08-08-2019، 19:38
(آخرین ویرایش در این ارسال: 08-08-2019، 19:40، توسط AMIRMAHDI_AEZAZI.)
سلام شما اینجا میتونید رمان بنویسید همه میتوانند در اینجا رمان بنویسند
...............................................................................................................
لطفا نظر بدید
...............................................................................................................
رمانه دلتنگی
روزی روزگاری یک پسر بجیی در یک خوانواده فقیر زندگی میکرد اسمه او مایکل بود روزی به بازار رفت و یک دختریرا دید که او خیلی پول داره بود مایکل جلو رفت تا وقتی که قدم اولو گزاشت یک دزد کیف ان دخترو زد مایکل چاقوشو در اورد وبه سمت ان دزد پرت کرد دزد به زمین افتاد مایکل رفتو کیف ان دخترو برداشت وبه اوداد ان دختر و مایکل عاشق همشدن وقتی پدر ان دختر مایکلو دید ازش خوشش نیامد بعد گفت شما باید منو راضی کنید که من بخواهم شما دوتا عاشق باشید مایکل اسم ان دخترو پرسی اسم اندختر ماریا بود مایکل با کاراش وخوانواده اش نظر پدر ماریارا راضی کرد بعد چند سال ماریا ومایکل ازدواج کردناونا زندگی خوشیو داشتن یکروز ماریا و مایکل تصمیم گرفتن برن سفر البته با خوانوادها شان انها سوار کالسکه شدن وبه انگیلیس حرکت کردن در راه ارام میرفتنکه ناگهان پسر عمو ماریا با کاله سکه به کالسکه یه انها کوبید ان داد زدو گفت ماریا تو باید بامن ازدواج میکردی وباشدت محکمی به کاله سکه کوبید ومایکل ازدره کناره جاده پرت شد پایین وبعدش پسر عمو ماریا با چند تا راهزن خوانواداش را گرفتند بعد دوسال که قرار بو خوانواده مایکلو در اتش بندازن یک کابوای امد وباهمیه راهزنا جنگید بعد هم رفت خانواده مایکلو ازاد کرد بعد یک گلوله خورد به کلاهش کلاهش افتاد مایکل بود که امده بود همه یه خوانواداش رو ازاد کرده بود ولی ماریا نبود رفت سمت منجنیق ماریارا در منجنیق دید و پسر عمو کثیفش جک مایکل رفتو شمشیره شو کشید وبا پسر عمویه ماریا جنگید شمشیرا کرد تودلش وبعد جک اورا هول داد وشمشیره او به طنابه منجنیق خوردو ماریا پرت شد تویه اتشو سوخت مایکل با اشکه جاری به جنازه یه جک رهم نکرد و هی می گفت من باید بمیرم وخوانواده اش ان را شهر خدشون بردن نو نگهدار کردن مایکل بعد از اون اتفاق دیگه حرف نزد........ لطفا نظر بدید