امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان غریب اشنا

#3
پارت6
فصل4-2
برو بابا من از نازک نارنجی ها و پولدارها خوشم نمیاد و آبم با هیچ کدوم شون توی جوی نمیره!برام یکی مثل خودت گیر بیار که بهم بخوره راستی از طرف چه خبر؟
چشمهای نجمه برقی زد و خندید می خواست برای جواب دادن ناز کنه که با مشت به پهلویش کوبیدم.
آی بمیری با این مهمون نوازیت کلیه ام ترک برداشت.اصلا نمی خوام بگم اومدن خونه مون مگه زوره.
بعد به یکباره چشمهایش را گرد کرد و جلوی دهانش را گرفت.مهشید از خنده ریسه می رفت و من به زور می خواستم از زبان نجمه حرف بکشم.عاقبت مجبور شد در حالی که پشت چشمی نازک می کرد توضیح داد:
برات گفته بودم که از اقوام دورمونه.مامان امید دخترخاله بابای منه.
اوه یک طوری گفتی دور که فکر کردم از اقوام زن عموته.سر راست کن بگو دخترخاله پسرخاله از آب در اومدید!
نجمه ادامه داد:
تا حالا سابقه نداشته که بیان عید دیدنی خونه ما مخصوصا که بابای امید از بابای من بزرگتر.اصلا تا حالا باباش خونه مون نیومده بود مامانش هم فقط برای مراسم نغمه اومده بود.به خاطر همین هم اومدنشون مشکوک بود!
کف دو دستم را به هم ساییدمو هیجان زده پرسیدم:
امید هم اومده بود؟
آره اون هم با یک دسته گل!
صاف تر نشستم و گفتم:
علنا خواستگاری بوده دیگه تازه تو میگی اومدنشون مشکوکبود؟
یه بابا هیچحرفی زده نشد!
خب اونجا هم جزوه رد و بدل می کردید و به بهانه اش دو کلام با هم گپ میزدید؟
نجمه غش غش خندید.با اشاره مامان به داخل رفتم تا میوه بیاورم اما قبلش از مهشید خواستم تا نجمه را تنها نگذارد. با ظرف میوه که برگشتم بابا و آقای سمیعی کنار باغچه بودند و بابا برایش از قلمه زنی های ماهرانه اش می گفت.خانم سمیعی پرتقالی برداشت و بعد از تشکر گفت:
خونه خیلی قشنگی دارید ولی از این مهمتر داشتن یه همچین پدر و مادر نازنینی!از این بابت بهت تبریک میگم.
از او تشکر کردم و ظرف میوه را جلوی برادرهای نجمه گرفتم و به آنها گفتم:
تا بعد از ظهر یه استراحت بکنید چون پسرخاله ام که بیاد یه لحظه هم تنهاتون نمی گذاره. مطمئن باشید باهاش بهتون بد نمی گذره!
مامان که پشت سرم بیرون آمده بود کنار خانم سمیعی نشست ودر ادامه صحبت من گفت:
راستش از خواهرم خواستم ناهار بیان اینجا ولی گفتش چون شما از راه می رسید خسته اید بعد از ظهر میان.
برای بابا و آقای سمیعی هم میوه بردم.آقای سمیعی سیب قرمز بزرگی را از داخل ظرف برداشت و به من گفت:
گمشدن کیف تون بهانه خوبی را به ما برای آشنایی با خانواده محترم شما داد این اتفاق رو باید به فال نیک گرفت.
بابا هم در جوابش لبخندی زد و از این آشنایی اظهار خوشحالی کرد.
آنها را داخل حیاط به حال خود گذاشتم و برای نشان دادن اتاقم به نجمه به داخل خانه رفتیم.نجمه ذوق زده لب تختم نشست و با نگاهی به اطراف خرس کوچولوی پشمالویم را زا بالای تخت برداشت و بغل گرفت و گفت:
چقدر خوبه که یکی یه دونه ای و همه چیز تمام و کمال متعلق به خودته تازه عروسک بازی هم می کنی!
اخمی کردم و در کنارش نشستم و گفتم:
آواز دهل شنیدن از دور خوش است.اونقدر هم که شما فکر می کنید عالی نیست البته ممکنه محاسنات زیادی داشته باشه ولی معایبش هم کم نیست.شما فکر می کنید این جا همیشه پر سروصداست.باور کنید گاهی که مهشید و مجید به سروکله هم می کوبند دلم لک میزنه واسه یه خواهر یا برادر!می دونی وقتی که نیستم چقدر اینجا ساکته!؟هروقت اونجا می خندم یاد تنهایی مامان و بابا می افتم و خنده تو گلوم غده می شه!
نجمه دستش را دور گردنم انداخت و با لحنی ناراحت گفت:
آخی بمیرم برات! برای همچین چیزی غصه می خوری خوب فکر کن من و مهشید خواهراتیم.حالا اگر کمبود داری این یکی رو هم بگیر.
و بعد محکم زد به پشت گردنم آخ بلندی گفتم که یک لگد هم روی ساق پایم نشست. بعد دوتایی نشستند روی کمرم و به فول خودشان کمبودهایم را جبران کردند.آنقدر بلند می خندیدیم که با صدای باز شدن در به خود آمدیم مامان و خانم سمیعی متعجب و لبخند به لب نگاهمان می کردند. خانم سمیعی پرسید:
این جا چه خبره بچه شدید!؟
نجمه عرق ریزان موهای بلندش را از دورش جمع کرد و نفس زنان روی دو زانو نشست و گفت:
نه مامان دلش می خواست بدونه دو تا خواهر چطوری به سروکله هم می پرند که نشونش دادیم!
هر دوخنده کنان سر تکان دادند و در حال رفتن مامانم گفت:
لیلا جان بیا کمک سفره بندازیم مهمون ها خسته اند!
بعد از ناها مفصل و خوشمزه مامان با نجمه و مهشید کمک کردیم ظرفها را شستیم و آشپزخانه را تمیز کردیم.بعد از تموم شدن کار ها وقتی دیدیم همه به خواب نیم روزی رفتند به اتاقم رفتیم و تا بعد از ظهر که آنها بیدار شوند من و مهشید آلبوم هایمان را از بچه گی تا حالا به نجمه نشان دادیم و بعد هم تا جایی که می توانستیم هرهر و کرکر خندیدیم.
داشتیم چای بعد از ظهر را صرف میکردیم که خانواده خاله هم آمدند.خاله خوش سروزبونم بلافاصله با خانم سمیعی دوست شد چه خوب شد که خاله آمد چون مامان کم حرف و خجالتی بنده حرف زیادی برای گفتن نداشت و احساس می کردم خانم سمیعی معذب است.عمو مفیدی هم خیلی زود پای شطرنج خوبی برای آقای سمیعی شد.خدا را شکر مجید هم که اول خیلی رسمی و خجالتی بود با دعوتی که از فرهاد و فرشاد برادرهای نجمه برای رفتن به کافی نت و بازی کامپیوتری کرد باب دوستی باز شد و آنها را با خود برد.در این میان مهدیس خواهر کوچکتر مهشید بود که تنها در کنار مامانش نشسته بود.
بعد از شام که خانواده خاله عازم رفتن بودند عمو مفیدی ظاهرا ناراضی از باخت هایی که داشت ادامه مبارزه را برای فردا که سیزده بدر بود گذاشت و رسما از ما و مهمانهایمان به باغ پدرش که هر سال به آنجا می رفتیم دعوت کرد.
خاله رو به مهشید کرد و پرسید:
تو هم حتما نمی خوای بیای کمک من کنی آره؟
نجمه دست به گردن مهشید انداخت و گفت:
همین امشب رو ببخشیدش به من مهدیس جون امشب به جای چندتا مهشید کمکتون می کنه.
وقتی سه تایی در اتاقم کنار هم دراز کشیدیم تازه نجمه شروع کرد به مسخره بازی و ضجه زدن و کباب شدن دلش به خاطر تکه های شکسته دل ایلیا مهاجر که بالاخره خوابش برد مهشید هم در حالی که به حرفهای او می خندید چشمهایش گرم شد.حرفهایش خواهی نخواهی مرا به یاد او می انداخت نمی دانم چرا هر چه که نجمه به سرم می خواند بی فایده بود!هیچ حس خاصی به او نداشتیم همان طور که به علی و شاهرخی نداشتم حتی یه جورایی ازش بدم می آمد.همان تنفر کهنه نسبت به پولدارها!
مافقط دو همکلاسی بودیم در دو قطب مخالف به هیچ وجه هم دوست نداشتم که مثل دخترهای دیگه خودمو به او نزدیک کنم. نجمه بهم می گفت پر غرور کله شق بذار هرچی دلش می خواد بگه.چشام از خستگی به روی هم غلتید و دیگر مجالی برای فکرهای اضافه بهم نداد.

***********************************
مثل هر سال باغ پدری عمو مفیدی شلوغ بود پون همه خواهر برادرهایش با عروس و داماد ونوه ها آن جا جمع بودند.صبح زود که عمو مفیدی آمد راه افتادیم مامان و بابا و خاله سوار ماشین آقای سمیعی شدند و ما بچه ها هم همگی داخل پاترول بزرگ عمو مفیدی جا گرفتیم.
به محض رسیدن خاله خانم سمیعی را به جاری ها و خواهرشوهرهایش معرفی کرد.مهشید هم نجمه را با دختر عموها و دختر عمه هایش آشنا کرد و معرفی آقای سمیعی هم به عهده عمومفیدی گذاشته شد.
در تمام عمرم سیزده بدر به این خوبی نرفته بودم.خانم سمیعی میان جمع خانم ها پذیرفته شد و آقای سمیعی دوباره هم پای بازی عمو مفیدی شد و ما دخترها هم گروهی گروهی شدیم ده نفره!
نجمه آنقدر با مزه جوک تعریف می کرد که دخترها از خنده غش و ریسه می رفتند تا ظهر و خوردن ناهار همگی وسطی بازی کردیم و از کوه بالا رفتیم از آن بالا دیدندود کباب تماشایی بود.
سفره ناهار بلند بالایی پهن شد و بعد انواع غذاهای رنگ و وارنگ سفره را پر کرد.نجمه ادعا می کرد آنقدر خورده که در حال ترکیدن است!
در این میان از همه جالبتر حرکات بامزه پسرهای جوان بود که برای جلب توجه دخترها خصوصا مهمان تهرانی انجام میدادند. نجمه زیر زیرکی ادایشان را در می آورد و ما آن قدر خندیدیم که دل درد گرفتیم.
بعد از ظهر مامان ها به اصرار به همه ما چای نبات دادند چونکه در خوردن قره قورت و لواشک بیش از اندازه زیاده روی کرده بودیم.
آتیش غروب و خاتمه سیزده بدر به پا شد مردها خصوصا جوانها دور آتیش رقصیدند و باز ما از خنده ریسه رفتیم و قبل از خداحافظی سبزه گره زدیم و آرزو کردیم.نجمه یواشکی از من پرسید:
راستشو بگو آرزو کردی سال بعد با شاهرخی این جا باشی یا مهاجر؟
هر چی دنبالش کردم بهش نرسیدم.خداحافظی گروهی خیلی طولانی شد!آقای سمیعی همان جا از بابا خواهش کرد که به جای فردا مرا هم آن شب به همراه خود ببرند.بابا از این ناراحت بود که جای آنها تنگ می شود ولی نتوانست در برابر اصرارهای آنها مقاومت کند.
بالاخره به خونه برگشتیم و تا آماده شدن من آنها میوه خوردند و در این بین مامان تند و فرز شام بین راه مان را آماده کرد.البته هرچی بابا و عمو مفیدم اصرار کردند که صبح زود راه بیفتیم آقای سمیعی قبول نکرد. بابا همان شب قرض آقای سمیعی را باخواهش به او برگرداند.خانواده نجمه خیلی از این سفر راضی و خشنود بودند و از مهمان نوازی خانواده خاله و مامان و بابا تشکر کردند البته این وسط من از همه راضی تر بودم چونکه به مهمان های عزیزم خوش گذشته بود.
آقا و خانم سمیعی از مامان و بابا و خانواده خاله قول گرفتند که هر وقت به تهران آمدند افتخار میزبانی ره به آنها بدهند. مامان سینی آب و قرآن را آورد و بابا مهمان ها و مرا با قرآن بدرقه کرد.با راه افتادن ماشین بابا کاسه بلوری آب را پشت سر ما خالی کرد و زیر لب دعا خواند.
چون نیمه شب رسیدیم مرا هم به خانه خودشان بردند .بین راه و بعد از خوردن شام خوشمزه مامان با اینکه من و نجمه تا تهران خوابیده بودیم اما با این حال تا سرمان به بالش رسید دوباره خوابمان برد!
صبح آقای سمیعی که می خواست به شرکت برود مرا هم سر راه به خوابگاه رساند و قول گرفت که ار آن به بعد بیشتر به آنها سر بزنم و اگر مشکلی برایم پیش آمد او را مثل پدرم بدانم. با اینکه تا حالا تنها نبودم ولی از آن به بعد به خاطر داشتن یک دوست خانوادگی بیشتر احساس پشت گرمی می کردم.
ظهر آن روز به خاطر حاضر نبودن همه دانشجوها کلاس تشکیل نشد.نجمه هر چه اصرار کرد قبول نکردم که به خانه آنها بروم ترجیح دادم به خوابگاه برگردم تا قبل از غروب و آمدن بچه ها کمی به درسهای نخوانده ام برسم.شب قبل از بچه ها خانم مدیری و خانم صبوری مرا با چهره متفاوتم دیدند و فکر کردند ازدواج کرده ام به خاطر همین سال نو و این مناسبت را یک جا تبریک گفتند.وقتی گفتم که اشتباه می کنند خوشحال شدند چونکه نظرشان این بود که ازدواج من هنوز خیلی زوده!چندساعتی نگذشته بود که محبوبه و ساناز و زهره هم رسیدند دیدن قیافه متعجب آنها مرا مجبور کرد که قضیه اصلاح صورتم و بعد هم ماجرای مهمانی را تعریف کردم.صحبتها و تعریفهای این دو هفته تعطیلی به قدری زیاد بود که تا پاسی از شب مشغولمان کرد. خوب شد که ظهر دعوت نجمه را قبول نکردم وگرنه به هیچ کدام از درسهایم نمی رسیدم.
نجمه از من قول گرفته بود که فردا تنها به کلاس نروم و در صحن دانشگاه منتظرش بمانم.به قول خودش می خواست به چشم ببیند تیری که از چله کمان ابروهایم بیرون می آید به قلب چه کسی اصابت می کند با این همه باز هم به من اعتماد نکرد و قبل از من خودش را رسانده و منتظرم بود!
تجمع بچه ها جلوی برد راهرو ما راهم به آن سمت کشاند تغییر ساعت شروع بعضی از کلاسها روی برد نصب شده بود.هنوز به نزدیکی برد نرسیده بودیم که با سلام محجوبانه جناب شاهرخی متوقف شدیم.نجمه آهسته کنار گوشم زمزمه کرد:
از همین حالا شرط می بندم که این شوت زاده متوجه نشه چونکه جرات نگاه کردن به چشماتو نداره!
در حالی که برای جواب به شاهرخی می ایستادم به زحمت جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم:
سلام آقای شاهرخی سال نو مبارک نجمه دوباره زمزمه کرد:
بگو کت و شلوار نو مبارک!به زور خنده ام را مهار کردم.شاهرخی همیشه کت و شلوار می پوشید و همیشه سامسونت دست میگرفت برای همین دخترها رویش اسم گذاشته بودند و بهش می گفتند(آقای داماد).کت وشلواری هم که آنروز پوشیده بود کاملا نو و اتو کشیده بودموهایش ررا هم یه وری و مرتب شانه زده یود و بوی ادکلنش گیج کننده بود.همان طور که نجمه پیش بینی کرده بود نگاه شرمنده و دستپاچه شاهرخی به طرف پایین بود .بعد از اینکه با نجمه هم احوالپرسی کرد دوباره خطاب به من پرسید:
تعطیلات خوش گذشت؟راستی کیفتون چی ؟پیدا نشد؟
ای بابا آقای شاهرخی وقتی گم بشه که پیدا نمیشه.
شاهرخی در تایید حرف من سر تکان داد و گفت:
بله متاسفانه همین طوره من اون شب خیلی براتون نگران شدم. فکر می کنم شما خیلی شوکه شده بودید !؟
ناگهان از سمت راستم صدای علیرضا را شنیدم که گفت :
بله اما ظاهرا براشون اومد داشته !
به عقب برگشتم علیرضا وایلیا کنار هم ایستاده بودند که برای چند لحظه ایلیا به چهره ام خیره ماند برعکس شاهرخی آنها به قدری تیز بودند که از دور تغییر چهره ام را تشخیص داده بودند!از نگاه ایلیا یک لحظه دلم لرزید یا شاید به علت تلقینات نجمه این طور حس کردم با شنیدن صدای علیرضا شاهرخی سربلند کرد که با او احوالپرسی کند تازه اون موقع مثل برق گرفته ها از جا پرید و خودش هم نفهمید چطور جواب سال نو علیرضا را داد و به سرعت از جمع جدا شد.علیرضا برای چند ثانیه ای رفتن او را نظاره کرد و بعد رو به ما گفت :
مثل اینکه آقای مهندس تازه دوریالیش جا خورد منگ شد بیچاره !
شرمگین سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم ایلیا هم نگاه عصبی اش را به سمت دیگری گرداند. علیرضا بعد از خنده بلندی که کرد پرسید:
تعطیلات چطور بود؟ظاهرا براتون بد نبوده نه؟
نجمه خندید و جواب داد:
فکرتون منحرف نشه آقای شجاعی همه جا امن و امانه صورت علیرضا به خنده ای کامل باز شد و گفت:
ا خدا رو شکر .
بعد صدایش را صاف کرد و فیلسوفانه ادامه داد :
اصولا این طوری بهتره خواهرم آخه هر گلی یه فصلی داره و الهی هیچ گلی بی موقع چیده نشه!نجمه پرسید:
پس چرا شما بی موقع چیدید؟
می دانستم که علیرضا نامز دارد.قیافه حق به جانبی گرفت و جواب داد:
بپرسید چرا بی موقع چیده شدید؟!
و بعد در حالی که هراسان به اطرافش نگاه می کرد صدایش را پایین آورد و گفت:
ور پریده این دور و اطراف نباشه که سرم به باد میره!
ایلیا هم مثل ما خنده اش گرفت و اخمهای پیشانی اش باز شد.من گفتم»:
نمی دانستم نامزد شما این جا تحصیل می کنه !
این جا تحصیل می کرده راستش میدونید یکی از شروطش ادامه تحصیل من بود و گرنه منو چه به دانشگاه!
از شدت خنده اشکمان درآمده بود.زیر چشمم را با انگشت پاک کردم و گفتم:
شوخی می کنید آقای شجاعی تحصیل شما در این جا مطمئنا به خاطر داشتن یک رتبه عالی بوده!و این رتبه عالی رو زورکی نمیشه به دست آورد!؟
نجمه در تایید حرفم گفت:
بگید انگیزه بوده این طور قابل قبول تره .ضمنا اونی که چیده شده نامزد شما بوده نه خود شما!
حالا چه فرقی می کنه ؟فعلا چیزی که مهمه اینه که جناب مهندس امروز حسابی پکر شد. براش نگرانم نکنه خدایی نکرده بین راه تصادف کنه. اصلا تو حال خودش نبود بی نوا !
نجمه میان خنده دوباره جواب داد:
همون بهتر که بعضیها توی اشتباه بمونن.
با دیدن استاد که از دور می آمد باهم به کلاس رفتیم.وقتی کنار نجمه نشستم لبخندی مطمئن زد و گفت:
بگو بارک الله بگو آفرین.حدسیات مو نمیزد دیدی گفتم بعضیها به مرض سکته می افتند.تازه اگه حقیقت را نمی گفتم ایست قلبی طرف حتمی بود!
وقتی به احترام استاد بلند شدیم زیرلبی گفتم:
گمشو!
چند دقیقه بعد که استاد سال نو را تبریک گفت و خواست درس را شروع کند چند ضربه به در خورد و در باز شد.همه نگاها به در برگشت امید بود که با ظاهری دست پاچه از استاد اجازه ورود گرفت.نگاهی به نجمه انداختم حالش کاملا با دیدن امید دگرگون شد با زانو به پایش کوبیدهم که با اخم جوابم را داد و بعد حواسش را متوجه استاد کرد.در حین درس استاد که خلاصه ای از درس جلسه پیش بود ناخودآگاه حواسم به سمت ایلیا مهاجر منحرف شد. هر چنر نمی خواستم حرفهای نجمه را قبول کنم ولی چیزی بود که خودم به چشم دیده بودم نگاه نگران و موشکافانه و با آن سلام آهسته و نامفهوم و خنده های بی خیال و نظر بازی زیر چشمی.اینها چه معنی میداد؟چه نتیجه ای میشد به دست آورد پسر پولدار و مغرور دانشکده که به هیچ دختری بهانه نزدیک شدن نمیداد!حالا از نگاه کردن به من چه منظوری داشت آن هم من ! منی که از سلام کردن به او هم دریغ می کردم منی که از برخوردهایم تغریبا همه همیده بودند که با او سر لجبازی دارم.منی که حتی او را به نماینده شدن قبول نداشتم و تا حالا کوچکترین سوالی در این باره از او نپرسیده بودم این فکرها به قدری ذهنم را مشغول کرده بود که ذره ای از درس آن روز را نفهمیدم و زمانی به خود آمدم که کلاس تمام شده بود و نتیجه این افکار واهی ترسی ناشناخته بود.
با گذشت روزها کم کم رابطه نجمه و امید نزدیکتر می شد و هربار او را چند دقیقه ای به می گرفت.اوایل نجمه با آن همه شیطنت رنگ به رنگ می شد و رنگ می باخت اما تداوم آن رنگی جدی به این نزدیکی ها و متلک های گاه و بی گاه بچه ها هم باعث از پرده بیرون افتادن و رو شدن خواستگاری لفظی امید از نجمه شد.
روزی که نجمه هیجان زده حرفهای امید را برایم بازگو کرد احساس کردم که قلبش در حال ایستادن است.وقتی آرام گرفت از او پرسیدم:
راستی نجمه چه طوری فهمیدی دوستش داری؟می تونی برام بگی؟
نجمه به نیمکت تکیه داد و نفسی عمیق کشید و بعد برای چند لحظه سکوت کرد.انگار این سوال او را به فکر انداخته بود چون عاقبت جواب داد:
نمی دونم چطوری بگم وقتی نگام می کرد یا دو کلام باهام حرف میزد تنم مورمور می شد و دلم می لرزید. راستش آدم یه طور دلنشین مسخ می شه یه حالت بی خیالیه لذت بخش!
ناگهان از آن حالت بیرون آمد و به سمتم چرخید و با نگاهی پرسشگر گفت:
چرا این سوال رو کردی؟چیزی شده؟من می دونم تو چقدر مارمولکی.نکنه سرم رو با امید گرم کردی آره؟
خندیدم ولی انگار که مچم را گرفته باشد قلبم ریخت!
برو بابا این یارو دیوونه ت کرده!
دستم را گرفت و انگشتش را روی نبضم گذاشت و به چشمانم خیره شد و بعد از چند ثانیه گفت:
غلط نکنم مریضی!نبضت تند میزنه و چشمات هم برق داره و دستات هم یخه البته این علائم اولیشه!
و بعد دستم را رها کرد و پرسید:
حالا طرف کیه؟ آقای داماد یا آقای اخمو؟ راست شو بگو که اگه نگی خودم ته و توی قضیه رو درمی آرم می دونی که می تونم.
بلند شدم کیفم را روی دوشم انداختم در حالی که سعی می کردم بخندم تا دستم رو نشود گفتم:
بلند شو خانم دکتر که اگه دیر به سلف برسیم ته دیگهای سفت و بی مزه شون هم به ما نمی رسه.
راستش تعجب کردم که چطور به تغییر افکارتم پی برده بود!تغییراتی که مصرانه نمی خواستم آن را بپذیرم و با لو دادن خودم غرورم رو زیر پای یک پولدار مغرور بیندازم.
روز بعد ایلیا با یک دسته برگه وارد کلاس شد همه بچه ها اطرافش را گرفتند غیر از من.بعد از اینکه نطق بلند بالایی ادا کرد برگه هایی را که برای مطالعه داده بودند تا بچه ها در صورت علاقه به عنوان اعضای غیر رسمی در انجمن شرکت و همیاری کنند. خودش طبق رای گیری جزء اعضای ثابت انجمن پذیرفته شده بود که البته با استعدادهایی که از خود نشان میداد استحقاق آن را هم داشت. همه برگه گرفتند به غیر از من که از روی صندلی ام جم نخوردم ایلیا که نگاهی سریع و سرزنش بار به من انداخت و بعد به نجمه که مثل یک دوست وظیفه شناس برای گرفتن برگه ی من جلوش ایستاده بود توجهی نکرد و باقیمانده برگه ها را به داخل کیفش برگرداند!با رفتن ایلیا نجمه کنارم نشست و غرید:
نمی شد مثل بقیه بیای و برگه ات رو بگیری و منو سنگ رو یخ نکنی؟بابا تو چه پدر کشتگی با این پسره اخمو داری؟
برگه نجمه را گرفتم و بی خیال مشغول مطالعه شدم وقتی آن را خواندم بهش برگرداندم و گفتم:
فکر نمی کردم چیز مهمی باشه حدسم درست بود.تازه اگر هم قصد داشتم شرکت کنم جایی که اون می خواست رئیس بازی در بیاره من نمی رفتم.
کلاس که تموم شد امید به طرف ما اومد فهمیدم که باید زحمت را کم کنم و از آنها جدا شوم.چون آن ساعت با زهره کلاس نداشتم تنها بیرون آمدم هنوز چند قدم از کلاس فاصله نگرفته بودم که با صدایی که خیلی رسمی مرا به نام فامیل می خواند ایستادم و برگشتم و با نهایت تعجب ایلیا را دیدم که صدایم می زند.
خانم اعتمادی؟
ایلیا به طرفم آمد و علیرضا که لبخند معنی دار روی لب داشت علنا کمی از ما فاصله گرفت.ایلیا این پا و اون پا کرد و پرسید:
چرا نیومدید برگه تون رو بگیرید؟!
لازمش نداشتم.
شما اصلا نخوندید که ببینید به دردتون می خوره یا نه!
خوب شما اول راجع به آن توضیح دادید در ضمن فشار درس ها فرصت شرکت در کلاس های متفرقه را نمی ده.
فرصت نمی ده یا نمی خواهید به خاطر اینکه من اون جا نماینده هستم شرکت کنید؟
با وجود هیجانی که داشتم سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان دهم اما نمی دانستم چقدر در این کار موفقم!وقتی با سکوتم مواجه شد و جوابی نشنید دوباره گفت:
شما از نماینده بودن من راضی نیستید نه؟دوست دارم بدونم چرا؟
با حالتی ناراضی اخم کردم و گفتم:
اولا اشتباه فکر کردید و دوما قرار نیست هر چی رو که می خواید بدونید بفهمید.
سرش رو تکون داد و گفت:
مسلما این یکی رو اشتباه نمی کنم که شما با همه راحتید غیر از من! کاش میشد علتش را بفهمم.
در حالی که بی تفاوت و اخمو نگاهش می کردم و تا اعماق وجودم می لرزید جواب دادم:
آها شاید به خاطر لطفی که در حقم کرده اید توقع دارید خودم رو مدیون شما بدونم آره؟فکر می کنم خودم و البته پدرم به قدر کافی ازتون تشکر کردیم.
و دوباره لبخند تمسخرآمیز و اجباری زدم و ادامه دادم:
ببخشید من بیشتر از این نمی تونم تملق کنم!
اخم پیشانی اش غلیظ تر شد و قبل از اینکه بروم گفت:
من همچین حرفی زدم؟اگر کار کوچیکی هم کردم فقط انجام وظیفه بوده.
در برابر ادب کلامش نتوانستم حرف دیگری بزنم خواستم بروم که دست به کیفش برد و برگه ای درآورد و به طرفم گرفت و گفت:
بفرمایید نگه داشتم که به خودتون بدم.
ناچار برگه را گرفتم و گفتم:
متشکرم حالا شاید درباره اش فکر کردم!خداحافظ.
با گفتن این حرف او رامات و مبهوت به جا گذاشتم ولی تا طی مسافتی در بین راه می لرزیدم!
کم کم جنگ و جدال من و ایلیا تبدیل به تعقیب و گریز شد و به تدریج ترسی مبهم جای تنفر از او را در دلم گرفت!سگینی نگاه های او را همه جا به روی خود احساس می کردم و وحشت زده از آن گریزان بودم گرچه رفتارم طوری نشان میداد که گویی نسبت به او بی اعتنا هستم و مثلا محلش نمی گذارم.طوری که حتی نجمه و زهره هم این فکر را می کردند ولی در نهایت خودم را نمی توانستم گول گیر افتاده بودم!یاد علائم عاشقی که نجمه ازش حرف میزد افتادم درست همان حالتها بود!تنم با هر نگاه او مورمور می شد و دلم می لرزید اما حقیقتا بی خیالی لذت بخشی که نجمه گفته بود را به هیچ وجه در خودم نمی یافتم.در عوض ترسی موهوم آزارم میداد ترس از تفاوت طبقاتی که از زمین تا آسمان بود!
مسلما من در خانواده ای بزرگ نشده بودم که کمبود محبت داشته باشم و بخواهم با یک نگاه محبت آمیز خودم را ببازم.همیشه فکر می کردم پدر تحصیل کردهو فهمیده ام مرا طوری تربیت کرده که غرور خانواده ام را نبازم .باید هم همین طور می بود چون روی خوش نشان دادن به ایلیا تنها نتیجه اش دوستی بود و نه چیزی بیشتر یعنی بیشتر از این نمیشد توقع داشت البته با نگاهی اجمالی به تیپ و ماشینش میشد فهمید که دوستی با او عاقبت ندارد!من آنقدر حساس به دنیا آمده بودم که به هیچ وجه نمی توانستم مثل بعضی از دخترها از کنار شکست عشقی بگذرم و یا صرفا چند صباحی طرفم را تیغ بزنم و بعد هم تمام !پس بهترین راه پشت پا زدن به این عشق ممنوعه بود.ایلیا هم عاقبت با بی اعتنایی های من سرد می شد و پس می کشید ولی دیگه نمی دونستم که پیشرفت این عشق ممنوعه این قدر زیاد بوده طوری که بی اعتنایی ها و سردی های من اورا روز به روز جری تر می کرد!عمق این موضوع زمانی خودش را نشان داد که حدودا یک ماه و نیم از سال جدید گذشته بود.
کلاس تمام شده بود من و نجمه داشتیم به طرف نماز خانه می رفتیم که ایلیا خودش را به ما رساند و دوتا پاکت از کیفش بیرون آورد و با نگاهی به پشت آن یکی را به طرف من گرفت و دیگری را به سمت نجمه و گفت:
یه دعوت نامه افتخاریه. گروه موسیقی ما به مناسبت تولد حضرت علی برنامه ای در تالار وحدت اجرا میکنه خوشحال میشم تشریف بیارید.
نجمه با لحنی هیجان زده پرسید:
وای پس شما اهل موسیقی و هنر هم هستید؟ چه عالی!چه سلزی میزنید؟
من با استرس زیاد فقط شنونده بودم و سعی می کردم نگاهم به چشمان پر غرور او نیفتد.
بهتر بیایید وخودتان ببینید راستش به خاطر محدودیت جا فقط توانستم عده معدودی از دوستان و همکلاسی ها رو دعوت کنم خیلی خوشحال می شوم شما هم تشریف بیارید.
و بعد دستش را به نشانه خداحافظی بلند کرد و از ما دور شد.
نجمه با حالتی عصبی پرسید:
ببینم آلو تو دهنت چسبوندی که یک کلام حرف نزدی؟
شانه بالا انداختم و به راهم ادامه دادم نجمه به دنبالم آمد و گفت:
بیشتر شیفته میشد این دیگه چه مدلشه؟
با بی تفاوتی جواب دادم :
توهم مخت عیب برداشته ها کدوم شیفته؟من که اصلا بهش فکر هم نمی کنم.درضمن ندیدی گفت همکلاسی ها خوب ماهم مثل بقیه !
ولی بهت قول میدم که برای اون فرق بکنه از قضا اونهم مثل خودت مغروره و نمی خواد ضایع بشه.برای همین سعی داره حفظ ظاهر کنه اما نمی تونه !حاضرم شرط ببندم عاشق شده ولی تو یا هالویی و یا داری خودت رو به هالویی میزنی!
داشتیم وضو می گرفتیم که نجمه دوباره گفت:
ولی راستش هرچی فکر می کنم تو به درد آقای داماد بیشتر می خوری تا اخمو میدونی چرا؟مس دو پا رو کشیدم و در حال فاصله گرفتن جواب دادم:
برو بابا دلت خوشه.
پشت سرم اومدو گفت :
نه بابا ذهنم مشغوله درست که فکر می کنم می بینم مامان راست می گه که توی زندگی زن و شوهری باید یه طرف من باشه یه طرف نیم من.اگه با اخمو عروسی کنی هردوتون من میشید و زندگی تون دوام نمیاره ولی آقای داماد مامانی!گوگولی !فکر می کنم نیم سیر هم نشه هر چی بگی میگه چشم و این جوری زندگی تون پا بر جا می مونه و تو هم حالشو می بری.
چادری را که از روی جالباسی نمازخانه برداشته بودم روی سرم انداختم و پرسیدم:
تو و امید جانت وضعتون چه طوره؟ تو حالشو میبری یا اون؟جلوتر از من مهر نماز رو گذاشت و جواب داد :
غلط کرده از اول سگ می کشم تا حساب کار دستش بیاد!
بعد از نماز کارت دعوت خودش رو از کیفش درآورد و پشت پاکت را خواند(خانم سمیعی )و بعد هم کارت را از داخل پاکت درآورد و با هیجانی وافر گفت:
وای دختر چه کارت باکلاسی سالنش هم خیلی باکلاسه.تاحالا نرفتم اونجا بعنی دیدن برنامه های این سالن خیلی گرونه شانس آوردیم مجانی دعوت شدیم!
کارت دعوت خود را از کیفم درآوردم و به او دادم و گفتم:
من که نمیام اگه خواستی با امید برو.
نگاه متعجب اندرسفیهی به من انداخت وگفت:
دیگه دارم به دیوونه بودنت شک می کنم.می خوای نیای ؟اونهم دعوت افتخاری رو؟
سعی می کردم خود را بی تفاوت نشان دهم ولی در دلم غوغایی به پا بود گفتم:
نه بابا این همه امتحان ریخته سرمون. کجا بیام؟
نگاهی به پشت پاکت انداخت و بعد آنرا جلوی چشمهایم گرفت و گفت:
چشای کوت رو باز کن برای من فقط نوشته خانم سمیعی ولی ببین برای تو چی نوشته سرکار خانم لیلا اعتمادی.بدبخت این یعنی برات احترام قائل شده!تازه بهت قول میدم منو هم به خاطر تو دعوت کرده. حالا تو میگی نمیام؟
عصبی دست تکان دادم و بلند شدم و گفتم:
نجمه دست از سرم بردار من نمیخوام به اون نزدیک بشم.به خودت و امید نگاه نکن که هردو از یه قماشید منو مهاجر با هم فرق می کنیم.اگر اون طوری که تو میگی باشه که از نظر من این طور نیست بهتره فاصله رو حفظ کنم.من مجبورم که عاقلانه با این قضیه رفتار کنم تا اگه این وسط علاقه ای هم هست از بین بره!
در حالی که چادرش را در کنار چادر من آویزان می کرد خیره نگاهم میکرد و گفت:
ولی به نظر من تو یه دیوونه ای م بر عکس اون چه که نشون میدی سخت با خودت در گیری؟
بی تفاوت شانه بالا انداختم و از نمازخانه بیرون آمدم.





پارت7
اصرارهای نجمه برای رفتن من بی فایده بود ایلیا به امید هم کارت دعوت داده بود نجمه که نرفتن منو حتمبی دید کارت منو برای خواهرش نغمه برد.اون شب خیلی به من سخت گذشت با این که می زیادی به رفتن داشتم ولی آگاهانه غروب غمگین خوابگاه را جای گزین یک جشن خوب در یک سالن مجلل کرده بودم که این کار بیشتر دلم را میسوزاند زهره علت ناراحتی ام را میدانست ولی از او خواستم جلوی محبوبه و ساناز حرفی نزند آنها هم علت دلتنگی ام را به حساب دوری از مامان و بابا گذاشتند.به اصرار بچه ها در خانه نماندیم و برای دیدن فبلمی جدید که ساناز تعریفش را شنیده بود و به سینما رفتیم اما هیچی از فیلم نفهمیدم مدام سالن جشن جلوی چشمم بود و سعی داشتم ایلیای متشخص را در حال زدن ساز مجسم کنم.با خودم فکر می کردم یعنی با چه وسیله ای کار می کند؟گیتار یا ویلون؟شاید هم سنتور!اعصابم به شدت به هم ریخته بود و صحنه های غمگین فیلم فرصتی برای تخلیه اشکهایم بهم داد!فردا صبح وقتی نجمه را جلوی در دانشگاه دیدم جواب سلامم را نداده و گفت:
الهی بمیری که به جای تو من دیشب از خجالت آب شدم!
دستت درد نکنه اول صبحی چه دعای خوبی در حقم کردی!
نجمه ایشی عصبی گفت و ادامه داد:
به خدا دیوونه ای دیشب موندم وقتی چشاش با اشتیاق بین ما دنبال تو می گشت چی کار کنم.
یعنی سالن آنقدر خلوت بود که بتونه همه رو تشخیص بده؟!
نه خنگ خدا اتفاقا توی سالن به اون بزرگی یک صندلی خالی هم پیدا نمیشد.این قدر هم برنامه شون شاد و خوب بود که دائم جاتو خالی کردم و دلم سوخت که چرا نیومدی؟ وقتی برنامه تموم شد بچه های خودمون دم در ایستادند تا ایلیا بیاد بهش تبریک بگیم.طفلکی وقتی با لبخند اومد و تو رو ندید یخ کرد با اینکه غرورش اجازه نمیداد بپرسه ولی نگفته دردش معلوم بود!هرچه پسر شجاع شوخی کرد و سر به سرش گذاشت یخش باز نشد که نشد!
با شنیدن گفته های نجمه دوباره تنم مورمور شد.درحالی که سعی می کردم بی تفاوت باشم گفتم:
تو دیگه خیلی داری شلوغش می کنی!شاید چون فکر تو منحرفه این طوری برداشت می کنی راستی نگفتی چی میزد؟
نجمه با شنیدن سوالم چهره اش تغییر کرد و با خوشحالی گفت:
حدس بزن چی میزد؟
اگه میدونستم که سوال نمی کردم.
راهنماییت می کنم ساز پولدارهاست!
کمی فکر کردم و بعد جرقه ای در مغزم روشن شد و گفتم:
پیانو!؟
نجمه بشکنی صدادار در مقابل صورتم زد و گفت:
آفرین!آخ نمیدونی چقدر قشنگ و ماهرانه میزد تازه یک قطعه ای هم تک نفره اجرا کرد که سالن منفجر شد.نمی دونی چقدر تشویقش کردند اما من این قدر دلم براش سوخت که نگو آخه خیلی حس گرفته بودطفلکی فکر می کرد تو اون جایی!شاید هم توی دلش تقدیم به توی احمق کرده بود!
معترضانه و محکم به شانه اش کوبیدم و گفتم:
خوب هرچی از دهنت درمی آد بارم می کنی آدم فروش پست.یک دعوت خشک و خالی ارزش اینو داره که هرچی گیرت اومد بارم کنی؟تازه من هنوز هم می گم تو اشتباه می کنی؟
دستش را قاطعانه تکان داد و گفت:
نه خیر این تویی که سرت رو زیر برف کردی!تازه وقتی که داشتیم خداحافظی می کردیم پسر شجاع یواشکی بهم گفت به اون دوست خیر سرتون بگید تا توانی دلی به دست آور دل شکستن هنر نمی باشد.اینو چی می گی؟خودتی جناب!اون کوچه ای هم که پیچیدی توش اسمش کوچه علی چپه!اینو گفتم که فکر نکنی با دسته کورها طرفی.
سرخوش و گیج خندیدم و گفتم:
خوب بقیه اش را بگو.
از اصلش برات گفتم فرعی هاش چندان تعریفی نیست.
و بعد انگار دوباره چیز جدیدی یادش آمده باشد لحنش گرم تر شد و گفت:
راستی دیشب پسر شجاع خانم کوچولوشو با خودش آورده بود.نمی دونی چقدر ناز بود مثل عروسک اسمش هم سحر بود.وقتی پسر شجاع ما رو به هم معرفی کرد این قدر ساده و بی افاده بود که فورا پرسید پس دوستتون چرا نیومده؟همون که علیرضا می گه چشاش خیلی درشته و بعضی ها رو گیر انداخته!این بار واقعا تعجب کردم و پرسیدم:
جدی می گی؟دقیقا همین رو پرسید!؟
نجمه لبخند موذیانه ای کرد و گفت :
دقیقا فقط آخرش رو نگفت ولی در مورد چشات قسم می خورم که پرسید.اگه درست فکر کنی می بینی ادامه اش همونه که من گفتمچون مسلما این تعریف را از نامزدش شنیده!پسر شجاع که نمیاد بی دلیل از تو برای اون تعریف کنه آخه ممکنه سرش رو به باد بده.تازه این طور که معلوم بود مثل بز کوهی از دختره می ترسید!
نفسم رابیرون دادم و نالیدم:
خدا خفه ات کنه با این برداشتها و نظریه هات منو بگو که داشت باوم می شد!
نجمه نگاهش را به روبه رو دوخت و هیجان زده گفت:
باورت نمیشه!برگرد و چشای درشت کورت رو باز کن و خودت ببین طرف چه طوریه؟اگه براش مهم نباشه معلوم میشه!
علیرضا و ایلیا شانه به شانه هم به طرف ما می آمدند قلبم با دیدنش به یکباره فرو ریخت.مقابل ما که رسیدند علیرضا برای سلام و احوالپرسی قدم هایش را شل کرد ولی ایلیا همان طور بدون توجه به من فقط سری به نشانه احترام برای نجمه تکان داد و رفت.علیرضا هم بابی طرفی برای ما دست تکان داد و همراهش رفت.
نجمه نگاه عمیق و دقیقی به من انداخت و گفت:
چرا لبو شدی خانم؟از عصبانیته یا از خجالت؟تازه از این به بعد منتظر بقیه اش باش!هرچی تاحالا باهات راه اومده بسه دیگه!
عصبی راه افتادم و نجمه هم پشت سرم می آمد برگشتم و گفتم:
غلط کرده کثافت!سگ کی باشه؟اصلا من به اون چی کار دارم.دوست نداشتم برم زور که نیست.نگاش نمی کنم که نگام نکنه چه بهتر!مردک پولدار عوضی فکر کرده الان پس می افتم!
نجمه فهمید حسابی عصبانی ام دیگر حرفی نزد بقیه راه را سکوت کرد.
تا چند روز بعد اخم های پیشانی ایلیا تا به من می رسید فشرده تر می شد و من با اینکه قلبا نمی خواستم او را ناراحت ببینم ولی ظاهرا راضی بودم و فکر می کردم که رد کردن دعوتش او را ناراحت و دلسرد می کند و از من برمی گردد.یک روزکه تنها وارد دانشکده شدم او هم همزمان با من رسید و غرورش را زیر پا گذاشت!با نگاهی زیر چشمی متوجه شدم که قدمهایش را تندتر کرد و تا به من رسیدگفت:
خانم اعتمادی؟
ناچار ایستادم و به طرفش برگشتم و این طور نشان دادم که تا آن لحظه متوجهش نشده ام.ساکت نگاهش کردم و منتظر شدم تا سلام گفت معمولی و ساده جواب سلامش را دادم و باز او بی مقدمه پرسید:
من بهتون کارت دعوت دادم توقع نداشتم دعوتم رو رد کنید!؟
لبخندی زورکی و خشک تحویلش دادم و گفتم:
متاسفانه امتحان داشتم و نتونستم بیام.
کدوم امتحان که ما ازش بی خبر بودیم!نخواستید بیاید یا نتونستید؟
چه فرقی می کنه؟
خوب اگه معنی اش رو زیر و رو کنید می بینید که فرقش خیلی زیاده!
ببینید آقای مهاجر من شهر و خانواده ام را رها نکردم که بیام اینجا و به تفریحاتم برسمچون می خوام وقتی برمی گردم زحمات پدر زحمت کشم را ضایع نکرده باشم. قصد من فقط و فقط درس خواندن!همین!
در جوابم پوزخندی زد گفت:
نخیر اشتباه نکنید!یه قصد دیگه هم دارید!اونهم توهین کردن و آزار دادن منه ولی مطمئن باشید من این وسط تنها تماشاچی نیستم.
این را گفت و رفت!خشک شده و به جا مانده بودم که دستی به شانه ام خورد.نگاهی به چهره خندان و متحیر نجمه انداختم و گفتم:
سلام ناراحت بود از اینکه برای دیدن برنامه اش نرفته بودم.
تو چی گفتی؟
گفتم دلم نخواسته!
نگاهی تاسف بار به من انداخت و در حالی که در کنارم راه می رفت گفت:
هر کاری از توی کله پوک برمیاد اینو شک ندارم!
امتحانات میان ترم و پشت سرش امتحانات ترم مجالی برای فکرهای دیگه نمیداد.ولی علنابداخمی های ایلیا به من شدت پیدا کرده بود.نجمه عقیده داشت اینها مقابل به مثل است و من سعی می کردم نشان دهم که هیچ گونه اهمیتی برایم ندارد.با اینکه تصمیم گرفته بودم کوتاه بیام ولی نتوانستم رفتارش را نادیده بگیرم پس عمدا وقتی با علیرضا از کنارمان می گذشتند دوستانه به علیرضا سلام می کردم ولی به او توجه نمی کردم.به عبارتی جنگ رفتاری تازه شروع شده بود و هرچه نجمه از این کار منعم می کرد من جری تر میشدم!
دخترهای کلاس همچنان سعی داشتند خودشان را به او نزدیک کنندلااقل آنها این وسط از دشمنی ما راضی بودند.یکبار یکی از استادها برگه تاریخ امتحانات را به ایلیا دادکه به بچه ها بدهد او برگه هر کس را به دستش میداد ولی برگه مرا همراه با برگه نجمه به دست او داد.این کارش جلوی همه از نظرم توهین بزرگی به حساب می اومد که در پی فرصتی برای جبران توهینش بودم.
این فرصت زمانی پیش آمد که برای ارائه درس مدیریت رفتاری جلوی تخته ایستاد اعتماد به نفس بالا و فن بیان خوبی داشت و وقتی متنی را بیان می کرد عالی آن را ارائه میداد.در این بین تنها چیزی که در رفتارش کاملا به چشم میخورد حرکات دستهایش بود که وقتی حس می گرفت آنها را خیلی تکان میداد!
برای مقدمه ژستی گرفت و بعد با همان حس دستهایش را باز کرد به جای به نام خدا یک خط از متن معروف سعدی شیرازی را خواند.منت خدای عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت........
در تمام این مدت دستم را زیر چانه گذاشته و با پوزخند نگاهش می کردم.بعد از پایان کلاس چون تا کلاس بعدی 20دقیقه بیشتر فاصله نبود تعدادی از بچه هااز جمله همه پسرها و چندتا از دخترها برای هواخوری و احتمالا خوردن چای و قهوه به تریا رفتند.نجمه هم بلند شد و کیفش را روی دوش انداخت و گفت:
پاشو بریم یه چایی بخوریم گلوم خشک شده.
سیبی را از کیفم درآوردم و نشان دادم و گفتم:
ارزش رفت و برگشت نداره بشین همین رو باهم می خوریم.
ملتمسانه اصرار کرد و گفت:
پاشو بریم نصف سیب به هیچ کدوم مون نمی رسه دلم چایی می خواد.
خودم را بیحال نشان دادم و گفتم:
اصلا حالشو ندارم با امیدجانت برو.حاضرم قسم بخورم الان توی راهرو منتظرته!
نجمه که اصرار کردن را بی فایه دید رفت.سیبم را تند تند خوردم و با تصمیم قبلی رفتم پای تخته!دست به نقاشی ام بد نبود.خیلی عجولانه تصویر کاریکاتور ایلیا را با چند چین روی پیشانی و پیراهن راه راهی که آن روز پوشیده بود با دست های باز یعنی که آنها را در هوا تکان می دهد کشیدم و زیرش با خطی کج و معوج هرچی از متن به یاد داشتم را نوشتم.
منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت.
هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است و چون بر می آید مفرخ ذات.
پس در هر نفس دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.
وقتی می خواستم از سکو پایین بیایم بچه ها با شادمانی برایم دست زدند و شهره میان خنده گفت:
بابا تو دیگه کی هستی؟عجب دلی داری ها!چطور جرات می کنی؟!اخمی کردم و گفتم شما اگه صداشو در نیارین کی می فهمه کار منه؟
درسا اشک توی چشمهای به خنده نشسته اش را پاک کرد و گفت:
چه ماهرانه هم کشیده!کاملا معلومه طرف کیه ولی باور کن یگیم نگیم خودش و بقیه می فهمند که کار کیه؟!
برگشتم سرجای خودم صاف و محکم نشستم و گفتم:
عیبی نداره فقط مزاح می کنیم.کاریکاتور یعنی نشان دادن واقعیت در قالب شوخی این طوری می فهمه که نباید وقتی داره حرف میزنه توی هوا چرخ و فلک رسم کنه.تازه این کار رو به خاطر خودش کردم تا این عادت از سرش بپره.
بچه ها کم کم به کلاس برمی گشتند نگاه هر کسی روی تخته می افتاد لبخند بر لبش ظاهر می شد.تقریبا همه آمده بودند نجمه و امید هم با هم وارد شدند.نجمه تا در کنار من نشست شهره آهسته از پشت سرش گفت:
نجمه جان فقط دو دقیقه دوست آتیش پاره ات را تنها گذاشتی ببین چه دسته گلی آب داده؟!
نجمه با اشاره او به تخته نگاه کرد و با چند ثانیه مکث زیر لبی گفت:
گفتم این نقشه ای داره که با من نمی آد موقع کنفرانس هم بدجوری به بدبخت نگاه می کرد و پوزخند می زد.
بعد رو به من کرد و نگاه غضبناکش را به صورتم دوخت و گفت:
تو خل شدی یه خل به تمام معنا!
می خواست بلند شود . به طرف تخته برود شهره محکم از پشت مقنعی اش را کشید و گفت:
ا کجا؟ بذار ببینیم آخر این نمایش کمدی چی می شه!
نجمه با عصبانیت خودش را بیرون کشید و داد زد:
اگه شما بال و پرش بدید معلومه خوب و خنده دار می شه!
ولی قبل از آنکه بخواهد دوباره بلند شود ایلیا و علیرضا و یکی از دوستانش وارد کلاس شدند.ایلیا با دسدن جهت نگاه بچه ها و لبخندشان به تخته نگاه کرد و بعد مستقیم به من که صاف و خونسرد نشسته و لبخند میزدم.اخمی داشت که به قولی یبا یک من عسل هم خورده نمی شد!به جای من نجمه عصبی و دست پاچه سرش را پایین انداخته و بی هدف کتابش را ورق میزد.
بچه ها روی بلند خندیدن را نداشتند فقط لبخند بود و بس!ایلیا به سمت تخته رفت و علیرضا گغت:
به به عجب هنرنمایی استادانه ای!حالا این کی هست؟
لبخند بچه ها به خنده ریزی تبدیل شد نجمه زیر لبی گفت:
خدا خفه ات کنه با این کارات!
من به تبعیت از او زیر لبی جواب دادم:
این جوال دوز به اون سوزنی که زد در!برگه منو میده به تو آره؟
اونم به جاش جوابت رو میده!فکر کردی ازت میترسه؟
پس بچرخه تا بچرخیم!
ایلیا داشت با تخته پاک کن تخته را پاک می کرد که استاد وارد شد.با اجازه استاد به کارش ادامه داد و وقتی از کنارم گذشت نگاه غضبناک نثارم کرد که خونسرد جوابش را دادم.آن روز هم گذشت ولی بعد از آن دیگر به یاد ندارم هنگام سخنرانی دستهایش را به پرواز درآورده باشد.
چند روز بعد هم اتفاق جالب دیگری افتاد که دوباره حس شیطنت و مردم آزاری وادار به درگیری ام کرد.به آخر امتحانات میان ترم نزدیک می شدیم.ایلیا بعد از اتمام کلاس اول و قبل از خروج بچه ها جلوی سکو ایستاد و خطاب به همه گفت:
دوستان لطفا چند لحظه صبر کنید می خواستم اگر همه موافق باشند امتحان هفته آینده رو به آخر هفته موکول کنیم.راستش یک مسافرت کاری اجباری برای من پیش اومده و به این خاطر به نظر مساعد همه شما نیاز دارم.بچه ها بعد از کمی صحبت با اینکه می دونستند تداخل امتحانی پیش می آمد اما به خاطر خواهش او قبول کردند.من هم حرفی نزدم یعنی در برابر همه نظر موافق مخالفتی نمی توانستم بکنم.
بعد از ظهر که استاد درسش را تمام کرد و برای امتحان تاکید دوباره کرد!ایلیا با اجازه او برخاست و گفت:
استاد با اجازه شما به خاطر کاری که برای من پیش آمده بچه ها راضی اندامتحان آخر این هفته برگزار بشه.شما حرفی ندارید؟
استاد بعد از چند لحظه سکوت یه لنگه ابرویش را بالا انداخت و جواب داد:
برای من فرقی نمی کنه به شرط اینکه همه موافق باشند.
نمی دونم چطور خر شدم و یکدفعه با صدای بلند گفتم:
نه خیر استاد من این هفته نیستم.
در آن واحد زانوی نجمه و زهره از این طرف و آن طرف محکم به پایم خورد.چند لحظه سکوت محض و سنگین برفضای کلاس حاکم شد و سپس استاد خطاب به ایلیا گفت:
نظر جمع شرطه!حتی اگر یک نفر هم راضی نباشه من نمی تونم تاریخ امتحان را تغییر بدم!
ایلیا در حالی که سعی می کرد عصبانیتش را پنهان کند رو کرد به من و گفت:
پس چرا شما وفتی یبا همه داشتم صحبت می کردم و نظر می گرفتم حرفی نزدید؟
خودم را نباختم و خونسرد و طبیعی جواب دادم:
ببخشید آقا اما همین الان یادم اومد که برای رفتن به خونه به خانواده ام قول داده ام.
ایلیا نفس عصبی کشید و سکوت کرد.استاد گفت:
به هر حال اگر نظر ایشون برگشت به من خبر بدید.
به محض تمام شدن کلاس نجمه به من توپید و گفت:
آخه تو چه کیفی می کنی که این بیچاره رو می چزونی؟بابا یه بار اذیت کرد خب تو هم جواب دادی کوتاه بیا دیگه.
با لحنی ناراحت و قهرآلود گفتم:
مگه چی کار کردم؟این اونه که به من کار داره نه من به اون؟مامان و بابام این هفته منتظرند چرا نمی فهمی؟
شهره از پشت سر گفت:
حالا هفته دیگه برو گناه داره بی چاره!سفر اون کاریه به همش نریز!
بلند شدم و خودم رو مشغول جمع آوری وسایلم کردم که یک دفعه علیرضا در کنارم قرار گرفت تا نگاهش کردم لبخندی زد و بدون حرف دستی به معنی ریش گرو گذاشتن به چانه بدون ریشش کشید.
دلم نیومد خواهشش را رد کنم خواستم لبخند بزنم که صدای ناراحت ایلیا که علیرضا را صدا میزد شنیدم.
علیرضا بریم.
علیرضا چشم هایش را مثلا وحشت زده گرد کرد و آهسته سر تکان داد و رفت.نجمه پرسید:
همین رو می خواستی؟
خونسرد ابرو بالا انداختم و گفتم:
اگه خودش خواهش می کرد شاید قبول می کردم ولی حالا که این طور شد دلم خنک شد!
در نهایت اینکه امتحان آخر همان هفته بعد برگزار شد و من این وسط نفهمیدم که ایلیا با مسافرت ضروری اش چه کرد ولی حقیقتا از کارم پشیمان بودم و دلم به حالش می سوخت!
همین لجبازی فرصتی داد که هر چند شده دو روزه سری به خانه بزنم.مامان چند روز پیش تلفنی گفته بود خبر خوبی برایم دارند که تا نروم و به چشم نبینم برایم نمی گویند تا سورپریزم کنند!خیلی مشتاق فهمیدن این خبر خوش بودم به خاطر همین از کلاس شنبه ام زدم و پنجشنبه و جمعه هم که تعطیل بود.ظهر چهارشنبه بعد از امتحان از دانشکده به ترمینال رفتم البته قبلش به مامان و بابا خبر آمدنم را داده بودم.
اتوبوس که به ترمینال شهر کوچکمان رسید آخر شب بود خسته و کوفته از اتوبوس پایین آمدم. راننده های تاکسی های ترمینال جلو آمدند:
خانم دربست می خواهید یا نه؟
هنوز جواب نداده بودم که صدای بوق پی در پی را شنیدم.بی توجه به بوق ها با یکی از راننده ها صحبت می کردم که بغل دستی اش رو به من به پشت سرم اشاره کرد و گفت:
خانم با شما هستند!
یعنی کی اومده دنبال من؟!برگشتم آخ که قلبم از خوشحالی می خواست بایسته!این بابای خوشتیپ و قد بلند منه که کنار اون پراید قرمزه ایستاده؟یعنی خبر خوب و سورپرایزشون این بوده؟خدا یعنی می شه؟
بابا با خنده ای شاد برایم دست تکان داد.چونکه ساک همراهم نداشتم با قدم های تند به طرفش رفتم و گفتم:
سلام بابای خوشگلم. چشمم کف پاتون قربونتون برم چقدر بهتون می آد.
بابا خنده کنان به طرفم آمد و گفت:
علیک سلام دختر نازم خدا نکنه تو قربون من بری بابا.من هرچی دارم مال توئه عزیز دلم صورت همدیگر را با لذت بوسیدیم و بابا مثل همیشه مرا محکم به خودش فشرد و سپس دستم را گرفت و به طرف ماشین برد.در جلو را برایم باز کرد و با تعظیمی کوتاه گفت:
کالسکه قرمز تقدیم به شاهزاده خانم عزیزم!
خندیدم و صاف و پر ابهت نگاهش کردم و گفتم:
چه کالسکه بان خوشگل و خوشتیپی!اگر دخترش نبودم حتما زنش می شدم خوش به حال مامانم!
بابا از روی سرخوشی گونه ام را بوسید و گفت:
این زبون درازی تو منو اسیر خودش کرده!
داخل اوتومبیل خوش رنگ و قشنگ نشستم و بابا با احترام در را برایم بست و خودش از آن طرف نشست و راه افتاد.
صدای ملایم دستگاه صوتی اتومبیل با صدای ملکوتی استاد شجریان به فضای داخل اتومبیل ابهت خاصی می داد.بوی تازگی ماشین بینی ام را قلقلک می داد هنوز روی همه قسمت های ماشین نایلون آک کشیده بود.بابا بالذت مرا نگاه می کرد و من بهت زده و شاد گاهی به بابا و گاهی به پشت سرم و گاهی به جلو و داشبورد سرک می کشیدم.بابا که از دیدن خوشحالی من چشماش برق میزد پرسید:
خوشت اومد بابا؟سورپریز خوبی بود؟
دستم را به روی دستش که روی فرمان بود کشیدم و گفتم:
بگید عالی باباجون فکر همه چیزرا می کردم به جز این!
و بعد چشمکی زدم و پرسیدم:
به ارثیه بی خبری رسیده یا گنج پیدا کردید!به من راستش رو بگید؟
بابا سرخوش خندید و گفت:
مگه می شه به تو دروغ گفت دختر!مو رو از ماست می کشی بیرون.مطمئن باش نه ارثیه بی خبر رسیده نه گنج پیدا کردم.حقیقتش یه ذره پس انداز داشتم نصفی از پول ماشبن رو دادم نصفش رو هم قسطی می دم.در ضمن با اجازه تون الان دو هفته است که توی آموزشگاه رانندگی تعلیم رانندگی می دم.هم از بیکاری خلاص شدم و هم میتونم قسط های خودش رو بدم و هم اینکه دخترم را خوشحال و راضی کنم.خوبه؟
عالیه!از این بهتر نمی شه ولی باید به من هم رانندگی یاد بدیداون هم مجانی!
بابا در جوابم با مهربانی و خوشحالی دست روی چشمش گذاشت.
سه روزی که آنجابودم تا باباماشین رو توی حیاط می زد دستمال بر می داشتم و به سر و روش می کشیدم.
ساعت 7 شب به بعد که بابا کارش تمام می شد می آمد خونه و من و مامان را سوار می کرد و اول کمی می گرداند سپس می برد یک خیابان خلوت و خودش کنارم می نشست و با حوصله بهم رانندگی یاد میداد.آخ که چه لذتی می بردم آخ که چه کیفی می کردم!سه روز مثل برق و باد گذشت.با اینکه مهشید را به خاطر نزدیکی کنکور یکبار بیشتر نتوانستم ببینم اما ماشین خوشگل مان تمام وقتم را پر کرده بود.این دفعه بابا با ماشین خودش مرا ترمینال رساند و قول داد سه هفته دیگر که امتحان آخر ترمم تمام شد همراه مامان البته با ماشین خودمان به دنبالم بیایند.عجب سفر سه روزه خوبی بود!به غیر از خونه و ماشین و مامان و بابا دیگه به هیچی فکر نکرده بودم آزاد بودم و رها!
نه به نجمه نه برای زهره و دیگر بچه ها از ماشین قشنگ مان حرفی نزدم نمی خواستم فکر کنند ندید بدیدم ولی همه شون متفق القول بودند که این دفعه خوشحال تر و پر انرژی تر برگشته ام.
امتحانات که شروع شد سخت مشغول درس خواندن شدم باید با گرفتن نمرات بالا بابا را شارژ می کردم و به غیر از این هیچ هدفی نداشتم.در این بین سعی می کردم به ایلیا فکر هم نکنم گرچه خود به خود جای فکر کردن هم نمانده بود چون نه او به من نگاه می کرد و نه من به او!نه او به من سلام میداد و نه من به او.
هنوز دو سه تا از امتحانات باقی مانده بود.سر یکی از امتحان ها بود که یک ربع مانده به امتحان رسیدم و متوجه شدم که نگهبان ورودی جدید و ناآشناست.تا خواستم از در بگذرم راهم را سد کرد و گفت:
خانم لطفا کارت دانشجویی!
آه از نهادم برآمد چونکه کارتم همراهم نبود گفتم:
کارتم همراهم نیست آقا.
نگهبان با بی تفاوتی جواب داد:
من امروز اولین بار این جا ایستادم برای همین مامورم که کارت همه رو ببینم!
حالا باید چی کار کنم؟برم و برگردم که امتحان شروع شده؟
نگهبان برگه ای را به طرفم گرفت و گفت:
باید این جا بنویسید و تعهد بدید که دانشجوی همین دانشگاهید و جلوشم امضا کنید.
در همین لحظه صدای ایلیا را از پشت سرم شنیدم که گفت:
سلام صفایی جان خسته نباشید.
علیک سلام آقای مهاجر عزیز.
چند ثانیه بعد پشت سرم هم نجمه آمد که با ایلیا سلام کرد و بعد به من که همان جا ایستاده بودم گفت:
چرا نمی آیی بریم؟
این آقا نگهبان جدید هستند و کارت دانشجویی می خوان!
نجمه وارفت و گفت:
وای منم کارتم رو نیاوردم.
ایلیا رو به نگهبان کرد و با اشاره به نجمه گفت:
بذارید این خانم برن من می شناسم شون.
نگهبان چشم غرایی گفت نجمه گیج ومبهوت به من وایلیا نگاه می کرد!سعی کردم خونسرد باشم گرچه داشتم از درون می ترکیدم رو کردم به نگهبان و گفتم:
برگه رو بدید امضا کنم.
ایلیا لبخندی پر تمسخر زد و بعد از نگهیان و نجمه خداحافظی کرد و رفت!نجمه صبر کرد و با من وارد شد و گفت:
خدا عاقبت این ماجرا رو به خیر کنه!کی می خواین کوتاه بیاین معلوم نیست!
وقتی روی صندلی شماره دار خودم نشستم طبق مواقعی که عصبی می شدم داشتم با دندان لب زیری ام را می جویدم که نگاهم در نگاه پر تمسخر ایلیا گره خورد.نجمه از سمت چپم یک برگ دستمال روی دستم گذاشت و آهسته گفت:
خدا مرگت بده بس که اون لبتو جویدی خونی شد.تازه این طوری طرف هم فهمیده که چقدر حرصت رو درآورده!
دستمال را روی لبم گذاشتم ایلیا خرسندانه خندید و نگاهش را برگرداند.به نجمه گفتم:
صبر کن دارم براش!به من می گن لیلا اعتمادی!
نجمه حرفم را ادامه داد و گفت:
نه برگ چغندر نه هالو بخوره زمین می زنه و دیگه نگاه نمی کنه که این جا کجاست طرفش کیه!
در چند روز آینده فقط یکبار دیگر ایلیا را از دور دیدم.به هر حال با تمام شدن امتحانات و شروع تعطیلات فعلا آتش بس اعلام شد!
طبق برنامه مامان و بابا با ماشین خودمون بو دنبالم آمدند از ساعت رسیدنشان خبر داشتم و همه وسایلم را برای دوری سه ماهه جمع کرده بودم.از طرفی همگی مشتاق تعطیلات و بخور و بخواب و دیدن خانواده بودیم و از طرفی ناراحت دوری سه ماهه.
خانم صبوری می گفت تابستون که می شه یکی از خانواده های صمیمی من از هم می پاشه ولی دلم خوش که بچه هام هر جا هستند سر و مر و گنده اند و امید به دیدن دوباره شون دارم.
محبوبه که خدا خیرش بده خداحافظی رو هم با خنده سر هم بندی کرد وگرنه دل نازک زهره می ترکید!البته برای من هم جداشدن از دوستان سخت بود ولی امسال تابستان را به خاطر داشتن ماشین ترجیح میدادم و دلم به آن خوش بود.
وقتی داشتم با افتخار جلوی بچه ها وسایل را داخل ماشین قشنگ مان جابه جا می کردم با خودم فکر می کردم که ابن همه وسایل را بدون ماشین چطوری می تونستم برگردونم!
مامان برای خانم صبوری مقداری از سوغاتی های شهرمان را به همراه آورده بود.آنها را که تقدیمش کردم و برای خداحافظی بوسیدمش اشکش درآمد و عاقبت هم اشک همه را درآورد و خداحافظی اشک آلودی شد!بعد همگی انگشتان کوچکمان را به هم گره زدیم و دیدار مجدد را برای اول مهر گذاشتیم و از خانم صبوری خواستیم اتاق پر خاطره خودمان را برایمان حفظ کند او هم مادرانه و با رضایت قول داد.
نجمه شب گذشته ازم خداحافظی نکرد و قول گرفت مامان و بابام که آمدند قبل از رفتن حتما سری به آنها بزنیم رفتن همانا و نگه داشتن ما برای ظهر همانا





پارت8
تابستان امسال عجب تابستانی بود.دوهفته بعد از برگشتن ما مهشید هم امتحان کنکور را داد و خلاص!درست نصف تابستان را با هم بودیم .هر روز تا لنگ ظهر می خوابیدیم و وقتی هم که با هم بودیم تا عصر به سرو کله هم میزدیم تازه یک کتاب فروشی هم پیدا کرده بودیم که رمان کرایه می داد حسابی حال می کردیم! بعد از غروب هم برنامه تعلیم رانندگی بود که به خواست عمو مفیدی بابا به مهشید هم تعلیم می داد و جمعه بعد از ظهرها بلااستثنا برنامه پیک نیک با خانواده خاله پابرجا بود. خوشی ما وقتی به اوج رسید که نجمه تلفن زد و خبر برگزاری جشن نامزدی اش را با امید داد و از ما و خانواده خاله به طور رسمی دعوت کرد.عمو مفیدی همون لحظه آب پاکی را ریخت و اعلام کرد تا شهریور یک قدم هم نمی تواند از شهر دور شود.بابا هم بهانه آورد که خانواده نجمه فقط برای احترام ما را دعوت کرده اند وگرنه جشن نامزدی مختص خانواده درجه یک است و صلاح ندید که برویم. من و مهشید حسابی پژمردیم وقتی اخبار را به نجمه دادم خیلی ناراحت شد و همان شب آقای سمیعی شخصا تماس گرفت و به بابا گفت که از نیامدن ما حسابی دلگیر خواهد شد. این بود که بابا راضی به رفتن شد من و مهشید هم مثل بچه ها بالا و پایین می پریدیم.البته باز هم خانواده خاله نمی توانستند بیایند ولی اجازه آمدن مهشید را با ما دادند. هنوز یک هفته تا جشن فرصت داشتیم که بابا مشغول تنظیم برنامه چند روزه شاگردانش شد و من من و مهشید هم مشغول آماده شدن.روزی که راه افتادیم از خوشحالی در حال پر درآوردن بودیم! باز هم بابا با ملاحظات خاص خودش ما را به هتل برد.نظرش این بود که مزاحم شلوغی و رفت و آمد خانواده سمیعی می شویم اما بابای نجمه فهمید و با دلخوری خودش به دنبالمان آمد و بعد از تسویه حساب با هتل ما را به منزل شان برد. جای شکرش باقی بود که همه فامیل نجمه تهرانی بودند و مهمان راه دور نداشتندو فقط ما آنجا تلپ بودیم! نجمه که از آمدن ما خیلی خوشحال بود اول از همه لباس صورتی و قشنگش را نشانمان داد و بعد وسایلی را که برای داماد خریده بودند.مامان با خانم سمیعی صمیمی شده و خواهرانه در کارها به او کمک می کرد. روز نامزدی امید برای بردن نجمه به آرایشگاه دنبالش آمد و او را با خود برد من و مهشید هم در اتاق او مشغول آماده کردن خود شدیم. لباس من یک بلوز کرم آماده و خوشش دوخت بود به همراه دامن قهوه ای طرح دار و ترک که هم خوانی زیبایی با لباسم داشت.صورت تازه اصلاح کرده ام ظاهر ساده مخصوص به خودش را داشت که با اجازه مامان آرایشی دخترانه و کم رنگ کردم و بعد موهای بلند خرمایی ام را ساده به روی شانه ام ریختم. لباس مهشید هم یک بلوز دامن صورتی بود که رنگ کم رنگ بلوز و صورتی پر رنگ دامنش آنها را ست می کرد.او هم موهای بلندش را ساده دورش ریخت!مامان از لباس پوشیده و ساده در عین حال شیک هردومان راضی به نظر می رسید. وقتی هر دو آماده از اتاق بیرون آمدیم خانم سمیعی صورت هر دوی ما را بوسید و با نگاهی خریدارانه گفت: وای مثل ماه ساده و قشنگ شدند!حیف که پسر یا برادر ندارم وگرنه همین امشب کار رو تموم می کردم. مامان با خنده ای ملیح تشکر کرد اما خانم سمیعی دوباره گفت: نه به خدا راست می گم.می گی نه بذار مهمونا بیان تون وقت به حرفم می رسی.این قدرر که بعضی از این دخترها لباسهای بد می پوشند و صورت مثل برگ گلشان را نقاشی می کنند شادابی چهره شون از بین میره و توی ذوق میزنه.حالا خودت می بینی امشب واسه دسته گل هات چه خواستگاری پیدا بشه! واقعا هم همین طور بود من ومهشید از طرز لباس پوشیدن دخترها شرمنده بودیم انگار که قرار بود از ما سوال و جواب بشه؟!هردو در کنار مامان و بابا نشسته بودیم چونکه با جمع مهمانها غریبه بودیم و به قول خانم سمیعی نگاههای خریدارانه زیادی را به روی خودمان احساس می کردیم کمتر از جای مان تکان خوردیم. نجمه با آرایش ملیح و قشنگش در لباس صورتی و بلند دنباله دارش کنار داماد خوش تیپش می خرامید و هر دو به مهمانها خوش آمد می گفتند. به خواست عروس خانم من و مهشید هم همراه دخترهای فامیل دور عروس و داماد می رقصیدیم.وقتی مقابل سفره عقد کنار نجمه ایستادیم تا عکس بگیریم نجمه آهسته به من گفت: کلک این جا هم دست برنمی داری.پسر عموم کچلم کرد بس که از تو پرسید. خندیدم و پرسیدم: تو چی گفتی؟ چونکه خیلی پسر خوبیه بهش گفتم این دوستم هاپوئه مواظب باش بهش نزدیک نشی که گاز می گیره.در ضمن هار هم هست. از پشت باسنش نیشگون محکمی گرفتم که جیغ ریزش در آمد.امید با نگرانی نگاهش کرد و گفت: چی شد؟ خندیدم و به جای او جواب دادم: هیچی مورچه گازش گرفته! مهشید هم با خنده گفت: اونم محکم و اساسی! امید هم با ما خندید و بعد با اشاره مادرش از ما جدا شد فرصت را غنیمت شمردیم و دمی کنار عروس عروسکمان نشستیم. خیلی ماه شدی نجمه من که حالا دخترم دلم می خواد از لپ های گلی ت ماچ کنم چه برسه به آقا داماد! نجمه با عشوه خندید و صورتش را جلو آورد و گفت: برای تو در ملا عام عیبی نداره ببوس. با احتیاط گونه آرایش شده اش را بوسیدم.نجمه هم در مقابل شروع کرد به تعریف کردن از ما و گفت: شما دوتا هم خیلی ناز شدید!لیلا مخصوصا این خال درشت گردنت چقدر با لباست ست شده.کسی قبلا ندیده باشه یه لحظه فکر می کنه یه تیکه درشت عقیق آویزون کردی برای اینکه درست وسط گردنته! مهشید گفت: اگه بده دورش رو کمی طلا کار کنند یه چیز تک میشه مگه نه؟ و بعد هردو غش غش خندیدند.نجمه دوباره گفت: اگه یه زمانی گم بشی نشونه خوب و تکی داری! چند لحظه بعد با ضربه محکم پای نجمه از زیر میز برگشتم پسر خوش تیپ و قد بلندی در کنار ما قرار گرفت و خیره به من خطاب به نجمه گفت: دختر عمو دوستات رو به من معرفی نکردی؟ تا نجمه خواست حرفی بزنه من جواب دادم: حتما احتیاجی نبوده که این کارو نکرده! پسرک حسابی جا خورد نجمه به زور لبخند زد و دوباره محکم به پایم کوبید.جوان بیچاره از روی دست پاچگی و درماندگی دستی به سرش کشید و رفت. با رفتن او نجمه چشماش رو گرد کرد و گفت: بابا تو دیگه کی هسنی! آخر شب که مهمانها رفتند مادر داماد با اجازه آقای سمیعی نجمه را دوساعتی با داماد روانه گردش شبانه کرد.پاهایمان به خاطر آن همه رقص آن هم با این کفش های پاشنه بلند دیگر توان کشیدن جسممان را نداشت!با این همه خانم سمیعی را تنها نگذاشتیم و بعد از تعویض لباسها شروع به جمع و جور کردن خانه زیر و رو شده کردیم. تا برگشتن نغمه شلوغی ها کمی سروسامان گرفته بود لپ های گل انداخته نجمه حکایت از گردش دلچسبی می کرد!نغمه خواهر نجمه هم آن شب به جمع ما پیوست که در اتاق نجمه با وجود آن همه خستگی تا نزدیکصبح سربه سرش گذاشتیم. صبح روز بعد به قصد رفتن از خانواده سمیعی خداحافظی کردیم.خانم سمیعی صورتم را بوسیدو گفت: انشاءالله هر چه زودتر دعوت بشیم واسه عروسی لیلاجون. مهشید با پررویی گفت: پس من چی؟ همه خندیدیم مامان با لذت او را بغل گرفت و بوسید.خانم سمیعی گفت: آسیاب به نوبت عزیزم! نجمه را بوسیدم و قرار اول مهر را با او گذاشتم طفلک مهشید آرزو می کرد سال آینده را با ما باشد. خوشی تابستان با خبر قبولی مهشید کامل شد البته در اصفهان و در یک رشته خوب.سپس رفتن به سفر شمال یک هفته ای با خانواده خاله که از بهترین و شادترین سفرهای عمرم به حساب می آمد.عمو مفیدی کلید ویلای یکی از دوستان صمیمی اش را گرفته بود که ویلای قشنگ و زیبایی در کنار دریا بود.روزها به خاطر آفتاب داخل ویلا خودمان را سرگرم می کردیم امام بعد از ظهرها به محض رفتن آقتاب تانیمه شب کنار دریا آتیش روشن کرده و مثل بچه ها ماسه بازی می کردیم!گاهی هم نزدیک ظهر تنی به آب می زدیم و لذت می بردیم آخ که چه روزهای خوب و نابی بود!کاش دنیا همیشه قشنگ بود! قبل از شروع مهر گواهینامه ام را گرفتم دیگه کاملا به رانندگی مسلط بودم.باز هم با مامان و بابا به تهران رفتم و با پشت سر گذاشتن یک تابستان خوب ترم جدید را با آمادگی کامل آغاز کردم.البته هم زمان با ما مهشید هم همراه پدر و مادرش راهی اصفهان شد



مامان و بابا بعد از جابه جایی من برگشتند. دیدن مجدد بچه ها و خانم صبوری روحیه ام را تغییر داد و من زودتر از همیشه رفتن مامان و بابا رو پذیرفتم.اتاق ما همان اتاق قبلی بود. با دیدن هم گریه کردیم مخصوصا خانم صبوری که بچه نداشت و ما مثل بچه هایش بودیم.ساناز نامزد کرده بود و با نامزدش برای جابه جایی آمده بود.محبوبه باز مثل گذشته سربه سرمان می گذاشت نجمه هم همان روز اول برای دیدنمان آمد. تا غروب نجمه را نگه داشتیم و با هم شروع سال جدید را جشن گرفتیم.سر شب بود که امید به دنبال نجمه آمد تا جلوی در برای بدرقه او و احوالپرسی امید رفتم و قرار فردا و دانشکده را گذاشتیم. ترم جدید مثل پارسال برایم غریب نبود.با مرور آن روزها ایلیا به خاطرم آمد چندین بار در طول تابستان به یاد آخرین برخوردمان از دستش عصبانی شدم و با خودم عهد کردم تلافی آن برخوردش را با بی محلی بیشتر درآورم.همین هم شد!اول کاری با علیرضا گرم و صمیمی برخورد کردم و او را نادیده گرفتم نجمه با دیدن رفتارم غرید که باز شروع کردی؟ هنوز دوهفته ای از شروع سال نگذشته بود که با سخنرانی جناب ایلیا خان معلوم شد دونفر از دخترهای انجمن علمی رشته ی ما منتقل شده بود. یه دفعه به خودم آمدم و دیدم با اصرار بچه ها برای انجمن کاندید شدم که از بین کاندید شده ها صلاحیت من و نجمه و چند نفر دیگر تایید شد و در نهایت اینکه تا چشم باز کردم من و نجمه رای آورده و انتخاب شده بودیم!به خاطر اینکه ایلیا دبیر انجمن بود هیچ گونه اشتیاقی برای شرکت در آن نداشتم.قبول آن برایم شوک برانگیز بود ولی دیگر کار به جایی رسیده بود که انصراف و عقب نشینی به معنی ضعف تلقی می شد پس به ناچار قبول کردم.ایلیا به عنوان دبیر انجمن برای تبریک قبولی و همچنین برای بیان ساعات تشکیل جلسات مجبور به پیش قدم شدن شد.این کار کمترین خوبی اش این بود که پای مرا برای برداشتن اولین قدم و برخورد با او راحت کرد. قبل از شروع اولین جلسه نجمه با اضطراب و نگرانی دست به نصیحت برداشته بود که بچه بازی نکنم و من هم در جوابش گفتم که سعی می کنم البته در صورتی که او پا روی دمم نگذارد! شرکت در این جلسات هم یک تجربه تازه بود.بابا را تلفنی در جریان همه اتفاقات گذاشته یودم و او مشوق اصلیم در این زمینه بود و اعتقاد داشت با این کار اعتماد به نفسم برای شرکت در فعالیت های اجتماعی شدت می گیرد.برایش گفته بودم که دبیر انجمن ایلیا مهاجر است و یکی از عضوهایش علیرضا شجاعی که بابا از این بابت هم خوشحال بود. انجمن از هشت نفر تشکیل می شد که 5 عضو آقا و 3 عضو خانم داشت من و نجمه و مینا که یکی دیگر از دخترهای کلاس خودمان بود ما را قبل از آمدن ایلیا در جریان بعضی از کارهای انجمن گذاشت.با ورود ایلیا و علیرضا به ناچار برای همراهی با بچه ها ایستادم.با همه از جمله من احوالپرسی کرد و در حضور بقیه ورود عضوهای جدید را خوش آمد گفت و بعد عنوان کرد که به خاطر عضو شدن عضوها دوباره باید رای گیری انجام گیرد تا اول دبیر و دیگر سمت ها مشخص شود.بعد هم بی طرفانه دست هایش را بالا برد و گفت: امیدوارم که دبیر این دوره مسئول تر و بهتر از من باشه.حالا کاندیدها خودشون رو معرفی کنند؟ مینا به کسی فرصت نداد و گفت: نظر شخصی من اینه که شما از همه مناسب تر هستید چون تقریبا به کار وارد شدید!هرکس دیگه غیر از شما بشه لااقل مدتی طول میکشه تا شیوه کار دستش بیاد پس بهتره که خودتون دوباره این سمت پر زحمت را به عهده بگیرید. بقیه اعضا غیر از من و نجمه که تازه وارد بودیم حرف مینا را تایید کردند.ایلیا گفت: همه شما لطف دارید ولی بهتره رای گیری صورت بگیره تا منصفانه تر باشه! علیرضا گفت: وقتی همه موافقند دیگه رای گیری لازم نداره. در حال بازی با خودکارش جواب داد: ممکنه کسی روی به زبون آوردن این موضوع را نداشته باشه اما اگه رای گیری بشه من راحت ترم. علیرضا رو به بچه ها گفت: راست می گه شاید این طوری بهتر باشه هرکس کاندید این سمته اعلام کنه. آخ چقدر دلم می خواست کاندید بشم ولی در همان چند دقیقه که جوانب را در نظر گرفتم احتمال خیط شدنم را زیاد دیدم!مسلما رای بیشتر با ایلیا بودکه تجربه دوره قبل رو داشت و شانس من دو در صد در مقابل صد درصد بود ولی لااقل با رای گیری می توانستم به طور ناشناس مخالفتم را با او اعلام کنم. هیچ کدام از بچه ها حاضر به رقابت با ایلیا نشدند و همه حتی نجمه هم حالا متفق القول بودند که خود ایلیا دبیر باشد ولی او همچنان نظرش با رای گیری بود. وقتی نتوانستند قانعش کنند علیرضا با شوخ طبعی و قیافه ای افسرده و تسلیم گونه گفت: مجبورم که باز هم فداکاری کنم البته می دونم که خیط و خنک می شم و رای نمی آرم ولی به صورت صوری می پذیرم! با خنده بچه ها برگه ها پخش شد.نجمه رو به روی من نشسته بود خواستم هر طور شده به او بفهمانم که به علیرضا رای بدهد ولی او به تنها چیزی که توجه نداشت من بودم.مینا هم اصلا متوجه من نبود ترسیدم از زیر میز به پایش بزنم و به کس دیگری بخورد و آبروریزی شود.هیچ کاری از دستم ساخته نبود علیرضا هم در این بین شوخی می کرد و می گفت: حالا می بینی رقیب بهت قول میدم انتخابات به دور دوم هم برسه! و این بار رو به ما کرد و گفت: انجمنی آزاد و آباد تشکیل خواهم داد که همه حقوق آزادی بیان داشته باشند اختناق و زور از بین خواهد رفت و مساوات و برابری را در جمع خواهید دید.مرد و زن فرقی با هم ندارند پس به من رای دهید که پشیمان نخواهید شد. و دوباره رو به ایلیا مظلومانه گردن کج کرد و گفت: این طوری قبول نیست شانس برنده شدن تو به تجربه دوره قبلیته ولی من چی؟نه اعلامیه ای برای معرفی ام نه فرصت سخنرانی! و این بار به زانویش کوبید و گفت: کاش لااقل فرصت داشتم شامی ناهاری چیزی به عنوان باج سیبیل به رای دهنده ها بدم! ایلیا خودکارش را به علیرضا دادو گفت: خودم یکی از طرفدارهات هستم غصه نخور و رایت رو بنویس. تلاش برای جلب توجه نجمه و مینا بی فایده بود!هرچه باداباد.به احتمال زیاد هرکسی هم که نمی فهمید رای مخالف را من نوشته ام اما ایلیا می فهمید که از طرف من است. مینا که برگه ها را باز می کرد علیرضا استرس وار دست روی قلبش گذاشته بود و با ظاهری پریشان منتظر نتیجه بود.البته نتیجه معلوم بود به غیر از من علیرضا یک رای دیگر هم آورده بود که مسلما از طرف ایلیابود.علیرضا با خوشحالی به دو رای خودش نگاه کرد و به ایلیا گفت: رقیب شدیم خدا رو شکر که یک نفر غیر از تو به من را ی داده.حالا باید دوئل کنیم! در حالی که بچه ها می خندیدند ایلیا نیم نگاهی سریع به من انداخت.با خاتمه خنده ها ایلیا رو به جمع گفت: از همه تون ممنونم تنها چیزی هم که می تونم بگم اینه که امیدوارم از طرف کسانی که مرا لایق ان سمت ندانستند به زودی پذیرفته بشم.با این حال سعی کردم انتقاد پذیر باشم پس اگر مشکلی با من داشتید حتما باهام راحت باشید. بچه ها به افتخارش دست کوتاهی زدند و بعد از انتخاب دیگر سمت ها ساعت برگزاری جلسات هفتگی انجمن را طوری برنامه ریزی کردند که به هیچ کدام از کلاسها برخورد نکند .بالاخره روزهای پنج شنبه ساعت 4 تا 6 تعیین شد و در خانمه علیرضا گفت: ضمنا محض اطلاع اعضای جدید!یکی از اصول جلسه ما سر ساعت حاضر شدن در جلسه است و هر کس بیشتر از ده دقیقه تاخیر داشته باشد باید شیرینی بده.اوکی؟ با تایید و خنده بچه ها جلسه آن روز تمام شد.علیرضا در فرصتی مناسب به کنارم آمد و آهسته طوری که فقط خودم و خودش بشنویم گفت: دستت درد نکنه آبجی رو سفیدم کردی.از این به بعد خودم هواتو دارم! نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم خندیدم و فقط برایش سر تکان دادم.از کلاس که بیرون آمدیم نجمه با نگاهی تاسف بار برایم سر تکان داد و گفت: چقدر تو تابلویی لیلا نمی دونم چطور روت شد این کارو بکنی! مینا در ادامه حرف او گفت: راست می گه بابا کاملا مشخص بود کار کیه. خونسرد و محکم جواب دادم: رای گیری رو برای همینه دیگه مخالف و موافق داره.شما هم که قربونتون برم اصلا نگاهم نکردید! چشم های نجمه از پررویی من گرد شد و گفت: لابد فکر کردی ما هم به حرفت گوش می دادیم و حق رو ناحق می کردیم.عجب رویی داری! ****************************************************** به غیر از کلاس های درسی جلسات هفتگی هم باعث رو در رو شدن بیشتر ما می شد.برنامه همیشه با نظر ایلیا مطرح می شد و با بررسی جلسه معمولا ساز مخالف همیشه با من بود. مثلا یکبار ایلیا برگه هایی را که من باید روی بردها میزدم برایم توضیح داد که روی کدام بردها و کدام سالن ها بزنم اما این کار را نکردم و روی بردها و سالن هایی که خودم خواستم زدم.روز بعد از نصب برگه ها توی راهرو جلوم رو گرفت و گفت: خانم اعتمادی می شه راجع به اشتباه نصب برگه ها توضیح بدید؟! در لحن و نگاهش ناراحتی موج میزد.خونسرد و بی قید شانه بالا انداختم و گفتم: متاسفانه چونکه فراموشم شده بود این کارو کردم! با کمی مکث پرسید: مگه شماره همراه منو ندارید؟برای همین مواقع شماره رو به همه دادم. پوزخندی مسخره زدم و در جوابش گفتم: باز هم متاسفم چونکه من تلفن همراه ندارم. علیرضا لبخند به لب پشت به ما کرد ایلیا هم در حالی که دستهایش را پشت سر قلاب می کرد گفت: بی نظمی و خودرایی برنامه های انجمن را به هم می ریزه بهتره که دیگه تکرار نشه. با دور شدن آنها نجمه و امید به من نزدیک شدن و نجمه گفت: شرط می بندم برای برگه ها بازخواست شدی مگه نه؟ امید با طعنه گفت: چقدر هم ترسیدید!رنگ و روتون خیلی پریده! و خندید و دوباره گفت: چرا همیشه جبهه مخالف رو حفظ می کنید؟ انگشتم را قاطعانه تکان دادم و گفتم: مخالف همیشه مخالف می مونه! نجمه دست نامزدش رو گرفت و گفت: این خانم تا آقای مهاجر رو روانه تیمارستان نکنه دست بردار نیست حالا ببین کی گفتم!تو هم بی خودی خودت رو خسته نکن که حرف حساب توی کله لجباز این فرو نمیره. این هفته بیست دقیقه بعد از شروع جلسه انجمن ایلیا رسید با آمدنش صدای اعتراض بچه ها بلند شد.نوری معترضانه گفت: ایت تاخیر قابل چشم پوشی نیست و با یک جعبه شیرینی هم جبران نمی شه. علیرضا در تایید حرفش گفت: دبیر انجمن دیر بیاد؟اون هم بیست دقیقه؟غیر قابل بخششه! ایلیا تسلیم گونه دست هایش را بالا برد و جواب داد: آماده هر گونه مجازاتی که بگید هستم از بابت تاخیرم هم متاسفم. نوری و علیرضا برای هم سر تکان دادند و علیرضا گفت: تا باشه از این مجازات ها باشه فدای سرت دیر کردی که کردی.امشب که شام دادی همه حساب کار دستشون می آد! ایلیا خندید و موافقتش را اعلام کرد و همه خوشحال آن را پذیرفتند غیر از من که هیچ عکس العملی نشان ندادم.با اتمام جلسه وقتی اکثریت رفتن به رستوران محلی رو پیشنهاد می دادند جلوی در ایستادم تا از همه خداحافظی کنم!در حالی که رنگ چهره ایلیا به قرمزی میزد علیرضا متعجب پرسید: کجا خانم اعتمادی؟برنامه شام اجباری داریم. با لبخندی ساده دست بلند کردم و گفتم: ممنونم امیدوارم به همه تون خوش بگذره ولی من هم برنامه ای از پیش تعیین شده دارم و هم اینکه توی اون ساعت شب برگشتن برام سخت می شه. آقای نوری که یک مورد سمج دیگر بود و همیشه در موقع صحبت مشتاقانه میخ چشمهایم می شد گفت: اگر نگرانیتون فقط بابت دیر وقت شدنه که خودم می رسونمتون. ایلیا معترضانه گفت: این طور که خانم اعتمادی می گن برنامه از پیش تعیین شده دارند و متاسفانه با حضور نداشتن یک نفر برنامه کنسل می شه.اگر همه موافق باشید و برای جلسه بعد و اونم همین جا از خجالت تون در می آم که هیچ کس معذوریتی نداشته باشه. این طوری شد که برنامه به خاطر من به هم ریخت و بچه ها ناراضی و با سروصدا پراکنده شدند ولی طبق قولی که ایلیا داده بود جلسه بعد با بستنی و شیرینی مخصوص آمد که آبدارچی بعد از اتمام جلسه برایمان آورد.دلم می خواست از آن نخورم ولی چشم هایم با دیدن ظاهر هوس برانگیز شیرینی و بستنی فانتزی لجبازی را از سرم به در بردم و کوتاه آمدم

یکبار دیگر هم طبق برنامه ای در جلسه مطرح شده بود قرار خرید لوح و هدایای یادبود فارغ التحصیلی ترم آخری ها به صورت دسته جمعی گذاشته شد که همان جا آقایون انصراف دادند و از جان و دل انتخاب آنها را البته با حضور دبیر به عهده خانم ها گذاشتند. علیرضا از آنطرف میز دست به زیر چانه زده و به من نگاه می کرد.از نگاه معنی دارش خنده ام گرفت این طور نشان می داد منتظر مخالفت من و اعلام نرفتنم بود.نجمه آهسته گفت: تورو خدا نگی نمی آم که اگه امید بفهمه تو نرفتی و من رفتم حسابی ناراحت میشه! مینا از آن طرف گفت: اگه شما دوتا نیایید که من هم مجبورم نرم. ایلیا زیر چشمی نگاهمان کرد و گفت: پس تعیین وقت خرید با خانم ها! نجمه برای اینکه از من سوال نکند تا جواب منفی نشنود از مینا پرسید: اگر موافق باشی بعد از ظهر سه شنبه وقت بگذاریم. قبل از مینا گفتم: یادتون رفته که چهارشنبه امتحان داریم من نمی تونم بیام. علیرضا پرید وسط حرفمون و گفت: ای خانم می تونید چند شب قبل از اون آماده بشید مثل ما پسرا درس خون باشید!چی میشه؟ ایلیا که می دانست نمی تواند مرا قانع کند برنامه عصر سه شنبه را با نجمه تنظیم کرد!توی راهرو با ناراحتی به نجمه توپیدم و گفتم: شما منو در عمل انجام شده قرار دادید؟ مینا ناراضی اخم کرد و گفت: خواهش می کنم لیلا مثل برنامه شام این برنامه رو هم به همش نزن.تو که نیای نجمه هم نمی آد من هم که دیگه هیچی! یعنی به تمام معنی مجبور به رفتنم کردند. عصر سه شنبه طبق قرار بعد از پایان کلاس درس همراه ایلیا و علیرضا البته با ماشین قشنگ و رویایی با پیشنهاد علیرضا به یک نمایشگاه فرهنگی هنری رفتیم.بین راه همه حرف میزدند مخصوصا علیرضا ساکت های جمع من و ایلیا بودیم! درست یک سال از آشنایی ما می گذشت و من حالا همان جایی نشسته بودم که سال گذشته با بابا نشسته بودم.به حوادث یک سال گذشته فکر کردم به برخوردها و اتفاقات پیش آمده! غرق افکار خودم بودم که یک مرتبه چشم هایمان از آینه به هم قلاب شد در چشم به هم زدنی نگاهم را دزدیدم.نمی دانم چه چیزی در آن نگاه اخمو بود که با آن همه خوددارد و بی تفاوتی تنم را می لرزاند؟فکرم را زیر و رو می کرد و قلبم را به طپش وامی داشت؟شهامت جوابگویی به خودم را هم نداشتم.تنها چیزی را که با تمام وجود درک می کردم فرار بود و بس!نباید احساسات جلوی عقل و منطقم را سد می کرد هر چیزی باید سر جای خودش قرار می گرفت و هر کسی باید راه خودش را می رفت.این حرف خاله را قبول داشتم که همیشه می گفت کبوتر با کبوتر باز با باز! نجمه به پهلویم فشار آورد و گفت: عجب ماشینیه ها چقدر نرم میره! نگاهم بی اختیار به دنده های ماشین افتاد فکر کنم دنده اتوماتیک که می گن همین باشه. با شوخی های علیرضا نجمه و مینا ریسه می رفتند و من گاهی با زدن لبخند آنها را همراهی می کردم.هوای ابری آبان ماه و آهنگ ملایمی که پخش می شد حس بهتری ایجاد می کرد. در پارکینگ نمایشگاه ماشین رو پارک کردیم و پیاده شدیم.علیرضا و ایلیا از جلو و ما پشت سرشان وارد نمایشگاه شدیم محیط فرهنگی هنری داخل نمایشگاه حس و حال عجیب و قشنگی داشت.اول به خواسته ما از بخش کتاب دیدن کردیم و هر کدام چند کتاب درسی خریدیم.نظر علیرضا این بود کتاب حافظ بخریم ولی مینا گفت که معمولا در هر خانه ای یک جلد حافظ وجود دارد و بهتر است چیزهای دیگری را هم ببینیم. از بخش نقاشی و موسیقی هم دیدن کردیم به نظرم می رسید که بخش موسیقی برای ایلیا جذابیت بیشتری دارد چون به ادوات موسیقی با وسواس زیادی نگاه می کرد. از همه بهتر و جذابتر برای من بخش خطاطی بود چون علاقه خاصی به این رشته داشتم مخصوصا که بابا خطاط قابلی بود و دوره کوتاهی هم به من آموزش داده بود.جلوی هر غرفه آن قدر غرق می شدم که بکش بکش های نجمه دل از آنجا می کندم.شلوغی آنجا و همین مکثها باعث گم شدنم شدطوری که یکباره به خودم آمدم و دیدم تنها هستم.اول دستپاچه و نگران شدم و با اضطراب اطرافم را گشتم ولی وقتی پیدایشان نکردم به خودم دلداری دادم و گفتم که در نهایت اگر پیدا نشدند به محل پارک ماشین ایلیا می روم مسلما بدون من که بر نمی گشتند! جلوی یک غرفه ایستادم و محو تماشای گردش دستهای هنرمند یک استاد خطاط شدم حرکت نرم دست ها که حروف را به زیبایی به هم ربط می داد و از آن کلمه یا جمله ای پر معنی می ساخت پاهای عده زیادی از جمله مرا جلوی غرفه شل کرده بود و همه انگار که از یک مکان مقدس دیدن می کنند ساکت و مبهوت هنر استاد بودند.وقتی طرح استاد که نام مبارک حضرت علی بود و در اطراف اسماء متبرکه تمام شد صدای دست و تشویق تماشاچیان او را وادار کرد که بایستد و با تعظیم از مردم تشکر کند. تعداد زیادی از آن طرح زیبا برای فروش گذاشته شده بود که بدم نیامد یکی را برای بابا بخرم مطمئن بودم خیلی خوشش می آید.سر به داخل کیفم برده و به دنبال کیف پولم می گشتم صدای ایلیا را درکنارم شنیدم که گفت: ظاهرا غرفه خطاطی بیشتر از همه توجه شما رو جلب کرده؟! شاید اولین بار بود که از شنیدن صدایش و دیدنش آن قدر خوشحال شدم.از روی شعف برای اولین بار آن هم با لبخندی شادمان در سلام کردن پیش قدم شدم! لبخند محتاط و متعجبش اخم پیشانی اش را باز کرد و جواب سلامم را داد و بعد پرسید: چرا تنهایید؟ تا حالا که گم شده بودم ولی مثل اینکه پیدا شدم. با همان لبخند محو و محتاط جواب داد: فکر می کردم فقط من از جمع دور افتادم!راستش چند لوح قشنگ خطاطی به عنوان یاد بود نظرم را گرفته بود غرق اونا شدم و بعد دنبال بچه ها گشتم که نظرشون رو بپرسم دیدم کسی نیست. کیف پولم را درآوردم و چون فقط او را در کنارم داشتم پرسیدم: صبر می کنید تا من یکی از این طرح ها را بخرم؟ حتما خواهش می کنم! و با گفتن این حرف پشت سرم وارد غرفه شد.طرح را خریدم خریدارانه نگاهش کردم.آن قدر از گرفتنش راضی و سر خوش بودم که بدون توجه به دشمنی قبلی پرسیدم: فکر می کنید قشنگه؟برای بابا خریدمش آخه اون خیلی به این چیزها علاقه داره! نگاه دقیقی به طرح انداخت و جواب داد: اگر درست حدس زده باشم با این هنر بیگانه نیستید چونکه از نظر من فقط قشنگه ولی شما رو خیلی ذوق زده کرده؟! در حالی که لحن صحبتش وادار به صمیمیتم می کرد گفتم: ای!خودم یه خیلی زیاد ولی بابا هنرمنده و می دونم که هیچ هدیه ای مثل این خوشحالش نمی کنه! بهشون می آد که فرهنگی و هنردوست باشند.تبریک میگم پدر با شخصیتی دارید.با وجود چنین پدری اعضای خانواده حتما هر کدوم در رشته ای هنری تبحر دارند؟پس از این به بعد برای خطاطی هامون روی شما حساب باز می کنم. دوستانه لبخند زدم و گفتم: من تنها فرزند خانواده هستم. ابروهایش بالا رفت و با اشاره دست راه را نشانم داد و گفت: ازتوجه زیادشون به شما و همچنین اعتماد به نفس بالاتون باید حدس میزدم! به غرفه ای که مورد نظر او بود رسیدیم.لوح های قشنگی را انتخاب کرده بود روی ورقه های مسی به طرز زیبایی حکاکی شده و جمله هایی با معنی قشنگی داشت.نظرم را پرسید گفتم: چی بگم؟از نظر من خوبه ولی باید نظر بقیه رو هم بپرسیم. در همین موقع تلفن همراهش زنگ زد ببخشیدی به من گفت و جواب داد: علیرضا تویی؟کجا غیب تون زد؟خانم اعتمادی رو هم الان پیداشون کردم راستی ما لوح ها را انتخاب کردیم شما هم بیایید ببینید؟چراما؟ و بعد لبخندزد نمی دونم علیرضا چی بهش گفت! خیلی خوب باشه پس ما متن رو می دیم تا روی لوحه ها بنویسن.شما هم 20 دقیقه دیگه کنار ماشین باشید زودتر نرید که بارون گرفته خیس می شید. و باز هم لبخند زد و گفت: باشه خوشمزگی نکن اوکی! گوشی رو که در جیبش گذاشت گفت: فاصله شون با ما زیاده به خاطر همین هم انتخاب را به عهده ما گذاشتند.حالا بهتره متن رو بنویسیم. اثری از لجاجت و دشمنی در بینمان دیده نمی شد!دوستانه و با نظر هم متنی چند کلمه ای نوشتیم و بیعانه دادیم تا فردا برایمان به تعدادی که می خواستیم آماده کنند.کارمان که تمام شد شانه به شانه هم به طرف بیرون رفتیم.باران شدیدی شروع به باریدن کرده بود در این فکر بودم که تا رسیدن به ماشین خیس خیس می شویم.جلو در نمایشگاه چند پسر بچه دست فروش که در دست هر کدامشان چندین چتر رنگارنگ بود.اولی خودش را آویزان ایلیا کرد وملتمسانه گفت: آقا چتر.برای نامزدتون چتر بخرید.این بارون و چترش براتون خاطره می شه! من که یخ کردم ایلیا هم اصلا نگاهم نکرد!خواستم راه بیفتم که پسرک با اصرار گفت: آقا یه چتر بخرید دیگه؟ ایلیا با چند لحظه مکث بالاخره دست برد و از بین چترها یک چتر قرمز را که رزهای پراکنده سفیدی داشت جدا کرد.تا خواستم دست به کیفم ببرم ایلیا پول چتر را داد و بچه ها از اطرافمان پراکنده شدند. از شدت خجالت در حال ضعف بودم عجب اعتماد به نفس بالایی! بدون نگاه کردن به هم دوباره راه افتادیم.جلوی پله چتر را باز کرد و بدون گفتن کلامی آن را به طرفم گرفت.شهامت دیدن نگاه اخمویش ا نداشتم برای همین چتر را با دست های لرزان گرفتم ولی آن قدر گیج و هول بودم که پا روی اولین پله گذاشتن همانا و سر خوردن همانا! در لحظه ای که می خواستم سقوط کنم دست قوی و مردانه ایلیا بازویم را چسبید و از سقوط حتمب ام جلوگیری کرد.تعادلم که حفظ شد دستش را کشید دیگر به راستی در حال آب شدن بودم.بعد چتر را از روی زمین برداشت و دوباره روی سرم گرفت! هنوز هم چشم در چشم هم نشده بودیم!با وجود دستهای لرزان چتر را از دستش گرفتم و دوباره راه افتادیم.تمام سعیم این بود که زانوهای لرزانم در هم گره نخورد و دوباره نیفتم! صبورانه و با قدم های آهسته تا کنار ماشین همراهیم کرد نجمه و مینا وعلیرضا قبل از ما رسیده بودند و زیر باران لبخند به لب ما را نظاره می کردند.مینا به آرامی در کنار گوشم خواند: مبارک و مبارک انشاءالله مبارکش باد! نجمه هم از طرف دیگر زمزمه کرد: ما رو گم کردی که یکی دیگه رو پیدا کنی ناقلا؟ حتی حس جوابگویی به آنها را نداشتم قثط خدا را شکر می کردم که به ماشین رسیدم و می توانم ضعفم را با ولو شدن روی صندلی بپوشانم. علیرضا در حال جابه جا شدن روی صندلی جلو آهی غلیظ کشید و با لحنی پر معنی گفت: به به عجب هوایی!چه بارون رحمتی! ایلیا با لحنی معترضانه او را وادار به سکوت کرد و گفت: علیرضا! علیرضا مطیعانه دو دستش را به روی چشمانش گذاشت و چشمی غلیظ گفت. بخاری ماشین که روشن شد کمک زیادی به بهبودی حالم کرد ولی همچنان از حادثه بوجود آمده مبهوت و گیج بودم.بین راه از خریدهاصحبت شد در حالی که من حرفی برای گفتن نداشتم. باران خیلی شدیدتر شده بود و من که هیچی خلاص بودم از حرف زدن ولی نجمه و مینا هر چه اصرار کردند ما را در مسیی پیاده کنند ایلیا قبول نکرد. اول نجمه و مینا را رساند و بعد مرا جلوی خوابگاه که رسیدیم بدون اینکه چتر را بردارم پیاده شدم و خیلی کوتاه تشکر و خداحافظی کردم.هنوز چند قدمی نرفته بودم که با صدای ایلیا ایستادم می دانستم به چه علت صدایم می زند به همین خاطر جرات برگشتن نداشتم.کنارم که رسید چتر را به طرفم گرفت و گفت: پس دادن هدیه یعنی بی حرمتی! بعد چتر را به دستم داد و برگشت.

با رفتن او من هم دیگه صبر نکردم و به سرعت وارد خوابگاه شدم و روی پله نشستم.آن شب نه میلی به غذا داشتم و نه حس حرف زدن فقط به زهره التماس کردم که نوبت شام پختن مرا به عهده بگیرد بعد هم به بهانه سرماخوردگی و سردرد از سر شب به زیر پتو خزیدم. حال خودم را درک نمی کردم و بین کلافگی و گیجی دست و پا میزدم و حیران بودم هربار بیشتر تنم مورمور می شد و قلبم با اضطراب می کوبید! صبح روز بعد که بیدار شدم تصمیم گرفتم هرطور شده با نفسم مبارزه کنم چون تا این لحظه در زندگیم از هیچ چیز به اندازه عشق ممنوعه نترسیده بودم!به این نتیجه رسیدم که شاید کل کل کردن هایم در وجود آمدن این احساس بی اثر نبوده!پس باید راه دیگری در پیش می گرفتم و لااقل این بار من کوتاه می آمدم! ورق به کلی برگشته بود!حالا که من پس می کشیدم او جلو می آمد طوری بی محابا نگاهم می کرد که من در زیر نگاه ها آب می شدم. دیگر نه با نظراتش مخالف بودم من بحث می کردم و نه نگاهش می کردم.به غیر از ساعات جلسه باهاش رودر رو هم نمی شدم طوری می نشستم که اورا نبینم.آخرین نفر وارد می شدم و اولین نفر جیم می شدم به خودم تلقین می کردم که توان ایستادگی دارم و باید احساسات تازه ام را سرکوب کنم.از پس این کار برمی آمدم چون تربیتم ناصحیح نبود یک عمر نگاه پر محبت پدر و مادر را دیده و کمبود نداشتم!هدفم فقط درس خواندن بود این روزها بیشتر خودم را غرق درس خواندن می کردم و این طوری کمتر فرصت فکر کردن پیش می آمد.تنها محرم خدای خوبم بود که بعد از هر نماز عاجزانه رو به درگاهش می نشستم و دست به دعا بلند می کردم که در راه این مبارزه نفسانی تنهایم نگذارد! آبان ماه رو به پایان بود که با مشورت اعضای انجمن قرار یک اردوی به ظاهر علمی ولی تفریحی گذاشته شد.یکبار دیگر در سال گذشته هم این اردو برگزار شده بود که برخورد کرد با آمدن بابا و من نرفتم ولی بچه ها آنقدر تعریف کردند که هنوز دلم در پی اش بود. قرار برای آخرین جمعه آبان ماه گذاشته شد و بچه ها را ذوق زده کرد.عده زیادی برای اردو ثبت نام کردند و این طور که بچه ها می گفتند تعداد شرکت کننده ها از سال پیش هم بیشتر شده بود و مسلما روز خوبی در پیش بود. ولی متاسفانه از جایی که شانسم یاری نکرد صبح روز جمعه با درد مریضی ماهانه ام از خواب بیدار شدم دردی که هر وقت می گرفت بیچاره می کرد.از وقتی که به تهران آمده بودم یکی دو مرتبه این درد به سراغم آمده بود طوری که مجبور شده بودم از کلاسم بزنم ولی این بار فرق می کرد اگر نمی رفتم دلم می ترکید.همه بچه ها عازم بودند حتی محبوبه و ساناز که از دانشکده دیگری بودند جزء شرکت کننده های آزاد اردو بودند پس من چه طور می تونستم نرم؟مامان برای این طور مواقع داروهای خانگی برایم گذاشته بود که وقتی درد به سراغم می آمد خانم صبوری یا بچه ها برایم می جوشاندند و می خوردم دوای دردم همان بود.مامان هیچ وقت با مسکن آرامم نمی کرد چون عقیده داشت که مواد شیمیایی برایم آلرژی زاست! فرصتی برای جوشاندن دارو نبود باید قبل از 7 صبح در دانشکده می بودیم.خانم صبوری اصرار داشت نروم حتی زهره داوطلب شد که در کنارم بماند ولی من قبول نکردم!امیدوار بودم با مسکنی که از صبح خورده بودم البته با معده خالی بهتر شوم.بچه ها و خانم صبوری نگرانم بودند و می گفتند که رنگم پریده کمرم هم تیر می کشیدو نیاز به استراحت داشتم اما مگر می شد نروم. خلاصه اینکه ساعت 7 صبح در دانشکده بودیم و اتوبوسها برای حرکت آماده بودن. از شدت درد توان ایستادن نداشتم و روی نیمکت نشستم. هوا به قدری عالی بود که مثل بهار می ماندو همه را بر سرذوق آورده بود ولی حال من دگرگون بود و با همه تلاشی که برای نشان ندادن دردم می کردم هر که از دور وارد می شد به طرفم می آمد و حالم را می پرسید.نجمه شاد و سرحال با امید رسید ولی تا مرا از دور دید که بچه ها دوره ام کرده اند با نگرانی به طرفم آمد و کنارم نشست و گفت: چت شده مورچه لگدت زده؟ از روی درد زهر خندی زدم و برایش علت دردم را گفتم با ناراحتی گفت: با این حال می خوای بیای اردو؟اصلا بهت می چشبه؟جهنم و ضرر!سرم به فدای دوست من هم نمیرم و مریم خونه ما باید استراحت کنی؟ به دروغ گفتم: خیلی ازاول صبح بهترم مسکنی که خوردم داره اثر می کنه. رنگ رخسار خبر می دهد از سر درون حالت خوب نیست.تازه اگه توی بر بیابون بدتر شدی چی؟ خوب میشم همیشه همین طوره یک ساعت دیگه خوب خوبم.با تردید پرسید: مطمئنی؟ مطمئنش کردم ولی خودم با آن درد شدید اصلا مطمئن نبودم!نجمه که بلند شد و رفت اعلام کردند که همه سوار اتوبوس ها شوند.سعی می کردم صاف راه بروم تا جلب توجه نکنم چون کمک بچه ها بیشتر آبروریزی می کرد.من و زهره کنار هم نشستیم.نجمه که برای پرسیدن حالم به کنارم آمد گفتم خوبم.چشمکی زد و گفت: طرف نگرانته! خودم را به نفهمی زدم و گفتم: طرف کیه؟ طرف منم!خوب کیه؟سایته دیگه آقای مهاجر جلوم رو گرفت و از حال تو پرسید! دردناک نگاهش کردم و گفتم: بی جا کرده!مگه دکتره یا شابد هم فضوله!تو چی بهش گفتی؟ چی می خواستی بگم گفتم پریود شده! از شنیدن حرفش میان درد خنده ام گرفتو خودش هم خندید و گفت: گفتم یه ذره مسموم شده ولی داره بهتر میشه.چیزی لازم نداری؟اگر کاری داشتی بگو تا به مهاجر بگم با سر انجام میده! تشکر کردم و لبخند زدم رفت و کنار امید نشست.ظرفیت اتوبوسها که تکمیل شد راه افتادیم با یک نگاه متوجه شدم که ایلیا با جفتش علیرضا در اتوبوس ما نشسته.خدایا کمکم کن که نگاهم به نگاهش نیفته!استاد الهیات مان که روحانی خوش برخورد و اهل دلی بود در اتوبوس ما و کنار راننده نشسته بود.بچه ها با او راحت بودند چونکه اخلاق خشکی نداشت به موقع خودش جدی بود و به وقتش با بچه ها می جوشید. کمی از مسیر را رفته بودیم که یکی از پسرها محض اجازه از استاد پرسید: استاد ناراحت نمی شید اگه آهنگ گوش کنیم؟ استاد تسبیح دانه درشتش را در جیب گذاشت و نیم چرخی زد و گفت: نه چه اشکالی داره موسیقی هنره و بعضی مواقع خوبه!به آدم روحیه میده.خودم هم گاهی گوش می دم البته اگه مجاز باشه دیگه عالی میشه. چشم استاد براتون کاست جدید علیرضا افتخاری رو می ذارم. بعد کاستی را به راننده داد تا در پخش اتوبوس بگذارد ولی تا صدای آهنگ شاد خواننده زن معروف پخش شد بچه ها زدند زیر خنده.علیرضا بلند شدو محکم زد پس گردن همکلاسی مان و با لحنی جدی گفت: پسره بی شعور اینکه خواهر علیرضا افتخاریه!؟بهت رو میدن پررو میشی! صدای خنده بچه ها و استاد و راننده بلندتر شد وقتی می خندیدم دردم بیشتر می شد.استاد بعد از خنده گفت: من که حرفی ندارم.وقتی با جوون ها عزم سفر می کنی باید باهاشون راه بیای ولی لااقل اگه می خواین غیر مجاز هم بذارید خواننده مرد بذارید تا من هم راحت باشم. بچه ها به همین هم راضی بودند بلافاصله چندین کاست دست به دست چرخید و دست راننده رسید.علیرضا با نظر خودش یکی را انتخاب کرد و گذاشت تا رسیدن به مقصد که یک منطقه ییلاقی خوش آب و هوا بود بچه ها دست زدند و گاهی هم یکی از پسرها پا می شد و جلوی اتوبوس می رقصید.خلاصه فضای شادی بود که اصلا با درد من نمی خواند. زیراندازها پهن شد بساط چای توسط چند نفر از مستخدمین دانشگاه روبه راه شد. نجمه و زهره برایم توی آفتاب کنار درختی با کیفهای بچه ها پشتی درست کردند تا راحت تکیه بدهم. دردم کمتر شده بود ولی حالت تهوع و سرگیجه که عوارض مسکن بود گریبان گیرم شده بود.زهره کمی نبات برایم برداشته بود که آن را در چای ریخت و بخوردم دادولی تا لیوان چای از گلویم پایین رفت شدت تهوعم بیشتر شد با عجله خودم را به پشت درخت ها رساندم و هرچه در معده داشتم تخلیه کردم.زهره و نجمه که با نگرانی در اطرافم می پلکیدند زیر بازویم را گرفتند و مرا در جایم نشاندند. دیگه همه فهمیده بودند که من یه چیزیم می شه طوری که استادمان به طرفم آمد و حالم را پرسید.با شرمندگی جواب دادم که مسموم شده ام سفارش کرد استراحت کنم و فعلا چیزی نخورم. نجمه می گفت که نگاه ایلیا نگران است ولی من جرات نگها کردن به اطرافم را نداشتم.به شدت از آمدن پشیمان شده بودم ولی دیگر راه برگشتی نبود!بچه ها داشتند جای نشستنم را درست می کردند که علیضا جلو آمد و گفت: خدا بد نده آبجی کمکی از دست من ساخته است؟ لبخندی زورکی زدم و جواب دادم: ممنونم یه ذره استراحت کنم خوب میشم. کاشکی نمی یومدید؟ نجمه به جای من جواب داد: نمی شد آخه ایشون در لجبازی و حرف گوش نکردن مقام اول رو دارند! علیرضا در تایید گفته او چشم هایش را گرد کرد و بعد سرش را بالا و پایین تکان داد و گفت: اینو که خوب می دونم هرچی باشه باهاشون آشنایی کامل دارم. بچه ها خندیدند خودم هم خندیدم.علیرضا دختر ترکه ای و ملوسی را که کنارش ایستاده بود را معرفی کرد و گفت: سحرخانم نامزدمه می سپارمش به شما.باهاش دوست باشید دعوا هم نکنید. سحر به او اخم کرد و همراه ما خندید.علیرضا که رفت همه با او دست دادیم و کنار خودمان جایی برایش باز کردیم.سحر که تازه به علت ناراحتی من پی برده بود خندید و گفت: همه باور کردند که ناراحتی تون مسمومیته! نجمه گفت: ناچاریم که قبول کنیم! با اخم گفتم: باور کنید الان خیلی بهترم مخصوصا که معده ام خالی شد و احساس سبکی می کنم.فکر می کنم حالا چای نبات موثر باشه! با خوردن چای نبات دیگری خیلی بهتر شدم درد کمرم آرامتر شده بود و تهوعم از بین رفته بود.سحر با لبخندی صمیمی و مهربان به من گفت: فکر نمی کردم تعریفهایی که از چشاتون شنیدم این قدر درست باشه!با وجود مریضی و بی حالی تون باز هم حرف خودش رو می زنه! حیرت زده لبخند زدم و نجمه حق به جانب رو به من کرد و گفت: دیدی گفتم قسم می خورم اون دفعه حرفم رو باور نکردی! این بار نجمه از سحر پرسید: حالا بگید از کی شنیدید تا بفهمه حدسم درست بوده یا نه؟ سحر خندید و گفت: خوب از علیرضا دیگه! نجمه با هیجان کف دست هایش را به هم مالید و بعد جا به جا شد و گفت: بذار ببینم درست می گم؟آقا علیرضا قصد و غرضی که نداشته نه ؟ سحر با خنده دستش را در تصدیق صحبت نجمه تکان داد.نجمه با ذوق ادامه داد : بذار تا بقیه ش رو هم بگم!برات گفته که دوتا آدم کله شق توی کلاس داریم که با لجبازی به گیر هم افتادند و این چشمهایی رو هم که تعریفش رو شنیدی باعث این گیر و اون لجبازی نه؟ با خنده آخرین جرعه چایم را نوشیدم و گفتم: حالا فهمیدم این تنها نجمه نیست که فکرش منحرفه همه تون یه چیزی تون میشه! سحر قاطعانه گفت: همه که اشتباه نمی کنند شاید تویی که اشتباه می کنی و قضیه رو جدی نگرفتی.گرچه علیرضا می گه ایلیا تا حالا حرفی نزده ولی هر چی نباشه بی قراری های الانش بو داره! نجمه گفت: آخه می دونی چیه؟هردوشون غد و یک دنده اند!البته این یه ذره بیشتر.هردوشون هم خودشون رو می زنند کوچه علی چپ و البته باز هم این یه ذره بیشتر.دست اون یکی تازگی ها داره رو میشه! دستم را با صمیمیت روی دست سحر گذاشتم و گفتم: به چرندیات این گوش نده ولی تعریف هایی که از تو کرده بود را قبول دارم.خیلی نازی! سحر با لبخندی شیرین دست به کیفش برد و نایلونی پر از شکلات درآورد و گفت: ممنونم چشمای خوشگلت ناز می بینه. و بعد یک شکلات پوست گرفت و به دستم داد و به بقیه هم تعارف کرد.علیرضا از جمع پسرها جدا شد و به طرف ما آمد و گفت: خانم ها این جا یه آبشار قشنگ داره که ما می خوایم بریم ببینیم.کی می آد؟ و بعد نایلون شکلات را از دست سحر کشید.دخترها حاضرو آماده بلند شدند به غیر از نجمه و زهره و سحر که ظاهرا به خاطر من از جاشون تکان نخوردند.من در حالی که صاف می ایستادم تا نشان دهم هیچ اثری از بیماری ندارم آمادگی ام را نشان دادم.نجمه با لحنی پرخاشگونه گفت: به به از ما آماده تر اینه.بشین ببینم بابا!کجا با این عجله؟ علیرضا حرفش را تایید کرد و گفت: راست می گه شما نیایید بهتره. شانه هایم را صافتر کردم و گفتم: به خدا خوبه خوب شدم از همه تون بهترم! نجمه ناراحت جواب داد: پس ما هستیم شما تشریف ببرید. امید از پشت سرش گفت: نجمه تنبل بازی رو بذار کنار جا میزنی؟ در حالی که برایش شانه بالا می انداختم و ابرهایم را تکان میدادم گفتم: سحرجون هم که نمی خواد نامزدش رو تنها بذاره پس من و زهره اضافه ایم؟ زهره گفت: نریم بهتره لیلا ممکنه باز حالت بد بشه! نجمه اضافه کرد: باز لج نکن اگه اون بالا طوریت بشه چی؟ دست سحر را گرفتم و بلندش کردم و بعد جلوتر از همه کفشهایم را پوشیدم.علیرضا رو به نجمه کرد و گفت: هر کی ندونه من و شما که می دونیم فایده نداره پس بهتره بریم. با شنیدن صدای سلام ایلیا از پشت سرم به شدت جا خوردم و لبخندهای معنی داری بین بچه ها رد و بدل شد.به ناچار برگشتم و جواب سلامش را دادم گفت: اگه حالتون خوب نیست بهتره که نرید عده ای از بچه ها موندند.راستش اصلا راه خوبی نداره. علیرضا و امید از ما فاصله گرفتند و دخترها مشغول پوشیدن کفشهایشان شدند. لبخندی خشک و رسمی تحویلش دادم و گفتم: حالم خوب شده دوست دارم که بیام. با کمی مکث این پا و اون پا کرد و دوباره گفت: اگه بخواهید بمونید من هم می مونم! با خودم گفتم با تو یکی که اصلا نمی مونم! نه متشکرم می خوام بیام. نجمه جلو آمد و رو به ایلیا کرد و گفت: حالش خوب شده می تونه بیاد. ایلیا با کمی مکث سر تکان داد و به جمع پسرها پیوست.تا نجمه خواست حرفی بزند اخمی کردم و با عصبانیت از او فاصله گرفتم نباید به شایعات دامن می زدم. گروه که از تعداد زیادی از بچه ها تشکیل می شد به راه افتاد پسرها جلوتر و دخترها از پشت سر و چندتایی هم جفتی راه می رفتند.حدود نبم ساعت پیاده روی سطحی بود که بعضی جاها از بین آب و یا پل های چوبی دست ساز رد می شدیم.در بین راه آنقدر گفتیم و خندیدیم که حتی سختی هایش هم بامزه بود البته دوباره با فشاری که روی خودم وارد کرده بودم درد کمرم زیاد شده بود اما هرجوری بود به روی خودم نمی آوردم. کم کم دردها تبدیل بع سرگیجه شد و حالم هر لحظه که می گذشت بدتر می شد! به آبشار قشنگی رسیدیم که با وجود راه خطرناکش تصمیم به بالا رفتن شد.هیچ چاره ای به جز همراهی آنها نداشتم نمی خواستم کسی بفهمد که بدتر شده ام.نجمه هر چند دقیقه یکبار از امید جدا می شد و از من می پرسید: خوبی؟مشکلی نداری؟ مسیر بالا رفتن مثل پله کانی بزرگ بود که هرجا سخت می شد با نردبان های فلزی راه رفتن به سنگ ها نصب شده بود. هرکسی نامزد یا دوست پسر داشت همراهیش می کرد ایلیا همسایه وار به دنبال من بود.چیزی نمی توانستم بگویم و حساسیت ایجاد کنم با این حال از آن همه توجه دلم غنج می رفت.درحالی که خودم را به نفهمیدن و ندیدن می زدم اما زمزمه های بچه ها را می شنیدم و در دلم غوغایی به پا بود! کمرم تیر می کشید و هرچه بالاتر می رفتم سرگیجه ام بیشتر می شد.جرات نگاه کردن به پشت سرم یا زیر پایم را نداشتم فقط به هر دست آویزی که می رسیدم چنگ می انداختم و خودم را بالا می کشیدم.به جایی رسیده بودم که هیچ جای برگشتی نمانده بود با اینکه هراسان بودم ولی پشتم به وجود ایلیا گرم بود.درد خستگی لرز و سرگیجه امانم را بریده بود.با خود فکر می کردم اگر در خوابگاه مانده بودم لااقل یک درد آن هم دلتنگی داشتم ولی حالا چی؟عصبی و روحی و جسمی اصلا همه جوره در عذاب بودم! با اینکه خیس بودم و لرز داشتم اما از ته دل خوشحال بودم که رسیده ایم شابد اگر کمی استراحت می کردم حالم جا می آمد. نجمه و سحر پلیورهایشان را درآوردند و روی من که دندانهایم از شدت لرز به هم می خورد انداختند و مرا روی یک صخره صاف نشاندند.به هیچ کس نگاه نمی کردم ولی سحر می گفت که ایلیا داره از نگرانی می میره.کمی که نشستم لرزم کم شد و تقریبا به حال طبیعی درآمدم و تازه از آن بالا چشمم به طبیعت زیبای اطرافمان افتاد.درختهای منطقه ییلاقی هر کدام لباسی به رنگ متفاوت پوشیده بودند که همه زیر پایمان بود. مسیر رودخانه ای که از همین آبشار بود تا مسافتها کشیده شده و منظره ای بس زیبا را به رخ بیننده می کشید.بچه ها گروهی جمعی و عده ای تکی یا جفتی پراکنده شدند و هر کس که خوردنی همراهش بود رو کرد. حالا که بهتر شده بودم دست زهره را گرفتم و بلند شدم و رو به نجمه و سحر کردم و گفتم: شما دوتا چرا چسبیدید به من؟پاشید برید به زندگی تون برسید زهره برای من کافیه. نجمه خندید و با طعنه گفت: مطمئنی که کافیه؟ در جواب چشم غره ای بهش رفتم. در عوض پلیورهایشان که روی من انداخته بودند کاپشن نامزدهاشون را به تن کرده بودند.پلیور سحر را دادم اما پلیور نجمه را روی مال خودم پوشیدم و بعد با زهره رفتیم روی بلندی آبشار ایستادیم.ربع ساعتی در همان حال به منظره زیبا چشم دوخته وحرف می زدیم که با صدای شاد و پر انرژی علیرضا به سمت گروه برگشتیم.با سروصدا همه را جمع کرد و سپس در حالی که روی یک صخره ایستاده بود گفت: حالا هرکی دوست داره مهمون یک برنامه خوب از طرف ایلیا باشه دست بزنه! صدای سوت و دست بچه ها بلند شد.ایلیا که سرخ شده بود با دلخوری به علیرضا نگاه کرد و به او توپید.دست هایم را محکم در جیبم فرو برده بودم که زهره پرسید: چرا تو دست نزدی؟مگه برنامه خوب نمی خوای؟ ابروهایم را برایش بالا و پایین بردم و جواب دادم: دیدم شماها هستید اگر برنامه خوبش رو برای شماها اجرا کنه من هم استفاده می برم! از ایلیا انکار و از بچه ها اصرار!مخصوصا دخترهایی که می خواستند به نوعی به او نزدیک شوند!حالا مگر برنامه اش چی بود که می گفت همراهم نیست نمی دانستم.علیرضا با اطمینان داد زد و گفت: دروغ می گه یارش همیشه توی جیب بغلشه.می گید نه؟تفتیشش کنید! در چشم بهم زدنی چندتا از پسرها ریختند روی سر ایلیا و چند لحطه نگذشته بود که یکی از آنها سازدهنی را با خوشحالی دور سرش گرداند و گفت: ایناهاش! دوباره صدای سوت و دست و جیغ حاضران به هوا برخاست.علیرضا که کار خودش را کرده بود کنار او نشست و گردنش را مظلومانه برای او کج کرد.بالاخره تقاضاهای مکرر بچه ها ایلیا را مجبور به کوتاه آمدن کرد وقتی ساز دهنی را به دست گرفت هر کسی جایی برای خودش پیدا کرد و نشست. نوای قشنگ و ماهرانه ای که از آن ساز کوچک بیرون می آمد با حرکت دستها و چشمهایش که آنها را بسته بود حس لطیف و ملموسی را به وجود آورد که همه خود به خود سکوت کردند و غرق گوش کردن شدن! آن فضای قشنگ و نوای قشنگ تر که آهنگ ملایمی را می نواخت بدنم را نرم و گرم کرد طوری که اصلا درد را احساس نمی کردم! نجمه آهسته در گوشم زمزمه کرد: بشنو از نی چون حکایت می کند از جدایی ها شکایت می کند چشم های بسته ام را باز نکردم و جوابش را ندادم دلم نمی خواست که از آن حس خوب و شیرین خارج شوم.با اتمام آهنگ صدای تشویق های بلند و پرشور بچه ها کر کننده بود طوری که وقتی به خودم آمدم بی اختیار همراه بقیه شده بودم که برای چند لحظه ایلیا مشتاق و شرمگین نگاهم کرد! مگر بچه ها دست بردار بودند!تا چند آهنگ دیگر برایشان اجرا نکرد جلسه را ختم نکردند.عالی بود!به تنها من که همه لذت بردند. بعد از گذشت ساعتی زمان برگشت شد.از فکر پاین آمدن وحشت کردم مشکل این بود که در برگشت باید حتما زیر پایم را نگاه می کردم تا جلوی پایم را ببینم.مسافت بالا آمدن و حال خراب سرگیجه ام را لحظه به لحظه بیشتر می کرد طوری که چند مرتبه به خاطر سرگیجه پایم را در جای ناجوری گذاشتم که باعث سرخوردنم و بلند شدن جیغ زهره شد. پایین آمدن به مراتب از بالا رفتن سخت تر بود.سحر و نجمه هم نمی توانستند مواظب من باشند چون خودشان وحشت زده آویزان نامزدهایشان بودند! رفته رفته حالم داشت بدتر می شد که ایلیا را محتاط و نگران در کنار خودم و زهره دیدم بعضی جاها طوری خطرناک بود که زهره اجبارا کمک ایلیا را قبول می کرد اما من فقط به کمک زهره اکتفا می کردم. خدا خدا می کردم که زودتر به پایین برسیم تا از آن وضعیت وحشت ناک خلاص شوم.با هر قدمی که به پایین برمی داشتم نور امید در قلبم پررنگ تر می شد دلم قط زمین هموار و خشک را می خواست تا پایم را به آن بکوبم و مطمنئن شوم که در جایی امن ایستاده ام. با رسیدن به پایین همه تقریبا خیس شده بودیم.جایی که آبشار بلند می ریخت عمق زیادی ایجاد کرده و حوضچه بزرگی را تشکیل داده بودبه نظرم سخت ترین قسمت راه همان ده پله آخر بود.دیگر توانی برایم نمانده بود!ای خدا کمکم کن که همین یه ذره راه را هم طی کنم اون وقت دیگه غلط کنم اسم اردو بیارم!چقدر سرم گیج می رفت فشارم پایین افتاده بود!خدا به دادم برس! زهره که جلوتر از من بود به سلامت و البته به کمک ایلیا از آب گذشت.می دانستم اگر کمکش را قبول نکنم به مشکل برمی خورم ولی غرورم چی؟دست ایلیا به سمتم دراز بود ولی نگاه نگرانش به دنبالم.نباید قبول می کردممی تونستم بپرم.دست ناتوانم که می رفت ترده آخر را بگیرد با همان نرده لق در هوا معلق ماند و در پی جیغ وحشتناکی که نفهمیدم از کجای گلویم بیرون آمد به داخل حوضچه عمیق سقوط کردم. زیر آب رفتنم را فهمیدم تقلا می کردم ولی این رو هم می دونستم که دستم به جایی بند نیست و با جریان آب جابه جا می شدم! توانی نداشتم تازه شنا هم بلد نبودم!قلپ قلپ آب می خوردم.بدن بی جانم هیچ عکس العملیدر برابر جریان آب نداشت.حلقه دستانی را به دور کمرم احساس کردم.همین! چقدر فشار روی سینه ام بود.چقدر یخ بودم.یکی هم دائم صدام می زد بلند بلند!لیلا ....لیلا جان! چشمام رو باز کردم نور چشمم رو زد ولی بعدش چهره ی خیس ایلیا رو دیدم که روی صورتم خم شده بود!خدایا من کجام؟چشمام که باز شد لبخند زد از موهای خیسش آب می چکید.این جا کجاست؟چرا این رو من افتاده؟لحظه سقوط در ذهنم جرقه زد.با بیحالی چشم گرداندم هیچ کس دور و برما نبود.صدای وحشتناک فرو ریختن آبشار هنوز توی گوشم بود! دستش را با همه توانم پس زدم و گفتم : ولم کن. شانه هایم را برای کمک گرفت اما باز دستش را پس زدم و روی زانوهای لرزانم ایستادم.التماس گونه گفت: بذار کمکت کنم! نمی خوام! در یک لحظه چنگ زد و شانه هایم را گرفت و گفت: دختره لجباز نمی تونی باید کمکت کنم! وقتی با همان ضعف شدید به طرفش برگشتم همه بچه ها را آن طرف حوضچه دیدم.با صدای بلند فریاد زدم: تو به چه جرات سر من داد میزنی می گم ولم کن! ولی هنوز قدمی برنداشته بودم که زمین و آسمون برایم یکی شد و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.... کاشکی کاری به کارم نداشته باشن تا بخوابم ولی صدا خیلی التماس می کرد!به زور لای چشمم را باز کردم و توی نگاه اول چشم های اشکبار نجمه و سحر رو شناختم یه لبخند زورکی زدم و دوباره چشمامو بستم.صدایی غریبه گفت: حالش خوبه فقط ضعف داره نگران نباشید.بذارید استراحت کنه. چه خوب!دوباره خوابیدم.نمی دونم دوباره چقدر طول کشید تا بیدار شدم.چشمام که باز شد خودم رو تو یه جای غریبه دیدم با دو چهره آشنا که این بار به هم لبخند می زدند نجمه خم شد و صورتم را بوسید و گفت: کشتی مارو این قدر خوابیدی پاشو دیگه. سحر حرفی نزد فقط با لبخند نگاهم کرد و بعد از مدتی من و نجمه رو تنها گذاشت و رفت.چشمام رو دوباره بستم دیگه خوابم نمی آمد ولی هنوزم ضعف داشتم.با صدای باز شدن در چشمام باز شد شدند یک مرد جوان سفید پوش که احتمالا دکتر بود به همراه علیرضا و ایلیا و سحر وارد اتاق شدند.خواستم چشمام رو ببندم که دکتر بالای سرم رسید و با لبخند پرسید: حالتون چه طوره خانم؟ سرم را به زحمت بالا و پایین بردم و دیدم که سحر و نجمه و علیرضا رفتند بیرون!دکتر نبضم رو به دست گرفت و دقیقه ای ایستاد سپس زیر پلک چشمها و گردنم را دست زد.ایلیا رو دیدم با موهای مجعد به هم ریخته و چهره ای نگران!دکتر نگاهی به سرم انداخت و کمی آن را دست کاری کرد و خطاب به ایلیا گفت: سرم که تموم شد مرخصه می تونه بره. بعد دکتر برام دست تکان داد و رفت.با خودم فکر می کردم چه قد بلندی داشت این دکتره!سرش به پایه سرم می رسید!او رفت و ایلیا هم پشت سرش صداش رو شنیدم که از دکتر پرسید: یعنی هیچ طوریش نیست!آخه از اون اول صبح هم حالش بد بود! توی همون حالت هپروت و گیجی از شنیدن جواب دکتر خشکم زد: نه چیزی نیست اون ناراحتی هم مربوط به خودش می شده و خیلی مهم نیست.علت افتادن فشارش هم همون بود! انگار جریان برق به بدنم وصل شد دوباره یخ کردم و تنها توانستم ملافه را بکشم روی صورتم! فقط خدارو شکر که ایلیا از اتاق بیرون رفت.پشت سرش نجمه و سحر وارد شدند. هرچه می پرسیدند و شوخی می کردند نمی فهمیدم دیگه آبرو برام نمونده بود! با تمام شدن سرم که ساعتی طول کشید مانتو شلواری غریبه که فهمیدم برای نجمه است را با کمک آنها پوشیدم.سحر هم روسری را روی سرم مرتب کرد و با کمک شان از بیمارستان بیرون آمدم. ماشین ایلیا تا جلوی در سالن آمده بود خودش پیاده شد و در ماشین را برایم نگه داشت تا سوار شدم. خدایا حالا چه طوری رو در روی این مرد بشم؟چی کار کنم؟ نگاهش نکردم او هم همین طور!وسط سحر و نجمه نشستم و تا رسیدن به خوابگاه چشمامو باز نکردم برای رعایت حالم آنها هم کمتر حرف میزدند.نجمه چند مرتبه در بین راه اصرار کرد که مرا ببرد به منزلشان که قبول نکردم وقتی دید نمی تونم حرف بزنم دیگه اصرار نکرد. وقتی می خواستم پیاده شوم ایلیا دوباره در ماشین رو برایم نگهداشت باز هم نگاهش نکردم و زیرزبانی طوری که حتی خودم هم نشنیدم تشکر کردم و رفتم تو خوابگاه. خانم صبوری و بچه ها همه تا جلوی در استقبالم آمدند و مرا از سحر و نجمه که صورتم رو بوسیدند و رفتند تحویل گرفتندنجمه موقع رفتن دوباره سفارش کرد که فردا دانشگاه نروم. خانم صبوری با محبت مادرانه اسپند آماده را دور سرم چرخاند و مرا بوسید و گفت: خدا را صدهزار مرتبه شکر!اگر زبونم لال اتفاقی برات می افتادچطوری می تونستم تو روی مادرت نگاه کنم.خدایا شکرت. بچه ها کمکم کردند لباسهایم را عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم از اتاق های دیگر هم برای عیادتم آمده بودند که خانم صبوری برای بهبودی حال من بیرونشان کرد.خدا خیرش بده.هر کی حرف می زد دنگ و دنگ توی مغزم می خورد.با خلوت شدن اتاق ساناز برایم یک لیوان آبمیوه آورد و خانم صبوری هم رفت و یک ربع بعد با یک بشقاب سوپ خوشمزه برگشت که خیلی بهم مزه دد.البته بی علت نبود چون از شب گذشته تا الان غروب روز بعد چیزی نخورده بودم.اصلا کی شب شده بود؟! چه خوابهای قمر در عقربی.گاهی آبشار بلند گاهی فرورفتنم در زیر آب گاهی ایلیا و گاهی صدای ساززدنش! وقتی از خواب پریدم خیس عرق بودم نفس نفس زنان به دور و بر اتاق تاریک نگاه کردم و بعد خدارا شکر کردم که در اردو نیستم.جام خشک و امن و گرم بود! چشم های نگران ایلیا توی تاریکی اتاق جلوی چشام ظاهر شد!خدایا یه راهی پیش پام بگذار چی کار کنم؟اگه دوستش ندارم و ازش فراری ام پس چرا توجهاتش قلبم را زیرو رو می کنه.خدایا تو شاهدی چقدر مقاومت می کنم.می بینی چه طور احساساتم را سرکوب می کنم پس یه راهی پیش پام بذار.هر چی که می دونی به صلاحمه................ صبح حالم خیلی بهتر بود اما هنوز کمی ضعف داشتم.بدون اینکه به بچه ها حرفی بزنم صبر کردم تا همه شون رفتند بعد از خانم صبوری خواستم برام تلفنی بلیط بگیره.باید چند وقتی از این جا دور می شدم! خانم صبوری اصرار داشت تا ظهر صبر کنم که با یکی از بچه ها تا ترمینال برم ولی دلتنگی زیاد رو بهانه کردم و بالاخره هم وقتی اشکام بی اختیار فرو ریخت کوتاه اومد. هیچ وسیله ای غیر از کیف دستی ام برنداشتم خانم صبوری برایم آژانس گرفت و مستقیم رفتم ترمینال. وقتی نشستم توی اتوبوس و دیدم که میرم خونه احساس آرامش کردم. غروب بود که رسیدم.از اتوبوس که پیاده شدم هوای آزاد را با نفسی عمیق به ریه هام کشیدم چه آرامشی در این جا حکم فرما بود.تاکسی گرفتم و یک راست رفتم خونه!کوچه ها و خیابونهایی که یه عمر توش بزرگ شده بودم برام رنگ و لعابی دیگر داشت تماشایی شده بود! به خونه که رسیدم خواستم کلید بندازم و در را باز کنم و مامان را سورپریز کنم ولی ترسیدم یه دفعه هول کنه با این فکر کلید به دست زنگ را فشردم.چند لحظه بعدصدای قشنگ مامانم پرسید:کیه؟ ذوق زده جواب دادم: کنیزتون چاکر دربست نمی خواین؟ صدای ظریفش پر شد از اشتیاق و گفت: لیلا جون تویی مادر؟قربونت برم. من بیشتر حالا درو باز کنید که هوا سرده! آخ که چه قدر دلم برای بوی تنش تنگ شده بود چسبیده بودم بهش و دلم نمی خواست از بغلش دربیام! چطور این قدر بی خبر دخترم؟چرا نگفتی بابات بیاد ترمینال دنبالت؟ سرم رو روی شانه اش جابه جا کردم و گفتم: یکدفعه زد به سرم شما که منو میشناسید؟ خوب کردی دل ما هم واست تنگ شده بود.مخصوصا که دیروز جمعه بود و خیلی دلمون گرفته بود! فهمیدم که ناراحتی من بهشون الهام شده بود ولی نباید نگرانشون می کردم. برو مادر برو لباست رو عوض کن بیا تا برات چایی بریزم بلکه خستگی راه از تنت دربیاد. چندتا ماچ دیگه از صورتش گرفتم و سبک و راحت رفتم توی اتاق خودم بعد از اون همه فشار روحی این امنیت حکم گنج برام داشت.قربون خدا برم با وجود این دوتا نعمتش! داشتم لباس عوض می کردم که صدای بسته شدن در حیاط آمدن بابا رو خبر داد.به محض ورود با دیدن کفش هایم پی به آمدنم برده بود چون از جلوی در راهرو گفت: خانم بوی گلم میاد مگه نه؟ از اتاقم اومدم بیرون و مثل دختر بچه ها به سمتش دویدم و پریدم توی بغل مهربونش! نفسم داشت از اون همه آرامش بند می اومد دیگه نتونستم از ریزش اشکام جلوگیری کنم.بابا چند مرتبه محکم منو به خودش فشرد و بعد حیرت زده به چشم های خیسم نگاه کرد و خندید و گفت: معلومه دختر کوچولوی من حسابی دل تنگ شده آره؟ اشک هامو به جلوی پیراهن خوش بوی بابا کشیدم و گفتم: خیلی در ضمن چونکه سرمای شدیدی خورده ام ترجیح دادم برای چند روز استراحت بیام خونه. دروغ هم نگفتم چونکه با افتادن توی حوضچه سرما خورده بودم ولی بازم ندیدم بقیه جریان را هم بدانند.همین طوری در عالم بی خبری دلشوره گرفته بودند!خدا می دانست اگر می فهمیدند چی کار می کردند! شام بی نوبت و بی ظرف شستن خونه گرم و پر امنیت آخ که چه صفایی داشت. آن شب بغل مامانم خوابیدم!فردا شب بود که نجمه تلفن زد و پشت تلفن باهام حسابی دعوا کرد و گفت: باور کن گاهی میزنه به سرت!بی خبر کجا گذاشتی رفتی؟ خونه مون پیش مامان و بابام.تازه دیشب هم بغل مامان خوابیدم و کیف کردم! دیوونه چرا به هیچ کس نگفتی؟اصلا چه طور شد پریشب یه دفعه به سرت زد که بری.غلط نکنم ایلیا چیزی بهت گفته درست می گم؟ مامان توی آشپزخانه بود و بابا هنوز نیامده بود.صدایم را پایین تر آورده و جریان زرا بهش گفتم! صدای جیغش ازپشت تلفن گوشم را کر کرد و گفت: وای چه بد! تو اینو می گی ببین من چه حالی شدم!پریشب تا صبح توی خواب دست و پا زدم.صبح هم تصمیم گرفتم فعلا یک هفته ای بیام خونه ولی بعدش می خوام چی کار کنم نمی دونم؟ به مامان و بابات که چیزی نگفتی؟ نه بابا همین طوری ندونسته روز جمعه دلشوره داشته اند!بهشون گفته چون سرماخورده بودم اومدم دروغ هم نگفتم آخه با وجود اون آب سرد با اون وضعیتم!وای یادم که می یاد مخم سوت می کشه. امروز بعدازظهر ایلیا توی راهرو جلومو گرفت و حالت رو پرسید بهش گفتم که رفتی خونه تون.حالا چه طوری می خوای ببینیش؟خیلی وحشتناکه! نمی دونم!فقط خدا کنه نفهمیده باشه من حرفاشو با دکتر شنیدم.تو هم صبر کن دوسه روز دیگه برو بهش بگو لیلا استعفایش رو برای انجمن داده و بهتره اونا به فکر یه عضو جدید باشن! دوباره توپید و گفت: دوباره خل شدی!حالا انجمن به کنار مگه توی کلاس نمی بینیش؟ قاطعانه جواب دادم: هرچی برخورد کمتر باشه بهتره. لیلا داری خودتو گول میزنیدیگه کار از این حرفا گذشته!ایلیا دوستت داره و به این سادگی ازت نمی گذره!وقت نشد بهت بگم اون روز که تو بغلش بیهوش افتادی نمی دونی چطوری هراسان این طرف و اون طرف وی دوید.بچه ها به زور از تو بغلش کشیدنت بیرون و لای چادر یکی از دخترها گذاشتنت و چند نفری سر چادر را گرفتند و رسوندنت به ماشین!باید خودت می دیدی مرد به اون گندگی و مغروری چه حال و روزی داشت.وقتی افتادی یه لحظه هم معطل نکرد و پرید توی آب بی خودی تقلا نکن که دست تون جلوی بچه ها و استاد رو شده. در حالی که از شنیدن این حرفا لرزه به تنم افتاده بود با صدایی لرزان گفتم: نگو نجمه نگو که بیشتر می ترسم.آخه تو که می دیدی من بهش رو نمی دم پس چرا این طوری می کنه!حالا چی کار کنم؟ کوتاه بیا خودت هم دوستش داری نگو نه؟ مثل بدبختها نالیدم و گفتم: تو چرا نمی خوای بفهمی درد من چیه؟تو می دونی اون کیه؟آره می دونی خودت برام گفتی!پسر یک جواهر فروش کله گنده کهه پولشون از پارو بالا می ره و حساب های بانکی شون در حال ترکیدنه ولی ماچی؟خودت که وضع زندگی مون و دیدی.راست بگو چه تشابهی بین ما وجود داره؟فکر می کنی خانواده اش راضی می شن!؟حتم دارم کمترین کاندیدش دختر یکیه از خودشون پولدارتر!این یعنی چی؟یعنی اینگه ایلیا منو فقط برای چند روز سرگرمیش می خواد که من یکی اهلش نیستم و باید اینو تا حالا فهمیده باشه!نمی دونم شاید هم اصلا حالیش نیست که داره چی کار می کنه دیوونه شده؟ نجمه خونسرد جواب داد: بگو عاشق شده ومجنون!آخه اونم یه شاخه از دیونگیه! نمی دونم به خدا قفل کردم و دیگه مغزم کار نمی کنه! نجمه نمانطور که روی حرف خودش بود گفت: تو داری زیادی سخت می گیری؟شاید هم به اون شوری ها که تو می گی نباشه!شاید خانواده اش رو حرفش نه نیارن.به جنبه های خوبش فکر کن چرا این قدر بدبینی؟ قاطعانه گفتم: تو به جای من!فکر می کنی درصد این شایدها از ده درصد بیشتره؟نه جون من راستشو بگو. ساکت شد انگارموند که چی باید بگه با چند لحظه مکث جواب داد: چه می دونم دلیل هات قانع کننده است.خوش به حالت که می تونی این قدر عاقلانه فکر کنی من اگه جای تو بودم کم می آوردم.آخه شخصیت و وضعیت مالیش وسوسه انگیزه!می بینی که چقدر دورو برش پره خیلی ها فقط منتظر یه گوشه چشمشن تا خودشونو قربونیش کنن.حالا تو این طوری!شاید هم کشته مرده همین اداها و بی توجهی هات شده آخه پولدارها دنبال دست نیافتنی ها می رن! نفسی خسته کشیدم و گفتم: منو نمی تونه به دست بیاره.نمی گم از پول بدم میاد نه!ولی دنبال پول پردردسر نیستم! حالا می خوای چی کار کنی؟ همون که گفتم پس فردا برو استعفای منو رد کن تا بیام ببینم چه خاکی باید توی سرم بریزم! خندید و مشتاقانه پرسید: لیلا راستش رو بگو تو هم دوستش داری؟ درمانده و بیچاره جواب دادم: من می گم نره تو می گی بدوش! من می گم خر خودتی جناب! بی تربیت.حالا بهتره دیگه قطع کنی چون باید همه پول تو جیبی ات رو بابت قبض تلفن تون بدی.راستش می خوام این چند روز به هیچی فکر نکنم. اگه تونستی باشه فعلا خداحافظ. راست می گفت!مگه می شد ؟درد این بود که دیگر مهشید هم نبود تا کمی از وقت اضافه ام را پر کند.هم توی خواب ایلیا رو میدیدم و هم در بیداری دائما جلوی چشمم بود! وقتی لحظه ای به دنبال من پریده بود توی آب و با حس مسئولیت کمکم کرده بود در نظرم مجسم می کردم دلم می خواست از خوشی غش کنم اما همین که مخالفت های خانواده اش را در ذهنم تصور می کردم پشتم می لرزید.جالب اینکه اصلا نمی توانستم به این مسئله خوش بین باشم چون افمارم طبقه بالا و پولدارها را توی فیلم ها و کتابها دیده و خوانده بودم.یک دختر شهرستانی از طبقه متوسط به پایین اون هم نه چندان خوشگل محاله ممکنه که قبول کنن!اون وقت مجبور می شود از بین من و آنها یکی را انتخاب کند چیزی که من نمی خواستم. تنها راه جلوگیری از این پیامدها سرکوب و مقاومت در برابر احساساتم بود. با اینکه نمی خواستم از وضع آشفته روحی ام چیزی بروز دهم ولی گاهی ناخواسته آنقدر در خودم غرق می شدم که وقتی به خودم می آمدم نگاه نگران مامان و بابا را به رویم ثابت میدیدم.از ته دل به درگاه خدا می نالیدم و التماس می کردم که نگذارد ذره ای به خاطر من دل نگران و اندوهگین باشند. بعد از غروب بابا می آمد به دنبالم تا کمی رانندگی کنم ولی مثل اوایل ذوق زده نمی شدم.دیگر هیچ چیزی فکر آشفته و درگیرم را ارضا نمی کرد چون فکر ایلیا هر لحظه با من بود! دو روز بعد از تلفن نجمه بود که بابا با اتمام آخرین جلسه تمرینش مثل چند شب گذشته به خانه آمده بود تا نماز بخواند و بعد با هم برویم بیرون. چایی که خورد بلند شد و آستین هاشو داد بالا و رفت طرف دستشویی که تلفن زنگ زد چون به تلفن نزدیک تر بود راهش را به آنطرف کج کرد و گوشی را برداشت.من که مشغول جمع کردن استکانها بودم صدای بابا را می شنیدم: الو بفرمایید....بله....بله همین جاست امرتون؟....آقای مهاجر؟ قلبم از جا کنده شدمهاجر؟الهی بمیرم من! حالتون چطوره؟....با زحمت های ما چه می کنید قربان؟...بله ممنونم خوبیم....نه خیر خواهش می کنم چه مزاحمتی...بله تشریف دارند گوشی خدمتتون.امری نیست؟....خدانگهدار. بعد گوشی به دست به من اشاره کرد احساس می کردم فشارم افتاده پایین و رنگم حسابی پریده! ناباورانه به خودم اشاره کردم!یعنی با من کار داشت؟خودم هم باورم نمی شد که او مرتکب چنین جسارتی شده باشه!در حالی که نگاه بابا پرسشگر بود گفت: آقای مهاجر هستند دخترم با شما کار دارند. آب دهانم را قورت دادم و به ناچار بلند شدم و گوشی را از بابا گرفتم و بعد یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: بله بفرمایید. صدای متین و پر غرورش به گوشم رسید: الو سلام. سلام حالتون چطوره؟ ممنونم خوبم شما خوبید؟ ناچار بودم جلوی بابا خونسرد نشان بدم وگرنه مرا چه به پرسیدن حال او! اگه شما بذارید بد نیستم؟ اگه بابا نبود می دونستم که چه جوابی بهش بدم!شانس آورد که دست و بالم بسته بود و نتونستم جوابش رو اون جوری که باید بدم.کمی مکث کرد و پرسید: این کارتون چه معنی می ده خانم اعتمادی؟ چه کاری؟ استعفا یعنی چه؟مگه به همین راحتیه؟!شما مسئولیت پذیرفتیدنمی شه که هر روز رای گیری کرد و عضو جدید انتخاب کرد.این کار سالی یکبار اون هم اول سال انجام میشه به غیر از این باشه برنامه هامون به هم میریزه! بابا عوض رفتن به دستشویی رفت جلوی آینه ایستاد و مثلا مشغول مرتب کردن موها و سبیل هایش شد می دونستم کنجکاوه که بفهمه موضوع صحبت درباره چیه؟با اینکه خیلی دستپاچه شده بودم اما برای راحتی خیال بابا مودبانه جواب دادم: از این بابت معذرت می خوام.شما درست می فرمایید من نباید مسئولیت به این سنگینی را از اول قبول می کردم.حالا اگه شما لطف کنید و فکری در این باره بکنید ممنون می شم.
صدای نفسهای عمیق ایلیا را شنیدم که سعی می کرد عصبانیتش را کنترل کند گفت:
من می گم نمی شه شما می گید لطف کنم؟
بازهم می گم باور بفرمایید که نمی تونم وگرنه ازتون خواهش نمی کردم.آخه این جلسات مقداری از وقت درس خوندن منو گرفته و از اون گذشته معمولا اومدن من به خونه فقط پنجشنبه و جمعه ها امکان داره یعنی همون روزهای جلسه انجمن پس می بینید که حق دارم.باز هم معذرت می خوام می دونم که نباید از اون اول قبول می کردم.
با شنیدن حرفهام انگار خیال بابا راحت شد چونکه رفت دستشویی تا وضو بگیره.ایلیا باز هم چند لحظه مکث گفت:
جلسه رو برای یه روز دیگه تنظیم می کنیم که شما هم مشکلی نداشته باشید خوبه؟
متاسفانه نه!باز هم از عهده من خارجه.
صدای نفس هاش بلند تر شد و گفت:
حرف دلتون رو بزنید.می دونم که با بودن من در اونجا مشکل دارید آره؟باشه من استعفا می دم که شما راحت بشید دیگه انشاالله موردی ندارید؟
با اینکه از درون می لرزیدم و می ترسیدم صدایم لرزش داشه باشد قدرتم را جمع کردم و جواب دادم:
چرا شما همچین برداشتی می کنید؟من با کسی مشکلی ندارم معذرت خواهی هم که کردم!
به هر حال از نظر من استعفای شما پذیرفته نیست تا ببینم نظر بقیه چیه این پنجشنبه هم که حتما نیستید نه؟
نه خیر ولی هنوز روی حرفم هستم.
لحنش تغییر کرد وبا شیطنت گفت:
فعلا جز< اعضا< هستید و اگر پنجشنبه نباشید باید شام بدید.اینو که می دونید؟
مطمئن و محکم گفتم:
و اگر ندادم؟
قانون قانونه!شما و بنده نداریم البته من مثل شما نیستم که بهانه بیارم و نیام.بلکه جلوتر از همه هستم و تا نگیرم دست بردار نیستم.
و بعد با لحنی نرم و غمزده پرسید:
کی برمی گردید؟
از سوال بی پروایش جا خوردم و در کمتر از نیم پانیه از سر تا پام لرزید و زبان همیشه درازم کوتاه شد سکوتم که طولانی شد دوباره گفت:
احتمالا شنبه می بینمتون نه؟بیشتر از اینکه نمی تونید غیبت داشته باشید راستی!
دوباره اندکی مکث کرد به نرمی و آهسته پرسید:
حالتون که خوبه آره؟
گوشی سبک توی دستم به سنگینی هاونگ سنگی می ماند. نرمی لحنش تنم را مورمور کرد!زبانم را روی لب هام کشیدم و آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
برای چی به این جا زنگ زدید؟نمی دونستید که ناراحت می شم؟اصلا شماره منو از کی گرفتید؟
به همان آرامی با اعتماد به نفس جواب داد:
سه تا سوال پی در پی!سومی را که بعدا می فهمید.دومی چرا می دونستم ناراحت می شوید حتی انتظار برخورد بدتری داشتم و اولی برای انکه دیگه طاقت نداشتم و دلتنگ بودم!منوببخشید به بهانه ناراحتی از استعفا زنگ زدم.امیدوارم زودتر ببینمتون به امید دیدار.
ارتباط قطع شد و من وشی به دست و خشک شده سرجایم ماندم.خواب بودم یا بیدار!؟این چی می گفت؟معنی حرفهای آخرش چی بود؟به این بهانه زنگ زدم!منو ببخش!ببینمت!نه بابا!چه زود هم پسرخاله شده!
با در آمدن بابا از دستشویی سعی کردم حالت طبیعی به خودم بگیرم گرچه چیزی نپرسید امام می دونستم که منتظر توضیحی از طرف من است.لحنی ناراضی به صدایم دادم و گفتم:
عجب غلطی کردم که عضو این انجمن شدم.حالا هم می خوام استعفا بدم می گه تا آخر سال نمی شه!موندم چی کار کنم؟
بابا در حال پایین کشیدن آستین های پیراهنش گفت:
خوب درست می گه دخترم هرکاری یک قانونی داره.تو باید قبل از کاندید شدن همه جوانب را در نظر می گرفتی حالا که نمیشه.درضمن داری خیلی سخت می گیری مگه هفته ای دوساعت بیشتره؟
نه ولی وقتی تموم می شه شب شده و فتن به خوابگاه برام سخت.گرچه الان می گفت صحبت می کنه که بندازن واسه یک ساعت مناسب تر ولی نمی دونم چرا بازهم دلم نمی خواد!
بابا که برای خواندن نماز به اتاق می رفت جواب داد:
هرطور که خودت صلاح می دونی ولی من بازم می گم که این نوع فعالیتها برات خوبه این آشنایی ها برخوردها روابط عمومی ات رو هم بالا می بره!
مامان هم پشت سر بابا به نماز ایستاد خواستم بروم وضو بگیرم که تلفن دوباره زنگ زد.خودم برداشتم و صدای نجمه را که نفس نفس می زد فورا تشخیص دادم گفت:
الو لیلا خودتی؟
آره سلام چته؟چرا این قدر هولی؟امید دنبالت کرده؟
نه الان رسیدم راستش زنگ زدم که بهت بگم ایلیا شماره تلفنت رو ازم گرفت.
با مسخرگی جواب دادم:
خیلی ممنون به موقع زنگ زدی.اصلا غافلگیر نشدم!
با فریادی متعجب پرسید:
زنگ زد؟
دلخور و ناراضی جواب دادم:
بله همین پیش پای جنابعالی.چرا بهش شماره دادی؟از خجالت جلوی بابا مردم!
برای توجیه عملش دستپاچه جواب داد:
به خدا وقتی بهش گفتم که تو تقاضای استعفا کردی این قدر ناراحت و عصبانی شد که امید بیچاره خودش رو خیس کرد دیگه چه برسه به من!ترسیدم و بی برو برگرد شماره تو دادم بعد هم به سرعت اومدم خونه که خبردارت کنم ولی متاسفانه نشد!ببخشید دیگه!همش تقصیره این امیده که واسه من یه موبایل نمی خره!
پس به این ترتیب شماره رو تو دادی ولی گناهش افتاد به گردن امید بیچاره!
خوب حالا ولش کن بگو ببینم چی می گفت؟
چرند و پرند!با استعفاتون موافقت نمی شه؟پسره پاک رفته تو حس و فکر می کنه رئیس مجلسه!
به همون که حدس زدم.خوب دیگه چی گفت؟
خیر سرم حالمو پرسید!.......
نجمه خندید و گفت:
آخ جان آخ جان.تو چی گفتی؟ببینم بازم پارس کردی یا نه؟
گمشو تو معلوم نیست شریک دزدی یا رفیق قافله؟می تونم قسم بخورم که عمدا شماره رو دادی عوضی!
غش غش خندید و گفت:
نه خدا شاهده مگه از جونم سیر شده بودم!هر چی نباشه تو رو که خوب می شناسم.حالا کی برمی گردی فراری؟
شاید یکشنبه.
وا چرا یکشنبه؟پس کلاسهای شنبه جی؟
عیبی نداره تا حالا غیبت نداشته ام.آخه می دونی دلش رو حسابی واسه شنبه صابون زده می خوام بذارمش تو خماری!
نجمه حیرت زده خندید و دوباره گفت:
بابا دختر تو چقدر عاشق آزاری.پس چشم به راه و دماغ سوختگی بعضی ها روز شنبه دیدنیه!
شنبه در برابر حیرت پدر و مادرم نرفتم و بهانه تراشیدم ولی بیشتر از آن دیگر نمی شد آخرش چی؟ظهر شنبه بابا مرا در اتوبوس نشاند و به امید خدا راهی کرد.
طوری رسیدم که قبل از ساعت مقرر در خوابگاه بودم.بچه ها و خانم صبوری از برگشتنم خوشحال شدند خودم هم نسبت به آنها وابستگی پیدا کرده بودم و دلم برایشان تنگ شده بود.
زهره آخر شب یواشکی گفت که ایلیا امروز خیلی کلافه و بی قرار بوده.همان که می خواستم شد!اما بالاخره که چی؟نمی شد که تا ابد موش و گربه بازی کرد خدا کنه این دفعه بتونم از پسش بربیام!
صبح یکشنبه کلاسم با زهره بود که زودتر از همه ما به کلاس رسیدیم.نجمه که آمد با خوشحالی مرا در آغوش کشید و از ماچ و بوسه برایم کم نگذاشت.دخترها دوره ام کردندو خوشحال بودند که حالم خوب شده گرچه می دانستم که خیلی هاشون به خونم تشنه اند که توانستم قاپ پسر پولدار و خوش تیپ کلاس را مفت و مجانی بدزدم!
تا زهره به پام کوبید و به آمدن ایلیا اشاره کرد دل صاحب مرده ام ریخت پایین!اون همه تمرین همه شبی فایده بود!خدا کند لااقل بتوانم ظاهرم را حفظ کنم.با آمدن او همه نگاهها به من بود و گاه هم به او دیگه جای خونسردی نمی ماند و بدتر از همه اینکه برای اولین بار با علیرضا همراه شد و برای پرسیدن حالم جلو آمد.علیرضا طبق معمول با شوخی شروع کرد چند ضربه محکم به روی میز زد و گفت:
ماشا<الله ماشاءالله هوای دیار بهتون ساخته!همین بود که دل نمی کندید برگردید؟زیرو رو شه تهران این هم آب و هواست که داره!اون موقعی که رفتید نصف این بودید ولی الان کامل کاملید البته اگه بازم نصفش نکنند!
خندیدم و با حرکت سر جواب سلام ایلیا را دادم و به علیرضا گفتم:
متشکرم حال نامزدتون چطوره؟
خوبه هر روز از شما می پرسه؟خوشحال می شه بفهمه برگشتید.
تشکر کردم این بار ایلیا پرسید:
حالتون چطوره ؟بهترید؟
ممنون خوبم استراحت یک هفته ای حسابی به دردم خورد!
لبخند زد و گفت:
خوشحالم ضمنا بعد از کلاس می خواستم درباره اون مساله با هم صحبت کنیم.
ولی من بعد از کلاس طوری در رفتم که حتی فکرش رو هم نمی کرد.اما روز بعد کاملا مواظبم بود و به محض اینکه با نجمه از کلاس بیرون آمدیم جلوم رو گرفت و با دلخوری نگاهم کرد و گفت:
خانم اعتمادی قرار بود دیروز درباره تقاضاتون صحبت کنیم؟
نجمه با نگاهش دنبال امید گشت و فورا از ما فاصله گرفت ولی دست زهره را قبل از اینکه در برود گرفتم و با بی تقاوتی گفتم:
معذرت می خوام دیروز وقت نکردم.تازه امروز هم فکر نمی کنم نیازی به صحبت باشه چون قبلا درباره اش حرف زدیم!
ولی به توافق نرسیدیم بقیه اعضا هم موافقت نکردند!
مهم نیست روز پنجشنبه توی انجمن مطرحش می کنیم.
و دیگه فرصت ندادم و دست زهره را هم کشیدم و رفتم.
اما روز بعد جسارت را کامل کرد و آمد جلوی میزم و بعد از سلام با صدایی آهسته گفت:
کی وقت دارید؟باهاتون کار دارم شخصی!
دیدن نگاه های کنجکاو اطرافیان به شدت عصبانی ام کرده بود.چشم در چشمش دوختم و گفتم:
متاسفت اصلا وقت ندارم.لطفا مزاحم نشید!
اخمهاشو کشید توی هم که چند تا اخم دیگه به پیشونیش اضافه شد.دل خودم از حرکت زشتم رنجید چه برسد به او!چند لحظه با همان اخم غلیظ نگاهم کرد و بعد بدون حرف دیگری برگشت.نجمه زمزمه کرد:
دلم برای هردوتون می سوزه البته برای تو بیشتر چونکه بدجوری داری با خودت می جنگی!
دوست داشتم گریه کنم آخه تاکی باید برخلاف جهت باد می رفتم.این جریان ادامه داشت تا فردا بعد از ظهر که تنهایی از دانشکده بیرون آمدم یک مسیر کوتاه را باید پیاده می رفت تا به ایستگاه اتوبوس برسم.نرسیده به ایستگاه ایلیا با ماشین قشنگش کنار پام ترمز زد و غافلگیرم کرد!بعد فورا پیاده شد و چشم های غم زده و نیازمندش رو به چشمام دوخت و گفت:
سلام باید باهاتون حرف بزنم!
کاش قدرت این رو داشتم که به دست و پاش بیفتم و ازش خواهش کنم که دست از سرم بردارد.هرطور بود به خودم مسلط شدم و با لحنی سرد و پر تمسخر پرسیدم:
باید؟
لحنش را تغییر داد و با کشیدن نفس عمیقی گفت:
خواهش می کنم فقط نیم ساعت!مصرانه و سرسخت گفتم : نه
و بعد با قدمهای بلند به طرف ایستگاه رفتم با ماشینش پشت سرم آمد.اتوبوس هنوز نیامده بود کناری پارک کرد و زل زد به من!می خواستم بی توجه باشم نگاهم را به سمت دیگری چرخاندم اما یاز کلافه بودم!دیدم این طوری نمی شه از این طرف بلند شدم و رفتم آخر نیمکت نشستم که ماشین رو دوباره روشن کرد و رفت آن طرف خیابون و رو به رویم پارک کرد و بازهم زل زد به من.
در همین لحظه اتوبوس آمد مثل غریقی که به قایق نجات میرسد خوشحال سوار اتوبوس شدم و نشستم.ولی اینبار واقعا دست بردار نبود.درست کنار اتوبوس حرکت می کرد و ایستگاه به ایستگاه هم می ایستاد.
توی دلم بهش التماس می کردم تو رو خدا دست از سرم بردار!دارم کم می آرم!تحمل نگاهت رو ندارم به شکست من راضی نشو خواهش میکنم.
توی ایستگاه پیاده شدم چند قدم جلوتر باز جلوی پام ترمز زد و شیشه رو پایین کشید و گفت:
حالا که این طوره باید بهم وقت بدی کاری می کنم که مجبور بشی!
اینو گفت و رفت.از سر درد لبخند زدم خیلی جسور شده!ببینم کی می بره!
فردا پنجشنبه بود و روز تشکیل جلسه انجمن نجمه برایم گفته بود که جلسه پیش خیلی سطحی مسئله استعفای منو عنوان کرده و بعد بدون اینکه نظر بقیه رو بخواد گفته با توجه به سمت دبیر جلسه این استعفا قابل قبول نیست همین!تازه پسره پررو به من گفته که بقیه اعضا مخالف بوده اند!تصمیم گرفتم فعلا بی خیال استعفا بشم چونکه اون می خواست به این طریق بهانه ای برای صحبت بیشتر با من داشته باشد!
با شروع جلسه انگار هر لحظه منتظر بود تا من تقاضای خودم رو عنوان کنم من هم که انگار نه انگار که مساله ای بوده!ظاهرا خوب تونسته بودمحرصش رو در بیارم به خاطر اینکه در آخر جلسه رو به بچه ها گفت:
نظر جمع درباره خانم اعتمادی چیه بچه ها؟یک جلسه غیبت کامل!شام ازشون بگیریم یا شیرینی؟
جا خوردم ولی لبخندی خونسرد زدم و منتظر نظر بچه ها شدم که با شنیدن این حرف ولوله ای بینشان افتاد.نجمه آهسته گفت:
داره تلافی می کنه حواست باشه!
هیچی نگفتم و با همان لبخند به ظاهر خونسرد دست به زیر چانه بردم و سری تکان دادم.رای اکثریت به شام بود که علیرضا به کمکم آمد و رو به ایلیا گفت:
عجب دبیر بی رحمی کاری نکن که از سمتت برکنارت کنم!عذر خانم اعتمادی کاملا موجه بود.شام که بمونه نمی گذارم حتی بهتون شیرینی هم بده که کوفت کنید!
نوری که باز فرصتی برای خیره شدن پیدا کرده بود زل زد به صورتم و گفت:
خانم اعتمادی قبوله که عذرتون موجه بوده ولی شیرینی رو که حداقل باید بدید!
بی طرفانه اشاره به علیرضا کردم و گفتم:
هرچی آقای شجاعی بگن همون کارو می کنم.
علیرضا فورا بلند شد و پشت به من و ره به بقیه حمایت گونه گارد گرفت.نجمه و مینا هم طرف مرا گرفتند یکی دیگر از پسرها وحشت زده خودش را عقب کشید و گفت:
به نظر من خوردن شیرینی به ضربات بروسلی نمی ارزه.من که از حقم گذشتم.
و به این ترتیب با شوخی و خنده چند نفر با قیمانده از جمله ایلیا مجبور به کوتاه آمدن شدند.گرچه ایلیا با این کار قصد داشت در تمام این مدت با من رو در رو شود!
شنبه بعد از ظهر وقتی کلاس تعطیل شد و با زهره بیرون آمدیم جلوی در خروجی دانشگاه ایلیا جلوم رو گرفت و گفت:
سلام خانم اعتمادی.
صبر نکردم و خواستم رد بشم که با قامت بلندش راهم را سد کرد و گفت:
اگر مشکل تون ماشینه پیاده بریم تا من حرفامو بزنم.
زهره دستپاچه گاهی به من نگاه می کرد و گاهی به او!قاطعانه و با اخم جواب دادم:
مشکل من خود شمایید که دائم مزاحمید.آقا من با شما حرفی ندارم اینو چطوری باید بهتون بفهمونم؟حالا هم بهتره که اجازه بدید ما بریم می بینید که چقدر هوا سرده!
او که از من سمج تر بود صاف چشم در چشمم دوخت و گفت:
یعنی حرف اول و آخرتونه؟
محکم جواب دادم :
بله همین طوره!
دستهایش را به سینه قلاب کرد و گفت:
باشه پس امشب از پنجره اتاقتون می تونید منو ببینید این قدر اونجا می مونم تا مجبور بشید برام وقت بگذارید!
این را گفت و من و زهره را بهت زده به جا گذاشت و رفت.زهره با چشمانی گرد شده پرسید:
منظورش چی بود؟
بی اعتنا شانه بالا انداختم زهره التماس گونه گفت:
چقدر تو یک دنده ای لیلا!حالا که این قدر اصرار داره خب دو دقیقه بشین ببین چی می گه آخه؟
راه افتادم و او هم دنبالم در جوابش گفتم:
پولدارها عادتشونه!نیست که هرچی می خوان راحت با پول بدست می آرن برای همین چون این دفعه اونی نشده که اون می خواد داره اولتیماتوم می ده!
زهره دوباره پرسید:
اگر تهدیدش رو عملی کنه چی؟



پارت9

اگر تهدیدش رو عملی کنه چی؟ خیالت جمع نمی آد! ولی اومد!اون هم چطور؟پشت سر ما از یک تاکسی پیاده شد و جلوی چشم ما با یک فاصله تقریبا زیاد از خوابگاه به درختی تکیه داد و دست به سینه ایستاد! دلم ریخت پایین!نکنه می خواد تا شب همین جا وایسته اون هم توی این هوای سرد آذرماه! ظاهرا بی توجه ولی با دلی آشوب زده به خوابگاه رفتم.زهره التماس می کرد و می گفت: لیلا جون من برو ببین چی می گه.اینو که من می شناسم از تو لجبازتره.همین جا می مون تا مجبورت کنه بیا برو! عصبانی روی پله ها برگشتم و تمام دق دلم را سر او خالی کردم و گفتم: بس کن دیگه زهره بذار این قدر بمونه تا بمیره مرتیکه اگه الاغ نباشه که نمی مونه وگرنه که خودش می دونه من مقصر نیستم! زهره دستم را کشید و گفت: نگو مقصر نیستم چون اون می مونه و تا صبح مریض میشه.تازه الاغ هم نیست بیچاره عاشقه! ناراحت و درمانده دستم را از دستش بیرون کشیدم و بدون اینکه دیگر جوابش را بدهم به حالت دو بقیه پله ها را بالا رفتم. زهره بعد از خوردن چای خواست برای دیدن غروب به طرف پنجره برود که سرش داد کشیدم و گفتم : زهره؟! محبوبه که با خستگی روی تختش دراز کشیده بود مشکوک نیم خیز شد و گفت: چی شده؟! زهره برگشت و با ناراحتی لب تخت محبوبه نشست و با نگاهی پرسشگر از من اجازه خواست که با بی اعتنایی رو از او گرفتم و او بعد از چند ثانیه مکث با لحنی نگران و دلواپس قضیه را برای محبوبه تعریف کرد.البته از بعد از جریان اردو آنها چیزهایی فهمیده بودند ولی نه به این روشنی! محبوبه هیجان زده از روی تختش پایین پرید که به طرف پنجره برود عصبانی سرش داد کشیدم: محبوبه خواهش می کنم!نمی خوام بفهمه جلب توجه کرده!این طوری جری تر میشه ولی وقتی ببینه هیچ کس بهش توجه نمی کنه می ذاره می ره! برگشت و در کنارم روی زمین نشست و زانوهایش رو بغل گرفت و بدون هیچ کلامی چشم در چشمم شد آن قدر که وادار به خنده ام کرد. خواستم لیوان چایم را بردارم که دستش را روی آن گذاشت و پرسید: الان منظورت اینه که کاملا بی توجهی آره؟ جواب ندادم و لیوان را از زیر دستش کشیدم.به دیوار تکیه داد و پاهایش را دراز کرد و گفت: قیافه ات داد می زنه که چه قدر بی توجهی!تا از در اومدی فهمیدم یه چیزیت هست! و بعد سرش را با تاسف تکان داد و اضافه کرد: یک عده کور و کچل و دیوونه دور و بر منو گرفتند.خدایا به دادم برس! و در حین حرف زدن اشاره ای به ساناز که عینکش را جابه جا می کرد و زهره که موهای کم جانش را جمع می کرد و سپس به من کرد.هرسه با این حرف و حرکتش خندیدیم. زهره بلند شد و از اتاق بیرون رفت دودقیقه بعد دستپاچه برگشت و گفت: هنوز وایستاده لیلا! فهمیدم که طاقت نیاورده و رفته از پنجره راهرو بیرون را تماشا کرده!فلبم تیر کشید!آخه با این هوای سرد که از اول صبح ابری بود و احتمال بارندگی می رفت اگر نیم ساعت بیشتر می ماند مریض می شد!خدایا چی کار کنم.محبوبه به حالت دعا دستهایش را به آسمان بلند کرد و نالید و گفت: خدایا لطفی کن و یه ذره از پولهای قلنبه مجنونی که بیرون وایستاده به من بده و یه ذره از عقل سرشار منو به اون. هر سه یک صدا آمین گفتیم و بعد من بلند شدم لباس ها و حوله ام را برداشتم و گفتم: من میرم حموم. محبوبه هم بلند شد و جواب داد: برو بلکه فرجی بشه یا تو سر عقل بیای و همچین لقمه چربی رو پس نزنی و یا اون بفهمه این لقمه گنده تو گلوش گیر می کنه که نه می تونه قورتش بده و نه بالا بیاره! امام قبل از رفتن به حموم طاقت نیاوردم و یواشکی از پنجره راهرو بیرون را دید زدم هنوز وایستاده بود! حمامم را طولانی کردم تا وقت کشی کنم بلکه بیام ببینم رفته تمام مدت داخل حمام زیر لب دعا خواندم.اما وقتی برگشتم دیدم که هنوز نرفته!بچه ها باز اصرار کردند تا قبل از پایان ساعت خروج و ورود از خر شیطون پایین بیام که قبول نکردم و گفتم سرما بهش فشار میاره و خودش میره ولی اون سرسخت تر از این حرفا بود!بچه ها هم ساعتی بعد با کلی این ور و اون ور کردن برق را خاموش کردند و خوابیدند.محبوبه تا نیم ساعت همین طور جلز و ولز میزد و از روی دلسوزی غصه ایلیا را می خورد. وقتی همه ساکت شدند و صدای نفسهای مرتبشان از هر طرف به گوش رسید فهمیدم که خواب شان برده.خوش به حالشون!چشمهای صاحب مرده ام را بیهوده به هم می فشردم.چطور می توانستم بخوابم وقتی که می دانستم او به خاطر من این وضع را تحمل می کند.دلم که از سنگ نبود.تازه من بدبخت که به او بی میل نبودم تمام تارو پود وجودم به سمت او کشیده می شد! بالاخره طاقتم تمام شد و پاورچین پاورچین خودم را به جلوی پنجره کشیدم و مثل دزدها روی زمین دوزانو نشستم و از گوشه پایین پنجره نگاه کردم قلبم از جا کنده شد.نرفته بود! در حالی که از شدت سرما خودش را جمع کرده بود همان طور سر جایش ایستاده بود!محکم و پابرجا! خدایا یه طاقتی به من بده یک عقل درست و حسابی هم به ایلیا! خسته و درمانده نیم چرخی زدم و همان جا زیر پنجره زانوهام رو بغل گرفتم و تکیه دادم و اشک درمانده ام سرازیر شد.کاش الان خونه مون بودم و بی خیال روزگار روی تختم به خواب رفته بودم. آتسش عشقی که به جانم افتاده بود بلایی بود که آرامش نازنینم را مختل کرده بود!چی می شد اگر می توانستم راحت به او فکر کنم و روشنی آینده را با او ببینم.چی می شد اگه قدرت داشتم و از همین پنجره بلند خودم را پایین می انداختم و عشقم را به او که این طور به خاطرم زیر سرما و باران ایستاده اعتراف می کردم و بعد داد میزدم تا همه فقهمند دوستش دارم



فصل 5-8 وقتی دوباره به طرف پنجره برگشتم سایه یک نفر دیگر را در کنارش دیدم که در حال حرف زدن و کلنجار رفتن با او بود.خوب که دقت کردم سایه علیرضا را شناختم از کجا فهمیده بود که ایلیا این جاست؟و بعد یادم آمد که ایلیا تلفن همراه دارد.از حرکاتشان این طور به نظر می رسید که علیرضا سعی دارد او را با خود ببرد ولی او سرسختانه رو به پنجره ایستاده بود و تکان نمی خورد.در حال گریه زیر لبی خطاب به علیرضا گفتم: ببرش تو رو خدا ببرش اگه بمونه مریض میشه.قول میدم قول میدم که اگه بره حتما فردا باهاش حرف بزنم قول میدم. وقتی که علیرضا در برابر مقاومت او کم آدرد و به سمت ماشینش رفت ناامیدانه شدت گریه ام بیشتر شد و دوباره به حالت زانو به بغل سرم را روی زانوهایمگذاشتم و از ته دل به این درد بی درمانم گریستم آنقدر که نفهمیدم کی در همان حال خوابم برده بود. با فشار دستی که شانه ام را تکان می داد بیدار شدم صدای خواب آلود محبوبه را شنیدم که گفت: پاشو خانم سنگدل!پاشو وقت نمازه. درد بدن خشک شده و خسته ام دوباره موقعیتم را به یادم انداخت بلند شدم و نگران به سمت پنجره چرخیدم که ببینم ایلیا هست یا رفته. محبوبه چادر نمازش را روی سرش مرتب کرد و گفت: مجنونت آدم برفی شده بی رحم! آه راست می گفت!باران به برف تبدیل شده بود ولی او هنوز همانجا ایستاده بود.زهره بعد از اینکه وضو گرفت آمد کنارم نشست و با غصه گفت: دیدی هنوز نرفته ؟ با شنیدن حرفش اشکهام سرازیر شد و سرم را آرام تکان دادم. همراه من اشکهای همیشه آماده ریزش زهره هم جاری شد با دست اشک هایم را گرفت و دلداریم داد و گفت: بلند شو نمازت رو بخون تا صبح چیزی نمونده. ایدفعه مجبوری کوتاه بیای! بعد دستم را گرفت و از جلوی پنجره بلندم کرد بدنم خشک شده بود و به شدت درد می کرد.بچه ها نماز خواندند و دوباره خوابیدند من هم نمازم را با گریه خواندم و دیگر جلوی پنجره نرفتم اما مطمئن بودم تا نروم همان جا می ماند! تا ساعت 5/6 که خانم صبوری قفل در خروجی را باز کند در اتاق پرپر می زدم.دیگر جای مقاومت نمانده بود!آماده می شدم که زهره لای چشمهایش را باز کرد و با لبخندی مهربان تشویق به رفتنم کرد.توی راهرو به خانم صبوری برخورد کردم که با تعجب پرسید: کجا این وقت صبح؟چرا صورتت اینقدر پف داره؟ دیشب خوب نخوابیدم.الان هم چون صبح و برف را دوست دارم میرم نون تازه بگیرم! خانم صبوری نگران و با لحنی مادرانه گفت: شاید سرما خوردی که خوب نخوابیدی؟نرو عزیزم. نون تازه می خوای خودم می رم می خرم. دستم را برایش تکان دادم و ازش دور شدم.از در که بیروناومدم زانوهام شروع به لرزیدن کرد ایلیا هم همانجا ایستاده و به درخت تکیه داده و چشمهایش را بسته بود.به طرفش رفتم و دردمندانه سیر نگاهش کردم اولین بار بود که فرصتی پیش آمده بود تا این چنین دقیق براندازش کنم.در زیر آن چهره به ظاهر عبوس به راحتی می توانستم مهربانی و عشق را ببینم.خدایا تکلیفم با این مجنون پولدار چه بود؟! به چند قدمی اش که رسیدم ایستادم حضورم را احساس کرد و چشمهای قشنگش را باز شد.زبانم به زحمت و دستپاچه روی کلمه سلام چرخید و بعد شرمگین سرم را پایین انداختم لحظاتی نه او حرف زد و نه من! چانه ام برای اینکه به زور می خواستم اشکم را نگه دارم به شدت می لرزید.بغضم را فرو دادم و نالیدم: شمت اینجا چه می خواهید؟ صورتش قرمز و برافروخته بود و لبهایش کبود مشخص بود که تب دارد.نگاه تب دارو مریضش را به من دوخت و فقط گفت: نمی دونم! ناچار نگاهم را به نگاهش گره زدم و دوباره گفتم: شما تب دارید! سرش را تکان داد و گفت: می دونم! سرم را دوباره پایین انداختم دلم داشت می ترکید!با صدایی گرفته گفت: دیدی گفتم بالاخره مجبورت می کنم باهام حرف بزنی!این دفعه من بردم! و بعد با لبخندی محو و غریب زد که بیچاره ام کرد.با درماندگی گفتم: باید برید درمانگاه حالتون هیچ خوب نیست! قدمی به طرفم برداشت و گفت: می رم ولی به شرط اینکه قول بدید وقتی برای صحبت کردن با من بگذارید. صدای علیرضا ما را به خود آورد و گفت: سلام لیلی خانم ...ا ببخشید خانم اعتمادی! با شرمندگی به طرفش برگشتم شیشه ماشینش را پایین کشیده و به روی ما می خندید.جواب سلامش را که دادم دوباره گفت: ارزش این قدر سرسختی رو داشت لیلی خانم؟اگه الان به جای یک مجنون مریض آدم برفی پیدا می کردید چی؟ با سری پایین و خجالتی که از نگرانی ام داشتم به او گفتم: لطفا با خودتون ببریدش آقای شجاعی حالشون اصلا خوب نیست. علیرضا پیاده شد و به طرف ما آمد و گفت: نیست که حال خودتون خیلی خوبه! و بعد در حالی که دست ایلیا را می گرفت تا با خود ببرد گفت: بیا بریم خداذلیلت نکنه که خواب خوش یه شب برفی رو بهم حروم کردی؟ ایلیا دستش را از دست او بیرون کشید و به طرفم برگشت و گفت: هنوز قول ندادی؟ سرم را با اطمینان تکان دادم و گفتم: باشه قول میدم حالا دیگه برید! نگاهی عمیق به صورتم انداخت که به یکباره تمام وجودم را سوزاند نتوانستم زیر نگاه نافذش تاب بیاورم و چشمهایم را بستم.قلبم به شدت می تپید طوری که احساس می کردم هر لحظه سینه ام می شکافد و بیرون می پرد! علیرضا غرولند کنان اورا دنبال خود کشید و گفت: حالا که رفتی چند تا آمپول پنی سیلین نوش جان کردی عشق و عاشقی از سرت می پره مجنون خل! سرمای صبح زمستانی را حس نمی کردم چون گرمای عشق وجودم را می سوزاند رخوت و سستی عجیبی به تنم نشسته بود.بعد از اینکه خیالم از رفتنش راحت شد برگشتم و به پنجره اتاقم نگاه کردم.محبوبه و ساناز و زهره مشتاق و خوشحال برایم دست تکان دادند از سر درد به رویشان خندیدم و دست تکان دادم. وقتی برگشتم خانم صبوری به دستهای خالی ام نگاه کرد و گفت: پس نونت کو؟رفتی دیدی هوا سرده پشیمون شدی آره؟ از خدا خواسته حرفش را تایید کردم و به اتاقم رفتم بچه ها با دیدنم ذوق کردند و دوانگشتی برایم دست زدند.به حرکات پرشورشان خندیدم و بعد به زیر پتوی گرمم خزیدم و خدا را شکر کردم که تا ساعت 12 کلاس ندارم لحظه ای بعد خواب راحتی وجودم را در بر گرفت. تا ساعت سه روز بعد از ایلیا خبر نداشتم فقط می دانستم که بیمار است!بی حوصله و پریشان منتظر تلنگری بودم تا مثل بچه ها گریه کنم.علیرضا گاهی نگاهم می کرد و لبخند می زد روی اینکه از او حال ایلیا را بپرسم نداشتم ولی از لبخندهایش می توانستم حدس بزنم که همه چیز رو به راه است و او دوران نقاهتش را می گزراند. دیگر عشق پنهانی ما از پرده بیرون افتاده بود و این چیزی نبود که بشود آن را پنهان کرد! وقتی از آن طرف راهرو دیدم که با علیرضا می آید از خوشحالی حرفی را که داشتم با نجمه می زدم فراموشم شد و زبانم بند اومد. نجمه مسیر نگاهم را دنبال کرد و به شوخی گفت: به به باد آمد و بوی مجنون آورد.چشمت روشن لیلی خانم! قلبم دوباره به شدت شروع به تپیدن کرد احساس می کردم صورتم داغ شده تا حالا این قدر دستپاچه نشده بودم.به ما که رسیدند نجمه و علیرضا بعد از سلام و احوالپرسی در چشم به هم زدنی غیبشان زد و ما دو تا را رو در روی هم تنها گذاشتند.هیچ وقت فکر نمی کردم زمانی برسد که این قدر از کسی خجالت بکشم پرسیدم: حالتون چطوره؟ درچهره عبوس و خندانش هنوز رد پای بیماری پیدا بود.با لبخندی پیروزمندانه جواب داد: به خاطر اینکه امید داشتم خیلی زود خوب شدم. و دوباره با چند ثانیه مکث پرسید: سرقولتون که هستید آره؟ لحنم پر از خجالت بود اما با این حال سعی می کردم که مثل گذشته محکم حرف بزنم: مجبورم کردید!با این حال سرقولم هستم.فکر می کنم لازمه که با هم منطقی صحبت کنیم! بعد از کلاس خوبه؟کاری ندارید؟ وقتی گفتم خوبه دوباره محتاطانه پرسید: اشکالی نداره با ماشینم بریم؟ خجالت زده لبخند زدم و جواب دادم: چرا فکر می کنید با ماشینتون مشکل دارم؟نه عیبی نداره فقط برید کمی جلوتر از ایستگاه بایستید. این دیگه چه بدبختی بود؟ذهن بازم که همیشه درس را می قاپید در آن دو ساعت به قدری درگیر بود که هیچی از درس نفهمیدم.با خودم تمرین می کردم که چه حرفهایی به او بزنم.آیا می توانستم مجابش کنم؟اون چی می خواد بگه؟اگر مستقیم ابراز علاقه کرد چی کار کنم؟برای حرف زدن کجا می خوایم بریم؟خدایا کمکم کن. بغد از کلاس وقتی آماده رفتن می شدم نجمه با اخم و ناراحتی گفت: این چه رنگ و رویی که تو داری؟مثل مرده ها می مونی!مگه می خوای بری سلاخ خونه به سلامتی قراره برید و یه صلح نامه امضاء کنید.راستی مذاکره ات چه زود رفت! قبل از رفتن به زور مرا به طرف دستشویی کشاند و کمی رژ گونه به گونه های رنگ پریده ام کشید ولی هرکاری کرد نگذاشتم بهم رژ بزنه.جلوی در توکل به خدا کردم و از نجمه جدا شدم. کمی جلوتر از ایستگاه اتوبوس ماشین شیکش تابلو پیدا بود.توی این فکر بودم که جلو بشینم یا عقب؟اگر روی صندلی جلو بشینم زشت بود یا روی صندلی عقب؟نرسیده به ماشین او که ظاهرا از آینه جلو مرا می دید پیاده شد و با تبسمی قشنگ و مردانه در جلو را برایم باز کرد و منتظر ماند تا بنشینم و بعد محترمانه در رابرایم بست و خودش پشت فرمان نشست.فقط زیر لبی مرسی گفته بودم! باز هم تکرار!یک آهنگ ملایم با صدایی کم و بوی اشرافیت!همین که راه افتاد پرسید: انتخاب جا با شما یا من؟ سعی کردم دستپاچه نشوم و تا می توانم رسمی برخورد کنم. من جایی رو بلد نیستم هر جایی مناسبی که خودتون می دونید خوبه. چشم غرایی گفت و سرعتش را کمی بیشتر کرد.هیچ زمانی فکرش را هم نمی کردم که روزی در کنار او این طور دوستانه توی ماشین قشنگش نشسته باشم و به قول نجمه به قصد امضاء صلح نامه محلی مناسب باشیم. حس خوب و بدی داشتم که خوبش به بدش می چربید!هیچ فکر نمی کردم که با مردی غریبه بیرون رفته ام در کنارش احساس آرامشی دلچسب می کردم.هر چند دقیقه یکبار نیم نگاهی به من می انداخت و بعد با خنده که اثری از اخمهای پیشانی اش به جا نمی گذاشت آهسته سرش را تکان می داد.جسارت به خرج دادم و پرسیدم: به من می خندید؟ دوباره نگاهم کرد و جواب داد: نه به خودم! پس چرا به من نگاه می کنید و می خندید؟ آخه دارم فکر می کنم چی توی این هیکل ظریف و کوچولو هست که در برابرش مثل رستم که از جنگی بزرگ برگشته احساس پیروزی دارم! چشمهایم را به نشانه تحیر گرد کردم و گفتم: منظورتون اینه که طرف مقابل این رستم دستان.......... و بعد اشاره به خودم کردم و ادامه دادم: من بودم آره؟ حرفم را تایید کرد دستهایم را به نشانه خالی بودن بالا بردم و گفتم: ولی خناب رستم خان من کاملا خلع سلاحم! مطمئن و جدی ولی با لبخند جواب داد: نه خانم اشتباه نکنید.شما دوتا کمان منحصر به فرد و یک زبون تیز دارید سلاح از این بیشتر؟ صراحت کلامش وادار به سکوتم کرد!می دانستم که سخت می شود چنین آدمی را راضی به کوتاه آمدن کرد!ایلیا جلو یک کافی شاپ بزرگ و شیک ترمز زد و گفت: جای آروم و خوبیه موافقید؟ گردنم را کج کردم و شانه بالا انداختم.راضی و سرخوش باز هم لبخند زد و ماشینش را یک جای مناسب پارک کرد پیاده شدیم و شانه به شانه هم به طرف کافی شاپ رفتیم.در را برایم باز نگه داشت و خودش پشت سرم وارد شد یکی از خدمه ها جلو آمد و با خوش آمدگویی میزی دونفره و دنجی را پیشنهاد داد.با اشاره ایلیا به آن طرف رفتیم صندلی را مودبانه عقب کشید و در نشستن کمکم کرد.خدایا من کجا و این جا کجا!بعد خودش روبه رویم نشست و پرسید: چی میل دارید؟ گارسون با منو کنارمان سبز شد گفتم: هرچی خودتون می خورید. با قهوه موافقید؟ با تکان سر موافقت کردم.قهوه؟!قرتی بازی پولدارها.ما معمولا چایی می خوریم.البته تا حالا چند دفعه پیش آمده بود که مامان خودش قهوه درست کرده بود اما من از تلخی اش خوشم نیامده بود ولی نمی شد این جا تابلو بازی در بیارمو بگم چایی می خورم! گارسون که رفت ایلیا دستهایش را به زیر چانه قلاب کرد و آرنجهایش را به میز تکیه داد و به صورتم خیره شد.خوب!حالا از کجا باید شروع می کردیم به نظرم سخت ترین مرحله اش همین بود چونکه ظاهرا ایشون اگر حرفی نمی زدم تصمیم داشت بشینه و تا شب تماشام کنه. حدودا تا پنج دقیقه بعد گارسون با دوفنجان قهوه برگشت این حالت ادامه داشت!فکر کنم در این مدت پوست لب پایینم کاملا با دندانهایم صاف صاف شد! این بار با رفتن گارسون حالت ایلیا عوض شد دو قاشق شکر داخل قهوه اش که بخار داغی ازش بلند بود ریخت و در حال به هم زدن آن نگاهم کرد.عجب گرفتاری شدم ها!نمی دونم این منو آورده اینجا تا حرف حسابش رو بزنه بیا بشینه با لذت نگاهم کنه؟نه خیر مثل اینکه باید اول من شروع می کردم. خوب بفرمایید امرتون؟ تبسم مردانه و قشنگی که از همان ابتدا روی لبش بود به لبخندی بزرگ تبدیل شد و جواب داد: گرفتارم کردی و حالا با پررویی می پرسی امرتون؟ قلب بی قرارم شروع به لرزیدن کرد اما با این حال گفتم: شما که تا حالا ادعاتون می شد رستم پیروزمندید! من غلط بکنم!منظورم این بود راضی کردن تون به این ملاقات دوستانه و شیرین پیروزی بزرگیه! از کجا مطمئنید دوستانه است؟ عاشقانه نگاهم کرد و خندید بعد یک برگ دستمال از جعبه روی میز کند و روی دستم گذاشت و گفت: بگیر لبت رو پاک کن از بس جویدیش خون اومده! دستمال را محکم روی لبم کشیدم و گفتم: ببینید آقای محترم! قیافه ای متعجب به خودش گرفت و نگاهی به این طرف و آن طرفش کرد و بعد با اشاره به خودش پرسید: منظورتون به منه؟ نخیر پاک خودش رو به بی خیالی زده بود.گفتم: مگه طرف صحبت من شما نیستید؟ با خونسردی خندید عجیب بود که هیچ اثری از اخمهای روی پیشانی اش نبود!اگه من محترم بودم که مزاحم خانم با شخصیتی مثل شما نمی شدم! عجب جوابهایی!فکر می کرد من کم می آورم دوباره گفتم: پس چی بگم؟ بگی ایلیا بهتره صمیمی تره! ابرویی بالا انداختم و از فنجان قهوه ای که به تقلید از او با شکر شیرینش کرده بودم جرعه ای نوشیدم.نه بابا خوشمزه بود!شاید مامان بلد نبوده قهوه درست کنه!خاک بر سر من که توی این موقعیت حساس به چه چیزهایی فکر می کردم.فنجان را روی نعلبکی اش گذاشتم و در حالی که سعی می کردم لحنی قاطع و محکم به کلامم بدهم گفتم: من برای صمیمیت بیشتر این جا نیستم به خاطر اصرارتون اومدم که دو کلام منطقی با هم صحبت کنیم.ببینید آقای مهاجر قبلا هم براتون گفتم من ترک خانه و خانواده کردم فقط برای رسیدن به هدفم که همون درس خوندنه و مطمئنم این وسط کاری نکردم که باعث وابستگی ام به کسی بشه چونکه چنین نظر و قصدی هم نداشته ام!اگر هم تا حالا حرکتی کردم که باعث ناراحتی تون شدم البته به غیر عمد منو ببخشید و هرچی که بوده فراموش کنید.خواهی نخواهی ما باید بیشتر از دوسال دیگه همدیگر رو تحمل کنیم پس هیچ حسابی روی من باز نکنید.ازتون ممنون می شم. من که حرف می زدم او لبخند به لب و خونسرد گوش میداد.خیلی با کلاس جرعه ای دیگر از قهوه اش را نوشید و جواب داد: کار من از این حرفا گذشته! باز جرعه ای دیگر!و اضافه کرد: چرا فکر می کنی من می خوام جلوی درس خوندن و هدفت رو بگیرم؟ دستهایم را عصبی در هم قلاب کردم نه بابا طرف عین خیالش نیست.هرچی که من شما شما می کنم اون صمیمی تر می شه!من هم کمی از قهوه ام را نوشیدم و گفتم: اگر تا حالا توی درسهایم موفق بودم فقط به خاطر این بوده که نه فکرم درگیر بوده و نه تعهدی به کسی داشتم تصمیم دارم در ادامه همین طور راحت باشم. دستهایش را روی میز گذاشت و به طرفم خم شد و گفت : من کاری می کنم که راحتتر باشی! دستم را به نشانه مخالفت تکان دادم و گفتم: من از محبت چیزی کم ندارم و در ضمن از این طور دوستی ها هم هیچ خوشم نمی آد! خیره به چشمهایم با لحنی جدی گفت: من هم از دستی خوشم نمیاد.منظورم چیزی بیشتره ازتون تقاضای ازدواج دارم. مثل بید می لرزیدم برای چند لحظه از شدت خجالت و هیجان صورتم را با دو دست پوشاندم تا خودم را پیدا کنم و بعد نفسی عمیق کشیدم و دستهایم را از روی صورتم برداشتم و نگاهم را به فنجانمدوختم و گفتم: مگه من اومدم تهران شوهر پیدا کنم؟ خونسرد و قاطع بدون معطلی جواب داد: حالا که پیدا شده اون هم یک مجنون بی قرار.بهش ترحم کن و پسش نزن! جدی نگاهش کردم و جواب دادم: خانواده تون خبر دارند؟ محکم گفت نه!ابرویی بالا انداختم و گفتم: حدس میزدم بذارید حالا که حرفهامون به ایجا رسید براتون بگم من تنها فرزند خانواده و از یک طبقه متوسط هستم.مادرم خانه دار و پدرم یک بازنشسته فرهنگی که توی شهر کوچکمون از احترام و آبروی زیادی برخورداره.یک خونه کوچولوی کلنگی ولی باصفا داریم که ارثیه پدری پدرمه و بعد از عمری کارمندی تازگی یک پراید خریدیم که بابام باهاش تعلیم رانندگی می ده.همه امید این پدر ومادر به منه که دوست ندارم ذره ای نگرانی به دلشون راه پیدا کنه.ولی شما چی؟چیزی که پیداست و اون طور که شنیدم تک پسر یک خانواده پولدار هستید که فقط ماشین زیر پای شما به همه زندگی ما می ارزه.خانوادتون مسلما بهترین و پولدارترین دخترها رو براتون کاندید کرده اند برای همین ناگفته مطمئنمکه اگه انتخاب شما من باشم جنجالی بزرگ توی خانواده تون به وجود میاد.گو اینکه نه خودم و نه پدرم هم به این اختلاف طبقاتی راضی نیستیم و نمی پذیریم پس خواهش می کنم هم من و هم خودتون رو درگیر نکنید و از روی احساس تصمیم نگیرید!باور کنید همه سرسختی های من به همین علت پس درکم کنید. ایلیا صبور و خونسرد به نطق بلند بالای من گوش داد و با کمی مکث گفت: کسی که عاشقه این قدر حساب و کتاب نمی کنه!

فصل 5-9 عصبی و خسته گفتم: به نظر من اگر در موردش منطقی فکر نشه همون عشقی که شما ازش دم می زنید به خطر می افته!شما که نمی خواهید به خاطر من از خانواده تون بگذرید نه؟ اونش رو دیگه واگذار کن به من فقط کافیه بدونم دوستم داری.گرچه همون روز صبح که طاقت نیاوردی و اومدی بیرون یه بوهایی بردم البته امیدوارم اشتباه نکرده باشم. غصه دار و شرمگین دوباره نگاهم را به فنجانم دوختم و بعد از چند لحظه فکر کردن جواب دادم: اول اینکه قصد ازدواج ندارم ولی اگر به غیر از این باشه باید نظر کامل خانواده تون و با همراهی خودشون طبق سنت ها پا پیش بگذارید.این حرف آخرمه! صاف نشست و پشتی صندلی اش تکیه داد و دست به سینه گفت: خوب بذار حالا من بگم.همون طور که خودت گفتی من تنها پسر یک خانواده پولدارم خیلی پولدار!دوتا خواهر دارم آناهیتا از من سه سال بزرگتره و آیلار دوسال کوچکتر.هردو ازدواج کردند و در کانادا زندگی می کنند.درسته که خیلی پولداریم ولی اون صفایی که تو با عشق ازش حرف میزنی توی خانواده ما پیدا نمی شه یعنی مشکل اصلی و تنها کمبود خانواده های پولدار!مادرم یه جور ساز زن سالاری میزنه و پدرم یه جور دیگه.متاسفانه طبق حدس تو چندین کاندید هم از خانواده های ناهماهنگی مثل خانواده خودمون برام در نظر گرفته شده اما خوب چه کنم که نه اونا رو قبول ندارم و نه دلم به کسی غیر از تو راضی میشه! خواستم چیزی بگم که دستش را مقابلم گرفت و گفت: نه دیگه قرار شد اول گوش بدی و بعد نظرت رو بگی..... سپس با اشاره گارسون را صدا زد و چیزی به او گفت با رفتن گارسون ادامه داد: از دروغ گفتن خوشم نمیاد دوست دارم از اول باهات صادق باشم.راستش من موضوع تو رو عنوان کردم که پذیرفته نشد اما نمی خوام از حقم بگذرم چون زندگی خودمه و دلم می خواد همسرم با انتخاب خودم باشه!کسی باشه که دوستش دارم تازه راضی ام برای به دست آوردنش نه یک شب که هر چقدر لازم باشه زیر برف بمونم تا جواب بله رو ازش بگیرم! شنیدن اعترافات صریح و قشنگش تنم را مورمور می کرد.قلبم به شدت می تپید و از فشار شرم فنجان خالی را بین دودستم می چرخاندم.نگاه شرمگینم به فنجان بود و گوش دلم به او که قلبم صادق بودن حرفهایش را گواهی می داد.گارسون دوباره با یک سینی حامل دو بشقاب کیک تزیین شده و عالی برگشت با احترام یکی را جلوی من گذاشت و دیگری را جلوی ایلیا.اگر هرجایی به غیر از آنجا بود با ولع فورا بشقاب رو جلوم می کشیدم تا یک لقمه چپش کنم ولی نه در این موقعیت و نه در این جا!نه چیزی از گلوم پایین می رفت و نه روی این کار رو داشتم! تا سرم را بالا گرفتم نگاهم در نگاه مشتاق و عاشقش خیره ماند.اوکه لبخند زد من نگاهم را دزدیدم.دوباره به طرفم خم شد و گفت: ببین لیلا... حرفش را خورد و پرسید: اشکالی نداره لیلا صدات بزنم؟ با اینکه لحنش صمیمی بود ولی صلاح ندانستم به این زودی بپش پر و بال داده و خودم را کشته مرده اش نشان دهم.بنابراین با جسارت جواب دادم: چرا خیلی هم اشکال داره!ما فقط اومدیم با هم حرف بزنیم. خندید و گفت: همین حرفات منو بیچاره کرده خانم گل!خانم گل که دیگه خوبه نه؟آخه خانم اعتمادی خیلی سنگینه!راستش یاد خانم معلم دوران ابتدایی ام می افتم. با دیدن لبخندم دوباره جان گرفت و گفت: می گفتم من دوستت دارم خیلی زیاد.نگو احساسی حرف میزنم چون اینطور نیست.باور کن شغل من طوریه که خیلی با زنها برخورد دارم اما خدا شاهده که در برابر هیچ کدومشون این طور درمانده نبودم.من 28 سالمه!جوون 19 و 20 ساله نیستم که در یک نگاه عاشق بشم تو یکساله که با منی و همه فکر و لحظه هایم را پر کردی.تابستون گذشته احساس می کردم یه چیز گم کرده دارم اما نمی دونستم چی ولی این یک هفته که نبودی فهمیدم قلبم بوده که دیگه باهام نیست! بعد دستی به روی پیشانی کشید و کلافه اضافه کرد: بلد نیستم رمانتیک حرف بزنم!دلم می خواد قبول کنی که اینا حرفهای دلمه و از روی احساس نیست. تو که با این حرفها منو نیمه جون کردی حالا خوبه که چیزی بلد نیستی! ایلیا دوباره با کمی مکث که معلوم بود برای به زبان آوردن ادامه صحبتش مشکل دارد به سختی گفت: همراهیم کن خانم گل!می دونم توقع زیادی ازت دارم ولی ناچارم که خانواده ام را در برابر عمل انجام شده قراربدم. چقدر دلم می خواست توت فرنگی خوشگل و تازه روی کیک را درسته بذارم توی دهنم تا از التهابم کم بشه. از فکر این پیشنهاد چندشم شد لبهایم را به هم مالیدم و با غیظ پرسیدم: منظورتون اینه که می خواهید یه عروس تحمیلی باشم؟ بعد از چند لحظه با تمسخر و لحنی ناراضی ادامه دادم: خواستگارهایی داشتم که هم خودشون و هم خانواده شون همه جوره منتم را می کشیدند حالا شما می گید در برابر عمل انجام شده قرارشون بدیم تا مجبور بشند قبولم کنند؟نه آقای محترم!من اصلا قصد ازدواج ندارم. و بعد با ناراحتی کیفم را از روی میز چنگ زدم و بلند شدم.! او هم به سرعت بلند شد و ایستاد و گفت: خواهش می کنم لیلا فقط چند دقیقه دیگه به حرفام گوش کن! برگشتم و خصمانه نگاهش کردم و گفتم: فکر منو از ذهنتون بیرون کنید این به نفع هر دومونه! بعد راهم را کشیدم و رفتم ایلیا با قدمهای بلند خودش را به من رساند و یک اسکناس درشت از جیبش بیرون کشید و با عجله روی آخرین میز گذاشت و همراهم بیرون آمد. همان طور که در کنارم قدم برمی داشت ملتمسانه گفت: خودم هرطور بخوای منتت رو می کشم!لیلا خواهش می کنم بهم فرصت بده؟ نمی دونم به کجا می رفتم!فقط تند تند راه می رفتم و او به دنبالم می دوید و لیلا لیلا می گفت.داشتم از ناراحتی منفجر می شدم که بازویم را محکم گرفت و رو به خودش نگهم داشت.ملتمس و عصبی نالیدم: دست از سرم بردارید.خانواده ام با یک تصمیم نا به جا از طرف من خرد و تحقیر می شند.من تنها ثمره زندگی شون هستم و بهشون قول دادم که فقط درس بخونم ازم نخواهید که باعث ناراحتی شون بشم! نزدیک بود گریه کنم داد بزنم اما اون لحظه چطور خودم را کنترل کردم؟نمی دونم! ایلیا دستهایش را جلوی من به آرامی پایین و بالا آورد و با لحنی که سعی در به وجود آوردن آرامش در من داشت گفت: باشه باشه!ناراحت نشو آرامشت رو حفظ کن .حالا بیا بریم توی ماشین بشینیم و آروم به نتیجه برسیم. هیجان درونی و بیرون آمدن ناگهانی از محیط گرم کافی شاپ باعث لرزم شده بود.چاره ای جز قبول پیشنهادش نداشتم چون نه حالم خوب بود و نه راه برگشت را بلد بودم.اون هم این وقت شب! ایلیا که متوجه لرزیدنم شد در ظرف چند دقیقه کوتاه رفت و ماشین رو آورد و جلوی پایم ترمز زد.بعد فورا پیاده شد و در را برایم باز کرد و صبر کرد تا بنشینم. من می لرزیدم و او با نگرانی نگاهم می کرد بالاخره هم طاقت نیاورد و ماشین رو کناری زد و کاپشنش را درآورد و روی من انداخت .بوی خوب ادکلن و گرمای کاپشنش را به جان خریدم و به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمهای خسته ام را بستم.! بخاری و کاپشن گرم و آرامش بخشش کمکی بود تا کم کم به حالت عادی برگردم.تازه داشتم حرکت ملایم ماشین را احساس می کردم چقدر این ماشین نرم می رفت! چشمهایم را باز کردم و با شرمندگی به او نگاه کردم چشمهای نگرانش همراه با لبخندی خندید و محتاطانه پرسید: بهتر شدی خانم گل؟ بدون جواب نگاهم را به زیر انداختم یک جا ایستاد و ببخشید کوتاهی گفت و پیاده شد.با چشم دنبالش کردم دیدم که به طرف یک آبمیوه فروشی لوکس رفت و بعد از چند دقیقه با یک لیوان بزرگ شیر موز برگشت.داخل ماشین که نشست آن را به طرفم گرفت و گفت: ضعف کردی شاید هم فشارت افتاده!سفارش دادم یخ نباشه ولی در عوض شیرینی اش زیاد باشه.بخور حالت جا بیاد. با نگاهی به لیوان پرسیدم: همه اینو باید من بخورم؟ قاطعانه و با لبخند جواب داد: همه شو یه ذره هم کمکت نمی کنم! این بار مثل بچه ها لیوان را به طرف دهنم گرفت که با خجالت دستهایم را از زیر کاپشن درآوردم و لیوان را از دست مهربانش گرفتم.مزه عالی شیر موز و شیرینی اش به گلوی خشک و خسته ام جانی دوباره داد ولی نگاه مستقیم و مهربان او که معذبم می کردباعث شد چند قطره شیرموز به گلویم بپرد.درست انگا که با یک بچه دست و پا چلفتی طرف باشد فورا جعبه دستمال را برداشت و چند تا از آن بیرون کشید و به دستم داد.اون لحظه هم احساس آرامش داشتم هم خجالت! لیوان نصفه را به طرفش گرفتم که مصرانه گفت: باید همه شو بخوری تا آخرش! ناچار چند قلپ دیگر خوردم ولی واقعا معده ام گنجایش بقیه اش را نداشت.لیوان را دوباره به طرفش گرفتم و با التماس گفتم: دیگه جا ندارم اگه بیشتر بخورم حالم بد میشه. اخمی مهربان تحویلم داد و لیوان را گرفت و از روی همان قسمتی که من خورده بودم باقیمانده شیرموز را خورد معنی حرکتش را فهمیدم و دوباره شرمسار سر به زیر انداختم.من باید چی کار می کردم در برابر این همه محبت؟! بعد از تحویل لیوان برگشت و راه افتاد. مدتی گذشت گفتم: ما هیچ مورد مشترکی با هم نداریم این قبول کنید! به نشانه مخالفت دستش را از روی فرمان برداشت و محکم تکان داد و گفت: نگو هیچی بگو فقط از لحاظ طبقاتی مشترک نیستیم. همین یک مورد خودش خیلی با اهمیته! با همان لحن ناراحت پرسید: پس این وسط تکلیف عشق و محبت چی میشه؟میشه نادیده گرفتش؟میشه؟ سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و آرام گفتم: چاره ای نیست! چرا هست!یه ذره تحمل و مقاومت می خواد عشق در بیشتر مواقع پیروز بوده.مهم خودم هستم که خاک پای تو رو روی چشمام می کشم.خانواده ام هم کافیه تو رو ببینند و بشناسنت مطمئنم که مثل خودم عاشقت می شن. با ناراحتی رو به او کردم و گفتم: عاشق چیه من می شن؟یک کم عاقلانه فکر کنید یک دختر ساده شهرستانی! دیگه روم نشد بگم تازه خیلی هم خوشگل نیستم.ایلیا خونسرد جواب داد: همه اینا از نظر من حسنه!از اینها گذشته خانواده ام خیلی منو دوست دارند.سخت یا آسون همیشه همه چیز با نظر خودم بوده و اونا هم به نظراتم کم و بیش احترام گذاشته اند.چیزی نمی گذره که خودشون می فهمند چه جواهری انتخاب کرده ام! و اگر به این سادگی نبود؟ ماشین را نگه داشت یک دستش را روی فرمان گذاشت و به طرفم برگشت و با لحنی آرام و مطمئن جواب داد: به شرافتم قسم می خورم که همه جوره ازت حمایت کنم بهم ایمان داشته باش خانم گل. در زیر نگاه و لحنش آب شدم چقدر صورت عبوس و مردانه اش در نظرم دوست داشتنی می آمد.قلب بی قرارم وحشیانه می تپید و قدرت هر گونه واکنشی در برابرش از من سلب شده بود.حالا به جای لرز نیم ساعت پیش از گرمای عشق و محبت ایلیا گر گرفته بودم و مستاصل و پریشان نگاهم را از نگاهش گرفتم و گفتم: اول باید بابا رو در جریان بگذارم نظر اون برای من بزرگترین شرطه! فورا موبایلش رو درآورد و به طرفم گرفت و گفت: دقیقا همون چیزی که من می خوام. دستم را به نشانه مخالفت تکان دادم و گفتم: نه اول باید فکر کنم .فعلا هیچی نمی تونم بگم! تا کی؟ نفسم داشت می گرفت دست بردم تا شیشه ماشین رو برای استنشاق هوای تازه پایین بکشم اما چیزی پیدا نکردم یادم افتاد که این ماشینها شیشه گردان ندارند.خودش متوجه منظورم شد و شیشه رو از سمت خودش با دکمه الکترونیکی پایین داد سرم را بیرون بردم و چند نفس عمیق کشیدم.چند لحظه بعد شیشه را بالا داد و گفت: ببخش عرق کردی می ترسم سرما بخوری؟ از فشار این همه مهر و محبت و عشق داشتم دیوونه می شدم.خدایا به دادم برس!در زیر نگاه منتظر و نگرانش دوباره تکیه دادم و با بی حالی چشمانم را بستم برای رعایت حالم دیگر حرفی نزد و راه افتاد. تا رسیدن به خوابگاه ساکت ماند و من در آن خلسه لذت بخش از اینکه در کنار او نشسته ام در اوج خوشی بودم!کمی مانده به خوابگاه خواهش کردم نگه دارد منظورم را فهمید و بدون برو برگرد نگهداشت.بدون اینکه نگاهش کنم تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که پرسید: نگفتی این انتظار کشنده تا کی طول می کشه؟ با کمی مکث جواب دادم: بذارید فعلا راحت باشم.نمی دونم!یک هفته شاید هم بیشتر. بی صبرانه منتظرم! سرم را تکان دادم و خداحافظی کردم در حالی که برایم دست تکان میداد بوق زد و از من دور شد.بچه ها مشتاقانه دورم را گرفتند ولی وقتی فهمیدند که حوصله ندارم راحتم گذاشتند.با رفتن آنها زهره آهسته گفت: مامانت زنگ زد گفتم حمومی. به عنوان تشکر تنها دستش را فشردم. فصل 6-1 نه آن شب که تمام یک هفته را گیج و منگ بودم و کارم شده بود فکر فکر فکر..... از یک طرف جنبه های خوب و قشنگ این ازدواج را در نظر می گرفتم.زندگی راحت پولداری!همان چیزی که آرزویش را داشتم ماشین به اون خوبی از همه مهمتر رفاه و آسایش پول!ولی وقتی که چشم باز می کردم همه سراب بود! حس تردید و دودلی با حس اشتیاق و کشش به سمت ایلیا در جدال بود.آخه کم چیزی نبود!پولدارترین و مغرورترین پسر دانشکده که بی توجه به نگاه مشتاق همه دخترها بود فقط دست به روی من گذاشته بود.من؟! منی که آن قدر اذیتش کرده بودم!تنها چیزی که به فکرم نمی رسید دیدن این روزها بود.هنوز هم از عاقبت آن برخوردهای خصمانه حیرت زده بودم!من تا الان ادعا می کردم از پولدارها متنفرم!پس چی شد؟همه ش شعار بود؟ با همه اینها اگر یک درصد فقط یک درصد احتمال می رفت که بعد از ازدواج پنهانی من و ایلیا خانواده اش مرا به جمع شان نپذیرند چه؟اگر عشق ایلیا مثل آتشی تند و شعله ور باشد که بعدش زود خاکستر می شود چه؟ایلیا از یک قشر مرفه و پولداره!معمولا این طور آدمها دست نیافتنی ها را با گوشه اسکناس به دست می آورند و بعد که به دست آوردند در اندک زمانی دلزده می شوند.اگر ایلیا جزء آن دسته باشد چه؟ با نگاه کردن به یک طرف قضیه به حسی قشنگ فرو می رفتم. اما تصور طرف دیگر قضیه وحشت زده ام می کرد!اگر همه چیز آن طور که ما می خواستیم پیش نمی رفت خودم به درک!بابا و مامان چی؟می توانستند ناراحتی های مرا تحمل کنند؟اگر بدبخت می شدم به خودم که نه به آنها ظلم می شد.این را مطمئن بودم! تمام یک هفته را در بی قراری به سر بردم و از درس و کتاب و صحبت های استادها هیچی نفهمیدم.حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشتم مخصوصا وقتی برای اولین بار امتحانم را خراب کردم بیشتر اعصابم به هم ریخت! شبها که می خوابیدم وعم بدتر می شد یا خوابهای شیرین می دیدم که خیلی کم پیش می آمد و یا کابوس های درهم و برهم که با فریادهای بلندم بچه ها را از خواب می پراندم و طفلکی ها با آرامش بیدارم می کردند! عشق چه بلایی سرمان آورده بود!دوتا شاگرد اول کلاس از دور خارج شده بودند!می دانستم با حال خرابی که دارم درست نیست در جلسه هفتگی انجمن شرکت کنم نظر نجمه هم همین بود. عاقبت در جدال یک هفته ای و سخت عشق و منطق عشق برنده میدان شد! عصر جمعه که مامان و بابا تلفن زدند تصمیمم را گرفته بودم یعنی جز این چاره ای نداشتم! بعد از صحبت با مامان بابا گوشی را گرفت و بعد از احوالپرسی و پرسیدن سوال همیشگی راجه به درس و دانشگاه با پرسیدن سوال دیگری راه را برای حرف زدن من که برایم مثل جان کندن بود باز کرد! صدات مدتیه عوض شده دخترم؟چند روزه احساس می کنم صدا صدای لیلای پر نشاط من نیست!احساسم درست می گه نه؟ دوباره کوه غم به دلم نشست خدایا کمکم کن تصمیمی که گرفتم به پدر و ماردم لطمه نزنه!سعی کردم بغضم را فرو بدهم که او نگران نشود اما نمی دانم چقدر موفق بودم گفتم: بابا بهت نیاز دارم.باید باهات حرف بزنم.اونم جدی! بابا با کمی مکث که اون هم نشانه نگرانی اش بود پرسید: درباره چی دخترم؟با من راحت باش. این را که گفت اشکم سرازیر شد کاش الان این جا بود تا می توانستم سرم را روی شانه های مطمئنش بگذارم.به سختی جواب دادم: درباره ایلیا مهاجر می شناسیدش که؟ مکث بابا این بار طولانی تر شد و بعد پرسید: چی شده؟حرف بزن. چه خوب که خانم صبوری جلوی میز تلفن نبود!نمی دونم کجا رفته بود میان هق هق گریه گفتم: ازم خواستگاری کرده بابا!حالا من چی کار کنم؟ صدای نفس های بابا رو می شنیدم یعنی با خودش چی فکر می کرد؟کاش حالت چهره اش را می دیدم گفت: یک حدس هایی زده بودم.حالا چرا گریه می کنی عزیزم!چی ناراحتت کرده؟ ما هردومون باید با شما صحبت کنیم راستش ایلیا شرایط خاصی داره!اون فعلا نمی خواد خانواده اش چیزی یدونند؟ تو باهاش حرف زدی؟ فقط یکبار بابا اون هم بس که پاپی ام شد!هر کاری کردم که راضی اش کنم ازم بگذره نشد!بهش گفتم اول باید با شما صحبت کنم اون هم موافقت کرد.بابا بیا که دارم دق می کنم. آروم باش دخترم من به تو و تربیتت اعتماد دارم عزیزکم.نگران نباش من و مامانت فردا صبح راه می افتیم. نفس عمیقی کشیدم و اشکم بند آمد.آنقدر خوشحال شدم که نپرسیدم با برنامه های رانندگی اش چه می کند؟فقط این برایم مهم بود که بیایند و من پشت گرمی بگیرم. فردا شنبه بود و از مهلت یک هفتگی من دوروز هم گذشته بود.به همراه زهره که از نمازخانه بیرون آمدیم ایلیا را دیدم که منتظرم ایستاده بود.دلم از دیدنش ضعف رفت هیچ فکر نمی کردم که آن قدر وابسته اش شده باشم؟دوستش داشتم!زهره به سرعت از ما فاصله گرفت و رفت من ماندم و او!فقط سلام و بعد هم سکوت!تا اینکه بالاخره او گفت: تا کلاس بعدی یک ساعت وقت داریم موافقی بریم بیرون؟ گرچه می دانستم همه از موضوع عشق و عاشقی ما با خبرند ولی هنوز هم دوست نداشتم مستقیما ما را باهم ببینند.یک ربع بعد در کنارش و داخل ماشین گرم و قشنگش نشسته بودم!درنگاه سریعی که به چهره اش انداخته بودم تاثیر شدت فشار عصبی این چندروزه را دیده بودم.پرسید: ناهار خوردی؟ با تکان سر بله گفتم.با کمی مکث دوباره پرسید: فرصتت کافی بود؟ و این بار دل نگران خیره ام شد آهسته جواب دادم: دیشب با بابا صحبت کردم.امروز صبح با مامان راه افتاده اند فکر می کنم تا یکی دوساعت دیگه برسند. یک دستش را از روی فرمان برداشت و روی صورتش کشید و خدارا شکری آهسته زیرلب زمزمه کرد وبعد رو به من گفت: اصل کاری خودت بودی نمی دونی چقدر نذر و نیاز کردم که از نظر شخصی خودت پذیرفته شده یاشم! می خواستم بگم شما نذر و نیاز هم می دونی چیه؟اما زبونم را نگه داشتم.خجالت می کشیدم از اینکه فهمیده بود دوستش دارم!با نگرانی پرسید: فکر می کنی بابات راضی بشه دختر گلش رو به من بده؟ همانطور که در تله نگاه و لحن بی قرارش گرفتار شده بودم با شرمندگی جواب دادم: شما حتی نمی تونی فکرش رو بکنی که بابای من چقدر خوبه!اون همیشه فقط راهنمایی ام می کنه ولی به جام تصمیم نمی گیره.البته این دفعه فقط می خوام تصمیم گیری رو به عهده اون بگذارم چونکه خودم واقعا بریدم.راستش هنوز هم فکر می کنم این کار ما درست نیست! بعد از سکوتی طولانی نجوا کرد: بهم اعتماد کن عزیزم و اینو بدون که تو رو با دنیا هم عوض نمی کنم.به خاطرت در برابر همه سختی ها می ایستم اما نمی گذارم آب توی دل نازنینت تکون بخوره چون می دونم که چقدر برای خانواده ات ارزش داری مطمئن باش ارزشت برای من هم اگر بیشتر نباشه که هست کمتر نیست! آخه شما... اخمی کرد که چند چین دیگر به چین های پیشانی اش اضافه شد و گفت: اون همه جسارت رو قبول کنم یا این همه رسمی بودن رو!با هم نمی خونه!مگه من چند نفرم؟ حرفم یادم رفت و مجبور شدم لبخند بزنم.حرفها و وعده های قشنگش کمی از هیجان یک هفته اخیر را کاست نرسیده به دانشگاه پرسید: کی می تونم بیام برای دست بوس بابات؟ هنوز با او راحت نبودم با شرمندگی جواب دادم: اگه بابا خواست فردا خبرتون می کنم. باز اخم کرد و بعد خندید و گفت: پس امشب تا صبح دعا می خونم که آقای اعتمادی قبول کنه باهام حرف بزنه.اگر خدایی نکرده خواست قبول نکنه راهش رو بلدم چند روز مریضی ارزش به هدف رسیدن رو داره. منظورش رو فهمیدم و لبخند زدم پرسید: فکر نمی کنم شماره منو داشته باشی نه؟ هیچی نگفتم و باز لبخند زدم.وقتی ازش خواستم نرسیده به دانشگاه مرا پیاده کند با اینکه ناراضی بود اما بدون مخالفت قبول کرد.بعد از اینکه شماره همراهش را روی برگه ای نوشت و به من داد از هم جدا شدیم. وقتی وارد خوابگاه شدم مامان و بابا تازه رسیده بودند.باباداخل ماشین نشسته بود و مامان رفته بود داخل.با دیدن ماشین بابا جان تازه ای گرفتم و دست در گردنش انداختم و سیر خودم را تخلیه کردم.فرصت صحبت نبود بابا خواست که وسایلن را بردارم تا شب به هتل فهمیدم جایی می خواد که راحت با هم حرف بزنیم مامان را داخل خوابگاه دیدم.چقدر بودنشان برایم با ارزش بود!قربونشون برم. تا وقتی که شام نخوردیم و در هتل مستقر نشدیم نه آنها حرفی از موضوع پیش آمده زدند و نه من! اما بالاخره که اتاق گرفتیم و تعویض لباس کردیم بابا لب تخت نشست و احضارم کرد. خجالت زده کنارش نشستم و انگشتان دستهایم را به هم قلاب کردم و منتظر شروع مذاکره از طرف او شدم مامان هم با دلواپسی روی تخت روبه رو نشست.بابا شروع کرد: خوب بگو دخترم؟ سرم را تا آخرین درجه پایین انداخته بودم دست پیش آورد به زیر چانه ام و صورتم را بالا گرفت و با نگاهی اطمینان بخش به حرفم کشید.برایم سخت بود اما با این حال گفتم: نمی دونم بابا توی این چندروزه خیلی عذاب کشیدم.شرایط اون سخته! اگر دوست داری از اولش برام بگو اصلا فکر کن من و مامان دوستات هستیم پس راحت باش و چیزی رو توی دلت نگه ندار تا ما راحت تر بتونیم کمکت کنیم. صمیمیت کلامش آرامم کرد و باعث شد تا همه چیز برای شان تعریف کنم از ناسازگاریهایمان از دعوتش به تالار از کناره گیری های من بعد از اینکه فهمیدم ایلیا به من نظر دارد و حتی از اردو و افتادنم در آب و از نجاتم توسط او.از درخواستهای او برای ملاقات و پس زدن ها و مخالفتهای من از آن شب برفی و از همه مهمتر اجبارم برای قبول صحبت و پیشنهاد ایلیا همه را برایشان گفتم و دلم را خالی کردم. ساکت که شدم مامان آغوشش را برایم باز کرد و من مثل دختر بچه ای بیپناه به آغوش گرم و مهربانش پناه بردم.بابا بعد از سکوتی طولانی که مشغول فکر کردن بود پرسید: تو چی جواب دادی؟ببینم همه جوانبش رو در نظر گرفتی ؟



10

هنوز هیچ جوابی بهش ندادم.بدون مشورت با شما محاله،ولی باور کنید همه جوانب را برایش گفتم!کلا خودم با این همه اختلاف طبقاتی مخالفم،از اون مهمتر به خاطر ناراضی بودن خانواده اش مخالفم.ولی اون خیلی سرسخت و مصره،میگه هر جور بخواین تضمین می کنم که خانواده ام وقتی بفهمند من کار خودمو کردم کوتاه می ان! بابا محکم و قاطع پرسید:
-و اگر کوتاه نیومدن چی؟ از روی درماندگی سر تکان دادم و نالیدم: - همین عذابم میده،دوست ندارم تحمیلی باشم یا به خاطر من بخواد بین اون و خانواده اش اختلاف پیش بیاد. بابا کمی سکوت کرد و بعد سوال اصلی را پرسید: - خودت چی میگی؟ از همه مهمتر دوستش داری یا نه؟ از شدت شرم دوباره سرم پایین افتاد،روی مستقیم بله گفتن رو نداشتم.با دیدن سکوتم طولانی ام گفت: - این سکوت یعنی دوستش داری، آره؟ زیر لبی جواب دادم : - اون خیلی خوبه بابا،با همه پولدارها فرق میکنه،اصلا از محیط خانوادگیش راضی نیست. بابا نفس عمیقی کشید و به مامان نگاه کرد و گفت: - تو دختر عاقلی هستی و من همه جوره قبولت دارم.امیدوارم تصمیمیت از روی احساس نباشه!درسته که من نتونستم برای یک دونه دخترم اون زندگی که لایقشه فراهم کنم اما مطمئنم از تربیت و محبت چیزی برات کم نذاشتم میدونم که این طور نیست ولی محض تذکر میخوام پول و ثروت آقای مهاجر فریبت نده .ما به اخلاقیات این قشر آشنایی نداریم، نمی خوام چشم بسته وارد راهی بشی که خدایی نکرده زندگیت تباه بشه.از همه مهمتر تو باید آینده تاریک و روشن این تصمیم رو پنجاه،پنجاه در نظر بگیری .فکر کنی و ببینی به ریسکش می ارزه یا نه؟ - من به اون گفتم که تصمیم شما هرچه باشه همون می شه! - نه دخترم شما هر دو عاقل و بالغید و در ضمن مهمترین قسمت مساله اینکه تو دوستش داری. وقتی سکوتم را دیدفپرسید: - حالا ما باید چی کار کنیم؟دوست داری خودم باهاش حرف بزنم؟ با خیال راحت جواب دادم: - آره که دوست دارم .اون می خواست همین امشب به دیدنتون بیاد ولی من انداختم به فردا بعد از این مدت بالاخره بابا لبخند زد و گفت: - منظورت از اون کیه؟اسمش چی بود؟ اسم سختی داره! از خجالت داغ شدم و گفتم: - ایلیا!ایلیا مهاجر. - از کجا آوردن این اسمو؟معنی ش چیه؟ - معنی شو نمی دونم ولی میگفت اسم یکی از پیامبران مسیحی و همچنین یکی از القاب حضرت علی (ع) است. دوباره لحن بابا جدی شد و گفت: - درست چی میشه دخترم؟ - اتفاقا به این بهانه می خواستم از قبول درخواستش شونه خالی کنم و قبولش نکنم اما اون قسم میخوره که همه جوره حمایتم کنه،اونم تا هر زمان که من بخوام! - دخترکم می دونی مشکلاتت زیاد می شه و مثل یه سد جلو راهت رو می گیره! همه اینا رو میدونم و براش باز کردم ف اما چی کار کنم که کوتاه نمی اد. پسره دیوونه است،می گه هر چقدر لازم باشه شبا بیرون می مونم تا راضی تون کنم! بابا لبخند زد و از مامان با لحنی معنی دار پرسید: - دیوونه است؟ مامان برای اولین بار حرفی زد: - اگر این طوره که مجنونه،اینم لیلی! باز با خجالت سرم را روی شانه مامان گذاشتم.همان شب به خاست بابا،با ایلیا تماس گرفتم و قرار ملاقات را گذاشتم و بعد از یک هفته عذاب شب بغل مامانم به راحتی و با آرامش کامل خوابیدم

-1 ظهر روز بعد طبق قراری که با ایلیا گذاشته بودم به دنبالم آمد،بچه ها تا جلوی در وسایلم را برایم آوردند.ایلیا عینک دودی اش را برنداشت تا خانم صبوری او را نشناسد.آرامشی که در کنار ایلیا گرفتم در کمتر از آنی جایگزین عذاب دوری شب گذشته شد،انگار سالها بود که همدیگر را ندیده بودیم.یه وری نشستم و غرق تماشای چهره دوست داشتنی و مردانه اش شدم،او هم یک لحظه نگاهش به خیابان و یک لحظه به روی من بود.هیچ چیز قشنگ تر از عشق نیست!
ایلیا برایم توضیح داد یکی از دوستانش که برای مدتی نامعلوم به مسافرت خارج از کشور رفته آپارتمان مبله و آماده اش را برای همان مدت به او رهن داده . اتومبیل ایلیا هرچه بیشتر به شمال شهر نزدیک می شد من بیشتر خودم را در جمع مرفهین احساس می کردم!یعنی از این به بعد من جزء آنها بودم؟ آپارتمان موردنظر در یک برج قشنگ و بزرگ بود که محوطه باصفایش برابر بود با بزرگترین پارک شهر ما! زندگی ها چقدر متفاوت است ! ماشین های پارک شده در پارکینگ برج همه مدل بالا و خارجی بود که بعضی ها را من اصلا تا حالا ندیده بودم! من محو تماشای آنجا بودم و ایلیا با لبخند محو تماشای من!ماشینش را پارک کرد و گفت: -زیاد جدی نگیر،بذار بری توش!این قوطی کبریت های قشنگ یه ذره صفای خونه کوچک شما رو نداره عزیزم! فهمیدم که خیلی جوگیر شدم و از حالت معمولی ام در آمده ام،رفتارم مسلما مایه آبروریزی بود! آیا می توانستم خودم را با ان محیط ناآشنا وفق بدهم؟ با کمک ایلیا وسایلم را برداشتم ،با خودم فکر می کردم که آپارتمان ما در چه طبقه ای است؟چند تا پله دارد؟اوه... وقتی ایلیا جلو آسانسور ایستاد و دکمه آسانسور را فشرد،خودم را نباختم اما رفتم تو حس! آسانسور ؟! آخ که مامان و بابا بیایند و اینجا را ببینند؟! حتما اون وقت میگن لیلا تو اینجا چی کار میکنی؟ وارد آسانسور شدیم و ایلیا دکمه شماره شش را فشرد،با حرکت ناگهانی آسانسور به طرف بالا یک لحظه دلم کنده شد.ایلیا همچنان به من لبخند می زد و برای حفظ آرامشم گونه ام را میکشید،خندیدم ولی توی آینه آسانسور که به خودم نگاه کردم رنگم حسابی پریده بود!خاک بر سرم کنند مثلا جوان امروزی و خیر سرم تحصیلکرده بودم!چه کنیم این هم یکی از اثرات بزرگ شدن در شهر کوچک و محدود بود! نرسیده به بالا ایلیا یک دسته کلید از جیبش در آورد،چراغ آسانسور که روی شش ایستاد در خود به خود باز شد و اینبار وارد راهرو عریض و شیکی شدیم که جا به جا درختچه های تزئینی در اطراف آن قرار گرفته بود.جلو یکی از درها که همه با فاصله های معین و با شماره هایی ردیف شده بود ایستادیم و ایلیا کلید به در انداخت.در را باز کرد و کمی عقب کشید و کمرش را به حالت احترام خم کرد و با دست به داخل تعارف کرد. -قدمتون روی چشم پرنسس لیلا! با خنده ولی گیج و منگ وارد آپارتمان شدم.خدای من چقدر زیبا،مثل رویا!مثل خواب! آپارتمان در عین کوچکی به قدری قشنگ دکور و تزیین شده بود که اصلا کوچکی اش به چشم نمی آمد.دیوارها هر کدام رنگی داشت،آبی،صورتی،بنفش،سبزو همه از نوع خیلی کم رنگ و ملیح. دیوار روبه روی پنجره را کلا یک گل رز قرمز با کاغذ دیواری کرده بودند،آنقدر بزرگ بود که تمام سطح دیوار را پوشانده بود و به قدری طبیعی بود که بی اختیار برای لمسش دست پیش بردم و سطح صاف دیوار را احساس کرم! وسایل خانه اسپرت و جوان پسند بود، یک نیم ست راحتی وسط هال و آباژورهایی که با آنها هم خوانی داشت. قاب عکس های ریز و درشتی که با فاصله کمی پایین و بالای هم نصب شده بود.یک جفت فرش قالیچه مانند که وسط هال کوچلو قرار داشت و از همه مهمتر میز گوشه هال که یک تلویزیون عالی و دستگاه صوتی بزرگی با چند باند کوچک و بزرگ در آن قرار گرفته بود. آشپزخانه! کوچک ولی خیلی تکمیل بود! همه چیز به قشنگی و مهارت لا به لای کابینت ها جاسازی شده بود،حتی ماشین لباسشویی و ظرفشویی اتوماتیک.دیگر لواذم برقی داخل دکور کوچک کنار اپن را، حتی در خانه خاله هم ندیده بودم!فنجانهای رنگی قشنگی که به جا فنجانی آویزان بود و آدم کیف می کرد، جلو پنجره بزرگ هال روی صندلی راحتی که تکان میخورد بنشیند و در حالیکه به ریزش نرم برف نگاه می کند در آنها چای بخورد. من ذوق زده از این طرف به ان طرف میرفتم و اصلا کنترل احساساتم به اختیارم نبود، نگاه مهربان و نوازشگر ایلیا در حالیکه خودش را سرگرم جا به جایی وسایلم میکرد تا راحت باشم، همراهیم می کرد. آخر سر نوبت اتاق خواب بود که تخت دو نفره خیلی قشنگی در بالای اتاق، آباژورهای هم خوانی در طرفین تخت و یک میز توالت جمع و جور که همه از یک سرویس بود فضایی شاعرانه و عالی به آنجا بخشیده بود. آنجا هم یک پنجره بزرگ رو به بیرون داشت ، پرده ها را کنار کشیدم و تازه متوجه چشم انداز زیبایی شدم که منطقه وسیعی از تهران و کوه های پر از برف را پیش رو باز می کرد. با دیدن آنجا باز دوباره صدایی در مغزم پیچید!لیلا میدونی کجایی!تو متعلق به اینجا نیستی.آیا می تونی در بین این مردم برای خودت جایگاهی داشته باشی؟تربیت بیست ساله تو با اینجا هماهنگی داره؟قبولت میکنند؟قبولت میکنند؟قبولت میکنند؟ حضور ایلیا را در کنارم احساس کردم و به پشت گرمی وجودش به بازویش تکیه دادم، به نرمی گفت: -به چی نگاه می کنی، در ضمن فکرت مشغول چیه؟ زود، تند ، سریع بگو. از افکار آزاردهنده بیرون آمدم و گفتم: -اینجا خیلی قشنگه! ایلیا نرم و مهربان کنار گوشم زمزمه کرد: -نه به قشنگی چشمان زیبای تو عزیزم ، لیاقت تو بیشتر از ایته ولی متاسفانه که فعلا نمی شه. نگاهم را به نگاه مهربانش گره زدم و گفتم: -اینجا عالیه ایلیا، ازت ممنونم خم شد وبا محبت روی سرم را بوسید و گفت: -به خاطر این نظرم اینجا رو گرفت که هم کوچیکه و هم امنه، لااقل وقتی نباشم خیالم راحته که از بزرگیش نمی ترسی! در همان لحظه از فکر اینکه تا مدتی که وضعمان روشن شود بعضی شبها باید از هم دور باشیم دلم گرفت و چانه ام از کنترل بغض به وجود آمده لرزید. برای اینکه مرا از آن حال درآورد دستم را کشید و از اتاق بیرونم برد و سرم را به نشان دادن سرویس بهداشتی کوچلویی گرم کرد که با تور مخفی که از پشت شیشه های سقف میتابید آنجا را به اندازه یک سالن پذیرایی روشن کرده بود! چقدر آقا بود! بدون اینکه بخواهد چیزی را مستقیما به من بگوید مثل بچه ها بغلم کرد و روی لبه اپن آشپزخانه گذاشت و بعد داخل دستگاه چای ساز چای دم کرد تا من یاد بگیرم. بعد هم توی فنجانهای رنگی دو تا چایی خوش رنگ ریخت و هر دو کنار هم روی صندلی راحتی روبه روی پنجره هال لم دادیم و چای خوردیم. بعدازظهر لازم بود که به مغازه برگردد اما برای اولین شب اقامت قول داد که هر طور شده خودش را برساند. تا شب خودم را مشغول جمع و جور کردن وسایلم و تمیزی آشپزخانه کردم و بعد با شماره تلفن سوپری که به دیوار اشپزخانه بود تماس گرفتم و به همان شماره اشتراک نیازهای لازمم را سفارش دادم و هرطور بود شام خوشمزه آماده کردم و زمانی که می دانستم بابا هم در خانه است به آنها تلفن زدم و از محل زندگیم برایشان با ذوق و شوق تعریف کردم. با لذتی زایدالوصف دستگاه صوتی را که ایلیا طرز کارش را نشانم داده بود روشن کرده و به امید بازگشت شوهرم به وضع خانه رسیدگی کردم. به هیچ چیز بدی فکر نمی کردم، فقط با آن همه سرخوشی در ذهنم می گذشت که وقتی ایلیا وارد خانه شود و بوی غذا مستش کند چه حالی میشود. رفاه هم خوب چیزیه ها! آخر شب ایلیا با قفل ساز برگشت که البته جلوی او نتوانست عکس العمل قشنگ تری نشان بدهد، جز اینکه چشمهایش را چند لحظه بست و با نفسی عمیق بوی غذا را به مشامش کشید و بعد چشمهایش برق زد. علاوه بر تعویض قفل در از قفل ساز خواست که دو قفل دیگر هم از بالا و پایین در نصب کند که از داخل قفل شود.می دانستم که چقدر نگران من است و دل من از این همه توجه حالی به حالی می شد! با اتمام کار قفل ساز و رفتنش دو نفری روبه روی هم اولین شام مشترکمان را که به طرز قشنگی تزیین کرده و روی میز آشپزخانه چیده بودم عاشقانه صرف کردیم و بعد با کمک هم همه جا را تمیز کردیم. اولین شب در خانه مان جزء قشنگترین روزهای زندگیم شد، آن شب را با خیالی آسوده در کنار هم خوابیدیم

7-2 ایلیا برنامه هایش را طوری تنظیم کرده بود که لااقل هفته ای سه شب را در کنار من باشد . این طور که می گفت به خانواده اش گفته بود ، دوستی غریب و شهرستانی پیدا کرده که خیلی با او صمیمی شده و فعلا برای اینکه تا مدتی او احساس تنهایی نکند همراه علیرضا شبها به خانه مجردی او میرود .
به غیر از آن شب هایی که بود به خواسته ایلیا برای خودم برنامه ریزی کرده بودم که احساس تنهایی فشاری به رویم نیاورد تا اوهم نگرانم نباشد . باز هم به خاسته او هر شب من بودم که با مامان و بابا تماس میگرفتم و هر وقت هم خودش بود حتما با آنها صحبت میکرد . تا دیر وقت به درسهایم میرسیدم که لااقل شبهایی که او هست عقب افتادگی از این جهت نداشته باشم . تاآخر شب نشده چندین بار تماس میگرفت و از حالم میپرسید و هر بار تاکید میکرد تا همه قفلها را از داخل ببندم وقتی هم که از نیمه شب می گذشت و می خوابیدم لااقل تا صبح یک بار تک زنگی تلفنی می زد تا بدانم او از راه دور هم به یاد من است ، نه تنها از خواب نمی افتادم بلکه با ارامش بیشتری به ادامه خوابم میرسیدم ! هر روز صبح خودش مرا به دانشگاه می رساند و برگشتم هم با خودش بود ، اغلب برایم از بیرون غذا تهیه می کرد که من خسته نشوم ولی شبهایی که می دانستم به خانه می اید هر طور شده با دستهای خودم برایش غذا می پختم ، هر دو ترجیح می دادیم به جای گردش شبانگاهی در خلوت خ0انه و در کنار هم باشیم ! بعد ازدو هفته از شروع زندگی مشترک برای پنج شنبه شبی از امید و نجمه و علیرضا و سحر دعوت کردیم . هیچکس در دانشگاه به جز تعدادی از دوستان مشترک و صمیمی مان از عقد کردن ما خبر نداشت و تقریبا همه فکر می کردند که تازه دوستی ما شکل گرفته ! در مهمانی شش نفره به ما اینقدر خوش گذشت و به قدری با هم خندیدیم که هنوز هم آن شب را فراموش نکردم . نجمه از ظهر با من به خانه آمده و از دیدن آپارتمان نقلی ام کلی ذوق کرده بود . ایلیا برای هردویمان نهار خرید بود و بعدازظهر هر دو با هم تمام هنرمان را به کار گرفته و چند نوع غذای خوشمزه پخته بودیم طوری که حتی سحر هم باورش نمی شد کار خودمان باشد ! تازه بعد از خورن آن شام خوشمزه دیروقت بود که همگی با هم با ماشین ایلیا به گردش به قول نجمه نیمه شبانگاهی رفتیم و نزدیک صبح دوباره همه به خانه برگشتیم و بعد از نماز صبح من و سحر و نجمه تنگ هم روی تخت اتاق خواب بیهوش شدیم و آقایان روی مبلهای داخل هال ! خوابی که تا ظهر ابری جمعه طول کشید . برای نهار ایلیا از بیرون پیتزا سفارش داد و بالاخره اینکه مهمانی طولانی و عالی ، آخر شب جمعه تمام شد و ایلیا هم با اتمام وقتش مجبور شد همراه مهمانها مرا ترک کند . کم کم می رفتم که به وضع موجود عادت کنم ، تنها امیدم به آینده بود و اینکه فردا باز ایلیا را خواهم دید ! عید نزدیک می شد و این طور که ایلیا خودش میگفت به پدر و مادرش اعلام کرده بود که همان عید باید برای خواستگاری از دختری که به میل و سلیقه خودش انتخاب کرده بود اقدام کنند ! به فکر فرو رفتن گاه و بیگاهش نشان می داد که این اعلام آمادگی وضع ناخوشایندی را در بین خانواده اش ایجاد کرده ، با این حال هیچوقت از وخامت اوضاع برایم نمی گفت و تنها کلمات امیدوارکننده بود که از دهانش بیرون می امد ، مرا دلداری می داد و می گفت که برای ایام عید همه چیز تمام میشود و جدایی ها به سر می اید ! ولی همه چیز آنطور که ما پیش بینی می کردیم پیش نرفت و مادر ایلیا بدون اینکه او را در جریان گذاشتهه باشد چند روز مانده به تعطیلات سال نو به بهانه سر زدن از خواهر کوچک ایلیا که تازگی حامله شده بود به کانادا رفت ظاهرا چونکه فشارهای ایلیا به روی انها زیاد شده بود و آنها هم جدی بودن آن را احساس کرده بودند برای فیصله دادن و به خیال خودشان سرد شدن ایلیا این کار را کرده بودند تا با این کار او را آرام کنند ! چاره نبود ! باید فعلا صبر میکردیم تا مادرش برگردد . دلداری های ایلیا هنوز پابرجا بود و قول می داد همین که مادرش برگردد سفت و سخت در برابرش می ایستد تا خواسته اش عملی شود ، خدا کند ! امیدم به اینکه در تعطیلات عید همه چیز به خوبی روبه راه می شود ناامید شده بود ولی یک شب که ایلیا سرحال و خوشحال آمد و علت خوشحالی اش را پرسیدم بعد از اینکه مرا یک دور چرخاند و جیغم را در آورد میان مبل افتاد و مرا روی پایش نشاند ، گردنم را بوسید و گفت: -دو هفته تعطیلات عید رو کامل باهمیم ! -چطور ؟ پس بابات چی ؟ -خوشبختانه خسته شده و چونکه مامان هم نیست برنامه ریخته بره دبی. از خوشحال جیغ کشیدم و ناباورانه خندیدم ، دستی به روی موهایم کشید و اضافه کرد: -من برای خودم برنامه ریزی کردم ، اگر موافق باشی هفته اول میریم پیش مامان و بابات و هفته دوم که باید مغازه باز باشه و عروسی علیرضا هم هست مامان و باباتو می اریم اینجا چطوره ؟ دیگه از این بهتر نمیشد ! شاید تا بعد از عید و برگشتن پدر و مادرش هم ایشاالله فرجی میشد ! با این حال فکر کردم اینا دیگه چه خانواده ای هستند ؟ در سال نو همه پراکنده اند ! یکی در مشرق و یکی در مغرب ! یعنی اینقدر از هم دورند که این مسائل مهم برایشان ارزش ندارد؟ باباش موقع تحویل سال میخواد کجا باشه ؟ اصلا فکر نمی کنند تنها پسرشان تعطیلات را چطور می گذراند ؟ این مسائل برای من که در یک خانواده سنتی و صمیمی بزرگ شده بودم غیر قابل هضم بود ! از بچگی به یاد دارم که حتی اگر تحویل سال به نیمه شب برخورد می کرد بابا با ناز و نوازش بیدارم کرده و بعد مجبور میکرد که لباس تازه ام را بپوشم و سرحال کنار سفره هفت سین بنشینم . به درک شوهر من که این طوری نیست ، در همان لحظه فکری موذی در مغزم زمزمه کرد: ولی توی همین خانواده بزرگ شده ، اه ........... حاحالم از از هرچی فکر بده به هم میخوره ! اما خدایی دیگه عید از این بهتر نمی شد ! ساعت تحویل سال قبل از نیمه شب بود . ایلیا تماس گرفت و گفت لااقل تا یک ساعت قبل از تحویل سال باید مغازه باز باشد ، عیبی نداشت چون اینقدر کار داشتم که تا آمدن او هم وقت کم آوردم . سفره کوچک هفت سینی روی میزهن کردم و با تزیین خوشگلش کردم . بعد ، پختن سبزی پلو و ماهی سفید و سخت تر از همه آماده شدن برای اینکه فردا صبح قصد مسافرت داشتیم. ایلیا بدون آنکه اصراری در پنهان کردن احساسش داشته باشد ذوق می کرد ، طوری به هفت سین نگاه می کرد که انگار تا حالا چنین چیزی ندیده ! بعد از آن مثل گربه به سمت اجاق گاز بو کشید و خواست یک تکه برشته از ماهی زا بکند که با قاشف کوبیدم پشت دستش و یاد مامانم افتادم و گفتم: -ناخنک ممنون ! دستهایش را تسلیم گونه بالا برد و سرخوش عقب نشینی کرد به قول خودش هرچه امر می کردم اطاعت می کرد ! -ایلیا لباس نو بپوش ف ایلیا شمع ها رو روشن کن . وای ایلیا زود باش صدای تلویزیون رو یه ذره بیشتر کن. خودم هم لباس مرتبی پوشیدم و آرایشی ملایم کردم و قبا از تحویل سال کنارش نشستم . با لذت به من و کارهایم نگاه می کرد ، انگار همه یز برایش تازگی داشت . قران را برداشتم و بوسیدم و لای آنرا باز کزدم و به دستش دادم و گفتم : -تو بخون ، در ضمن آرزو یادت نره ! صدای ضربه های آخرین دقایق سال کهنه بود ، چشمهایم را بستم و عاجزانه از خدا خواستم که نه تنها امسال که همیشه ایلیا را در کنارم داشته باشم . خدایا خودت کمکمان کن. با اعلام سال جدید کمی دیگر از قران خواند و سپس بوسید و آن را بست . محو تماشایش بودم که عاشقانه نگاهم کرد ، دلم برای ذره ذره نگاهش پزر میکشید و در زلالی اش غرق می شدم در اغوشم کشید و بوسید و گفت: -عیدت مبارک عزیزم . این اولین ساله که با همیم در ضمن قشنگ ترین عیدم بوده ! با نگاهی پر از آرزو و اشک جواب دادم: -خدا کنه آخرینش هم نباشه! نگاهی به صورت نمناکم انداخت و گفت: -چرا اینقدر نگرانی ! بغضی که به زحمت سعی در کنترلش داشتم سرباز کرد ، با محبت دلداریم داد و کنار گوشم زمزمه کرد: -تنها مرگه که قدرت داره منو از تو جدا کنه ، وقتی عقدت کردم پیه همه چیز رو به تنم مالوتدم چونکه تو عشق اولین و آخرینم هستی ! و بعد دوباره به صورتم زل زد و موهای ریخته شده روی صورتم را کنار زد و اشکهایم را پاک کرد و گفت: -ببین توی این لحظات قشنگ چه حرفای زشتی میزنی قربونت برم ، حالا یه کم برام بخند . برایش لبخند زدم که اختیار از دست داد و پس از چند دقیقه قشنگ گفت: -هممون اوایل که تازه فهمیدم عاشقت شده ام ، فیلمی دیدم که متن قشنگی داشت . شنیدنش منو به یاد تو می انداخت اصلا انگار برای حال من خوانده شده بود چون با همون یکبار شنیدن توی ذهنم ضبط شد ، گوش کن برات بخونم و بعد با لحن ملایم و زمزمه گونه گفت: خداوند خلقت را در هفت روز کامل کرد: روز اول زمین را آفرید ، روز دوم آسمان را ، روز سوم دریا را ، روز چهارم رنگها را ، روز پنجم حیوانات را ، روز ششم آدم را ، روز هفتم خداوند اندیشید که دیگر چه بیافریند تا خلقت کامل شود......... غرق در نگاه هم شدیم ، نفس عمیقی از سر امنیت کشید و بعد صدایش را پایین تر آورد و کنر گوشم گفت: تو را برایم افرید و همه چیز کامل و زیبا شد! مست و مدهوش وجود پرمهر و عشقش شدم ، آیا هیچ کس دیگر مثل ما عاشق بود ! خدایا عاشقان را غم مده شکرانه اش با من.... از آن به بعد متنی را که به نظر خودمان فقط مخصوص ما بود، هر کدام شروع میکردیم نفر بعد همراهیش میکرد. یک جمله من می گفتم و یک جمله او و آخر در حالی که چشم در چشم عاشق هم داشتیم با هم زمزمه میکردیم . روزهای قشنگ زندگی چقدر تند می دوند، برعکس زشتی ها و بدی ها که سلانه سلانه و بی توجه یک قدم امروز برمیدارد و یکی فردا ! عید همان عیدی شد که می خواستیم ، صبح زود فردا به طرف شهر ما حرکت کردیم و هفته اول تعطیلات را آنجا ماندیم و عشق و صفا را چهار نفره تجربه کردیم! برای هفته دوم مامان و بابا را همراهمان آوردیم ، همان طور که حدس می زدم هر دو از دیدن زندگی قشنگ و اراممان لذت بردند . عروسی علیرضا و سحر هم جزو قشنکترین اتفاقات آن سال بود ! برای سیزده به در خانواده نجمه به تلافی سال گذشته از ما دعوت کردند و خدا می داند که چقدر خوش گذشت . بعد از گذراندن یک تعطیلات عالی و برگشتن مامان و بابا که در آن مدت کوچکترین مجالی برای فکر کردن به چیزهای ناگوار پیدا نکرده بودم ، دوباره کلاسها و زندگی عادی شروع شد و چشم به راه برگشتن مامانش از کانادا شدیم . به خودم دلداری می دادم او تا یکی دو ماه اینده که کلاس های ما تمام می شود بر میگردد و تابستان جشن عروسی مفصل ما برگزار می شود ، اما زهی خیال باطل

یک ماه از عید گذشته بود ، بابا و مامان هر شب پشت تلفن از اوضاع می پرسیدند و من از خوش خیالی های خودم برایشان می گفتم . شب را با ایلیا گذرانده بودم ، هر دو ساعت هشت کلاس داشتیم . با صدای زنگ ساعت بیدار شدم و قبل از رفتن به دستشویی رفتم که چای ساز را روشن کنم اما نفهمیدم چطور دکمه روشن را زدم ، چونکه مثل دو روز گذشته با حالت تهوع شدیدی به طرف دستشویی دویدم . تمام محتویات معده ام با فشار زیاد تخلیه شد ، در حالی که چشمهایم از حدقه بیرون زده بود و دست و پایم می لرزید . ایلیا با توجه به صداهای وحشتناکی که از دستشویی شنیده بود هراسان پشت در ایستاده و به آن می کوبید و می گفت: -لیلا چی شده ؟ لیلا .......... به زحمت آبی به صورتم زدم و در را باز کردم ، از یخ بودنم می توانستم حدس بزنم که چقدر رنگ پریده ام ! تا چشم ایلیا به من افتاد وحشت کرد و زیر بغلم را گرفت و روی مبل نشاند و بعد به سرعت و دستپاچه چای دم کرد و با کمی نبات برایم آورد . در حال به هم زدن آن پرسید: -چرا این طوری شدی؟ مگه چی خوردی؟ با بی حالی جواب دادم: -نمیدونم ! دو سه روزه که صبح ها این طوری می شم . ایلیا با ناراحتی پرسید: -دو سه روزه این طوری می شی و به من نگفتی؟ -آخه بعدش دیگه خوب می شدم ، به خاطر همین جدی نگرفتم . غرغرکنان چای را به خوردم داد و در حاضر شدن کمکم کرد و گفت: -زودتر بریم چند تا قلوه بگیرم بخوری ، شاید معده ات ضعیف شده یه مو از سرت کم بشه پدر جون منو می کشه ! بعد از اینکه به اصرار او و با بی میلی چند سیخ قلوه ای را که گرفته بود داخل ماشین خوردیم از کلاسمان زد و مرا به درمانگاه برد . خانم دکتری که معاینه ام کرد یک سری سوالات عجیب و غریب پرسید و قبل از این که نسخه ای بنویسد ، دستور آزمایش نوشت . از دست ایلیا کفری بودم و از نظر خودم بی خود از کلاسمان زده بودیم ، اینها به قول خاله بازارگرمی دکترها بود که تا تقی به توقی می خورد آزمایش می نوشتند . برعکس ایلیا مساله را خیلی جدی گرفته بود و بعد از آزمایشگاه که جوابش بعد از ظهر آماده می شد ، اجازه رفتن به کلاس ظهر را هم به من نداد و مرا به خانه برگرداند ! بین راه گوشت تازه خرید و خودش هم به کلاس نرفت ، کنارم ماند و با ناز و نوازش گوشت کبابی را به خوردم داد . بعدازظهر با اینکه به شدت نگرانم بود ولی دیگر به هیچ بهانه ای نمی توانست از مغازه بزند ، البته قول داد که شب هر طور شده بیاید . تا شب که بیاید کم و بیش به دستورش عمل کرده و استراحت کردم و فقط به درسهایم رسیدم . در عین حال ساعت به ساعت تلفن می زد و از حالم می پرسید اما انگار از غروب به بعد لحنش عوض شده بود ، چون شادمانه و محتاط تاکید کامل داشت که از جام تکان نخورم . چقدر یک مسمویت ساده را بزرگ می کرد ! شب که آمد یک دسته گل و یک کادوی بزرگ به همراه داشت البته تعجب نداشت ، چون او با بهانه و بی بهانه برایم گل و کادو میخرید . اجازه نداد از جام بلند شوم ، صورتم را بوسید و خودش گل های قشنگش را در گلدان جا به جا کرد و در کنارم روی میز گذاشت ، بوی مریم تازه مشامم را نوازش داد . بعد کنارم نشست و نگاهم کرد و خندید ، خنده اش طور دیگر بود ! نگاهش هزاران حرف و معنی داشت ، پرسیدم : -باز که برام کادو خریدی، آخرش همه زندگی خودت و باباتو سر کادوهای من می دی ! اول خندید و بعد دستی به موهایم کشید و گفت : -هرچی هست فدای یک تار موهات ولی این کادو خیلی با کادوهای دیگه فرق میکنه خانم گل ! خم شد و بسته کادو را روی زانوهایم گذاشت و ادامه داد: -این دفعه با سلیقه خودم خرید کردم ، ببین خوشت می آد؟ در حال باز کردن کادو سرخوش گفتم: -با انتخاب همسر ، در خوش سلیقه بودنت شکی نیست ! داخلش بلوز قرمز لطیف و قشنگی بود به هوراه یک شال حریر آبی رنگ. ذوق کردم و او را بوسیدم ولی او با لبخند پرحرف فقط نگاهم کرد . شال را روی سرم انداختم و ژست گرفتم ، فقط خندید و دست به جیب برد و یک جعبه کوچلو درآورد و بعد با ملایمت پشت دستم را بوسید و آن را در دستم گذاشت . به شوخی اخمی کردم و گفتم : -ایلیا تو که هرچی طلا داشتید توی این مدت مثل مورچه کشوندی آوردی واسه من . تازه همین یک ماه پیش برای عید اون گوشواره زمرد را برام هدیه آوردی ! با اشاره چشم خواست تا آن را باز کنم ولی تا خواستم جعبه را باز کنم ، دستش را روی دستم گذاشت و گفت: -میتونی حدس بزنی مناسبتش چیه؟ برای پی بردن به این موضوع نگاهش کردم ، چشمانش میخندید و حالت به خصوصی داشت . ناگهان با فکری که در مغزم جرقه زد از جا پریدم و گفتم : -حتما مامانت اومده و باهاش حرف زدی؟ با لبخند نچی گفت کمی دیگر نگاهش کردم و پرسیدم : -با بابات حرف زدی؟ اون موافقه؟! ابرو بالا انداخت و گفت : -نه هیچ کدومش اما چونکه دوستت دارم یه راهنمایی بزرگ بهت میدم . مناسبتی که پیش اومده بهانه قشنگ و محکمیه برای سر و سامان دادن به اوضاع ، به عبارتی دهن مخالفها بسته می شه ! باز نگاهش کردم ! چیز دیگری به فکرم نمی رسید ، به نظر خودم در این موقعیت شنیدن هیچ خبری از رضایت پدر و مادرش بهتر نبود ! با خستگی دوباره به مبل تکیه دادم و قهر گونه اخم کردم و گفتم : -پس بگو سر کاریه ؟! با لبخند جعبه را از دستم گرفت و در حال باز کردن آن زیر چشمی نگاهم کرد و شمرده شمرده گفت: -جواب آزمایشت رو گرفتم ! داشتم با خودم فکر می کردم جواب آزمایش چه ربطی به مناسبت دارد ، که ایلیا مهلت نداد و از جعبه گل سینه پروانه ای شکل را درآورد و در حال بستن آن به جلوی لباسم آرام ادامه داد: -تقدیم به خوشگلترین مادر دنیا ! برای چند لحظه به معنی حرفش پی نبردم و هاج و واج به چشمان خندانش خیره شدم ، زبانم قفل شده بود ولی در مغزم هیاهویی به پا بود . آزمایش ؟ مادر ؟ یعنی چی ؟ منظورش چیه ؟ ایلیا دستهای یخ زده ام را در میان دست های گرمش گرفت و گفت : -تبریک می گم مامان کوچلو ! دهان قفل شده ام به زحمت باز و بسته شد: -شوخی میکنی نه ؟ آره ایلیا شوخی میکنی ؟ با سر انگشتانش گونه ام را نوازش کرد و گفت: -خیلی هم جدیه عزیزم ، البته شوخیش هم قشنگه ! نفسم به شماره افتاد و صدایم از فرط عصبانیت خش برداشت ، داد زدم و گفتم : -داری دروغ میگی این حقیقت نداره ! ناباورانه و وحشتزده با دو مشت کم توان و عصبانی ام به سینه اش کوبیدم و گفتم : - نمیخوام نمیخوام ، بگو دروغه !مچ هر دو دستم را گرفت و در چشمان خیسم خیره شد و گفت : -چرا اینطوری میکنی ؟ فکر می کردم مثل من خوشحال میشی ! داد کشیدم و جواب دادم : -هنوز وضع خودمون مشخص نیست اون وقت تو می گی خوشحال باشم ! در حالیکه سعی میکرد آرامم کند گفت : -چرا مشخص نیست عزیزم ، تو همسر قانونی منی و ما سند ازدواج داریم . این یعنی ، بچه ما قانونیه و پدر و مادره داره فدات شم . نفسم داشت بند می آمد و گریه امانم را بریده بود . ایلیا شمرده شمرده در گوشم دلیل و برهان می آورد که ناگهان با فکری ناآشنا ملتمسانه در نگاهش خیره شدم و نالیدم : -فعلا توانش را ندارم نمیتوانم ، نمیتوانم ... شانه هایم را گرفت و تکانم داد و گفت : -میفهمی چی میگی لیلا ؟ - اره میفهمم این تویی که نمی فهمی ، این مهمون ناخوانده ست ، مزاحمه ! اخم های پیشانی اش وحشتناک به چشم میخورد ! با عصبانیت ولی آرام گفت : -درسته که نمی خواستیم این طوری بشه ، ولی حالا که شده !مگه تو به خواست خدا معتقد نیستی ، مطمئنم که این خواست خدا بی حکمت نبوده ! چه بسا که گره کار ما این طوری باز بشه . چشم های وحشت زده و غمناکم را در نگاهش دوختم و در میان گریه به سادگی گفتم : -ولی من هنوز عروس نشدم و لباس عروسی نپوشیدم ،تو به من قول دادی ! این را که گفتم خسته و درمانده سرم را روی شانه اش گذاشتم و ناباورانه زار زدم . ایلیا با مهربانی دلداریم داد و باز با ملایمت وعده داد : -هنوزم قول میدم . تو فقط یه ذره دیگه بهم فرصت بده ، قبل از اینکه آّب از آّب تکون بخوره ... بعد با نگاهی به اندامم اضافه کرد: -قبل از اینکه شکم کوچولوت نشون بده لباس عروس تنت میکنی. به مامان زنگ میزنم و مجبورش می کنم فوری برگرده و تا برگشت همه چیز رو بهم می پیچونیم ، یک ماه هم طول نمی کشه . تو تازه سه هفته است مامان شدی ، مامان قشنگم ! حتی با شنیدن وعده های قشنگش قانع نشدم و همان طور که سر به سینه اش داشتم اصرار کردم و گفتم : -نمیشه ایلیا ، خودت میدوی که به این زودی نمیشه . این لعنتی توی برنامه مون نبود ، بذار هنوز هیچ موجودیتی نداره بره کنار ! تورو خدا ایلیا ، اگه تو کمک کنی هیچ اتفاقی نمی افته . اگه دوستم داری! اینبار صدایش را بلند کرد و شانه هایم را گرفت و محکم تکانم داد و گفت : -میدونی که دوستت دارم ، نگو نه ، ولی بچه ام رو هم دوست دارم ! من هم میان گریه داد زدم و در جوابش گفتم : -کدوم بچه ، اون هنوز هیچی نیست ! اینبار مشت های بیچاره ام را نالان به زانوهایم کوبیدم ! ایلیا به سرعت دستهایم را گرفت و باز با نوازش در آغوشم کشید و همان طور که دستش را به نرمی روی صورتم میکشید و اشکهایم را پاک می کرد گفت : -نگو هیچی نیست عزیزم ! اون هدیه خداست ، چطور دلت می آد به این راحتی از کشتنش حرف بزنی؟! من گریه می کردم و او مثل بچه ای که هنگام خواندن لالایی تکانش میدهند گهواره وار تکان داد و گفت: -خداوند روز اول زمین را آفرید. با شنیدن این حرف گریه ام شدت گرفت ! منتظر جواب من نماند و خودش ادامه داد و آخرین جمله را این طور به پایان رساند : -تو و فرزندم را آفرید و همه چیز زیبا و کامل شد عزیزم ، قشنگم ،خانم گلم ، غصه نخور . آرزومه همه لحظه ها رو برات شاد کنم . تو که غصه دار باشی من میمیرم ! غصه نخور نازنینم . او می گفت و من گریه می کردم . لحن صادق کلامش امنیت بود ، ولی به هیچ وجه روشنی در آن نمی دیدم . آنقدر گریه کردم و آنقدر در گوشم زمزمه امید خواند تا اشکهایم تمام شد. وقتی آرام گرفتم ، گفت : -بهت قول مردونه می دم نذارم غم به دلت راه پیدا کنه . لیلا من اونقدر پشتوانه مالی دارم که بتونم تنها با تو و بچه مون زندگی کنم فقط نمیخوام پدر و مادرم ازم دلگیر باشند !با این حال اگر نشد به خاطر شما از اونها می گذرم ، تو هم در عوض قول بده از خودت و بچه مون مواظبت کنی و بلایی سر خودتون نیاری که همه امیدم به شماست ! اینها را که می گفت صورتم را بین دو دست گرفته و خیره در چشمانم شده بود تا نتوانم حرفش را رد کنم . چشمه اشکم جوشید و برایش سر تکان دادم ، اشکهایم را پاک کرد و گفت : -این همه اشک رو یه دفعه از کجا آوردی ، همه آب بدنت از چشات سرازیره که عزیزم ! بعد بلند شد و برایم آبمیوه گرفت و مثل یک بچه لوس نازم را کشید تا خوردم ، اما تا صبح نخوابیدم . ایلیا که خوابش برد دوباره با هجوم افکار پلید درگیر شدم و گریه کردم . با شدت مخالفتی که خانواده اش از پیش گرفته بودند سخت می شد امیدوار بود ، لااقل فکر آن عروسی شاهانه را باید به کلی از آرزوهایم جدا می کردم . چی فکر میکردم و چی شد ؟ روز بعد به قدری وضع چشمانم افتضاح بود که قید دانشگاه رفتن را زدم ، ایلیا تا آخرین لحظه ای که می رفت التماس می کرد که فقط استراحت کنم و به هیچ چیز بدی فکر نکنم تا برگردد .


اینم ده قسمت

امیدوارم خوشتون بباد هرچند که کربران نمیخونن یا نظر نمیدن ولی مهمونای گرامی میدونم که دارن میخونن
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان غریب اشنا - DarkLight - 12-01-2017، 16:39
RE: رمان غریب اشنا - DarkLight - 05-02-2017، 20:08


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان