امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 2.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ملکه عشق(ی رمان فوق العاده و متفاوت)ازدستش ندید

#2
پست دوم


مي خواستم برم پيششون که بيخيال شدم...تو جشنا هميشه با فربد بودم که قربونش برم الان نبود...مامان و خاله کنار هم نشسته بودن و سيما و شاهين هم درحال پذيرايي از مهمونايي که تازه رسيده بودن...برام جالب بود که ساحل هنوز نيومده...با خودم گفتم حتما تو ترافيک موندن...مگه اون ساحل مي تونه دير بياد؟؟...شايدم اومده و من هنوز نديدمش...توهمين فکر بودم و سرم پايين بود که صداي ساحلو شنيدم...
-سلام باران خانوم گل...مي بينم که دوباره شروع به باريدن کردي و شهرو شلوغ و مردمو علاف کردي...
-سلام...ما اينيم ديگه...کي رسيدين؟؟...الان تو فکرت بودم...
-به لطف بارندگي شما،ترافيک و سينا همين الان...
-مامانت اينا کوشن؟؟
ساحل با سر سمت ديگه اي از حالو نشون داد و گفت:اونطرفن...سينا هم که نتونست بياد...آقا قرار داشت...
نگاهي به تيپش انداختم...يه تاپ پشت گردني با يه شلوارک تا بالاي مچش پوشيده بود ...ياد نگاه فربد به ساحل افتادم...آخي...الان بايد اينجا باشه که نيست...
ساحل:من و تو چرا وايساديم؟؟...بيا بريم بشينيم...
نشستيم رو مبل...صداي جيغ و سوتها و دستها بلندتر شد...شاهين و سيما داشتن با هم مي رقصيدن...
ساحل:از شاهين که گذشت،سيما درستش کرد...يکي بايد پيداشه تا اون سينا رو آدم کنه...البته اون نقطه ي مقابل شاهينه...
-تو که همش به فکر آدم کردن اين و اوني...فعلا يه فکري به حال خودت بکن...راستي،شاهين از سينا بزرگتره؟؟
-:نه...سينا 4 سال از شاهين و کلا از ما بزرگتره... شاهين از اين طرف غش کرده بود که توسط سيما جمع شد،سينا از اونطرف کرده که جمع شدني نيست...شاهين زيادي مغرور بود،سينا زيادي اهل خوشگذرونيه و البته مغرور...فعلا سه ماهه که برگشته ولي دوباره ميخواد بره...
-داداش و عموي محترمتو ول کن...مارالو نگاه کن...
يادم رفت از ساحل بپرسم مگه سينا کجا بوده؟؟...
-ايشالا نوبته ما هم ميشه...
-مگه ترشيدي؟؟...
-نه...ولي قحطي شوهر ديگه...خبر نداري که بايد بجنبيم؟؟...
-من و تو چرا مثل اين پير زنا نشستيم و داريم حرف ميزنيم؟؟...مثلا تولد...پاشو بريم وسط...
بعد از کمي رقص،دوباره نشستيم سرجامون...
ساحل نگاهي به صورتم انداخت و گفت:اگه ابروهاتو نازک کني محشر مي شي...چرا پهن برشون مي داري و نازکشون نمي کني؟؟
-خوشم نمياد قبل از ازدواج زيادي چهرم زنونه بشه...
با احساس لرزشي تو دستم،به گوشيم که نگاه کردم...فربد بود...مي دونستم دلش اينجاست...
-جونم فربدي؟؟
-سلام ولوله ي خودم...خوش مي گذره؟؟...
-سلام...انقدر جات خاليه...
فربد:تو به جاي منم شادي کن...قدرمو بيشتر مي دوني...
نگاهي به ساحل کردمو آروم گفتم:به جات دارم با يکي صحبت ميکنم...نگو که فکرت اينجا نيست...
فربد با مکث گفت:کي همچين حرفي زدم...فکرم اونجاست،اساسي هم اونجاست...از طرف من به سيما تبريک بگو،به بقيه هم سلام برسون...
نگاهي به دوروبرم انداختم و گفتم:الان اينجا نيست...وگرنه گوشيو مي دادم بهش تا خودت باهاش حرف بزني...
-خداحافظ...
-خداحافظ...
به مارال که داشت به سمت ما ميومد نگاه کردم...
من:يه وقت بد نگذره بهت...خبري ازت نيست...
مارال با لبخند گفت:چشات از حدقه دراد...خيلي هم خوبه...
-ما که بخيل نيستيم...فربد سلام رسوند...
-قربون دايي....الان روحش اينجاست...
-تو هم الان روحت اونطرف سالنه...
-اون که بله...
من:بله و بلا...برو پي کارت...
مارالم از خداخواسته رفت...ساعاتي بعد شام صرف شد...بعدش هم کيک...کادوها رو هم بعد از بريدن کيک باز کرد...کادوي شاهين يه سورپرايز بود و کسي ازش خبر نداشت...وقتي سند ويلايي رو که تو عباس آباد بود به سيما داد،خونه رفت رو هوا...خود سيما هم خيلي خوشحال شد...خلاصه اون شب خيلي خوش گذشت و تولد سيما هم بالاخره تموم شد...
اواخر اسفند ماه بود و نزديکاي عيد نوروز...درختا شکوفه زده بودن و بوي بهار به خوبي حس مي شد...ازسرماي هوا کاسته شده بود...ماهي هاي قرمز و نارنجي کوچولو ،سبزه،هفت سين هاي آماده و...همه و همه بوي عيد رو مهمون خونه ها کرده بودن...خيابونا و مراکز خريد غلغله بود...جاي سوزن انداختن نبود...همه دنبال لباس و وسايل نو بودن...
اون روز با پريا و مارال قرار گذاشتيم که بريم براي خريد عيد...بالاخره لباسامونو خريديم...نايلون ها يکي از يکي سنگين تر بودن...با هزار بدبختي و هن هن کنان داشتيم به سمت ماشين مي برديمشون که يکي محکم بهم برخورد کرد...نگاهي به وسايلي که از دستم روي زمين افتاده بودن،کردم...مي دونستم از عصبانيت قرمز شدم...سرمو بلند کردم تا حرفي بزنم که...
خداي من...اين شاهين نبود؟؟؟؟...يه کم با دقت نگاش کردم...در نگاه اول خيلي شبيه شاهين بود ولي وقتي کمي دقيق شدم،فهميدم تفاوت هايي باهاش داره...ياد پارک ساعي افتادم...ليز خوردن از پله...افتادنم تو يه جاي گرم...اون عسلها...
اون تيله هايي که من ديده بودم،متعلق به اين فرد بود،آره...درسته...اون روز من فقط چشماشو ديدم...دقتي رو اجزا صورتش نداشتم...با کمي دقت ميشد فهميد که چشمهاشم با شاهين فرق ميکنه...شيطنت و رگه هاي زرد و سبزي تو چشمهاش بود...همين ترکيب رنگ و حالتشون که پر از شيطنت و يه جورايي غرور بود،اين چشمهارو از چشمهاي شاهين متمايز مي کرد...
نمي دونم چقدر تو هپروت بودم و به کشف بزرگم آفرين مي گفتم...با ضربه اي که به پهلوم خورد،به خودم اومدم...اي خاک تو سرت باران که بر و بر داري پسر مردمو نگاه مي کني...مثلا مي خواستي بهش بتوپي که چرا وسايلتو ريخته...حالا مثل گربه ي شرک وايسادي و داري نگاش ميکني...واقعا که...
سرمو بلند کردم...اونم داشت خيره نگام مي کرد...
چشمهاش از شيطنت برق زد و گفت:دست و پاتون که درد نمي کنه؟؟خوبين ديگه انشاا...؟؟...
با تعجب نگاش کردم...قربون حافظه...فکر نمي کردم يادش مونده باشه...
من:ممنون...
با طعنه ادامه دادم گفتم:ببخشيد که به شما برخورد کردم...واقعا معذرت مي خوام که وسايلتونو ريختم...
با بيخيالي گفت:نه بابا...خواهش ميکنم...اين حرفا چيه...وظيفه اي بود که در مقابل يه همشهري انجام دادم...خودم گرفتمتون...اگه نمي گرفتمتون که...
ديدم داره پاشو از گليمش درازتر ميکنه،براي همين با جديت گفتم:بي زحمت موقع راه رفتن و حتي دويدن،مراقب باشين که به عابران ديگه برخورد نکنين تا مزاحمتي براشون ايجاد نشه..
اومد جوابمو بده که صداي دختري رو از پشت سرش شنيدم...صداش زيادي جيغ و تيز بود:
عشقم...بيا بريم ديگه...
نگاه خصمانشو رو خودم حس کردم...در ادامه ي صحبتش گفت:مثلا ما امشب کلي برنامه داريم...
پسر با لحن لوسي و آبکي گفت:الان ميام عزيزم...
نزديک بود بگم عشقم و زهرمار...اين کلمه ي مقدسو براي هرهوسي بکار نبر...دوباره به خودم گفتم:آخه به تو چه ربطي داره؟؟...سر پيازي يا تهش؟؟...
رو به ما گفت:خداحافظ خانوما...
و رفت...
مارال که رسما لال شده بود...به قول خودش به رامين قول داده که ديگه با پسري بحث نکنه...پريا هم که کلا رو سايلنته...
پسره ي پررو...کمکم نکرد وسايلو جمع کنيم...باهم خم شديم و مشغول جمع کردن وسايل شديم...
پريا:يه عذرخواهي هم نکرد...اصلا اين براي چي رو دور تند بود؟؟...
مارال:يعني چي؟؟...
پريا:منظورم اينه که چرا مثل آدم راه نمي رفت و مي دوييد...
مارال:فکر کنم دختر باهاش قهر کرده بود و پسره مي خواست نازش رو بکشه،چون قبل از اين که به ما بخوره و دست گل به آب بده،ديدمش که داشت يه مسئله اي رو براي اون توضيح ميداد و دختره فقط با اخم سرشو تکون ميداد و متقائد نميشد...بعدش هم دختر با قدم هاي تند ازش دور شد...پسره هم دنبالش دويد و در نتيجه به ما خورد...دختره هم وقتي با ما ديدش،ناز و نوزو کنار گذاشت و چسبيد به پسر...فکر کرد الان مي دزديمش...
پريا:حقم داشت...پسر که خيلي خوب بود...هم هيکلش و هم چهرش...
مارال:اونجوري که اينا بهم زل زده بودن،منم جاي دختر بودم شک مي کردم و بدو بدو ميومدم....
حرفاشونو مي شنيدم اما حواسم اونجا نبود...به طور ناخوداگاه تو فکر پسر بودم...چقدر عجيب...بعد از چند ماه،يه برخورد ديگه...
مارال و پريا همچنان در حال حرف زدن بودن...وسيله هارو جمع کرده بوديم به سمت ماشين مي رفتيم...
مارال رو به من گفت:هي تو،کجايي؟؟چرا زل زده بودي به پسر مردم؟؟...ورپريده خودت از صدتاي قديم من بدتري...
نمي خواستم دليل اصليشو بدونه و جريان پارکو بفهمه،براي همين گفتم:خب بابا توام...همچين ميگه قديم که هر کي ندونه فکر مي کنه داره از40سال پيش حرف مي زنه...
قيافه ي متفکري به خودم گرفتم و گفتم:بخاطر شباهتش به شاهين يه لحظه شک کردم...به نظر شما شبيه نبود؟؟...
مارال چشم غره اي بهم رفت و گفت:خودتي...من با تو بزرگ شدم...يه چيزي اين وسط هست که من بي خبرم...مطمئنم...
ديگه به ماشين رسيده بوديم...صندق عقب رو باز کردم و گفتم:خب ديگه زياد سخنراني کردي...از بالاي منبر بيا پايين و بپر رو صندلي...
وسايلو گذاشتم تو صندق و بستمش....
مارال:من هنوز سر حرفم هستم...ولي بخاطر تو تمومش مي کنم...
نشستم پشت فرمونو ماشينو روشن کردم...پريا عقب نشست و مارال کنارم...تا از پارکينگ طبقاتي بيرون بريم،کمي طول کشيد...سر يکي از پيچ ها نزديک بود يه ماشين به ماشينم بزنه...بدونه اين که ماشين منو ببينه،داشت ماشينشو از جاش بيرون ميوورد...سرمو گرفتم بالا...چهره ي شخص راننده زياد معلوم نبود...از برق چشمهاش مي تونستم تشخيص بدم کيه...
با خودم گفتم:رانندگيشم که در حد صفره...
ثانيه اي بعد به خودم خنديدم...به طرز حرفه اي و ماهرانه اي عقب رفت...با سرعت از جلوش رد شدم...بچه ها متوجه نشده بودن که همون پسرست...
قبض و پولو دادم و از پارکينگ خارج شديم...وارد اتوبان شديم...مي خواستم تند برم...دلم براي سرعت لک زده بود...واي که چه حالي مي داد الان پامو مي ذاشتم رو گاز و واسه خودم مي رفتم...حيف که نمي شد...مي خواستم برم پيست...هميشه با فربد مي رفتم...با هم مسابقه مي ذاشتيم...دلم راضي نمي شد بدون فربد برم...مي دونستم زياد بهم خوش نميگذره...
مي خواستم يه کوچولو تند برم...کمربندمو بستم و رو به بچه ها گفتم:کمربنداتونو ببندين...
مارال:برو بابا...خانوم پليسه...زيادي مقرراتي هستي...
پامو گذاشتم رو گازو گفتم:خود دانيد...من بهتون گفتما...
مارال:يا قمر بني هاشم..پري کمربندتو ببند که به رانندگي اين هيچ اعتمادي نيست...
بالاخره اونا هم کمربنداشونو بستن و تا خونه تخته گاز رفتم...
اواخر فروردين بود...واسه عيد فربد نيومد ايران...البته حقم داشت...کلي درس و کار رو سرش ريخته بود...سرم پايين بود و در حال مطالعه ي مجله ي مورد علاقم بودم...با صداي تلفن سرمو بلند کردم...کسي خونه نبود...با تنبلي و به زور از جام بلند شدم...
من:بفرماييد...
فربد با صدايي که خوشحالي توش موج ميزد گفت:سلام ولوله ي من...بالاخره تا چند وقت ديگه مياي پيش خودم...
لحظه اي مکث کردم و بعد با خوشحالي گفتم:سلام...واي...راست ميگي فربد؟؟
فربد:بله که راست ميگم...نيما بهم خبر داد...خلاصه اين که ويزات آمادس...برو دنبال بليط....
بعد از حرف زدن با فربد،تلفن رو قطع کردم...بالاخره کارام درست شده بود...تازه با کلي پارتي بازي انقدر طول کشيد...دلم مي خواست درسمو ادامه بدم...دوست داشتم يه روزي خودم مديرعامل يک شرکت بزرگ و موفق باشم...
به مامان اينا گفتم که ويزام جور شده و بايد برم...رفتيم دنبال بليط...اوايل خرداد بايد مي رفتم...
روزا با هم مسابقه گذاشته بودن و خيلي زود مي گذشتن...
****
روزي که بايد مي رفتم رسيد...هم خوشحال بودم،هم ناراحت...بار و بنديلمو تحويل داده بودم و فقط يه کوله همراهم بود...من وسط و دورتا دورم آدم وايساده بود...همه فاميلا و دوستامون بودن...رها،آرين،سيما،شاهين و ساحل و پريا هم اومده بودن...خلاصه شماره پروازم اعلام شد...بايد زحمت رو کم مي کردم...با همه خداحافظي کردم...خيلي سعي کردم مامانو آروم کنم...تا حدودي هم موفق بودم...دستي براي همه تکون دادم و رفتم تا سوار اتوبوساشم...
****
از پله هاي هواپيما بالا رفتم...هميشه دوست داشتم کنار پنجره بشينم تا ابرها رو که مثله برف بودن وکوه ها و کلا مناظر اطراف و پايين رو ببينم...صداي مهماندار اومد...در حال خوش آمد گويي و آرزوي سلامتي و سفري خوش بود...
از مرز ايران خارج شده بوديم...خيلي ها بلافاصله شال و روسريشونو دراوردن...داشتم به ابرها نگاه و به عظمت خدا فکر مي کردم که کم کم خوابم برد...
****
منتظر بودم بارها رو بيارن تا چمدونم رو بردارم...بعد از برداشتنش،مثه گيج ها به دور و برم نگاه مي کردم و با چشم دنبال فربد مي گشتم...همچنان که چشمام درو برو ديد مي زد،صداشو دم گوشم شنيدم:سلام ولوله ي خودم...
برگشتم سمتشو خودمو انداختم تو بغلش...واي که چقدر دلم براش تنگ شده بود...يادم افتاد که مکان عمومي و احتمالا کل افراد فرودگاه دارن نگامون مي کنن...سريع خودمو از بغلش بيرون کشيدم...به اطرافم نگاه کردم...هر کسي مشغول کار خودش بود و حواس هيچکس به ما نبود...يه لحظه يادم رفته بود که اينجا کاناداست و اين رفتار ها براي مردمش عادي...
فربد که انگار دليل عکس العملمو مي دونست،دستشو دراز کرد سمتم وگفت:بيا اينجا ببينم...براي اينا اينجور چيزا عاديه...
رفتم سمتش...چمدونمو ازم گرفت و دستشو انداخت دور گردنم...
فربد:الان مي ريم خونه تا يکم استراحت کني...قيافت خيلي خستست...البته حقم داري...بعد از 24-25ساعت پرواز يا شايدم بيشتر بايد خسته باشي...من که جنازم رسيد اينجا...بعدش حال و احوال کل فاميلو ازت مي پرسم...
-آره...خيلي خسته شدم...تو چطوري خان دايي؟؟...
-نه بابا...دوري اثر کرده...خان دايي!!!!با اومدنت عالي...
تا برسيم خونه ي فربد،کلي حرف زديم...وقتي هم که رسيديم انقدر خوابم ميومد که چشمام به زور باز ميشد...بدون اين که خونه رو ديد بزنم،وارد اتاقي شدم که فربد از قبل برام آماده کرده بود...مانتومو دراوردم و روي تخت ولو شدم....
چشمامو باز و به اطرافم نگاه کردم...مکان برام نا آشنا بود...تازه يادم اومد که ايران نيستم و اينجا هم اتاقم نيست...برام جالب بود که فربد نيومده تا بيدارم کنه...تو اين چند وقت آدم شده بود...چمدونم کنار در،و در هم بسته بود...از روي تخت بلند شدم و سلانه سلانه به طرف چمدونم رفتم...يکي از لباس راحتيامو پوشيدم...موهامو با کليپس جمع کردم و از اتاق خارج شدم...
به...چه صحنه ي جالبي...فربد داشت آشپزي مي کرد...خدا به داد من بدبخت برسه که الان بايد دست پخت اينو بخورم...اي هوار...
فربد:اِ...بيدار شدي؟؟مي خواستم خودم وارد عمل بشم و بيام بيدارت کنم...
من:نه...الان خوابم و اين روحمه که داره درباره ي جسمم حرف ميزنه...با خودم گفتم آدم شدي و دست از اين کارات برداشتي...ولي مي بينم که نه...
فربد:اشتب فکر کردي ديگه خانوم...فرشته که آدم نميشه...
با همون لحن خودش گفتم:اشتب فکر کردي آقا...اگه فرشته ها مثه تو بودن که ديگه هيچي...
اومد دوباره حرف بزنه که تلفن زنگ خورد...
در حاليکه به سمت تلفن مي رفت گفت::فکر کنم مامان اينان...خواب بودي زنگ زدن...
درست گفته بود....گوشيو برداشت و بعد از صحبت کردن داد به من...منم بعد از صحبت کردن گوشيو گذاشتم...به فربد نگاه کردم...
-تو از کي تا حالا آشپزي ميکني؟؟
-از همون وقتي که رفتم خونه ي خودم...
-همچين مي گه خونه ي خودم که هر کي ندونه فکر ميکنه دختره و رفته خونه ي شوهرش...تو مگه آشپزي هم بلد بودي؟؟
-پس چي...آشپزيم از توي ولوله هم بهتر...
-الکي براي من رجز نخون...حالا چي داري درست ميکني؟؟
-مي خوام پاستا درست کنم...
در ادامه گفت:بيخيال آشپزي...احوال اونوريا؟؟
-اونا هم خوبن...
شروع کرد به پرسيدن حال تک تکشون...از پريا بگير تا خود من...فقط خبري از ساحل نگرفت...مي دونستم يادش نرفته...
يکدفعه گفتم:ساحلم خوبه...
فربد کمي با تعجب نگام کرد و گفت:ها؟؟...تو حالت خوبه؟؟..مگه من خبري از ساحل گرفتم؟؟...
با شيطنت نگاش کردمو گفتم:با زبون بي زبوني،آره...
-هه هه...مسخره...راستي از رامين و مارال چه خبر؟؟
-فکر نکن نفهميدم که بحث رو عوض کرديا...اونا هم خوبن...قرار تا يکي،دو هفته ديگه بيان خواستگاري مارال...چقدر بد که ما نيستيم...
-آره،ولي آسمون که به زمين نمياد...فردا بايد بريم دنبال کارا و ثبت نام دانشگات...
شام آماده شده بود...ظرفارو روي ميز گذاشتيم...فربد تو بشقاب هر کدوممون مقداري پاستا ريخت...بوش که خوب...بايد ديد مزش چطوره...
مقداري از غذامو خوردم...خيلي خوب درست کرده بود...
من: بهت اميدوار شدم...راه افتاديا...
فربد:من که گفتم خوبه...
خونه اي که توش ساکن بوديم،کاملا مناسب بود...يه خونه ي نقلي با دوتا اتاق خواب...آشپزخونش هم تقريبا بزرگ بود...فربد بعد از اين که به کانادا اومده بود،اين خونه رو خريد...
دو ماهي از جور شدن کارام مي گذشت و وارد دانشگاه شده بودم...از مامان اينا و کلا کساني که ايران بودن،بي خبر نبودم...مارال و رامين هم نامزد کردن...با يه دختر ايراني به اسم مهلا آشنا شده بودم...روز اول مثل آدماي منگ دور خودم مي چرخيدم که بهش برخورد کردم...خيلي خوشحال شدم که همکلاسيمه...دختر خيلي خوبي بود و مي تونست جاي مارالو در نبودش برام پر کنه...
همراه مهلا از دانشگاه خارج و سوار ماشين شديم...حرکت کردم...مسافتي رو طي کرديم...حواسم به جلو بود...مهلا که از آينه به پشت نگاه مي کرد گفت:اين ماشين خيلي وقته که دنبالمون افتاده...
نگاهي به آينه انداختم...چند روزي بود که کارمون پيچوندن اين ماشينا بود...نمي دونستم چرا تعقيبمون مي کردن؟؟؟؟...يه ماشين خاصم نبود...هر روز عوض مي شد...اين سوال چند روزي بود که فکرمو مشغول خودش کرده بود... براي اين که مطمئنشم داره تعقيبمون مي کنه،از چند تا کوچه پس کوچه رفتم...اون ماشين هم دنبالمون ميومد...افتادم تو خيابون اصلي و بعد اتوبان...شيشه ي ماشين دودي بود و نمي شد سرنشيناشو ديد...
در حالي که کمربندمو مي بستم گفتم:درست مي گي...کمربندتو ببند...مي خوام تندبرم تا گممون کنن...
پامو گذاشتم رو گاز...اتوبان تقريبا شلوغ بود...با هزار بدبختي از بين ماشين هاي ديگه رد شدم...بازم دنبالمون بود...فاصلش خيلي با ماشين ما کم شده بود...سر يه دوراهي بود که اول فرمونو گرفتم سمت چپ و بعد پيچيدم سمت راست...راننده ي اون ماشينم همينکارو کرد ولي با گاردريل ها برخورد کرد و متوقف شد...من هم با سرعت بيشتر از اون مکان دور شدم...
مهلا نفسشو بيرون داد و با نگراني گفت:خوب شد که گممون کردن...به نظرم اين قضيه داره بودار مي شه...يعني چي هر روز يه ماشين دنبالمونه؟؟...
من:مثلا جه بويي؟؟... ما چيکار کرديم که بخوان تعقيبمون کنن؟؟...خلافکاريم يا آدم هاي خيلي مهمي هستيم که نياز به اسکورت داشته باشيم؟؟...اينا يه سري آدماي علافن که مي خوان وقتشون تلفشه...همين...
مي دونستم اينا همش حرف و خيرسرم مي خوام مهلا رو آروم کنم...خودمم احساس مي کردم که يه خبرايي هست...اما چي؟؟...مگه من کاري کرده بودم و خودم خبر نداشتم؟؟...اصلا اينا کي بودن؟؟...چرا دنبالمونن؟؟...دنبال منن يا مهلا؟؟...چي از جونمون مي خوان؟؟...
انواع و اقسام سوال هاي بدون جواب تو ذهنم رژه مي رفت...
مهلا:اگه اينا واسه يه روز دنبالمون بودن،حرفت تو درست بود،ولي اينا نزديک به يه هفتست که دنبالمونن...من که مي گم فربد رو تو جريان بذار...
من:نه بابا...من چيکار به کار اون دارم؟؟...اومديمو به فربد گفتم...خب چه کاري از دستش بر مياد؟؟...هيچي...فقط اين که نگرانم مي شه...خودش به اندازه ي کافي سرش شلوغه،ديگه لازم نيست درگير مشکلات منم بشه...
مهلا:خودداني...اينا برات دردسر مي شن...ببين من کي گفتم...
من:نگران نباش...بالاخره خسته مي شن و دست از اين مسخره بازياشون برمي دارن و مي رن پي کارشون....
مهلا رو به خونشون رسوندم...خودمم رفتم خونه...
کفشامو دراوردم...کيفمو رو مبل انداختم...اومدم برم آب بخورم که تلفن زنگ زد...از ايران بود...
-جانم؟؟
سيما با صداي بچه گونه گفت:سلام خاله...
-سلام گوگولي خاله...
-چطوري خاله؟؟...اين خاله با اون خاله ها فرق داره...
-اونوقت يعني چي؟؟
-يعني اين که داري خاله مي شي...
يه لحظه مکث کردم و بعد با خوشحالي گفتم:تو بارداري؟؟...
سيما با خنده گفت:آره...واي..نمي دوني چقدر شاهين خوشحال شد...
-مبارکه...چند وقتته؟؟
-مرسي...سه هفته...
-قربونش برم من...
-مي خواستم خودم بهت بگم که گفتم...حالا ديگه برو پي کارت...
-خيلي خوشحال شدم...به شاهينم سلام برسون...
بعد از قطع کردن تلفن،روي کاناپه نشستم...چشمامو بستم و رفتم تو فکر اونايي که دنبالمون بودن...ودوباره همون سوال هاي بي جواب....
انقدر فکر کردم و به هيچ نتيجه اي نرسيدم که احساس مي کردم دود داره از سرم بلند مي شه...از جام بلند شدم...هرچي زيادي به مخ مبارک فشار ميووردم،بدتر بود...تصميم گرفتم برم حموم...خوبيش اين بود که اتاقها،سرويس هاي جداگانه داشت...رفتم تو اتاقم...حولمو از کمدم بيرون اوردم...لباسامو برداشتم...همه ي وسايلمو آماده کردم و بعد وارد حموم شدم...آب داغ رو باز کردم و کمي صبر کردم تا وان پر بشه...نشستم تو آب...خيلي خسته بودم...دوست داشتم همونجا مي گرفتم مي خوابيدم...بعد از دقايقي،حولمو پوشيدم و از حموم خارج شدم...لباسامو که يه شلوار آبي آسموني همراه با تيشرت سورمه اي بود پوشيدم...موهامو با سشوار خشک کردم...صندلامو پام کردم و از اتاق خارج شدم...انگار انرژيم تحليل رفته بود...اصلا حوصله ي غذا درست کردن رو نداشتم...کمي سوسيس سرخ کردم و خوردم و بعد به اتاقم رفتم تا استراحت کنم...بدون هيچ فکري و به آسودگي خوابم برد....
ساعت حدود 8بود که از خواب بيدار شدم...صداي تلويزيون ميومد...متوجه شدم که فربد اومده خونه...رفتم بيرون...روي مبل دراز کشيده و کنترل ماهواره هم تو دستش بود...
-سلام بر دايي گرام،ملقب به آقا خروسه...امکان نداره يه جا باشي و آرامش منو به هم نزني...کي اومدي خروس جون؟؟
-سلام...خروس اون پسر عموي نداشتته...يه ربعي مي شه...
خودش رو مبل نشست و به بغلش اشاره کرد...
-بيا اينجا بشين...
رفتم و کنارش نشستم...
-من براي چند ماه بايد برم قطر...مأموريت دارم...هر کاري کردم،قبول نکردن يکي ديگه رو جايگزينم کنن...نگران توام...تنها که نمي توني باشي...احتمالا بايد بري ايران...مامان اينا هم بفهمن،حتما نگرانت مي شن...
-چرا بايد نگرانم باشي؟؟...مگه من بچه ام؟؟...تو برو به کارات برس...با اين شهر و مردمانش آشنا شدم و يه جورايي تونستم باهاش کنار بيام...به اين خونه هم عادت کردم...من کلي درس دارم...چي چي پاشو برو ايران...فوقش بعضي از شبا،به مهلا مي گم بياد پيشم...اين که ديگه نگراني نداره...
-شايد تو درست بگي...نمي دونم...
****
تو راه دانشگاه حرف هاي ديشب رو براي مهلا تعريف کردم...
مهلا:حالا نتيجه؟؟
من:هيچي ديگه...فربد تا چند وقت ديگه مي ره قطر...حالا تو فکر کن اگه قضيه ي تعقيبا رو بهش مي گفتم،چقدر نگرانيش بيشتر مي شد...
ماشين رو پارک کردم...هردو با هم وارد محوطه و بعد کلاس شديم...نشسته بوديم رو صندليمون و داشتيم حرف مي زديم...تقه اي به در خورد و استاد وارد شد...همه به احترامش تو جاشون نيم خيز شدن...استاد مي خواست درس بده که صداي در اومد...
پسري وارد کلاس شد...نگاهش تو کلاس چرخيد و روي من ثابت موند...خيلي مشکوک و مرموز نگام کرد...
استاد:کاري داشتين؟؟
نگاهشو به سمت استاد چرخوند و گفت:ماهان شمس هستم...از شهر مونترال انتقالي گرفتم...
استاد:پس دانشجوي جديدمون هستين...بفرمايين...
روي يکي از صندلي ها که خالي بود،نشست...لاغر و قد بلند بود... زيادي لاغر بود...چشمهاش سبز زاغ و موهاش مشکي رنگ بود و به صورت سه سانتي کوتاه کرده بودشون...لب هايي تقريبا نازک با بيني استخواني که به صورتش ميومد...عيب اساسيش،لاغري زيادش بود...بخاطر قد بلندش،خيلي تو چشم ميومد...تيشرت سفيد همراه با شلوار جين آبي پوشيده بود...
از همون روز اول سعي داشت رابطه اي دوستانه باهام برقرار کنه...البته هنوز اون نگاه مرموز رو داشت...کمي مهربوني هم چاشنيش شده بود...هميشه به تندي باهاش برخورد مي کردم...اصلا ازش خوشم نميومد...ديگه ماشيني دنبالمون نبود و همين باعث شده بود که نگراني مهلا از بين بره...هميشه براي اين که به ماهان بي توجهي مي کردم،از طرفش سرزنش مي شدم...مي گفت پسر خوبيه...ولي به نظر من...
فربد رفت قطر...همراه مهلا به فرودگاه رسونديمش...تو راه برگشت از فرودگاه بوديم که به سرمون زد بريم بستني بخوريم...مقابل بستني فروشي نگه داشتم...مهلا پياده شد و به سمت مغازه رفت...پوستي به رنگ سبزه داشت و همين خيلي با نمکش مي کرد...چشماش سبز پررنگ و بينيش خدادادي کوچولو و جم و جور بود...موهاش تا روي شونش مي رسيد و همرنگ چشماش بود...از 14-15 سالگي به همراه خانوادش به کانادا مهاجرت کرده بودن...دقايقي بعد بستني به دست از مغازه خارج شد...نشست کنارم...بستنيمو به دستم داد و گفت: تو چه فکري هستي؟؟
-چهره ي تو...
-من؟؟...
-آره...دارم فکر مي کنم که چقدر بانمک و نازي...
-دستم پره...نمي تونم همشو با هم بگيرم...حداقل دونه دونه بهم بدشون...نميگي سنگينن و باعث خستگيم ميشن؟؟... شايدم ذوق زده بشم و از دستم بيفتن و بهت خسارت وارد کنن؟؟...
با ابروهايي بالا رفته گفتم:چي؟؟...
-واي که چقدر جديدا خنگ شدي...هندونه ها رو دارم مي گم ديگه...اين همه سرش داري فکر مي کني چي بگي...
-برو بابا...از اين به بعد طالبي تقديمت مي کنم....
-چقدر حرف مي زني تو...بستنيتو بخور...آب شد...
شروع به خوردن بستني کردم...خيلي بهمون چسبيد...قرار شد اون شب مهلا بياد پيشم بمونه...با هم رفتيم خونه...درو باز کردم هر دو با هم وارد شديم...شالمو از روي سرم برداشتم و رو مبل انداختم...وارد آشپزخونه شدم...نگاهي به داخل کتري انداختم...زيرشو روشن کردم...صداي مهلا رو شنيدم که مي گفت:باران...بدو بيا...گوشيت داره زنگ مي خوره...
با دو از آشپزخونه خارج شدم...هول هولکي در کيفمو باز کردم...شماره ناشناس بود...
من:yes.
بعد از کمي مکث،صداي مردي رو شنيدم که به فارسي گفت:سلام باران خانم...احوالتون؟؟
با تعجب کمي به مخم فشار اوردم...نتيجه اي نداد...با تعجب گفتم:شما؟؟...
مرد:ماهان هستم...ماهان شمس...
با خودم گفتم همينم مونده بود که شمارمو هم داشته باشه...به مهلا که داشت نگام مي کرد،نگاه کردم و جواب ماهانو دادم...
با تعجب گفتم:سلام جناب شمس...ممنون...شما شماره ي منو از کجا اوردين؟؟...
ماهان:از يکي از بچه ها گرفتم...اميدوارم مزاحم نباشم...چشمهاي مهلا گرد شد...زير لب گفت:اين شمارتو از کجا اورده؟؟
دستمو به علامت سکوت،روي بينيم گذاشتم...
مي خواستم بگم بي زحمت زودتر قطع کن چون مزاحمي بيش نيستي...خودمو کنترل کردم...
-امري داشتين؟؟...
نگاهم به مهلا افتاد که از فضولي داشت مي مرد و مي گفت بزن رو اسپيکر...کاري که مهلا گفت رو انجام دادم... صداش تو کل خونه مي پيچيد...
شمس:مي خواستم ببينمتون...يه کار واجب باهاتون دارم...
اصلا دوست نداشتم حتي براي يه لحظه هم پيشش باشم...
من:شرمنده...من فعلا وقت آزاد ندارم...
شمس با ناراحتي گفت:باشه...خداحافظ...
من:خداحافظ...
تعجبم از اين بود که اسرار زيادي رو حرفش نکرد...آدمي نبود که با يه بار نه گفتن و مخالفت،کنار بکشه...
مهلا:دختره ي خر...چرا گفتي نه؟؟...مي رفتي ببيني بدبخت چي کارت داره...
-جان من دوباره شروع نکن...اگه قبول مي کردم،پررو تر مي شد...
-خودت مي دوني...من که مي گم اين پسر خوبيه...
-زيادي مرموز...
رفتم چاي دم کردم...نشستم رو کاناپه و تي وي رو روشن کردم...بعد از خوردن چاي،کمي حرف زديم و بعدش خوابيديم...
با صداي گوشيم از خواب بيدار شدم...خاموشش کردم و تو جام نشستم...به مهلا نگاه کردم...هنوز خواب بود...با دست تکونش دادم...
-مهلا...پاشو بايد بريم دانشگاه...
جا به جا شد و خواب آلود گفت:ولم کن ديگه...مسخره...
از جام بلند شدم و گفتم:به من ربطي نداره که امتحان امروز رو چطور مي دي...مي خوام برم صبحانه بخورم...بعدش هم مي رم...
از جاش پريد وگفت:مگه ما امروز امتحان داشتيم؟؟...
لبخند خبيثانمو که ديد نفسي کشيد و گفت:اي تو روحت...بميري تا من از دستت راحت شم...ذليل مرده...بدبخت شوهرت...بيچاره نمي دونه چجوري مي خواي صبحا از خواب بيدارش کني...دلم براش مي سوزه...
-تو دلت براي اون نسوزه...روش هاي مخصوصي براش در نظر دارم...
از جاش بلند شد...هر دو با هم صبحانمونو خورديم...لباسامونو پوشيديم...در اين چند ماهي که کانادا بودم هميشه تونيک مي پوشيدم...شالم سرم مي کردم...هر دو از خونه خارج و سوار ماشين شديم...
کلاسهاي اون روز تموم شد...داشتيم از کلاس خارج مي شديم که با صداي ديويد متوقف شديم...
ديويد:سلام خانم ها...
جوابش رو داديم...رو به مهلا گفت:من مي تونم با شما صحبت کنم...
مهلا نگاهي به من کرد و گفت:خواهش مي کنم...بفرماييد...
رو به مهلا گفتم:تو ماشيتن منتظرتم...
-باشه...
رفتم تو ماشين نشستم...چند وقتي بود که ديويد سعي داشت به مهلا نزديک بشه و يه جورايي مي خواست باهاش دوست بشه...چند باري هم غير مستقيم گفته بود...
دقايقي گذشت...مهلا اومد...ضربه اي به شيشه زد...شيشه رو کشيدم پايين...
-تو برو...من با ديويد مي رم بيرون تا کمي باهم حرف بزنيم...بعد هم ميام پيش تو...
-بادا بادا مبارک بادا؟؟...
خنده اي کرد و گفت:ديوونه...شايد...
-پس يه عروسي افتاديم...برو...کلي منتظرت مونده...
-فعلا...
مهلا رفت و من هم به سمت خونه حرکت کردم...در رو بازکردم...خونه تاريک و تمام چراغ ها خاموش بود...روشنشون کردم...لباسامو عوض کردم...مقداري از نهار ديروز رو تو مايکروفر گذاشتم...خيلي گرسنم بود و يه جورايي دلم ضعف مي رفت...رفتم صورتم رو شستم...تو دستشويي بودم که برق ها رفت...بعد از چند ثانيه همه جا روشن شد و دوباره تاريک...پشت سر هم اين عمل تکرار شد...انگار يکي مي خواست از قصد اذيتم کنه...خاموش...روشن...خاموش...رو شن...پشت سرهم چراغ ها روشن و خاموش ميشد...با خودم گفتم الان همش مي سوزه...کمي ترسيده بودم...يعني چه کسي بود؟؟...ياد اين فيلما افتادم...نگاهي به خودم انداختم...صد رحمت به ميت...رنگم مثل گچ شده بود...سريع از سرويس خارج شدم...با ترس به پنجره نزديک شدم...دوباره همه جا تاريک شد...نگاهي به خونه هاي مجاور انداختم...همه برق داشتن...ديگه مطمئن بودم که کاسه اي زير نيم کاسه است...نمي دونستم بايد چي کار کنم؟؟...با خودم گفتم مي رم پايين ولي به قدري ترسيده بودم که تقريبا مي لرزيدم...صداهايي از پايين شنيده مي شد..دوباره فضاي خونه روشن شد...خودم رو به بيخيالي زدم...غذام رو با هزار بدبختي و به سختي خوردم...کمي هم آب نوشيدم...دستام سرد بود...چجوري بايد اينجا مي موندم...تازه به حرف فربد رسيدم که مي گفت نبايد تنها بموني...
دوساعتي گذشت...برق ها هنوز روشن بود...ديگه بي خيال شده بود...با صداي اف اف از جام پريدم...مهلا بود...
درو باز کردم و اومد بالا...نمي خواستم متوجه بشه...مي دونستم اگه مي فهميد،استرس مي گرفت...
سعي کردم عادي برخورد کنم...
من:خوش گذشت...چي گفتين؟؟...
مهلا دقيق به صورتم نگاه کرد و گفت:چرا انقدر تو فضولي؟؟...بذار از راه برسم بعد شروع کن...
مکثي کرد و با نگراني گفت:تو چرا مثل شبه شدي...رنگت پريده...
دستم رو گذاشتم رو گونم و گفتم:کمي دلم درد مي کنه...فکر کنم فشارم افتاده...
-آب قند خوردي؟؟...
-نه...
مهلا:بشين رو مبل...الان برات درست مي کنم...
از خدا خواسته نشستم...مهلا آب قند بدست اومد کنارم نشست...به زور همشو به خوردم داد...
من:زود بگو ديويد چي بهت گفت؟؟...
مهلا:رو به موتم که باشي،بي خيال فضولي نمي شي...رفتيم کافي شاپ...علني بهم درخواست دوستي داد...منم قبول کردم...مي دونم که پسر خوبيه...
با نيش باز گفتم:شناگر قابلي هستي...منتظر يه ندا از طرفش بودي...يه کم ناز مي کردي دختر...
مهلا:برو بابا...قبلا نازام رو کردم...ديگه بسه...اون موقع که غير مستقيم مي گفت...
من:گشنته؟؟...
مهلا:نه...
از جاش بلند و وارد اتاقم شد...دوباره رفتم تو فکر...چجوري مي خواستم تو اين خونه بخوابم؟؟...
خدا رو شکر کردم که مهلا پيشمه...اون که نمي تون هر شب پيشم باشه...کار و زندگي داره...از اين به بعد نصف بيشتر وقتش رو هم با ديويد مي گذرونه...فردا بايد بره...دوباره غصم گرفت...رو تخت دراز کشيدم...مهلا هم جاشو پايين تخت انداخت...تا 3:30-4 صبح بيدار بودم...خدارو شکر اولين کلاسمون ساعت 10 شروع مي شد...
****
يه هفته اي از اون قضيه مي گذشت...هرشب همين برنامه رو داشتم...ترسم کمي ريخته بود...مهلا 3 شب اول پيشم بود...بلافاصله بعد از اين که ميومدم خونه،قطع و وصل چراغ ها شروع ميشد...خيلي دوست داشتم بدونم دليلش چيه...
رفته بوديم خريد...عروسي پسر عموي مهلا بود و دنبال لباس مي گشت...خريداشو کرد و نشستيم تو ماشين...تو اتوبان بوديم که متوجه شدم يه ماشين دنبالمون...چند وقتي بود بي خيال شده بودن...فکر مي کردم تموم شده ولي انگار تموم شدني نبود...همه چيز به نظرم مشکوک ميزد...از همين ماشينها بگير تا برق خونه...هر چي دنبال دليل مي گشتم،عاملي پيدا نمي کردم....
مهلا:واي...دوباره شروع شد...
-پيچوندن ما هم شروع شد...
دوباره وقت قهرمان بازي بود...انقدر دور خودمون گشتيم تا تونستن گممون کنن...ديگه خسته شده بودم...شب و روز استرس داشتم...مثل آدم نميومدن جلو...فقط موش و گربه بازي بود...مهلا رو به خونشون رسوندم...
باشگاه ثبت نام کرده بودم...دفاع شخصي...از 16 سالگي شروع کردم...کمربند مشکيمو 20 سالگي گرفتم...قصد داشتم کارت مربي گريمو هم بگيرم...خيلي وقت بود که به صورت حرفه اي کار نکرده بودم...نزديک به 4 سال...براي همين بدنم نرمي کامل رو نداشت و کمي خشک شده بود...مي خواستم چند ماهي بيام کلاس و بعد با آمادگي کامل برم براي گرفتن کارت...جلسه ي سوم بود که مي رفتم...مي خواستم فشرده کار کنم... روزهايي که کلاس نداشتم، از 11 صبح تا 7 بعد از ظهرسر تمرين بودم...جنازم مي رسيد خونه...
اون روز يکم دير به کلاس رسيدم...ساعت 9 بيدار شده بوديم و تا 1 دنبال لباس براي مهلا بوديم...بالاخره کلاسم
تموم شد...لباسامو عوض کردم و از باشگاه خارج شدم...مونده بودم کي مي خواد رانندگي کنه...من؟؟...مني که اگه مي شد همونجا مي خوابيدم...
نشستم پشت فرمون...پنل رو تو جاش زدم...صداي آهنگ رو زياد کردم تا خوابم نبره...در همون حال شروع کردم به فحش دادن به مهلا:اي درد بي درمون بگيري که امروز منو علاف خودت کردي...مردشورت رو ببرن که يکي مثل خودمي...سخت پسند...
در حال بد و بيراه گفتن به مهلا بودم که گوشيم زنگ خورد...نگاهي به شماره انداختم...چه حلال زاده...سرعتم رو کم کردم و جوابش رو دادم...
من:بنال...
آمپرش رفت بالا و گفت:حناق...تقصير من که زنگ زدم بگم بيا اينجا...مامان آش رشته درست کرده...مي خواستم بگم بياي کوفت کني...نبايد به تو که عفت کلام نداري زنگ ميزدم...
با اسم آش،خواب از سرم پريد...
از لحن صحبت کردنش خندم گرفت و گفتم:به جون خودت،خودتي...نگو که خودت خواستي زنگ بزني خانوم عفــــــت کلام...من که مي دونم به سفارش خاله ميترا زنگ زدي...من تو رو مي شناسم و مي دونم که اين کار نيستي...منو سيا نکن دختر...
مهلا:حالا هر کي که گفته...مهم اين که من زنگ زدم...پاشو بيا اينجا...در ضمن خودت سياهي...نيازي به سيا کردن نداري...
من:برو خودت رو جلوي آينه ببين و بعد بگو کي سياهه...
نذاشتم حرفي بزنه و گوشيو قطع کردم...با فکر کردن به چهرش دوباره خندم گرفت...خونشون چندتا خيابون با ما فاصله داشت...
عاشق آش رشته بودم...خاله ميترا هر موقع درست مي کرد،به من مي گفت برم خونشون...من که کلا خانواده ي مهلا رو دوست داشتم...
ماشين رو بردم تو پارکينگشون...خونشون ويلايي بود...از ماشين پياده شدم...هر سه تاشون دم در وايساده بودن...مهلا،پدر و مادرش...با همه سلام و احوالپرسي کردم وبعد نشستم...واي که چه بوي آشي ميومد...دلم داشت ضعف مي رفت...
خاله ميترا:چطوري باران جان؟؟...ديگه خبري از ما نمي گيري دختر...
-ممنون خاله...به خدا انقدر سرم شلوغ که اصلا وقت سر خاروندن رو هم ندارم...
-الان که ديگه فربدم نيست...بيشتر بيا اينجا...شبا پيش ما بمون...
واي که چقدر دلم مي خواست قبول کنم...به خودم گفتم:هوي...جو نگيرتت...اون بنده خدا يه تعارف زد...نمي دونه جنابعالي دنبال فرصتي و بي جنبه اي...
-ممنون خاله...تو خونه خيلي راحتم...مشکلي ندارم...
دوباره تو دلم گفتم:آره ارواح عمه ي نداشتت...خدا از دلت بشنوه که چقدر راحتي و مشکلي نداري...فقط شبا تنت از راحتي زياد مي لرزه...همين...چقدر چاخان مي گي تو دختر...
خاله ميترا رو به مهلا گفت:به جميله خانم بگو ميزو آماده کنه...خودتم کمکش کن...
منم از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم...
من:به...سلام جميله خانم...
پيرزن خوبي بود...يه جورايي سر جهازيه ي خاله ميترا بود...از قبل از ازدواجش و تا بعدش،همراه و ياورش بوده...
جميله خانوم:لبخندي زد و گفت:سلام دخترم...خوبي مادر؟؟...ديگه به ما سر نمي زني...
مهلا سرش رو تکون داد و گفت:از بي معرفتيشه...
-تو حرف نزن...
ميز رو چيديم...خاله ميترا وعمو بابک رو صدا زديم...همه سر سفره نشستيم...آشش خيلي خوش مزه بود...دو کاسه خوردم...داشتم مي ترکيدم...
من:مرسي خاله...خيلي خوشمزه بود...من که ديگه دارم مي ترکم...
خاله:نوش جونت عزيزم...
ظرف ها رو جمع کرديم...
کمي با عمو بابک شطرنج بازي کردم...هر دومون خوب بازي مي کرديم...سر يه بي فکري از طرف من،عمو برنده شد...يعد از خوردن چاي،از جام بلند شدم...
من:بازهم ممنون...ديگه زحمت رو کم مي کنم...
عمو بابک:امشب رو بمون پيش ما...
من:نه...مرسي...بايد برم خونه...حموم هم بايد برم...باشگاه بودم...
از همه خداحافظي کردم و به طرف خونه ي خودمون حرکت کردم...ماشين رو پارک کردم...کوچه خيلي خلوت بود...پياده شدم و درها رو قفل کردم...امشب دوباره سر برقها فيلم داشتم...سر و صدايي از پشت سرم شنيدم...اومدم برگردم که يه چيزي محکم خورد تو سرم...چشمام تار شد و ديگه هيچي نفهميدم...
چشمهام رو باز کردم...همه ي بدنم درد مي کرد...عضلاتم گرفته بود...دست و پام خشک شده بود...نمي دونستم کجام...به اطرافم نگاهي انداختم...تاريکي مطلق بود و هيچ چيز ديده نميشد...نمي دونستم شب يا روز...کمي فکر کردم...از خونه ي مهلا اينا برگشتم...از ماشين پياده شدم...سر صداي پشت سرم..اون شي خورد تو سرم و بعد بي هوش شدم...
با طناب به صندلي بسته شده بودم...سعي کردم دست و پام رو آزاد کنم...سوزش بدي رو مچ دستم احساس کردم...به قدري طناب محکم بسته شده بود که دستم رو زخم کرد...زخمي تقريبا عميق...خون از دستم جاري شد...گرماشو به خوبي حس مي کردم...تلاشم بي فايده بود...سرم رو به پشت صندلي تکيه دادم و چشمهام رو بستم...دقايقي گذشت...صداي نخراشيده ي در آهني بلند شد...در بزرگي که درست رو به روم قرار داشت باز شد...نور چشمهام رو اذيت مي کرد...سعي کردم از فرصت استفاده کنم و نگاهي به اطراف بندازم...انگار انبار کارخونه بود...صداي خشن مردي رو شنيدم...نمي تونستم چهرش رو ببينم...يه سيني دستش بود...با لحن مخصوص به خودش حرف ميزد...
مرد:چه عجب...بعد از دو روزهوش اومدي...
-شماها کي هستين؟؟...واسه چي منو اوردين اينجا؟؟...
مرد خنده اي کرد و گفت:حالا چه عجله اي داري...شوما حالا حالا ها مهمون مايي...به مرور زمان مي فمي(مي فهمي) ما کي هستيم و تو چرا اينجايي...
کم کم چشمام به نور عادت کرد...تونستم قيافش رو ببينم...آدم رو ياد افراد قاتل و قاچاقچي مي انداخت...جاي انواع و اقسام چاقو و قمه رو صورتش بود...چهره اي فوق العاده خشن داشت...خدا به دادم برسه...
سيني رو که دستش بود روي پاهام گذاشت...دستام رو باز کرد...
با لحن عاميانه اي گفت:همين الان غذات رو کوفت مي کني...مي خوام دسات(دستات)رو ببندم...الکي صدات رو نذار رو سرت و از کسي کمک نخوا...هيچ احدي صدات رو نمي شنوفه(نمي شنوه)...به جز اين که خودت رو خسته کني نتيجه اي نَره(نداره)...فکر فرار هم به سرت نزنه که بد مي بيني...بدتر از بد مي بيني...بيرون کلي نگهبان واساده...همه مسلحن...سعي نکن دسات رو وا کني...فقط زخمشون مي کني...
لگد محکمي به پام زد...نفسم رفت...
من:آخ...
با خشم ادامه داد:بر و بر منو نگا نکن...اون لامصب رو کوفت کن...
به نون خشک و آبي که برام اورده بود،نگا کردم...نمي تونستم بخورم...
با خشم گفتم:ببرش...نمي خورم...
مرد با عصبانيت گفت:به جهنم...حيف که رئيس زنده مي خوادت...
در حالي که از در خارج مي شد بلند يه نفر رو صدا زد:اکبر...اکبر...
مردي اومد تو...يکي بود مثل خودش...صورتي خشن و پر از جاي چاقو...
اکبر:بله آقا جلال...
جلال:دس اين کثافت رو ببند...سيني رو هم بيار...
اکبر:بله...شما بفرماييد...رئيس پشت خطه...
جلال رفت بيرون و اکبر اومد و بدون حرف دستم رو با طناب بست... محکمتر از سري پيش...دوباره گرماي خونم رو روي دستم احساس کردم...سيني رو برداشت و از انبار خارج شد...من دو روز بيهوش بودم؟؟...مطمئنا الان همه نگرانم شدن...مامان اينا هر روز زنگ ميزدن و حالم رو مي پرسيدن...فربد هم همينطور...مهلا هم که بهم سر مي زد...
حوصلم سر رفته بود...نمي دونستم چي کار کنم...بايد مي رفتم دستشويي...فشار بدي به مثانم وارد مي شد...
من:آهاي کسي اون بيرون هست؟؟...
صداي اکبر رو شنيدم:چي مي گي؟؟...
من:بايد برم دستشويي...خيلي سريع...
در رو باز کرد...اومد تو و دست و پام رو باز کرد...اومد دستم رو بگيره که با انزجار گفتم:دست کثيفتو به من نزن...
بدون حرف دستبندي از جيبش دراورد...به دست من و خودش بستش...
دنبالش راه افتادم...از در انبار خارج شديم...محوطش باغ مانند بود...چپ و راست افراد مسلح ايستاده بودن...انقدر رفتيم تا به دستشويي رسيديم...وسط باغ بود...دستمو باز کرد...
اکبر:من اينجام...گفتم که فکري به سرت نزنه...
بدون اين که جوابشو بدم رفتم تو...فقط يه پنجره ي کوچک داشت...
دستام رو شستم و خارج شدم...دوباره دستام رو با دستبند بست و به انبار برم گردوند...
دو روزي از به هوش اومدنم مي گذشت...دوست داشتم برم حموم...تو وان دراز بکشم...احساس مي کردم بوي گند گرفتم...خيلي دوست داشتم بدونم اين رئيس کيه؟؟...اصلا منو از کجا ميشناسه...
يعني مامان اينا پليس رو در جريان گذاشتن؟؟...
از بس نشستم و به در و ديوار نگاه کردم،افسردگي گرفتم...لامپ انبار رو روشن گذاشته بودن...ديگه تو سياهي غرق نبودم...ديگه تحمل دست درد رو نداشتم...
داد زدم:کي بيرونه؟؟...
اکبر:صدات رو بيار پايين دختر...چي کار داري؟؟...
-بيا براي چند دقيقه دستام رو باز کن...
-نمي تونم...حالا هم ديگه لال شو...تا چند دقيقه ديگه بايد بياي بيرون...
ايشالا که همتون يرقان بگيرين...از اون رئيستون تا اين نگهبانا...رو به موت بشين...
هنوز هم بهم نگفته بودن چه خبره...از روز اول فقط يه تيکه نون و کمي آب خورده بودم...
بايد هرطور شده مي رفتم بيرون...ولي آخه چجوري؟؟...
به خودم گفتم:خير سرت رزمي کاري...رفتي کلاس که بتوني تو اين مواقع خودت رو نجات بدي...برو با چندتا ضربه کارشون رو بساز...
دوباره در جوابم گفتم:اونا نزديک به 8 نفرن...نمي تونم از پس همشون بر بيام...
واي خدا...تو اين چند روز با کسي حرف نزدم...از بي همزبوني دارم با خودم حرف مي زنم...تو اين مدت عقل از سرم نپره خيليه...
نمي دونستم رئيس گور به گورشون کجاست و از کدوم جهنم دره اي مي خواد بياد اينجا...مي گن تا اومدن رئيس بايد همينجا بموني...
تو همين فکرا بودم که در باز شد...جلال اومد تو و بدون حرف و با همون دستاي بسته از جام بلندم کرد...طناب دو پام رو باز کرد...نمي تونستم رو پام وايسم...چهار روز بود که با پاهاي بسته،به صندلي بسته شده بودم...اهميتي نداد و با طنابي که به دستم بسته بود،کشيدتم...نمي دونستم چرا مي خواد ببرتم بيرون...با هزار جون کندن سعي کردم بايستم...از انبار خارج شديم...مسير زيادي رو طي کرديم و بالاخره جلال ايستاد...
سرم پايين بود...فردي رو به روم وايساد...قبل از اين که سرمو بلند کنم،از پشت ضربه ي محکمي به زانوم زدن...همين باعث شد با دستاي بسته روي زمين بيفتم...موهام روي صورتم ريخته بود و جلوي ديدم رو مي گرفت...سعي کردم با حرکت سرم از جلوي چشمام عقب بزنمشون...سرم رو بلند کردم...اومدم حرفي بزنم که با ديدن چهرش هنگ کردم...همون مرموز بودن به همراه خرواري از نفرت تو چشمهاش موج ميزد...شمس بود...ماهان شمس...همون کسي که مهلا طرفدار پر و پا قرصش بود ...هموني که جون خودش از من خوشش اومده بود...هموني که ازش متنفر بودم...
تو چشمام زل زد و با پوزخندي گفت:چيه؟؟...خيلي تعجب کردي،نه؟؟...تو بهتي از اين که اون پسرعاشقي که سعي کرد با انواع و اقسام نقشه ها بهت نزديک بشه تو هي ردش مي کردي و ازش متنفر بودي،شد ربايندت...خيلي چموش و زرنگي...خيلي سعي کردم بهت نزديک بشم...از اولش با نقشه بهت نزديک شدم...از همون انتقالي تا بعدش...مي خواستيم زودتر از اينها بدزديمت...با وجود اون دوستت نميشد...بالاخره اون شب تنها بودي و ما تونستيم نقشمون رو عملي کنيم...اون برقها هم کار ما بود...ماشين ها هم همينطور...مي خواستم مثه خواهرم بترسي...از ترس گريه کني و بلرزي...مثل اون...مي خواستم جيغ بزني...خيلي زياد...مي خواستم روح کوچولوش آروم بگيره...دوست داشتم ضربه اي به خودت و اون پدر آشغالت بزنم که ديگه نتونين بلند بشين...الآن هم مي خوام همچين کاري کنم...فقط منتظرم رئيس بياد...از خودت و خوانوادت،حالم بهم مي خوره...پدر بي همه چيزت،خانواده ي منو کشت...زندگيمون رو بهم ريخت و نابود کرد...
با دهان باز نگاش مي کردم....مثل افراد ديوونه حرف ميزد...انگار جنون آني داشت...صورتش قرمز شده بود و مي لرزيد...پدر من کي آدم کشته بود؟؟...اين امکان نداره...غير ممکنه...چجوري تونسته بياد تو خونه؟؟...
اومد سمتم...چنان کشيده اي به صورتم زد که پرت شدم روي زمين...سرم محکم به زمين برخورد کرد...دستي دورم حلقه شد و بعد از حال رفتم...
صورتم خيس شد...به زور چشمهامو باز کردم...خداي من...سرم داشت از درد مي ترکيد...بدجور مي کوبيد...دستمو گذاشتم روي سرم...چشمم به ماهان افتاد...بالاي سرم نشسته بود...نفرت انگيز ترين موجود دنيا...حالم ازش به هم مي خورد...تو يه خونه بوديم...مي ترسيدم بلايي سرم اومده باشه...با ديدنش ياد حرفاش افتادم...نمي تونستم باور کنم...پدر من اهل اين حرفا نبود...براي کشتن يه مورچه،کلي سرزنشمون مي کرد...سعي کردم بشينم اما شونه هامو گرفت و نذاشت بلندشم...
من:تو يه...
پوزخندي زد و گفت:حرفاي من هنوز تموم نشده بود...با يه سيلي به اين روز افتادي...فکر کنم زير شکنجه بميري...ولي من نميذارم به اين راحتي بميري...عمو هم بخواد،من نمي ذارم...تو بايد زجر بکشي...مثل خواهر من...مي خوام يه سري چيزا رو بهت بگم...تو که قرار بميري،پس از اين گفته ها از اين مکان بيرون نميره...من جمشيد اميريم...با شناسنامه ي جعلي وارد دانشگاه شدم...بعد از اين که پدر قانونمندت خانوادم رو کشت ،عموم بزرگم کرد...کسي که با پدرم بزرگ شده بود...
تقه اي به در خورد و بعدش صداي جلال اومد:آقا...رئيس تازه از راه رسيدن...کارتون دارن...
جمشيد:الان ميايم...
خودش از رو صندلي بلند شد...رو به من گفت:يالا...از جات بلندشو...
از اتاق خارج شد...
با هزار زور و زحمت تو جام نشستم...سرم کمي گيج مي رفت...انگار تو خواب بودم...اونا گنگ توضيح مي دادن...طوري که هيچي نمي فهميدم...شالم رفته بود عقب...کشيدمش جلو...تو اين چند روز خيلي ضعيف شده بودم...
در باز شد و جلال اومد تو...
جلال:زود باش...مگه نون نخوردي؟؟...رئيس رو منتظر نذار...
از در خارج شديم...ويلاشون دوبلکس بود...رو به روم پيرمردي شيک پوش و مرتب،روي مبل لم داده و بالاي سرش هم جمشيد دست به سينه وايساده بود...پاهاش رو روي هم گذاشته و در حال پيپ کشيدن بود...موهاي يکدست سفيد و بلندش رو با کش بسته و کت وشلوار سفيد پوشيده بود...
پيرمرد:چه بزرگ شدي...چموش بودي،چموش تر شدي...مثل بچگيات خوشگليو تودل برو...کلا دوبار تو اين کشور ديدمت...شبيه مادربزرگتي...کپ خودش...بالاخره بعد از سالها تونستيم گيرت بياريم...بعد از 22 سال...پدر احمقت چه فکري مي کرد؟؟...رفيق شفيق من و داداشم...فکر کرد مي تونه قايمت کنه؟؟...احتمالا تا الان فهميده چه خبره...فهميده دردونش تو چنگ من...کسي که سالهاست نديدتش...اون خوب منو مي شناسه...با هم بزرگ شديم...تو همين کشور...من،داداشم و پدر تو...اون از همون بچگي عاشق قانون و پليس بازي و من و شهبازعاشق پول و ثروت...از همون دوران جواني راهمون از هم جدا شد...ما شديم يکي از بزرگترين قاچاقچي ها و اون شد يکي از بهترين و زبده ترين افراد پليس...
مکثي کرد و گفت:کسي که به خاطر قانون و درجه،چندين نفر رو کشت...نه فقط از افراد ما...
در يکي از اتاق ها باز شد...دختري با تاپ و شلوارک قرمز و موهاي هاي لايت شده اومد بيرون...کرم پودر رو صورتش ماسيده و سايه و رژ قرمز زده بود...مونده بودم کجاي اين تيپ و قيافه قشنگه!!...شبيه دلقک سيرک شده بود...براي يه لحظه خندم گرفت...خيلي خودم رو کنترل کردم تا نخندم...
چقدر قيافش برام آشنا بود...مطمئنم اينو يه جايي ديدم...من اينو کجا ديدم؟؟...پدر من پليس بود؟؟...يعني چي؟؟...چطور من خبر نداشتم؟؟...من امروز دم به دقيقه مي رم تو شک...خبرايي که نمي تونم هضمشون کنم...تو اون موقعيت اصلا نمي تونستم فکرم رو متمرکز کنم...
دختر به سمت جمشيد و عموش رفت...
با هزار ناز و عشوه گفت:سلام پاپي...رسيدن بخير...
دستش رو گذاشت رو شونه ي جمشيد...گونش رو بوسيد و گفت:تو چطوري فدات شم؟؟...
عموي جمشيد:سلام ناز بابا...ممنون گل من...
جمشيد جواب بوسشو داد و گفت:نه...زياد خوب نيستم طنازم...
طناز با نگراني مسخره اي گفت:چرا آخه؟؟...
جمشيد:بيا من و تو بريم تو باغ...
طناز دست جمشيد رو گرفت و به سمت در خروجي حرکت کرد...چند قدم مونده به در،برگشت و گفت:راستي آرين فردا شب مياد اينجا...دوستاشم هستن...
عموي جمشيد:چرا انقدر زود؟؟...اون که مي خواست دوهفته ديگه بياد...
طناز:نمي دونم...مي گه هم دلش براي من تنگ شده و هم با تو کار داره...بايد يه مهموني بگيريم...
طناز و جمشيد،از خونه خارج شدن...جناب رئيس اومد حرفش رو ادامه بده که يکي از محافظين،گوشي بدست از پله ها بالا اومد گفت:ببخشيد شهروز خان،اسي پشت خطه...مي گه دچار مشکل شدن...با شما کار داره...
شهروز هول هولکي رو به پسر گفت:گوشي رو بده من...
اشاره اي به من کرد و گفت:اينم ببر تو انبار...
شهروز مشغول صحبت کردن با تلفن شد...پسر اومد طرفم و با صداي محکمي گفت:راه بيفت...زود باش...
صداي جلال رو از پشت سرم شنيدم:دستش رو سفت ببند علي...
پسر يا همون علي:چشم جلال خان....
بدون اين که حرفي بزنم،پشت سرش راه افتادم...نمي دونستم منظور شهروز از اينکه گفت((دردونه اي که سالهاست نديدتش))چيه؟؟...
اصلا نفهميدم کي به انبار رسيديم...نگاهي به دستم انداختم...مي دونستم اگر دوباره با طناب ببندنشون،شروع به خونريزي ميکنه...نگاه علي رو،روي دست و بعد صورتم احساس کردم...سرم رو بلند کردم و ديدم با نوعي نگراني و ترحم داره نگام مي کنه...وقتي ديد دارم نگاش مي کنم،نگاش رو گرفت و مشغول باز کردن قفل انبار شد...اگه مي شد،همينجا ناکارش مي کردم و بعد فرار...مي دونستم نمي تونم از اينجا فرار کنم،مگر با کمک يه نفر ديگه...
قفل رو باز کرد...
علي:برو داخل...
دست و پام رو بست...خدارو شکر زياد محکم نبست...يه کلمه اي رو زير لب زمزمه کرد که چيزي ازش نفهميدم...
داشت مي رفت بيرون...برگشت سمتم و خيلي آروم گفت:غذايي رو که بهت مي دن بخور...تو نبايد ضعيف بشي...به حرفم گوش بده،باشه؟؟...
تو چشمهاي طوسي رنگش،جز صداقت چيزي نبود...انگار با بقيشون فرق داشت...سرم رو به معني باشه حرکت دادم...وقتي خيالش راحت شد،از انبار بيرون رفت...
ياد حرف طناز افتادم... مهموني؟؟...چطور مي خواستن با وجود من مهموني بگيرن؟؟...هر چقدر فکر کردم که طناز رو کجا ديدم،نتيجه اي برام نداشت...
****
صداي آهنگ قطع نمي شد...ساعاتي از شروع مهمونيشون مي گذشت...صداي باز شدن قفل اومد...در باز شد و جلال با سيني غذا اومد تو...سيني رو گذاشت زمين...دستم رو باز کرد...يکي صداش زد...بدون اين که در رو قفل کنه،از انبار خارج شد...
ياد حرف علي افتادم...مي خواستم مقداري نون رو بخورم ولي با دستاي بسته نمي شد...سعي داشتم دستم رو باز کنم که براي دومين بار در انبار باز شد...به روبه رو خيره شدم...يه پسر بود که به انگليسي حرف مي زد...وحشت کردم...چه طور بايد از خودم دفاع مي کردم؟؟...دست و پام بسته بود و نمي تونستم کاري انجام بدم...کلمات رو مي کشيد و نمي تونست درست حرف بزنه...به زور روي پاهاش ايستاده بود...
پسر:تو چقدر خوشگـــــــلــي...ناز من...
فارسي و انگليسيم قاطي شده بود:خفه شو...کثافت...گمشو بيرون...
در حالي که نزديکتر ميشد گفت:چي داري مي گي تو هانـــي؟؟...
دستاش رو باز کرد و گفت:بيا...بيا اينجا...
مي دونستم اگرم داد بزنم با وجود آهنگ،کسي صدام رو نمي شنوه...فکر ديگه اي به ذهنم رسيد...سعي کردم نقش بازي کنم تا بياد دستام رو باز کنه...بايد نرمش نشون مي دادم...تو دلم فقط به اون جلال مفت خور فحش مي دادم...
من:بيا اينجا...دستامو ببين...بيا طنابا رو باز کن...بعدش هر چي تو بگي...خب؟؟...
پسر:دستت رو بده من تا طناب رو از دستاي خوشگلت باز کنم...
از لحن صحبتش چندشم مي شد...اومد پشت سرم و در حالي که دستام رو باز ميکرد لمسشون هم مي کرد...دقايقي طول کشيد تا تونست دستم رو باز کنه...دلم مي خواست خفش کنم،ولي بايد خودم رو کنترل مي کردم...مي خواستم زودتر بلندشم و يکي بزنم تو دهنش...
پسر:حالا پاشو...بايد بريم...
من:چند دقيقه صبر کن...بايد طناب پاهام رو هم باز کنم...
تو دلم گفتن:حالا صبر کن...يه رفتني نشونت بدم که مرغاي آسمون به حالت گريه کنن...
رو صندلي خم شدم و مشغول باز کردن پاهام شدم...رو پام وايسادم...اومد سمتم که پام رو بالا اوردم محکم به دهانش زدم...يه لحظه شکه شد...با اين که ضربم زياد محکم نبود يکي از دندوناش شکست...خون دهانش رو پاک کرد و با گفتن چندتا فحش بهم حمله کرد....
از بيرون صداي داد بيداد و شليک گلوله مي اومد...تير پشت تير...نمي دونستم چي شده...سعي کردم توجهي نکنم و به کار خودم بچسبم...صورتم خيس عرق بود...استرس گرفته بودم...کمي مي ترسيدم...درگير زد و خورد بوديم که در انبار با صداي وحشتناکي باز شد...انگار بهش لگد زده بودن...همزمان با ضربه ي من و افتادن پسره روي زمين،نزديک به 5-6 نفر اسلحه بدست ريختن تو...همشون آخر هيکل و جليقه هاي ضد گلوله ي مشکي پوشيده بودن...با ترس چهره ي تک تکشون رو از نظر گذروندم...بينشون چشمم به علي خورد...صورتش قرمز شده بود...اول از همه اومد جلو و دستم رو کشيد سمت خودشون...اشاره اي به همراهانش کرد...اونا هم رفتن سمت پسره که افتاده بود روي زمين و از درد به خودش مي پيچيد...يکم شکه شده بودم...همونطور که دستم تو دستاش بود و آروم نوازششون مي کرد،با نگراني گفت:خوبي؟؟...اتفاقي که برات نيفتاد؟؟...
فقط سرم رو تکان دادم...نمي تونستم حرف بزنم...شايدم نمي خواستم تو اون لحظه حرف بزنم...
نفسش رو بيرون داد...لبخندي زد و دستش رو پشت شونم گذاشت...احساس امنيت مي کردم...تازه متوجه درد بدنم شدم...اون موقع که به جون پسره افتادم،اصلاً حواسم به اين درد نبود...نگاهي به همراهانش کردم که دستاي پسره رو گرفته بودن و از در خارجش مي کردن...
من:خودم مي تونم راه بيام...دستت رو از رو شونم بردار که اگه برنداري مجبور مي شم بلايي رو که سر اين بي مصرف اوردم،سر تو هم بيارم...مي تونم بپرسم اينجا چه خبره؟؟...
لبخندي زد و شونم رو محکمتر فشار داد...
علي خنده اي کرد و گفت:چي چيو دستت رو از رو شونم بردار...عمرا اگه ولت کنم...اين همه سال آرزو داشتم ببينمت...
با خودم گفتم مگه اين منو مي شناسه؟؟...
دستم رو اوردم بالا و اومدم بزنمش که دستم رو محکم گرفت و اورد پايين...دستش رو کرد تو جليقش و يک جليقه ي ديگه که تا شده بود،بيرون اورد...
علي:بايد از انبار خارج شيم...تو بايد جليقه ي ضدگلوله بپوشي تا آسيبي نبيني...
مثل منگا نگاش مي کردم...
علي:چرا اينجوري نگام مي کني؟؟...بدو...
-تو چيکاره اي؟؟...اصلا چرا مي خواي کمکم کني؟؟...
-يه کاره اي هستم ديگه...خواهشاً زود باش...الان اين سوالهاي مسخره رو نپرس...
وقتي ديد همينجور دارم نگاش مي کنم،جليقه رو از دستم گرفت و خودش به زور تنم کرد...
دستم رو محکم تو دستاش گرفت و گفت:در هر شرايطي دست من رو ول نمي کني...باشه؟؟...مگه اين که خودم بهت بگم...اگرم من آسيبي ديدم،تو از باغ خارج شو...بچه ها بيرونن...
سرمو تکان دادم و گفتم:باشه...
هم هيجان داشتم و هم استرس...
از انبار خارج شديم...بيرون از باغ،پر ازجنازه بود...همه با لباس هاي فاخر و گرون و انواع و اقسام جواهرات...با احتياط و آروم اروم راه مي رفتيم که صداي شليک گلوله به گوشمون خورد...سريع دستم رو کشيد و هردومون روي زمين افتاديم...
علي:بايد يه کم سينه خيز بريم...هوا تاريکه...احتمالا با نور چراغهاي اطراف تونستن ببيننمون...مشخص نيست از کجا تير اندازي مي کنن...
چند دقيقه اي بود که سينه خيز مي رفتيم جلو...سوزشي روي مچ دستم احساس کردم...
من:آخ....
علي:چي شد؟؟...
نگاهي به دستم انداختم...زخمم عفونت نکنه،خيليه...شاخه اي از درختان به زخم اثابت کرده بود و همين باعث سوزش و خونريزي دوباره شده بود...
علي دوباره پرسيد:باران جان،خوبي؟؟...چي شده؟؟...
من:مسئله ي مهمي نيست...
آره جون خودم...اصلا مهم نبود...فقط داشتم به سلامتي تلف مي شدم...کمي ديگه سينه خيز رفتيم...ماه دقيقا بالاي سرمون بود...بوسيله ي مهتاب جلومون رو مي ديديم...درد بدنم بيشتر شده بود...به زور خودم رو به سمت جلو مي کشيدم...سوال ديگه اي نپرسيد...
يکي داشت از پشت سربه سمتمون ميومد...صداي پاهاش به خوبي شنيده مي شد...نزديک و نزديکتر مي شد...فقط سايه اش مشخص بود و نمي شد چهرش رو ديد...
خدايا،الان جوون مرگ مي شم و بعد کلي از جوون هاي رعناي مردم،پشت سرم جون مي دن...هي واي...عجب غلطي کردم اومدم تو اين خراب شده...تو همون ايران مي موندم و درس مي خوندم ديگه...مگه مرض داشتم؟؟...نونم کم بود،آبم کم بود،کانادا اومدنم چي بود؟؟...اي فربد...چقدر دلم براش تنگ شده...
اين چرت و پرتا رو زير لب مي گفتم،طوري که علي هم مي شنيد...تو اون موقعيت خندش گرفته بود...
همونطور که نگاش به سمت سايه بود،آروم زير لب گفت:تو وقت گير اوردي،نه؟؟...به جاي اين که حواست به جلو و اطراف باشه،داري چرت و پرت مي گي؟؟...نوبرشي والا...
من:پس بشينم عذا بگيرم؟؟...بذار دقايق آخر دلم خوش باشه...
قبل از اين که حرفي در جوابم بزنه،صدايي از طرف سايه اومد:باربد...باربد...
چقدر صداش آشنا بود...مونده بودم باربد اين وسط کيه؟؟...
علي اسلحش رو کنار گذاشت و با تعجب گفت:تويي؟؟... اينجا چيکار مي کني پسر؟؟...مگه نبايد پيش طناز باشي؟؟...
سايه اومد نزديکتر...هيچ چيزي جز برق چشمهاي آشناش نمي ديدم...بنظرم لباسش شبيه به علي بود...تشخيصش تو اون نور کار مشکلي بود...
پسر:بعدا بهت ميگم...اينجا تا حدودي امنه...اونطرف چند نفر بودن که تو درگيري با بچه ها کشته شدن...باران خانم رو من مي برم بيرون...تو برو تو ساختمون اصلي...اونجا نيرو کم داريم...متأسفانه شهروز و جمشيد فرار کردن...نصف بيشتر بچه ها رفتن دنبال اونا...بيشتر آدماشون اونجان...بجنب...
علي فشار خفيفي به دستم وارد کرد و بعد رهاش کرد...با احتياط بلند شد و ايستاد...منم همين طور...
علي نگاهي بهم انداخت و رو به دوستش گفت:مواظبش باشيا...
پسر:باشه...برو...
علي:پس فعلا بچه ها...
و بعد به سمت ساختمون حرکت کرد...
سايه بهم نزديک شد...بدون اينکه حرفي بزنه،دستاي سردم رو محکم گرفت...گرماي دستش آتيشم مي زد...با احتياط و در سکوت کامل شروع به حرکت کرد...خودش جلو جلو مي رفت و من رو که پشت سرش بودم مي کشيد...فقط صداي راه رفتنمون شنيده مي شد....
نزديک در خروجي بوديم...دوباره صداي تير...مثل منگلا سرجام وايساده بودم و نمي دونستم چي کار کنم...سريع خودش رو روي زمين انداخت و دست من رو هم کشيد...تعادلم رو از دست دادم و افتادم روش...سرم محکم به قفسه ي سينش خورد...سرم من درد گرفت،چه برسه به قفسه ي سينه ي اون...فکر کنم واسه يه لحظه نفسش بالا نيومد...طفلک...با اينکه صورتش رو درست نمي ديدم،ولي مي خواستم از خجالت بميرم...تو همون يه لحظه،هر چي فحش بلد بودم،نثار خودم کردم...آخه چرا انقدر دست و پا چلفتي بودم؟؟...اومدم خودم رو بکشم کنار که دستش رو گذاشت پشتم و نذاشت...بوي عطرشم برام آشنا بود...تازه صداي قلبش رو شنيدم...بر عکس قلب من که فوق تند مي زد،قلب اون انگار آرامش داشت و به روال معمولي مي تپيد...
پسر با همون صداي بمش گفت:از جات تکون نمي خوري...يه حرکت از تو باعث مي شه اونا بفهمن که ما اينجاييم...
اقتدار تو صداش موج ميزد...نا خوداگاه لال شدم...صداي قلبش،بوي عطرش،برق چشمهاش،تن صداش و...همه و همه من رو ياد اون روز مي انداخت...همون روزي که با بچه ها رفتيم پارک...همون موقع که داشتم از پله ها مي افتادم و يکي مانع از افتادنم شد...
چرا همش باهاش برخورد داشتم؟؟...از اون ايران بگير تا همين کانادا...دوتا قاره ي مختلف که ربطي به هم نداره...حاضر بودم شرط ببندم که همسايمون رو سالي يه بار،اونم تو آسانسور مي ديدم...
شايدم من اشتباه مي کردم...اين آدم با اون کسي که تو پاساژ ديديمش فرق مي کرد...همون کسي که بهم برخورد کرد و باعث شد نايلون از دستم بيفته...ولي چشمهاش...
کمي فکر کردم...تازه فهميدم طناز کيه و کجا ديدمش...همون دختري که تو پاساژ همراهش بود...طناز اون بود...
هيچ چيز تو ذهنم جور نمي شد...يه پازل با قطعات به هم ريخته...
سکوت محض بود و هيچ صدايي شنيده نمي شد...
با صداش به خودم اومدم:خيلي آروم سرت رو بذار رو زمين...دوباره بايد سينه خيز بريم جلو...
همونطور که گفته بود،به آرومي سرم رو از روي سينش برداشتم و روي زمين گذاشتم...
با دستش به کلبه ي مخروبه اي که کنار در باغ بود اشاره کرد و گفت:ما بايد بريم پشت اون ديوار و بعد از باغ خارج شيم...تا اواسط راه سينه خيز مي ريم...هر موقع گفتم بلندشو،بايد بلندشي و به سمت اون کلبه بدويي...من حواسشون رو پرت ميکنم...خب؟؟...
نور مهتاب بيشتر شده بود...سرش رو بلند کرد تا ببينه حرفش رو تأييد مي کنم...تازه تونست چهرم رو ببينه...منم فهميدم که اشتباه نکردم و اين،همون پسره...قيافش ديدني بود...
با ناباوري گفت:بازم تو؟؟...
من:دقيقا سوالي رو پرسيدي که من مي خواستم بپرسم...
همينجور با تعجب به هم نگاه مي کرديم...فاصلمون خيلي کم بود...نمي دونم چقدر گذشت که نگاهي به ساعتش کرد و با جديت گفت:ساعت 3 صبحه...
حرفش رو قطع کرد و دستش رو گذاشت رو گوشي که تو گوشش بود...
پسر:بگو...مي شنوم...
نمي دونم چي بهش گفتن که نگران شد...
پسر تند تند گفت:لعنتيا...همتون از ساختمون خارج بشين...فکر نکنم کسي از افرادشون مونده باشه...چقدر وقت داريم؟؟...
بازم نفهميدم چي بهش گفتن...
پسر با داد گفت:مهم نيست...بهتون مي گم زودتر خارج بشين...تکرا مي کنم،از ساختمون خارج بشين...
دستم رو گرفت و سريع بلندم کرد...به سمت کلبه دويد...منم پا به پاش مي دويدم...
پسر:بدو...بمب الان منفجر مي شه...
با اين حرفش بخاطر احساس ترس،سرعتم بيشتر شد...صداي مهيبي رو شنيدم...
انداختم زمين و دستش رو گذاشت پشت شونه هام و محکم بغلم کرد...خيلي بدنم سالم بود،حالا اينم پرتم کرده بود روي زمين...
سرم دقيقا روي قلبش بود...تند تند ميزد...هيچ صدايي رو نمي شنيدم به جز قلبش...دقايقي گذشت و ما هنوز تو همون حال بوديم...چشمام رو بستم...داشتم از حال مي رفتم...فقط فهميدم دستاش دور زانو و گردنم حلقه شد...از روي زمين بلندم کرد و با دو حرکت کرد...
لاي پلکم رو به زور باز کردم...چشمهام خيلي سنگين بود...نور چشمهام رو اذيت کرد...اومدم دستم رو بذارم رو چشمم که ديدم سرم بهش وصله...با تعجب به اطرافم نگاه کردم...روي تخت يک نفره خوابيده بودم...اينجا کجا بود؟؟...من کجام؟؟...انگار تو يه خونه بودم...
يادم افتاد که بمب منفجر شد...پسره بغلم کرد و بعد از حال رفتم...انقدر از اينايي که تقي به توقي مي خوره و غش مي کنن،بدم مياد که نگو...حالا خودم شدم يکي مثل اونا...
به در و ديوار اتاق نگاه کردم...تعدادي نقاشي به ديوار آويخته شده بود...به ميزي که کنار تخت بود،چشم دوختم...چندتا قاب عکس که عکسهاي علي توش بود،روي ميز قرار داشت...همين طور داشتم به اطرافم نگاه مي کردم و گيج مي زدم که در اتاق باز شد...سرم رو چرخوندم و علي رو ديدم...
با خنده گفت:به به...خورنده ي سهم من،بعد از دو روز بهوش اومد...
منظورش از خورنده ي سهم من چي بود؟؟...
اومد رو تخت نشست...خم شد و قبل از اين که عکس العملي نشون بدم،پيشونيم رو بوسيد...
اومدم اعتراض کنم که دوباره در باز شد...خداي من...فربد بود...الهي قربونش برم...نگام بين علي و فربد مي چرخيد...فربد از کجا فهميده بود من اينجام؟؟...
با صداي گرفته گفتم:فربدي...
خودم از صداي خودم وحشت کردم...چه برسه به اونا...
اومد سمتم و آروم بغلم کرد...
فربد:خوبي ولوله ي من؟؟...
-آره...
علي:واقعاً که...مني رو که 9 ماه باهات بودم ول کردي،چسبيدي به اين عتيقه؟؟...
واقعاً منظورش رو نمي فهميدم...فربد و علي همديگه رو مي شناختن؟؟...
فربد:اِ...باربد چقدر حرف مي زني تو...
فربدم خم شد و گونم رو بوسيد...علي سمت چپم نشسته بود و فربد،سمت راستم...باربد برام شخص مجهول بود...
علي نگاهي بهم کرد...ديد که دارم گيج ميزنم...گفت:اسم من باربد...
فربد رو به باربد گفت:برو به مامان و بابات بگو که قل محترمت به هوش اومده...
قل محترم؟؟!!...باربد رفت بيرون...
رو به فربد گفتم:مي شه بهم بگي اينجا چه خبره؟؟...
فربد:شايد کمي شوکه بشي،ولي بايد بدوني...باربد برادر دو قلوته...پدرت يکي از بهترين افسران پليس بوده...سر يکي از عمليات ها،براي دفاع از خودش به يکي از سران باند قاچاق شليک مي کنه و اون کشته مي شه...از قضا اون فرد يکي از دوستان قديمي پدرت بوده...برادر شهباز،يعني شهروز،همش پدرت رو تهديد مي کنه...تا اين که پدر و مادرت تصميم مي گيرن بفرستنت ايران...
چشمهام پر از اشک شده بود...قطرات اشک آروم از گوشه ي چشمم سر مي خورد و روي بالش مي ريخت...هضم حرفاش برام سخت بود...يعني فربد داييم نبود؟؟...
فربد مي خواست حرفش رو ادامه بده که چشمهاي من رو ديد...
فربد:ولوله ي من،چرا داري گريه مي کني؟؟...
قبل از اين که جوابي به فربد بدم،در اتاق باز شد...اول باربد اومد تو...پشت سرش يه خانم با چهره ي مهربون ، موهاي کوتاه قهوه اي رنگ و چشمهاي اشکي اومد داخل...نفر سوم مردي بود قد بلند و خوش تيپ با موهاي جوگندمي...چشمهاي اونم برق مي زد...يعني افراد خانوادم اينا هستن؟؟...
به چهره ي تک تکشون نگاه کردم...تازه متوجه شباهتم به باربد شدم...کپي هم بوديم...اون در قالب پسر و من در قالب دختر...
اون خانم اومد جلو و با خنده و بغض گفت:خوبي بارانم؟؟...
نمي دونستم چي بايد بگم...چشمهام رو گذاشتم روي هم و سعي کردم بغضم رو قورت بدم...موفق بودم...اونا براي نجات جونم،من رو فرستادن ايران...
احساس کردم دستي موهام رو نوازش کرد...مي دونستم فربد...چشمهام رو باز کردم و سعي کردم تو جام بشينم...باربد اومد کنارم و بي حرف و با يه لبخند کمکم کرد...جواب لبخندش رو دادم...
سعي کردم صدام نلرزه:ممنونم...
خانم و يا همون مامانم اومد جلو و بغلم کرد و بلند بلند گريه کرد...
فربد اومد جلو و شونه هاي مامانم رو گرفت و گفت:حالا انقدر گريه کردن نداره که آبجي فرنوش...
چشمهام گرد شدو رو به فربد گفتم:آبجي فرنوش؟
فربد خنده اي کرد و گفت:قربون چشمهاي گرد شدت ولولم...تو بالا بري،پايين بياي،خواهر زاده ي خودمي...چي فکر کردي؟؟...فکر کردي ديگه فربد نامي نيست که داييت باشه؟؟...
من:يعني مامان فريبا خاله ي منه؟؟...در واقع خالم بزرگم کرده،نه؟؟...
فربد:آخه تو چرا انقدر با هوشي دختر؟؟خب معلومه.چون به داييت رفتي.برعکس اين قولت که خنگه،تو آي کيوي بالايي داري.مطمئني تنهايي گفتي؟؟وقتي من داييتم،مامان فريبا چه نسبتي باهات پيدا مي کنه؟؟...واي که چقدر تو خنگي!!
زير لب گفتم:خالم ميشه.
بلند گفتم:چقدر چرند مي گي تو.درکم کن.من الان مثل يه شخصيم که يه وسيله اي خورده تو سرش و پرنده ها دارن دور سرش مي چرخن و آواز مي خونن.
خنده اي کرد و گفت:عوارض کارتون ديدن زياده.بذار پرنده هاي دور سرت بيشتر بشن.عرضم به حضورت که بابا هم عموت مي شه.
من:تو چي داري مي گي؟؟
فربد:خب به من چه...اينا با هم ازدواج و در نتيجه تورو گيج کردن...دوتا خواهراي بنده،با دوتا برادر ازدواج کردن...
دقايقي همچنان تو هنگ بودم...خاله...عمو...پدر...مادر.. .برادر دوقلو...قاطي کرده بودم...
پدرم اومد جلو و سرم رو بوسيد...
آروم بغلم کرد و تو گوشم گفت:خوبي دختر من؟؟...اگه بلايي سرت مي اومد،هيچوقت خودم رو نمي بخشيدم...
باربد نذاشت جواب بدم و گفت:خب...خب...فيلم هندي بسه ديگه...نوبت منه...اين اصلا نمي ذاشت من بدبخت بهش نزديک بشم...همش گارد مي گرفت...
پدرم با خنده رفت کنار و جاشو به باربد داد...باربدم محکم بغلم کرد و به خودش فشارم داد...
من:که من سهم تورو خوردم،آره؟؟...
باربد:نصف بيشترش رو...
فربد:امروز بچمونو آبلموش کرديم...جمع کنيم بريم بيرون تا استراحت کنه...
پدرم:بايد هرچه زودتر باران رو از اينجا خارج کنين...اين خونه براش امن نيست...ممکن بازم جمشيد و شهروز برامون دردسر درست کنن...بايد بفرستيمش پيش سرگرد آرام...تا وقتي که اون دوتا دستگير نشدن،بايد پيش سرگرد بمونه...
باربد:بيخيال پدر من.من،جناب سروان باربد بلوکات جلوت وايسادم.خودم حواسم بهش هست.
پدر:سرگرد بهتر مي تونه مواظبش باشه.باربد:خودتون بهتر مي دونين.اين که نمي تونه تنها بره پيش سرگرد.
چي مي خواست بشه؟؟...سرگرد آرام کي بود؟؟...من بايد کجا مي رفتم؟؟...
همه سکوت کرده بودن که پدر سرش رو بلند کرد و گفت:ما به هيچ عنوان نمي تونيم باران رو اينجا نگه داريم.ايرانم که بره،قطعاً اونا مي فهمن.فقط يه راه داريم که باران بايد براي نجات جونش اين راه رو قبول کنه...
 
ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط پسر شاد ، هستی0611 ، طوطی82 ، SOGOL.NM


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان ملکه عشق(ی رمان فوق العاده و متفاوت)ازدستش ندید - f a t e m e h - 05-10-2014، 20:28

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان