امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 2.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ملکه عشق(ی رمان فوق العاده و متفاوت)ازدستش ندید

#3
پست سوم



همه در سکوت منتظر بوديم...بايد سوالم رو مي پرسيدم...
من:حالا اين سرگرد آرام کي هست؟؟...
باربد:هموني اون شب اومد و به من گفت برم تو ساختمون اصلي...اون سرگرد سينا آرامه...يکي از بهترين نيروهاي ما...
يا خدا!!...منو بکشنم پيش اون عتيقه نمي رم...مگه عقلمو از دست دادم؟؟...برم اونجا که چي بشه؟؟...پسره ي مزخرف...پررو...حال و بي حال...کم مونده با پاي خودم برم پيشش...کم اتفاقي سر راهم قرار گرفت و ديدمش؟؟...اِ...من چقدر برم نرم مي کنم؟؟...
سيمام دوباره اتصالي کرده بودن...تو فکر بودم و يه مشت چرت و پرت واسه خودم رديف مي کردم که سنگيني نگاه همه رو رو خودم حس کردم...سرم رو آروم بلند کردم و به تک تکشون نگاه کردم...وا...اينا چرا اينجوري نگام مي کنن؟؟...به خودم شک کردم...با خودم گفتم شايد لباسم خوب نيست...نگاهي به خودم انداختم...لباسم خوب و شاخ و دمي هم در کار نبود...انگار همه منتظر بودن...منتظر چي،نمي دونم...چهره ي باربد کمي عصباني بود...پدرم ريلکس نشسته بود و فربد کمي نگران مي زد....
باربد:شما که مي دوني سينا چجور آدمي...من خيلي بهتر از شما مي شناسمش...براي همين هم مي گم نه...بايد به فکر راه ديگه اي باشيم...ممکن تو اون مدت باران اذيت بشه...چرا مي خواين همچين کاري کنين؟؟با اين کار،آينده ي باران هم خراب مي شه...
فربد حرف باربد رو قطع کرد و گفت:الکي شلوغش نکن باربد...بابات داره براي خود باران اين حرف رو مي زنه...اگه سينا ازش مراقبت نکنه،پس کي مي خواد اين کار رو انجام بده؟؟...اون به خوبي با باند و افراد اونا آشناست...تو کارش فوق العاده ماهر...سينا يه پسر مجرده...تو نمي توني ازش ايرادي بگيري...اونم يکي مثل من و تو...
باربد:من و توفرق مي کنيم...مثل اون...
ادامه ي حرفش رو خورد...
پدر:من بهش اعتماد دارم...مثل پسر خودمه...مي دونم بهترين کسي که مي تونه اين عمليات رو جمع و جورش کنه و در عين حال حواسش به باران هم باشه...
باربد:اومديمو باران رفت پيش سينا...طناز رو مي خواين چيکار کنين؟؟...اون به پول و خود آرين،منظورم همون سيناست،علاقه مند شده...
پدر حرفش رو قطع کرد و گفت:فعلا که نفهميده سينا يکي از نيروهاي ماست...
نمي دونستم چه تصميمي گرفتن و منظورشون از اين حرفا چيه...واسه خودشون حرف مي زدن و نظر مي دادن...منم مثل احمقا بدون اين که حرفي بزنم،نگاشون مي کردم...
با صداي پدرم به خودم اومدم:نظر خودت چيه دخترم؟؟...
من:درباره ي چي؟؟...
فربد:درباره ي پسرهمسايه...در باره ي عمه ي من...توام عين اين باربد حسابي شوتيا...ما داريم اينجا نقد و بررسي نظر مي کنيم و دنبال راه چاره ايم،انوقت خانم تازه مي گه درباره ي چي؟؟...
من:توام منتظري غر بزني...حواسم نبود...متوجه نشدم...
فربد:آخرشي بابا...
پدر:بچه ها خواهشا بس کنين...الآن وقت مسخره بازي نيست...بايد سريعتر کارا رو انجام بديم و تصميمون رو بگيريم...
رو به من ادامه داد:مي دونم خودم مقصرم.اشتباه از من بود.هر لحظه ممکن شهروز و جمشيد،بلايي سرت بيارن...حاضرم براي نجات جونت هرکاري بکنم...دخترمي...عزيزمي..تو بايد بري پيش سرگرد.فقط اون که مي تونه به خوبي از تو محافظت کنه...ولي قبلش بايد يه صيغه ي چند ماهه بينتون خونده بشه.به خدا دل خودمم راضي نيست.مجبورم.اگه نري پيشش،مي دونم به زودي بدست شهروز مي افتي...ممکن هر بلايي سرت بيارن...
بابا با شرمندگي سکوت کرد.
با رنگي پريده و چشمهايي گرد شده نگاشون کردم...يعني چي؟؟...خب چرا از من نظر خواستن؟؟حالا چه نيازي که محرم بشيم؟؟خب من همينجوري مي رم پيشش.نه...اينجوري هم نمي شه...مي دونم که اگه همينجوري برم،راحت نيستم و هميشه معذبم.
با صداي ضعيفي گفتم:بايد فکر کنم...
همه از اتاق خارج شدن...من موندم و فکر و فکر و فکر...بايد چيکار مي کردم؟؟...
چند ساعتي مي شد داشتم فکر مي کردم.واقعا نمي دونستم بايد چيکار کنم.تو اين مدت ممکن بود هر اتفاقي بيفته.طناز اين وسط چيکاره بود؟؟حالا من مي رفتم خونه ي سينا و طنازهم مي فهميد.چي مي شد؟؟نکنه دوسش داره؟؟
سرم رو به بالشم تکيه داده بودم و داشتم از مخ گراميم کار مي کشيدم که در به شدت باز شد.از جام پريدم.فکر کردم فربد و يا باربد.
من:هويTچته؟؟چرا...
با ديدن مهلا دهنم رو بستم.
من:تو اينجا چيکار مي کني؟؟
همين طور که به تختم نزديک مي شد گفت:سلام از ماست.منم خوبمTمرسي.مامان اينا هم سلام مي رسونن.آخه تو چرا انقدر حال منو مي پرسي و شرمندم مي کني؟؟
داشت واسه خودش حرف مي زد.
من:عليکم از ماست.به خاطر علاقه ي زيادي که بهت دارم،هي حالت رو مي پرسم.احوال دوست پسرت؟؟خوبه؟؟در نبود من چه کردين؟؟
مهلا:پرو.ديويد هم خوبه.مگه تو فضولي؟
خم شد و گونم رو بوسيد.
دوباره گفت:کجا بودي تو دختر؟؟مي دوني چقدر نگرانت بوديم؟؟اون شب هرچي به خونتون زنگ مي زدم،جواب نمي دادي.گفتم شايد شارژ گوشيتون تموم شده.گوشيتو هم خونه ي ما جا گذاشته بودي.دلم خيلي شور مي زد.تا صبح صبر کردم و بعد اومدم خونتون.با کليدي که داشتم در رو باز کردم.تو خونه هم نبودي.فربد به گوشيت زنگ زد که من جواب دادم.بهش گفتم از ديشب تا حالا نيستي و گم شدي.خيلي نگرانت شد.سريع گوشي رو قطع کرد و ساعاتي بعد بهم زنگ زد و گفت که دزديدنت.دو روز بعدش از قطر اومد.
مکثي کرد و گفت:شايد اگه جريان ماشينا رو به فربد مي گفتي،هيچ وقت اين اتفاق نمي افتاد.
نگاهي بهم کرد و گفت:چقدر لاغر شدي تو.
لبخند بي جوني زدم و گفتم:خب هيچي نمي خوردم.
ياد ماهان يا همون جمشيد افتادم و گفتم:ديدي مهلا خانم.ديدي ماهان چه آدمي بود؟؟
سرشو تکون داد و گفت:فربد بهم گفت.پست فطرت.
ساکت شد و منم دوباره رفتم تو فکر...خدايا چيکار کنم؟؟
دستش رو جلوي صورتم تکون داد و گفت:کجايي باران؟؟هستي؟؟
با حال زاري گفتم:نمي دونم چيکار کنم مهلا.
مهلا:چي شده؟؟
مردد بودم بگم يا نگم...بالاخره گفتمالبته فقط حرف بابا رو...
فکري کرد و گفت:تو بايد قبول کني.اونا دارن براي خودت ميگن.راستي،خانواده ي جديد مبارک.
من:من چي مي گم،تو چي مي گي.مرسي.
گوشيش زنگ خورد.شروع کرد به حرف زدن.
قطع کرد و رو به من گفت:بايد برم.اومدم بهت سر بزنم.تو چه بخواي چه نخواي بايد بري پيشش.
خداحافظي کرديم و مهلا رفت.
راست مي گفت.من که بايد مي رفتم پيش اون عتيقه.مگه چقدر پيشش مي موندم؟؟شايدم برخورد زيادي باهاش نداشته باشم.
خيلي فکر کردم و در آخر به اين نتيجه رسيدم که بايد قبول کنم.
****
ساعت حدود 8 شب بود.سعي کردم از جام بلندشم.درد بدنم بهتر شده بود.از صبح که به هوش اومدم از تختم پايين نيومده بودم.نهار رو تو اتاقم خوردم.از در خارج و وارد يه راهرو شدم.تا تهش رفتم تا به پذيرايي رسيدم.هر چهارتاشون روي کاناپه نشسته بودن.باربد تا من رو ديد اومد جلو و کمکم کرد تا روي يکي از کاناپه ها بشينم.
بابا:به به.دختر گلم.خوبي؟؟چي شد؟؟
من:ممنون.من حاضرم قبول کنم.
بابا:سرگرد از اول در جريان تصميم ما بود.قرار شد همين امشب بياد اينجا.خودم صيغه رو براتون مي خونم.امشب ببرنت بهتره.هر چه زودتر بري بهتر و خطرش کمتره.باربدم به سينا کمک مي کنه تا تو رو از اينجا ببرن.ممکن چند نفر از آدماشون اينجا رو زير نظر داشته باشن.
مامان با بغض:نمي تونه به ما سر بزنه؟؟من اين همه سال از دخترم دور بودم،ديگه برام طاقت فرساست.
بابا:نه،اصلا نبايد اينورا بياد.ما مي تونيم گاهي اوقات بهش سر بزنيم.
باربد:بابا شما بايد يه فکر ديگه اي مي کردين.
بابا:براي هزارمين بار،تنها راه همين بود.
چرا به من اجازه ي فکر کردن داده شد؟؟من که بايد اين کار رو قبول مي کردم،پس چرا،شايد براي اين که مثلا يه جورايي با اين مسئله کنار بيام.
همه در حال حرف زدن بودن که صداي اف اف به گوش رسيد.جناب عتيقه تشريف اوردن.
فربد از جاش بلند شد و به طرف اف اف رفت...
باربد با کلافگي گفت:حداقل صيغه ي دائم بينشون بخونين.عقد کنن بهتره.من نمي تونم با اين کنار بيام.
دومتر تو جام پريدم هوا...اين واسه خودش چي مي گه؟؟...مگه الکيه...تا همين جاشم که قبول کردم خيلي...عمرا اگه بزارم دائميش کنن.عمرا.
اومدم حرف بزنم که بابا گفت:نه...يکسال بسه.
يکسال؟؟...يعني من يکسال بايد اون عتيقه رو تحمل کنم...يا خدا...فکر کنم خارج از توانم باشه...در سه برخوردي که با هم داشتيم،دوبارش نجات دهندم بوده...خدا بقيه رو به خير کنه.من بايد تنها پيش اون زندگي کنم؟؟عجب غلطي کردم که اومدم اينجا.کي فکرشو مي کرد که اينجوري بشه؟؟
با صداي سلام عليک کردن بقيه به خودم اومدم.پشتم به در بود.مي خواستم بلند نشم،يعني حالش رو نداشتم،ولي ديدم نهايت بي احترامي...با هزار زور بلند شدم و برگشتم...يه آستين کوتاه مشکي تقريبا جذب همراه با جين مشکي پوشيده وعضلاتش به خوبي مشخص بود...موهاشو به سمت بالا ژل زده بود...با يه لبخند محو با همه سلام عليک کرد...به فربد که رسيد،ضربه اي به شونش زد و بغلش کرد...بعد از فربد،نوبت من بود...نگاهي بهم انداخت و گفت:سلام باران خانم...بهتري؟؟
نگاش کردم...احساس مي کردم هميشه مسخ چشمهاش مي شم.شيطنت تو چشمهاش داشت ديوونم مي کرد.سعي کردم نگامو بندازم پايين.
سعي کردم مودب باشم:سلام...ممنون...شما خوبين؟؟
گفت:منم خوبم.
همه روي مبل نشستيم..
بابا:نبايد معطل کنيم.بايد هرچه زودتر کارها رو انجام بديم.
باربد:چرا انقدر عجله دارين؟؟...اونا که بالاخره جاي باران رو پيدا مي کنن.ما که نمي تونيم باران رو تو خونه حبس کنيم.قطعا خونه ي سينا رو هم زير نظر مي گيرن.
بابا:بله.همين الانش هم خونه رو زير نظر دارن.چه اين جا و چه خونه ي سينا.اين طوري ديرتر مي تونن باران رو پيدا کنن.
دقايقي بعد صيغه ي محرميت بين من و سينا خونده شد.
با خودم گفتم:يعني الان همسر منه؟؟
بابا:ماشينت رو کجا گذاشتي سينا جان؟؟
سينا:فربد ريموت رو بهم داد و ماشين رو اوردم تو پارکينگ...
بابا:خوبه.ما بايد باران رو بزاريم تو گوني!!.دورش رو هم لباس مي ذاريم.تو و باربد هم مي برينش پايين.
با تعجب به بابا خره شدم...گوني!!...
باربد:چادر هم مي تونه سرش کنه...
سينا:نه...کمي شک برانگيزه...تو اين کشور و چادر؟؟...به ريسکش نمي ارزه...
با تعجب گفتم:گوني تحمل وزن منو داره؟؟!!توش جا مي شم؟؟
بابا:آره عزيزم...محکمه...تو هم به خوبي توش جا مي شي...
بعد از کلي حرف زدن و ياداوري چگونگي انجام کارها،باربد از جاش بلند شد و به اتاقش رفت و بعد با يک گوني بزرگ اومد بيرون...
باربد:بيا بشين تو گوني...
با مامان روبوسي کردم...دقايقي بغلم کرد و گريه کرد...با بقيه هم خداحافظي کردم و نشستم تو گوني...دورتادورم رو لباس ريختن تا گوني پر بشه...زيپ گوني رو بستن...احساس خفگي مي کردم و جايي رو نمي ديدم...گوني رو از روي زمين بلند کردن...
صداي سينا رو شنيدم:نترس...من و باربد داريم مي بريمت بيرون...
من:مي شه يکم در گوني رو باز کنين؟؟...نفسم بند اومد...
ياد کلاه قرمزي و سروناز افتادم...وقتي که دزديدنشون،انداختنشون تو گوني...تو اون موقعيت،از فکرم خندم گرفت...
يکم در گوني باز شد...آخيش...
سوار آسانسور شديم...
باربد:چقدر تو سنگيني...
من:خودت سنگيني...يه خروار لباس دورم ريختين،اونوقت مي گي سنگيني؟؟...
سينا:بسه ني ني...رسيديم پارکينگ...يک کلمه هم حرف نزن...ممکن افرادشون تو پارکينگ هم باشن.ما وانمود مي کنيم که تو لباسي!!مي ذاريمت تو صندوق عقب.
مي خواستم بگم ني ني عمته که آسانسور وايساد.
سينا:واي باربد،چقدر اين لباسا سنگينن...نمي شه بلندشون کرد.
باربد:پدرمونو دراوردن...
بزارين من بيام بيرون،بهتون ميگم کي سنگين و لباس کيه.
از روي زمين بلندم کردن و گذاشتنم تو صندوق...واي که داغون شدم...مي خواستم بلند بگم آخ که ياد حرف سينا افتادم...محکم جلوي دهنم رو گرفتم...در صندوق بسته شد و ماشين راه افتاد...
تهوع گرفته بودم...نمي دونم چرا هرچي مي رفتيم نمي رسيديم...حرصم دراومده بود...اين بدن دردم که بي خيال من نمي شه...
با يه نفر سلام عليک مي کردن...بالاخره ماشين وايساد...اومدن و من بدبخت رو از صندوق بيرون اوردن...همينطور که با هم حرف مي زدن،وارد آسانسور شدن...
خدا پدر مخترع آسانسور رو بيامرزه...اصلا چرا پدرشو؟؟...خودشو بيامرزه که اگه همچين وسيله اي رو اختراع نمي کرد،بنده با پله ها يکي مي شدم.
باربد:اوف...بالاخره تموم شد...
من:چه اوفيم مي گه!!خيلي کار شاقي کردي؟؟من بدبخت تهوع گرفتم و بدنم داغونه.
تو دلم گفتم:تو ديگه چقدر پررويي دختر...اين بدبختا واسه تو دارن اين کارها رو انجام مي دن و انواع و اقسام نقشه ها رو مي کشن.
باربد:بايد بهم مدال بدم.
آسانسور ايستاد.
مي دونستم فعلا بايد خفه بشم...وارد خونه شديم...با صداي بسته شدن در شروع کردم.
من:بيارينم بيرون.
باربد:صبرکن ياغي جون.
من:ياغي خواهر غيرِ قُلِ نداشتته.
در گوني باز شد و سرمو اوردم بيرون...نگاهم به اطرفم افتاد...خونش شيک و زيبا بود...نه خيلي درندشت بود که گم بشي و نه خيلي نقلي که نفس کم بياري.
باربد:خب،من ديگه برم.
سينا:با ماشين من برو.
باربد:قربون دستت.مرسي.حس رانندگي ندارم.
نگاهي به من انداخت و گفت:سينا مواظبش باشيا.
سينا:خيالت راحت باشه،حواسم بهش هست.
باربد سري تکون داد.
رو به سينا گفت:يه لحظه بيا دم در.کارت دارم.
سينا:باشه.بريم.
مي دونستم بازم مي خواد سفارش منو به سينا کنه.بعد از مدتي،سرشو اورد تو خونه و ازم خداحافظي کرد.چهرش باز شده بود.انگار قول و حرف سينا،براش خيلي ارزش داشت.
بعد از رفتن باربد استرس گرفتم.اگه سينا بلايي سرم ميوورد؟؟.بالاخره اونم يه پسره.اگه...
با صداي سينا به سمتش برگشتم:چرا اونجا وايسادي؟؟بيا اينجا،کارت دارم.
روي مبل نشسته بود...سعي کردم خونسرديمو حفظ کنم.يه نفس عميق کشيدم و آروم آروم رفتم سمتش و با فاصله ازش نشستم.
دوتا ليوان و يه شيشه شربت روي ميز بود.يکي از ليوان ها رو برداشت.توش شربت ريخت و به سمتم گرفت.
سينا:بخور.شربت آلبالو.کار مادرمه.
واقعا به اون شربت احتياج داشتم.لبم خشک شده و تشنم بود.
ليوان رو از دستش گرفت و گفتم:مرسي.
چشمهاي عسليشو روي هم گذاشت و هيچي نگفت.
شيرين و خنک بود.خيلي بهم چسبيد.
سينا:من آدم خشک و خشني نيستم ولي تو کارم فوق العاده جدي و از صدتا آدم خشک،خشک ترم.مي خوام اينجا رو مثل خونه ي خودت بدوني و راحت باشي.اگه مشکلي داشتي،رو من مثل يک دوست حساب کن.
مکثي کرد و خيلي راحت گفت:از امشب تا3-4 شب ديگه،تو پذيرايي و روي مبل مي خوابيم،هر دومون...مي خوام بهم عادت کني و خجالتت بريزه.
باتعجب بهش نگاه کردم.چه ربطي داشت؟؟.خب من کم کم بهش عادت مي کنم ديگه.اين ديگه چه روشيه؟؟مدل جديده؟؟
انگار سوالم رو از نگام خوند...
سينا:من شبا بايد پيشت باشم.منظورم اينه که بايد پيش خودم بخوابي،براي همين گفتم امشب تو پذيرايي و روي مبل بخوابيم.تو دست من امانتي.از اون شهروز و دارو دستش هيچ چيز بعيد نيست.پدرت تو رو به من سپرده تا مواظبت باشم ازت محافظت کنم.دخترشو سپرده دست من.ريسک کرده و بهم اعتماد کرده.با اون سو سابقه اي که من دارم،خيلي بزرگواري به خرج داده که تورو دست من سپرده.من هيچ وقت نمي خوام شرمنده ي پدرت بشم.بهش مديونم.نمي تونم ريسک کنم و تو رو به امون خدا ول کنم.مي خوام همه ي تلاشم رو براي خنثي کردن نقشه هاشون انجام بدم.
واي که دلم مي خواست سرم رو به ديوار بکوبم.اين چي داره ميگه؟؟.همين يه کارم مونده...واي...حالا چيکار کنم؟؟اگه مي دونستم اينجوري مي شه،صدسال سياه قبول نمي کردم.بدبخت شدم رفت.يکسال من بايد با اين سر کنم؟؟
دستش رو جلوي صورتم تکون داد و همين باعث شد که از فکر بيرون بيام...
سينا:کجايي دختر جون؟؟...
نگاهي بهش کردم و گفتم:نم يشه...
با بيخيالي و لبخند،دستاش رو باز کرد و به مبل تکيه داد و گفت:چي نمي شه؟؟...
با حرص بهش نگاه کردم...مي دونستم خيلي خوب مي دونيه چي نمي شه اما خودش رو زده به اون راه...چشمهاي خوشگلش دوباره برق شيطنت گرفته بود...
من:هموني که نمي شه،نمي شه...
سينا:نمي شه که نشه...بايد بشه...اگه نشه امکان داره توسط شهروز بري اون دنيا...
ديدم راست ميگه...من شناخت درستي روي شهروز نداشتم ولي سينا و پدرم خوب مي شناختنش...
سينا:برو لباساتو عوض کن...
با تعجب نگاش کردم...لباسام؟؟...
من:من که لباسي با خودم نيووردم...
با دستش يکي از اتاقها رو نشونم داد و گفت:برو تو اون اتاق...قبل از اين که بياي،با باربد برات لباس گرفتيم...همش تو کمد...
من:مرسي...
بدون حرف ديگه اي به اتاق رفتم...يه تخت دونفره ي مشکي،قرمز وسط اتاق بود...رنگ ديوارها و فرش هم مشکي و قرمز بود...نگام به کمدي که مي گفت افتاد...رفتم سمتش و درش رو باز کردم...انواع و اقسام لباسها توش پيدا مي شد...
يه تيشرت به همراه يه شلوار بيرون اوردم و پوشيدم...هيچوقت نمي تونستم تو خونه آستين بلند بپوشم...در بعضي مواقع هم که مي پوشيدم،عذاب بزرگي رو تحمل مي کردم...واسه خواب غصم گرفته بود...هميشه با تاپ و شلوارک مي خوابيدم...با تيشرت خوابم نمي برد...احساس خفگي مي کردم...حالا بايد چيکار کنم؟؟...با چه لباسي بايد بخوابم؟؟...
اگه مي شد،هيچوقت پيشنهادش رو قبول نمي کردم ولي چون خودم شهروز و جمشيد رو ديده بودم،مي ترسيدم که دوباره گيرشون بيفتم...مي دونستم اگر يکبار ديگه بگيرنم،مرگم تقريبا حتميه...
شالم رو برداشتم و موهام رو باز کردم...همه توهم گره خورده بود...انقدر نرم بود که حرص آدم رو درميورد...برسشون کشيدم و دوباره بستمشون...شالم رو سرم کردم...نگاهي به آينه انداختم...
باخودم گفتم:اين دختري که تو آينست منم؟؟...
خيلي لاغر شده و رنگمم کمي پريده بود...دست از نگاه کردن به خودم کشيدم و از اتاق خارج شدم...
سينا هم لباساش رو عوض کرده بود...يه تي شرت قهوه اي و يه شلوار سفيد ورزشي...
با خودم گفتم احتمالا خودش مي دونه چي مي شه که همش قهوه اي مي پوشه...
نگاه به من افتاد و گفت:چرا شال سرت کردي؟؟...
خيره نگاش کردم...از رک گوييش خوشم اومد...پسري نبود که با هزار زور يه سوال بپرسه و يا حرف بزنه...مغرور و در عين حال شيطون...
من:اينجوري راحت ترم...
سينا:براي خودت دارم ميگم...تو مگه محرم من نيستي؟؟...اصلا براي چي صيغه ي محرميت بينمون خوندن؟؟...براي اين که راحت باشي،نه معذب...اينجوري من ناراحت مي شم...احساس مي کنم بخاطر حضور من که به خودت سخت مي گيري...
من:بذار يکم بگذره...من تازه همين امروز اومدم اينجا...
سينا:هر جور خودت راحتي...براي راحتي خودت مي گم...
من:مرسي...فعلا که مشکلي ندارم...
حرفي نزد و مشغول فيلم نگاه کردن شد...
واقعا نمي دونستم بايد چيکار کنم...حوصلم سر رفته بود و داشتم در و ديوار رو نگاه مي کردم.نشستم کنارش.
من:تا کي بايد اينجا بمونم؟؟
سينا:تا وقتي که ما بتونيم شهروز رو دستگير کنيم.
من:سرگرد،مي تونم از خونه بيرون برم؟؟
سينا:تا يکي،دوهفته نمي توني...بعدش هم هر جا خواستي بري،خودمم همراهت ميام...درضمن من اسم دارم...بهم بگو سينا،بدون هيچ پيشوند و پسوندي...اينجا اداره نيست.
سرم رو تکون دادم و با ناراحتي گفتم:دانشگاهم چي مي شه؟؟کلي درس دارم.
سينا:سرهنگ با رئيس دانشگاه صحبت کرده و شرايط رو براش توضيح داده...برات مرخصي گرفتيم.
مکثي کرد و پرسيد:متولد چه ماهي هستي؟؟...
با خنده گفتم:چرا انقدر سخت مي پرسي؟؟...بگو تولدت کيه؟؟
لبخندي زد و همين باعث شد چال گونش مشخص بشه.چه چال خوشگلي.دوست داشتم دستمو بکنم تو چال لپش.قيافش رو بانمک مي کرد.
سينا:خب تولدت کيه؟؟...اين چه فرقي با اون يکي داشت؟؟
من:به نظرم تلفظ اين آسون تره.18 دي.شما چي؟؟
سينا:منم 18 اسفندم...ماه هاي تولدمون فرق مي کنه ولي هردومون هجدهم بدنيا اومديم.
صداي زنگ تلفن اومد.سينا از جاش بلند شد و گوشيو برداشت.
سينا:جانم.
نمي دونم کي بود و چي گفت.
سينا:به...خواهر روحاني خودم.چه خبر از اون ورا؟؟در نبود من چه غلطا مي کنين؟؟سيما چطوره؟؟
بازم نفهميدم کسي که اونطرف خطه چي گفت...
به من نگاه کرد و گفت:ما که عاقبت به خير شديم و يه خانم خوب گيرمون اومد.تو هم ترشيدي رفت.کدوم احمقي پا مي شه بياد تو رو بگيره خواهر روحاني من؟؟
...................................
سينا:حالا چرا داد مي زني؟؟مي دونم حقيقت تلخه.
بعد از دقايقي گوشيو قطع کرد.
سينا:ساحل بود.خواهرم،تو که مي دوني چجور آدميه،نه؟؟
با چشمهاي گرد شده گفتم:نگو که تو برادر ساحلي.تو همون سينا آرامي؟؟يعني برادرزاده ي شاهيني؟؟
سينا:چشماتو چرا انقدر گرد مي کني؟؟اينجوري نکن.آره،من برادر ساحلم
ياد حرفايي که ساحل درباره ي سينا ميزد افتادم((خوشگذرون در عين حال مغرور))
من:يعني تو همون سينايي؟؟
سينا با خنده گفت:کدوم سينا؟؟
زير لب گفتم:هموني که يکي بايد آدمش کنه.
سينا:تو چيزي گفتي؟؟
به خودم اومدم:نه.
در ادامه گفتم:پس براي همين که انقدر شبيه شاهيني.
سينا:اون شبيه منه.خيرسرم 4 سال ازش بزرگترم.فربد بهت نگفته بود؟؟
من:چيو؟؟
سينا:همين که من برادر ساحلم.
من:نه...به من که حرفي نزده بود.
سينا:اين فربد هم آلزايمر داره ها.
جوابش رو ندادم...حالا يه جورايي مي تونستم دليل مخالفت باربد رو بفهمم...با توجه به حرفهاي ساحل و مخالفت باربد،استرسم بيشتر شد.
سينا:يه لطفي مي کني؟؟
من:چي؟؟
سينا:مي ري دوتا چاي بريزي؟؟من دَم کردم.
از جام بلند شدم و گفتم:الان ميام.
وارد آشپزخونه شدم.مشخص بود پسر با سليقه و منظميه.هر وسيله اي جاي خودش بود.دوتا ليوان برداشتم و تو سيني گذاشتم.
صداي سينا رو از پذيرايي شنيدم:شکلات و گز هم تو کابينته.
منم بلند گفتم:امر ديگه؟؟چيزي خواستي تعارف نکن.
سينا:اگه خواستم بهت مي گم،اهل تعارف نيستم.
خيلي دوست داشتم سيني رو بکوبم تو سرش.گز و شکلات رو از داخل کابينت برداشتم و از آشپزخونه خارج شدم.
سينا:دستت درد نکنه...
کمي نگاش کردم و سيني رو روي عسلي گذاشتم...
سينا:دلت مي خواد اون سيني رو بکوبي تو سرم،نه؟؟
-دقيقا.خوبه خودتم مي دوني.
چايشو برداشت و آروم آروم نوشيد.
-ساحل مي دونه من اينجام؟؟
-نه.بهش نگفتيم.يعني به هيچ کس نگفتيم.
-حال سيما چطور بود؟؟
-ساحل مي گفت خوبه.دارم بچه عمودار مي شم!!
-بچه عمودار ديگه چه صيغه اي؟؟
-ما که جنسيت بچشون رو نمي دونيم،پس مي گيم بچه عمو دار!!
-بچه عموت مبارکت باشه!!
نگاهم به ساعت افتاد...نزديکاي 12 شب بود...منم چاييمو همراه با يک شکلات خوردم...از روي مبل بلند شد و گفت:من مي رم مسواک بزنم...مسواک تو هم روي اپن.
نگاهي به اپن انداختم.اينا چه فکر همه جا رو هم کردن.از لباس بگير تا مسواک،همه رو برام خريدن.
****
هر دومون مسواکمون رو زده بوديم.
سينا:امشب رو نشسته مي خوابيم!!
حرف ديگه اي نزد...به يکي از اتاقها رفت و چند ثانيه بعد،پتو بدست اومد بيرون.
يکي از پتوها رو داد به من گفت:بنداز روت.
برق ها رو خاموش و چراغ خوابي رو روشن کرد.رو مبل دو نفره نشست.
سينا:چرا خشکت زده باران؟؟بيا اينجا.
رفتم کنارش و با کمي مکث نشستم.
سينا:پتوت رو بنداز روت.نزديکاي صبح هوا سرد مي شه.
کاري رو که گفته بود انجام دادم.
سينا:دستت رو بده به من.
وقتي ديد هيچ حرکتي نمي کنم،خودش دستم رو تو دست گرمش گرفت.ازش خجالت مي کشيدم.استرس هم داشتم.تاحالا تو همچين موقعيتي قرار نگرفته بودم.آماده بودم يکي بگه پنير و من سرمو بذارم بميرم.
سينا:چرا انقدر دستت سرده دختر؟؟سردته؟؟
يهو از جاش پريد و گفت:نکنه از من مي ترسي؟؟
سرش رو به سمتم برگردوند و گفت:بهم اعتماد نداري؟؟
تو همون نور کم به چشمهاش نگاه کردم...نمي دونستم چي در جوابش بگم.
سرشو انداخت پايين و با ناراحتي گفت:البته تا حدودي هم حق داري.من رو نمي شناسي.
دوباره به چشمهام نگاه کرد و گفت:قول مي دم پسر خوبي باشم.کاري به کارت ندارم.اگه مي شد يکي از اتاقها رو بهت مي دادم تا اونجا باشي،ولي نمي شه.بهم اعتماد داشته باش،باشه؟؟
نگاهم مي کرد و منتظر جواب بود.
سرم رو تکون دادم و گفتم:باشه.
دستم رو فشار داد و گفت:مرسي.حالا آروم بگير بخواب.شبت بخير.
من:شب توهم بخير.
هر کاري مي کردم خوابم نمي برد.انواع و اقسام گوسفند،گاو،گوساله،بز و...رو شمردم،ولي فايده نداشت.با تيشرت خوابم نمي برد.سينا هم انگار خوابش نمي برد.اونم بيدار بود.دليل بيدار بودن اون رو نمي دونستم.ازم پرسيد که چرا نمي خوابي،الکي گفتم براي چايي.نمي تونستم بگم چون تاپ نپوشيدم،نمي تونم بخوابم.شالم رو کمي باز کردم.بهتر شد.سينا خوابيده بود.از نفسهاي منظمش مي شد فهميد که خوابش برده.من هم کم کم خوابم برد.
نور خورشيد چشمهام رو اذيت مي کرد و همين باعث شد که چشمهام رو باز کنم و از خواب بيدارشم...يادم افتاد که خونه ي سينام...سرم رو بازوش بود.با اون يکي دستش هم،دستم رو گرفته بود.آروم سرم رو بلند کردم.خواب بود.ناخوداگاه دوست داشتم بشينم و نگاش کنم.تو خواب خيلي بانمک مي شد.مثل پسر بچه ها خوابيده بود.نگاهي به ساعت انداختم.7 صبح بود.شالم از سرم افتاده بود.نمي تونستم دوباره شالم رو درست کنم.يعني حس و حالش رو نداشتم،احتمال هم مي دادم با اين کارم از خواب بيدار بشه.کمي نگاش کردم که جابه جا شد.سرم رو دوباره روي بازوش گذاشتم و دست از نگاه کردن بهش کشيدم.
خيلي خوابم مي اومد،با خودم گفتم:بيخيال،بگير بخواب بابا.کي به کيه؟مثلا محرمته.تو زودتر از سينا بلندشو و شالت رو سرت کن.
دوباره چشمهام رو بستم و خيلي زود خوابيدم.
****
با صداي سينا از خواب بيدار شدم.روي مبل دراز کشيده بودم.نمي دونم کي جابه جام کرده که بيدار نشدم.موبايلش دستش بود و داشت با يکي به انگليسي حرف مي زد.
سينا:نمي تونم گلم.خونه نيستم.
.............................
سينا با کلافگي گفت:نمي تونم بيام پيشت.کلي کار رو سرم ريخته.حال خواهرم بدِ.بايد ببرمش بيمارستان.
نگاهش به من افتاد.خيره نگام کرد.با مکث سرش رو تکون داد.منم با تکون دادن سرم جوابش رو دادم.
يعني حال ساحل بدِ؟؟چرا؟؟
همينطور که نگام مي کرد،گفت:خداحافظ.من کلي کار دارم.
گوشيش رو قطع کرد.
نگاش رو از روم برنمي داشت.
با نگراني گفتم:حال ساحل بدِ؟؟
تو همون حالت سرش رو به معناي نه تکون داد.
خيالم راحت شد...مگه مرض داري که دروغ ميگي؟؟
نگاهي به خودم انداختم...اين چرا اينجوري نگام مي کنه؟واي...شالم سرم نبود و موهاي بلندم دورم ريخته بود.خيلي سريع با کليپسم جمعشون کردم و شالم رو هول هولکي روي سرم انداختم.خجالت مي کشيدم بهش نگاه کنم.
يکي نبود بهش بگه اون چشماتو درويش کن،وگرنه از کاسه درش ميارم.
اگه مي شد خودم مي گفتم،ولي مي دونستم که طاقت ندارم تو چشمهاش که حالا مطمئن بودم برق مي زنن،نگاه کنم.
فربد هميشه بهم مي گفت وقتي موهاتو دورت مي ريزي،خيلي ناز مي شي.
يهو سينا زد زير خنده.با انگشتش به من اشاره کرد و بلندتر خنديد.
چال لپش چقدر خوشگله.
نمي دونستم داره به چي مي خنده.از جام بلند شدم و خودم رو تو آينه اي که تو حال بود،نگاه کردم.بنده خدا حقم داشت بخنده.خودمم خندم گرفته بود...موهام رو خيلي بد و باعجله بسته بودم و همين باعث شده بود زير شال کج بشه و نماي مسخره اي رو درست کنه.شالمم مثل چادر گرفته بودم...حالت خاصي نبسته بودمش.چشمهام هم که پف کرده و خلاصه قيافم خيلي مسخره شده بود.
کم کم خندش قطع شد.
من:هه هه هه...يکي بايد به تو بخنده.قضيه ي ساحل چي بود؟؟چرا گفتي حالش بده؟؟
خوبه الان بگه به تو چه،مگه مفتشي؟؟...دوست داشتم بگم...تورو سننه؟؟...
سينا:وضع من خنده هم داره.جان من ناراحت نشو.ايني که الان زنگ زده بود،يکي از دوست دختراي قديميمِ...برزيليه...مي خواست بياد پيشم،منم الکي گفتم خواهرم مريضه.
من:کلا چندتا دوست دختر داري؟؟با اين چطور آشنا شدي؟؟
سينا:اوفــــ...خيلي زيادن.آمارشون رو ندارم،از دستم خارجه.همين دوست جنابعالي که خواهر روحاني بنده هستن،مخالف سرسخت دوستان عزيز بندست.مي گه خوشگذرونيِ.رفته بودم برزيل...اونجا با آنا آشنا شدم.من واسه تفريح و کمي خنده با دخترا دوست مي شم،ولي اينا خيلي جدي مي گيرن و ديگه ول کنت نيستن.يه نمونش همين آنا.
-منم با حرف ساحل موافقم.شده عاشق يکيشون بشي؟؟
با خنده گفت:توهم همسر روحاني.نه بابا،عشق کجا بود؟؟فقط براي تفريح باهاشون دوست مي شم.برو دست و صورتت رو بشور.ميزو چيدم.مي خواستم بيدارت کنم که خودت بيدار شدي...
من:باشه.مرسي...الان ميام.
لبخندي زد و وارد آشپزخونه شد.منم رفتم تا صورتم رو بشورم.
وارد آشپزخونه شدم.ميزو خيلي با سليقه چيده بود.يکي از صندلي ها رو برام عقب کشيد و روش نشستم.
من:مرسي...سليقت خوبه ها.فکر کنم خونه داريت هم خوب باشه.
روبه روي من نشست و گفت:خواهش مي شه همسر روحاني.-بالاخره بعد از چندسال مجردي زندگي کردن،بايد خونه داريم خوب باشه.
هيچي نگفتم و مشغول خوردن صبحانه شديم.
من:ظرفارو مي شورم.
-نه...مي ذارمشون تو ماشين ظرفشويي.
حرف ديگه اي نزدم...ظرفارو تو ماشين ظرفشويي چيد.
سينا:به موسيقي علاقه داري؟؟
با ذوق گفتم:واي...عاشقشم.هميشه دوست داشتم برم کلاس و ساز زدن رو ياد بگيرم،ولي نشد،يعني وقت نداشتم.احساس مي کنم براي آرامش روح خوبه...نمي دونم،شايدم من اشتباه مي کنم.
ديدم داره با لبخند نگام مي کنه.مثل اين که زيادي حرف زدم.آخه تو چرا انقدر سوتي مي دي باران؟؟...اون يه سوال ازت پرسيد،تو بايد با آره و يا نه جوابش رو مي دادي،نه اين که تاريخچه ي علاقت به موسيقي رو براش توضيح بدي.
از آشپزخونه خارج شديم.
سينا:تو اينجا باش،من الان ميام.
وارد يکي از اتاقها شد و چند ثانيه بعد،با يک ويولن خارج شد.
يعني بلد ويولن بزنه؟؟خب معلومه که بلده.از کجا معلومه؟؟شايدم بلد نباشه.
سينا:تو،توي خونه حوصلت سر مي ره.با خودم گفتم بهت ويولن زدن ياد بدم.موافقي؟؟
ديدي بلده بزنه؟؟مشخصه.
-چرا که نه؟من خيلي هم خوشحال مي شم.از کي شروع کردي؟؟
-خوبه.من از 8 سالگيم رفتم کلاس.علاقه ي زيادي به موسيقي داشتم و دارم.حق با تو.ساز زدن به آدم آرامش مي ده.من رو که خيلي آروم مي کنه.وقتايي که ناراحتم،به سازم پناه مي برم.موافقي از امروز شروع کنيم؟؟
-پس تو کارت استادي.آره،از همين امروز شروع کنيم.فقط يه خواهش...
-چي؟؟
-مي شه يه آهنگ بزني و باهاش بخوني؟؟
-باشه.ولي چه آهنگي؟؟
کمي فکر کردم و گفتم:گل ارکيده.
-من براي هرکسي نمي خونم ها.چون تو همسر روحاني هستي،مي خوام برات بخونم.
صداش رو صاف کرد.ويولنش رو گذاشت روي شونش و آرشه رو تو دستش گرفت.چشمهاش رو بست و شروع به خواندن و نواختن کرد.
شاخه اي تكيده،گل اركيده
با چشماي خسته،لبهاي بسته
غم توي چشماش آروم نشسته،شكوفه شاديش از هم گسسته
آه
آشناي درده،خورشيدش سرده
تو قلب سردش غم لونه كرده
مهتاب عمرش در پشته پرده
تنها وصالش پائيز سرده
آه
دستاي ظريفش تو دست مادر
پيكر نحيفش چون گل پرپر،از محنت و درد آروم نداره
سايه سياهي رو بخت شومش
اركيده تنهاست،زير هجومش طوفان درد آروم نداره
دست من وتو ميتونه باهم قصري بسازه با رنگ شبنم
شكوفه اي كه غمگين و سرده گل اركيدست نميره كم كم
بيا نذاريم گل اركيده،گلي كه چهرش پاك و سپيده
كه توي پاييز شاخه اي بيده،بهار نديده بميره كم كم
دستاي ظريفش تو دست مادر
پيكر نحيفش چون گل پرپر،از محنت و درد آروم نداره
سايه سياهي رو بخت شومش
اركيده تنهاست،زير هجومش طوفان درد آروم نداره
آهنگ تموم شد.صداش فوق العاده بود.بقدري قشنگ مي نواخت که مسخ شده بودم.محو صداش و آهنگ شده بودم.ويولنش رو گذاشت رو پاش و پرسيد:خوب بود؟؟
به خودم اومدم و براش دست زدم:خوب بود؟؟نه،عالي بود.هم خوب مي نوازي و هم اين که عالي مي خواني.
-نه بابا،انقدرا هم که مي گي خوب نيستم.پس حالا من رو به عنوان استاد مي پذيري؟؟
-آره،نمي تونم قبول کنم تو يه پليس باشي.
-چرا؟؟
-افسراي پليس خشنن...يعني بايد باشن و شغلشون اين شرايط رو براشون ايجاد مي کنه ولي تو...
-يه بار بهت گفتم،بازم مي گم.من رو اين جوري نبين.تو کارم فوق العاده سخت گير و خشکم و اين سينا نيستم.يه سيناي ديگم...
-جالبه،سخت نيست؟؟
-هرکاري سختي خودش رو داره...بايد تلاش کني و علاقه داشته باشي...
چندتا از نت ها رو بهم گفت و اطلاعاتي درباره ي ويولن بهم داد.3 ساعتي بود که داشت برام توضيح مي داد.
سينا:واسه امروز بسه.من مي رم دوش بگيرم.
من:مرسي استاد نمونه،خسته نباشي.
سينا:مرسي شاگرد روحاني.
خنديد و به سمت حموم رفت.
مي خواستم نهار درست کنم.دنبال سطل برنج گشتم و بالاخره پيداش کردم.چند پيمونه برنج خيس کردم و يه بسته مرغ از فريزر برداشتم.گذاشتمش بيرون تا کمي يخش آب بشه.چندتا پياز کوچک برداشتم و پوستشون رو کندم و سرخشون کردم.برنج رو گذاشتم تا دم بکشه.خورشت رو هم گذاشتم تا آماده بشه.مي خواستم زرشک پلو درست کنم.مقداري زرشک رو هم جدا تفت دادم.
صداي سينا رو شنيدم:باران...مي شه حولم رو از کمدم برداري و بهم بدي؟؟يادم رفت برش دارم.
من:باشه...الان ميام.
شالم رو درست کردم و به طرف حموم رفتم.
موهاش خيس شده و قيافش خواستني تر شده بود.
من:دقيقا کجاست؟؟...
سينا:برو تو اتاقم،تو کمدم آويزونِ.
به طرف اتاقش رفتم...همون طور که فکر مي کردم تميز و مرتب بود...يه تخت يه نفر،يه کمد و يه کامپيوتر و کتابخونه تو اتاقش بود...به طرف کمدش رفتم.حوله ي سفيد رنگي رو که آويزون بود برداشتم و از اتاق خارج شدم.
تقه اي به در حموم زدم.
سينا:بله؟؟
من:حولت رو اوردم.درو باز کن.
درو باز کرد...تازه نگام به سينه و بازوهاش افتاد.سعي کردم نگام رو بگيرم.سرم رو انداختم پايين و حوله رو گرفتم سمتش.
با خنده گفت:الحق که همسر روحاني هستي.مرسي.
هيچي نگفتم.سري به غذا زدم..يه ليوان آب خوردم.در عرض يکي،دو روز بهش اعتماد کرده بودم.بنظرم در کل پسر خوبي بود.باهاش راحت بودم.
سينا:واي...چه بويي راه انداختي،گشنم شد.
برگشتم.لباساش رو پوشيده و اومده بود تو آشپزخونه.
صداي گوشيش بلند شد.
رفت تو هال...صداش رو مي شنيدم.
سينا:به،بهناز جون...
......................................
سينا:من الان بيمارستانم عزيزم.حال مادرم بد.
...................................
سينا:نه گلم.قربونت برم عزيزم.مرسي.
...................................
جون خودت.که الان بيمارستاني ديگه،نه؟؟از لحن صحبتش بدم اومد.دوست نداشتم پسري به خوبي سينا،با دختراي ديگه اينجوري حرف بزنه.
گوشيو قطع و پوفي کرد.
سينا:پيرم کردن.شدم پينوکيو.
من:مگه مجبوري که باهاشون دوست مي شي؟؟
سينا:تو که نمي دوني سرکار گذاشتن اينا چه حالي مي ده همسر روحاني.من هرجا که مي رم بايد يه روحاني همراه خودم داشته باشم.اينجا تو و ايران اون ساحل.
يکي ديگه از گوشياش زنگ خورد.2-3 تا موبايل داشت.دستش رو گذاشت رو بينيش و گفت:هيس،يک کلمه هم حرف نزن.
سينا:به،خانوم من.طناز خودم.چطوري جوجو؟؟
.......................
سينا:الهي من قربون اون دل کوچيکت برم.نه،خونه نيستم.تو کجايي؟؟
.........................
سينا:نمي تونم بيام عزيزم.
.........................
سينا:ببخش طنازم.باي هاني.
گوشيش رو قطع کرد و خيلي سريع يه شماره اي رو گرفت.
سينا:سلام سروان.ردش رو بگير و به من اطلاع بده.
چند دقيقه گذشت.
سينا:مرسي.خسته نباشين.
من:مي تونم بپرسم جريان چيه؟؟
سينا نگاهي بهم انداخت و گفت:طناز بود،دختر شهروز.
من:باهم دوستين؟؟
-آره.
-چجوري باهاش دوستي؟؟
-يعني چي چجوري؟؟نقشمون اين بود.نزديک به يک سال که باهاش دوستم.يادت تو پارک گرفتمت و تو پاساژ بهت برخورد کردم؟؟
مگه مي شه يادم نباشه؟؟!آخه اينم شد سوال؟؟
سرم رو به معني آره تکون دادم،ادامه داد:اون موقع طناز مي خواست بياد ايران که منم مجبور شدم باهاش بيام.اومدم که از کاراشون سر دربيارم.درباره ي تو با من صحبت کرده بود.گفته بود که کي هستي و چرا مي خوان بگيرنت.ما مي دونستيم که چه نقشه اي دارن.هم طناز به من گفته بود و هم باربد به عنوان يکي از آدماي شهروز،پيش اونا بود و مارو مطلع کرد.به قول خودش من بهترين دوست پسرش بودم و عاشقم شده بود.خدا به داد من برسه.الانم زنگ زده بود بهم،ديدي که...به بچه ها گفتم ردش رو بزنن.به احتمال زياد با شهروز نيست،چون مي خواست بياد پيش من.البته من اينجا زندگي نمي کنم،اينجاخونه ي دوم منِ...تورو اورديم اينجا.اون آدرس اينجا رو نداره.
دختره ي پررو.غلط کرده بياد اينجا.جون عمش،عاشق شده ديگه،آره؟؟حالا تو چرا دور برمي داري؟؟اصلا به تو چه باران؟؟
من:چطوري اونا تو رو نشناختن؟؟
-چرا بايد بشناسن؟؟...شهروز که تا حالا من رو نديده...چه به عنوان سرگرد و چه به عنوان دوست پسر دخترش.اون شب که ما تورو نجات داديم،قرار بود شهروز من رو ببينه.اون مهموني هم براي من برگزار شده بود ولي خوشبختانه و يا متأسفانه نتونست من رو ببينه.
-يه سوال ديگه بپرسم؟؟
-بپرس.
-چرا تو ايران من رو گروگان نگرفتن؟؟حتما بايد مي اومدم کانادا؟؟
-دوتا دليل داشت.تو فکر کردي تو ايران تنها بودي؟؟انواع و اقسام محافظ ها دور و برت بودن.خيلي هاشون رو شايد تا حالا نديده باشي.مهدي و سعيد رو يادته؟؟
دو نفر از همکلاسيام در ايران بودن.با تعجب گفتم:آره،تو اونا رو از کجا مي شناسي؟؟
-اختيار داري.چطور نبايد دوتا از بهترين دوستانم رو بشناسم؟؟اونا دوتا از چندين محافظ تو بودن.
-نه!!!!...
-آره عزيزم،آره.
مهدي و سعيد دوتا از سنگين ترين پسرهاي دانشکده بودن.هميشه پشت سر ما راه مي رفتن.چندبار مارال مي خواست دليلشو ازشون بپرسه که من مانعش شدم.واقعا کارشون جاي تعجب براي ما داشت داشت.بالاخره دليل کارشون رو فهميدم.
سينا:حالا زياد تعجب نکن.
-تو هم جاي من بودي تعجب مي کردي...الان کجان؟؟
-ايران.
مکثي کرد و ادامه داد:دليل ديگشم اين بود که اونا مي ترسيدن بيان ايران.شهروز نمي خواست ريسک کنه.مي دونست اگه پاشو بزاره ايران،بلافاصله دستگير مي شه.
مکثي کرد و گفت:خب بسه ديگه.،کلي برات قصه گفتم.پاشو بريم غذا بخوريم که من از گشنگي مردم.
-باشه.بريم من ميز رو آماده کنم.
-بريم ببينيم دستپخت همسر روحاني چطوره.خوبه يا بده.
-انگشتاتم با غذا مي خوري.
-بايد ديد.
هردو وارد آشپزخونه شديم.ميز رو با کمک هم چيديم و رو به روي هم روي صندلي نشستيم.
سينا:بشقابت رو بده برات برنج بکشم.
-خودم مي کشم،تو فعلا براي خودت بريز.
-مي گم بشقابت رو بده من.
-اُه اُه،چه زور گو!من براي تو برنج مي کشم و تو براي من.
-تقصير خودته.کاري مي کني که برم تو نقش سرگرديم.باشه.
بشقابش رو داد دستم و بشقابم رو گرفت.هردو براي هم برنج و خورشت ريختيم و بشقابامون رو به هم برگردونديم..
من:شروع کن.
شروع کرد به خوردن غذاش.منم همينطور.قاشق اول رو که خورد،کمي مزه مزش کرد و گفت:عاليه،مي دونم که تو اين مدت حسابي چاق مي شم.
با ذوق گفتم:گفتم که انگشتات رو هم مي خوري،نوش جان.
دو بشقاب پر غذا خورد.با هيکلي که اون داشت،بايد انقدر هم غذا مي خورد.
از جاش بلند شد و گفت:دستت درد نکنه.
-خواهش مي کنم.
رفت بيرون.ظرفا رو جمع کردم و توي ماشين ظرفشويي و کنار ظرفاي صبحانه چيدم.ديگه جا نداشت.مي خواستم روشنش کنم ولي کار کردن باهاش رو بلد نبودم...
-سينا...
واسه اولين بار بود که اينجوري صداش مي کردم.
-بله؟؟
-مي شه يه لحظه بياي؟
-اومدم.
چند ثانيه بعد اومد پيشم.
-بله؟؟کاري داري؟؟
نگاش به ميز افتاد و گفت:جمعش کردي؟؟مي خواستم کمکت کنم.
-مهم نيست،خودم جمع کردم.مي شه بياي اينو روشن کني؟؟
ماشين ظرفشويي رو روشن کرد و طريقه ي تنظيم کردنش رو بهم گفت.
-اين واسه خودش اينارو مي شوره...بيا بريم تو حال.
-بريم.
حولم رو برداشتم و لباسام رو آماده کردم.مي خواستم برم حموم.بوي عرق گرفته وموهام حسابي چرب شده بود.کمي مي ترسيدم.سعي کردم بهش غلبه کنم و موفق هم شدم.اگه سرويس تو يکي از اتاق خواب ها بود،خيلي خوب مي شد...متأسفانه تو حال بود و بعد از استحمام بايد از جلوي سينا رد مي شدم.مي تونستم لباسام رو داخل حموم بپوشم ولي خشک کردن بدنم کمي برام سخت بود.بدنم به خوبي خشک نمي شد و در نتيجه لباس به تنم مي چسبيد.
سينا:مي ري حموم؟؟
-آره.
-من مي رم بيرون يه دوري بزنم.همين پايينم.
خدا خيرت بده.زودتر مي گفتي داري مي ري بيرون تا من انقدر صغري کبري واسه خودم نچينم..
-باشه.
وارد حموم شدم.فکر کنم خودش فهميده بود که راحت نيستم،براي همين گفت از خونه مي رم بيرون.نمي دونستم چرا رفتارش با من اينجوري بود.با توجه به صحبتاي خودش و ساحل،جور ديگه اي از شخصيتش برداشت مي شد ولي بنظر من پسر کاملي بود.البته تا اينجايي که با رفتارش آشنا شده بودم.
با خيال راحت دوش گرفتم...نزديک به يک ساعت و نيم تو حموم بودم.حولم رو برداشتم و دور خودم پيچيدمش.متأسفانه حوله لباسي نبود.با احتياط از حموم خارج شدم...از سکوت خونه متوجه شدم که هنوز برنگشته...با خيال راحت به سمت آشپزخونه حرکت کردم...کمي آب خوردم...هم تشنم بود و هم اين که مي خواستم بدنم خشک بشه.به سمت اتاقم حرکت کردم.وسط راه بودم که صداي در رو شنيدم.با کمي مکث چرخيدم...قدرت تحرک نداشتم...انگار پاهام به زمين چسبيده بود.سينا هم خشکش زده بود.دستش روي کليد که توي قفل در بود،مونده و بدون حرکت من رو نگاه مي کرد.از حالتش هم خندم گرفت و هم گريه.نگاهش رو موها و سرشونه هاي سفيدم مي چرخيد.منم مثل ببو گلابي،بر و برنگاش مي کردم.به خودم اومدم و با دو به سمت اتاقم دويدم.نزديک بود رو يکي از سراميک ها سر بخورم که به خير گذشت.وارد اتاق شدم و در محکم پشت سرم بستم.به آينه نگاه کردم.سرخ شده بودم.چي مي شد اگه حوله ي من رو هم لباسي مي گرفتن؟؟
هي باران،اينجا خونه ي بابات نيست که يه ساعت و نيم تو حموم بودي.اون بدبخت از کجا بايد مي فهميد که تو نزديک به دوساعت تو حموم بودي؟؟
کلي به خودم بد و بيراه گفتم.لباسم رو پوشيدم.خجالت مي کشيدم از اتاق برم بيرون.بالاخره که بايد مي رفتم.
بين رفتن و نرفتن از اتاق مونده بودم که صداي بسته شدن در رو شنيدم.سينا رفته بود بيرون.
از اتاق خارج شدم.
****
سه روز از اومدنم مي گذشت...روابطم با سينا بهتر شده بود وعنوان يک دوست و يا يک همخونه پذيرفته بودمش...دوست و همخونه اي که بايد مراقبم باشه و ازم محافظت کنه.قضيه ي حموم رو،هيچکدوم به روي هم نيوورديم.انگار نه انگار که اتفاقي افتاده.اينجوري هم من راحت بودم و هم خودش.
دوشب بعد هم به همون روال شب اول پيش هم خوابيديم.هر روز نزديک به يک تا دو ساعت،ويولن تمرين مي کرديم.
داشتم لباساي تو کمد رو جابه جا مي کردم که صداي سينا رو از پشت در شنيدم.
-باران؟؟
-بله؟؟
-مي تونم بيام تو اتاق؟؟
-بفرماييد.
در باز شد...به سمت در چرخيدم.سينا گوشي تلفن رو به سمتم گرفت و گفت:فربد.
با ذوق گفتم:راست مي گي؟؟
نذاشتم جوابم رو بده.گوشي رو از دستش قاپيدم و گفتم:جانم؟؟
--سلام ولوله ي من.چطوري؟؟ما رو نمي بيني،خوش مي گذره؟؟
-سلام فربدي.خوبم.چه خوشي.جاي تو خالي.خوبي؟؟چه خبر؟؟
فربد:منم خوبم.خبري نيست..
کمي ديگه با فربد صحبت کردم و بعدش نوبت به پدر و مادرم و باربد رسيد.با اونا هم کمي حرف زدم.گوشي رو قطع کردم و به سمت سينا گرفتم.
سينا:فربد رو خيلي دوست داري؟؟
-معلوم که خيلي دوسش دارم.
از جاش بلند شد و زير لب گفت:خوش به حالش.
فکر کنم فکر کرد که نشنيدم.اون خيلي آروم گفت ولي نمي دونست گوشاي من چقدر تيزه.از اتاق خارج شد و من هم به ادامه ي کارم مشغول شدم.
نزديک به يه هفته از اومدنم مي گذشت.تو ا,ن چند روز، موقع خواب مشکل داشتم.سينا هم همين جوري بود.دليل من لباسم و دليل سينا نامعلوم بود،يعني من نمي دونستم چيه.هنوز پام رو از خونه بيرون نذاشته بودم.
کم کم بايد شالم رو برمي داشتم.برام کمي سخت بود ولي با خودم گفتم سينا محرم و يه جورايي شوهرته.مشکلي نداره که جلوش سرباز باشي...شالت رو بردار.
بالاخره خودم رو راضي کردم.تو اين مدت،سينا خيلي سعي کرده بود باهام صميمي بشه.منم باهاش مشکلي نداشتم و يه جورايي کمکش مي کردم.هم براي خودم خوب بود و هم براي خودش.مي تونستيم دوستانه کنار هم باشيم.
تو اين مدت فهميده بودم که دلش مهربونه،آدم مغروري و اين که خيلي شيطونه.نمي فهميدم چرا جلوي من سعي مي کرد شيطنتش رو پنهان کنه.
جلوي آينه وايسادم...به آرومي شالم رو برداشتم...به چهرم خيره شدم.
سينا:کارت تموم شد،بيا پيشم،کارت دارم.
من:باشه.
فکر مي کرد دارم اتاق رو جمع و جور مي کنم.نمي دونست که با خودم درگيرم.
نگاهي به لباسام انداختم.طبق معمول تي شرت و شلوار پوشيده بودم.تيشرت نخي قرمز و شلوار
تريکوي سفيد.موهاي بلندم رو با کليپس جمع کردم و بعد بستم.رنگم پريده و لباي قرمزم،سفيد شده بود.رژ صورتي رنگي به لبم زدم تا کمي رنگ بگيره.کمي عطر به لباس،گردنم و مچ دستام زدم.قيافم خوب شده بود.صندلي به رنگ قرمز هم پام کردم.کمي پاشنه داشت و همين باعث شده بود که قدم بلندتر بشه.
با قدمهايي لرزون فاصله ي آينه تا در رو طي کردم...دليل استرسم رو نمي فهميدم...نمي فهميدم چرا پاهام و دستام دارن مي لرزن و هيجان دارم.نمي فهميدم چرا نفسهام بهم ريخته.دستگيره ي در رو گرفتم.چشمهام رو بستم و چندتا نفس عميق کشيدم.سعي کردم باران هميشگي بشم...خونسرد و ريلکس...آروم در رو باز کردم و وارد پذيرايي شدم.
سينا پشتش به من و روي مبل نشسته بود...آرنجشو روي زانوش گذاشته و پنجه هاي دستش رو تو موهاش فرو کرده بود.
سينا:تو زحمت افتادي دختر.بيا اينجا،کارت دارم.مي خوام درباره ي خودمون صحبت کنم.درباره ي روالي که از اين به بعد بايد طي کنيم.
يعني چي؟؟جوابي بهش ندادم.هنوز من رو نديده بود.بدون اين که دستاش رو از موهاش بيرون بکشه،سرش رو به سمتم چرخوند و در جا خشکش زد...سعي کردم خونسرديم رو حفظ کنم...چشم هاش کمي گرد شده بود و خيره نگام مي کرد.
دقايقي گذشت.من همون جا وايساده بودم و اون همينجور داشت نگام مي کرد.از نگاش خجالت کشيدم.مي خواستم خفش کنم،شايدم خودمو بايد خفه مي کردم،اون که گناهي نداشت.
پشيمون بودم که شالم رو برداشتم...شايدم بايد برمي داشتمش،نمي دونم.
زير لب و همين طور که بهم خيره شده بود،گفت: مي دونستي موهات خيلي قشنگن؟؟
فکر کرد نشنيدم...انگار به خودش اومد...يهو از جاش بلند شد و گفت: چرا تو خونه شال سرت مي کردي؟؟بذار موهات آزاد باشن و يه هوايي بخورن.بدبختارو هي زير شال اسير مي کني.بذار واسه خودشون آزاد باشن...امکان داره موهات بريزه.انقدر تو خونه شال سرت نکن دختر،کچل ميشيا.
سرم رو انداختم پايين و هيچ حرفي نزدم.خوشحال بودم.خوشحال از اين که ازم تعريف کرده.چه دليلي داشت که من از تعريف اون خوشحال بشم؟؟خودت رو جمع کن باران...با يه تعريف که نبايد خوشحال بشي...تو نسبت خاصي با اين نداري که بخواي از تعريفش خوشحال بشي.
سرم رو بلند کردم.تازه متوجه شدم اومده و دقيقا روبه روم وايساده...انقدر تو هپروت بودم که نفهميدم کي اومده پيشم وايساده و داره نگام مي کنه.
در حالت عادي سرم تا زير گردنش بود،ولي اون موقع با اون صندل هاي مزخرفي که پام کرده بودم،صورتم درست مقابل صورتش بود.کمي تو چشمهاش نگاه کردم.اونم به چشمهام نگاه مي کرد.نگاش کمي رو صورتم چرخيد و روي چشم هام ثابت شد.واي که من عاشق چشم هاش بودم.اين رو از همون اولين برخوردمون توي پارک فهميدم...دو تا تيله عسل که درست رنگش مشخص نبود.چشم هاش عسلي بود ولي خطوط داخل چشمش،هر موقع به يه رنگ درميومد.نفسهاي گرمش به صورتم مي خورد.چشم هاي عسليش پر از غرور بود.حرفي نمي زد،فقط به چشم هام نگاه مي کرد.
با صداي ترقه اي که از بيرون اومد به خودم اومدم.خدا پدر کسي رو که ترقه زده بود،بيامرزه.چشم از چشم هاش گرفتم و از کنارش رد شدم...روي يکي از مبلها نشستم و پاهام رو روي هم انداختم...بيخيال به اطرافم نگاه کردم...سعي کردم وانمود کنم که هيچي نشده...
چرا اون صندلها رو پوشيدم؟؟حداقل اگه راحتي بود،مشکلي نداشت.صندلا براي جشن بود و ده سانت پاشنه داشت.
مي خواستم سکوت رو بشکنم.احساس کردم جو کمي سنگينه.کمي صدام رو صاف کردم و گفتم:مثل اين که کارم داشتي.بگو،مي شنوم.
اونم اومد و رو به روم نشست.کمي سکوت کرد.انگار داشت تو ذهنش،جملاتش رو براي گفتن مرتب مي کرد.دوباره پنجه هاش رو تو موهاش کرد و به مبل تکيه داد.خيلي دوست داشتم دستم رو تو موهاش فرو کنم.
من:چي شد؟؟بگو ديگه...
خندش گرفت.دوباره گونش چال رفت.
سينا:يه لحظه مهلت بده خب.الان مي گم.چقدر تو عجولي دختر.مگه 7 ماهه به دنيا اومدي؟؟
-نه...ولي کمي فضوليم گل کرده و مي خوام هرچه زودتر بدونم مي خواستي درباره ي چي صحبت کني؟؟
-الان مي گم.
نفس عميقي کشيد و نگاهم کرد و بعد از مکث کوتاهي گفت:فکر کنم تا حدودي بهم عادت کرديم،درسته؟
منتظر تأييدم بود،سرم رو به علامت آره تکون دادم.
سينا:من ديگه نمي تونم روي مبل بخوابم.صبح که از خواب بيدار مي شم،تا چند ساعت بدن درد دارم و عضلاتم گرفتست.خود تو هم فکر کنم همين مشکل رو داشته باشي.از طرفي تو رو هم نمي تونم ول کنم و خودم برم روي تخت و واسه خودم بخوابم،پس تو هم مياي و کنار من مي خوابي.قبوله؟
کمي گيج نگاش کردم.از طرفي راستم مي گفت.بدن خودم هم درد مي گرفت.از اول قرارمون همين بود.چند روز روي مبل بخوابيم تا بهم عادت کنيم و بتونيم با هم کنار بيايم.
از فکري که به ذهنم رسيد اخم کردم:اون تو رو اينجوري ديده و خواسته اين پيشنهاد رو بده.چرا قبل از اين که شالت رو برداري،اين پيشنهاد رو نداد؟
در جواب خودم گفتم:نه.از اول هم مي خواست درباره ي همين قضيه صحبت کنه.اون بدبخت که نمي دونست تو مي خواي کشف حجاب کني و شالت رو برداري،خودش گفت صحبتم درباره ي روالي که بايد طي کنيم.
سينا:باران؟؟
سرم رو گرفتم بالا و گفتم:قبوله.
لبخندي زد و گفت:خوشحالم که کمکم مي کني.
هيچي نگفتم.مگه چاره ي ديگه اي هم داشتم؟؟بايد قبول مي کردم.اون بدبخت بخاطر نجات جون من،راضي شد اينکار رو کنه و براي راحتي من گفت اول روي مبل بخوابيم.
من:از کي مي تونم برم بيرون؟حوصلم سر رفت از بس نشستم در و ديوار رو نگاه کردم و ترک هاشون رو شمردم.
-اين خونه نوسازه و در و ديوارش ترک نداره،پس الکي براي خونه ي من حرف در نيار.اين جا رو فعلا پيدا نکردن.قطعا دانشگاهتون زير نظره و اگه بري،تعقيبت مي کنن و به اينجا مي رسن.هر موقع خواستي بري بيرون،به خودم اطلاع بده،بهت مي گم بريم يا نه.من که جايي نمي رم و هميشه در دسترسم،بخوام جايي هم برم مجبورم تورو با خودم ببرم.
از کلمه ي مجبورمي که توي جملش استفاده کرد،حرصم گرفت و با خشم گفتم:کسي مجبورت نکرده من رو بياري اينجا و مسئوليت اين کار رو به عهده بگيري.خودت با يه پيشنهاد قبول کردي.مي توني من رو بذاري خونه و خودت هر جا که خواستي بري.بري دنبال عشق و حال و دوست دختر بازيت،بدون اين که مجبور باشي من رو به عنوان مزاحم همراه خودت ببري.
از اين که سينا بدون من بره بيرون و پيشم نباشه و بعد آدم هاي شهروز بيان و دوباره ببرنم،پشتم لرزيد.
حرفم تموم شد.مي دونستم صورتم قرمز شده...با تعجب و چشمهايي گرد شده نگاهم مي کرد...
دستشو کشيد پشت گردنش و گفت:تو درست مي گي.خودم کردم که لعنت بر خودم باد!!
با لحن شوخي ادامه داد:باشه...از اين به بعد هرجا که دلم بخواد مي رم بدون اينکه توئه مزاحم رو همراه خودم ببرم،چون تو گفتي.بعد نگي من نگفتم.مي رم با دوست دخترام کلي حال مي کنم و جات رو هم حسابي خالي مي کنم.يه خوبيش هم اينه که طنازم رو مي بينم و از کار باباش سردرميارم.درباره ي عروسيمون هم حرف مي زنيم.
-هر هر.درباره ي مهموناتون هم صحبت کنين.فقط منو از قلم نندازين.
دلم مي خواست گلدوني دم دستم بود تا بکوبم تو سرش.من جدي حرفم رو زده بودم و اون مسخره با شوخي جوابم رو مي داد.
بدون اين که بهش نگاه کنم از جام بلند شدم و به اتاق رفتم...
روي تخت نشستم و صندل هاي مسخره رو از پام دراوردم.روي تخت دراز کشيدم.کليپسم اذيتم مي کرد،سرم رو بلند کردم و بازش کردم.دستام رو تو هم قلاب کردم و زير سرم گذاشتم.به سقف خيره شدم و پاهام رو دراز کردم و روي هم گذاشتمشون.
امشب بايد کنار سينا بخوابم؟؟واي.تصورش هم برام مشکله.کنار کسي باشم که برام مثل يه دوسته.درست نمي شناسمش و شناخت کمي ازش دارم.اي کاش قبول نمي کردم.بالأخره که چي؟؟نمي تونستيم تا يک سال روي مبل بخوابيم.اين بار قبول نمي کردم،فردا خودم از روي مبل خوابيدن خسته مي شدم...
اي لعنت بهت شهروز که من رو تو اين دردسر انداختي.داشتم زندگيم رو مي کردم ها.
با صداي شلاقوار باران چشمهام رو باز کردم.بدون اينکه بفهمم،خوابم برده بود.نزديک به دوساعتي ميشد که خوابيده بودم.به سمت پنجره رفتم و به خيابون خيره شدم.
تقه اي به در زده شد و بعدش صداي سينا رو شنيدم:باران،هنوز خوابي؟؟
من:نه،بيدار شدم.بيا داخل.
در رو باز کرد و اومد تو.
سينا:موافقي بريم و کمي زير بارون قدم بزنيم؟؟
از بچگي دوست داشتم زير بارون قدم بزنم.مي خواستم بگم لازم نکرده با من بري قدم بزني،برو با طناز جونت قدم بزنم،ولي با خودم گفتم حالا که خودش بي خيال قضيه شده منم دنبالش رو نمي گيرم.
من:آره.
سينا:پس لباسات رو بپوش.منم مي رم آماده بشم.
از اتاق خارج شد.به بارون نگاه کردم.از شدتش کاسته شده بود.خيلي خوشحال بودم که بعد از چند روز تو خونه نشستن،مي خوام برم بيرون.
لباسام رو پوشيدم و بعد از کمي آرايش،از اتاق خارج شدم.همزمان با خارج شدن من از اتاق،سينا هم از اتاقش اومد بيرون.نگاهي به تيپش انداختم.سرتاپا مشکي پوشيده و چتري هم دستش بود.اونم داشت به من نگاه مي کرد.تو نگاش مي تونستم تحسين رو بخونم،تحسيني که دليلش رو نمي دونستم.
جلو جلو راه افتاد و به سمت در رفت.خودش وارد راهرو شد و گفت:بيا ديگه.
توقع داشتم خودش در رو برام باز کنه.شايد توقع بي جايي بود ولي...
آروم آروم حرکت کردم و منم از خونه خارج شدم.سوار آسانسور شديم.
سينا:از اين توقع ها از من نداشته باش.
با تعجب نگاش کردم.يعني فهميده؟؟از کجا؟؟
با خنده گفت:چيه؟؟تعجب کردي؟؟من فقط براي يه نفر اين کار رو انجام مي دم.کسي که عزيزمه و عاشقشم.انقدر با انواع و اقسام دخترا بودم که به خوبي مي شناسمشون ولي تو...
حرفش رو قطع کرد.آسانسور هم ايستاد.پياده شد و منم پشت سرش پياده شدم.
من:ولي من چي؟؟چرا حرفت رو قطع کردي؟؟
سينا:مهم نيست،شايد روزي بهت بگم.
حرف ديگه اي نزدم.دوست داشتم بدونم اون فردي که گفت کيه؟؟
وارد کوچه شديم.هوا کمي سرد بود.چتر رو باز کرد و روي سر هردومون گرفت.
سينا به سمت خودش اشاره کرد و گفت:يه کم بيا اين ورتر.قدم هاتم با من هماهنگ کن تا خيس نشي و زير چتر جا بشي.
وقتي ديد من حرکتي نمي کنم،خودش دستش رو دور بازوم حلقه کرد و به سمت خودش کشيدتم.مخالفتي نکردم،چون کمي خيس شده بودم و سردم بود و با اين کارش کمي گرم مي شدم.
سينا:سردته؟؟
من:نه.
سينا:کمي جلوتر يه کافي شاپه.بريم يه قهوه بخوريم؟؟
من:بريم.
در سکوت راه مي رفتيم که گوشيش زنگ خورد.هم چنان که دستش دور بازوم بود،چتر رو داد دستم و گوشيش رو از جيبش بيرون اورد.نگاهي به شماره کرد و با لبخند سرش رو تکون داد.موبايلش رو جواب داد و سرش رو به سرم نزديک کرد.
سينا:ها،مزاحم.
ساحل بود.چقدر دلم براش تنگ شده بود.
ساحل:عليک سلوم خان داداش.
-گيرم سلام خاله قزي.که چي؟؟
ساحل با حرص گفت:من پير شدم و تو هنوز آدم نشدي.مي ميري سلام کني؟؟به جون تو کار سختي نيست.يه کلمه ي 4 حرفيه.
سينا:برو بچه،برو.نکنه زنگ زدي تا فلسفه ي سلام کردن رو براي من تو ضيح بدي؟؟
ساحل:نه بابا،يعني من تا اين حد بيکارم؟؟
سينا:هستي ديگه،خودت باور نداري.
ساحل:کجايي؟؟
سينا:مگه فضولي؟؟به تو چه؟؟اصلا چرا مزاحم من و خانوم عزيزم شدي؟؟
ساحل:اوه.مامانم اينا.خانوم عزيزت ديگه چه خريه؟؟
نگاهي بهم انداخت و گفت:از حرفت پشيمون مي شيا.
ساحل:عمرا.به خانوم عزيزت بگو بهت سلام کردن رو ياد بده.راستي،خانوم جديدت کجايي و اسمش چيه؟؟
سينا با خنده گفت:داره حرفات رو مي شنوه ولي نمي خواد باهات صحبت کنه چون از صداي نحست بدش مياد.هموطنه.اسمش هم حالا بماند.
ساحل با عصبانيت گفت:واه،چقدر پررويي تو دختر.دور سينا رو خط بکش که به درد تو و امثال تو نمي خوره.فقط يه نفر که مناسب سيناست.اگه نمي دونستي،بدون که عاشق هم ديگه هستن.
از حرفاي ساحل که با عصبانيت گفته مي شد،خندم گرفته بود.
صداي خندم رو شنيد و گفت:نيشت رو ببند.
سينا:بسه.دل خانوم من هم باز شد.زيادي حرف زدي.
-يه لحظه قطع نکن.تو از فربد خبر داري؟؟
-چطور؟؟
-دلم براي باران تنگ شده.مي خوام باهاش حرف بزنم.به خونشون که زنگ مي زنم،فربد مي گه پيشم نيست.نگرانشم.
-نگران نباش،اتفاقي نيفتاده.
-تو خبري داري؟؟
سينا:آره.فقط مي گم که حالشون خوبه.
ساحل:مواظب خودت باش.خداحافظ..
سينا:تو هم همين طور.
گوشيش رو قطع کرد و گذاشت تو جيبش.چتر رو از دستم گرفت.
سينا عاشق کي بود؟؟نمي دونم چرا با اين حرف ساحل حس بدي پيدا کردم.وقتي خودم رو جاي اون دختر گذاشتم،حس بدي نسبت به خودم پيدا کردم.اگه اون دختر بفهمه سينا داره با من زندگي مي کنه،راجع به من چي فکر مي کنه؟؟
با صداي سينا به خودم اومدم.
سينا:باران،کجايي؟؟بيا بريم داخل.
تازه متوجه شدم جلوي کافي شاپ وايساديم.با کمي سعي،تونستم داخلش رو ببينم.فضاش کمي تاريک وبراي همين به سختي مي شد داخلش رو ديد.سينا دستم رو کشيد و در کافه رو باز کرد.
گرماي مطبوعي به صورتم خورد.صداي پچ پچ افرادي که در کافه بودند،به گوش مي رسيد و صداي موسيقي که پخش مي شد،به فضا آرامش مي بخشيد.
چتر رو بست و با نگاه دنبال کسي گشت.پسري که مسئول کافه بود،از جاش بلند شد و با تعجب به من و سينا نگاه کرد.قد متوسطي داشت و هيکلي بود.موهاي سرش کمي ريخته و مشکي رنگ بود.نمي دونم از چه مسئله اي انقدر متعجب شده بود.به سمت اون پسر حرکت کرديم.
سينا:هي پويا.
پسر به خودش اومد رو به من گفت:سلام خانوم.
من:سلام.
هنوز هم تعجب تو چشم هاش بود.
سينا رو به من گفت:پويا يکي از دوستان من و صاحب اين کافه.
من:باران هستم،خوشبختم.
سينا:ميز هميشگي خالي؟؟
پويا:آره.چي مي خورين؟؟
سينا به من نگاهي کرد و منتظر بود تا جواب بدم.
من:من که قهوه.
پويا:تلخ؟؟.
من:بله تلخ.
به سينا نگاه کرد و گفت:تو هم که مثل هميشه قهوه ديگه،نه؟؟
سينا:آره.يه کيک شکلاتي هم بگو بيارن.
پشت سر سينا حرکت کردم.به سمت ميز دونفره اي که گوشه ي کافه قرار داشت رفتيم.روبه روي هم نشستيم.
سينا:پويا خيلي پسر خوبيه.
-از چي انقدر تعجب کرده بود؟؟
سينا خنده اي کرد و گونش چال رفت،گفت:فکر کنم از تيپ تو.حالا بماند چرا.
قهوه هامون رو اوردن.
سينا:چرا تلخ مي خوري؟؟
-به همون دليلي که تو تلخ مي خوري.
فنجون رو به لبم نزديک کردم و کمي از قهوم نوشيدم و بعدش گفتم:قضيه ي سلام چي بود؟
-من معمولا سلام و خداحافظي نمي کنم و همين حرص ساحل رو درمياره.
-چرا؟؟
-همين جوري.از بچگي عادت کردم.
کمي جدي شد.تو چشم هام نگاه کرد گفت:تو که حرفاي من رو به خودت نگرفتي،درسته؟؟
-چه حرفايي؟؟
-خانوم عزيز من...
چقدر اين بشر پررو بود.
زل زدم تو چشمهاش و با تحکم گفتم:نه،هيچوقت.
هر دو سکوت کرديم و در حالي که به آهنگ گوش مي داديم،قهومون رو همراه با کيک خورديم.
سينا:بريم خونه؟؟
من:بريم.
با پويا خداحافظي کرديم و از کافه خارج شديم و به سمت خونه حرکت کرديم.
سينا در رو با کليد باز کرد.کفش هامون رو دراورديم و وارد خونه شديم.رفتم تو اتاق و لباسام رو عوض کردم.از اين که بعد از چند وقت رفته بودم بيرون،حس خوبي داشتم...نزديک به 3 ساعت بيرون بوديم.نگاهي به ساعت کردم و استرس دوباره به سراغم اومد.نزديک 11 بود.روي تخت نشستم.تقه اي به در خورد.
من:بفرماييد.
اومد تو.لباس راحتي پوشيده بود.
به سمت تخت اومد و روش نشست.
سينا:من خيلي خسته ام و مي خوام بخوابم.
سرم رو تکون دادم و حرفي نزدم.
لحاف رو زد کنار و رفت زيرش.تي شرتش رو دراورد.چشم هام گرد شد.بدن عضلاني داشت.متوجه نبودم که همين جور خيره دارم نگاش مي کنم.
سينا: من عادت ندارم شبا با لباس بخوابم.براي همين بود که دير خوابم مي برد.
هول هولکي از جام بلند شدم.نزديک بود بخورم زمين.سينا هم فهميده بود و ريز ريز مي خنديد.
من:مي...مي رم آب بخورم.
خيلي زود از اتاق خارج شدم و هرچي از دهنم مي رسيد به خودم گفتم.چرا آخه اون جوري بهش خيره شدي احمق؟؟دختره ي خنگ،گاگول...
به آشپزخونه رسيدم.از دست خودم حرص مي خوردم.بطري آب رو برداشتم و سر کشيدم.مقداري آب روي گردنم ريخت ولي برام مهم نبود.نصف بيشتر آب داخل بطري رو خوردم.گذاشتمش تو ظرفشويي و رفتم و کمي روي مبل نشستم.دقايقي گذشت و به سمت اتاق حرکت کردم.
نزديک در اتاق بودم که پشيمون شدم و برگشتم.خجالت مي کشيدم تو چشمهاش نگاه کنم.
اگه فربد الان اينجا بود مي گفت:باران و خجالت؟؟اصلا مي دونه با کدوم "ت" نوشته مي شه؟؟
درباره ي من چه فکري مي کنه؟؟حالا دليل بي خوابيش رو فهميدم.حداقل من بدبخت به تاپ و شلوارک قانع بودم ولي اون...
بي خيال باران.اتفاقي که افتاده.اون قدر هم مهم نيست که خودت رو درگيرش کني.
خودم رو پرت کردم روي کاناپه.شدم باران هميشگي.تي وي رو روشن و فيلمي رو که داشت نشون مي داد رو نگاه کردم.
کم کم داشت خوابم مي گرفت.برقا و تي وي رو خاموش کردم و روي مبل دراز کشيدم.
زير لب زمزمه کردم:اول و آخر بايد روي مبل بخوابم.به من نيومده که تو اين خونه راحت و بي دردسر کپه ي مرگم رو بذارم!
همين طور که زير لب غر مي زدم،خوابم برد.
****
ناخوداگاه از خواب بيدار شدم.سينا بالاي سرم بود و داشت مي خنديد.چشم هاش کمي پف داشت و مشخص بود که تازه بيدار شده.
روي مبل نشستم.دوباره بدن درد.چرا من روي مبلم؟؟
کمي فکر کردم و اتفاقات ديشب يادم اومد.سعي کردم به روي مبارکم نيارم و خودم رو بزنم به اون راه.
من:صبح بخير.
سينا:صبح شما هم بخير خانوم.يکم بيشتر مي خوابيدي.چرا اومدي و رو مبل خوابيدي؟؟
ساعت نزديک به يازده صبح بود.بهش نگاه کردم و گفتم:نمي خواي بگي که خيلي وقت بيدار شدي،نه؟
خنديد و گفت:اتفاقا مي خوام همين رو بگم.
چشم هاش برقي زد و با لحن شيطوني گفت:دليل رو مبل خوابيدنت چيه؟؟
چشم غره اي بهش رفتم و گفتم:اول برو يه خيار حلقه حلقه کن و بذار رو چشمات تا پفشون بخوابه،بعد بيا پيش من از زود بيدار شدن حرف بزن.
مکثي کردم و ادامه دادم:اگه گفتي فضول رو بردن کجا؟؟
گفت:اين که ديگه سوال نداره،بهشت ديگه.
من:نه ديگه.اشتباهت تو همين وگرنه فضولي نمي کردي.بردنش جهنم و حسابي سوزوندنش تا فضولي از سرش بپره.
يکي نيست اينا رو به خودت بگه باران جان که رو دست سينا زدي.
خنديد و گفت:فکر نکن نفهميدم از زير جواب دادن به سوالم در رفتيا.باشه،کي طلب من.تو فکر کن من دليلش رو نمي دونم.
نه تو رو خدا،بيام بهت بگم آخه نه اين که خيلي زيبايي،با ديدن جمالت نزديک بود سکته رو بزنم.چون خجالت مي کشيدم از اون اتاق لعنتي فرار کردم.
من:اگه مي دوني،مگه مريضي که مي پرسي؟؟
-مي خواستم مطمئن بشم.
جوابش رو ندادم و از کنارش رد شدم.رفتم دسشويي و سر و صورتم رو شستم.
سر ميز صبحانه بوديم.
من:مي شه يه خواهشي ازت داشته باشم؟؟
با تعجب گفـت:خواهش؟؟
-آره.
-بگو.
-ببين،من احساس مي کنم که تو خودت نيستي.
چشم هاش گرد شد و گفت:يعني چي؟؟چرا واضح حرف نمي زني؟؟
مي خواستم چشم هاش رو از کاسه در بيارم ولي حيف که دلم نمي اومد.
من:منظورم اين که احساس مي کنم مي خواي خودت رو جور ديگه اي نشون بدي.ازت مي خوام رفتار خودت رو داشته باشي.
سينا:آها،از اون لحاظ.من براي راحتي تو اين رويه رو پيش گرفتم.
-اينجوري من ناراحتم.سعي کن اخلاق و رفتار خودت رو داشته باشي.
خنديد و گفت:باشه،فقط اگه بلايي سر لباسات،وسايلت و يا خودت اومد،بدون که تقصير خودته.
خنديدم و گفتم:باشه.
ميز رو با کمک هم جمع کرديم.
من:مي خوام برم دانشگاه.
-خودمم همرات ميام.بايد از اين به بعد چهار چشمي مراقبت باشم.وقتي که بري،اونا هم اينجا رو پيدا مي کنن.مشکلاتمون دوبرابر مي شه.
با خودم گفتم نه اين که تا الان دو چشمي مراقبم بودي،خدا به داد چهار چشمي برسه!!
من:حوصلم سر رفته از بس که در و ديوار رو نگاه کردم.بيا دکور خونه رو عوض کنيم.
روي مبل لم داد و گفت:اول بريم کمي ورزش کنيم.هستي؟؟
من:ورزش؟؟کجا؟؟
بلند شد و گفت:بيا تا بهت بگم.
به سمت اتاقي رفت که هميشه درش بسته بود.
درش رو باز کرد.دور تا دور انواع و اقسام لوازم ورزشي چيده شده بود.
با تعجب گفتم:تو هميشه اينجا ورزش مي کني؟؟
سينا:بايد ورزش روزانم رو داشته باشم تا بدنم هميشه آماده باشه.باشگاه هم مي رفتم که فعلا تعطيلش کردم.مواقعي که تو خواب بودي،ميومدم و ورزش مي کردم.
من:رزمي چي؟؟کار کردي؟
رفت روي تردميل.پوزخندي زد و گفت:جوجه جون تو چيزي از رزمي حاليت مي شه که داري از من مي پرسي چي کار کردم؟؟
صبر کن.نشونت مي دم پسره ي از خود راضيه خودبرتر بين.
من:تو فکر کن يه چيزايي حاليمه.
سينا:خب،ما همچين فرض محالي رو در نظر مي گيريم.کنگ فو و دفاع شخصي.
ما نزنيم همديگه رو ناقص کنيم خيلي شانس اورديم.
منم کمي ورزش کردم.از نرمي و انعطاف بدنم خيلي تعجب کرده بود ولي به روي مبارکش نيورد و سوالي نپرسيد.
نزديک به دوساعتي بود که داشتيم با دستگاه کار مي کرديم.هر دو خيس عرق بوديم.
سينا:اگه بخوايم دکور خونه رو عوض کنيم،دوباره عرق مي کنيم و بوي پياز داغ مي گيريم.الان حموم نرو که بي فايدست.
-راست مي گي.
هردو از اتاق خارج شديم.
من:با سليقه ي خودت وسايل اينجا رو چيدي يا يکي از دوستاي مونثت؟؟
-نه بابا،دوست مونث کيلويي چنده؟؟سليقه ي خودمه.
-سليقه ي خوبي داري.
با شيطنت گفت:مي دونم.اگه سليقه ي خوبي نداشتم که اون روز تو رو توي پارک نمي گرفتم و با طناز و آنا هم دوست نمي شدم...اينا همه نشون مي ده که من چقدر خوش سليقه ام.
-بسه ديگه.زياد داري از خودت تعريف مي کني.
نگاهي به دورم انداختم و گفتم:خب.از کجا شروع کنيم؟؟
-من نظري نمي دم.طراحي دکور با تو.
من:بريم از آشپزخونه شروع کنيم.
نمي دونم چند بار وسايل رو اين ور و اون ور کرديم.زمان به سرعت مي گذشت و من دم به دقيقه صداي غرغر سينا رو مي شنيدم و توجهي نمي کردم.خسته شده و همه ي وسايل رو جابه جا کرده بوديم.فقط يه دست مبل مونده بود که يکي از يکي سنگين تر بودن.اونا رو هم جابه جا کرديم و فقط سه نفرش موند.دوتايي بلندش کرديم.خيلي سنگين بود.
سينا:بي خيال باران.بذار واسه بعد.
من:چي چيو بذار واسه بعد.اين آخريشه.الان ديگه تموم مي شه.
وسط راه بوديم که مبل از دستم ول شد.جيغ زدم و هم زمان نفسم رفت.درد بدي تو شصت پام ايجاد شد.ناخوداگاه از شدت درد و سوزش اشک تو چشم هام جمع شد.سينا اومد پيشم و مبل رو از روي پام بلند کرد.کل شصت پام خوني بود.خود انگشتم هم خون مرده شده بود.ناخنم بلند بود و تقريبا مي شد گفت که نصف بيشترش شکسته شده بود.
با عصبانيت و صداي بلند گفت:مگه نگفتم ول کن.ببين با پات چي کار کردي؟؟
دستام مي لرزيد.خودم مي دونستم که شبيه گچ ديوار شدم.هميشه همين بودم.کمي که ازم خون مي رفت،اينجوري مي شدم.دردش خيلي زياد بود و نمي تونستم رو پام وايسم.روي مبل نشستم.
چندتا دستمال کاغذي اورد و گذاشت زير پام و بعد با دو خودش رو به آشپزخونه رسوند.همه ي دستمال ها پر از خون شد.چند ثانيه بعد با يه ليوان آب قند اومد بيرون.هول هولکي قنداي توش رو هم زد و ليوانو گرفت جلوي دهنم.
سينا:بخور.
کمي از آب قند خوردم و سرم رو کشيدم کنار.به زور بقيش رو هم خوردم.
سينا:نمي توني وايسي،نه؟؟
مي خواستم بزنم تو سرش.آخه سواله که مي پرسه؟؟
دستش رو از زير بغلم رد کرد و از روي مبل بلندم کرد.کمي خم شد و گذاشتم رو کولش و به سمت حموم حرکت کرد.
فکرش رو نمي کردم کولم کنه.با خودم گفتم دستم رو مي گيره و تو راه رفتن بهم کمک مي کنه.مي خواستم بگم بذارتم زمين ولي ديدم که اين جوري فقط خودم رو ضايع مي کنم،چون واقعا نمي تونستم راه برم.
در حموم رو با پاش باز کرد.روي چهارپايه نشوندم و خودش رفت بيرون.لرزش دستام قطع شده و حالم بهتر بود.
دقايقي بعد با گاز استريل و بتادين برگشت.دوش رو برداشت.
سينا:پاچه ي شلوارت رو بزن بالا.
به آرومي داشتم مي کشيدمش بالا که خودش اومد جلوم و پاچم رو زد بالا.
سينا:چرا انقدر تو اسلوموشني؟؟
-حال ندارم بابا.
-زخم شمشير که نخوردي.
آب رو باز کرد و کمي روي انگشتم ريخت.چشمهام رو بستم و لبم رو گاز گرفتم.خيلي مي سوخت.
-خب توام.هر کي ندونه فکر مي کنه چي شده!!چرا انقدر نازک نارنجي هستي؟؟اگه گلوله خورده بودي چي؟؟فکر کنم کل خونه رو مي ذاشتي رو سرت.
آب رو بست و اومد جلوم.چهارپايه ي ديگه اي رو برداشت و رو به روم نشست.
من:فکر کردي مثل تو پوست کلفتم؟؟البته شايد تا چند وقت ديگه بشم.تحمل تو باعث پوست کلفتي آدم مي شه.
خنديد و گفت:خب..پس منم بهت مي گم خانوم تمساحه.
مثل بچه ها گفتم:هرهر.منم به تو مي گم آقا کرگدن.
-پات رو بيار بالا.انقدر حرف نزن.مي خوام بتادين بهش بزنم و بعد ببندمش.
پام رو اوردم بالا.کمي بتادين روش ريخت و دوباره همون سوزش رو حس کردم.
سينا:چرا غد بازي دراوردي؟من که گفتم ولش کن.
سرم رو دادم عقب و با چشم هاي بسته گفتم:حالا هي منم منم کن.فکر کردي من مثل توام که بخوام غد بازي دربيارم؟؟رفتاراي خودت رو به من نچسبون که حسابي عصبيم مي کني.بدم مياد کاري رو نصفه انجام بدم.مي خواستم جابه جايي وسايل تموم بشه.
چشم هام رو باز کردم و گفتم:حالا فهميدي؟؟
ديدم داره خيره نگام مي کنه.با پاي سالمم به ساق پاش زدم که از جاش پريد.
اخمي کرد و گفت:مگه مرض داري؟؟
-شما حواست به کار خودت باشه که ديگه از اين ضربه ها نخوري.حالا بگو فهميدي يا نه؟
همونطور که گاز استريل رو دور انگشتم مي بست،گفت:حواسم هست.چيو فهميدم يا نه؟!
با تعجب گفتم:پس داشتم واسه خودم نطق مي کردم؟!
-تو هميشه واسه خودت نطق مي کني.خودت خبر نداري که(به سرم اشاره کرد)اينجات تعطيله.
پسره ي پررو.گاهي اوقات زيرلبي بهش تيکه مي انداختم.اونا رو مي گفت.
-تو خيلي غير عادي هستي.آدم اگر روزي بيشتر از 1000 کلمه با خودش حرف نزنه ديوونه مي شه،پس نتيجه مي گيريم تو يه مشکلي داري!
-عوض دستت درد نکنست؟؟کلي وقتم رو سر پاي جنابعالي گذاشتم.
-وظيفته.مگه نمي گي من دستت امانتم و تو بايد چهار چشمي مراقبم باشي؟؟پس منت سرم نذار.
مي خواستم روش رو کم کنم.تصميم گرفته بودم گاهي اوقات،از غالب باران هميشگي که منطقي بود خارج بشم و کمي حرصش بدم.
-چه ربطي داره؟؟مي تونستم خيلي راحت ولت کنم و برم بگيرم بخوابم.
-خيلي ربط داره.اون وقت اگه بابام مي فهميد ازمون دليل مي خواست.وقتي من مي گفتم که داشتيم وسايل خونه رو جابه جا مي کرديم و اين اتفاق افتاد،تو مجرم شناخته مي شي.چرا؟؟چون من به عنوان حمال تو تو اين خونه نيومدم تا وسايل خونت رو برات جابه جا کنم.حالا ربطش رو فهميدي؟؟
-منم مي ذاشتم تو اينجوري واسه خودت سخنراني کني.تو خواب ببيني.
بلندم کرد و دوباره کولم کرد.به سمت اتاق خواب رفت و روي صندلي کامپيوتر نشوندم.
به سمت کمد رفت.يه تي شرت و شلوار گذاشت جلوم.
با صداي که رگه اي از خنده توش بود گفت:خودت که مي توني عوض کني؟؟
با حرص بهش نگاه کردم.چلاغ که نبودم.فقط نمي تونستم راه برم.نمي تونستم عوض هم کنم،حاضر بودم با همين لباسا باشم و از تو نخوام کمکم کني.
چشم غره اي بهش رفتم.دوباره رفت سمت کمدحوله و لباساش رو برداشت و از اتاق رفت بيرون.لباسام رو عوض کردم و به زور از جام بلند شدم و رفتم سمت تخت.آروم آروم و روي پاشنه ي پام راه مي رفتم.نشستم روي تخت.
اگه مي خواستم راحت بخوابم،بايد تاپ مي پوشيدم.دوباره با بدبختي بلند شدم و به سمت کمد ديواري رفتم.لحافي رو اوردم بيرون.از کمد لباسام تاپي مشکي رنگ برداشتم و پوشيدم.لحاف رو بلند کردم و گذاشتم روي تخت.چراغ خوابي رو کنار تخت قرار داشت روشن و برق رو خاموش کردم.لحاف تخت رو انداختم جاي سينا که خالي بود.اين جوري خيلي بهتر بود.من يه لحاف براي خودم داشتم و اون يکي براي خودش.لحاف رو تا زير گردنم کشيدم روي خودم.فقط سرم بيرون بود.اون نمي تونست من رو ببينه.
صداي در حموم رو شنيدم که بهم خورد.اين يعني استحمامش تموم شده بود.دقايقي بعد اومد تو اتاق.مکثي کرد و آروم صدام کرد.پشتم بهش بود.
سينا:باران؟؟خوابي؟؟
خودم رو به خواب نزدم و جوابش رو دادم.
-بله؟؟نه هنوز،اگه تو بذاري مي خوام بخوابم.
-ببخشيد بگير بخواب.
-مي شه يه ليوان آب برام بياري؟؟
-امر ديگه؟؟الان برات ميارم.
خيلي تشنم بود.تازه يادم اومد که تاپ پوشيدم و اگه دستم رو بيارم بيرون معلوم مي شه.اي بميري باران.
دقايقي بعد با يه ليوان اومد تو اتاق.
ليوان رو گرفت سمتم و گفت:بگيرش.
-مي شه بذاري روي پا تختي.
مشکوک نگام کرد و گفت:چرا؟؟
-بعضي اوقات شبا تشنم مي شه و از خواب مي پرم.گفتم بياري که بالاي سرم باشه.
سرش رو تکون داد و رفت سرجاش.
دعا دعا مي کردم زودتر چراغ خواب رو خاموش کنه و بگيره بخوابه تا من فلک زده آبم رو بخورم.لباسش رو دراورد و گفت:مشکلي که نداري چراغ خواب رو خاموش کنم؟؟
-نه.
تو دلم گفتم تازه از خدام هم هست که هرچه زودتر خاموشش کني.
-شبت بخير.
-شب تو هم بخير.
نزديک نيم ساعت گذشت.گلوم خشک شده بود و داشت مي سوخت.دستم رو اوردم بيرون و ليوان رو از روي پاتختي برداشتم.کل آبش رو سر کشيدم که صداي سينا رو شنيدم.
سينا:انقدر زود تشنت شد؟؟
مگه فضول من؟؟بگير بخواب ديگه...اَه.
مقداري از آب تو گلوم پريد و سرفم گرفت.
سينا:چرا هول مي شي؟؟مي خواي به پشتت بزنم؟
سريع رفتم زير لحاف.
بين سرفه هام و به زور گفتم:نه،مرسي.
حالا تو اين هير و وير اينم امدادگريش گل کرده.
-مشکوک مي زني.
-برو بابا،به همه شک داري.بخاطر شغلته.
-نه،مطمئنم که يه چيزي هست.
اي خدا.چرا گير پليس جماعت افتادم.
-خوابم مياد.شب بخير.
-من بالاخره مي فهمم جريان چيه.شب بخير.
از نفس هاي آروم و منظمش فهميدم که خوابيده.دقايقي بعدش من هم خوابم برد.
داشتم آروم آروم واسه خودم تو پارک راه مي رفتم که احساس کردم پرت شدم هوا.
با ترس چشم هام رو باز کردم.تو خواب هم آرامش نداريم.سينا رو ديدم که کنارم خوابيده و هرهر داره مي خنده.
سينا:چه خوابي مي ديدي؟؟
من:به تو چه.چيکار کردي که از خواب پريدم؟؟
بلند شد و خودش رو پرت کرد روي تخت.
سينا:ديدم بيدار نمي شي،با خودم گفتم اين بهترين راهه.
حواسم به لباسم نبود.لحاف رو زدم کنار و روي تخت نشستم.نگاهم به سينا افتاد.لبخندش محو شد و با بهت من رو نگاه مي کرد.نگاهي به خودم انداختم و تازه موقعيتم رو فهميدم.
لحاف رو جلوي بدنم گرفتم و گفتم:برو بيرون.
از بهت خارج شد و با شيطنت گفت:بالاخره فهميدم جريان آب خوردن ديشبت چي بود!
رفت بيرون و من هم لباسم رو عوض کردم.
****
با صداي سينا از خواب بيدار شدم:پاشو خانم خوش خواب.بايد بري دانشگاه.
ديروز جلوش لو رفتم و با تاپ ديدتم.همون برام عبرت شد که حواسم رو جمع کنم.
چشم هام رو باز کردم و در رو نشونش دادم.خنديد و از اتاق بيرون رفت.
مي خواستم برم دانشگاه.خيلي خوش حال بودم و انگار روز اولم بود.از خونه موندن خسته شده بودم و احساس کسالت مي کردم.لباسام رو پوشيدم و شالمو سرم کردم.
دلم براي مهلا يه ذره شده بود و هيچ خبري ازش نداشتم.يعني از هيچ کس خبر نداشتم.گوشيم دست سينا بود و قرار بود يه خط جديد برام بگيره.خطي که به نام خودم نباشه.مهلا همون روز که اومد خونمون،گوشيم رو بهم داد.
به نظرم زيادي محافظ کار بود و همين باعث شده بود تو کارش موفق باشه.تو اون مدت فقط با فربد صحبت کرده بودم.دلم براي همه تنگ شده بود.
از اتاق اومدم بيرون و نگاهم به سينا افتاد.کت و شلوار کتان سفيد همراه با تي شرت مشکي پوشيده و موهاش رو به سمت بالا ژل زده بود.خيلي خوش تيپ شده بود و آدم دوست داشت همين جوري نگاش کنه.جالب اينجا بود که من هم سرتا پا سفيد پوشيده بود.
سينا:مي بينم که با هم ست کرديم.
من:شانس ديگه.
همراه سينا از خونه خارج شديم.هر دو عينکامون رو زديم.
خيلي از دست خانوادم دلگير بودم.چه خالم اينا و چه پدر و مادرم.به خودشون زحمت ندادن تا حالم رو بپرسن.تصميم گرفتم از سينا دليلش رو بپرسم و ناراحتيم رو بهش بگم.
-چرا مامان اينا يه زنگ بهم نزدن و حالم رو نپرسيدن؟؟
-شرايط رو درک کن باران.سرهنگ مي ترسه.
من:از چي مي ترسه؟؟دوتا پليس محافظ کار به هم افتادين.اون اينو تأييد مي کنه و اين اون رو.
-بايد محافظ کار باشيم.از امروز بيشتر هم مي شه.پدرت هميشه حالت رو از من مي پرسه.اون سري هم که گوشيو دادم تا با فربد حرف بزني،براي اين بود که خطم رو تازه گرفته و مطمئن بودم شنودي روش نيست.خط خودت رو که گرفتم،راحت مي توني باهاشون حرف بزني.ممکن خط هاي من تحت کنترلشون باشه.همين الآن مي رم و سيمو مي گيرم.تا الان که پيشت و تو خونه بودم.
کمي فکر کردم.ديدم از طرفي حقم دارن.از اون شهروز و آدماش هيچ چيزي بعيد نيست:چرا باربد در خطر نيست؟؟اينا چرا گير سه پيچ دادن به من بدبخت.
دنده رو عوض کرد و گفت:چون اونا فکر مي کنن که پسر سرهنگ مرده.
سرم رو به سمتش چرخوندم و گفتم:ها؟!مرده؟!چرا همچين فکري مي کنن؟؟
داشتم چيزهاي تازه مي شنيدم.خدا مي دونست که تو اين مدت،چقدر شوک قراره به من وارد بشه و شده.
سينا:آره،فکر مي کنن مرده.اونا بعد از اين که شهباز مرد،تصميم گرفتن سرهنگ و خانوادش رو يک جا بکشن.شب و روز پدرت رو تهديد به مرگ خودش و خانوادش مي کردن.خواب و آرامش رو از سرهنگ گرفته بودن.يه شب که داشتن از مهموني ميومدن،پدرت متوجه مي شه ترمز ماشين نمي گيره.هر چي سعي مي کنه که ماشين رو متوقف کنه،موفق نمي شه.تو اتوبان بودن و سرعت سرهنگ هم زياد بوده.پدرت نمي تونه ماشين رو کنترل کنه و تصادف مي کنن.تو همراهشون نبودي.خونه و پيش پرستارت بودي.تو و باربد اون موقع نزديک به يک سالتون و باربد بغل مادرت بوده.قبل از اين که تصادف کنن،مادرت باربدرو زير صندليش مي ذاره تا آسيبي نبينه.اگه دقت کرده باشي پدرت موقع راه رفتن کمي مي لنگه و دليلش اينه که يکي از پاهاش مصنوعيه.مجبور شدن يکي از پاهاي سرهنگ رو قطع کنن.از اون موقع بود که پدرت دورادور کارها رو مديريت و نظارت مي کنه و خودش ديگه به مأموريت نمي ره.بعد از اون تصادف پدرت وانمود مي کنه باربد مرده.حتي قبرم خريدن و مراسمي هم اجرا کردن ولي اين طور نبود و باربد زنده بود.حتي يه خراش کوچک هم برنداشته بود چه برسه به اين که فوت کرده باشه.پرستارتون قبول کرد باربد تا چند سال پيشش باشه.تو رو هم فرستادن ايران.پيش خاله و عموت.شهروز مي دونست تو زنده اي.پرستارتون بعضي اوقات باربد رو مي برد خونتون تا پدر و مادرت ببيننش.باربد از همون بچگي در جريان همه ي مسائل قرار گرفت و بعد از چندسال شغل ما رو انتخاب کرد و شد همکارمون.پرستار شما چندسال پيش فوت کرد.شهروز فکر مي کنه که باربد بچه ي پرستارتون که پيش پدر و مادرت زندگي مي کنه و حتي تا حالا نديده بودش.براي همين باربد تونست بره خونه ي شهروز.حالا فهميدي چرا به باربد کاري ندارن؟؟البته اون رو هم آزار مي دن ولي خيلي کم،چون جدا از خانواده ي شما مي دوننش.
نفسي کشيد و گفت:چقدر حرف زدم.
-نــــه.
-آره باران خانوم.
خشکم زده بود.چه چيزهايي رو که قرار نبود بشنوم.
به زور گفتم:از اسم و فاميلش که مي تونن بفهمن.
-يکم به مخت فشار بيار باران،اسمش رو عوض کرده.
-توام گير نده ديگه.فعلا دارم اطلاعاتي رو که بهم دادي حلاجي مي کنم.چي گذاشته؟؟
سينا:فرشاد مهدوي.مهدوي فاميلي همسر پرستارتونه.
حرف ديگه اي نزدم و رفتم تو فکر.آخه يعني چي؟؟چي به شهروز رسيده بود؟؟نزديک به 20 سال دنبال گرفتن انتقام بود ولي هيچي به هيچي.
سينا:چرا ساکتي؟؟
-دارم فکر مي کنم که اين انتقام جويي چه سودي براي شهروز داره؟؟نصف عمرش رو گذاشت براي اين کار.
-هرکسي عقايد خودش رو داره.شهروز هم همه چيز رو در انتقام گرفتن مي بينه.اگر دست گير بشه حکمش اعدامه.
هيچي نگفتم و به خيابون نگاه کردم.
به دانشگاه رسيديم.سينا ماشين رو پارک کرد.نگاهي به اطراف انداخت.خلوت بود و کسي دور و برمون نبود.داشبورد رو باز کرد و اسلحه اي رو برداشت.چشم هام گرد شد.کتش رو زد کنار و اسلحش رو گذاشت تو جاش که روي کمرش بسته بود.
نگاش به من افتاد که داشتم با تعجب نگاش مي کردم.
با جديت گفت:چشمات رو اين جوري نکن باران.بايد اسلحه همراهم باشه ديگه.
هر دو از ماشين پياده شديم.
-توهم مياي؟؟
-نه،اومدم تفريح.خب معلومه که ميام.خدا مي دونه الان چندتا چشم مارو زير نظر داره.
-بهت گير نمي دن و نمي گن تو کي هستي که سرت رو انداختي پايين و اومدي تو کلاس؟؟
-اولا دستت رو بده به من.دوما پدرت با رئيس دانشگاه صحبت کرده.
دستم رو گذاشتم تو دستش و به سمت کلاس حرکت کرديم.



ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط پسر شاد ، طوطی82 ، SOGOL.NM


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان ملکه عشق(ی رمان فوق العاده و متفاوت)ازدستش ندید - f a t e m e h - 06-10-2014، 14:49

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان