امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 3.8
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^

#8
رمون که تموم شد نشستیم و دوباره باهم کلی گفتیم و خندیدیم و منتظر شدیم تا طاها بیاد مشغول صحبت بودیم که یهو زنگ در به صدا درومد فوری یه فکری به سرم زد و تصیم گرفتم یکم سربه سر طاها بذارم روبه نگار  دستم رو به نشانه ی سکوت روی بینیم قرار دادم و پشت قایم شدم نگار هم که فهمید نقشم چیه سرشو انداخت پایین ویز خندید همین که در باز شد طاها اومد داخل و سلام کرد ناخواست دررو ببنده سریع از پشت پخی گفتم که باعث ترس طاها شدومنم شروع کردم به فرار کردن تابه خودش اومد گفت:
طاها- بیااینجا وروجک
ابرومو بالا انداختم و گفتم: نمیام مگه عقلمو از دست دادم میزنی لهم میکنی
-شانس بیاری فقط بزنم لهت کنم
با گفتن این حرف گذاشت دنبال من و من پابه فرار نگار هم یه گوشه واستاده بود و به دعوای مسخره ی ما میخندید به سی ثانیه نکشید که منو گرفتو محکم لوپم رو گاز گرفت
-آخ کندی لپمو
- خوب کردم حقت بود حالا منو میترسونی؟
زبونمو دراوردم و گفتم :خوب کردم حقت بود
نگار که تااون موقع فقط داشت میخندید باحنده گفت: بسه دلم درد گرفت انقد خندیدم
-بخند بخند اصن خواهرشوورم خوارشوورای قدیم نقشه میکشیدن بزنن چش و چال زن داداششونو در بیاوردن خواهر شوورای الان برا داداششون نقشه میکشن عجب روزگاریه همینه به ما میگن نسل سوخته دیگه
باخنده رو بهش گفتم :اولا حرفات هیچ ربطی بهم نداشت دوما بیا برو لباساتو عوض کن میخوایم ناهار بخوریم مردیم از گشنگی
باحرص گفت:منتظر اجازه ی تو بودم
-من اجازه میدم
یه نگاه عاقل اندر سفیه روانم کردو رفت تالباساشو عوض کنه.....منو نگارم مشغول چیدن سفره شدیم تاهار کتلت بود غذای مورد علاقه ی من...دوسه دقیقه بعد اومد سر سفره وگفت:
به به چه کردین محصول مشترکه؟
نگار- اوهوم بیشترشو تارا درس کرد
طاها یه نگاهی به من کرد و گفت:
اوه اوه خدا بخیر کنه
-عه من به این خوبی
-بر منکرش لعنت
نشست سر سفره و دستشو گرف روبه آسمونو گفت:خدایا خودمو به خودت سپردم
منو نگار همزمان بادیدن حالت بامزه ی طاها زدیم زیر خنده ...ناهار رو با شوخی های طاها خوردیم و کلی خوش گذشت.... بعد ناهار طاها رفت یه کم استراحت کنه منم به نگار کمک کردم تاسفره رو جمع کنیم بعد ازاین که سفره جمع شد تصمیم گرفتم برم خونه که نگار نذاشت
نگار- جنابعالی هیچ جا نمیری
-باو کلی زحمت دادم الانم....
حرفمو باعصبانیت قطع کرد و گفت
-داشتیم تارا؟
-چی داشتیم؟
-از همین مسخره بازیا ی ورژن جدید
-ها؟
بادلخوری گفت:ینی بعد اینهمه مدت توهنوز با من رودرباسی داری؟
-رودرباسی چیه اگه رودرباسی داشتم که نمیومدم اصن خونتون
یه چپ نگاهی بهم کرد و گفت:معلومه حدالقل صبر کن طاها بیدار شه بعد برو بیدارشه ببینه بی خدافظی رفتی ناراحت میشها
دسمو گذاشتم رو چشمو گفتم:چشششششششم هرچی شومابگی اصن نمیرم
-آفرین الان شدی دختر خوب
مانتومو دوباره دراوردمو نشستم پیش نگار حدود نیم ساعت بعد طاها هم اومد پیشمون یه کم باهم حرف زدیم بعد رو به طاها گفتم خوب دیگه خودم میدونم زحمت نیستم رحمتم ولی خو دیگه باس برم زحمتو رحمتو کم کنم
طاها-توغلط میکنی بازحمت و رحمت باهم دیگه هیچ جام نمیری شامم میخوریم بعدا
بعد از خوردن شام بالاخره اجازه رفتن منو صادر کردن البته به بهانه ی دور زدن تادم در خونه منو همراهی کردن و بعد رفتن
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^
پاسخ
 سپاس شده توسط ava 0g kush ، avagraph ، جوجه کوچول موچولو ، Sana mir ، مانیان ، مبینا138 ، °nazi° ، roya15 ، prya ، ستایش*** ، فاطمه234 ، sama00 ، Nafas sam ، setayesh 1386 ، NAJY ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ - Mahshid80 - 29-10-2015، 18:19

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان