امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان هیچکسان

#10
دَم غروب سورن موقتا باهام خدافظی کرد تا بره خونه و آماده بشه و منم بعد از چند دقیقه که آماده شدم برم اونجا
و باهمدیگه بریم مهمونی.مونده بودم با این موها چه لباسی بپوشم! به پیشنهاد سورن تصمیم گرفتم همون تیپ
اسپرت رو انتخاب کنم.به بلوز آستین بلند مشکی پوشیدم با شلوار لی آبی کمرنگ و شال گردن مشکی.کاپشن
چرمی مشکیه رو هم پوشیدم.می دونستم اگه نپوشمش سورن مجبورم می کنه دوباره برگردم خونه و بپوشمش.در
آخر هم پوتین هامو پوشیدم و راه افتادم.سورن گفت که مهمونی توی ویالی یکی از بچه هاست.خیال رو راحت کرد
که اونجا به اندازه ی کافی برای دور از جمع بودن جا داره.حدودا ده دقیقه ای از شهر دور شدیم.گویا ویلا اطراف
یکی از روستاهای شهر بود.بعد از چند دقیقه بالخره رسیدیم.حیاط ویلا که در آهنی داشت که یه کم باز بود.سورن
رفت و درو کاملا باز کرد و ماشین رو گذاشتیم داخل حیاط.ماشین ها بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم،بودن.از
در حیاط ویال تا ساختمون بیش از پنجاه متر بود.جلوی ساختمون ویال هم چند نفر ایستاده بودن و داشتن با هم
صحبت می کردن.چون از جاهای شلوغ زیاد خوشم نمیاد اعصابم از دست سورن به هم ریخته بود.به فکرم رسید که
از همونجا برگردم اما منصرف شدم.چون به سورن قول داده بودم.
- تو که گفتی فقط چند تا از بچه های کلاس دعوتن!
سورن – الان هم میگم.
- با این تعداد ماشین فکر کنم همه ی بچه های دانشگاه تشریف داشته باشن!
- نه بابا...پیاز داغ شو زیاد نکن.اینا بچه مایه دارن...به اندازه نفرات ماشین دارن.
به در ساختمون رسیدیم و با اون چند نفری که دم در بودن سلام و احوال پرسی کردیم.من که هیچکدوم رو نمی
شناختم...بعید می دونم سورن هم بشناسشون.چقدر هم افه ی صمیمیت برداشته.انگار ده ساله با هم رفیقن.
یکی از اون مردا گفت : بفرمائید...فراز هم داخله.
خیلی آروم به سورن گفتم : فراز دیگه کیه؟
سورن- نمی دونم! لابد میزبانه...من که تا حالا اسمش هم نشنیده بودم.
- تو که حتی اسم میزبان رو هم نمی دونی چرا منو برداشتی اوردی؟نکنه کلا دعوت نیستیم؟
سورن – نه به خدا.اون یارو صادقی بهم گفت بیایم.آدرس هم اون داد.
- صادقی دیگه کیه؟ همون پسر مَلَنگه؟!! ینی خـــــاک بر سرت که به حرف اون ما رو برداشتی اوردی اینجا.
سورن – حالا کوتاه بیا...یه شب که بیشتر نیست.چرا عین دخترا ناز می کنی؟
یه لحظه توی حد فاصل پله ها که اون چند نفر روش ایستاده بودن و در ورودی مکث کردیم و با چند ضربه به در
وارد سالن شدیم.
این دیگه نهایت بد شانسی من بود.همون لحظه که وارد سالن شدیم یه نگاه خصمانه به سورن انداختم.خودش می
دونست می خوام بهش بگم "حسابتو می رسم".این دست لامصب منو گرفته بود و نمی ذاشت از همون راهی که
اومدم برگردم.اگه می دونستم می خواد منو ببره به یه پارتی که دختر و پسر رو نمی شه از هم سَوا کرد عمرا اگه
همراهش میومدم.
همون لحظه میزبان اومد جلو.یکی از پسرایی بود که قبلا توی دانشگاه دیده بودمش اما از بچه های کلاس ما نبود.با
ما احوال پرسی کرد و خوش آمد گفت.
این دفه دیگه من دست سورن رو گرفته بودم و ول نمی کردم.خدا رو شکر سالن خیلی بزرگ بود.رفتیم یه گوشه از
سالن و نشستیم.
- چرا نگفتی دخترای دانشگاه هم هستن؟
سورن – به جان بهراد من نمی دونستم،تازه تو هم نپرسیدی.
- مرض...در ضمن به جون خودت!
سورن – بی خیال داداش. حالا که اومدیم ازش لذت ببر.)یه چشمک زد( من که می دونم تو از خداته.
- مگه من مثه تو ام؟ پسره ی هیز! من از دو سالگی دیگه با مامانم توی مجلس زنونه نمی رفتم.)خودمم خندم
گرفت،دیگه در این حد هم نبودم(
سورن - انقد تیریپ پسر مؤدب برندار.اگه نمیومدیم یه جوجه کباب مفت رو از دست می دادیم.
- تو هم که فقط به خاطر جوجه کباب اومدی...
سورن – مهمترین دلیلش همین بود.
وقتی ما اومدیم مهمونی شون هنوز به رقص و این چیزا نرسیده بود.یه آهنگ لایت گذاشته بودن اما کسی نمی
رقصید.همه مشغول حرف زدن بودن.یه گوشه از سالن یه میز بزرگ که روش انواع و اقسام خوراکی بود گذاشته
بودن.میوه ... شیرینی ...و البته مشروب.اما هیچکس مشروب نمی خورد! من موندم این جماعت محترم که انقد با
اخلاق تشریف دارن کلهم چرا اومدن پارتی!!
سورن که دوباره مثه دیوونه ها داشت با این و اون نگاه می کرد و یواشکی می خندید.واقعا که این بشر بیماره.
- باز به چی می خندی؟ ببینم یه کار می کنی بندازنمون بیرون.
سورن – باور کن دست خودم نیست.اون دختره موهاشو بلوند زده بعد نوک موهاشم رنگ قرمز گذاشته.عین طوطی
شده.
- بسه بابا...دیوونه بازی در نیار.به جای این حرفا پاشو برو دو تا لیوان مشروب بریز و بیار.
سورن – خوب شد گفتی.حواسم نبود.الان میرم.
سورن زود رفت سمت میز و دست به کار شد.منم سیگارمو از جیبم دراوردم و یه سیگار آتیش کردم.چند لحظه
منتظر شدم.سورن داشت میومد که سه تا دختر رفتن سمتش و شروع کردن به صحبت.فقط دعا می کردم سمت من
نیان.اصلا حوصله ی حرف زدن نداشتم.از همه مهمتر دوست نداشتم سیگارمو الکی خاموش کنم.خدا رو شکر بعد از
دو سه دقیقه همشون بی خیال شدن و باهمدیگه خدافظی کردن.
سورن – آخیش! خالص شدم.داشتم قاطی می کردم.
- بده من دق مرگم کردی.
سورن چند ثانیه سکوت کرد و گفت:نمی پرسی اینا کی بودن؟
- به من چه؟
سورن – آره خب...منطقیه.
فقط داشتم به این فکر می کردم که زودتر از اینجا خالص شم.کم کم اعصابم داشت بهم می ریخت.سورن اصرار
داشت که تا موقع شام بمونیم و بعد بریم.اما شام توی سرش بخوره.من موندم این که بچه مایه داره چرا انقد واسه یه
جوجه کباب بال بال میزنه! انگار تا حالا نخورده.سرمو به مبل تکیه دادم و آروم سیگار می کشیدم.سورن که هم که با
خودش گل می گفت و گل می شنید.یهو یه نفر گفت :سلام آقای یوسفی!
با بی میلی از جام بلند شدم.باز هم سیما و دوستش بودن.فکر کنم خیلی از این سورن خل و چل خوششون
اومده.چون دم به دقیقه در تعقیب ما هستن.باهاشون سلام و احوالپرسی کردیم.نمی دونم چرا نمی نشستن!منم که
حوصله ی ایستادن نداشتم بدون توجه به اونا نشستم.من نمی دونم این چه مُدیه که توی مهمونی ها این لیوان می
گیرن دستشون و سرپا با همدیگه حرف می زنن! تازه مشخص بود که توی لیوان دخترا آب پرتغاله نه
مشروب.سورن نزدیک بود خندش بگیره اما برای اینکه تابلو نشه یه لبخند زد و بهشون پیشنهاد داد که بشینن.من و
سورن کنار هم نشستیم و اونا هم هر کدوم روی یه مبل یه نفره نشستن.دوباره با سورن مشغول صحبت شدن.بعد از
چند دقیقه سیگارم تموم شد.خواستم پاکت سیگارمو از روی میز بردارم تا یکی دیگه بکشم.میترا – فکر نمی کردم
شما هم تشریف بیارید آقای ماکان.
حس کردم لحنش کمی کنایه آمیز بود.لابد فکر می کرد من خیلی مشتاق این مهمونی های مرغ و خروسی بودم!
البته اهمیت نداشت...هر جور دلش می خواد فکر کنه.بدون اینکه بهش نگاهی کنم سیگارمو روشن کردم و
گفتم: حالا که می بینید اومدم.
سورن – بهراد دوست نداشت بیاد،من بهش اصرار کردم.
میترا – صحیح!
این میترا با خودش درگیره ها! یکی نیست بگه خودت چرا اومدی؟! یه جوری برخورد می کنه انگار من دخترم و اون
پسره!
سورن با میترا و سیما شروع به صحبت کرد.کلا سورن خیلی علاقه داره که با دخترا حرف بزنه.همیشه هم اون سریال
در پیته رو می بینه که یه بهونه ی خوب برای حرف زدن با دخترا داشته باشه.آخه دخترای دانشگاه همیشه با
همدیگه در مورد اون سریال حرف می زنن.
بچه ها داشتن با هم حرف می زدن.منم به مهمونای دیگه نگاه می کردم.بیشترشون دانشجو بودن.در فاصله ی چند
متری ما دو تا پسر که نمی شناختمشون بین مهمونا قدم می زدن و با همه احوالپرسی می کردن.یکی شون که قد
بلندتر بود نگاهش به این سمت افتاد و به طرف ما اومد.مطمئن بودم به خاطر من و سورن این طرفی نمیان.همینطور
هم بود.سیما و میترا ایستادن و با اون دو نفر سلام و احوالپرسی کردن.من و سورن هم عین ماست نشسته بودیم و
نگاشون می کردیم.با دست به سورن اشاره کردم که اینا کی اند؟ سورن هم شونه هاشو بالا انداخت.اون پسره که قد
بلندتری داشت یه لبخند زد و گفت : چقدر امشب زیبا شدید خانوم افشار.
اون یکی پسره اخم کرد.مثه اینکه فهمید دوستش چه حرف احمقانه ای زده و سریع بحث رو عوض کرد و گفت :
آقایون رو به ما معرفی نمی کنید؟
من و سورن که کلا توی باغ نبودیم برای یه لحظه به خودمون اومدیم و از جامون بلند شدیم.
میترا – بله حتما.ایشون آقای یوسفی و ماکان هستن از همکلاسی هامون توی دانشگاه.
با هم دست دادیم و من که حال وایسادن نداشتم دوباره نشستم.اون دو نفر ازمون عذرخواهی کردن و گفتن باید
پیش مهمونای دیگه هم برن.وقتی داشتن می رفتن به سیما و میترا نگاه کردم.حس کردم خیلی از دیدن اون دو نفر
ذوق زده شده بودن.مخصوصا میترا که مات و مبهوت به اونی که قدش بلندتر بود نگاه می کرد.
سورن – ببخشید! اینا کی بودن؟
سیما – مگه نمی دونید؟
سورن – چی رو؟
سیما – ایشون قراره بجای استاد احمدوند بیان.
سورن – ایشون ینی هر دوتاشون؟
سیما – نه.اون آقایی که قدش بلندتر بود.آقای حسینی.
سورن – پس اون یکی چی؟
- اون یکی ول معطله!
من و سورن خندیدیم اما مثه اینکه سیما و میترا بهشون بر خورد.اصلا نخندیدن...البته به خاطر بی جنبه گی شونه.
سورن رو به من گفت : عجب استادیه! اومده پارتی.
- از اوناست که خیلی احساس خاکی بودن می کنه.
سورن – آره اما باید مواظب باشه،ممکنه بارون بیاد گِل بشه.
- باحال گفتی.
سورن – مرسی.
سیما که دیگه تحمل ما دو تا رو نداشت بلند شد با لحن کنایه آمیز به میترا گفت:من میرم پیش بچه ها.پیشنهاد می
کنم تو هم حتما بیای.
من هم لیوانم رو به سورن دادم و گفتم : برو واسه من از اون شراب سبزه بیار.تا حالا ندیده بودم...می خوام عقده
گشایی کنم.
سورن – اَ...راس میگیا.منم ندیده بودم.برم برای جفت مون بیارم.
واقعا خودم روم نمیشد برم بیارم.چون سورن با کسی تعارف نداره فرستادمش.اونم سریع لیوان هامونو برداشت و
رفت سمت میز.من و میترا هر دو سکوت کرده بودیم.دوباره خم شدم تا پاکت سیگارمو از روی میز بردارم.یه
جوری بهم نگاه می کرد.پاکت سیگار رو طرفش گرفتم...
- سیگار؟
میترا – نخیر! سیگاری نیستم.
- اوه ببخشید.آخه یه جوری نگاه می کردید فکر کردم شاید سیگار می خواید.
میترا – داشتم به موهاتون نگاه می کردم...واقعا جالبه.
- ممنون.دستپخت سورنه.
میترا – مشخص بود.ببخشید یه سوال بپرسم ناراحت نمیشید؟
- ممکنه بشم.
میترا – حالا بپرسم یا نه؟
- اگه خیلی ناراحت کننده ست نه.
میترا – نه خیلی...چرا شما توی کلاس به جز آقای یوسفی با کس دیگه ای حرف نمی زنید؟
- این که ناراحت کننده نبود! بگذریم...چون من فقط با سورن دوستم.
میترا – آقای یوسفی هم با شما دوسته اما با بقیه هم حرف می زنه!
- خب اون اخلاقش اونجوریه.من زیاد در برقراری ارتباط با دیگران موفق نیستم.
میترا – یه سوال دیگه! اگه یه نفر به خواهرتون سیگار تعارف کنه چی کار می کنید.
- من خواهر ندارم.
میترا – فرضاً...
- کاری از دوستم برنمیاد.
میترا – غیرتی نمیشید؟
- نه.به نظرم موضوع مهمی نیست.سیگار هم توی ایران ممنوع نیست.در جریان هستید که؟
میترا عصبانی شد و از جاش بلند شد.در حین رفتن گفت : برای همینه که همیشه تنهایی...
نمی دونم سیگار چه ربطی به این موضوع داشت!
سورن سریع اومد و کنارم نشست.لیوان هارو گذاشت روی میز و گفت : چی شد؟ من دیدم دارید حرف می زنید جلو
نیومدم.
- نمی دونم ،فک کنم ناراحت شد.
سورن – مگه چی گفتی؟
- هیچی.فقط بهش سیگار تعارف کردم.
سورن – به به! واقعا خسته نباشی.
بعد از کلی افت و خیز فشار بنده بالخره سورن از مهمونی دل کند و زدیم بیرون.من که اصلا نمی تونستم رانندگی
کنم.تا خرخره مست بودم.شیشه ی ماشین رو تا بیخ کشیده بودم پایین.باد سرد به صورتم می خورد.البته سردی ش
برام اهمیت نداشت.فقط ازش لذت می بردم.بوی نَم درختا که بهم می خورد اثرش بیشتر از مشروبه بود.
- غم از دلت در اومد؟ به جوجه کبابت رسیدی؟
سورن – آره،اتفاقا نه که مفت بود خیلی هم مزه داد.
- الان میری خونه خودت؟
سورن – آره.
- من خوابم نمیبره.فشارم افتاده...بیا خونه ی من تا صبح حرف بزنیم.شب عید هم هست...بی کاری.
سورن – دلت خوشه ها!! در ضمن من خسته ام.
- افه نیا دیگه.من بلد نیستم با اون دوربین ها کار کنم.بیا فیلم هاش رو بذار ببینیم شاید چیزی ازش در اومد.
سورن – باشه.کشتی ما رو.
- زیاد هم توی فکر نرو موقع رانندگی.مست هم که هستی...الان کنترل نامحسوس می گیرمون می بره اعمال قانون
مون می کنه.
سورن – حواسم هست.
به خونه رسیدیم.درو برای سورن باز کردم تا ماشین رو بزنه داخل حیاط.خودم هم سریع رفتم توی خونه.دیگه
حوصله ی این لباس هارو نداشتم.خدارو شکر این دفه دیگه خونه با خاک یکسان نشده بود.همه چیز مثل قبل
بود.رفتم توی آشپزخونه و بساط چایی رو علم کردم.اونجا هم همه چیز عادی بود.تمام وسیله ها سر جاشون
بودن.سورن هم اومد داخل.از اونجایی که من و مسعود و سورن همیشه ی خونه ی همدیگه پلاسیم چند دست لباس
تو خونه ی همدیگه داریم که یه وقت احساس ناراحتی نکنیم.سورن هم لباس هاشو عوض کرد و رفت سراغ دوربین
ها.داشتم لباسای سورن رو از وسط اتاق جمع می کردم که از پذیرایی صدام کرد.
سورن – بهراد دارم فیلم ها رو می ذارم. بدو بیا ببینیم.
بلند گفتم "الان میام".سریع لباسای سورن رو گذاشتم توی کمد دیواری و رفتم پیشش.کنار همدیگه روی مبل
نشستیم و سورن لپ تاپ رو گذاشت روی پاهاش و فیلم رو پخش کرد.از ظهر که دوربین ها رو کار گذاشته بودیم
شروع شد.سورن اول فیلم دوربین اتاق خواب رو پخش کرد. فیلم رو زد روی دور تند که سریع تر پخش بشه.هر
دومون زول زده بودیم به لپ تاپ.هیچ چیز غیر عادی نبود.از قصد توی اتاق و پذیرایی لامپ های مهتابی رو روشن
گذاشته بودم که موقع شب دوربین بتونه تصاویر رو ضبط کنه.فیلم به ساعت نه و نیم- ده شب رسید.زمانی که خونه
نبودم.توی فیلم متوجه یه حرکت پشت در اتاق شدیم...اون دری که سمت حیاط باز میشد و شیشه داشت.سورن فیلم
رو نگه داشت و از اون قسمت پخشش کرد.جفت مون سرمون رو جلوتر اوردیم تا دقیق تر ببینیم.برای یه لحظه
انگار یه نفر از پشت در اتاق رد شد جوری که سایه ش رو دیدیم.یه دقیقه اتفاقی نیفتاد.بعد خیلی آروم در اتاق باز
شد.یه نفر داشت کم کم در اتاق خواب رو باز می کرد.در، چند سانت باز شد و متوقف شد.بعد از چند ثانیه دوباره یه
کم دیگه باز شد و یهو در اتاق رو به هم کوبید.انقد محکم کوبید که با دیدن اون صحنه من و سورن هم یکه
خوردیم.انگار اون شخصی که پشت در اتاق بود پشیمون شد که وارد اتاق بشه.نکنه متوجه دوربین شده؟! اما نه...
دوربین که توی دید اون نبود.اصلا از کجا می دونست؟!
سورن که دید من ترسیدم و حسابی بهم ریختم گفت : سعی کن آروم باشی.شاید کلا نقشه مون رو فهمید و پشیمون
شد.
- نمی دونم...تو رو خدا فقط یه چیزی بگو که من نترسم!
سورن – اگه می خواست بهت آسیب بزنه تا حالا زده بود.
- حاضرم بیاد یه فصل کتکم بزنه اما دیگه بس کنه.
سورن – بیا فیلم دوربینی که توی پذیرایی گذاشته بودیم هم ببینیم.شاید اونجا قیافه ش معلوم باشه.
- من نمی تونم...اگه خدایی نکرده چیزی توی اون فیلم ببینیم حتما روانی میشم.
سورن – باشه،الان من می بینم و بهت میگم.
سورن در عرض دو سه دقیقه فیلم رو با دور تند دید و گفت : خوشبختانه یا متاسفانه اینجا چیزی نبود.
- جدی میگی یا اینجوری میگی که من نترسم؟
سورن – باور نداری بیا ببین.
- نه لازم نیست.باور کردم...
سورن – چایی دم کردی؟ من برم بیارمش...
سورن سریع از جاش بلند شد و رفت توی آشپزخونه.یه جورایی مشکوک میزد.یه لحظه احساس کردم شاید چیزی
توی فیلم دیده باشه و می خواد مخفی ش کنه.خواستم فیلم رو بذارم اما می ترسیدم...اگه چیزی توی فیلم می دیدم
تنهایی توی این خونه روانی میشدم...تا آخر عمر که سورن پیش من نمی مونه.
سورن از آشپزخونه برگشت.
- مطمئنی چیزی توی فیلم دوم نبود؟
سورن – آره ...گفتم که اگه باور نداری بیا ببین.
- حالا میگی چی کار کنم؟
سورن – واقعا نمی دونم! نکته اینجاست زمانی وارد خونه میشه که هیچکس نیست.دو تا احتمال وجود داره.یا
آشناست...یا اینکه خونه تو زیر نظر داره.
- به نظرت احتمال کدومش بیشتره؟
سورن – شاید هر دو!! مطمئنی در مورد دوربین به کسی چیزی نگفتی؟
- امروز که همش به خودت بودم.وقت نشد به کسی بگم.
هر دومون به فکر فرو رفتیم.
- سورن! تو همسایه های منو می شناسی؟!
سورن – نه...من همسایه های خودمم نمی شناسم! چه برسه به تو...حتی تو کوچه تون هم نمی بینمشون.
- پس این یارو اسدی اسم منو از کجا می دونه؟!
سورن – شاید از مسعود پرسیده باشه.هر چیزی ممکنه.اما یه چیزی مُسلمه.
- چی؟
سورن – یارو فقط می خواد بترسونت.وگرنه زدن تو، توی این خونه ی بی چفت و بست کاری نداره.حتی منم به
راحتی می تونم از دیوار بیام بالا و کارتو بسازم.
- خب حالا گیریم که ترسیدم...چجوری بهش بفهمونم که دیگه ول کنه؟!
سورن – احتمالا اونو خودش تشخیص میده.در هر حال... ساعت نزدیک یک و نیم نصفه شبه.کاری از دست مون
برنمیاد.منم خیلی خوابم میاد.
- باشه...چاره ای نیست.الان میرم رختخوابارو میارم.
رفتم سمت اتاق خواب تا از کمد دیواری برای سورن رختخواب بیارم.تو فکر این بودم که کاش رفته بودیم خونه ی
سورن.فضای خونه برام ترسناک شده بود.خدارو شکر کردم که سورن پیشمه.وگرنه سکته قلبی رو شاخش بود.
توی پذیرایی رختخواب خودم و سورن رو با فاصله ی کمی از هم روی زمین انداختم.
سورن – اینطور که معلومه امشبه رو باید متأهلی سر کنم!
- شرمنده...دست خودم نیست.تازه موندم از فردا شب چه خاکی تو سرم بریزم.
سورن – اشکال نداره.درکت می کنم.اگه به خاطر تو نبود تا حالا رفته بودم خونه ی خودم.کِی میشه تو این خونه رو
عوض کنی؟!
- با این وضعیت مالی فکر کنم تا بیست و پنج سال آینده همین جا باشم...البته با این فرض که تا اون موقع نمرده
باشم!
سورن – می دونی اشکال عمده ش اینه که تمام اتاق هاش تو در توئه...یه باغ بی صاحاب هم دیوار به
دیوارشه...همسایه ی اینور هم که کلا خونه نیست...از همه بدتر دستشویی ش تهِ حیاطه و الان من دارم می ترکم اما
زورم میاد برم دستشویی!
- می خوای باهات بیام؟
سورن – نه مشکلی نیست.نمی ترسم...فقط حال ندارم تا اونجا برم.
توی رختخواب دراز کشیدم و گفتم : حالا که خوابت میاد سریع برو دستشویی و برگشتنی هم برق رو خاموش کن.
سورن رفت و بعد چند دقیقه برگشت.برق رو خاموش کرد و خوابید.من که از اولش هم خوابم نمیومد...اون فیلم هم
که دیدم بدتر شدم.تصمیم گرفتم چند تا سیگار بکشم شاید اینجوری خوابم ببره.یه ساعتی گذشت و من هنوز در
حال سیگار کشیدن بودم.هر فکر ناجوری هم در مورد خونه و اون یارو به ذهنم خطور می کرد.اینجور که معلوم بود
سورن هم بیدار بود.چون همش دنده به دنده میشد...در حالت عادی وقتی می خوابه خیلی کم حرکت می کنه.یه
لحظه به حرفای سورن در مورد خونه فکر کردم.راست می گفت...باغی که دیوار به دیوار خونه م بود خیلی ترسناک
به نظر می رسید.یه بار داخلش رو دیده بودم.یه خونه ی کاهگلی داخلشه ...خالی از سکنه.اصلا معلوم نیست صاحبش
کیه؟نگهبانی هم نداره.فقط بعضی شب ها یه چراغ توش روشن میشه که نورش از خونه ی من معلومه.
- هنوز بیداری؟
سورن – آره...البته با اجازه ت می خوام بخوابم.
- میگم به نظرت اگه یه شب که من خونه بودم اون یارو از دیوار بپره توی خونه شانسی دارم؟
سورن – اَه...به چه چیزایی فک می کنی!!! نترس نمیاد.
- از کجا می دونی؟
سورن – می دونم دیگه...
- نکنه کار خودته؟
سورن – دهنتو ببند،می خوام بخوابم.
- شوخی کردم بابا.بی جنبه.راستی الان دوربین ها روشنه؟
سورن – نه دیگه.دو تا گردن کلفت اینجا خوابیدیم،دوربین می خوایم چی کار؟
- شاید وقتی خوابیدیم بیاد...کسی چه می دونه
ته چشمان تو خدا شیطنت میکند ته چشمان من شیطان خدایی
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان هیچکسان - *yoksel* - 14-07-2017، 17:25
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 14-07-2017، 19:49
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 15-07-2017، 11:35
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 15-07-2017، 19:02
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 16-07-2017، 10:08
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 16-07-2017، 16:41
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 16-07-2017، 21:19
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 17-07-2017، 10:17
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 17-07-2017، 18:11
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 17-07-2017، 22:24
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 19-07-2017، 11:21

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان