امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

كلـآه دآرآنـ....

#6
ادآمهـ

یهو هممون ساکت شدیم و با وحشت به نگاه خطر ناک راشا به هستی خیره شدیم
هستی هم با اخم رو بر گردوند
یهو رایان کالشو از سرش در اورد یا موسبن جعفر پنصد تا صلوات نذر می کنم تا مامانم بفرسته که این کالش و جلو
من نندازه همه با استرس به رایان خیره شدن که رایان مستقیم کالشو پرت کرد جلوی باران بارانم با حرص گفت
ولی رایان دوباره سرش و اول به سمت راست بعد کج خم کرد و پوز خند زد این حرکتش انگار همیشه گی و ترسناک￾هه
بود
ارشام لبخند شیطونی زدو کالش و انداخت جلوی محیا و دستاشو جلوی محیا مشت کرد و یهو باز کرد و گفت
-بوم
همه با تعجب نگاش می کردیم این یعنی می خواد یحیا رو منفجر کنه !
با افتادن یه کاله جلوم با ترس سر بلند کردم که دیدم دانیاله لبخند خون سردی زدو در حالی که از مون دور می
شد گفت
-بازی خوبی رو شروع نکردید بچه ها !
وای از این بد تر نمی شد مهام با لبخند رفت جلوی رویاو و گفت جز من و تو کسی نمومنده خانوم کوچولو بعد کالشو
انداخت جلوی رویا و گفت
-موقع رد شدن از خیابون حواست به ماشینا باشه ! و وقتی به خودمون اومدیم که رفته بودن و کالهاشون بهمون
دهن کجی می کردن و انگار می گفتن
باران -گاومون زاییدهار هار هار
هستی - پنج قللو
محیا *
مامان جون من این قدر گیر نده باشه حواسم به خودم هست خدا حافظ گوشی رو کنار گذاشتم و چشمام و بستم
چی قدر دنیا قشنگه وقتی دیگه صدای قر قرای مامانت و نمی شنوی
باران-بچه ها بیاین غذا
به سمت اشپز خونه رفتم و به گلدون کنار پنجره اب دادم همه سر میز نشسته بودن البته هستی که رو اپن طبق
معمول چهار زانو نشسته بود و در حال خوردن بود و بارانم کنارش اینا کال جزو انسان ها حساب نمی شن
باران با دهن پر گفت
-بخورین حال کنین این قدر تو این یه ماه تخم مرغ خوردین شبیه مرغ شدین حال کنین دست پخت و فقط
با خنده گفتم
-خدایا خودم و به خودت می سپارم و تکه ای از کباب ها کندم و خوردم با چشمای گرد به باران نگاه کردم
-نه بابا از این هنرا هم داری ؟
باران -پس چی فکر کردی ؟
الناز - اه ببندین گاله رو دیگه اگه گذاشتین بخوریم.
رویا - خفه شید که دلم لک زده واسه غذا یک ماهه که غذا نخوردم
الناز با دهن پر گفت
-اها عمه ی من دیشب یواشکی باال پشت بوم مرغ سوخاری می کرد می خورد
هممون با چشمای گرد به رویا نگاه می کردیم که لقمه تو دهنش مونده بود و
اروم اروم لقمش و جید و گفت
-دروغ میگه بابا من مرغم کجا بود ؟
الناز با خون سردی گوشیش و از روی میز برداشتو چند دقیقه بعد همه داشتیم با بهت به صفحه ی گوشیه الناز نگاه
می کردیم
رویا با شلوارک خرسیه سفید و تیشرت گشاد باب اسفنجی رو چهار پایه نشسته بود و جلوشم منقل بود و داشت با
یه دستش مرغ به سیخ می کشید و بایه دستش زیر بقلشو می خاروند
همه ی نگاها برگشت سمت رویا
رویا در حالی که به ما نگاه می کرد خون سرد از جاش بلند شدو لبخندی زدو یهو با سرعت به سمت بیرون دویید
اخرین لقممو گذاشتم تو دهنم و مثل بقیه افتادم دنبال رویا رویا هم هی از این ور می دویید این ور از اون ور می
دویید این ور اخر به دست باران و هستی گرفته شد
-رویا در حالی که ادا در میاورد شروع کرد به خوندن اهنگ تی ام بکس
-نه نه نه چه غلطی کردم من نه نه نه چه غلطی کردم من .یهو زد تو سرش و رفت تو اهنگ محسن چاوشی .
غلط کردم غلط
هستی با لبخند گفت
باران - به سیخ بکشیمش￾چی کارش کنیم
الناز - بخوریمش
-بکشیمش
باران با وحشت گفت
- نه نه تو رو خدا اصال بریم دسشویی من هر چی خوردم و می رینم این طوری خوبه
یه دونه پس کله ای زدمش و گفتم
خفه
محیا
خال صه اون شب قرار شد باران ضرفا رو بشوره .و یک چند تا کار خورد و ریزه رو انجام بده مثل
تا یک هفته برنج و مرغ و قیمه درست کردن و یک هفته لباس شستن و تمیز کردن خونه و خودشم باید تا یک
هفته تخم مرغ بخوره بله ما ادمای با انصافی هستیم .
زیر چشمی به برگه ی هستی نگاه کردم اه اینم که هیچی جواب نداده به سمت راست برگشتم باران بود اینم
تقریبا برگش سفید بود خدایا چرا من این قدر بد شانسم حاال جالب این جاست هستی و بارانم با کلی امید به برگه
ی من نگاه کردن و تقریبا از دنیا سیر شدن ردیف پشتمون الناز و رویا بودن اون دوتا دیشب نشستن خوندن ولی
ما سه تا نشستیم فیلم خون اشامی نگاه کردیم برگشتم سمت باران دیدم داره حرکات عجیب و غریبی می کنه با
تعجب بهش نگاه کردم که دیدم یه پاشو انداخت روی پای دیگش و تیکه ای از مو هاش که از پایین مغنعش اومده
بود بیرون بازی می کنه و تند تند پلک می زنه یا امام هشتم باران جنی شده دیدم داره با لبخند به استاد نگاه می
کنه استاد ...هیعع خاک عالم داره حواس استاد و پرت می کنه اخه استادمون یه پسره تقریبا سی سالست فکر
نکنین مثل استادای تو رماناست از اون جیگرا ها نه این شبیه سوسکه بیشتر کل سرش چهار الخ مو داره که باران
بهش میگه شوید انگار کارای باران جواب داده بود چون استاد فقط به باران نگاه می کرد و هی عینک ته استکانیش
و باال پایین می کرد از یه طرف خندم گرفته بود از یه طرف فهمیدم که باران داره حواسش و پرت می کنه تا ما به
هم برسونیم یهو یه برگه ی مچاله شده افتاد جلوم لبخند دندون نمایی زدم و برگه رو بازش کردم وای خط چنگیزی
رویا بود جوابارو داده بود با ذوق تند تند شروع کردم به نوشتن هستی هم عالمت می داد بهش بدم برگه رو. برگه
رو اروم دادم به هستی هستی هم زود شروع کرد به نوشتن توجه چند نفر به استاد جلب شده بود که بی توجه به
همه به باران نگاه می کرد می دونم االن تو دلشون واسه باران کلی فاتحه می فرستن از خوش حالی چون بقیه هم
دستشون واسه تقلب باز شده بود استاد که فامیلش بوشهری بود به باران نگاه می کرد و هستی هم همه ی سواال رو
جواب داد و برگه رو داد به من حاال چه جوری بدمش به باران برگه تو دستم داشت خیس میشد از استرس دستام
عرق کرده بود یهو دیدم هستی اومد ادای باران و در بیاره واسه همین پاهاش و انداخت رو پاشو تند تند شروع کرد
به پلک زدن توجه بو شهری به هستی جلب شد و با چشمای گرد به هستی خیره شد منم زود برگه رو انداختم رو
دست باران بوشهری با حیرت گفت ...

ادآمه دارد...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نآشِنآسَم(:
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: كلـآه دآرآنـ.... - ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ - 07-05-2021، 11:05


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان