01-01-2022، 19:24
(آخرین ویرایش در این ارسال: 01-01-2022، 19:25، توسط THEDARKNESS.)
خب دوستان با هرچی کمی و کاستی که بود بالاخره به اخر این داستان زیبا رسیدیم
(دیگه خودم که باید تعریف کنم ازش
) اینجا این داستان که فروردین 1400 شروع شد و تقریبا یک سال به طول انجامید تا10 پارت بنویسم و روی سریال ستایشم سفید کردم
به پایان خودش میرسه. هرچی لحظات خوب،بد،شاد،ناراحتی ، ضایع شدن(مخصوص تینا اضافش کردم
) داشتید دیگه ببخشید قصد توهین به شخصی رو در اینجا نداشتیم. بعضی ها کمتر بعضی ها بیشتر بودن دیگه دلخور نباشین. و این قسمت بیش از 200 هزار بازیگر جدید اضافه میشن.
بودجه رو حاج صابر افزایش داده همشو یه جا خرج قسمت اخر کردم کیف کنید.
خب پارت پایانی. همه هستن ولی به فنا رفتیم 2.
خب پس از اینکه فرنود رفت و با ملیکا حرفاشو زد و ارش رو ازاد کردش.
از دور گرد خاکی عظیم به پا شد و صدای شیپور ها بلند شد.
دوووددوودددددرووو
و فردی بلد فریاد میز:
آی به گوشش به هوش از دور می آید ارتش پیروز ما
و بعله بالاخره حسام و پرهام به همراه ارتش که برای جنگ رفته بودند برگشتند.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim/Uploaded/Image/1398/05/20/1398052012581744418090654.jpg
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://media.parstoday.com/image/4bpldba065d4c7zhjs_800C450.jpg
اما وضعیت آنها گواه در پیروزی نداشت.
حسین: ای پرهام این چه وضعیتیه دیگه چه بلایی سر ارتشمون آوردی.
پرهام : بابا اینا جنگیدن بلد نبودن دشمن یه حمله زد همشون به فنا رفتن


مهدی:خخخخخخخخخخخ حسام میبینم بد باختی


حسام: حرفی دارید؟
حسین: خفه بابا بچه پرو. هم رفتن جنگ رو باختن هم نون خور اضافه اوردم باخودشون.
آرمیتا: حسین عزیزم
با من بودی؟
مهدی: مگه تو با شهزاده اونوریا ازدواج نکردی.؟
حسام: نه بابا مادر پسزه بهشون گفته ما اینوریا رسم نداریم از اونوریا زن بگیریم.
مهدی: اخر اونا اینورن ما اونور یا اونا اونورن ما اینور؟

حسام:
زیاد از مغزت کار نکش میسوزه 
مهدی:
حسام":
حسین: عه چیزه نه. شماهم که خانم موجهی هستید. نه با اون دو تا مفت خور دیگه بودم.
مهدی:
به ایموتو من میگی مفت خور؟ حسین:
نه ایشونم رو چشم ما جا دارن منظورم فاطمه بود. دختر بد.
آوا: عه اونی چان مرسییییییی
فاطمه: نامردا فقط زورتون من رسیده
چون کسی رو ندارم ازم دفاع کنه.
بهار:
مهدی و حسین:


بهار: بیا فاطمه عزیزم کوچولو خودم بیا غلط کردن. عشق خودمی
فاطمه:

حسام: خب بهتره دیگه کم کم فرار کنیم.
بچه های انجمن: چرااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟//
پرهام: چون ما شکست خوردیم و ارتش اونوریا داره مید سراغمون دیگه. باید هرچه زود تر فرار کنیم.
آرش: ای مغز فندقی ها من تو این مدت که داشتید الکی وراجی میکردین این نقشه فرار رو طراحی کردم.

بچه های انجمن: وای مرسیی
آرش:

مهدی: خب نقشت چیه؟
ارش: بریم لب ساحل منتظر شیم یه کشتی کروز رد بشه بعد سوارش بشیم بریم.
مهدی و ریهام و حسین:


حاج صابر:
هاهاها حال کردم عجب نقشه ای.
فرنود: ای صابر گران مایه تو کی امدی؟
حاج صابر: همینک به سر مقصدريال مقصود رسیدم.
بهار:
مثل ادم حرف بزنید.

حاج صابر و فرنود: چشم
حاج صابر: گوش کنید ای فرزندانم.
بچه های انجمن:


حاج صابر اصلاح میکند: گوش کنید ای اعضای انجمن من ما باید دست به دست هم بگذاریم تا کشورمان ار از دست این متجاوزین اونوریا نجات بدهیم.
حسام: تکبیر بگو
فرنود: نگران نباشید مریدان جان بر کف من آنها شکست خواهند داد و ما را می رهانند از گزند این دشمنان.
مریدان فرنود:








بچه های انجمن: عیب نداره فرنود گریه نکن قدرت به هیچ کس وفا نکرده.

ولی خب فک کنیم به تو اصلا سلام هم نکرده.
فرنود:
ملیکا: بیا بچه سرمون درد گرفت. بزنم تو گوشش.
فرنود:
حسام: من میرم مایو بپوشم تا خونه رو شنا قورباغه برم
رومینا: شما هیچ جا نمیری . شیر فهم شدی؟
حسام: اوا عجقم تو اینجا ، اینجا کجا؟
رومینا: هوم اومدم ببینم چطوری داری بهم خیانت میکی
حسام: عه خوشگلم من کجا خیانت کجا من فقط و تا ابد به عشقم نسبت به تو وفا دارم.
تینا: هی خائن بیادب پس چرا به من اون حرفارو میگفتی . واقعا که خائن. رومینا خونشو بریز که حلاله
حسام :عه تو هم اومدی
رومینا: حساممممممم این چییییی میگه
حسام:
هیچی به مولا
رومینا: پس چرا داری فرار میکنی
. وایستا ببینم
به گوش به گوش از دور سواری به تاخت می آید.
حسین: این با کدوم#$ گلیه
شاهزاده قبلی اینوریا میاد و به سمت باران رفته و زانو میزند و با حلقه ای از او خواستگاری میکند.
شهزاده قبلی اینوریا: منو ببخش من اشتباه کردم درگیر ظاهر شدم بیا برگرد پیشم
سهند:برو بابا این بانوی زیبارو دیگه با منه................................
باران: خب بخشش از بزرگانه باشه قبوله
فقط دشنما دارن میان ها
سهند:
شاهزاده اینوریا: نترس بابا من یه هواپیما شخصی دارم باهم باهاش فرار میکنیم.
باران: اخ خودا عشقم
بچه های انجمن: تک حوری میکنی؟؟؟/
باران: نه چیزه
شماروهم حتما باخودمون میبریم دیگه.
سهند: خب تینا میخوای بریم برجمو نشونت بدم الان میخوایم بریم دیگه وقت نمیشه ها!؟
تینا: وای واقعا؟ سهند
سهند: اره میای بریم
تینا:
هه با عمت برو پسره بی چشم رو. نخیر که نمیام با اجناس دست دوم کاری نداریم . باید آک باشه آک



سهند:
تینا: خب این حسینه کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟>
حسین وآرمیتا:




تینا: ایش این پسرم که لیاقت نداشت.
ولش کن بابا سینگلی و پادشاهی
حاج صابر فریاد میزند: خب همه وسایلتونو جمع کنید بریمممم
پادشاه اونوریا: هههه ما با استفاده از تکنیک های بی صدامون محاصرتون کردیم دیگه راه فراری ندارید

سرباز اونوریا: پادشاه الان ماییم که محاصره شدیم.
پادشاه انوریا:
ها چطوری؟
سرباز اونوریا: نمیدونم یهویی یه ارتش 202,623( اشاره به تمامی اعضای انجمن منهای افراد حاضر در داستان) نفری از وسط دریا اومد بیرون.
حاج صابر:هههه کیف کنید بصیرت مرا
بیسیم زدم مهسا با کل بچه های انجمن بیا حالا دیگه میزنین دهنشون رو پر شن میکنیم.

بچه های انجمن: بیسیم از کجا پیدا کری؟
حاج صابر: از همون اول که اومدیم داشتم.
بچه های انجمن:
بکشیدشششش
مهسا: هیچ کس از جاش تکون نخوره
دخترای انجمن: ای وایی مهساا
مهسا: بیاین بغلم
پسرا: اخیش نجات پیدا کردیم

و ایگونه شد که بچه های انجمن بر اونوریا پیروزشدن و از اونجایی که حاج صابر میخواست برگرده سر تاج و تختش تو فلشخور و از شاه بازی دیگه خسته شده بود شاهزاده اینوریا شد پادشاه کل جزیره و با باران ازداج و باران شد ملکه جزیره و همونجا موندگار شد . بقیه هم سوار هواپیما شدن تا برگردن سر خونه زندگیشون.
هی خواستم سکانس فرار مینیون ها از زندان رو بزارم که شامل حالمون میشه ولی خ به لطف اینترنت پر سرعتم آپلود نشد خودتون بزنید آپارات و چند جا دیگه داره ببینید. شرمنده.
خب این داستانم تموم شد.
پایان
به پایان آمد این دفتر اما حکایت همچنان باقی است
.





خب پارت پایانی. همه هستن ولی به فنا رفتیم 2.
خب پس از اینکه فرنود رفت و با ملیکا حرفاشو زد و ارش رو ازاد کردش.
از دور گرد خاکی عظیم به پا شد و صدای شیپور ها بلند شد.
دوووددوودددددرووو
و فردی بلد فریاد میز:
آی به گوشش به هوش از دور می آید ارتش پیروز ما
و بعله بالاخره حسام و پرهام به همراه ارتش که برای جنگ رفته بودند برگشتند.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim/Uploaded/Image/1398/05/20/1398052012581744418090654.jpg
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://media.parstoday.com/image/4bpldba065d4c7zhjs_800C450.jpg
اما وضعیت آنها گواه در پیروزی نداشت.


حسین: ای پرهام این چه وضعیتیه دیگه چه بلایی سر ارتشمون آوردی.

پرهام : بابا اینا جنگیدن بلد نبودن دشمن یه حمله زد همشون به فنا رفتن



مهدی:خخخخخخخخخخخ حسام میبینم بد باختی



حسام: حرفی دارید؟

حسین: خفه بابا بچه پرو. هم رفتن جنگ رو باختن هم نون خور اضافه اوردم باخودشون.

آرمیتا: حسین عزیزم

مهدی: مگه تو با شهزاده اونوریا ازدواج نکردی.؟
حسام: نه بابا مادر پسزه بهشون گفته ما اینوریا رسم نداریم از اونوریا زن بگیریم.
مهدی: اخر اونا اینورن ما اونور یا اونا اونورن ما اینور؟


حسام:


مهدی:



حسین: عه چیزه نه. شماهم که خانم موجهی هستید. نه با اون دو تا مفت خور دیگه بودم.
مهدی:



آوا: عه اونی چان مرسییییییی



بهار:




بهار: بیا فاطمه عزیزم کوچولو خودم بیا غلط کردن. عشق خودمی

فاطمه:


حسام: خب بهتره دیگه کم کم فرار کنیم.

بچه های انجمن: چرااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟//
پرهام: چون ما شکست خوردیم و ارتش اونوریا داره مید سراغمون دیگه. باید هرچه زود تر فرار کنیم.


آرش: ای مغز فندقی ها من تو این مدت که داشتید الکی وراجی میکردین این نقشه فرار رو طراحی کردم.


بچه های انجمن: وای مرسیی

آرش:


مهدی: خب نقشت چیه؟
ارش: بریم لب ساحل منتظر شیم یه کشتی کروز رد بشه بعد سوارش بشیم بریم.

مهدی و ریهام و حسین:



حاج صابر:

فرنود: ای صابر گران مایه تو کی امدی؟
حاج صابر: همینک به سر مقصدريال مقصود رسیدم.
بهار:




حاج صابر و فرنود: چشم

حاج صابر: گوش کنید ای فرزندانم.

بچه های انجمن:



حاج صابر اصلاح میکند: گوش کنید ای اعضای انجمن من ما باید دست به دست هم بگذاریم تا کشورمان ار از دست این متجاوزین اونوریا نجات بدهیم.

حسام: تکبیر بگو

فرنود: نگران نباشید مریدان جان بر کف من آنها شکست خواهند داد و ما را می رهانند از گزند این دشمنان.
مریدان فرنود:









بچه های انجمن: عیب نداره فرنود گریه نکن قدرت به هیچ کس وفا نکرده.



فرنود:


فرنود:

حسام: من میرم مایو بپوشم تا خونه رو شنا قورباغه برم

رومینا: شما هیچ جا نمیری . شیر فهم شدی؟

حسام: اوا عجقم تو اینجا ، اینجا کجا؟

رومینا: هوم اومدم ببینم چطوری داری بهم خیانت میکی

حسام: عه خوشگلم من کجا خیانت کجا من فقط و تا ابد به عشقم نسبت به تو وفا دارم.

تینا: هی خائن بیادب پس چرا به من اون حرفارو میگفتی . واقعا که خائن. رومینا خونشو بریز که حلاله

حسام :عه تو هم اومدی

رومینا: حساممممممم این چییییی میگه

حسام:


رومینا: پس چرا داری فرار میکنی



به گوش به گوش از دور سواری به تاخت می آید.
حسین: این با کدوم#$ گلیه

شاهزاده قبلی اینوریا میاد و به سمت باران رفته و زانو میزند و با حلقه ای از او خواستگاری میکند.
شهزاده قبلی اینوریا: منو ببخش من اشتباه کردم درگیر ظاهر شدم بیا برگرد پیشم

سهند:برو بابا این بانوی زیبارو دیگه با منه................................
باران: خب بخشش از بزرگانه باشه قبوله


سهند:

شاهزاده اینوریا: نترس بابا من یه هواپیما شخصی دارم باهم باهاش فرار میکنیم.

باران: اخ خودا عشقم

بچه های انجمن: تک حوری میکنی؟؟؟/

باران: نه چیزه


سهند: خب تینا میخوای بریم برجمو نشونت بدم الان میخوایم بریم دیگه وقت نمیشه ها!؟

تینا: وای واقعا؟ سهند

سهند: اره میای بریم

تینا:





سهند:

تینا: خب این حسینه کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟>
حسین وآرمیتا:





تینا: ایش این پسرم که لیاقت نداشت.


حاج صابر فریاد میزند: خب همه وسایلتونو جمع کنید بریمممم
پادشاه اونوریا: هههه ما با استفاده از تکنیک های بی صدامون محاصرتون کردیم دیگه راه فراری ندارید



سرباز اونوریا: پادشاه الان ماییم که محاصره شدیم.

پادشاه انوریا:

سرباز اونوریا: نمیدونم یهویی یه ارتش 202,623( اشاره به تمامی اعضای انجمن منهای افراد حاضر در داستان) نفری از وسط دریا اومد بیرون.
حاج صابر:هههه کیف کنید بصیرت مرا




بچه های انجمن: بیسیم از کجا پیدا کری؟

حاج صابر: از همون اول که اومدیم داشتم.

بچه های انجمن:


مهسا: هیچ کس از جاش تکون نخوره

دخترای انجمن: ای وایی مهساا

مهسا: بیاین بغلم

پسرا: اخیش نجات پیدا کردیم


و ایگونه شد که بچه های انجمن بر اونوریا پیروزشدن و از اونجایی که حاج صابر میخواست برگرده سر تاج و تختش تو فلشخور و از شاه بازی دیگه خسته شده بود شاهزاده اینوریا شد پادشاه کل جزیره و با باران ازداج و باران شد ملکه جزیره و همونجا موندگار شد . بقیه هم سوار هواپیما شدن تا برگردن سر خونه زندگیشون.
هی خواستم سکانس فرار مینیون ها از زندان رو بزارم که شامل حالمون میشه ولی خ به لطف اینترنت پر سرعتم آپلود نشد خودتون بزنید آپارات و چند جا دیگه داره ببینید. شرمنده.
خب این داستانم تموم شد.
پایان
به پایان آمد این دفتر اما حکایت همچنان باقی است
