01-08-2024، 19:21
خببب خببب خببب
از چهارشنبه هفته پیش تا الان ک پنجشنبه عصره و دارم این خاطره رو مینویسم چطور گذشت؟
از دعوای چهارشنبه هفته پیشم تا الان،
بعد از چنتا استوری چسناله، اون بنده خدایی که تو دلش مونده بود من سینگل بشم یدفه پیام داد که " اوااااا، چیشدههههه؟؟؟؟؟؟ "
منم که ناناعتتتت " یکم توضیح دادم، و ناخودآگاه لحن بنده خدا از "شما" به "تو" تغییر کرد و اونی که بهم میگفت "آقای فلانی" یدفعه تو ویس اینجوری شد ک " فلانی جان تو به من خیلی کمک کردی و تورو خدا منو از حال خودت بی خبر نذاریااااا" (دوتا ویس رو توی این دوتا دابل کوتیشن خلاصه کردم
)
گلاب به روتون منم که خررررر، نمیدونم تو یکی که قبل از خودم استوریامو سین میزنی منتظر خبر سینگلی من بودی که از آسمون ظهور کنی
پریروز بود فککنم، خانم ز به من پیام داد (شخصی که باهاش دعوا کردم و بقیه فکر کردن کات کردم) (من بشدت عصبی و بالا بودم از بی اعصابی)
یادم نیست چجوری پیام دادنو شروع کرد ولی گفت "بیا دعوا نکنیم و حرف بزنیم، دلم برات تنگ شده" ، نمیدونم چه فعل و انفعالاتی توم رخ داد که این صحبتش رو مبنی بر خودخواهی دیدم و برام اینجوری بود که آره انگار کلا اهمیتی به ناراحتی من نمیده که میگه بیا حرف بزنیم دلم برات تنگ شده، منم فلکه رو باز کردم روش، با اینکه دوسش دارم ولی توی خاطره قبلیم نوشتم که ایندفعه دیگه قرار نیست کوتاه بیام، تمام حرفامو بهش زدم و هرجا که خواست با سیاست زنونه جلوم وایسه یا حرفمو به سمت یه برداشت منفی ببره که از آب کره بگیره من مخالفتی نکردم و گفتم بکن، اگه فکر میکنی همچین حرفی بهت زدم و منظور حرفم اینه آره درسته، درست فکر میکنی، تو با خودتم نمیتونی کنار بیای، تا موقعی که توی ذهنت این مدلیه هرجور دوست داری فکر کن و اینا، بهش هم گفتم تا زمانی که خودت با خودت کنار نیومدی با من حرف نزن، من چیزی ندارم که بابتش بخوام باهات کنار بیام.
و اولش از سر دعا کردن شروع کرد باهام صحبت کنه که آره تو فلانی و تو بیساری و اینا، منم گفتم آره هستم، مخالفتی باهاش نکردم، گفتم هرچی تو ذهنته همونه، بعد خواست احساسات منو جریحه دار بکنه زد توی این داستان که آره بهتره من بمیرم و فلان، که تا هنوز حرف زدنشو شروع نکرده بود توی یه پیام نوشتم که خب حرف زدنتم که این مدلیه، نیومدم بشینم ببینم تو چی دوست داری بگی و انرژی منفیایی که دوست داریو بهم بدی منم پیاماتو بخونم، هرچی هستی برا خودت هستی، هر وقت با خودت کنار اومدی پیام بده بیام حرف بزنیم من نمیشینم چرت و پرت گفتنتو گوش کنم، و پیوی رو بسته و به اینستاگرام خود دخول کردم
چند دقیقه ای به ریلز دیدن گذشت و درست در نقطه طلایی از دیدن یک ریلز از نکات فنی،،، برام پیام اومد که پاشو بیا...
جل الخالق
بارالها
کوووجا بیام این وقت شب؟ هنو شام نخوردیم؟
منه میخوای کوووجا ببری؟
آره خلاصه خرامان خرامان به سمت پیوی رهسپار شدم و دیدم نوشت " من اومده بودم عذرخواهی کنم (جون عمت) و تو یجوری صحبت میکنی که نمیذاری آدم عذرخواهیشو بکنه"
اون اگه قرار بود معذرتخواهی کنه همون اول معذرتخواهی میکرد و کلی عذر و بهونه نمیورد، خلاصه که الان چند روزیه باهاش حرف میزنم ولی نه به گرمی قبل، بهش هم گفتم ازین ببعد ترازومون باید به نفع من باشه، ازین ببعد من حرف اول و آخر رو میزنم و هرچی دلت میخواد اسمشو بذار (که یدفه فاز فمینیستی برنداره)
اونم گفت: یعنی مرد سالارانه؟ منم گفتم نه، من اسمشو مرد سالارانه نمیذارم، یعنی لید و هدایت رابطه دست منه از این ببعد ولی تو هرچی دوست داری اسمشو بذار، اونم گفت باشه، شاید اینجوری بهتر باشه و تا به امروز به خیر گذشته...
جدا از اون، داداشم کار جدیدشو راه انداخت و از اونجایی که هنوز تکلیف سربازی من روشن نشده و ازونجایی که نخواد پول اضافه بده الان که حداقل تا چند ماه کارش توی خاک خوریه این چند وقته رفتم کمکش، از نصب دوربین مدار بسته و نور و دیزاین مغازه و چیدمان گرفته تا هندل کردن جای قطعات و این چیزا، بقدری که دیروز پریروز باعث شد کف دستم تاول بزنه ولی خب ازونجایی که کار مال خودمونه با جون و دل کار میکنیم، صبا بعد بیدار شدن و صبونه خوردن نهار برمیدارم با یه کلمن آب میندازم پشت موتور، میرم و تا دور و بر ساعت هشت و نه شب کمکش میکنم توی مغازه.
کار طولانی و سنگین که از هشت صب تا نه شب داره طول میکشه باعث میشه وقت نکنم فکر و خیال کنم و این خوبه. حداقل تا زمانی که تکلیف کارای خودم روشن بشه.
چنتا از رفیقامم زنگ زدن و وقت نکردم باهاشون حرف بزنم و حتی بهشون زنگ بزنم بعد چند روز.
امروز که پنجشنبه بود صب رفتم دوتا بانک دوتا سپرده ای که باز کرده بودم رو بستم و موند یکی دیگه از سپرده هام که اونم در آینده نزدیک میرم میبندم، میخوام این یذره پولی که برام مونده رو هم طلا بخرم بذارم کنار حداقل طلا داشته باشم.
پریشب یعنی سشنبه شب، در آخرای کار یکم حالت تهوع بهم دست داد، توی این یکماه و خورده ای که از زدن واکسن سربازیم میگذره این چندمین بار بود که حالت تهوع بهم دست میداد، و من چند روز بعد از واکسنم رفته بودم دکتر و بهم دارو داده بود و خورده بودم ولی خوب نشده بودم.
خلاصه که کار رو جم کردیمو نشستم پشت موتور و برگشتم خونه ( از بس حالم خوب بود که هم کلمنو جا گذاشتم و هم سه راهیمو)
رسیدم خونه و مادر گفت: شام بیارم برات؟
گفتم حالم خوب نیست، لباس عوض کردم و گلاب به روتون هی بالا اوردم، فشارمم 13.4 سیستولی و 9 دیاستولی بود
و جالبه از اونجایی که چیز زیادی هم توی طول روز نخورده بودم چیزی برای بالا اوردن نبود اصن!!!
به هر زحمتی بود خوابیدم،
دیروز از خواب بلند شدم و کاملا خوب بودم، صبونه برای اینکه حالم بد نشه فقط میوه خوردم ولی خیلی گرسنم بود، دوتا موز خوردم و نصف خوشه انگور،
به مادر گفتم زنگ بزنه ببینه دکتر خونوادگیمون مطب هست یا کس دیگه ایه؟ که گفتن هست
منم دوباره نشستم پشت موتور و به سمت مطب دکتر رهسپار شدم
خیلی شلوغ بود
رفتم داخل و بهم گفت که معدت ضعیف شده و توی تابستون طبیعیه این قضیه، سعی کن غذاهای فست فود نخوری، غذای سرد نخوری، غذاهای ساده بخوری،
آبگوشت بخور، کته ماست بخور . ازین چیزا. یدونه آزمایش هم برام نوشت که همونجا رفتم طبقه بالا که آزمایشگاهه انجامش دادم و امروز بهم SMS اومد که جوابتون آمادس (حالا تا بعدا برم بگیرم جوابو و به دکتر نشون بدم)
سر راه برگشت چون هم یکم باید برای مادر خرید میکردم و هم برادر، یادم رفت برم دارو خونه و دارو هامو بگیرم
آخه کی بعد از اومدن از مطب دکتر یادش میره که الان باید دارو هاشو بگیره؟ کلا از آدمیزاد به دورم من.
رسیدم خونه، کته ماستمو سق زدم
یکم جلوی کولر خنک شدم و بعد از رفتن به سمت داروخونه دوباره به سمت مغازه برادر رهسپار شدم. (پیتیکو پیتیکو)
دیشب حدودا ساعت نه و رب رسیدم خونه، کارمون توی مغازه خیلی طول کشید، حدودا ساعت یه ربع ب یازده از خستگی پس اوت کردم و بیدار شدم دیدم ساعت نه صبه، پوشیدم که برم مغازه برادر که پدر گفت بریم سراغ کارای بانکی (ازونجایی که پدر در تمامی شعوب رفیق دارد و در صف نمیایستد و مستقیم سراغ رئیس میرود، ولی خداشاهده هر شعبه ای رو رفتیم داخل من نوبت گرفتم از سیستم
خب پدر من یکم مثل یک شهروند عادی زندگی کن
آره خلاصه بخاطر اینکه کارمون پشت باجه ای نبود و مستقیم با بایگانی بانک بود کلا اعتقادی به نوبت گرفتن نداشت.
رفتیم خونه، مادر ناهار سه نفرمونو آماده کرده بود، برداشتیم و رفتیم مغازه، منم به برادر تکست دادم که پدر همراه بنده هست و اگر خلافی ای در نزد توست، آنرا غلافی بنما
رفتیم دیدیم مث پسرای خوب نشسته داره کاراشو میکنه و یه تکنسین هم اومده بود تو مغازه داشت کار تکنسینه رو هم راه مینداخت،
یکم کار کردیم و من میل نداشتم، پدر و برادر نهارشونو خوردم و منم بعد از نیم ساعت، چهل دقیقه نهارمو خوردم
یکم اضافه اومده بود و گربه ی پاساژ میو میو کنان سررسید.
پدر اضافات غذا که خورده نشده بود را روی برگه کاغذی ریخته و جلوی گربهقرار داد و ایستاد تا گربه بسمت او آید تا گربه را از نزدیک ببیند، گربه که ازین نیت پدر باخبر بود جلو نیامده و به میو میو کردن برای ده دقیقه ادامه داد، حتی وقتی پدر از آنجا رفته بود.
بنده از آنجایی که رابطه خوب و عمیقی با حیوانات دارم به سمت گربه رفته، نشسته و غذا را به ایشان تعارف نمودم، قبل ازینکه من بخواهم از غذا دور شوم گربه به سمت من آمد و من محل را به سوی داخل مغازه ترک کردم.
البته با دوربین مدار بسته زوم کردیم روش
آره خلاصه قرار بود مغازه رو ساعت دو ببندیم ولی تا ببندیم شد یه رب ب چهار.
اومدیم خونه و من نمیدونم چرا امروز با اینکه قهوه هم خورده بودم ولی بیحال بودم، یکم روی تخت دراز کشیدم و بعد چایی و کیک مادر پز خوردم و اومدم سیستمو روشن کردم بیام انجمن خاطران این چند روز گذشته رو با انجمن درمیان بگذارم.
باید برم حموم ولی حسش نی، حالا شب مبرم
پنجشنبه 11/5/1403
از چهارشنبه هفته پیش تا الان ک پنجشنبه عصره و دارم این خاطره رو مینویسم چطور گذشت؟
از دعوای چهارشنبه هفته پیشم تا الان،
بعد از چنتا استوری چسناله، اون بنده خدایی که تو دلش مونده بود من سینگل بشم یدفه پیام داد که " اوااااا، چیشدههههه؟؟؟؟؟؟ "
منم که ناناعتتتت " یکم توضیح دادم، و ناخودآگاه لحن بنده خدا از "شما" به "تو" تغییر کرد و اونی که بهم میگفت "آقای فلانی" یدفعه تو ویس اینجوری شد ک " فلانی جان تو به من خیلی کمک کردی و تورو خدا منو از حال خودت بی خبر نذاریااااا" (دوتا ویس رو توی این دوتا دابل کوتیشن خلاصه کردم
![Big Grin Big Grin](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/biggrin.gif)
گلاب به روتون منم که خررررر، نمیدونم تو یکی که قبل از خودم استوریامو سین میزنی منتظر خبر سینگلی من بودی که از آسمون ظهور کنی
![Big Grin Big Grin](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/biggrin.gif)
پریروز بود فککنم، خانم ز به من پیام داد (شخصی که باهاش دعوا کردم و بقیه فکر کردن کات کردم) (من بشدت عصبی و بالا بودم از بی اعصابی)
یادم نیست چجوری پیام دادنو شروع کرد ولی گفت "بیا دعوا نکنیم و حرف بزنیم، دلم برات تنگ شده" ، نمیدونم چه فعل و انفعالاتی توم رخ داد که این صحبتش رو مبنی بر خودخواهی دیدم و برام اینجوری بود که آره انگار کلا اهمیتی به ناراحتی من نمیده که میگه بیا حرف بزنیم دلم برات تنگ شده، منم فلکه رو باز کردم روش، با اینکه دوسش دارم ولی توی خاطره قبلیم نوشتم که ایندفعه دیگه قرار نیست کوتاه بیام، تمام حرفامو بهش زدم و هرجا که خواست با سیاست زنونه جلوم وایسه یا حرفمو به سمت یه برداشت منفی ببره که از آب کره بگیره من مخالفتی نکردم و گفتم بکن، اگه فکر میکنی همچین حرفی بهت زدم و منظور حرفم اینه آره درسته، درست فکر میکنی، تو با خودتم نمیتونی کنار بیای، تا موقعی که توی ذهنت این مدلیه هرجور دوست داری فکر کن و اینا، بهش هم گفتم تا زمانی که خودت با خودت کنار نیومدی با من حرف نزن، من چیزی ندارم که بابتش بخوام باهات کنار بیام.
و اولش از سر دعا کردن شروع کرد باهام صحبت کنه که آره تو فلانی و تو بیساری و اینا، منم گفتم آره هستم، مخالفتی باهاش نکردم، گفتم هرچی تو ذهنته همونه، بعد خواست احساسات منو جریحه دار بکنه زد توی این داستان که آره بهتره من بمیرم و فلان، که تا هنوز حرف زدنشو شروع نکرده بود توی یه پیام نوشتم که خب حرف زدنتم که این مدلیه، نیومدم بشینم ببینم تو چی دوست داری بگی و انرژی منفیایی که دوست داریو بهم بدی منم پیاماتو بخونم، هرچی هستی برا خودت هستی، هر وقت با خودت کنار اومدی پیام بده بیام حرف بزنیم من نمیشینم چرت و پرت گفتنتو گوش کنم، و پیوی رو بسته و به اینستاگرام خود دخول کردم
![25r30 25r30](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/newsmilies/25r30.gif)
چند دقیقه ای به ریلز دیدن گذشت و درست در نقطه طلایی از دیدن یک ریلز از نکات فنی،،، برام پیام اومد که پاشو بیا...
جل الخالق
![Exclamation Exclamation](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/exclamation.gif)
بارالها
![32 32](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/newsmilies/rabbit_1/32.gif)
کوووجا بیام این وقت شب؟ هنو شام نخوردیم؟
![6 6](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/newsmilies/rabbit_1/6.gif)
منه میخوای کوووجا ببری؟
آره خلاصه خرامان خرامان به سمت پیوی رهسپار شدم و دیدم نوشت " من اومده بودم عذرخواهی کنم (جون عمت) و تو یجوری صحبت میکنی که نمیذاری آدم عذرخواهیشو بکنه"
اون اگه قرار بود معذرتخواهی کنه همون اول معذرتخواهی میکرد و کلی عذر و بهونه نمیورد، خلاصه که الان چند روزیه باهاش حرف میزنم ولی نه به گرمی قبل، بهش هم گفتم ازین ببعد ترازومون باید به نفع من باشه، ازین ببعد من حرف اول و آخر رو میزنم و هرچی دلت میخواد اسمشو بذار (که یدفه فاز فمینیستی برنداره)
اونم گفت: یعنی مرد سالارانه؟ منم گفتم نه، من اسمشو مرد سالارانه نمیذارم، یعنی لید و هدایت رابطه دست منه از این ببعد ولی تو هرچی دوست داری اسمشو بذار، اونم گفت باشه، شاید اینجوری بهتر باشه و تا به امروز به خیر گذشته...
جدا از اون، داداشم کار جدیدشو راه انداخت و از اونجایی که هنوز تکلیف سربازی من روشن نشده و ازونجایی که نخواد پول اضافه بده الان که حداقل تا چند ماه کارش توی خاک خوریه این چند وقته رفتم کمکش، از نصب دوربین مدار بسته و نور و دیزاین مغازه و چیدمان گرفته تا هندل کردن جای قطعات و این چیزا، بقدری که دیروز پریروز باعث شد کف دستم تاول بزنه ولی خب ازونجایی که کار مال خودمونه با جون و دل کار میکنیم، صبا بعد بیدار شدن و صبونه خوردن نهار برمیدارم با یه کلمن آب میندازم پشت موتور، میرم و تا دور و بر ساعت هشت و نه شب کمکش میکنم توی مغازه.
کار طولانی و سنگین که از هشت صب تا نه شب داره طول میکشه باعث میشه وقت نکنم فکر و خیال کنم و این خوبه. حداقل تا زمانی که تکلیف کارای خودم روشن بشه.
چنتا از رفیقامم زنگ زدن و وقت نکردم باهاشون حرف بزنم و حتی بهشون زنگ بزنم بعد چند روز.
امروز که پنجشنبه بود صب رفتم دوتا بانک دوتا سپرده ای که باز کرده بودم رو بستم و موند یکی دیگه از سپرده هام که اونم در آینده نزدیک میرم میبندم، میخوام این یذره پولی که برام مونده رو هم طلا بخرم بذارم کنار حداقل طلا داشته باشم.
پریشب یعنی سشنبه شب، در آخرای کار یکم حالت تهوع بهم دست داد، توی این یکماه و خورده ای که از زدن واکسن سربازیم میگذره این چندمین بار بود که حالت تهوع بهم دست میداد، و من چند روز بعد از واکسنم رفته بودم دکتر و بهم دارو داده بود و خورده بودم ولی خوب نشده بودم.
خلاصه که کار رو جم کردیمو نشستم پشت موتور و برگشتم خونه ( از بس حالم خوب بود که هم کلمنو جا گذاشتم و هم سه راهیمو)
رسیدم خونه و مادر گفت: شام بیارم برات؟
گفتم حالم خوب نیست، لباس عوض کردم و گلاب به روتون هی بالا اوردم، فشارمم 13.4 سیستولی و 9 دیاستولی بود
و جالبه از اونجایی که چیز زیادی هم توی طول روز نخورده بودم چیزی برای بالا اوردن نبود اصن!!!
به هر زحمتی بود خوابیدم،
دیروز از خواب بلند شدم و کاملا خوب بودم، صبونه برای اینکه حالم بد نشه فقط میوه خوردم ولی خیلی گرسنم بود، دوتا موز خوردم و نصف خوشه انگور،
به مادر گفتم زنگ بزنه ببینه دکتر خونوادگیمون مطب هست یا کس دیگه ایه؟ که گفتن هست
منم دوباره نشستم پشت موتور و به سمت مطب دکتر رهسپار شدم
خیلی شلوغ بود
رفتم داخل و بهم گفت که معدت ضعیف شده و توی تابستون طبیعیه این قضیه، سعی کن غذاهای فست فود نخوری، غذای سرد نخوری، غذاهای ساده بخوری،
آبگوشت بخور، کته ماست بخور . ازین چیزا. یدونه آزمایش هم برام نوشت که همونجا رفتم طبقه بالا که آزمایشگاهه انجامش دادم و امروز بهم SMS اومد که جوابتون آمادس (حالا تا بعدا برم بگیرم جوابو و به دکتر نشون بدم)
سر راه برگشت چون هم یکم باید برای مادر خرید میکردم و هم برادر، یادم رفت برم دارو خونه و دارو هامو بگیرم
![25r30 25r30](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/newsmilies/25r30.gif)
آخه کی بعد از اومدن از مطب دکتر یادش میره که الان باید دارو هاشو بگیره؟ کلا از آدمیزاد به دورم من.
رسیدم خونه، کته ماستمو سق زدم
یکم جلوی کولر خنک شدم و بعد از رفتن به سمت داروخونه دوباره به سمت مغازه برادر رهسپار شدم. (پیتیکو پیتیکو)
دیشب حدودا ساعت نه و رب رسیدم خونه، کارمون توی مغازه خیلی طول کشید، حدودا ساعت یه ربع ب یازده از خستگی پس اوت کردم و بیدار شدم دیدم ساعت نه صبه، پوشیدم که برم مغازه برادر که پدر گفت بریم سراغ کارای بانکی (ازونجایی که پدر در تمامی شعوب رفیق دارد و در صف نمیایستد و مستقیم سراغ رئیس میرود، ولی خداشاهده هر شعبه ای رو رفتیم داخل من نوبت گرفتم از سیستم
![2mo5 2mo5](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/newsmilies/2mo5.gif)
خب پدر من یکم مثل یک شهروند عادی زندگی کن
![Big Grin Big Grin](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/biggrin.gif)
آره خلاصه بخاطر اینکه کارمون پشت باجه ای نبود و مستقیم با بایگانی بانک بود کلا اعتقادی به نوبت گرفتن نداشت.
رفتیم خونه، مادر ناهار سه نفرمونو آماده کرده بود، برداشتیم و رفتیم مغازه، منم به برادر تکست دادم که پدر همراه بنده هست و اگر خلافی ای در نزد توست، آنرا غلافی بنما
![Angel Angel](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/angel.gif)
رفتیم دیدیم مث پسرای خوب نشسته داره کاراشو میکنه و یه تکنسین هم اومده بود تو مغازه داشت کار تکنسینه رو هم راه مینداخت،
یکم کار کردیم و من میل نداشتم، پدر و برادر نهارشونو خوردم و منم بعد از نیم ساعت، چهل دقیقه نهارمو خوردم
یکم اضافه اومده بود و گربه ی پاساژ میو میو کنان سررسید.
پدر اضافات غذا که خورده نشده بود را روی برگه کاغذی ریخته و جلوی گربهقرار داد و ایستاد تا گربه بسمت او آید تا گربه را از نزدیک ببیند، گربه که ازین نیت پدر باخبر بود جلو نیامده و به میو میو کردن برای ده دقیقه ادامه داد، حتی وقتی پدر از آنجا رفته بود.
بنده از آنجایی که رابطه خوب و عمیقی با حیوانات دارم به سمت گربه رفته، نشسته و غذا را به ایشان تعارف نمودم، قبل ازینکه من بخواهم از غذا دور شوم گربه به سمت من آمد و من محل را به سوی داخل مغازه ترک کردم.
البته با دوربین مدار بسته زوم کردیم روش
![Big Grin Big Grin](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/biggrin.gif)
آره خلاصه قرار بود مغازه رو ساعت دو ببندیم ولی تا ببندیم شد یه رب ب چهار.
اومدیم خونه و من نمیدونم چرا امروز با اینکه قهوه هم خورده بودم ولی بیحال بودم، یکم روی تخت دراز کشیدم و بعد چایی و کیک مادر پز خوردم و اومدم سیستمو روشن کردم بیام انجمن خاطران این چند روز گذشته رو با انجمن درمیان بگذارم.
باید برم حموم ولی حسش نی، حالا شب مبرم
پنجشنبه 11/5/1403