20-09-2017، 20:18
ســـــــــــــــــــــــــلام
ادامه ی رمان رو الان میزارم فقط سپاس رو فراموش نتونینااااا
شهناز:بایدم غلط بکنی
شهرام:اصلا غلط نکردم
ـب درک
بابا:عزیزانم پسر و دخترکم یه لحظه سکوت کنین و غذاتونو بخورین شیطنتو بزارین کنار
ــ ولی آخه من حوصلم سر رفته شهرنازم نیست بیاد اذیتش کنم اونم منو دنبال کنه خیلی دلم واسش تنگ شده
ــ نمیدونم اگ زن داشتی چیکار میکردی اگ ازت دور بود و دلت واسش تنگ بود..امممممممممم فک کنم اصلا یه ثانیه هم دووم نمیاوردی و میرفتی پیشش
ــ پس چی فک کردی عاشق شدن الکیه؟؟...پوفــــــــــــــــــــــ...حالا کجا ک عاشق بشم
ــ تو پیر بشی هم کسی تورو قبول نمیکنه آخه مثل موش کورا تیپ میزنی
ـ یهویی همه زدیم زیر خنده بابا هم در حین خندیدن سرفش گرفت دارو هاشم نخورده بود آخه وقت دارو خوردنش کم کم داشت میگذشت مامان زود رفت تا دارو هاشو بیاره تا مامان بیاد بابا بیهوش شد منم گفتم:بابا حالش بده باید ببرمش بیمارستان من میرم بیمارستان شهناز شما با ماشین بابا بیایین
ــ باشه فقط زود باش.......ولی حداقل بزار دارو بخوره
تا اون حرفشو تموم کنه من بابارو بلند کردم و رفتم بیرون و بابا رو گذاشتم توی ماشین سریع رفتم بیمارستان مامان اینا پشت سرم بودن وقتی رسیدم تحویلش دادم ب پرستارا تا خودشون ببرنش شهناز و مامانم ک رسیدن باهاشون رفتن منم زنگ زدم ب تو و.............
ایندفعه داشت حق حق میزد منم همینطور
ــ همش تق...تقصیر منه احم..احمقه اگه احمق بازی در ن..نمیاورد..دم ب...با..بابا الان پیشمون بو...بود
+نه شهرام تقصیر تو نیست اینو تقدیر خواسته اینو سرنوشت نوشته ماهم نمیتونیم تغییرش بدیم
بعد محکم همو تو آغوش همدیگ گرفتیم و محکم به همدیگ فشار میاوردیم کم کم داشتیم آروم میشدیم من و از آغوشش آروم کشید بیرون و بهم گفت ک بخوابم خودشم میره بخوابه منم قبول کردم اونم از اتاقم خارج شد منم روی تختم دراز کشیدم به هیچی جز آینده فکر نمیکردم
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاســــــــــــــــــــــــــــــــ
پـــــــــــــــــــــــــــــلـــــــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــــــــز
ادامه ی رمان رو الان میزارم فقط سپاس رو فراموش نتونینااااا
شهناز:بایدم غلط بکنی
شهرام:اصلا غلط نکردم
ـب درک
بابا:عزیزانم پسر و دخترکم یه لحظه سکوت کنین و غذاتونو بخورین شیطنتو بزارین کنار
ــ ولی آخه من حوصلم سر رفته شهرنازم نیست بیاد اذیتش کنم اونم منو دنبال کنه خیلی دلم واسش تنگ شده
ــ نمیدونم اگ زن داشتی چیکار میکردی اگ ازت دور بود و دلت واسش تنگ بود..امممممممممم فک کنم اصلا یه ثانیه هم دووم نمیاوردی و میرفتی پیشش
ــ پس چی فک کردی عاشق شدن الکیه؟؟...پوفــــــــــــــــــــــ...حالا کجا ک عاشق بشم
ــ تو پیر بشی هم کسی تورو قبول نمیکنه آخه مثل موش کورا تیپ میزنی
ـ یهویی همه زدیم زیر خنده بابا هم در حین خندیدن سرفش گرفت دارو هاشم نخورده بود آخه وقت دارو خوردنش کم کم داشت میگذشت مامان زود رفت تا دارو هاشو بیاره تا مامان بیاد بابا بیهوش شد منم گفتم:بابا حالش بده باید ببرمش بیمارستان من میرم بیمارستان شهناز شما با ماشین بابا بیایین
ــ باشه فقط زود باش.......ولی حداقل بزار دارو بخوره
تا اون حرفشو تموم کنه من بابارو بلند کردم و رفتم بیرون و بابا رو گذاشتم توی ماشین سریع رفتم بیمارستان مامان اینا پشت سرم بودن وقتی رسیدم تحویلش دادم ب پرستارا تا خودشون ببرنش شهناز و مامانم ک رسیدن باهاشون رفتن منم زنگ زدم ب تو و.............
ایندفعه داشت حق حق میزد منم همینطور
ــ همش تق...تقصیر منه احم..احمقه اگه احمق بازی در ن..نمیاورد..دم ب...با..بابا الان پیشمون بو...بود
+نه شهرام تقصیر تو نیست اینو تقدیر خواسته اینو سرنوشت نوشته ماهم نمیتونیم تغییرش بدیم
بعد محکم همو تو آغوش همدیگ گرفتیم و محکم به همدیگ فشار میاوردیم کم کم داشتیم آروم میشدیم من و از آغوشش آروم کشید بیرون و بهم گفت ک بخوابم خودشم میره بخوابه منم قبول کردم اونم از اتاقم خارج شد منم روی تختم دراز کشیدم به هیچی جز آینده فکر نمیکردم
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاســــــــــــــــــــــــــــــــ
پـــــــــــــــــــــــــــــلـــــــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــــــــز