نظرسنجی: قسمت های بعدیشو بزارم
اِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِدیگه نزار حالم بدشد
عالی بود بازم بزار
[نمایش نتایج]
 
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان جدال پر تمنا

#3
[rtl]رسیدم خونه ... همینطور که لباسام رو از تنم در می آوردم تو این فکر بودم که چه جوری از دل آراد در بیارم ... الکی الکی خیلی بلا سرش آورده بودم ... باید یه جوری که غرورم هم صدمه ای نبینه از دلش در بیارم ... آره بهترین راه همینه ... 
***
تموم اتاق رو زیر و رو کردم ... اما فایده ای نداشت ... نبود که نبود! چاره ای نداشتم باید زنگ می زدم به نگار ... شاید اصلا بهم نداده بود!
با دومین بوق جواب داد:
- سلام ...
- سلام نگار خوبی؟
- ممنون ... تو چطوری؟ خوبی؟ بهتری؟
- مگه مریض بودم که می پرسی بهتری؟
- نه ... خوب ... واسه اون جریان ... راستش من باید بهت زنگ می زدم ... باید عذرخواهی ...
- اه نگاااار بیخیال! من اصلا برام مهم نیست ... یادم رفته بود ...
- ولی خب تقصیر من بود ... باور کن خجالت می کشیدم بهت زنگ ...
- نگار! گفتم بیخیال ... الان برای یه چیز دیگه بهت زنگ زدم ... اون کتابه که داداشت خریده بود ... کتاب استاد شاهین ... اونو بهم دادی؟
- آره!!! همون روز آخر بهت دادم ...
- کی؟ آخه الان هر چی می گردم نیست ...
- ویولت ... توی بوفه که بودیم بهت دادم .. توی یه مشمای سبز بود ... 
- همون روز؟ 
- آره همون روز که رفتی آبمیوه بریزی ...
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم:
- وای! یادم اومد ... وقتی از بوفه پریدم بیرون فقط کیفمو از روی صندلیم برداشتم ... کتاب اونجا جا موند!
- واااای! کتاب به اون نایابی! حالا چی کار می کنی؟ فردا امتحان داریم!
- دو روزه فقط دارم دور خودم می چرخم! هر چی فکر کردم یادم نیومد! یا مریم مقدس حالا چی کار کنم نگار؟ 
- می خوای من کتابمو جزوه کنم بیارم برات؟
- نه بابا اینجوری خودت هم از درست می مونی ... 
- پس می خوای چی کار کنی؟
- نمی دونم!
- ببین من چند وقت پیشا یه دفتر توی بوفه جا گذاشتم بعد که رفتم سراغش یارو صاحب بوفه برام نگه داشته بود می خوای برو یه سر دانشگاه ببین هست یا نه ...
- وای یعنی می شه؟
- آره انشالله که هست ...
- باشه پس من برم ببینم چی می شه ... 
- ویولت اگه نبود یه خبر به من بده بالاخره یه جوری بهت می رسونم ...
- باشه عزیزم مرسی ... 
گوشی رو که قطع کردم سریع با آژانس خودمو به دانشگاه رسوندم و ازش خواستم صبر کنه تا برگردم ... با استرس رفتم داخل بوفه و قضیه رو به صاحب بوفه گفتم ... لبخندی زد و گفت:
- بله بله ... اتفاقا تا رفتین یکی از پسرای هم کلاستون اینو داد به من گفت خودش نمی تونه دیگه ببینتتون ... 
بعدم سریع رفت پشت پیشخوانش و با نایلون کتاب برگشت ... دنیا رو بهم می دادن اینقدر شاد نمی شدم! نمی دونستم کی کتاب رو تحویل داده اما خیلی خیلی ازش ممنون بودم ... کتاب رو برداشتم و با شادی برگشتم خونه ... حالا می تونستم با خیال راحت برای امتحانم بخونم ... درسته که حجم مطالب زیاد بود اما من بیشترش رو سر کلاس خونده بودم ... خیلی از مطالب هم جزوه خود استاد بود که خونده بودم ... فقط می موند چند فصل کتاب ... رفتم از داخل یخچال برای خودم یه ظرف میوه برداشتم و سرخوش رفتم داخل اتاقم که بشینم کتاب رو بخونم ... باید امتحان فردا رو عالی می دادم! اصلا دوست نداشتم معدلم کم بشه ... ولو شدم روی تخت و از روی دفترچه یادداشتم شماره صفحه های کتاب رو که باید می خوندم چک کردم و کتاب رو باز کردم ... اما ... تند تند ورق زدم! خدای من!!!! اصلا انگار چنین صفحه هایی توی کتاب وجود نداشت! دقیقا همون صفحه هایی که من می خواستم و همون فصل ها پاره شده بود! مشخص بود که یه نفر پاره شون کرده ... اشکم داشت در میومد ... یعنی کار کی بود؟ محال بود از اولش اینطور بوده باشه ... یه نفر از عمد کتاب رو پاره کرده بود ... یارو گفت یکی از پسرای هم کلاستون! یعنی کار کی بوده؟ نمی خواستم باز نسبت بدم به آراد ... به اندازه کافی اشتباه کرده بودم در موردش ... مطمئنا کار اون نبود ... پسرای عوضی! یعنی کار کدومشون بوده؟ لابد دوستای رامین ... آره حتما کار اونا بوده ... رامین براشون تعریف کرده و اونا هم دارن اذیت می کنن! حالا همه چی به درک! امتحانو چی کار کنم؟ شب شده بود دیگه نمی شد به نگار بگم بهم جزوه بده ... چی کار باید می کردم؟ هیچی ... واقعا هیچی ... توی اینترنت یه کم مطلب سرچ کردم و نشستم خوندم بهتر از هیچی بود ... نباید تحت هیچ شرایطی امتحانم خراب می شد ... دوست داشتم گریه هم بکنم ... اما نه اگه گریه می کردم اون عوضیا به خواسته شون می رسیدن ... لابد می خواستن من امتحانمو بیفتم ... کور خوندن ... همون مطالبی رو که خونده بودم رو دوباره از اول خوندم ... نباید کم می اوردم ... به وقتش تلافی می کردم ... باید می رفتم از صاحب بوفه می پرسیدم کتاب رو کی تحویلش داده ...
**
از سر جلسه که بلند شدم ناراضی نبودم ... اما راضی هم نبودم! نه خوب شد نه بد ... لعنتی اگه کتابم رو پاره نکرده بودن ... نگار با دیدن جنازه کتاب چشماش گرد شد و گفت:
- بی شرف! یعنی کار کی بوده؟
شونه بالا انداختم ... دستم رو کشید ...
- بدو ... بدو بریم بوفه بپرسیم ... باید تکلیفشو معلوم کنیم ... غلط می کنن به خودشون اجازه می دن هر کاری خواستن بکنن ...
اومدیم از کنار آراد و دوستاش رد بشیم که آراد گفت:
- خانوم ... آوانسیان!
با تعجب برگشتم ... با من بود؟!!! دوستاش داشتن غش غش می خندیدن ... این باز یه ریگی به کفشش بود! حالا من هی خانومی کنم ... آراد من به چه ساز تو برقصم؟!!! ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- بله بفرمایید ...
یکی از دوستاش از خنده داشت غش می کرد و سریع از بقیه فاصله گرفت ... آراد هم خنده شو قورت داد و گفت:
- امتحانتون خوب شد؟
جانم؟؟؟؟؟ امتحان من؟ الان این سوال رو برای چی پرسید؟ اصلا به اون چه؟ نکنه؟!!! نه نه ... کار آراد نیست ... مطمئنم ... دفعه قبل هم سر پنچری ماشینم خیلی خندید و پوزخند زد ... کرمش فقط همینه! پوست لبمو جویدم اما کم نیاوردم و گفتم:
- فکر نکنم به شما مربوط بشه آقای کیاراد ...
لبخندش جمع شد ... پوزخندی روی لبای نگار نشست و دوتایی ازشون فاصله گرفتیم .... نگار گفت:
- اینم یهو گیر می ده به تو ها!
- چی بگم؟ توی بعضی از کاراش می مونم ... 
دوتایی رفتیم توی بوفه و رفتیم طرف همون پسره ... پسره با دیدن من نیشش گشاد شد ... یقینا منو می شناخت ... نگار زودتر از من گفت:
- ببخشید آقا کتاب این خانوم رو کی داد به شما ...
لبخندی زد و گفت:
- گفتم که خانوم! یکی از هم کلاسیاتون ... یعنی فکر کنم هم کلاسیتون بود چون اونروز اینجا با هم حرف زدین ...
با تعجب گفتم:
- من باهاش حرف زدم؟ با کی؟
پسره شونه ای بالا انداخت و گفت:
- همون پسره که ته ریش داشت ... چشماشم رنگی بود ... 
نگار نالید:
- کیاراد ...
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- آقا شما ندیدین قبلش که کتاب رو بده به شما کاری باهاش کرد یا نه ...
- نه خانوم من که حواسم به این چیزا نیست ... حالا طوری شده؟
نگار سریع گفت:
- نه نه ...
و دستمو کشید به سمت بیرون ... نفسمو با حرص دادم بیرون و گفتم:
- یعنی کار خودشه؟
- شک نکن! اون روز که تو رفتی از بوفه بیرون ... آراگلم دنبال تو اومد ... منم اومدم بیرون ... جز آراد و دوستش کسی اونجا نبود ... دیدی که الانم چه مرموز ازت پرسید امتحانت رو چی کار کردی! 
- من می ترسم برم خرشو بچسبم بعد بفهمم کار اون نبوده ...
- ویولت! این همه مدرک هست! کار خودشه ... مطمئنم ...
- پس خوبی به این پسر نیومده ... پدرشو در میارم ...
خندید و گفت:
- اه اه باز شروع شد!

ادامه دارد...
[/rtl]

سومین امتحان هم به خوبی سپری شد ... برگه ام رو با خوشحالی دادم و اومدم بیرون. ایستادم یه کنار و مشغول چک کردن یه سری از جوابا توی کتابم شدم ... گوشه راهرو ایستاده بودم و حواسم به کسی نبود ... یه دفعه صدای مکالمه دو نفر حواسم رو به اون سمت کشید:
- پسره پرو! آنا باورت نمی شه چه حرفایی به من می زنه! لجش گرفته که من ردش کردم حالا می خواد اینجوری تلافی کنه ...
- چی شده مگه؟
- هیچی هی سر راه من می یاد چرت و پرت می گه ... تهدید می کنه ...
- تهدید که چی؟ 
- فکر کرده با این کارا می تونه نظر منو عوض کنه ... همه کلاس فهمیدن من بهش جواب منفی دادم ... آبروش رفته! می خواد تلافی کنه ...
- خب براش گرون تموم شده ... توام خیلی لوسی سارا! چرا ردش کردی؟ همه منتظر یه گوشه چشم از کیارادن ...
- باشن! من که نبودم!! من اصلا ازش خوشم نمی یاد ... فقط به حرمت مامانش و خواهرش گذاشتم بیان وگرنه از همون اولم جوابم منفی بود ...
- بابا تو دیگه کی هستی؟ حالا می خوای چی کارش کنی؟
- یه بار دیگه اومد سر راهم می رم به حراست گزارش می دم ...
- آره خوب می کنی! ولی باورم نمی شه سارا! با شخصیت تر از این حرفا نشون میداد ...
- هه ساده ای ها! نه بابا از این خبرا جایی نیست ... اینطوری نشون می ده ... اگه خونواده اشو از نزدیک ببینی ... نه فرهنگ دارن ... نه یه ذره کلاس که آدم دلش نسوزه!
- چی می گی؟!! خواهرشو که دیدم ....
- اونم مثل داداشش! ظاهرشو نگاه نکن ... یه موذمارایی هستن که بیا و ببین! واقعا شانس آوردم که گیر همچین خونواده ای نیفتادم ... 
آنا نفسش رو با صدا داد بیرون و گفت:
- عجب!! از این به بعد باید حواسمو جمع کنم که سرسری در مورد کسی قضاوت نکنم ... 
وقتی از راهرو رفتن بیرون تازه متوجه خودم شدم ... دهنم باز مونده بود!! سریع دهنمو بستم و نفسمو با صدا دادم بیرون ... باورم نمی شد! چه راحت داشت دروغ می گفت ... باید یه کاری می کردم تصمیم گرفته بود آبروی آراد رو ببره ... صدایی از درونم بلند شد:
- به تو چه ربطی داره؟ مگه اون کتاب تو رو پاره نکرد؟ خوب توام بذار حالش گرفته بشه ...
داشتم دنبال جواب می گشتم تا خودمو قانع کنم که یهو صدای داد بلند شد:
- برو هر غلطی می خوای بکنی بکن! شاهد داری؟ هان چته؟ صد جات داره می سوزه که راضی نشدم باهات ازدواج کنم؟
زیر لب زمزمه کردم:
- آراد!
و دویدم همون سمتی که صدا می یومد ... آراد ایستاده بود جلوی سارا و سرشو انداخته بود پایین ... چند تا دختر پسر جمع شدن دورشون ... آراد با صدای آهسته سعی داشت چیزی رو به سارا تفهیم کنه ولی سارا وسط حرفاش قهقهه ای سر داد و گفت:
- برو بابا ! عقده ای! شکایت می خوای بکنی خوب برو بکن ... عمرا اگه بتونی ثابت کنی ... اصلا برای چی داری تهمت می زنی ... اون دختره زاغ صد نفر دشمن برای خودش درست کرده با اون اخلاق گندش ... بره ببینه کی بلا سر ماشینش آورده ... به من چه؟! بهونه بهتر نداری هی سر راه من سبز بشی؟
آبروی آراد ذره ذره داشت می ریخت ... خون جلوی چشممو گرفت ... یه لحظه همه چی یادم رفت ... بیخیال همه چی شدم و رفتم وسط ...
- چه خبره اینجا؟!
سارا با نفرت نگام کرد پوزخندی زد و گفت:
- هه موش تو سوراخ نمی رفت جارو به دمبش می بست! دو کلمه ام از مادر عروس!
آراد با خشونت گفت:
- حرف دهنتون رو بفهمین خانوم به ظاهر محترم!
دستمو گرفتم جلوی آراد یعنی تو هیچی نگو و رفتم رخ به رخ سارا ایستادم ... ازش هیچ ترسی نداشتم ... در برابر من عددی نبود! زمزمه وار طوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
- خانوم خانوما! قبل از اینکه شما بخوای آبروی آراد رو سر قضیه خواستگاری همه جا ببری من گزارش لحظه به لحظه اش رو به همه دادم! انگار یادت رفته آراگل خواهر آراده و دوست صمیمی من ... شاید یادت رفته اونم توی اون مجلس بوده ... با این حرفای مسخره فقط داری خودتو عقده ای نشون می دی ... تو فکر کردی آراگل می ذاره اینجوری همه جا دروغ ببافی و آبروی داداشش رو ببری؟ نه خانوم! همه می دونن که تو اونشب چه جوری ضایع شدی! در ضمن راجع به قضیه ماشین هم علاوه بر آراد دو تا شاهد دیگه هم دارم ... آراد گفت خودت با زبون خوش می یاری خسارت رو می دی و نیازی به شکایت نیست ولی انگار تو زبون خوش حالیت نمی شه ... همین روزا منتظر مامور دم خونه تون باش ... در مورد قضیه حامد هم همه چی رو می دونم ... حتی تو خبر نداری که از گند کاریات یکی از بچه ها توی پارتی ساسان فیلم گرفته! بدبخت صدات در بیاد فیلم رو می ذارم کف دست مامورای حراست ... توی اتاق تاریک ساسان ... با حامد! فکر کنم خیلی بهت خوش گذشته نه؟ خودت خبر نداری فیلمت داره کم کم پخش می شه؟ حالا من بهت گفتم که بدونی و اون زبون نیش مارتو غلاف کنی ... بخوای آبروی من و آراد رو ببری نابودت می کنم ... 
رنگش شده بود رنگ گچ دیوار ... اون فیلم واقعا وجود داشت ... ولی من ندیده بود فقط وصفشو شنیده بودم ... اون موقع که با رامین بودم برام تعریف کرد ... می دونستم اگه بخوام می تونم گیرش بیارم ... قضیه شاهد هم فقط برای ترسوندنش بود ... وگرنه شاهدی نداشتم ...ماجرای خواستگاری رو هم فقط به نگار گفته بودم که می دونستم الان از طریق نگار خیلی های دیگه هم فهمیدن ... آب دهنشو قورت داد و گفت:
- تو فکر کردی خودت با این لج و لجبازی هایی که با آراد راه انداختی آبرو داری؟ دختره هرزه! همه می دونن تو از چه قماشی هستی ...
یه تیکه از چادرشو گرفتم توی دستم ... با نفرت زل زدم توی چشماش و گفتم:
- از هر قماشی باشم شرف دارم به توی کثافت که قداست این چادر سرتو با این کقافت کاریات بردی زیر سوال! بیچاره آراگل و هر دختر چادری دیگه ای! با این هرزه بازی های تو و امثال تو اونا هم زیر سوال می رن! شنیدی می گن هر چی آدم عشقیه زیر چادر مشکیه؟ آدمای آشغالی مثل تو این ذهنیت رو به وجود آوردن ... الهی ذره ذره وجودت فدای اونایی بشه که با عشق و ایمان چادر سر می کنن! می فهمی؟ حالم به هم می خوره از اونایی که ادای آدمای نجیب رو در میارن! من اگه نجیب نیستم به چشم تو ... حداقل ظاهر و باطنم یکیه!
صدام داشت اوج می گرفت و کم کم همه داشتن می شنیدن ... سارا لال شده بود حرفی نمی تونست بزنه ... همه بدنم داشت می لرزید ... این دختر داشت حالمو به هم می زد ... چقدر دلم می خواست تف کنم توی صورتش ... دستی از پشت بازوم رو کشید ... برگشتم ... چشمام پر از اشک بود ... نگار با بغض دستمو کشید و گفت:
- ولش کن کثافتو ... ارزش نداره خون خودتو براش کثیف کنی ...
بعد در گوشم آروم زمزمه کرد:
- تو یعنی می خواستی کسی حرفاتو نشنوه؟ فکر کنم فقط همون دو تا جمله اولو کسی نشنید ... این آخر که دیگه داشتی داد می زدی ...
نالیدم:
- نگار ... آب ...
به بازوی نگار چنگ انداختم داشتم از حال می رفتم ... صدای داد آراد بلند شد:
- یکی یه لیوان آب قند بیاره ...
سارا به سرعت از بین جمعیت فرار کرد ... آراد از پشت سرش داد زد:
- پس فردا قبل از اینکه بری سر جلسه خسارت رو می یاری ... وگرنه طور دیگه باهات برخورد می کنم ... جوری که لایق شخصیتت باشه ...
لیوانی آب قند سریع حاضر شد و نگار در حالی که چونه اش از بغض می لرزید اونو گرفت جلوی دهنم و من جرعه جرعه به زور خوردم ... آراد پرسید:
- خوبین خانوم آوانسیان؟
فقط تونستم سرمو تکون بدم ... کاش آراگل بود ... اگه اون بود دوتایی با هم سارا رو آدم می کردیم ... همیشه وقتی با کسی تند حرف می زد بعدش خودم حالم بد می شد ... فشارم می افتاد و همه بدنم از داخل می لرزید ... نگار منو به خودش فشار داد و گفت:
- دمت گرم ... شیره دوست خودم!
یکی از پسرا اومد طرفم و آروم گفت:
- اون کلیپو من دارم ! اگه دیدی بازم این دختره مشکلی برات به وجود آورد بگو تا خودم بهت بدمش ... من می دونم این چه آدمیه! 
با تشکر بهش نگاه کردم و پسره بهم لبخند زد و رفت ... چه خوب که همه هوای همو داشتن ... این صمیمیت بهم آرامش می داد ...

ادامه دارد...

ه کمک نگار از اون جمع فاصله گرفتم و دیگه نفهمیدم آراد چی کار کرد ... برای خودم هم سوال بود که چرا ازش دفاع کردم؟ اصلا چرا داخالت کردم شاید آراد رو اسباب بازی خودم می دونستم که فقط خودم حق داشتم باهاش بازی کنم ... شاید هم چون آراد داشت به خاطر من بحث می کرد ... دور از انصاف بود اگه من ازش دفاع نمی کردم ... آره حتما همینه! یه کم که حالم بهتر شد تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه ... 

**
- من آمارم واقعا ضعیفه آراگل می گی چی کار کنم؟
- ای بابا ... آخه آمارم کاری داره؟
- نه کاری نداره ولی من ازش سر در نمی یارم ... می دونم آخرش هم می افتم ...
- اوه یعنی اینقدر وضع وخیمه؟! انگار چاره ای نیست ... پاشو بیا اینجا ...
با تعجب گفتم:
- بیام خونه شما؟!!!
- آره دیگه! بیا تا دو تایی با هم یه خاکی تو سرمون بریزیم ...
- مگه تو بلدی؟
- بالاخره یه چیزایی حالیم می شه ... 
- دمت گرم آراگل ... اومدم!
دیگه صبر نکردم حرفی بزنه ... سریع آماده شدم و زدم از خونه بیرون ... فقط دعا می کردم بازم آراد نباشه تا بتونم راحت باشم ... زنگ در خونه شون رو که زدم چند ثانیه طول کشید تا در باز شد و من پریدم تو ... خبری از آزرای مشکی آراد نبود ... پس خونه نبود ... با خوشحالی کفشامو در آوردم و رفتم داخل ... آراگل با روی باز اومد به استقبالم و گفت:
- به سلام ... چه خوب کردی زود اومدی حوصله م سر رفته بود ... 
- سلام ... تنهایی؟
- آره مامان طبق معمول رفته خونه خاله ام ... 
- آخ جون ... پس صفا سیتیه اینجا ...
خندید و گفت:
- کوفت ... صفا سیتی بی صفا سیتی ... امروز فقط درس ...
- ای بابا! باشه خسیس خان نخواستیم ... کجا بریم خر بزنیم؟
- بریم تو اتاق من ...
دو تایی رفتیم سمت اتاق آراگل ... یه اتاق دوازده متری جمع و جور با همه امکانات لازم ... تخت یه نفره ... میز کامپیوتر ... میز تحریر ... کتابخونه جمع جور ... یه ضبط صوت خوشگل ... یه قالی دست باف ... و چند تا تابلو از طبیعت ... دیوارای اتاقش و دکوراسیونش به رنگ صورتی و سفید بود ... با ذوق گفتم:
- وای نازی ... چه خوشگله!
- راست می گی؟ مرسی به خودم امیدوار شدم ... ولی می دونم اتاق تو از این خوشگل تره ...
مشتی کوبیدم تو بازوش و گفتم:
- گمشو ... هر چی من می گم هی خودشو با من مقایسه می کنه ...
نشستم لب تختش و ادامه دادم:
- بیا بشین ببینم چی حالیت می شه حالی من کنی؟
خندید و از داخل کشوی میز تحریرش چند تا کاغذ آورد و اومد نشست کنار من ... مانتومو در آوردم پرت کردم روی میزش ... یه تی شرت چسبون مشکی پوشیده بودم با یه شلوار جین خیلی تنگ ... شالم رو هم انداختم کنار مانتوم و گل سرم رو باز کردم ... موهام تا سر شونه ام بود و پایینش یه کم حالت داشت ... ولی بیشتر لخت بود ... آراگل بی توجه به ظاهر من کتابم رو باز کرد و دو تایی با هم مشغول خوندن شدیم ... اینقدر غرق درس شده بودیم که متوجه صدای در نشدیم ... فقط یهو دیدم در اتاق باز شد و آراد اومد تو ... من رو به در نشسته بودم و آراگل پشتش به در بود ... با دیدن آراد یهو سیخ نشستم سر جام ... اونم دهنشو که باز کرده بود یه چیزی بگه به همون صورت نگه داشته بود و داشت خیره خیره نگام می کرد ... آراگل چرخید و با دیدن آراد از جا پرید و گفت:
- آراد! کی اومدی؟
آراد آب دهنشو قورت داد و بی حرف رفت از اتاق بیرون ... آراگل برگشت با شرمندگی به من نگاه کرد و دنبال آراد دوید بیرون ... حالا من خنده ام گرفته بود در حد مرگ! بیچاره آراد ... چشماش داشت از حدقه می زد بیرون ... دستمو گرفتم جلوی دهنم ... ولو شدم روی تخت و از ته دل خندیدم ... داشتم به خودم می پیچیدم که در باز شد و آراگل در حالی که می خندید اومد تو ... نشستم و با خنده گفت:
- چی شد؟
- هیچی بابا ... بیچاره! کلی خجالت کشید ...
- وای خیلی باحال بود ...
- باید ببخشی ...
- بیخیال بابا! منم عادت دارم ...
- آراد هم خیلی ندید بدید نیست ... اما نمی دونم چرا اینقدر سرخ شده بود! 
- حالا کجا رفت؟
- گفت خیلی خسته ام می خوام یه کم بخوابم ...
- اوکی پس بیا به درسمون برسیم ... فراموشش کن ...
- برای تو مهم نیست؟
- چی؟ اینکه آراد منو بی حجاب دید؟
- آره ...
- نه ... وقتی می رم فرانسه خیلی راحت می رم توی خیابون ... برای همین هم این مسائل دیگه خیلی برام اهمیت نداره ...
- ولی من شنیدم حجاب توی همه دین ها اهمیت داره ...
- درسته! اما توی خونواده من زیاد اهمیتی نداره ...
- آره خب ... بستگی به تربیت هم داره ... به نظر من تو بیشتر از اینکه مسیحی باشی اروپایی هستی ...
- شاید ... چون خیلی از دستورات دینم رو انجام نمی دم ...
- به خدا حیف توئه ... تو خیلی پاکی ..
- آراگـــــــــــل! می شه بریم سر درسمون؟
خندید و گفت:
- خیلی خب ادامه می دیم ...
دو ساعت بی وقفه خوندیم ... حسابی خسته شده بودم ... بالاخره آراگل رضایت داد استراحت کنیم و گفت:
- ویولت من می رم نمازم رو بخونم ... توام از خودت پذیرایی کن ...
یه ظرف میوه گذاشته بود کنار دست من ... سرمو تکون دادم و اون از اتاق خارج شد ... یه فکر رفته بود توی مغزم داشت مغزمو می جوید ... می خواستم بیخیالش بشم اما نمی شد ... آخر هم از جا بلند شدم و پاورچین پاورچین رفتم توی آشپزخونه ... فکر کنم آراگل توی اتاق مامانش بود ... چون توی پذیرایی هم نبود ... توی جا ظرفی چیزی که می خواستم رو پبدا کردم و خدا رو شکر کردم که مجبور نشدم خیلی بگردم ... دو تا در قابلمه! راه افتادم سمت اتاق آراد ... خنده ام گرفته بود ولی تا این کار رو نمی کردم آروم نمی شدم ... بیخیال در اتاق رو باز کردم و آروم رفتم تو ... اوفففففف! پسره بووووووق! حالا آدمت می کنم ... حیا هم نمی کنه! بالاتنه اش کامل برهنه بود و فقط یه شلوارک تنش بود ... لحافش رو مثل مار پیچیده بود دور بدنش ... زیر لب زمزمه کردم:
- انگار زنشو بغل کرده ... ول کن بابا لحافه! اشتباه گرفتی ...
ریز ریز خندیدم و رفتم طرفش ... چشمامو بستم ... در قابلمه ها رو گرفتم بالای سرش ... سعی کردم نخندم ... زمزمه کردم:
- یک ... دو ... سه ...
و محکم در قابلمه ها رو کوبیده به هم ... خودم سکته کردم! دیگه اون بدبخت پدر مرده که هیچی ... تقریبا می تونم بگم چسبید به سقف ... یه قدم پریدم عقب و زدم زیر خنده ... حالا نخند کی بخند! آراد با چشمای گشاد شده در حالی که نفس نفس می زد زل زده بود به من ... اصلا یادش رفته بود لباس تنش نیست ... لبشو محکم گاز گرفت و گفت:

- می کشمت به خدا ...
اینو که گفت وحشت کردم و پا به فرار گذاشتم ... آراد همینطور که دنبالم می دوید پیرهنش رو از چوب لباسی چنگ زد و تنش کرد ... من بدو ... اون بدو ... رفتم سمت حیاط ... آراگل با چادر نمازش از اتاقش مامانش پرید بیرون و با دیدن ما با وحشت گفت:
- وای یا پنج تن! چی شده؟
وقت نداشتم جوابشو بدم ... پریدم توی حیاط ... آراد هم دنبالم دوید و داد زد:
- گفتم پاتو از گلیمت دراز تر نکن ... نگفتم؟
داد زدم:
- می خواستی کتابمو پاره نکنی ...
بعد از این حرف پریدم پشت ماشینش و سنگر گرفتم ... قیافه اشو دیدم که خنده اش گرفته ولی به زور خنده اش رو قورت داد و گفت:
- حقت بود ... برای این کارم یه بلایی سرت می یارم که حواست باشه با بزرگترت شوخی نکنی ...
- شوخی؟! نه نه اصلا هم شوخی نکردم ... خیلی هم جدی بود!
- خب پس حالا آدمت می کنم ...
رفت سمت شلنگی که یه گوشه افتاده بود ... با ترس دنبال راه فرار بود ... ولی از هر طرف که می رفتم منو می گرفت ... صدای آراگل بلند شد:
- خجالت بکشین! آراد ... تو بیا برو تو ... زشته به خدا ...
- نه نه ... نمی شه آراگل ... باید این دوستتو آدم کنم ...
- من آدم بشو نیستم آخه من ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- لابد فرشته ای ...
- نه من الهه ام!
شیر آب رو باز کرد و شلنگ رو گرفت سمت من ... هوا خیلی سرد بود ... دقیقا وسط دی ماه بودیم ... با اون وضعیتی که اومده بودیم بیرون به اندازه کافی داشتیم یخ می زدیم ... آب بازی رو کم داشتیم ... پریدم پشت ماشین و آب پاشید به ماشین ... جیغ زدم:
- نکنننننن یخ می زنم!
- منم میخوام ازت آدم یخی بسازم ... تو منو سکته دادی ... منم تو رو ... عادلانه اس!
وای حالا چه غلطی بکنم؟ آراگل داد زد:
- ول کن آراد سرما می خوره! این بچه بازیا چیه؟
آراد غش غش خندید و گفت:
- نگاش کن! نگاش کن تو رو خدا ... ترسو رفته قایم شده ...
جیغ زدم:
- ترسو خودتی ... 
یهو چشمم افتاد به جلوی پام ... یه کم جلوتر از پام یه گنجیشک بی حال افتاده بود ... فکر کنم مرده بود ... با ترس دست دراز کردم و گرفتمش ... زیر بدنش خونی بود ... حتما با تیرکمون بچه ها زده بودنش ... بغض گلومو گرفت ... قلبش آروم آروم می زد ... حسش می کردم پس نمرده بود ... بی توجه به موقعیتمون پریدم بیرون و گفتم:
- آراگل ... بیا اینو ببین ...
ولی هنوز حرفم تموم نشده بود که یخ زدم! دستام از هم باز موند و دهنم هم باز شد ... آراگل جیغ زد و پرید به طرفم ... گنجیشک رو جوری بالا گرفتم که خیش نشه ولی خودم خیس آب شدم ... آراد بی شرف شلنگ رو گرفت اونطرف و گفت:
- اینم تلافی کارت ...
در حالی که دندونام می خورد به هم و نمی تونستم روی پا بایستم بی توجه به آراد گنجیشک کوچولو رو گرفتم سمت آراگل و گفتم:
- مرده؟!
آراگل تازه متوجه گنجیشکه شد ... آراد هم با کنجکاوی اومد سمتمون ... آراگل گرفتش و گفت:
- آخییییی!
آراد پرسید :
- چی شده؟!
دندونام بدجور به هم می خود و نمی تونستم حرف بزنم ... آراد پوست لبشو جوید و گفت:
- ببرش تو آراگل ...
آراگل بی توجه به من در حالی که همه حواسش پیش گنجیشک بود گفت:
- آره ... بذار ببینم زنده اس یا نه ... باید گرمش کنم ...
راه افتاد سمت خونه ... آراد تشر زد:
- دوستتو می گم آراگل!
آراگل تازه متوجه من شد و گفت:
- وای خدا مرگم بده ... بیا بریم تو ... بدو الان سرما می خوری ....
بعد چشم غره ای به آراد رفت و گفت:
- از دست تو آراد!
دستشو انداخت دور شونه ام و کمک کرد بریم تو ... منو برد توی اتاقش و سریع یه دست لباس گذاشت جلوم ... در حالی که می لرزیدم تند تند لباسامو عوض کردم ... یه بلوز و شلوار پوشیده بود ... اولین عطسه رو که کردم یواش زد روی گونه اش و گفت:
- خاک بر سرم سرما خوردی ...
- من خیلی بدنم ضعیفه! خدا کنه سرما نخورم ... فردا امتحان دارم ... راستی گنجیشکه کو؟!
دو تا پتو انداخت روی سر من و گفت:
- دست آراده ... بیا بریم بیرون ... جلوی شومینه تو پذیرایی بشین ... این شوفاژا گرما نداره ...
دو تایی رفتیم بیرون ... آراد با دیدنمون ایستاد و زل زد به من ... با خشونت نگاش کردم و گفتم:
- اگه سرما بخورم من می دونم و تو ...
این همه صمیمیت از کجا اومده بود؟ چقدر راحت شده بودیم با هم ... آراد که دید حالم خیلی هم بد نیست شونه ای بالا انداخت و گفت:
- می خواستی منو سکته ندی!
با حرص نگاش کردم و گفتم:
- گنگیشکم کو؟
- گن گیشکت؟
اینقدر که از عمد و مسخره بازی گفته بودم گنگیشک حالا جلوی اینم سوتی دادم! ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- بله! کوش؟
لبشو گاز گرفت که نخنده و گفت:
- شرمنده! مرده بود ... انداختمش توی زباله ها ...
با ناباوری نگاش کردم ... خونسردانه شونه بالا انداخت ... آراگل شونه مو فشار داد و گفت:
- برو بشین جلوی شومینه ... سرما می خوری به خدا ...
دست آراگل رو پس زدم و گفتم:
- دروغ می گی!
- دروغم چیه؟ می تونی بری ببینش ...
چونه ام شروع کرد به لرزیدن ... طاقت دیدن مردن حیوونا رو نداشتم ... نشستم روی مبل و یه فطره اشک از چشمام چکید ... آراگل با حیرت گفت:
- ویولت! داری گریه می کنی؟!!!!
حق داشت تعجب کنه ! تا حالا اشک منو ندیده بود ... صورتمو با دستم پوشوندم ... نمی خواستم آراد اشکامو ببینه ... آراد یه کم با تعجب جلوم ایستاد و بعد با سرعت رفت سمت اتاقش ... آراگل به زور منو کشید جلوی شومینه و گفت:
- بابا یه گنجیشک بود فقط ... هیچ کار خدا بی حکمت نیست ... اون باید می مرد ... تقصیر تو نبود که ...
- چطور دلشون اومد بکشنش؟ گنجیشک بیچاره!
پتو رو پیچید دورم و گفت:
- باور کن هنوزم باور نمی شه داری به خاطر یه گنجیشک گریه می کنی ... آراد هم هنگ کرده بود! 
بی توجه به حرفاش سرمو گذاشتم روی پاهام ... سرم خیلی درد می کرد ... ساعت پنج بود ... وقت داشتم یه کم بخوابم ... می دونستم زشته خونه مردم بگیرم بخوابم ولی حقیقتا دست خودم نبود ... خیلی خوابم می یومد ...

صداهای کنارم عین موج به گوش می رسید ... 
- داره مثل کوره می سوزه! چه خاکی تو سرم بریزم آراد؟
- بلندش کن ببریمش بیمارستان ...
صدای آراد واقعا نگران بود یا من اینطور حس می کردم؟ آراگل با عصبانیت گفت:
- همه اش تقصیر توئه ... حالا چه جوری به خونواده اش خبر بدم؟ من که عمرا اگه روم بشه ...
- آراگل! می شه دو دقیقه زبون به کام بگیری؟ این دختر الان تلف می شه بلندش کن ببریمش ...
- برو لباساشو از توی اتاق من بیار ...
صدای پاهایی رو شنیدم که دور شد ... نا خودآگاه نالیدم ...
- آب ...
دهنم بدجور خشک شده بود و داغ داغ شده بودم ... حس می کردم توی آتیشم! آراگل سرمو آورد بالا و گفت:
- بمیرم ... تشنه ته؟ می تونی بشینی؟ بشین تا برم برات آب بیارم ...
به کمک آراگل سر جام نشستم ... سرم اندازه کوه سنگین بود ... حس می کردم گلوم هم خیلی متورمه ... آراد از اتاق اومد بیرون غر زد:
- داره برف می یاد!
با دیدن من که نشستم یه لحظه سر جاش خشک شد ... و بعد با سرعت اومد طرفم و گفت:
- خوبین شما؟
آخ کاش قدرت داشتم یکی بخوابونم توی صورتش ... پسره خر! همه اش زیر سر این بود ... اگه به امتحان فردا نرسم بدبخت می شم ... آراگل بدو بدو رفت و با یه لیوان آب برگشت ... لیوان رو گرفت جلوی دهنم ... یه جرعه بیشتر نتونستم بخورم ... دهنم خیلی تلخ بود ... آب برام طعم زهرمار می داد ... صورتمو جمع کردم و گفتم:
- تلخه!
آراد سریع گفت:
- طبیعیه ... چون تب داری ... 
همه خشونتم رو ریختم توی نگام و با حرص نگاش کردم ... چند لحظه زل زد توی چشمای تب دار و خسته ام و با صدای آهسته ای گفت:
- به علی نمی خواستم اینطوری بشه ... 
سرمو انداختم زیر ... آراگل کمک کرد لباسم رو بپوشم و همونطوری گفت:
- ویولت به کسی نمی خوای زنگ بزنیم؟ ما می بریمت بیمارستان بگو بگم یکی از اعضای خونواده ات هم بیاد ...
حال حرف زدن نداشتم ... فقط به گوشیم اشاره کردم و گفتم:
- وارنا ...
آراد سریع گوشی منو قاپید و گفت:
- کی؟
- وارنا ... داداشم ...
آراد زل زده بود روی صفحه گوشی ... اه لعنتی ندید بدید! یه عکس از خودم گذاشته بودم روی صفحه ... وضع عکسه زیاد خوب نبود ... آراد هم بی توجه به من زل زده بود به صفحه ... آراگل یه نگاه به من کرد که خیره شده بودم به آراد و یه نگاه به آراد که خیره شده بود به صفحه گوشی ... توپید:
- آراد! بجنب دیگه ...
آراد به خودش اومد و گفت:
- باشه باشه ... شماره رو گرفت و گوشی رو داد به آراگل ... 
زمزمه وار گفت:
- تو حرف بزن ... خوب نیست من بگم خواهرتون خونه ما حالش بد شده ...
اووه اینم چه فکرا می کرد! خبر نداشت من با وارنا چقدر راحتم مثلا الان وارنا غیرتی می شه می گه آییییی نفس کش! خنده ام گرفته بود ... ولی جلوی خودمو گرفتم ... وارنا که جواب داد آراگل خیلی سریع ماجرا رو توضیح داد و گفت که کدوم درمونگاه می ریم ... آراد رفت بیرون و گفت:
- ماشینو روشن می کنم بیارش ...
آراگل منو از جا بلند کرد ... پاهام سنگین بودن و تحمل وزنم رو نداشتم ... تکیه دادم به آراگل و آروم آروم رفتم بیرون ... همین که باد سرد خورد به صورتم لرز توی تنم نشست و دندونام شروع کردن به صدا کردن و خوردن به هم ... آراگل با سرعت منو کشید سمت ماشین و در عقب رو باز کرد و گفت:
- دراز بکش ...
وقتی دراز کشیدم در رو بست ... خودش نشست جلو و گفت:
- تند برو آراد ... لرز کرده ... 
ماشین هی داشت گرم تر می شد و از تکون های بدی که ماشین می خورد می فهمیدم که داره با سرعت دیوونه کننده می ره ... نمی دونم چرا این حالتاش رو دوست داشتم ... انگار یادم رفته بود آراد دشمن منه! خیلی سریع رسیدیم به درمانگاه و دوباره به کمک آراگل پیاده شدم ... آراد پشت سر ما با یه حالت عصبی می یومد و هی غر می زد:
- مواظب باش آراگل ... دستشو بگیر ... پاتو بذار روی اون سنگه جوب گلیه ممکنه بخورین زمین ... بگیرش!!!
آراگل داشت عصبی می شد و من خنده ام گرفته بود ... بالاخره رفتیم داخل و با توجه به وضع اسفبارم منشیه مجبور شد منو زودتر بفرسته داخل ... آراد بیرون منتظر شد و من و آراگل رفتیم تو ... دکتر معاینه ام کرد و سه روز استراحت با سه تا آمپول و یه عالمه قرص و کپسول نوشت ... با بغض گفتم:
- فردا امتحان دارم ...
دکتر همینطور که نسخه م رو می نوشت گفت:

- به نفعته نری و بعدا گواهیت رو ارائه کنی ... وضعیتت اصلا مناسب بیرون رفتن توی این هوای سرد نیست ...

دیگه چیزی نگفتم ... آراگل نسخه رو گرفت و دو تایی رفتیم بیرون ... وارنا و آراد همزمان اومدن سمت ما ... هر دو منتظر بودن و لی همدیگه رو نمی شناختن ... بی اراده خودم رو انداختم تو بغل وارنا ... وارنا دستی کشید روی پیشونیم و گفت:
- چه کردی با خودت دختر؟ لابد برف بازی ؟ آره؟ تو نمی دونی بدنت ضعیفه؟ از اول زمستون باید توی رخت خواب بیفتی تا نوروز؟
سرمو توی سینه اش پنهان کردم و گفتم:
- سرزنشم نکن ... می دونی که جلوی برف بی اراده ام ...
می تونستم بگم آراد خیسم کرده! ولی نخواستم آراد رو پیش وارنا خراب کنم ... وارنا دست انداخت زیر بازوم و تازه متوجه آراگل و آراد شد و با ژست خاص خودش باهاشون سلام و احوالپرسی کرد و با آراد دست داد ... آراگل با شرمندگی گفت:
- باور کنین ما نمی خواستیم اینجوری بشه ...
- نه خانوم! خواهش می کنم من خودم خواهرمو خوب می شناسم ... این شیطون در سال چند بار از این سرما خوردگی ها داره ... فقط اینبار زحمتش افتاد روی دوش شما ... 
آراد گفت:
- خواهش می کنم چه زحمتی؟ وظیفه ما بود ... خیلی هم شرمنده ایم که تو خونه ما این اتفاق افتاد ...
چپ چپ نگاش کردم ... از حالت نگام لبخندی نشست گوشه لبش و سرش رو انداخت زیر ... وارنا در گوشم پچ پچ کرد:
- می تونی راه بری؟
خودمو لوس کردم:
- نه ... بغلم کن حال ندارم ...
طبق معمول دلش برام ضعف رفت و اول گونه مو نرم بوسید و بعد با یه حرکت منو کشید توی بغلش ... آراد سرشو انداخت زیر و گفت:
- بریم آراگل؟
- نه ویولت باید آمپول بزنه ... اول بریم داروهاشو بگیریم بعدم باید باهاش برم تو اتاق تزریقات ...
آراد سریع نسخه رو از دست آراگل گرفت و گفت:
- من می گیرم ...
و قبل زا اینکه فرصتی به وارنا برای تعارف بده رفت سمت داروخونه ... آراد یواشکی پرسید:
- احیانا این همون پسری نیست که روز اول زدی ماشینشو داغون کردی و بعدم دو هفته اخراج شدی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- اوهوم ..
وارنا با خنده سرشو به تاسف تکون داد ... لحظاتی بعد آراد با پلاستیک داروها برگشت و همه راه افتادیم سمت اتاق تزریقات و وارنا منو گذاشت روی زمین ... بغض کرده بودم ... از آمپول بدم می یومد ... همیشه بیشتر از اونقدری که باید دردم می گرفت و دیگه داشتم به خودم اعتراف می کردم که من زیادی لوسم! باید یه فکری به حال خودم می کردم ... با دلداری های آراگل و ناز و نوازشش بالاخره آمپول رو زدم و با آخ و اوخ و ناله و کولی بازی رفتم از اتاق بیرون ... وارنا با دیدن من خندید و رو به آراد گفت:
- نگفتم؟
آراد هم با خنده سرشو انداخت زیر و چند لحظه بعد سرشو گرفت بالا و با همون لبخند کنترل شده اش نگام کرد ... تو نگاهش یه چیز عجیبی حس می کردم ... یه چیزی که ازش سر در نمی آوردم ... با غیض گفتم:
- پشت سر من حرف می زدین؟
وارنا لبخندی زد و گفت:
- آره ... داشتم می گفتم الان ویولت عین اردک لنگ لنگ زنون می یاد بیرون ... زیر لب هم داره غر می زنه ... 
غریدم:
- وارنا! می کشمت ...
هر دو خندیدن و آراد گفت:
- انگار فقط با من بد نیست!
- آره بابا این خواهر من کلا با همه لجبازی می کنه و اگه دست خودش باشه یه شبه همه پسرا رو از روی کره زمین محو می کنه ...
خواستم برم طرفش که یادم افتاد پام درد می کنه و نمی تونم بدوم بزنمش ... پس سر جام ایستادم و با ناله گفتم:
- من شَل شدم ... یکی بیاد منو بغل کنه ...
وارنا اومد طرفم و در حالی که مارموذانه می خندید بغلم کرد و در گوشم گفت:
- الان این یکی که گفتی یعنی چی؟ انگار بدت نمی یاد آراد بیاد ...
نشگونی از بازوی سفتش گرفتم و گفتم:
- بمیری وارنا!
خندید و تند تند از آراد اینا تشکر کرد و داشت می رفت سمت در که گفتم:
- آراگل من فردا می یام ...
با تعجب گفت:
- با این حالت؟
- آره ... اصلا حوصله ندارم بعد از اینکه همه امتحاناشون تموم شد من تازه بشینم آمار بخونم .... هیچی هم که بلد نیستم خیر سرم ولی می خوام بیام بدم راحت بشم ...
- ویولت حالت بدتر می شه ...
آراد گفت:
- ما می یایم دنبالتون ...
با چشمای گرد شده نگاش کردم ... انگار می خواست یه جوری عذاب وجدانشو آروم کنه ... حتما خجالت کشیده بود که من به داداشم حرفی نزدم ... وارنا گفت:
- نه اگه بخواد بیاد خودم می یارمش ...
آراگل سریع گفت:
- نه دیگه ... ما که مسیرمون اون طرفه ... خودمون می بریمش خودمون هم می یاریمش ...
- آخه ...
آراد گفت:
- آخه نداره .... فردا صبح آماده باشین ... البته اگه دیدین حالتون بهتره! اگه نه که بمونین استراحت کنین ...
چه دکتر شد اینم برای من! سری تکون دادم و خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم ... باورم نمی شد که فردا می خواستم با ماشین دشمنم برم دانشگاه ... لابد باید لذت بخش باشه!

ادامه دارد...

سوار ماشین وارنا شدیم و راه افتادیم ... سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی ... واقعا حالم خوب نبود .... وارنا گفت:
- می تونی حرف بزنی فسقلی یا داری می میری؟
خنده ام گرفت و گفتم:
- از شر من حالا حالا ها راحت نمی شی ...
اونم خندید و گفت:
- پسر خوبی بود ...
- ها؟ کی؟
- آراد دیگه ... اون روز یه جوری گفتی پسر بسیجی گفتم حالا با کی طرف می شم! این کجاش بسیجی بود؟
- من اوایل فکر می کردم اینجوریه ... ولی با اینحال خونواده مذهبی داره! 
- آره از خواهرش مشخص بود ... چی شد تو رفته بودی خونه اینا؟
- حال ندارم حرف بزنم وارنا ...
- لوس بازی برای من در نیار ویولت ... سرما خوردی! قرار نیست بمیری که ...
- اه! بابا با خواهرش دوستم ... رفته بودم باهم درس بخونیم برای امتحان فردا ... 
- تا کی می خوی اینقدر خر خون باشی؟ دیدی که آرسن هم با درس خوندنش به جایی نرسید ...
- آره دیگه برای همینه که شرکت به اون بزرگی داره ...
- شرکت صنایع نساجی چه ربطی داره به معماری که اون می خوند؟
- خب بالاخره ...
- نه دیگه! بگو قانع شدی ...
- حالا که چی؟ درسمو ول کنم؟
- نه ولی فکر نکن با درس خوندن به همه چی مرسی و اگه درس نخونی بدبختی ...
- بیخیال وارنا من حال حرف زدن ندارم ...
- باشه بابا ... بگیر بخواب ... paresseux (تنبل)
چشمامو بستم و زمزمه کردم:
- خودتی ...
***
- نمی خواد بری ویولت ... اینقدر این امتحان مهمه؟
- مامی ... باور کن مهمه!
- داری توی تب می سوزی دختر! 
- زود بر می گردم ... یه امتحان یک ساعته است ... آراگل و داداشش می یان دنبالم ...
- صدات در نمی یاد ... درست شبیه خروس شدی ...
از تشبیه مامی خنده ام گرفت و بی رمق لبخند زدم ... مقنعه خاکستریمو کشیدم روی سرم ... پالتوی خاکستریمو هم تنم کردم و گفتم:
- من خوبم ... نگران نباش ... با نگرانی شما پاپا هم نگران می شه و گیر می ده ...
- من می دونم بری و بیای یه هفته نمی تونی از جات بلند بشی ...
- من خوبم!
- نری برف بازی کنی ویولت ...
- چشمممممم! بای ....
کلاسورم رو زدم زیر بغلم و راه افتادم ... سوز سردی می یومد و همه جا سفید پوش شده بود! عجب وقتی هم من سرما خوردم ... سرم درست اندازه یه کوه شده بود و به زور داشتم روی بدنم تحملش می کردم ... در رو که باز کردم متوجه ماشین آراد شدم ... پاهامو دنبالم می کشیدم ... به سختی خودمو رسوندم به ماشین و سوار شدم ... آراگل برگشت عقب و گفت:
- سلام ... چه رنگ و رویی!
سرفه ای کردم و گفتم:
- سلام ...
آراد آینه اش رو تنظیم کرد و با چشمایی گشاد شده جواب سلامم رو داد ... آراگل با وحشت گفت:
- واااای چه صدایی!!! دختر بیخیال نمی خواد بیای برو بگیر بخواب ...
- نه خوبم بریم ...
آراد بدون اینکه راه بیفته گفت:
- برین استراحت کنین ... من خودم با استاد حرف می زنم ... اصلا به صلاحتون نیست که بیاین ...
من دوباره شدم شما! دوباره سرفه کردم و گفتم:
- می گم خوبم! خودم از حال خودم بهتر خبر دارم ... برین تو رو به مسیح ...
آراگل اشاره ای کرد و آراد با اخم راه افتاد ... مسیر توی سکوت سپری می شد ... شیشه ها رو مه و بخار گرفته بود و جایی رو نمی دیدم ... فضای دلگیری شده بود... سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم ... 
صدای یه آهنگ بلند شد ... چشمامو باز نکردم ... خواننده شروع به خوندن کرد ... خدای من! چرا .... چرا آراد آهنگ فرانسوی گوش می ده؟ نکنه می دونه من فرانسوی هستم؟ یعنی آراگل بهش گفته؟ شاید الان می خواد تیکه بارم کنه ... وای من اصلا حوصله ندارم ... چشمامو باز کردم ... آراد داشت از توی اینه نگام می کرد ... زیرکانه ... دوباره چشمامو بستم ... نمی خواستم به چیزی فکر کنم ... سعی کردم توی آهنگ غرق بشم ... آهنگی به زبون مادریم ...
Je n-' ai qu' une philosophie, etre acceptée comme je suis
Malgré tout ce qu'on medit, je reste le poing levé
Pour le meilleur comme le pire, je suis métissemais pas martyre
J' avance le coeur léger, mais toujours le poinglevé
Lever la tête, bomber le torse,
Sans cesse redoubler d' efforts, lavie ne m' en laisse pas le choix
Je suis l' as qui bat le roi, malgré nospeines, nos différences
Et toutes ces injures incessantes, moi je leverai lepoing
Encore plus haut, encore plus loin

Refrain
Viser la Lune, ça me fait paspeur

Même à l'usure j' y crois encore et encoeur
Des sacrifices, s' il lefaut j' en ferai
J'en ai déjà fait, maistoujours le poinglevé



Jene suis pas comme toutes ces filles
Qu' on dévisage, qu' on déshabille
Moij' ai des formes et des rondeurs, ça sert à réchauffer les coeurs
Fille d'unquartier populaire, j' y ai appris à être fière
Bien plus d' amour que demisère, bien plus de coeur que de pierre
Je n' ai qu'une philosophie, etreacceptée comme je suis
Avec la force et le sourire, le poing levé versl'avenir
Lever la tête, bomber le torse, sans cesse redoubler d'efforts
Lavie ne m'en laisse pas le choix, je suis l'as qui bat le roi

Refrain
Viser la Lune, ça me fait paspeur

Même à l'usure j' ycroisencore et en coeur
Des sacrifices, s' il le faut j' enferai
J'en aidéjà fait, maistoujours le poing levé
Viser la Lune, ça me fait pas peur
Même àl'usure j' y crois encore et en coeur

Des sacrifices, s' il le faut j' enferai
J'en ai déjà fait, mais toujours le poing levé
Viser la Lune, ça me fait pas peur
Même àl'usure j' y crois encore et en coeur

Des sacrifices, s' il le faut j' enferai
J'en ai déjà fait, mais toujours le poing levé
ترجمه :
من يك فلسفه اي دارم 
كه خودم را اون طوري كه هستم بپذيرم 
برخلاف همه چيزهايي كه اونها به من مي گن 
من با مشتي بر فراشته مي مانم 
براي اينكه حالا چه خوب باشه چه بد 
من دورگه هستم اما نه قهرمان 
جلو ميبرم قلب آزادم را 
اما هميشه با مشت بر افراشته 
سري بر افراشته ،سينه اي ستبر 
بدون توقف و تكرار كردن تلاشها 
زندگي برام انتخابي نمي زاره 
من كسي هستم كه، آسي دارم 
كه از شاه مي بره 
بر خلاف ناراحتي هامومن و اختلافهامون
وبا تمام اين دشنام هاي هميشگي 
من مشتم را بلند خواهم كرد
و بازهم بيشتر ، باز هم خيلي دورتر
چيزهاي ناممكن 
من را نمي ترسونه 
حتي ، تا از بين رفتن،
من هنوز باور دارم
و 
قلبي براي قرباني كردن 
اگر لازم بشه
انجامش ميدم 
من اون را قبلا قرباني كردم 
اما هميشه با مشتي برافراشته 
من مثل دخترهاي ديگه نيستم 
اوني كه مبهوت بشه ، اوني كه بي لباس بشه 
من 
يك بدن زنانه دارم 
براي گرم كردن و 
جلب كردن قلبها 
دختر يك محله عامي هستم 
من 
يادگرفتم كه پر غرور باشم 
خيلي بيشتر از عشقي كه بينواست
خيلي بيشتر از قلبي كه مثل سنگه 

من يك فلسفه اي دارم 
كه خودم را اون طوري كه هستم بپذيرم 
با قدرت و لبخند 
و مشتي بر افراشته به سوي آينده
سري بر افراشته ،سينه اي ستبر
زندگي برام انتخابي نمي زاره

من كسي هستم كه، آسي دارم ، كه از شاه مي بره

بی اراده لبخند نشست روی لبم ... حس می کردم من دارم می خونم ... یه کم که گذشت به خودم اومدم دیدم دارم باهاش زمزمه می کنم ... نگام افتاد به آینه ... آراد هم داشت با لبخند نگام می کرد ... پس منظور داشت ! سریع اخم کردم ... پرو! یه ذره نمی شه بهش رو داد ... جلوی در دانشگاه ماشین رو پارک کرد و هر سه پیاده شدیم ... از آراگل پرسیدم:
- تو کی امتحان داری؟
- من امتحان ندارم ...
- پس چرا اومدی؟! 
- به خاطر تو ... خودم دو دل بودم بیام یا نه ولی آراد هم گفت نباد تنهات بذارم ...
می خواست داداششو پیش من شیرین کنه! بی توجه به آراد که کنارمون می یومد گفتم:
- الکی خودتو انداختی تو دردسر ...
بهم لبخندی زد و گفت:
- تعارف نکن! بهت نمی یاد ...
ضربه آرومی زدم تو سرم و گفتم:
- وای آراگل من هیچی یادم نیست ...
- به خودت تلقین نکن! 
- می دونم می افتم ...
- ا ! دختر بد ... می گم تلقین نکن ... انشالله که به خوبی امتحانتو می دی و می یای بیرون ... هم تو هم آراد ...
با غضب به آراد نگاه کردم ... خر خون تر از من آراد بود! همیشه سر کلاس از همه فعال تر بود ... دوست داشتم بزنمش ... همین جور الکی! آراد از طرز نگاهم انگار خنده اش گرفت چون زل زد توی چشمام و لبخند زد ... یه لبخند عجیب ... اونقدر عجیب که حس کردم مو به تنم سیخ شد ... 
سریع با آراگل خداحافظی کردم و بی توجه به آراد شماره صندلیم رو از روی در سالن دیدم و رفتم تو ... یه جایی گوشه دیوار بود ... نشستم ... نگار از پشت سرم پرید جلو و گفت:
- پخخخخخخخ!
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
- وای ترسیدم! نکن این کارو با من دختر ... یاد فیلم های وحشتناک افتادم ... مارتین اسکورسیزی (کارگردان فیلم شاتر آیلند) باید بیاد جلوی تو لنگ بندازه ...
چشماشو گرد کرد و گفت:
- خدایااااا صداشو! ببخشید شما از مرغداری برمی گردین؟
- زهرمار! بی تربیت ... سرما خوردم!
- چه جلب! 
خنده ام گرفت و گفتم:
- جلب؟!!! می گم سرما خوردم ...
- آخه صدات بیشتر شبیه کسایی شده که خروسک گرفتن ...
با صدای مراقب که اخطار می داد هر کس سرجاش بشینه سریع گفت:
- من جام اون تهه ... تونستی به منم برسون!
- اولا که من الان که اینجا نشستم روبروی تو یه ابله به تمام معنام ... دوما! من از این جلو چه جوری به تو که اون تهی برسونم؟
- حالا خدا رو چه دیدی؟ شاید شد ... ما چشم امیدمون به همه چی هست ...
دوتایی خندیدیم و نگار رفت نشست سر جاش ... داشتم ته خودکارمو می جویدم که آراد اومد نشست روی صندلی کنار من ... با چشمای گرد شده نگاش کردم که انگشت سبابه اش رو گذاشت روی لبش و آروم گفت:
- هیسسسس!
جلل خالق! این چه جوری از آخر حروف الفبا پرید اولش؟ کیاراد کجا آوانسیان کجا! چه جوری جاشو عوض کرد؟ نگار کجایی که بگی چه جلب! یکی از بچه ها شروع کرد به خوندن قرآن ... طبق معمول منم چشمامو بستم و شروع کردن به دعا خوندن و کمک خواستن از مسیح و مریم مقدس ... عادتم بود! یه لحظه که چشمامو باز کردم دیدم آراد با یه حالت خیلی ریلکسی لم داده روی صندلیش و چشماشو بسته ... انگار یه دنیا آرامش به دلش سرازیر شده ... چه حالت قشنگی! قرآن که تموم شد سریع چشم ازش گرفتم ... برگه ها پخش شد ... ای تو روحت استاد! این اولین جمله ای بود که به ذهنم رسید ... صدای پسری که پشت سرم نشسته بود باعث شد خنده ام بگیره:
- من هیچ سوالی توی برگه ام نمی بینم ... انگار فقط دارم عمه استاد رو می بینم ...
دستمو گرفتم جلوی دهنم که با صدای بلند نخندم و صدای هیس هیس مراقبا هم بلند شد ... خداییش هیچی بلد نبودم ... آراد داشت از گوشه چشم نگام می کرد ... خاک بر سرم اینم که کاملا مشرفه رو برگه من! آبروم هوار شد تو سرم! حالا چه گلی بگیرم روی سرم ... سرمو انداختم پایین و الکی مشغول سیاه کردن برگه ام شدم ... می دونستم می افتم ... محض رضای خدا یه سوالو هم بلد نبودم ... همه اشو شک داشتم ... همونایی که شک داشتمو نوشتم ... بهتر از برگه سفید بود ... هم آبروم جلوی این یارو حفظ می شه ... هم استاد دلش می سوخت شاید کیلویی یه نمره به من می داد ... وقت امتحان یک ساعت و نیم بود ... یک ساعت که گدشت دیدم برگه ام سیاه شده ... ولی همه اش چرت و پرت! از روی جوابای من می شد یه کتاب جدید نوشت!!! استاد لابد کلی می خنده و شاد می شه ... خنده ام هم گرفته بود ... آراد از جا بلند شد ... با حسرت نگاش کردم ... حتما همه رو بلد بوده ... راه افتاد که بره برگه اش رو بده ... خواستم یه دری وری بارش کنم تا خنک بشم ... همین که رسید به صندلی من دهن باز کردم تا ضایع اش کنم ولی دهن باز شده ام سریع بسته شد ... یه برگه گذاشت روی دسته صندلیم ... با تعجب نگاه به برگه ام کردم ... خدای من!!!! همه جواب ها رو خیلی ریز برام نوشته بود ... داشتم از خوشی سکته می کردم ! برگشتم ببینم رفته یا نه ... نبود از در سالن رفته بود بیرون .... هیچ کدوم از مراقبا هم حواسشون نبود ... سریع مشغول شدم و نوشته های آراد رو وارد برگه ام کردم ... حالا می فهمیدم جوابای صحیح چی بوده! یعنی چرا آراد اینکارو کرد؟ پس بگو چرا جاشو عوض کرد! لابد از زور عذاب وجدان بلایی که سرم اورده بود حالا اینکارو کرد ... آره ! خواسته جبران کنه ... دلیلش هر چی که هست باشه ... مهم این بود که برگه من داشت از جوابای صحیح پر می شد ... هر طور بود جوابا رو توی برگه جا دادم ... دیگه کسی توی سالن نمونده بود ... بلند شدم و با خوشحالی برگه ام رو تحویل دادم و رفتم بیرون ... اصلا انگار سرما خوردگیم خوب شده بود ... بدجور احساس سرحالی می کردم ... با دیدن آراگل جلوی در سالن با شادی گفتم:
- آراگل ... خیلی خوب بووووووود!
آراد با کمی فاصله از آراگل کنار دوستاش ایستاده بود ... با لبخند برگشت به طرفم ... خواستم جواب لبخندشو بدم ... این لبخند حقش بود ... همین که لبخند زدم ناگهان چیزی محکم خورد توی صورتم ... تعادلم رو از دست دادم و پخش زمین شدم ...



رمان جدال پر تمنا رمان جدال پر تمنا




پاسخ
 سپاس شده توسط هیلدا 82


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان جدال پر تمنا - "تنها" - 26-02-2015، 22:27

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان