05-08-2024، 14:09
پنجشنبه ک گذشت...
جمعه هم رفتیم خونه ی مادر بزرگه که هزارتا قصه داره،
برادر و خانمش هم (که واقعا حس خواهر برادر بودن دارم نسبت بهش(قبلا ازش خوشم نمیومد زیاد)) هم اومدن.
مادربزرگه مهمون داشت که ما زودتر رفتیم که مادر کمک مادربزرگ بکنه،
رفتیمو، قبل از اینکه مهمونا اومده باشن، یکسری مهمون دیگه اومدن. خلاصه ک قرار بود ما باشیمو خالم اینا و اون مهمونا، ولی دوتا گروه دیگه هم مهمون اومده بود
شام اسمشو نبر بود(مرغ) و ازونجایی که عاشق مرغم و زیاد هم میل نداشتم نخوردم شام.
رفتیم خونه یکم شیر و کلوچه سق زدم و خوابیدم.
شنبه ک شد، رفتم مغازه داداشه
کلی مشتری از در و دیوار داشت میریخت
خیلیاشون الکی بودن و خیلیاشونم خوب بودن کارا
خداروشکر خوب کار کرد شنبه رو
رفتیم خونه ولی منی ک عادت دارم اصلا خمیازه نمیکشم توی طول روز و مخصوصا موقع کار، کل شنبه رو کلی خمیازه کشیدم
یکشنبه میخواستم قبل رفتن ب مغازه یکم خرید بکنم ک از داداشه تماسی حاصل شد مبنی بر اینکه سر راه خریدارو انجام دادم و نمیخواد بری خرید.
رفتم دم مغازه و تا ظهر خبری نبود...
ولی...
بعد از ظهر...
تا خدا مشتری اومد...
حتی از شنبه هم بیشتر مشتری اومد...
دیگه تقریبا توی مغازه جا نبود و روی زمین هم حتی جنس بود.
خداروشکر خوب شلوغ شد، شب یکشنبه رو (دیشب) تا حدودا ساعت ده شب موندیم تو مغازه و فککنم تا مغازه رو ببندیم و بریم ساعت حدودا ده و رب شده بود.
یکشنبه هم خیلی خمیازه کشیدم.
رفتم خونه و یکم چت با خانوم ز و... ساعت حدودا دوازده و نیم خوابم برد...
البته رو ساعتم نوشته ساعت 00:06 خوابیدی ک با اینکه چیز زیادی یادم نیست ولی تکذیب میکنم
صب یبار بیدار شدم دیدم ساعت شیش صبه، گفتم زوده ولش کن یکم دیگه میخوابم...
دوباره بیدار شدم دیدم ساعت هشتونیمه، خوبه ک یواش یواش بیدار شم راه بیوفتم ولی خستم بود گفتم لقش، میخوابم تا خستگیم از تنم در بره.
خوابیدم و دوباره بلند شدم دیدم ساعت حدودا نه و نیمه...
حسسسابی خستگیم دررفته بود ولی
منی ک شبها خونه پر خوابم پنج شیش ساعته رو ساعتم نوشته نه ساعت و بیست دقیقه خوابیدم.
پاشدم صبونه رو نون پنیر چایی شیرین زدم.
نهار و یدونه نوشابه و فلاسک چایی رو برداشتم(دیروز یخچال مغازه رو وصل کردیم دیگه کلمن نمیبرم)
سر راه دوتا ماژیک سی دی برای مغازه خریدم و اومدم دم مغازه
تا الان ک ساعت 14:37 چهار پنج تا مشتری اومد، درسته ب شلوغی عصر دیروز نیست ولی آلردی مغازه پر جنسه.
شنبه بعد از اینکه از مغازه اومدم و با یه دعوای حسابی دوباره با خانم ز آشتی کردم.
قبول کرد رفتارای اشتباهشو و کلی معذرتخواهی کرد و قرار شد درجهت پیشرفت خودش تلاش بکنه
نوشته شده توسط امیر در مغازه
15/5/1403
ساعت 14:39
جمعه هم رفتیم خونه ی مادر بزرگه که هزارتا قصه داره،
برادر و خانمش هم (که واقعا حس خواهر برادر بودن دارم نسبت بهش(قبلا ازش خوشم نمیومد زیاد)) هم اومدن.
مادربزرگه مهمون داشت که ما زودتر رفتیم که مادر کمک مادربزرگ بکنه،
رفتیمو، قبل از اینکه مهمونا اومده باشن، یکسری مهمون دیگه اومدن. خلاصه ک قرار بود ما باشیمو خالم اینا و اون مهمونا، ولی دوتا گروه دیگه هم مهمون اومده بود
شام اسمشو نبر بود(مرغ) و ازونجایی که عاشق مرغم و زیاد هم میل نداشتم نخوردم شام.
رفتیم خونه یکم شیر و کلوچه سق زدم و خوابیدم.
شنبه ک شد، رفتم مغازه داداشه
کلی مشتری از در و دیوار داشت میریخت
خیلیاشون الکی بودن و خیلیاشونم خوب بودن کارا
خداروشکر خوب کار کرد شنبه رو
رفتیم خونه ولی منی ک عادت دارم اصلا خمیازه نمیکشم توی طول روز و مخصوصا موقع کار، کل شنبه رو کلی خمیازه کشیدم
یکشنبه میخواستم قبل رفتن ب مغازه یکم خرید بکنم ک از داداشه تماسی حاصل شد مبنی بر اینکه سر راه خریدارو انجام دادم و نمیخواد بری خرید.
رفتم دم مغازه و تا ظهر خبری نبود...
ولی...
بعد از ظهر...
تا خدا مشتری اومد...
حتی از شنبه هم بیشتر مشتری اومد...
دیگه تقریبا توی مغازه جا نبود و روی زمین هم حتی جنس بود.
خداروشکر خوب شلوغ شد، شب یکشنبه رو (دیشب) تا حدودا ساعت ده شب موندیم تو مغازه و فککنم تا مغازه رو ببندیم و بریم ساعت حدودا ده و رب شده بود.
یکشنبه هم خیلی خمیازه کشیدم.
رفتم خونه و یکم چت با خانوم ز و... ساعت حدودا دوازده و نیم خوابم برد...
البته رو ساعتم نوشته ساعت 00:06 خوابیدی ک با اینکه چیز زیادی یادم نیست ولی تکذیب میکنم
صب یبار بیدار شدم دیدم ساعت شیش صبه، گفتم زوده ولش کن یکم دیگه میخوابم...
دوباره بیدار شدم دیدم ساعت هشتونیمه، خوبه ک یواش یواش بیدار شم راه بیوفتم ولی خستم بود گفتم لقش، میخوابم تا خستگیم از تنم در بره.
خوابیدم و دوباره بلند شدم دیدم ساعت حدودا نه و نیمه...
حسسسابی خستگیم دررفته بود ولی
منی ک شبها خونه پر خوابم پنج شیش ساعته رو ساعتم نوشته نه ساعت و بیست دقیقه خوابیدم.
پاشدم صبونه رو نون پنیر چایی شیرین زدم.
نهار و یدونه نوشابه و فلاسک چایی رو برداشتم(دیروز یخچال مغازه رو وصل کردیم دیگه کلمن نمیبرم)
سر راه دوتا ماژیک سی دی برای مغازه خریدم و اومدم دم مغازه
تا الان ک ساعت 14:37 چهار پنج تا مشتری اومد، درسته ب شلوغی عصر دیروز نیست ولی آلردی مغازه پر جنسه.
شنبه بعد از اینکه از مغازه اومدم و با یه دعوای حسابی دوباره با خانم ز آشتی کردم.
قبول کرد رفتارای اشتباهشو و کلی معذرتخواهی کرد و قرار شد درجهت پیشرفت خودش تلاش بکنه
نوشته شده توسط امیر در مغازه
15/5/1403
ساعت 14:39