خبببببب...
متاسفانه من هنوز زندم
این چند روز چگونه گذشت؟ (5 نمره)
والا داستان تا اینجا پیش رفت که قرار شد 30 ام توی CCU بستری بشم
شب قبلش به خودم اومدم دیدم آماده نیستم هرچی فکر میکنم، قراره اونجا حوصلم سر بره، از اونجایی که ممکن بود نذارن گوشی ببریم یا آنتن نداشته باشیم گفتم بذار ویدیوی آموزشی دانلود کنم ببینم اون تو
یه ویدیوی آموزشی یک ساعت و نیمه، و یک ویدیوی آموزشی به تایم 31 ساعت دانلود کردم شب قبل رفتن
رفتیم اونجا، بهمون گفتن ساعت هفت صب، جواب آزمایش از حیاط بیمارستان گرفته، توی بخش قلب حاضر باشید...
من شیش و ده دقیقه تو حیاط بیمارستان بودم، کاشف به عمل اومد که خود آزمایشگاه و بخش قلب ساعت هفت و نیم میان
خلاصه که تا آزمایش بدیم و یک ساعت و ربع بعدش جوابش بیاد و بریم دم و دسگاهو بهمون وصل کنن و نهصد تومن ازمون بابت دستگاهی که فکر نمیکنم دو تومن پولش باشه کرایه بگیرن ساعت نه و خورده ای شد.
رفتیم برای پذیرش CCU که اونجام یه نیم ساعتی معطل شدیم و شیش میلیون و نیم هم اونجا چارجمون کردن لعنتیا، اینهمه بیمه خوب و اینا با بخشودگی صددرصد داشته باش تا اینجور جاها که میرسه ازت قبول نکنن و پول خون آقاشونو بگیرن ، حالا باز مال من شیش تومن بود، یه بدبختی که بیماری خاص داره و هزینش میلیاردیه چیکار میکنه؟ همونجا یه آقایی بود که هزینه بیمارستانش شده بود یک میلیارد و دویست که اگ اشتباه نکنم گفت نهصد تومنشو بیمه داده، ولی بازم سیصد میلیون خیییلیییه، مخصوصا برای اون بیماری که الان نمیتونه کار کنه افتاده رو تخت بیمارستان، دلم براش سوخت.
همونجا با یه آقایی حدودا سی و خورده ای-چهل ساله آشنا شدم که اونم اومده بود بستری بشه.
خلاصه که کارامونو کردیم، رفتیم بخش و اونجام کلی دمو دسگاه بهمون وصل کردن، بعضیاش کنده میشد از رو بدنامون، کلی چسب روشون زدیمو فلان و اینا...
بگذریم...
روز اول قرار شد یا کلا گوشی اجازه نداشته باشیم ببریم یا اگه بردیم از حالت هواپیما درش نیاریم.
من چهار تا پلن داشتم برای اونجا:
1. ویدیوی آموزشی
2. کتابی که برده بودمو بخونم
3. فیلم دیدن
4. گیم هایی که ریخته بودم روی گوشیم با دسه گیمی که با خودم برده بودم (اساسینز کرید و GTA LC و NFS و این چیزا)
روز اول که با کلی آزمایش و انجام همچین اموراتی گذشت و آشنا شدن با بیمارای دیگه ( در نهایت با چهارتا از بیمارا رفیق شدم)
با مریضای دیگه گفتیم خندیدیم.
هی ازمون آزمایش و فشار و فلان و اینا گرفتن، پرستارا و کارکناش هم خیلی آدمای مهربون و خوبی بودن.
یه پرستار طرحی هم داشتن که یه لحظه اتیکتشو نگاه کردم فککنم اسمش محمد بود، هم سن و سال خودمون بود، باهاش صمیمی شدیم همون اول کاری و کلی تعریف و خنده و فلان...
خیلی گناه داشت، کلی شیفت بهش داده بودن، از اون طرف چون طرحی بود شیفتاشم که تموم میشد همونجا لباس سربازی میپوشید توی رختکن، میرفت پاس وایمیستاد، خونشونم فککنم گفت پرند اونطرفاس.
شب اول یه خانوم پرستار گرمایی شیفت بود که بقدری دمای کولر رو اورده بود پایین که منی که هم فشار خونی ام، هم گرمایی ام، هم همیشه (حتی الان) زیر کولر گازی ام، سردم شده بود زیر پتو داشتم میلرزیدم.
ساعت شیش صبح صبحانه میدادن، دوازده نهار، شیش غروب هم شام.
و طبق معمول منم وقتی ساعت خوابم تنظیمه ساعت ده شب خوابم میبره تا حدودای پنج و نیم، که همچی برای من اوکی بود.
برای کسایی که با غذای بیمارستان سیر نمیشدن وعده دوبرابر هم داشتن که اون بیمارایی که باهاشون رفیق شده بودم گرفتن، من بدبخت که هیچیم به آدمیزاد نرفته همون یه وعده رو هم نمیتونستم کامل بخورم و از غذام میموند
خدایی هم همچیشون خیلی خوب بود، هم کیفیت غذاش، هم اینکه هم قبل غذا و هم بعدش میومدن میز های جلومون رو ضدعفونی میکردن هر وعده، روزی دوبار هم کف بیمارستانو ضد عفونی میکردن.
منم عادت ندارم کسی کاری برام انجام بده و تشکر نکنم، خودمم یکم کمک میکردم، مثلا تختم همیشه مرتب بود (طوری که کمک بهیارفکر کرده بود من کلا زیر پتو نرفتم از بس تختم مرتب و تمیز مثل اولش بود)
مثلا ظرفای غذام که تموم میشد و آشغالاشو مرتب میکردم که کسی که میخواد جموجور کنه راحت باشه، بعد نگو این کمک بهیاره که میخورد اونم هم سن و سالم باشه خوشش اومده ، خودم نفهمیدم داشتم کار انجام میدادم ولی وقتی به خودم اومدم دیدم وقتی برای میان وعده و چایی و خرما اورده بهتریناشو برای من گذاشته و بیشتر از بقیه
بنده خدا نمیدونست من جا ندارم اونقدر بخورم گهگداری یه لاس خشکه ای هم باهام میزد ولی خب من در حد همون رابطه بیمار و بهیار ازش تشکر گرم کردم و اینا.
جواب آزمایشام اومد روز دوم، دو سه تا مریضی هم به مجموع مریضیایی که داشتم اضافه شد
آره خلاصه دوتا بیماری هم به مجموعه بیماریام اضافه شد که اون برمیگرده به دیروز که این بیماریارو به دکتر خودم که یکی دو ماه یبار میرم پیشش گفتم، و در ادامه اونارم میگم
آره خلاصه،
CCU ما هم اینجوری گذشت و کلی سوراخ سوراخ شدیم و آزمایش دادیم و اینا و بالاخره مرخص شدم و اونجام یه یکو دویست دیگه چارجم کردم
یعنی هشت و شیشصد تو دو شب ازم گرفتن، فقط توی این بیمارستان، بجز خرجای زمینه ایش که با اونا حدودا 9 تومن شد
اومدم خونه دیدم حال مامانم خوب نیست، علارقم خستگی و گرمای زیاد پاشدم غذا درست کنم که کم چرب باشه مامانمم بخوره، تاحالا مرغ درست نکرده بودم، خوشمم نمیاد از مرغ
مرغای پاک شده تو فریزر رو یه بسته در اوردم یخشو وا کردم و دوباره پاکشون کردم (من از چربی مرغ بدم میاد چربیای لا لوی مرغه رو گرفتم)
تو ماهیتابه دو طرفه بدون روغن سرخ کردم بعد ریختم تو قابلمه که بجوشه بپزه، خدایی بد هم نشد، اون بوی مرغی هم که بدم میادو نمیداد،
کنارش یکم بادمجون هم درست کردم که اگعه مرغه بوی مرغ میداد خودم بادمجون بخورم که خدایی مرغه هم خوب بود، بادمجونه هم که عالی.
یه کته هم گذاشتم که اونم خدایی خوب درومد، اونو همه تعریف کردن.
بگذریم
دیروزم رفتم دکتر، اونم نوبت بعدیمو انداخت دو ماه دیگه
چیزاییم که تو بیمارستان بهم گفته بودنو گفتم بهش
اونم دوتا آزمایش دیگه برام نوشت
آره خلاصه بدین صورت گذشت این چند روز منم.
البته از اعصاب خوردیا و تو مخیاش و با حرومزاده هاش سر و کله زدنو فاکتور گرفتم که چند وقت دیگه میخونم خاطراتمو حالمو بد نکنه فقط چیزای خوبش بمونه ولی خب این چیزا هم هست دیگه،
فقطم محدود به بیمارستانه نمیشه، همین الانشم با یکیشون سر و کله زدم ولی خب چه میشه کرد؟
3/5/1403
(ویرایش)
شاید امروز کلا باید با همه دعوا کنم
دومین دعوامم امروز کردم با دومین تو مخیم
ایندفعه دیگه کوتاه هم نمیام، شاید چون کوتاه میام این تو مخیام ادامه داره
شاید اگه یبار جای سفت بشاشن جمع کنن خودشونو
ایندفعه دیگ به هیچ قیمتی قرار نیست کوتاه بیام
متاسفانه من هنوز زندم
این چند روز چگونه گذشت؟ (5 نمره)
والا داستان تا اینجا پیش رفت که قرار شد 30 ام توی CCU بستری بشم
شب قبلش به خودم اومدم دیدم آماده نیستم هرچی فکر میکنم، قراره اونجا حوصلم سر بره، از اونجایی که ممکن بود نذارن گوشی ببریم یا آنتن نداشته باشیم گفتم بذار ویدیوی آموزشی دانلود کنم ببینم اون تو
یه ویدیوی آموزشی یک ساعت و نیمه، و یک ویدیوی آموزشی به تایم 31 ساعت دانلود کردم شب قبل رفتن
رفتیم اونجا، بهمون گفتن ساعت هفت صب، جواب آزمایش از حیاط بیمارستان گرفته، توی بخش قلب حاضر باشید...
من شیش و ده دقیقه تو حیاط بیمارستان بودم، کاشف به عمل اومد که خود آزمایشگاه و بخش قلب ساعت هفت و نیم میان
خلاصه که تا آزمایش بدیم و یک ساعت و ربع بعدش جوابش بیاد و بریم دم و دسگاهو بهمون وصل کنن و نهصد تومن ازمون بابت دستگاهی که فکر نمیکنم دو تومن پولش باشه کرایه بگیرن ساعت نه و خورده ای شد.
رفتیم برای پذیرش CCU که اونجام یه نیم ساعتی معطل شدیم و شیش میلیون و نیم هم اونجا چارجمون کردن لعنتیا، اینهمه بیمه خوب و اینا با بخشودگی صددرصد داشته باش تا اینجور جاها که میرسه ازت قبول نکنن و پول خون آقاشونو بگیرن ، حالا باز مال من شیش تومن بود، یه بدبختی که بیماری خاص داره و هزینش میلیاردیه چیکار میکنه؟ همونجا یه آقایی بود که هزینه بیمارستانش شده بود یک میلیارد و دویست که اگ اشتباه نکنم گفت نهصد تومنشو بیمه داده، ولی بازم سیصد میلیون خیییلیییه، مخصوصا برای اون بیماری که الان نمیتونه کار کنه افتاده رو تخت بیمارستان، دلم براش سوخت.
همونجا با یه آقایی حدودا سی و خورده ای-چهل ساله آشنا شدم که اونم اومده بود بستری بشه.
خلاصه که کارامونو کردیم، رفتیم بخش و اونجام کلی دمو دسگاه بهمون وصل کردن، بعضیاش کنده میشد از رو بدنامون، کلی چسب روشون زدیمو فلان و اینا...
بگذریم...
روز اول قرار شد یا کلا گوشی اجازه نداشته باشیم ببریم یا اگه بردیم از حالت هواپیما درش نیاریم.
من چهار تا پلن داشتم برای اونجا:
1. ویدیوی آموزشی
2. کتابی که برده بودمو بخونم
3. فیلم دیدن
4. گیم هایی که ریخته بودم روی گوشیم با دسه گیمی که با خودم برده بودم (اساسینز کرید و GTA LC و NFS و این چیزا)
روز اول که با کلی آزمایش و انجام همچین اموراتی گذشت و آشنا شدن با بیمارای دیگه ( در نهایت با چهارتا از بیمارا رفیق شدم)
با مریضای دیگه گفتیم خندیدیم.
هی ازمون آزمایش و فشار و فلان و اینا گرفتن، پرستارا و کارکناش هم خیلی آدمای مهربون و خوبی بودن.
یه پرستار طرحی هم داشتن که یه لحظه اتیکتشو نگاه کردم فککنم اسمش محمد بود، هم سن و سال خودمون بود، باهاش صمیمی شدیم همون اول کاری و کلی تعریف و خنده و فلان...
خیلی گناه داشت، کلی شیفت بهش داده بودن، از اون طرف چون طرحی بود شیفتاشم که تموم میشد همونجا لباس سربازی میپوشید توی رختکن، میرفت پاس وایمیستاد، خونشونم فککنم گفت پرند اونطرفاس.
شب اول یه خانوم پرستار گرمایی شیفت بود که بقدری دمای کولر رو اورده بود پایین که منی که هم فشار خونی ام، هم گرمایی ام، هم همیشه (حتی الان) زیر کولر گازی ام، سردم شده بود زیر پتو داشتم میلرزیدم.
ساعت شیش صبح صبحانه میدادن، دوازده نهار، شیش غروب هم شام.
و طبق معمول منم وقتی ساعت خوابم تنظیمه ساعت ده شب خوابم میبره تا حدودای پنج و نیم، که همچی برای من اوکی بود.
برای کسایی که با غذای بیمارستان سیر نمیشدن وعده دوبرابر هم داشتن که اون بیمارایی که باهاشون رفیق شده بودم گرفتن، من بدبخت که هیچیم به آدمیزاد نرفته همون یه وعده رو هم نمیتونستم کامل بخورم و از غذام میموند
خدایی هم همچیشون خیلی خوب بود، هم کیفیت غذاش، هم اینکه هم قبل غذا و هم بعدش میومدن میز های جلومون رو ضدعفونی میکردن هر وعده، روزی دوبار هم کف بیمارستانو ضد عفونی میکردن.
منم عادت ندارم کسی کاری برام انجام بده و تشکر نکنم، خودمم یکم کمک میکردم، مثلا تختم همیشه مرتب بود (طوری که کمک بهیارفکر کرده بود من کلا زیر پتو نرفتم از بس تختم مرتب و تمیز مثل اولش بود)
مثلا ظرفای غذام که تموم میشد و آشغالاشو مرتب میکردم که کسی که میخواد جموجور کنه راحت باشه، بعد نگو این کمک بهیاره که میخورد اونم هم سن و سالم باشه خوشش اومده ، خودم نفهمیدم داشتم کار انجام میدادم ولی وقتی به خودم اومدم دیدم وقتی برای میان وعده و چایی و خرما اورده بهتریناشو برای من گذاشته و بیشتر از بقیه
بنده خدا نمیدونست من جا ندارم اونقدر بخورم گهگداری یه لاس خشکه ای هم باهام میزد ولی خب من در حد همون رابطه بیمار و بهیار ازش تشکر گرم کردم و اینا.
جواب آزمایشام اومد روز دوم، دو سه تا مریضی هم به مجموع مریضیایی که داشتم اضافه شد
آره خلاصه دوتا بیماری هم به مجموعه بیماریام اضافه شد که اون برمیگرده به دیروز که این بیماریارو به دکتر خودم که یکی دو ماه یبار میرم پیشش گفتم، و در ادامه اونارم میگم
آره خلاصه،
CCU ما هم اینجوری گذشت و کلی سوراخ سوراخ شدیم و آزمایش دادیم و اینا و بالاخره مرخص شدم و اونجام یه یکو دویست دیگه چارجم کردم
یعنی هشت و شیشصد تو دو شب ازم گرفتن، فقط توی این بیمارستان، بجز خرجای زمینه ایش که با اونا حدودا 9 تومن شد
اومدم خونه دیدم حال مامانم خوب نیست، علارقم خستگی و گرمای زیاد پاشدم غذا درست کنم که کم چرب باشه مامانمم بخوره، تاحالا مرغ درست نکرده بودم، خوشمم نمیاد از مرغ
مرغای پاک شده تو فریزر رو یه بسته در اوردم یخشو وا کردم و دوباره پاکشون کردم (من از چربی مرغ بدم میاد چربیای لا لوی مرغه رو گرفتم)
تو ماهیتابه دو طرفه بدون روغن سرخ کردم بعد ریختم تو قابلمه که بجوشه بپزه، خدایی بد هم نشد، اون بوی مرغی هم که بدم میادو نمیداد،
کنارش یکم بادمجون هم درست کردم که اگعه مرغه بوی مرغ میداد خودم بادمجون بخورم که خدایی مرغه هم خوب بود، بادمجونه هم که عالی.
یه کته هم گذاشتم که اونم خدایی خوب درومد، اونو همه تعریف کردن.
بگذریم
دیروزم رفتم دکتر، اونم نوبت بعدیمو انداخت دو ماه دیگه
چیزاییم که تو بیمارستان بهم گفته بودنو گفتم بهش
اونم دوتا آزمایش دیگه برام نوشت
آره خلاصه بدین صورت گذشت این چند روز منم.
البته از اعصاب خوردیا و تو مخیاش و با حرومزاده هاش سر و کله زدنو فاکتور گرفتم که چند وقت دیگه میخونم خاطراتمو حالمو بد نکنه فقط چیزای خوبش بمونه ولی خب این چیزا هم هست دیگه،
فقطم محدود به بیمارستانه نمیشه، همین الانشم با یکیشون سر و کله زدم ولی خب چه میشه کرد؟
3/5/1403
(ویرایش)
شاید امروز کلا باید با همه دعوا کنم
دومین دعوامم امروز کردم با دومین تو مخیم
ایندفعه دیگه کوتاه هم نمیام، شاید چون کوتاه میام این تو مخیام ادامه داره
شاید اگه یبار جای سفت بشاشن جمع کنن خودشونو
ایندفعه دیگ به هیچ قیمتی قرار نیست کوتاه بیام