امتیاز موضوع:
  • 21 رأی - میانگین امتیازات: 4.48
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم

#37
- حالا شما واقعا مهمان نداشتین؟
- تولد توئه من چرا مهمان دعوت کنم؟
- من که بهتون گفتم اگه می واین مهمان دعوت کنین ، من تولد گرفتم همه دور هم جمع شیم.
- حالا دفعه بعدی.
- ممنون که گذاشتید ، یه سورپرایز هم دارم براتون.
- چی؟
- داره میاد.
- باشه.
ساعت یک ربع به هفت زنگ در به صدا اومد ، ناهید و چیستا بودن ، اومدن تو ، کادوهاشون رو دادن ، رفتن بالا لباس عوض کنن که دوباره زنگ زدن ، نیلوفر و ژاله و یلدا و بنفشه و سمیه بودن ، اومدن تو بعد از سلام احوال پرسی و دادن کادو هاشون اونا هم رفتن لباس عوض کنن ، مهمان های بعدی ، آرشام و ستایش و مهدی و هیلدا بودن که بعد شمال خیلی باهم صمیمی شده بودن ، بعدش هم دخترخاله هام اومدن ، مامانم فقط یه خواهر داشت ، همیشه خیلی خاله زیبا و ملیحه و محبوبه رو دوست داشتم ، چون از طرف فامیل مامانم همین یه خاله و دوتا دختر خاله رو داشتم ، خیلی هم باهاشون رابطه داشتیم ولی چند سالی میشه که ندیدمشون ، سریع رفتم و بغلشون کردم ، رو به ملیحه گفتم:
- پس خاله زیبا کو؟
- مامان خونه ی یکی از فامیلای بابام دعوت داشت نتونست بیاد.
- حیف شد ، می خواستم ببینمش.
محبوبه- ایشالا یه بار دیگه.
اومدن تو ، بهش نگاه کردم و گفتم:
- تو ازدواج نمی کنی؟
- خود تو چی؟ قصد نداری؟
- حالا شاید.
- منم شاید.
- اِ با کی؟
- چند وقت دیگه عروسیمه کجایی تو؟
- پس چرا میگی شاید؟
- شوخی کردم بابا ، اسمش بهادره.
- چه ابهتی.
- آره ، اسمش خیلی بده.
- نه خیلی بد حالا.
- چرا بده.
- خوب اصلا مزخرفه که چی؟
- هیچی.
کم کم مازیار و پژمان و فرید و بابک و سپهر و امیرعلی هم اومدن ، بعدش هم بچه های عمو محمود یعنی بهراد و بهداد و بنفشه اومدن ، هروقت بنفشه رو میدیدم یاد دختر عموم میوفتادم ، بهراد بیست و نه سالشه ، بهداد یازده و بنفشه هم نوزده سالس ، بچه های عمه مرضیم یعنی سمین و مِرسده و سیاوش و زن سیاوش یعنی شیما اومدن ، سمین و مِرسده دوقلو بودن و بیست و یک سالشون بود ، همسان نبودن اما شبیه به هم بودن ، بعد آدرین و آرتیمان و آرتونیس و سامان و سارینا و پدرجون اومدن ، وقتی سلام کردیم ، به پدرجون گفتم:
- اگه اجازه بدید به پدرم معرفی تون کنم.
- اختیار داری.
رفتیم پیش بابام که روی همون مبل نشسته بود ، ارکستر آهنگ زدن رو شروع کرده بود ، اما داشت آهنگ های ملایم می زد ، به سمت بابا رفتم ، از دور مارو دیده بود ، چشماش رو ریز کرده بود ، با نزدیک شدنمان حالت قیافش تغییر کرد ، فکر کنم تعجب کرد ، رسیدیم بهش گفتم:
- بابا ، آقای بزرگ مهر پدر یکی از دوستامن ، گفتم تشریف بیارن شما حوصلتون سر نره.
پدرجون هم خیره بابام رو نگاه می کرد ، بابام گفت:
- چه خوب.
رو به پدرجون کردم و گفتم:
- ایشونم پدرم هستن ، امیدوارم بهتون خوش بگذره.
بابا دستش رو دراز کرد و به هم دست دادن ، بابا گفت:
- از آشناییتون خوش بختم.
تنهاشون گذاشتم ، رفتم پیش آدرین اینا ، چون اولین بارشون بود که به خونمون میومدن ، بهشون گفتم:
- بیاین بالا.
از پله ها بالا رفتیم ، بردمشون اتاق خودم ، آدرین گفت:
- اینجا اتاق توئه؟
- بله ببخشید ، به زیبایی اتاق شما نیست.
خندیدیم ، تنهاشون گذاشتم ، وقتی رفتم پایین ، لیلا ، دختر عمه مژدم هم اومده بود ، لیلا هم تک بچه بود و دوسال از من بزرگتر بود ، اون به خاطر مامان باباش که نتونستن دیگه بچه دار شن ، تک بچش ، بغلش کردم ، یکم که گذشت سینا و سپیده بچه های عمو مرتضی هم اومدن ، اونا چهارده و شونزده ساله بودن ، دیگه همه ی مهمون هام رسیده بودن ، بابا و آقای بزرگ مهر داشتن صحبت می کردن ، آرتیمان سمت ارکستر رفت و نمی دونم چی گفت ، حتما می خواد آهنگ بزنه ، ارکش شروع کرد ، همه با شربت و شیرینی و میوه پذیرایی شده بودن ، یهو همه ریختن وسط ، منم لا به لای جمعیت می رقصیدم ، آدرین گوشه ی جمع وایستاده بود و نگام می کرد ، بهش لبخند زدم ، اونم همین طور ، آرتیمان با سارینا می رقصید ، چرخ میزدم و با همه می رقصیدم ، به امیر علی رسیدم ، شروع به رقص کردیم با هم ، گفت:
- تولدت مبارک.
- مرسی.
بعد یهو از بین جمعیت نها رو دیدم ، نفهمیدم که اومده ، رفتم رو به روش ، شروع به رقص کردیم ، گفت:
- تولدت مبارک ازگل ، بزرگ شدی.
- تو کِی اومدی؟
- بالا تشریف داشتی.
- خوش اومدی.
- جوجه فکلی هم قاطی بیس چهار ساله ها شد.
- هوشه ، حالا روز تولدم هی حرفای خوب خوب بزن.
- مبارک باشه ، مبارک باشه.
خندیدم ، از جلوش چرخ زدم و رفتم رو به روی بهراد ، گفتم:
- خوبی پسر عمو؟
- خوبم ، تو خوبی نوشیکا چه بزرگ شدی.
- بعد نامزدی دیگه ندیدیم همو نه؟
- نه ، راستی متاسفم سر اون قضیه.
- نه ، مهم نبود زیاد. تو ازدواج نکردی پیرپسر؟
- این لیلا خانم اگه رضایت بدن.
- جان من؟ با لیلا؟ بابا ترکوندی که.
- پسر مسر زیادن ، دوست پسر داری تو جمع.
- یه یکی هست ولی دوست دوست نیستیم.
- کدومشونه؟
به آرتیمان اشاره کردم ، بهم نگاه کرد و گفت:
- سلیقتم خوبه دختر عمو.
- اِی دیگه.
با جدیت گفت:
- دوسش داری؟
- با تو حرف می زنم چون بهت اعتماد دارم و مثل داداشی می ها.
- خیل خوب ، بگو نوشی.
- دوسش ندارم ، عاشقشم.
خندیدیم ، از کنارش رد شدم و رفتم رو به روی ژاله ، خلاصه با همه رقصیدم. همه نشستن تا پذیرایی شن ، رفتم سمت ارکستر و گفتم:
- لطفا آهنگ غیر معمولی رو بزنید.
نشستم رو مبل مخصوص خودم ، چند دقیقه بعد ، ارکستر شروع به نواختن کرد ، آرتیمان و سامان اومدن نشستن کنارم ، خواننده ، شروع به خوندن کرد:
دوستی ساده ی ما غیر معمولی شد
نمی دونم امن روز تو وجودم چی شد
نمی دونم چی شد که وجودم لرزید
دل من این حس و از تو زودتر فهمید
تو که باشی پیشم دیگه چی کم دارم؟
چه دلیلی داره از تو دست بردارم؟
بین ما کی بیشتر عاشقه من یا تو؟
هرچی شد از حالا همه چیزش با تو
دیگه دست من نیست بستگی داره به تو
بستگی داره که تو تا کجا دوسم داری
بستگی داره که تو تا چه روزی بتونی
عاشق من بمونی ، منو تنها نذاری
دست من نبود اگه اینجوری پیش اومد
می دونستم خوبی ولی نه تا این حد
انگاری صد ساله که تورو می شناسم
واسه اینه انقدر روی تو حساسم
من احساساتی به تو عادت کردم
هرجا باشم آخر به تو بر می گردم
دیگه دست من نیست بستگی داره به تو
بستگی داره که تو تا کجا دوسم داری
بستگی داره که تو تا چه روزی بتونی
عاشق من بمونی ، منو تنها نذاری
دیگه دست من نیست بستگی داره به تو
بستگی داره که تو تا کجا دوسم داری
بستگی داره که تو تا چه روزی بتونی
عاشق من بمونی ، منو تنها نذاری
به آرتیمان نگاه کردم ، ابروم رو بالا دادم ، یعنی همینه که هست ، یه لبخند کوچک به من زد ، بعد بلند شد ، به سمت سرگروه ارکستر رفت ، چند دقیقه بعد ارکستر یه آهن جدید زد ، یه آهنگ قدیمی ، آرتیمان میکرفون رو گرفت و شروع به خوندن کرد:
در پی آهوی عشق
در پی آهوی عشق
صیاد آواره شدم
تا کجا باید روی؟
یارم بیچاره شدم
یهو شاد شد:
در پی آهوی عشق
در پی آهوی عشق
صیاد آواره شدم
در پی آهوی عشق
در پی آهوی عشق
صیاد آواره شدم
تا کجا باید روی؟ تا کجا باید روی؟
یارم بیچاره شدم
من عقابم شاه پر
من عقابم شاه پر
قله نشین بیشه کن
به من نگاه کرد ، پوزخندی زد و خوند:
ریش خند بچه آهویی ز یکباره شدم
تا کجا باید روی؟ تا کجا باید روی؟
یارم بیچاره شدم
بال من بی سایه شد
از بس که افتادم به خاک
کنجه خانه مرده ، بی پرواز و کاره شدم
تا کجا باید روی؟ تا کجا باید روی؟
یارم بیچاره شدم
من که از سی پاره ی قرآن نخواندم یک کلام
پر پر عشقم چنان کردی که سی پاره شدم
تا کجا باید روی؟ تا کجا باید روی؟
یارم بیچاره شدم
صد هزار رحمت به تیر نا صباب دشمننننم
اندکی مرهم ، مداوا می کند زخم تنم
تیر بی انصاف عشق تو نشست به قلب من
کارگر نیست هرچه مرهم من به این زخم می زنم
این حواس و هوش من با تو چه آسان می رود
پا به پای سایه ات عمرم چه تابان می رود
در پی آهوی عشق
در پی آهوی عشق
صیاد آواره شدم
در پی آهوی عشق
در پی آهوی عشق
صیاد آواره شدم
تا کجا باید روی؟ تا کجا باید روی؟
یارم بیچاره شدم
همه براش دست زدن ، اما من با یه تبسم نگاش می کردم ، می دونم منظورش من بودم ، نگاهم رو چرخوندم ، آدرین خیره آرتیمان رو نگاه می کرد ، یه اخم کوچولو هم داشت ، به سمتش رفتم و گفتم:
- آدرین چرا اخم کردی؟ بهت خوش نمی گذره؟
- چرا ، چرا خوش می گذره.
- پس بخند دیگه.
ارکستر یه آهنگ شاد زد ، شروع کردم به رقصیدن باهاش اونم همراهیم کرد ، مردانه و جذاب می رقصید ، واقعا مرد بود. همه ی بادکنک هارو زدیم ترکوندیم ، کیک رو آوردن ، شام هم خوردیم ، تقریبا همه ی مهمان ها رفته بودند ، بابا و آقای بزرگ مهر کلا از اول تا آخرش همونجا نشسته بودن و صحبت می کردن ، حتی وقت شام هم همین طور ، خوش حال شدم که بابا با یکی دوست شده ، مهمان ها رفتن غیر از آدرین و آرتیمان و آقای بزرگ مهر ، تعجب کرده بودم ، انقدر صمیمی بودن که یادشون رفته بود همه رفتن ، ارکستر هم رفتن ، داشتم تو خونه قدم می زدم که آقای بزرگ مهر صدام کرد:
- نوشیکا ، دخترم ، یه لحظه بیا بشین اینجا.
رفتم کنارشون نشستم ، آدرین و آرتیمان هم اونجا نشسته بودن ، آقای بزرگ مهر شروع کرد:
- دخترم ، باید یه چیزی رو بهت بگم ، تا همین الان هم خیلی دیر شده ، ولی باید بدونی دیگه.
بابا- محمد ، امشبو ول کن.
- اتفاقی افتاده؟
بابا- نه...
پدرجون- چرا افتاده ، باید بهت بگم.
- بفرمایید.
بابا چیزی نگفت ، فقط سرش رو پایین انداخت ، صاف نشستم ، یکم ترسیدم ، آقای بزرگمهر چه مسئله ای رو می خواد به من بگه که بابا هم می دونه؟

پدرجون- دخترم بذار بهت بگم ، یه سری واقعیت ها تو زندگیت وجود داره که ازشون بی خبری.
- اوهوم.
پدرجون- بیست و چهار سال پیش ، همین روز ، بیتا یعنی مامانت ساعت هفت دردش گرفت ، این اتفاق برای مینا هم افتاد ، یعنی همسر سابق من ، یکیشون هفت ماهه بود ، یکی شون نه ماهه ، چهارتایی رفتیم بیمارستان.
گنگ نگاش می کردم ، این چی داره میگه؟ ادامه داد:
پدر جون- من و مینا و بیتا و محسن ( بابای من) ، وقتی دوتایی رفتن تو اتاق عمل فهمیدیم بیتا دوقلوهاش هر دو دخترن ، خوشحال شدیم ، قبلا گفته بود که می دونم دوتا دخترن ، دوتا اسم قشنگ هم براشون انتخاب کرده بود : نوشیکا و میشا ، ما هم اسم انتخاب کرده بودیم آنیتا ، وقتی بچه ها دنیا اومدن بهمون خبر دادن که یکی از دوقلو ها مرده ، اون میشا بود ، اونی که کوچکتر بود ، فرداش بچه هامون رو بغل کردیم و بردیم خونه هامون ، بیتا خیلی با حسرت به آنیتا نگاه می کرد ، آخه اولین بچه هاش بودن با اون سن کمی که داشت ، یه بچه هم از دست داده بود ، دقیقا هم دختر ، خیلی سخت بود براش ، رفتیم خونه ، غیر آنیتا دو تا پسر شش و پنج ساله و یه دختر چهار ساله ، عاشق خواهر کوچکشون بودن ، خواهری که قیافش به کلی با خواهر برادراش فرق داشت ، اونا موهای مشکی و قهوه ای و چشم های عسلی داشتن ، این یکی چشمای سبز داشت ، موهای عسلی رنگ ، خوشکل و جذاب ، تو خونه مینا اصرار داشت تا اسم دخترمون رو میشا بذاریم ، گفتم بَده یه چیزی میگن بهمون یاد دخترشون میوفتن ، گفت به خاطر بیتا باید اسم بچه رو میشا بذاریم ، من هم قبول کردم ، بچه ها بزرگتر شدن ، نوشیکا خیلی شبیه میشا بود اما مینا می گفت بچه ها همشون شبیه همدینگن ، چشماشون ، موهاشون ، مدل بینی و دهنشون ، شبیه هم بود ، فقط رنگ چشماشون فرق داشت ، چشمای نوشیکای دوماهه انگار که با لایه ی از اشک پوشیده شده ، همیشه برق می زد و مثل اکلیل بود اما چشمای میشا یا همون آنیتا خانم ، کمرنگ و بی روح بودن ، سبز کمرنگ ، بیتا هرسری که میشا رو میدید مات نگاش می کرد ، تا اینکه یه دعوای بزرگ بین بیتا و مینا همه چیز رو خراب کرد ، رابطه مون برای همیشه تمام شد ، خواهر هایی که نه از پدر و نه از مادر با هم مشترک بودن بلکه فقط تو یه خونه زندگی می کردن و هم سن و سال های همدیگه بودن ، بعد بیست سال و خورده ای برای همیشه قطع رابطه کردن ، دیگه نه بیتا رو دیدیم ، نه محسنو ، نه نوشیکارو.
گنگ نگاهش می کردم ، یعنی چی؟ می دونستم مامان ناپدری داره یعنی مامان مامانم با بابای مامان میشا ازدواج کردن ، برا همین همدیگه رو می شناختن ، من و میشا هم تو یه روز دنیا اومدیم ، اما بعدش به خاطر اختلاف مامان و مینا خانم رابطمون با اونا قطع شد ، یعنی ما باید همدیگه رو از قبل می شناختیم اما سرنوشت ما رو دوباره به طور اتفاقی به هم رسوند ، فقط یه چیزی رو نفهمیدم ، مامان همیشه می گفت بابات اسم نوشیکا رو برات انتخاب کرده ، اما الان آقای بزرگمهر گفت مامان خودش اسم منو انتخاب کرده ، خواستم بپرسم که ، بابا همون موقع یه سیگار از جیبش دراورد و شروع به کشیدن کرد ، پدرجون هم ادامه داد:
- اما این فقط ظاهر ماجرا بود ، تا زمانی که فهمیدیم میشا ، دختر عزیزمون خودکشی کرده ، بیشتر از همه برادر کوچیکترش یعنی آرتیمان پر پر شد ، هیچ وقت زیاد به میشا نزدیک نبودیم ، هیچ کدوممون ، اما فقط آرتیمان خیلی بهش نزدیک بود ، وقتی میشا مرد ، مینا طاقت نیاورد ، بهم گفت تلفن رو بیار به بیتا خبر بدم ، پرسیدم چیو خبر بدی؟ گفت میشا دختر ما نیست ، ما فقط مراقبش بودیم ، بچه ای که روز عمل مرد آنیتا بود نه میشا ، میشا زنده بود تا به امروز ، همین میشای خودمون این خواهر نوشیکا بود ، خواهر دوقلوش ، گناه کردیم ، هم من ، هم بیتا ، دو تا طفل معصوم رو ، دو تا خواهر رو از هم جدا کردیم ، بیتا می گفت با وجود کارای محسن ، نمی تونیم برا دوتا بچه هامون پدر و مادر خوبی باشیم ، منم اتاق عمل رو به خاطر دخترم رو سرم گذاشته بودم ، گفت میشا دختر تو باشه ، فقط ازش خوب مراقبت کن ، نذار پدرش بفهمه ، نذار هیشکی بفهمه این راز بین من و تو بمونه ، فقط میشا رو از جلوی چشمام دور کن ، نذار هیچ وقت چشمش تو چشمام بیفته ، بذار فکر کنم ، میشای من بوده که مرده ، اینطوری بود محمد ، حالا نتونستم امانتیش رو خوب مراقبت کنم ، بعدش زنگ زد به مامان تو ، مامانت بعد از شنیدن خبر ، اومد سر مراسم تدفین میشا و برگشت ، پدرتم موضوع رو از وقتی کوچکتر بودی می دونسته ، اما نتونسته بوده ما رو پیدا کنه ، مادرت هم یه اسم دیگه برات انتخاب می کنه و کلا اون دو خواهر دوقلو رو به فراموشی می سپاره ، علت رفتن مادرت میشا بوده ، یعنی خواهرت ، خواهر دوقلوت ، دوقلو های همسان.
خیره نگاش می کردم ، بلند شدم ، چشمام رو بستم و سرم رو تکون دادم ، توانایی هضم تمامشون رو نداشتم خیلی سنگین بودن ، در عوض چند ثانیه تمام صحنه های دعواهای مامان و بابا ، اون تلفن ، آره اون مینا بوده ، خبر مرگ خواهرم رو به مامان داده بوده ، این همه سال تو تنهایی عذاب کشیدم و حسرت داشتن یه خواهر و برادر رو داشتم ، کسی که بتونه درکم کنه ، حالا من کسی که بیشتر از همه می تونست درکم کنه رو حتی یه بارم ندیدم ، کسی که بهترین همدم و همراهم می تونست باشه ، عشق آرتیمان ، عشق اولش ، اون میشا بود ، من کیم؟ خواهر دوقلوی میشا ، همزاد میشا ، یعنی اینا نقشه بودن؟ با صدای بلند گفتم:
- یعنی میشا خواهر من بود؟
بابا- آره ، خواهر دو قلوت.
مامان چجوری حاضر به دادن بچش به کس دیگه ای شد؟ چجوری پاره ی تنش رو به یه غریبه سپرد؟ دلیلش رفتار های بابام بود ، اون محبت پدری رو برای من کامل خرج نکرده بود ، مامان می دونست اگه دوتا باشیم ، زندگی هممون به بن بست می خوره ، ولی من حق داشتم ، خواهرم رو ببنم ، با جیغ و داد رو به بابا گفتم:
- شما باعث شدید ، همیشه از دست دادن چیزهای بارزشم به خاطر شماست ، همیشه شما باعث میشید ، خواهرم ، مادرم شما اونا رو از این خونه دور کردین ، باعث همه ی اینا توئی ، نمی بخشمت.
رو به آدرین کردم:
- تو می دونستی؟ با نقشه اومدی جلو نه؟ می خواستین جبران میشا رو بکنید؟ زندگی من به خاطر مرگ آنیتا به هم خورد؟ پرسیدم می دونستی؟
بلند شد و رو به روم ایستاد ، آرتیمان هم همین طور ، آدرین با آرامش گفت:
- اولش نه ، واقعا اتفاققی بود اما از روزی که بابا تورو دید فهمید ، نوشیکا مهم نیست ، چیزی فرق نکرده.
با جیغ گفتم:
- من الان فهمیدم که یه خواهر مرده دارم ، تو میگی چیزی فرق نکرده؟ به خاطر رفتار های بابام و تصمیم احمقانه ی دو تا زن من از خواهرم جدا شدم ، من یه عمر جنگ اعصاب تحمل کردم تو جروبحث و هزار تا چیز دیگه ، اون از تنهایی به چی روی آورد؟ خودکشی کرد ، خواهر من خودکشی کرد ، اگه پیش هم بودیم اینطوری نمیشد.
- می دونم الان عصبانی ای ، اما یکم فکر کن.
- خفه شو ، چقدر فکر می کردم ، آدم خوبی هستی ، چقدر خوشحال بودم که خدا تورو اتفاقی سر راهم قرار داد اما... اشتباه می کردم.

رو به آرتیمان کردم ، با صدای گرفته ای گفتم:
- تو هم می دونستی؟
- مدت زیادی نیست که خبر دارم.
- می دونستی و به من نگفتی ، آره؟
نگام کرد ، نگاهش کردم و سرم رو از روی تاسف تکون دادم ، دوتاییشون رو با هم هول دادم به سمت در خروجی خونه ، هم زمان داد زدم:
- بفرمایید بیرون ، تولد دیگه تمام شد ، دیگه هیچ وقت اینجا و دور و برش نبینمتون.
درو باز گذاشتم و خودم به سرعت از پله ها بالا رفتم ، به اتاقم رفتم ، مانتویی تنم کردم ، دکمه هاش باز بودن ، شال سفید رنگی رو سر کردم ، کلید خونم و سوئیچ ماشین رو برداشتم ، سریع از پله ها سرازیر شدم ، همشون تو سالن بودن ، توجه نکردم و به سمت در رفتم ، بابا داد زد: کجا میری؟ جواب ندادم ، قبل از اینکه کسی بتونه کاری بکنه ، سوار ماشین شدم و با سرعت از خونه دور شدم. نمی دونم چی شد که از بهشت زهرا سر دراوردم ، از قبر همیشه بیزار بودم ، از مرده همیشه می ترسم ، رفتن تو گورستان اون هم این وقت شب واقعا ترسناکه. دور زدم و راه خونه ی خودم رو در پیش گرفتم ، تو راه کلی فکر کردم ، میشا... کسی که آدرین ، آرتیمان ، مینا ، مامانم به خاطرش اذیت شدن خواهر منه ، کسی که حتی نمی شناختمش ، خواهر کوچکتر من ، خواهر دوقلوی من ، کسی که از همه نظر شبیه به هم بودیم ، علت شباهت هامون این بود که هردو از یک خون بودیم ، هر دو خواهر بودیم ، خواهر...
به خونه رسیدم ، جلوی در آرتیمان وایستاده بود ، بی توجه بهش ریموت رو زدم و وارد پارکینگ شدم ، اونم اومد تو ، ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم ، بی تفاوت به سمت آسانسور پارکینگ رفتم و دکمه رو زدم ، سوار شدم اون هم سوار شد ، بدون حتی یک کلمه به طبقه 4 رسیدیم ، در خونه رو با کلید باز کردم و رفتیم تو ، به اتاق رفتم و لباس هام رو عوض کردم ، وقتی برگشتم آرتیمان روی مبل نشسته بود ، باز هم توجهی نکردم ، رفتم و رو یه مبل دیگه نشستم ، آرتیمان گفت:
- کارت درست نبود.
- اینو تو داری به من میگی؟ یادته یه دفعه بهت گفتم باید مرگ میشارو فراموش کنی؟ بهم گفتی اگه میشا خواهر تو بود شاید اینطوری فکر نمی کردی؟ الان که خواهر منه نمی تونم بهش فکر نکنم. خیلی تنهام.
شروع کردم به گریه ، بی پناه بودم ، تنها بودم.
- نمی دونستم ، به خدا تازه فهمیدم...
- چرا نگفتی؟ چرا توهم بازیم دادی؟ چرا بابام اینجوریه؟ چرا مامانم بی عاطفس؟
- اینطوری نگو نوشیکا.
- میشا بس نبود دادش به یکی دیگه؟ منو چرا تنها گذاشت دیگه؟
- بس کن ، خواهش می کنم ، عذاب کشیدنت منم عذاب میده ، با گریه نفس کم میاری ، نفس کم بیاری ، نفسم می بره نفسم.
خیره نگاهش کردم ، مرد من آرتیمان بود ، عشق من آرتیمان بود ، صداش اومد:
- منو می بخشی؟
- می بخشمت چون دوست دارم ، چون نمی تونم ازت دست بکشم.
- منم دوست دارم. می خندی؟
بین گریه خندیدم ، گفت:
- می خوای برات بخونم؟
- بدون گیتار؟
- فکر کردی بدون گیتار صدام بده؟
- بخون.
شروع کرد:
طاقت بیار طاقت بیار تو این روزهای انتظار
طاقت بیار طاقت بیار تو سردی شب های تار
طاقت بیار رو قلب تو به دست تنهایی نده
فانوس چشماتو ببند به این شب های غم زده
روزهای خوبو جا نزار تو سختی های روزگار
به خاطر منم شده طاقت بیار طاقت بیار
طاقت بیار تو این روزهای انتظار
طاقت بیار تو سردی شب های تار
زمزمه ی رسیدنت پشت سکوت جاده ها
چندتا قدم مونده فقط به خاطر خدا بیا
خسته ای کوله بارتو روی شونه های من بزار
راه زیادی اومدیم طاقت بیار طاقت بیار
نگو شکستی نگو بریدی منم مثل تو دلم گرفته
باید بمونی طاقت بیاری تو روزگاری که غم گرفته
با لبخند گفتم:
- بدک نبود.
- اِ؟ خیلی پروئی ها.
- من خوابم میاد ، شما تشریف نمی برید؟
- میشه امشب مهمون شما باشم.
- اهه ، نه... یعنی آره ، راحت باش ، برو تو اون اتاق هروقت خواستی ، شب بخیر.
بلند شدم و به اتاق خودم رفتم ، در رو از تو قفل کردم ، درسته که عشقم بود اما خوب به هرحال من یه دخترم و اون یه پسر.
صبح ساعت نه از خواب بیدار شدم ، بعد از اینکه لباس هام رو عوض کردم ، به سالن رفتم ، آرتیمان رو مبل نشسته بود ، گفتم:
- اینجا خوابیدی؟
- آره.
- صبح بخیر.
- صبح تو هم بخیر.
رفتم تو آشپزخانه تا صبحانه درست کنم ، آرتیمان هم داشت بلند می شد که گوشیش زنگ خورد ، دیدم جواب نمیده ، سرم رو برگردوندم تا ببینم چرا جواب نمیده ، داشت خیره موبایلشو نگاه می کرد ، گفتم:
- جواب بده دیگه.
گوشیش رو آرام برداشت و جواب داد:
- الو؟... صبح تو هم بخیر... ممنون... د.دریا... بگو....... حتما... خوشحال شدم... به همسرت سلام برسون.
نفهمیدم کیه اما مطمئنم اسم دریا رو شنیدم.
- کی بود آرتیمان؟
- دریا...

(08-08-2013، 12:47)☻امیرحسین☻ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(24-07-2013، 18:23)نوشیکا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
از همتون ممنونم عزیزای دلم
چشم تند تند براتون می ذارم
مرسی که با نظرای عالیتون حمایتم می کنید ، خیلی بهم روحیه میدید
فقط دوستای گلم لطفا اسپم ندیدچون پاک میشه بعد من نمی فهمم رمانمو خوندید و نظرتون راجبش چیه ، لطفا نظر بدید یا انتقاد کنید ، از انتقاد هاتون هم خوشحال میشم.
اسپم ها اینا هستن: خوب بود ... عالی بود ... کی می ذاری ... زود بذار ... امشبم می ذاری؟ ... همین جور ادامه بده .. از این خوشم می یاد ... چه می دونم!

HeartHeartدوستون دارم.HeartHeart
خدا و دیگر هیچ...

(24-07-2013، 17:37)_عقاب بی پروا_ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ممنون.
همشو خوندم . عااااالیییییییی بود.
بهتون تبریک میگم. شما یه نویسنده ی موفق میشین.HeartSmile:494:
خیلی ممنون لطف داریHeart

چشم حتما.
میتونست رمانت بهتر باشهTongue

(08-08-2013، 12:46)نوشیکا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
اینم از قسمت های امروز ، امروز سعی می کنم بیشتر براتون بذارم

حالم از رمان بهم میخورهConfused

(07-08-2013، 18:18)elnaz-s نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ای بابا
توروخدا بقییه شو بزار

چیه اخه بقیشو بزاره
من از شما تشکر می کنم که نظرتون رو گفتید اما می دونید خوب بی احترامی یه مقدار با انتقاد فرق داره ، درست نیست؟ بهتر بود انتقاد می کردید تا اینکه کلی بگید ، خوب نظر اولتون قابل احترامه ، البته که رمانم به نسبت خیلی از رمان نویس ها می تونست بهتر باشه اما راجب بقیه اش...Confused. اگه نظرتون همونیه که نوشتید پبشنهاد می کنم دیگه نیاین تا رمان من رو بخونید تا وقت گرانبهاتون هم هدر نره. به هر حال ممنون که تا یه جایی خوندین و عقیدتون رو عنوان کردید.
با تشکر.
پاسخ
 سپاس شده توسط ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، پری خانم ، فاطی کرجی ، maryamam


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 08-08-2013، 12:49

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان