اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


نظرسنجی: بازم بزارم؟؟؟
خوب بود بـــازم بزار
بد بود دیگـــه نزار
[نمایش نتایج]
 
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان غزال

#1
قسمت اول:
در اخرين لحضات غروب دومين شب پاييزي وقتي بابا ماشين رو باركينك نگاه مي داشت از فرط خستگي فقط كيفم را برداشتم و به طرف اسانسور رفتم و منتظر بقيه نشدم كه صداي اعتراض ساناز بلند شد:
اي خانوم ما كه حمالت نيستيم
حركت اسانسور مجال بكو مكو را نداد. به سختي توانستم قفل حفاظ را باز كنم. وقتي به داخل رفتم به سرعت لباس راحتي تنم كردم و روي تخت ولو شدم.
صبح با نوازش مادرم از خواب بيدار شدم.
- سلام صبح به خير.
- سلام عزيزم صبح تو هم بخير بلند شو يه دوش بﮕير تا سر حال بري مدرسه!بعد از دوش آب گرم از اتاق بیرون رفتم بابا و ساناز از من زودتر بیدار شده و مشغول صبحانه بودند. سلام کردم و کنار ساناز نشستم و لیوان آبمیوه را برداشتم و تا ته سر کشیدم.
ساناز با اخم و عصبانیت گفت: غزال تو همیشه حق منو میخوری. خندیدم و جواب دادم: قربون خواهر کوچولوی خودم برم که حقش پایمال میشه، آخه دختر مگه پول که حق تو رو بخورم. می دونی آخه آبمیوه تو یه طمع دیگه داره!
برای اینکه اخمهایش را باز کند لیوان خودم را به دستش دادم و در حالی که گونه اش را می بوسیدم ادامه دادم: قهر نکن، ببخشید یادم نبود که ته تغاریا، ناز نازو هستن و باید نازشونو کشید.
اخمهایش را باز کرد و لبخندی تحویلم داد. بعد از خوردن صبحانه مامان رو به بابا گفت: مسعود امروز من دیرتر به کارخونه میرم چون باید بچه هارو به مدرسه برسونم و غیبت دو روزشونو موجه کنم.
هر سه تایی به طرف مدرسه راه افتادیم. بین مدرسه ی من و ساناز یک کوچه فاصله بود. او کلاس اول راهنمایی بود و من کلاس سوم دبیرستان .بهد از رساندن ساناز، همراه مامان وارد دبیرستان شدیم. خانم رحیمی با دیدن ما با روی گشاده از جا برخاست. و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: کلاست طبقه دومه، کلاس سوم ریاضی b، راستی غزال امسال باید به جای شیطنت، حواست جمع درسات باشه فهمیدی؟
لبخند زنان گفتم: چشم
و از دفتر بیرون امدم. پله ها رو دو تا یکی کردم و خودم را به طبقه بالا رساندم. در کلاس بسته بود همهمه بچه ها بیرون میامد. ضربه محکمی به در زدم که باعث شد همگی ساکت شدند. به آرامی دستگیره را چرخاندم و سرم را از لای در داخل کردم. بچه ها با دیدن من نفس راحتی کشیدند. زیبا گفت: غزال اللهی جوون مرگ بشی، این چه وضع در زدنه؟ زهر ترک شدیم.
- اول سلام کن بعد قربون صدقم برو، زیبا خانوم.
با تک تک بچه ها شروع به احوالپرسی و روبوسی کردم. همه از بچه های سال قبل بودند،فقط بین آنها دختری لاغر اندام با قد متوسط و چشمهای عسلی و سبزه رو ناآشنا بود برای آشنایی جلو رفتم و گفتم: سلام من غزال سراج هستم به کلاس ما خوش اومدین. با لهجه خاصی گفت: سلام. از آشناییت خیلی خوشحالم! منم سها زمانی هستم.
ثریا میان حرفش دوید و گفت: سها تازه از ایتالیا اومده به همین خاطر فارسی رو با لهجه حرف میزنه. چشمکی زدم و گفتم: عیب نداره، برای اینکه احساس تنهایی نکنی از این به بعد روی دوستی ما حساب کن .
بعد به ردیف آخر، به قول مهناز به لژ خودمان رفتیم. ما شش نفر بودیم که از اول راهنمایی با هم دوست و همکلاس بودیم. زیبا، مینا، بنفشه، ثریا، بهناز و من. به محض نشستن بهناز گفت: ببینم این دو روزه رو کجا بودی و چه غلطی میکردی؟
- نامزدیه آیدین با دختر خالش آیدا بود.
- سه ماه تابستان چی کار میکردن که نگه داشتن واسه مهرماه.
- بابا و مامان رفته بودن فرانسه که هم دایی رو ببینن هم مواد اولیه واسه کارخونه بگیرن.
- چه خوب، یه کیلو رنگ بیار تا سر همه فامیلا و خودمو رنگ کنم.
- بنفشه گفت: احمق جان، رنگ صنعتی نه موی سر.
- می دونه، ما رو دست انداخته.
زیبا گفت: تو چرا نرفتی؟
بهناز به جای من جواب داد: مگه دیوونه است که اون همه پسر عمو و پسر عمه رو بذاره و بره پیش دائیش؟
- ببینم مگه تو زبون من هستی که به جای من جواب میدی، اولا ما با هم از این حرفا نداریم ثانیا صد بار گفتم من دوست ندارم تلبستونا غیر از ارومیه جای دیگه ای برم.
- بهناز خندید و گفت: خوب عزیزم منمبه جای تو بودم همین کارو میکردم.
نیم ساعتی از زنگ کلاس گذشته بود ولی هنوز از دبیر فیزیک خبری نبود، بچه ها از زیبا خواستن که به دفتر برود و علت نیامدن معلم را بپرسد. بعد از چند دقیقه زیبا با خوشحالی وارد کلاس شد و خبر داد که فعلا این هفته دبیر فیزیک نداریم. دبیر خودمان به مدرسه دیگری منتفل شده است.همه هوررا کشیدند، خوشحال از اینکه ساعتی را به حرف زدن میگذراندند.
از سها خواستم که پیش ما بیابد. بعد از کمی صحبت بهناز گفت:
- سها جون برای آشنایی بیشتر،اول از خودت بگو.بعد یکی یکی از شجره نامه بقیه با خبر میشی. به عنوان مثال این غزال میمون رو که امروز اشنا شدی،پدرش کرده و مادرش ترک ارومیه، یه خواهر دتره چهار تا عمو و دو تا عمه که پسراشون مثل یه تکه ماه میمونن، الهی همشون پیش مرگم بشن.

سها لبخندی زد و گفت: چطور دلت میاد بهش بگی میمون، غزال خیلی خوشگله.
مینا گفت: بهناز تو هم کشتی با این توضیح دادنت تا ولت میکنن آمار پسرا رو تحویل میدی .
بعد رو به سها گفت: سهاجون اول از همه این دیوونه رو که می بینی تهرانیه و فقط یه برادر داره که به تازگی ازدواج کرده زیبا خواهر من که دوقلو هستیم و خواهر و برادر دیگه ای هم نداریم و اهل تهرانیم. بنفشه مطرب و اواز خونه کلاس، اهل آبادان و یه خواهر کوچکتر از خودش داره. ثریا هم تبریزیه و دو تا برادر داره که از خودش کوچکترن. حالا نوبت شماست.
سها گفت: من دو تا برادر دارم که بزرگتره سپره سال آخر دانشگاه، رشته مهندسی ساختمان و سهیل کلاس سوم راهنمایی. پدرو مادرم اهل اهواز و دختر عمه و پسر دائی هستن، ولی همه ما ایتالیا به دنیا اومدیم.
بهناز گفت: آخ جون! بهتر از این نمیشه، این خیلی عالیه! چون این داداشت آقا سپهر، باب دندون من پیرزنه! شاید خدا فرجی کرد و من تونستم خودمو غالبش کنم.
سها لبخند ملیحی زد و گفت: نه تو پیرزن نیستی ولی میشه منظورتو از غالب کردن بگی؟
شلیک خنده به هوا برخاست. مینا که معلم اخلاق لقب داشت جواب داد. این دختر تا اسم پسر میاد آب دهنش راه میافته، واسه همین می خواد هزار تا شوهر بکنه، یه روز زن دائی من میشه یه روز زن پسر عموی غزال....
بهناز- خوب من یه چیز میگم ولی تا به حال عرضه نداشتم یه شوهر مشتی پیدا کنم چه برسه به هزار تا، همش حرفه کو مرده عمل.
مینا- اگه مرد عمل بودی که خفت میکردم.
بهناز- اتفاقا اگه خفه ام کنی بهتره، چون امسال قحطی شوهره، البته طبق آمار تعداد دخترها بیشتر از پسراست.
- بهناز اگه قبول کنی زن پدر بزرگم بشی خیلی خوب میشه، هم اون از تنهایی در میاد هم نو صاحب شوهر میشی! بیچاره تنها دلخوشیش به تابستوناست که همه دور و برش جمع بشن.
بهناز- باشه قبوله، به شرطی که تمام دارائیش را به نام من بکنه. اونوقت من قول میدم به سال نرسیده دق مرگش کنم و بعد از دو و سه ماه یه پسر خوشگل و خوش تیپ و مامانی شوهر کنم.
شوخیهای بهناز باعث خنده شده بود و سهل از رابطه دوستی ما خوشش اومده بود و مدام از آشنایی با ما اظهار خوشحالی و خرسندی می کرد. همانطور که در مورد اتفاقات تابستان حرف می زدیم یکدفعه بهناز بر سرش زد و گفت: خاک بر سرتون کنن، اونقدر حواسمو پرت کردین که یادم رفت از سها بپرسم که قیافه برادرش جیگره یا نه.
سها گفت: وای! چرا جیگر؟ اون خیلی بد منظره است، من دوست ندارم.
از گفته سها بقدری خندیدیم که اشکمون سرازیر شد، هیچ کدام نمی تونستیم توضیح بدیم، ثریا با خنده گفت: باید چند ماه پیش بهناز شاگردی کنی تا اصطلاحاتش رو یاد بگیری. جیگر یعنی خوشگل.
سها هم خنده لش گرفته بود: اوه بهناز تو خیلی بانمکی. آره اون خیلی خوشگله، قد بلندی داره با چشمهای درشت و خاکستری... روی گونه هاش چال هست که وقتی میخنده خوشگلتر میشه.
یکدفعه بهناز رو نیمکت ولو شد، سها با ترس گفت: وای خدای من چی شد؟
مینا- بهناز تورو خدا از این مسخره بازیات دست بردار. سها به اداهای تو عادت نکرده، ببین طفلکی رنگش پریده.
بهناز چشمهایش را باز کرد و خنده کنان سر جایش صاف نشست. سر به سرمان میگذاشت وشوخی میکرد.
بهناز- آهای مطرب، بنواز تا برقصیم چون کمرمان خوشکیده! و خوش باشید فرزندان من.
مینا دست بهناز رو گرفت و گفت: بشین الات که خانم رحیمی اخراجمون کنه.
بهناز همانند بچه های مطیع گفت: ببخشید خانم معلم! یادم رفت ازتون اجازه بگیرم. حالا اجازه بفرمائین بی صدا و آهنگ برقصیم.
سپس دستم را گرفت و گفت: جیگر پاشو تا با هم تانگو برقصیم.
- به شرط اینکه اون چشمای هیزتو درویش کنی.
روز اول مدرسه خیلی خوش گذ شت. چهار ساعت بیکار بودیم و فقط ساعت آخر دبیر ادبیات سر کلاس امد.
دو روز بعد که پنج شنبه بود با بچه ها قرار گذاشتیم که مثل سالهای قبل روز جمعه به اتفاق خونواده هامون به کوه بریم. سها با ناراحتی گفت:
- خیلی دوست دارم همراه شما بیام ولی چون پدرم درگیره کاره و مامانم هم تهران رو به خوبی نمیشناسه و هم نمی تونه سهیل رو تنها بذاره.
- با اون یکی برادرت بیا.
هاله ای از اشکک چشماشو پوشوند و جواب داد: متاسفانه سپهر ایران نیست! اوت در رم زندگی میکنه.
- میخوای ما بیایم دنبالت.
سها: مامانم تا کسی رو نشناسه، اجازه رفت و آمد نمیده.
- خیلی بد شد، من همیشه فکر می کردم اونایی که ایران زندگی می کنن اینطورین ولی انگار همه ایرانیا این عادت رو دارن! حالا فرق نمیکنه چه ایران باشن چه خارج!
عصر به خونه ی عمو که تو زعفرانیه قرار داشت رفتم تا هم بعد از چند روز دیداری تازه کنم وهم با سهند و یاشار روز بعد به کوه بریم. مسیر بین خونه ما که در خیابان فرشته بود تا اونجا که راه زیادی نبود، پیاده رفتم. پیاده روی در هر فصل سال واقعا لذت بخش بود. خصوصا بر روی برگهای آغشته به رنگ زرد و نارنجی که خزان شده و روی آسفالت خیابانها ریخته شده بود و با گامهای عابرین صدای خش خش آنها سنفونی زیبایی ایجاد میکرد.
وقتی زنگ را فشار دادم سهند که سه ماه از من کوچکتر بود جواب داد:
- بله
صدایم را عوض کردم و گفتم: آقا تورو خدا شب جمعه است به من بیچاره و فقیر کمک کنید. ثواب داره بچه هام یتیم و بی پدرند، کمی نون و برنج به بچه هام بدید.
کنار درختی که بغل دیوار قرار داشت پنهان شدم، چند دقیقه بعد سهند با یه پلاستیک که دستش بود ، در را باز کرد. دستم را دراز کردم و پلاستیک رامحکم از دستش کشیدم.
با فریاد گفت: ای خانوم، دستمو کندی! چیکار میکنی.
بسرعت جلوش پریدم و گفتم : سلام.
- سلام . زهرمار! دیوونه ترسوندیم نزدیک بود سکته کنم.
قهقه ای زدم و جواب دادم: نترس، بادمجون بم آفت نداره.
- مگه تو داری که من داشته باشم.
صدای زن عمو سیمین از آیفون بلند شد: سهند داری چرا دیر کردی، یه پلاستیک دادن مگه چقدر معطلی داره.
- زن عمو جون فعلا با این مستمند سر جنگ داره.
زن عمو- بلا نگیری دختر آخه این کارا چیه می کنی.
با هم به داخل رفتیم. خانه ی آنها ویلایی و بزرگ و در ضلع جنوبی قرار داشت، و مثل ما مجبور نبودن توی قفس زندگی کنند، چون بابا و مامان اغلب در مسافرت بودند ما مجبور به آپارتمان نشینی بودیم، بابا علاوه بر کارخونه رنگ سازی که نصفش متعلق به عمو بود شرکت تجاری هم داشت که اداره اش بر عهده خودش بود.
زن عمو جلوی در ایستاده بود. با دیدنم آغوش گرم و پرمهرش را بسویم گشود. الحق زن عمو حق مادری به گردنم داشت. چون از سه ماهگی یعنی از وقتی سهند به دنیا امده و مادر هم سر کار رفته بود، به من شیر داده و بزرگم کرده بود. مامان و زن عمو نسبت فامیلی دوری با هم داشتند و در این شهر غریب همانند دو خواهر بودند. از سروصدای ما یاشار که سال آخر دبیرستان و در رشته ادبیات درس می خواند از اتاق خارج شد و گفت: به به، ماه کم پیدا. چطوری؟ پارسال دوست امسال آشنا.
- اه، همش یه هفته است، یعنی یه هفته هم نشده که همدیگه رو دیدیم. در ضمن سرم گرم درس و مدرسه بود.
- سهند پوزخند زنان گفت: قربون خواهر خرخونم برم. بمیرم برات از بس که به خودت فشار آوردی مثل فیل باد کردی.

- حسود! نکنه خودت خیلی درس میخونی.
زن عمو به تخته زد و در جواب سهند گفت: هزارماشاالله ... دخترم خوش هیکل و خوش قد و بالاست، سهند اخر تو دخترمو چشم میزنی.

سهند- مامان این همه هندونه زیر بغلش نذارین، این همه تعریف میکنی که چشم غاز، مردنی فکر میکنه تحفه نطنزه.
عمو- پسر این همه سر به سره غزال نذار، حیفه این چشمای سیاه و درشتش نیست؟دختر گلم مثل یه تکه جواهر می مونه اللهی من فداش بشم.
قری به سر و گردنم دادم و گفتم: بترکه چشم حسود سهند خان!
سهند موهای بافته شده ام را به دور دستش پیچید و محکم کشید و گفت: حالا زبون درازی بکن.
- دیوونه ولم کن، دردم میگیره! آخ ولم کن سهند، عمو تورو خدا بهش بگو موهامو ول کنه.
یاشار برعکس سهند، متواضع و فروتن و در ضمن خیلی هم مهربان بود با اخم رو به سهند گفت: سهند اذیتش نکن، موهاشو از ریشه کندی ولش کن.
سهند- تو فقط از غزال طرفداری کن. محض رضای خدا یه بار ندیدم جانب منو بگیری.
یاشار به زحمت توانست موهایم را از چنگ سهند بیرون آورد و بعد کنار دست خودش نشاند. شکلکی برای سهند دراوردم و رو به یاشار گفتم:
- یاشار اگه درس نداری فردا بریم کوه چون با بچه ها قرار گذاشتیم.
سهند- خانوم شما دستور بدین، نوکر بی جیره و مواجب تون یاشار، دربست در اختیارتونه.
- فضول، توهین نکن! مگه تو وکیل وصی یاشاری که بجاش جواب میدی.
در آن حین زن عمو با فنجان های قهوه از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
- به جای بهم پریدن بیاین قهوه بخورین تا شاید آرومتون کنه.
- زن عمو تقصیر این سهنده از راه نرسیده، جنگ و دعوا راه انداخته.
عمو- ناف این پسرمو تو میدون جنگ بریدن، واسه همین طفلکی مثل خروس لاری به همه می پره.
خنده ای از ته دل کردم و زبونم رو براش دراوردم که او هم با حرص کوسن را به طرفم پرت کرد.
صبح، ساعت پنج زن عمو هر سه نفرمان را از خواب بیدار کرد. بعد از خوردن شیر داغ با ماشین یاشار که به تازگی عمو به عنوان هدیه بعد از گرفتن گواهینامه اش خریده بود، راه افتادیم.
بهناز و بهمن و همسرش آزیتا و مینا و زیبا کنار مجسمه سنگی، منتظر ایستاده بودند. دقایقی بعد بقیه هم به ما ملحق شدند، سپس همگی به سوی کوه حرکت کردیم. سر ساعت هفت و نیم در جایی دنج زیر اندازی پهن کردیم تا صبحانه بخوریم. هوای کوه نسبتا سرد بود ولی چون جمع شاد و گرمی را تشکیل داده بودیم،سرما را حس نمی کردیم. صبحانه را با شوخیها و جوک های سهند و بهناز خوردیم. سپس وسایلمان را جمع کردیم و به راه افتادیم. ساعت دوازده نشده بود که به خانه برگشتیم. بعد از گرفتن دوش روی تخت زن عمو به خواب رفتم. نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با صدای ساناز بیدار شدم.
ساناز- غزال پاشو، می خوایم نهار بخوریم، همه منتظرت هستن.

بوی قرمه سبزی در ساختمان پیچیده بود و دل من ار گشنگی مالش میرفت. باعجله باند شدم و پیش بقیه رفتم. بشقابم را پر از غذا کرده بودم که سهند گفت: خانوم گاوه، کمتر بخور تا اون هیکل مانکنی ات بهم نخوره.
خودم رو لوس کردم و به عموم گفتم: ببین عمو باز سهند شروع کرد ها! حالا اگه جوابشو ندم میگه لال، اگرم بدم میگه زبون درازه.
عمو دستش را دور گردنم حلقه کرد و گفت: دخترم حالا تو این دفعه رو به خاطره من کوتاه بیا و جوابشو نده.
سپس رو به سهند گفت: پسر مگه تو مرض داری به پر و پای غزال می پیچی؟ اصلا ببینم، تو اگه حرف نزنی خفه میشی، اره؟
سهند- بابا این قدر لوسش نکنین، غزال دعا میکنم یه شوهری گیرت بیاد که فقط چپ و راست بهت دستور بده و به جای ناز کردن گیساتو بکنه، کتکت بزنه، اونوقت دلم خنک میشه. آخ آخ چه شود.
عمو چشم غره ای به سهند کرد و گفت: مگه من مردم که کسی از گل کمتر به دخترم بگه، تازه غزال عروس خودمه.
یکدفعه از خجالت گر گرفتم و احساس کردم تمام بدنم را در آتش فروکردند. از شرم غذا به گلوم پرید و به سرفه افتادم. بابا که در سمت دیگرم نشسته بود به پشتم زد و عمو لیوان آب را به دستم داد.
سهند با خنده گفت: هول نشو، نمی دونم چرا دخترا تا اسمه شوهر میاد دست و پاشونو گم می کنن و مثل این ورپریده خفه می شن. سرش رو به علامت تاسف تکانی داد و گفت: بیچاره یاشار دلم براش می سوزه آخرش دیوونه میشه.
یاشار هم مثل من تا بناگوش سرخ شد و سرش را پائین انداخت و حرفی نزد. من هم به احترام بزرگترها ترجیح دادم سکوت کنم. وقتی بزرگترها از سر میز بلند شدند، سهند بلافاصله گفت: چی شد کن آوردی.
با حرص دندانهایم را روی هم فشار دادم و گفتم: بیچاره دعا کن به جون بزرگترها و گرنه خفت میکردم. یکی طلبت.
و با مشت به سینه اش کوبیدم. مامان رو به زن عمو گفت: سیمین جان، آقا محمود بی کار بود این دو تا رو بفرسته کلاس کاراته که حالا خروس جنگی شدن و افتادن به جون هم!؟
زن عمو- چی بگم شیرین جون، من هر چی گفتم به گوشش نرفت. خودمم از دستشون عاجزم. میگه دختر باید شجاعت داشته باشه و احساس ضفف نکنه.
من و سهند همیشه در رقابت بودیم تا پیش هم کم نیاوریم. با این حال که علاقه ای به این ورزش نداشتم ولی برای اینکه دل عمو را نشکنم و از سهند عقب نباشم ادامه دادم.
من عاشق اسب سواری و تیر اندازی که هنر آبا و اجدادیمان بود، بودم که عمو محمود یادم داده بود. سایر دخترهای فامیل به جز من و کتایون دختر عمه ام از یاد گرفتن این هنرها سرباز می زدند. من از وقی که وارد دبیرستان شده بودم اجازه رفتن به شکار همراه پسرها را پیدا کرده بودم.
تابستان نوه های پدر بزرگ در منطقه ییلاق و خوش آب و هوائی که در چند کیلو متری شهر ارومیه قرار گرفته بود، جمع میشدند. پدر بزرگ از خان های ان منطقه محسوب می شد و باغ و املاک زیادی آنجا داشت که عموی بزرگم، محمد خان کار سرکشی به املاک را برعهده داشت.
علاوه بر آن دو کارخانه آب میوه در ارومیه متعلق به پدر بزرگ بود که اداره آنها به عمو بهنام و بهرام رسیده بود. تمام اقوام بابا در ارومیه زندگی میکردند وفقط بابا و عمو محمود در تهران بودند. از اقوام مادری یک دائی داشتم که او هم، در پاریس زندگی می کرد و با یک زن فرانسوی ازدواج کرده و ماندگار شده بود.
روز بعد وقتی با بچه ها در مورد کوه صحبت می کردیم سها همچنان پکر و ناراحت به حرفهای ما گوش می داد.
سها- خوش به حالتون، ما اینجا خیلی غریب و تنها هستیم چون اغلب اقواممون یا در اهواز هستن یا در ایتالیا. با کسی رفت و آمد نداریم. فقط یکی از دوستای پدرم با ما رفت . آمد دارن که اون هم یه دختر لوس و از خود راضی داره که همش منو مسخره می کنه.
- چرا مگه تو چه عیب و ایرادی داری که تو رو مسخره می کنه؟!

سها- برای حرف زدنم ایراد می گیره، وقتی میکم پاپا، میگه اسمه سگمون پاپیه.
بهناز با عصبانیت جواب داد: اولا حرف زدنه تو هیچ ایرادی نداره و فقط یه کم فارسی رو با لهجه حرف میزنی، ثانیا سگ خودشه، به غزال میگم دل و جیگرشو در بیاره چون جلاد کلاسه.
- بهناز خاک بر سرت کنم از کی تا حالا من جلاد کلاس شدم؟ الان سها باورش میشه، اصلا ببینم تا حالا دل و جیکر چند نفرو در آوردم.
بهناز- چطور یادت نمی یاد؟ پارسال موقع امتحان ها یک سوسک رو دیوار بود، با پات انداختیش رو زمین و کشتیش، بعدش هم دل و جیگرش رو در آوردی و کباب کردی.
بنفشه- اه دیوونه! حالمو بهم زدی، الان بالا میارم.
روزها از پی هم می گذشتند آن هم روزهای خوب و نشاط انگیز و ما به خاطره اینکه سها احساس تنهائی نکند از حالش غافل نمی شدیم و همیشه در جمع خودمان راهش می دادیم. چه روزهای خوب و فراموش نشدنی بودند، هر روز یک خاطره به دفتر خاطراتم افزوده می شد. اواسط آبان ماه خرمالوهای نارنجی و رسیده درخت همسایه به ما چشمک می زدند و همه را به هوس می انداختند. قرار گذاشتیم که ساعت وسط که ساعت بی کاریمون بود، چند تایی از آنها بچینیم. هوای سرد بیرون باعث شده بود که بچه ها هوس رفتن به بیرون را نکنند. وقتی من و بهنازو بنفشه بیرون می رفتیم، مینا معلم اخلاق پرسید: شما ها کجا تشریف می برید؟
بنفشه- چون امروز هوا پاکه، میریم قدم بزنیم. اگر شما مادر بزرگ دستور بفرمائید همین جا وردل شما میشینیم
مینا- نه تشریف ببرید، چون اگه تو کلاس بمونید بیشتر سر و صدا می کنید.
سها- بچه ها اگه ناراحت نمی شین منم با شما بیام.
از روی ناچاری قبول کردیم. ثریا و زیبا که از ماجرا خبر داشتند همراه ما نیامدند و در کلاس در کنار مینا ماندند. با هم به حیاط پشتی که میز های فرسوده و مستعمل قرار داشتند رفتیم. یکی از میزهای نسبتا سالم را به کنار دیوار بردیم و صندلی هم روی آن گذاشتیم، سها که با تعجب به ما نگاه می کرد، گفت: اینا رو می خواین چیکار؟
بهناز خنده ای کرد و گفت: دندون رو جیگر بذار می فهمی، صبر داشته باش عزیزم.
بنفشه که زیاد می خندید و تهادلش را نمی توانست تعادلش را حفظ کند از این کار سر باز زد و بهناز هم که دل و جرات اش رو نداشت بنابراین خودم مجبور شدم که از دیوار بالا بروم و انها پایه های میز و صندلی را نگه داشتند و من به کمک شاخه ها، خودم را به بالای دیوار کشیدم. نگاهی به شاخه هایی که اطراف دیوار بود انداختم، اثری از خرمالو نبود. رو به بهناز گفتم: هوای منو داشته باش که می خوام اون طرف برم چون اینجا هیچی نیست، اگه دیدی کسی میاد سوت بزن تا قائم بشم.
به محض اینکه پا به آنطرف گذاشتم صدای پارس سگ بلند شد. و من به خیال اینکه کسی این آنطرف نیست مشغول چیدن شدم. هیچ وقت کسی را که به آن طرف رفت و آمد کند ندیده بودم. همچنان سرم بالا بود و تند تند خرمالو چیده و در مقنعه ام می ریختم که ناگهان صدای آمرانه مردی بر جای میخکوبم کرد.
- به به، چشمم روشن،دزدی اونم تو روز روشن، الان مدیر مدرسه تونو خبر می کنم.
از ترس گوشه مقنعه ام رو ول کردم و همه خرمالئ ها بر سر مرد جوان ریخت. لحضه ای همه چیز فراموشم شد و از دیدن شکل و قیافه اش که خرمالو روی سر و صورتش می ریخت، به خنده افتادم. این کارم باعث عصبانیتش شد و با فریاد گفت: نختره دیوونه باید هم بخندی. ببین منو به چه وضعی انداختی.
به سرعت پائین پریدم و با دستمالی که در جیبم بود شروع کردم به پاک کردن سر و صورتش و با شرمندگی گفتم: خیلی معذرت می خوام، باور کنید قصد دزدی نداشتم، بلکه هوس خوردن خرمالو کردیم. آخه از اون بالا که نگاه می کنی به وسوسه می افتی .
گویا از حرفم خوشش آمد چون لبخندی زد و گفت: من هم از شما معذرت می خوام که سرتون داد کشیدم. اول قصد شوخی داشتم وقتی منو به این شکل – اشاره به لباسش- در آوردین یک دفعه عصبانی شدم. چون با عجله به منزل اومدم تا مدارکی رو که تو خونه جا گذاشته بودم را بردارم و سریعا سر قرار حاضر بشم.
- ببخشید ما فکر می کردیم کسی اینجا زندگی نمی کنه.
قبل از اینکه جوابی دهد صدای بهناز که آرام صدا میکرد. غزال، غزال، اونجا چی کار می کنی؟ چقدر لفتش میدی؟ با کی داری حرف میزنی؟
________________
قسمت دوم:

بوی قرمه سبزی در ساختمان پیچیده بود و دل من ار گشنگی مالش میرفت. باعجله باند شدم و پیش بقیه رفتم. بشقابم را پر از غذا کرده بودم که سهند گفت: خانوم گاوه، کمتر بخور تا اون هیکل مانکنی ات بهم نخوره.
خودم رو لوس کردم و به عموم گفتم: ببین عمو باز سهند شروع کرد ها! حالا اگه جوابشو ندم میگه لال، اگرم بدم میگه زبون درازه.
عمو دستش را دور گردنم حلقه کرد و گفت: دخترم حالا تو این دفعه رو به خاطره من کوتاه بیا و جوابشو نده.
سپس رو به سهند گفت: پسر مگه تو مرض داری به پر و پای غزال می پیچی؟ اصلا ببینم، تو اگه حرف نزنی خفه میشی، اره؟
سهند- بابا این قدر لوسش نکنین، غزال دعا میکنم یه شوهری گیرت بیاد که فقط چپ و راست بهت دستور بده و به جای ناز کردن گیساتو بکنه، کتکت بزنه، اونوقت دلم خنک میشه. آخ آخ چه شود.
عمو چشم غره ای به سهند کرد و گفت: مگه من مردم که کسی از گل کمتر به دخترم بگه، تازه غزال عروس خودمه.
یکدفعه از خجالت گر گرفتم و احساس کردم تمام بدنم را در آتش فروکردند. از شرم غذا به گلوم پرید و به سرفه افتادم. بابا که در سمت دیگرم نشسته بود به پشتم زد و عمو لیوان آب را به دستم داد.
سهند با خنده گفت: هول نشو، نمی دونم چرا دخترا تا اسمه شوهر میاد دست و پاشونو گم می کنن و مثل این ورپریده خفه می شن. سرش رو به علامت تاسف تکانی داد و گفت: بیچاره یاشار دلم براش می سوزه آخرش دیوونه میشه.
یاشار هم مثل من تا بناگوش سرخ شد و سرش را پائین انداخت و حرفی نزد. من هم به احترام بزرگترها ترجیح دادم سکوت کنم. وقتی بزرگترها از سر میز بلند شدند، سهند بلافاصله گفت: چی شد کن آوردی.
با حرص دندانهایم را روی هم فشار دادم و گفتم: بیچاره دعا کن به جون بزرگترها و گرنه خفت میکردم. یکی طلبت.
و با مشت به سینه اش کوبیدم. مامان رو به زن عمو گفت: سیمین جان، آقا محمود بی کار بود این دو تا رو بفرسته کلاس کاراته که حالا خروس جنگی شدن و افتادن به جون هم!؟
زن عمو- چی بگم شیرین جون، من هر چی گفتم به گوشش نرفت. خودمم از دستشون عاجزم. میگه دختر باید شجاعت داشته باشه و احساس ضفف نکنه.
من و سهند همیشه در رقابت بودیم تا پیش هم کم نیاوریم. با این حال که علاقه ای به این ورزش نداشتم ولی برای اینکه دل عمو را نشکنم و از سهند عقب نباشم ادامه دادم.
من عاشق اسب سواری و تیر اندازی که هنر آبا و اجدادیمان بود، بودم که عمو محمود یادم داده بود. سایر دخترهای فامیل به جز من و کتایون دختر عمه ام از یاد گرفتن این هنرها سرباز می زدند. من از وقی که وارد دبیرستان شده بودم اجازه رفتن به شکار همراه پسرها را پیدا کرده بودم.
تابستان نوه های پدر بزرگ در منطقه ییلاق و خوش آب و هوائی که در چند کیلو متری شهر ارومیه قرار گرفته بود، جمع میشدند. پدر بزرگ از خان های ان منطقه محسوب می شد و باغ و املاک زیادی آنجا داشت که عموی بزرگم، محمد خان کار سرکشی به املاک را برعهده داشت.
علاوه بر آن دو کارخانه آب میوه در ارومیه متعلق به پدر بزرگ بود که اداره آنها به عمو بهنام و بهرام رسیده بود. تمام اقوام بابا در ارومیه زندگی میکردند وفقط بابا و عمو محمود در تهران بودند. از اقوام مادری یک دائی داشتم که او هم، در پاریس زندگی می کرد و با یک زن فرانسوی ازدواج کرده و ماندگار شده بود.
روز بعد وقتی با بچه ها در مورد کوه صحبت می کردیم سها همچنان پکر و ناراحت به حرفهای ما گوش می داد.
سها- خوش به حالتون، ما اینجا خیلی غریب و تنها هستیم چون اغلب اقواممون یا در اهواز هستن یا در ایتالیا. با کسی رفت و آمد نداریم. فقط یکی از دوستای پدرم با ما رفت . آمد دارن که اون هم یه دختر لوس و از خود راضی داره که همش منو مسخره می کنه.
- چرا مگه تو چه عیب و ایرادی داری که تو رو مسخره می کنه؟!

سها- برای حرف زدنم ایراد می گیره، وقتی میکم پاپا، میگه اسمه سگمون پاپیه.
بهناز با عصبانیت جواب داد: اولا حرف زدنه تو هیچ ایرادی نداره و فقط یه کم فارسی رو با لهجه حرف میزنی، ثانیا سگ خودشه، به غزال میگم دل و جیگرشو در بیاره چون جلاد کلاسه.
- بهناز خاک بر سرت کنم از کی تا حالا من جلاد کلاس شدم؟ الان سها باورش میشه، اصلا ببینم تا حالا دل و جیکر چند نفرو در آوردم.
بهناز- چطور یادت نمی یاد؟ پارسال موقع امتحان ها یک سوسک رو دیوار بود، با پات انداختیش رو زمین و کشتیش، بعدش هم دل و جیگرش رو در آوردی و کباب کردی.
بنفشه- اه دیوونه! حالمو بهم زدی، الان بالا میارم.
روزها از پی هم می گذشتند آن هم روزهای خوب و نشاط انگیز و ما به خاطره اینکه سها احساس تنهائی نکند از حالش غافل نمی شدیم و همیشه در جمع خودمان راهش می دادیم. چه روزهای خوب و فراموش نشدنی بودند، هر روز یک خاطره به دفتر خاطراتم افزوده می شد. اواسط آبان ماه خرمالوهای نارنجی و رسیده درخت همسایه به ما چشمک می زدند و همه را به هوس می انداختند. قرار گذاشتیم که ساعت وسط که ساعت بی کاریمون بود، چند تایی از آنها بچینیم. هوای سرد بیرون باعث شده بود که بچه ها هوس رفتن به بیرون را نکنند. وقتی من و بهنازو بنفشه بیرون می رفتیم، مینا معلم اخلاق پرسید: شما ها کجا تشریف می برید؟
بنفشه- چون امروز هوا پاکه، میریم قدم بزنیم. اگر شما مادر بزرگ دستور بفرمائید همین جا وردل شما میشینیم
مینا- نه تشریف ببرید، چون اگه تو کلاس بمونید بیشتر سر و صدا می کنید.
سها- بچه ها اگه ناراحت نمی شین منم با شما بیام.
از روی ناچاری قبول کردیم. ثریا و زیبا که از ماجرا خبر داشتند همراه ما نیامدند و در کلاس در کنار مینا ماندند. با هم به حیاط پشتی که میز های فرسوده و مستعمل قرار داشتند رفتیم. یکی از میزهای نسبتا سالم را به کنار دیوار بردیم و صندلی هم روی آن گذاشتیم، سها که با تعجب به ما نگاه می کرد، گفت: اینا رو می خواین چیکار؟
بهناز خنده ای کرد و گفت: دندون رو جیگر بذار می فهمی، صبر داشته باش عزیزم.
بنفشه که زیاد می خندید و تهادلش را نمی توانست تعادلش را حفظ کند از این کار سر باز زد و بهناز هم که دل و جرات اش رو نداشت بنابراین خودم مجبور شدم که از دیوار بالا بروم و انها پایه های میز و صندلی را نگه داشتند و من به کمک شاخه ها، خودم را به بالای دیوار کشیدم. نگاهی به شاخه هایی که اطراف دیوار بود انداختم، اثری از خرمالو نبود. رو به بهناز گفتم: هوای منو داشته باش که می خوام اون طرف برم چون اینجا هیچی نیست، اگه دیدی کسی میاد سوت بزن تا قائم بشم.
به محض اینکه پا به آنطرف گذاشتم صدای پارس سگ بلند شد. و من به خیال اینکه کسی این آنطرف نیست مشغول چیدن شدم. هیچ وقت کسی را که به آن طرف رفت و آمد کند ندیده بودم. همچنان سرم بالا بود و تند تند خرمالو چیده و در مقنعه ام می ریختم که ناگهان صدای آمرانه مردی بر جای میخکوبم کرد.
- به به، چشمم روشن،دزدی اونم تو روز روشن، الان مدیر مدرسه تونو خبر می کنم.
از ترس گوشه مقنعه ام رو ول کردم و همه خرمالئ ها بر سر مرد جوان ریخت. لحضه ای همه چیز فراموشم شد و از دیدن شکل و قیافه اش که خرمالو روی سر و صورتش می ریخت، به خنده افتادم. این کارم باعث عصبانیتش شد و با فریاد گفت: نختره دیوونه باید هم بخندی. ببین منو به چه وضعی انداختی.
به سرعت پائین پریدم و با دستمالی که در جیبم بود شروع کردم به پاک کردن سر و صورتش و با شرمندگی گفتم: خیلی معذرت می خوام، باور کنید قصد دزدی نداشتم، بلکه هوس خوردن خرمالو کردیم. آخه از اون بالا که نگاه می کنی به وسوسه می افتی .
گویا از حرفم خوشش آمد چون لبخندی زد و گفت: من هم از شما معذرت می خوام که سرتون داد کشیدم. اول قصد شوخی داشتم وقتی منو به این شکل – اشاره به لباسش- در آوردین یک دفعه عصبانی شدم. چون با عجله به منزل اومدم تا مدارکی رو که تو خونه جا گذاشته بودم را بردارم و سریعا سر قرار حاضر بشم.
- ببخشید ما فکر می کردیم کسی اینجا زندگی نمی کنه.
قبل از اینکه جوابی دهد صدای بهناز که آرام صدا میکرد. غزال، غزال، اونجا چی کار می کنی؟ چقدر لفتش میدی؟ با کی داری حرف میزنی؟


اومدم.
مرد- چه اسمه قشنگی دارین.
- ممنون، اگه اجازه بدبن برم دوستام نگران شدند.
- یه کم صبر کنید.
و با عجله به سمت ساختمان دوید، چند دقیقه بعد با یک پلاستیک پر از خرمالو برگشت و به دستم داد و گفت: دیروز مش اصغر، نگهبان اینجا، این هارو چیده تا به دفتر کارم برای بچه ها ببرم که قسمت شما بوده، بقرمائید.
از قبول کردن پلاستیک امتناع کردم که گفت: نترسین، دزدی نیست. از این به بعدم هر وقت هوس خرمالو کردید بهتره از در بیائید نه از دیوار! چون ممکنه دست و پاتون آسیب ببینه و خیالتون هم راحت باشه زمستونا مادرم نزد خواهرم به امریکا میره و صبح ها غیر از اصغر کسی اینجا نیست.
- مرسی، اگه اجازه بدید اول از درخت برم بالا بعد بگیرم، چون میترسم له بشن.
وقتی بالای دیوار رسیدم خم شدم و پلاستیک را از دستش گرفتم و تشکر کردم. وقتی پائین رفتم بچه ها با چشمهای گشاد نگاهم می کردند.
که گفتم: چیه شاخ درآوردم اینجوری نگاه می کنین.
بهناز بریده بریده گفت: اون....... پائین .... چه غلطی می کردی؟ هان؟ .... با کی حرف می زدی؟
خندیدم و گفتم: اول اینارو بخورین تا گندش در نیومده، بعد بازجوئی کنید.
بعد از خوردن خرمالو ها، تعریف کردم. بهناز و بنفشه از خنده غش کرده بودند ولی سها مات و مبهوت به دهنم چشم دوخته بود.
سها- غزال تو خیلی دل و جرات داری اگه من بودم همون جا از حال می رفتمو
- الانشم داری از حال میری، رنگتو ببین چه جوری پریده.
آثار جرم را زیر نیمکت ها و میز پنهان کردیم و سهم بقیه را هم زیر مانتو قائم کردم و بعد از شستن دیت و صورت هایمان به کلاس رفتیم. زیبا با دیدنمان با اخم گفت: کارد به شکمتون بخوره، همه رو کوفت کردین و برای ما نیاوردین.
وقتی خرمالو ها رو درآوردم، مینا ابروهاش رو درهم کشید و گفت:
- پس بگو تا حالا په غلطی می کردین و کجا هوا می خوردین، حالا دیگه به من کلک می زنین؟ سها خانوم دستت درد نکنه تو هم از اینا یاد گرفتی.
- سها به تته پته افتاد: مینا جون باور کن من اطلاعی نداشتم.
مینا با مهربانی دست روی شانه سها زد و گفت: شوخی کردم می دونم کار این جن است. دفعه اولشون که نیست. همیشه از این کارا می کنن، یا سر کلاس درس سر به سر معلم می ذارن یا زنگ تفریح به کیف های این و اون ددستبرد می زنن، خلاصه بی کار نمی شینن.
- تا جوانی، جوانی باید کرد و قدر این ایام را دونست، چون زمان به عقب بر نمی گرده.
مینا- بفرما اینم جواب غزال، نخیر شما هیچ وقت ادم نمی شین.
عصر بعد از حل تمرینات شیمی و ریاضی همراه ساناز به خانه عمو محمود رفتیم. بارون نم نم می بارید. برای اینکه خیس نشویم سوار تاکسی شدیم. زن عمو در را باز کرد. همگی در هال نشسته و عصرانه می خوردند که ما هم به جمع پیوستیم. ماجرای صبح را آب و تاب تعریف می کردم که یکدفعه صورت یاشار سرخ شد و به بهانه درس به اتاقش رفت. خیلی تعجب کردم چون هر وقت اونجا می رفتم لحظه ای تنهایمان نمی گذاشت و اگر امتحان داشت در مقابل اعتراضم می گفت: شب را ازم نگرفتن، تا صبح بیدار می مونم و می خونم.
با بهت و حیرت به عمو چشم دوختم که لبخند معنی داری زد و گفت: به رگ غیرتش بر خورده برو پیشش و دلشو به دست بیار.
- آخه من که کار خلافی نکردم که به غیرتش بربخوره.
سهند به جای عمو جواب داد. خرس گنده تو دیگه بزرگ شدی، نباید از این کارها بکنی.
- خواهش می کنم تو زیپ دهنتو بکش، من خودم بهتر می دونم چیکار کنم.
سهند- حرف دهنتو بفهم و گرنه.......
به میان حرفش دویدم و گفتم: وگر نه چیکار می کنی، منو میکشی. مطمئن باش هیچ غلطی نمی تونی بکنی.
بگو مگوی ما یاشار را از اتاق بیرون کشاند. گفت: بابا ببخشید من اشتباه کردم که به اتاقم رفتم. تا سر و کله همو نشکوندید غزال تو پاشو بیا اتاقم.
برای سهند شکلکی درآوردم و به اتاق یاشار رفتم، صدای سهند رو از پشت سرم شنیدم که می گفت: نخیر این ادم بشو نیست، تازه مثل بچه ها برای من ادا در میاره.


در اتاق باز بود. وقتی داخل شدم یاشار رو بروی عکسم که بالای کوه بر روی تخته سنگی نشسته بودم، ایستاده بود و تماشا می کرد. از پشت کمی به او نزدیک شدم و گفتم: به چی نگاه می کنی من که اینجا هستم؟
به سمت من برگشت و با اشاره خواست تا روی تخت بنشینم و خودش هم روی تخت نشست و چشم به زمین دوخت، سکوتی بینمان حاکم شده بود. چند دقیقه گذشت چون همیشه سکوت آزارم می داد با ترشروئی گفتم: تو امروز چت شده، اون از عصبانیتت اینم از ساکت نشستنت. نمی دونی من اگه ساکت باشم دق می کنم؟
نفس عمیقی کشید و گفت: غزال؟
جانم.
نگاهی به صورتم انداخت و چهره زیبا و دوست داشتنی اش را با لبخندی مزین ساخت و گفت: تو فکر نمی کنی ماشاالله واسه خودت خانمی شدی و باید دست از بعضی کارات بکشی، اگه زبونم لال امروز اونجا بلائی سرت می اومد چیکار می کردی. می دونم حتما میگی از خودم دفاع می کردم ولی یادت باشه همیشه باید از جنس مخالف دوری کنی و حد و مرزی بین خودت و اونا قائل بشی، تا دچار مشکل نشی و پشیمونی به بار نیاری، متوجه شدی؟ مثلا همین الان که دستاتو دور کمرم حلقه کرده بودی کار اشتباهیه، چون از بچگی با هم بزرگ شدیم، تو احساس تفاوت نمی کنی، منظورم اینه که احساس بلوغ نمی کنی.
با اخم جواب دادم: حالا من غریبه شدم.
- نه غریبه نیستی، فقط یه دختری! همین و بس و ما به هم نامحرم هستیم. فهمیدی؟
- نچ، نچ.
- کم کم از دستت دیوونه میشم. نو دختر زیبائی هستی و باید مواظب خودت باشی. پریروز که دوستم اینجا بود، به عکس تو زل زده بود وقتی بهش گفتم عکس دختر عمومه، باور نمیکرد و فکر می کرد پوستره و دارم شوخی می کنم.
- اولا اگه یه خورده بگی نگی قیافم قشنگه، تقصیر من نیست،ثانیا پس سهند راست می گفت که آخرش از دست من دیوونه میشی.
با عصبانیت بلند شدم و در را محکم بهم کوبیدم وبیرون رفتم. و رو به ساناز گفتم: پاشو بریم.
عمو هر چه غدر اصرار کرد که بمانیم قبول نکردم، خواست خودش ما را برساند که باز هم قبول نکردم. چون می دانست مرغم یک پا دارد و یک دنده هستم، اصرار نکرد. بدون خداحافظی از یاشار خانه را ترک کردیم. تا سر خیابون برای در امان ماندن از بارون دوئیدیم. صدای بوق ماشین که مرتب زده میشد باعث شد به پشت سرمان نگاه کنم، از دیدن یاشار که با ما کمی فاصله داشت، بلافاصله تاکسی گرفتم و سوار شدیم. چن از دستش عصبانی بودم اعتنائی نکردم. شب موقع خواب هر چه قدر به حرفهایش فکر کردم چیزی دستگیرم نشد. چرا باید از او دوری می کردم؟ اونقدر فکر کردم که دم دمای صبح خوابم برد. صبج خواب الود و کسل به مدرسه رفتم. وقتی سر جایم نشستم، ثریا گفت: چی شده، امروز دمغی؟ مثل برج زهرمار می مونی.
- ثریا خواهش می کنم سربه سرم نذار که حوصله ندارم.
بهناز سر به سرم می گذاشت و اذیتم می کرد که با فریاد گفتم: بهناز لطفا خفه.
بهناز- هی، چرا امروز سگ شدی و پاچه می گیری.
ورود دبیر ادبیات به کلاس، مانع باز جوئی بچه ها و دعوا کردن من شد. تا پایان کلاس فقط چرت زدم و از درس چیزی نفهمیدم، تا صدای زنگ بلند شد، بهناز و ثریا که دیگر طاقتشان طاق شده بود قبل از رفتن دبیر گفتند: زود باش، جون بکن که دیگه صبر ایوب نداریم، تا بدونیم علت خوش اخلافیت چیه.
به دبیر اشاره کردم و گفتم: شرمنده تا رفتن ایشون نمی تونم به عزرائیل جون بدم.
بعد از رفتن دبیر علت ناراحتی ام را برایشان گفتم و سپس رو به مینا گفتم: ببخشید خانم معلم به نظر شما کجای کار من ایراد داره؟
مینا- خوب حق با یاشاره، چقدراین پسره خوب و آقاست ! چون قصد سواستفاده از تو رو نداره. هر پسره دیگه ای به جای اون بود می گفت، بی خیال، بذار خوش باشم ولی اون به جای لذت بردن از وسوسه و هوا وهوس دوری می کنه.
- آخه چه عیشی، چه لذتی؟ اصلا برای چی باید وسوسه بشه؟
بهناز- احمق جان یه نگاهی به هیکلت بنداز تا متوجه بشی، مثلا خرس گنده تو دختری، اونقدر کودنی که نفهمیدی منظورش اینه که اگه آبروت بر باد می رفت و شکمت بالا می اومد چه غلطی می کردی، فهمیدی؟ شیر فهم شدی یا نه؟
از شنیدن حرفهای بهناز سرم به دوران افتاد، حق داشت مرا کودن و احمق بنامد. چقدر خودم را به نفهمی زدم، تازه با یاشار قهر هم کردم.
زیبا- بهناز تو هم با این حرف زدنت، ببین غزالو به چه وضعی انداختی رنگش سفید شد.
بهناز- گمشو از صبح اینجوری بود من فقط یه خورده سفیدش کردم.
- اتفاقا حرف درستی زد، چون من تا حالا به این چیزا فکر نمی کردم و رابطه ای صمیمی با پسرای فامیل داشتم که با یادآوری اونا شرم می کنم.
بهناز دو دستی بر سرش کوبید و گفت: ای وای خدا مرگم بده، بگو ببینم چه غلطی می کردی.
- دیوونه اون فکرهایی که تو می کنی منظورم نیست، مثلا بعد از چند مدتی که می دیدمشون چنان از گردنشون آویزون میشدم و می بوسیدمشون که نگو! یا جلوی همه سرم رو روی پای یاشار میذارم یا موقعی که از دیوار بالا می رفتم ازشون می خواستم دستاشونو برام قلاب کنن.
بهناز- یاشار ایراد نداره چون شوهر آینده اته ولی بقیه ایراد دارن.
- خواهشا تو نظر نده، چون اون هم با بقیه هیچ فرقی نداره.
سها که تا آن لحظه ساکت نشسته و به حرف های ما گوش می داد، هاله ای از اشک چشمهای عسلی رنگش را پوشاند و با بغض گفت: خوش بحالت که با پسر عموت اینقدر صمیمی هستی که راهنمائیت می کنه، منو سپهر.....
و گریه مجالش نداد تا بقیه حرفش را بزند.
بهناز برای اینکه سها را از غم برهاند گفت: سها جون خواهش می کنم اسم اونو نیار که زن داداشت غش می کنه و کارش به بیمارستان می کشه، تو که دوس نداری ناکام بمونه.
خنده به لبهای غنچه ای سها نشست و در حالی که اشکهایش را پاک می کرد، گفت: نه من زن داداشمو خیلی دوس دارم، خدا نکنه ناکام از دنیا بره، راستی بهناز جون پنجم اذر، سالروز تولد من و سپهر، می آیی؟
بهناز- اگه دعوتم کنی چرا نمی آیم، با سر و کله خدمت سپهر جون و تو می رسم.
سها- حتما که دعوتت می کنم، یعنی همه بچه های کلاس رو دعوت می کنم. ولی در مورد سپر باید بگم شرمنده اون نمی آید، چون اینجا رو دوس نداره، حتی بعد از تموم شدنه تحصیلاتش هم نمی آید.
- چرا مگه ایران چه جوریه که دوست نداره بیاد؟
سها- میگه ایران آزادی نیست و آدم نمی تونه راحت زندگی کنه.
- بستگی داره آزادی رو تو چی ببینه.
- اون خودشو غرق زندگی اروپائی کرده و از انجام هیچ کاری ابائی نداره، اندازه موهای سرش دوست دختر داره، شبا با بچه های خالم تو کازینو و اینور اونوره، دیر به خونه می اومد. پدر و مادرم حریف اش نمی شدن و برای همین هم به ایران اومدیم چون دوست ندارن ما هم مثل سهیل بار بیائیم.
- پس آدم بی بندو باریه.
سها- متاسفانه بله.
بهناز- سها جون با این حساب من نیستم چون دوست دارم شوهرم فقط منو بخواد و چشمش دنباله زنای دیگه نباشه، مگه توبه کنه.
سها- این از سپر بعیده که دنباله خوش گذرانی نباشه.
بهننز لبخندی زد و گفت: پس بهتره همون جا بمونه چون اگه اینجا بیاد باید شبا به جای کازینو به اماکن بره.


چند روزی از آن ماجرا گذشت. یکروز وقتی مدرسه تعطیل شد، طبق معمول دبیر ریاضی چند دقیقه بعد از زنگ کلاس باز هم تمرین حل می کرد. اغلب دانش آموزان کلاس ما، آخرین نفراتی بودند که مدرسه را ترک می کردند. وقتی از در بیرون رفتیم، پیر مردی جلو آمد و گفت: ببخشید غزال خانوم شما هستید؟
- بله، امری بود.
- ببخشید این سبد رو آقا پدرام برای شما فرستاده.
نگاهی به سبد پر از خرمالو که پیر مرد به سمتم گرفته بود انداختم و دستپاچه گفتم: اقا پدرام؟ ولی من ایشون رو نمی شناسم.
- دختر جان مگه شما چند روز پیش بالای درخت نرفته بودین، چون خودم آقا پدرام رو صدا کردم.
- بله درسته، ولی........
مینا ضربه ای به پهلویم زد و گفت: غزال سبد رو بگیر که دست پدر بزرگ خسته شد.
بالاخره سبد را گرفتم و تشکر کردم. بعد از دور شدن پیر مرد سبد را به دست مینا دادم و گفتم: بفرما، معلم اخلاق مال شما، همیشه ما رو نصیحت می کنی، حالا خودت مجبورم کردی که اینارو بگیرم؟
مینا- برای اینکه بچه ها بهمون زل زدن، ترسیدم خانوم رحیمی رو صدا کنن.
نگاهی به اطراف انداختم و دیدم حق با میناست، با ترشروئی و درماندگی گفتم: حالا این سبد رو چیکار کنم؟ جواب یاشارو چی بدم؟
بهناز- هیچی ببر خونه و نوش جان کن، مجبور نیستی که مثل بچه های کوچک تا دست تو دماغت کردی همه جا، جار بزنی آهای مردم........
دستم رو جلوی دهنش گذاشتم و گفتم: کولی! چه خبرته وسط خیابون داد می زنی.
بهناز- از بس که حرصمو در میاری، بگو یکی از بچه ها برات آورده، انگار قتل کردی که می ترسی.
سها تبسمی کرد و گفت: بگو من آوردم، چون ما هم درخت خرمالو داریم.
سها را محکم بغل کردم و بوسیدم. عجب حرف قشنگی زد و منو از این مخمصه نجات داد.
بدون ترس و دلهره به خانه رفتم. فردای آن روز مادرم به جای خرمالو سیب گذاشته بود که به مدرسه بردم و بین بچه ها تقصیم کردم، تا بیش از این باعث دردسر نشود. زنگ تفریح به کمک مینا، که پشت در کشیک می داد، به در خانه آقا پدرام رفتم و ضمن تشکر به پیر مرد گفتم:
- لطفا به آقا پدرام بگید دیگه از این کارا نکنه و باعث دردسر و آبروریزی برای من نشه!!
وقتی به کلاس رفتیم سها کارت دعوتش را بین بچه ها تقسیم می کرد. همه خوشحال بودند که دور از محیط مدرسه، دور هم جمع می شوند.
عصر روز پنج شنبه بلوز و شلوار مشکی رنگ آستین حلقه ای که مامان از پاریس آورده بود پوشیدم و از مامان خواستم که موهایم را ببافه که گفت: وای آخه حیف نیست این موهارو ببافی؟ قشنگ پشت سرت بریز یه کمی هم ژل بمال تا قشنگتر بشه.
- مامان شما به این سیم ظرفشوئی میگین قشنگ؟
- ناشکری نکن، یه کم موج داره.
وقتی حاضر شدم، مامان مرا رساند و قرار شد شب ساعت ده به دنبالم بیایند.
سها و مادرش جلوی در منتظرم بودند و به گرمی با من روبرو شدند. اغلب بچه ها آمده بودند به غیر از دو، سه نفر.
خانه سها اینا، خیلی بزرگ و بصورت ویلائی بود. ساختمان بصورت گرد در وسط قرار داشت، دوبلکس بود و اتاق خواب ها بالا و پائین به پذیرائی اختصاص داشت. مشخص بود که خیلی پولدار و خوش سلیقه هستند، چون تمام وسائل با سلیقه چیده شده بود. در گوشه ای از پذیرائی، پیانوی رویال سیاه رنگی قرار داشت. با راهنمائی سها پیش بنفشه و بهناز نشستم.
بنفشه آرام گفت: بابا، خیلی مایه دارن.
- آره
بهناز- غزال اون دختره که اونجا لم داده، خیلی هم ایکبیریه، همون، هما خانومه، نگاش کن.
با اشاره بهناز نگاه کردم، دختری بور و چشم آبی که لباس زننده ای به تن داشت با فخر و تکبر به مبل لم داده و ما را تماشا می کرد.
زیبا- از وقتی اومده، یه کلمه حرف هم نزده! امشب باید غوغا کنیم که فکر نکنه سها اینجا خیلی تنهاست.
کم کم بچه ها شروع به رقصیدن کردند. محفلمان حسابی گرم شد و کسی به هما توجه نمی کرد. هر از گاهی سها طفلکی کنارش می نشست. مامان سها – نازی خانوم- زن مبادی آداب بود که همراه ما می گفت و می خندید، انگار همسن و سال ما بود! همپای بچه ها می رقصید و شادی می کرد. بعد از رقص و پایکوبی همه برای استراحت نشستند، بعد مادر سها به کنارم آمد و گفت:
- تو دختر خوشگلم رو من احساس می کنم قبلا جائی دیده ام.
- ممنون از لطفتون، شاید تو خیابون دیدید! چون فاصله بین خانه ما و شما زیاد نیست.
- نمی دونم دقیقا کجا دیدم. هر چقدر به ذهنم فشار میارم به یادم نمی یاد. اسم و فامیلتون چیه؟
- غزال سراج.
زیر لب مرتب زمزمه می کرد: سراج سراج...
چند دقیقه بعد یک مرتبه گفت: اسم بابات مسعوده؟
- بله! شما از کجا می شناسید؟
- وای خدای من، پاشو بریم به سعید نشونت بدم. بابای تو و سعید هم دانشکده ای و هم خونه بودن.
صورتم را دوباره بوسید و بلندم کرد و مرا با خودش برد. در طبقه پائین اتاقی قرار داشت که بعد از تلنگری در را باز کرد. مرد میانسالی پشت میز نشسته بود، سلام کردم.
- سلام دخترم، حالتون خوبه.
- ممنون.
خانوم زمانی- سعید حدس بزن این خانم خوشگل کیه؟ اگه بگم باورت نمیشه.
آقای زمانی به صورتم زل زده بود و من از خجالت سرم را پائین انداختم. آقای زمانی بعد از کمی نگاه و فکر کردن گفت: نمی دونم، قیافش خیلی آشناست ولی نمی دونم شبیه کیه؟
- ببخشید خانوم زمانی شما اگه بابا رو می شناسید... باید بگم من بیشتر شبیه مامانم هستم تا بابام.
- می دونم عزیزم، چون اگه اشتباه نکنم اسم مامانت باید شیرین باشه.
- بله.
آقای زمانی بلند شد و به طرفم آمد و در حالی که خنده به لب داشت گفت: بلبل زبونیتم مثل شیرینه.
پیشونی ام را بوسید و ادامه داد: عجب تصادفی! تو آسمونا، دنبالش می گشتم، روی زمین پیداش کردم. بعد از بیست و سه سال اونهم دختر بهترین دوستم را دیدن یه لطف دیگه ای داره. خوب عزیزم اسمت چیه، بابا اینا چطورن؟
- اسمم غزال، بابا اینا هم خوبن، ساعت ده مامانم میاد دنبالم میتونید ببینیشون.
شماره تلفن خونه ،شرکت موبایل مامان و بابا را بهشان دادم. قبل از اینکه بیرون بروم، سها به داخل آمد و گفت: غزال نیم ساعته که دنبالت می گردم، ایجا چیکار می کنی؟
نازی خانوم- سها جون، مامان و بابای غزال یکی از بهترین دوستای سعیدن و الان تصادفی فهمیدیم.
سها با خوشحالی در آغوشم گرفت و گفت: راست میگی؟ خیلی عالی شد از این به بعد دیگه تنها نیستم و هر وقت خواستم می تونم با غزال باشم.
ساعت ده هنوز کیک را نبریده بودیم که مامانم به دنبالم آمد خواستم آماده بشم که نازی خانوم گفت: عزیزم تو بشین من میرم دم در که بیاد داخل.
چند دقیقه بعد با هم به داخل آمدند، از قیافه هر دوشون پیدا بود که از این دیدار خرسند هستند. مخصوصا خانوم زمانی. چون آنها تازه به ایران آمده بودند و دوست وآشنائی نداشتند. بلند شدم و به کنار آنها رفتم و سها رو به مامان آشنا کردم. مامان به اتفاق خانم زمانی به اتاق آقای زمانی رفتند و بعد از یک ساعت به خانه برگشتیم. در خانه فقط حرف از گذشته بود. چون بابا و مامان هر دو در یک کلاس بودند و در رشته مدیریت درس می خواندند که بعدا این آشنائی منجر به ازدواج شده بود. با یادآوری گذشته چهره هر دو آنها شاد و سرزنده شده بود. مامان برای روز بعد که جمعه بود آنها را برای نهار دعوت کرده بود و من از ته دل خوشحال بودم، چون غیر از یاشار و سهند، دوستی که بتوانم آزادانه به خانه شان رفت و آمد کنم، نداشتم.
صبح وقتی از خواب بیدار شدم مامان مشغول کار بود. تازه صبحانه خورده بودم که زن عمو اینها هم آمدند. چون یاشار همراه آنها نیامده بود به اناقم رفتم تا کمتر دهن به دهن سهند شوم. ساعت یازده و نیم سها و خونواده اش آمدند، نیم ساعت بعد یاشار هم رسید. دور هم نشستیم و از هر دری سخن می گفتیم. برق شادی در چشمان سها و سهیل مشخص بود. سهیل و ساناز چون تقریبا هم سن بودند مصاحب خوبی برای هم بودند.سهند شکر خدا به احترام آنها کمتر سر به سر من می گذاشت و من هم سعی می کردم کمتر با او صحبت کنم. روزها در پی هم می گذشتند وروابط بین دو خانواده گرمتر و صمیمی تر می شد طوری که من و ساناز آنها را عمو و خاله صدا می کردیم و دیگر هیچ مانعی بین من و سها وجود نداشت و هر وقت و هر زمان که می خواستیم با هم بودیم و بعضی از شبها را خانه هم می ماندیم. بابا و عمو سعید هم شراکتی باغی در فشم خریده بودند، به قول بابا تا شاید من کمتر غر بزنم و هوای رفتن به ارومیه را بکنم.
با رسیدن فصل بهار، به کالبد درختان بی روح جان تازهای دمیده شد. عید به پیشنهاد عمو سعید قرار شد به اهواز برویم و تابستان به ارومیه.
در فصل بهار، هوای اهواز باز هم گرم بود ولی مهمان نوازی و خون گرمی عمو ها و عمه های سها، این گرمای آزار دهنده را از یاد می برد. اغلب شبها در خانه یکی از آنها مهمان بودیم، ولی شب موقع خواب به خانه عمه خانوم برمیگشتیم.
زن بیچاره در زمان جنگ شوهر و پسر بزرگش را از دست داده بود و آثار شکست و زخم روزگار در صورتش هویدا بود. . با لبخندی سعی در پوشاندن آن داشت. پسر دومش همان زمان به همراه خانواده اش به اصفهان کوچ کرده بود و در آنجا زندگی می کرد. و پسر دیگرش بهزاد که مجرد بود و در کشور کویت ساکن بود. و تنها مونسش دخترش لیلی بود که یکسال از ما بزرگتر بود. روزها در شهر، که جنگ چهره دیگری به سطح آن بخشیده بود پرسه می زدیم و شبها در اتاق لیلی تا پاسی از شب بیدار می ماندیم و با هم حرف می زدیم. دو شب مانده بود به تهران باز گردیم یکی از همسایه ها به عروسی دعوتمان کرده بود. از لیلی خواستم یکی از لباسهای محلی اش را به من بدهد. چون عاشق لباس محلی بودم بقیه را از اتاق بیرون کردم و تند تند لباس را که پیراهن بلندی که با سنگ و ملیله مزین شده بود تنم کردم و روسری را به فرم محلی ها سرم کردم.

مامان از پشت در صدایم کرد و گفت: غزال زود باش همه منتظر تو هستن، یه ساعت چیکار می کنی؟
- یه لحظه صبر کنید اومدم.
وقتی از اتاق خارج شدم یکدفعه چشمها به طرفم برگشت. هر کس اظهار نظری می کرد، عمه خانم جلو آمد و پیشانیم را بوسید و گفت:
- دختر بندری چه خوشگل شدی، تنها تفاوتت با بندری ها، این پوست سفید و بلوریته. هزار ماشاالله اونقدر خوشگل و تو دل برو شدی که حد نداره! می ترسم امشب چشمت بزنن، لیلی زود اسپند دود کن.
لیلی چند دقیقه بعد اسپند به دست آمد و آهسته نزدیک گوشم گفت:
- غزال امشب هر چی پسر بندری عاشق و شیدا می کنی و از فرداست که خواستگارا پشت درمون صف بکشن.
- نه بابا، هیچ هم از این خبرا نیست، چون همچینم آش دهن سوزی نیستم.
- چرا! قد بلند، کمر باریک، صورت گرد و سفید، ابروهای پهن و بهم پیوسته، لب و دماغ کوچک، چشم های درشت و سیاه.
- علف به دهن بزی شیرین اومده.
با خنده به راه افتادیم. در هر مجلسی تافته جدا بافته بودیم و همه از ما پذیرائی می کردند. واقعا که مردمان جنوب خونگرم و مهربان هستند. لیلی مرتب سر به سرم می گذاشت و می گفت: تعداد طرفداراتو نوشتم هر کدومو بخوای میتونی انتخاب کنی. البته خودم از نفرات اول هستم.
- از کی تا حالا پسر شدی و من خبر ندارم.
- خانوم خانوما برای بهزاد، البته با همفکری مامان.
- از کجا می دونی بهزاد منو می پسنده، با این ریخت و قیافه شبیه میمون شدم!
- خانوم شکسته نفسی نفرمائید من که دخترم دلمو بردی، تنها عیب تو اینه که مثل همه دخترا، ناز و عشوه بلد نداری که اونم خودم یادت می دم.
با خنده گفتم: راستش این یکی از من برنمیاد به قول دوستم بهناز مثل چوب بی احساسم. اگه بتونی یادم بدی ممنونت میشم.
در طول ده روزی که اهواز بودیم خیلی خوش گذشت. برای سیزده بدر در تهران بودیم.
عمو محمود هم که با خواهر زن عمو سیمین به شمال رفته بودند برای آن روز برگشته بودند و دسته جمعی به فشم رفتیم. آفتاب و کرمی هوا امکان بازی و تفریح در بیرون را می داد. چون پانزده نفر بودیم به دو دسته تقسیم شدیم و بازی وسطی را شروع کردیم. من وسهند در یک گروه قرار داشتیم، بعد از چند دور بازی، موقع دوئیدن یک لحظه سهند پایش را جلو آورد و با سر به زمین خوردم. بازی بهم خورد، با کمک یاشار و سها از زمین بلند شدم. زانو و آرنجم بد جوری زخمی شده بود طوری که شلوارم پاره شده بود و از زخمم خون می آمد. برای اینکه بین سهند و یاشار دعوا راه نیافتد و اوقات دیگران هم تلخ نشود حرفی نزدم. به زور لبخند زدم و گفتم: ببخشید بی احتیاطی من باعث بهم ریختن بازی شما هم شد. شما ادامه بدید من میرم داخل و پانسمان می کنم.
یاشار- فکر بازی ما نباش، ببینم دردت نگرفته که میخندی، هر کس جای تو بود الان گریه و زاری می کرد.
سهند- بادمجان بم آفت نداره. تازه اونقدر که مغروره نمی تونه جلوی همه گریه کنه. اگه ما نبودیم آب دماغش هم راه افتاده بود.
با خشم نگاهش کردم و گفتم: طلبت باشه به موقع به خدمتت می رسم.
بعد از پانسمان کردن پایم مجبور شدم داخل خانه بمانم. طفلک یاشار و سها به خاطر من آنها هم پیشم ماندند. خیلی جرصم گرفته بود. خانه نشینی ودرد پا از یک طرف، زهر کلام و نیشخند سهند هم از طرفی سخت آزارم می داد.
روز چهاردهم وقتی به مدرسه رفتم بعد از روبوسی و تبریک سال نو بهناز پرسید: غزال خانوم، خدا بد نده از خوشی عید شل شدی؟
سها به جای من برایشان تعریف کرد. آنها می خندیدند و بیشتر حرصم را درآورد. با حرص گفتم: البته این دسته گل آقا سهند بود.
سها با تعجب پرسید: پس چرا نگفتی، ما فکر کردیم که خودت زمین خوردی.
- نخیر! اونقدر حواسم هست که زمین نخورم، مگه اینکه دست سهند تو کار باشه. اگه نگفتم به خاطره اینه که همه باهاش دعوا می کردن و باعث ناراحتی میشد. مطمئن باش یه روز تلافی می کنم.
با شروع فصل بهار، اکثر روزهای تععطیل را در فشم به سر می بردیم، برای همین بعد از تمام شدن مرحله اول کنکور
از کتایون، دختر عمه ام دعوت کردم که به تهران بیاید و استراحتی کند و تعطیلات با هم به ارومیه برویم، چون یکسال شب و روز را به مطالعه گذرانده بود با جان و دل پذیرفت. با آمدن کتایون، هر سه نفر، سهند، کتایون و من همراه عمو و زن عمو به گردش و تفریح می پرداختیم. طبق عادت هر سال، فقط روزهای آخر که به امتحانات نزدیک میشد، هر دو به کمک دبیر خصوصی درس می خواندیم. هر چه قدر یاشار اعتراض می کرد، گوش ما بدهکار نبود ولی یاشار و سها بر عکس ما سخت درگیر درس و کتاب بودند.
روز چهارشنبه با خوشحالی به خانه رفتم که باز برای رفتن به فشم آماده شویم، هر چقدر دنباله کلید گشتم، نبود. حدث زدم صبح در خانه جا گذاشته باشم. دستم را روی زنگ گذاشتم ، پس از چند دقیقه صدای کتایون در آیفون پیچید که می گفت: چه خبره، مگه سر آوردین؟
- بله سر کار خانوم سر غزال رو آوردیم، تا از گشنگی غش نکنه درو باز کن.
بوی خوشی در فضای خانه پیچیده بود، با لباس مدرسه، سر میز نشستم.
مامان- پاشو حداقل دستاتو بشور.
- چشم.
بعد از شستن دست و صورتم، با اشتها شروع به خوردن کردم. تا وقتی که بابا به خانه بیاید و به فشم برویم به سراغ کیفم رفتم و کتاب فیزیک را برداشتم و به آن نگاه کردم. باید کلی فرمول حفظ می کردم. از دیدن آن همه تمرین و فرمول گریه ام گرفت ولی خوب چاره ای نبود. در حال خواندن کتاب بودم که کم کم چشم هایم گرم شد. سرم را روی کتاب گذاشتم و خوابم برد. نمی دانم چقدر خوابیده بودن که با صدای کتایون از خواب بیدار شدم.
کتی- تنبل پا شو، به جای درس خوندن خوابیدی؟ همون بهتر شوهر کنی.
- کتی تورو خدا بذار بخوابم، بابا نیومده؟
- نه! تا بلند نشی نمی گم چی شده تا خمار بمونی.
احساس کردم خبری شده که کتایون اینگونه هیجان زده شده است، بلند شدم و صاف نشستم و گفتم:
- خوب بگو چی شده، در خدمتم.
- حالا شد، دیگه امروز به فشم نمی ریم، چون شب قراره برات خواستگار بیاد.
با چشمهای گرد شده پرسیدم: چی؟ خواستگار؟ اون هم برای من، کی هستش؟
- چند دقیقه پیش یه خانومی زنگ زد و از زن دائی اجازه خواست تا شب به اتفاق پسرش برای امر خیر مزاحم بشن.
- نگفت کیه؟
- نه خودشو معرفی نکرد، گفت تو رو تو خیابون دیده.
گیج شده بودم، یعنی کی بود و مرا کجا دیده بود. وقتی از اتاق بیرون رفتم، مامان به چشم خریدار نگاهم کرد و گفت: نه بابا مثل اینکه واقعا بزرگ شدی، اونقدر رفتار و کارات بچه گونه است که آدم فکر نمی کنه بزرگ شدی.
تا شب اضطراب و دلشوره داشتم، عقربه های ساعت به کندی حرکت می کرد. خیلی دلم می خواست این مهمان ناشناس را که تفریح ما را بهم زده بود ببینم. ساعت هفت و نیم زنگ زده شد. از ترس به داخل اتاق دویدم و در را بستم. از پشت در صدای مامان و بابا را می شنیدم که با مهمانان سلام و احوال پرسی می کنند. به در تکیه داده بودم و دستم را روی قلبم که دیوانه وار یه قفسه سینه ام می کوبید، گذاشته بودم. چند دقیقه بعد ساناز ضربه ای به در زد و آهسته گفت: غزال مامان میگه چای بیار.
وقتی وارد آشپز خانه شدم کتایون با خنده گفت: این چه وضعه؟ مثل گربه برق گرفته می مونی.
دوباره به اتاقم برگشتم و در آینه به قیافه وحشت زده ام نگاه کردم. خودم هم از قیافه ام خندام گرفت. دستی به سر و صورتم کشیدم و دوباره به آشپز خانه برگشتم و رو به کتی گفتم: تو دیدیشون؟ چه شکلی بودن؟
کتی- آره مثل همه آدما.
- لوس! می دونم آدم هستن، منظورم قیافشونه.
- آره، بیا از سوراخ در نگاه کن.
از آشپزخانه دری هم به سوی پذیرائی باز می شد، از سوراخ کلید در نگاه کردم. دو خانم به همراه یک مرد آراسته و شیک پوش آمده بودند، قیافه مرد جوان به نظرم آشنا آمد. کمی که دقت کردم، قلبم از حرکت ایستاد، چون او کسی جز آقا پدرام نبود. با التماس گفتم: کتی تو رو خدا، جون من، بیا تو چائی ببر.
کتی- آخه چرا؟ زشت نیست، جواب دائی و زن دائی رو چی بدم.
- خواهش می کنم، چه زشتی؟ من جوابشون رو می دم، اونقدر دلهره و استرس دارم که می ترسم گند بزنم. تازه من قصد ازدواج ندارم.
آنقدر خواهش و تمنا کردم که بیچاره کتی قبول کرد. سرزنش های مامان خیلی بهتر از آبرو ریزی بود. وقتی کتی وارد شد مامان و بابا و پدرام با تعجب بهش نگاه می کردند. خنده ام گرفت چون عروس عوض شده بود. خانم میانسال که به نظرم مادر پدرام بود با دیدن کتی بلند شد و بعد از تعارف چائی صورتش را بوسید و رو به پدرام گفت: آفرین پسرم! عجب دختر گلی را انتخاب کردی، احسنت به این سلیقه. طفلک کتی نمی دانم از خجالت یا از ترس سرخ شده بود. و سرش را پائین انداخته بود. کتی هم واقعا زیبا بود. صورتی کشیده، چشمان میشی داشت و موهای روشن و صافش را پشت سر رها کرده و با لب و دهان کوچک و لپهای گل انداخته زیباتر شده بود. هر دو خانم به صورتش زل زده بودند. از چهره بشاش و خندانشان معلوم بود که پسندیده اند. ساعتی بعد مهمانان آماده رفتن شدند خودم را گوشه آشپزخانه قائم کردم تا از دید آنها در امان باشم. به محض رفتن آنها کتی دستپاچه گفت: باور کنید تفصیر غزال بود، اون از من خواست که به جاش بیام.
با خونسردی جواب دادم: وقتی من قصد ازدواج ندارم دلیلی هم نداشت به داخل بیام، تازه چون تو از من بزرگتری حق تقدم با توست.
بابا می خندید ولی مامان سخت عصبانی بود و دعوایم میکرد که چرا آبرویش را جلوی آنها برده ام. بی خیال جلوی تلویزیون نشسته بودم و به سریال هفته نگاه می کردم ولی در دلم غوغائی بر پا بود. صبح وقتی به مدرسه رفتم ماجرای شب قبل را به دوستانم تعریف می کردم و می خندیدیم.
مینا- احمق جان این چه کاری بود کردی، مثل بچه آدم می رفتی و چایی را تعارف می کردی. اگه جلوی همه پدرام می گفت که اشتباه شده، چیکار می کردی؟ چرا به فکر آبروی پدر و مادرت نیستی؟
حرفهای مینا دلشوره عجیبی به جانم انداخت. مثل مرغ سر کنده بال بال می زدم، طوری که ظهر پای بیرون رفتن را نداشتم.
سها- غزال مگه نمی خوای بری که نشستی؟ نترس قسمت هر چی باشه همون میشه.
تو برو، چند دقیقه خودم میرم، تنم می لرزه.
آخر از همه سلانه سلانه از مدرسه بیرون رفتم، که با دیدن پدرام جلوی در مدرسه خشکم زد. لحظه ای صبر کردم، از سماجتش بیشتر حرصم گرفت، با خشم و غضب جلو رفتم و پیش دستی کردم و گفتم: اگه برای بازجوئی اومدید حاضرم جواب شما رو بدم.
با لبخند جواب داد: خانم مجرمو وسط خیابون نمی شه بازجوئی کرد. لطفا اول سوار شوید، بعدا توضیح دهید.
از این که تند رفته بودم خجالت کشیدم و به ناچار سرم را پائین انداختم و سوار شدم. قبل از اینکه او حرفی بزند، گفتم: من به خاطر رفتار بدم از شما معذرت می خوام. آخه دیروز من با دیدن شما خیلی ترسیدم، فکر کردم شما ماجرای اون روز پیش بکشید و برای همین دختر عمه ام را فرستادم.
- حالا اگه یک بار دیگه مزاحم بشیم خودتون تشریف میارین یا باز دختر عمه تونو واسطه می کنین.
- خواهش می کنم دیگه بیش از این خودتونو به زحمت نیاندازید. چون من آمادگی برای ازدواج را ندارم و تا به حال در این مورد زحمت فکر کردن رو هم به خودم ندادم.
- خوب می تونید از الان فکر کنید و تا هر وقت که خواستین من منتظرتون می مونم.
- شاید من تا آخر عمرم نخوام ازدواج کنم، باز هم منتظر می مونید؟
- اگه جواب منطقی بخواید نه، چون من از روی علاقه به سراغ شما اومدم ولی دوس دارم زودتر زتدگی مشترک را شروع کنم و به دوران مجردی خاتمه بدم.
- پس لطفا منتظر من نباشید و شانس تونو جای دیگه ای امتحان کنید چون به نفع شماست.
- پس اگه ناراحت نمیشید با شناختی که از خانواده شما دارم، بخت خودمو با دختر عمه تون امتحان می کنم. شاید این بار شانس با من یار یاشه.
با حیرت به صورتش نگاه کردم: شما از کجا خانواده من را می شناسید، نکنه تحت تعقیب بودم؟
- خانوم مجرم با توجه به این که شغلم وکالته، برای زندگی مشترک باید طرف را خوب بشناسی، درسته؟
- بله حق با شماست، چرا باید ناراحت بشم، فقط خواهش می کنم در مورد ملاقات امروز به کسی حرفی نزنید.
- حتما.
نزدیک خانه پیاده ام کرد و قرار شد که مادرش دوباره با مامان تماس بگیرد. از خوشحالی نمی تونستم روی پایم بند شوم و عصر به بهانه درس خواندن پیش سها رفتم. سها با کنجکاوی پرسید: چه اتفاقی افتاده که اینجوری شاد و هیجان زده شدی؟
- یه اتفاق خوب........
و همه چیز را برایش تعریف کردم، بعد از شنیدن حرف هایم به صورتم چشم دوخت و گفت: غزال تو یاشار رو دوست داری؟
- خوب معلومه که دوستش دارم، هم پسر عمو مه هم از بچگی شب و روز با هم بودیم. حالا چی شد اینو پرسیدی؟
- همین طوری از روی کنجکاوی، گفتم شاید به خاطر یاشار جواب ندادی.
- نه، اشتباه نکن! من یاشار رو به عنوان همسر آینده ام دوست ندارم، علاقه من به اون مثل سهند می مونه.
سها خودش برای اوردن چای و میوه به آشپزخانه رفت، چون خاله ناری و سهیل برای خرید رفته بودند. تلفن چند بار زنگ زد و سها گفت که جواب بدم. گوشی رابرداشتم و گفتم: بله بفرمائید.
مردی پشت خط بود که به محض شنیدن صدایم گفت: شما؟
- شما زنگ زدین، من باید این سوال از شما بپرسم.
- خوب من پسر بابام هستم.
- چه مسخره! من فکر کردم دختر بابات هستی، بی مزه. خوب بنده هم دختر بابام هستم.
- چقدر پررو هستی، نکنه مستخدمشون هستی که زبون درازی می کنی.
این حرفش باعث عصبانیت ام شد و فریاد زدم: دیوونه مستخدم خودتی، بی شعور.
سها با سبد میوه آمد و گفت: غزال کیه؟ چرا داد و فریاد می کنی؟
- یه دیوونه که به جای سلام دادن توهین می کنه.
- بده ببینم کیه.
گوشی را به دستش دادم، گفت: بفرمائید.
به محض شنیدن صدا با خنده گفت: سپهر تویی، چرا به دوستم توهین کردی؟
- اسمش غزاله، آره دختر دوست باباست.
بعد از گذاشتن گوشی از من معذرت خواهی کرد. دستم را دور گردنش حلقه کردم و بوسیدمش و گفتم: خطای برادرت را به چهره زیبای تو بخشیدم. سها کاش من یه برادر بزرگتر داشتم اونوقت تو را برای برادرم می گرفتم، چون خیلی مهربان و ماهی.
جوابم را با خنده پاسخ داد.
روز شنبه، مادردرام دوباره تلفن کرد و از مامان اجازه خواست تا مجددا بیایند. مامان برای عصر یکشنبه قرار گذاشت.
کتی- زن دایی کاش راستش را می گفتید.
به جای مامان جواب دادم و گفتم: یعنی چی؟ خوب تورو پسندیدن و گرنه نمی اومدن. قسمت تو بود. من دهنم بوی شیر میده. دیگه حرفش را نزن که ازت دلخور میشم.
پدرام همراه مادر و خواهرش با دسته گل بزرگی امدند. که بعد از دقایقی که در تنهایی با هم صحبت کردند، از قرار معلوم نتیجه رضایت بخش بود. خوشبختانه از نظر آنها مهم نبود که کتایون اهل کجاست و چند صباحی خانه من مهمان بود. بعد از رفتن آنها مامان به عمه تلفن کرد و ماجرای خواستگاری کتی را برایش تعریف کرد. عمه هم به پدر و عمو واگذار کرد که هر کاری صلاح می دانند انجام دهند.
پس از چند جلسه، در حضور عمه و شوهر عمه ام، حلقه ای به عنوان نامزدی در دست کتایون انداختند و قرار شد تابستان همزمان با عروسی آیدین، مراسم عقد و عروسی آنها برگذار گردد.
همه از پدرام خوششان آمده و او را مردی با شخصیت و لایق می دانستند. حتی یاشار هم که مرا مورد سرزنش قرار داده بود از این اتفاق راضی و خرسند بود. بعد از امتحانات ثلث سوم همراه عمو به ارومیه رفتم. طبق معمول هر سال فقط مامان و بابا در تهران ماندند. البته عمو هم گهگاهی به تهران سر می زد. روزهای خوبی را پیش رو داشتیم مخصوصا که عروسی آیدین همزمان با سالروز تولدم بود و هفت روز بعد عروسی پدرام و کتی.
باز نوه های پدر بزرگ، کنار هم در باغ جمع شده بودند و به شادی و تفریح می پرداختند. فارغ از رنج و غم دنیا. در این مدت چهار بار با سها تلفنی صحبت کرده بودم. قول داده بود که همراه خانواده به عروسی بیایند.
سه روز مانده به عروسی، روز سه شنبه، عمو محمود و زن عمو سیمین برای خرید به شهر رفتند. چون پی فرصتی می گشتم که کار سهند را تلافی کنم و در نبود آنها راحت تر می توانستم. برای همین به سهند گفتم: سهند خیلی وقت است که به باشگاه نرفتیم بیا با هم تمرین کنیم، می ترسم فراموشم بشه.
سهند- از بس که خنگی، چیکار کنم، چاره ندارم! قبوله.
عمو محمود- فقط مواظب باشین دست و پاتون نشکنه، چون همه اش سه روز به عروسی مونده.
- عمو جون نمی خوایم که جنگ و دعوا کنیم، فقط تمرینه و بس.
اول خیلی جدی تمرین را شروع کردیم، وقتی حسابی بدنم گرم شد و سهند مطمئن شد کلکی در کار نیست، محکم ضربه ای به پا و سپس به شانه اش زدم که صدای داد و فغانش به هوا برخاست.
عمو- عمو جان مگه نگفتم مواظب باشید، این چه کاری بود کردی؟ خدا کنه قثط پاش نشکسته باشه.
- نترسین الکی داد و بی داد می کنه، بادمجون بم آفت داره.
پدر بزرگ بلافاصله دنبال شکسته بندی محلی فرستاد. کاک قاسم دستی به بدن سهند کشید و گفت: خوشبختانه نشکسته فقط ضرب دیده که با استراحت و این مرهم زود خوب میشه.


کمی از آن پماد که داروی محلی بود، به تن و بدن سهند مالید و الناز، دختر عمو محمد قرص مسکنی به او داد تا کمی از دردش کم شود.
یاشار از دستم به شدت عصبانی و ناراحت بود و بهم توجه نمی کرد. وقتی سهند خوابید از خانه بیرون رفت، من هم به دنبالش دویدم و گفتم: یاشار وایستا می خوام باهات صحبت کنم.
بدون اینکه حرفی بزند به طرف اصطبل رفت و اسبش را بیرون آورد. من هم با عجله همین کار را کردم و به دنبالش به راه افتادم. از خشم فقط اسب می تازوند، و به سمت کوه میرفت. در میان راه فریاد زدم و گفتم:
- یاشار جون غزال وایسا. می دونم قهر کردی.
اسبش را از حرکت بازداشت و سرش را به طرفم برگرداند که ادامه دادم:
- همه اش تقصیر خودشه، چرا روز سیزده بدر اون بلا رو سرم آورد. خوب بود منم مثل اون الم شنگه راه می انداختم؟ همش به خاط تو تحمل کردم.
- درسته اون کار بدی کرد ولی بدون لذتی که تو گذشت هست تو انتقام نیست.
- ببخشید، جون من اخمها تو بازکن و لبخند بزن! من طاقت قهر و بی توجهی تو رو ندارم.
چهره اش را با لبخندی شکوفا کرد و گفت: مطمئن باش من هیچ وقت با تو قهر نمی کنم، چون خودمم تحمل ندارم که با هات حرف نزنم. حالا بیا تا دامنه کوه با هم مسابقه بدیم.
اسبها رو تا دامنه کوه تازوندیم. کاک شیرازد، از دامهای پدربزرگ نگهداری می کرد و مثل همیشه به درخت تکیه داده و نی می زد و با دیدن ما از جا بلند شد و دستی تکان داد. سلامی کردیم و همانجا نشستیم. شیرزاد کاسه به دست از گوسفندی شیر دوشید و آن را به دستم داد وگفت: بفرما سوگلی محمود خان، بخور تا گلوت تر بشه.
کاک شیرزاد هر وقت نی به دست می گرفت بی اختیار اشکش سرازیر میشد و هر وقت علتش را می پرسیدم می گفت: این نی مثل مسکن می مونه و درد هامو تسکین می ده.
- تا خواست نی را به دستش بگیرد گفتم: تو رو خدا شیرزاد قبل از اینکه نی بزنی کمی برامون درد و دل کن، چرا همش گریه می کنی.
آه بلندی کشید و گفت: قربون اسم قشنگت برم، درد و غصه من سر درازی داره اگه بگم حتما سرتون درد می گیره.
- نه بگو، ما گوش می دیم.
چند دقیقه سکوت کرد و گفت: ای چی بگم! از کجاش براتون بگم. من هم مثل همه جوونا، اون زمان عاشق یه دختر خوشگل و زیبا بودم، اسمش آیناز بود. دختر یکی از خوانین بود، من هم چوپون اونا بودم هر وقت آیناز رو می دیدم عقل و هوشم را از دست می دادم. در رفت و آمد هایی که به خونه خان داشتم، نکنه آینازهم عاشق من شده ولی از ترس رسوائی و پدرش نمی تونه ابراز علاقه بکنه. خلاصه سر تونو زیاد درد نیارم، با هزار مصیبت حرف دلمو بهش گفتم که جوابمو با لبخند داد. چون می دونستم خان مخالف این ازدواج میشه، یه روز با هم از اون ده فرار کردیم و اومدیم شهر و با هم عقد کردیم. ولی خان در به در دنبال آیناز می گشت. وقتی ما را پیدا کردند او حامله بود. پدرش با زور تفنگ زنمو ازم جدا کرد. شب و روز کارم شده بود گریه و زلری! من که زورم به خان نمی رسید، اون زمانا حرف، حرف خان بود و رعیت کاره ای نبود.... بیچاره آیناز اونقدر که غصه خورد نتونست، تاب بیاره و سر زا از دنیا رفت. چون خان عارش می اومد دختر من که از خون من بود نوه اش باشه، بچه را به دست من داد. از اونجا کوچ کردم و اومدم به این دهکده که خدا عمر با عزت به پدربزرگتون بده. منو آورد به خونه اش و گوسفنداش به دستم سپرد. مادربزرگتون هم از غزالم، تنها یارگارعشقم مواظبت می کرد. تنها دلخوشیم دخترم بود. به عشق آیناز غزالو بزرگ می کردم. زیبایی غزال به مادرش رفته بود هر روز که می گذشت زیبا و زیباتر میشد. برای فرار از حرف مردم خانه ای اجاره کردم و با غزال به آنجا رفتم، چون عمو های شما جوون بودن. یعنی همپای غزالم بزرگ شده و قد کشیده بودند. تازه فهمیدم از قضای روزگار محمود خان عاشق، یه دونه دخترم شده. زمانی این موضوع را فهمیدم که غزال برای کمک به من برای چرای گوسفندان همراهم بود و محمود خان وقت و بی وقت برای سرکشی می اومد. غزالم خیلی ساکت و مظلوم بود. یه روز که گوسفندارو کنار رودخونه می بره، نمی دونم کدوم بی شرفی، بی سیرتش می کنه.
گریه امان کاک شیرزاد رو بردید، حال من ویاشار هم منقلب شده بود. چند دقیقه طول کشید تا شیرزاد ادامه داد: دخترم از غصه و ناراحتی چند ماه در بستر بیماری افتاد، مادربزرگت هر چقدر خرج دوا درمانش کرد فایده ای نداشت. محمود خان هم حال و روز خوبی نداشت چون اونا خیلی خاطر همدیگرو می خواستن. یه روز که از خواب بیدار شدم دیدم غزالم سر جاش نیست. همه را خبر کردم. خان همه را بسیج کرد و فرستاد دنبال غزال، که خبر مرگش را برام آوردن! عزیز دلم خودشو از بالای کوه پرت کرده بود پائین.
وقتی به اینجا رسید های های گریست، اشک من و یاشار هم جاری شده بود. آنقدر غرق زندگی پر رنج کاک شیراز شده بودیم که ساعت را فراموش کرده بودیم. هوا کاملا تاریک شده بود که به باغ برگشتیم. در طول راه هیچ کدام حرفی نمی زدیم.
یار علی جلوی در قدم می زد که با دیدن ما جلو دوید و گفت: شما ها کجا بودید، همه جا رو زیر و رو کردیم. ارباب و خان دلواپستون هستند، زود برید داخل تا از نگرانی در بیان.
پدر بزرگ و خان عمو پریشان و آشفته به انتظار ما نشسته بودند. پیش دستی کردم وگفتم: الهی من قربون هر دو عزیز پریشونم برم! بنده آماده هر گونه مجازاتم. اصلا گردن من را بزنید تا آرام بشید.
پدر بزرگ اخم هایش را باز کرد و خندید و در حالی که سرش را تکان می داد، گفت: اگه تو این زبون را نداشتی چیکار میکردی؟ فربون اون قد و بالات برم. بیا به جای گردنت یه بوس بده.
سر و صورت پدر بزرگم را غرق بوسه کردم

شب بعد از شام آیدین گفت: بچه ها اگه موافق باشید فردا دسته جمعی به شکار بریم. می خوام آخرین روز مجردی مو جشن بگیرم.
- شکر کن آیدا نیست، وگر نه چشمات رو از حدقه در می آورد.
- اگه اینجا بود که جرات حرف زدن رو نداشتم.
همه موافقت کردند به جز سهند، که مجبور بود در خانه استراحت کند. صبح زود، مثل همیشه زود از خواب بیدار شدیم. بعد از پوشیدن لباس محلی که موقع شکار تنم می کردم، همراه بقیه به راه افتادم.ده نفر بودین. آیدین، کامیاب، کامیار، یاشار، سیاوش،... فقط کتی همراه ما نیامد، قرار بود پدرام و خانواده اش بیایند. چون بابا و مامان و عمو سعید اینا نزدیک غروب می رسیدند من همراهشان رفتم. بعد از شکار تعدادی پرنده، هر کس به کاری مشغول شد. یکی پرنده ها رو تمیز می کرد، یکی بساط نهار رو اماده میکرد. من و سیاوش هم هیزم جمع می کردیم تا پرنده ها رو کباب کنیم. زیر اندازی را که به همراه داشتیم در زیر سایه درختی پهن کرده بودیم. بعد از فارغ شدن از کار، کامیار برادر کتی که در زدن سه تار استاد بود، شروع به نواختن کرد. جمع شاد و خوبی داشتیم. در محیط دنج کوهستان، واقعا از زندگی لذت می بردیم. عصر، قبل از غروب به دهکده بازگشتیم. به دستور پدربزرگ ساختمان بزرگتر برای ورود و پذیرائی مهمانان آماده شده بود و ساختمان کوچکتر برای اعضای خانواده در نظر گرفته شده بود. این دو ساختمان فاصله کمی از هم داشتند. چون در دو باغ جداگانه قرار داشتند. وقتی به باغ رسیدیم هر کس به کاری مشغول بود. کارگرها برای عروسی میوه می چیدند. آشپزخانه را آماده می کردند. زن عمو پروانه، زن عمو بهرام و عمه فریده در حال دستور به کارگران بودند. دخترها هم به همراه دیگر خانوم ها به قر و فرشون می رسیدند. بلقیس که سر کارگر بود در گوشه ای از باغ ایستاده بود و نظاره میکرد. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:
- ننه بلقیس به مش رمضون بگو سر یکی از گوسفندها رو سر ببره و کم از گوشتش رو با دل و جیگرشبرام کباب کنه. من میرم یه چرت بزنم هر وقت آماده شد خبرم کن.
- چشم غزال خانوم الان میگم.
وقتی به داخل ساختمان رفتم، توی یکی از اتاق ها با چکمه و سربند روی تخت ولو شدم و خوابیدم. تا اینکه با صدای ننه بلقیس چشمهایم را باز کردم: خانم پاشین، غذا آماده است. زودتر بجنبین تا کباب ها سرد نشده.
هنوز مستی خواب در چشمانم بود. فکر کردم چشمانم پف کرده و چون به سختی باز میشد.
بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم اول سربند را باز کردم و موهای ژولیده ام را شانه زدم و پیش بقیه رفتم. کامیاب و سیاوش زودتر از من سراغ کباب ها رفته بودند.
خنده کنان گفتم: ببینم من اگه کباب نخواسته بودم به گمونم شما از گرسنگی تلف می شدین.
سیاوش- آره به جون تو، دلم ضعف میرفت مخصوصا از بوی کباب، حالا بیا این سیخ رو بگیر.
روی سیخ فقط یه تکه گوشت بود، لبه میز نشستم و جواب دادم.
- زحمت نکش، چون اگه همه رو بخورم دل درد می گیرم.
کامیاب- عیبی نداره، میمون خانم! بفرما اول روی صندلی بشین بعد کوفت کن.
سیخ ها را به طرف خودم کشیدم که دعوا به راه افتاد، با شوخی و خنده مشغول خوردن شدیم. طناز که دو سال از من کوچکتر بود به آشپزخانه آمد و گفت: غزال، یاشار میگه اگه می خوای به دیدن عمو اینا و مهمونا بری زود باش بیا.
با دهن پر اشاره کردم که میام، اول سراغ زن عمو پروانه رفتم که گفتم: زن عمو موهامو می بافی؟
زن عمو- چرا که نه، بیا عزیزم زود برات ببافم. انشاالله سال بعد عروسی تورو جشن بگیریم.
در حین بافتن موهایم، پرسید: غزال تو یاشار رو بیشتر دوست داری یا سیاوش رو؟
- هر دو شونو، جه فرقی می کنه، اونا پسر عمو های من هستند.
زن عمو- پس از الان یکی شو انتخاب کن. چون هم من و هم من سیمین از مشتریهای پرو پا قرصت هستیم.
- مگه من تحفه ام که منو انتخاب کردین، این همه دختر خوشگل تو فامیل هست. همشون از من بهترن، یکی اش همین پرینازعمو بهنام هر جا که سیاوش میره، اونهم هست. تازه باید نظر اونارو هم بپرسین شاید پسراتون منو نخوان.
زن عمو- نظر اونا رو می دونیم! یعنی سیا که خودش گفته یاشار هم همینطور، حالا بیا به چشمای خوشگلت سرمه بکشم تا خوشگلتر بشی.
بعد از اتمام کار همراه یاشار سوار اسب شدیم و سطلی هم پر از آلبالو کردیم و به سمت باغ به راه افتادیم. بین راه از سیب های درشت و ترش مزه چند تابی چیدیم، می خواستم روی آلبالو بگذارم که یاشار مشتی از آلبالو ها را برداشت وبه شوخی به صورتم مالید و گفت: دیدم خوشگل شدی، خواستم خوشگل تر شوی.
- دیوونه حالا با این سر و وضع چه جوری جلوی مهمونا برم؟ آبروم میره.
- قبل از اینکه تو بری صورتت رو بشورتازه اینجوری خیلی ناز شدی.
دوباره به راه افتادیم از دور دو مرد جوان که پیاده به طرف می می آمدند دیدیم. به نظر ناآشنا می آمدند. برای اینکه مورد تمسخر واقع نشم صورتم را با سربند پوشاندم و فقط چشمانم بیرون ماند.وقتی فاصله مان کم شد یاشار گفت: به نظرم قیافه یکی شون آشناست. آره! اون برادر سها نیست؟ درست شبیه عکسش هست.
- باور نمی کنم اون که می گفتن هیچ وقت ایران نمی آید.
- تند تر بریم، شاید اشتباه می کنم.
- یاشار اگه سپهر باشه، یه کم سر به سرش می ذاریم و اذیتش می کنیم اون که ما رو نمیشناسه.
- نه این درست نیست، دفعه اوله که اینجا میان، شاید ناراحت بشن! تازه جواب عمو رو چی بدیم.

خواهش میکنم جون من ، اصلا تو حرف نزن ، هرچی بابا گفت،پای من خودم جوابگو می شم .
با خواهش وتمنا یاشار راضی شد . حدسمان درست بود چون هیچ فرقی با عکسش نداشت . قد بلند و چهارشانه، صورت گرد وچشمان خاکستری که همانند ستاره می درخشید. ابروهای پهن ، صورت سبزه شلوار جین و تیشرت سفید پوشیده و کلاهی هم سرش بود. واقعا خیلی زیبا بود وبه راحتی می توانست دل هر دختری را به دست آورد. پسر همراهش که قدش نسبت به سپهر کمی کوتاهتر بود ، چشمان سبز وموهای بوری داشت. وقتی کنارشان رسیدیم با فریاد پرسیدم: اسم شما چیه و اینجا چی کار می کنید.
سپهر زودتر جواب داد: شما مگر مفتش محله هستید که باز جویی می کنید.
خیلی زبون درازی می کنی گمونم سرت به تنت زیادیست.
اون یکی جواب داد: ببخشید خانوم محترم اسم من فریده و ایشون هم سپهر هستند. ما مهمون اقای سراج هستیم حالا هم برای هواخوری بیرون اومدیم .
با نرمی جواب دادم : شما مرد محترم وبا شخصیتی هستین ولی دوستتون خیلی بی ادب و پرروست .
سپهر- اصلا جوجه به تو چه ربطی داره ما کی هستیم اینجا ملک آقای سراجه و فضولیش به شما نیومده .
از اسب پایین پریدم و یقه شاه را گرفتم وگفتم: آقا خروس مواظب حرف زدنت باش.
با تمسخر جواب داد: مثلا چه غلطی میکنی
وبه دنبال حرفش دستم را گرفت وبه طرف خودش کشید. دستم را که به پشتم برده بود محکم پیچ داد.
یاشار که تا آن لحظه تماشا می کردبا عضبانیت گفت: ولش کن.
نه، بذار ببینم آخرش چی کار می کنه.
رو به سپهر گفتم: اگه دستمو وی نکنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی، فهمیدی.؟
سپهر- جوجه کوچولو نکنه می خوایی دستمو گاز بگیری ،چون دخترا غیر از گاز گرفتن کار دیگه ای بلد نیستند.
خیلی به زورت می نازی. با تمتم قدرت با آرنجم محکم به شکمش زدم که صدای آخ گفتنش بلند شد. سپس با دو سه ضربه نقش بر زمین شد. پایم را روی سینه اش گذاشتم و چاقویی که در چکمه ام بور در آوردم و گفتم: دلت می خواد چشاتو از حدقه در بیارم وبرای خان بفرستم تا بفهمی با کی طرف هستی ، ما دشمن خونی سراج هستیم.
یاشار که خیلی عصبانی شده بود با فریاد گفت : بس کن دیگه، شما هم بلند شید تا به خونتون برسونیم .
فرید بیچاره که نمی دانستم با سپهر چه نسبتی دارد رنگ پریده ومضطرب به ما نگاه می کرد.
سپهر بلند شد و بر ترک اسب یاشار و فرید هم بر ترک اسب من سوار شد و به سمت باغ به راه افتادیم.
شما په نسبتی با این آقا سپهر دارید.
فرید: آخه می ترسم اگه حرف بزنم به درد سپهر دچار بشم.
خنده بلندی سر دادم و گفتم : نترسید من با شما کاری ندارم .
فرید- من دوست سپهر هستم . راستی اسم شما چیه؟
من آهوی این دشت ودمنم.
فرید- چه اسم قشنگی دارید، آهوی دشت. ببخشید اگه فضولی نیاشه می خوام بدونم چرا صورتتونو پوشوندین خانوم کاماندو.
متاسفانه چند سال پیش آبله گرفتم که اثرش تو صورتم مونده.
فرید- ولی چشمهای زیبایی دارید، گستاخ ووحشی .
جلوی در باغ پیادشون کردیم . موقع خداحافظی کلاهش رابرداشتم وگفتم: به یادگاری برشداشم تا هر وقت خواستین بیرون بیاین به یاد من بیافتید ودیگه این طرفا آفتابی نشید. چون این دفعه سرت را می برم.
لبخندی زد وگفت: جوجه خوشگل ،حتما فردا میبینمت ، چون سر نترس دارم.
موقعی که خندید چاتی روی گونه هایش نمایان شد که زیبائیش را دو چندان کرد. بیچاره لنگان لنگان به داخل رفت و ما هم از در دیگر وارد باغ شدیم .
یاشار- غزال کار بدی کردی که بیچاره رو، زدی. الانه که الم شنگه راه بیفته .
بی خیال
آهسته اسبها را به اصطبل بردیم و از پشت دربه گوش ایستادیم. سپهر علت لنگیدن و خاکی بودن لباسش را توضیح میداد. قیافه، بابا بزرگ اینا برافروخته و خشمگین بود . بعد از تمام شدن حرفهایش عمو محمد با عصبانیت فریاد زد : یار علی ، برو ببین اون پدر سوخته ها کی بودن که به مهمونای ما توهین کردن. همه رو جمع کنبد و تا صبح نشده پیداشون کنید.
یاشار- غزال خانوم بفرما، ببین چه دسته گلی به آب دادی؟ اوضاع قمر در عقربه، تا پیش از این دردسری ایجاد نشده بریم تو.
خنده کنان داخل شدم وگفتم: سلام بر همگی ، مژده بدید تا اون پدر سوخته رو معرفی کنم .
با شنیدن صدای من ، سپهر و فرید به طرف در برگشتند و فرید بریده بریده گفت: آقای سراج... خودشه.... همون دختره است . بابا از شدت خشم وعصبانیت سرخ شده بود و با فریاد گفت :غزال این چه کاری بود کردی ؟ خجالت نکشیدی ، این رسم مهمون نوازی رو از کی یاد گرفتی ؟ شرم نمی کنی که مژده گونی هم می خوایی .
خیلی راحت جواب دادم : بابا از اول بلد بودم و اتفاقا کاملا رسم مهمان نوازی رابه جا آوردم تا آقا سپهر با خاطره فراموش نشدنی از اینجا بره.
بابا- یاشار تو چرا اجازه دادی هر کاری خواست بکنه، نتونستی جلوشو بگیری .
یاشار سرش را پایین انداخت وگفت: عمو جان باور کنید هرچه قدر گفتم، گوش نکرد.
عمو محمود- مسعود چرا داد میزنی ؟ آرومتر بپرس، طفلکی الان زهره ترک میشه .
عمو سعید در حالی که می خندید گفت: راست میگه از راه نرسیده این دختر گل رو اذیتش می کنید! طوری نشده که داد بیداد راه انداختین ، چه اشکالی داره یه بام پسرا از دست دخترا کتک بخورن، چی میشه؟ بیا یه بوس به عمو بده که خیلی دلم برات تنگ شده بود
.

بازم بزارم....



رمان غزال رمان غزال




پاسخ
 سپاس شده توسط _leιтo_
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان غزال - "تنها" - 21-11-2014، 1:10
RE: رمان غزال - "تنها" - 21-11-2014، 10:32

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان