امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان هیچکسان

#7
با سورن خونه رو مرتب کردیم.سورن ازم خدافظی کرد و رفت.ساعت نزدیک یک شب بود.به شدت خسته
بودم.یادم افتاد که هنوز ظرفای غذای ناهار رو نشستم.بدون اینکه زحمت شستن ظرفا رو به خودم بدم،توی
رختخواب دراز کشیدم و خوابیدم.بخاطر نَشستن به موقع ظرف ها ناراحت نبودم،اما اون لحظه انگار وجدانم ناراحت
شد به ذهنم رسید که نصف شب به آشپزخونه برم و ظرفا رو بشورم.
به هر حال به آشپزخونه رفتم تا ظرف ها رو بشورم اما به محض شروع متوجه شدم که دستام از داخل ظرفا رد میشه
... بدون اینکه اونا تکونی بخورن.جای تعجب بود که اصلا وحشت نکردم.تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که
"وقت تلف کردنه".برگشتم که به سمت پذیرایی برم.همه چیز توی خونه به حالت قبل بود.تنها فرق قضیه این بود
که به جای راه رفتن،داشتم با فاصله ی چند سانتی از زمین پرواز می کردم.وقتی به رختخواب نزدیک شدم انگار
برای یه لحظه وقفه ای در هوشیاری م ایجاد شد و بعد ...
از خواب بیدار شدم و دیدم توی رختخوابم! اون لحظه متوجه شدم که از کالبد خودم خارج شده بودم و ترس برم
داشت.بدنم بی حس و قدرت حرکت ازم سلب شده بود.داغ شدم...قلبم به شدت می تپید...چند لحظه توی
رختخواب موندم تا بی حسی م از بین رفت و ضربان قلبم به حالت عادی برگشت.
بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا واسه خودم چایی درست کنم و از شوک خارج بشم.ساعت نزدیک چهار صبح
بود.این دفعه واقعا ظرفا رو شستم و توی آشپزخونه روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم.حسابی کلافه بودم و
بیشتر از کلافگی ترسیده بودم.یه سیگار روشن کردم.
یاد اون مرد هیکلی که سر شب جلوی خونه دیدم افتادم...چرا فراموش کردم درباره ش با پلیس حرف بزنم! شاید
این بهم ریختگی خونه کار اون بوده باشه؟! اما نه...من که اونو نمی شناختم! با همدیگه خصومتی نداریم...اگرم دزد
بوده چرا چیزی رو نبرده؟! چرا تختم رو تیکه پاره کرده؟ از اتفاقی که توی خواب برام افتاده بود ترسیده بودم.می
ترسیدم دوباره بخوابم و تکرار بشه.صدای باد بیشتر منو می ترسوند.خدایا ! چرا همه ی اتفاقای بد رو امشب واسه
من حواله کردی؟
عقلم به جایی قد نمیده...نمی تونم دلیل منطقی برای اتفاقای امشب پیدا کنم.کارم به جنون نکشه خیلی شانس
اوردم.بدون اینکه متوجه بشم چند تا سیگار کشیدم.کم کم هوا داشت روشن میشد.ترسم کمتر شد و رفتم بخوام.
صدای زنگ خونه رو شنیدم...به زور چشمامو باز کردم و به ساعت دیواری نگاه کردم.ساعت ده و نیم صبح
بود.لامصب چقد وحشیانه زنگ می زنه.به زحمت از جام بلند شدم و رفتم درو باز کردم.
- اه...تویی؟!
سورن – چه استقبال گرمی.خوبی؟ افتضاح به نظر می رسی.
- در هم ببند.
خودمو روی مبل ولو کردم.هنوز خسته بودم.
سورن – چته؟ دیشب که باید زود خوابیده باشی.درس خوندی؟برگه های نوربها رو تصحیح کردی؟
- نه بابا.حوصله ی خودمم ندارم.چه برسه به درس و مشق.
کل ماجرای دیشب رو برای سورن تعریف کردم.از جمله جریان اون مرد جلوی خونه.
سورن – خـــــاک بر سرت.ماجرای اون یارو مَرده رو یادت رفت به پلیس بگی؟
- مثال اگه می گفتم چی کار می کردن؟
سورن – همون لحظه می رفتیم از همسایه ها پرس و جو می کردیم...شاید همون اطراف بود و گیرش می نداختیم.
- اگه هیچ کاره بود چی؟
سورن – اونوقت ما رو به خیر و اونم به سالمت.حالا مرده چه شکلی بود دقیقا؟
- صورتشو که ندیدم.چون یه کلاه لبه دار روی سرش بود.قدش خیلی بلند بود.هیکلش درشت بود.فکر می کنم یه
پالتوی مشکی هم پوشیده بود.
سورن – عجب ظاهر خرکی ای! آدم به این مشکوکی رو فراموش کرده بودی؟واقعا که...راستی مهمونی چطور بود؟
- مزخرف.
سورن – چه باحال.بهراد تا حالا بهت گفتم خیلی بی ذوقی؟
- آره.
سورن – مثلا الان تو باید قاطی کنی و به من تیکه بندازی...اعتراض کنی...بگی بی ذوق خودتی و از این حرفا...واقعا
که بی ذوقی.
- خب حالا گیر نده.اون برگه های بی صاحاب مونده ی نوربها رو از توی کیفم بردار تا تصحیح شون کنیم.
سورن - فکر خوبیه...می خوام از چند تا از بچه ها انتقام بگیرم.
****
سورن – میترا 16 گرفت.حال کردی؟
- میترا کیه خوشگلم؟
سورن – همون دختره که نگات می کرد...پرشیا داشت...
- همونی که می خواستی منو بهش قالب کنی؟ الان خیالت راحت شد اسمشو گفتی؟
سورن – خیلیییی.از قصد دنبال برگه ی اون بودم.
- هیچوقت گول نگاه کردن دیگران به "من" رو نخور،چون معمولا به خاطر نفرته.مثلا همین دیشب مامانم زوم کرده
بود روی من.متوجه شدم داره چشم غره هم میره.
سورن – فکر نمی کنم اینجوریا هم باشه.خیلی سخت میگیری.امروز آخرین جلسه دانشگاه ،قبل از عیده.میای؟
- آره دیگه...میام.پس فکر کردی کشکه؟ تا حالا هم کلی غیبت داشتم.
****
پارکینگ دانشگاه جا نداشت و مجبور شدیم ماشین رو بیرون پارک کنیم.البته زیاد فرقی هم نمی کرد.با این همه
ماشین درست و درمون کسی ماشین منو نمی بره.
سورن – ببین رنگ موی اون دختره چقد بی ریخته،قهوه ای بد رنگ! اَه...
- خفه شو بابا خیط مون کردی.چقد تو بی تربیتی.اصال به تو چه؟
سورن – فقط نظرمو گفتم.
- نظرتو آروم تر بگو.دوست داری برگرده بگه "به تو چه"؟
سورن – خب موهاشو خیلی بیرون گذاشته،منم نظرمو گفتم.اگه خیلی ناراحته انقد بیرون نذاره موهاشو.
- باشه بابا...بی خیال.
رفتیم و مثل همیشه آخر کلاس نشستیم.سورن که همش به این و اون نگاه می کرد و می خندید.هر کی ندونه فکر
می کنه مخش تاب داره انقد با خودش می خنده! منم که نگران برگه های امتحان مون بودم.الان استاده می فهمه ما
هیچی بارمون نیست.حسابی آبروریزی میشه.اما چه میشه کرد!کاریه که شده.
- باز به چی می خندی؟
سورن – مانتوی اون دختره خیلی آلوپلنگیه.چجوری روش شده اینو بپوشه!
- اینارو ولش کن.به امتحان کوفتی که دادی فک کردی؟
سورن – فکر کردن نداره دیگه...گفتم که گند زدم.چیه؟می ترسی فلکت کنه؟
- نخیر.می ترسم خیط مون کنه.اصلاچرا دارم اینارو به تو میگم؟!
بالخره نوربها اومد.بیشتر بچه ها نگران امتحان شون بودم.تا اونجایی که من می دونم هم کسی به جز دو سه نفر
امتحانش رو خوب نداد.همین که استاد نشست چند تا از بچه ها درباره ی امتحان ازش پرسیدن.
نوربها – دانشجوهای عزیز! گوش کنید.در مورد امتحانی که گرفتم،هنوز فرصت نکردم به برگه ی همه تون برسم
اما امتحان دو تا از دانشجوهای خوب کلاس رو تصحیح کردم )یه نگاهی به من و سورن انداخت و سرشو به نشونه ی
تأسف تکون داد( اصلا خوب نبود.
سورن آروم گفت : منظورش از خوب، ماییم؟!
نوربها – در هر صورت باید برگه های بقیه رو هم ببینم...اگه اونا هم همینجوری بودن احتمالا این نمره رو در نظر
نگیرم.
بچه ها خوشحال شدن و از نوربها تشکر کردن.عجب استاد باحالیه.سابقه نداشته کسی به من و سورن بگه "خوب"!!!
سورن – اَه...ببین وقت گرانبها مونو بیهوده صرف چی کردیم! کاش اون روز نیومده بودیم ها...لعنت.
- بهمون لطف کرده،طلبکاری؟
استاد این جلسه رو گذاشته بود برای رفع اشکال بچه ها.من و سورن هم که کلا کِرکِره ها رو کشیده بودیم پایین.از
بس که درس نخونده بودیم هیچی از حرفای بقیه نمی فهمیدیم.نمی دونم این نوربها چجوری ما رو جزء دانشجوهای
خوب محسوب کرده بود! البته کلا من با این درس کیفرشناسی مشکل دارم.از اولش هم دوست نداشتم حقوق
بخونم...همیشه دوست داشتم هنر بخونم اما بابام قبول نمی کرد.اصرار داشت که دکتر- مهندس بشم...چون بابام
نذاشت هنر بخونم از سر لج و لج بازی این رشته رو انتخاب کردم.
کالس تموم شد.من و سورن برای اون روز کلاس دیگه ای نداشتیم.وارد سالن دانشگاه شدیم.عجله ای برای بیرون
رفتن از دانشگاه نداشتیم برای همین آروم راه می رفتیم.
سورن – این نوربها عجب خریه.
- خیلی بی تربیتی.
سورن – جدی میگم...آخه به من و تو گفت "دانشجوهای خوب"!!! حالا من که هیچی...واقعا خوبم.به خاطر رفیق
ناباب به این روز افتادم.اما تو چی؟! از قیافه ت هم معلمومه )زد زیر خنده(
- خفه شو.خودت چی؟ با اون موهای مش کرده ت! خجالت نمی کشی؟ مثلا پسری خیر سرت.آبروی پسرا رو
بردی.
سورن – برو بابا.الان بیشتر پسرای مشهور موهاشونو رنگ می کنن.تازه دخترا واسه شون سر و دست هم می شکنن.
- مثلا؟!
سورن – مثلا همین آدام المبرت!
-اولا اون توی آمریکا ازین کارا می کنه.اینجا ایرانه...ثانیا به نظرم اصلا هم خوشگل نیست.
سورن – نه پس...تو خوشگلی! حسودیت میشه؟
- من خوشگل نیستم اما اونم خوشگل نیست...به هیچ وجه!
مشغول صحبت بودیم که یه نفر گفت "سلام".سریع بحث رو جمع کردیم.
سورن – سلام خانوم هاشمی و ...
میترا – افشار.
سورن – بله بله...افشار.حالتون خوبه؟
سیما – ممنون.یکی از بچه ها گفت که استاد برگه های بقیه رو به شما داده.درسته؟
سورن – بله.
سیما – میشه بپرسم ما دو تا چند گرفتیم؟
سورن – استاد گفت که اون برگه ها ملغی شدن.
میترا – ما دوست داریم بدونیم.
سورن – شرمنده اما دادمشون به آقای نوربها.اگه دوست دارید از خودش بپرسید.
میترا یه چشم غره به سورن رفت.خیلی تابلو بود که داره اذیت شون می کنه.مطمئن بودم که یادشه چند شدن.این
بشر کلا می خواد حرص همه رو دربیاره.
- خانوم افشار...فکر می کنم شما 16 شدید.
میترا – وااای! جدی میگید؟ خیلی خوشحال شدم.مثه اینکه شما اصلا خوب ندادید.
- فکر می کنم...البته اهمیتی نداره.
سیما – راستی داشتید در مورد کیفر شناسی حرف می زدید؟
من می خواستم بگم نه اما سورن قبل من با یه بله جوابشون رو داد.سورن داشت در مورد درس با سیما و میترا حرف
میزد که وارد حیاط دانشگاه شدیم.حواسم به حرف زدن اونا نبود...در واقع برام مهم نبود.اصلا خوشم نمیاد درباره ی
درس و دانشگاه حرف بزنم.همین که می خونم کلی هنر کردم.
توی فکر بودم که سورن گفت : بهراد ما ترم پیش حقوق تطبیقی رو بر..دا..ش...حالت خوبه؟
متوجه شدم هر سه تاشون دارن با تعجب نگام می کنن؟رو به سورن گفتم : چی شده؟شاخ دراوردم؟
سورن – خون رو روی صورتت حس نمی کنی؟
به صورتم یه دست کشیدم و تازه متوجه شدم...خون دماغ شدم! چه بد شانسی ای.
میترا – دستمال دارید؟ می خواید بهتون بدم؟
سورن – خیلی ممنون.با این چیزا حل نمیشه.باید بریم سرویس بهداشتی.
تا به حال هیچوقت خون دماغ نشده بودم.اما خوب شد.حداقل بحث کزایی سورن در مورد درس تموم شد.من که می
دونم سورن اهل درس خوندن نیست.الکی داشت وقت اون بنده های خدا رو هم می گرفت.
با میترا و سیما خدافظی کردیم و رفتیم توی دستشویی.همه با تعجب نگاه می کردن.متنفرم از اینکه یکی بهم زول
بزنه.اعصابم به هم ریخت.لامصب چقدر هم خون اومد.تی شرتم هم خونی کرد.خوب شد هنوز هوا تا حدودی سرده
و کاپشن دارم.وگرنه خیلی جلب توجه می کرد چون تی شرتم خاکستری بود
سورن – از فرصت استفاده کن و با انگشت توی دماغتو تمیز کن که اگه چیز دیگه ای هم توشه دربیاد.
- خیلی کثیفی.
سورن – تو که بالخره این کارو می کنی...چرا افه میای؟
- گیریم که من این کارو بکنم...تو باید جار بزنی؟
سورن – جهت یادآوری گفتم.چی شد که اینجوری شدی؟
- نمی دونم.شاید به خاطر آفتاب بود.
سورن – هوا که ابری بود پروفسور.نکنه سرطان خون گرفتی و نمی خوای به من بگی؟
- جدی هوا ابری بود؟ لابد به خاطر فصل بهاره.آخه یه سری از گرده های گل هستن که باعث خون دماغ شدن آدم
میشن.
سورن – هنوز که بهار نشده...هیچ گلی هم در نیومده.
- مثه اینکه بدت نمیاد من سرطانی،چیزی بگیریم.
سورن – منو بگو به فکر سالمتی چه خری ام! منظورم اینه که برو دکتر.
- خب منظورتو واضح بگو.باشه اگه دوباره اتفاق افتاد میرم.
از دستشویی که بیرون اومدیم،دیدیم سیما و دوستش اون طرف سالن،رو به روی در سرویس بهداشتی وایسادن.
سورن – ببین چقد خاطرتو می خوان،هنوز نرفتن.
- جَو نگیرت.از کجا معلوم به خاطر ما وایسادن؟!
سورن – معلوم میشه.
دو تایی چند قدم جلو اومدن.واقعا دوست نداشتم این منتظر موندشون صرفا به خاطر من باشه وگرنه باید تا چند
وقت دری وری های سورن رو تحمل کنم.
سیما – چی شد؟
سورن – خون دماغ شد...خودتون که دیدید.
سیما – می دونم،منظورم اینه که الان خوبن؟
سورن – آهان،پس معنای چی شد اینه.می بینید که...دیگه خون نمیاد.نگران شدید؟
سیما – من که نه...
سورن – دوستتون نگران شد؟
سیما – آقای یوسفی چرا انقد پیله کردید؟ اشکالی داره اگه نگران همکلاسی مون بشیم؟
سورن – چرا عصبانی میشید؟همینجوری پرسیدم.
- بهتره دیگه مزاحم خانوما نشیم سورن.بفرمائید...خدافظ.
اگه ول شون می کردم تا صبح سر چیزای الکی بحث می کردن.من موندم اگه دخترا انقد با پسرا مشکل دارن و
سریع حرفشون میشه کلاچرا با هم حرف می زنن؟
سورن – سوییچ رو بده من رانندگی کنم،نمی خوام اول جوونی برم زیر ماشین،کُتلت بشم.
- فقط خون دماغ شدم،یادت که نرفته.
سورن – به هر حال...راستی دیدی بچه ها چقد نگرانت بودن؟! بهت که گفتم...این دختره ازت خوشش اومده؟
- کی؟
سورن – میترا دیگه...ندیدی وایساده بودن احوالتو می پرسید ؟
- اون که چیزی نگفت.
سورن – خوب خودش روش نشد.فک کردی همه مثه خودت چش سفیدن؟
- ببین کی به کی میگه چش سفید! حالا گیریمم که اینجوری باشه.خودت می دونی که من اهل دوست دختر و این
چیزا نیستم...وقتشم ندارم.
سورن – خب ازش خواستگاری کن.
- بی خیال...هنوز قضیه ی خواستگاری از نسترن روی وجدانم سنگینی می کنه.
سورن – خفه شو بابا.همونم اگه یه کم پافشاری می کردی بهت می دادنش.همش یه بار خواستگاری کردی...معلومه
طرف فکر می کنه دوسش نداری که با یه نه شنیدن کنار کشیدی.
- خوشتیپ! برگشته میگه حالش از من به هم می خوره.پافشاری کیلو چنده؟
سورن – اما خودمونیم...نسترن هم خوشگله ها.اگه زنت میشد حسابی سود کرده بودی.
سورن یه چند ثانیه مکث کرد و گفت : غیرتی نشدی من گفتم نسترن خوشگله؟
زدم زیر خنده و گفتم : نه چون خوشگل نیست.در ضمن نسترن نه خواهرمه که بخوام غیرتی بشم،نه زنم.هر چی می
گذره هم بیشتر ازش متنفر میشم.
سورن – بس که خری.من که چند بار دیدمش ازش خوشم اومد.لاغر اندام...چشمای آبی...
- بسه دیگه...حوصله ی این حرفا رو ندارم.در ضمن باید بهت بگم که خیلی هیزی!
سورن با طعنه گفت :آره تو درست میگی.
- نزدیک خونه ت نگه دار،بقیه شو خودم میرم.
سورن – تا خونه می رسونمت،من پیاده میرم.نمی خوام خونِت بیفته گردنم.
- هر جور راحتی.
ته چشمان تو خدا شیطنت میکند ته چشمان من شیطان خدایی
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان هیچکسان - *yoksel* - 14-07-2017، 17:25
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 14-07-2017، 19:49
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 15-07-2017، 11:35
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 15-07-2017، 19:02
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 16-07-2017، 10:08
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 16-07-2017، 16:41
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 16-07-2017، 21:19
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 17-07-2017، 10:17
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 17-07-2017، 18:11
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 17-07-2017، 22:24
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 19-07-2017، 11:21

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان