایی تیره اش را یک طرفه بالا زده بود و کمی ته ریش داشت…عضلات ورزیده اش…ثابت می کرد که همچنان ورزش سنگین جز لاینفک زندگی اش است و نفس های عمیق و با فاصله اش…مهر تایید بر ورزیده بودنش می زد…!

-چه خبر؟

هنوز..من تنها کسی بودم که مخاطب سوالش می شدم و می خواست از خبرهایم بداند…!

با وجود اینکه غذا خورده بودم…فقط به بهانه بودن با او…حرف زدن با او و لمس وجودش تکه ای از شیشلیک را بریدم و در دهانم گذاشتم.

-خبری نیست..مثل همیشه…شرکت و دانشگاه… همین…!

برخلاف من او با اشتها می خورد…دلم لرزید…دانیار من غذا نخورده بود…تا با من بخورد…!

پس هنوز…من تنها کسی بودم…که شاید کم…شاید ناچیز…اما دوستم داشت…!

-تو چه خبر؟کرمان خوب بود؟

بدون اینکه سرش را بالا بگیرد گفت:

-آره…!

-پروژه بعدیت کجاست؟

-کرج…یه ده روزی اینجا می مونم.

هنوز من تنها کسی بودم که در مورد برنامه اش برایم توضیح می داد…..هرچند اندک..هرچند مختصر…هرچند ناقص…!

برایش چای دم کردم و همراه میوه بیرون بردم.پاهایش را روی میز گذاشته بود و شبکه ها را بالا و پایین می کرد.اخم کردم و گفتم:

-دانیار…!

از گوشه چشم نگاهم کرد و با نارضایتی پاهایش را پایین انداخت. کنارش نشستم…خیاری برداشت و با پوست و بدون نمک گاز زد…چقدر بد بود که برای حرف زدن با دانیار واژه کم می آوردم.مردد پرسیدم:

-این ده روز رو که همینجا می مونی.

ته خیار را توی بشقاب انداخت و بلند شد و گفت:

-آره…مگر اینکه بخوام کاری بر خلاف شئونات شما انجام بدم.

و به اتاق خوابش رفت…! آهی که کشیدم آنقدر داغ بود که سینه و گلویم را سوزاند…!ظرفها را جمع کردم و به دنبالش رفتم.پیراهنش را در آورده و روی تخت دراز کشیده بود و سیگار می کشید.به دیوار تکیه زدم و گفتم:

-ای کاش حداقل به ریه خودت رحم می کردی.

باز بدون اینکه زحمت چرخاندن گردنش را به خودش بدهد کره چشمش را به انتهایی ترین سمتی که من ایستاده بودم گرداند و پوزخند صداداری زد.سرم را تکان دادم و کنارش دراز کشیدم.یک دستش را زیر سرش گذاشته بود…من هر دو دستم را زیر سرم گذاشتم.

-هنوز زن نگرفتی؟

خندیدم و گفتم:

-تو این چند روز که تو نبودی؟

چندبار پنجه اش را توی موهایش کشید و دوباره دستش را زیر سرش برد.

-با کسی هم آشنا نشدی؟

به سقف آبی اتاقش خیره شدم و گفتم:

-نه…اما به فکرش هستم…!

بدون هیچ حس خاصی گفت:

-جدی؟چه خوب..! اگه می خوای من دختر تو دست و بالم زیاد هست.بگو بهت معرفی کنم.

صدایش پر از استهزا بود.اهمیت ندادم و به شوخی گفتم:

-اون دخترای تو دست و بال تو…پیشکش خودت…من دنبال یه آدم خاصم.

موبایلش روشن و خاموش شد.نگاهی به صفحه اش کرد و جواب نداد.

-خاص از چه لحاظ؟خوشگلی…خانه داری…یا نجابت…!

نجابت را کشید…!

-همه لحاظ…می خوام همه چی تموم باشه…!

دود سیگارش را در فضا فوت کرد و گفت:

-پس نگرد…چون همچین چیزی نیست…!

می دانستم چه دیدی نسبت به دخترها دارد…نمی خواستم بحث کنم…با وجودی که مسخره بود…اما پرسیدم.

-تو چی؟

بلند خندید…آنقدر که به سرفه افتاد…! جوابم همین بود….!

-زن گرفتن خنده داره؟

سیگار را توی زیرسیگاری روی پاتختی خاموش کرد و گفت:

-زن بگیرم چی بشه؟یه زندگی سالم و صالح تشکیل بدم و خوشبخت بشم؟

نفس سوزانم را بیرون دادم و گفتم:

-نه..به خاطر اینکه یه جا مستقر شی…یه جا آروم بگیری…یه جا موندگار شی…خودت…جسمت…روحت…قلبت.. .!

به پهلو چرخید…صورتش کنار سرم بود.چشمانش را بست و گفت:

-دلت خوشه ها…!

ازاین طرز حرف زدنش خوشم نمی آمد.تند گفتم:

-دانیار..!

چشمانش را گشود…قسم می خورم که در اردیبهشت ماه…از سردی نگاه برادرم یخ زدم…!

چند ثانیه بی هیچ حس نگاهم کرد و دوباره چشمش را بست و خوابید…با کلافگی دستم را روی صورتم کشیدم و در دل ناله کردم:

-من با تو چیکار کنم پسر؟

و نگاهش کردم..به چهره ساکت و آرامش…

هنوز…من تنها کسی بودم که بدون محدودیت..می توانستم کنارش بخوابم…

و این هنوزها…هنوز…تنها دلخوشی من در رابطه با تنها برادرم بود…!
نزدیک صبح با حرکت ناگهانی دانیار از خواب پریدم…دیشب..همانجا خوابم برده بود…کنار برادرم…سریع برخاستم و به او که سرش را در مشت گرفته بود نگاه کردم.پتو را کنار زدم و نزدیکش شدم…تمام تنش خیس عرق بود…نیازی نبود بپرسم…می دانستم باز هم کابوس دیده…برایش آب بردم.نگرفت…شانه اش را فشردم و گفتم:

-بخور…خوبه واست.

موهایش را رها کرد و با بی حالی لیوان را از دستم گرفت و آب را سر کشید.خودش را به لبه تخت کشاند و پاهایش را روی زمین گذاشت و دباره انگشتانش را بین موهایش فرو برد.

پرده ها را کنار زدم و پنجره را گشودم…می دانستم در اینجور مواقع اکسیژن کم می آورد…کنارش نشستم و گفتم:

-بازم همون کابوس؟

سرش را تکان داد…محتوایش را نمی دانستم..نمی دانستم چه می بیند…هیچ وقت برایم نگفت…تعریف نکرد…دردودل نکرد…حرف نزد…فقط و فقط فقط می دانستم کابوس می بیند…خیلی هم وحشتناک…! به دستش نگاه کردم که هنوز کمی لرزش داشت…دلم می خواست در آغوشش بگیرم…مثل همان موقع که شش-هفت ساله بود یا حتی ده-دوازده ساله…دلم می خواست هنوز آنقدر کوچک بود که می توانستم سرش را توی سینه بفشارم و حس امنیت را به وجود دردمندش القا کنم…اما اینکه اینگونه خسته و درهم شکسته کنارم نشسته بود…نزدیک سی سال سن داشت و بدتر از آن محبت نمی پذیرفت…حتی محبت مرا…!

سرم درد گرفته بود…از آشفتگی اش کلافه بودم و از اینکه نمی توانستم کمکش کنم کلافه تر..! دستم را دراز کردم و از پاکت روی میز سیگاری بیرون کشیدم و بین دو لبم گذاشتم و با فندک روشنش کردم…چند پک زدم تا حسابی گر بگیرد…و سپس به سمت دانیار گرفتمش…!

-بیا…اگه آرومت می کنه…بکش…!

نفسش را منقطع بیرون داد و سیگار را مقابل صورتش گرفت…به گداختگی اش خیره شد و زمزمه کرد:

-پس تو هم بلدی…!

پوزخندی زدم و گفتم:

-کدوم مردیه که بلد نباشه سیگار بکشه؟

نگاهم کرد…با چشمانی مثل همیشه تهی…!

-می کشی؟

سرم را به سمتش چرخاندم و گفتم:

-نه…من با این چیزا آروم نمی شم.

دوباره به سیگار خیره شد و گفت:

-پس با چی آروم می شی؟

دستم را روی کمرش گذاشتم و گفتم:

-وقتی تو ازم دور نباشی آرومم.

انتظار داشتم پوزخند بزند…آنهم از نوع غلیظ و کشدارش…! اما نزد…فقط گفت:

-وقتی من اینجا نیستم با چی آروم می شی؟

به روشنی کمرنگ آسمان خیره شدم و گفتم:

-اون موقع…هیچی آرومم نمی کنه…هیچی…!

سیگار را خاموش کرد…بدون حتی یک پک…! برخاست و زیرلب گفت:

-می رم دوش بگیرم..!
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora
#15
رمان اسطوره

#پارت15

شاداب

خوشحال از حضور تبسم در محل کارم، برایش تعریف کردم:

-نمی دونی چجوری دلداریم می داد..حتی دستمو گرفت…گفت تو رو همینجوری که هستی دوست دارم…قرار شد بهم فتوشاپ یاد بده…تا خونه رسوندم…کلی تو راه با هم حرف زدیم..تازه با هم نون و پنیرم خوردیم…

دستان تبسم را میان دستانم فشردم و با هیجان ادامه دادم:

-انگار یواش یواش دارم به چشمش میام…داره منو می بینه…از سادگیم خوشش اومده…وگرنه چه دلیلی داره اینهمه بهم محبت کنه؟اینقدر بهم توجه کنه؟اینقدر هوامو داشته باشه؟باید ببینی چطوری با سلطانی رفتار می کنه…اصلا وقتی حرف می زنه یه لحظه هم اخماشو باز نمی کنه.همه در عین احترام ازش می ترسن.اما با من اینجوری نیست…با من مهربونه…ملایمه..نرمه…حتما یه چیزی هست مگه نه؟

با التماس نگاهش کردم…تاییدش را می خواستم…می خواستم او هم بگوید که هست…یک چیزی هست…!

چشمانش را گرد کرد و گفت:

-زده به سرت؟بابا اون پونزده سال از تو بزرگتره…تو جای بچه شی…!

تمام شور و شوقم خوابید…تبسم ضد حال…! دستش را پس زدم و با دلخوری گفتم:

-کدوم مردی پونزده سالگی پدر میشه که دیاکو دومیش باشه؟تازه پونزده سالم نه…چهارده سال و یکی دو ماه…!

آهی کشید و گفت:

-تو رسماً خل شدی…همه حرفت شده دیاکو…فکرت شده دیاکو…زندگیت شده دیاکو…هر حرکت اونو به دلخواه خودت تفسیر می کنی و به حساب عشق می ذاری…! ولی اون پسر هیجده ساله نیست شاداب…مثل من و تو رویایی فکر نمی کنه…دوره این حرفاش گذشته…اون الان عقلش به احساسش غلبه داره…آخه چطور عاشق کسی میشه که این همه ازش کوچیکتره؟ازدواج که عروسک بازی نیست…!

لعنت به تو تبسم…لعنت…! زمزمه کردم:

-خفه…عین جغدی به خدا…شوم..نحس…آیه یاس…مثل گلام تو گالیور…!ایننهمه مرد هست که بیست سال بیست سال از زناشون بزرگترن…حالا این چهارده سال و خرده ای اختلاف ما شده خار تو چشم تو؟

بازویم را گرفت و مستقیم در چشمانم خیره شد…نگاهش برخلاف همیشه کاملا جدی و عاری از هر شیطنتی بود.

-ببینمت شاداب..تو واقعا به ازدواج با دیاکو فکر می کنی؟

مات شدم…فکر می کردم؟؟خب فکر می کردم…تمام دخترها به ازدواج با پسری که دوست دارند فکر می کنند…مگر می شد به غیر از ازدواج به چیز دیگری فکر کرد؟ خصوصاً بعد از آن شب…که با هم بودیم…که با هم غذا خوردیم…که مرا رساند…مثل زن و شوهرها…! نه…تبسم خیلی بدبین بود…اختلاف سنی ما آنقدرها هم زیاد نبود که بخواهد مانعمان شود…اگر دیاکو یک هزارم عشق من را داشته باشد…هیچ مانعی نیست…! اگر داشته باشد…ولی دارد…داشت…خودم حسش کرده بودم..!

با ضربه دردناکی که تبسم با پاشنه کفشش به پایم وارد کرد از جا پریدم…خواستم تلافی کنم و از خجالتش در آیم که با چشم و ابروی رقصانش مواجه شدم…مسیر اشاره اش را گرفتم و با مرد جوانی رو به رو شدم که کمی دورتر از ما ایستاده بود و نگاهمان می کرد…هول شدم..با دستپاچگی گفتم:

-بفرمایید امری داشتین؟

چند قدم جلو آمد…چقدر قدش بلند بود…و صورتش عاری از هر حس و روحی…و چشمانش…چشمانش…آشنا بود…تعریفش را شنیده بودم…مثل دو تکه شیشه رنگی…همانها که تبسم گفته بود…استرس به جانم ریخت…این مرد با خودش سرما را هم به این سالن آورده بود…!مستقیم در چشمانم زل زد و گفت:

-حاتمی هستم…می تونم برادرمو ببینم؟

سریع بلند شدم…تبسم هم همینطور…! از حرکت شتابزده و هراسان ما…پوزخندی روی لبش نشست…اما چشمانش همچنان عین دو گودال بی انتها…خالی و سهمناک بودند…! تند و پشت سر هم گفتم:

-بله بله..خیلی خوش اومدین…بفرمایید..!

چند لحظه نگاهش را بین صورت ما دو نفر گرداند و بعد رفت…! چشمان هردویمان به در اتاق دیاکو خیره ماند.صدای تبسم را شنیدم:

-شاداب؟

-هوم؟

-این همون خفاش شبه بود؟

-آره فکر کنم…!

-اینکه بیشتر شبیه قناری شب بود…!

خنده ام گرفت.

-شاداب؟

-چیه؟

– می گم چرا اینجوری بود؟

-نمی دونم…!

-تو نترسیدی؟

-نه…یه ذره…!

-شاداب؟

-بله؟

-این همونه که می گن به یه دختر تجاوز کرده؟

سرم را تکان دادم.

-آره دیگه…

-یعنی دختره چطوری بوده که بهش تجاوز کرده؟

نگاهش کردم…هنوز هردو سرپا بودیم…!

-یعنی چی چطوری بوده؟

-یعنی چه مشخصاتی داشته که این بهش تجاوز کرده؟

-من چه می دونم؟

با حسرت گفت:

-خوش به حالش…!

-خوش به حال کی؟

-همون دختره دیگه…!

-واسه چی؟

نگاهم کرد.

-ادم حتی تو تجاوزم باید شانس داشته باشه…!

با تعجب گفتم:

-ها؟

خودش را روی صندلی رها کرد و گفت:

-به نظر تو هیچ راهی وجود نداره که به منم تجاوز کنه؟

چهره غمزده و حسرت بارش…کنترل خنده را از دستم خارج کرد…!
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora
#16
رمان اسطوره

#پارت16

دانیار

چهره عصبانی و برافروخته دیاکو خبر از درگیری شدیدش با سه مرد و یک زن حاضر در اتاق می داد.با دیدن من از جا برخاست و رو به آنها گفت:

-فکر می کنم بهتره این بحث تموم شه…من اینجوری نمی تونم ادامه بدم…!

هر سه مرد همزمان بلند شدند و مسن ترینشان، صلح طلبانه گفت:

-آقای مهندس…چرا اینقدر زود عصبانی می شین؟حرف می زنیم به تفاهم می رسیم.

دیاکو دستش را بالا برد…یعنی تمام…! مرد اصرار کرد:

_آقای حاتمی…

خواستم بگویم بیخود تلاش نکن…برادر من از حرفش برنمی گردد…که صدای زن را شنیدم.

-می تونیم امیدوار باشیم نظرتون عوض شه؟

در دل خندیدم…دیاکو با بی تفاوتی پشت میزش نشست و گفت:

-خیر…خدانگهدار…

هر چهار نفر با افسوس سر تکان دادند و از اتاق بیرون رفتند. بعد از رفتن آنها اخمهایش را باز کرد و گفت:

-از این ورا؟

پنجره اتاقش را گشودم و سیگاری روشن کردم.

-هیچی..همینطوری اومدم…!

کاغذهای رو میزش را مرتب کرد و گفت:

-کار خوبی کردی…بذار این فایل رو ببندم..با هم می ریم یه شام توپ می زنیم…!

به زخم کمرنگ روی پیشانی اش خیره شدم و گفتم:

-این دوتا دختر..منشیهای جدیدتن؟

با حواس پرتی گفت:

-کدوم دوتا؟

-همینا که بیرون بودند.

یکی از کاغذها را جلوی چشمش گرفت و با دقت نگاهش کرد.

-آها..شاداب رو می گی؟آره تازه اومده.همون که چشم و ابرو مشکیه…اون یکی احتمالا دوستش بوده…تبسم…!

بی اختیار ابروهایم بالا رفت…شاداب؟؟؟این دیگر چه اسمی بود؟؟؟ و البته…یادم نمی آمد دیاکو با دختری اینقدر صمیمی شود که به اسم کوچک صدایش بزند.

-پس اون قبلیه رو رد کردی؟

همان کاغذی که در دستش بود با احتیاط توی کیفش گذاشت و گفت:

-سلطانی؟نه هستش…!

اخم کردم…من این زن را حتی به مدت دو ساعت توی رختخواب هم نمی توانستم تحمل کنم..چه رسیده به عنوان منشی…!

-اینکه آوردی خیلی ساده و بی تجربه به نظر میاد…برخلاف اون یکی که همه فن حریفه.

قفل کیفش را بست و گفت:

-آره..دختر خوبیه…کم سن و ساله..اما باهوشه…می خوام کم کم جایگزین سلطانی بشه…خیلی رو اعصابمه…!

چه عجب…بالاخره متوجه لنگیدن این دختر شده بود…!

-البته دانشجوئه…نمی تونه تمام وقت اینجا باشه…اما همینکه رو کارا مسلط شه و ازش مطمئن شم یه نیروی جدید دیگه میارم…بیمه و حق و حقوق سلطانی رو می دم و ردش می کنم…! دختره ی احمق اینجا رو با…اشتباه گرفته…!

دود سیگار را به عمق ریه هایم فرستادم و گفتم:

-این یکی هم زیادی پخمه و بی دست و پا به نظر می رسه..فکر می کنی از پس جمع و جور کردن اینجا برمیاد؟

دستهایش را توی جیبش فرو کرد و گفت:

-اینجوری نگو…اتفاقا هوش بالایی داره..فقط کم تجربه ست…من احترام خاصی واسش قائلم…مثل خودمونه..گذشته من و توئه…بیشتر بشناسیش ازش خوشت میاد…!

ته سیگارم را توی فنجان چای نیم خورده روی میز انداختم و گفتم:

-چرا فکر می کنی من از آدمایی مثل خودمون خوشم میاد؟

سرزنشگرانه نگاهم کرد و جوابم را نداد.کامپیوترش را خاموش کرد و گفت:

-هم رشته توئه…عمران می خونه..بد نیست اگه تونستی گاهی کمکش کنی…با هزار مشکل و بدبختی داره دانشگاهش رو ادامه می ده…با وجود کار اینجا فکر نمی کنم جونی واسه درس خوندن داشته باشه…!

آخ..از این حس انسان دوستی چندش آور…!

چراغ را خاموش کردم وگفتم:

-اگه علاقه ای به تدریس داشتم به جای عمران دبیری می خوندم…!

رنجش و دلخوری را در چشمانش دیدم…اما ترجیح داد سکوت کند…شانه به شانه هم از اتاق خارج شدیم و به محض خروج با چهره مضحک تبسم…در حالیکه انگشتان شستش را توی گوشهایش گذاشته و چشمانش را لوچ کرده بود و زبانش را برای دوستش تکان می داد مواجه شدیم…!

از دیدن ما شوکه شد…چند لحظه در همان حالت ماند و با وای زیرلبی که شاداب گفت به خودش آمد و سریع دستهایش را انداخت…اما صورتش رنگ خون گرفت و حتی حلقه زدن اشک را در چشمانش حس کردم…هر دو از جا بلند شدند و شرمزده سلام کردند…!دیاکو با طعنه گفت:

-خوش می گذره خانوما؟

دخترک دستانش را در هم پیچاند و به زحمت گفت:

-چرا در نمی زنین خب؟

چشمان شاداب چهار تا شد…دیاکو به زحمت خنده اش را کنترل کرده بود:

-در کجا رو می زدیم خانوم؟

دختر سرش را پایین انداخت و گفت:

-چه می دونم..یه اهنی…یه اوهونی…یالایی..بسم اللهی…

ضربه محکمی را که شاداب به زعم خودش…دور از چشم ما..به بهلوی تبسم کوبید..دیدم و خنده ام را فرو خوردم…دختر بیچاره از درد لبش را گاز گرفت..اما صدایش در نیامد…دیاکو با شیطنت گفت:

-اهن و اوهون رو واسه ورود به یه جا دیگه به کار می برن خانوم…!

هر دو سرخ شدند…توی بد تله ای گیر افتاده بودند…! شاداب با دستپاچگی گفت:

-ببخشید آقای مهندس…تبسم اومده اینجا که با هم فتوشاپ کار کنیم…خسته شده بودیم..یه کم شوخی کردیم..!

خنده دیاکو شدت گرفت…چشمکی زد و گفت:

-فتوشاپ؟آره؟

احساس کردم الان است که هر دو از حال بروند…!شاداب دستش را به لبه میز گرفته بود…تبسم به لبه صندلی…!

خیره به احوالات با مزه شان سوییچ ماشین را دور انگشتم می چرخاندم…دیاکو بیشتر اذیت کردنشان را جایز ندانست…با همان لبخند عمیق روی لبش..پرونده ای را به دست شاداب داد و گفت:

-من دارم می رم..اگه آقای فیاض اومد اینو بهش بدین…موقع رفتن هم یادتون نره که در سالن رو قفل کنین…!

شاداب سرش را بالا گرفت و به دیاکو نگاه کرد و آرام گفت:

-حتما…!

برق چشم و شیفتگی نگاهش…چرخش سوییچ را در دستم متوقف کرد.

این دختر..عاشق دیاکو بود…!
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora
#17
Rainbow 
رمان اسطوره

#پارت17

دانیار

استارت زدم و گفتم:

-خوبه انگار روحیت عوض شده..با دخترا بیشتر می جوشی…!

در حالیکه هنوز می خندید گفت:

-نه بابا…اینا خیلی بچه ن…اما بچه های با نمک و جالبین…در عین شیطنت حجب و حیای قشنگی هم دارن…حد و حدود می شناسن…نجابت و شرافت سرشون میشه…از اون دسته گوهرایی که خیلی نایاب شده…!

طعنه مستقیمش را گرفتم و زیرلب گفتم:

-اما به نظرم اونقدرا هم که فکر می کنی بچه نیستن…دانشجوئن…دوتا دختر بالغ و کاملن…!

شیشه پنجره را پایین داد و بی خیال گفت:

-خب من در مقایسه با سن و سال خودم می گم…از نظر من مثل دختربچه های شیش هفت ساله و ریزه میزه ن…تخس و شیطون…!

پس اصلا در باغ نبود و به صرف اختلاف سنی زیاد هیچی از احساسات این دختر نگرفته بود…!

-خوبه…حالا کجا بریم؟

نگاهی به ساعتش کرد و گفت:

-برو دربند…دلم واسه یه شام دو نفره دبش تنگ شده…!

بی حوصله…به حجم زیاد ماشین ها اشاره کردم و گفتم:

-با این ترافیک؟؟می دونی چقدر طول می کشه برسیم؟

ابروهایش را بالا انداخت و گفت:

-چه عیبی داره؟جایی کار داری؟

خب..بدم نمی آمد شب را با مهتا باشم…!صورت منتظرش را از نظر گذراندم..نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-ترجیح می دم یه جای نزدیکتر یه چیزی بخوریم…می خوام امشبو خونه خودم باشم..

انقباض فکش را دیدم.

-چرا؟

زیرچشمی نگاهش کردم و گفتم:

-نمی دونی؟؟؟

رگ روی چانه اش ضربان گرفت و با خشم گفت:

-من از این طرز زندگیت خوشم نمیاد دانیار…!

راهنما زدم و پیچیدم.

-زندگیه منه..قرار نیست تو خوشت بیاد…!

با حرص گفت:

-هزارتا درد و مرض می گیری بدبخت…!

-تو لازم نیست نگران باشی…!

دستش را مشت کرد و گفت:

-مگه میشه؟پس من اینجا چیکارم؟

اه…این بحث لعنتی همیشگی..!

-برادرمی…نه بیشتر نه کمتر…!

برای چند لحظه حرکت قفسه سینه اش را ندیدم…آتشش زده بودم…فهمیدم که آتشش زدم…! رویش را چرخاند و تند گفت:

-نه بیشتر نه کمتر؟

با خونسردی سرم را تکان دادم..!

داد زد.

-من فقط برادرتم دانیار؟فقط برادرت بودم؟تو این همه سال…فقط برادرت بودم؟نه بیشتر نه کمتر؟

پوفی کردم و ماشین را در گوشه خلوتی نگه داشتم.در چشمانش خیره شدم و گفتم:

-اینکه تو همیشه خواستی نقش های دیگه ای رو هم تو زندگی من بازی کنی…دلیل نمیشه که منم اون نقش ها رو پذیرفته باشم…!

صورتش گلگون شد…!اما صدایش پایین آمد و آهسته گفت:

-حق با توئه…! یادم رفته بود تو چه بی صفتی هستی…!

پوزخند زدم…

-باشه..من قبول می کنم که بی صفتم…

صدایم را کمی بالا بردم.

-اما تو هم قبول کن که قهرمان نیستی…!

نگاه عصبی اش را به صورتم دوخت و درحالیکه پیشانی اش از شدت خشم سرخ شده بود… از ماشین پیاده شد.

با بدخلقی گفتم:

-کجا؟

کف دستش را به چارچوب در کوبید و گفت:

-گمشو برو…!

و رفت…پیاده شدم و صدایش زدم:

-حداقل بیا تا خونه برسونمت…!

روی پاشنه پایش چرخید و به من نزدیک شد…یقه لباسم را در مشتش گرفت و غرید:

-تا نزدم اون فکتو بیارم پایین…از جلوی چشمام گمشو…!

چند ثانیه…با ابروهای گره کرده و دندانهای کلید شده در چشمم خیره ماند…و بعد پشتش را به من کرد و دور شد…!
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora
#18
رمان اسطوره

#پارت18

شاداب

تبسم کیفش را روی دوشش انداخت و گفت:

-حال یه بار ما یه سوتی جلو این دیاکو خان دادیم…اگه ولمون کرد…!

با اخم گفتم:

-یه بار؟؟؟ تو خدای سوتی دادنی…امروز دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من برم توش…

پشت چشمی نازک کرد و گفت:

-وا تقصیر من چیه که عشق تو عین جن بو داده…درست موقع شیرین کاریای من سر و کلش پیدا میشه…؟

با حرص نیشگونی از بازویش گرفتم و گفتم:

-اون چرت و پرتا چی؟به رییس شرکت می گی وقتی می خوای بیای تو سالن در بزن..اهن و اوهون کن…تو آبرو واسه من گذاشتی آخه؟اینجا مثلا محل کارمه…!

با مشت رو یدستم کوبید و گفت:

-نکن وحشی…رییس من که نیست…هرچی دوست داشته باشم می گم…همچی می گه محل کارم انگار معاون اول وزیر کشوره…!حالا خوبه یه شرکت زپرتی بیشتر نیست…!تازه اونم من واست گیر آوردم…!

در حالیکه بازویش را می مالید…غرغرزنان ادامه داد:

-خدا رو شکر گربه صفتم که تشریف داری…ببین چه جایی واست کار پیدا کردم…بلبل می ره..قناری میاد…مرغ عشق میره…قمری می یاد…اون وقت خود بدبختم…روزی سه بار باید از جلو چشمای ورقلمبیده اسمال آقا سبزی فروش رد شم…!

لبم را جمع کردم که خنده ام نمود پیدا نکند…اسماعیل آقا را می شناختم…سبزی فروش هیز و بد قواره محله شان که چشمش بدجوری تبسم را گرفته بود…!

-ایشالا همین که من از اینجا رفتم خفاش شبه برگرده اینجا و تنها گیرت بیاره…!هیچ کسم نباشه…صداتم به هیچ جا نرسه…!چشماتو ببندی و فکر کنی دیگه کار تمومه… ولی اون..بره تو اتاق و حسرت تجاوز رو به دلت بذاره…!

دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

-درد…هرچی دلش می خواد بار من می کنه بعد هرهرم می خنده..من رفتم… توام اینقدر بشین اینجا و به پر و پاچه دیاکو فکر کن تا بترشی…!

دستش را به نشانه خداحافظی تکان داد و از سالن بیرون رفت.با خنده نگاهی به ساعت دیواری انداختم.هنوز نیم ساعتی تا پایان وقت مانده بود…جزوه محاسبات عددی را درآوردم و مشغول تمرین حل کردن شدم که در باز شد..فکر کردم تبسم برگشته..اما دیدن چهره برافروخته و قرمز دیاکو متعجبم کرد..برخاستم و سلام کردم…اما بی توجه به من به اتاقش رفت و در را بهم کوبید…! حالش به نظر زیاد خوب نمی آمد…اما جرات نکردم به اتاقش بروم…سعی کردم تمرکزم را به درس بدهم..اما با آن حال خرابی که از دیاکو دیده بودم نمی توانستم…ده دقیقه زودتر از زمان معمول…به بهانه خداحافظی به اتاقش رفتم..در زدم…جواب نداد…در را باز کردم..چراغها خاموش بودند… نشسته بود و سرش را روی میز گذاشته بود…! قلبم فشرده شد..با احتیاط جلو رفتم و کلید برق را لمس کردم و مردد صدایش زدم…سرش را بلند کرد…اینبار رنگش به شدت پریده و لبش خشک خشک بود…حلقه سیاهی دور چشمش خانه کرده بود…نگاهم روی دستش ثابت ماند…ناحیه ای نزدیک قلبش را در مشت می فشرد…چند نوع قوطی مختلف دارو هم روی میز بود..با وحشت گفتم:

-حالتون خوب نیست؟

با بی حالی به پشتی صندلی تکیه زد و گفت:

-میشه یه لیوان آب واسم بیاری؟

درد در صدایش بیداد می کرد.هراسان به آشپزخانه دویدم و با لیوانی آب بازگشتم..!هنوز همان ناحیه را فشار می داد…!لیوان را به دستش دادم و گفتم:

-چی شده آقای حاتمی؟قلبتون درد می کنه؟

قرصی در دهانش انداخت و آب را سرکشید و با صدای ضعیفی گفت:

-نه معدمه…!

و چشمانش را بست..محکم…پر از درد…! دست و پایم را گم کرده بودم.

-می خواین بگم یکی از بچه ها بیاد اینجا..باید برین دکتر…!

سرش را تکان داد و گفت:

-نه…نمی خوام کسی بفهمه…توام برو…چیز مهمی نیست..عصبیه..!

چه کسی این بلا را سرش آورده بود؟چه کسی؟بغض راه گلویم را بست..من عادت نداشتم دیاکو را اینگونه درمانده ببینم…مرد من همیشه قوی و استوار بود…!

-خب بذارین من ببرمتون دکتر..با هم می ریم…

لبخند کمرنگی روی لبش نشست و گفت:

-گفتم که…یه درد عصبیه..خوب میشه…برو تا دیرت نشده…!

چطور می رفتم؟مگر می توانستم؟مستاصل دور خودم می چرخیدم..بلکه راهی برای کمک پیدا کنم.

-شاداب؟

پلک هایش نیمه باز بود…نزدیک رفتم و با التماس گفتم:

-بریم دکتر؟

پیشانی اش عرق کرده بود.به زحمت گفت:

-مگه نمی گم برو خونه؟؟؟نمی بینی هوا تاریک شده؟؟؟

علی رغم تمام تلاشم..اشکی از گوشه چشمم فرو ریخت…مرد من…درد داشت و نمی توانستم..حتی لمسش کنم..!

-حداقل اجازه بدین به برادرتون خبر بدم…!

پوزخندی زد و گفت:

-اون الان سرش شلوغه..نمی خوام نگرانش کنم…!

پس چه کسی باید به دادش می رسید؟چه کسی؟گوشی تلفن را برداشتم و شماره خانه را گرفتم…مادر جواب داد.

-سلام مامان…!

-سلام گلم…خسته نباشی..نیومدی هنوز؟

نفس عمیقی کشیدم که صدایم نلرزد.

-نه..زنگ زدم بگم یه کم دیر میام…یه وقت نگران نشی…

اما صدای مادر بلافاصله نگران شد:

-چرا؟چی شده؟

نگاهی به دیاکو کردم که دوباره سرش را روی میز گذاشته بود.

-آقای حاتمی حالش خوب نیست…هیچ کسم اینجا نیست..من می برمشون بیمارستان…

مادر معترض شد:

-تو چیکاره ای دختر؟؟؟این وقت شب کجا می خوای بری؟

چرخیدم و دستم را روی دهانه گوشی گذاشتم:

-مامان جون..می گم حالش بده…داره از درد به خودش می پیچه..من چطوری تنها ولش کنم بیام؟

-خب زنگ بزن به کس و کارش بیان دنبالش…آخه من چه می دونم اون مرد کیه که تو می خوای پاشی باهاش بری بیمارستان؟

ملتمسانه گفتم:

-مامانی..الان وقت این حرفا نیست…حالش که بهتر شه با آزانس میام خونه..قول می دم زود برگردم..!

کمی مکث کرد و گفت:

-کدوم بیمارستان می ری؟منم میام..!

می دانستم که به هیچ شکل دیگری نمی توانم قانعش کنم.

-نمی دونم..ولی به محض اینکه رسیدیم…زنگ می زنم بهت خبر می دم..خوبه؟

آهی کشید و گفت:

-خیله خب…شاداب مراقب باش…فوری هم به من زنگ بزن…!

دستم را روی شاسی قطع تماس گذاشتم و به محض شنیدن بوق آزاد…شماره آژانس را گرفتم و تقاضای سرویس کردم.

کنارش رفتم و سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم:

-آقای حاتمی؟می تونین بلند شین؟الان ماشین میاد می ریم بیمارستان..!

بدون اینکه سرش را بلند کند جواب داد:

-گفتم که بیمارستان نمی خواد دختر جان…من خوبم…!

دست لرزانم را زیر بازویش گرفتم…جایی که با بلوز پوشیده شده بود و نیازی به تماس بدنی نبود…اما با این وجود تمام تنم به رعشه افتاد…سعی کردم کمی تکانش دهم…ناله ای کرد و سرش را بالا گرفت…! لبهایش باز هم خشک شده بودند و آن حلقه های زشت سیاه پر رنگ تر…! وحشت تمام روحم را تسخیر کرد…لرزش واضح چانه ام را حس می کردم…دوباره تکرار کردم:

-بلند شین..تو رو خدا…حالتون خوب نیست…!

چشمان بی فروغش را به صورتم دوخت و گفت:

-داری گریه می کنی؟

به محض شنیدن این حرف اشکهایم شدت گرفتند…!

دستش را روی میز گذاشت و بلند شد و گفت:

-دختر خوب..یه معده درد ساده ست…می ترسی مردی به این گندگی به خاطر همچین دردی بمیره؟؟؟

لبم را گاز گرفتم که زار نزنم…از تصور مرگش..خودم مردم…!

سریع کیف خودم و او را برداشتم و گفتم:

-به من تکیه بدین…!

با آن حالش خندید و گفت:

-نمی خواد دخترجان…نه من اونقدر حالم خرابه که نتونم راه برم..نه تو اونقدر هرکولی که بتونی وزن منو تحمل کنی…!

اما حالش خراب بود..تا پای ماشین…خمیده رفت…چند بار از ترس اینکه زمین نخورد دستش را گرفتم و هربار با لبخند آرامش بخشش گفت: “نترس..من خوبم”

در ماشین را بستم و رو به راننده گفتم:

-آقا تو رو خدا سریع برین…حالش بده…!

و با چشمان اشکبار به عرقهای نشسته بر صورت بی رنگش خیره شدم…کیفم را باز کردم…دستمالی درآوردم و روی پیشانی اش کشیدم…لبم را محکتر گاز گرفتم…که حداقل صدای هق هقم بلند نشود…اما مگر قابل کنترل بود؟؟؟دیاکو داشت می مرد…مرد من داشت می مرد..اسطوره ام داشت می مرد…!
ماشین که ایستاد…سریع اشکهایم را پاک کردم و کیفم را گشودم…دارایی ام سی هزار تومان بود…دعا کردم کرایه بیشتر نشود…آرام گفتم:

-چقدر میشه آقا؟

-پونزده تومن…!

نفس راحتی کشیدم…تا خواستم پول را پرداخت کنم…مچ دستم اسیر دست دیاکو شد…نگاهش کردم…از توی جیب شلوارش دو اسکناس ده هزار تومانی در آورد و به دستم داد.گفتم:

-همرام هست.

لبخند ضعیفی زد و گفت:

-می دونم…بگیرش…!

با این حال و روز…هنوز هم حواسش بود…هم به من و هم به موقعیتم…!

پیاده شدیم…بازهم اجازه نداد کمکش کنم…اما به محض اینکه روی تخت دراز کشید…تقریبا از حال رفت…با بسته شدن چشمانش روح از تنم پرواز کرد.با گریه به پرستار گفتم:

-چی شد؟چش شده؟

جوابم را نداد…دوتا دکتر داخل آمدند و معاینه اش کردند…یکی که مسن تر بود از من پرسید:

-چه اتفاقی افتاده؟

می خواستم بر خودم مسلط باشم…اما نمی شد…دیدن آنهمه سرنگ و آمپول و تجهیزات وحشتناک…اجازه نمی داد…آب دهانم را قورت دادم و گفتم:

-معده ش درد می کنه…می گفت عصبیه…ولی حالش خیلی بد بود…!

با اشاره سر دکتر…مرا از اتاق بیرون کردند…التماس کردم اجازه بدهند که بمانم…اما بی فایده بود…پشت در…روی زانوهایم نشستم…چه بلایی بر سر دیاکوی من آمده بود؟پوست لبم را جویدم..اشک ریختم و در دل نالیدم.

-خدا جون…خدا…نکنه بلایی سرش بیاد…نکنه اتفاقی واسش بیفته…من می میرم…به خودت قسم…می میرم..! کمکش کن خدا…من هیچی ازت نمی خوام…حتی خودش رو…فقط کمکش کن خوب شه…همین که باشه…همین که سالم باشه…همین که گاهی ببینمش واسه من بسه…چیز بیشتری نمی خوام…خدا…

در اتاق باز شد…عین فنر از جا پریدم…دکترها بیرون آمدند…خانم دکتر مسن تر..با دیدن من لبخندی زد و گفت:

-تو که وضعت وخیم تره دخترم.

جرات نداشتم توی اتاق را نگاه کنم…می ترسیدم ملحفه سفید را روی سرش کشیده باشند…بریده بریده پرسیدم:

-زنده ست؟

دکتر خندید و با مهربانی گفت:

-معلومه که زنده ست…چرا باید بمیره؟

انگار تانکری از هوا در محیط آزاد کردند…چون نفس کشیدن برایم راحت تر شد…!

-پس چشه؟چرا اینجوری شده؟

دکتر دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:

-شما خواهرشی؟

سرم را تکان دادم و گفتم:

-نه…منشیشم…تو شرکت حالش بد شده…!

با دقت نگاهم کرد و گفت:

-نمی دونی سابقه خونریزی معده داشته یا نه؟

صورتم را پاک کردم و گفتم:

-نه…فقط می گفت عصبیه…!

چشمانش را تنگ کرد و گفت:

-به نظر میاد خونریزی شدیدی تو دستگاه گوارشش رخ داده…ما اقدامات اولیه رو انجام دادیم…ولی باید بستری شه…!

خاک بر سرم شد…بستری؟؟؟

دکتر به حال زار من لبخند زد و گفت:

-نترس دخترم…چیز مهمی نیست…احتمالا ایشون سابقه زخم معده داشتن…رعایت نکردن و این اتفاق پیش اومده…اگه شماره ای از اقوامشون داری تماس بگیر که بیان اینجا…در غیر اینصورت خودت برو پذیرش و کارا رو انجام بده…!

سرم را بالا و پایین کردم…شانه ام را محکمتر فشرد و گفت:

-یه کمم مقاومتر باش…چیزی نشده که اینجوری خودت رو باختی…!بهت قول می دم تا دو سه روز دیگه صحیح و سالم تحویلش می گیری…!

دوباره خلا فضا را فرا گرفت…به سمت تلفن عمومی رفتم و شماره خانه را گرفتم…!
مادر چادر مشکی اش را روی سرش مرتب کردو پاکتی زردی را از کیفش درآورد و به دستم داد.

-بیا مادر…امروز دستمزد این سه تا لباس آخری رو گرفتم…برو به عنوان پیش پرداخت بریز به حساب…!

به کیف چرم دیاکو اشاره کردم و گفتم:

-یعنی تو کیفش پول نیست؟

مادر لبش را به دندان گزید و گفت:

-چه حرفایی می زنی دختر…پسر بیچاره رو تخت بیمارستان افتاده…خدا رو خوش میاد به خاطر پول کیفش رو زیر و رو کنیم؟؟؟

و بعد از پنجره اتاق نگاهش کرد و گفت:

-الهی بمیرم…مطمئنی مادر نداره؟

سرم را تکان دادم و گفتم:

-فقط همون یه برادر رو داره…که فکر کنم مسبب حال و روز الانش اونه…چون تا لحظه آخر با هم بودن!

مادر با افسوس گفت:

-چه جوون رشیدی هم هست…تو رو خدا ببین چه به روز اعصاب این جوونا اومده…ببین چه با روح و روانشون کردن که اینجوری جسمشون رو داغون می کنه…!

چشم دوختم به صورت غرق خواب دیاکو و گفتم:

-به نظرت خوب میشه؟

دستی به بازویم کشید و گفت:

-ایشالا…برو زودتر پول رو به حساب بریز و برگرد….!

اتاقش دو تخته بود…و خوشبختانه چون مریض دیگری وجود نداشت…اجازه دادند ما بمانیم…رو به مادر گفتم:

-شما برو خونه…شادی تنهاست…!

روی صندلی نشست و گفت:

-نه مادر جون..مگه میشه تو رو اینجا بذارم…ولی کاش یه جوری برادرش رو پیدا می کردی…مسئولیت داره واسمون…!

به سرمی که قطره قطره در جانِ جانم تزریق می شد زل زدم و گفتم:

-موبایلش همراش نیست…احتمالا تو شرکت جا مونده…منم که شماره ای ازش ندارم…چطوری پیداش کنم؟

دستش را روی هم مالید و گفت:

-هم نگران شادی ام..هم دلم نمیاد این بچه رو تنها بذاریم و بریم…!

اصرار کردم:

-شما برو مامانی…اینجا بیمارستانه…محیطش امنه…مشکلی پیش نمیاد به خدا…!

از جا برخاست و گفت:

-نه عزیزم…نمی شه… برم یه زنگ به شادی بزنم ببینم چه می کنه…

کیفم را به چوب رختی آویزان کردم و روی صندلی کنار تختش نشستم…لباس آبی بیمارستان…صورتش را رنگ پریده تر نشان می داد…به رگ متورم دستش که پذیرای سرنگ زمخت و بی رحم بود نگاه کردم…انگشتم را جلو بردم که لمسش کنم…و دوباره دستم را پس کشیدم…پهنای سینه اش…گرمی آغوشش را برایم یادآوری کرد…یادآوری که نه…چون هیچ وقت فراموشم نشده بود…! پهنای سینه اش…گرمی آغوشش را برایم مرور کرد…و حرکت آرام و منظم عضلات دیافراگمش…گرمای نفسی را که فقط یکبار چشیده بودمش …!

با حسرت چشم بستم و خیالات را از ذهنم به عقب راندم…و اینبار به دانیار اندیشیدم…مردی پر از نقطه های سیاه و تاریک در زندگی اش…پر از شایعات تلخ و وحشتناک…و البته رفتاری عجیب که بر تمام آن حرف و حدیثها…مهر تایید می زد…!یک لحظه نفرت در دلم غل زد…از کسی که می توانست اینقدر ناجوانمردانه از برادرش بگذرد و او را تا مرز نابودی بکشاند…از آدم بی وجدانی…که نه تنها قدردان زحمات این اسطوره ی از خود گذشتگی نبود…بلکه با تمام توانش سوهان بر روح و جسمش می کشید…!بی اختیار نفرت غل زد…نفرت از دانیار حاتمی…!
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora
#19
رمان اسطوره

#پارت19

دانیار

پاهایم را روی میز دراز کردم و لم دادم…و به مهتا که ایستاده…با موبایلش حرف می زد نگاه کردم…پشتش به من بود…با یک پیراهن دو بنده کوتاه…که یکی از بندهایش شل بود و مرتب روی بازویش می افتاد…موهای خوشرنگ فندقی اش را آزادانه و بی قید روی شانه هایش ریخته بود…چشمانم را روی صندل مشکی پاشنه داری که قدش را کشیده تر نشان می داد چرخاندم…خسته از مکالمه طولانی اش گوشی ام را برداشتم و برای بار سوم شماره دیاکو را گرفتم…نه..! جواب نمی داد…برای اولین بار در تمام طول زندگی ام…دیاکو جوابم را نمی داد…! فکرم درگیر شده بود…دیاکو قهر نمی کرد…تنبیه نمی کرد…تماس مرا بی جواب نمی گذاشت…حتی اگر دعوا کرده بودیم…بار اول نبود که دعوایمان می شد…همیشه بعد از دعوا خودش زنگ می زد…خودش آشتی می کرد…اما امروز…امروز که آنقدر عصبانی شده بود…امروز که آنطور رنگش برگشته بود…امروز که آنطور یقه مرا چسبید و هلم داد…امروز که بیشتر از هر وقت دیگری آتشش زده بودم…امروز…تماس نگرفت…امروز تماس مرا هم جواب نداد…!

سنگینی وزن مهتا…مرا از فکر و خیال بیرون کشید…با جام سرخرنگ توی دستش…و آنهمه زیبایی و ملاحت حواس مردانه ام را به خروش آورد…گردن برنزه و برهنه اش را بوسیدم و بی حرف نگاهش کردم…خندید…بازویم را نوازش کرد و گفت:

-بعد از اون همه بداخلاقیات که اونجوری جلو چشم مهندس ضایعم کردی…می خواستم دیگه نیام طرفت…!

دست آزادش را دور گردنم انداخت و کمی از محتویات جامش را نوشید و با سرمستی گفت:

-ولی درسته که اخلاق نداری…اما متاسفانه مهره مار داری..نمیشه ازت گذشت…!

چشمانم حرکت بند لباسش را دنبال کرد…لیوان را از دستش گرفتم و بیشتر به خودم چسباندمش…بوی خوبی می داد…بویی که می توانست هوش از سرم ببرد…اما یک فکر موذی..در گوشه ذهنم…از مستی و بی خبری ام جلو گیری می کرد…چشمم را بستم و سرم را بین موهایش فرو بردم…

“دیاکو قهر نمی کرد…تنبیه نمی کرد…”

حرکت بی وقفه دستانش حرارت تنم را بالا برد…

“وسط راه پیاده شد…صورتش قرمز بود…”

بند لباس مهتا را گرفتم و پایین تر کشیدم…

“تلفنش را جواب نمی داد…تماس مرا…دانیار را…!”

سرم را از عقب بردم و جام را به لبم نزدیک کردم…!

“نکند…نکند…نکند…!”

خم شدم و لیوان را روی میز گذاشتم…”بهتر است هوشیار باشم…شاید زنگ زد…”

مهتا را در آغوش گرفتم و به اتاق خواب بردم…روی تخت انداختمش و به لبخند اغواگرانه اش خیره شدم…

“اما الان نزدیک سه ساعت است که زنگ نزده”

کلافه و عصبی…سرم را بین دستانم گرفتم.

-چی شده دنی؟

زمزمه کردم:

-یه اتفاقی افتاده..مطمئنم…!

از روی تخت بلند شد و گفت:

-چی می گی؟چه اتفاقی؟واسه کی؟

بدون اینکه جوابش را بدهم از خانه بیرون زدم…!
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora
#20
Rainbow 
رمان اسطوره

#پارت20

دیاکو

همزمان با تابیدن اولین اشعه های خورشید چشم باز کردم…فضای اتاق نا آشنا بود…گیج و منگ سرم را چرخاندم و طعم خون را در گلویم حس کردم…آب دهانم را قورت دادم…زن مشکی پوشی به رویم لبخند زد و آرام گفت:

-بهتری پسرم؟

چشمم به دختری که روی تخت کناری خوابش برده بود افتاد…با تشخیص چهره شاداب..همه اتفاقات را به یاد آوردم…دوباره صدای زن را شنیدم.

-خوبی؟ می خوای پرستار رو صدا کنم؟

سعی کردم لبخند بزنم.

– نه خوبم…ممنون…

دوباره به شاداب نگاه کردم…پاهایش را توی شکمش جمع کرده بود.

-شما مادر شاداب هستین؟

با مهربانی گفت:

-آره پسرم…خیلی نگرانت شدیم..خدا رو شکر که بهتری…!

به زحمت گفتم:

-باعث دردسر شدم…نمی دونم چجوری تشکر کنم.

خندید:

-نزن این حرفو مادر جان…شما هم مثل پسر من…!

دلم نمی خواست از شاداب غرق خواب چشم بردارم…اشک های دیشبش…نگرانی بی حد و اندازه اش…تلاشی که برای کمک به من می کرد…همه و همه قلبم را لبریز از محبت به این دختر کوچک کرده بود…!

-شاداب بدونه بیدار شدین خیلی خوشحال میشه…!

زیرلب گفتم:

-خیلی ترسوندمش…بیشتر از خودم نگران اون بودم…همش می ترسیدم از حال برم و رو دستش بمونم…!

روی صندلی نشست و گفت:

-شاداب دختره احساساتی و حساسیه…خیلی هم دل نازکه…و البته ترسو…همین که دست و پاش رو گم نکرده و تونسته شما رو تا اینجا برسونه کلی جای تعجب داره..!

و باز هم خندید…چقدر این زن آرام بود…درست مثل شاداب…!

-بله..خودمم متوجه شدم…واقعا متاسفم که اینجوری اذیتش کردم…!

توی صورتم دقیق شد…نگاهش حرف داشت…

-شاداب وظیفه انسانیش رو انجام داده…باید اینکارو می کرد…خدا رو شکر این اتفاق باعث شد که منم شما رو ببینم و خیالم از محیط کارش راحت شه…!

نگاهی به دخترش کرد و ادامه داد:

-آخه می دونین…هر دو تا دختر من…ساده و چشم و گوش بستن…خیلی ساده..خیلی احساساتی…خیلی رویایی…شاید خوب نباشه که تو این جامعه یه بچه رو اینجوری صاف و معصوم بار بیاری…شاید لازم بشه یه کم گرگ بودن رو هم یادشون بدی…اما من نتونستم…به قیمت عذاب کشیدن و استرسهای مداوم و تموم نشدنی خودم…بچه هامو سالم بار آوردم…دور از هر زشتی و کثیفی…شاداب من شاید نوزده سالش باشه..اما دلش مثه یه بچه دو ساله کوچیکه…فکر می کنه همه مثل خودش خوبن..همه مثل خودش پاکن…نجیبن…بی غل و غشن! همینم نگرانم می کنه…از اینکه به ظاهر بزرگ شده…وارد اجتماعی شده که هیچ سنخیتی با روحیاتش نداره…از روباه و شغالهای دور و برش می ترسم…

نگرانی اش را درک می کردم…کنایه های غیرمستقیمش را هم همینطور…داشتن همچین جواهری…در این زمانه خراب…ترس هم داشت…درک می کردم که حتی در این شرایط جسمانی من..بخواهد کمی خیالش را راحت کند…از اینکه کسی چشم بد به این دختر ندارد…کسی قصد بدی در موردش ندارد…کسی فکر بدی درباره اش نمی کند…!

با نفس عمیقی که کشیدم درد در تمام اعضا و جوارحم پیچید…کمی جا به جا شدم و گفتم:

-حق با شماست…امثال شاداب تو این مملکت کم شدن…و گرگهای زیادی در کمین همچین بره های معصومی هستن…اما خیالتون راحت باشه…شاداب برای من مثه خواهر کوچیکم و یا حتی دختر خودم می مونه…من واسه همه چیش احترام قائلم…واسه پشتکاری که تو درس خوندن داشته و داره…واسه احساس مسئولیت مردانه ای که در برابر شما و خواهرش داره…و واسه نجابت و شرافتش…! بهتون قول می دم که جاش پیش من امنه…منم یه خواهر داشتم که متاسفانه فوت کرده…اما از روز اول شاداب شما رو به همون چشم دیدم..!

نگاهش دقیق و موشکافانه بود…! اما نمی دانم در چشمم چه دید که آرامش به صورتش بازگشت…نفس راحتی کشید و گفت:

-از کردای مملکتمون به جز این چیز دیگه ای انتظار نمی ره…خدا رو شکر که هنوز توی منطقه شما…ناموس و ناموس پرستی حرمت داره…!

دردم شدت گرفته بود…به زور لبخندی زدم و گفتم:

-از برادرم خبر ندارین؟

کمی چادرش را جلو کشید و گفت:

-نه والا…هیچ شماره ای ازش نداشتیم…شادابم موبایلتون رو پیدا نکرد…می خواین الان بهش زنگ بزنین؟

هوا هنوز کامل روشن نشده بود…همینطوری هم این بچه خواب راحتی نداشت…نمی خواستم بیشتر از این بدخوابش کنم…آهی کشیدم و گفتم:

-نه…چند ساعت دیگه تماس می گیرم…!
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان