كلـآه دآرآنـ.... - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: كلـآه دآرآنـ.... (/showthread.php?tid=296590) |
كلـآه دآرآنـ.... - ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ - 30-04-2021 بـ نام خدا شروع رمــآن 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 معکوس شمارش بووووووووووووم با چشمای گرد در حالی که دستام و رو گوشام گذاشته بودم به ازمایشگاه متالشی شده خیره شدم باران -اااااه عجب دودی بلند شده محیا - الی دمت جیز گل کاشتی با شنیدن صدای ماشین اتش نشانی چشم از ازمایشگاه منفجر شده گرفتم و گفتم -خب اینو می دونین که باید خصارت بدیم هستی - تف به این شانس فکر این جاشو نکرده بودم الناز در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت همه مون با دهن باز نگاش می کردیمخدای من فکرشم نمی کردم بمبم کار کنه من به خودم افتخار می کنم رو به محیا گفتم -اه ببند دهنتو دیگه اب دهنت اویزون شده با دستم کالهم و برداشتم و گفتم -مثل نقشه ی چند وقت پیشمون باید یکی چالغ شه قیافه ی همه شون رفت تو هم -الناز- خدارو شکر من که راحتم اون بار زدین پای منو شکستین و دروغ صحنه سازیه یک تصادف و کردیم که بیمهاه چیه قیافتون و مث انار چروک می کنین مجبوریم یه تصادف ساخته گی درست کنیم تا از بیمه خصارت بگیریم بهمون پول بده به قیاقه ی محیاو هستی و باران نگاه کردم و گفتم باشه نوبت ماست باید کاله کشی کنیم محیا یهو دستش و گرفت سمت چپ دلش و گفت -وای فکر نکنم بتونم دستو پام و بشکنم دلم درد می کنه اپانتیسم داره می ترکه یعنی دروغ به این تابلویی از کسی نشنیده بودم با اخمای در هم گفتم -اپانتیس سمت راست پینو كيو با تعجب زود دستشو گذاشت سمت راست و گفت -اخ اره این طرف بیشتر درد می کنه با لبخند شرارت باری گفتم -حاال که فکر می کنم می بینم اپانتیس سمت چپه یکم مبهوت نگام کرد بعد با اخم گفت -جهنم بیاید کاله کشی کنیم ریز خندیدیم کالها رو از سرشون برداشتن و دادن بهم منم کالم و در اوردم النازم با نیش شل بهمون نگاه می کرد کاله باران طوسی کاله من مشکی کاله محیا بادمجونی کاله هستی انابی بود -من همه ی کاله هارو می ندازم هوا من باید کاله هستی رو بگیرم هستی مال منو باران مال محیا و محیا مال بارانو اماده 321 و کالهارو هم زمان پرت کردیم هوا هممون مث این گاوا هستن که پارچه ی قرمز می بینن رم می کنن تند تند این ور و اون ور می دوییدیم تنها یک قدم دیگه مونده بود تا دستام به کاله انابی هستی برسه که باران درحالی چشماش لوچ شده بود و مث جت لی پرش یک متری می زد تا کاله و بگیره روم فرود اومد و با صدای الناز که گفت تموم چشمام و باز کردم احساس کردم همسایه مون که مث بلدزر می مونه روم افتاده به سختی بارانو پرت کردم اون ور و گفتم خاک تو سر هشت پات کنن با دیدن باران که کاله من دستش بودوهستی و محیا کاله به دست فهمیدم که باید چن ماه گچ و رو پام تحمل کنم . *********************** اقای داوری -همین که گفتم همین االنشم به خاطر رتبه ی باال تون تو رشتتون و شاگرد بودنتونه که اخراج نشدیناما اخه چرا ... خودم ترتیب انتقالتون و دادم الناز -ا خوب اقای مدیر ما چی کار کردیم که می خواید از این دانشگاه انتقالمون بدین با حرص به پای گچ گرفتم که به خاطر ضربه ی هستی بود نگاه کردم اقای داوری مدیر دانشگاه با اخمای در هم گفت -بگید چه کارا که تو این دو هفته نکردید محیا -خب شما نام ببر ای داوری -چسبوندن یک بسته ادامس مزی به شلوار استاد باکری.-شکستن شیشه ی پنجره ی کالس استاد اصد خواه -شکستن سر امیری یکی از دانشجو ها - تقلب سر امتحان اونم با هنزفری از زیر مغنعه - انداختن چهار تا موش تو کالس پخش کردن صدای سگ تو کالس و فراریه همه - انداختن قرص چرک خشک کن تو بخاری که بوی گند کل دانشگاه و برداشتو همه رو از امتحانا انداختین خط انداختن ماشین استاد باکری و اخر از همه منفجر کردن ازمایشگاه با رنگ صورتی اگه تا حاال هم اخراج نشدین به خاطر پارتی تون و هوشتون بوده دهنمون از کارایی که خودمو ن انجام داده بودیم باز شده بود باران - ا اقای داوری من که ماشین استاد باکری رو خط خطی نکرده بودم فقط با چاقو رو ش نوشته بودم استاد دوستون داریم درسته بد خط شده بود ولی این عالقه ی مارو نشون می ده الناز -ا استاد اگه من ازمایشگاه و ترکوندم به خاطر این بود که استاد با کری مارو دیگه تو ازمایشگاه راه نمی داد منم احساساتم جریهه دار شد به خودم که اومدم دیدم ازمایشگاه دیگه سفید نیست صورتیه البته یکی دو تا جاشم ترکید محیا - بابا منم نمی خواستم شیشه ی کالس و بشکونم فقط می خواستم مگس رو بکشم هیچی هم جز سنگ دم دستم نبود هستی - اقای داوری منم دلم نمی خواست سر اقای امیری رو بشکنم خب هرچی می گفتم از سر راهم بره کنار نرفت منم با کیف زدم تو سرش از کجا می دونستم می خوره به گلدون -اقای داوری منم که اصال اهل تقلب نیستم هندز فری هم تو گوشم بود داشتم به محیا وسط امتحان امید واری می دادم که خوب جواب بده تازه تقصیر منم نیست که استاد رو ادامس من نشست الناز - تازه به من چه که قرص چرک خشک کنم از دستم افتاد تو بخاری هستی -من از کجا می دونستم باران صدای اس ام اس من و صدای پارس سگ گذاشته که استاد از کالس فرار کنه -اقای مدیر همسترای من به اون نازی ترس نداشت که همه فرار کردن چشمای اقای داوری به قرمزی می زد یه داد بلند کشیدو گفت -بییییرووووون که من با اون پای چالغم به طرف در تقریبا دویی دم ********************** به در بیمارستان خیره شدم با کمک بچه ها از 206 مون پیاده شدیم شبیه پنگوئن راه می رفتم بچه ها هم هی دستم می نداختن بالخره رسیدیم به جایی که باید گچ پام و باز می کردن دکتره که اول با دیدن شکلکای روی گچ پام با تعجب نگامون می کرد ولی بعدش دلش و گرفته بود و می خندید به شکلکا نگاه کردم کار باران بود بر خالف این که همیشه نقاشی های خوشگلی می کشه این بار با خودکار سبز روی گچ پام یک االغ و کشیده بود که دوتا پاهاش و بلند کرده بودو ادمکی که من باشم و کشیده بود که خره در حال لگد زدن منه دهن ادمکم یک متر باز شده و به عقب پرت شده بود روی خره هم نوشته بود هستی اخه هستی به خاطر کمر بند مشکیش پاهام و شکست البته قبلش سه تا بی حسی به پاهام زده بودم محیا هم که شکل یک کف پا رو برام کشیده بود و پا رو خیلی زشت کشیده بود چندش بود قیافه ی باکری با اون خال گوشتی رو دماغشم برام هستی کشیده بود النازم که ازمایشگاه ترکیده رو کشیده بود هرچند ازمایشگاهه هم ادم و یاد دسشویی عمومی پارک ملت می نداخت تازه بوش که از اون بدتر ادم از عطر خوشش کامال به کما میرفت .. همون بهتر که ترکوندیمش خدا رو شکر نصف فک و فامیل محیا شهید بودن و از این نظر ما همیشه پارتی داشتیم دکتره هم بالخره گچ و باز کرد با دیدن پام یه جیغ بنفش کشیدم المصب کپی پایی بود که محیا واسم کشیده بود انگار کپک زده بود ناخونام به سیاهی می زد و موهای پامم در اومده بود منظرش چندش تر از فیلم ترسناک مادر جنی بود... به پای راستم نگاه کردم پای سفید که الک فیروزه ای روش خود نمایی می کرد و با صندالی ابیم خوشگل بود وحاال پای چپم که چروک بود و به سبزی می زد الناز با چشمای گرد شده چشم از دو تا پاهام گرفت و گفت -تفاوت را احساس کنید با حرص گفتم ماشال...خوش خنده هم بود قش قش می خندیدهستی اال..که خشتکت جلوی همه ی بچه های دانشگاه پاره شه ببین چه جوری زدی پاهامو گوهي كردي دكتره ماشال...خوش خنده هم بود قش قش می خندید ی- بابا من باید پاتو یه جوری می شکستم که تو ده بیست روز خوب شه که شکستم پوست خودت رنگ این ماست سطلیه ی زود رنگ عوض می کنه باران- هستی مگه فقط ماست سطلی ها سفیدن که میگی ماست سطلی همه ی ماستا سفیدن هستی- نه خیر ماست سطلی ها سرشون چروک چروک پوست اینم االن چروکه جیغ زدم -رویا باین پات تیمورم نمی گیرتتواقعا االن دارید سر ماست بحث می کنید محیا که از خنده قرمز شده بود گفت منظورش از تیمور پسر همسایمون بود بر عکس اسم بزرگونش از این پسرای اوا خواهریا بود از اونا که جون ندارن شلوارشون و تو پاشون نگه دارن قیافم و جمع کردم و گفتم گم شو بابا ***** پاهام دیگه جون نداشت مرخصی رد کرده بودیم و من و الناز و باران اومده بودیم تهران دنبال خونه چون اقای داوری مدیر دانشگاهمون تو شیراز خیر سرش برامون تو تهران دانشگاه جور کرده بود محیا و هستی هم وسایال رو توی شیراز جمع می کردن این سیزدهمین خونه ای بود که تو این دو روز دیده بودیم یکی چون چند تا دختر تنها بودیم خونشو نمی داد اون یکی چون پسر داشت می ترسید تا به قول الناز خدایی نکرده اغفالش کنیم اون یکی واسه شوهرش می ترسید اون یکی پول زیاد می خواست اون یکی خونه دور بود اون یکی کوچیک بود از طرفی هم مامان زنگ می زد و همش می گفت بیخیال دانشگاه شیم و برگردیم شیراز با یک بد بختیی پدر و مادرامون و راضی کرده بودیم که بزارن تو تهران پر از شغال اخ ببخشید همون گرگ درس بخونیم... از طرفی هم بابای باران باهامون اومده بود تا هم خیال خودش هم خیال پدر و مادرامون از بابت جامون راحت شه بی حوصله روی صندلیه کافی شاپ لمیده بودیم و من و باران و النازم مث نخورده ها به جون بستنیمون افتاده بودیم بابای باران یا همون عمو رضا هم با لبخند مارو نگاه می کرد باران در حالی که دور لبشو مثل سگ لیس می زد گفت -بابا حاال چی کار کنیم ما چهار روز بيشتر مرخصي نداريم :!... ادآمهـ دارد RE: كلـآه دآرآنـ.... - ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ - 01-05-2021 ادآمهـ عمو رضا با لبخند گفت -غصه نخورین حل می شه گوشیه عمو زنگ زد و با لبخند گفت باباته رویا منم لبخندی زدم که جواب داد -سالم محمد .اره االن پیش منن نه هنوز .جدی .باشه پس ادرس و بفرست باشه داداش ممنون و قطع کرد -چی شد عمو باران و النازم با کنجکاوی به عمو خیره بودن که بالبخند گفت -گویا یکی از همکارای بابات یه خونه طرفای دانشگاهتون داره بابات راجب به اجاره باهاش حرف زده این خونه به احتمال زیاد خوبه ادرسم فرستاد پاشید بریم ببینیم خونرو سوار ال 90 عمو شدیم و راه افتادیم دل تو دلم نبود خیلی خوش حال بودم بال خره این بابای ما به یک دردی خورد /ا..رویا بابات به این خوبی ./تو خفه وجدان جان هروقت گفتن خاک انداز برو وسط برقص می دونم هیچ ربطی نداشت مهم مفهومه /واست متاسفم /برو واسه عمت متاسف باش /این طوری که برای عمه ی خودت متا سف می شم / ا راست میگی ها وای خدا دیوونه هم شدم /نه که نبودی/سرم و با حرص کوبیدم به شیشه و داد زدم -اه برو گم شو از کلم بیرون بادیدن چشمای گرد حضار دیوونه بازی هام مث یه دختر خانوم و خوب سر جام نشستم . عمو جلوی یک خونه ی کوچولو ی در ابی نگه داشت ما هم پیاده شدیم و زنگ و زدیم یه پیر زن با اخمایی در هم در و باز کردو بهمون نگاهی انداخت و گفت عمو - برای دیدن خونه اومدیم زنه هم بی هیچ نگاهی درو باز کرد و رفتیم تو چه خونه ی بامزه ای هم بود حصارایبفرمایید من که از ترس این که با این زندگی کنم گرخیدم کوتاه که تا کمر بود به رنگ ابی و پنجره های خوش رنگ فیروزه ای یک تاب کوچولو هم تو حیاط بود با زنه وارد خونه شدیم خونه هم یک اتاق خواب بزرگ و یک حال نقلی داشت همه چیزش عالی بود حتی وسایلشم مدرن بود عججججب خونه ای بود یعنی روش نوشته بود مجردی اصال ما از عمد ازمایشگاه و ترکوندیم که انتقالمون بدن به یک شهر دیگه تا مجردی خوش بگذرونیم پیر زنه همون طور که برای عمو از رفتنش خونه ی دخترش به سوئد می گفت با عمو رفتن تو حیاط الناز و باران جیغی از خوش حالی زدن و باران با ذوق نیشگونی از بازوم گرفت با داد گفت ای چخه وحشی چرا نیشگون می گیری باران با ذوق گفت این جا عالیه تازه این نیشگون ذوقم و نشون می دا لبخندی پلید زدم و محکم تو یک حرکت زدم تو گوشش و گفتم اینم نهایت هیجان منه النازم که قش قش مي خندید . * با عمو بعد ازانجام کارای خونه برگشتیم شیراز درسته که همیشه دلم می خواست تنهایی زندگی کنم ولی دلمم برای مامان و بابام تنگ می شد حاال هر چند که زندگی مرفعی نداشتیم بابام تو یک شرکت دارو سازی کار می کرد بابای محیا هم تو همون شرکت کار می کرد بابای بارانم تو دارو خونه کار می کرد بابای هستی معلم ورزش بود و بابای الناز هم تو یک شرکت صادرات و وارداتی کار می کرد مامانامونم که تقریبا مث باباهامون با هم دوست بودن اونم به خاطر ما بود چون از مهد کودک باهم بودیم مامان هستی که معلم ادبیات بود مامان من خونه دار مامان باران روان شناس ومامان النازم خونه دار مامان محیا هم که ارایشگاه داشت من که تک دختر بودم بارانم یک داداش داشت که سرباز بود هستی هم یک خواهر داشت که سه سال بود ازدواج کرده بودالنازم یه داداش داشت که تو اصفحان درس می خوند محیا هم یه داداش سیزده ساله داشت مامان من که مدام قر می زد که پنج تا دختر تنها اون سر دنیا می خواید چی کار کنید حاال همچین میگه اون سر دنیا انگار می خوایم بریم جزایر قناری *************** الناز ********** g5 برای گروهمون تو تلگرام که به اسم بود نوشتم بچه ها از فردا دیگه ازاد ازادیم واز جا بلند شدم و رفتم تو اشپز خونه مامان در حالی که تو چشماش اشک جمع شده بود در قابلمه رو گذاشت رو ش و برگشت با دیدن من گفت . وسایلت و جمع کردی در حالی که بقلش می کردم گفتم وا مامان چرا ناراحتی قول می دم هر شیش ماه یه بار بهت زنگ بزنم ریز خندید و گفت دختره ی شیطون بعد صورتم و ناز کرد و گفت باز خوبه باران و رویا باهاتون هستن اینم از مامان ما از اول یادمه فکر می کرد باران و رویا نسبت به منو محیا و و هستی اروم ترن ولی خبر نداشت کل نقشه های شیطنتای ما زیر سر بارانه و رویا هم از اون بد تر لبخندی زدم و از اشپزخونه خارج شدم هر چند دقیقه مامان می گفت الناز مسواک برداشتی .جوراب برداشتی حوله برداشتی شارجر برداشتی دیگه اخراش منتظر بودم بگه اون شرت تور توری قرمزه رو برداشتی... خالصه اون شبم گذشت فقط مونده بود یه چیزی اونم ال بمم برش داشتم و قبل از این که بزارمش توی چمدون بنفشم که رنگ کالهم بود از هم بازش کردم بزرگ روش نوشته بود 6تا 10 سالگی عکس من بود که موها مو خرگوشی بسته بودم و دم در مهد کودک به طور غریبی به اطراف نگاه می کردم عکس بعدی نیش بازم در حال گاز گرفتن لپ هستی بود عکس بعدی هم اون داشت موهای منو می کشید بادیدن باران با اون لپای توپلو و اویزون که سعی داشت من و از هستی جدا کنه قش قش خندیدم تو عکس بعدی باهم دوست شده بودیم و تو شب یلدا تو مهد کنار کدو هندونه عکس داریم در حالی که یه دندونم افتاده و مغنعه ی هستیهم کجه و قسمت زیر چونهش رو گوششه مامان یادمه همیشه تو هر شرایطی هروقت می یومد مهد یا مدرسه با دوربین میومد عکس بعدی مال بارانه که داره سر توپ با محیا دعوا می کنه تو عکس بعدی هم محیا به ما می پیونده تو عکس بعدی رویا داره با دوتا دندونای ریختش دستای رنگیشو میماله به دیوار و اون جاست که مارو میبینه که یواشکی همین کارو می کنیم عکس بعدی جشن حروف الفبا مونه که هر پنج نفرمون هستیم بعدی مال کالس دومه که هستی افتاده رویک دختره و داره با تموم وجود موهاشو می کشه و مامان هستی هم داره زور می زنه تا هستی رو ازش جدا کنه منو باران و محیا و رویا هم داریم می خندیم تند تند عکسا رو رد می کنم و با دیدن هر عکس قش قش می خندم خندیدنمم به خنده نمی خوره که مث هندل موتور تیمور می مونه ****** با بچه ها چه با اشک چه با غم چه با شوق و ذوق از مامان باباهامون خداحافظی کردیم البته این مامانا که مدام یا قر قر می کردن یا تحدید به این که شیطونی نکنیم یا هم گریه خالصه سوار ماشینمون که هر پنج نفرمون باهم خریده بودیمش و سندش به اسم هر پنج نفرمون بود شدیم تو ماشین هرپنج نفرمون رو هم ریخته بودیم صدای اهنگ و تا ته زیاد کرده بودیم هم قر می دادیم هم می خوندیم هم جیغ می زدیم هر ده دقیقه یکی از مامانا زنگ می زد هر بیست دقیقه هم یکی از بابا ها محیا پشت فرمون بود و ما هم اذیتش می کردیم . اواسط راه هم یه جا نگه داشتیم و ناهار خوردیم دلم همین االن برای خونه تنگ شده .عرفان داداشم چند دقیقه پیش بهم زنگ زدو کلی بهم قوت قلب داد اینا هم چند تا از قوت قلباشه /خاک توسرت که همین االن از دانشگاه اخراج شدی من حداقل پنج ماه تو دانشگاه شیراز موندم.وای به حالت اگه تو تهران کاری کنی که مربوط به مذکر شه سرتو تو دانشگاه مث گاو می ندازی پایین مثل خر عر عر می کنی صدات و مث سگ بلند نمی کنی مث هندل موتورم نمی خندی و با کسی چشم تو چشم نمیشی/ بله اینم از داداش من رسیدیم مستقیم درو با کلیدیکه دست رویا بود باز کردیم و رفتیم تو عجب خونه ی باحالی بود خر ذوق شدم/ذوقمرگ مجید دل بندم/تو خفه وجدان جان محیا که اون قدر خسته بود که بعد کلی زوق مرگ شدن واسه رسیدیم مستقیم درو با کلیدیکه دست رویا بود باز کردیم و رفتیم تو عجب خونه ی باحالی بود خر ذوق شدم/ذوقمرگ مجید دل بندم/تو خفه وجدان جان محیا که اون قدر خسته بود که بعد کلی زوق مرگ شدن واسه خونه گرفت رو مبال خوابید ما هم بعد از در اوردن لباسامون هرکدوم یه جا ولو شدیم ******حدودا دو روز از اومدنمون می گذره و نصف وسایالی خونه رو که مال پیرزنه بود یا جمع کردیم یا جابه جاشون کردیم از اون جایی هم فردا باید می رفتیم به دانشگاه جدید تصمیم گرفتیم به بهانه ی خرید برای خونه یه دوری تو خیابونای تهران بزنیم من یک مانتوی سفید با شلوارو شال سفید به تن کردم کفشامم مثل دوازده جفت دیگم ال استار بود بنفشش و پام کردم کالهه بنفشمم سرم کردم به یک خط چشمو برق لب راضی شدم و از اتاق اومدم بیرون بچه ها همه اماده بودن باران یک شلوار مشکی با مانتوی مشکی وشال مشکی سر داشت با ال استارای طوسی و کاله طوسی مث هم شده بودیم هستی هم کاله انابی با کفشو ساعت انابی به همراه شلوار مشکی و مانتو به تن داشت محیا هم کاله بامجونی کفشای بنفش کولهی بنفش با مانتو شلوار سفید تنش کرده بود رویا هم سر تا پا مشکی بود حتی کالش روی همه ی کالهامون که به شکال و رنگای مختلفن یک ارم هست اونم کار خودمونه اونم لقب گروهمون یعنی g5 به معنیه پنج تا دختره خالصه که اینم الگو گرفته از فیلم پسران برتر از گل یا همون اف 4 هممون واسه خودمون داف شده بودیم بعد از باز کردن در نوشابه واسه هم زدیم بیرون همین طوری دور می زدیم و واسه خودمون مییخندیدیم هرکی مارو می دید در نگاه اول کمی تعجب می کرد بعدش یا لب خند می زد یا ایش می گفت یا تیکه می نداخت اووو کال هر کسی در مقابل پنج تا دختر با کاله های هم شکل و رنگی یک واکنش نشون می داد دوتا پسر که یکی شون یه سگ ترسناک سیاهه زشت داشت به طرف ما که به خاطر جوک باران می خندیدیم اومدن پسری که سگ داشت -ای جون بخورم من خنده هاتون و چه قدر شما هلویید باران با اخمی که تا حاال ازش ندیده بودم برگشت سمت پسرا و گفت -کوفت از جلوی چشمام خفه شو منو بچه ها و اون پسرا با چشمای گرد باران و نگاه می کردیم یعنی به زور جلو خندم و نگه داشته بودم بچه ها هم همه قرمز شده بودن پسره از خنده رو زمین پخش شده بودو دوستش از اون بدتر یهو پسره سگشو ول کرد که سگه یه پارس وحشت ناک کردو افتاد دنبال ما ما هم این این سگ ندیده ها جیغ می زدیم و می دوییدیم یعنی داشتیم از ترس سکته می کردیم هر لحظه فکر می کردم االنه که دندونای سگه رو روی پام حس کنم جیغ می زدیمو می دوییدیم اون پسرا هم با خنده هی می گفتن وایسین و باز می خندیدن هستی که مثال کمر بند مشکی داره از هممون زود تر می دویید با هر پارس سگه ما هم جیغ می زدیم از اخر پیچیدیم تویک کوچه ی بمبست با وحشت برگشتیم که اون سگه با چشمایی وحشتناک اومد طرفمون که همون موقع پسره با دوستش از پشت سگه رو گرفتن و پسره در حالی که به قیافه های رنگ پریده ی ما نگاه می کردبا خنده گفت قیافمون شبیه نون کپک زده شده بود پسره هم که با دوستش هر هر می خندید یعنی داشتم از اعصبانیت میسگم شیش ماهش بود دندون نداشتو باز زد زیر خنده منو بگی مث این بدبختای بیچاره به سگه نگاه می کردم ترکیدم هنوزم نفسم باال نیومده بود که باران با قیافه ی برزخی رفت طرف پسره اخ اخ خدا نکنه باران اعصبانی شه طرف و تا به گوه خوردن نندازه بی خیال نمی شه معموال موقعی که اعصبانیه با صابقه ای که ازش داریم چند قدم ازش فاصله گرفتیم باران-فکر کردی خیلی خوش مزه ای با این سگ سیاه سوختت پسره ی خشتک پایین ماست ادم میبینتت یاد کفن می افته به زور خندم کنترل کردم چون واقعا پسره فرقی با کفن نداشت مو های سفید استخوانی شلوار و کفش و تیشرت و کت سفید اه اه چندش .پسره اخماش رفت توهم و گفت گفت ولی ازت خوشم اومده اگه نخواستی هم بده به دوستات خوش حال می شم ببینمتون یعنی یک کلمه ی دیگههه همه ارزو دارن من یه نگاهی بهشون بندازم اون وقت توی الف بچه واسه من زبون باز کردی بعد کارتی در اورد و می گفت ریز ریزش می کردم هستی که مث این گاوای اعصبانی نفس می کشید محیا و رویا هم از اون بدتر باران پوز خندی زد و گفت واز بقلش گذشت یعنی دلم می خواست رو زمین دراز بکشم و فقط بخندم پسره و دوستش چشاشون قد نعلبکیهه اعتماد بنفس تو رو شاش خر داشت تا حاال ویسکی شده بود من ترجیه می دم با کفن جماعت دوست نشم . شده بود محیا هم در حالی که از بقل پسره می گذشت گفت منم ترجیه می دم تو خیابون با سس ماینوز راه نرم منم در حالی که از بقلش می گذشتم گفتم رویا هم از بقل پسره گذشت که پسره با حرص گفت خودتونم که تیپ سفید زدین رویا هم با خون سردی گفت -ما کامل سفید سفید نیستیم تازه...مث تو چشم سفیدم نیستیم وو از بقلش گذشت و اومد پیش ما هستی اروم رفت طرف پسره و کارت و از الی انگشتای پسره کشید بیرون و در حالی که سعی داشت خندش و کنترل کنه با سر انگشتش ضربه ای به شونه ی پسره زدو یک دستشم به کمرش زدو با لحن پر از خنده ای گفت -من اخه کجات و بزنم که نمیری ...می بینمت .یاد گز می افتم و زد زیر خنده و اومد پیش ما کارته رو هم انداخت جلوی پسره پسره و دوستش مات به ما که قش قش می خندیدیم و از کوچه می اومدیم بیرون نگاه می کردن اون قدر خندیدیم که دلمون درد می کرد -دمتون گرم سر تا پاشو قهوه ای کردیم محیا -وای حرف هستی باحال بود من کجات و بزنم اخه و دوباره زد زیر خنده رویا -باران و داشتین شاش خر و دوباره زد زیر خنده محیا یهو وایستاد و گفت بچه ها من یه لباس زیر می خوام بخرم بیاید این جا ببینیم داره هر پنج نفر وارد مغازه لباس زیر فروشی شدیم یه زن چهل و خورده ای تو مغازه بود که داشت لباس زیرا رو می زاشت تو بستشون -محیا-سالم ببخشین این سوتین و میشه بیارین وبه یک سوتین ابیه که روش عکس پرچم امریکا بود اشاره کرد زنه هم سالمی داد و سایز شصت و پنج و اورد محیا-خانوم سایز من هفتاد و پنجه زنه هم به باال تنه ی محیا خیره شد و گفت -نه سایزتون همون شصت و یا شصت و پنجه محیا با تعجب گفت خانومه- نه خیر شصت و پنجه محیا با لبخند حرصی از اونا که ابروهات می رسه به دماغت و دندونات دیده میشهخانوم من چند ساله خرید می کنم یا شما.. سایز من هفتاد و پنجه زدو گفت -می گم هفتاد و پنجه خانومه هم با صدای بلندی گفت:.. ادآمه دارد... ادآمهـ.. منم گفتم شصت و پنجه یعنی دلمون و گرفته بودیم می خندیدیم محیا -نه خیر هف ...یهو خانومه داد زد -می گم شصت و پنجه اصال سایز هفتاد و پنج نداریم ... قیافه ی محیا اون لحظه دیدنی بود با حرص داد زد -خب به فدای یک تار موی گندیدم ندارین که ندارین و از مغازه زد بیرون یعنی هر چهار نفرمون دالمون و گرفته بودیم و می خندیدیم محیا هم با حرص تند تند راه می رفت خالصه بال خره رفت یه مغازه و لباس زیر خرید بعد خرید برای خونه هم برگشتیم خونه شبم بعد از کشتی خوابیدیم حقیقتش نمی دونم چه جوری شد که رویا داشت باران و مشتمال می داد که اخرش به در اوردن ساقه پای باران از دهن رویا خالصه شد شامم یه سوسیس سیب زمینی زدیم تورگ **************** هستی ************* امروز قرار بود بریم دانشگاه کال من از همه شون دیر تر اماده می شم لم داده بودم روی مبل و به اونا که هر کدوم یه کاری می کردن خیره شدم الناز یه دختر قد بلند و با هیکلی نه الغر و نه چاق بود سفید بود و موهای قهوه ایش تا کمرش می رسید چشماشم تقریبا ابی بود و لبای برجسته ای داشت خدا واسه لبای الناز پارتی بازی کرده بود من لباش و دوست داشتم و بینیشم خوب بود تند تند داشت شلوار یخی شو پاش می کرد نگام چر خید روی رویا که داشت مانتوی لیمویی شو تنش می کرد رویا هم قدش بلند بود الغر و ظریف بود و سفید موهاشم یه جورایی طالیی بود ..البته قبلنا خرمایی بود .اما االن رنگ کرده بود چشماش خیلی ناز بود چون قهوه ای خیلی روشن بود که راحتش و بگم عسلی بود چشماش و از مامانش به ارث ٍ برده بود چشمای خاله سبز بود واسه همین یه کمی توی چشمای عسلیش رنگ سبز دیده میشد محیا هم قدش تقریبا از ما کوتاه تر بود و الغر بود پوستش گندمی بود موهای لخت مشکی بود گاهی موهاشو رنگ می کرد .. موهاش لخت بود که بعضی وقتا فرشون می کرد نصف صورتش چشم بود چشماشم قهوه ایه خیلی روشن بود بینی شم معمولی بود لباشم که مشاا... پروتزیه خدادادی خدا سر چشم و لب این به همه نارو زده بود خخخ مرگ ..منم قیافم در حد بچه ها بود لبای برجسته چشمایی که تو نگاه اول قهوه ای بود ولی تو روز و جلوی افتاب انابی بود و به قر مز می زد ابرو های پر مشکی که تا همین یک ما پیش پیوندی بود ولی یه روز که از خواب پاشدم دیدم وسط ابرو هام اندازه ی دو انگشت خالیه که زیر سر این دوستان ناباب بود موهامم حالت دار و مشکیه وتو فکر رنگ مو هستم سفید می باشم هیکلمم از صدقه سریه تکفاندو و کاراته توپه بله ما اینیم در اتاق باز شدو بارون اومد منظورم اون بارون نیست که می باره منظورم باران خودمونه اه اصال بی خیال اخی از باران یادم رفته بود باران قدش چشم نخوره زیادی بلنده اونم به خاطر کالس والیباله چشماش مشکیه و گاهی لنز میزاره ولی به چشم نمیاد از نزدیک معلوم میشه موهاش تا باسنش می رسه که کم کم داریم با بچه ها به این می اندیشیم که وقتی خوابه موهاش و کوتا ه کنیم اون طوری نگاه نکنید خب چه معنی میده دختر موهاش این قدر بلند و پر پشت باشه وااله به خودا اهان لبش که کال زیادی گرده یعنی بر عکس محیا ! هرچی موهای محیا تا شونشه این تا کونشه هر چی محیا الغره این پره هرچی محیا چشماش گرده این حالت خمار داره ولی بی شوخی لباش گردو کوچولوی اهان لپم داره پوستشم بین سفید و گندمیه کال ما نه زیبایی افسانه ای داریم نه مثل رمانا زیبایی نفس گیر داریم نه مایه داریم ما معمولی هستیم ولی ازنوع برو بچه شیطونه کاله دارش با جیغ رویا یک متر پریدم بلند شدم و رفتم یه تیپ باحال زدم بچه ها رنگ کالهاشون و عوض کرده بودن منم یه کاله سورمه ای با دمپایتو واس چی مثل این پسر هیزا هی به ما نگاه می کنی چرا اماده نشدی با دیدن اونا که همه اماده شدن تند از جا سورمه ایه و مانتوی مشکی کوتاه تنم کردم دیشب هممون به خونواده هامون زنگیده بودیم پس دلیلی نداشت دوباره بزنگیم. وقتی اومدم بیرون دیدم هیچ کدومشون نیستن حتما رفتن سوار ماشین شدن تا من بیام کلیدا نبود حتما خودشون برداشتن تند از خونه زدم بیرون تند تند قدم بر می داشتم از کوچه که اومدم بیرون با دیدن 206 نقره ایمون در حالی که تند تند در حال دوییدن و بستن بند کفشام بودم در بقل رارنده رو باز کردم و خودم و تقریبا شوت کردم توش و در حالی که با بند کفشام در گیر بودم گفتم اه جورابام و لنگ به لنگ پوشیدم ...هر چی صبر کردم دیدم راه نیفتاد با تعجب سر بلند کردم که چشمتون روز بد نبینه با دیدن پسری که باالی ابروی چپش شکسته بود و تو دستش بود گوشی بود جیغی کشیدم که هفت پشت پسره لرزید با داد گفتم -دوستام و چی کار کردی چه طور همه رو تو صندوق عقب جا کردی حتما تا حاال خفه شدن بعد یهو دوباره جیغ زدم -نکنه خوردیشون ... پسره که فقط با چشمای گرد نگام می کرد همون موقع در سمت من باز شد و رویا در حالی که از زور خنده قرمز شده بود گفت -ببخشید اقا این دوستم اشتباهی سوار ماشین شما شده و بعد دست من و که خشک شده نگاش می کردم گرفت و کشید با حیرت پیاده شدم که رویا رو به پسره گفت واقعا معذرت این دوستم یکم شیرین می زنه حالش خوش نیست االنم داشتیم می بردیمش اسایشگاه روانی با اجازه صدای پسره اومد که گفت ایشا..خدا شفاش می ده غصه نخورین رویا هم سری تکون داد و دست من و گرفت و برد اون ور خیابون و سوار 206 خودمون کرد بچه ها که هر کدوم یهه ور افتاده بودن می خندیدن ولی من هنوز مبهوت بودم الناز پشت فرمون بود و هی قش قش می خندید رویا هم هی قیافه یپسره و من و تجسم می کرد و می خندید تا زه با یاد اوریه حرفای رویا خونم به جوش اومد یه جیغ بلند کشیدمم و گفتم رویا می کشمت من دیوونه ام .من شیرین می زنم دختره ی خر اونا هم بی توجه به من می خندیدن یعنی این قدر حرص خوردم که فکر کنم دوسال پیر شدم اینم از اول روزمون خدا اخر و عاقبت مارو تا اخر امروز به خیر کنه این خل وضع ها هم هر چند دقیقه مثل چی می خندیدن حاال صدای خنده هاشون جالب بود محیا که کال مثل ویبره گوشی می خنده بدنش بندری می ره ولی صدا ازش در نمیاد الناز هم که مثل اره برقی هی روشن میشد هی خاموش رویا هم که مث تیک اف ماشین بود یهو یه صدایی مثل ترمز قبل از تصادف از خودش در می اورد و بارانم که درگیری شخصیتی داره بچم مثل این که یه اهنگ بزاری وسطاش هی قطع کنی باز دوباره به زاری یهو می خندید یهو جدی میشد معموال مدرسه هم که بودیم سر کالس هممون به یه موضوعی می خندیدیم بعد معلمه مچمون و می گرفت می نداختمون بیرون ولی این باران این قدر زود وسط خنده جدی می شد که معلمه اصال نمی فهمید و ما چهار تا رو می نداخت بیرون اینا هم به خاطر اینه که مادر روان شناس و کتابم زیاد می خونه خدارو شکر این دانشگاهی هم که داریم می ریم جزو بهترین دانشگاهای تهرانه دانشگاه خودمونم تو شیراز خیلی معروف بود البته قبل از ما معروف به خوب بود ولی بعد ما شد معروف به دیوونه خونه بالخره رسیدیم هنوزم که یاد قیافه ی پسره می افتم اب می شم واقعا چرا من این قدر سوتی ام... از ماشین پیاده شدیم چند متر اون طرف تر پنج تا ماشین پشت سر هم پارک بود یعنی کفمون برید اوفف تف تو این دنیا ما هم دلمون خوشه ماشین داریم بچه ها هم همه با دهن باز به ماشینا نگاه می کردن پشت سرهم اول المبرگینی.مازراتی.پرشه.بوگاتی.فراری.یعنی اشک تو چشمام جمع شد چرا بعضی ها با پول به دنیا میان اون وقت من نافم تو شکم مامانم گیر کرده بوده! بچه ها انگار صدام و شنیدن که زدن زیر خنده باران یه اه پر سوز کشید و گفت معلوم نیست تو چه بیمارستانای مجهز و گرونی به دنیا اومدن بعد با حرص گفت اون وقت من ...تو اشپز خونه به دنیا اومدم با یاد اوری این که مامان باران اون و تو اشپز خونه ی خونه ی مامان بزرگش به دنیا اورده هممون زدیم زیر خنده خالصه هممون راه افتادیم سمت کالسا اوه چه قدر شلوغه واقعا حراست به اینا گیر نمی ده ...بابا بکنین تو اون شراره های اتیش و در یارین اون شلوارای خشتک پایین و چه دوره ی خرابی شده ها واال به خودا... خدارو شکر از اون جایی که مدیر دانشگاه صابق و تحدید کردیم که اگر هممون کالسامون با هم نباشه این دانشگاه و رو سرتون خراب می کنیم با حرف زدن با مدیر این دانشگاه و کمی پارتی بازی هممون همه ی واحدامون و با هم برداشتیم بله به ما میگن ..جی پنج.بالخره بعد از گشتن کله دانشگاه کالس مورد نظر و یافتیم کالهارو همه رو رو به پشت گذاشته بودیم اول الناز وارد کالس شد صدای هم همه از کالس می اومد بعدش رویا رفت بازم صدای هم مه می یومد بعدش محیا رفت که صدای هم همه قطع شد بعدش باران رفت که کال سکوت مطلق و در اخر من رفتم همه با چشمای گرد نگامون می کردن بعضی ها که رنگشونم پریده بود معموال ما کنار هم میشستیم یه جا سه تا صندلی خالی بود که ردف دوم بود درست پشت اون سه تاصندلی یکی دیگه هم خالی بود ردیف اخرم یه دونه خالی بود ای بابا این طوری که نمی شه کنار هم بشینیم الناز رو به دوتا دختری که کنار سه تا صندلی خالی نشسته بودن گفت -میشه جاتون و به ما بدین و برین تو ردیف سوم و اخر بشینید یکی شون که نیمچه لبخندی زدو گفت باشه و بلند شد رفت ردیف سوم نشست محیا رو به دختره ی دیگه گفت -شما بلند نمی شین؟ دختره هم با عشوه دست کرد الی موهاش و گفت -نوچ جای خودمه نمی دم می خواستین به جای ست رنگ کالهاتون با کوله هاتون زود تر بیاین اوق حالم به هم خورد یه لحظه با خودم گفتم نکنه فکر کرده ما پسریم این طوری عشوه میاد به جنسیتم شک کردم الناز لبخندی زدو گفت باشه...وبعد یهو جیغ زد سووووووسک دختره یه متر پرید هوا و یک قدم از صندلیش فاصله گرفت که دوتا دستام و رو صندلی بقلیم گذاشتم و پاهام و بلند کردم و تویک حرکت سریع پریدم رو صندلیش و نشستم بارانم بی توجه به نگاه گرد پسر بقل دستیش یه چشمک بهش زدو یه پرش بلند زدو نشست رو صندلی بقلیم رویا هم از دور کولش و پرت کرد رو صندلی کناریم و خودشم لم داد رو صندلی محیا هم به حالت چهار زانو نشست رو صندلی النازم یه نگاه به دختره که با چشمای خون الود نگامون می کرد انداخت و کال هش و از سرش بر داشت و یه تعضیم الکی کرد و نشست رو صندلی شاید همه ی این اتفاقا تو سی ثانیه افتاد همه مبهوت بهمون نگاه می کردن دختره هم با حرص گفت بیچارتون می کنه/اف پنج / اون موقع قیافتون f5 هه و می بینم من که از حرفاش هیچی نفهمیدم استاد بعد ده دقیقه اومد یه پیر مرد کچل با مزه بود تا اومد گفت -مبحث درس گذشته رو کار کردیم حاال هم باید درس و... با دیدن ما کمی باتعجب نگامون کرد و گفت -دانشجو های جدید هستین؟ با تعجب گفت از کجا اومدین؟ ادآمه دارد.... RE: كلـآه دآرآنـ.... - ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ - 01-05-2021 ادآمهـ هممون با هم گفتیم -چی زه از شیراز همه ریز ریز می خندیدن حتی استادم لبخند داشت رویا معموال خراب کاری های مارو ماست مالیاز باغ رشته تازه فهمیدیم چی گفتیم که رویا زود گفت می کرد! استاد-معرفی کننین خودتون و اول من بودم بلند شدم و گفتم باران-به نام تک نوازنده گیتار برقی /همه زدن زیر خنده/باران رئوفی/ به نام خیاط قلب های پاره پاره/ باز همه زدم زیر خنده/ هستی پناهی هستم . رویا-به نام افریننده ی کوه و دریا و درختا و ...استاد باخنده گفت خب رویا-اها..رویا فرزاد. محیا-به نام خالق اب...... شست و شودهنده ی جوراب دیگه این بار همه منفجر شدن / محیا راستین/ الناز با استراب بلند شدو با حرص گفت انا لاله و انا علیهه را جعون/الناز نيكي. این بار دیگه استادم قش کرده بود حتی ما هم دلمون و گرفته بودیم می خندیدیما استاد اینا چیزی نزاشتن واسه من بمونه صبر کنین یه جا یه جمله خوندم و بعد با لبخند گفت استاد با لبخند گفت حال چرا انتقالی گرفتین؟ رویا- با رنگ منفجر کردیم استاد با تعجب گفت چيو؟ باران -ازمایشگاهو محیا -الناز درست کرد! -استاد-چیو؟ من-بمبو استاد دوباره با حیرت گفت -ببخشید چیو...؟ باران-لئوناردو داوینچیو ساندویچ پیچ پیچیو باز همه زدن زیر خنده استاد با حیرت گفت چه طوری؟ الناز-کاری نداره که استاد فقط یکم موادمنفجره و کمی ...رن استاد-بسه بسه اینا یاد می گیرن دانشگاه و منفجر می کنن باز همه زدن زیر خنده اینا هم که انگار کمبود خنده دارن! استاد-شما با اقایون اف پنج یا همون کاله کجا احیانا فامیل نیستین من- اقایون اف پنج کجا بود استاد ما جی پنجیم ملقب به کاله دار ها و هم زمان لبه های کالهامون و دادیم باال و سرامون و انداختیم پایین استاد -خیله خب درس و شروع می کنیم که عقبیم دیگه داشت مخم منفجر می شد چشمام شبیه باب اسفنجی شده بود خوش به حال باران کالشو گذاشته بود رو صورتش چرت می زد خب بیشعور این درس و بلد بود ولی ما باید گوش می دادیم دیگه بی حوصله شده بودم اخر طاقت نیاوردم و گفتم -استاد خسته نباشین ودوباره به درس ادامه داد قیافم شبیه باد کنک ترکیده بود بچه ها هم ریز ریز می خندیدن ای مرض استاد -سلامت باشی **************محیا **** یک هفته از اومدنمون به دانشگاه جدید می گذره خونواده هامون یک هفته اومدن پیشمون و به قول باران مطمئن شدن که پسر خونه نیا وردیم. خونه رو منفجر نکردیم و جایی رو هم نسوزوندیم .و بعدشم رفتن خالصه و مفید بگم هیچ اتفاقی هنوز نیفتاده البته اگه پاره شدن خشتک هستی رو تو دانشگاه نادیده بگیریم این هستی هم همش می گفت اه رویا گرفته البته یکی دوتا اتفاق دیگه هم مث چهار بار اخراج از کالس و دو دفعه خواب موندن و لو رفتن تقلبمون با کش سر کالس و دعوای باران با یکی از بچه های کالس که اخرش ختم شد به پیدا کردن یک مشت مو از دختره که تو مشت باران پیدا شد هر چند معلوم شد کاله گیس بوده دختره هم از ترس ابروی رفتش نرفت شکایت باران و به دفتر نکرد . باران- ای بابا باشه دیگه خوب باشه باشه مادر من زود زودم می رم حموم باشه عطرم می زنم به خودم باشه بوی بد نمی دم ای بابا من چند دفعه تا حاال بوی بد دادم چشم غذا هم کم می خورم چاغ نشم جورابامم قبل از پوشیدن بو می کنم باشه دیگه شیطوونی هم نمی کنم ای بابا باشه دیگه خب هممون پشت در اتاق خواب پشت سر هم وای ساده بودیم و به تلفنی حرف زدنای بااران با مامانش گوش می دادیم هر چهار تا مون دست گذاشته بویم رو دهن بقلیمون تا از خنده نترکیم باران تلفن و قطع کرد و گذاشت کنارو کالفه موهاش و داد پشت گوشش و برگشت که بادیدن ما اول با بهت نگامون کرد بعد داد زد می کشمتون هستی که اولین نفر دویید سمت حیاط پرید رو درخت محیا که دویید باالی اپن النازم رفت رومبل رویا هم دویید رفت پشت مبل منم با بهت رو به باران که دندوناشو واسه گاز گرفتن اماده کرده بود گفتم -من مثال نیستم تو هم وانمود کن من و نمی بینی من مثال گلدونم و دستامو مثل گل دون گذاشتم کنار کمرم و به سقف خیره شدم بعد چند دقیقه کل بچه ها زدن زیر خنده حتی بارانم می خندیدی خالصه اخر شب نشستیم فیلم کره ای گومی نام و دیدیم کلی هم خندیدیم و همون جا جلو تلویزیون خوابمون برد **** هممون سر کالس استاد مومیایی نشسته بودیم البته اون بی چاره فامیلش این نبود ها ما این اسم و روش گذاشته بودیم اخه استاده خانوم بود بعد جوری مغنعش رو ازجلو کشیده بود که جز دو تا عدس که چشماش باشن با دماغش هیچی دیده نمی شد از چادرشم که نگم بهتره خالصه اول باران نشسته بود بعدش الناز بعدش من بعدشم رویا و هستی بارانم داشت نقاشی یه یک مومیایی وحشت ناک و می کشید که عجیییییب شبیه خانوم مومیای بود ما هم ریز ریز می خندیدیم که با صدای یک قر ش شیر هممون یک متر پریدیم خانوم مومیایی با همون صدای نخراشیدش در حالی که میزد تو سر باران گفت -چرا من و کشیدی؟ سر باران خورد به الناز که فکر کنم گیره ی باران خورد تو سر ش و قیافه ی الناز رفت تو هم اخ اخ باران دوباره سگ شد با صورت قرمز بلند شد و گفت - چرا زدین تو سرم اونم این قدر محکم االن دو روز از عمرم کم شد تازه سلوالی خاکستری مغزم همه بی خوانمان شدن استادم با اخم گفت -اخ خ خمن کی محکم زدم من این طوری زدمت و دستشو بلند کرد و رو سر الناز فرود اورد که الناز این بار گفت بارانم با حرص گفت -نه خیر شما این طوری زدین و دستش و اورد باال و زد تو سر الناز الناز دوباره گفت یعنی مونده بودیم بخندیم یا الناز و نجات بدیماخ خ خ خ نتونستم نخندم و زدم زیر خنده سرمم پایین بود که یکی زد تو سرم سر بلند کردم و با دیدن رویا که با لبخند نگام می کرد اتیشی شدم و یکی زدم تو سر رویا رویا با جیغ گفت -چرا می زني؟ چون می خوری هستی هم زد تو سرم و گفت یعنی کل کالس می خندیدن الی ما که با حرص به هم نگاه می کردیمخب از بس به درد نخوری الناز زدت نه رویا *** الناز- ای بابا از این کالسم رانده شدیم چی دوره ی خرابیه چرا با احساسات من بازی می کنن نکنه دلشون این بار می خواد تانک بسازم بیام این جارو خراب کنم رو سرشون باران کالفه در حالی که تو سالن قدم می زد گفت اه گوشیم تو ماشین جا مونده محیا سوئیچ و بده سوئیچ و از جیب بقل کولم بیرون کشیدم و انداختم سمتش که رو هوا گرفتش و گفت تا من می رم شما هم برین یه چیزی بگیرین بخوریم از گشنگی حالک شدم هممون سر تکون دادیم که در حالی که به طرف پله های سراسری می رفت گفت سر تکون ندین صدا زنگولتون رو مخه هر چهار تامون اماده شدیم بدوییم سمتش که خنده ای کرد و رفت . ********** باران **** کاله خاکستری مو به حالت کج گذاشتم رو سرم تند تند پله هارو طی کردم ای بابا چه قدر از ماشین تا این جا فاصله بوده من نمی دونستم اخیشششش بال خره رسیدم /بارون احساس نمی کنی کمی تنبل شدی/ نه خیرم من خیلی هم بچه ی کاری و مفیدی هستم / از این به بعد می خوام گیاه خوار شم / وا چرا وجدان جون/ زیرا تو مرا خر فرز میپنداری/ هیععع دور از جون خر به این خوبی راجب به سگ چیزی شنیدی/بارااااان/ سرمو با شدت به اطراف تکون دادم وای نکنه دیوونه شدم با دیدن 206 لبخند دندون نمایی زدم ولی با با اولین قدم خشکم زد یا جد ت و سادات بال خره یکی از صاحبای اون ماشین خوجال را یافتم اه جای بچه ها خالی چشمام و به حالت نزدیک بین در اوردم در این حالت چشم هارا تا حددودی ریز کرده و سرت رو به جلو مایل می کنی یه پسر قد دراز از اونا که به 190 می رسن با از این هیکل چهار تیکه ها /مجید دل بندم اون شیش تیکست/ تو ببند وجدان من چشم و گوشم بستست/اگه چشم و گوش تو بستست پس حتما مال من پارست /خب اون که معلومه/خب داشتم می گفتم موهای مشکی چشمای مشکی از اونا که توش دایی ناصره /منظورت اینه که چشاش سگ داره /حاال همون حیوون حیوونه/اها بینی استخوانی فکشم خیلی استخوانی بود /نه بابا من فکر کردم قزرفیه/ببند/اها لباشم تف به روت چی لبایی داشت ابرو هاشم که کم کم داشت از شدت اخم پیوندی می شد اها دستاشم مشت کرده بود حیف حالت موهاش به خاطر کاله سورمه ای سرش دیده نمی شد خب دیگه تمام بسه دیگه وا این از اون موقع روش طرف ماشینش بود که هیعع کی در مازراتیش و بست..کی تکیه داد به ماشین ...از کی داره مثل هیزا به من نگاه می کنه هیعع چرا این قدر دوره ی خرابی شده! ببین چه جوری به دختر پاکی مثل من خیره شده با صدای گرفته ای از اونا می گی سرفه داره /منظورت بمه/ حاال همون / تقریبا داد زد و چشات و مث مگسا کردیمیشه بگی چرا سه دقیقه و سی ثانیست داری قورتم می دی یعنی اون لحظه حس کسی رو داشتم که روش ریدن!. با حرص در حالی که به سمت ماشین می رفتم گفتم اول انگار معنیه حرفم و نفهمید ولی بعدش چنان چشاش به رنگ خون در اومد که به گوه خوردن اول صبح راضیترجیه می دم اول صبحی /بهش خیره شدم/ گوه نخورم. شدم !.. با شنیدن صداش از فاصله ی نزدیک گرخیدم -تو کی هستی جوجه که با من این طوری حرف می زنی مثل این که قوانین این جا رو نمی دونی با دو تا دستام زدم تخت سینش و داد زدم -هوشه ..به من می گن بارون چیک چیکه از سر موهام خون می چیکه کارم قتله اب خوردنم با سطله ..حاال ملطفت شدی من کیم و پشت چشمی نازک کردم و روم و کردم اون ور که درد بدی رو از جانب سر و بینی احساس کردم با گیجی چشم باز کردم که دیدم جلوم درخته با گیجی یک قدم رفتم عقب که پشت سرم درد بدی کرد دوباره برگشتم دیدم خوردم به یک درخت دیگه مث این گیجا یک دور دور خودم چرخیدم و عقب عقب رفتم که کمر خورد به لبه ی چیز سفتی و از پشت پرت شددم و سه دور قل خوردم و در اخر رو زمین فرود اومدم یعنی همه ی بدنم کوفه بود چشم باز کردم دیدم همون پسر ه مث ازرائیل باال سرمه لبخند شیطانی زد و گفت بارون چیک چیکه ....هه مث بارون رو زمین می چیکه بعد پوز خندی زد و از بقلم رد شد امروز یک نفر دو بار روم .... ادآمهـ دارد... ادآمهـ * رویا- پایه اید امشب بریم بیرون هستی-جلل خالق عجب تنهایی به این نتیجه رسیدی یا از النازم کمک گرفتی! رویا- پاشو گم شو از جلو چشمم که دیدی شبیه ته دیگ شدی -نه فکر بدی هم نیست یه کم سرمون هوا می خوره یک روز و سه ساعت و چهل ثانیست که بیرون نرفتیم الناز-عجب پس رکورد زدیم . محیا-اره منم گرسنمه یک هفته ی تخم مرغ می خوریم می ترسم از تو شکمم جوجه یاد بیرون! بعد فکر کنن من مامانشونم وبخوان که برای بی پدر نموندن با خروس همسایه ازدواج کنم بعد -ده ببند اون مخزن االسرار و... هستی -خب رائی بدید ببینم رویا نظرت ؟ رویا-بریم هستی-الناز نظرت؟ -الناز-بریم هستی- محیا نظرت؟ محیا-موافقم بریم هستی-منم که هستم هستی-باران نظرت؟ -نهبا تموم جدیت گفتم همشون یهو پنچر شدن که نیشم و شل کردم و با لبخند دندون نمایی گفتم رویا- مرضنرین تو حس بابا منم هستم **** یه تیپ طوسی ابی زدم و تا زه متوجه شدم یکی از کالهای مورد عالقم نیست واون کاله و اخرین بار روزی که اون پسره رو دیدم رو سرم گذاشتم کار خود ناکسش کاله مث ناموس ادم می مونه هییییع به چه جرعتی به ناموس من دست زده!!! همه دور یه میز پنج نفری تو رستوران شادی نشستیم هممون کوبیده سفارش دادیم و االنم مثل این ادمایی که منتظر دیدن عزیزشون پشت در اتاق عمل وایسادن داریم به غذای اطرافیان نگاه می کنیم و هر چند دقیقه اه می کشیم.بال خره بعد از کلی مردن و زنده شدن غذا رو اوردن و ما هم شیرجه رفتیم توش فضای خیلی قشنگی داشت و موسیقی مالیمی پخش می شد و که انگار اصال پخش نمی شد !انگار خوانندهای که داشت اروم یه چیزایی می خوند یه جوراب گذاشته بود تو دهنش که صداش این قدر اروم و گرفته بود و من که فقط از کل اهنگ این و فهمیدم در حال تیکه پاره کردن کبابم بودم که یهو کل رستوران ساکت شد با تعجب سر بلند کردم دیدم الناز دستاشو گذاشته زیر چونش و در حالی به جایی خیره ی می گه :واي چه شاعرانه :! سرم و بر گردوندم که دیدم یه پسر لاغر مردنی جلوی یه دختر زانو زده و یک جعبه ی قرمز دستشه و توی جعبه کلیده به دختره میگه فرشته ی اسمونیم تولدت مبارک!!! دختره هم با لبخندی که قشنگ از توش می شد همهی دندوناش و دید با صدای لوسی گفت -مرسی عسیسم برگشتم دیدم همهی بچه ها غذاشون و تقریبا تموم کردن و دارن با نگاه پر حس و با لبخند اون دوتا کرکس عاشق و نگاهمی کنن نه تنها اونا بلکه همه با لبخند نگاشون می کردن و کال رستوران مثل کتاب خونه پر از سکوت بود بی حوصله در حالی که پای راستم و رو پای چپم می نداختم و با چنگال تیکه ی اخر کبابم و تو دهنم می زاشتم با دهن پر و صدا بلند گفتم -چه گوه---اا کل افراد حاظر تو رستوران برگشتن سمتم و با چشمای ورقلمبیده نگام کردن حتی بچه ها هم نگام می کردن !!! محیا که لقمه تودهنش مونده بود و همین طوری نگام می کرد کال همه حس شون پریده بود خود همون پسر و دختره هم با بهت نگام می کردن . رویا زیر لبی کنار گوشم گفت -خاک بر چوک چه جسارتا!!! داشتم به حرف رویا لبخند می زدم که یهو یکی بازوم و گرفت برگشتم دیدم دختره با اون قد کوتولش که سعی کرده بود با کفش پاشنه نردبونی بلندش کنه بازوم و گرفته و با صدای جیغ جیغویی میگه -دختره ی بیشعور خودت که کسی و نداری بیاد بهت کادو بده برای چی گند می زنی به شب یکی دیگه چشم نداری ببینی یکی یک نفرو این قدر دوس داره و باهاش قراره خوش بخت شه با خون سردی از جا بلند شدم و روبه روش وایسادم پسره هم که مثل دخترا از این ژیگوال بود دماغ عملی و موهای رنگ کرده !!! -مطمئنی دوست داره دختره با لبخند گفت معلومه رنگ از روی دختره پرید با اخم گفت این چیزا به تو مربوط نیستهه واسه همین به جای حلقه بهت کلید خونش و میده ! پسره هم با یه من اخم از این سوسولی ها نه ترسناکا اومد جلوم و گفت -شما چرا دخالت می کنی ! با لبخند گفتم بوی عطر 212 ی زنانه هم می ده که ! چون تو ...خم شدم و دختر رو بو کردم .تو کاپتان بلک زدی ! پسره و دختره با چشمای گرد نگام می کردن رو به پسره گفتم اول اسم اولین دختری که میاد تو ذهنت چیه 1 الف.ب . پ . ت . س جیم. چ .ه . خ . دال. به دال که رسید مردمک چشمای پسره لرزید با لبخند گفتم اولش -د ی -دینا دایانا . دارا .دیانا .دلیار.دل ارام دنیا . دلروبا به اسم دنیا که رسید دوباره چشمای پسره با این که سعی کرده بود حرکتی انجام نده باز هم تکون خفیفی خورد. اهان پس اسمش دنیا ست ببینم فامیلیه رنگ از روي پسره پريد -پس فامیلیه ! دختره با رنگ و روی پریده گفت -ساسان تو با دختر خاله ی من دوستی اون همیشه 212 می زنه ! شک کرده بودم چرا وقتی با تو ام پیشم نمیاد یا چرا شمارش و تو گوشیت داشتی خیلی نامردی عوضی و با کیفش زد تو سر پسره و از رستوران خارج شد پسره مبهوت در حالی که دنبال دختره می رفت گفت تو جادوگری ت ت تو فالگیری دختره ی ...در حالی به سمتش می دویی دم گفتم بدو که االن یه جادو می کنم قورباغه شی پسره هم یه جیغ کشید و دویید بیرون اول همه ساکت بودن یهو نمی دونم چی شد همه زدن زیر خنده یعنی خنده ها !!! کم مونده بودن دسته ی صندلی شون و گاز بگیرن )یک سوال مگه صندلی های رستوران دسته دارن !( هی من هیچی نمی گم این وجدانه زرتی می پره وسط خالصه اون شب کتابای روان شناسی و ارتباط با ارواح و شعبده بازی و تمرکز زهن و کوفت زهر مار که از سر بی کاری می خوندم جواب داد ! بچه ها هم کل راه و می خندیدن و قیافه ی پسره رو تصور می کردن این صاحب رستورانم ازمون قول گرفت که دیگه اون ورا پیدامون نشه و گرنه مجبوره رستورانش و عوض کنه و برای همیشه از ایرانه بره تا فقط ما رو نبینه! اون شبم زنگ زدیم به پدر و مادرای گرامی و کل کارایی که کرده بودیم و توضیح دادیم . ****************** محیا*** داشتم با یه فرمول مسخره دست و پنجه نرم می کردم که سایه یک نفر و باال ی سرم دیدم سر بلند کردم دیدم یه دختره با گریه از کنارم گذشت و رفت گوشه ای بین سبزه ها نشست بچه ها رفته بودن صلف و من حوصله نداشتم برای همین همین جا نشسته بودم دختر رو یکی دو بار دیده بودم از این خر پوال بود که با بی ام و میومد دانشگاه و هر روز یه تیپ می زد و یه رنگمو داشت رفتم کنارش و گفتم -حالت خوبه با فین فین گفت -نه حالم تا زمانی که یکی از اونا باهام دوست نشن خوب نمیشه با تعجب گفتم کیا با صدای لرزونی گفت اون پنج تا و با دستش به قسمتی اشاره کرد نگام و به جایی که اشاره کرده بود دوختم -شیش تا پسر اونطرف در حال بگو بخند بودن و فقط یکی شون با اخم به دیوار تکیه داده بود با تعجب گفتم -برای چی می خوای با یکیشون دوست شی ! با حیرت سر بلند کرد و جوری نگام کرد که یه لحظه فکر کردم داره به مگس نگاه می کنه.... ادآمه دارد.... RE: كلـآه دآرآنـ.... - ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ - 03-05-2021 ادآمه.. اون چشم آبيه آرشامه .باباش و جد در جدش هتل داشتن تو ایران و اون ور اب اونم با این سنش دوتا هتل داره یکی این جا یکی تهران نه ز این هتل ساده ها از اینا که تو فیلمای هالیوودی نشون می ده همه ی اینا به خاطر بابا بزرگ بابا بزرگش بوده ! اون هشتاد سال پیش تو تهران سومین هتل و زده و کال معروفا تازه مدلم هست یه رگشم روسیه ! اون یکی مهام -کدوم ؟ -همونی که چشمای تقریبا عسلی داره اون نمایشگاه ماشین داره اونم به لطف عموش تو روسیه و عمش تو المان ! پدر و مادرش هم نمایشگاه ماشین دارن ولی این وقتی بچه بوده تو روسیه و المان پیش عمه و عموش زیاد می رفته این شده که پولداری و از اونا یاد گرفته هر ماشینی با هر نوعی و امکان نداره نشناسه از موتور و رادیاتور گرفته تا لاستیک همه چیز و راجب به ماشین می دونه و اونم خیلی پولداره روزی دو تا ماشین عوض می کنه و همه هم ماشینای خارجی باال صد میلیون ولی ماشین مورد عالقش فراریه و معموال با اون دیده میشه اونم خیلی معروفه چون معموال پولدارای تهران ماشینای مورد پسندشون و از نمایشگاه اون انتخاب می کنن . اون کیه ؟ اونی که کاله سورمه ای داره و چشمای گرد ابی داره رو میگی ؟ اره اون دانیاله نثل در نثلش همه از یه دم دکترن وخودشم دو تا بیمارستان خصوصی داره تو زعفرانیه و االهیه کارشم شدیدا درسته معموال اروم تر از اونای دیگست و کم پیش میاد اعصبانی باشه مادرش و از دست داده و با پدرش که استاد دانشگاه بازنشستست زندگی می کنه جهت اطالع این دانشگاهم مال عموشه . اون یکی چشم سبزه کیه ؟ اون راشا بهت پیشنهاد می دم باهاش کل کل نکنی یا مخصوصا دعوا ارومه ولی خدا نکنه عصبی شه اخرین بار یکی بهش گفته بود -از دماغ فیل افتادی پسره رو پشت دانشگاه در حالی که یه دندش شکسته بود و یه دستشم در اومده بود پیدا کردن چهار تا باشگاه داره دوتا بدنسازی یکی ژیمناستیک یکی هم کاراته باشگاهشم تو االهیه دوتا خیابون پاین تر از نمایشگاه ماشین مهام و یک خیابون پاین تر از بیمارستان دانیال اون پنجمی کیه که با جدیت داره به حرف بقیشون گوش میده ؟ با حسرت بهش نگاه کرد و گفت -اون رایانه بابا و عموش و بابا بزرگش ارتشی ان مامان و دایی پدر بزرگ مادریش از بازیکنای والیبال عضو تیم ملی بودن خودش هم یه سالن والیبال روبه روی باشگاه دوستش داره هم یک بدنسازی تو پارکینگ خونشم چار تا ماشین بالا ی دویست میلیون داره باباش شهیده و پارتیشم شدیدا کلفته.تو سومین بیمارستان دوستشم شریکه به لطف وضع توپ و چهره ی جذابش از همشون معروف تره و هر یک سال و چهار ماه یه دوست دختر عوض می کنه همیشه همین طوره بعضیا می گن اون رفتارش از راشا خشن تره و موقع اعصبانیت از اونم خشن تر و ترسناک تره کالهش همیشه مشکیه ولی اونای دیگه کالهاشون رنگ عوض می کنه اخرین بار دوست دختر صابقش توی دانشگاه با صدای بلند بهش گفته بود -شما هایی که پدرتون شهیده دارین کیف دنیا رو می کنین -خب بعدش رایان چی کار کرد ! -هیچی دختره از دانشگاه با پارتیه دوست رایان اخراج شدو از ایرانم دیپرت شد االنم دختره داره تو امریکا درس می خونه و پدر دختره هم شغلش و از دست داد -اون اخریه کیه -اون بهراد زیاد دیده نمی شه از نظر شهرت و پول از اونا ساده تر زندگی می کنه و یک 206 و یک بی ام و داره بچه ی خاکیه و مهربونه هر چند قیافش به خاطر تصادفی که داشته یکم خشنه و ادم فکر می کنه اهل دعواست پسر خاله ی رایانه و معموال پارتی هاشون و تو خونه ی اون که اتفاقا نزدیک به دانشگاه هم هست می گیرن چون خودش دوتا خونه داره از این نظر راحته ولی کال جزو گروه اونا به حساب نمی یاد یکی از بچه ها می گفت این پنج تا پسر از مهد کودک با هم بودن خالصه که حاضضرن جونشونم واسه هم بدن البته فکرنکنم رایان این طور باشه چون از همه خشک تر و خشن تر و مغرور تره -چرا همشون کاله دارن ؟ -هه خب بچه جون چون اونا کاله کجان استادا و بچه های دانشگاه مثل سگ ازشون می ترسن اونا پولدارن معروفن و پارتی دارن و خوشگل و جذابن هیچ کی جز اونا حق گذاشتن کاله و نداره بهتره تو هم در بیاری چون اگه ببینن و بشنون باهاتون لج می افتن در حالی که از جا بلند می شد گفت اگه یکی از کاله کجا کالشو انداخت جلوت بدون که از این به بعد باهات لجه و هر کاری واسه اذیتت می کنه از من گفتن بود و از کنارم رد شد وقتی با بهت برگشتم دیدم چهار تا کاله از البه الی سبزه ها دیده میشه با حرص گفتم -بیاید بیرون فضولا اوناهم با هیجان بیرون پریدن و گفتن پس کاله کجا اینان! ***** الناز*** خوب گوشاتون و باز کنین قانون اول برای این که از این دانشگاه شوت نشیم بیرون یک*هر جا یه پسر با کاله دیدین فقط بدویین و قایم شین دوم این که اگر نشد فرار کنین خیلی با احترام چاپلوسی می کنین اصال لج نمی کنین جواب نمی دین سوم این که - تا جایی که می تونین از اطرافیان کاله کج ها دوری کنین فهمیدین همه هم زمان گفتن بله -اهان راستی باران اون پسری که با هاش دهن به دهن کرده بودی و کاله سرش بوده یکی از کاله کجاست سعی کن دور و برش افتابی نشی باران با اخم سر تکون داد و گفت اه بیخیال دیگه از صبح هی زرت و زرت رفتین تو گوگل و اینرنت و کوفت و درد و تا تونستین اطالعات ازشون پیدا کردین خود من به شخصه االن رنگ شرتشونم می دونم محیا-خب رنگ شرت اون پسره مهام چی رنگیه ؟ باران - البالویی هممون زدیم زیر خنده -خب حاال چرا البالویی ! باران -خب اصال مشخصه دیگه وقتی کالش تو این عکسه و اون عکسه جیگریه حتما شرتشم البالوییه تا با هاش ست کنه هستی در حالی به سیبش گاز می زد گفت اون وقت اون ارشام چی رنگیه شرتش - با توجه به این که شلوار لیش این جا از این مدل پاره پوره های الکیه پس.....شرت پاش نیس هستی سیبش و پرت کرد سمت باران گوفت -اییی حالم به هم خورد چندش همه زدیم زیر خنده و باران گفت اون پسره دانیال هم معلومه از این دکتر ژیگول خوشگل پسنداست پس حتما سفید تور توری پاش کرده با تعجب به چهره ی دانیال که تو عکسش اروم در حال خوردن قهوه بود خیره شدیمو منفجر شدیم با تصور یك شرت سفید تو توری دوباره زدم زیر خنده رویا -اون وقت این پسره راشا چی؟ باران با چشمای ریز شده به عکس راشا خیره شد و گفت -این یکم خشن می زنه واسه همین ......حتما سورمه ایه روشم عکس پرچم امریکاست . از خنده رو زمین پخش شده بودیم اخه یهو و با لحن جدی گفت پرچم امریکا . -حاال چرا پرچم امریکا؟ باران-خب معلومه این یه پیام سیاسیه یعنی پرچم امریکا شرت ماست! اول همه یکم به هم نگاه کردیم بعد دوباره مثل این بی نوایان مریض پخش زمین شدیم و از خنده در حال گاز گرفتن چمنا بودیم چون رویا پشت دانشگاه یه جای کوچولوی خلوت پیدا کرده بود که مثل مخفی گاه بود و همه با لب تاپ هستی در حال نگاه کردن به عکسای کاله کج ها بودیم تا بفهمیم که حرفای اون دختره راسته یا نه و واسه این کار دو تا کالس و پیچوندیم. محیا -دیگه کدومشون مونده اهان اون اخمالوی اسمش چی بود همون که زده بود باران و قهوه ای کرده بود -باران- اوی سگ کی باشه اسمشم به گمونم رایان بود باران با جدیت خیره شد به عکس رایان و گفت خب این از اون پسر قبلیه جدی تره اوم نگاهشم سرد تره خودشم خیلی شاخ می دونه به احتمال زیاد از دخترای اویزون به شدت بدش میاد و دوس دخترای ظریف و تر جیه می ده البته پایه ی همه کارای مثبت هیجده هست بچه ها همه با هم گفتن -اووووه -باران -خالصش کنم واستون خودش و اون باال رو ابرا می بینه و همه ی اینا باعث میشه که شرتش مشکی باشه بایه پاپیون روش باز هممون زدیم زیر خنده هممون نیم دایره نشسته بودیم و لب تاپم جلومون بود هممون می خندیدیم و راجب به اونا نظرای مثبت هیجده می دادیم البته بیشتر مسخره بازی در میاوردیم باران از جاش بلند شد و در حالی که قر می داد گفت کج کاله خوان یارمه یاره و دل دارمه ..)بعد به عکس رایان اشاره کرد و با قر گفت -عاشق خر سیاهم بی اون من خری ندارم ما هم دست می زدیم و می خندیدیم منم بلند شدم و همراهی می کردم ودر حالی که به عکس دانیال می کردم گفتم -عاشق گاو سفیدم بی گاوم شرتی ندارم کج کاله خوان یارم.... -دانی به نظرت چی کارشون کنیم هیچ نظری ندارم ! هممون یه جیغ بنفش کشیدیم و سیخ وایسادیم یا جدت و سادات دانیال خون سرد به دیوار تکیه داده بود و در حالی که با نا خوناش ور می رفت با لبخند ارومی رو به من گفت -واقعا بدون من شرت نداری و نگاش و روی پاهام میخ کرد یعنی احساس کردم زیر پام خالی شد توانایی هیچ کاری و نداشتم ارشام روی قسمتی از دیوار کوتاه که اون طرفش پارکینگ بود نشسته بود و با لحن شیطونی گفت... ادآمـــه دارد.. RE: كلـآه دآرآنـ.... - ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ - 05-05-2021 ادآمهـ هییعع من شرت ندارم ؟ می خواید شلوارم در بیارم تا مطمئن شید یدونه مارک دار پامه بعد از رو دیوار پرید و در حالی که به هممون که با رنگای پریده نگاشون میکردیم نگاه می کرد گفت باز کنم کمر بندم و هممون سرخ شده بودیم و سرامون و پایین انداخته بودیم مهام که تا االن دست به سینه و با تعجب نگامون می کرد جلو اومد و گفت -کاله دارین . تو مخفی گاه ما جمع شدید . ما رو مسخره می کنید .وبا صورت جمع شده گفت . راجب شرتامونم حرف می زنین . بعد رو به باران با انزجار گفت -خدایی به چی من میاد شرت البالویی بپوشم ؟ یهو دوتا دراکوال از گوشه های ساختمون اومدن بیرون اروم اروم چهره هاشون معلوم شد -هیییع اینا که اون دوتا بی اعصابان . اونی که فکر کنم اسمش راشا بود با اخم وحشتناکی به به باران نگاه کرد و گفت -پرچم امریکا ! با خودتون چی فکر کردید که مثل احمقا دور هم جمع شدین و ما رو مسخره می کنید و می خندین یهو داد زد د بردارین این کالهارو مثل این بدبختای ترسو زود هممون کالهامون و برداشتیم و پشتمون قایم کردیم با دیدن سایه ی رایان با اون نگاه سرد و چشمای خون سردش هممون به یقین رنگمو ن پرید اروم اومد جلو و رو به رو باران وایساد و سرش و با حالت خاص برد جلو و اول سرش و به سمت چپ خم کرد و بعدش به راست یعنی زره ترک شده بودیم یاد اون پسره دیمن تو ومپایر افتادم با صدای خش دار و گرفته ای که مثل شخصیت ادم بدا تو فیلم ها بود گفت -باران چیک چیکه ! تو همونی هستی که اون روز رو اعصابم راه رفتی و االنم داشتی برام قر می دادی! اروم ازش دور شدو با پوز خند گفت دخترایی مثل شما رو خوب می شناسم دنبال جلب توجهید دنبال خاص بودنید اما راشا-نیستید اونا حق نداشتن این طوری با هامون حرف بزنن هیچ کس حق نداشت راشا-وسایلتون و جمع می کنین و گورتون و از این شهر و دانشگاه گم می کنین فهمیدین -نوچ هممون برگشتیم سمت هستی که با اخم بد تر از راشا بهش نگاه می کرد دست راستش و در مقابل چشمای بهت زده ی ما ا ز پشتش بیرون اورد و کال هشو گذاشت رو سرش و گفت -شرمنده اخالق ورزشیتون ولی ما هیچ جا نمی ریم ! راشا با اعصبانیت گفت -باشه خودت خواستی کالش و در اورد و انداخت جلوی پای هستی هستی با تعجب به راشا نگاه کرد و گفت چی دوره زمونه ای شده و بعد دست کرد تو جیبشو یه دیویستی سکه ای در اورد و انداخت تو کلاه راشا و گفت برو برا خودت ادامس نعنا بگیر یعنی راشا مثل این گاو سیاها هستن اون طوری نفس می کشید بقیشونم به جز دانیال با اخم نگاش می کردن ریز لبخند زدم که رایان با داد گفت -ببند نیشتو با بهت سر بلند کردم حقیقتش از صداش ترسیده بودم باران با اعصبانیت داد زد اوی یابو تا حاال کسی بهت نگفته بود ه خری دلیل نداره سر دیگران با اون صدا نکرت هوار بکشی که پیشنهاد می کنم شبا قبل خواب یکم اب جوش با گل گاو زبون بخوری هم صدات وا میشه هم اعصابت یه زره نرمال میشه در ضمن در حالی که کالش و می زاشت سرش گفت شما اف پنجین و ما جی پنجیم هیچ جلب توجهی هم در کار نیست نتونستم طاقت بیارم و در حالی که کاله مو سرم می زاشتم گفتم -اگه شما کاله کجین ما کاله داریم اگه راست می گید بدون استفاده از ثروت و قدرت مار و از این جا بندازین بیرون ! محیا هم با اخم گفت - خالصش کنم واستون ما از این جا بیرون برو نیستیم هر کاری دلتون می خواد بکنین ارشام با لبخند شرارت باری گفت -باشه می کنیم چشمای محیا یهو گرد شد و گفت منظورم کار و اذیت بود ارشام یهو با اخم گفت خانوم محترم منظور منم همین بود بعد اروم گفت دخترا هم دخترای قدیم قبال این قدر منحرف نبودن محیا با حرص چشم ازش گرفت رویا هم دستاش و باز کرد و گفت -مشکلی که با ما ندارین گویا چون کالهاتون و ننداختین زمین راشا با اخم گفت چرا من با این اجوزه مشکل دارم کالمم پرت کردم امید وارم مراقب خودش باشه چون ممکنه دنده هاش و وسط حیاط خونتون پیدا کنین ادآمهـ دارد... RE: كلـآه دآرآنـ.... - ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ - 07-05-2021 ادآمهـ یهو هممون ساکت شدیم و با وحشت به نگاه خطر ناک راشا به هستی خیره شدیم هستی هم با اخم رو بر گردوند یهو رایان کالشو از سرش در اورد یا موسبن جعفر پنصد تا صلوات نذر می کنم تا مامانم بفرسته که این کالش و جلو من نندازه همه با استرس به رایان خیره شدن که رایان مستقیم کالشو پرت کرد جلوی باران بارانم با حرص گفت ولی رایان دوباره سرش و اول به سمت راست بعد کج خم کرد و پوز خند زد این حرکتش انگار همیشه گی و ترسناکهه بود ارشام لبخند شیطونی زدو کالش و انداخت جلوی محیا و دستاشو جلوی محیا مشت کرد و یهو باز کرد و گفت -بوم همه با تعجب نگاش می کردیم این یعنی می خواد یحیا رو منفجر کنه ! با افتادن یه کاله جلوم با ترس سر بلند کردم که دیدم دانیاله لبخند خون سردی زدو در حالی که از مون دور می شد گفت -بازی خوبی رو شروع نکردید بچه ها ! وای از این بد تر نمی شد مهام با لبخند رفت جلوی رویاو و گفت جز من و تو کسی نمومنده خانوم کوچولو بعد کالشو انداخت جلوی رویا و گفت -موقع رد شدن از خیابون حواست به ماشینا باشه ! و وقتی به خودمون اومدیم که رفته بودن و کالهاشون بهمون دهن کجی می کردن و انگار می گفتن باران -گاومون زاییدهار هار هار هستی - پنج قللو محیا * مامان جون من این قدر گیر نده باشه حواسم به خودم هست خدا حافظ گوشی رو کنار گذاشتم و چشمام و بستم چی قدر دنیا قشنگه وقتی دیگه صدای قر قرای مامانت و نمی شنوی باران-بچه ها بیاین غذا به سمت اشپز خونه رفتم و به گلدون کنار پنجره اب دادم همه سر میز نشسته بودن البته هستی که رو اپن طبق معمول چهار زانو نشسته بود و در حال خوردن بود و بارانم کنارش اینا کال جزو انسان ها حساب نمی شن باران با دهن پر گفت -بخورین حال کنین این قدر تو این یه ماه تخم مرغ خوردین شبیه مرغ شدین حال کنین دست پخت و فقط با خنده گفتم -خدایا خودم و به خودت می سپارم و تکه ای از کباب ها کندم و خوردم با چشمای گرد به باران نگاه کردم -نه بابا از این هنرا هم داری ؟ باران -پس چی فکر کردی ؟ الناز - اه ببندین گاله رو دیگه اگه گذاشتین بخوریم. رویا - خفه شید که دلم لک زده واسه غذا یک ماهه که غذا نخوردم الناز با دهن پر گفت -اها عمه ی من دیشب یواشکی باال پشت بوم مرغ سوخاری می کرد می خورد هممون با چشمای گرد به رویا نگاه می کردیم که لقمه تو دهنش مونده بود و اروم اروم لقمش و جید و گفت -دروغ میگه بابا من مرغم کجا بود ؟ الناز با خون سردی گوشیش و از روی میز برداشتو چند دقیقه بعد همه داشتیم با بهت به صفحه ی گوشیه الناز نگاه می کردیم رویا با شلوارک خرسیه سفید و تیشرت گشاد باب اسفنجی رو چهار پایه نشسته بود و جلوشم منقل بود و داشت با یه دستش مرغ به سیخ می کشید و بایه دستش زیر بقلشو می خاروند همه ی نگاها برگشت سمت رویا رویا در حالی که به ما نگاه می کرد خون سرد از جاش بلند شدو لبخندی زدو یهو با سرعت به سمت بیرون دویید اخرین لقممو گذاشتم تو دهنم و مثل بقیه افتادم دنبال رویا رویا هم هی از این ور می دویید این ور از اون ور می دویید این ور اخر به دست باران و هستی گرفته شد -رویا در حالی که ادا در میاورد شروع کرد به خوندن اهنگ تی ام بکس -نه نه نه چه غلطی کردم من نه نه نه چه غلطی کردم من .یهو زد تو سرش و رفت تو اهنگ محسن چاوشی . غلط کردم غلط هستی با لبخند گفت باران - به سیخ بکشیمشچی کارش کنیم الناز - بخوریمش -بکشیمش باران با وحشت گفت - نه نه تو رو خدا اصال بریم دسشویی من هر چی خوردم و می رینم این طوری خوبه یه دونه پس کله ای زدمش و گفتم خفه محیا خال صه اون شب قرار شد باران ضرفا رو بشوره .و یک چند تا کار خورد و ریزه رو انجام بده مثل تا یک هفته برنج و مرغ و قیمه درست کردن و یک هفته لباس شستن و تمیز کردن خونه و خودشم باید تا یک هفته تخم مرغ بخوره بله ما ادمای با انصافی هستیم . زیر چشمی به برگه ی هستی نگاه کردم اه اینم که هیچی جواب نداده به سمت راست برگشتم باران بود اینم تقریبا برگش سفید بود خدایا چرا من این قدر بد شانسم حاال جالب این جاست هستی و بارانم با کلی امید به برگه ی من نگاه کردن و تقریبا از دنیا سیر شدن ردیف پشتمون الناز و رویا بودن اون دوتا دیشب نشستن خوندن ولی ما سه تا نشستیم فیلم خون اشامی نگاه کردیم برگشتم سمت باران دیدم داره حرکات عجیب و غریبی می کنه با تعجب بهش نگاه کردم که دیدم یه پاشو انداخت روی پای دیگش و تیکه ای از مو هاش که از پایین مغنعش اومده بود بیرون بازی می کنه و تند تند پلک می زنه یا امام هشتم باران جنی شده دیدم داره با لبخند به استاد نگاه می کنه استاد ...هیعع خاک عالم داره حواس استاد و پرت می کنه اخه استادمون یه پسره تقریبا سی سالست فکر نکنین مثل استادای تو رماناست از اون جیگرا ها نه این شبیه سوسکه بیشتر کل سرش چهار الخ مو داره که باران بهش میگه شوید انگار کارای باران جواب داده بود چون استاد فقط به باران نگاه می کرد و هی عینک ته استکانیش و باال پایین می کرد از یه طرف خندم گرفته بود از یه طرف فهمیدم که باران داره حواسش و پرت می کنه تا ما به هم برسونیم یهو یه برگه ی مچاله شده افتاد جلوم لبخند دندون نمایی زدم و برگه رو بازش کردم وای خط چنگیزی رویا بود جوابارو داده بود با ذوق تند تند شروع کردم به نوشتن هستی هم عالمت می داد بهش بدم برگه رو. برگه رو اروم دادم به هستی هستی هم زود شروع کرد به نوشتن توجه چند نفر به استاد جلب شده بود که بی توجه به همه به باران نگاه می کرد می دونم االن تو دلشون واسه باران کلی فاتحه می فرستن از خوش حالی چون بقیه هم دستشون واسه تقلب باز شده بود استاد که فامیلش بوشهری بود به باران نگاه می کرد و هستی هم همه ی سواال رو جواب داد و برگه رو داد به من حاال چه جوری بدمش به باران برگه تو دستم داشت خیس میشد از استرس دستام عرق کرده بود یهو دیدم هستی اومد ادای باران و در بیاره واسه همین پاهاش و انداخت رو پاشو تند تند شروع کرد به پلک زدن توجه بو شهری به هستی جلب شد و با چشمای گرد به هستی خیره شد منم زود برگه رو انداختم رو دست باران بوشهری با حیرت گفت ... ادآمه دارد... RE: كلـآه دآرآنـ.... - ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ - 09-05-2021 اين رمان تا 12 خرداد (پايان امتحانات) گذاشته نميشود (: |