17-05-2013، 13:36
(آخرین ویرایش در این ارسال: 17-05-2013، 13:43، توسط ღ دختـــر آسمان ღ.)
(17-05-2013، 12:21)maha. نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.بابا میگم چون گالری عکس انجمن خرابه من نمی تونم عکساشو اپلود کنم
وای بدو بقیشو بزار
راستی چرا عکسارو نشون نمیده؟خواهشا یکاری کن نشون بده
[size=x-large]وارد سوییت خودم شدم . دیگه اتاق کرایه نکرده بودیم چون اونا فکر میکردم من فردا برمیگردم تهران .
من تصمیم خودمو گرفته بودم . وسوسه ی بزرگی بود . کارت رو دراوردم تا زنگ بزنم . یه لحظه پشیمون شدم .
مادر، پدر ، پانی چشم گاوی ، مادر بزرگم و ... مانی .
آره مانی . چرا دقت نکرده بودم ؟ من دلم براش خیلی تنگ میشد . خیلی . صدای در اومد . از سوییت خودم بیرون اومدم . اینجا هم توی یه پارک سرسبز بودیم که پرنده توش پر نمیزد .
از توی سوییت مانی صدای گیتار میومد . گوش وایسادم :
یه آهنگ ملایم و بعد ...میرم که
اگه یه روز بری سفر ... واااااااای من عاشق این آهنگ بودم . گوشمو بیشتر به در چسبوندم :
اگه یه روز بری سفر ... بری ز پیشم بی خبر
اسیر رویاها میشم ... دوباره باز تنها میشم
به شب میگم پیشم بمونه ... به باد میگم تا صبح بخونه
بخونه از دیار یاری ... چرامیری تنهام میزااااااااااااااااااااااااااااری ؟
اگه فراموشم کنی ... ترک آغوشم کنی
پرنده ی دریا میشم .. تو چنگ موج رها میشم
به دل میگم خاموش بمونه ... میرم که هرکسی بدونه
میرم به سوی اون دیاری ... که توش منو تنها نزااااااااااااااری .
(صداشو برد بالا) اگه یه روزی نوم تو بااااااااااااااااااااااااااااااااز
تو گوش من صدا کنههههههههههههه
دوباره باز غمت بیاد ... که منو مبتلا کنه
به دل میگم کاریش نباشه ... بزاره درد تو دواشه
برهههههههههه توی تموم جونم ... که باز برات آواز بخوووووووووونم
که باز براااااااات آواز بخوووووووونممممممممم
اگه بازم دلت میخواد ... یار یکدیگر باشیم
مثال ایوم قدیم ... بشینیم و سحر پاشیم
باید دلت رنگی بگیره ... دوباره آهنگی بگیره
بگیره رنگ اون دیاری ... که توش منو تنها نزااااااااااااااااااری
اگه میخوای پیشم بمونی ... بیا تا باقی جوونی
بیا تا پوست به استخونه ... نزار دلم تنها بمونه
بزار شبم رنگی بگیره ... دوباره آهنگی بگیره
بگیره رنگ ...
*********************************************************
مثل وحشی ها پریدم تو و گفتم به منم یاد بدههههههههه
مانی مثل این عقرب زده ها از جاش پرید و گیتارو پرت کرد به من . آخه پشتش به من بود .
گیتار خورد تو صورتم و پخش زمین شدم . آخخخخخخخخخ
جیغم در اومد : چته وحشی ؟
مانی : ببخشید خوب تو مثل وحشی ها پریدی تو .
آوخی بیچاره . پس ترسیده بود . پاشدم و بلوزمو تکوندم و گفتم : به منم یاد بده .
مانی : کاره یه روز دو روز نیست که . نمیشه بچه .
جیغ زدم : منم میخواااااااااااااااااااام .
مانی خنده ای کرد و گفت : خیلی بچه ایبیا بشین تا بهت یاد بدم .
شونه بالا انداختم و رفتم نشستم رو صندلی کنارش . برام مهم نبود چی درباره ام فکر میکنه . یعنی مهم بود ولی من سعی میکردم بهش اهمیت ندم . گیتارو گرفتم تو دستم و سعی کردم سیماشو تکون بدم .
صدای مزخرفی ازش بلند شد . مانی خنده ای کرد و گفت بیا اینجا .
رفتم و نشستم روی پاش . دستشو گذاشت رو دستم و گرفت رو سیمای گیتار . یه لحظه نگاهم توی نگاهش گره خورد .
چیزی تا ته وجودم لرزید . نمیدونم اون چی بود . شاید قلبم بود . مهم نیست . حداقل الان دیگه خیلی دیره .
تک سرفه ای کرد و انگشتامو روی سیم تکون داد . یه صدای ملایم ایجاد شد . خیلی قشنگ بود . نیشم تا بناگوش باز شد .
مانی : خوب حالا یه چی بخون .
چشمامو ریز کردمو به یه نقطه روی سقف نگاه کردم . من اینجوری فکر میکردم .
اممممممممم چی بخونم ؟ هیچی به ذهنم نمیرسید .
من : خودت بخون من بلد نیستم .
مانی دستمو روی سیم های گیتار محکم کرد و شروع به زدن کرد . چند لحظه بعد صدای خوشگل دختر کششش بلند شد :
حال من دسته خودم نییییییییییییییست . و توی چشمام ذل زد :
دیگه آروم نمیگیرم .
دلم از کسی گرفتهههههههههههه
که میخوام براش بمیرمممممم . * منم توی چشماش ذل زده بودم . یه چیزی توی چشماش بود که من احساس میکردم تا حالا ندیدمش*
بااااااااااااااااااااااااز سرنوشتوووو انتهاااااااای اشنایییییییی
باز لحظه های غم انگیزهههههههه جداییییییییییی
بااااااااااز لحظه های نا گزیرررررررر دل بریدن .
بازم اول راهوووووو حس تلخههههههههه نرسیدنننننننن
*احساس میکردم یه ارتباط مستقیمی با این آهنگ داره . خیلی بهش نزدیک بودم . دستاش دور کمرم بود و یه دستش روی گیتار (بچه ها خیلی خز شد نه ؟ ) *
پای دنیای تو مووووندممممممممم . مثه عاشقای عااااااااالم
تا منو ببخشی آخررررررررررر
(صداشو برد بالا و توی چشمام ذل زد ) تا دلت بسوووووووووزه کم کم
مثه آینه رو به رومه . حس با تو بودن من
دارم از دست تو میرممممم عاشقی کنننننننننن
منو نشکننننننننن ... منو نشکننننننننننن
نمیدونم چرا اینکارو کردم ولی بهش نزدیک شدم . یه نیرویی منو به سمت اون میکشید . گیتارو کنار گذاشت . به چشمای من ذل زده بود .
به هم نزدیک شدیم . نفس هاش به صورتم اصابت میکرد . منم به چشماش ذل زدم . خاکستری . توشون غرق شدم .
نفهمیدم کی رطوبت لبهاشو رو لبام احساس کردم . (دلم سوخت میخواستم سانسور کنم دلم نیومد . یوخده هندی هم بد نیست )
و به دنبال اون یه حس لذت بخش . نمیخواستم ازش جدا شم . اوه خدای من . من خیلی کثیفم . لعنت به من .
سریع از توی بغلش بلند شدم و از در زدم بیرون . اشکام روی صورتم جاری شده بود .
چرا الان ؟ چرااااااااااا ؟ چرا الان که دارم ازش جدا میشم . آسمون رعد و برق زد . بارون گرفت .
هیچی برام مهم نبود . من یه احمقم . لعنت به من . لعنت به تو .
توی بارون جیغ زدم : لعنت به همتووووووووووووون .
هق هقم بلند شد . روی زمین نشستم و دوباره داد زدم : لعنت به همتوووووووون .
خیلی از سوییت دور شده بودم . من باید میرفتم . باید قبل از اینکه این احساس منو از رفتن نگه داره میرفتم .آره .
بی سر و صدا وارد سوییت خودم شدم . شنلمو برداشتم . کارت شوی لباس رو هم برداشتم .
آروم رفتم سمت اصطبل . اسب خودمو برداشتم . داشتم از جلوی سوییت مانی رد میشدم . یه چیزی وادارم کرد درشو باز کنم و برای آخرین بار بهش نگاه کنم .
درو باز کردم . اوه خدای من خوابیده بود . چه معصوم . نتونستم مقاومت کنم . رفتم روی تخت خوابش خم شدم . نفساش به صورتم خورد .
وسوسه ی عمیقی داشتم که دوباره اون کارو تکرار کنم . خم شدم و کاری که نباید رو کردم . چشماشو باز نکرد . یه قطره اشک از روی صورتم چکید و روی صورتش ریخت .
من یه عوضیم . منو ببخش . منو ببخش . از در زدم بیرون و سوار اسب شدم و بی هدف به سمت خیابونا تاختم .
در حالی که احساس میکردم تیکه ای از وجودم رو توی اون ماشین جا گذاشتم ...
***************************************************************رسیدم کنار یه تلفن عمومی . کارت رو از دستم در اوردم و تماس گرفتم . آره من تصمیم خودمو گرفته بودم . من امروز رو فراموش میکنم .
هر اتفاقی که بین منو مانی اُفتاد رو فراموش میکنم . اصلا خوده مانی رو هم فراموش میکنم . آره . من اینکارو میکنم . و از این لحظه بود که من سنگ شدم .
یه صدای مردونه و بم تو تلفن پیچید : بفرمایید .
من : ببخشید . شوی لباس .
مرد : بله کاری داشتید ؟
من : با مدیر اینجا کار دارم .
مرد : نوبت قبلی دارید ؟
من : خیر . کار مهمی دارم .
مرد : اسمتون .
یکم تامل کردم . چی بهش میگفتم آخه ؟
من : بهش بگین دختر نقاب دار (وای وای وای چه آدرس دقیقی )
مرد : چشم چند لحظه .
چند ثانیه بعد یه صدای زیبا و مردونه تو گشی پیچید : به به خانوم نقاب دار . پس بالاخره تصمیم خودتو گرفتی نه ؟
یه نفس عمیق کشیدم . مشتمو محکم فشار دادم و به زحمت گفتم : آره .
مرد : الان کجایی ؟
ادرس رو نگاه کردم و بهش گفتم خیابون ...
مرد : من تا 10 دقیقه ی دیگه یه نفرو میفرستم دنبالت (اوووووه سرعت عملت تو حلقم .)
بدون هیچ حرفی گوشی رو قطع کردم . به باجه ی تلفن تکیه دادم و تو افکار خودم غرق شدم . این یه راه درسته ؟
نمیدونم نمیدونم . سرم و تکون دادم و گفتم : معلومه که راه درستیه . معروفیت ، ثروتمند بودن . مشهور بودن .
10 دقیقه بعد یه ماشین آخرین مدل جلوی پام نگه داشت . درش باز شد و همون مرده شنل پوش از توش اومد بیرون .
کلاهشو به علامت احترام در اورد و گفت : حیفم اومد خودم نیام استقبالت . تو برام خیلی ارزشمندی .
پوزخندی زدم و سوار ماشین شدم . راه اُفتاد و جلوی یه ساختمون بزرگ 5 طبقه توقف کرد . یا خدااااااااااااا چه بزرگ بود .
روی سردرش نوشته بود : خانه ی مُد تایتان .
چه اسم عجیبی . پیاده شد و درو برام باز کرد . منم یواش پیاده شدم . وارد شدیم و به طبقه ی پنجم رفتیم .
یه خانوم نسبتا مسن اما خوشهیکل با چهره ای که آثار زیبایی جوانی توش بود در یه اتاق رو باز کرد .
مرد منو داخل هل داد و گفت : نگران نباش قراره از اینجا شروع کنی .
با چشمایی نگران وارد شدم . زن دستمو گرفت و به فارسی که خوب هم نمیتونست صحبت کنه گفت : اسم من کاملیاست . من مدیر بخش طراحی هستم .
بعد بدون هیچ حرفی دست منو کشید و به سمت یه میز برد که روش انواع و اقسام لوازم آرایش و سشوار و هر چی که بگی اونجا بود .
شنلمو در اورد و نگاهش رو به موهام دوخت . چند لحظه ساکت موند و گفت : تو تک ستاره میشی .
بعد دور کمرو بازو ها و همه جامو اندازه گرفت و توی یه دفتر یادداشت کرد .
ترجیح میدادم هیچ حرفی نزنم . از این آدما خوشم نمیومد . زن بعد از این که همه ی کرارشو انجام داد یه اتاق رو بهم نشون داد و گفت : اونجا محل استراحتته . میتونی بری .
سرم و تکون دادم و به سمت اُتاق رفتم .
****************************************************************1 ماه از اون موقع میگذشت . بهترین لباس ها در اختیارم بود . دستمزد خیلی بالایی هم بهم میدادن . در عرض یه روز عکسای من توی همه ی مجله ها پخش شد .
رژ لبای مارک دار . بهترین آرایشگر های شهر . لباسای شیک و عجیب و آخرین مُد .
همه چیز خوب پیش میرفت . تا اینکه ...
داشتم توی اُتاق پرو یه لباس میپوشیدم . خیلی خوشگل بود . فقط بدیش این بود که باید باهاش نقاب میزدم . مُدلش بود .
از نقاب متنفر بودم . اما همیشه مجبور بودم بزنم . چون آتایمان میگفت . آتایمان همون مرد شنل پوش بود .
آتایمان میگفت نمیخواد من شناسایی بشم . نمیزاشت از ساختمون بیرون برم در عوضش بهترین چیزا رو برام فراهم میکرد .
دخترای دیگه بهم میگفتم بهت علاقه داره . ولی من احساس میکردم دیگه چیزی تو وجودم ندارم که به کسی هدیه بدم . من خیلی وقت پیش قلبمو یه جایی جا گذاشته بودم .
این بود که همیشه توی اعلامیه ها از من با اسم مُدل نقاب دار تعریف میشه . از این اسم متنفرم ولی چاره چیه ؟
امشب قرار بود یه لباس مشکی بپوشم که یه پاپیون جلوش داشت و جنسش از تور بود . کوتاه بود ولی خیلی شیک بود .
با یه نقاب مشکی که کنارش یه پر بلند بود .نقاب زیبایی بود .حیف که سرنوشتش بعد از امشب به سطل آشغالی مربوط میشد .
موهامو که هم طبق معمول کاملیا درست میکرد . میگفت من اونو یاد دخترش میندازم . اینم از شانسه من .
موهامو بلند مارپیچی درست کرد که از پشتم آویزون بود . داخلشون هم گُلای ریز مشکی گذاشت .
امشب خبری بود ؟ خیلی خوشگلم کرده بود .
****************************************************************پشت پرده وایساده بودم تا نوبتم بشه . نقابمو محکم کردم . دلم داشت تند تند میزد . چه مرگم شده بود ؟
بالاخره نوبت من شد . پرده کنار رفت و من به قول خودم فیگوراتور وارد صحنه شدم . صدای سوت و دست و دود سیگار و فلش دوربینا دیگه برام مهم نبود . عادت کرده بودم .
چشمای زیادی روی من زوم شده بود . به آخر صحنه رسیدم و یه دور زدم . با یه حالت چرخشی و خز برگشتم . که یه دفعه شوکه شدم .
یه مرد که کلاهش به بلندی تمام سرش بود و شنل مشکیش تموم بدنش رو پوشونده بود به من ذل زده بود .
به خودم اومدم و راهمو گرفتم و برگشتم پشت پرده . این دیگه کی بود ؟ زیاد طول نکشید که کاملیا منو به سمت رختکن برد و لباسای خودمو بهم داد .
وارد اتاقم شدم . وااااااااااااای یه دسته گل بزرگ روی میز بود . با گلهای صورتی . رفتم سمتش و با دست توش دنبال کارت تبریک گشتم . طرفدارام برام زیاد دسته گل میفرستادن .
یه دفعه دستم خورد به کارت . درش اُوردم و بازش کردم .
توش نوشته بود :
****************************************************************سلام
خوشحال میشم که شما رو ملاقات کنم .
امشب ساعت 8 خیابان ... کنار کتاب فروشی .
به اُمید دیدار .
****************************************************************این کی بود ؟ خیلی برام عجیب بود . یه جورایی بهم دستور داده بود . احمق . فکر کرده کیه ؟ نمیرمممممممممممممم .
ولی یه وسوسه ی عمیق وادارم میکرد که برم . سیگاری برداشتم و آتیش زدم . یادم رفت بهتون بگم من سیگار هم میکشیدم اما خیلی کم . شاید هفته ای یه دونه . یا وقتایی که اعصاب معصابم تعطیل بود .
تصمیم گرفتم که برم . شب ساعت 8 شد .
یواشکی از در بیرون رفتم . یه رژ لب قرمز هم زده بودم . خیلی از رنگ قرمز خوشم میومد . سیگارم گوشه ی لبم بود . نقاب نزده بودم . مطمئنا کسی منو نمیشناخت چون قیافمو تا حالا ندیده بودن .
قدم زنون به خیابون ... رسیدم و کنار کتاب فروشی ایستادم . دود سیگارمو بیرون فوت کردمو منتظر موندم .
احساس کردم کسی پشت سرمه . برگشتم و با دیدن کسی که دیدم دود سیگار تو گلوم گیر کرد و به سرفه اُفتادم ...
ون کسی نبود جزززززززززززززززز ...
جززززززززززز...
جززززززززز...
بگم ؟؟؟؟؟؟؟؟
باشه اذیت نمیکنم دیگه
جزززززززززززز
مانییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
****************************************************************کلاهش رو برداشت و گفت : پس اون مُدل نقاب داری که همه ازش تعریف میکنن آیسان دست و پا چُلفتی خودمونه . یه لبخند مسخره هم روی لباش بود .
خونسرد بهش نگاه کردم و گفتم : امری داشتید ؟ حالا قلبم توی دهنم بوداااااا ولی سعی میکردم خونسرد باشم .
تو چشمام ذل زد و گفت : چرا بی خبر ؟ یعنی اینقدر برات بی ارزش بودم ؟ یعنی صبر نکردی تا بهت بزرگترین پیشنهاد زندگیتو بدم ؟
همه ی سرد بودنم رو توی نگاهم ریختم و به چشماش ذل زدم : برای من اهمیت نداره . من اینی هستم که میبینی . حالا هم از توی زندگیه من برو بیرون .
اشک رو توی چشماش دیدم ولی چیزی نریخت پایین . بهم نگاه کرد و گفت : تو اونی نیستی که من میشناختم . من میدونم تو منو دوست داری .
دود سیگارمو توی صورتش فوت کردم و گفتم : از کجا اینقدر مطمئنی ؟ گذشت اون زمونا .
مانی : با من برگرد . قول میدم خوشبختت کنم . یه چیزی فراتر از این ثروت .
یه جعبه ی کوچیک از توی کتش در اورد و جلوم گرفت : درشو اهسته باز کردم و با دیدن حلقه ی کوچولویی که توش بود شوکه شدم .
یعنی داشت از من خواستگاری میکرد ؟ خیلی احمق بود .
نمیدونم چرا اینقدر سنگ شده بودم . تو چشماش ذل زدم و گفتم : تو که میدونی جواب من منفیه . من با یه آدم مزخرف مثل تو ازدواج نمیکنم که حتی مطمئنم این حلقه رو هم با دزدی به دست اورده .
قطره اشکی از توی چشماش چکید پایین .
مانی : یعنی اگه منم یه سالن مُد داشتم تو با من ازدواج میکردی ؟
من : نمیدونم . شاید .
جعبه رو بست و توی کُتش گذاشت . از جاش بلند شد و گفت : یه مرد واقعی وقتی شکست تیکه هاشو جمع میکنه و قوی تر از همیشه برمیگرده.
منتظرم باش .
اینبار دود سیگارمو توی صورتش فوت کردم . چشماشو تنگ کرد .
من : زیاد حرف میزنی . نمیبینی شکستمت . برو پی کارت . باید حدس میزدم چشمت دنبال من باشه . عوضی .
بلند شدم و به سمت ساختمون به راه اُفتادم . صدای شکسته شدن شیشه از پشت سرم اومد. مانی مشتشو توی شیشه کوبیده بود .(منم جاش بودم همین کارو میکردم )
چشمام از اشک تار شده بود . لعنت به من . همه ی خاطراتمون از جلوی چشمام رژه میرفت . لعنتییییییییییییی .
اولین بوسه ی زندگیم که زیاد هم طول نکشید . (چقده تو بی حیایی )
گیتارم . صدای خنده هاش . اسب سواری . همه و همه ...
سرم گیج رفت . خودمو به دیوار کوبیدم و داد زدم : چرااااااااااااااااا ؟
آخه چرا من؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا الانننننننننننننننننن ؟
هااااااااااا خدایا این رسمش نیست . چرااااااااااااااااااااااااااااااا ؟
من یه احمقم (در این که شکی نیست ) . دیگه همه ی اون مشهوریت برام بی معنا شده بود . دیگه هیچی برام مهم نبود .
من که دوسش داشتم . من که باهاش خاطره داشتم . من که ... منه احمق میتونستم پیشنهادشو قبول کنم پس چرا نکردم ؟؟؟؟
معلومه چون ثروت چشمامو کور کرده بود . چقدر تحقیرش کردم . چقدر زجرش دادم . این من بودم ؟
این همون آیسان دل نازک بود که یه زمانی با کوچکترین چیزی صدای خنده اش تا آسمون میرفت ؟
نه مصلما من این نبودم . آیسان سیگاری نبود . مشهور نبود . حتی .. حتی زیبا هم نبود .
من این چیزای مصنوعی رو نمیخوام . من میخوام برم دنبال دلم . میخوام برم دنبالش .
ولی نمیدونم چرا نرفتم ... حماقت کردم ... حماقت....
****************************************************************
روزا میگذشتن . منم به کارم ادامه میدادم . ولی دیگه علاقه ای نداشتم . از اولش هم به کارم علاقه ای نداشتم . من یه زندانی بودم .
منم میخواستم مثل همه ی دخترا از ساختمون برم بیرون . خرید کنم . آهنگ گوش کنم . برم دانشگاه . و خیلی چیزای دیگه ...
تصمیم گرفتم از خونه بزنم بیرون . چرا که نه ؟ منم حق داشتم . میتونستم به راحتی ازش شکایت کنم .
مثل همیشه لباسامو پوشیدم . ولی ایندفعه نه نقاب زدم نه شنل . امروز میخواستم یه آدم عادی باشم . برای خودم .
پس موهامو از پشت ریختم تو مانتوم . نمیخواستم جلب توجه کنم . یه سیگارم مثل همیشه تو دستم بود . نمیتونستم ترک کنم . این خیلی بد بود .
از کوچه های بالاشهر گذشتم . مغازه های رنگاوارنگ . همه چیزی که بخوای . از لباسای ابریشم گرفته تا کفشای اسپرت .
کیف های پوست سوسماری با کفشای پاشنه بلند سِت . از محله ی بالا شهر گذشتم و اومدم به محله ی پایین شهر . دیگه پاهام تاول زد از بس پیاده رفتم .
خونه های خرابه . بچه هایی که با پاهای برهنه تو کوچه ها بازی میکردن و زنایی که با لباس های گل گلی و گشاد دم خونه ها جمع شده بودن و صحبت میکردن .
از همه ی اینا گذشتم . رسیدم به یه کوچه ی تاریک . احساس کردم یه چیزی رو توی آشغالا دیدم . نمیدونم یه آدم بود . شایدم یه سگ ولگرد .
کنجکاو شدم . به اون قسمت رفتم . یه آدم بود . به دیوار تکیه داده بود و سیگار میکشید . خیلی لاغر بود . قیافه اش رو درست نمیدیدم .
لباساش هم معلوم بود پاره ان . خیلی نحیف بود . ولی کثیف نبود . برعکس بقیه ی خیابون گردا که سر و صورتشون سیاهه این کثیف نبود . به نظرم فقط لاغر بود .
جلوتر نرفتم . یه جورایی میترسیدم . شاید یه قاتل بود . از اینجور آدما تو ترکیه زیاد بود که آزادانه میگردن و کسی کاری به کارشون نداره . خوب همه جا که ایران نمیشه .
آروم خودمو یه مقداری جلو کشیدم . پسر سرشو بالا آورد . چه چشمای قشنگی داشت . خاکستری .
وایسا ببینم . خاکستریییییییییییییییییییییی .
اون خدای من نههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
****************************************************************دیگه تکراری شده همتون میدونید کیه . دیگه همین . نظر یادتون نره خواهشا .
--------------------------------------------------------------------------------
قسمت 19:
بچه ها یه مقداراتی خز نشد ؟ مثلا طنزه نه هندی . ولی خوب چه کنم که شما خوانندگان عزیز گفتین یوخده هم احساسی محساسی باشه . دیگه همین از دست من بر میاد . برید بخونید دیگه نشستین چرتو پرتای منو گوش میدید .
****************************************************************اشک تو چشمام جمع شد . این اینجا چیکار میکرد . بهش نزدیک شدم . یه قدم ازم فاصله گرفت .
من : ما .... نی ..... مانی تو .....تو خودتی ؟ زبونم نمیچرخید . نمیدونستم لکنت زبون هم دارم که الان فهمیدم .
من : خواهش میکنم با من حرف بزن . مانی . کی این بلا رو سرت اورده .
تو چشمام ذل زد و گفت : تو .
نمیفهمیدم . مگه من چیکارش کرده بودم . رومو به سمتش برگردوندم تا ببینمش که دیدم ...
دیگه نبود . کجا رفت ؟ داشتم مثه بُز به خودم فحش میدادم . آخه میمردی سرت رو نچرخونی بوقلمون ؟ بیا پرید .
حالا از کجا پیداش کنم ؟ اونم توی آنکارا ؟ شهری به این بزرگی و پر جمعیتی ؟
اشکام سرازیر شد . چه وضعیت ناجوری داشت . این مانی بود ؟ نه فکر نمیکنم . چرا خودش بود .( عزیزم خود درگیری داری ؟ )
باید میرفتم دنبالش . ( خوبه که فهمیدی .چشم دیگه پارازیت نمیندازم خوب جوگیر شدم )
طول کوچه رو دووییدم .نبودش هیج جا نبود .یه دفعه از یه جایی صدای تیر اندازی بلند شد . وااااااااای همینم کم مونده بود .
برگشتم . صدا از اون دورها میومد . نکنه ... نههههههههههههههه . دوویدم به محل تیر اندازی ... هیچی اونجا نبود فقط زمین خونی شده بود . چشمامو با دستام گرفتم . حتما پرنده ای چیزی بوده دیگه .
تو ترکیه ادم کشی زیاد بود .راهو برگشتم . میخواستم برگردم به آپارتمان خودم .
ولی مگه تصویر مانی یه لحظه از جلوی چشمام کنار میرفت ؟ وضعیتش خیلی هم بد نبود . ولی خیلی لاغر بود لباس هاش هم پاره بود . انگار که کسی کتکش زده باشه .
برگشتم به آپارتمان. عجیبه . هیچ کس نبود . اها تازه یادم اومد پایین شوی لباس داشتیم . پس خدا رو شکر کسی از رفتن من با خبر نشده بود .
شونه هامو بالا انداختم . اعصابم خراب بود . خودم رو پرت مردم روی تخت . گرفتم خوابیدم .
بد ترین خواب هایی که فکرشو بکنید رو دیدم . خون . مانی . تیر اندازی . درگیری . گلوله خوردن و ...
مثل برق گرفته ها از خواب بیدار شدم . عرق کرده بودم. باید میرفتم دنبالش . یکی زدم تو سر خودم و گفتم : ساعت 3 شبه .
ولی بلافاصله به خودم گفتم : من باید برم ... تا قبل از اینکه ... دیر بشه ...
دوباره مانتو و شلوارمو پوشیدم . موهامو هم مثل قبل ریختم تو یقه ام . خیلی اذیتم میکردن . مثل همیشه یه سیگار هم تو دستم بود . لعنت به این سیگار .
از آپارتمان زدم بیرون . همه خواب بودن . خیابونا خلوت بود . فقط قمار خونه ها و مشروب فروشی ها باز بود .
بابا آنکارا دست لاس وِگاس رو از پشت بسته . خوب . مانی کجا میتونه باشه ؟ اول از همه به اون جایی که دیدمش رفتم . نبود . کوچه پس کوچه ها ، آشغالا . قمار خونه ها ،مشروب فروشی ها ، خیابونای خلوت . همه و همه رو گشتم . نبود که نبود . آخخخخخخخخ دیگه پاهام کشش نداشت . اصلا به درک پاهام مهم تره . هه . یاد اون روزی اُفتادم که بین شلوارم و گوشت کوب مردد مونده بودم . با یاد آوری اون روز لبخند تلخی زدم .
اعصابم خورد بود . سرم و به دیوار تکیه دادم و سیگارمو گذاشتم لب دهنم . آخ که چه حس آرامش بخشی . دود سیگار یه حالت سرد داشت . دلم میخواست همیشه بکشم (خاک تو اون سر بی عقلت)
همین طور داشتم به زمین و زمان فحش میدادم و دود سیگارمو به حالت حلقه حلقه بیرون میفرستادم که احساس کردم کسی پشت سرمه .
اصلا نترسیدم . فوقش منو میکشت از این دنیا خلاص میشدم . به سیگار کشیدنم ادامه دادم که صدایی از پشت سرم اومد :
وقتی یه زن سیگار میکشه ،
یعنی یه تناقص پُر معنی .
روحی ظریف با زخمی مردانه .
تو دلم بهش پوزخند زدم . خوبه که فهمیدی زخمی که خوردم برام زیادی بود .
تصمیم گرفتم برگردم و بهش نگاه کنم . چشمامو بستم و هی پشت سر هم تکرار کردم : شنل نداشته باشه . نداشته باشه . نداشته باشه نداشته باشه .
و چرخیدم و چشمامو باز کردم . (به نظرتون کیو میبینه ؟ اشتباه حدس زدین . حالا ادامه رو بخونین . )
یه مرد ساده ی ساده . سر تا پا مشکی پوشیده بود . یه خورده هم ترسناک میزد . طرف سمت راست صورتش هم یه زخم بود که از روی گونه اش به سمت دهنش کشیده شده بود . درست شبیه آقای کِرپسلی ( یکی از شخصیت های داستان های دارن شان . سرزمین اشباح جلد 1 )
بهش زل زدم .
بهم نگاه کرد وگفت : دنبال یه سارق عتیقه میگردی مگه نه ؟
جاااااااااااااااان ؟ این از کجا بو بُرده بود ؟ ولی این مهم نبود .
با عجله پرسیدم : آره . اون کجاست ؟ تو ازش خبر داری ؟
لبخند تلخی روی لبش نشست و گفت : پیش کَریمه . اگه میخوایش باید بیای به قمار خونه ی کریم . اسمش هم هست قمار خونه ی تایتان .
هییییییییی. تایتان ؟ نکنه این کَریمه با آتایتان نسبتی داره ها ؟
نه بابا . شاید یه تشابُه اسمیه . سرم و به علامت مُثبت تکون دادم .
مرده گفت : فقط یادت باشه . اگه میخوای چیزی رو از کریم بگیری باید جوان مردانه ازش بگیری . وگرنه تا ته دنیا هم دنبالت میاد . راهشو کج کرد و رفت ...
منظورشو خوب فَهمیدوم . باید یه چیزی بدم تا یه چیزی بگیرم . اما من که چیزی نداشتم ؟ بیخیال حالا این یه چیزی گفت .(نههههههههههه یعنی چی بیخیال ؟ بچه ها این دختره خِنگ نیست خدایی ؟ )
الان باید میرفتم ؟ خوب معلومه که آره . حالا کجا بود ؟ فهمیدم تاکسی . نه نمیشه ساعت 3 شب تاکسی از کجا ؟
آها فهمیدم . زنگ میزنم به تاکسی های شبانه روزی . توی ترکیه زیاد هست .
شماره ی یکیشونو حفض بودم . از تلفن عمومی استفاده کردم و تماس گرفتم . بعد از دادن آدرس منتظر موندم . تاکسی جلوی پام نگه داشت . آدرس دادم .
جلوی قمار خونه ی تایتان نگه داشت . اوووووووووووووه خدایاااااااااا خودت رحم کن. چه خوشگللللللل . بالای سردرش یه کلی نور رنگی اینور اونور میرفتن . بزرگتین قمار خونه ای بود که دیده بودم . یه سالن بزرگ .پراز نور افشانی .
دو دل بودم . برم ؟ نرم ؟ برم ؟ نرم ؟
با خودم زمزمه کردم : یه دلم میگه برم برم . یه دلم میگه نرم نرم طاقت نداره دلم دلم .وااااااااای چه کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
قبلش کیفمو باز کردم . یه چاقو از تو کیفم در اوردم و گذاشتم توی آستینم . شاید لازمم میشد. ( ای باریک الله به اون هوشت . تو که اینقدر باهوشی چرا خرگوش نشدی ؟)
کیفمو پرت کردم توی جوبو راه اُفتادم سمت قمار خونه .2 طبقه بود وووووووووووووه اینجا چه خبر بود ؟ بیش تر از 1000 نفر اونجا بود . با خودم فکر کردم : مانی رو اصولا اینجا نگه نمیداره میداره ؟ نوچ باید برم طبقه ی بالا.
از کنار مردم مست و پاتیل گذشتم و از پله ها بالا رفتم . طبقه ی بالا یه چیزی بود واسه خودش . یه ساختمون بزرگ با 18 -19 تا اُتاق .
یعنی مانی تو کدومشونه ؟ و جستجو اغاز شد ...
همشون خالی بودن جُز یه دو سه تایی که دلم نمیخواست درشون رو باز کنم چون مطمئن بودم توشون +18 .
فقط یه در بود که درش هم قفل بود . البته از این قفلایی که میشه بازشون کرد .
حالا من کلید اینو از کجا گیر بیارم ؟ یه فکر نا بکری .
چاقو رو از تو آستینم در اوردم و کردم تو قفل بیچاره . حالا نمیدونستم دارم کجاهاش میزنم هااااااا . همینجوری چاقو رو توش میچرخوندم که احساس کردم فایده نداره .
صبر کن ببینم .
لعنتییییییییییییییییییییییییییییییییی . این که بازههههههههههههههههه .
تا تونستم به خودم فحش میدادم .چاقو رو دوباره جا سازی کردم و وارد شدم . اووووووووووووه خدای من . درست فهمیدم . مانی اینجا بود .
خود خودش بود . پس چرا سر و صورتش خونی بود ؟ دستمو گذاشتم جلوی دهنم تا جیغ نزنم . آخه خودتون میدونید خیلی جیغ جیغو بودم .
بسته بودنش به یه صندلی . سر و صورتش خونی بود . لباساش هم پاره تر از همیشه . دوییدم سمتش . سرش رو پایین انداخته بود . احساس میکردم بی هوشه .اومدم دستاشو باز کنم که حس کردم کسی از پشت موهامو کشید .
برگشتم و جیغ بنفشی زدم . یه مرد که فوق العاده به آتایتان شباهت داشت .فقط نسخه ی پیر ترش بود اونجا بود .
موهامو ول کرد و گفت : پس اومدی اینو با خودت ببری نه ؟
مانی با صدای جیغ من به هوش اومد و سرش رو بلند کرد . با دیدن من اول با تعجب و بعد با نفرت نگام کرد .
زهرمار . خاک تو سر من که اومدم واسه توی احمق جان فشانی کنم .
کریم رو کرد به من و گفت : پس بالاخره اومدی . منتظرت بودم .
جااااااااااااان ؟؟؟؟؟؟؟ بله . چه مهمون نوازی دلپذیری هم از موهام کردی
کریم ادامه داد : خوب ، از اونجایی که این سارق عتیقه های منو برام نیورد منم تصمیم گرفتم درس خوبی بهش بدم .
اول کتکش زدم ولی بعد تصمیم گرفتم ازش استفاده کنم .
حالا صاف توی چشمام ذل زد : میخوام باهات یه مبادله ای بکنم .
نفسم تو سینه حبس شد . مانی هم مثل ماست با چشمای گرد داشت نگام میکرد .
کریم دورم چرخید و گفت : اینو میدم برای خودت . برای خود خودت . مگه میومدی که اینو ببری ها ؟خوب منم بهت میدمش . جوانمردانه .
فقط به یه شرط .
نفس حبس شدمو بیرون دادم و با صدایی لرزن پرسیدم : چه شرطی ؟
کریم به موهام نگاهی کرد و گفت : اینا رو بده اونو ببر .
چییییییییییی؟؟؟؟؟ یه لحظه احساس کردم موهامو بیشتر از جونم دوست دارم .
مانی هم که قربون خدا این چشاش هی داشت گرد تر و گرد تر میشد . هوی خوشگل ، چشات نیفته بیرون .
بین دوراهی گیر کرده بودم . مثل همیشه . با خودم زمزمه کردم : یه دلم میگه بهش بده . یه دلم میگه بهش نده .
حالا نگاه مانی یه حالت خشک پیدا کرد . انگار که میخواد بگه : تو اینکارو نمیکنی . تو ترسویی . ترسو .
تصمیم خودمو گرفتم . کریم داشت با لذت نگام میکرد . دو قدم رفتم عقب . چاقو رو از تو آستینم در اوردم . نگاه مانی تغییر نکرد .
لعنتی . چاقو رو تو دستم فشار میدادم . از دستم روی زمین خون میچکید . مهم نبود . چاقو رو بردم بالا و ...
یه لحظه بعد ...
زمین رنگ طلایی شد ..........
یه دفعه مانی از جاش پرید و گفت : چرا اینکارو کردی ؟
هیچ حرفی نداشتم بزنم . چرا ؟ چون دوسش داشتم. چون وقتی کسی رو دوست داری کارای احمقانه میکنی .
کریم با خونسردی دستوپای مانی رو باز کرد و گفت : اینم به جای اون عتیقه ها . مطمئن باش پول اونا رو جبران میکنه .
مانی عین ماست وایساده بود .
با عصبانیت رفتم طرفش و دستشو گرفتم و کشیدمش بیرون .
از قمار خونه زدیم بیرون . دستشو سفت گرفته بودم . یه دفعه وایساد و یه نگاهی بهم کرد .تو چشماش یه غمی بود .
یه دفعه سفت بغلم کرد . اخخخخخخخخ دنده هام خورد شدددددددد .
همون جوری تو بغلش مونده بودم که یه دفعه منو از بغلش در اورد و گفت : چرا این کارو کردی ؟
شونه هامو بالا انداختم : خودمم ازشون خسته شده بودم . مگه بده در راه رضای خدا دادمشون به کریم ؟
خنده اش گرفت . اخمامو کردم تو هم : بله بله ؟ دارم واست جک میگم به چی میخندی ها ؟
مانی : هیچی .
بیخیال به سمت یه تاکسی راه افتادم . میخواستم برگردم ایران . حالا دیگه اینجا حسابی نداشتم . دیگه بی حساب شدیم .
برگشتم سمتش و دستمو دراز کردم به علامت بزن قدش و گفتم : دیگه بی حساب شدیم .
مانی ابروهاشو بالا پایین کردو گفت : کی گفته ؟ ما هنو بی حساب نشدیم . تو یه چیزی رو باید از من قبول کنی .
من : اگه نکنم ؟
مانی : خودم بقیه ی گیساتو میکنم . و خنده ی بلندی کرد .
من: از مادر زاده نشده کسی که اینکارو بکنه .
مانی : بکنم ؟
من : بکن .
مانی اومد سمتم . منم جیغ بنفشی زدم و با خنده به سمت تاکسی دوویدم . درشو باز کردم و پریدم توش .
یه نفس عمیق کشیدم . تاکسی به راه افتاد . برگشتم و یه دفعه مانی رو دیدم که با خنده ای شیطانی کنار دست من نشسته بود .
یه سکته ی خفیف و بعد ...
جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ
راننده تاکسی فرمون رو پیچوند که ماشین رو نگه داره مانی هم دستاش رو گوشاش بود .
تاکسی رو کنار خیابون نگه داشت و برگشت و با دیدن چشمای وحشت زده ی من که به مانی دوخته شده بود اخماشو کرد تو هم و گفت : آبجی این اذیتتون میکنه .
من : اره . حالا تو دلم عروسی بود . ای ول به خودم .
راننده تاکسی رو به مانی کرد و گفت : آقا بفرما بیرون .
مانی با تته پته : اقا به .. به خدا من کاریش نکردم .
راننده : اقای محترم بفرما بیرون دیگههههههههههه .
مانی درو باز کرد و رفت بیرون .
اوخی . دلم سوخت .
دوباره لم دادم به صندلی که حس کردم یکی از تاکسی کشیدم بیرون .
جیغغغغغغغغغغ . تاکسی رفتتتتتتت . در تاکسی هم باز موند .
مانی منو کشیده بود بیرون .
من : مگه مرض داری ؟
مانی : حالا دیگه بی حساب شدیم .
دقیق توی یه جاده خاکی بودیم .
من : خوب حالا که چی ؟
مانی : قبول میکنی ؟
من : چی رو ؟
مانی : با من ازدواج کنی دیگه ؟
من : نوچ .
مانی : تو غلط میکنی .
دستمو گرفت و به زور یه حلقه ی کوچیک از جیبش در اورد و کرد تو انگشتم .
من : حالا بگو ببینم این دزدی بود ؟
مانی شونه هاشو بالا انداخت : نه به خدا .
یه دفعه صدای اژیر پلیس بلند شد .
مانی دستمو کشید و مثل برق دویید .
من در حین دوییدن : تو باز چی کار کردی ؟
مانی طلا فروشی رو زدم .
جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ