05-07-2024، 20:12
خببب...
امروز پونزدهم تیر هزار و چهارصد و سه هست
طبق معمول یادم رفت صب قرص ویتامین D بخورم
از اونجایی که این روزا اصن تو حال و احوال روحی مناسبی نیستم دارم به بطالت میگذرونم تا یا یکم انرژیم برگرده یا رای کمیسیون پزشکیم بیاد.
یکم کمالگراییم و مالیخولیایی بودنم سد درست کار کردنم میشد و حالا که یکم انرژی منفی هم خورده تنگش دیگه نور الی نور...
پریشب نتونستم درست بخوابم، تا شیش و هفت صب هی وول خوردم، یه ساعت بعد اینکه خوابم برد دیدم صدای شرشر آب میاد، همونجوری خوابالود پاشدم دیدم بعععلههه، باز شیلنگ کولر کییپ شده آبش خالی نمیشه، همونجوری خواب و بیدار هندلش کردم و تا دوباره بخواد خوابم ببره حدود سه ساعت طول کشید، تویی که چند وقت بعد اینو میخونی، این روزا به بیرحمانه ترین حالت ممکن بدخواب بودی امیر.
به هر زحمتی بود خوابیدم، دیگ قید کار و زندگیمم زدم و انگار همینکه یذره ته حسابم باشه که خالی نباشه بتونم دوتا دور دور بیرون برم برام کفایت میکنه وگرنه یه ماه پیش کار جدیدم استارت میخورد.
دو ساعت بعدش پاشدم و یکم حالت تهوع داشتم، سریع یدونه قرص از کمد در اوردم و با قمقمه کنار تخت دادمش بالا و خدایی نیم ساعت بعدش هم خوبم کرد. یذره چرت زدم باز، طبق چیزی که ساعتم زده جمعا سه ساعت و چهل و دو دقیقه خوابیدم.
کمتر از میانگین چهار ساعت خواب این روزامه ولی خب دیگه باید پا میشدم که مهمون میخواست بیاد.
تولد دیشب طبق معمولِ یک درونگرا برام بسیار طولانی، خسته کننده و تمام نشدنی گذشت، هی میومدم تو اتاق لش میکردم انرژیم برگرده، باز دوباره میرفتم قاتی مهمونایی که داشتم یا حرف میزدن یا بزن برقص میکردن، حالا خداروشکر داداشمم اومده بود، اون که هست باز یخورده جو جذاب تره.
دیشبم مث پریشب دیر خوابیدم و به سختی خوابم برد ولی مدتش خوب بود، ساعتم نوشته قشنگ شیش ساعت و خورده ای خوابیدم...
با اینکه زیاد خوابیدم ولی امروز دوباره لش بودم، یه لیوان شربت، یه کلوچه و یه مشت قرص و دارو و ویتامین (که باز اشاره کنم یادت رفت ویتامین D امروزتو بخوری)
نشستم لش کردم اپیزود پونزده سریال ملکه اشک ها رو دیدم، یکم بیشتر اعصاب خودمو به هم ریختم باهاش (تیپیکال مازوخیسمی)
میخواستم قهوه بخورم شارژ بشم که یاد اینکه دیشب شیش ساعت خوابیدم افتادم و با این فکر که اگ یه لیوان قهوه بخورم امشبم دیگ نمیتونم کلا بخوابم قضیه کنسل شد.
امروز شیفتش صب شب بود، دوبار تلفنی باهاش حرف زدم، شُکرِ اینکه حالش خوب بود و انرژیش بالا بود یکم روحیه گرفتم ازش، الان باید تمام انرژی ممکن رو ازش بگیرم که چندروز دیگه PMS نمیذاره، قراره خودمم دوباره حسابی تخلیه انرژی شم، پس باید حسابی انبار کنم انرژیایی که لازم دارمو که تو PMS بهش برگردونم.
لش کردم کانکت شم به اسپیکر موزیک بذارم که فراخی زیاد باعث شد به خودم بگم اول از گوشی گوش کن، موزیک مناسبو که پیدا کردی کانکت شو که سردرد مانع گوش دادنم به موزیک شد.
این دکتر لعنتی که هرچی هر سری بهش میگم قرصی چیزی بنویس که شبا بتونم بخوابم که نمینویسه، حداقل صبحا که به موقع بیدار میشم چهارتا کار میبرم جلو، یکم انرژیم بالاتره، شاید اصن مث قبل چنتا پروژه گرفتم که فعلا که تکلیف کمیسیونم معلوم نیست فریلنس انجام بدم.
سی ام باید برم دو روز بستری بشم توی CCU، سعی کردم کسای زیادی خبردار نشن، من میدونم، پدر مادر، داداشم دیشب فهمید پس به طبع زن داداشمم میدونه الان، از دوستامم مهدی بزرگه و لیث خبر دارن که مهدیو فردا میبینم، لیث هم که اهوازه خداروشکر نمیتونه بیاد تهران بالاسرم یدفه، چون از بچها هیچی بعید نیس
خب بابت بستری شدن توی CCU استرس دارم ولی بخاطر اینکه تاحالا نرفتم نیست، البته شاید هم باشه، ولی خب بیشتر بخاطر دوتا چیزه،
1. اینکه آیا اجازه دارم وسیله الکترونیکی با خودم ببرم، میپوسم توی چهل و هشت ساعت بیکار بودن اکه گوشی و ایربادز و مودممو نذارن ببرم و
2. اینکه بیمارستان دولتیه، تخت های دیگه هم توی اتاقه هست قطعا، اینکه دو روز بخوام یه نفر یا بیشتر رو کنار خودم تحمل کنم واقعا برام سخته، مخصوصا روی صدا و نور خیلی حساسم، باز خدا پدر مادر اونی که ANC اورد روی هندزفریا رو بیامرزه
البته یکمم باید حواسم جمع باشه بالاخره هر آدمی ممکنه بیاد بیمارستان، یموقه چیزی ازم ندزدن
خلاصه که بعد دیدن اپیزود یکی مونده به آخر سریاله یکم افتادم رو یوتیوب و حدودا بعد یه ساعت به خودم گفتم پاشم اولین خاطره رو روی پستم تو انجمن آپ کنم.
حداقل اینجوری یه قدم مثبت از روی تخت به پشت سیستم ورداشتم...
اینهمه بشین،
درس بخون،
مدرک بگیر،
که آخرش هم اینجوری بخوره تو پرت
دلم برای صدای تایپ کردن با کیبورد تنگ شده بود، البته اینکه هنوز یکم خل میزنم تو تایپ کردن طبیعیه دیگه نه ؟
چند ساله نیومدم بشینم پشت کامپیوتر همینجوری بداهه تایپ کنم، یدفه دستم روی یه حرف میمونه به خودم میام میبینم لانگ پرس نداره کیبورد فول فیزیکیه
حالا اولین خاطرمو نوشتم بلکه یکم بیام رو مود یکی از پروژه های دیگه استارتآپمو ببندم، شاید کارم پابلیک بشه سرم شلوغ بشه یکم از این روحیه در بیام، شایدم مجبور شم کارو بسپارم دست مهدی ای کسی هندل کنه برام و خودم فقط ی درصدی ازش سود بگیرم ولی چیزی که هست اینه که همچی به خودم بستگی داره، به قول چند سال پیش خودم، تا خودم برای خودم نرینم کسی برام نریده (با عرض پوزش فراوان بابت ادبیات بد)
امروز پونزدهم تیر هزار و چهارصد و سه هست
طبق معمول یادم رفت صب قرص ویتامین D بخورم
از اونجایی که این روزا اصن تو حال و احوال روحی مناسبی نیستم دارم به بطالت میگذرونم تا یا یکم انرژیم برگرده یا رای کمیسیون پزشکیم بیاد.
![Huh Huh](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/huh.gif)
یکم کمالگراییم و مالیخولیایی بودنم سد درست کار کردنم میشد و حالا که یکم انرژی منفی هم خورده تنگش دیگه نور الی نور...
![3cy 3cy](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/newsmilies/263cylj.gif)
پریشب نتونستم درست بخوابم، تا شیش و هفت صب هی وول خوردم، یه ساعت بعد اینکه خوابم برد دیدم صدای شرشر آب میاد، همونجوری خوابالود پاشدم دیدم بعععلههه، باز شیلنگ کولر کییپ شده آبش خالی نمیشه، همونجوری خواب و بیدار هندلش کردم و تا دوباره بخواد خوابم ببره حدود سه ساعت طول کشید، تویی که چند وقت بعد اینو میخونی، این روزا به بیرحمانه ترین حالت ممکن بدخواب بودی امیر.
![290 290](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/newsmilies/290.gif)
به هر زحمتی بود خوابیدم، دیگ قید کار و زندگیمم زدم و انگار همینکه یذره ته حسابم باشه که خالی نباشه بتونم دوتا دور دور بیرون برم برام کفایت میکنه وگرنه یه ماه پیش کار جدیدم استارت میخورد.
دو ساعت بعدش پاشدم و یکم حالت تهوع داشتم، سریع یدونه قرص از کمد در اوردم و با قمقمه کنار تخت دادمش بالا و خدایی نیم ساعت بعدش هم خوبم کرد. یذره چرت زدم باز، طبق چیزی که ساعتم زده جمعا سه ساعت و چهل و دو دقیقه خوابیدم.
![38 38](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/newsmilies/rabbit_1/38.gif)
کمتر از میانگین چهار ساعت خواب این روزامه ولی خب دیگه باید پا میشدم که مهمون میخواست بیاد.
تولد دیشب طبق معمولِ یک درونگرا برام بسیار طولانی، خسته کننده و تمام نشدنی گذشت، هی میومدم تو اتاق لش میکردم انرژیم برگرده، باز دوباره میرفتم قاتی مهمونایی که داشتم یا حرف میزدن یا بزن برقص میکردن، حالا خداروشکر داداشمم اومده بود، اون که هست باز یخورده جو جذاب تره.
دیشبم مث پریشب دیر خوابیدم و به سختی خوابم برد ولی مدتش خوب بود، ساعتم نوشته قشنگ شیش ساعت و خورده ای خوابیدم...
با اینکه زیاد خوابیدم ولی امروز دوباره لش بودم، یه لیوان شربت، یه کلوچه و یه مشت قرص و دارو و ویتامین (که باز اشاره کنم یادت رفت ویتامین D امروزتو بخوری)
نشستم لش کردم اپیزود پونزده سریال ملکه اشک ها رو دیدم، یکم بیشتر اعصاب خودمو به هم ریختم باهاش (تیپیکال مازوخیسمی)
میخواستم قهوه بخورم شارژ بشم که یاد اینکه دیشب شیش ساعت خوابیدم افتادم و با این فکر که اگ یه لیوان قهوه بخورم امشبم دیگ نمیتونم کلا بخوابم قضیه کنسل شد.
امروز شیفتش صب شب بود، دوبار تلفنی باهاش حرف زدم، شُکرِ اینکه حالش خوب بود و انرژیش بالا بود یکم روحیه گرفتم ازش، الان باید تمام انرژی ممکن رو ازش بگیرم که چندروز دیگه PMS نمیذاره، قراره خودمم دوباره حسابی تخلیه انرژی شم، پس باید حسابی انبار کنم انرژیایی که لازم دارمو که تو PMS بهش برگردونم.
لش کردم کانکت شم به اسپیکر موزیک بذارم که فراخی زیاد باعث شد به خودم بگم اول از گوشی گوش کن، موزیک مناسبو که پیدا کردی کانکت شو که سردرد مانع گوش دادنم به موزیک شد.
این دکتر لعنتی که هرچی هر سری بهش میگم قرصی چیزی بنویس که شبا بتونم بخوابم که نمینویسه، حداقل صبحا که به موقع بیدار میشم چهارتا کار میبرم جلو، یکم انرژیم بالاتره، شاید اصن مث قبل چنتا پروژه گرفتم که فعلا که تکلیف کمیسیونم معلوم نیست فریلنس انجام بدم.
سی ام باید برم دو روز بستری بشم توی CCU، سعی کردم کسای زیادی خبردار نشن، من میدونم، پدر مادر، داداشم دیشب فهمید پس به طبع زن داداشمم میدونه الان، از دوستامم مهدی بزرگه و لیث خبر دارن که مهدیو فردا میبینم، لیث هم که اهوازه خداروشکر نمیتونه بیاد تهران بالاسرم یدفه، چون از بچها هیچی بعید نیس
![vahidrk vahidrk](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/newsmilies/vahidrk.gif)
خب بابت بستری شدن توی CCU استرس دارم ولی بخاطر اینکه تاحالا نرفتم نیست، البته شاید هم باشه، ولی خب بیشتر بخاطر دوتا چیزه،
1. اینکه آیا اجازه دارم وسیله الکترونیکی با خودم ببرم، میپوسم توی چهل و هشت ساعت بیکار بودن اکه گوشی و ایربادز و مودممو نذارن ببرم و
2. اینکه بیمارستان دولتیه، تخت های دیگه هم توی اتاقه هست قطعا، اینکه دو روز بخوام یه نفر یا بیشتر رو کنار خودم تحمل کنم واقعا برام سخته، مخصوصا روی صدا و نور خیلی حساسم، باز خدا پدر مادر اونی که ANC اورد روی هندزفریا رو بیامرزه
البته یکمم باید حواسم جمع باشه بالاخره هر آدمی ممکنه بیاد بیمارستان، یموقه چیزی ازم ندزدن
![Huh Huh](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/huh.gif)
خلاصه که بعد دیدن اپیزود یکی مونده به آخر سریاله یکم افتادم رو یوتیوب و حدودا بعد یه ساعت به خودم گفتم پاشم اولین خاطره رو روی پستم تو انجمن آپ کنم.
حداقل اینجوری یه قدم مثبت از روی تخت به پشت سیستم ورداشتم...
اینهمه بشین،
درس بخون،
مدرک بگیر،
که آخرش هم اینجوری بخوره تو پرت
![Big Grin Big Grin](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/biggrin.gif)
دلم برای صدای تایپ کردن با کیبورد تنگ شده بود، البته اینکه هنوز یکم خل میزنم تو تایپ کردن طبیعیه دیگه نه ؟
چند ساله نیومدم بشینم پشت کامپیوتر همینجوری بداهه تایپ کنم، یدفه دستم روی یه حرف میمونه به خودم میام میبینم لانگ پرس نداره کیبورد فول فیزیکیه
![38 38](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/newsmilies/rabbit_1/38.gif)
حالا اولین خاطرمو نوشتم بلکه یکم بیام رو مود یکی از پروژه های دیگه استارتآپمو ببندم، شاید کارم پابلیک بشه سرم شلوغ بشه یکم از این روحیه در بیام، شایدم مجبور شم کارو بسپارم دست مهدی ای کسی هندل کنه برام و خودم فقط ی درصدی ازش سود بگیرم ولی چیزی که هست اینه که همچی به خودم بستگی داره، به قول چند سال پیش خودم، تا خودم برای خودم نرینم کسی برام نریده (با عرض پوزش فراوان بابت ادبیات بد)
![Telegh_01 Telegh_01](http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/newsmilies/telegh/telegh_01.png)