امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بچه مثبت(از اولش)

#2
افرین ب این استقبال
حالا
قسمت 6:
شقایق دنبالم آمد و گفت:هی ملی چت شد تو که سوسول نبودی...ملیسا با توام ..........ملیسا...
بی توجه به قربتی بازیای شقایق از دانشکده بیرون زدمو به سمت پارکینگ رفتم.
به سمت مگان مشکی رنگم رفتم و سوار شدم .
هنوز از پارک کامل بیرون نیومده بودم که فورد سفید رنگ کورش راهم را سد کرد .
-کورش برو کنار امروز اصلا حوصله ندارم.
-اوه......مگه چی شده ؟
-هر چی خدایی بی خیالم شو من برم خونه حالم که بهتر شد بهت زنگ میزنم .
بدون جواب دادن به من سریع گازش را گرفت و رفت .
و من پشت سرش داد زدم:گنده دماغ
وارد خانه که شدم طبق معمول فقط خدمتکارها بودند .
میخواستم به اتاقم پناه ببرم که سوسن خانم که بیشتر امور مربوط به مرا بر عهده میگرفت صدام کرد .
-ملیسا جان.
-بله چشم عسلی .
لبخندی زد و گفت:غذاتون....
-نمیخوام با بچه ها بیرون یه چیزی خوردم .
-مامانتون فرمودند که واسه ساعت 7 آماده باشید مهمونی دوره ای.........
-اه...دوباره شروع شد .بهشون بفرمائید من نمیام.آآآ....راستی مگه قرار نبود یه هفته کیش باشه؟
-نمیشه .....خودتونم میدونید اصرار فایده نداره و فقط اعصاب خودتون بهم میریزه.مامانتون الان برگشتند تو راه خونند.
-اکی اکی ......حالا مهمونی کجا هست؟
-خونه مهلقا خانم.
ادای عق زدن را در آوردم و گفتم :آدم قحط بود؟
-ملیسا .....
-اوه سلام مادر عزیزتر از جانم ....از اینطرفا راه گم کردید ....منزل این حقیر را منور کردید .
-منظور ؟
-منظوری ندارم گفتم شاید هنوز سفر کیشتون با دوستای عزیزتون تموم نشده.
-آره ....به خاطر مهمونی مهلقا اومدم .
با حرص گفتم :حدس میزدم.
در حالی که سوهان ناخنهاش را در کیفش می انداخت گفت :
-واسه عصر آماده شو .
-لباس ندارم نمیام.
-از کیش واست خریدم .....خیلی نازند.
-حتما لباس مجلسی که یه عالمه سنگ دوزی هم داره.
-البته ....خیلیم ماهه.
-من این لباسا را نمیپوشم ...بوس ...بای ....
-کجا؟دارم باهات صحبت میکنم .
-به قدر کافی مستفیض شدم
-ملیسا .....رو اعصابم راه نرو باید ساعت 7 آماده باشی و دم در منتظرم ...شیر فهم شد ...یا جور دیگه ای حالیت کنم.............تو که نمیخوای با عباس آقا بری دانشگاه.
عباس آقا رانندمون بود و شوهر سوسن خانم ابرو کمون خودم.....
-باشه 7 آمادم....حالا اجازه میفرمایید برم استراحت.
با دست اشاره کرد برم و منم با عصبانیت به اتاقم رفتم و تمام حرصم را سر در اتاق خالی کردم.
قسمت 7:
ساعت حدود 6 بود که سوسن با یک ساندویچ کره بادوم زمینی و عسل به اتاقم آمد .
عصرانه مورد علاقه ام را خوردم و یک دوش سریع گرفتم .
لباسم روی تخت آماده بود و مامان در حالی که روی مبل راحتی های کنار تختم لم داده بود و با آن سهان کذایی باز ناخن هایش را مانیکور میکرد ،نیم نگاهی به من انداخت و گفت ببین از این لباس خوشت میاد .
بی توجه به لباس به سمت آیینه رفتم و موهایم را با سشوار خشک کردم .
از درون آیینه نگاهش کردم حالا دست به سینه نشسته بود و تمام حرکات مرا زیر نظر داشت .
-چیه مامان ... خوشکل ندیدی.
شانه هایش را بالا انداخت و از جا بلند شد و دریا را صدا زد .
دریا آرایشگر مخصوص مامان بود که ماهی چندبار مامانم را تیغ میزد ولی کارش عالی بود و حرف نداشت .
با حرص گفتم من به دریا خانم احتیاج ندارم.
-اونشو من تعیین میکنم.
-مامان مگه امشب چه خبره اینم یه مهمونیه مثل بقیه.....
-اگه مثل بقیه بود من از مسافرت میگذشتم تا بهش برسم .
-نخیر همین واسم شده بود جای سوال....
-خوب بپرس.
-چیو ؟
-سوالتو ؟
پوفی کشیدم و قبل از حرف زدن دریا خانم با زدن تقه ای وارد اتاق شد .
مامان با دیدنش به سمت لباس رفت و آن را بلند کرد .
لباس طلایی رنگ با سنگ دوزی فراوان چنان جلوه ای داشت که در ذهنت فرشته ای را توش تصور میکردی .
-نظرت چیه؟
-عالیه الینا جون ......ملیسا تو اون مجلس بی رقیب میشه.
با تعریف دریا تازه یاد مهمانی افتادم و گفتم :وای مامان من اینو نمی پوشم.
مامان بی توجه به حرف من رو به دریا گفت :یه تیکه از موهاشو با اسپریه طلایی رنگ.....راستی اصلا اوردیش ؟
-آره .....
-خوبه .....سریع شروع کن ببینم چه میکنی
خودش هم بالای سرم ایستاد که مبادا کاری خلاف خواسته اش انجام بشه بعد از یک ساعت لباس را پوشیدم و به دختر درون آینه نگاه کردم.
بیشتر شبیه عروسکا شدم تا یک آدم.
دریا موهای مشکیم را با نظم خاصی مش موقت کرده بود و با این کار جلوه لباس صد برابر شد .
شنل طلایی رنگمو پوشیدم و با آن صندلها به زور از پله ها پایین رفتم.
بابا پائین آماده ایستاده بود .
-سلام ....
-سلام خانم چه عجب زود باشید دیر شد .
روابطم با پدر و مادرم در همین حد خلاصه میشد .
هیچوقت با هم صمیمی نبودیم و با هم رسمی برخورد میکردیم شاید تعداد روزهایی که جمع سه نفره داشتیم و من به یاد دارم از انگشتان دست هم تجاوز نکنه .
بابا که همیشه سفرهای تجاری خودش را داشت و مامان هم یا مسافرت بود یا مهمانی .......
داخل ماشین نشستم و سرم را به شیشه چسبوندم.
سپاس بدید لفطاWinkTongueBig GrinSmile
پاسخ
 سپاس شده توسط ```FATEMEH``` ، ţђę ɱąŋ wђǫ şǫɭd ţђę wǫŗɭd ، عشق لامبورگینی ، sharare18 ، هیوا1 ، niloofarf80 ، جيمزباند ، [ niki ] ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، RєƖαx gнσѕт ، matadorrr ، aivdhv2 ، -Edgar ، gisoo.6 ، eli2020 ، s1368 ، sanita ، k.20 ، ناز خوشگله ، ترانه95 ، عشقم 2afm ، maheajon ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، ROOOOH ، zahra_15 ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀ ، AMIRESESI ، آریانا بیبر ، رهای شیطون ، Mᴏsᴇs ، دايانا ، R gh ، amirali * ، *$Super Star ، سایه2 ، gh@z@le♥ ، YAS007 ، Apathetic ، یک گل ، ᴄʜᴀʀɪsᴍᴀ ، شاه سلطان ، CTG ، ▪неизвестный▪ ، vorojak17 ، roya15 ، هــاانـا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان بچه مثبت(از اولش) تموم شد♥ - ★MoRpHeUsS★ - 30-07-2013، 22:41

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان